Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

پروانه فیروز

جوره بيک مراد، هنرمند سرشناس تاجيک، بيش از ٤٠ سال است که از عمده ترين چهره های معاصر موسيقی سنتی تاجيکی به شمار می آيد.

با اين که او فارغ التحصيل دانشکده تربيت معلم شهر خجند است، اما از آغاز آينده درخشان خود را در صحنه هنر ديد و همان جا ماندگار شد.

از هنر او به انحای مختلف تقدير شده و شايد هيچ يک از هنرمندان تاجيک نتوانسته است پلکان افتخار را به سرعت و رفعت جوره بيک مراد بالا برود.

در زمان شوروی عنوان "هنرمند مردمی اتحاد شوروی" ندرتا به آوازخوانان غيرروس اعطا می شد. اما جوره بيک مراد از زمره همان افراد نادر غير روسی بود که اين عنوان را دريافت کرد.


وی در طول چهل سال فعاليت هنری اش جوايز بسياری برده است، از جايزه های مسابقات دوشنبه و مسکو و آزمون بين المللی هنرمندان جوان گرفته، تا جوايز دولتی کمال خجندی و ابوعبدالله رودکی در تاجيکستان.

 وی به بيش از ٢٥ کشور جهان سفر های هنری انجام داده و شماری از آن کشور ها هم او را سزاوار جوايز خود دانسته اند. کتاب نت آهنگ های جوره بيک مراد تحت عنوان "صد سرود جوره بيک" منتشر شده است که اين هم در تاجيکستان از رويداد های نادر محسوب می شود.

در دوران شوروی در همه ١٥ جمهوری اتحاديه کنسرت گذاشته و به زبان مردمان آن سرزمين ها آواز خوانده است. اما دانايان موسيقی در تاجيکستان جوره بيک مراد را بيشتر از همه به خاطر خدماتش در زمينه موسيقی سنتی تاجيکی موسوم به "شش مقام" می ستايند.

خود استاد جوره بيک، با اين که در گذشته آهنگ های مردمی و پاپ هم خوانده است، به علاقه و پايبندی خود به شش مقام می بالد و می گويد:

"شش مقام موسيقی سنتی تاجيکان است که از دورنای تاريخ اين ملت، از ميان سختی و تندباد ها گذشته و بطور معجزه آسايی به روزگار ما رسيده است. تاريخ دقيق پيدايش آن برای ما روشن نيست. دوستداران اين موسيقی می گويند که شايد اصالت آن با شکوه هنر باربد مروزی پيوند بخورد."
 
"در جهان اندک ملتی را می توان پيدا کرد که به اندازه تاجيکان صاحب ساز های متنوع موسيقی باشد. همين تنوع سازها باعث شد که دستگاه های "شش مقام" ايجاد شود و شعرا هم با استفاده از زبان گهربار پارسی برای آن کلامی دلنشين بنويسند. شش مقام ما پانصد سال پيش دو برابر بوده، يعنی "دوازده مقام" بوده و در سده ١٥ ميلادی به "شش مقام" تقليل يافته است."

"نمايندگان برجسته ادب و موسيقی تاجيک، چون حسين سيد احمدی غژّکی، علی تنبوری، شادی سمرقندی، درويشعلی چنگی، غلام شادی، عبدالله نواحی، کوکبی بخارايی و عبد الرحمان جامی چه از لحاظ نظری و چه از لحاظ کاربردی در رواج اين نوع موسيقی سهم بارزی داشته اند."

جوره بيک مراد ساختار شش مقام را اين گونه توضيح می دهد:

"شش مقام، همان گونه که از عنوانش بر می آيد، از شش مقام يا دستگاه مرکب است: مقام های بزرک، راست، نوا، دوگاه، سه گاه و عراق. هر کدام از اين مقام ها بخش های مختلفی دارد."

"بعضا برای اجرای يک بخش کوچک اندرونی يک هنرمند مجبور است تا سی دقيقه بدون تنفس آواز بخواند. متن سرودهای شش مقام از آثار شعرای کلاسيک، از رودکی گرفته تا نقيب خان طغرل گلچين شده است."

"به نظر من، شش مقام هم جنبه غيبی دارد و آهنگ های آن از قدرت و جذابيت اذان برخوردار است که از فراسوی ذهن و هستی در وجود هنرمندان نازل شده است. هنرمند حتما بايد به مضمون آهنگ و متن آن وارد باشد و از طريق اتصال ناگسستنی اين دو عنصر صدا برآرد. اين سه عنصر، يعنی آهنگ و متن و آواز، به اتفاق هم در صورت اجرا و گزينش درست اعجاز اين موسيقی عرشی را بازتاب می دهد."

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
سروده دکتر مهدی حمیدی شیرازی
  با صدای استاد جوره بک مراد

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

از زمانى که طرح بازگشت و در مواردى اخراج افغان ها از ايران عنوان شد اين سؤال که بر سر آنها که به اين وطن دوم انس گرفته اند يا اصلا آنجا به دنيا آمده اند چه خواهد آمد در ذهن و بر زبان بسيارى آمده است.

گزارش مصور اين صفحه را حبيبه سوسن در گفتگو با بعضى از مهاجران افغان در ايران که به افغانستان بازگشت داده شده اند فراهم کرده است. در کنار اين گزارش يادداشت ديگرى از امير فولادى را که از تجربه اى در فرودگاه تهران صحبت مى کند مى خوانيد.

دوخط سرخ موازی
امير فولادى

با دست به آخرسالون اشاره کرد وگفت:
برو اونجا بشين وقتی کارِ بقيه تموم شد دوباره بيا.
گفتم: چرا؟ مگه مشکلی وجود داره؟

مامور پليس که انگار انتظارنداشت من حق چنين سوالی را بخود بدهم مستقيما به چشمم نگاه کرد، نگاهش چنان بود که خيلی چيز ها را به من فهماند. پا به پاشدم وديدم اگريک کلمه ديگر بگويم وضعيت بد ترخواهدشد. پاسپورتم را گوشه ای گذاشت ومن سرم را پايين انداختم وبرگشتم.

وقتی از برابر صف طولانی کسانی که منتظر کنترول پاسپورت های شان بودند می گذشتم همه سرهابه طرف من برمی گشت. درچشم ها ونگاه های همه شان سوالات زيادی به وضوح ديده می شد، شايد به اين دليل که ظاهر آراسته ای داشتم. نه به يک خلاف کار می ماندم ونه به قاچاقبر.

به آخر سالون برگشتم، يک نفر ديگر هم قبل از من آنجابود. لباس افغانی به تن داشت. يک ساک کوچک که کمتراز يک کيلو وزن داشت روی شانه اش انداخته بود. مثل اين بود که ازخانه بيرون شده تا برای خريد چيزى به بقالی سرکوچه برود. نمی دانم مسافرت را جدی نگرفته بود يا چيزی در بساط نداشت تاحداقل ضروری ترين نيازمندی هايش برای سفررا تهيه کند.

مرا که ديد احساس کرد از تنهايی نجات يافته و يک هم سرنوشت پيدا کرده. به نظرم آمد خوشحال شد. چون چهره اش بگونه ای يک قسمت هايش بالارفت وقسمت های ديگرش پايين آمد که نمی توانستی بفهمی که می خندد يا مثلا می خواهد با تو ابراز همدردی کند. فعلا بگذاريد بگويم خنده تلخی برلب داشت. اما کاملا روشن بود از اين که ديگرتنها نيست احساس بهتری دارد. خوب تنهايی سخت است، در هر حالتی که باشد.

آمد کنارم نشست و پرسيد:
پاسپورت تو چی مشکلی داشت؟
گفتم: نمی فهمم. از توچی؟
گفت: منم نمی فهمم.

متوجه شدم  که هنوز به مشکل پی نبرده ولی من می دانستم مشکل چيست. خوب هم می فهميدم، ازهمان روز اول که صاحب چنين پاسپورتی شده بودم می فهميدم که روزی مرا به دردسرخواهد انداخت.

براى همين روزی که پاسپورت را به من  دادند با ماموران اداره پاسپورت جنجال کردم. اولی که نگاه کرد چين به پيشانی انداخت وگفت درست است. مشکل خاصی ندارد.
گفتم: خوب ببينيد، پلاستيک روی صفحه درست نچسپيده و در نگاه اول به نظر می رسد که تقلبی باشد.
گفت: نه، تقلبی نيست.

داد به دست يک مامور ديگر. او هم چين به پيشانی انداخت، سعی کرد با ناخنش صفحه را صاف تر کند ديد ممکن نيست.  برگشت وگفت:

پروا ندارد. گاهی اينطوری می شود ولی توکه اثر انگشتت اينجا هست، عکست هم مشکل ندارد. 
گفتم: از نظر شما مشکلی ندارد، چون کار خود شما است ومن همين حالا اين پاسپورت را از دست شما گرفتم ولی اگر يک روزی رفتم مسافرت مثلا، ممکن است برايم مشکل ساز شود.
گفت: نه، هيچ مشکلی پيش نخواهد آمد برو با خاطر جمع هر جايی که می خواهی سفر کن، و با اطمينان اضافه کرد اگر مشکلی هم پيش آمد ما که هستيم.
گفتم: من از يکی از فرودگاه های دنيا که آنجا مثلا دچار مشکل شده ام ترا چطور پيدا کنم؟
گفت: من چکار کنم؟ پاسپورت می خواستی که داديم. ديگه چی می خوای؟ خودت می بينی که روزانه هزار نفر دم در صف می کشن وتقاضای پاسپورت دارن، برو بيرون اون زنا ومرداى پير رو ببين، يک ماه شده هر روز می آن و انتظار می ايستن، از ولايات آمده ن بيچاره ها، ولی نمی تونن پاسپورت بگيرن. چون شش ماهه  که پاسپورت نداريم. خلاص شده. تو ديروز اقدام کردی امروزهم نقد پاسپورتت رو به دستت داديم خوش هم نيستی؟ دار دار هم می کنی؟ خوب همين مملکت همين پاسپورته ديگه.

دستش را گرفتم کشيدم آنطرف تر گفتم:
قوماندان صاحب، ببين من پولش رو می دم لطف کنيد يکی ديگه بديد. چون اين يک مشکل ديگه هم داره واونم اينه که من در فرم درخواست پاسپورتم نام خانواده گی ام رو نوشته بودم ولی مامور پليس اونو ننوشته ويک چيز کوچک ديگه هم اين که نامم رو به انگليسی اشتباه نوشته. دعوت نامه ای که برام فرستاده ن با اين فرق می کنه. شايد مشکل ساز بشه.

با عصبانيت گفت:
بابا تو از نمد مو می چينی، بهانه می گيری، نام خانوادگی ديگه چيه؟ نام خودت هست نام پدرت هست و درستش هم همينه. ما و شما رسم و رواج خود را داريم فرهنگ وعنعنات ما همينطوری ست. قانون ما وشما همين گونه حکم می کنه. هرکسی بايد معلوم باشه پسر کيه. مگر تو از پدرت بيزاری؟ پشت خارجی ها نگرد. اونها بعضی هاشان رسم دارن که نام پدرشون رو در پاسپورت يا ديگه مدارک شان نمی  نويسن.
بعد صدايش را آهسته کرد ودستم راکه در دستش بود فشرد و با آهستگی گفت:
خيلی هايشان پدرشان اصلا..... فهميدی.

ديدم راهی برای حل مشکل نيست، حالا مساله به پدر کشيده شده و اگر ادامه بدهم کار به ايل وتبار وقوم می کشد وآنگاه بيا وببين. ممکن است به اين نتيجه برسد  که اصلا من، يا ما، مستحق پاسپورت نيستيم. چون پاسپورت يک سند کاملا شخصی وفردی است. در مملکتی که هيچ کس هنوز هويت فردی ندارد چی نياز به پاسپورت است؟

اما يادم از اتفاقی که در سفر قبلی برايم افتاده بود آمد. خاطرات دوبی و و آنچه از آن به بعد، بقول آن بزرگوار، دريکی از بلاد فخيمه برايم اتفاق افتاده بود.

در فرودگاه دوبی هم وقتی مطمئن شدند که پاسپورتم تقلبی نيست ومی خواستند آن را پس بدهند مرا به اسم پدرم صدا کردند. اول متوجه نشدم ولی فورا به ذهنم گشت که شايد مرا صدا می زنند ونامی را که برزبان می آورند، يعنی نام پدرم را، فکر می کنند که نام خانوادگی من است.

در يک کشور غربى ديگر هم همين طور شد، در سازمانی که کار می کردم برايم کارت هویت داده بودند، که درآن نام ونام خانوادگی ام نوشته شده بود. وتفاوت آن با پاسپورتم، مخصوصا تفاوتی که در حروف نام من به انگليسی بود – که مامور پاسپورت آنطوری که به نظر خودش درست آمده بود نوشته بود.- مشکلات فراوانی برايم خلق کرد. مخصوصا دربانک. خلاصه آن که ماه ها به نام پدرم از بانک پول مى گرفتم.

صف کوتاه تر می شد. دوسه نفری بيشتر نمانده بود. وضربان قلب من تند تر می شد. ياد حرف های مامور اداره پاسپورت در کابل می افتادم:" اگر مشکلی پيش آمد ما هستيم."
يک آقايی که لباس شخصی به تن و بيسمی در دست داشت، اين طرف و آنطرف می رفت.

فهميدم از ماموران اطلاعاتی است. نگاهی به ما انداخت و درحالى که به ما نزديک می شد چيزی را که خودش خوب می دانست از ما پرسيد:
مشکل شما چيه؟ چرا اينجا نشستيد؟
پيش از اين که رفيقم حرف بزند با عجله وبالحنی که مملو از احترام بود گفتم: والله چی عرض کنم.
به ذهنم فشار می آوردم که اين ماجرای مفصل را چطور شرح دهم که هم برايش قانع کننده باشد وهم در عرض دوسه دقيقه قابل بيان.

سعی کردم تمام قدرت فصاحت وبلاغت ام را يک جا جمع کنم که از پس اين امر مهم برآيم.

دنبال کلمه وسرخط مناسب می گشتم. می خواستم يک تيتر مناسب برای ماجرای طولانی ام پيدا کنم يعنی جمله اى که مثل تيتر درشت صفحه اول يک روزنامه معتبر گويا و کوتاه باشد. ديدم ديرمی شود وشايد اگر زود جواب مناسبی ندهم اين آقا که اطلاعاتی هم هست و در اين مدت با دقت کامل چهره ام رازير نظر دارد وچشم از آن برنمی دارد، ممکن است به من شک کند. ناگزير از اينجا شروع کردم:

والله  در افغانستان ، نام ومشخصات را هنوز با قلم در پاسپورت می نويسند. وبعداز نصب عکس پلاستيک مخصوصی را روی صفحه می کشند.
با تکان دادن سر فهماند که متوجه شده است چی می گويم.
گفت: خوب.

تا اينجا راضی بودم وخيلی خوشحال که با مامور پليس زبان واحدی داشتيم، تصورش را بکنيد اگر اين اتفاق برای من در فرودگاه توکيو در جاپان يا دريکی از کشورهای افريقايى افتاده بود چى می کردم؟

بالحن محکم تر و حق به جانبی گفتم: بعضی اوقات اين پلاستيک آنطور که لازم است نمی چسپد.
گفت: اووم.
گفتم: مشکل من هم همينه. فورا به ذهنم رسيد که اسناد بيشتری در دست دارم. لحنم را جدی تر کردم و گفتم می توانيد ببيند پاسپورت من چند ويزای ..... ممالک غربى هم خورده. اگر تقلبی می بود که آنها....
حرفم را قطع کرد وگفت: دنبالم بيا!

صف مسافران تمام شده بود.
ازپليس موظف پرسيد مشکل اين آقا چيه؟ پاسپورتم را نشان داد. به دستش گرفت، صفحه ای را که مشخصات من درآن درج شده بود، به دقت ديد. ورق زد. ويزای ممالک فخيمه را ديد. برگشت، يکبار ديگر با دقت سراپايم را برانداز کرد و بعد مثل اينکه به حال من ترحمی کرده باشد به پليس  گفت:
مهم نيست پاسپورت افغانستانه ديگه.

انگار اين حرف در تمام سالون صدا کرد. به در و ديوار خورد. برگشت به مغزمن خورد. ودر سطح شهر پخش شد.

دوباره ذهنم به جاهايی راه کشيد.  پاسپورت هميشه هم هويت فردی نيست. گاهی هويت ...

ترپ، مامور مهر ورود را محکم به يکی از صفحه ها کوفت وگفت:
بگير.

پاسپورت را گرفتم.

درسالونِ ديگر فقط  يک  ساک معمولی که دو خط سرخ موازی در کمرش کشيده شده بود، انتظار مسافری را می کشيد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

از زمانى که طرح بازگشت و در بعضى موارد اخراج افغان ها از ايران عنوان شد اين سؤال که بر سر آنها که به اين وطن دوم انس گرفته اند يا اصلا آنجا به دنيا آمده اند چه خواهد آمد در ذهن و بر زبان بسيارى آمده است.

گزارش مصور محمد پويا در اين صفحه و متن زير از امير فولادى گوشه هائى از تجربه هاى اين مهاجران را روايت مى کنند. 

آن که مى رود و آن که مى ماند

امير فولادى

" باید برن، اینجا هم اذیت شون می کنن دیگه، می گیرن و می برن نمی ذارن کار کنن. همین اجاره نشین خودمون، بنده خدا یه پسری داره، اونقد بردن و آوردنش، کارت اقامت هم داشت، اونقد بردن وآوردن که سری آخر دیگه اصلا نگفت کارت داره. اینجوری سخته دیگه. اینام یه روزی سخت می گیرن، هی سر وصدا می کنن، می گیرن می بندند، بعد از یه مدتی دوباره ول می کنن میرن پی کارشون."

جملات بالا احساس و نظر راننده  یک آژانس در مورد مهاجران افغان  بود که مرا از غرب تهران به سوی مرکز شهر می آورد. برایم جالب بود همه راننده ها و خیلی دیگر از مردم عادی وقتی می فهمیدند افغانم سر صحبت را در مورد مهاجران افغان باز می کردند.

این قضیه آنقدر تکرار شد که به این باور رسیدم که مساله اخراج مهاجران افغان از ایران ، برای خیلی از ایرانی ها همانقدر مساله است و همانقدر اهمیت دارد که برای افغان ها.

من به سیاست دولت ها و دلایل وعواملی که دوطرف برای اخراج کردن و نکردن مهاجران غیر قانونی افغان از ایران  ارایه می کنند کاری ندارم. پشت هر ادعايى دلیلی هست، آن هم ادعای سیاستمداران.

اما جدا  از دنیای سیاست،  بود وباش بیش از سه میلیون افغان در ایران در طول سه دهه ماجرا را خیلی پیچیده کرده و نگاه ها و نظريات متفاوتی را در میان مردم ایران و افغان های مقیم آن کشور به وجود  آورده است.

من که هم با افغان ها در تماس بودم و هم هر از گاهی با مردم عادی ایران، متوجه شدم که درک متقابل عجیبی برای هر دوطرف ( مردم ایران و مهاجران افغان) ایجاد شده است.
 
دوست دارم برای نشان دادن این مساله نقل قول های مستقیمی را از هر دوطرف  بیاورم، البته خیلی از این نقل قول ها یاد داشت شده است. ممکن است عین کلمات نباشد اما هیچ قصدی برای دخل وتصرف در این نقل قول ها نبوده است.
 
شبی در یک مهمانیِ کارگران افغان در ایران بحث از همین اخراج اجباری افغان ها بود. صحبت طبق معمول از گلایه شروع شد، این که چرا بیرون می کنند و چرا با خشونت بیرون می کنند. اما سرانجام بحث به نتایج جالبی رسید، و سخنان یکی از کارگران افغان دیگران را خاموش کرد.خاموشی که علامت قبول و رضایت بود.

" بیرون می کنند  خوب می کنند. این حق شان است. تاکی باید باشیم. ما و شما به چشم سر می بینیم که خیلی از کارها را افغان ها گرفته اند. خود این بیچاره ها بیکار اند. قیمت ها روز به روز بالا می رود. می دانید که درایران خیلی چیز ها سب سایت (سوبسيد- يارانه) می شود.

دوملیون افغان اینجا هست. اگر هر نفر روز یک دالر از این سب سایت ها استفاده کند می شود ماهانه ٦٠ ملیون دالر. این که برادران می گویند، در ایران کار کرده اند و بقول شان در باز سازی این کشور با نیروی کار ارزان و صادقانه شان، سهم گرفته اند درست است. اما واقعیت امر این است که در این کار هر کس مشکل شخصی خودش را رفع کرده هرکس نیت و قصد اصلی اش پول در آوردن برای خودش بوده نه کمک به ایران و ایرانی ها.

 بیایید سر درگریبان خود کنیم. وکمی هم از دل ایرانی ها بیاییم (آنها را درک کنیم) "

دومی با آهی سرد سخنان همشهری اش را تایید کرد:
" راست می گوید، ما باید از دولت خود مان گله کنیم. آنها برای کاریابی و اسکان مهاجران کاری نکردند. چقدر پول در این سال ها کمک شد اما کجا شد؟  این مشکل ما ودولت ما است. ایرانی ها امسال بیرون نکنند سال دیگر بیرون می کنند. دولت باید به فکر ما باشد (دولت افغانستان)  اینکه  می زنند و توهین می کنند، این کار درستی نیست ولی وقتی غریبه و درمانده و بیچاره بودی  قدر و منزلتی هم نداری دیگر. "

و سومی افزود:
" بعضی از همشهریان ما هم با کارهایی که کرده اند حوصله این مردم را به سر آورده اند. چه کار ها که نکردند. چه کار ها که نمی کنند."

وقت ديگرى می خواستم از بقالی سیگار بخرم. دو سه نفر قبل از من بستنی و چیز های دیگر گرفته بودند وپولشان را حساب می کردند، منتظر نوبت بودم. یک آقایی که بین ٤٥ تا ٥٠ سال عمر داشت با مغازه دار به صدای بلند صحبت می کرد موضوع صحبت خیلی جالب بود. بگذارید عینا نقل کنم:

- ممدا  را آوردند.
- اِه جدی ؟
- آری  آقای ..... با آقای ... رفتن از اردوگاه پیداشون کردن و با هزار زحمت آوردنشون.
- عجب!  بارک الله  من مونده بودم بعد از این چی کار کنیم؟
- آخه اینجوری  نمیشه که، مگه مشکل مملکت فقط همینان؟  اینارو بیرون کنن همه چی درست می شه؟  بیخود می کنن.
- تازه بیشتر هم می شه، الان می دونی قیمت سنگ سه برابر شده، آجر خیلی گرون شده، خیلی چیزای دیگه م همینطور، آخه کارایی که افغانا می کنن، این سوسولای ما که نمی کنن، کدوم بچه تهرونی می ره تو دشت جا لوله گاز خالی کنه؟  بره تو سنگ بری ها کار کنه؟ ها؟

سرانجام معلوم شد که ممدا  دو برادر اند، افغان هستند، و نگهبان یک مجتمع مسکونی.  بیش از ١٥ سال آنجا بوده اند، چون اسم هردو  با محمد شروع می شده  به هردوی آنها می گفتند ممدا و به هر یک هم می گفتند آقا ممد. ممد بزرگ  ممد کوچک.

اهالی مجتمع مسکونی  با این دو برادر در بیشتر از پانزده سال گذشته   بیشتر از آنکه تصور شود، خو گرفته اند،  از صحبت مغازه دار وآن مردم معلوم می شد که در این ١٥ سال اتفاق بدی درآن مجتمع مسکونی نیفتاده. چیزی گم نشده، در کارهای مختلف با همه ساکنان مجتمع همکاری شده و... 

بعد روزی که آنها رفته بودند گردش. به اردو گاه برده شده بودند تا از ایران اخراج شوند اما دوتن از ساکنان مجتمع به دنبال شان رفته پيداشان کرده بودند وسرانجام آنها را آزاد کرده و به سر کار شان برگردانده بودند.

سه دهه جنگ در افغانستان، مردم این کشور را به کجای زمین که پرا کنده نکرده، و آیا می توان  ملتی پراکنده تر و پریشان تر از افغان ها را سراغ  داشت ؟ از کشور های همسایه گرفته تا اروپا و آمریکا و نیوزیلند وآسترالیا.

شاید باور کردنی نباشد که ده ها جوان افغان چندین مرز مین گذاری شده از ایران تا ترکیه، یونان، ایتالیا، فرانسه وبالاخره آلمان و انگلیس را پیاده و به صورت قاچاق طى کرده اند.  زیر سینه قطار از فرانسه تا لندن، زیر بار کالا و به دهها طریقه باور نکردنی دیگر خود را به بلاد فخیمه غرب رسانیده اند.

اما همزبانی، فرهنگ مشترک و خیلی از مشترکات دیگر افغانستان وایران سبب شده است که مهاجرت افغان ها درایران علیرغم همه مشکلاتی که در آن کشور وجود داشت، ثمره غیر قابل انکاری برای افغان ها داشته باشد.

چاپ ده ها مجموعه  شعر و داستان ، ایجاد چندین مجله ادبی که معروف ترین آنها فصل نامه" خط سوم است" از موقعيت هايى است که به دلیل همزبانی و بستر مناسب فرهنگی نصیب افغان ها شده است. 

اما مساله تنها این نیست. آنچه در بالا نقل شد نمونه اى از دهها نظر مشابهی بود که نشان می داد، اقامت طولانی عده ای در یک کشور آشنا وهمزبان، یک بودن ساده ومهمان وار نیست. کسی که آنجا تولد شده  و ١٢ سال تمام به مدرسه رفته آیا حس او نسبت به معلمش متفاوت از حس یک بچه ایرانی است؟ 

خیلی از افغان ها وایرانی ها  بیست سال پروژه های مشترکی را با هم کار کرده اند، ساختمانی را تهداب گذاری کرده و به ثمر رسانیده اند. پلی را بسته اند و از این پروژه مشترک به همدیگر سود رسانیده اند واز هم سود برده اند، حالا به هم اعتماد دارند. یک اعتماد عمیق.

میان خانواده ها روابطی بوده و آمد وشدی. که بعضا به ازدواج  میان یک افغان وایرانی منجر شده.  آیا این خانواه ها افغان اند؟ ایرانی اند؟ فرزندان آنها چطور؟ باید ایران را ترک کنند؟ باید بمانند؟ آیا کسی که در ایران تولد شده و فعلا ٢٢ ساله است کیست؟ براساس کدام قانون؟ چه سرنوشتی باید داشته باشد؟

همانگونه که در آغاز گفتم  قصد من نه یافتن پاسخ این سوالات است و نه ارایه  نظر سیاست مداران دو کشور. صرفا می خواستم بگويم.  قطع  دوستی ها، آشنایی ها، روابط و ترک مدرسه ومحل بعد از سی سال  خیلی هم ساده نیست.

کوچ را می توان آورد. اما خاطره را چی؟  پول را می توان به بانکی داد ویا به حواله داری  ودر افغانستان آنرا دوباره ستاند. اما  دوست را باید چکار کرد و دوستی را؟ 

شهر را می توان فراموش کرد جاده را می شود تا آخر پیمود و از مرز می توان عبور کرد،  اما با گذشته ای مملو از خاطره های تلخ و شیرین چه باید کرد؟  آیا گذشته فراموش شدنی است؟  آیا در زندگی  گذشته مهم تر است یا آینده؟  آن هم آینده اى موهوم و نگران کننده ؟

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داريوش رجبيان

بيش از ۵۰ درصد جمعيت جهان در شهر ها زندگی می کنند و بنا به برآورد سازمان ملل متحد، تا سال ۲۰۵۰ اين رقم به ۷۵ درصد خواهد رسيد. در حالی که صد سال پيش تنها ده درصد جمعيت جهان شهرنشين بودند.

اين تغيير آماری در شکل و نمای شهرها چه تاثيری داشته و خواهد داشت؟ و آيا شکل و بافت  شهرها می تواند بر آينده سياره ما تاثيرگذار باشد؟  آيا با روی آوردن جمعيت بيشتر به شهرها مشکلات بشريت کمتر شده يا بيشتر؟ چه گونه يک شهر توسعه می يابد و چه عواملی باعث افزايش ميزان رشد جمعيت در آن شهر می شود؟ آيا شهرهای بزرگ، مروج عدالت اجتماعی و محرک اقتصادی شکوفاتر هستند يا برعکس؟ چرا آهنگ رشد شهرها اکنون تندتر از هر دوره ديگر است؟

اين از جمله پرسش هايی است که روی ديوار گالری "تيت مدرن" لندن بر يک پرده دراز مستطيل پيدا و ناپديد می شود. "تيت مدرن" لندن اين روزها ميزبان نمايشگاه "جهان شهرها" است. در اين نمايشگاه شرايط اجتماعی و ساختاری و فضايی در ده کلان شهر جهان - قاهره، استانبول، ژوهانسبورگ، لندن، لس آنجلس، مکزيکو سيتی، مومبای (بمبئی)، سائو پائولو، شانگهای و توکيو – سنجيده شده است. اين سنجش بر مبنای پنج معيار صورت گرفته: اندازه، شتاب رشد، شکل و ريخت، چگالی يا تراکم و گوناگونی يا تنوع.

فيلم و نوار های ويديويی و عکس ها از هنرمندان اين بزرگ شهر ها که در"سالن توربين" گالری تيت مدرن به نمايش گذاشته شده، شما را در فضای يکايک آن شهر ها قرار می دهد.

با توجه به اينکه محل برگزاری نمايشگاه، شهر لندن است، برای مقايسه کلان شهرها با هم بيشتر از پايتخت بريتانيا استفاده شده است. برای نمونه، در توصيف  لس آنجلس می خوانيم: "لس آنجلس در قلب انباشتگی وسيع تری از جمعيت ۱۶ ميليونی واقع است و دومين کلان شهر آمريکاست. ميزان رشد جميعت آن نه تن در ساعت است که نصف ميزان رشد جمعيت در قاهره، اما حدود پنج برابر بيشتر از ميزان رشد جمعيت در لندن است."

و اما شانگهای چين که هشتمين شهر جهان با بالاترين ميزان رشد جمعيت است، ۳۱ تن در ساعت افزايش جمعيت دارد که ۳۷ درصد آنها در صنايع و ساختمان سازی کار می کنند و اين رقم حدود سه برابر بيشتر از تعداد دست اندرکاران صنايع و ساختمان سازی در لندن است.

توصيف توکيو از همه بزرگ شهرهای ديگر متفاوت است: "توکيو بزرگترين شهر جهان و تنها کلان شهر با جمعيت بيش از ۱۰ ميليونی در کشوری با اقتصاد پيشرفته است. در پی جنگ جهانی دوم، جمعيت اين شهر افزايش چشمگيری داشت، اما آهنگ رشد آن طی سال های آينده کند تر پيش بينی شده است.  توکيو و حومه آن بيش از ۳۴ ميليون جمعيت دارد و بسيار متراکم است، اما شبکه حمل و نقل همگانی آن خوب کار می کند. عليرغم مقياس و ترکيب پيچيده، پايتخت ژاپن الگوی بسيار کارآمدی برای مناطق شهری به شمار می آيد."

اکثريت جمعيت توکيو ثروتمند و برخورداراز شرايط و امکانات مساوی ارزيابی شده اند. در حالی که در قاهره، با تراکم فزاينده جمعيت-۳۶ هزار و پانصد تن در يک کيلومتر مربع، حدود نه برابر بيشتر از تراکم جمعيت در لندن- اوضاع متفاوت است. بسياری از جمعيت حدود هشت ميليونی اين شهر که به اميد يافتن شغلی پر درآمدتر از مناطق روستايی و شهرهای اطراف به قاهره سرازير می شوند، در پيدا کردن خانه با قيمتی مناسب مشکل دارند. و يا درشهر مومبای هند حدود نصف جمعيت ۱۸ ميليونی آن در کلبه های موقتی به سر می برند که فاقد آب و مجرای فاضل آب است. قيمت خانه های به هم چسبيده اين شهر گران و فضای باز همگانی محدود است و تنها يک درصد مساحت شهر را تشکيل می دهد. برای مقايسه بد نيست بدانيم که فضای باز و تفرجی، از جمله پارک های سلطنتی "لندن بزرگ"، ۴۶ درصد کل مساحت اين منطقه را فرا گرفته است.

در زمينه گوناگونی جمعيتی کلان شهرها دانستن اين نکته جالب است که لس آنجلس تنها کلان شهردارای بیشترین اقليت های قومی کشور است: نصف اهالی لس آنجلس لاتين تبار اند که سه برابر بيشتر از ميانگين تعداد اين اقليت در آمريکاست و بيش از ده درصد جمعيت لس آنجلس آسيايی تبار اند. تنها ۳۰ درصد مردم لس آنجلس خودشان را سفيدپوست انگليسی زبان می دانند. حدود ۴۰ درصد جمعيت اين شهر در بيرون از مرزهای آمريکا به دنيا آمده اند که تقريبا چهار برابر بيشتر از ميانگين اين نمايه در سراسر آمريکاست.

بازديد از نمايشگاه جهان شهرها که تا روز ۲۷ اوت در گالری تيت مدرن لندن برپاست، فرصتی است برای تامل در آينده بزرگ شهرها و تاثير آنها بر آينده کره زمين. تنها موردی که به نظر می آيد در اين نمايشگاه کمتر به آن پرداخته شده، سهم اين شهر ها در آلودگی محيط زيست و حجم توليد گاز های گلخانه ای در هر کدام از آنهاست که می توانست در کنار معيار های سنجش پنجگانه قرار بگيرد. چون دود و غبار در بسياری از عکس های نمايشگاه مشهود است که افق ها را کدر کرده است.

گزارش مصور از اين نمايشگاه را در پنجره بالا ببينيد.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

اين روزها بسياری از جوانان کابل شادترند. چون ميعادگاه  تفرج و گردش بسياری از کابلی ها در روزهای  جمعه يعنی تفريحگاه  بند قرغه سرسبزتر و پر آب تر از سالهای پيش است.

پس از يک هفته کار و درس و زندگی در کابل پرگرد و خاک و دود زده، جمعه فرصتی است تا آدمها همراه با دوستان يا خانواده هايشان در کنار اين برکه  بزرگ يا درياچه کوچک به استراحت و تفريح بپردازند: موسيقی گوش کنند، در گوشه ای برقصند، بازی کنند، شنا کنند، يا قايق اجاره کنند و روی آب مسابقه بدهند. و برای تعدادی هم که شنا و آب بازی نمی دانند و محتاط نيستند  از بخت بد می توانند غرق شوند که می شوند. در گذشته کمتر جمعه ای بود که کسی در این برکه غرق نشود.

اين تفريحگاه که در ۱۰ کيلومتری کابل است و دارد به کابل می چسبد، تاريخی کوتاه اما سرگذشتی دراز دارد. برای جوانان ديروز ياد آور روزگار آرامش افغانستان است؛ يادگار دهه دمکراسی ۱۹۵۳- ۱۹۶۳ ، وزمانی که ظاهرشاه  پادشاه، وسردار داوود صدر اعظم افغانستان بود.  سد يا بند قرغه را داوود خان ساخت و راه آن را درست کرد. خود ظاهر شاه هم که در آنجا کاخ و باغی داشت و يکی ازسرگرميهايش گفتگو با باغبانها و ستايش از گلها بود.

در کنار سد قرغه زمين بازی گلف و رستوران آن هم فرصتی بود برای آنان که می خواستند اين بازی اشرافی را تمرين کنند. اکنون دو باره اين زمين بازی راه افتاده و مشتری بسيار دارد.

غرقه ياد آور ايام تلخ جنگهای داخلی هم هست. زمانی که رستورانها ويران شده بود و پيرمردی که در آن جا گلکاری می کرد به ديدارکنندگانی که جرئت می کردند به آنجا بروند با اندوه و حسرت می گفت ديگر ظاهر شاه در افغانستان نيست که بياید و گلهای مرا تحسين کند.

زمانی که زمين گلف انگار باغچه ای بود که در آن گل کاکتوس کاشته باشند. گل هايی که در واقع ازجداره های منفجر شده خمپاره ها شکل گرفته بود و پيوسته هدف مجاهدينی بود که از بلنديهای پغمان شليک می کردند.

با سرنگونی دولت دکتر نجيب و بعد آمدن مجاهدين  غرقه و اطراف آن بدل به نبردگاه شد.

با رفتن طالبان، پس از يکی دوسال قرغه بار ديگر جان گرفت و اکنون در کنار کابل جايی شده است برای تفرج و برکه ای برای آرامش باشندگان کابل.

در گزارش مصور بالا  حبيبه سوسن روز جمعه ما را به قرغه می برد تا شادی کابلی ها را هم ببينيم.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوائی

همه ما از بوی خوش لذت می بريم. اگر بوی خوش نبود ادبيات بی شک چيزی کم داشت و شايد آيين ها و متون، تشريفات دينی و سنتی اين گونه راز آلود نبود.

استفاده از بوی خوش سنتی قديمی است که در همه آيين های باستانی مرسوم بوده و هست. می گويند استفاده از مشک، صندل و عود برای اولين بار در بابل و ايران باستان شناخته شده و اين مواد  خوشبو کننده برای ايجاد محيطی صميمی و نشاط انگيز استفاده می شده اند.  در آن زمان مواد خوشبوی گياهی  در مايعات روغنی حل می شدند که به آنها "عطرهای روغنی" گفته می شود. 

پس از کشف الکل استفاده از آن در ساختن عطر نيز بکار گرفته شد. فرار بودن الکل امکان انتشار سريع بوی خوش در محيط را به وجود می آورد و به اين دليل استفاده از الکل به سرعت در صنعت عطر سازی مرسوم شد.

یوهان ماريا فارينا ۱۶۸۵-۱۷۶۶ اولين سازنده عطر با ترکيبات الکلی است و به همين دليل به عنوان پدر عطر سازی مدرن شناخته می شود. یوهان یا جووانی که اصلا ايتاليائی بود در ابتدا به فروش وسايل لوکس مشغول بود  در سال ۱۷۰۹ "کارخانه ادکلن فارينا" را  در شهر کلن آلمان تاسيس کرد و موفق شد اولين عطر تجاری دنيا به نام "ادکلن" را به بازار آن زمان عرضه کند.

ادکلن، Eau de Cologne   در زبان  فرانسوی "آب کلنی" معنی می دهد. شهر کلن در آن زمان به عنوان يک مرکز مهم تجاری اروپا اعتبار داشت و  استفاده از يک واژه  فرانسوی به آن دليل بود که فرانسه در آن زمان زبان رايج دربارها، اشراف و تجارت در اروپا بود. واژه ادکلن که در ايران و بعضی از کشورهای ديگر به عنوان لفظی عام برای تمام عطرهای مردانه استقاده می شود از نام همين ادکلن فارينا  گرفته شده است.

عطر ادکلن که درآغار عطری سبک بود و درهنگام پيدايش خود در قرن هجدهم ميلادی تنها  برای دربارها و اشراف اروپا ساخته می شد، به سرعت در دنيا شناخته شد. به دنبال اروپائيان، دربارها و اشراف کشور های ديگر دنيا نيز که به سنت های غربی گرايش پيدا کرده بودند، به سفارش عطر کلنی پرداختند و "ادکلن"  کم کم به يک کالای صادراتی به کشورهای مختلف دنيا از جمله ايران، ترکيه و هند تبديل شد.

مسئولين کارخانه عطر ادکلن می گويند که نام ايران برای اولين بار در قرن نوزدهم در آرشيو سيصد ساله اين شرکت به چشم می خورد، اما تاکيد می کنند که اين محصول پيش از اين زمان هم از طريق واسطه هايی که در ترکيه بودند برای دربار و اشراف ايران فرستاده می شده است. جعبه های مخصوصی که در آنها عطر گران قيمت ادکلن برای آخرين شاهان ايران تهيه می شده تا امروز در موزه ادکلن حفظ شده است. از ملکه ثريا، همسر دوم شاه سابق، که نيمه آلمانی بود و تا آخر عمر در شهر کلن زندگی می کرد نيز به عنوان يک مشتری مهم ادکلن نام برده می شود.

موفقيت ادکلن در قرن نوزده به حدی بود که توليد کنندگان عطر می کوشيدند هر محصولی را ادکلن بنامند. يکی از معروفترين محصولات رقيب برای فارينا، ادکلن ۴۷۱۱ است. با وجوديکه ساخت عطرادوکلن  فارينا سابقه ای طولانی تر دارد، عطرادکلن ۴۷۱۱ با قيمت مناسب تر در بازار جهانی شناخته شده تر است. شماره ۴۷۱۱ در واقع شماره پلاک شهرداری بر محل اين  کارگاه عطرسازی بوده و به همين دليل اين عطر، به ادکلن ۴۷۱۱ معروف شده است.

کارگاه آن زمان عطرادکلن فارينا، امروزه  بصورت موزه ای در مرکز شهر کلن قرار دارد و کارخانه و فروشگاه آن توسط نوادگان یوهان ماريا فارينا اداره می شود.

گزارش مصور بالا با بازديد از اين موزه و گفتگو با گرداننده امروزين آن که نواده هشتم فارينای بزرگ است تهيه شده و سرگذشت " آب کلنی" را توضيح می دهد.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمید اکبری

بستکیه محله ای است در شرق شهر دبی در امتداد آبراهه (خور دبی ) به طول تقریبی ٣٠٠ متر وبه عرض ١٠٠ متر.  این محله به خاطر بادگیر ها، درهای چوبی کنده کاری شده، گچ بری های زیبا و چشم نواز از معروفترین اماکن جلب گردشگران و محل دیدار مهمانان رسمی در دبی است.

این محله از سالهای ١٨٩٠ میلادی به بعد توسط  مهاجران ایرانی که از بندر لنگه و به خصوص از شهر بستک واقع در استان هرمزگان به دبی می آمدند بنا شده و به همین سبب آن را بستکیه می گویند.

ساکنان این محله بیشتر تاجرانی بودند که  هریک به دلیلی از بستک و بندر لنگه به دبی مهاجرت کرده بودند. در ایام رونق این محله حدود ٦٠ خانواده در آن می زیستند.

بیشتر خانه های بستکیه دو طبقه بود و نوع معماری آن که از مناطق گرمسیر جنوب ایران به دبی آورده شده بود کاملا با آب و هوای دبی سازگاری داشت. ایوان های بلند همراه با صفه های عمیق که از تابش مستقیم آفتاب به اتاق ها جلو گیری می کرد .

ولی بارز ترین ویژگی این محله در واقع بادگیرهای آن  است و نشان ایرانی بودن آن حتی در نامی که عرب ها به آن دادند يعنى برجيل که معرب بادگير است به خوبی مشهود است.

مهاجرت بستکی ها و به طور کلی بازرگانان بندر لنگه به قسمتهای جنوبی خلیج فارس چند دلیل داشت. یکی این که تجارت بندر لنگه بیشتر در ارتباط با هند و همیشه متاثر از روابط دولت انگلیس با دیگر مناطق در خاورمیانه بود.

دیگر اینکه  با روی کار آمدن رضاشاه و تصويب قانون تجارت، فعالیت بازرگانان در بندرلنگه که قبلا مانند بندر آزاد عمل می کرد محدود شد. کشف حجاب و بافت بسیار سنتی جنوبی ها هم در اين کوچ بی تاثیر نبود.

به هر صورت بسیاری از اهالی جنوب  از بندرلنگه به دبی آمدند. مانند اوزی ها، لاری ها، بلوکی ها، خنجی ها، بستکی ها و دیگران.

                بعضی از بازرگانان اولیه محله بستکیه

آنها هر کدام در جایی اقامت کردند و  فقط این زروانی ها (زرعونی) و بستکی ها بودند که در مکانی نزدیک به هم خانه ساختند و محله خاص خویش را بنا نهادند. محله زرعونی ها البته چندان گسترده نبود و زود از بین رفت. ولی محله بستکی ها چون ساکنان آن از تجار بودند آباد بود و پا برجا ماند.

از جمله خانواده هایی که اهل بستک بودند و در این محله زندگی می کردند می توان از   عقیلی ها، فکری ها، آل کاظم، عبداللطیف، بن عباس و  خانواده گرگ (قرق)  نام برد.

خانواده عقیلی از بازرگانان معروف بندر لنگه و تاجر مروارید بودند و در بمبئی، کراچی، بحرین، کویت و حتی پاریس دفتر داشتند. با آمدن به دبی تجارت آنها ادامه گسترش یافت. فرزندان آنها در حال حاضر از سرمایه داران بزرگ دبی به حساب می آیند.

خانواده فکری از بندر لنگه  با هند تجارت مى کردند. دامنه فعالیت های آنان تا بصره و عدن هم می رسید. آنها در دبی ماندند و اکنون فرزندان آنها مناصب  مهمی در مدیریت در دبی دارند.

خاندان آل کاظم پس از آمدن به دبی به بمبئی رفتند و به تحصیلات عالیه پرداختند و چندین تن آنها از مقامات عالی امارات اند و در بین دانشگاهیان معروف هستند.

مصطفی عبداللطیف هم یکی از تجار معروف بود که از بندرلنگه به دبی آمد و نوادگان او اکنون از جمله بزرگترین صاحبان برج های آسمان خراش دبی هستند.

یکی دیگر از این خانواده ها  بن عباس است که در زمان رضا شاه به دبی آمدند و فرزندان این خاندان هم اکنون از تجار معروف الکترونیک هستند.

سر انجام باید از خانواده گرگ نام برد که آنها هم از بازرگانان بندر لنگه بودند و دبی آمدند. عیسی گرگ (قرق) اکنون سفیر امارات در لندن است.

البته عده ای دیگر نیز در این محله اقامت داشتند که بستکی نبودند. مانند رئیس حسن سعدی که از منطقه اوزلار بود و فرزندانش اکنون یکی از بزرگترین شرکت های کشتیرانی را در خلیج فارس اداره می کنند.

بستکی ها  تا اواخر دهه شصت میلادی در بستکیه زندگی می کردند ولی به تدریج به محله های دورتر که معماری امروزی تری داشت نقل مکان کردند.

در این زمان بود که بستکیه به جایی برای سکونت دیگر اقوام از جمله هندی ها و پاکستانی ها بدل گشت و بسیاری از مشخصات اولیه خود را از دست داد.

این وضع تا اواخر سال های هشتاد میلادی ادامه داشت که بسیاری از خانه ها یا مخروبه شد یا صاحبان آن آنها را خراب کرده و ساختمان های جدیدی در آنجا احداث کردند.

در سال١٩٩٣ حکومت دبی برنامه ای را به تصویب رساند که طی یک برنامه پانزده ساله این محله را ترمیم و احیا کند.

در مرحله اول سکوهاى کناره خور دبی ایجاد شد. سپس کوچه ها و معابر ترمیم شد که تا سال ١٩٩٦ ادامه داشت.

در مرحله بعد، برای بازسازی ساختمان ها  کارشناسان چندین بار به بستک در ایران سفرکردند. با تهیه عکس ها و فیلم هایی از آنجا با ساختمان هائى از بستک که نوع معماری خاص جنوب ایران را نمایندگی می کرد از نزدیک آشنا شدند.

با بهره گیری از این دیدار ها باز سازی آغاز شد و ساختمان های باقی مانده به شکل اولیه بازسازی شد.

در سال ٢٠٠٦ باز سازی بستکیه  به پایان رسید. بسیاری از خانه های این محل اکنون  به صورت موزه، رستوران، کتابخانه و جاهای دیدنی دیگر درآمده اند. از همین رو بستکیه به یکی از مکان های  مهم گردشگری در دبی بدل شده است.

سهیل ارجمند در گزارش مصور بالا شما را به دیدن محله بستکیه می برد.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امید آرام

با گذشت هفده سال از زمان تاسيس گروه هنری اهارون در شهر دوشنبه، اين گروه همچنان از ساير تئاتر های تاجيکستان متمايز است. تفاوت در نحوه کار، اجرای نمايشنامه ها، ديد هنری و آثاری که روی صحنه می برد، همه مشهود و آشکار است. تئاتری که اکنون به افتخار صدمين سالروز تولد محمدجان قاسمف، "هنرمند شايسته اتحاد شوروی" به اسم او نام گذاری شده، ساخته و پرورده فرخ قاسم، فرزند آن هنرپيشه فقيد است. 


پيش از همه نام اين گروه بود که اذهان کنجکاو را به خود مشغول می کرد و بحث هايی را پيرامون آن دامن می زد. نتيجه ای که از اين بحث ها بر می آمد غالبا اين بود که  تئاتر جديد در جستجوی پيوند های گمشده تاجيک ها با گذشته شان است. به باور برخی از تاريخنگاران، "اهارون" نام باستانی محلی است که امروزه شهر دوشنبه، پايتخت تاجيکستان را در بر می گيرد. اما به اعتقاد خود فرخ قاسم، اين واژه باستانی (اهارون) به معنی "شهر يزدان" است.

اجرای هنرمندان تئاتر، غيرعادی تر از نام آن بود و به گونه ای نتيجه بحث ها در باره نام آن را ثابت می کرد. آميزش غزليات مولانا و حافظ و جامی با سماع درويشی داستانی را تعريف می کرد که ديدی فلسفی داشت و چرخش های درويشانه هنرمندان ذهن بينندگان پويا را به چرخش در می آورد.

"يوسف گمگشته باز آيد به کنعان..." نخستين نمايشنامه تئاتر اهارون بود که در سال ١٩٩٠ با آغاز جنبش های ملی و طرح پرسش هايی از هويت ملی تاجيکان مصادف شد و هزاران بيننده را به خود جلب کرد. تفسير نموداری "بشنو از نی..." روی صحنه رفت و از" وصل دوباره با اصل خويش" حکايت کرد. رويکرد تازه فرخ قاسم به هنر تئاتر و آب و رنگ ملی تئاتر اهارون موضوع داغ محافل فرهنگی آن روزگار بود.
 

نمايشنامه "يوسف گمگشته..." برای فرخ قاسم در همان سال ١٩٩٠ جايزه رودکی تاجيکستان را به ارمغان آورد. در پی آن، نمايشنامه های تازه ای مانند "اسفنديار"، "شيخ صنعان"، "شاه فريدون" و "دجال" رويکرد جديد فرخ قاسم را بيش از پيش شکل داد و به توده ها معرفی کرد.
 
همه اين نمايشنامه ها بيانگر شيفتگی فرخ قاسم نسبت به آثار بزرگان گذشته بود. وی تلاش می کرد با استفاده از آثار پيشين، حديث کنونی تاجيکان را ترسيم کند. گسستگی از خودی و بيگانگی فزاينده با گذشته از دغدغه های عمده فرخ قاسم در آثار هنری اش است.
 
راه فرخ قاسم به سوی تئاتر پر شيب و فراز بود. با اين که هم پدر و هم مادر او از هنرپيشگان سرشناس تاجيکستان و حتا اتحاد شوروی بودند، برای فرزندشان زندگی آسوده تری را می خواستند و با تمايل او برای تحصيل در دانشگاه هنر های زيبا مخالفت کردند.
 
فرخ وارد رشته فيزيک دانشگاه دولتی تاجيکستان شد و برای يک سال با کامگاری در آنجا تحصيل کرد. اما شور و اشتياق وی به تئاتر او را رها نمی کرد. در نتيجه بطور پنهانی وارد رشته بازيگری دانشگاه هنرهای زيبای دوشنبه شد و پدرش را در برابر امر انجام شده قرار داد. "محمدجان قاسمف" ديگر چاره ای نداشت جز اين که به انتخاب پسرش تن در دهد.
 
پس از ختم دانشگاه در سال ١٩٦٩ فرخ قاسم کار را در تئاتر لاهوتی دوشنبه آغاز کرد و در نمايشنامه های متعددی نقش آفريد. از هنر او تقدير می شد، اما خود فرخ احساس رضايت نمی کرد. وی تلاش می کرد در هنر تئاتر تاجيکستان نقش بارزتری داشته باشد و می پنداشت که تنها از راه تهيه نمايشنامه ها می توان به اين هدف دست يافت. ولی فعاليت تئاتر لاهوتی - به مانند ديگر نهادهای شوروی پيشين - مبتنی بر اصل سختگيرانه ای بود که کسی را در زمينه ای بيرون از تخصصش به کار نمی گماشت.
 
با توجه به اين که تخصص رسمی فرخ قاسم "بازيگری" بود، به او اجازه تهيه نمايشنامه ها داده نشد. اما هنر والای فرخ مديريت تئاتر را متقاعد کرد که او از پس تهيه نمايشنامه ها هم بر خواهد آمد. بدين گونه فرخ قاسم نخستين نمايشنامه هايش را با نامهای "عشق من – الکترا" و "توده رياکاران" تهيه و اجرا کرد. سال ها پس از آن همين تئاتر معروف تاجيکستان از فرخ قاسم خواست که لطفی کند و تهيه چند نمايشنامه لاهوتی را به دوش بگيرد.
 
با وجود اين که محدوديت های موجود در تئاتر لاهوتی فرخ قاسم را تا اندازه ای سرخورده کرده بود، سال های آغازين کار وی در تئاتر لاهوتی سال های پرباری بود. وی نهايتا به آرزوی خود رسيده بود و مشغول کاری بود که دوستش داشت. طی همان سال ها بود که وی با "صباحت نبی يوا"، بازيگر تئاتر لاهوتی پيوند همسری بست که تا کنون محکم و استوار است.
 
فرخ قاسم در دانشگاه هم، هنر تئاتر تدريس می کرد. عده ای از فارغ التحصيلان اين دانشگاه که از او شناخت خوبی حاصل کرده بودند، از وزارت فرهنگ تاجيکستان خواستند که فرخ قاسم را به عنوان کارگردان تئاتر به شهر قرغان تپه در جنوب تاجيکستان اعزام کند. وزارت فرهنگ اين پيشنهاد را پذيرفت و سرانجام فرخ قاسم امکان يافت به عنوان يک کارگردان تمام عيار هنر خود را بسنجد.
 
سپس او به جمع هنرمندان تئاتر جوانان "محمودجان واحدف" پيوست و رهبری يکی از دو گروه اين تئاتر را به دوش گرفت. نمايشنامه "خانه سوزان" که توسط گروه فرخ قاسم در اين تئاتر روی صحنه رفت، با ندای "از خواب گران خيز" پايان می يافت که در دوران شوروی جنبه سياسی کسب می کرد. همين گروه بود که سال ١٩٩٠ با انشعاب از تئاتر "واحدف"، نخستين تئاتر غيردولتی و مردمی را پايه ريزی کرد.
 
طی همين سال ها بود که وزارت فرهنگ تاجيکستان با ارج گذاری به هنر فرخ قاسم به عنوان کارگردان تئاتر از او خواست که برای تئاتر لاهوتی نمايشنامه ای را در باره اسماعيل سامانی تهيه کند. وی همچنين به دعوت کشور های ديگر نمايشنامه "ليرشاه" را در تئاتر جوانان بيشکک قرغيزستان و "شيخ صنعان" را در شهر قرشی ازبکستان روی صحنه برد. در همان شهر قرشی ازبکستان در سال ١٩٩٨ بود که دچار سکته مغزی شد و توان راه رفتن و حرف زدن را تقريبا از دست داد.
 
بيماری هم اراده محکم فرخ قاسم را نشکست. وی که اکنون شصت و نه سال دارد، همچنان عصا به دست به تئاتر می رود و به تهيه نمايشنامه های تازه می کوشد. او در اين روزها سرگرم نوشتن نمايشنامه "کليله و دمنه" بر مبنای اثر رودکی است.
 
سال ها پيش محمدجان قاسمف نمايشنامه "مادر" گورکی را به فارسی تاجيکی برگردانده بود و اکنون پسر او می خواهد به مناسبت صدمين سالروز تولد پدرش اين نمايشنامه را روی صحنه ببرد. به همين مناسبت در ماه دسامبر سال ٢٠٠٦ تئاتر اهارون به تئاتر "محمدجان قاسمف" تغيير نام کرد، اما تا کنون – بر خلاف ساير گروه های هنری تاجيکستان - ساختمان خود را ندارد و اجاره نشين گوشه ای از ساختمان کانون نويسندگان تاجيکستان است.
 
سال ٢٠٠٤ بنياد "پرنس کلائوس" هلند يکی از ده جايزه سالانه خود را به فرخ قاسم تقديم کرد و سهم او را در هنر تئاتر و ادب تاجيکستان ستود.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داريوش رجبيان

در روزگاری که مبحث برخورد تمدن ها نقل محافل است و افسانه ناهمخوانی اسلام با جهان غرب همچنان رواج دارد، تلاش هايی برای اثبات خلاف اين موضوع انجام می گيرد تا به گفته عظيم نانجی، مدير موسسه مطالعات اسماعيلی در لندن، نشان دهد که آن چه ما شاهدش هستيم، برخورد جهالت هاست؛ ناآگاهی از يکديگر است که تصور "برخورد تمدن" ها را به وجود آورده است.

هدف از بر گزاری نمايشگاه "دين و دنيا" در مرکز اسماعيلی لندن اصلاح همين لغزش فراگير عنوان شده است. نمايشگاه "دين و دنيا" نمونه هايی را از آثار هنری کشور های مسلمان نشين - از اسپانيا گرفته تا آفريقای شمالی و ترکيه و ايران و آسيای ميانه و هند و چين - را در بر می گيرد که متعلق به دوره های مختلف تاريخی، اعم از امويان و فاطمی ها و مغول ها و صفويه و قاجاريه است.

روی ديوار ورودی نمايشگاه از شاهزاده کريم آقاخان چهارم، رهبر اسماعيلی های جهان چنين نقل قول شده است: "امروزه در غرب پرسش های بسياری در باره جهان اسلام مطرح می شود و در ميان جوامع معاصر موارد بی شمار تصور غلط و سوء تفاهم ها وجود دارد. از اين رو، من اميدوارم که اين نمايشگاه حايز اهميت ويژه ای باشد و زمينه برخورد های روشنگرانه ميان باور ها و فرهنگ ها را به وجود آورد".

نمايشگاه شامل صد و هفتاد شیء است؛ مرکب از مينياتور ها و ظروف سفالی، کشکول های درويشی با آرايش شاهانه و برگ هايی رنگ باخته از نسخ قديمی شاهنامه و قرآن، سکه های زرين فاطمی ها، ساز های موسيقی، لباس شاهزادگان مغول، سردر مساجد ويران شده اسپانيا، بخوردان هايی با اشکال پرندگان، قلمدان های خاتمکاری شده قاجاری، سفره هندی با پنج گلابتون گرد در چهار گوشه و وسط آن که حاوی آياتی از قرآن است و دهها شیء ديگر که احتمالا هرگز در هيچ موزه ديگر نديده ايد. برای نمونه، من نمی دانستم که فتحعلی شاه قاجار خوشنويس هم بوده يا دست کم خوش نويسی را تمرين می کرده است. در اين نمايشگاه لوحه ای را می توان ديد که در يک روی آن تابلوی فتحعلی شاه نقاشی شده و در روی ديگر آن مشق خطاطی شاه با امضای خود او آمده است که نه تنها از نظر تاريخی، بلکه از لحاظ هنری هم بسيار ارزشمند به نظر می رسد. ظاهرا اين لوحه دورويه زمانی جزئی از يک آلبوم شاهانه بوده، چون در سده ۱۹ داشتن چنين آلبوم های حاوی تابلو ها و خوش نويسی ها  ميان شاهان قاجار مرسوم بود.

نامه رسمی عباس ميرزای قاجار، وليعهد و پسر فتحعلی شاه به ناپلئون نخست هم ديدنی است که تقريبا نصف صفحه اش را سربرگ سلطنتی قاجاری فرا گرفته است.

کشکول قايق گونه برنجی بازمانده از ايران سده ۱۶ ميلادی که به نظر بسيار مزين و سنگين می رسد، تعجب بازديد کنندگان را برمی انگيزد که يک درويش چه گونه اين کشکول گران وزن و گران بها را حمل می کرده است. در حاشيه آن می توان ابياتی فارسی را خواند. گفته می شود که اين کشکول زمانی متعلق به پير يک خانقاه بوده است.

در اين نمايشگاه می توان صفحاتی از مثنوی معنوی مولانا را ديد که سال ۱۰۱۱ هجری يا ۱۶۰۲ ميلادی در شيراز تهيه شده است و يک برگ از شاهنامه موسوم به "هوتون" را که حاصل زحمت صحافان تبريزی است و به سال های ۱۵۲۲ تا ۱۵۳۵ ميلادی برمی گردد. اين شاهنامه برای تقديم به شاه طهماسپ صفوی تهيه شده بود. اين نسخه شاهنامه که از جمله بهترين نمونه های هنر خوش نويسی و نقاشی ايران و جهان به شمار می آيد، طی ۳۵ سال متعلق به آرتور هوتون انگليسی بود. هوتون به نوبه خود ان را از يک فرانسوی يهودی تبار متمول با نام "ادموند دو روتشيلد" خريده بود. سال ۱۹۷۶ هوتون به محمدرضا شاه پهلوی پيشنهاد می کند که شاهنامه طهماسبی را به قيمت ۲۰ ميليون دلار بخرد، اما شاه حاضر نبود اين قيمت گزاف را بپردازد. در نتيجه شاهنامه طهماسبی پاره به پاره در مزايده های لندن به فروش رفت.

در نمايشگاه اشيای شگفت انگيز تری هم هست، به مانند صفحاتی از کتاب القانون فی الطب بوعلی سينا که از سال ۴۴۴ هجری يا ۱۰۵۲ ميلادی باز مانده و تصوير انسان ملبس بالداری را دارد با نقاطی درشت روی بدنش و توضيح آن نقاط به زبان عربی. هرچند حواشی کاغذ فرسوده شده، اما متن آن که با جوهر سياه نوشته شده، همچنان به راحتی قابل خواندن است. عناوين مقالات کوچک صفحه با خط سرخ از ساير بخش های صفحه متمايز است.

ايران، با اينکه بخش عظيمی از نمايشگاه را به خود اختصاص داده، تنها موضوع اين نمايشگاه نيست. در واقع، سازمان دهندگان آن تلاش کرده اند دين و دنيای مسلمانان قرون وسطی در کشور های مختلف و درآميختگی اسلام با فرهنگ های مختلف جهان را به نمايش بگذارند. از اين جاست که در اين نمايشگاه می توان آثاری از هنرمندان مسلمان چينی، اندلوسی-اسپانيايی، هندی، تونسی، ترک، سوری، حجازی، مصری، مراکشی و ديگران را نيز ديد.

نمايشگاه دين و دنيا از ۱۴ ژوئيه تا ۳۱ اوت ۲۰۰۷  در مرکز اسماعيلی لندن ادامه خواهد داشت و سپس قرار است آن به پرتغال و آلمان برده  شود. اين نمايشگاه شامل گزينه ای از آثار هنری موزه آقاخان است که قرار است سال ۲۰۱۰ در شهر تورنتوی کانادا گشايش يابد.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داريوش رجبيان

چنارهای بلند، خیابانهای خلوت و هوای پاک و رود ورزاب  در میان کوها به دو شنبه حالت ییلاقی می دهد. این شهر که تا چند سال پیش خواب آلوده به نظر می رسید، اکنون در حال گسترش است و  کو شش می شود تا تاریخ گذشته تاجیکان را در آن باز سازی کنند.

در گستره شهر دوشنبه که اکنون پايتخت تاجيکستان است، بقايای ساختمان هايی کشف شده که به سده پنج پيش از ميلاد بر می گردد، اما در تاريخ مکتوب، شهر دوشنبه تا همين ٨٠ سال پيش روستايی  بود که در سال ١٨٦٨ توسط دولت تزاری روسيه اداره آن به امير بخارا محول شد.

قبل از آن امارت بخارا مناطق وسيعی را به امپراتوری روسيه باخته بود و تزار روس در واقع قصد داشت با سپردن اختيار دوشنبه و مناطق مشرف به آن به امارت بخارا ضايعه ای را که امير متحمل شده بود، تا حدی جبران کند. دوشنبه نامش را مديون بازار ی است که روزهای دوشنبه برپا می شد و مردم شهر تاريخی حصار، مرکز بخارای شرقی، و حوالی آن در دو شنبه بازار داد و ستد می کردند.

روستای دوشنبه قبل از استقرار دولت شوروی برای مدتی کوتاه پايگاه نبرد واپسين امير بخارا عليه ارتش سرخ بود.

امير سيد عالم خان، آخرين امير بخارا،  که تاج و تخت بخارا را از دست داده بود، در ماه اوت سال ١٩٢٠ به روستای دوشنبه پناه برد و شش ماه بعد از آن دوشنبه را هم به ارتش روس باخت و به افغانستان فرار کرد.

در درگيری ميان ارتش سرخ و نيروی مقاومت که روس ها آن را "باسمچی" (غارتگر) عنوان کردند، بيشتر ساختمان های روستای دوشنبه ويران شد و جمعيت آن از ٣١٤٠ تن در سال ١٩٢٠ به ٢٨٣ تن در سال ١٩٢٤ کاهش يافت.

يعنی زمانی که به روستای دوشنبه مقام شهر اعطا شد و پايتخت جمهوری خودمختار شوروی سوسياليستی تاجيکستان عنوان گرفت، شمار افراد مقيم در آن زير ٣٠٠ تن بود.

انتخاب از روی ناچاری

تاجيکان که شهرهای بزرگ خود، سمرقند و بخارا و خجند را از دست داده بودند، مجبور بودند از يک روستا پايتخت بسازند. هرچند شهر خجند در سال ١٩٢٩ همزمان با ارتقای مقام حقوقی تاجيکستان به عنوان جمهوری تمام عيار شوروی سوسياليستی، به تاجيک ها پس داده شد، به دليل ميانه خوب ازبک ها با روس ها شهرهای بزرگ تاجيک نشين سمرقند و بخارا در ترکيب ازبکستان ماند و سمرقند برای مدتی پايتخت ازبکستان بود.

پل برن، سفير پيشين بريتانيا در ازبکستان و تاجيکستان، در کتابش "ميلاد تاجيکستان" که ماه ميلادی گذشته پس از درگذشت نويسنده آن منتشر شد، می نويسد که در بدو تشکل جمهوری شوروی سوسياليستی خود مختار تاجيکستان بر سر پايتخت آن بحث های فراوانی صورت گرفته بود:

ظاهرا اين اميد همچنان زنده بود که شهر های بزرگ تاجيک نشين ازبکستان تا زمان پيدايش مراکز تازه مناسبی در جمهوری شوروی خودمختار تاجيکستان در پرورش کادر های تاجيک سهم خواهند داشت. وقتی که رئيس نشست کميسيون ارضی روز ۲۱ اوت ۱۹۲۴ اين پرسش را مطرح کرد که عمده ترين مرکز تاجيکان چه شهری بايد باشد، يک نفر با صدای بلند گفت: "دوشنبه". ولی بعدا معلوم شد که پرجمعيت ترين محل جمهوری "قره تاغ" است که اکنون يک شهرک دوردست و کم اهميتی بيش نيست. عبدالرحيم حاجی بايف از رهبران کمونيست تاجيک افزود که مرکز فرهنگی اصلی تاجيکان موقتا شهر سمرقند خواهد بود و مدارس را بايد در همان شهر ساخت. چون امکان ايجاد بی درنگ مراکز فرهنگی در ترکيب جمهوری خودمختار تاجيکستان وجود نداشت، شهر های تاجيکی جمهوری ازبکستان بايد اين وظيفه را برای تاجيک ها انجام می دادند. او تاييد کرد که بجز چند مسئله باقی مانده در اوراتپه یا استروشن که پس از تحديد حدود جمهوری ها حل خواهد شد، ديگر مشکلی وجود ندارد

او در پايان گفت، در حالی که سمرقند و بخارا مراکز فرهنگی تاجيکان خواهند بود، نهاد های دولتی تاجيکستان در قره تاغ مستقر خواهند شد. از مدارک موجود نمی توان دريافت که اين ايده کی ملغی شد. با توجه به اندازه کوچک قريه قره تاغ که امروز می بينيم، سخت است باور کنيم که آن پيشنهاد اصلا جدی بوده باشد، هرچند نفس طرح آن بيانگر اين واقعيت است که آن زمان "دوشنبه" چه مرکز محقری بوده است.

دوشنبه، شهر تمام عيار شوروی 

دوشنبه در دوران شوروی فراتر از محدوده پيشين اش دامن گسترد و کاملا دگرگون شد. در واقع، دوشنبه، به تمام معنا، يک شهر شوروی بود و همه ساختمان های موجود در اين شهر در عهد شوروی احداث شده بود.

خيابان های فراخ، ساختمان های بلند  همسان که همانندشان را در مسکو هم می شد ديد، نقشه شهرسازی حساب شده و منظم، همه و همه نقش انگشتان شهرسازان شوروی را داشت.

شهر های شوروی به اندازه ای شبيه هم بودند که در سال ١٩٧٥ "الدار ريازانف"، فيلمساز سرشناس روس در اين باره يک فيلم هنری ساخت، با نام "تمسخر سرنوشت يا عافيت باشيد!" "ژنيا" قهرمان فيلم، شب سال نو پس از بزمی مفصل از فرط می گساری مدهوش و بی ياد به اشتباه سوار هواپيما می شود و از مسکو به لنين گراد (سن پترزبورگ کنونی) پرواز می کند. به راننده تاکسی در فرودگاه نشانی خانه اش در مسکو را می دهد. راننده هم بدون پرس و جوی زياد او را به مقصد می رساند.

يعنی در لنين گراد هم خيابانی مشابه با همان نام وجود داشته و ساختمانش هم با همتای مسکوی اش مو نمی زده  و کليدش هم بدون مشکل قفل در را باز می کند. ماجراهای خنده دار فيلم زمانی آغاز می شود که صاحبخانه واقعی از راه می رسد. اما يکی از نکاتی که در اين فيلم برجسته شده بود، تشابه ساختمان ها و نقشه های شهرسازی در شهرهای مختلف اتحاد شوروی بود.

دوشنبه، در جستجوی چهره ای ديگر

ولی حالا که شهرسازان هر يک از پانزده جمهوری شوروی پيشين برای شهرهای خود نقشه ترسيم می کنند، تشابه ساختمان ها به طور فزاينده ای کمتر به چشم می خورد. 

در دوشنبه هم ساختمان های تازه ای قد افراخته اند که بيشتر از نقشه های غربی الهام گرفته اند، تا شوروی. و نمای بسياری از ساختمان های قديمی مرکز شهرهم به شدت تغيير کرده است. جاده های مرکز بطور منظم اسفالت می شود و بوته و درخت های کنار جاده ها هم پيوسته اصلاح و مرتب می شود.

ولی اين دگرگونی ها صرفا در مرکز شهر اتفاق می افتد. به عبارتی دقيق تر، ظرف شانزده سال استقلال تنها دو خيابان اصلی پايتخت تاجيکستان (رودکی و اسماعيل سامانی) که مسير آمد و شد کارمندان نهاد های دولتی، سازمان های بين المللی و سفارتخانه هاست، شاهد تحولاتی از اين دست بوده و فراتر از آن، تصوير، متفاوت است: کلبه های کاهگلی، جاده های برهنه و رفوشده، درخت و بوته های خشکيده و ساختمان های رنگ باخته و دود گرفته.

شهرداری دوشنبه اخيرا نقشه شهرسازی جديدی را اعلام کرده و می گويد که قصد دارد بجای کلبه ها و ساختمان های قديمی آسمان خراش های مدرن بسازد. اما در حال حاضر ساختمان سازی  در مرکز شهر و حواشی مرکز جريان دارد. انتقال بازار و بازاری ها از مرکز به حاشيه جنوبی پايتخت بر تفاوت ميان مرکز و جنوب بيش از پيش افزوده است. بدين گونه، شهر دوشنبه که از جوان ترين پايتخت های جهان است، در حال پيمودن مرحله ای ديگر از سير تکاملی خويش است و تفاوت عمده آن با دوشنبه قبل از استقلال، همين متفاوت و متنوع بودن ساخت و بافت آن است.

اين تفاوت را می توان با نگاهی به تصاوير دو بخش شهر در گزارش تصويری پيرو بای محمد از دوشنبه مشاهده کرد.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.