Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى


زندگی بی عیش، مردن بی خوشی
وحید تدبیر
 

تفریح کلمه ای است که مصداق آن را کمتر می توان در متن یک زندگی در افغانستان یافت، اما وقت گذرانی و به در کردن خستگی های تلاش روزانه از تن را به نحوی می توان دید.

وقت گذرانی عبارتی نيست که بتوان آن را به معنای عملی خوب در نظر گرفت. اما در افغانستان اگر بخواهید آن قسمت از اوقات فراغتی را که در اختیار دارید پر کنید، چه می کنید؟

نمی دانم اگر بازی ورق، که در اینجا به آن قطعه بازی می گویند، وجود نداشت خیلی از آنهایی که من در شهرهای این کشور دیده ام، با چه چیزی اوقات بیکاری خود را پر می کردند.

اینجا قطعه بازی تنها وسیله رایج سرگرمی در میان جوانان است، اما در سنت و فرهنگ رایج در اجتماع قطعه بازی همسنگ قماربازی پنداشته می شود و بنابر این، بزرگترها آن را کار درستی نمی دانند و باید پنهانی قطعه بازی کرد.

فرقی نمی کند که چه کاره باشید –دهقان مزرعه، کارگر کارخانه، دانش آموز یا دانشجو و یا هم کارمند اداره– در همه حال وقتی از کار فارغ می شوید، تنها می توانید راه خانه را در پیش بگیرید.

چایخانه های محلی یا در اصطلاح رایج همان کافه ها هم اکنون و برای نسل حاضر جاذبه ای ندارند و نمی توان برای گذراندن وقت و دیدن دوستی به آنجا رفت.

در این سال ها که اینترنت آرام آرام در شهرهای بزرگ رواج یافته و اخیرا امکان اتصال به اینترنت با استفاده از تلفن های همراه هم میسر شده است، یکی از چاره های کار رفتن به اینترنت کافه و سرگرم شدن با این دنیای مجازی است.

آنهایی که کبوترباز اند و طبعا شمارشان زیاد نیست، عصرها کبوتران خود را آزاد می کنند و از تماشای پرواز پرندگانی که در اسارت خود دارند، لذت می برند.

سگ بازان و بودنه )بلدرچین) بازان هم حال تقریبا مشابهی دارند.  گاهی حتی می توانید سربازی را ببینید که هنگام نگهبانی از خانه یکی از سیاستمداران بلدرچینی را در قفسی کنار خود دارد.

شاید یکی از دلایل بروز نشانه هایی از گسترش بیماری های روانی در این سال ها در افغانستان همین خستگی های مفرطی باشد که به هیچ شیوه مشروعی نمی توان آن را از تن و دماغ خود دور کرد. اثرات این شیوع تعداد رو به افزونى خودکشی در بین جوانان است.

در سال هاى اخير کشیدن تریاک رواج فروانی یافته است و حتی در روستاهایی هم که پیش از این مردم تریاک را در سراسر زندگی خود حتا یک بار هم نمی دیدند، اکنون جوانان اغلب بیکار به آن پناه می برند و به این شیوه از واقعیت های زندگانی پر از فشار و بیم می گریزند.

حوادث بسیار دلخراش رانندگى هم که در این سال ها موارد آن افزایش زیادی داشته، در کنار دلایل فراوان دیگر ناشى از مصرف مشروبات الکلی هم بوده است.

البته همه اینها فقط برای مردان است و می توان گفت که زنان از هیچ امکانی برای تفریح بهره ندارند، آنها تنها قادرند در کنار مردان خانواده به جایی بروند.

برای جوانان اهل بلخ –البته تنها پسران–  در تابستان رفتن به دامنه های کوه شادیان و پختن کباب یا رفتن به شهر بلخ و دیدن اماکن باستانی آنجا و یا هم آب بازی (شنا) در نهر آبی که در دهدادی است، يكى از تفریح ها به شمار می آید.

اما در اطراف کابل بند قرغه، دامنه کوه های سالنگ، کناره های رودخانه ی صیاد و تخت استالیف از تفریحگاه های تابستانی است.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

پیراهن های موج دار
سهراب ضیا

استفاده از لباس های اروپایی در بین مردم تاجیک پس از سلطه روس ها بر آسیای میانه از اواخر قرن نوزدهم رایج شد و نام های بسیاری برای پوشاک های نو وارد زبان نوشتاری و گفتاری مردم گردید؛ واژه هایی مثل کاستیوم (کت) بریوک (شلوار) پلتا (پالتو) و پلش (بارانی).

تاجیکان توانستند سنن و رسوم ملی خود را علی رغم  بیش از ۷۰ سال سلطه شوروی حفظ کنند. آنها موفق به حفظ هویت خود در پوشاک هایشان نیز شدند.

از کاوش های باستان شناختی نقش های روی دیوارها و تصویرهایی که در روی سنگ ها حکاکی شده است، برمی آید که گذشتگان ما از انواع لباس و کلاه و کفش و اشیای زینتی استفاده می کرده اند.

اما باز هم بر اساس داده های باستان شناختی، لباس تاجیکان در شمال و در جنوب تاجیکستان کنونی در گذشته هم به مثل امروز با هم تفاوت داشته است.

تا زمان پیروزی ارتش سرخ در بخارا لباس زنان در شمال تاجیکستان عمدتا عبارت از کرته (پیراهن)، ازار (پاجامه)، پای افزار، سربند، آرایش سر و گردن و فرنجی (روبند) بوده است.

در گذشته در جنوب تاجیکستان زنان پیراهن های خود را هم برای جشن و مراسم و هم برای استفاده در محیط خانواده گلدوزی می کردند و گریبان و دامن آنها را با نقش و نگار آرا می داده اند. حالا هم در استان ختلان، در جنوب تاجیکستان، در میان زنان و دختران پیراهن چکن یا گلدوزی خیلی مرسوم است.

گروه های رقصی تاجیکستان به هنگام سفرهای هنری به خارج از این کشور رقص هایی را با این نوع پیراهن به برنامه های خود شامل می کنند. خود من چند بار در برنامه های کنسرتی در داخل و خارج تاجیکستان شاهد استقبال گرم خارجیان از این گونه رقص ها با لباس های ملی زنان و دختران مناطق جنوب کشور بودم.

وقتی بهار امسال در پاریس مهمان یک خانواده فرانسوی شدم و خانم صاحب خانه در تن پیراهن چکن تاجیکی داشت، برایم تعجب آور نبود. این خانم فرانسوی گفت که پسرش این پیراهن زیبا را برای او از تاجیکستان آورده است و او گاهی در مهمانی ها آن را می پوشد.

ویژگی لباس زنان  به نوع پارچه اطلس و ابریشم آن هم می تواند مربوط باشد. در گذشته اطلس خجند، سمرقند، کان بادام، اندیجان و شهرهای دیگر آسیای میانه خیلی مشهور بوده است.

اطلسی که کیفیت عالی دارد و خوش رنگ است، "خان اطلس" نام دارد. در گذشته آن را در دستگاه های مخصوص نساجی می بافتند. در زمان قبل از استقلال تاجیکستان در این کشور چند نوع پارچه اطلس تولید می شد.  "بهار تاجیکستان"، "جوانی"، "تحفه"، "محبت" و "دلارام" از جمله اسامی نوع های خوب اطلس است.

هرچند حالا میزان تولید و تنوع این پارچه تاجیکی به گونه زمان شوروی نیست، اما همچنان اطلس تاجیکی در داخل و خارج تاجیکستان مشتریان زیاد دارد.

هر خارجی که به این کشور می آید، تلاش می کند قبل از بازگشت، اطلس، کرته چکن و یا پارچه های گلدوزی شده را برای آرایش خانه خریداری کند. حالا در خیلی از فروشگاه های غرب علامت ها و نشانه های این پارچه تاجیکی را می توان مشاهده کرد.

در مقایسه با لباس های زنان، لباس های مردان در تاجیکستان با صد سال پیش اصلا قابل قیاس نیست. حالا بیشتر مردان و جوانان تاجیک به شیوه اروپایی لباس می پوشند.

اما همزمان پوشش یکته (روپوش بی آستر) و جامه (روپوش آستردار) و طاقی (کلاه) نیز همچنان در میان مردان و جوانان تاجیک رایج است.

افراد مختلف، جدا از مقام و جایگاه اجتماعی خود در جامعه، به هنگام برگزارکردن جشن و ماتم و دیگر رسم و آیین های ملی خود عمدتا با لباس ملی، یعنی جامه و طاقی حاضر می شوند.

جامه مثل خلعت است، منتهی در داخل آن پنبه می گذارند و عمدتا لباس گرم برای زمستان محسوب می شود. "بی قسب"، "مشک ظفر" از جمله انواع جامه های تاجیکی است.

در مراسم و جشن های مختلف تاجیکان، پوشش به عنوان یک افتخار ملی جایگاه ویژه دارد، و حتی دولت تاجیکستان به رهبران کشورهای خارجی در پایان دیدارهای رسمی خود از تاجیکستان لباس ملی تاجیکی هدیه می دهد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

پرده خوانی

 
پرده خوانی و نقالی که دوگونه مشابه از هنرهای مردمی اند، به احتمال زیاد ریشه واحد دارند و به گذشته های دور بر می گردند.

نقالی یا داستان گویی نمایشی، نمایش تک نفره ای است که در آن نقال یک داستان حماسی را به شیوه خاص خود تعریف می کند و با استفاده از یک چوب دست و حرکات دست و پا و تغییر صدا احساسات تماشاچیانش را بر می انگیزد.

پرده خوانی که با نام های پرده داری، پرده برداری و شمایل گردانی نیز معروف است، نوعی نقالی همراه با تصویر است. یعنی گوینده حین تعریف داستان صحنه هایی از آن را هم که به شیوه خاصی ترسیم شده اند، نمایش می دهد.

برمبنای تاریخ، نقالی را می توان به دو دوره پیش از اسلام و بعد از آن تقسیم کرد. از نخستین موارد مکتوب اشاره به نقالی، منسوب به گزنفون، تاریخ نگار یونانی سده پنجم پیش از میلاد است که از رواج تصنیف خوانی و قصه گویی در ایران دوره هخامنشیان می نویسد.

اما بیشتر پژوهشگران معاصر، از جمله مری بویس، ایران شناس بریتانیایی، آغاز هنر نقالی را به دوره اشکانیان (پارتی ها) مربوط دانسته اند که به سده دوم پیش از میلاد تا سده سوم بعد از میلاد برمی گردد.

در آن روزگار به نقال "گوسان" می گفتند. گوسان های اشکانی را به هنگام اجرای قصه های حماسی در دربار پادشاهان و در میان مردم خنیاگران همراهی می کردند، و به گفته فرخ غفاری، فیلمساز و هنرشناس، برای مردم عادی قصه هایی را هم تعریف می کردند که مربوط به زندگی روزمره آنان بود.

شاهرخ گلستان، پژوهشگر هنری و سازنده برنامه های نمایشگران درباره هنرهای نمایشی برای بی بی سی، حدس می زند که شاید نقالی ریشه در زندگی شبانه عهد باستان داشته باشد. "وقتی که تنگ غروب مردم خسته از کار روزانه دور هم جمع می شدند و از گذشته های دور و نزدیک برای هم قصه می گفتند"، گوسانی یا نقالی شکل گرفت.

در تاریخ بخارا هم می خوانیم که در بخارای پیش از اسلام خنیاگران یا قوالان داستان گو در سوگ سیاووش برنامه اجرا می کردند و به آن سرودها "گریستن مغان" می گفتند.

دکتر علی بلوکباشی، کارشناس فرهنگ و سنت های ایرانی، در مقاله ای درباره نقالی می نویسد:

"این خنیاگران قصه گو به سرزمین های دیگر هم می رفتند و داستان های حماسی و پهلوانی ایرانیان را برای مردم بیان و نقل می کردند. بنابر گزارش های تاریخی، پیش از آن که نهضت اسلامی در مکه شکل بگیرد، نصر بن حارث، خالوزاده (پسر دایی) پیامبر [اسلام]، هر بار که برای تجارت به حیره می رفت، طومارهایی از داستان های پهلوانی ایرانیان، مانند رستم و اسفندیار را می خرید و به مکه می برد و برای مردم قبیله اش می خواند."

در بدو ورود اسلام به ایران نیز راویان داستان های پهلوانی و رزمی ایران باستان دوره گردی می کردند که فردوسی به چندی از آنان اشاره کرده است. برخی از آنها به هنگام تعریف داستان ها ساز می نواختند.

در سده های پنجم و ششم هجری نقالان هم سنی و هم شیعه بودند. به نقالان سنی که داستان های حماسی ایران باستان و فضایل نخستین خلیفه های اسلام را می سرودند، فضایلی خوان می گفتند.

داستان گویان شیعه را که افزون بر داستان های اسطوره ای ایران قصه هایی را درباره علی و خاندان پیامبر اسلام می خواندند، مناقبی خوان می نامیدند. در دوره صفوی هنر مناقبی خوان ها رواج بیشتر یافت.

پرویز ممنون، استاد تئاتر و پژوهشگر نمایش، در برنامه  نمایشگران، درباره رواج نقالی و پرده خوانی در دوره صفویه مى گويد: "دوره صفویه دوره پیدایش قهوه خانه است و باب شدن قهوه خانه در اصفهان کاری بود که صفویان خیلی به آن اهمیت می دادند."

"شاه عباس هر نقال ممتازی را که در اقصی نقاط ایران پیدا می کرد، به اصفهان می آورد و به او یک قهوه خانه می داد و حتا خود شاه به قهوه خانه او می رفت و می نشست و بدین گونه نقال ها را تشویق می کرد... حتا به برخی از نقال ها اجازه داده بود که در قهوه خانه شب ها مشروب بفروشند."

به گفته آقای ممنون، یکی از انگیزه های شاه عباس برای تشویق نقالی، علاقه خود او به تفنن بود، اما انگیزه مهم تر ضرورت یکپارچه کردن ملت در برابر ترکان عثمانی بود که دشمن بزرگ صفویان به شمار می آمدند. بدین منظور در قهوه خانه ها نقالان عمدتا شاهنامه می خواندند.

علی بلوکباشی می نویسد: "در دوره قاجار (هم) قصه خوانی رشد و بالندگی فراوان یافت و همچنان تا نخستین دهه های قرن چهاردهم شمسی شکوفایی داشت. نقالان این دوره، به ویژه نقالان دربار شاهان و امیران، باید باخبر از تواریخ، مستحضر از اخبار و اشعار و نوادر و نکات، و دقیقه یاب و نکته سنج می بودند."

در جریان تکامل نقالی هنر دیگری هم از آن مشتق شد که اکنون با نام "پرده خوانی" راه خود را می پیماید. در واقع، پرده خوانی ترکیبی از "قوالی" ( نقالی همراه با ساز و آواز) و نقاشی مردمی است.

پرده، پارچه کرباسی است منقش با حوادث داستان که غالبا مربوط به شاهنامه یا رویدادهای مذهبی ای چون واقعه کربلا می شود. محمود صباحی درباره این نقاشی ها می نویسد: "برخی پیشینه این نوع نقاشی مردمی را قرن ها پیش از پیدایش قهوه خانه و همزمان با سنت دیرینه قصه خوانی و مرثیه سرایی و تعزیه خوانی در ایران می دانند و به زمان نگارگری بر سفالینه ها و شمایل های سوگ سیاووش می رسانند."

"برخی نیز نقاشی های مانی را سرچشمه تاریخی این گونه القائات مذهبی می دانند. این احتمال نیز هست که صحنه پردازی و بازآفرینی وقایع کربلا از طریق نقاشی، در سده های یازدهم و دوازدهم هجری شمسی، تحت تاثیر نقاشی های رافائل و میکل آنژ در ایران رواج یافته باشد."

در دو گزارش مصور این صفحه می توانید نمونه هایی از کار يک پدر و پسر نقال و پرده خوان را ببینید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شهاب میرزایی

خسرو شکیبایی، هنرپیشه سرشناس سینما و تئاتر و تلویزیون، در سن شصت و چهار سالگی بر اثر عارضه قلبی چشم از جهان بربست. اجرای نقش حمید هامون در فیلم هامون، ساخته داریوش مهرجویی این بازیگر ممتاز را جاودانه کرد.

خسرو شکیبایی متولد خیابان مولوی تهران بود. همان جا بود که بچه های محل، محمود صدایش می کردند. تحصیلاتش در زمینه بازیگری از دانشکده هنرهای زیبا بود.

مدتی هم با حمایت چنگیز جلیلوند دوبلوری را آزمود و اولین بار صدایش در فیلم هندی شعله شنیده شد. در تئاترهای 'سرنا و سنگ' بهزاد فراهانی و 'سوگ نامه ای برای تو' جنتی عطایی بازی کرد تا به معروف ترین کار قبل از انقلابش، 'تئاتر شب بیستم و یکم' محمود استاد محمد رسید.

انقلاب که رخ داد خیلی ها رفتنی شدند و ناگزیر دیگرانی جای خالی شان را پر کردند. برای اولین بار در سینما، مسعود کیمیایی نقش برادر چریک لاله در فیلم خط قرمز را به شکیبایی پیشنهاد کرد. در فیلم های دیگری هم بازی کرد تا به هامون رسید.

به گفته امیر پوریا: "حالا که شکیبایی مرده است، باید بدانیم چرا او را می ستاییم و چرا مرگش بیش ازمرده پرستی این جا و امروز اندوهگین مان می کند. او به کمک متن و هدایت مهرجویی در هامون، کلیشه تاریخی دیالوگ گویی خطابه وار را در تاریخ سینمای ایران درهم شکست."

"دیالوگ ها را به تناسب شخصیت شتابان حمید هامون جویده گفت و فیلم را به سمت درهم بردن دیالوگ های آدم ها برد، نشانی از زندگی واقعی معاصر که تا آن زمان  به این سیاق در سینمای ایران غایب بود."

"زبان اندام ها و اهمیت حرکات دست و خم و راست شدن و تندی و کندی راه رفتن او در فیلم دقیق و گسترده بود. نوسان میان فریاد و نجوا، خشم و مهر، دلمردگی و شوریدگی یا حتی عینیت و وهم زدگی در حمید هامونی که در هیئت او تصویر شد، به حسی ترین کنش و واکنش های تکنیکی سینمای ایران بدل گشت."

شکیبایی با تمام تلاش ها و پذیرفتن نقش های دیگر، در ذهن بیننده ایرانی در نقش حمید هامون ماندگار شد. در یکی از آخرین مصاحبه هایش به منصور ضابطیان می گوید: "سر فیلمی با هنرور جوان سیه چرده و لاغری آشنا شدم که خیلی هوای مرا داشت. روزی فرصتی دست داد و با هم به گفتگو نشستیم و او گفت من فیلمی بازی کردم که بر تمام زندگی ام تاثیر گذاشت. ناگهان متوجه شدم او عدنان غفراوی باشو، غریبه کوچک بود. برای من هم بازی درهامون تا حدودی چنین بود."

فیلمی که سال ها است که به نوعی کیش (کالت) در سینمای ایران تبدیل شده وطرفداران خاص خودش را دارد. طرفدارانی که بیش از ده ها بار، فیلم را دیده اند و بسیاری از دیالوگ ها و صحنه هایش را در حافظه حک کرده اند. وقتی دو سال پیش در بخش مرور آثار سینمایی جشنواره فیلم بر روی پرده رفت، همچنان سرپا بود و از بسیاری از فیلم های روز، به روزتر.

برای  بسیاری از تماشاچیان سینمای ایران دیدن هامون بر روی پرده اتفاقی باورنکردنی بود. کسی را بر پرده می دیدند که از جنس خودشان بود. دیگر قهرمان فیلم ایرانی نه لمپن جنوب شهری بود، نه مرد روستایی فقیر درمانده و نه لزوما رزمنده راهی جبهه.

 از آن زمان برای همه خوره های سینما و فیلم بازها، خسرو شکیبایی و حمید هامون چنان در هم تنیده شدند که  قابل تفکیک نبودند.

به نوشته سعید عقیقی:" هامون یکی از آدم های روشنفکر طبقه متوسط  دور و بر خودمان بود که دهه سهمگین شصت را از سر گذرانده بودند و مادی گرایی جاری در جامعه، آنها را با خود به قعر دریا برده بود."

"انسانی باور پذیر که گرایش های روشنفکرانه اش، شخصیت نمایشی اش را خدشه دار نکرده بود. او در منگنه روابط شخصی، حرفه ای و دغدغه های ذهنی اش گرفتار بود و به شکلی خودآگاهانه می کوشید از این روابط الکن بگریزد و آرامش را در رهایی در قالب مرگ یا مرگ اندیشی بیابد. او تنها سندی بود که به سرنوشت  نسل روشنفکر به جا مانده از دهه های پیشین گواهی می داد."

و همین شد که با او بارها و بارها زندگی کردیم و مردیم. بیست سال مدام با او پله ها را شمردیم تا مهشید در را باز کند و به آستانه پنجره برسد و زیر لب بگوییم هنوز دوستت داریم و او فریاد بزند و تیرمان به خطا برود.

با حمید هامون به دیدار مادربزرگ در محله های قدیمی شهر رفتیم. مادر بزرگ پیر و نالانی که در مکالمه ای غریب، فکر کردیم به خدا شک کرده است و غوطه ور شدیم در حوض خاطرات دوران کودکی.

با خسرو شکیبایی و همراه مهشید سراغ روانشناس رفتیم و وقتی دکتر راهی دستشویی بود، ملتمسانه پرسیدیم به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده خود را؟

با  حمید هامون همراه شدیم و شعرهای شاملو را در آسانسور برای منشی های اداره ها خواندیم و ساحل رودخانه ای کثیف و کم آب را برای لحظه ای درنگ و دوری از هیاهوی تهران بزرگ یافتیم.

با حمید هامون بر سر آدم های تازه به دوران رسیده فریاد زدیم و پریشان به دریا زدیم. وقت بیرون آمدن از آب، نفسی کشیدیم که بیشتر بوی مرگ می داد تا زندگی.

با حمید هامون در برابر پولدارهایی با چک سفید نشستیم و برایشان قصه اسحاق و اسماعیل و ابراهیم و ایثار برای دیگری را، بر زبان آوردیم و گفتیم پس تکلیف عشق چی میشه؟

با خسرو شکیبایی راهی تیمارستان ها شدیم و زمزمه  آواز کسی را در دوردست شنیدیم که می خواند: آزمودم عقل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را.

 به قول آکی کوریسماکی کارگردان فنلاندی: "زندگی حزن انگیزتر از آن است که بشود تحملش کرد و جای هیچ امیدی برای هیچ کس در هیچ جا نیست. پس بیا به سلامتی همدیگر بنوشیم و با لبی خندان بمیریم."

 شاید او هم با لبی خندان مرده باشد. خسرو شکیبایی را می گویم. حالا دیگر هیچ کس نمی تواند آخر فیلم زندگی اش را عوض کند. حمید هامون به آرزویش رسید. او مرده است.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جوانان و کتاب های ناخوانده
حسین صرافی

 

مدت ها بود با خودم فکر می کردم  که جوانان چه جور کتاب هایی می خوانند. برای پیدا کردن پاسخ این سوال به خیابان های کریم خان و انقلاب تهران رفتم  تا به کتابفروشی ها نگاهی بیاندازم.

ساعت ۹ صبح از خانه بیرون زدم. چند دقیقه پیاده روی کردم تا به ایستگاه مترو رسیدم. چند ده پله پایین رفتم، دو دقیقه ایستادم تا قطار رسید. سوار شدم و روی صندلی کنار پنجره نشستم.

مشغول تماشای تابلوهای تبلیغاتی و مردم شدم. روزهای نمایشگاه کتاب را به یاد آوردم و این که در آن زمان هم به فکر همین سوال بودم که جوانان چه جور کتابی می خوانند؟ رمان، داستان کوتاه، قصه های مصور، کتاب های روان شناسی، فال، کتاب های کمک آموزشی؟ یا  اصلا اینترنت، بازی های کامپیوتری و پیامک بازی فرصت خواندن به آنها نمی دهد.

آن روز گفتگو با آنها مقدورم نبود. اما امروز این کار را خواهم کرد.   

صدای لطیفی گفت: ایستگاه میدان هفت تیر

با سرعت پیاده شدم. چند پله بالا آمدم و در خیابان کریم خان به سوی فروشگاه نشر چشمه حرکت کردم.

فروشگاه مانند همیشه شلوغ و پر از مشتری است. به کتاب های چیده شده روی پیشخوان نگاهی می اندازم. دم را دریاب، نوشته سال بلو، کافکا در ساحل، ترجمه مهدی غبرایی، بازی عروس و داماد، نوشته بلقیس سلیمانی، خوبی خدا، ترجمه امیرمهدی حقیقت و...

با رسول و الهه مسئولان فروش بخش ادبیات خوش و بش می کنم. دو خانم جوان حدودا بیست ساله وارد می شوند و بعد از اینکه کتاب ها را نگاه می کنند از رسول می خواهند رمان خوبی به آنها پیشنهاد کند.

به آنها نزدیک می شوم و می پرسم:
- شما امسال نمایشگاه کتاب رفتین؟

- آره.
- چی خریدین؟

- کتابای روانشناسی، آشپزی و آموزش word.

- ادبیات چی؟

-  نه، اصلا
.
- پس چرا الان می خواید بخرین؟

- یکی دو روزه کلاسای پرورش فکر می ریم. اونجا گفتن باید ادبیات بخونیم.

- اوقات فراغتتونو چطور می گذرونین؟

- دارم
word  یاد می گیرم. آشپزی م دوست دارم. اما بیشتر می رم کلاس تنیس و بدن سازی.
- دوستت چی؟

- منم همینطور. اما بیشتر چت می کنم.

از این دو جوان جدا می شوم و با مدیر نشر، گفت و گو می کنم. او از استقبال جوانان راضی نیست: "خریداران کتاب بیشتر جوانان بیست و هشت تا سی ساله و میانسال ها هستن. بچه های هجده نوزده ساله تا بیست و پنج  شش ساله به ندرت کتاب می خرن و مطالعه می کنن."

در اثناى گفتگو، پسر هيجده ساله ای وارد می شود و کتاب فنی می خواهد. به سویش می روم. همان طور که مشغول تورق رمانی است می پرسم:
- چه جور کتابی می خوای؟

- فنی. مثل اینکه ندارین.

- کامپیوتر؟

- تعمیر موبایل.

- چی؟

- تعمیر موبایل.اشکالی داره؟

- نه اصلا. به غیر از این چه جور کتابی می خونی؟

- هیچی.

- چرا؟ این همه کتاب خوب اینجاست. اونی که ورق می زنی خیلی خوبه.

- فرصت این جور کارا رو ندارم
.
- چرا؟

- باید زود تعمیر موبایل رو یاد بگیرم. می خوام زود کار کنم و پولدار شم.

- خیلی خوبه پولدار شی اما مطالعه هم  خیلی خوبه.

پسر جوان نگاه تندی می کند و بعد از این که دستش را در هوا تکانی می دهد از فروشگاه بیرون می رود.

از نشر چشمه  بیرون می آیم و به فروشگاه نشر نی می روم. کتاب های تازه روی میز بزرگی چیده شده است. خاورمیانه نوشته برنارد لوئیس، ترجمه حسن کامشاد. تب تند آمریکای لاتین، ترجمه روشن وزیری و... در حین تماشای کتاب ها مدیر فروشگاه می گوید: نشر ما بیشتر روی کتاب های تئوریک، فیلم نامه، نمایشنامه، تاریخ و... کار می کند. جوونا از این کتابا کم استقبال می کنند.

- رمان چی؟
- رمانایی که چاپ کردیم خیلی خاص بوده.

- یعنی استقبال نشده؟

- قشر خاصی از آدما میان دنبال این جور کتابا.

- مجموعه فیلمنامه تون چطوره؟

- خوبه. جوونای اهل سینما و دانشجوا خیلی استقبال کردن.

از خیابان کریم خان با تاکسی به خیابان انقلاب می روم. در فروشگاه انتشارات نیلوفر از مدیر این نشر، از کتاب های جیبی که برای جوانان منتشر کرده می پرسم.

"چی بگم. دو کتاب تفسیرهای زندگی نوشته ویل و آریل دورانت و اعترافات ژان ژاک روسو رو برای جوانان در قطع جیبی چاپ کردیم تا قیمتش مناسب تر بشه. به خصوص کتاب تفسیرهای زندگی که کتاب درسی شده. اما استقبال خیلی بد بود. تصمیم گرفتیم انتشار کتاب های جیبی رو متوقف کنیم."

چند دقیقه پیاده روی می کنم. در قنادی فرانسه قهوه ای می نوشم و به فروشگاه نشر جیحون می روم. این نشر کتاب های روانشناسی را منتشر می کند. فروشگاه از جمعیت پر و خالی می شود.

با مسئول فروش که جوانی بیست و چند ساله است صحبت می کنم:
- جوونا از کتاباتون استقبال می کنن؟

- خودت که می بینی. الحمد الله خیلی خوبه.

- اینا فقط کتابای روانشناسی می خونن؟

- آره.

دو خانم که نزدیک ما ایستاده اند می گویند:
- ما این کتابا رو می خونیم تا یه ذره آروم بشیم.

- تو وقتای آزادت چقدر کتاب می خونی؟

- نیم ساعت. بیشتر چت می کنیم یا با دوستامون می ریم بیرون.

از آن دو جدا می شوم و به سوی فروشگاه نشر خوارزمی حرکت می کنم.

مقابل در ورودی فروشگاه دختر جوانی  با تلفن صحبت می کند:
- براش سووشون و جزیره سرگردانی رو خریدم. آره خیلی خوبه. بخصوص سووشون.

اندکی منتظر می مانم تا تلفن را قطع کند. پا پیش می گذارم و با او هم صحبت می شوم:
- برای تولد دوستم دو تا رمان سیمین دانشور رو خریدم.

- دیگه چی خریدی؟

- بسه. دو تا کافیه
.
- برا خوت می گم.

- ابله با ترجمه سروش حبیبی. جنگ آخر الزمان. نوشته یوسا

- معرکه اس.

- اینترنت و بازیای کامپیوتری و
sms بازی میذاره مطالعه کنی؟
- زیاد اهل بازیای کامپیوتری،
sms و چت نیستم.
- پس چه می کنی؟

- کتاب می خونم. ورزش می کنم و نقاشی می کنم.

- ادبیات چقدر تو نقاشی بهت کمک می کنه؟

- رمان بهم دید می ده.

پیشتر، به چند خانم محجبه که مقابل انتشارات شاهد ایستاده اند سلام می دهم. همه رو می گیرند و زیر لب چیزی زمزمه می کنند. فکر می کنم پاسخ سلام است. می خواهم سوال کنم که مردی میان سال با مو و ریشی سفید و نامرتب پیش می آید و می گوید:
- سوالی دارین از من بپرسین.

-
می خوام در مورد کتاب از خانم ها سوال کنم. ببینم چی خریدن؟
- کتابای درسی و مذهبی.
- فقط؟

- مگه چیز دیگه هم باید بخرن؟

- ادبیات، رمان شعر و...

- بچه های من اهل علم و عبادتند.

- در این شکی نیست اما انسان به مطالعه نیاز داره.

- ببخشید ما باید بریم. التماس دعا.

به ساعت نگاه می کنم. ساعت ۳ را نشان می دهد. به سوی چهارراه ولی عصر حرکت می کنم و در ذهن شهری را مجسم می کنم که مانند همه ساکنانش مشغول مطالعه ام و از این کار لذت می برم.

اما بوق راننده تاکسی من را از دنیای وهم و خیال به تهران پرتاب می کند. به شهری که مطالعه در آن ارزش نیست.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهناز جلالی پور

"آدم‌ پران"، اصطلاحی‌ است که مسافران قاچاق به خوبی با آن آشنا هستند و می ‌دانند کجا سراغ آنان را بگیرند. ایرانیان محله آق سرای استانبول، اغلب چند "آدم پران" و قیمت های آنان را می ‌شناسند و می‌ دانند.

"محمد" یک آدم پران است.  یکی از آژِانس‌ های مسافربری ایرانی او را به مسافران معرفی می ‌کند. قیمت این سفر پر مخاطره  ۳۵۰۰ دلار یا سه هزار یورو است، آن هم با کشتی. محمد بابت هر مسافر ۱۰۰ تا ۲۰۰ دلار به عنوان حق واسطه‌ گری به آژانس ها می ‌پردازد.

خودش بسیار بر کارش برای رساندن مسافرانش به مقصد اطمینان دارد و می‌گوید، تنها قاچاقچی است که برای مسافرانش کارت شناسایی صادر می ‌کند.

محمد می گوید: "شب و در تاریکی گروه ۱۲ یا ۱۳ نفره را سوار کشتی می‌ کنم. سفر سه یا چهار ساعت طول می ‌کشد. به هر کدام از مسافران یک جلیقه نجات می‌ دهم. زن ‌ها می ‌توانند علاوه بر یک دست لباسی که به تن دارند، یک کوله‌ پشتی کوچک هم داشته باشند؛ اما مردها فقط باید جلیقه نجات بپوشند. هیچ ‌کس نباید پاسپورت همراه داشته باشد. من با دریافت هزینه پست، آن را برای خانواده مسافران می ‌فرستم."

ترکیه اولین مقصد مسافران ایرانی است که خیال سفر به اروپا را دارند، اما به دلایل مختلف موفق به دریافت روادید کشور مورد علاقه ‌شان نشده ‌اند. شرط ورود به این کشور همسایه داشتن پاسپورت و بلیت است.

کسانی که موفق به دریافت روادید نشده ‌اند، ترکیه را با این هدف انتخاب می‌ کنند که از طریق دریا به یونان رفته و سپس راهی  دیگر کشورهای اروپا شوند.

گرچه برخی سعی می کنند از راه زمین سفر کنند، اما گفته می شود که دریا مطمئن‌ ترین راه مسافران قاچاق برای رسیدن به یونان است.

محمد می گوید: "هیچ کس نمی ‌تواند به صورت قاچاق از طریق مرزهای هوایی خارج شود، چون پلیس بلافاصله دستگیرش می ‌کند و اخراج می ‌شود. تنها راه مطمئن سفر دریایی است."

مسافر، از زمانی که با محمد آشنا می‌شود و پولش را برای سفر می‌پردازد، تمام هزینه هایش با آدم پران است. هر یک از اعضای گروه تا تکمیل شدن گروه سفر در خانه او زندگی می‌کند. به گفته محمد، زمان انتظار حداکثر یک هفته به درازا می کشد.

محمد، از پنج سال قبل شروع به کار کرده و تاکنون به گفته خودش ۱۵۰۰ نفر را از مرز رد کرده است.

وی می افزاید: "بعد از این که به آتن رسیدید، یک خودرو نیسان منتظر است تا شما را به هتلی که از قبل برایتان تهیه شده، ببرد. هر سه یا چهار نفر در یک اتاق مستقر می ‌شوند و تا عصر آنجا می ‌مانند.  اما این که بتوانی به اروپا بروی یا نه، همه بسته به زرنگی خودت و دانستن زبان است."

سفر به شیوه قاچاق، به دلیل مخفیانه و غیرقانونی بودن آن، همیشه با خطر همراه است. نداشتن هیچ تضمینی برای حفظ امنیت مسافران، دستگیری توسط پلیس، عدم تعهد آدم‌ پران بعد از دریافت پول و بسیاری مسائل دیگر.

یکی از احتمالاتی که وجود دارد، دستگیری توسط  پلیس یونان است. آنها پس از دستگیری فرد را به سرعت به نقطه‌ ای که از آن آمده برمی ‌گردانند. پلیس مسافران قاچاق را در نقطه ‌ای کم عمق که به ترکیه می ‌رسد، رها کرده و دستور بازگشت می ‌دهد. یکی از دلایلی که مسافران پاسپورت خود را نابود می ‌کنند یا در سفر همراه خود نمی‌ برند، عدم اطلاع پلیس از ملیتشان است. چون در این شرایط به سرعت به ایران بازگردانده خواهند شد.

در یونان، به صورتی که از قبل هماهنگ شده، گذرنامه ‌های جدید به افراد داده می ‌شود و مرحله دوم سفر آغاز می ‌شود.

در محله آق سرای استانبول که به دلیل تجمع ایرانیان به محله ایرانیان معروف است، مسافران بسیاری هستند که در صف انتظاراند. ریسک سفر و احتمال این که هر اتفاقی در این سفر بیفتد برای مسافران وجود دارد؛ مثل  احتمال غرق شدن در آب و خلف وعده آدم ‌پران بعد از دریافت پول.

پایه و اساس این گونه سفرها اطمینان به حرف طرف مقابل است. اعتمادی که باید در لحظه شکل بگیرد؛ چرا که هزینه هر روز ماندن در استانبول بخشی از سرمایه سفر را به تحلیل می ‌برد. به گونه ‌ای که برخی بعد از انتظار بسیار و به دلیل تمام شدن پولشان، مجبور به فروختن گذرنامه شان می‌ شوند آن هم به بهای ۱۰۰ تا ۲۰۰ دلار.  همه اینها برای سفر است. سفری که قمار است بر روی جان و مال.

میلاد، یکی از جوانان ایرانی در آق سرای استانبول که در انتظار قاچاق شدن است، در گزارش مصور این صفحه داستانش را تعریف می کند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

فال قهوه با طعم استانبول
فرن تقی زاده 

"بویورون، بویورون" یا "بفرمایید"، کلمه ای است که وقتی در خیابان های شهر استانبول در ترکیه قدم می زنید توجه  شما را از مغازه ها به داخل کافه ها و رستوران ها جلب می کند.

منوی کافه ها را که ورق بزنید، قهوه ترک در صدر قسمت قهوه ها نوشته شده است. معمولاً قیمتی بین ۴ تا ۶ YTL (ليره ترك) دارد. نوشیدن یک فنجان قهوه  ترک آن هم در جایی که می دانی همه کافه چی هایش مهارتی ذاتی در تهیه آن دارند، باعث می شود با خیالی راحت بنشینی و منتظر نوشیدن یک فنجان قهوه ترک شوی.

قهوه ترک معمولاً تلخ  سرو می شود و تنها به درخواست مشتری شکر به آن اضافه می کنند. باقلوا، حلوا و شکلات های مخصوصی که درهر کافه ای متفاوت است مزه تلخ آن را برای آنهایی که عادت ندارند متعادل می كند.

امروزه  بسیاری از مردم  با نوشیدن یک فنجان قهوه "اسپرسو"، "لته" (شیرقهوه) و یا انواع دیگر قهوه، روزشان را آغاز می کنند.

با پیشرفت تکنولوژی صنعت قهوه هم درهمه مراحلش پیشرفت کرده است. از مرحله کاشت گرفته تا سرو قهوه در  قهوه خانه ها.

در قدیم تا از قهوه خانه سخنی به میان می آمد، مکانی تصور می شد پر از دود و عده زیادی مرد که مشغول سیگار کشیدن بودند. اما قهوه خانه های جدید و امروزی  به سرعت در همه کشورها با شیوه های بازاریابی جهانی شعبه هایی دایر می کنند تا برای محصولات خود مشتریانی ثابت در سراسر دنیا  بیابند.

یکی از این قهوه خانه های مدرن "استارباکس" است. این کمپانی که اکنون در چندین کشور جهان شعبه دارد پاتوقی است بین المللی برای دوستداران محصولاتش. وابستگی این مشتریان به حدی است که به هر کشوری که بخواهند سفر کنند ابتدا به سایت "استارباکس" سری می زنند تا شعبه آنجا را بیابند و بعد با خیالی راحت به سفر می روند.

در خیابان استقلال شهر استانبول هم "استارباکس" شعبه دارد. اما بدون جلب مشتری با کلمه "بویروم، بویروم". علاقه مندانش بر روی میزهای چوبی می نشینند و در حالی که قهوه شان را می نوشند به رهگذرها هم نگاهی می کنند. در آنجا از نمادهای سنتی که در کافه های شهر استانبول وجود دارد خبری نیست.

کافه های کنار خیابان محلی هایی  مناسب اند برای شنیدن و دیدن نوازنده هایی که  موسیقی ترکی اجرا می کنند و البته در کناری هم می توان خانم یا آقایی را دید که فنجان قهوه به دست مشغول گرفتن فال قهوه است.

فال قهوه  تفریحی است برای بسیاری از مردم که علاقه دارند از آینده شان با خبر شوند. برای بعضی عادت و باور است و برای عده ای کنجکاوی.

در ترکیه برای جلب توریست ها از هر نماد سنتی استفاده می کنند. پرچم های افراشته درهمه جا، چشم های شیشه ای برای دور کردن بدی ها، کلاه های ترکی، موسیقی خیابانی، و فال قهوه.

 به نوشته روزنامه ای در ترکیه، این کشور در رده یازدهم کشورهایی است  که توریست ها به آنجا سفر می کنند.

در ژانویه سال ۲۰۰۷، تعداد هفتصد و بیست و دوهزار نفر و در ژانویه سال ۲۰۰۸، تعداد هفتصد و بیست و هفت هزار نفر به ترکیه سفر کرده اند. پیش بینی می شود تا پایان سال ۲۰۰۸ میلادی ۲/۲۳ میلیون توریست از ترکیه دیدن کنند.

 مکان های باستانی، مهمان نوازی ترک ها، غذاهای متنوع، شیرینی های رنگارنگ مثل انواع باقلوا و حلوا، نوشیدن چای ترکی همراه با قلیان و قهوه ترک همراه با فال از جذابیت هایی است که  در ذهن هر توریستی نقش می بندد و او را وادار می کند بازهم به ترکیه سفر کند.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

خطی زسرعت و آتش
شهاب میرزایی

 
جمعه بیست و هشتم تیر ماه برابر است با سالروز تولد سیمین بهبهانی. هشتاد و دو سالی که همراه بوده است با پرفراز و نشیب ترین برهه های تاریخ ایران.  سیمین در گذر از این تاریخ تلخ، از کودکی به جوانی رسید و از میان سالی به پیری. غزلش از عشق آغازشد و سپس با آوردن اوزان نو و سراییدن چهارپاره ها، به جستجوی مضامین جسورانه اجتماعی رفت و چهار چوب های کلاسیک غزل را درهم شکست.

او که در جوانی همنشین فروغ فرخزاد، لعبت والا و ژاله اصفهانی بود و در میانسالی دمخور شاملو و گلشیری و خویی. در این روزگار پیری و در این سرای بی کسی اگر دلش تنگ شود، معدود گوش هایی چون شیرین عبادی و پوران فرخزاد را هم سخنش می یابد.

روزی که به سراغش می رویم با خوش رویی و خوش خلقی میزبانمان می شود. در اوج گرمای تموز تهران، با شیرینی شربت، پذیرایمان می شود و با طنزی فاخر از خاطرات تلخ و شیرین می گوید.

وقتی از سال روز تولدش می گوییم، می گوید این رسم فرنگی ها است و چه رسوم زیبا و کهن هزاران ساله ای که در فرهنگ سرزمین ما ریشه داشتند و هزار افسوس و دریغ که همگی در چند دهه برباد رفتند.

آخرین کتاب شعرش نه ماه در اتنظار مجوز چاپ است و مدت ها است که دیگر نمی تواند چیزی بخواند و از آدم ها فقط سایه هایشان را نظاره می کند و منتظر کسی است که بیاید و کتاب های جدید را برایش بخواند.

با این همه اما، هم چنان سرپا و قبراق و شجاع است و از همه تغییرو تحولات فرهنگی و اجتماعی با خبر است. کارهای روزانه زندگی شخصی و فرهنگی اش را خودش انجام می دهد. و وقتی به سخن گفتن می افتد، ما را همراه می کند با گفته و ناگفته های پیدا و پنهان تاریخ ادبیات معاصر ایران.

از بزرگداشت های خارج از ایران می گوید و دل شکستن های وطن. وقتی بغضی فروخورده گلو را می خراشد و اشک ها در پس مژه ها  متراکم شده اند، پیش خود واگویه می کنیم که اگر در کشور آندره مالرو می زیست، با او چنین می کردند.

وقت خداحافظی تا دم در می آید و با خنده ای سرخوشانه به زندگی و زیستن و شدن دعوتمان می کند. همان دعوتی که سال ها، درشعرها و با مخاطبانش می کند.

 سیمین بهبهانی در این گزارش مصور از زندگی اش می گوید.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 بازگشت هانیبال به کودکی

"هر وقت نگاه می کنم که چطور شده که من نقاش شده ام، می بینم یک تصادف هایی بوده، یک امکاناتی در کنار من بوده که چه بسا دست خود من هم نبوده، یعنی اتفاق افتاده و من شده ام نقاش."

اینها حرف های هانیبال الخاص است که اکنون ۷۸ ساله است. او در ۱۵ماه ژوئن ۱۹۳۰ از پدر و مادری آشوری در کرمانشاه متولد شد.

در چهارده سالگی  برای اولین بار توسط جوانی به نام آلکسی گیورگیز که نقاشی را در روسیه فرا گرفته بود با رنگ و روغن آشنا شد. هانیبال با اشتیاق به نزد او می‌رفت و پالت (تخته شستی) او را پاک می کرد. رنگ ها را برایش می چید و به نقاشی هایش نگاه می کرد. و به گفته خودش "گاهی هم کاغذ و رنگ به من می داد و می گفت نقاشی کن."

بعدها او نقاشی را به صورت جدی نزد استاد جعفر پتگر دنبال کرد. 

سال ها بعد زمانی که در آمریکا مشغول تحصیل در رشته طب بود به دلیل علاقه فراوان به نقاشی، طب را رها کرد و به تحصیل در رشته هنرهای تجسمی مشغول شد. در سال ۱۹۵۸ از انستیتوی هنر شیکاگو در رشته هنرهای تجسمی دانشنامه خود را گرفت و در سال ۱۳۵۹ گالری گیل گمش را در تهران  تاسیس کرد. 

از همان آغاز کار، هانیبال احساس کرد که انسان برای او از هر موضوع دیگری جالب تر است: "خیلی دوست داشتم به قیافه و نگاه آدم ها فکر کنم و عمق عواطف، اندوه، تکبر، خودخواهی، مهربانی آنها را دریابم."

"در دانشگاه، از کلاس کشیدن اندام انسان ها لذت می بردم. بیشتر دوست داشتم بروم در کلاس‌ های مدل زنده، نقاشی کنم. در همان کلاس بود که برای اولین بار کارهای ذهنی کردم. آن کار ذهنی پر از صورت های آدم بود. تخیلات بیشتر روی کارهایی بود که در آن اندام انسان و چهره انسان بود ولی اولین باری که در کارهایم موضوعی را نگه داشتم و تکرارش کردم و بعدها به صورت امضاء کارهای من شد وفور آدم بود."

به گفته خودش او در آغاز کار خیلی بی برنامه بود: " یک صورت اینجا و یک صورت آنجا می گذاشتم. یک اندام را اینجا و یک اندام را آنجا. بعد کم کم پرداختم به پیوند آنها، اولین رابطه ای که در ایران زیاد به آن برخوردم، صف بود. آدم های پشت سرهم ایستاده، صف دراز آدم ها. از اینجا تا ابتدا و تا بی نهایت تا قیامت دارند می‌روند و حتی یک زمانی تابلوهایی داشتم که چیزی نبود جز صف‌ های مختلف آدم. چپ و راست می رفتند تا ناپدید می‌ شدند." 

الخاص علاوه بر نقاشی به ادبیات نیز توجه داشته چون  پدر و عمویش هم  هردو از شعرای بنام آشوری اند.

ترجمه چندین کتاب شعر به فارسی، روسی و لاتین و همچنین سرودن سه کتاب شعر برای کودکان از جمله فعالیت‌ های او در این زمینه اند.  اما مهمتر از همه، به ثمر نشستن حاصل سی سال تلاش پیگیر و عاشقانه او برای ترجمه حافظ به زبان آشوری همراه با بیش از ۵۰ تصویر (از آثار خودش) است. 

در گزارش مصور اين صفحه، هانیبال الخاص از زندگی و نقاشی می گوید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حسن آرا میرزا

با این که استان بدخشان تاجیکستان بزرگ ترین منطقه این کشور است و چهل و پنج درصد مساحت آن را تشکیل می دهد، تعداد جمعیت آن کمتر از دیگر استان هاست. دلیل آن هم موجودیت کوه های بلند و فراخ نامسکون در این منطقه است. همین کوه ها باعث شده اند که بیش از۲۰۰هزار تن مردم ساکن این استان به هفت زبان گوناگون صحبت کنند که همگی از خانواده زبان های ایرانی شرقی هستند. نما و ساخت خانه های آنها نیز متفاوت است: هر اتاق پنج ستون دارد و در وسط سقف آن روزنه ای هست که به زبان های پامیری (بدخشی) به آن "روز" می گویند.

کوهسار بلند بدخشان نه تنها زبان های باستانی مردم منطقه را حفظ کرده، بلکه آیین ها و رسوم آنها را نیز از دستبرد روزگار ایمن نگه داشته است. مراسمی که پیشینه ای هزاران ساله دارد و با آیین های پارسی گویان تاجیکستان تا اندازه ای متفاوت است.

موسیقی در فرهنگ مردم بدخشی جایگاه ویژه ای دارد و در هر منزل بدخشی حتما دف و رباب را می توان یافت. همه نواختن این سازها را از کودکی می آموزند، وگرنه در میان هم ـ روستائیان خود به بی هنری مشهور خواهند شد.

موسیقی نه تنها در بزم های شادمانی، بلکه در مراسم سوگ هم طنین می اندازد. "چراغ روشن" نام مراسمی است که در پی مرگ یک عضو خانواده انجام می شود. در این آیین دوستان و پیوندان متوفی دورهم می نشینند و "مدا" می خوانند. "مدا" مدحیه و مرثیه های ویژه است که غالبا از اشعار جلال الدین بلخی، حافظ و سعدی شیرازی برگزیده می شود و یک نفر در طول مراسم مرثیه ها را به زبان محلی توضیح می دهد. در روز سوم درگذشت عضو خانواده چراغ خانه را از ساعت هشت شامگاه تا چهار بامداد روشن نگه می دارند و پشت سر هم "مدا" می خوانند. این سنت برای دلداری بازماندگان متوفی انجام می شود.

مراسم عروسی بدخشی ها نیز کاملا از عروسی های دیگر منطقه های تاجیکستان متفاوت است؛ از موسیقی آن گرفته تا رقص و پایکوبی و آیین های مختلف سلام گفتن عروس به خوشدامن (مادر شوهر) و آوردن شیر و روغن برای عروس و داماد و پوشش آنها. لباس عروس بدخشی به هنگام ورود به خانه داماد سرخ است که به باور مردم منطقه، رنگ آفتاب و زندگی است. یعنی به جز از چادر سپید عروس، دیگر همه اجزاء پوشش او، پیراهن و روسری و کفش و زر و زیور عروس، قرمزی است.

مردم محلی به جشن عروسی که غالبا در فصل های پاییز و زمستان برگزار می شود، "سور" می گویند. "دف بزم" یکی از آیین های عمده عروسی در بدخشان است. زنان و مردان دف های بزرگ بدخشی را با بالا و پایین می آرند و می زنند که این نحوه دف زنی هم ویژه همین منطقه است. صدای دف در طول مدت بدرقه داماد به خانه عروس و همین طور پیشواز او و گسیل عروس به خانه داماد با آواز مردان و زنان آوازخوان می پیچد.

پاره هایی از سور عروسی در بدخشان را می توانید در گزارش مصور این صفحه ببینید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.