Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى


آخرین ولیعهد قاجار
شهاب میرزایی

صبح روز نهم آبان ۱۳۰۴ در حالی که هنوز جلسه مجلس شورای ملی برای رسیدگی به ماده واحده خلع قاجاریه از سلطنت تشکیل نشده بود، قصر گلستان به دستور رضا خان سردارسپه که داشت آماده پادشاه شدن می شد، به محاصره سربازان درآمد. 

این کار سردارسپه که رئیس حکومت موقت هم بود بدین معنی بود که محمدحسن میرزا، ولیعهد و آخرین مدعی تخت و تاج قاجارها، باید قصر را ترک و آن را به رئیس حکومت موقت واگذار کند.

از روز دهم آبان در تهران و سراسر کشور به مدت سه روزتعطیل عمومی و جشن و سرور اعلام شد و شهر تهران چراغانی شد. عکس العمل احمد شاه، آخرین پاشاه قاجار که در پاریس بود، به تصمیم مجلس در خلع قاجاریه تنها ارسال یک پاراگراف بود به این مضمون که وی تصمیم مجلس را نمی پذیرد و هنوز هم خود را پادشاه ایران می داند.

پس از خلع احمدشاه و انقراض سلطنت قاجاریه، محمدحسن میرزا نیزمانند برادر خود، احمد شاه، در اروپا زیست و پس از فوت احمد شاه در پاریس اعلامیه ای انتشار داد و خود را پادشاه قانونی ایران خواند.

 محمدحسن میرزا، که در ۱۲۷۷ شمسی دنیا آمده بود،  بعد از وفات برادرغالبا در یکی از دهکده های مجاور لندن می زیست و با عایدی مختصری که به موجب وصیت برادرش به او می رسید و برخی مستمری های دیگر که به طور کمک و اعانه به او پرداخت می شد با تنگدستی گذران روزگار می کرد.

وى در اواخر عمر و پس از شهریور بیست و سقوط رضاشاه در صدد کسب اجازه بازگشت به ایران برآمد، اما توفیق نیافت و در سال ۱۳۲۱ در لندن در گذشت.

محمدحسن میرزا، به عنوان ولیعهد مدتی زمام امور را در تبریز در دست داشت. با بودن روس ها و اخلال آنها در کارها  در تبریز، او با ناتوانی کارها را پیش می برد. در واقع بیشتر اوقات وی درتبریز به اتومبیل و موتور سواری، شکار و موضوع عکس شدن برای عکاس یا عکاسانش می گذشت.

خانم گلرنگ دانشگر مقدم دانشجوی رشته معماری دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، در سال ۱۳۷۴ تعدادی شیشه های عکاسی شده متعلق به اواخر دوران قاجار را در اختیار دانشکده عکاسی گذاشت.

با تلاش های دکتر ستاری مشخص شد، شخصیتی که در اکثرعکس ها دیده می شود، محمدحسن میرزا است. شرح اتفاقات بعدی را دکترمحمد ستاری در مقدمه کتاب محمد حسن میرزا، آخرین ولیعهد قاجار که در سال ۱۳۸۷ توسط عکسخانه تهران چاپ شد، آورده است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

آوازى از كهن ديار
صفرعلی میرزا

پانزده سال پيش شمع عمر آدينه هاشم، آوازخوان شهير تاجيک خاموش شد، ولی آواز حزين اما قوی او همچنان از پنجره های خانه ها به بيرون می ريزد و هنوز چشم شنوندگانش را نمناک می کند و مايه الهام ده ها آوازخوان جوان است که تلاش می کنند به گوشه اى از توانايی های هنری اين بزرگ مرد هنر موسيقی تاجيکستان دست يابند.

آدینه هاشم از محبوب ترین آوازخوانان تاجیکستان بود. سرودهای او که همگی گويی از دل برمی خواستند، بر دل می نشينند. این هنرمند شناخته نه تنها لحن خوش و صدای دلپذیر داشت، بلکه حافظه فوق العاده او که بايگانی هزاران بيت از بزرگانی چون مولوی و حافظ و سعدی و شاعران معاصر بود، هميشه دوستداران هنر او را شگفت زده می کرد. از او ٣٨٠ آهنگ به جا مانده و لوح فشرده و نوارهای او هنوز خريدار دارند.

يکی ديگر از ويژگی های آدينه هاشم عشق وافر او به زادبومش بود که در آهنگ هايش هم موج می زد و در محافل پيوسته از شيفتگی اش به ميهن و اندوهش از واماندگی آن می گفت و می سرود.

افتادگی و فروتنی اين هنرمند معروف بر ميزان محبوبيتش افزوده بود. آدينه هاشم دعوت هر هوادار هنرش را می پذيرفت و به خانه او می شتافت، محفل می آراست و آهنگ می خواند و همه جا گل سر سبد بود.

آغاز جنگ داخلی در تاجيکستان در سال ١٩٩٢ همان بود و خاموشی آدينه هاشم همان. او پس از سکوتی چندماهه در سال ١٩٩٣ درگذشت.

آن دسته از تاجيکانی که به حکم سرنوشت در بيرون از کشور زندگی می کنند، می گويند، به سختی می توانند آهنگ های آدينه هاشم را بدون اشک و رقت گوش بدهند. شعر نادر نادرپور با آواز آدينه هاشم در سال های پراندوه جنگ شعار شمار زيادی از تاجيکان خانه به دوش شده بود:

کهن ديارا ديار يارا دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گريزم کجا گريزم و گر بمانم کجا بمانم...

آدينه هاشم طی چند سفر هنری که به خارج انجام داد، در ايران و افغانستان و پاکستان هم هوادارانی پيدا کرد. امروز هم شمار زيادی در اين کشورها نام و آواز آدينه هاشم را خوب به ياد دارند.

اين هنرمند ميهن دوست در دوران زندگی بهترين جايزه های هنری تاجيکستان را دريافت کرد و مهم تر از آن، در قلب هواداران بی شمارش جاودانه شد.

اکنون فرزندان آدينه هاشم تلاش می کنند مکتب آوازخوانی پدر خود را زنده نگاه دارند.

در گزارش مصور اين صفحه يکی از فرزندان آدينه هاشم  از زندگی و ميراث او سخن می گوید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
جواد منتظری

شب از نیمه گذشته است. خیابان استقلال در شهر استانبول هنوز بیدار است. رهگذران در پس و پیش اند. توریست ها همچنان با نگاه های شان خیابان را می کاوند. بستنی فروش ها با شیوه فروش مخصوص به خودشان ، توریست ها را به خود می خوانند.

در گوشه و کنار نوازندگان موسیقی می نوازند، تقریبا از هر سبکی موسیقی به گوش می رسد. پاپ، راک، موسیقی سنتی ترکیه از هر دو نوع ترکی و کردی و حتی آهنگ های معروف دهه ٦٠ اروپا و آمریکا.

در این بین اما صدایی مرا به خود جلب می کند. شنیدن یک نغمه ایرانی تعجبم را بر می انگیزد. جلوتر می روم یک مرد و دودختر در حال نواختن اند. چهره شان به اسکاندیناویایی ها می زند. کلارینت، عود وچیزی شبیه به کمانچه خودمان، سازهایی هستند که آنها در دست دارند. می مانم و گوش می كنم. آهنگ "مجنون نبودُم" را می زنند.

کنجکاوى ام که این سه نفر چنین آهنگی را از کجا پیدا کرده، یاد گرفته و می نوازند، باعث شد تا سپیده دم در کنارشان باشم و نتيجه اش متن و گزارش مصورى شد که در اینجا می خوانید و می بینید.

گرتا کلی دختری است ٣٥ ساله و استرالیایی تبار. با دوستانش بیل و کلی از استرالیا به ترکیه آمده اند تا موسیقی شرقی را فرا بگیرند. او اگر چه در چند رشته تحصیل کرده اما موسیقی را در هیچ دانشگاهی یاد نگرفته و اعتقادی هم به فرا گیری آن از این طریق ندارد.

از ٧ سالگی به فراگیری موسیقی پرداخته. برای او دانشگاه موسیقی، مردمی هستند که او موسيقى را از آنها فرا می گیرد. مى گويد آمده تا موسیقی ترک را در دانشگاه استقلال ياد بگیرد. مقصودش گپ های خودمانی در همان گوشه خیابان استقلال با مردمی است که در آمد و شد هستند.

او ٤ سال در پراگ انگلیسی درس داده و همانجا نیز موسیقی اروپای شرقی را فراگرفته است. سپس در سال ٢٠٠٠ به کشورش برگشته و با بیل آشنا شده و نزد او موسیقی ترک و حوزه بالکان را فرا گرفته و از آن پس با هم می نوازند.

موسیقی ایرانی را از یک دوست ایرانی یاد گرفته که در اصفهان متولد شده و بعد ها به استرالیا مهاجرت کرده است. هم او آهنگ ها را برایش می خوانده و گرتا آنها را می نواخته است.

بیل اَندرسن ٥٠ ساله است. سه بار به دانشگاه رفته اما هیچگاه در آن دوام نیاورده، خجالتی و کم حرف است و عاشق نواختن. نوازندگى کاری است که دوست دارد در تمام زندگی اش انجام دهد، گرچه گاهی مجبور شده برای گذران زندگی به راننگی تاکسی روی آورد.

بیل قبلا در شهر ملبورن زندگی می کرده، از آنجایی که ملبورن شهری چند فرهنگی است، با گروه های موسیقی شرقی آشنا شده و با برخی از آنها همکاری کرده و حتی در یکی از این گروه ها موسیقی کردی نواخته. وقتى از هوای بارانی و سردی ملبورن خسته شده به شهر بریسبان كوچ كرده و در آنجا با گرتا آشنا شده است.

کلی دووال ٢٣ سال دارد. او موسیقی کلاسیک غربی را در دانشگاه خوانده. علاوه بر این در رشته های موسيقى-درمانى و فلسفه هم دوره هایی دیده است.  وقتی از سفر مفتى (هیچ هایک) به دور استرالیا باز گشته، خبر پيدا كرده که گرتا و بیل عازم ترکیه هستند و با آنان همراه شده است.

گرتا می گوید: "ما با هواپيما به ترکیه آمدیم، ٢٤ ساعت در راه بودیم، می خواهیم ازطریق زمین با قطار و اتوبوس ترکیه را بگردیم. ١٠ هفته در ترکیه می مانیم، یک هفته اش را به جزیره کرت در یونان می رویم و می خواهیم در ورک شاپ موسیقی این جزیره شرکت کنیم."

"امیدواریم در این سفر موسیقیدان های ترک را ببینیم و با آنها بتوانیم تمرین کنیم. آهنگ ها و تکنیک ها را بیاموزیم. شاید هم چند تا کنسرت آماده کنیم و اجرا کنیم. از همه مهم تر با شنوندگان موسیقی مان ارتباط مستقیم داشته باشیم."

کلی دووال واکنش مردم ترکیه به موسیقی را دوست دارد. "آنها به دورمان حلقه می زنند و ابراز احساسات می کنند. گاهی با ما دم می گیرند، می خوانند و حتی می رقصند. این چیزی است که در استرالیا کمتر اتفاق می افتد."

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

هرات، شهر کتاب و هنر
منصور خراسانی

 مسافری که کو به کو به دنبال کتابی از محمد مجتهد شبستری، یکی  از اندیشمندان معاصر ایران، می گشت  گذارش به شهر هرات افتاد.  وارد یکی از کتابفروشی ها در نزدیکی مسجد جامع هرات شد. جوانی را دید که در کتابفروشی اش و درمیان صد ها جلد کتابی که برای فروش گذاشته، غرق در خواندن کتابی است.

مسافر پس از نگاه به کتاب ها از کتابفروش پرسید که کدام کتاب را دارید؟ کتابفروش سرش را بلند کرد و در پاسخ گفت که تنها یک نسخه. از قضا کتاب روی دست فروشنده همانی بود که مسافر ما دنبالش می گشت. سراسیمه پرسید: "قیمت این کتاب چند است؟" فروشنده گفت: " تنها نسخه ای که دارم همین است و این هم فروشی نیست. چون خودم دارم می خوانمش." مسافر که حدیث عشق هراتی ها به کتاب و کتاب خوانی را شنیده بود، خودش واقعیت آن را لمس کرد.

شاید شوق و ولع مردم هرات به کتابخوانی در گذشته پربار فرهنگی این منطقه ریشه دارد که به هزاران سال پیش برمی گردد. در عهد هخامنشیان به این منطقه "هریوا" می گفتند و بن واژه آن برگرفته از نام رود "هری" است که در زبان ایرانی باستان به معنای "تیز و شتابان" است.

هرودت، پدر تاریخ یونانی، از وادی بارور هرات به عنوان "سبد نان آسیای میانه" نام می برد. چه پیش از اسلام و چه بعد از آن هرات از مراکز علم و فرهنگ و قدرت در منطقه بوده است. بعد از ورود اسلام چهره های برجسته ای چون خواجه عبدالله انصاری، عبدالرحمان جامی، علیشیر نوایی، شاه عباس صفوی، ملکه گوهرشاد، کمال الدین بهزاد و بسیاری دیگر در این شهر زاده و پرورده شده اند.

هرات روزهای ما، به مانند همه دیگر شهرهای افغانستان، در حال بیرون آمدن از زیر گرد و غبار جنگ های طولانی است. با وجود این، در هیچ شهر دیگر افغانستان نمی توان این همه دکان و فروشگاه های کتاب، کتاب خانه ها و مردم مشتاق کتاب خوانی را دید.

حتا در سال های تاریک سلطه طالبان که تحصیل زنان و دختران ممنوع بود، زن ها در هرات به طور زیرزمینی تحصیل و تدریس می کردند و حتا گواهی نامه انتقال از یک کلاس به کلاس دیگر را صادر می کردند.

با وجود این، درصد بالای بی سوادی (بر اساس برخی آمار: نزدیک به هفتاد درصد جمعیت بالای پانزده سال) و فقر، از عوامل عمده این حقیقت تلخ است که افغانستانی ها از جمله ملت های کم خوان جهان به شمار می آیند.

آمار قابل استنادی از میزان کتابخوانی در سال های بحرانی افغانستان وجود ندارد، همچنان که در حال حاضر نیز بیشتر آمار، برآوردی است؛ اما شاید تعجب کنید اگر گفته شود در دوره طالبان - که بسیاری از مردم افغانستان آن را سیاه ترین فصل تاریخ کشور خود می دانند - کتابخوانی، بیشتر در میان افغانستانی ها رواج داشت.

کتاب و دیگر هیچ

در آن دوره، حوزه سرگرمی های مردم افغانستان، به ویژه جوانان، بسیار محدود بود. طالبان فعالیت تمام رسانه های دیداری را ممنوع اعلام کرده و رسانه های شنیداری را در کنترل خود داشتند.

موسیقی در آن دوره حرام پنداشته می شد و از فعالیت سینماها و سالن های نمایش تئاتر هم جلوگیری می شد. حتی روزنامه ها و مجلات هم، باید بدون عکس چاپ می شد. طالبان اینترنت را نیز پیش از اینکه نامی از آن به گوش افغان ها برسد، به دلیل اینکه توان کنترل آن را نداشتند، ممنوع کردند.

در چنین وضعیتی، کتاب در ردیف سرگرمی های معدود جامعه قرار داشت. زنان و دخترانی که از کار و فعالیت اجتماعی، و مهم تر از آن از تحصیل بازمانده و خانه نشین شده بودند، مردانی که به فعالیت های اقتصادی، از جمله کار در بازار و فروشندگی مشغول بودند و پسران دانش آموز که موضوعات تحصیلی آنها، از سوی حاکمان جامعه، بیشتر به مضامین دینی محدود شده بود، اوقات فراغت خود را با کتاب می گذراندند.

البته، ناگفته نباید گذاشت که کمیت کتابخوانی در آن دوره، اگرچه در اثر جبر زمان گسترش یافته بود، اما کیفیت مطالعه چندان قابل توجه نبود. بیشتر کتاب هایی که در آن دوره در افغانستان خرید و فروش و دست به دست می شد، آثار عامه پسند پلیسی و عشقی نویسندگان دهه های چهل و پنجاه ایرانی بود.

اقبال جامعه افغانستان نسبت اینگونه آثار، باعث شده بود که چاپخانه های افست پاکستانی، دست به بازچاپ انبوه کتاب هایی از این نوع، از روی نسخه اصلی آنها بزنند که البته، کیفیت چاپ و کاغذ مورد استفاده آنها در مقایسه با نسخه های اصلی، بسیار پایین بود.

انفجار رسانه ای

پس از طالبان، درهای جامعه تاریک و بدون صدا و تصویر افغانستان، به یکباره به روی رادیوها و تلویزیون های تفریحی، روزنامه ها و مجلات رنگارنگ با عکس هایی جذاب  از هنرپیشه های هندی، غربی، ایرانی و عربی، تلویزیون های ماهواره ای و فیلم های ویدئویی گشوده شد. این هجوم رسانه ها، جامعه افغانی را ذوق زده کرد و کتاب را به حاشیه راند.

اکنون شش - هفت سال از آن انفجار رسانه ای در جامعه افغانستان می گذرد و هیجان اولیه جوانان دختر و پسر افغانستانی به آثار تفریحی ظاهراً به سرحد اشباع رسیده است. در این اواخر، می توان شاهد بازگشت کتاب به سبد خرید آنها بود.

در هرات، شهری که شاهد بیشترین فعالیت های فرهنگی در افغانستان، پس از کابل است، کتابفروشی به حرفه پردرآمدی تبدیل شده است. "کتابخانه عامه" این شهر رنگ و روی تازه ای به خود گرفته، به هیات کتابخانه های مدرن درآمده و حتی با کمک اینترنت، به کتابخانه های جهان خارج پیوند یافته است. 

از همه مهم تر، کیفیت کتابخوانی نیز رشد کرده است. اگر در زمان طالبان، بیشترین توجه به کتاب های عشقی و پلیسی بود، اکنون کتاب هایی در حوزه های دانش کامپیوتر، زبان انگلیسی و اندیشه های نو، خریداران زیادی دارد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

سولژنیتسین در زندگی

آخر امسال نود ساله می شد. چهره و پیام اخلاقی اش یادآور ترکیبی بود از پیامبران عهد عتیق و نویسندگان بزرگ روس. با این که بیست سال در غرب زندگی کرد، بیش از آن که مبلغ زندگی معاصر غرب شود، منتقد آن شد.

برای شناخت او باید سنت ادبی روسی را در نظر گرفت که "ادبیات نباید در جستجوی زیباشناسی ناب، از محدودۀ جهان خاکی خارج شود. او چون تولستوی، داستایفسکی و تورگنیف بر این باور بود که نویسنده باید با مسائل اجتماعی مهم رویارو شود ولو این که این رویارویی او را در تضاد با نظریات متداول و ایدئولوژی های حاکم قرار دهد."

در سنت نویسندگان روسی هنر با آفرینش خیال، معادل نیست. از دید آنها میان صنعتگری ادبی و ابداع پیوندی الزامی وجود ندارد. بلکه هنر نویسنده در مهارت او در انتخاب، شکل دادن، و ارائه اطلاعات حقیقی در ساختاری منسجم و نیز در توانایی او برای درک الگوها و قیاس هاست. از همین رو سولژنیتسین نوشت که او آمده تا حقیقت را بازسازی کند.

الکساندر سولژنیتسین، که یکشنبه ۳ اوت  در مسکو درگذشت، در ۱۱دسامبر ۱۹۱۸ در کیسلوودسک در کوهستان های قفقاز به دنیا آمد. از فرزندان "اکتبر" بود. اصطلاح فرزند اکتبر در مورد کودکانی به کار می رفت که اندکی پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به دنیا آمده بودند. پدرش اهل قفقاز و مادرش اوکرایینی بود. پدر الکساندر پیش از تولد او از دنیا رفت و او در دامن مادر بزرگ شد.

کودکی الکساندر در سختی و مشقت گذشت و با وجود آنکه اغلب دوستان خانوادگی اش نظر خوشی نسبت به حکومت نداشتند، او شیفته ایدئولوژی کمونیسم شد و در اواخر دهۀ ۱۹۳۰ از پیروان سرسخت مارکس و لنین گردید.

در ۱۹۳۷ وارد دانشگاه روستوف شد. علاقه اش به ادبیات بود اما در ریاضیات و فیزیک تخصص گرفت. "این انتخاب رشته به خاطر مادر بیمارش بود که به سل مبتلا شده بود و مشکل می توانست از روستوف نقل مکان کند و یا در آنجا تنها بماند. در نتیجه سولژنیتسین نمی توانست به یکی از دانشگاه هایی برود که ادبیات در آنها در سطحی بالاتر از دانشگاه روستوف تدریس می شد.

در سالیانی که در پی آمد سولژنیتسین این تصمیم خود را مشیتی الهی دانست زیرا دقیقا به خاطر دیپلم ریاضی اش بود که از اردوگاه کار اجباری آزاد گردید – آن هم در زمانی که سلامتش در تهدید بود – و به محیط نسبتا امن تر انستیتویی وابسته به یکی از زندان ها منتقل شد.

در بهار ۱۹۴۱ سولژنیتسین با درجۀ ممتاز فارغ التحصیل شد و به جای این که به جستجوی شغلی برآید تصمیم گرفت در دانشگاه مسکو تمام وقت به تحصیل ادبیات بپردازد. اما وقتی در ژوئن آن سال به مسکو رسید حملۀ آلمان نازی به اتحاد جماهیر شوروی شروع شد و نقشه هایش به باد رفت.

بی درنگ وارد خدمت نظام شد. در ۱۹۴۲ افسر شد و دیری نپایید که فرماندهی یک واحد آتشبار را به عهده گرفت و تا ۱۹۴۵ در خط مقدم جبهه ماند. دو بار نشان شهامت گرفت و به درجۀ سروانی رسید.

"آنچه روزگارش را تیره و تار کرد رعایت نکردن جوانب احتیاط سیاسی بود. ماه ها با افسری همقطار در واحدی دیگر مکاتبه می کرد. سابقۀ دوستی این دو از روستوف بود. این دوست نیز مانند سولژنیتسین دربارۀ استالین و سیاست هایش دچار تردیدهای جدی شده بود. به این پندار که نامه های خصوصی خیلی سطحی بازرسی می شوند، دو دوست عقایدشان را با اندک پرده پوشی ابراز کرده بودند".

اما نامه ها بطور دقیق بررسی می شد و همین نامه ها سبب شد که سر و کارش به زندان و اردوگاه کار اجباری بیفتد. در اردوگاه ها باورهای مارکسیستی اش سستی گرفت. اما تخصص او در ریاضیات سبب شد که پس از چندی او را در انستیتوی پژوهشی زندان به کار گمارند که غذای بهتری داشت و از کار طاقت فرسای بدنی در آن خبری نبود. این سبب نجات او گردید وگرنه در اردوگاه های کار اجباری مرده بود.

در۱۹۵۰ به علت اختلافاتی که با اولیای امور انستیتو پیدا کرد، به زندان منتقل شد. زندانی در آسیای مرکزی. سه سالی را که سولژنیتسین در این اردوگاه سپری کرد منابع غنی و سرشاری برای آثار آتی اش فراهم آورد.

او که به نوبت عمله، آجرکار، و ریخته گر شد شاهد اعتصاب گسترده و اعتراض آمیز زندانیان گردید و با افرادی آشنایی پیدا کرد که سالیان سال در بند انواع زندان ها و اردوگاه های کار اجباری شوروی گرفتار بودند.

سولژنیتسین جریان عادی روزمره و سفاکانۀ سیستم اردوگاه و عوارض آن را روی زندانیان گوناگون در کتاب "یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ" ترسیم کرده و بسیاری از گزارش هایی را که از آشنایان تازه اش شنیده بود بعدها در "مجمع الجزایر گولاک" گنجاند.

در ۱۹۵۲ با عمل جراحی در بیمارستان اردوگاه، یک تودۀ بزرگ متورم سرطانی را از بدن او خارج کردند. در همان سال خبر غم انگیزی به او رسید: همسرش که ظاهرا برای جدا شدن از شوهری که "دشمن خلق" بود تقاضای طلاق کرده بود، سرانجام موفق شده بود و اکنون با مرد دیگری زندگی می کرد.

در ۱۹۵۳ پس از هشت سال زندان آزاد شد اما به تصمیم اولیای امور برای ابد به دهکده ای در قزاقستان تبعید گردید و در آنجا به تدریس ریاضیات و فیزیک پرداخت و با شتابی تب آلود شروع به نوشتن کرد.

چند ماه بعد دردهای شدید شکم او را از ادامه کار باز داشت. سرطان دوباره بازگشته بود و ظاهرا از جای دیگری سر در آورده بود. در پایان سال ۱۹۵۳ تصور براین بود که چند ماه بیشتر زنده نمی ماند. نوشته هایش را در باغچه ای مدفون کرد و خود را به تاشکند رساند که بیمارستان سرطان شناسی داشت. سال ها بعد، دوران اقامتش در بیمارستان در کتاب "بخش سرطان" بازتاب یافت.

از ۱۹۵۴ بار دیگر زندگی عادی را از سرگرفت و توانست دوباره به نوشتن بپردازد. حکم تبعید ابدی او در ۱۹۵۶ لغو شد و به او اجازه دادند به بخش اروپایی روسیه بازگردد.

در ۱۹۵۷ بار دیگر با همسر سابقش (ناتالیا روشتوفسوکایا) ازدواج کرد و با او به ریازان، شهری در نزدیکی مسکو رفت و در آنجا چون گذشته به تدریس فیزیک پرداخت و مخفیانه به نوشتن ادامه داد.

در۱۹۶۱ در پایان بیست و دومین کنگرۀ حزب کمونیست شوروی که در آن استالینیسم با بوق و کرنا محکوم شد، تصمیم گرفت خطر کند و نسخۀ خطی "یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ" را به "نوی میر" معتبرترین ماهنامۀ ادبی شوروی برساند. سردبیر، توارودوفسکی، تحسین خود را نثار سولژنیتسین کرد و با تدبیرهای خارق العاده ای توانست متن را به چاپ برساند.

چاپ این اثر رویدادی پراهمیت تلقی شد. دنیای غرب آن را بمبی سیاسی به شمار آورد ولی تفسیر رسمی در شوروی، کتاب را افشای اشتباهات استالین وانمود کرد که دیگر برای همیشه از میان رفته است.

پس از انتشار یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ نامه های فراوانی به دست سولژنیتسین رسید. این نامه ها غالبا از سوی کسانی نوشته می شد که خود رنج وحشتناک اردوگاه های کار اجباری را تحمل کرده بودند.

طی سال های ۱۹۶۳ و ۱۹۶۴ سولژنیتسین با تعداد زیادی از نویسندگان نامه ها بطور محرمانه ملاقات کرد تا بتواند شرح حال آنان را با تمام جزییات ثبت کند. بیشتر این اطلاعات در "مجمع الجزایر گولاک" گنجانده شده است.

اما فضای سیاسی دوران خروشچف دوام نیاورد و با کودتایی که خروشچف را در اواخر ۱۹۶۴ از اریکه قدرت به زیر کشید، اوضاع وخیم تر از قبل شد. کوشش های نویسنده برای چاپ "دایرۀ اول" در "نوی میر" ناکام ماند و او تصمیم گرفت میکروفیلم آن را به خارج از کشور بفرستد.

در ۱۹۶۵ اوضاع باز هم وخیم تر شد. به آپارتمان دو دوست ریختند و دست نوشته های سولژنیتسین را بردند. این پیشامد سبب شد تصمیم بگیرد کتاب "بخش سرطان" را از طریق شبکه زیرزمینی (سامیزدات) منتشر کند.

این شبکه کتاب های ممنوعه در شوروی را با دست نویس در چندین نسخه تکثیر و توزیع می کرد. در ۱۹۶۸ دو اثر مهم او یعنی مجمع الجزایر گولاک و بخش سرطان در غرب منتشر شد. دراکتیر۱۹۷۰ نوبل ادبیات به خاطر "قدرت اخلاقی در تعقیب سنت های حیاتی ادبیات روسی" نصیب او شد.

در۱۹۷۴ گروهی از عوامل کا. گ. ب به خانه اش ریختند و او را به زندان بردند. تابعیت شوروی از او گرفته شد و فردای آن روز با هواپیما او را به آلمان غربی منتقل کردند. ابتدا ساکن زوریخ شد و در ۱۹۷۶ به آمریکا رفت و درکاوندیش، روستایی کم جمعیت واقع در جنوب ورمانت ساکن گردید.

با پرسترويکای ميخائيل گورباچف نام آلکساندر سولژنيتسين در اتحاد شوروی دوباره سر زبان ها افتاد و در مطبوعات روسيه "دشمن خلق" بر مسند قهرمان ملت نشست.

سرانجام، در سال ١٩٩٠ گورباچف تابعيت اتحاد شوروی را به سولژنيتسين پس داد و يک سال پس از آن اتهام "خيانت به وطن" عليه او را ملغی کرد.

نخستين بازديد سولژنيتسين از روسيه در اوايل دهه ١٩٩٠ يک رويداد تاريخی محسوب می شد. نويسنده غريب در سال ١٩٩٤ برای هميشه به کشور زادگاهش برگشت و در همان سال با بوريس يلتسين، رئيس جمهوری وقت روسيه، ملاقات كرد و در مجلس دومای دولتی سخنرانی کرد.

در سال ١٩٩٧ جايزه سولژنيتسين برای نويسندگان روسی زبان تاسيس شد و سال ٢٠٠٧ ولاديمير پوتين شخصا جايزه دولتی روسيه برای دست آوردهای بشردوستانه را به او اهدا کرد.

اما اين همه عنايت دولت روسيه به سولژنيتسين باعث نشد که او به ستايش رژيم نوين کشورش بپردازد بلکه برعکس، او در واپسين نوشته هایش سيستم دموکراتيک غربی و پيروی کورکورانه روسيه از غرب را به باد انتقاد گرفت.

سولژنيتسين از دوری مردم از دين و ايمان و سکولاريسم فزاينده در روسيه آزرده بود و در يکی از آخرين گفتگوهای مطبوعاتی خود در ماه ژوئيه سال ٢٠٠٧ به مجله اشپيگل آلمان گفت: "ايمان برای من پايه زندگی فرد محسوب می شود."*

*در تهیه این گزارش از کتاب سولژنیتسین از سری نسل قلم استفاده شده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

با این که تاریخ دقیق پیدایش نمد روشن نیست، اکثر منابع آن را از نخستین بافته های  ساخته دست بشر می دانند.  کهن ترین بقایای نمد که به ۶۵۰۰ سال پیش از میلاد بر می گردد، در سرزمین کنونی ترکیه کشف شده است.

نمد، مرکب از الیاف کرک و مو و پشمی است که روی هم ریخته می شوند و از راه مالیدن و فشردن به هم می چسبند و به انسجام می رسند و قماش گرم و ضخیمی را شکل می دهند که می توان برای نیازهای مختلف از آن کار گرفت.

دانشنامه فارسی مصاحب پس از دادن تعریف مشابهی از "نمد" می افزاید:

"روش ساختن نمد، بر حسب نوع الیاف به کاررفته و نوع مصرف، تغییر می کند. نمد بافته را نخست به صورت پارچه درشتی می بافند، سپس با ماشین خارزنی به آن پرز می دهند و آن را خوابدار می کنند و آنگاه با اطو کردن ان را صاف می کنند. در ساختن نمد حقیقی، نخست الیاف پاک شده را به شکلی که منظور است، روی هم قرار می دهند، سپس آنها را می کوبند و بخار آب می دهند و می فشارند و گازری می کنند و ضخامت مورد نظر را به آنها می دهند."

از دیرباز نمد را به عنوان قماش خیمه و فرش و پوشش و کلاه به کار می گرفتند و اکنون هم نمدمالی در میان عشایر ایران و آسیای میانه رایج است. با اختراع ماشین نمدمالی در باخترزمین بازار کلاه های نمدی در اروپا نیز رونق گرفت.

در باره نمد در میان اقوام مختلف اسطوره هایی نیز وجود دارد. برای نمونه، سومری ها اعتقاد داشتند که نمد از اختراعات "اورنامان"، از قهرمانان اسطوره ای سومر است.

مسیحی ها بر این باور اند که نمد از موهبت های الهی ای است که برای "کلمنت" و "کریستوفر"، دو قدیس مسیحی حادث شد و به هنگام فرار آنها از دست دشمنان پشم درون کفش های آنها با عرق درآمیخت و تبدیل به نمد شد.

واژه "نمد" را در آثار ادبی و فرهنگ عامه پارسی نیز می توان ردیابی کرد. در ویس و رامین یکی از ویژگی های نمد که سنگینی آن بر اثر جذب آب است، این گونه توصیف شده است:

نمد باشد در آب افکندن آسان
نباشد زو برآوردنش ز آن سان

ناصر خسرو در بیت زیر به یک مورد استفاده دیگر از نمد (به جای صافی) اشاره می کند:

برون آرد از دل بدی را خرد
چو از شیر مر تیرگی را نمد

عبارت "از نمد گذشتن" نیز کنایه از صاف و خالص شدن شراب است که در برخی از آثار پارسی آمده است.مولوی هم در آثار خود به کرات از واژه نمد کار گرفته است:

بر نمد چوبی اگر آن مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد

و یا:

زیر بالش ها و زیر شش نمد

خفت پنهان تا ز چشم شه رهد

اصطلاح "با نمد سر بریدن" نیز به جای " با پنبه سر بریدن" به معنای "با خوش زبانی دمار از روزگار خصم برآوردن" مورد استفاده بوده است.

در فرهنگ معین اصطلاح "نمد انداختن" را هم می بینیم که به معنی "اقامت کردن" یا "قرار یافتن" است، به مانند "خیمه افکندن" و اشاره به جنس خیمه یا فرش دارد.

امروزه هم اقوام کوچی ای در آسیای میانه برای اقامت در محلی موقت در چراگاه های سردسیر نمد می افکنند.

در دنیای مدرن نیز از نمد استفاده فراوان صورت می گیرد، به ویژه در ساختن اسباب بازی ها و سازهای موسیقی. معمول ترین مورد استفاده آن جلوگیری از اصطکاک سطوح دو شیئ  به هم یا ورود گرد و غبار به درون اشیا است.

کودکان با آدمک ها و جانوران نمدی بازی می کنند که روی تخته های نمدی می چسبند و می توان آنها را در طول بازی از یک جا به جایی دیگر چسباند.

گزارش مصور این صفحه در باره پژوهش های بیتا قزل ایاغ در زمینه نمدمالی است.

بیتا قزل ایاغ متولد ۱۳۴۵ در ایتالیا، پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی در تهران، دوره معماری را در فرانسه به اتمام رساند و به ایران بازگشت. او همیشه به جنبه های هنری معماری بیشتر علاقه مند بود تا جنبه های فنی و تکنیکی آن.

به علت علاقه زیاد به صنایع دستی از سال ۱۳۸۰ تحقیقاتش را در زمینه نمد در مناطق عشایر آغاز کرد. او می‌گوید:

" کارهای پته دوزی و گلدوزی برای من نقاشی اند.  به جای بوم از نمد استفاده کردم و به جای رنگ و روغن یا اکریلیک از نخ ابریشم. گلها و نقشهای ترکمن بسیار هندسی و نوک تیزند و حالت مدرنی دارند که برای من بسیار جالب بودند و من در کارهایم از آنها الهام گرفتم.  البته تمام طرح های من نماد عشایرند."

او در مورد کارهای جدیدش که عناصر جنگ را در آن ها می‌بینیم می‌گوید:" همه آنها مربوط به خاطرات من از دوران جنگ است که همه برایم بسیار مقدسند."

بيتا قزل اياغ  تا به حال چندین نمایشگاه از آثار خود در ایران برگزار کرده است و بیش از ۵۰ اثرش سال آینده میلادی در دو کشور انگلستان و اسکاتلند به نمایش گذاشته خواهند شد.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

در گهواره با ماهواره
سهراب ضیا

به هنگام فرود به شهر دوشنبه به ندرت می توان بام ساختمانی را دید که بشقاب ماهواره ای نداشته باشد. در حالی که چهار تا پنج سال پیش آنتن ماهواره ای از نوادر لوازم روزگار مردم پایتخت تاجیکستان بود. اکنون بیشتر مردم ترجیح می دهند با داشتن آنتن ماهواره ای انتخاب بیشتری در تماشای تلویزیون یا گوش دادن به رادیو داشته باشند.

با این که تا کنون در باره شمار این آنتن ها در تاجیکستان آمار رسمی ای منتشر نشده است، اما بررسی های برخی از سازمان های غیردولتی در این کشور حاکی است که فرآیند روآوردن مردم تاجیکستان به تلویزیون ماهواره ای روزافزون است.

دو سال پیش اتحادیه اجتماعی "خامه"، یک سازمان غیردولتی که در زمینه تامین رشد رادیو و تلویزیون و رسانه های چاپی در تاجیکستان فعالیت می کند، پژوهشی را در زمینه این پدیده تازه انجام داد.

بنا بر این پژوهش، در آن زمان حدود یک میلیون و پنجاه هزار خانواده از جمعیت هفت میلیونی تاجیکستان صاحب دستگاه تلویزیون بودند و از این میان حدود ۴۲۰ هزار خانواده بشقاب ماهواره ای داشتند. این تعداد برابر با حدود ۴۰ درصد کل جمعیت تاجیکستان است.

اما تمرکز بیشتر این آنتن ها در شهر دوشنبه، پایتخت تاجیکستان بود که ۶۸ درصد جمعیت آن از آنتن های ماهواره ای بهره می بردند. با توجه به افزایش چشمگیر شمار کاربران آنتن ماهواره ای، می توان گفت که در حال حاضر این رقم باید بالاتر رفته باشد.

بیشتر بینندگان تلویزیون های ماهواره ای در تاجیکستان از سامانه های "هات برد" و "یامال" کار می گیرند. شبکه های تلویزیونی روسیه، شبکه خبری یورونیوز به زبان روسی، صدای آمریکا به زبان پارسی، پی ام سی یا کانال موسیقی ایرانی، تلویزیون های طلوع و آریانای افغانستان و شبکه های صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران در میان مردم تاجیکستان بیشترین تعداد بینندگان را دارند.

از میان شبکه های تلویزیونی تاجیکستان تنها سه کانال "سفینه"، شبکه یک سراسری و "بهارستان" که هر سه دولتی است، برنامه های خود را روی ماهواره پخش می کنند.

برخی از ساکنان مناطق به شدت کوهستانی تاجیکستان برنامه های این سه شبکه تلویزیونی را از طریق ماهواره تماشا می کنند، چون آنتن های زمینی در این منطقه ها کیفیت تصویر و صدا را به خوبی دریافت نمی کنند. 

هیچ یک از حدود ۲۰ ایستگاه تلویزیونی غیردولتی تاجیکستان تا کنون به ماهواره راه نیافته اند.

اما بیشترین مورد استفاده از بشقاب های ماهواره ای تماشای شبکه های تلویزیونی خارجی است  با تنوع  به مراتب جذاب تر از تلویزیون های محلی  و شرح و تفصیل و دقت بیشتر در گزارش رویدادهای جهان. یعنی یک نواختی و فقر محتوا و اخبار شبکه های تلویزیونی تاجیکستان یکی از انگیزه های عمده رو آوردن مردم به تلویزیون های ماهواره ای است.

برخی از خانواده های سنتی نگران اند که تلویزیون های ماهواره ای می تواند منبع فساد در جامعه باشد. اما برخی  دیگر از خانواده ها از تلویزیون ماهواره ای به عنوان کلاس درس استفاده می كنند و حتی از آنها زبان خارجی می آموزند.

نمونه خوب این آموزش زبان از راه ماهواره،  بحرالدین خالف، قهرمان گزارش مصور این صفحه است. این  کودک شش ساله  زبان آلمانی را به تنهایی از راه تماشای شبکه تلویزیون ماهواره ای آلمان به خوبی فرا گرفته است. این موضوع مایه شگفتی اهل خانواده خود او نیز شده است که هیچ کدام زبان آلمانی را بلد نیستند.

در این گزارش زبان آلمانی "زبان نمیسی" خوانده شده است که معادل روسی آن است.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

پایان صنعت لقب سازی
حمید رضا حسینی 

هرکسی دوست دارد به چیزی تفاخرکند: خانه مجلل، ماشین مدل بالا، میهمانی های پرخرج، لباس های گران قیمت، محله ای که در آن زندگی می کند ( خصوصا اگر به "یه" ختم شود. مثل زعفرانیه، کامرانیه، فرمانیه!) و در یک کلام پول! یک جاهایی هم تیتر تحصیلی، و نه محتوای آن، مایه فخر است، مثل دکتر و مهندس.

برای نمونه، ممکن است یک خانم شوهرش را به جای جواد یا بهروز، "دکتر" صدا بزند! نشنیده اید؟ "دیروز دکتر بچه ها رو برده بود سونا" یا " دیشب شام با دکتر رفته بودیم بیرون." البته قبول کنیم که این مورد، کمی از مد افتاده؛ شايد به این علت که دانش مثل قبل برش ندارد و پولسازنیست.

تا هشتاد سال پیش، لقب افراد نیز مایه تفاخر بود. یعنی آدم ها، درکنار افتخارات دیگر، می توانستند به خود بنازند که بله، نام خاندان ما ناصرالحکما است و نام خانواده شما رجبعلی!

درگذشته ها، چون شناسنامه ای در کار نبود، نام خانوادگی افراد لزوما از طریق وراثت به دست نمی آمد. افراد را بر اساس شغل یا محل تولد یا حتی سفر به مکان های مقدس می خواندند؛ مثل رضا خیاط ، علی شیرازی و کربلایی حسن. اما خیاط و شیرازی و کربلایی، نام خانوادگی نبود، لقب بود.

لقب چیزی فراتر

لقب در ایران پیشینه دور و درازی دارد. می توان تا دوره هخامنشیان و ساسانیان پیش رفت و از اردشیر درازدست و یزدگرد بزهکار و خسرو نوشیروان یاد کرد.

در دوره اسلامی، القاب رواج بیشتر یافت. خواجه نظام الملک توسی، بزرگ ترین دیوانسالار ایران پس از اسلام، می گفت: " غرض لقب بیشتر آن است که مرد را بدان لقب بشناسند. به مثل، در مجلسی یا مجمعی صد کس نشسته باشند و از آن جمله ده تن محمد نام باشند. یکی آواز دهد که ای محمد! هر ده محمد را لبیک باید گفت...."

بدین ترتیب، لقب چیزی شبیه نام خانوادگی بود. اما شاید فراتر از آن؛ برای بزرگان، وجه تمایز و برتری هم بود. خواجه نظام الملک عقیده داشت که " از ناموس های مملکت، یکی نگاه داشتن لقب و مرتبت و اندازه هر کس است" و می نالید که چرا لقب معاریف را به بازاری و دهقان داده اند و لقب قاضی و دهقان را به شاگرد و کدخدای ترک.

از خلفای عباسی تا شاهان صفوی، تقریبا همه خلفا و سلاطین و امیران، صاحب لقب بودند. حالا یکی مثل سلطان محمود غزنوی لقبش را از خلیفه عباسی می گرفت و "یمین الدوله و امین المله" ( دست راست خلیفه و امین پیروان مذهب) خوانده می شد، یکی هم مثل شاه عباس صفوی "کلب [سگ] آستان علی"  امضا می کرد.

از ملاعلی عاجز تا مجدالاشراف

اما این در دوره قاجار بود که آش القاب رفته رفته شور شد و صدای همگان در آمد. هم حکومت در دادن لقب بذل و بخشش داشت و هم مردم در دادن لقب به هم. اگر کسی در طبقه فرودست بود، ممکن بود لقبش از خصوصیات جسمانی اش گرفته شود، مانند ملاحیدر کور، ملاعلی عاجز و حتی مردکه کور. ( این هرسه،  در آمارگیری سال ۱۲۸۱ خورشیدی در تهران، جزء ساکنان محله بازار آمده اند.) و اگر طرف برای خودش کسی بود، لقبش دهان پرکن بود: مجد الاشراف، مؤتمن الملک، سلطان الذاکرین، حسام السلطنه و از این قبیل.

القاب دولتی یا شغلی بود مثل مستوفی الممالک و منشی الممالک که به متصدیان امور مالی و دبیران دولت اطلاق می شد و یا وصفی بود مثل فخرالشعرا که  این خود داستانی دارد.

"حاجی سید رضای روضه خوان قمی" شعری در وصف کاخ دوشان تپه سرود با این مطلع:

یک بهشت برین به دوران است /  به کجا؟ تپه ای که دوشان است
بالای تپه آن عمارت ها / منزل شه جهان نمایان است

و رفت تا آنجا که:

یک لقب هم بما عطا بشود / که لقب نزد شه فراوان است

ناصرالدین شاه هم به پاس این خدمت مهم، جناب روضه خوان قمی را به لقب فخرالشعراء مفتخر کرد.

صنعت لقب سازی

گاهی لقب گرفتن، برای صاحب آن امتیازهای دیگری هم می آورد همچون گرفتن نشان و حمایل مخصوص. البته مخارجی هم روی دست او می گذاشت. مثلا  در زمان ناصرالدین شاه هرکس که لقب می خواست، "پنجاه تا صد دانه پنج هزاری طلا" تقدیم "خاک پای بندگان اقدس شهریاری" می کرد تا ایشان لقبی مرحمت فرمایند. در این میان درباریانی که واسطه لقب گرفتن شده بودند هم به نوایی می رسیدند. 

اما در دوره مظفرالدین شاه به جای این که پول به خزانه شاه برود، یکراست به جیب درباریان می رفت، زیرا شاه مریض احوال و کودک مزاج، یک ماشین امضاء بود که روزی ده بیست فرمان از زیر دستش بیرون می آمد.

تا وقتی ده نفر و بیست نفر و صدنفر لقب وصفی می خواستند ، مشکلی وجود نداشت. اما وقتی هزاران  نفر درخواست لقب داده بودند، این القاب باید از کجا می آمد و چه کسی آن ها را می ساخت؟

برای رفع این نیاز مبرم، صنعت لقب سازی حسابی رونق گرفت. یکی از مورخان معاصربه نام "عبدالله مستوفی" که اتفاقا پدرانش مستوفی الممالک دربار قاجار بوده اند، محاسبه ای جالب دارد:

"مثلا نصر، نصرت، نصیر، ناصر، منصور، انتصار، منتصر، مستنصر با مضاف الیه های السلطنه، الدوله، الملک، السلطان، الممالک، الملوک.... ( ۴۰ تا مضاف الیه را می شمارد) [ترکیب می شوند.] از ضرب این هشت مضاف در چهل مضاف الیه به رقم سیصد و بیست می رسیم. بنابراین از یک ماده" نصر" سیصد و بیست لقب [تولید] می شود که از طبیب بی سواد سر محل و آخوند مدرسه و شاگرد روضه خوان و قاری و سید نیزه باز و حاجی عمه جان ها تا وزرا و رجال و شاهزادگان، همه جور اشخاص می توانستند با این ترکیبات برای خود عنوانی پیدا کنند و دلخوش باشند."

ارزش القاب اما یکسان نبود. لقب " سلطان" از همه بالاتر و مخصوص سه نفربود: ظل السلطان (پسر بزرگ ناصرالدین شاه)، امین السلطان (صدراعظم او) و عزیزالسلطان (ملیجک او). القاب ساخته شده با واژه های آصف و شیر و مجد و ظهیر و رکن و اعتماد و امین و شعاع و حشمت هم خیلی با ارزش بودند.

پایان دوران القاب

پس از مشروطه روشنفکران کوشیدند  بی ارزشی و بلکه مسخرگی القاب را نشان دهند. جراید نواندیش با "ببرالسلطنه و پلنگ الدوله" خواندن رجال، به تحقیر و تمسخر القاب مرسوم پرداختند تا از اعتبار اجتماعی صاحبان آن ها بکاهند.

این تلاش ها زمینه را برای پایان دادن اعطای القاب از سوی دولت آماده کرد و در نتیجه مجلس شورای ملی در سال ۱۳۰۴ خورشیدی، قانون "الغای القاب و مناصب مخصوص نظام و القاب کشوری" را تصویب کرد.

گرچه قانون سال ۱۳۰۴ القاب را لغو کرد، اما نگفت که افراد باید چگونه خطاب شوند و چه نامی برای خود انتخاب کنند. بنابراین چندان جدی گرفته نشد و القاب کمابیش دوام آوردند. نهایتا در نهم مرداد ماه سال ۱۳۱۴ هیأت وزیران نظامنامه تشریفات رسمی القاب و عناوین را ابلاغ  کرد.

برمبنای این نظامنامه، قرار شد همگان با عنوان ساده آقا یا خانم خطاب شوند و اگر سفیر و وزیر و رییس هستند، عنوان جناب در برابر نامشان قرار گیرد. استفاده از عنوان هایی مثل خان و میرزا و بیک و امیر هم به کلی موقوف شد.

چند هفته بعد، دولت تصویب نامه دیگری را انتشار داد و مردم را ملزم کرد که  برای خود نام خانوادگی انتخاب کنند و از بکارگیری القاب یا نام پدر به عنوان نام خانوادگی بپرهیزند.

بدین ترتیب، همه به صرافت افتادند که یک نام خانوادگی برای خودشان دست و پا کنند. برخی مانند گذشته به نام شهر یا شغلشان راضی شدند. برخی همان لقب گذشته را با حذف الدوله و السلطنه  نام خانوادگی قرار دادند. احمد قوام السلطنه شد احمد قوام و محمد مصدق السلطنه شد محمد مصدق.

برخی هم  دم دست ترین کلمات را به عنوان نام خانوادگی برگزیدند یا ماموران اداره ثبت احوال هر نامی که خواستند به متقاضیان دادند. برای مثال، پدر بزرگ "غلامرضا تختی"  حبوبات فروشی بود به نام حاجی قلی و چون در دکان خود روی تخت بلندی می نشست به حاجی تختی معروف شد.

یکی از پسران او به نام رجب، پدر غلامرضا، شهرت تختی را برگزید و با ایستادن فرزندش بر سکوی قهرمانی جهان،  نامی شد مایه غرور و افتخار همه.

چه فرزند ملاعلی عاجز باشیم، چه از اعقاب مجد الاشراف، اگر امروز ما نام و نام خانوادگی مشخصى در شناسنامه داریم به مصوبه ای  بر می گردد که در  نهم مردادماه سال ۱۳۱۴ خورشیدی در ایران به تصویب رسید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهناز جلالی پور

لذت سوار شدن بر ماشین‌های تیونینگ شده را تنها ماشین‌ بازان و عاشقان سرعت‌ می‌دانند چون این ماشین ها گاه به جای حرکت بر روی زمین، پرواز می‌کنند.  از سر همین عشق است که میلیون ها تومان براى ماشین هایشان هزینه می‌کنند و در نهایت هم آنها را در پارکینگ ها مخفی می‌کنند.

تيونینگ در لغت به معنی میزان، کوک و یا تنظیم کردن است و در مهندسی خودرو به معنای ایجاد مجموعه تغییرات و اصلاحات بر روی اجزای مختلف خودرو برای افزایش کارایی و یا اصلاح شیوه رانندگی است.

به دلیل این که در هر کشوری خودروها با توجه به شرایط محیطی و جاده‌ای و مهارت‌های رانندگان آن جامعه ساخته می‌شوند؛ تیونینگ خودرو را می‌توان شخصی و سفارشی کردن خودرو با توجه به سلایق مالک آن دانست.

این کار در برخی کشورها توسط کمپانی‌های خودروسازی و به طور استاندارد انجام می‌شود. به این صورت که مشتری بعد از انتخاب ماشینش، مجموعه تغییراتی را که نیاز دارد اعلام کرده و بر آن اساس ماشین "تیون" می‌شود.

تیونینگ خودروها در سه بخش موتور، سیستم تعلیق و بدنه انجام می‌شود. این تغییرات برای بالا بردن سطح کارایی خودروها انجام شده و به دلیل آن که نیاز به طراحی خاص دارد، داشتن دانش فنی و نوع استفاده از آن بسیار ضروری است.

به عنوان مثال، تعویض فرمان اصلی با فرمان‌های کوچک که خاص مسابقات است، سطح کنترل و ایمنی خودرو را برای رانندگانی با سطح مهارتی متوسط و پایین به میزان بالایی کاهش می‌دهد.

یا تغییر سایز رینگ و تایر آنها و استفاده از مدل‌های پهن‌تر، علاوه بر کاهش کنترل‌پذیری خودرو، موجب افزایش مصرف سوخت نیز می‌شود.

اما، تیونیگ خودرو، خاص ماشین بازان است. جوانان عاشق سرعت و جاده، با تغییر در ماشین‌هایشان، گاه اتوبان‌ها و جاده‌ها را به پیست‌ مسابقه تبدیل می‌کنند.

تیونیگ خودروها در ایران در کارگاه‌های کوچک و عموماً خارج از شهر انجام می‌شود. این کار، گاه توسط مهندسان مکانیک و در برخی موارد نیز توسط کسانی انجام می‌شود که سال‌ها یا شاید فقط چند ماه به عنوان شاگرد و ناظر در یک کارگاه تیونینگ کار کرده‌اند.

تغییرات در هر سطح و میزان، بسته به خواسته مشتری است و میزان هزینه‌ای که می‌خواهد برای "تیون" ماشین اش بکند. هزینه اين كار از ۵۰ هزار تومان شروع می‌شود و سقفی نیز ندارد؛ مگر جیب مشتری.

مدل‌ها و یا مدها نیز، بیشتر از مدل‌های روز اروپا گرفته می‌شود. و هزینه آن حتی گاه از قیمت اصلی ماشین نیز بیشتر است.

سیستم‌های صوتی برخی از این ماشین‌ها چنان لرزشی ایجاد می‌کند که چند متر جلوتر و عقب‌تر از ماشین نیز از آن بهره‌مند می‌شوند.

با وجود این همه هزینه، خودروهای "تیون" شده اجازه تردد در شهر را ندارند.  پلیس راهنمایی و رانندگی ایران، برای افزایش ایمنی خیابان‌ها، با کسانی که اتومبیل‌های خود را از حالت استاندارد خارج کرده و یا سیستم‌های صوتی این‌چنینی بر روی ماشین‌هایشان نصب کنند، برخورد می‌کند.

این برخوردها بيشتر به دلیل کاهش ایمنی خودرو و غیر استاندارد بودن این شیوه کار است. نحوه برخورد نیز از توقیف خودرو و به پارکینگ فرستادن تا جریمه نقدی است. به همین دلیل است که دیگر ماشین‌های تیونینگ شده را در روز نمی‌توان در خیابان دید. ساعات تردد آنان هم‌زمان با خواب ماموران پلیس و پاتوقشان هم اتوبان‌ها است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

هوسانه های لذیذ
علی فاضلی

اول یا دوم راهنمایی بودم ، تابستان گرمی بود و وقت فراغت از درس و مدرسه و باید کاری پیدا می کردم تا آن روز های بلند و کسل کننده بگذرد . جستجو کردم و آن را یافتم  یک خیاط خانه یا تولیدی مانتو.

ده  پانزده نفر اعم از استاد کارها و شاگردان و از ملیت های افغانی و ایرانی در کنار هم کار می کردند همه با هم دوست صمیمی و مهربان . یکی از بچه ها بنام فیروز اهل مزار شریف افغانستان بود. او روزی شادمان و خوشحال ( به یاد ندارم از چه موضوعی ) وارد کارگاه خیاطی شد و فریاد زد همه  فردا شب شام مهمان من هستید و شام " آشک " داریم . همه بچه ها  هورا کشیدند.

با خودم گفتم " آشک "لابد همان "آش" است.   تمام روز صحبت از مهمانی فیروز بود و همه مان لحظه شماری می کردیم. فردای آن روز نزدیکی های غروب کارگاه تعطیل شد و ما  به سوی منزل فیروز به راه افتادیم .

پدر فیروز با قامتی راست به مهمان ها خوش امد می گفت. مردی با صورت تراشیده،  پیراهنی روشن که آستین هایش مقداری تا شده، شلوار لی گشاد و تسبیحی سنگی در دست.

در یک اتاق بزرگ همه دور هم حلقه زدیم.  استادهای  خیاط شروع کردند با پدر فیروز از گذشته ها و حال صحبت کردن. پدر فیروز که از  خود فیروز سرحال تر و با نشاط تر می نمود از هر دری حرف می زد و می گفت در این خانه لباس من و فیروز نداریم. من مال او را می پوشم. او مال مرا و صدای خنده مان به هوا بلند بود.

مدتی بعد دسترخان (سفره) را پهن کردند. نان، چکه (ماست چکیده)،  سبزی ، و آشک و خورش آن را آوردند.

 آشک را در غوری (دیس) چیده بودند. بسته های کوچک نیم دایره ای  شکل خمیر، آب پز شده که همانند بالش باد کرده بودند و درون آنها پر از سبزی  گندنه (تره) بود و خورشی  شامل لپه و گوشت چرخ شده.

جلو هر نفر یک غوری (دیس) پر از آشک گذاشته بودند همه شروع کردیم به خوردن.  بیشتر اعضای محفل غذایشان را تا آخر خوردند و من بعد از اینکه کمتر از نصف آن را خوردم کشیدم کنار. 

بغل دستی ام با تعجب پرسید نمی خوری؟ و بعد غوری مرا کشید جلوش و تا آخر میل کرد. روشن بود که درست کردن آن همه بسته های کوچک وظریف آشک کار سختی بود و همه بعد از شام ضمن تشکر از میزبان می پرسیدند چطور توانستید این همه غذا را درست کنید.  پدر فیروز گفت که از صبح زود چند نفراز خانم های فامیل را جمع کرده و تا همین حالا آنها  مشغول هستند.

آشک نوعی غذای سنتی افغانی است،   افغان ها به این نوع غذاها "هوسانه" می گویند. شاید به این خاطر که هر از گاهی آن هم از روی هوس آن را درست می کنند. 

افغان ها مردمانی مهمان نواز هستند و شاکر که اگر قوت یکی دو روزشان را داشته باشند غصه فردا و پس فردا را نمی خورند و معتقدند که فردا باید فردا را فکر کرد.

تعداد این غذا های هوسانه کم نیست ، شوله غوربندی، کچری قروت ، سمنک، بورانی بادمجان، شوربای دیگ سنگی، شوربای کله ، دلمه برگ تاک، کباب تندوری (تنوری)، چکلی کباب، منتو، بولانی و قابلی پلو از این دسته اند.

با آمدن فصل تابستان و فراوان وارزان شدن سبزیجات  به تعداد طرفداران این نوع غذاها افزوده می شود. در مشهد و در بعضی محله هایی که افغان ها  زندگی می کنند گاهی می شود غذاخوری هایی را یافت که بعضی از این نوع غذا های سنتی را ارائه می کنند. گاهی به خصوص در  ماه رمضان هوسانه ای به نام بولانی در منازل طبخ شده و ساعتی  بعد همه انها به صورت دست فروشی در بازار به فروش می رسد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.