۳۰ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۹ مهر ۱۳۸۷
فواد نیک زاد
کتاب "کافه پيانو" نوشته فرهاد جعفرى اولين کتاب قصه چاپ شده از اين نويسنده است که داستانش از زبان يک روزنامه نگار و صاحب ورشکسته يک مجله ناموفق بيان مى شود .
راوى مردى ميانسال است که پس از شکست در کار و فروش نرفتن نشريه اش، براى گذراندن زندگى و پرداختن مهريه همسرش "پرى سيما" که با او اختلاف هايى دارد و مى خواهند از يکديگر جدا شوند يک کافى شاپ تأسيس مى کند. بيشتر کتاب نقد ها و برداشت ها و توصيف هاى شخصى راوى است از مشترى هاى کافى شاپ و بستگان و اطرافيان صاحب کافه .
اين کتاب داستان در چند ماهى که از انتشارش مى گذرد، بسيار مورد توجه مخاطبان واقع شده به طورى که اکنون به چاپ هفتم رسيده و با توجه به فضاى معمول فروش کتاب در ايران، که مردمش چندان به کتاب خوانى شهرت ندارند، به رکورد هاى فروش قابل توجهى دست پيدا کرده و به روايتى پر فروش ترين کتاب ماه پيش بوده است.
دليل هاى مختلفى را براى چرايى اين نکته مى توان بر شمرد و مورد بررسى قرار داد اما به نظر مى رسد واقعى و ملموس بودن فضاها و شخصيت ها و احساس آشنايى خواننده با تيپ هاى مختلفى که در داستان نقش دارند ونيز نثر ساده و روان و نيمه محاوره اى کتاب از جمله نکته هايى است كه باعث ايجاد نوعى ارتباط سبک و آسان با آن مى گردد.
فرهاد جعفرى در سال ۱۳۴۴ در مشهد به دنيا آمده است؛ ليسانس حقوق قضايى دارد و تا به حال به عنوان روزنامه نگار سوابق کارى زيادى داشته است .
جعفرى در باره نحوه شروع نگارش اين کتاب مى گويد دوستى از او داستان هاى کوتاهى را که سال ها پيش نوشته بوده درخواست کرده و چون او نمى دانسته که آن قصه ها را کجا گذاشته، به دوستش پيشنهاد مى کند که اگر علاقه دارد مى تواند داستان هاى تازه اى بنويسد و در اختيارش بگذارد.
اينچنين هر شب روايتى کوتاه نوشته مى شود که به شکلى با پيوند خوردن اين قصه هاى کوتاه با يکديگر در طى ۳۱ روز 'کافه پيانو' شکل مى گيرد .
در کتاب مى توان دو گونه نوشتن نيمه رسمى و شکل محاوره اى تر را مشاهده کرد . گفتگو درباره فاصله اى که در زبان گويش و نوشتار فارسى به وجود آمده کارى جالب است که نياز به تحقيق و بررسى بسيار دارد اما نکته اى که به نظر مى رسد در چارچوب قرار دادى نا نوشته مورد توافق بسيارى از نويسندگان امروز واقع شده همين نگارش نيمه محاوره اى است که نه محاوره اى است و نه نوشتارى .
آقاى جعفرى در توضيح دو نوع نثر کتابش مى گويد آن بخش که رسمى تر است زبان راوى است و گويش اصلى کتاب و ديگرى زبان نقل قول هاى شخصيت هاى داستان است .
در گفتگوهاى اين كتاب از لهجه، لحن و اصطلاحات محلى و گويش هاى خراسانى استفاده شده است. آقاى جعفرى مى گويد كه اين کار را با تاکيد و علاقه انجام داده تا به شکلى كار او با نويسنده اى مثلا اصفهانى، شيرازى ويا تهرانى تفاوت داشته باشد. به عنوان نمونه او به استفاده رايج مشهدى از افعال منفى اشاره مى كند، مثل " نمى آييد برويم خانه ما؟ " برابر " مى آييد برويم خانه ما؟"
به گفته نويسنده همه شخصيت هاى داستان به غير از"صفورا"، رقيب "پرى سيما"، همسر راوى، واقعى هستند اما داستان ها همگى و به طور کامل واقعى نيستند.
اما جاهائى در داستان مرز بين واقعيت و تخيل به هم مى ريزد و نوعى گنگى در داستان احساس مى شود که کجا راوى صحبت مى کند و کجا خالق راوى! در قسمتى از کتاب پرى سيما (همسر راوى) از پرى سيما (همسر نويسنده و خالق "راوى") جدا مى شود و نويسنده كتاب ناگهان با همسرش بر سر اين که آيا در واقعيت هم صفورايى وجود دارد يا نه مشکل پيدا مى کند.
به هر شکل به نظر مى آيد در بخشى از قصه در قصه که در آن فضا صفورا واقعى است روايتگر او را به نفع همسرش و با توافق خود او کنار مى گذارد اما با اين وجود بعدا در نامه اى به خواهر زنش ادامه زندگى با پرى سيما را هم غير ممکن مى داند.
آقاى جعفرى مى گويد راوى داستان او زن ستيز يا ضد زن نيست بلکه بر عکس زنان و به خصوص همسرش را بسيار دوست دارد اما مشکلش اين است که اين همسر مدام تحقيرش مى کند و او تاب تحمل چنين رفتارى را ندارد.
اما در شخصيت راوى نوعى دوگانگى به چشم مى خورد. اين مرد كه در طول کتاب آدمى اهل مطالعه و با تفکرات مدرن معرفى مى شود و به راحتى مى پذيرد زنى تنها در "کافه پيانو" هفته اى يک بار اجراى تئاتر داشته باشد و يا مرتب از اين و آن نويسنده يا مشکل اجتماعى صحبت مى کند؛ در جاهايى هم کاملا يک مرد سنتى غيرتى مى شود که زنش بايد از او اجازه بگيرد که گاهى با حضور او شلوار کمى پاچه کوتاه تر بپوشد تا به گفته خودش عقده اى نشود.
آقاى جعفرى در توضيح شخصيت اين راوى مى گويد که او روشنفکر نيست و نمونه يک آدم متوسط شهرى جامعه ايران است. و پيشامد مسائلى از اين دست هم در کشور ما که در حال گذار به جامعه شهرى تر و مدرن تر است، بسيار طبيعى ست و نشانه تناقض شخصيتى نيست.
فرهاد جعفرى اين کتاب را به خواهرش فريبا و هولدن کالفيلد، شخصيت اصلى کتاب ناتور دشت نوشته جى.دى.سلينجر، تقديم كرده است. جعفرى سلينجر را بسيار دوست دارد و معتقد است او و هاينريش بل در کار نويسندگى اش نقش بسيار داشته اند.
نويسنده کتاب کافه پيانو معتقد است که هيچ نقدى چه مثبت و چه منفى بر او اثرگذار نيست چرا که در شيوه نگارش اش و آنچه مى نويسد هيچ نقش خودآگاهانه اى ندارد و تنها مانند ماشين فکسى است که نوشته اى از پيش نوشته را به روى کاغذ چاپ مى کند.
ديدگاه هاى اين نويسنده درباره داستان نويسى و تكه اى از بازخوانى او از كتاب را درهمين صفحه بشنويد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۹ مهر ۱۳۸۷
هاله حیدرى
به پیشنهاد دوستی برای دیدن ترنا بازی به تاتر شهر رفتم. وقتی از پله های کافه تریا پایین رفتم احساس کردم وارد جائى شده ام متعلق به حداقل ٦٠ سال قبل. جایی که پیش تر فقط در فیلم های فارسی دیده بودم.
فرشی پهن بود و تعدادی کلاه مخملی بر روی نیمکت نشسته بودند. دستمال پیچیده ای در دست یکی از آنان بود و شخصی که جلوی مردم ایستاده بود افرادی را صدا می زد. آنان می نشستند و دستشان را پیش می آوردند و کسی که آن طناب به دستش بود بر کف دست آنها ضربه می زد.
گاهی به جای ضربه زدن حاضرین را به فرستادن صلوات دعوت می کرد. کسانی که مشغول بازی بودند آنقدر جدی رفتار می کردند که گویی به عمل مقدسی مشغول اند.
ترنا چیست؟
قدیم تر در ماه رمضان مردان بعد از افطار در قهوه خانه برای بازی ترنا دور هم جمع می شدند. ترنا شباهت زیادی به یک نمایش داشت که در آن مسائل محله و اخبار روز و سیاست هم گاه به گاه مطرح می شد.
به قهوه خانه ای که در آن ترنا برگزار می شد دکه می گفتند و به صاحب قهوه خانه دکه دار. در وسط قهوه خانه نیمکتی روبروی جمعیت می گذاشتند به نام تخت ترنا. خود ترنا هم پارچه اى ضخیم و کتان مانند بود که آن را لوله می کردند ، به طول حدوداً یک متر و نیم و قطر چند سانتیمتر . پارچه تبدیل به تسمه اى سنگین مى شد که با یک نخ کشی محکم و مقاوم، مقاومت تسمه را تضمین می کردند.
سر تسمه ، آن قسمت که قرار است بر کف دست بنشیند، تقریباً دو برابر کف یک دست ، پهن و سنگین بود که گاهی به وسیله چرمی که لابه لای ”کفى“ کار مى گذاشتند ، آن را سنگین تر و چابک تر و خوش صداتر مى کردند . به حکم شاه ترنا بر کف دست کسی که بر تخت نشسته و دستش را برای خودن ترنا دراز کرده می خورد.
مردم دسته دسته به قهوه خانه یا همان دکه می آمدند برای شرکت در ترنا. صاحب دکه یا بانی ترنا شخصی را به عنوان شاه انتخاب می کرد و شاه هم وزیری را که در ترنا نقش ترنازن دارد را بر مى گزید. وبازی شروع می شد.
شاه به تناوب یکی از حاضرین را صدا می زد (یا در اصطلاح ترنا پیش می کرد). شخص پیش شده بدون هیچ حرفی می آمد و بر تخت ترنا می نشست و کف دستش را به طرف شاه می گرفت. شاه به وزیر امر می کرد که ترنا بزند.
نقش شاه در این بازى این است که با اطلاع از اوضاع محل و آشنائى با حاضرین احکام سنجیده اى صادر کند که از یکسو اسباب سرگرمى جمع باشد و از سوى دیگر به قدر امکان به رتق و فتق امور محله کمک کند. او گاهی از شخص پیش شده چیزى مى خواهد و گاهی هم دستور ترنا زدن می دهد.
تمام حاضرین در بازی شرکت می کنند. بازی ترنا گاهی ساعت ها به طول می انجامد. بانی مراسم برای جالب تر کردن بازی کسانی را برای اجرای هنرشان دعوت می کند تا مراسم را برای حاضرین دلچسب تر کند. اكثراً در بازی غزلخوان، شاهنامه خوان و یا پرده خوانى هست که در میان ترنا به ارائه هنر می پردازد.
مقررات ترنا
ترنا قهوه خانه را به صحنه نمایش و حاضرین را به اشخاص نمایش تبدیل می کند. ترنا بازان اصیل و قدیم تهران لفظ ترنا را ترنه تلفظ می کردند و هرگز کلمه بازی را برای آن به کار نمی بردند . عنوان ترنابازی ، توهین آمیز و نشانه نااهلى گوینده محسوب مى شد : ” احمد آق ابرام ترنا داره“ یا ”امشب مى ریم ترنا.“
کسی که به عنوان شاه انتخاب می شد باید سخنور بود و توانایی اداره بازی و حکم کردن را داشت و مى توانست خوب و عادلانه حکم کند . حکم شاه لازم الاجرا بود و اگر کسی توانایی اجرای حکم را نداشت در محله سرافکنده مى شد. برای همین شاه همیشه باید متوجه این قضیه بود که حکمش متناسب با شخص پیش شده باشد.
وزیر کسی بود که مهارت زیادی در زدن ترنا داشت. ترنازن باید در هنگام زدن ترنا پای راستش را از زمین بلند مى كرد که بتواند ترنا را درست بر کف دست کسی که حکم به نامش است بنشاند . چرخاندن ترنا بدور سر نشان دهنده اهمیت کسی بود که برای ترنا خوردن بر تخت نشسته. هر چه وزیر ترنا را بیشتر مى چرخاند آن شخص صاحب مقام بالا تری بود.
سید و صغیر و پیر ترنا نمی خوردند. اگر سیدى بر تخت مى نشست باید دستش را مشت مى كرد تا شاه متوجه شود و حکم زدن ندهد. اگر بزرگی بر تخت مى نشست جمع با فرستادن صلوات شاه را متوجه مقام پیش شده می کردند.
از دیگر مراسم قدیمى ترنا گلریزان بود. در این بخش به حکم شاه برای تهیه دارو، تهیه جیزیه و ... به طور کل برای کمک به کسانی که توانایی مالی کمتری داشتند محکومین مبلغی را که شاه حکم مى کرد در کاسه ای که بر سردر قهوه خانه گذاشته می شد مى ریختند.
آبدار باشی هم در تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بود. شب آخر ماه رمضان را شب وداع می گفتند و ترنا تا رمضان سال بعد توقیف می شد به امید این که تا سال آینده به لطف ترنا گره از کار همه باز شود.
به دلیل شباهت هایی که مراسم ترنا به میر نوروزی دارد بعضى معتقدند که ترنا شکل اسلامى شده مراسم میر نوروزی است.
در عهد شاهنشاهان ساسانی به افراد مملکت حق داده شده بود که در آیین میر نوروزى، ارکان سلطنت و اجزای حکومت را آزادانه نقد کنند .
امیر نوروز ، در پنج روز اول سال، شاه بود، وزیر بود ، صاحب حکم و قلم و شمشیر بود . و با این هیبت حکومتى و هیئت نمایشى در شهر مى گشت و یک سال فرمانفرمایى شاه وقت و حکومت حاکمان و قضاوت قاضیان را با شیرین کاری و طنز مورد انتقاد قرار مى داد.
اما این که چه بر سر میر نوروزی آمده و چطور در سده اخیر سر از قهوه خانه ها در آورده و با شلاق و صلوات ترکیب شده هنوز مشخص نیست.
در روزگارى که رادیو و تلویزیون در خانه ها نبود ترنا نه تنها سرگرمی لذتبخشی برای مردم به شمار می رفت بلکه در میان بازی توسط بزرگان و ریش سفیدان هم براى مردم حکایت و اندرز گفته مى شد و هم خبرهاى مهم به گوش آنها مى رسید.
امروز اما ترنا فقط به عنوان نمايش اجرا مى شود. گزارش تصويرى اين صفحه از اجراى اخير آن در تئاتر شهر تهران است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۸ مهر ۱۳۸۷
مدیا مصور
خورشید گرم اواخر شهریور آرام آرام اشعه نورانی اش را از آسمان می چیند، هنوز چند دقیقه ای تا اذان مغرب فرصت باقیست. شهر کوچک خور، چسبیده به شهر لار، که از چند دقیقه قبل در سکوت قبل از افطار یکی از روزهای ماه رمضان فرو رفته، ناگهان به جنب و جوش در می آید .
از هر خانه یک نفر در حالی که سینی ای پر از غذا در دست دارد خارج می شود و به سمت خانه همسایه می رود. شهرام، ۲۴ ساله، بردن غذا برای همسایگان را یکی از رسوم کهن و ارزشمند مردم این قسمت از ایران می داند: "در بین مردم لارستان و شهرهای تابع بنا به یک رسم قدیمی خانواده ها تنها برای اعضاى خودش افطاری حاضر نمی کنند بلکه آنقدر غذا می پزند که بتوانند به همسایگان هم مقداری از غذای افطاری خودشان را بدهند."
نگاه شهرام كه از گفتن این جملات مالامال از غرور است به سمت گلدسته مسجدی که کمی جلوتر سر به آسمان کشید می چرخد "در عین حال هر خانواده سعی می کند مقداری از غذای افطار خود را برای مردم نیازمند بفرستد تا در تمام سفره های شهر، غذایی برای خوردن وجود داشته باشد. بخشی از غذای هر خانوار هم به مسجد محل فرستاده می شود تا مبادا كسى که مهمان خانه خدا شده بدون افطاری بماند."
لارستان یکی از شهرستانهای جنوبی استان فارس است طبق سرشماری سال ۱۳۸٥، جمعيت آن ۲۹۹٫۲۴۸ نفراست. به جز شهر لار که مرکز این شهرستان است و چند بخش این ناحیه، اهالی بسیاری از شهرها، بخش ها و دهات توابع آن مسلمانان اهل سنت هستند. به همین سبب گاهی دور یک سفره افطار، گروهی از مسلمانان شیعه در کنار مسلمانان سنی قرار می گیرند.
اما برای باز کردن روزه میان این دو تفاوت هایی وجود دارد. محسن یکی از شیعیان لار در مورد این اختلاف اینگونه توضیح می دهد "اهل سنت هنگام غروب خورشید یعنی زمانی که قرمزی آسمان در حال ناپدید شدن است اذان مغرب می گویند و افطار می کنند اما شیعیان برای احتیاط اذان مغرب را پس از تاریکی کامل آسمان می گویند. بنابراین این احتیاط موجب می شود تا در زمان افطار این دو گروه چند دقیقه اختلاف وجود داشته باشد."
"با وجود آن که لارستان یکی از ثروتمندترین و بزرگ ترین شهرستان های استان فارس به حساب می آید برای حل بسیاری از مشکلات شهری خود محتاج کمک های مردمی است." این جملات را پیرمردی كه صورت پر چىن اش از دانه های درشت عرق خیس شده و دستش را سایبان چشمانش كرده مى گويد.
او ادامه مى دهد: "ما اغلب امور شهرستان را با کمک های مردمی حل وفصل می کنیم. از آسفالت خیابان گرفته تا لامپ چراغ های برق در خیابان ها و معابر عمومی. همه و همه از پول مردم محلی درست می شود؛ نه دولت توجهی به این شهرستان دارد و نه ما امیدی به کمک آن."
حرف های این پیرمرد نه فقط در مورد لار بلکه در مورد اكثر شهرها و بخش های تابع آن نيز صادق است. دو شهر مهم این شهرستان، اوز و گراش، جزء آباد ترین و مدرن ترین شهرهای منطقه با امکانات شهری زیاد است که تقریبا همه آن با کمک های نقدی مردمان محلی مقیم شیخ نشین های خلیج فارس به دست آمده است.
این مردمان که پدرانشان ده ها سال پیش برای کسب و کار به شیخ نشین ها رفته بودند و بسیاری اینک از ثروتمندان این شیخ نشین ها هستند، باعث اصلی رونق و آبادانی سرزمین آبا و اجدادی خود شده اند.
در سطح محلی هم مردم این شهرستان این خصلت را حفظ کرده اند و از هر فرصتی برای جمع آوری کمک های مردمی استفاده می کنند. یکی از این فرصت های مناسب ماه رمضان است.
گروهی از زنان به همین سبب در دونوبت؛ یک بار در یکی از جمعه های اول ماه و مرتبه دوم در جمعه ای در آخر ماه رمضان با برپایی سفره های افطاری و تهیه غذاهای محلی به جمع آوری کمک های مردمی می پردازند تا به بهانه ماه رمضان آموزه نوع دوستی و انسانیت را در جامعه و محله کوچک شان نهادینه سازند.
گزارش مصور اين صفحه از تجمع افطار يكى از همين جمعه ها در شهر خور است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۶ مهر ۱۳۸۷
بهمن کورونی
شاید نوشتن راجع به غذا در ماه رمضان ، ماهی که پرهیز از غذا خوردن و نوشیدن از طلوع تا غروب آفتاب بر مسلمانان واجب شده، کمی عجیب به نظر برسد، اما با این وجود، غذا و سفره های رمضانی بخشی اصلی از سرگرمی ها و تشریفات این ماه را تشکیل می دهد.
روزه گرفتن به پیروی از دستورات دینی و یا برای زهد و ریاضت در میان بسیاری از ملت ها رواج دارد.
در میان مسلمانان ماه رمضان، نهمین ماه تقویم قمری، ماه روزه و دارای اهمیت ویژه است. رمضان تنها ماهی است که نام آن در قرآن آمده است و نیز به گفته قرآن، این کتاب در همین ماه بر پیامبر اسلام نازل شده است. برای شیعیان ماه رمضان اهمیت دیگری هم دارد چون علی، امام اول شیعیان، دراین ماه کشته شده است.
آداب و مراسم رایج در این ماه در همه جا یکی نیست. لباس پوشیدن به هنگام عبادت، سرگرمی ها و برنامه های فرهنگی در رادیو و تلویزیون ها و در میان خانواده نیز متفاوت است. حتی بیدار کردن افراد برای خوردن سحری رسم دارد. به طور مثال در افغانستان کودکان و جوانان در دسته های کوچکی به نواختن موسیقی و خواندن می پردازند و یا در ترکیه در همین زمان چند طبل زن در محله های مختلف شروع به زدن طبل می کنند.
بردن غذا برای تهیدستان و دعوت از آنها برای افطار نیز برای بسیاری مهم است. در برخی از کشورها مهمانی در شبهای رمضان و نشستن در کنار سفره های دسته جمعی رسم شده است.
در تایلند روزه داران افطار رادر منزل و در کنار خانواده باز نمی کنند بلکه با پهن کردن سفره هایی در نزدیکی منزل و در خیابان یا کوچه با اهالی محل در حلقه هایی دور هم غذا می خورند و در غذای یکدیگر شریک می شوند.
بسیاری از روزه دارن، به تبعیت از آداب غذا خوردن پیامبر اسلام ، ترجیح می دهند روزه خود را با خرما و آب گرم باز کنند.
اما به جای پرهیز ازخوردن بسیار، در عمل ماه رمضان، برای آن ها که می توانند و یا می خواهند ثروت خود را به رخ دیگران بکشند، به جشنواره ای از خورد و خوراک و آداب و رسوم ملی و محلی بدل شده است. سفره های رنگین رمضانی هم چه در مراسم افطار و چه در شب نشینی های ماه رمضان، بخشی از سرگرمی ها و تشریفات این ماه شده است.
با نزدیک شدن این ماه جنب و جوشی در بازار و فروشگاه هاى مواد غذائى به راه مى افتد. از آنجایی که در برخی از کشورهای اسلامی فروش غذا در طول روز ممنوع می شود، معمولا نحوه اداره رستوران ها تغییر می کند و بسیاری از ساندویچ فروشی ها و فروشگاه های کوچک مواد غذایی ، نوع و شیوه کسب و کار خود را برای مدت یک ماه عوض کرده و خوراکی ها و شیرینی هاى رمضانی ارائه می کنند .
غذاهای رایج رمضانی در کشورهای مسلمان همه یکی نیست. در هر کشوری چیزی محبوبیت دارد؛ حمص در لبنان( ترکیبی از پوره نخود و ارده)، بورانی کدو در افغانستان ،چی کوفته در ترکیه (ترکیبی از گندم خرد شده به اضافه فلفل قرمز، رب گوجه و ادویه مخصوص)، سوپ حریره در مراکش و انواع آش ها، کباب ها و سمبوسه ها در جاهاى ديگر.
در ایران نیز با فرا رسیدن ماه رمضان با وجود این که ممنوعیت غذا خوردن در ملاء عام برای بعضی افراد مشکل ساز است، اما کمتر کسی است که از شیرینی ها و غذاهای رمضانی چشم پوشی کند. سفره های رمضانی در هر شهر رایحه خاص خود را دارد. اما آنچه بیشتر سفره های رمضانى ایران را، البته با نام هایی متفاوت، تزیین می کند بامیه است و زولبیا.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۷ مهر ۱۳۸۷
آزاده نوری
كيهان كلهر از شناخته شده ترين چهره هاى موسيقى ايران در خارج از كشور است. به خاطر پيچيدگى شرايط اجراى كنسرت هاى موسيقى در ايران بيش از سه سال از آخرين اجراى او در تهران مى گذرد. اما برنامه هاى او در بيرون از ايران بيشتر و پربارتر از پيش ادامه دارند.
تكنوازى او در دانشگاه ييل، همنوازى اش با گروه جاده ابريشم در ژاپن و اجراهايش در لبنان و مصر بخشى از برنامه هاى متعددى هستند كه روز بيست و هفتم سپتامبر با برنامه اى در بزرگداشت مولانا در سالن بيست هزار نفرى هاليوود بال درلس آنجلس پى گرفته شد.
با کیهان کلهر ساعاتى پيش از عزيمتش به آمريكا و یک ساعت از نیمه شب گذشته، درست زمانی که چمدان ها را جلوی خانه اش در کرج چیده ديدار مى كنم تا از چند و چون برنامه ها بپرسم.
كلهر از برنامه بزرگداشت مولوى گفت که شامل موسیقی و چند سخنرانی کوتاه است و با هدف محکم کردن پیوندهای فرهنگی ایرانیان مهاجر و مردم لس آنجلس و در همراهى با موسيقى پردازانى از اطراف جهان فراهم آمده است.
کیهان کلهر به همراه گروهش با خوانندگی حمیدرضا نوربخش، یویوما و گروه جاده ابریشم با اجرای قطعه اى از او به نام 'شب های فیروزه ای نیشابور'، گروهی از دراویش قادری سراوان، نور محمد دُرپور دو تار نواز خراسانی و دراویش مولانا از حلب سوریه به خوانندگی شیخ حمزه شکور در این برنامه به اجرای قطعاتی مى پردازند.
بعد از این برنامه کلهر به همراه گروه خودش که نوازندگان آن سیامک آقائی (سنتور)، سیامک جهانگیری (نی)، فريبرز عزیز (تار)، صهبا مطلبی (تار) و بهروز جمالی (تنبک) هستند و به خوانندگى حمید رضا نوربخش دو برنامه موسیقی ایرانی در سالن کارنگی هال نیویورک و مرکز هنرهای زیبای بوستون اجرا خواهند كرد.
کلهر متولد سال ۱۳۴۲ کرمانشاه است. کار موسیقی را از ۵ سالگی شروع کرد و مدتی با گروه شیدا همکاری داشت. او از ۱۷ سالگی به ایتالیا رفت و سپس در رشته آهنگسازی از دانشگاه کارلتون اتاوا (کانادا) فارغ التحصیل شد.
او با هنرمندان مختلفی از سایر کشورهای جهان همکاری داشته است. یکی از قدیمی ترین همکاری هاى او كه بیش از نه سال از آن می گذرد، با هنرمند سیتار نواز هندی، شجاعت حسین خان، در مجموعه كنسرت ها و سى دى هاى غزل بوده است. مجموعه غزل یک بار نامزد جایزه معتبر گرمی شده است.
پروژه بعدی همکاری کلهر با هنرمند سرشناس یویوما در گروه جاده ابریشم بود كه نوازندگان و موسيقى پردازانى از كشورهاى مسير جاده ابریشم را براى معرفى موسيقى اين بخش ازجهان به دور هم گرد آورده بود . کلهر قطعه ای با نام شب های فیروزه ای نیشابور براى اين گروه ساخته که تا به حال بارها توسط این گروه اجرا شده و بخشى از برنامه اخیر او در لس آنجلس نیز هست.
اجراهایی با ارکستر فیلارمونیک نیویورک و کوارتت کرونوس هم از همکاری هاى دیگر او با گروه هاى بين المللى به شمار می آید. كلهر به تازگی فصل تازه ای نيز در موسیقی خود باز کرد و با یک نوازنده باقلامای ترک به نام اردل ارزنجان برنامه هایی در کشورهای مختلف اجرا کرده است. حاصل این همکاری آلبومی با نام the wind است که در ایران به عنوان تا بی کران دور دست منتشر شده است.
در ایران، برنامه های موسیقایی کلهر به تکنوازی ها و همکاری با حسین علیزاده، محمد رضا شجریان و همایون شجریان خلاصه شده است. کنسرت های متعدد این گروه چهار نفره و آلبوم های شب، سکوت، کویر (همکاری محمدرضا شجریان و کلهر)، زمستان است، بی تو به سر نمی شود و فریاد (همکاری گروه چهار نفره) حاصل این همکاری هاست.
اولین اجرای این گروه چهار نفره در زمستان ۱۳۷۹در دانشگاه کالیفرنیا انجام شد. کلهرکه کمانچه را با لهجه ای خراسانی و خاص خود می نواخت، تا آن زمان بیشتر در خارج از ایران فعالیت کرده بود و برای ایرانی ها چندان شناخته شده نبود.
در آذرماه سال ۱۳۸۴ اين گروه چهار نفره برای آخرین بار روی صحنه رفت و با اجرای کنسرت ساز خاموش به همکاری خود پایان داد.
کلهر بعد از آن باز هم به پروژه های شخصی و همكارى هايش با هنرمندانى از ديگر كشورهاى جهان ادامه داد.
تازه ترين آلبوم كيهان كلهر، شهر خاموش، كه با همكارى گروه آمريكائى بروكلين رايدر و به ياد كودكان حلبچه ساخته شده با استقبال منتقدين غربى مواجه شده است. ويوين شوايتزر، منتقد موسيقى روزنامه نيويورک تايمز در باره آن نوشت در اين اثر نواى كمانچه ماتم و زارى كودكان حلبچه را به شنونده منتقل مى كند.
قرار است در ماه آوريل سال ٢٠٠٩ كيهان كلهر و گروه بروكلين رايدر اين اثر را در لس آنجلس اجرا كنند. اما آنچه همه در انتظار وقوع آن هستند، آغاز همکاری های مشترک حسین علیزاده و کیهان کلهراست که گروه تازه اى را با حضور نوازندگان جوان گرد هم آورده اند.
شايد هردو هنرمند در این پروژه به دنبال تجربه های تازه و حلقه گمشده ای می گردند که در گروه چهار نفره قبلی با وجود تمام موفقیت هایش نتوانستند به آن دست پیدا کنند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۵ مهر ۱۳۸۷
پرویز تناولی
اگرچه نمایشگاه بورگز نتیجه ای جز انتقاد و ضدیت به بار نیاورد و تابلوها و مجسمه های آن به دست فراموشی و یا فرسودگی سپرده شد، اما از میان این گروه کارها یکی باقی مانده و به نتایج پرباری رسید.
این تابلو نقطه پایانی در کارهای ساختاری و سرآغازی برای کارهای تازه من بود. در بالای این تابلو و در میان دایره ای پلاستیکی، کلمه "هیچ" با خط خوش فارسی و از همان جنس پلاستیک نوشته شده و در پایین آن دو دست گچی بر پنجره ای مسی چنگ زده بود و هاله ای از نور بر این مجموعه افتاده بود.
پس از گذشت سال ها نمی توانم آنچه را که برای ساختن این قطعه در سر داشتم بیان کنم. نمی دانم نگران آن بودم که به هیچ رسیده ام و می خواستم از آن بر حذر باشم و یا طالب بودم که در آن بمانم و آن را به ثمر رسانم. باید بر مبنای همین اندیشه ها بوده باشد که آن دست ها را در گیر پنجره ای مسین پر جلا نموده و طلب یاری کرده بودم.
آغاز یک دوران و یا دستیابی به یک فکر تازه در صورتی قابل توصیف است که همه جوانب آن در نظر گرفته شود. این فرضیه اگر در همه جا و بر همه کس صادق نباشد، در مورد رسیدن من به " هیچ " صادق بوده است و چنان که شرح خواهم داد، همه عوامل دست به دست هم داده بودند تا مرا به سوی این کلمه سوق دهند.
بدون شک محیط هنری آن زمان، از جمله دانشکده ای که به روند کار آن و نوع تدریسش معتقد نبودم و روشنفکران و هنرمندانی که هر روز دم از تازه های هنری فرنگ می زدند و اشرافی که متاع دست دوم آنها را با فخر می خریدند، واکنش های اعتراض آمیزی را در من موجب شده بود و " هیچ " مرهمی بر این اعتراض بود.
اما این اعتراض چنان که خواهم آورد شعاع گسترده ای که حتا خود مرا هم در بر می گرفت، شامل می شد و آن اعتراض به نقاشان سقاخانه ای بود.
از اواسط دهه ۱۳۴۰ و سال های بعد از آن کار سقاخانه بالا گرفت و نقاشان بیشتری به این مکتب پیوستند. بیش تر این نقاشان خط را اساس کار خود قرار داده بودند و تابلوهایشان را از خط می پوشاندند. این حوادث که در ظاهر به گسترش مکتب سقاخانه منتهی می شد، به جای آن که مرا خشنود کند، باعث دلزدگی من شد.
احساس می کردم خط وسیله ای برای عده ای نقاشان شده است. این ها همین که خوشنویسی را فرا می گرفتند، کار خود را در گالری های نقاشی به نمایش در می آورند و به زمره نقاشان می پیوستند. حال آن که خوشنویسی بخشی از فرهنگ سنتی ما ایرانیان است و تا چندی قبل فراگیری آن برای هر کودکی اجباری و بخشی از تربیت وی به شمار می رفت.
بر همین اساس تصمیم گرفتم تا جای ممکن از خط کناره بگیرم و هر گاه لازم باشد آن را به کار برم، به یک کلمه قناعت کنم. مدت ها در فکر چنین کلمه ای بودم، تا عاقبت به "هیچ" رسیدم.
اما من اولین کسی نبودم که برای بیان احساساتم به یک تک کلمه متوسل می شدم، بلکه چنان که بعدها دریافتم در بین طبقات صوفیه گروهی که خود را "حروفیه" می نامیدند، به قدرت کلمات آگاهی داشتند و گروه دیگری که "نقطویه" نام داشتند، از آن نیز فراتر رفته و به نقطه رسیده بودند.
در آن طرف مرزها و در پایتخت های بزرگ هنری نیز برخی از نقاشان به هیچ رسیده بودند. اگر چه آن ها به دنبال این کلمه نرفتند، اما آثارشان چیزی جز هیچ نبود. بوم های سفید و عاری از نقش راشنبرگ و یا کارتن های خالی مقوایی او در معنا، چیزی جز هیچ نبود.
حتا آثار هنرمندان دیگری چون (اندی) وارهال که در ظاهر به تصاویر قوطی های سوپ کمپل و یا چهره ستارگانی چون مرلین مونرو آراسته شده بود، در معنا چیزی فراتر از هیچ نبود. چنان که دهه ای بعد از خلق این آثار وی آن را به "جوهر هیچ " خواند.
با این وجود، هیچ من آن هیچی که نقاشان غربی به آن رسیده بودند، نبود. این هیچ، هیچ امید و دوستی بود و نفی کسی و چیزی را دنبال نمی کرد.
مساله دیگری که دلبستگی مرا به این هیچ افزون کرد، اندام زیبا و متناسب آن بود. این اندام مثل اندام آدمی نرم و انعطاف پذیر بود و به آسانی در وضعیت های مختلف قرار می گرفت، به راحتی بر صندلی می نشست و یا بر میز تکیه می داد. اما از همه مهم تر سر آن بود که با "ه" دو چشم آغاز می شد. در نظر من چنان ترکیبی زیاد هم تصادفی نبود. به نظرم می آمد که بشری که این کلمه را ساخته، به قدرت فیزیکی آن آگاهی داشته است.
چنین بود که هیچ های زیادی ساختم. هنوز مدت زمانی از پیدایش هیچ های مجردم نگذشته بود که آن را با یاران قدیمی ام فرهاد و شاعر دمخور کردم و سپس هیچ را به درون قفس آوردم.
برای اثبات وجود هیچ و فرق بین بودن و نبودن آن، دو قفس مشابه ساختم یکی با "هیچ " و دیگری بی "هیچ ". این دو مجسمه هر دو " قفس هیچ " نام داشت اینجا بود که بیننده به راحتی می توانست بود و نبود هیچ را حس کند و آن را زیاد هم به هیچ نیانگارد.
اگر بتوان یکی از کارهای مرا مردمی خواند، باید از همین "هیچ" نام برد. مردم هیچ های مرا دوست داشتند و به راحتی با آن ارتباط برقرار می کردند. شعرای زیادی درباره هیچ شعر گفته بودند و زمانی که من هیچ ها را ساختم، شعرای دیگری هم به آن توجه کردند. حتا شاعر گمنامی از شهر کوچکی برایم قصیده ای درباره هیچ فرستاد و شاعر دیگری جزوه کوچکی را به عنوان "هیچ نامه" منتشر کرد.
با این وجود تملک هیچ های برنزی برای مردم عادی میسر نبود. چنین بود که به فکر ساختن هیچ های ارزان قیمت افتادم و قالب هایی برای هیچ های پلاستیکی در تعداد انبوه آماده کردم.
ایده آلم آن بود که هیچ هایم را در مغازه های عادی یا سوپرمارکت ها بفروشم و در نهایت رویای تاسیس "کارخانه هیچ سازی" و صدور آن را به همه دنیا در سر می پروراندم. آرزوی دیگرم آن بود که "هیچ" بزرگی برای کویر مرکزی بسازم، آن قدر بزرگ که از سی کیلومتری دیده شود.
ساختمان این هیچ، چنان بود که دراویش و رهگذران در هر ساعت از روز می توانستند در سایه آن بیاسایند. طرحی هم برای این مجسمه بزرگ تهیه کردم، اما آن نیز جامعه عمل نپوشید. این آرزوها نه تنها عملی نشد بلکه سرانجام پایان هیچ هم مثل هر چیز دیگر فرا رسید.
همین هیچی که در ظاهر هیچی نیست، نه سال از عمر مرا به خود مشغول کرد. در این نه سال هیچ را در هر شکلی و در هر بعدی ساختم. هیچ های کوچک من برانگشت دست می نشست و بزرگترین شان کسی را به راحتی در دل خود جای می داد.
نه سال هیچ سازی، چنان عادتی در من بنا نهاده بود که ترکش می توانست موجب مرضم شود. از یک طرف می خواستم از آن کناره بگیرم و به امور دیگر بپردازم، از طرف دیگر نمی خواستم یکباره به طور ناگهانی به آن همدم دیرینه پشت کنم و آن را به دست فراموشی سپارم.
راه دیگر این بود که کار دیگری آغاز کنم، اما هیچ را هم از یاد نبرم. یکی از راه های عملی، استفاده از سایه هیچ به جای آن بود. پس بر آن شدم که سایه هیچ را بر دیوار بیاندازم و دیوار را به جای هیچ بسازم. همان روز سایه آخرین هیچی که ساخته بودم را بر دیوار انداختم و آن صحنه را بر وفق مراد یافتم.
سایه هیچ بر دیوار در تازه ای برویم گشود. این در تازه که رهگشایش خود هیچ بود، آن را یکسره از خاطر من نزدود. بدنه و اندامش هرچند از زندگی من رخت بربست، اما یادش در وجودم باقی ماند.
برای جاودانه کردن سایه هیچ برآن بودم که آن را چون لوحه ها، مجسمه های ایلامی و سومری جاودانه نمایم و بسان آن ها، شرح و وصف این یار قدیمی را بر پیکره خودش بنگارم.
البته چنین خطی بایستی جدا از همه خط ها و در مقام و مرتبت "هیچ" می بود، حتا اگر خواندنی نبود. به دنبال چنین خطی همه خط ها را مرور کردم و از میان آن ها حرف (الف) را انتخاب کردم و آن چیزی بیش از تیره ای "ا" مانند نبود. در بین همه حروف این تیره عمودی را جهانی تر از بقیه یافتم. حتا به یاد آوردم که بی سوادان و زندانیان هر گاه میلی به نوشتن و شمارش روزها کنند از وجود همین (ا) بهره می گیرند و این خط یادگاری است از سایه هیچ و از آن پس آن را به دیگر ابزار کارم چون قفل و قفس پیوستم.*
* اين متن پيش تر در كتاب 'آتليه كبود' منتشر شده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۴ مهر ۱۳۸۷
مرضيه رسولى
از زمانی که دوربین دیجیتال برای اولین بار از سوی ناسا و پس از آن توسط حکومت ها با هدف جاسوسی استفاده شد، بیش از پنجاه سال می گذرد. دوربین دیجیتال در این سال ها پیشرفت چشمگیری کرده است. در ساخت و استفاده ساده تر شده و اندازه آن دائماً کوچک تر و قابل حمل تر می شود. به همین دلیل موارد استفاده از آن هم تغییر کرده است.
یکی از تازه ترين نوآورى ها در زمينه عكاسى دیجیتال که اسفند ماه سال گذشته خبر آن منتشر شد، اختراع دوربین قابل حملی است که می تواند از فاصله ۲۵ متری مواد منفجره، مواد مخدر و اسلحه پنهان شده زیر لباس را نشان دهد.
این محصول تولید موسسه تروویژن است و آن را می توان در فرودگاه ها، ایستگاه های قطار و دیگر اماکن عمومی به کار گرفت.
این دوربین با استفاده از فن آوری موسوم به "تراهرتز" یا T-Ray کار می کند که معمولا از سوی ستاره شناسان برای مطالعه ستارگان رو به مرگ به کار گرفته می شود.
طراحان اين دوربين مى گويند هرچند این وسیله می تواند زیر لباس را ببیند اما جزئیات بدن را آشکار نمی کند و مردم را در معرض امواجی که به بدن آسیب می رسانند قرار نمی دهد.
اما دوربين هاى فاقد اين امكانات هم توانسته اند به بخش هاى پنهان زندگی سیاستمداران، افراد مشهور و حتا شهروندان عادی سر بكشند و گوشه هاى زندگى آنها را در سطح وسیع در معرض ديد عموم قرار دهند. روزنامه نگاری شهروندی نیز به عنوان پدیده ای جدید در رسانه ها، پیامد همه گیر شدن استفاده مردم از انواع دوربین هاى ديجيتال است.
توجه بیش از پیش به عکس برداری و استفاده از تصویر، باعث تغییر برخی از عادت ها و بروز رفتارهای جدید نيز شده است. مردم عادى به مرور ترسشان از قرار گرفتن در مقابل دوربین کم شده اما بر وحشت و نگرانى سیاستمداران و افراد مشهور از آنچه بر دوربين ها ضبط مى شود دائماً افزوده شده است. همه روزه خبرهایی حاکی از درگیری، شکایت و دادگاهی شدن افراد به دلیل عکسبرداری غیرمجاز در جرايد منتشر می شود.
امروز دوربین بخشى از ضرورت هاى گردشگرى شده و بيشتر مردم پيش از آن كه به خودشان وقت و فرصت تماشاى ديدنى ها در جائى تازه را بدهند به دنبال گرفتن عكسى از آن هستند.
دوربين در انواع شكل هايش از پچيده و گرانقيمت تا ساده ترين نمونه ها كه روى تلفن هاى همراه نصب مى شود بخش جدائى ناپذير گردشگرى شده و در شهرهای پر گردشگر، مردم بومی هم با آن خو گرفته اند و بدون این که در رفتار خود تغییری دهند در مقابل دوربین قرار می گیرند.
هدف های استفاده از دوربین هم به اندازه کسانی که آن را به کار می گیرند متفاوت است. بعضی برای ثبت مکان های دیدنی و لحظات شیرین زندگی از آن استفاده می کنند، براى گروهى اسباب امرار معاش است، براى بعضى ديگر وسيله اى برای افشاگری، و بالاخره برای عده ای دیگر وسیله پژوهش، اطلاع رسانی و نمایش فجایع انسانی.
اما روش های استفاده از دوربين یا هدف آن هر چه باشد نمی توان نگاه دوربین را، که ممکن است هر لحظه شما را هدف قرار دهد، از زندگی انسان امروز حذف کرد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۳ مهر ۱۳۸۷
داریوش رجبیان
ورزش که به ظاهر جزء غیرسیاسی ترین فعالیت های بشرى و برآمده از نیاز آدم به سرگرمی و تحرک است، در مواردی می تواند به سیاسی ترین آنها تبدیل شود.
گل های استیلی و مهدوی کیا از تیم فوتبال ایران در جام جهانی ۱۹۹۸ در فرانسه که آمریکا را از دور رقابت ها حذف کرد، در افکار عمومی ایران و آمریکا یک رویداد صرفا ورزشی نبود، بلکه برای برخی لعاب سیاسی آن پررنگ تر جلوه می کرد.
همین گونه، حضور کمرنگ ورزشکاران ایران در بازی های المپیک امسال در پکن غرور ملی بسیاری از ایرانیان را جریحه دار کرد و به جنجال در مطبوعات انجامید. چه پیوندی میان سرگرمی های ورزشی و حس ملی ما نهفته است؟ چرا ما صرفا به تماشای این مسابقات دل خوش نمی کنیم و شکست و پیروزی تیم ها برایمان این همه اهمیت یافته است؟
دلیل اصلی آن می تواند پیوند خوردن نام کشورهایمان با دسته های ورزشی باشد. ما معمولا به اختصار می گوییم: "فلان کشور بهمانی را شکست داد"، بدون این که نام رشته ورزشى را بیاوریم. طبعا، آحاد یک ملت دوست دارند در هر زمینه ای برنده باشند و ورزش چیزی است که نیروآزمایی کشورها را به طور دیداری به نمایش می گذارد.
بعضی ها معتقدند که ورزش، زبانی بین المللی است و پیوند میان ملت ها را سهل و ساده تر کرده است. همان گونه که ورزشکاران ایران و آمریکا با سهولت بیشتری نسبت به سیاستمداران این دو کشور به دیدار یکدیگر می روند و حتا هدایا رد و بدل می کنند.
اما باز همین ورزش است که از ظرفیت ایجاد افتراق و جدایی و خصومت میان ملت ها برخوردار است. بستگی دارد به این که نتیجه رقابت های ورزشی را تا چه اندازه جدی بگیریم و در پذیرش واقعیت از چه منطقی کار بگیریم.
از سوی دیگر، ورزش را می توان نموداری از حد کارآیی دولت ها ارزیابی کرد، چون دولت ها از سانسور و کنترل آن عاجزند و برآیند مسابقات معمولا تصویری واقعی از اوضاع مدیریت و میزان مسئولیت شناسی و تولید ایده ها و راهکارهای تازه را به دست می دهد.
از این رو بسیاری ورزش را با شأن و اعتبار کشور عجین می دانند. حتا استالین که ظاهرا قادر بود روی هر حقیقتی سرپوش بگذارد، در برابر شکست تیم فوتبال اتحاد شوروی توسط یوگوسلاوی در سال ۱۹۵۲ بیچاره مانده بود و به "عصبانی کننده" خواندن نتیجه بازی اکتفا کرد.
گاه ورزش از قدرتی برخوردار است که هیچ نوع ماشین تبلیغاتی از پس تأمین آن برنمی آید. کسب نخستین مدال المپیک توسط یک ورزشکار افغانستانی در مسابقات پکن نمایانگر این قدرت بود؛ ملتی که در پی سال ها جنگ و جدال شاخه شاخه شده است، در آن روز با صدایی بلندتر دم از یکپارچگی و بالندگی می زد.
در کلان شهر هایی چون لندن که میزبان فرهنگ ها و قومیت های گوناگون اند، پیوند میان ورزش و هویت ملی افراد بیشتر از هر جای دیگر محسوس است. مثلا، پیروزی تیم فوتبال یونان در مسابقات جام اروپا در سال ۲۰۰۴ بخش های یونانی نشین لندن را تبدیل به گوشه هایی از آتن کرده بود و پرچم آبی و سپید یونان از پنجره خانه ها و شیشه خودروها و در خیابان ها به اهتزاز درآمد.
پیروزی دشوار تیم فوتبال ترکیه بر کرواسی در مسابقات جام اروپای امسال نيز صحنه هایی از شهرهای ترکیه را به لندن منتقل کرد و هلال و ستاره ترکی در ناحیه های مختلف لندن درخشیدن گرفت و های و هوی ترکی از گوشه و کنار بلند شد.
قوم های مختلف مقیم لندن به تماشای بازی ها اکتفا نمی کنند، بلکه خود نیز تیم های ورزشی دارند. چندی پیش در لندن مسابقات جام جهانی کوچک فوتبال انجام گرفت. در این رقابت ها ۳۲ تیم از ۳۲ کشور جهان نمایندگی کردند، اما همه بازیکنان مقیم لندن اند. تیم آرین بهترین تیم ایرانی لندن است که در این مسابقات تا جایی جلو رفت و سرانجام به لهستان، قهرمان نهایی رقابت ها، باخت.
در گزارش مصور اين صفحه به دیدار تیم آرین، که در حال بازی با تیم ایرلند لندن بود، رفته ايم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۲ مهر ۱۳۸۷
یاسر کورونی
دگرگونی های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ایران که در ایام انقلاب و سال های پس از آن روی داد، مایه چندین موج مهاجرت، با دلایل متفاوت شد.
در سال های اولیه که شور انقلابی در اوج بود و سال های پرتب و تاب مهاجرت را به دنبال داشت، در میان چند میلیون ایرانی که مهاجر شدند، گروه بی شماری هم هنرمندان بودند. بیشتر این دسته از مهاجرین، از هنرمندانی بودند که اسم و رسمی داشتند و دیگر برای خود در محیط اجتماعی جدید ایران جایی نمی دیدند.
حتی اگر رفتن آسان می نمود، اما انطباق با محیط هاى تازه، که با زبان و هنر آنها غریبه بود، چندان هم آسان نبود. از همین رو سال ها طول کشید که برخی از این مهاجرین ایرانی بتوانند خود را با شرایط جدید وفق دهند و برای خود کاری بیابند.
بيشتر کسانی هم که در محیط هنری خارج توانستند نقشی داشته باشند مثل برخی از بازيگران، نوازندگان و خواننده ها کارشان تکیه برنوعی نوستالژی دوری از وطن بود و در واقع پاسخی بود به نیاز احساسی بسیاری از مهاجرین دیگر که حتی بعد از گذشت سال ها، یاد و خاطره کشورشان را فراموش نکرده بودند.
بسيارى از اين هنرمندان نيز دورى از ايران را موقتى مى ديدند و در انتظار بازگشت از خوگرفتن و پذيرفتن محيط هاى تازه تن مى زدند. بهروز وثوقی یکی از بازيگرانى که در آستانه پیروزی انقلاب به غرب مهاجرت كرد در مصاحبه ای که سال گذشته با جدید آنلاین داشت، بر این موضوع تاکید کرد که "برای یک مدت طولانی فکر می کردم ( به ایران ) باز خواهم گشت."
برای این بازیگر سرشناس سینمای ایران، پیدا نکردن بستر مناسبی که بتواند در آن به فعالیت های هنری اش ادامه دهد، تجربه ای بسیار سخت و ناگوار بود. البته هنرمندانی هم توانستند، هرچند با دشواری، در خارج از ایران به موفقیت های شایانی دست یابند.
دکتر هما محمودی روانشناس ایرانی مقیم کالیفرنیا، در مصاحبه ای غریبه بودن با فرهنگ و زبان جدید را از جمله مهم ترین دلایل سرخوردگی مهاجرین ایرانی در سال های اول مهاجرت شمرده است :"بسیاری از آنها کسانی بودند که در کشورشان آدم های متشخص و مهمی بودند و مهاجرت برایشان بسیار گران تمام شده بود. عده ای از آنان توانستند کاری را که در ایران داشتند به نوعی در اینجا ادامه دهند، مانند پزشکانی که مجوز کار در آمریکا گرفتند یا سرمایه دارانی که سرمایه خود را به اینجا انتقال دادند. اما بقیه عملاً بیکار شدند." و این بیکاری مایه افسردگی بسیاری از آنها شد.
شاید سرنوشت شهناز تهرانی به عنوان یکی از هزاران مهاجرایرانی که در سال های آغازین انقلاب به غرب مهاجرت کردند، نمونه ای از این افسردگی باشد.
شهناز تهرانی پيش از پیروزی انقلاب هنرپیشه شناخته شده ای بود که در سریال های معروفی بازی کرده بود. او هم مانند بسیاری دیگر تصور می کرد باید چند سالی را در خارج از کشور زندگی کند تا به قول معروف "آب ها از آسیاب بیفتد." خيالى كه هنوز بعد از گذشت ۳۰ سال براى او تحقق پيدا نكرده است.
در گزارش مصوری که در این صفحه می بینید، شهناز تهرانی، که اکنون در ترکیه به سر می برد، از سال های زندگی در مهاجرت و آرزوهایش می گوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۱ مهر ۱۳۸۷
ایمان شایسته
هیچ وقت از یادم نمی رود. هنوز یاد آن روز لرزه به اندامم می اندازد. هر بار به این فکر می افتم که آیا باز تکرار خواهد شد؟… این بار فاصله ام چه قدر خواهد بود؟
آن روز، روزی بود مثل یکی از همین روزها. صبح بود و خیابان ها همه پرتحرک. هر کس به سویی می رفت. عده ای به طرف دکان هایشان، عده ای دیگر به طرف ادارات دولتی، عده ای برای خرید و عده ای سرگردان... شاید به دنبال لقمه نانی. من هم یکی از آن هزار، سوار بر ماشین خود به طرف دفتر در حرکت بودم.
یادم می آید در فکر چیزی بودم. کمی از چهارراهى صدارت در مرکز شهر کابل گذشته بودم که صدای انفجار هولناکی همه نقشه هایم را نقش بر آب کرد و پس از آن شکسته شدن شیشه ها و فروریختن آنها.
نا خودآگاه ترمز را سخت فشار دادم. لاستیک های موترم صورت آسفالت را سیاه تر کرده بود. لحظه ای نفس در سینه ام حبس شده و قلبم از کار افتاده بود. رنگم بد جوری پریده بود. بدون اینکه خودم تصمیمی گرفته باشم، ناگهان پای راستم گاز را تا آخر فشرد.
چشم هایم انفجاری نمی دید، اما گویا گوش هایم پيام "الفرار" به مغزم فرستاده بود. در فاصله ۲۰۰-۳۰۰ متری، نزدیک ورودی وزارت داخله انفجاری عظیم رخ داده بود.
در میان کسانی که آن شب به خانه باز نگشتند، تعدادی دانشجو و کودک مدرسه ای نیز بودند. احتمالاً والدین آنها حتا فکرش را هم نمی کردند، وگرنه هر گز اجازه بیرون رفتن از خانه را به دلبندانشان نمی دادند.
باری دیگر و پیش از آن ده ها دانش آموز در ولایت بغلان در مراسم استقبال از شش نماینده پارلمان به همراه آنها جان باختند. هیولای جنگ همین است. وقتی آمد، تر و خشک باهم می سوزند.
در این کشور حتا در پایتخت با حضور اردو (ارتش) و پلیس و هزاران عسکر سفید و سیاه زرد و سرخ از همه نقاط جهان و سلاح ها و تجهیزات پیشرفته شان، هنوز هم سالم بازگشتن کودکان از مکتب (دبستان)، توکل به خدایی است. تا روزها بعد از يک انفجار نمی توانید تصور کنید که مادران تا بازگشت بچه هایشان از مکتب چه حالی دارند.
تازه مشکل فقط انفجار و انتحار نیست. ترس از آتش زدن مدرسه ها، اصابت راکت های کور، کودک ربایان و قاچاقچیان انسان، تجاوزهای جنسی، متلک ها و اذیت و آزار دختران توسط اراذل و اوباش و حتا تصادف در این آشفته بازار ترافیک، همیشه دانش آموزان را تهدید می کند.
راستی، این دانش آموزان وقتی با این همه فشار روانی به مکتب می روند، چه می خوانند؟ چه یاد می گیرند؟ معلم چه؟ معلم چه چیزی می آموزاند؟ معلمی که دستمزدش یا کفاف یک ماه آرد خانه اش را می کند و یا کرایه خانه اش را، چه می تواند به شاگردانش یاد بدهد؟
راستی، این معلم ها خود چه آموخته اند؟ آخر سی سال است که همین آش بوده و همین کاسه! ترس از کشته شدن، ترس از غارت شدن، داغ عزیز دیدن، به یغما رفتن، فرار کردن، دل کندن، غربت و مهاجرت.
در طول آن سال ها اگر مغزهایی هم بود، همه فرار کردند و در دوران طالبان، پیکر پاره پاره فرهنگ و آموزش و پرورش ضربات پایانی را هم بر خود دید و جان باخت.
با آمدن حکومت و نظام جدید، که یکی از شعارهایش "بیایید، سبق بخوانیم" (بیایید درس بخوانیم) بود، به یکباره روح تازه ای در کالبد بی جان معارف دمیده شد. رستاخیزی برپاشد. هر آنکس که اندک سوادی داشت شکار مؤسسات خارجی و پست های دولتی شد. سواد درّ گشت و نایاب شد. دولت بر روی متخصّصان و با سوادان افغان در اقصی نقاط جهان آغوش گشود.
در دهات و قریه هاى دوردست، قربانیانی که سی تا چهل سال قبل نیاکانشان به مقامات دولتی پول و گاو و گوسفند و و روغن زرد (روغن حیوانی) رشوه می دادند تا امر ساختن مکتب را ملغی کنند و بعد سجده شکر به جای می آوردند که توانسته اند مانع نفوذ کمونیسم در اذهان فرزندانشان شوند، این بار به مقامات دولتی و مؤسسات کمک کننده رشوه می دادند و محفل می آراستند، تا هر چه زودتر حكم ساختن مکتب را برای قریه شان بگیرند و بین قریه ها بر سر این که مکتب در کجا واقع شود، چه نزاع ها که در نگرفت.
من در سفرهایی که خود به ولایات داشتم، می دیدم که دختران و پسران کوچک در حالی که لباس هایی هر چند خاکی و پاره اما یکدست به تن داشتند و کیفی یا پلاستیکی در دست، چه گونه کیلومترها مسیرهای کوهستانی و صعب العبور را می پیمودند، تا یکی دو ساعت درسی بگیرند و باز خندان و لی لی کنان به خانه باز گردند.
در آن روزگاران، هر کسی این شوق و هیجان را می دید فکر می کرد که دیگر سال های سیاهی و تیره روزی به سر آمده و چنان به آینده امیدوار می شد که سیمای ده سال آینده افغانستان را تصویر می کرد و چه کشورهایی که با افغانستان مقایسه نمی شد.
اما به راستی سال های آغازین افغانستان نوین سال های خوبی برای آموزش و پرورش بود، گویی همه چیز دوباره زنده شده بود. چند ماهی بیش نگذشته بود که تاکسی ران ها و دکان داران را می دیدی که در دوره های آموزشی انگلیسی در کنار کودکان هم سن و سال بچه هایشان روی نیمکت می نشستند و مشق مکالمه با خارجی ها را می کردند.
دوره های آزاد کامپیوتر و انگلیسی به مانند باکتری ها هی دوبرابر می شد. تعداد دانش آموزان به میلیون ها بالغ شد. تعداد مکاتب، ولو در زیر خیمه ها و یا فضاهای باز، در مقایسه با تعداد دانش آموزان، قطره در مقابل دریا می نمود. ولی اشکالی نداشت. در آینده کم کم درست می شد، اگر صلح باقی می ماند. می شد کمتر یاد گرفت، ولی همه یاد می گرفتند. عیبی نداشت که در کلاس ۲۵ نفره، ۹۰ نفر بنشینند.
اکنون هفت سال از آن زمان می گذرد و ده ها میلیون دلار در این عرصه مصرف شده، تا جایی که به قول مقامات وزارت معارف، فقط در یکی دو سال گذشته بیش از بودجه همه تاریخ معارف افغانستان مصرف شده است. نزدیک به هفت میلیون شاگرد در مدارش این کشور درس می خوانند و در سال ۱۳۸۷، ۶۰ میلیون جلد کتاب درسی چاپ و توزیع شده است.
اما به نظر می رسد شمارش معکوس آغاز شده، چه اکنون در دهات و قریه جات که دولت حضور چندانی ندارد، خصوصاً در مناطق جنوبی کشور، خانواده ها دیگر جرأت نمی کنند فرزندانشان را به مکتب روان کنند. چرا که به زعم عده ای، در این مکاتب کفر و الحاد تدریس می شود. کتاب هایش در خارج چاپ شده و پولش را صلیبیون داده اند. پس باید آتش زد این مکتب را.
سهم دختران دهاتی از این سال ها فقط خاطراتی کوتاه اما فراموش ناشدنی از بازی و یادگیری با همصنفی (همکلاسی) هایشان خواهد بود.
با وجود این همه ناامنی، فقر و مشکلات اما هنوز این کودکان و نوجوانان امیدوارند و چشم به آینده دوخته اند. باز هم امسال دانش آموزان افغان در روز ۲۱ سپتامبر، به استقبال از روز جهانی صلح شتافتند و در مکاتب دولتی و خصوصی این روز را پاس داشتند.
بیش از دو دهه است که در روز ۲۱ سپتامبر نیروهای درگیر افغانستان اعلام آتشبس می کنند، تا سازمان ملل متحد بتواند مایه کوبی (واکسیناسیون) اطفال علیه فلج کودکان را انجام دهد. پس از مدتی این یک روز آتش بس سراسری رسما روز صلح اعلام شد.
در گزارش مصور این صفحه نظر تعدادی از دانش آموزان دختر و پسر درباره صلح و تأثیر آن بر آموزش و پرورش را می شنوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب