۲۵ اکتبر ۲۰۰۸ - ۴ آبان ۱۳۸۷
ایمان شایسته
"رسوم زنده" عنوان نمایشگاهی است که از چند روز پیش در باغ بابر کابل گشایش یافته است. اهمیت این نمایشگاه که در نوع خود اولین نمایشگاه از این دست است، در نمايش مجموعه ای از آثار مدرن هنرمندانی از سه کشور افغانستان، ایران و پاکستان در كنار يكديگر است.
بیش از ۵۰ اثر که از لندن، نیویورک، ملبورن، کابل، دبی، تهران و اسلام آباد به این نمایشگاه آورده شده در کاخ ملکه در منتهی الیه جنوبی باغ بابر به نمایش درآمده است. این کاخ پس از ویرانی در زمان جنگ، اکنون توسط بنیاد فرهنگی آقاخان بازسازی شده است.
آثار این نمایشگاه تركيبى از سنت و مدرنیته اند. تا جایی که از رسوم کلاسیک اسلامی گرفته تا مدرنیسم و پست مدرنیسم غربی را میتوان در این آثار مشاهده کرد.
آثار ارائه شده در این نمایشگاه که توسط هنرمندان معاصر آفریده شده اند، در واقع رویکردی جدید و امروزی به هنر خوشنویسی اسلامی، حروف نگاری، نقاشی مینیاتور، طرح های هندسی اسلامی، قالی بافی و نساجی را نشان می دهند. همچنین آثاری از هنرهای معماری، عکاسی و رسانه های جدید در منطقه را نیز می توان در میان این آثار مشاهده کرد.
کارهای تحسین برانگیزی از نقاشی مینیاتور مدرسه هنرها در لاهور پاکستان دیدی معاصر و امروزی است به مینیاتور سنتی. در آثاری ازعمران قریشی و نصرا لطیف قریشی از پاکستان و خادم علی از افغانستان می بینیم که بیشتر آنها هم میزان و هم موضوع نقاشی سنتی مينیاتور را تغییر داده اند و به تصویر سازی معاصر از طریق رسانه های جمعی، البته با موضوعات بیشتر سنتی رفته اند.
اما در آثار خوشنویسان ایرانی چون مجید عباسی، سعید مشکی و ژیلا پیکاک (ایرانی مقیم بریتانیا) استفاده از نوآوری هایی در گرافیک و متحرک سازی توسط تکنولوژی دیجیتال واقعاً برشکوه این نمایشگاه افزوده است.
یکی از عناصر مهم این نمایشگاه مشترکاتی است که در اکثر آثار به چشم می خورد. موضوع بیشتر آثار خودی است و رنگ و طرحی خودی دارد. به این معنا که در اکثر آثار از خطوط نستعلیق، شکسته، ثلث و نسخ استفاده شده است، از مینیاتور استفاده شده است و به عبارتی آثار این نمایشگاه برای بازدید کنندگان محلی بیگانه نمی نماید.
هنرمندانی امروزی، خطوطی آشنا، شکل هایی آشنا و حتا اشعار و نمادهایی آشنا و قدیمی را به زبان امروزی و ابزار امروزی برای ایجاد اثری آشنا به کار برده اند.
عنصر مشترک دیگر این نمایشگاه درونمایه اکثر این آثار است که رنگ و بوی اسلامی دارند. در بعضی آثار تذهیب به کار رفته و در بعضی دیگر رد پای محراب و مسجد و عرفان اسلامی را می توان دید.
ویژگی دیگر آثار این نمایشگاه پیچیدگی در فهم این آثار توسط مخاطب است که بر خلاف آثار کلاسیک مخاطب را به تفکر وا می دارد و با ایجاد پرسش هایی در ذهن او را به مشاركت در فهم اثر فرا می خواند. در آثار کلاسیک غالبا هنرمند ایده خود را بر مخاطب به نوعی تحمیل می کند.
البته، این پیچیدگی خود باعث عدم برقراری ارتباط میان مخاطب افغانستانی و آثار نیز می شود. چون نه از منتقد هنری چندان خبری هست که بتواند پلی باشد میان اندیشه هنرمند و مردم و نه مردم سواد کافی بصری و هنری برای درک پیام خالق اثر را دارند.
تفاوت عمده آثار هنرمندان این کشورها، بیشتر در استفاده از رنگ است. در اکثر آثار ایرانی از رنگ های ملایم و ترکیبی استفاده شده است و یا با رنگ های سفید و سیاه شکسته شده و همین طور خیال پردازی بیشتری در این آثار دیده می شود.
اما در آثار پاکستانی، به خصوص در آثار خانم عایشه خالد، بیشتر از رنگ های کلاسیک و خالص استفاده شده است. در این میان در کارهای افغانستانی، گرچه از رنگ های ترکیبی بیشتری نسبت به آثار پاکستانی استفاده شده، اما گویا محیط و زندگی افغانستانی و اثرات جنگ و ناامنی و فقر روی این هنرمندان تأثیر خود را گذاشته و به همین دلیل بعضی از این کارها کمی شلوغ به نظر می رسد و رنگ ها به همان رنگ های کلاسیک نزدیکی بیشتری دارند.
افغانستان، پاکستان و ایران تاریخ فرهنگی مشترکی دارند. میراث مشترک آنها به دوران ما قبل تاریخ باز می گردد و حضور امپراتورهایی چون کورش، اسکندر مقدونی، چنگیز خان، تیمور لنگ، بابر شاه، و همینطور سلسله های ایرانی در این حوزه جغرافیایی، رسوم و میراث گرانبهای فرهنگی در زمینه های گوناگون موسیقی، ادبی، نقاشی، خوشنویسی، صنایع دستی و معماری را برای ساکنان این حوزه به ارمغان آورده است.
حتا هنوز هم بسیاری از آداب مهمان نوازی، رسوم ازدواج، جشن های باستانی و غذاهای سنتی مردمان این حوزه بسیار به هم شباهت دارند و مشترکات در آثار هنرمندان اين سه کشور نيز تأييدى بر وجود این اشتراکات فرهنگی است.
اما نکته در این جاست که گرچه معمولاً از اشتراکات فرهنگی بین مردمان این کشورها زیاد سخن بر زبان می آید، در عمل قرابت فرهنگی این سه کشور معمولاً به دست فراموشی سپرده شده است.
عمران قریشی، هنرمند پاکستانی که در این نمایشگاه شرکت کرده، می گوید:
"این سه کشور در سال های گذشته تعامل فرهنگی قابل توجهی نداشته اند. این نمایشگاه فرصتی برای درک متقابل ایجاد می کند که از این طریق می شود بر مشکلات دیگری نیز فایق آمد. دانش و فهم درباره فرهنگ های یکدیگر تعادل را در منطقه در پی خواهد داشت."
زلیخا شیرزاد، هنرمند افغانستانی که او هم در این نمایشگاه آثاری دارد، می گوید:
"من از طریق کارهایم نه تنها می خواهم که این مهارت های سنتی زنده بمانند، بلکه می خواهم با بیانی هنری آنها را به جهان معاصر پیوند دهم."
بدون شک چنین برنامه هایی زمینه ساز تعامل و تاثیر گذاری و تاثیر پذیری بیشتر فرهنگی است و می تواند به مردم منطقه کمک کند تا نقاط تشابه یکدیگر را بیابند و برای داشتن رابطه ای بهتر تلاش کنند.
در کنار ارائه آثاری از هنرمندان مطرح در سطح جهانی از این سه کشور، "رسوم زنده" استعدادهای جدیدی را نیز معرفی کرده است که ظاهراً یکی از اهداف برگزاری این نمایشگاه نیز بوده است، به خصوص هنرمندان افغانستان را که تا کنون فرصت چندانی برای نمایش آثارشان در سطح بین المللی نداشته اند.
این نمایشگاه تا تاریخ ۲۰ نوامبر سال روان به روی علاقه مندان باز خواهد بود و Turquoise Mountain (فیروزه کوه)، مؤسسه برگزارکننده این نمایشگاه بر آن است تا پس از کابل این نمایشگاه را در گالری ملی هنر اسلام آباد و موزه هنرهای معاصر تهران نیز به نمایش بگذارد.
تهیه این گزارش بدون همکاری موسسه "فیروزه کوه " و استاد علی بابا اورنگ که صحبت های ایشان را در گزارش مصور این صفحه می شنوید ممکن نبود. از هر دو سپاسگزاريم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ اکتبر ۲۰۰۸ - ۴ آبان ۱۳۸۷
بهمن رضایی
چندی پیش مطلبی در سایت شما منتشر شد دربارۀ هجوم شهر به روستا که مرا به یاد زادگاه خودم انداخت. نامق، روستایی در نزدیکی نیشابور، که درست همان حال و هوای هجوم شهر به روستا را پیدا کرده است.
در صد کیلومتری جنوب نیشابور از "ریوش" که تازگی ها مشهور شده است، جاده اسفالته ای به طرف شرق منشعب می شود که پس از طی ۳۰ کیلومتر از میان بادامستان های وسیع به نامق می رسد.
نامق روستایی قدیمی است که اگر بخواهم از قدمتش بگویم باید از سنگ قبرهایی یاد کنم که تاریخ اوایل ظهور اسلام را بر خود دارد.
مدفن شیخ ابوالحسن نامقی، پدر شیخ احمد جام، ملقب به ژنده پیل نیز در فاصلۀ چند صد متری روستا و در کنار دشت نامق قرار دارد. یادم رفت بگویم که نامق بر بلندی چند تپه و مشرف بر دشتی وسیع و سبز بنا شده است. خود شیخ احمد نیز متولد نامق است و تا سن ۱۹ سالگی در نامق می زیسته و در بیست سالگی به تربت جام مهاجرت کرده، بنابراین او رامی توان اولین مهاجر مشهور نامق نامید.
نامق هم مانند بسیاری روستاهای ایران در گذشته برق و تلفن و جادۀ ماشین رو نداشت. آب لوله کشی هم نداشت و آب خوردن را زنان ده از مظهر قنات که یک کیلومتر با روستا فاصله داشت با کوزه و سبو، بر روی دوش به خانه می آوردند.
اما روستا خود کفا بود. بجز قند و چای که از نان شب برای روستائی واجب تر است و نفت که فقط برای روشنایی به کار می رفت و از شهر می آوردند، سایر مایحتاج زندگی را خودشان تأمین می کردند.
هر خانواده ای چند تا گوسفند داشت که از شیرش لبنیات و روغن مورد نیازش را تأمین می کرد، از پشمش فرش و لباس و از گوشتش غذای سالانه را. هر کسی چند قطعه زمین داشت که با کاشت آن هم گندم و نان سالانه اش را فراهم می کرد و هم میوه و سبزی و علوفه دامش را. سوخت زمستانش را با هیزمی که از باغ و صحرا می آورد، و تخم مرغ مورد نیازش را از چند تا مرغ که در خانه داشت تآمین می کرد.
مهاجرت از روستا به شهر دو سه سالی بعد از ایجاد مدرسۀ دولتی به سال ۱۳۲۴ و ۲۵ آغاز شد. جوانان روستا با کوره سوادی که پیدا می کردند به شهر می آمدند و در ارتش و ژاندارمری و ادارات دیگر استخدام می شدند و پس از آن جز برای دیدار بستگانشان به روستا باز نمی گشتند.
ابتدا تنها مدرسۀ دولتی پسرانه داشتیم که تا چهارم ابتدایی بیشتر نداشت. چند سال بعد مدرسه دخترانه هم ایجاد شد و تا کلاس نهم هم امکان تحصیل فراهم گردید. نمی خواهم القا کنم که ایجاد مدرسه و امکان تحصیل سبب مهاجرت جوانان روستا به شهر شد. شاید اگر هماهنگ با پیشرفت سواد و دانش مردم وسیلۀ اشتغال در ده فراهم می شد مهاجرت به گستردگی پدید نمی آمد.
اما مهاجرت گسترده روستا را از شکل اولیه اش خارج کرد. هفتاد سال قبل نامق در قالب چهار صد خانوار دو هزار نفر جمعیت داشت و اکنون که رسما ۵۰۰ خانوار ساکن هستند، هزار و چند نفر بیشتر جمعیت ندارد.
این امر نشان می دهد که تقریبا همۀ جوان ها از نامق رفته اند و در هر خانه پیر مرد و پیر زنی بیشتر باقی نمانده است و خیلی از خانه ها بکلی خالی است. اما صاحبان خانه که در شهر سکونت دارند، فصل تابستان و ایام تعطیل برای چند روزی به ده می آیند تا خاطرات کودکی را در خود زنده کنند.
مدرسۀ نامق که زمانی سیصد، چهارصد شاگرد داشت، امروز در یک کلاس ابتدایی خلاصه شده و در شرف تعطیل است. منظورم این است که شاگردان کلاس های مختلف فقط در یک کلاس می نشینند. یا به اندازۀ یک کلاس بیشتر شاگرد ندارد.
دشت وسیعی که روستا بر آن مشرف است و قسمت اعظم گندم مصرفی مردم در آن تولید می شد، تبدیل به چنارستانی شده که نیاز به شخم زدن و وجین کردن و کاشت ندارد. چوب حاصل از چنارها را در شهر خوب می خرند تا از آن جعبه میوه بسازند و برای اهالی روستا از شهر میوه بیاورند.
دیگر سحرگاهان در نامق بانگ خروس شنیده نمی شود تا مردم برای ادای فریضۀ نماز برخیزند. به جای آن بلند گوی مسجد با بانگ الله اکبر مردم را بیدار می کند. در نامق دیگر مرغی هم وجود ندارد تا تخمی بگذارد. در عوض با یک تلفن هر قدر تخم مرغ نیاز داشته باشید در اسرع وقت از ریوش و کاشمر برایتان می فرستند.
اگر در گذشته تعداد گاوهای ده چندان بود که مردم گاوچرانی در استخدام داشتند تا گله گاوهایشان را به صحرا ببرد، امروز بیش از پنج گاو در روستا پیدا نمی شود. نه به گاوچران نیازی هست نه به لانۀ مرغ. روستا از روستا بودن خود تهی شده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ اکتبر ۲۰۰۸ - ۳ آبان ۱۳۸۷
شهاب میرزایی
خانه گرجی ها، در انتهای پیج در پیچ کوچه های کاهگلی یزد. یکی از معدود خانه های تاریخی یزد است که هنوز کسی آنجا زندگی می کند، هنوز هتل و کافی شاپ نشده و ویران هم نشده است.
شکوه سال های قبل را ندارد و دیگر خبری از آدم هایی که در شاه نشین ها و دالان ها و اتاق های پنج دری اش در رفت و آمد بودند نیست، اما پیرزنی که عروس خاندان گرجی ها بوده هنوز آنجا زندگی می کند؛ حواسش هست که پشت همه این آئینه کاری ها و نقش و نگارها تاریخ و هنر یک دوران سپری شده نهفته است.
تختش را گذاشته گوشه شاه نشینی که روزی فقط برای روضه امام حسین و مهمانی های مخصوص درش باز می شد و می گوید: "اگر خودم اینجا نباشم، خانه ویران می شود. چند وقت پیش که مستأجری اینجا زندگی می کرد میخ کوبیده بود وسط نقاشی های طلاکوب دیوار و سقف تمام آئینه شاه نشین به خاطر دیر پارو کردن بام پایین آمده بود. بعد از آن بود که گفتم تا زنده ام دیگر اینجا را ترک نمی کنم."
گرجی های یزد بعد از تحولاتی که در منطقه قفقاز رخ داد به این شهر آمدند و در آنجا ریشه کردند. خانه گرجی ها که بر سبک و سیاق دیگر خانه های تاریخی یزد ساخته شده، به گفته صاحبان آن نزدیک به ۲۰۰ سال عمر دارد.
سال ها پیش خانه بین وراث قسمت شد و حالا از آن خانه بزرگ با بادگیرهای کاهگلی فقط بخش شاه نشین سالم مانده است که محلی برای مهمانی ها و ملاقات های رسمی بوده است.
اندرونی و حیاط های دیگر سهم کسانی شد که سال هاست از این محله کوچ کرده اند و به آپارتمان هایی مدرن که از سنگ و آهن ساخته شده رفته اند و سهم آنها از خانه گرجی ها تبدیل به مخروبه ای متروک شده است.
بخش اصلی خانه گرجی ها اما همچنان پابرجا است و نمونه ای کامل از خانه های یزدی است. در یزد، تمام خانه ها از کاهگل و خشت خام ساخته شده اند، با دیوارهایی بسیار بلند که حفاظی در برابر تابش مستقیم خورشید در تابستان هستند و هشتی، کریاس، دالان و دیوارهای بلندی که خانه و ساکنینش را از چشم نامحرمان محافظت می کند.
تالار هم یکی از بخش های اصلی خانه های یزدی است. اتاقی بزرگ که یک سوی آن باز و کاملا رو به فضای بیرونی است و جایی برای چای خوردن عصرها. درست روبروی تالار آن طرف حیاط اتاق ها هستند. اتاق های سه دری، پنج دری و هفت دری، شکم دریده و کریاس که هر کدام نشان یک چیز خاص و بر طرف کننده نیازی از نیازهای اعضای خانه بوده است.
کلاه فرنگی، هم بخشی دیگر از خانه های یزد است و اغلب جایی برای صرف ناهار، عصرانه و یا خواب سبک بعد از ظهرهای تابستانی. نوعی خاص از بادگير هم هست که درست در وسط سقف منزل ساخته می شود و باد را از شش جهت به درون خانه هدایت می کند.
اغلب خانه های یزدی، زیرمین های بزرگی دارند. زیرزمین هایی که تابستان ها بخشی از محل زندگی بوده و باقی ایام سال محل نگهداری مواد خوراکی و انبار. طراحی این زیرزمین ها به گونه ای است که از طریق ارتباط با بادگیر، حیاط ، جوی و گودال باغچه در تابستان های گرم یزد، محیطی آرام را برای استراحت فراهم می کند.
بیشتر این خانه ها در کوچه های پیچ در پیچ یزد هستند. کوچه هایی کاهگلی با ساختار منسجمی از کوچه های باریک و دیوارهای بلند که عابران و رهگذران را از تابش مستقیم نور خورشید در فصل تابستان، و وزش بادهای سرد در زمستان، در امان نگاه می دارد.
با همه اینها خانه ها و کوچه های قدیمی یزد که قابليت زيادى برای جذب گردشگر و شناساندن فرهنگ و معماری ایران دارند به خاطر بی توجهی صاحبانشان در معرض خطراند.
خانه هایی که در زمره خانه های بزرگ و اشرافی طبقه بندی نمی شوند درحال خراب شدن اند و ساخت و سازهای خارج از اصول نیز تهدیدی برای این خانه ها بشمار می رود. این تهدیدها آنقدر جدی اند كه چندی پیش یکی از اعضای شورای شهر یزد، در مصاحبه ای تلویزیونی اعلام کرد بهتر است تنها آثار شاخص و مشهور یزد حفظ شود و بافت سنتی و محلات قدیمی به طور کلى تخریب و با معماری مدرن جایگزین شود.
در این میان اما عذرا خانم قدر خانه ۲۰۰ ساله گرجى ها را می داند و می گوید تا وقتی زنده باشد مراقب دانه دانه آجرهای این خانه خواهد بود.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ اکتبر ۲۰۰۸ - ۲ آبان ۱۳۸۷
گُرَزم تاجیک فر
روبنده یا نقاب که به آهستگی به جزئی از پوشش زنان مسلمان تاجیکستان تبدیل می شود، عبارت است از پارچه ای سیاه یا تیره رنگ و گاه روشن که صورت زنان را از زیر چشم تا زیر گردنشان پنهان می کند.
روبنده های مدرن تاجیکستان تا حد زیادی به "فرنجی" پیش از انقلاب اکتبر در آسیای میانه می ماند، تنها با این تفاوت که "فرنجی" یا چادر بلند نقابدار پیشاشوروی چشم ها را هم با توری پوشیده نگه می داشت.
برخی بر این باور اند که این واژه عربی شده "فرنگی" است و آن نوع چادر بانوان آسیای میانه به تقلید از تور روی چشمان زنان فرنگی آن زمان تهیه شده بود.
در آغاز سده بیستم میلادی، تا زمان ورود ارتش سرخ به آسیای میانه فرنجی در منطقه رواج داشت، اما در کوهستان تاجیکستان از آن تقریبا خبری نبود.
فرنجی عمدتا منحصر به شهرهای بزرگ منطقه بود. با سرنگونی امارت بخارا و خان نشینی های خیوه و خوقند و استقرار حکومت شوراها در منطقه، کارزار فراگیر کشف حجاب راه افتاد و زنان مجبور بودند چادرهای خود را آتش بزنند.
البته، شماری از زنان داوطلبانه چادر را از سر و صورت خود دور می انداختند و تلاش می کردند پهلو به پهلوی مردان در امور اجتماعی و سیاسی مشارکت داشته باشند. این کارزار باعث ناخوشنودی سنت گرایان منطقه شده بود که جنبش معروف به "باسمچی گری" را سازمان دادند.
"باسمچی"ها هم برای استقلال سیاسی منطقه می جنگیدند و هم از نظر اجتماعی و مذهبی نگران آن بودند که مردم مسلمان منطقه در حال دور شدن از اصول اسلام اند و بارزترین نماد آن را کشف حجاب زنان می دانستند.
"باسمچی" ها در نبرد خود ناکام شدند و غالبا یا جان دادند یا در افغانستان رحل اقامت افکندند و مانند عالم خان، واپسین امیر بخارا، در حسرت بازگشت به زادبوم خویش در همان جا خاک شدند.
اما شمار زنانی که تا واپسین روزهای اتحاد شوروی به پوشش سنتی خود (منهای فرنجی) پایبند ماندند نیز اندک نبود. زنانی که در ادارات دولتی کار می کردند، مجبور بودند لباس فرنگی به تن کنند ولی برای زنان خانه دار اجباری در کار نبود. در نتیجه، پوشيدن پیراهن های بلند تاجیکی و روسری هایی که از پشت گردن به شکل تزیینی بسته می شوند، ادامه پيدا كرد.
اکنون با گذشت کمتر از صد سال اقبال دختران جوان به پوشش سنتی بیشتر شده است. با این که از فرنجی دیگر خبری نیست، چادرهای تیره عربی به رسته های بازارهای تاجیکستان راه یافته اند.
البته پدیده روبنده یا نقاب که طی یک سال اخیر در شهر دوشنبه پیدا شده است، برای بسیاری غیرمتعارف به نظر می رسد و آن را عنصری از فرهنگ بیگانه می دانند که باید علیه آن مقاومت کرد. شمار نقاب پوشان نيز در حال حاضر اندک است و بیشتر آنها تحت تاثیر کشورهای عربی هستند.
اما عده ای هم بر این باور اند که روبنده، نماد توجه فزاینده جوانان به اسلام سنتی است. در کشوری که کتاب فروشی هایش عمدتا چیزی به جز ادبیات اسلامی ندارد و صنعت چاپ کتاب های علمی و ادبی اش گرفتار بحران شدید است، نمی توان انتظار دیگری داشت.
برخی هم دختران نقاب پوش را پیرو رویه های بنیادگرای اسلام می دانند و معتقد اند که این طرز پوشش با مکتب حنفی اسلام که مذهب اکثریت مسلمانان تاجیکستان است، منافات دارد.
اما خود دختران نقاب پوش، مانند زنان حجابی، پوشش خود را مایه شرف و افتخار اسلامی خود می دانند. برخی از آنها می گویند که از رهگذر ها (عابران) توهین و ناسزای فراوانی شنیده اند، "تروریست" و "وهابی" خطاب شده اند، اما با وجود این، خوشنود اند که "در اجرای امر پیامبر اسلامی می کوشند و زیبایی ظاهری و بدن خود را از چشم مردان بیگانه پنهان می دارند."
به باور آنها، پوشیده بودن به زنان و دختران آزادی عمل می دهد و واداشتن آنها به ترک پوشش خاص اسلامی به مثابه نقض حقوق انسانی آنهاست. مقامات آموزش و پرورش تاجیکستان ورود زنان محجبه به مدرسه های غیرمذهبی را منع کرده اند.
شماری از دختران هم تحت فشار مردان سنت گرای خانواده به حجاب و نقاب تن داده اند. مردانی که از اسلام برداشت خاصی دارند، تلاش می کنند دیدگاه های خود را در خانواده پیاده کنند و آن دیدگاه ها لاجرم با پوشش زنان نیز گره می خورد.
دختران حجابی و نقابی در شهرهای بزرگ تاجیکستان همچنان اقلیت را تشکیل می دهند و شمار بیشتر دختران جوان ترجیح می دهند لباس فرنگی به تن کنند. اما این اقلیت به نحو چشمگیری در حال افزایش است و چاره های دولت برای جلوگیری از روی آوردن مردم به رویه های سنتی تر مذهب تا کنون نتیجه وارونه داشته است. شاید به راستی میوه ممنوع شیرین تر است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ اکتبر ۲۰۰۸ - ۳۰ مهر ۱۳۸۷
بهناز جلالى پور
- رخصت مرشد. رخصت پهلوون.
- فرصت. فرصت.
میان گود هر که بخواهد ورزش کند، اول کسب اجازه می کند از مرشد و بزرگان حاضر. مرشد ضربش را می زند و او شروع می کند.
همه لنگ قرمز به کمر بسته یا شلوار باستانی پوشیده دورتادور گود زورخانه دست به سینه ایستاده اند. مرشد اشعاری مى خواند، از شاهنامه یا سعدی و یا مدح حضرت علی.
زورخانه علی "تک تک" در خیابان ری را بعد از پرس و جوی زیاد پیدا کردم. با این که سال ها است صدای ضرب مرشد در آن بلند است؛ اما خیلی کم می شناسندش. به خصوص جوان ها. بعد از چند کوچه و پس کوچه، در کوچه باریکی پیدایش می کنم.
سردر اش به نام موسس اش طلاچی است؛ اما همه آنجا را به نام "علی تک تک" می شناسند که بیش از ٦٠ سال پیش آن را اجاره کرده و حالا پسرش زورخانه دار شده است. 'على تک تک' یا 'علی کیان تاش' خودش اهل گود و زورخانه بوده و به واسطه شانه های پهنش و این که هنگام چرخیدن به چپ و راست خم می شده، به او لقب "تک تک" داده بودند.
زورخانه، قدیمی ترین شکل ورزشگاه در ایران است و آداب و رسوم خاصی دارد. این آداب از ساخت بنای آن با سقف طاقی شکل اش، شروع می شود. دری کوتاه، که برای ورود باید کمی سر را خم کرد. به نشانه تواضع و حرمت زورخانه و پیشکسوت ها.
راهرویی باریک در را به سردم می رساند که جایگاه مرشد است و بالاتر از سطح زمین. مرشد، حکم هدایت گر ورزشکاران را دارد و بعد از کهنه سوار، بالاترین مقام را دارد. ضرب و زنگ، وسایل کار او است.
ورزشکاران با وضو به ترتیب پیشکسوت بودنشان با لنگ های بسته به کمر و یا شلوار باستانی وارد گودی می شوند که پایین تر از سطح زمین است.
روبه روی مرشد و در میان ورزشکاران، میاندار می ایستد. او کسى است که از تمامی حرکات ورزشی آگاه است و ورزشکاران هنگام ورزش به او نگاه می کنند.
میل، تخته شنا، کباده و سنگ وسایل ورزشی زورخانه اند که در گوشه ای از گود گذاشته شده اند. ورزش با "یا علی" و ضرب آرام مرشد، و نرمش آغاز می شود.
"مصطفی کیان تاش"، زورخانه دار فعلی زورخانه علی تک تک است. ورزشکار و پیشکسوت و پهلوان زیاد به عمرش دیده، بر خلاف دیگر زورخانه ها، اینجا از زنگ خبری نیست. آن را در گنجه ای پنهان کرده است. مى گوید زنگ مخصوص ورود پهلوان است که در بعضی زورخانه ها، برای غیر پهلوان هم به صدا در می آید. از نگاه او پهلوانی نیاز به سال ها تلاش و ممارست دارد و وقتی می پرسم امروزهم کسی به پهلوانی می رسد، سوال را بی جواب می گذارد.
اصلی ترین وسایل ورزشی زورخانه این ها هستند:
تخته شنا- چوبی ۷۰ در ۷ سانتی متر که دو سر آن بر روی دو ذوزنقه به بلندی چهار سانتی متر قرار گرفته. میل - وسیله ای چوبی به شکل کله قند که دسته ای ۱۵ سانتی متری دارد و وزن آن از ۵ تا ۴۰ کیلو متغیر است.
سنگ - دو پاره و راست گوشه که پایین آن هلال است و میان آن سوراخی دارد و دسته ای برای گرفتن در دست. سنگ را به صورت خوابیده می گیرند. وزن هر دو از ۲۰ تا ۱۲۰ کیلو گرم است.
کباده- که شبیه کمان است و آهنی به درازای ۱۲۰ تا ۱۳۰ سانتی متر و وزن ۱۰ تا ۴۰ کیلو. چله کباده زنجیری است ۱۶ حلقه ای که در هر حلقه شش پولک آهنی است و میان آن جای دست دارد. کباده را ورزشکاران بالای سر برده و به چپ و راست حرکت می دهند.
آقاى کیان تاش یک یک وسایل ورزشی را میراث به جا مانده از نسل های پیش می داند که هر کدام شباهت به یکی از ادوات جنگی دارند. میل نشان گرز، سنگ نشان سپر و کباده نیز شباهت از کمان دارد.
او می گوید که هر کدام از حرکات ورزش باستانى آدابی دارد. مثلا وقتی ورزشکاری در حال سنگ گرفتن است، مرشد یا یکی از ورزشکاران شمارش می کنند. این شمارش تا ۱١۴ (تعداد سوره های قرآن) و یا ۱۱۷ (تعداد کمر بستگان مولا علی) ادامه پیدا می کند و بالا تر نمی رود. پیش از شروع سنگ گرفتن، مرشد می خواند:
هر کار که می کنی بگو بسم الله
تا جمله گناهان تو بخشد الله
دستت که رسد به حلقه سنگ بگو
لا حول ولا قوه الا بالله"
آقا مصطفی می گوید که در قدیم بعد از پایان ورزش، کشتی گیران به میان گود می رفتند و کشتی می گرفتند. دو کشتی گیر با بوسیدن کف گود کشتی را آغاز می کردند. کشتی گیران شلوارهای باستانی به پا داشتند که در یزد دوخته می شد و امروز دیگر اثری از آن ها نیست.
معمولا ورزش در زورخانه تا پاسی از شب گذشته ادامه دارد و با دعای میاندار به پایان می رسد. هنگام دعا همه کنار گود لنگ بر دوش می ایستند و آمین می گویند. ورزش با صلوات به آخر می رسد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ اکتبر ۲۰۰۸ - ۲۷ مهر ۱۳۸۷
حمید رضا حسینى
نمى دانم تا حالا به ماسوله رفته اى یا نه؟ و اگر رفته اى همین تازگى ها بوده یا قدیم ترها؟ و اگر به تازگى رفته اى، یک گشت کوتاه زده اى یا همه جا سرک کشیده اى و پایین و بالاى روستا را خوب برانداز کرده اى؟
اگر به تازگى رفته اى و همه جا را از سر حوصله و با نگاه خریدار دیده اى، مى دانى که ماسوله جسمى نحیف و جانى خسته دارد و با شتاب از طبیعت زیبا و هویت تاریخى اش فاصله مى گیرد.
به درستى نمى دانیم که این روستا – که اخیرا لقب شهر و شهرک به آن داده اند - چه زمانى بنیان نهاده شد، اما کاوش هاى باستان شناسى نشان مى دهند که پیشینه اش کمتر از هشتصد سال نیست. در این چند سده، فرهنگ هاى طالشى، گیلکى و ترکى در ماسوله به هم پیوسته اند و در دامان طبیعتى که کوهستان و جنگل و مرتع را کنار هم دارد، تنوع فرهنگى خلاقانه اى را به وجود آورده اند. معمارى ماسوله جلوه اى از این تنوع خلاق است.
در سال هاى اخیر، ماسوله با وضعیت دو گانه اى روبرو شده است. از یک سو، مهاجرت اهالى – خصوصا جوانان - به نواحى دیگر، به متروک ماندن خانه هاى قدیمى و منسوخ شدن مشاغل سنتى انجامیده و از دیگر سو، با افزایش تعداد گردشگران، حضور غیربومیان و ساخت و سازهاى جدید شدت یافته است.
این دو گانگى را مى توان از آمارى که سایت پایگاه پژوهشى ماسوله، وابسته به سازمان میراث فرهنگى، صنایع دستى و گردشگرى کشور، منتشر ساخته است، به خوبى دریافت.
طبق این آمار، تعداد خانه هاى قدیمى ماسوله در صد سال گذشته از ۶۰۰ واحد به ۳۵۰ واحد کاهش پیدا کرده و جمعیتش از حدود ۳۵۰۰ نفر به ۹۰۰ نفر رسیده است. با این حال در سال هاى اخیر ۲۵۰ ساختمان جدید با معمارى غیربومى درون و پیرامون ماسوله ساخته شده است.
فاصله گرفتن ماسوله از روزهاى رونق و شکوفایى، در دگرگونى شرایط اقتصادى ریشه دارد. در گذشته، چرخ زندگى ماسوله اى ها عمدتا با تجارت میان گیلان و آذربایجان مى چرخید.
براى نمونه، برنج گیلان را به مناطقى چون خلخال و اردبیل مى بردند و روغن آن جا را به گیلان مى آوردند. اما امروزه این تجارت در مقیاس بسیار وسیع از راه هاى دیگر انجام مى گیرد و ماسوله موقعیت تجارى خود را از دست داده است.
در این شرایط، گردشگرى گزینه مناسبى براى رونق اقتصادى ماسوله و تداوم حیات فرهنگى و اجتماعى آن به شمار مى رود.
آمارهاى سازمان میراث فرهنگى ، صنایع دستى و گردشگرى کشور نشان مى دهند که تعداد گردشگران ماسوله به سرعت افزایش مى یابد؛ به گونه اى که تنها در نوروز سال ١٣٨٧ طى ۵ روز، نزدیک ۱۴۰ هزار گردشگر وارد ماسوله شدند. همچنین در تابستان و نیز در سوگوارى تاسوعا و عاشورا که آیین خاصى در ماسوله برگزار مى شود ، هزاران گردشگر به این روستا مى آیند.
اما امکانات روستا تکاپوى این تعداد گردشگر را نمى دهد و گردشگرى بیش از آن که یار شاطر ماسوله شود، بار خاطر آن شده است.
یکى از نمودهاى این وضع، افزایش ساخت و سازهاى ناهمگون با معمارى سنتى روستا به شکل ویلاهاى خصوصى، مهمانسراهاى دولتى ، مسافرخانه ها و رستوران هاست.
برخى ساختمان ها تا حریم رودخانه جلو آمده اند و از این راه نه فقط زیبائى طبیعت را از میان برده اند، بلکه جان ساکنان خود را نیز به خطر انداخته اند؛ ماسوله که جایى سیل خیز است، سیل خیزتر نیز شده است.
این سیل خیزى بى ربط به جاده کشى در بالادست ماسوله نیست. این جاده خطرناک که براى سهولت در رفت و آمد میان ماسوله و خلخال ساخته شده و نیمه کاره مانده است، با جنگل تراشى هاى گسترده همراه بوده و فرسایش خاک و جارى شدن سیل را به ارمغان آورده است.
به اینها باید زباله پراکنى گردشگران در جنگل و رودخانه و کنار چشمه ها و آبشارها را بیفزاییم. همچنین براى دفع ۳۰۰ کیلوگرم زباله اى که هر روز در ماسوله تولید مى شود، تدبیر درستى اندیشیده نشده است و زباله ها در جنگل هاى پیرامون، سوزانده مى شوند.
در روزهاى تعطیل، صف خودروهایى که از راه فومن به ماسوله مى آیند، تا کیلومترها آن سوتر دیده مى شود و انبوه خودروهایى که وارد روستا مى شوند، آرامش و سکوت آن را برهم مى زنند.
ماسوله در سال ۱۳۵۴ خورشیدى به شماره ۱۰۹۰ در فهرست آثار ملى ایران به ثبت رسیده و بافت تاریخى اش تحت حفاظت و حمایت قانونى است. معدودى از روستاهاى دیگر ایران مانند کندوان در آذربایجان شرقى، ابیانه در استان اصفهان و میمند در استان کرمان نیز در این فهرست جاى دارند، اما آن ها هم کمابیش با مشکلات ماسوله روبرو هستند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ اکتبر ۲۰۰۸ - ۲۵ مهر ۱۳۸۷
کارهای اردشیر محصص، کاریکاتوریست و طراح طنزپرداز ایرانی، را کاریکاتور نباید خواند. او آثاری می آفرید که فراتر از معیارهای رایج بود. کارهایی که مخاطب را به فکر وا می داشت؛ بايد مدت های مدید و شاید به اندازۀ خواندن یک مقالۀ فلسفی دشوار روی آن درنگ می کرد.
کار او با کار هیچ یک از کاریکاتوریست های هم زمان اش قابل مقایسه نبود. به جای آنکه به سوژه های مرسوم مطبوعات و کاریکاتورها بپردازد، فلسفه و فکرش را در قالب کاریکاتور می ریخت. به همین جهت کاریکاتورهایش مثل پاره ای از ستون های طنز، ستون ثابت مطبوعات نبود. گاهی و به صورت پراکنده و در صفحات برخی مجلات و نشریات فرهنگی، جاهایی که خیلی جدی تر از مطبوعات روزانه بود چهره می کرد.
محصص در ۱۸ شهریور سال ۱۳۱۷ در رشت دنیا آمد و در دانشگاه تهران درس حقوق خواند. اما آنچه نام "اردشیر محصص" را زنده نگه خواهد داشت، انبوه كاريكاتورهاى اوست كه آنى از كشيدن آنها فارغ نبود.
می گویند اردشیر در سه سالگی یک فیلم سریالی سینمایی را دید و وقتى از او درباره فیلم سوال شد چون خود را از شرح دادن داستان آن ناتوان دید دست به قلم برد و پاره ای از صحنه های فيلم را نقاشی کرد.
اما کار جدی تر محصص به عنوان یک طراح به سال های آخر دانشکده اش باز می گردد که کم کم آثارش در مطبوعات به صورت مستقل و در کنار جدی ترین کارهای فکری واجتماعی منتشرشد.
درباره کارهای محصص نقد و نظر و کتاب و مقاله در ایران و غرب بسیار نوشته شده. یکی از نخستین تحلیل های نوشته شده در باره کارهای محصص نوشته احمد شاملو است که در سال ۱۳۴۶ در روزنامه کیهان چاپ شد. شاملو در آنجا نوشت:
"پنج سال پیش ‘ در چنین روزهایی بود که برخورد مستقیمی با اردشیر، مرا به استنباط خود از کاریکاتور یکسره مطمئن کرد . طرح هایی که در آن روز برای چاپ نزد من آورده بود مرا یکسره به وحشت انداخت: -چه نسل مسخره مسخ شده مهملی! آن طرح ها که پس از یک هفته زور آزمایی با ناشر فريبكار و ترسوى مجله، زیر عنوان "شیر دختران" به چاپ رسید، علی الظاهر دار و دسته های ورزشی مدارس دخترانه را "دست انداخته" بود اما تنها تفاوتی که من میان این به اصطلاح کاریکاتورها و واقعیتی که مو ضوع آن ها بود یافتم این بود که : این ها را با مرکب و قلم کشیده بودند نه این که ازشان عکس گرفته باشند! این آشنایی بیشتر و عمیق تر شد و بعد ها با سری های دیگری از آدم های او و موضوعاتی که به سرعت او را به کار می کشیدند آشنا شدم."
"می خواهم همین جا تا دیر نشده است حقیقت را گفته باشم که در آثار اردشیر –و مخصوصا در آثار تازه ترش– آنچه انگیزه شگفتی من است این است که آدم ها، اغلب از فرط جدی بودن خنده آورند!"
"شاید خصیصه اصلی اردشیر این باشد که پرسوناژش را از میان جمع بیرون می کشد، لباده دروغینش را از اندامش به زیر می اندازد، عریانش می کند و او را تنها در خطوط حقیقی اش، در خطوط کاراکتریستیکش ارایه می دهد. در واقع اردشیر "چیز نمی کشد" بلکه رسوا می کند و آن چه در این میان جالب است شیوه کار او، و پیش از آن، دید دقیق و یابنده اوست. و اگر قلم عبید چاقوی جراحی است، قلم اردشیر نیز چنین است."
"او رندی است که دقت نظرش در یافتن و نشان دادن، ما را به خنده می اندازد. خنده یی که طنین گریه آلود و طعم تلخ وحشت زدگی آن به حیرت دچارمان می کند."
نوشته هاو گفته های بسیار زیادی از منتقدان ایرانی و غیر ایرانی در باره محصص و کار او هست. حرف هاى جواد مجابی و آیدین آغداشلو در باره او را در همین صفحه می توانید بشنوید.
به گفته آغداشلو محصص "مطلقا آدم شوخ طبعی نبود و اصلا این برداشت اشتباه است که هر کس که کار طنز می کند و موفق است حتما باید شوخ طبع هم باشد."
نیکزاد نجومی (نقاش)، که در برپایی آخرین نمایشگاه کار های محصص(در نیویورک) در زمان زنده بودنش نقش داشته درباره او چنین می گوید : "اردشیر محصص نگاهی رئالیستی نسبت به جهان داشت که این نگاه واقع بینانه، تضادها را روبروی هم قرار می دهد. مسئلۀ اصلی آثار او هم مبارزه با قدرت است. ولی این بریدن پاها، دست ها، سر و غیره٬ مقدار زیادی تحت تأثیر نقاشی های قهوه خانه است و نقاشی های مذهبی."
اردشیرمحصص پنجشنبه هجدم مهرماه ۱۳۸۷ در نیویورک درگذشت. او از هنرمندانی بود که با طرح های گزنده اش شهرتی جهانی یافت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ اکتبر ۲۰۰۸ - ۲۹ مهر ۱۳۸۷
وحید تدبیر
پرنده ای در پشت میله های زندان کوچکش آواز می خواند، صدای کوچکش تنها در جایی شنیده می شود که گوش ها انتظار شنیدن ناله از یک پرنده خوشخوان را ندارند.
صدای پرندگان خوشخوان را دیگر کمتر می توان در باغ ها شنید. آنها به جرم خوشخوانی مجبور اند تمام عمر در پشت میله های زندان کوچک شان بمانند و آواز بخوانند.
شاید صدای پرنده ای که آزاد است، با صدای آن که در بند، یکی و همسان نباشد، اما درک این تفاوت احتمالی برای ما دشوار است.
و شاید به همین دلیل، از دیدن یک پرنده افتاده در قفس و شنیدن آوازهایش نمی رنجیم و حتی در عوض سعی می کنیم این زنده جان محروم شده از رهایی و پریدن را همواره در قفس و در آواز خوانی ببینیم و با شنیدن ناله هایش به شادی های زندگی مان بیفزاییم.
در سراسر ادبیات فارسی شکایت از قفس را می بینیم. شاعران جهانی به این بزرگی را به قفس تنگی تشبیه می کنند و بسر بردن در آن را دشوار می دانند.
انسان که بالی ندارد تا به پرواز در آید و سرشتش با سکونت سازگار بوده است، تا به این حد از قفس می نالد، حالا چه حالی باید داشته باشد پرنده ای که دنیا برایش بزرگتر است و پریدنش را حد و مرزی نیست؟ پرنده ای که تنها قربانی لطافت های خود است و امکان پرواز را از او گرفته اند.
بازار پرنده فروشان در محله موسوم به کوچه کاه فروشی در کابل را صدای چهچه مرغان کوچکی پر کرده است که همه در قفس های خود به نغمه سرایی پرداخته اند.
پرنده فروشان این محله اطلاعات عجیبی در مورد سرگذشت انواع مختلفی از پردگان کوچک خود دارند، یکی با اشاره به طوطی غمگینی می گوید، طوطی ها از هند می آیند.
این گفته یاد آور داستان آن طوطی اسیر در مثنوی مولاناست که همزادان آزادش در جنگل ترفندی برای رهایی او بستند.
آیا در روزگار ما هم راهی برای رهایی پرندگان مانده در قفس می توان سراغ کرد؟
به ما آموخته بودند از آزار زنده جانان بپرهیزیم، اما يادم نيست که گفته باشند پرنده ای را در قفس نکنیم. اما من اگر روزی پدر شدم، به فرزندم خواهم آموخت که هیچگاه پرنده ای را از آزادی محروم نکند.
گزارش مصور این صفحه در بازار پرنده شهر مزارشریف تهیه شده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ اکتبر ۲۰۰۸ - ۱ آبان ۱۳۸۷
داریوش رجبیان
کتاب های پارسی برایم مرموز بودند و به برادرم سخت غبطه می خوردم که می توانست –هرچند به سختی و کندی– خطوط نگارین آن را بخواند. اتحاد شوروی هنوز با خط پارسی، میانه خوبی نداشت و سیاست جداسازی مصنوعی گویش های زبان یگانه پارسی همچنان ادامه داشت.
از قضا رباعیات عمر خیام گیرم آمد که آثار شاعر را به هر دو خط پارسی و سیریلیک در بر داشت. با مقایسه و کنار هم گذاشتن سطرهای آن بود که طلسم دبیره پارسی برایم شکسته شد و راز کتاب های پارسی خانه مان آشکار گردید.
در واقع، راز چندانی هم نبود. همان کتاب های ادبی خودمان بود که انتشارات "عرفان" دوشنبه به منظور تغذیه ایدئولوژیک افغانستان همسایه به خط پارسی برگردانشان می کرد.
داستان های کوتاه و بلند نویسندگان بنام تاجیکستان شوروی، مانند جلال اکرامی، رحیم جلیل، عباد فیض الله، فضل الدین محمدی یف و غیره که غالبا از زندگی ما تصویر روشن و فریبنده ای به دست می داد و بر تارو پود گذشته می تاخت.
چاپ این آثار به خط پارسی در دهه ۱۹۶۰ آغاز گرفت و تا پایان عمر شوروی ادامه داشت. بدین گونه، دانش دبیره پارسی برای من هیچ امتیازی نمی داد. با این خط هم تنها آثاری را می شد خواند که به خط سیریلیک در دسترس بود.
دانش دبیره پارسی زمانی به درد من خورد که پرسترویکای گورباچف از شدت کنترل ورود ادبیات خارجی به اتحاد شوروی کاست و مجله های پارسی از ایران و افغانستان و آمریکا و اروپا اندک اندک به تاجیکستان راه یافت.
چون به شعر علاقه داشتم، شادی مرا نهایتی نبود که دیگر می توانستم فروغ و نادرپور و اخوان ثالث و شاملو و خلیلی را به خط اصل بخوانم.
برگردان داستان های ایرانی به خط سیریلیک نیز تقریبا همزمان آغاز شد. نخستین مجموعه داستان های کوتاه ایرانی که یادم می آید، محصول زحمات میرزا باقی، پژوهشگر تاجیک بود، زیر عنوان "مرواریدهای بی صدف". از طریق همین کتاب به خط سیریلیک بود که با اثرهایی از صادق هدایت و صادق چوبک و بزرگ علوی و جلال آل احمد آشنا شدم.
البته، آشنایی تاجیکستان با شعر معاصر ایران به سال ها پیش از تولد من برمی گردد. سال ۱۹۶۷ شهر دوشنبه میزبان کنگره شعر پارسی شد و این مناسبت ورود چهره های برجسته ادبیات ایران، مانند نادر نادرپور، پرویز ناتل خانلری و لطفعلی صورتگر به تاجیکستان را ممکن ساخت.
افزون بر این، به افتخار این همایش نمونه ای چند از اشعار نادر نادرپور، فریدون توللی، فروغ فرخزاد، هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرایی به دبیره سیریلیک منتشر شد. آن مجموعه با سرعت برق به فروش رفت و دیگر بازچاپ نشد، اما روی شعر معاصر تاجیکستان نقشی نازدودنی به جا گذاشت.
در دوره سکرات اتحاد شوروی دسترسی ما به کتاب های پارسی بیشتر شد. انتشارات الهدی نخستین شعبه خود را در شهر دوشنبه باز کرد و سیلی از تشنگان ادبیات پارسی را به سوی خود کشید. اما بیشتر کتاب های این دکان مذهبی بود (از قبیل آثار مطهری) و مراد ما را حاصل نمی کرد. با وجود این، خرسند بودیم که روزنه ای به ادبیات ایران امروز باز شده است.
از افغانستان کمتر خبرفرهنگی به ما می رسید. تنها راهی که برای آشنایی با ادبیات آن کشور باز شد، کتابخانه خلیل الله خلیلی بود که به اهتمام جعفر رنجبر، یک روشنفکر افغانستانی، در دوشنبه گشایش یافت و حاوی ادبیاتی از افغانستان بود.
فروشگاه انتشارات سروش ایران نیز برای مدتی در دوشتبه فعال بود، اما مهم تر از آن کتابخانه رودکی بود که در درون ساختمان کتابخانه فردوسی گنجید و صدها جلد کتاب کهنه و نو ایرانی را در اختیار پارسی خوانان دوشنبه ای قرار داد.
چاپخانه پیوند با کمک ایران در شهر دوشنبه پا گرفت و آثاری را به خط پارسی چاپ کرد. هفته نامه پیوند هم در اشاعه ادبیات ایران و افغانستان در تاجیکستان سهم گرفت. یاد هر دو "پیوند" به خیر که اکنون به تاریخ پیوسته اند.
اما همین تلاش ها باعث شد که ما در تاجیکستان با آثار نویسندگان و شاعران معاصر همزبان برونمرزی آشنا شویم. در این میان ذکر تلاش های شادروان محی الدین عالمپور، روزنامه نگار و پژوهشگر تاجیک نیز بایسته است که در چاپ اشعار فروغ فرخزاد و نادر نادرپور به دبیره سیریلیک سهم به سزایی داشت.
اما به نظر می آمد که این جنبش بیشتر یکطرفه است و در ایران و افغانستان از دست آوردهای فرهنگی و ادبی تاجیکستان کمتر آگاه اند. برگردان "یادداشتها"ی صدرالدین عینی به دبیره پارسی توسط سعیدی سیرجانی سال ۱۹۸۳، حدود چهل سال پس از انتشار آن به خط سیریلیک در تهران چاپ شد.
در آغاز دهه ۱۹۹۰ انتشارات الهدی گلچین اشعار شاعران نامدار تاجیکستان، از قبیل لایق شیرعلی، مومن قناعت، گلرخسار و بازار صابر را در جلدهای نفیس جداگانه برای نخستین بار به خط پارسی منتشر کرد. البته، پیش از آن، سال ۱۹۸۹، باقر معین، رئیس وقت بخش فارسی و پشتوی بی بی سی، پس از دیدار از آسیای میانه رشته برنامه های "یاد یار مهربان" را تهیه و پخش کرده بود که شامل چکامه های شاعران معاصر تاجیکستان و ازبکستان نیز می شد.
دیدن کتاب "فیروزه" جلال اکرامی، نویسنده فقید تاجیک، در یکی از کتابفروشی های میدان انقلاب تهران در سال ۱۹۹۶ برایم بسیار شگفت انگیز بود. چون این رمان بسیار خواندنی در تاجیکستان با نام "دختر آتش" معروف است و بیان آن نیز خشک و عامیانه تر از "فیروزه" است.
پشت جلد آن خواندم که داستان را از زبان فرانسوى به پارسی ترجمه کرده اند. یعنی اثر یک نویسنده سرشناس تاجیک که به پارسی نوشته شده بود، نخست به روسی، سپس از روسی به فرانسوی و سرانجام دوباره از فرانسوی به پارسی ترجمه شده بود.
فرآیند آشنایی همزبانان با آثار منتشره در تاجیکستان با کوشش های پژوهشگرانی چون رحیم مسلمانیان قبادیانی در تهران و کمال عینی در دوشنبه همچنان ادامه دارد.
اکنون به نظر می رسد که این روند وارونه شده، چون دیگر تقریبا هیچ کتابی از آثار ادیبان معاصر ایران و افغانستان به خط سیریلیک در تاجیکستان منتشر نمی شود. سد بلند خط که میان تاجیکستان از یک سو و ایران و افغانستان از سوی دیگر وجود دارد، مانع از آشنایی ما با ادبیات امروزی همزبانان شده است.
در گزارش مصور این صفحه جوانان هر سه کشور پارسی گو از میزان آشنایی شان با ادبیات همدیگر می گویند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ اکتبر ۲۰۰۸ - ۲۳ مهر ۱۳۸۷
شوکا صحرایی
گنجینه بی مانند "خزانه جواهرات ملی" مجموعه ای از گرانبهاترین جواهرات جهان است که طی قرن ها فراهم آمده است.
اهمیت این جواهرات به ارزش اقتصادی آن ها محدود نمی شود بلکه هر قطعه آن نشان دهنده ذوق و سلیقه هنرمندان و صنعتگرانى در دوره های مختلف تاریخ است و گویای بخشی از تاریخ پرفراز و نشیب ملت ایران و یادآور خاطرات تلخ و شیرین شکست ها و پیروزی هاست.
اطلاعات دقیقی در مورد گنجینه جواهرات تا قبل از دوران صفویه در دست نیست و می توان گفت تاریخچه جواهرات ایران از زمان صفویه آغاز می شود.
بر اساس نوشته های سیاحان خارجی (ژان باتیست تاورنیه، شوالیه شاردن، برادران شرلی و... ) سلاطین صفوی حدود دو قرن ( ۹۰۷ تا ۱۱۴۸ ه.ق.) به جمع آوری جواهرات مشغول بودند و حتی کارشناسان آن دولت جواهرات را از بازارهای هند، عثمانی و کشورهای اروپایی مانند فرانسه و ایتالیا خریداری کرده و به اصفهان، پایتخت حکومت می آوردند.
در پایان سلطنت شاه سلطان حسین و با ورود محمود افغان به ایران بسیاری از این جواهرات به تاراج برده شد. البته پس از ورود شاه طهماسب دوم به همراهی نادر به اصفهان بسیاری از آن ها به دست نادر افتاد و او از خروج آن ها از ایران جلوگیری کرد.
نادرشاه پس از لشکرکشی به هند (۱۱۵۸ ه.ق.) آن قسمت از جواهرات را که به این کشور برده شده بود پس گرفت و به ایران بازگرداند.
پس از قتل نادر، احمدبیک افغان ابدالی از سرداران نادر، جواهرات خزانه نادر را تصاحب كرد. از جمله این گوهرها که از ایران خارج شد و هرگز بازنگشت الماس معروف "کوه نور" بود.
این الماس بعدها به چنگ کمپانی هند شرقی افتاد و در سال ۱۸۵۰م. به ملکه ویکتوریا اهدا شد. از آن پس تا زمان قاجار، باقیمانده جواهرات تغییر چندانی نکرد و مجموعه جواهرات جمع آوری و ضبط شد و تعدادی از آن ها نیز بر تاج کیانی، تخت نادری، کره جواهرنشان و تخت طاووس (تخت خورشید) نصب گردید.
در سال ۱۳۱۶ ه.ش. قسمت عمده اين جواهرات به بانک ملی ایران منتقل شد و از آن زمان بود که این گنجینه پشتوانه اسکناس قرار گرفت.
خزانه فعلی نیز در سال ۱۳۳۴ ساخته و در سال ۱۳۳۹ با تاسیس بانک مرکزی ایران افتتاح و به این بانک سپرده شد.
اما نکته جالب در مورد این مجموعه این است که تا به حال زبده ترین کارشناسان و ارزیابان جهان هم نتوانسته اند ارزش واقعی یا تقریبی آن را محاسبه کنند زیرا در این مجموعه گوهرهایی هست که در جهان نظیر ندارند و از لحاظ هنری و تاریخی منحصر به فرد اند.
و اما فیلم گواهان تاریخ
چندی قبل مسئولین بانک مرکزی سفارش ساخت فیلمی از این گنجینه ملی را به خسرو سینایی پیشنهاد دادند و او نیز مشغول ساخت فیلمی با نام " گواهان تاریخ " شد. ساخت این فیلم در اواخر شهریور۸۷ به اتمام رسید.
سینایی در مورد این فیلم می گوید: "گوهرها، سنگ های کمیاب اند و هر چه کمیاب تر، گرانبهاتر؛ اما به هر حال جامد اند و بیجان. وقتی که قرار شد درباره ی 'خزانه جواهرات ملی ایران' فیلمی بسازم؛ اولین سئوال برایم آن بود که چگونه به این اجسام بی جان در فیلم زندگی ببخشم؟"
"تنها جواب اين بود که آن ها را در ارتباط با کسانی قرار دهم که باآن ها زندگی کرده اند؛ آن گوهرها را گاه بر پیشانی تاجشان نشانده اند و گاه بر شمشیرهای مرصع به کمر بسته اند. آن گوهرها برایم گواهانی شدند بر بخش کوچکی از تاریخ یک ملت."
در فيلم 'گواهان تاريخ' یک جعبه موسیقی که در فرنگ به ناصرالدین شاه هدیه شده است، ما را به 'خزانه جواهرات ملی' هدایت می کند تا اندکی از قصه های نهفته در دل گوهرهای آن خزانه را ببینیم و بشنویم.
در آغاز فیلم دخترکی قاجاری، شمعی را روشن می کند و از زبان جعبه موسیقی می شنویم که: "شعله یک شمع دیروز؛ صدها شمع امروز راروشن می کند، تا شاید کنجی از تاریکی تاریخ روشن شود."
اتمام ساخت فیلم 'گواهان تاریخ' همزمان با دعوت رئیس جمهور لهستان از خسرو سینایی شد. در این سفر ضمن تقدیر از این کارگردان ایرانی به دلیل ساخت فیلم "مرثیه گمشده" نشان شوالیه لیاقت نیز از سوی لخ کاشینسکی ( رئیس جمهور لهستان) به وی اعطا شد.
در گزارش مصور اين صفحه حرف هاى خسرو سينائى در باره خزانه جواهرات سلطنتى و عكس هائى از اين مجموعه را مى بينيد. از مسئولین خزانه جواهرات بانک مرکزی ایران که ما را در ساخت این گزارش یاری دادند سپاسگزاریم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب