۰۹ فوریه ۲۰۰۹ - ۲۱ بهمن ۱۳۸۷
مهراوه سروشیان
دلیل سفر، تازه کردن دیدار با همکلاسی قدیمی مان است. آن قدرها هم برنامه ریزی حساب شده ای نداریم.
قطار درجه دوی تهران جلفا تنها راه رساندنمان است به آذربایجان در یک تعطیلات غیر منتظره! آنهم با بلیط بازار سیاه.
کوپه ها تنگ و خفقان آورند و قطار به طرزی غریب فرسوده و کثیف. تنها دلخوشی مان تا تبریز، نوای خاطره انگیز همسفر از نفس افتاده مان است.
قطار مان اوایل صبح نفس زنان به تبریز می رسد. چانه زنی ها برسر قیمت با راننده ها سرانجام به نتیجه می رسد و با پیکانی فرسوده و با همراهی ترانه های کاستی از فریدون فروغی که با دوری نامناسب در ضبط صوت آنتیک راننده می چرخد، راه را به سمت ماکو ادامه می دهیم.
سبزی مناظر روحمان را تازه کرده. بوی دودی را که از تهران در کوپه مان پیچیده بوده نسیم آذربایجان با خود می برد و عطر علف می پیچد در جانمان. آسمان آن همه آبی و زمین آن همه سبز من را به این گمان وا می دارد، که دلیل آن همه خستگی و کج خلقی مان در پایتخت نکند کمبود این چیز ها باشد!
حقیقتاً شهر سنگی لقب مناسبی برای ماکوست. شهرصمیمی و سبز زیر صخره ها پناه گرفته، اما می گویند این سرپناه آن قدر ها هم که ماکو را مهربان در آغوش گرفته ایمن نیست و هر دم خطر ریزش این برآمدگی های سنگی بر سر ماکو می رود.
بر سر وجه تسمیه ماکو اتفاق نظری وجود ندارد. مورخان بعضی آن را ماگوش به معنی جایگاه روحانیون زرتشتی دانسته اند و برخی می گویند مادکوه بوده که به مادها نسبتش داده اند.
شهر از شمال و جنوب به کوه ها محدود است و از شرق و غرب به دشت ها راه می یابد. قدیمی ترین اسکان در ماکو و حوالی آن به تمدن اورارتوئی (آرارات) در سال های ۱۲۷۰ تا ۷۵۰ سال پیش از میلاد مسیح برمی گردد که با آمدن مادها و سکاها از بین رفت.
دژ سنگی اورارتوئی ده سنگر که مابین ماکو و بازرگان واقع شده است، نوشته های سنگی در پلدشت و بسطام، هم چنین یافته های باستانشناسان روسی ثابت می کنند که اولین ساکنان ماکو و حوالی آن اورارتوها بوده اند. در اطراف ماکو بالغ بر ۲۵۰ روستا و قصبه وجود دارد.
خانه دوست ما نزدیک به روستای باغچه جوق و پای دامنه باصفای کوه چرکین و چشمه ای به نام کلیسه قرار دارد. آن قدر نزدیک که پس از توقفی کوتاه پیاده به سوی جاده اصلی ماکو-بازرگان می رویم تا در جنوب شرقی همین روستای باغچه جوق، ساختمان مجلل و تاریخی قصر سردار ماکو را ببینیم.
این بنا مربوط به اواخر دوره قاجاریه است و تیمور تیموری، معروف به اقبال السلطنه ماکوئی، یکی از حکام مقتدر وقت و از سرداران مظفرالدین شاه آن را برای همسر نخجوانی اش ساخته.
ساختمان کاخ باغچه جوق در باغی به مساحت ۱۱ هکتار ساخته شده و از شاهکارهای به جای مانده از اواخر دوران قاجاریه است. به دلیل ویژگى های ممتاز هنرى و معماری، در سال۱۳۵۳، این بنا را وزارت فرهنگ وهنر از ورثه سردار خریداری کرده و بعد از انجام تعمیرات ضروری در سال ۱۳۶۴ برای بازدید همگانی درش را گشوده است.
روز بعد، سفر را با رفتن به دشت زیبا و بیکران چالدران ادامه می دهیم. کلیسای طادئوس مقدس را می بینیم. رفتن به قلعه بابک بهانه سفر در حاشیه زیبای ارس در روز سوم سفر است. اما به قلعه بابک نمی رسیم، مسیر ما را به کلیسای سنت استپانوس می برد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ می ۲۰۲۰ - ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
شوکا صحرایی
کمتر فارسى زبان علاقه مندی به ادبیات و فرهنگ را می توان یافت که با نام نجف دریابندری و نوشته ها و ترجمه های درخشان او آشنا نباشد.
دريابندرى در انتخاب اثر براى ترجمه بسيار خوش سليقه است. مى گويد: "همانطور كه دلم مى خواهد در چشيدن مزه خوراكى خوش طبخ ديگران را سهيم سازم، دوست دارم كتابى را كه از خواندنش لذت برده ام نيز ترجمه كنم تا ديگران هم بخوانند و از آن لذت ببرند."
دريابندرى چه در ترجمه و چه در نگارش در عين سادگى و سلامت، پرمايه، دقيق و با ظرافت مى نويسد. او حتا در كتاب مستطاب آشپزى اش نمونه اى عالى از ادبيات آشپزى را وارد زبان فارسى كرده به طورى که ارزش ادبى اين كتاب كم تر از ارزش محتوايى آن نيست.
وى علاوه بر ادبيات به طراحى، نقاشى و عكاسى نيز بسيار علاقه مند است. طرح هايى از محمد مصدق، يا طرح جلد بسيارى از آثار خودش و همچنين مجموعه اى از عكس هايى كه سال ها بعد به موسسه فرانكلين واگذار نمود همه نمونه اى از كارهاى او در اين زمينه هاست.
دريابندرى در سال ۱۳۰۹ در آبادان متولد شد. پدر و مادرش هر دو از مردم بوشهر بودند به همين دليل مى گويد: "بوشهرى ام". پدرش را خيلى زود و در سن ۸ سالگى از دست داد از لحاظ مالى وضع زياد مناسبى نداشتند. مى گويد:" يادم مى آيد مادرم مى گفت به پدرت گفتم مقدارى پول براى بچه ها نگه دار، فردا كه بزرگ شدند چيزى ندارند. اما او جواب داد اگر بچه هاى من آدم باشند خودشان مى توانند پول در بياورند. و اگر نباشند كه هيچى."
تا سال سوم دبيرستان در مدرسه رازى آبادان درس خواند و سپس درس و مدرسه را رها كرد و بعد از آن هم هيچ گاه به فكر ادامه آن نيافتاد. پس از ترك تحصيل به استخدام شركت نفت درآمد. مى گويد:" كارمند شركت نفت شده بودم و ديگر احتياجى نداشتم درس بخوانم."
در همان دوران مدرسه مطالبى از او در نشريه دبيرستان به چاپ مى رسيد. كه همگى نشان از ذوق و استعداد او داشت. داستان هايى نيز به سبك على دشتى –كه آن روزها نامى پرآوازه در ادبيات ايران داشت– مى نوشت.
بعدها با خواندن كتاب خيمه شب بازى با صادق چوبك آشنا شد. اين آشنايى باعث شد كه سبك نگارش اش بكلى تغيير كند. مى گويد: "براى من يك هشدار خيلى جدى بود. گفتم پس ادبيات چيز ديگرى است. اين هايى نيست كه ما مى خوانيم."
دريابندرى درارتباط با آشنايى خود با زبان انگليسى مى گويد: "سال سوم دبيرستان از زبان انگليسى تجديد شدم. مجبور شدم براى امتحان تجديدى، انگليسى بخوانم. بعد دنبال آن را گرفتم. سينماى شركت نفت، آن وقت ها فيلم هاى زبان اصلى مى گذاشت. هر فيلم را دو سه بار مى ديدم و مقدار زيادى از بر مى كردم."
در شركت نفت مدتى هم مدير داخلى باشگاه ملوانان بود و در واقع آن جا بود كه چون ملوان ها انگليسى صحبت مى كردند او نيز انگليسى صحبت كردن را ياد گرفت. اما هيچ گاه كار در شركت نفت را جدى نگرفت و مدام از يك قسمت به قسمت ديگر منتقل مى شد تا بالاخره به اداره انتشارات شركت نفت رفت. در آنجا با کسانى چون ابراهيم گلستان و محمدعلى موحد همكار شد. البته از همه آن ها جوان تر بود.
پس از مدتى چون زبان انگليسى را خوب مى دانست شروع به ترجمه خبر براى "خبرهاى روز"، نشريه شركت نفت، كرد. خودش مى گويد:"حالا ديگر اعيان شده بودم. عصرها ماشين مى آمد دنبال من، مى رفتم سه چهار ساعت خبر ترجمه مى كردم."
دريابندرى تا اواخر سال ۱۳۳۲ در اين روزنامه مشغول به كار بود. اما در همين زمان به دليل مسائل سياسى احضار شد و به زندان افتاد و به حبس ابد محكوم شد. البته بعدها مورد عفو قرار گرفت و دوره محكوميتش به چهار سال تقليل يافت.
مى گويد: "در زندان ترجمه مى كردم، از جمله تاريخ فلسفه غرب را آنجا ترجمه كردم، داستان مى نوشتم، درس مى دادم." حتى يادداشت هايى كه بعدها مبدل به كتاب مستطاب آشپزى شد را نيز در اين دوره نوشت.
پس از آزادى از زندان به تهران آمد و مدت كوتاهى در گلستان فيلم كه مدير آن ابراهيم گلستان بود مشغول كار شد و سپس به موسسه فرانكلين رفت و تا سال ۱۳۵۴ در اين موسسه مشغول بود و به اين ترتيب بيشترين عمر كارى خود را در اين موسسه گذراند.
پس از آن به تلويزيون ملى ايران رفت و در آن جا سرپرست ترجمه و دوبله فيلم شد. اين كار هم تا زمان انقلاب ۵۷ ادامه داشت و بعد از آن ديگر كار رسمى نكرد. از آن پس خانه نشين شد و تنها به ترجمه پرداخت. از آن سال تا به امروز آثار متعددى از وى به چاپ رسيده است. متفكران روس، افسانه دولت، پيرمرد و دريا، پيامبر و ديوانه.*
*از استاد نجف دریابندری سپاس گزارم که با همه گرفتاری ها و نیز بیماری همسرهنرمندشان " فهیمه راستگار" با مهربانی مرا برای تهیه این گزارش پذیرفتند.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین ۰۶ فوریه ۲۰۰۹ - ۱۸ بهمن ۱۳۸۷
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ فوریه ۲۰۰۹ - ۱۶ بهمن ۱۳۸۷
عبدالفتاح شفيع يف
استاد استادان. سرآمد رستاخيز موسيقى سنتى تاجيک. حنجره طلايى. اينها از جمله توصيف هايى بود كه روز يک شنبه گذشته در مراسم خاك سپارى "باى محمد نيازى"، از معروف ترين ششمقام خوانان تاجيكستان، در مورد اين استاد هنر گفته شد.
وى در سن هشتاد و دو سالگى در حلقه خاندان و يار و دوستانش در شهر خجند زندگى را بدرود گفت.
پروفسور باى محمد نيازى، تا لحظه اى كه بيمارى او را از پا در نياورد، در دانشكده هنر دانشگاه دولتى خجند موسيقى سنتى تاجيک، موسوم به ششمقام را تدريس مى كرد.
وى ده سال پيش همراه با جوره بيک مراد، يكى ديگر از ششمقام خوانان سرشناس تاجيكستان، گروه موسيقى سنتى "نور خجند" را پايه ريزى كرد و تا پايان عمر پربارش در رشد و رونق آن كوشيد.
در زمانى كه انواع مختلف موسيقى مدرن فضاى خفقان آورى را براى موسيقى سنتى و مردمى فراهم كرده بود، نيازى دست از تلاش براى شكوفايى ششمقام برنداشت و جوانان بسيارى را با اين فن پيچيده آشنا كرد. در پى زحمت هاى همو بود كه دانشكده هنر دانشگاه خجند به كانون اصلى ششمقام در كشور تبديل شد.
خجند، زادگاه باى محمد نيازى است و صحنه چندين دهه پيكار هنرى وى. طى هشتاد و دو سال زندگى او ۵۳ سرود بلند ششمقام را ضبط كرد كه هر كدام به تنهايى راهنمايى است براى آوازخوانان تازه كار. در كنار كار هنرى، وى براى شاگردان خود و علاقه مندان به آموزش فن ششمقام چندين كتاب درسى نوشت.
فرقت سعيد، رهبر گروه ششمقام خوانان در شهر دوشنبه و از شاگردان باى محمد نيازى، او را استاد استادان ششمقام و احيا كننده سبک تاجيكى ششمقام مى داند.
در گذشته چنين احساس مى شد كه ششمقام تاجيكى با ششمقام ازبكى در هم آميخته است و الحان برخى از آوازخوانان از اصالت تاجيكى بى بهره است. اما به باور بسيارى از دانايان ششمقام، باى محمد نيازى با كنار گذاشتن كشش هاى صوتى ويژه ششمقام ازبكى، موسيقى سنتى تاجيكى را به حالت ناب و اصيل آن برگرداند.
فرقت سعيد به ياد مى آورد كه صدرالدين عينى، پايه گذار ادبيات شوروى تاجيک، باى محمد نيازى را "آواز طلايى تاجيک" ناميده بود و همين توصيف در روز درگذشت هنرمند شهير عنوان خبرهاى رسانه هاى محلى بود.
جوره بيک مراد هم كه خود از استادان ششمقام است، شاگرد باى محمد نيازى بود. وى مى گويد كه جهان پارسى گو يک صاحب مكتب موسيقى سنتى را از دست داد. به باور او، بهترين يادگارهايى كه از استادش به جا مانده است، كتاب هاى او و سرودهاى تحسين برانگيزش بر اشعار بزرگان نظم پارسى است.
وى اقبال دوباره جوانان تاجيک به موسيقى سنتى را هم حاصل زحمت هاى باى محمد نيازى مى داند. باى محمد نيازى در ظرف سى سال اخير در دانشگاه هاى دوشنبه و خجند ششمقام و موسيقى مردمى را تدريس مى كرد.
يادگار باى محمد نيازى در صحنه موسيقى تاجيكستان، نوه او تهمينه نيازوا است كه چندى پيش در يک مسابقه بين المللى ميان كشورهاى شوروى پيشين مقام اول را اشغال كرد. با اين كه تهمينه، به مانند بسيارى ديگر از جوانان همسن و سالش، بيشتر به موسيقى مدرن علاقه دارد، حضور پدربزرگ هنرمندى چون باى محمد نيازى در زندگى اش، در كامگارى اخير او بى تاثير نبوده است.
متن آهنگ اى جان من اسيرت، غزل مشفقى، با آواز باى محمد نيازى:
اى جان من اسيرت، اى عمر من فدايت
عمرم به آخر آمد بى لعل جان فزايت
فرياد از آن كه هرگز ترک جفا نكردى
افسوس از اين كه مُردم بر وعده وفايت
تو مى روى خرامان، من با دو چشم گريان
آشفته و پريشان چون كاكل از قفايت
نى بخت آن كه يک شب دستم رسد به زلفت
نى پاى آن كه روزى بگريزم از جفايت
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ فوریه ۲۰۰۹ - ۱۶ بهمن ۱۳۸۷
داریوش رجبیان
بابل، نمادی آشکار از ناپایداری شکوه و شوکت است. از شهر بنامی که حدود بیست سده پیش بزرگ ترین شهر جهان به شمار می آمد و شاید نخستین شهری بود که شمار جمعیت آن از دویست هزار تن تجاوز کرد، اکنون چیزی بیشتر از یک تل یا پشته و چند ساختمان خشتی ولنگار در میان برهوتی وسط رودهای فرات و دجله باقی نمانده است. همراه با مجموعه کاخ هایی که دولت پیشین عراق روی آوار کاخ های باستانی ساخته بود.
نبوکدنصر دوم بود که به محض نشستن بر سریر این سامان در سده ششم پیش از میلاد این دولت–شهر را به نگین درخشانی روی زمین تبدیل کرد. باغ های معلق افسانه ای آن که هرگز از سوی باستان شناسان کشف نشد، یکی از هفت عجایب جهان باستان محسوب می شد.
پس از تسخیر بابل توسط کورش بزرگ، در سال ۵۳۹ پیش از میلاد، هم از ابهت این شهر باستانی و از درخشش کار دانشمندان و هنرمندان آن کاسته نشد. اما رفته رفته روی این نگین جهان باستان گرد نشست و بابل به حاشیه رفت و جایگاه خود را به شهرهای نوپاتری داد.
زمانی که لشکر بریتانیا در پایان جنگ جهانی نخست، طی سال های ۱۹۱۸ و ۱۹۱۹ وارد بابل شد، به جز صدها جریب ساختمان های ویرانه و تندیس شکسته شیر بابل، در این شهر باستانی دیگر چیزی ندید.
دولت های متعدد و گوناگونی آمدند و رفتند و هر کدام به گونه ای تلاش کردند به منظور استحکام ملت، بابل را به نماد ملی عراق تبدیل کنند. تصویر تندیس شیر بابل را می توان در تمبرها و کارت های پستى دوره های مختلف عراق معاصر مشاهده کرد.
در نتیجه همین تلاش ها بود که دروازه معروف عشتر یا ایشتار با آجرهای لعابی و دیوارنگاره های برجسته شیر و گاو نر و اژدها بازسازی شد، تا برای صنعت جهان گردی عراق درآمدزا باشد.
صدام حسین آمد، با خیال تاریخ آفرینی اش، و همان گونه که تمبر و نشان های دوران حکومت او حاکی است، وی خود را به ناچار وارث نبوکدنصر دوم، شاه نامدار بابل باستان دید. روی این تمبر و نشان ها تصویرهای نیمرخ شاه باستانی و حاکم وقت عراق را می بینیم که به یکدیگر شباهت ظاهری شگرفی دارند.
روی برخی از آجرهای ساختمان های نوسازی شده بابل می خوانیم: "این ساخمان را صدام حسین، پسر نبوکدنصر، به خاطر جلال و شکوه عراق ساخته است."
صدام حسین فراتر از انتشار تمبر و کارت های پستى بابلی رفت و تصمیم گرفت شهر باستانی را احیا کند. نوسازی بابل از سال ۱۹۷۸ تا سال ۱۹۸۹ میلادی جریان داشت و حاصل آن ۲۵۰ اتاق و تالار مجموعه کاخ های خوش ساخت نبوکدنصر و چندین دریاچه و تل پیرامون آن است.
شاید تصور فرمانروای وقت عراق بر این بود که نهادهای مربوط به میراث فرهنگی جهان از این کار او تقدیر خواهند کرد. اما واکنش غالب، نکوهش دولت صدام حسین به خاطر دستکاری در آثار بی همتای باستانی بود.
به باور جان کِرتیس، سرپرست بخش خاور میانه موزه بریتانیا که بارها در بابل ماموریت های علمی انجام داده است، ده سال نوسازی بابل برای این محل تاریخی بسیار زیانبار بود، چون اصالت آن لطمه دید.
بسیاری از آجرهایی که در بازسازی کاخ نبوکدنصر به کار رفته است، آجرهای معاصر اند. از این رو، صندوق یادگارهای تاریخی جهان از ثبت بابل در فهرست میراث فرهنگی جهان خودداری کرد. ولی جان کرتیس امیدوار است که در آینده نزدیک این بنیاد جهانی در مورد بابل استثنا قایل شود و آن را وارد فهرست کند.
جان کرتیس باستان شناسی است که در رأس هیئتی علمی در سال های ۲۰۰۳، ۲۰۰۴ و ۲۰۰۸ به عراق سفر کرده و طی دو سفر نخستش از بابل و در سفر آخر از شهرهای باستانی جنوب عراق بازدید کرده است، تا میزان خسارات وارده از جنگ در اماکن باستانی را ارزیابی کند.
به گفته آقای کرتیس، بخش اعظم آسیب های وارده جبران ناپذیر است. برای نمونه، بر اثر کندن خندق هایی کنار زیگورات بابل گویا برای مقابله با تانک های نیروی رقیب، تعداد زیادی از اشیای عتیقه از زیر خاک بیرون ریخته و خراب شده است.
و یا برای نیازهای نظامی، خاک یک شهر باستانی دیگر را با خاک بابل درآمیخته اند که برای باستان شناسان مشکل آفرین است و ترکیب لایه های اصیل این سامان را به هم می زند. جان کرتیس با مزاح می گوید: "شاید در آینده باستان شناسان لایه جدیدی را با نام "لایه ائتلاف" شناسایی کنند". منظورش نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا در عراق است.
در ماه دسامبر سال ۲۰۰۴ جان کرتیس و گروه همکاران او دریافتند که پاره هایی از دیوارنگاره های معروف دروازه عشتر ناپدید شده اند. شمار دیوارنگاره های آسیب دیده در ظرف یک سال از یک به نه عدد رسیده است.
جان کرتيس می گوید که به احتمال زیاد سربازان ائتلاف آن پاره های آجر را به عنوان سوغات با خود به خانه هایشان برده اند، زیرا در آن دوره عراقی ها اجازه ورود به این منطقه تاریخی را نداشتند.
افزون بر این، برخی از سربازان، اشیایی باستانی چون سفال پاره ها و ظروف خرد و بزرگ را با خود برده اند. خود جان کرتیس شاهد مصادره شدن سه جعبه از این اشیا از میان بساط سربازان آخرین لشکر ائتلاف مستقر در بابل بوده است.
اکنون حدود ۱۶۰۰ تن مامور نهاد تازه تاسیس مراقبت از اماکن تاریخی، مواظب آثار بابل اند و جان کرتیس امیدوار است که زیان های ناشی از جنگ برای آثار بابلی در همان ماه دسامبر سال ۲۰۰۴ به سر رسیده باشد. وی به زودی به نمایندگی از سازمان یونسکو دیگرباره به بابل سفر خواهد کرد، تا مطمئن شود که امیدش عبث نبوده است.
اخیرا جان کرتیس نتیجه بازدیدهای مکررش از بابل و دیگر شهرهای باستانی عراق را در جلسه ای ویژه در موزه بریتانیای لندن با دهها تصویر مرتبط توضیح داد. گزارش مصور این صفحه حاصل همان جلسه است. از جان کرتیس و موزه بریتانیا سپاسگزاریم که اجازه استفاده از آن عکس ها را به جدید آنلاین داده اند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ فوریه ۲۰۰۹ - ۲۳ بهمن ۱۳۸۷
ایمان شایسته
نامش را بارها شنیده بودم. از روی پلش گذشته بودم و از ایستگاهش سوار شده بودم. فوق العاده آلوده و پر از مخروبه هایی با دیوارهای گلی رنگ و رو رفته بود، تا جایی که می گفتند اکنون کسی دیگر در این محله زندگی نمی کند. به سرنوشت دیگر مکان های متروک کابل دچار شده بود. محلی برای انباشتن زباله ها و پناهگاهی برای سگ های ولگرد.
آنچه "مرادخانی" می توانست در ذهن من القاء کند، چیزی بیش از یک نام خاص نبود. نام شخصی که احتمالاً در عصر خان ها و فیودال ها برای خودش کسی بوده و برو و بیایی داشته است.
اما بیشتر کسانی که امروز به مرادخانی سر می زنند، یا گردشگران خارجی با دوربین های دیجیتالشان هستند، یا شهروندانی که از طریق رسانه ها از بازسازی مرادخانی اطلاع یافته اند.
مؤسسه فیروزه کوه (Turquoise Mountain) که یک موسسه مردم نهاد (NGO) است و در زمینه آثار باستانی و صنایع دستی فعالیت دارد؛ پروژه بازسازی این محله قدیمی را در سال ۲۰۰۶ آغاز کرد و تا کنون بخش هایی از آن را به انجام رسانده است.
من هم این قدر از تغییرات در مرادخانی شنیدم که وسوسه رفتن به سرم زد. باورکردنی نبود. بخشی از تاریخ کابل و میراث گرانبهایی از معماری سنتی و فرهنگ و هنر قدیم مردم این سرزمین را در مقابل چشمان خود دیدم و به رد پاهایی از تاریخ تلخ و شیرین، اما مشترک ایران و افغانستان، احمدشاه دُرانی و نادرشاه افشار رسیدم. بر آن شدم تا شما را نیز به دیدن این مکان زیبای تاریخی ببرم.
وقتی به محله مرادخانی پا می گذاری، انگار ماشین زمان را سوار می شوی و چند صد سالی به گذشته سفر می کنی. درهای چوبی عظیم، دیوارهای قطور گلی، نقش و نگارهای رنگارنگ و کنده کاری های چشم نواز روی کلکین (پنجره) و در و دیوار، مدت ها آدم را محو تماشای خود می کند.
در کوچه پس کوچه های این محله زیبا اثری از دود و موتر (خودرو) و زندگی ماشینی نیست و هنوز رایحه خلوص محله های قدیمی در آن موج می زند.
مرادخانی از آن جهت این نام را یافت که مراد خان برای اولین بار در این منطقه خانه ای زیبا ساخت. وی از افسران عالی رتبه نظامی در دوران احمد شاه دُرانی و فرزندش تیمورشاه بود.
احمد شاه درانی (ابدالی) کسی بود که با حمایت قزلباشان سپاه نادرشاه افشار کشور افغانستان را در سال ۱۷۴۷ میلادی تأسیس کرد.
قزلباشان جمعی از طوایف مختلف بودند که در ترویج مذهب شیعه در ایران کوشا بودند و به خاطر کلاه سرخی که بر سر داشتند، "قزلباش" نام گرفتند که به ترکی به معنای "سرخ سر" است.
آنها به عنوان مردمانی فرهنگ دوست، با کمال و کاردان معروف بودند و به همین دلیل محبوب دربار، تا آنجا که نقش های مرکزی را در بخش های نظامی و اداری حکومت جدید عهده دار شدند. حتا مقام های نگهبانی از شخص شاه و خزانه داری کشور نیز به دست قزلباشان افتاد.
وقتی که تیمورشاه در سال ۱۷۷۵ پایتخت را از قندهار به کابل منتقل کرد، مقداری از زمین های اطراف قصر سلطنتی و رود کابل را به یکی از فرماندهان شجاع و محبوب لشکرش، یعنی مرادخان اهدا کرد و مراد خان که خود علاقه خاصی به هنر معماری و دستی هم در این هنر داشت، خانه ای زیبا در آن بنا کرد و چندی بعد آن منطقه به نام مرادخانی مشهور شد.
مراد خان بخش های بزرگی از این زمین ها را به قزلباشان داد. به زودی صدها منزل زیبا و تاریخی در این محله آباد شد و به دلیل نزدیکی اش به دربار به مرکز تجاری شهر تبدیل شد.
بسیاری از دفاتر حکومتی، انبارهای ذخیره مواد خوراکی، سراهای تجاری، رسته زرگرها، رسته مسگرها، قالی فروشان و بسیاری از مشاغل دیگر در همین منطقه وجود داشت.
در هویت اصلی مرادخان هنوز اختلاف نظرهایی و جود دارد. عده ای را باور بر آن است که خود او هم قزلباش بوده است، اما عده ای دیگر وی را به قوم پوپلزی قندهار نسبت می دهند.
مهندس هدایت الله احمدزی، مسئول بخش مهندسی مؤسسه فیروزه کوه می گوید که مرادخان در زمان احمدشاه شخصی با نفوذ در لشکر وی و از زمین داران بزرگ قندهار بوده و شهر کهنه قندهار نیز ملکیت وی بوده است و وی شخصاً آن را به دولت تحفه داده بود، تا در آن شهرکی بنا شود.
اما محله تاریخی مرادخانی با همه آثار و گنجینه هایش، به جای این که به عنوان یک میراث تاریخی حفظ شود، در قرن گذشته به بهانه اصلاحات نقشه شهری بخش هایی از آن از میان رفت و به مناطق و بازارهای مدرن تری بدل شد. تا این که فقط حدود ۱۵۰ منزل و تعدادی دکان از آن باقی ماند.
پس از آن در دوران جنگ های میان گروهی دو دهه اخیر نیز مراد خانی خط مقدم جنگ بود و در مدتی کوتاه بسیاری از این ساختمان ها تخریب شد و بسیاری از این آثار گرانبها از بین رفت و این محله خالی از سکنه شد. سنگر شد، زباله دانی شد، مأوای معتادان و پناهگاه سگ های ولگرد شد.
هم اکنون حدوداً ۶۵ خانه از مرادخانی باقی مانده است که بالاخره در فهرست میراث فرهنگی قرارگرفته و قرار است از این به بعد به عنوان یکی از جاذبه های تاریخی و جهانگردی کشور توجه ویژه ای به آن مبذول شود.
کار بازسازی مرادخانی با پاک کاری و انتقال زباله ها آغاز شد و چون به دلیل بافت قدیمی محله و راهروها و کوچه های تنگ، امکان ورود ماشین به داخل محله وجود نداشت، انتقال زباله ها توسط کراچی (فرغون) صورت گرفت. این کار مدت زيادى وقت برد و هزاران تن زباله از مرادخانی بیرون کشیده شد. پس از آن کار بازسازی منازل، کوچه ها، راهروها، مسجد و سرای ها آغاز شد.
در کنار بازسازی ظاهری قرار است به بازسازی فرهنگی محله نیز توجه شود. به عنوان مثال، قصه خوانی و بازى هاى پهلوانی که سرگرمی مورد علاقه جوانان این محل بوده و حالا دیگر از آن اثری باقی نمانده است، احيا گردد.
پروژه بازسازی مرادخانی بالغ بر ۲۵ میلیون دلار هزینه خواهد داشت و اجرای کامل آن مدت پنج سال طول مى کشد.*
* از مسؤلین فیروزه کوه از جمله خانم Kate Brothers، مهندس ذبیح الله و مهندس هدایت الله احمدزی که به تهیه این گزارش کمک کردند، سپاسگزاریم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ فوریه ۲۰۰۹ - ۱۴ بهمن ۱۳۸۷
جواد منتظرى
نمايشگاه عكس هاى مراسم خاکسپارى فروغ فرخزاد بعد از ۴۲ سال براى اولين بار در گالرى راه ابريشم به نمايش درآمد. يحيى دهقانپور كه اكنون از استادان عكاسى ايران محسوب مى شود، اين عكس ها را در ۲۵ ساله گى گرفته است. اين نمايشگاه از دو جنبه داراى اهميت است. هم عكاس و هم موضوع نمايشگاه.
يحيى دهقانپور به عنوان عكاس و آفريننده اين تصاوير نه تنها از عكاسان توانمند و مؤلف عكاسى ايران است بلكه تعداد بسيارى از استادان دانشگاه در رشته عكاسى و نيز عكاسان نامدار امروزى، دوره اى در كلاس هاى او تلمذ كرده اند. او هم در عكس گرفتن و هم در آموزش عكاسى چنان جاى خود را تثبيت كرده كه نمى توان بى تامل از كنار آثار او گذشت.
دهقانپور دانش آموخته رشته ادبيات از دانشگاه تهران است. او در سال ۱۳۱۹ به دنيا آمد و از كودكى به عكاسى علاقه داشت. هفت هشت سال بيشتر نداشت كه با جمع كردن عيدى هاى پنج ريالى و ده ريالى، اولين دوربين كداك خود را خريد. با همان دوربين ۳ حلقه عكاسى كرد و براى چاپ به لابراتوار برد، اما پس از تحويل گرفتن حلقه اول عيدى هايش تمام شد و او ديگر پولى نداشت تا دو حلقه ديگر را نيز بگيرد و هيچگاه هم آنها ر ا نگرفت.
گرچه او پس از اتمام رشته ادبيات دانشگاه تهران براى تحصيل در رشته زبانشناسى به انگلستان رفت اما در آنجا سر از يك تكنيكال كالج در آورد و علاقه اصلى زندگى خود، عكاسى را پى گرفت. علاقه اى كه بعد ها بدل به حرفه اصلى زندگى اش شد.
دهقانپور پس از آن به آمريكا رفت و در انستيتوى هنر سانفرانسيسکو آموزه هايش را پى گرفت و با عكاسان مشهور آن زمان، كه تاثيرى شگرف بر او گذاشتند، آشنا شد.
يحيى دهقانپور پس از انقلاب به ايران بر گشت. عكس هاى محله قديم شاهپور و عودلاجان را مى توان از مجموعه كارهاى مستند آن زمان او برشمرد. مدتى بعد كار تدريس عكاسى در مدرسه عالى تلويزيون و سينما، دانشگاه الزهرا، دانشگاه تهران، مجتمع دانشگاهى هنر و ... را شروع کرد.
در اين دوره دانش روزآمد و آشنايى او با جريان هاى معاصر و مدرن عكاسى در غرب باعث شد شاگردانى تربيت كند كه امروز در زمره برجسته ترين هاى عكاسى ايران هستند.
اما جنبه دوم اين نمايشگاه به محتوا يا موضوع آن بر مى گردد. فروغ فرخزاد را بايد موثر ترين زن شاعر در تاريخ ادبيات ايران و يكى از موثرترين شاعران تاريخ معاصر ايران دانست.
او در زندگى هنرى خود تنها به شعر بسنده نكرد و تجربه هايى در سينماى مستند و بازيگرى از خود نشان داد كه مورد توجه قرار گرفت. فيلم مستند "خانه سياه است" او جايزه جشنواره هاى اوبرهاوزن آلمان در سال ۱۳۴۲ و پزاروى ايتاليا در سال ۱۳۴۵ را از آن خود كرد.
كمتر شاعرى را مى توان در ايران امروز يافت كه در مسير شاعرى از فروغ توشه اى برنگرفته باشد. اگرچه زبان او بارها و بارها مورد تقليد قرار گرفت، اما هنوز کسى به جايگاه او در شعر فارسى نرسيده است. عكس هايى كه در اين نمايشگاه به معرض تماشا گذاشته شده، بخش پايانى زندگى اين هنرمند را، كه تا حال ديده نشده است، به نمايش مى گذارد.
با اين همه اما نمايشگاه "آن روز فروغ را در باغچه كاشتند"، آنچنان كه در خور نام فروغ و يحيى دهقانپور است، مورد توجه قرار نگرفته است و اين نگرانى وجود دارد كه چه آينده اى در انتظار اين عكس ها خواهد بود. عكس هايى كه بايد براى نسل هاى آينده در جايگاهى محفوظ نگهدارى شوند.
نمايشگاه عكس "آن روز فروغ را در باغچه كاشتند" تا ۲۰ بهمن در گالرى راه ابريشم در تهران ادامه خواهد داشت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ فوریه ۲۰۰۹ - ۱۵ بهمن ۱۳۸۷
حمیدرضا حسینی
زنده یاد محمد کریم پیرنیا، معمار و مرمتگر برجسته ایرانی می گفت: وقتی از سر در قیصریه وارد میدان نقش جهان می شویم، گویی در گوشمان دستگاه "شور" را زمزمه می کنند. اول "درآمد شور" آرام و یکنواخت در طاق نماهای میدان تجلی می یابد. سپس در عالی قاپو به "شهناز" می رسیم. آن گاه در مسجد شاه "سلمک" را می شنویم و در مسجد شیخ لطف الله به "زیرافکن" که اوج زیبایی است، گوش می سپاریم. از آن جا نغمه به "فرود" می رسد و میدان به سر در بازار قیصریه و این خود یک موسیقی دلنشین است...
اینک چند سالی است که این موسیقی دلنشین به نغمه های ناجور درآمیخته است. آن چه موسیقی آرام طاق نماها را درهم می شکند، خرس های پاندای چینی است که بر سر در مغازه ها آویخته اند؛ و آن چه نغمه "زیرافکن" در گنبد شیخ لطف الله را از اوج به زیر می کشد، دمپایی های پلاستیکی پاکستانی است که رنگ تندشان، فیروزه کاشی ها را به محاق برده است.
نقش جهان همیشه قلب تپنده صنایع دستی ایران بوده است و بزرگ ترین بازاری که می توان در آن واپسین درخشش هنر ایرانی را تماشا کرد، اما گویی هنگام تماشا رو به پایان است. عرضه گسترده کالاهای خارجی در این میدان، آخرین رمق هنرمندان و صنعتگران اصفهانی را می ستاند و آن ها را به هزارتویی از مشکلات ریز و درشت می سپارد. مشکلاتی که علل و عوامل بسیار در پیدایی شان نقش آفرین اند:
صنایع دستی ایران به علت ظرافت و نفاست، هیچ گاه ارزان نبوده اند، اما در سال های اخیر گرانی روزافزون مواد اولیه و بالا رفتن دستمزدها، سبب گرانی بیش از پیش آن ها شده است. دولت ایران یا پشتیبانی از صنایع دستی را مورد غفلت قرار می دهد یا به روش های ناکارآمد و غیر عملی روی می آورد.
تصمیم اخیر دولت برای گرفتن ۳ درصد مالیات ارزش افزوده از اصناف - که اعتراض ها و اعتصاب های دامنه داری را در تهران و اصفهان سبب شد- ضربه سهمناکی به تولیدات داخلی خصوصا صنایع دستی به شمار می رود. زیرا در چرخه تولید یک کالای دستی، چند صنف شرکت دارند و گرفتن ۳ درصد مالیات از هرکدام، بهای نهایی کالا را حتی تا ۳۰ درصد بالا می برد.
دولت برای حمایت از صنایع دستی، بانک های دولتی را ملزم ساخته که جوایز میلیاردی خود را در قالب صنایع دستی هدیه دهند، اما با گذشت بیش از یک سال، این دستور اجرا نشده است؛ چرا که بانک ها و مشتریانشان جوایزی چون خودرو، ویلا، آپارتمان و پول نقد را بیش تر می پسندند.
در شهرهای توریستی مانند اصفهان، شیراز و یزد، مشتری اصلی صنایع دستی گردشگران خارجی هستند. اما تعداد آن ها پیوسته رو به کاهش است. در اصفهان گردشگران اروپایی کم دیده می شوند و آن ها که از کشورهایی مانند چین و عراق می آیند، پول یا حتی تمایلی برای خرید صنایع دستی ندارند.
محدود شدن بازرگانی خارجی کشور که خود نتیجه تحریم های بین المللی است، بازاریابی صنایع دستی در کشورهای مختلف را دشوار ساخته است. برای نمونه، پس از انقلاب بازار پرسود فرش ایران در آمریکا از دست رفت و فعالیت صادر کنندگان به آلمان و برخی کشورهای عربی محدود شد. اینک تیرگی روابط با اتحادیه اروپا و کشورهای حاشیه خلیج فارس، این بازار را باز هم کوچک تر کرده و به رقبایی چون چین و هند فرصت جولان داده است.
در این وضع نا به سامان، ورود گسترده صنایع دستی ارزان قیمت چین، هند، پاکستان، تایلند و فیلیپین به بازارهای ایران مشکلات موجود را دوچندان ساخته است.آن چه از این کشورها می آید یا صنایع دستی بی کیفیتی است که از مواد اولیه نازل و به شکلی سرسری ساخته می شوند، یا کالاهای ماشینی کم ارزشی است که شبیه کالاهای دستی بزک شده اند.
ذائقه فرهنگی بسیاری از ایرانیان بدان پایه نیست که کیفیت را بر ارزانی ترجیح دهند. در نتیجه میان صنایع دستی نفیس و گران بهای ایرانی و صنایع دستی ارزان اما بی کیفیت چینی و هندی، دومی را انتخاب می کنند.
با این همه، نمی توان تقصیر را یکسره به گردن عوامل بیرونی انداخت. صنایع دستی ایران از درون نیز بحران زده و ناهماهنگ با نیازهای زندگی امروز است. طرح ها و نقش ها از چند صد سال پیش تکان نخورده اند و نوآوری در آن ها دیده نمی شود.
بسیاری از کالاهای دستی جنبه کاربردی خود را از دست داده اند و صرفا شکل تزیینی دارند. امروزه کاربردی ترین کالاهای دستی عبارت اند از جعبه های دستمال کاغذی خاتم کاری شده، رومیزی های قلمکار و بشقاب ها و فنجان های سفالین.
نسل قدیمی تر هنرمندان از ساز و کار بازارهای قرن بیست و یکم سر در نمی آورند. نه راه و رسم تبلیغ کالا را می دانند، نه از ذائقه مشتریان در این سو و آن سوی جهان با خبراند و نه با روش های جدید طراحی و اجرا آشنایی دارند.
همه این مشکلات دست به دست هم داده اند و وضعیت بغرنجی را بوجود آورده اند که رهایی از آن کار ساده ای نیست. گویی آن چه روزگاری ملک الشعرای بهار در وصف هنرمندان اصفهانی گفته بود، به خاطره ها پیوسته و چیزی جز حسرت روزگار گذشته به جای نمانده است:
پیشه ور با هنر اصفهان/ ای به هنر سرمه چشم جهان
جنس تو را خلق به جان می خرند/ بیش ز جنس دگران می خرند
تافته های تو که نامش زری است/ داغ دل تافته شوشتری است
اطلس گلدار تو باشد بسی/ پاک تر از برگ گل اطلسی
چیست به گیتی به از این کیمیا؟/ خاک دهی سیم ستانی بها
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ اکتبر ۲۰۱۷ - ۸ آبان ۱۳۹۶
علی دهباشی
آیدین آغداشلو، فرزند ناهید آغداشلو (خان نخجوان) و محمد بیک آغداشلو (حاجی اوف)، روز هشتم آبان سال ۱۳۱۹ در شهر رشت، کوچه آفخرا به دنیا آمد.
او یازده ساله بود که پدرش را از دست داد، پس از درگذشت پدر به همراه مادرش به تهران رفت و از آن پس در تهران زندگی کرد و در سال ۱۳۳۲ وارد دبیرستان جم در محله قلهک شد.
اولین اثر نقاشی آیدین آغداشلو زمانی که او چهارده ساله بود به فروش رسید. دو سال بعد، او طراحی گرافیک را در موسسه تبلیغاتی " آشنا " آغاز کرد و چندی بعد در بخش تبلیغاتی روزنامه اطلاعات مشغول به کار شد.
او در نوزده سالگی به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران رفت، اما هشت سال بعد، در سال ۱۳۴۶، از ادامه تحصیل منصرف شد. اولین مقاله اش را در زمینه نقد هنری در مجله اندیشه و هنر انتشار داد و از آن پس نگارش نقد هنری و ادبی بخشی از کار او بوده است.
آغداشلو از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۷ در هنرستان هنرهای زیبای پسران و دانشکده هنرهای تزئینی به تدریس می پرداخت. در طی همین سال ها در انجمن ایران و آمریکا در تهران یک نمایشگاه انفرادی نقاشی برگزار کرد؛ مجموعه ای از کتاب ها و نسخه های خطی را که جمع آوری کرده بود در موزه نگارستان به نمایش گذاشت؛ برنامه ای با عنوان" شیوه های دیدن " برای تلویزیون ملی ایران ساخت؛ به نگارش، طراحی و اجرای فیلم نامه ای به نام " رنگین کمان " پرداخت که شامل نقاشی های متحرک بود؛ و نویسندگی و اجرای دو فیلم مستند درباره خوشنویسی و کاشی کاری در معماری کهن ایرانی را بر عهده گرفت.
آغداشلو در تأسيس موزه رضا عباسی در سال ۱۳۵۶ نقش مؤثرى داشت و به سرپرستى آن منصوب شد. مشارکت در تاسیس و برنامه ریزی موزه هنرهای معاصر تهران، موزه کرمان و موزه خرم آباد از دیگر فعالیت های او در این زمینه بود.
او یک سال پس از انقلاب اسلامی کار گرافیک را از سر گرفت و از سال ۱۳۵۹ در دانشکده هنر دانشگاه الزهرا، دانشگاه آزاد، و دانشگاه کرمان تدریس کرد و در ضمن به ایراد بیش از دویست سخنرانی در ایران و خارج از کشور پرداخت.
آغداشلو از سال ۱۳۵۹ نقاشی را در سطح وسیعی آغاز کرد و از آن پس در بیش از سی نمایشگاه گروهی شرکت نمود. سال ۱۳۶۰ کلاس های نقاشی کارگاه آزاد "هنرکده آزاد" توسط آیدین آغداشلو تاسیس شد.
وی در زمینه نوشتن و ساخت فیلم مستند درباره هنر ایران نیز فعالیتش را ادامه داد و مجموعه سیزده قسمتی با عنوان " به سوی سیمرغ " را درباره تاریخ نقاشی ایران تا قرن چهاردهم هجری برای صدا و سیما ساخت.
او تا سال ۱۳۸۵ چندین کتاب منتشر ساخت که از آن جمله می توان به 'تک چهره ها'، 'آقا لطفعلی صورتگر شیرازی' و 'سال های آتش و برف' اشاره کرد.
کتاب "این دو حرف" جدیدترین کتابی است که از آیدین آغداشلو منتشر شده و شامل مجموعه ای از مقالات اوست. در روز هشتم آبان که مصادف می شد با سالروز تولدش مراسمی جهت رونمایی کتاب "این دو حرف" در خانه هنرمندان برگزار شد. در این مراسم بهرام بیضایی، احمدرضا احمدی و محمد احصایی در باره او سخن گفتند:
بهرام بیضایی:
آیدین خیلی زود متفاوت بودن را درک کرد. با کشف مهاجر بودن پدرش؛ و تخیل درباره قفقاز؛ جایی(آن زمان نا-در-دسترس) که پدرش از آن آمده بود؛ و اندیشیدن به آن چه او پشت سر گذاشته بوده و بعد -مهم تر- با مرگ پدرش در ده یا یازده سالگی او، و ناگهان احساس کمبود و هراس. آیدین بار دیگر، و این بار در تهران، با لهجه غریب رشتی/ترکی اش؛ و باعث خنده شدن، از نو متفاوت بودن را درک کرد؛ و کوشید با چیره شدن بر زبان و فرهنگ و سرآمد شدن در آن، این تفاوت را از سرگشتگی به برتری برساند، و رساند.
احمدرضا احمدی:
بعد از دیدن نقاشی های آیدین بود که دانستم نقاش باید درد و رنج داشته باشد تا نقاش شود. همان درد و رنجی که خمیرمایه شعر ناب و واقعی است. دردهای کودکی و نوجوانی نسل من و آیدین در نقاشی های خاطرات انهدام خانه گرفت. هراس و وحشت و مرگ خمیرمایه این نقاشی است. حتی در آبرنگ های باغ ملک ویرانی، انهدام، مرگ دیده می شود.
آیدین به خاطر دوران مشقت بار کودکی خیلی زود متوجه هراس و تنهایی ابدی انسان گشت. در تازه ترین کتابش با نام "این دو حرف" کتیبه ای را با کلام ترسیم کرده است به عنوان زندگی یک آدم تنها می نویسد: "آرمان های بزرگ را وا نهاده ام، اما خوشحالی تماشای گل خشک شده ای را که غنچه باز می دهد با هیچ چیزی عوض نمی کنم."
آیدین همیشه برای نقاشی احترام و جلال قائل بود. همیشه عابری تنها بود که از کنار دیوارها گذشت. گاهی بر سرش سطل آب را خالی کردند. حتی بالا را نگاه نکرد که چه کسی بر سرش آب ریخته است. همیشه دانسته است که هنرمند انسان را تحقیر نمی کند، صاحبان زور و زر هستند که انسان را تحقیر می کنند.
محمد احصایی:
آیدین، راجع به هر موضوعی، مطلبی، مقاله ای، نقدی نوشته است پر است از اطلاعات گوناگون. در زمینی و آسمانی نگاهی به خوشنویسی ایران؛ آدم می ماند این همه معلومات برایش چگونه حاصل شده است. مدت هاست دیگر خیالم را راحت کرده ام. هر چه می خواهم بدانم به تکدی به در خانه اش می روم. در کار خود، این فقیر اگر چیزکی شده است، گردنم زیر بار منت اوست. یک تنه، تمام و کمال، یک دانشکده هنر است. این را از هزار و چند نفر شاگردانش بپرسید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ ژانویه ۲۰۰۹ - ۱۰ بهمن ۱۳۸۷
مهرداد زاهدیان
عکاسی در اوایل قرن نوزدهم میلادی، در اروپا اختراع شد که همزمان با سلطنت "محمد شاه" قاجار در ایران بود. خبراین اختراع کمتر از چند ماهِ بعد به دربار ایران رسید و رجال قاجار مشتاق این وسیله نوظهور شدند.
"ژوزف نیسفور نیپس" فرانسوی که یک گراورساز بود، در سال ۱۸۲۷ میلادی موفق شد اولین بار تصویری به طریق عکاسی ثبت کند. سه سال بعد در تهران دربار محمد شاه برای خرید تجهیزات عکاسی از روسیه و انگلستان ابراز تمایل کرد.
همسایه شمالی که نزدیک تر بود، یک دیپلمات تعلیم دیده در عکاسی بنام "نیکلای پالوف" را همراه پنج گاری وسایل عکسبرداری، روانه تهران ساخت و به این ترتیب بر رقیب انگلیسی خود پیشی گرفت.
پالوف در حضور شاه و خانواده سلطنتی، عکسبرداری کرد. شاه که از این اختراع جدید حیرتزده شده بود فرمان داد تا پالوف به عدهای از ایرانیان فن عکسبرداری را آموزش دهد. از میان تعلیم دیدگان "ملک قاسم میرزا" برادر شاه که استعداد بیشتری داشت عکاسی را به خوبی فرا گرفت، او را نخستین عکاس ایرانی دانسته اند.
در آن زمان، سه دوربین "داگروتیپ" در تهران وجود داشت، درحالی که در اغلب کشورهای اروپائی هنوز عکاسی متداول نشده بود. در پائیز ۱۲۶۰ هجری قمری یک ماجراجوی جوان فرانسوی بنام "ژول ریشار" وارد تهران شد. او تا حدودی با عکاسی به شیوه داگروتیپ آشنا بود. در تاریخ ۲۳ ذیقعدة ۱۲۶۰ هجری قمری، ولیعهد "ناصرالدین میرزا"ی ۱۳ ساله مقابل دوربین ژول ریشار قرار گرفت. این اولین آشنائی او با عکاسی بود.
"مسیو کارلیان" در سال ۱۲۷۵ هجری قمری به تهران آمد. پسر"آقا اسماعیل" مسئول تشریفات مراسم سلام، بنام "آقا رضا"، برجستهترین شاگرد کارلیان بود. تجربیات اولیه رضا در زمینه ترکیببندی و فرم، حرکت نوگرایانهای در عکاسی آن روزگار محسوب میشد.
شاگرد دیگر کارلیان، خودِ ناصرالدین شاه بود. او ذاتاً به هنرها تمایل داشت. نقاشی میکرد و گاهی شعر میگفت، به ویژه عکاسی برایش بسیار شگفتانگیز و سرگرم کننده بود. زنان حرمسرای او و آنچه در قصر شاهی، پیرامونش میگذشت سوژه های او را تشکیل می داد. "ببریخان" گربه مورد علاقهاش، لاشه شکار و شاهزادگان و یا پرتره هائی که از خودش تهیه میکرد.
به واسط علاقه شاه به عکاسی، اطرافیان بهمنظور نزدیک شدن به مرکز قدرت، تقدیم آلبوم های عکس را بهترین وسیلة موثر یافتند. با این باور رجال قاجار، جوانان آموزش دیده در رشتة عکاسی را به اقصی نقاط ایران گسیل داشتند.
به این طریق عکس های جالبِ پیشکشی، از گوشه و کنار کشور به دربار سلطان قاجار سرازیر شد. عکس های گرفته شده، پس از طبقه بندی بوسیله آقا رضا عکاسباشی در عکاسخانه، آرشیو میشد. عکاسی در این زمان یکی از امورِ جاری دربار بود.
ناصرالدین شاه، در اواخر عمر، پس از وقفه ای چندساله مجدداّ به عکاسی رو آورد. در دوران پختگی، با وجودی که هنوز هم بطور تفننی عکاسی می کرد، اما ماهیت عکس هایش تغییر کرده بود. در عکس های متاخر او، سلیقه هنری در ترکیبات تصویر به وضوح دیده میشود: "توی تالار آینه، عکس توی آینه انداخته شده است. من هم پیدا هستم."
مدتی بعد ناصرالدین شاه ترور شد و عکسِ ضارب او، "میرزا رضا کرمانی" توسط همان دوربینی گرفته شد که شاه به ایران آورده بود. هنگام تشیع جنازه ناصرالدین شاه، در سال ۱۳۱۳ هجری قمری تعداد زیادی عکس تهیه شد.
"مظفرالدینشاه" در بیست و چهارم فروردین ماه ۱۲۷۹ شمسی از تهران به قصد اروپا حرکت کرد. وی پس از سیاحتِ مفصل در اغلب ممالک اروپا، در اوایل تابستان، برای معالجه، به چشمه های معدنی شهر "کنترکسویل" فرانسه رفت. در این ایام شگفتزده، با "سینماتوگراف" آشنا شد.
او در سفرنامهاش چنین می نویسد: "طرف عصر به عکاسباشی فرمودیم، آن شخص که به توسطِ "صنیع السلطنه" از پاریس، "سینموفتوگراف" و "لانترن ماژیک" (فانوس جادویی) آورده است، ابزار مزبور را حاضر کنند که ملاحظه نمائیم. رفتند اورا حاضر کردند. هردو اسباب را تماشا کردیم، بسیار چیز بدیع خوبی است. اغلب امکنه را طوری در عکس به شخص تماشا می دهند و مجسم می نمایند، که محلِ کمالِ تعجب و حیرت است. اغلب دورنماها و عمارات و حالت باریدن باران در رودخانه" سن" و غیره را در شهر "پاریس" دیدیم و به عکاسباشی فرمودیم همه آن دستگاه ها را ابتیاع نماید."
بعدازظهر روز شنبه بیست وهفتم مرداد ماه ۱۲۷۹ شمسی، مظفرالدین شاه در جشنِ گل، در "اوستاند" بلژیک شرکت کرد و "میرزا ابراهیم خانعکاسباشی"، از این مراسم فیلمبرداری کرد.
براساسِ تحقیقات مورخان سینمای ایران که در کتب تاریخ سینمایِ ایران ذکر شده، این فیلم، اولین فیلمِ تاریخ سینمای ایران معرفی شده. در این فیلم، عدهای سوار بر کالسکه هائی که با گل تزئین شده، جایگاه شاه را گلباران می کنند.
در دوره "محمد علی شاه"، جانشین مظفرالدین شاه، به علت درگیری مستمر با مشروطه خواهان، شاید هم عدم علاقه شخصی، هرگز توجهی به عکس و فیلم ها و یا حراست از آلبوم خانه نشان داده نشد.
این روند در دوران "احمد شاه" هم ادامه یافت و به این طریق، آلبوم ها و شیشه های عکس و حلقه های فیلم با بی اعتنائی در داخل انبارها محبوس و به فراموشی سپرده شدند. با به قدرت رسیدن حکومت "پهلوی"، تمام اقدامات سلسله قبل مورد بی مهری قرار گرفت و بسیاری از ابزارهای عکاسی فروخته و یا ناپدید گردید.
در سال های دهه پنجاه، سرپرستی آلبومخانه به خانم "آتابای" تحویل گردید. متولیِ جدید آلبوم خانه، گرچه نسبت به نگهداری عکس ها اقدام کرد و فهرست آلبوم ها را منتشر ساخت، اما هرگز متوجه حلقه های فیلم نشد.
دکتر "شهریار عدل"، باستانشناس، در بررسی عکس های آلبومخانه کاخ "گلستان"، به طور اتفاقی به حلقه های فیلم نیتراته در آستانه نابودی دسترسی پیدا می کند که پیش-تاریخ سینمای ایران است.
طی بیش ازیک صد سال، شاید افراد زیادی این حلقه ها را در حاشیه محل کار خود، در کاخ گلستان دیده باشند. اما هیچ یک از آنها احتمالاً کنجکاوی کافی برای کشف محتویات قوطی فیلم ها از خود نشان نداد.
مرکز ملی سینماتوگرافی فرانسه، با هدف نگهداری و تکمیل آرشیو فیلم های تاریخی اقدام به مرمت فیلم های نیتراته کرده است. حدود یک صد و سی و یک هزار اثر در این بایگانی وجود دارد که از این تعداد، حدود ده هزار فیلم متعلق به پیش از آغاز جنگ جهانی اول است.
این مرکز مسئولیت حفظ و احیاى پروژه بزرگ" لومیرها" را بعهده دارد. فیلم های کاخ گلستان در اوایل تابستان ۱۳۷۹ شمسی به مرکز ملی سینماتوگرافی فرستاده شد و پس از احیا، نسخه اولیه آن به ایران عودت داده شد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ ژانویه ۲۰۰۹ - ۹ بهمن ۱۳۸۷
جان آپدايک، نويسنده و شاعر آمريكايى كه با مجموعه رمان هاى "خرگوشى" اش در جهان شناخته شده است، روز سه شنبه، ۲۷ ژانويه ۲۰۰۹، در سن هفتاد و شش سالگى درگذشت. داستان هاى "خرگوش پولدار مى شود" و "خرگوش استراحت مى كند" از اين سلسله پنجگانه براى آپدايک جوايز پوليتزر را به ارمغان آورد. "خرگوش" (Rabbit) لقب قهرمان اصلی اين داستان هاست.
سنت شكنى ادبى و به قلم آوردن حرف هاى مگو از بارزترين ويژگى هاى اين نويسنده عنوان شده است. او از آغاز كار ادبى اش تصميم گرفته بود هر سال يک داستان منتشر كند. مى توان گفت كه آپدايک به قول خود وفا كرد و حاصل تلاش هايش ده ها داستان خرد و بزرگ است كه آپدايک را به يكى از پربارترين نويسندگان آمريكا تبديل كرده است.
نوشته زير مطلبى است از مارتين ايميس، نويسنده سرشناس انگليسى، كه در روزنامه گاردين چاپ لندن منتشر شده است.
مارتين ايميس
مى گفت، در خانه اش چهار اتاق كار دارد. مى توان تصور كرد كه او در يكى از اين اتاق ها پيش از صرف صبحانه شعر مى نوشت، سپس در اتاق ديگر صد صفحه از داستان جديدش را پر مى كرد، بعد از ظهر در اتاق سوم مقاله دراز و درخشانى را براى روزنامه "نيو يوركر" آماده مى كرد و به دنبال آن در اتاق چهارم يكى دو شعر تازه را روى كاغذ مى آورد. يقينا جان آپدايك حامل نيرويى ناب تر از انرژى هر نويسنده اى ديگر از زمان "ديويد هربرت لورنس" تا كنون بود.
برخى مى گويند كه شخصيت هاى شگفت انگيزى چون او گرفتار عارضه غبطه آورى هستند، موسوم به "فشار درونى بر لايه رويى". گوئى در درونشان چشمه اى زيرين دارند كه همواره در حال جوشيدن است. تعداد نوشته هاى وى فوق العاده زياد است. بى گمان او از بزرگ ترين داستان نويسان آمريكايى سده بيستم ميلادى است.
تنها او مى توانست با سرى بلند شانه به شانه يهوديان بزرگى چون بلف، روث، ميلر و زينگر قد علم كند. مقدر بود كه كسى با آن ويژگى ها خودش هم به يك داستان نويس بزرگ يهودى تبديل شود، به مانند "هنرى بک"، قهرمان چندين كتاب اش. به نظر من، اين ازويژگى هاى نهادين آپدايک است كه هرگز به هيچ محدوديتى تن نمى داد و هميشه خواستار سهم بيشترى بود. قرار نيست يكتايى يا منحصر به فرد بودن، افراط و تفريط داشته باشد؛ مى توان يكتا بود يا نبود. حد وسطى در كار نيست. ولى او استثنائا از افراد يكتاى نوع خودش بود.
خود او به شدت تحت افسون جيمز جويس بود و در داستان "زوج ها" تلاش کرد جويس را به آمريكا آورد. فكر نمى كنم كه خود او متوجه اين نكته بود كه افراد صاحب سبك كسانى هستند كه تحت تاثير ديگران قرار نمى گيرند. با اين كه تلاش او قابل تحسين بود، در نهايت به جايى نرسيد. اما آپدايک با آن غنا و سرمايه معنوى اى كه داشت، مى توانست به خودش اجازه دهد كه لغزش هاى اندكى داشته باشد.
جويس گفته بود كه بعضى چيزها به اندازه اى شرم آور اند كه نمى توان روى كاغذ آوردشان. اما آپدايک به طور ذاتى با اين خجالت، بيگانه بود و ما مزيت آن بيگانگى را ديده ايم. وى داستان نويسى را به لايه اى ديگر از احساسات و امور محرمانه برد: او ما را فراتر از اتاق خواب، به حمام برد. گوئى که از هيچ چيزى در باره انسان چشم نمى پوشيد. من فكر مى كنم، او از جنس نسل خودش بود. به گفته خودش، "همسر من و من، بچه داشتيم، زمانى كه خودمان بچه بوديم." او در آغاز سال هاى ميانى عمرش شور جوانى را تجربه كرد.
براى من بهترين داستان هاى او دو كتاب آخر از رمان هاى "خرگوشى" بود: "خرگوش پولدار مى شود" و "خرگوش استراحت مى كند". درخشان ترين كار او چهارمين رمانش از رشته داستان هاى "خرگوشى" بود. وضوح و سرزندگى و آهنگ كلام او لگام گسيخته است. در طول روز چند بار به او، و اكنون به روان او، رو مى آورى و مى پرسى: "اگر آپدايک بود، اين كار را چه طور انجام مى داد؟"
در كوچه ادبيات امروز باد سردى مى وزد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب