Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - خواندنی ها
خواندنی ها

خواندنی ها

فرانک کیاسرایی

در وسط شهرلندن، در فضایی سبز و بزرگ با درختان بلندی که شاخ و برگشان روي پارك چتر زده‌اند، در غروب روزهاي بلند ماه رمضان امسال عده‌اي جمع مي‌شوند. آن‌ها در كنارنیایش و نماز جماعت در همان محل با هم افطار مي‌كنند. به آنجا كه رسیدم عده‌اي دختر و پسر دور من حلقه زدند و با خوش‌رویی از من استقبال کردند. می‌گفتند از زماني که این پروژه راه‌اندازی شده هیچ خبرنگار یا مهمان فارسی زبانی نداشته‌اند.

"چادر ماه رمضان" (Ramadan Tent Project) عنوان پروژه‌ای است که از سال پيش به همت تعدادی از دانشجویان علاقه‌مند با هدف گردهم آوردن مسلمانان و غیرمسلمانان در ایام ماه رمضان در شهر لندن راه‌اندازی شده است.

مبتکر این طرح، عمر صالحا (Omar Salha)، در ابتدا تنها قصد داشت دانشجویان مسلمانی را بر سر سفره افطار جمع کند که از خانه خود دور هستند. طولی نکشید که داوطلبان دیگری به او پیوستند و سفره افطار را نه تنها برای مسلمانان، بلکه برای دیگر ادیان و ملیت‌ها نیز گشودند.  

قبل از اینکه مردم، یا به قول برگزارکنندگان مهمانان، برای صرف افطار وارد پارک شوند جلسه‌ای کوتاه برای مشخص کردن وظایف داوطلبان برگزار می‌شود. تعدادی برای پهن کردن سفره‌ها، گذاشتن آب برروی سفره، تعدادی برای مهیا کردن محل  نماز؛ پسران برای حمل جعبه‌های غذا و میوه و دختران برای چیدن و آماده کردن غذاها کمک می‌کنند. 

وقتی از دور به این پروژه نگاه می‌کنید، تهیه و تدارک آن را بسیار سخت و دشوار می‌بینید اما گویی این همان هدف برگزارکنندگان است. "آن‌ها به کاری که می‌کنند معتقدند و برای آن وقت و انرژی زیادی می‌گذارند تا در این ایام کاری متفاوت از دیگران انجام دهند. در تمام زمان طولاني كه در اين روزهاي بلند تابستان روزه هستند و احساس گرسنگی و تشنگی و خستگی می‌کنند، به افرادی فکر می‌کنند که غذایی برای خوردن ندارند. رمضان برای آن‌ها زمانی است برای فکر کردن که چطور باید بود و چطور باید زندگی کرد".

از حدود ساعت هشت و ربع بعد از ظهر مردم شروع به آمدن می‌کنند. در بین جمعیتي كه حدود دویست نفر به نظر مي‌رسد، افرادي از هر ملیت‌ و از هر کشوری دیده می‌شود؛ از بنگلادش، مصر، هند، بوسنی، پاکستان و ترکیه گرفته تا آمریکا و استرالیا. همه در کنار هم دور یک سفره جمع می‌شوند و در کنار هم افطار و نیایش می‌کنند. هر کس با فرد كنار خود سر صحبت را باز مي‌كند و از این طریق دوستی‌ها آغاز می‌شود.  این حس برايم تازگي داشت و سال‌ها بود که صدای اذان را در فضایی چنین بزرگ و در میان انبوه نمازگزاران نشنیده بودم. 

اجراي این پروژه با کوشش و حمایت دانشکده مطالعات شرقی و آفریقایی لندن ( SOAS) و با كمك‌هاي مالي نیکوکاران ميسر شده است. علاوه بر این مراکز و سازمان‌هایی مثل اتحادیه مسلمانان دنیا، (Muslim World League) و دیگر سازمان‌های خیریه هزینه‌ افطار را می‌پردازند. آن‌ها غذاها را تهیه و بسته‌بندی می‌کنند و دانشجویان داوطلب غذاها را به محل می‌رسانند. رستوران‌ها، مغازه‌ها و معتقدان ديگر هم در این پروژه مشارکت می‌کنند و غذا و میوه و شیرینی خیرات می‌کنند.

يكي از برگزاركنندگان مي‌گويد: "رمضان ماه بخشش و خیرات است. ما می‌خواهیم صحنه‌ای را بوجود بیاوریم که مردم بهترین‌های رمضان را به چشم خود ببیند و این تصور برخی رسانه‌ها را از بین ببریم که اسلام دین خشونت است و نیز این که مسلمانان با جامعه‌های دیگر کنار نمی‌آیند. امیدواریم با ماه رمضان جنبه‌های مثبت اسلام و جنبه‌های مثبت مسلمانان را نشان دهیم".

در ویدیوی این صفحه به ضیافت افطار دانشجویان در لندن سر می‌زنیم.

 2014-Photos: ©Rooful Ali


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

هنگامی که در حدود ساعت ۷:۳۰ بامداد پنج شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲ آیدین بزرگی از جایی در نزدیکی‌های قلۀ ۸۰۴۷ متری برودپیک با  تهران تماس گرفت و گفت که او و دو همراهش، پویا کیوان و مجتبی جراهی، دیگر نمی‌توانند حرکت کنند و نیاز به کمک دارند، گویی که آب سردی بر چشم‌انتظاران آن سه کوه‌نورد بی‌باک ریخته شد.  

دو روز پیش از آن، ۲۵ تیر ۱۳۹۲، تیم جوان سه نفره، با به پایان رساندن "مسیر ایران" بر رخ جنوب غربی قلۀ ۸۰۴۷ متری برودپیک، به قله رسیده بودند. هزاران نفر منتظر بودند که تیم به پایین برسد تا در شیرینی نخستین "گشایش مسیر" (صعود به یک قله از مسیری صعود نشده)  که توسط ایرانیان روی یک قلۀ بلند انجام شده بود، سهیم شوند. اما، تا غروب شنبه که آخرین پیام‌های آیدین با تلفن ماهواره‌ای به تهران رسید، و تا سه روز پس از آن (۱ مرداد) که آخرین تلاش‌های جستجو به پایان رسید، حتا محل دقیق آن سه کوه‌نورد، شناخته یا دیده نشد و آنان برای همیشه به کوهستان پیوستند. 

یادداشت زیر را عباس محمدی (فعال محیط‌زیست، عضو هیات مدیرۀ انجمن کوه‌نوردان ایران) به مناسبت سالگرد حادثۀ برودپیک و به یاد آیدین بزرگی، پویا کیوان، و مجتبی جراهی نوشته است. 

عباس محمدی*

آیدین بزرگی، مسیر جدید در برودپیک - پویش اول ۱۳۸۸

 

کاش می‌شد با رنج کم‌تری دستاوردهای گرانسنگ را به دست آورد! کاش می‌شد در حاشیه‌های امن، بی‌آن‌که سرمان به سنگی بخورد هم به پیروزی‌های بزرگ دست یافت! کاش می‌شد که شور زندگی، برای همگان پیوسته می‌بود! و ای  کاش که فروغ سرزندگی‌ها خاموشی نمی‌گرفت! 

اما، رسم روزگار چنین است... ، گریزی هم نیست، و شاید که لازم است چنین رنج‌ها باشد تا در کنار آن و در نتیجه‌ی آن، شور و عشق و مفاخره فراچنگ آید. با گام‌های آهسته و با گذران عافیت‌جویانۀ روزگار، چه چیز جز زیست کم‌مایه در دایرۀ هستی، و در بهترین حال، یک زندگی آسودۀ لرزان در کنار پرگار زمانه به دست می‌آید؟! 

سه جوان کوه‌پیمای ما را سرزنش کرده‌اند که چرا عقل را کنار گذاشتند و سرنوشت خود را با احساسات گره زدند. اما، آنان عاشق بودند، دل‌باخته‌ی طبیعت و ماجراجویی، عاشقانی با دل پاک بچه‌ها...، و جهان ما سخت نیازمند شور عاشقانه و پاک‌دلی کودکانه است. در این جهان، عاشق‌ترین عاشقان باید که جان دهند، چرا که بسیاری از عشق‌ها جرم‌اند و عاشق را به جرم خواستن می‌کُشند... . اما آن کس که کشته می‌شود، سرافکنده کشته نمی‌شود.** 

چه کسی می‌تواند ادعا کند که تنها با خرد عاقبت‌اندیش می‌توان زندگی کرد؟! اینک، ماییم و سه عاشق سربلند بر فراز کوهی سترگ؛ ماییم و پرده‌های مه کوهستان و دورافتادگی وهم‌انگیزی که از پس آن، غم‌آلودگی چیزهای دم‌دستی، و حتا خیانت خائنان به خاک – همان‌ها که زمین خدا را آلوده می‌کنند، به چشم نمی‌آید یا قدری تحمل‌پذیرتر می‌شود. چگونه می‌توان بی‌غرقه گشتن در ابر و مه دلدادگی، در شفافیت چشم‌آزار زندگی روزانه، و بی‌پرواز پر‌خیال پرستوها خوشبختی را حس کرد؟! مه‌آلودگی عشق و احساس لازم است تا در ورای آن، ملال عقل‌زدگی تلطیف شود. عاشق‌پیشگی و چشم‌نوازی شقایق‌های کوتاه‌عمر است که بر عمر طولانی و خاکستری آهسته‌روان کناره‌های زمین رنگ زندگی می‌زند. 

آیدین بزرگی، پویا کیوان، محمود بهادری و عباس محمدی

 

برای شادمانه و پُر زیستن، در مه زیستن ضرورت است. آنان که در زیر نور عقل روز اندیش به سر می‌برند، آهسته آهسته رنگ می‌بازند و فرسوده می‌شوند؛ اما آنان که بر آن فراز رازآمیز، در هزارتوی سنگ در سنگ، در خلوتگاه دیو باد و عروس برف، در آوردگاه ستیغ خورشید و سوز چکادها... مستانه آرمیده‌اند، سرزنده‌تر از شهرنشینانی که گَرتۀ ناشیانه‌ای از زندگی را می‌مانند، همچنان در کار شورآفرینی هستند. 

می‌گویند خیال‌پرداز بودید؛ چه خوب! خیال‌انگیزی شماها است که این خاکدان را پرخاطره و عطرآگین کرده و زنگار از خرد خُردبین ما پاک می‌کند و آن را به کاری بزرگ و زیبا بر‌می‌انگیزد. رفتن به فرمان دل دیوانه در پی رویاها، آن چیزی است که زمانۀ ما کم دارد؛ می‌توان سبک و سنگین کرد، می‌توان زمینه‌چینی کرد تا بستر رویاهامان فراهم شود، می‌توان حساب و کتابی هم در رویاپردازی‌ها دخیل کرد... اما نمی‌توان فقط به این‌ها بسنده کرد. جان‌مایۀ اولیۀ دستاوردهای بزرگ و شوق‌برانگیز، خیال‌پردازی کودک‌وار است که خوراک روح‌های شورشگر را فراهم می‌سازد. 

پویا، مجتبی، و آیدین، شورشیان جهان کوه‌نوردی ما بودند. آنان شیفتۀ تغییر و اصلاح بودند، اما شاید بیش از آن، معترض درجا زدن‌ها و بی‌عدالتی‌ها و ابتذال در این عرصه بودند. ما، رویاپردازی‌شان را خوش می‌داریم، چنان که داستان‌های دیو و پری – و پیروزی خوبان- را در خردسالی دوست می‌داشتیم. می‌توان آنان را نقد کرد که چرا چنین بی‌پروا به کوه زدند، اما اگر چند سال دیگر شکیبایی می‌کردند تا بر کوله‌بار تجربه‌هاشان بیفزایند، محافظه‌کاری میان‌سالی گریبان‌شان را نمی‌گرفت... همانند کسانی که ده‌ها سال تجربۀ کوه‌نوردی ایرانی، و شاهد بودن بر فعالیت‌های نوجویانه‌ی جوانان کشورهای دیگر را هنوز ناکافی برای نوآوری ایرانیان می‌دانند؟! 

آن سه جوان، یکی از آرزوهای میلیون‌ها ایرانی را که عاشق کوهستان و کوه‌پیمایی هستند و دوست دارند که نام کشورشان در میان بلندپروازان پهنه‌های کوهستانی باشد، برآورده ساختند. یادشان، چونان چراغی در دل‌مان روشن خواهد ماند و هر گاه که احساس دلتنگی کنیم، با یادآوری خنده‌های جوانانه‌شان، و اگر سعادت همراهی‌شان را داشته‌ایم، با یادآوری لحظه‌هایی که همپایشان بوده‌ایم، در گذرگاه خاکی این روزگار آرامشی خواهیم یافت.  

 *عباس محمدی از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا برای ما بفرستید. 

** با گرامی‌داشت یاد "نادر ابراهیمی" که جمله‌های ایتالیک را از او وام گرفته‌ام. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

در بندر بوشهر، جایی هست به نام "قبرجنرال". این‌جا گور یکی از ژنرال‌های انگلیسی است که در سال ۱۸۵۷ میلادی و در جریان یورش ارتش بریتانیا به جنوب ایران کشته شد. سال‌ها بعد این محل به عنوان شاهد یک رویداد تاریخی در فهرست آثار ملی ایران ثبت شد.

صدها کیلومتر آن‌سوتر، در جایی از گورستان ارامنه تبریز، مزار جوان ۲۵ ساله‌ای قرار دارد که دست سرنوشت او را ۱۱۵ سال پیش از آمریکا به تبریز کشاند. می‌خواست معلم مدرسه آمریکایی مموریال شود اما وقتی رسید، جنگی بزرگ میان مشروطه خواهان و مستبدان درگرفته بود. تاب نیاورد که بی‌طرف بماند. معلمی را واگذاشت و لباس رزم پوشید تا در راه آرمان تبریزیان جان خویش را فدا کند.

شاید آن ژنرال انگلیسی و این معلم آمریکایی، هر دو در واپسین لحظات زندگی آرزو کرده‌ باشند که‌ای کاش در سرزمین خود بدرود حیات می‌گفتند و در خاک اجدادی آرام می‌گرفتند اما سرنوشت، چیز دیگری را برای‌شان رقم زد. هم برای آنان و هم برای صدها و شاید هزاران مثل آنان که در خاک ایران دفن شده‌اند.

در این میان تنها دو نفر هستند که آرمیدن در خاک ایران را به میل خویش برگزیده‌اند. نخستین‌شان "پروفسور آرتور آپهام پوپ"، باستان‌شناس و معمار بزرگ آمریکایی است. او که عمری را به پژوهش درباره فرهنگ و هنر ایران گذراند، در واپسین سال‌های عمر در ایران ماندگار شد تا پس از مرگ در اصفهان به خاک سپرده شود؛ همان شهری که می‌گفت: "عشق من است".

این یک انتخاب شخصی نبود بلکه آخرین پیامی بود که پوپ به ایرانیان می‌داد: "من با انتخاب آخرین منزل در اصفهان، می‌خواهم به مردم ایران نشان دهم که اندیشمندان بزرگ و هنرمندان و سخنوران و دانشمندان آنها، چنان خصائلی دارند که ستایش عمیق متفکران دیگرکشورها را برانگیخته است. ایشان می‌خواهند که ابراز اخلاص‌شان [به فرهنگ ایران] تنها زبانی نباشد و ثابت کنند که اگر کسی در ایران به خاک سپرده شده، به این علت نیست که تصادفا در آن‌جا جهان را به‌درود گفته بلکه در اثر اعتقاد راسخ به مقدس‌بودن آن سرزمین است. برای کسانی که به مقام معنوی ایران پی‌برده‌اند، مزیت و افتخاری است که ایران را آخرین منزل خود قرار داده‌اند".

بدین ترتیب، پوپ با موافقت و مساعدت دولت ایران در اصفهان و کنار زاینده‌رود به خاک سپرده شد. سال‌ها گذشت و باز یک آمریکایی دیگر خواسته مشابهی را مطرح کرد. او کسی نبود جز "ریچارد نلسون فرای"، ایران‌شناس برجسته و از شاگردان و نزدیکان پوپ. فرای هم دوست داشت که در اصفهان دفن شود، چون سال‌ها بود که خود را یک ایرانی می‌پنداشت و می‌خواست که این مدعا را به همگان ثابت کند.

اما زمانه با او یار نبود. گرچه خواسته‌اش در ابتدا از سوی دولت ایران پذیرفته شد اما وقتی درگذشت، اوضاع به گونه‌‌ای دیگر رقم خورد و سرانجام خبر رسید که پیکرش را در آمریکا سوزانده‌اند. این اقدام شاید، نشانی باشد از ناامیدی خانواده فرای برای انتقال پیکر او به ایران؛ شاید هم تمهیدی برای آن‌که اگر اوضاع کمی آرام گرفت، بتوان خاکستر فرای را به اصفهان آورد و کنار مزار پوپ به خاک سپرد.

گزارش ویدئویی این صفحه، نگاهی دارد به ماجرای وصیت ریچارد فرای و ماجراهایی که این وصیت در ایران رقم زد. برخی عکس‌های این گزارش از سوی آقایان داریوش بوربور، افشین زند و نیز شهرداری اصفهان در اختیار قرار گرفته‌اند که نگارنده مراتب سپاس خود را از آنان و همچنین خانم جین لویسون ابراز می‌دارد. 

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حسن ظهوری

موسیقی محلی ایران، ریشه‌های عمیقی در باورها، مراسم و بیان اجتماعی مردمان ساکن در این سرزمین از هزاران سال قبل تا کنون دارد، میراثی گران‌بها و نامیرا که هنوز نسل به نسل در حافظه ایرانیان نقش بسته است.  دست رساندن به این ریشه‌ها، زیستن در ساحت همان هویت تاریخی است که بهانه گرد هم‌آمدن اعضای گروه رستاک شده‌ است.

رستاک، به جوانه‌ای گفته می‌شود که از بُن درخت می‌روید و گروه رستاک عده‌ای جوان علاقه‌مند به موسیقی هستند که از کنار درخت کهنسال موسیقی محلی و مقامی ایران جوانه زده‌اند.

رستاک نخستین‌بار در قالب یک گروه کوچک در سال ۱۳۷۶ با سرپرستی "سیامک سپهری" شکل گرفت. علاقه و پژوهش در زمینه موسیقی نواحی و مقامی ایران حلقه پیوند اعضای گروه بود. این تجربه‌ها ۱۰ سال به طول انجامید تا در نهایت، نخستین آلبوم تجربی رستاک یعنی «رنگواره‌های کهن»، با بیانی شخصی و برگرفته از موسیقی نواحی ایران، توسط مرکز موسیقی حوزه هنری منتشر شد.

رنگواره‌های کهن پس از ساعت‌ها جلسات متعدد با نوازندگان مشهور موسیقی محلی ایران پدید آمده است. در این اثر، نگاهی دوباره به ظرافت‌های موسیقی محلی شده اما تنظیم‌ها با بیانی شخصی و در قالب‌ فرم‌های مینی مالیستی، باعث پدید آمدن ساختاری نو شده‌ است. نگاهی به مقام‌های باستانی تنبور، مقام الله ویسی و هجران، موسیقی لرستان، کرمانشاه، خراسان، کردستان و مازندران از جمله ویژه‌گی‌های رنگواره‌های کهن است.

این سکوی پرتاب، اعضای گروه رستاک را برآن داشت تا مجموعه‌ آثاری درباره ریشه‌های موسیقی ایران، یعنی موسیقی نواحی و محلی پدید آورند. گامی بزرگ، که پیش از این هم بزرگانی از موسیقی ایران، در آن فعالیت کرده‌اند.

سال ۱۳۸۹ گروه رستاک آلبوم «همه اقوام من» را به بازار عرضه کرد. این آلبوم با تنظیمی جدید اما متعهد به ریشه‌های موسیقی نواحی و محلی، نگاهی دوباره به قطعاتی از موسیقی لری، گیلکی، آذری، خراسانی، کردی، بختیاری و بلوچی می‌اندازد. تمامی قطعات انتخاب شده پس از  تحقیق و پژوهش و سفر به این مناطق، دوباره سازبندی، تنظیم و اجرا شده‌اند.

به گفته سیامک سپهری، سرپرست گروه رستاک، برای هرکدام از این قطعات سعی شده تا مشاوری از همان منطقه و مسلط به لهجه و شعرهای اصیل انتخاب شود. به این ترتیب  تلاش شده تا لهجه‌ها به واقعیت اثر در منطقه خود نزدیک شود.

وی می گوید اعضای گروه رستاک برای دستیابی به موسیقی مازندران، بختیاری، کرد و فارس، چندان سختی نکشیده‌اند؛ زیرا تعدادی از اعضای گروه رستاک از همین نواحی آمده‌اند. اما کشف و ضبط برخی نواحی، مثل موسیقی بلوچی که کمتر کسی از اعضای گروه با آن آشناست، کار را گاهی ماه‌ها به تاخیر ‌انداخته ‌است.

"بهزاد و فرزاد مرادی"، علاوه بر نوازندگی سازهایی چون دوتار، سه‌تار، قوپوز، تارباس، دهل، تامبورین، دف، دهل، کوزه، طاس (ساز کوبه‌ای محلی کردستان) و دِسَركِتِن (ساز کوبه‌ای محلی مازندران) ، خوانندگی گروه را هم بر عهده دارند. یکی از دشوارترین، بخش‌های اجراهای گروه رستاک، یعنی خواندن به لهجه‌های موسیقی نواحی، بر دوش این دو نفر است.

تجربه دو اثر اول، اعضای گروه را برآن داشت تا دوباره نگاهی اصیل به موسیقی نواحی ایران داشته باشند. «سرنای نوروزی» که در سال ۱۳۹۲ منتشر شد، جای خالی برخی موسیقی‌های نواحی منتشر نشده در آلبوم "همه اقوام من" را پر کرد. موسیقی بوشهری، فارس، مازندرانی، کرمانجی و قشقایی از جمله آثار استفاده شده در آلبوم سرنای نورزی است.

اما در این آلبوم موسیقی تلفیقی دیگری هم گنجانده شده؛ "سرنای نوروزی"، قطعه ای که با الهام از موسیقی بختیاری، خراسانی، مازندرانی، آذری، بلوچی، گیلکی و کردی به یاد "علی اکبر مهدی‌پور دهکردی"، که روزگاری نوازنده سرنای معروف نوروز بود، ساخته شده است.

در آلبوم سرنای نوروزی سعی شده تا از نوازندگان مهمان هم بهره گرفته شود. مثلا "محسن شریفیان" در قطعه هله مالی (موسیقی بوشهری) نوازندگی نی‌انبان را برعهده دارد و یا در قطعه سرنای نوروزی، "بیژن کامکار"، نوازنده مشهور دف، دو خواننده گروه را  همراهی می‌کند.

اما رفتن به سمت ریشه‌های فرهنگی و موسیقایی ایران و اجرای آن‌ها، اعضای گروه رستاک را از تیغ منتقدان در امان نگذاشت. در کنار اهل فنی که از اجراها و آثار منتشر شده رستاک با روی گشاده استقبال کردند، منتقدانی هم این آثار را مورد انتقاد خود قرار دادند. از دل تمام انتقادات، این سوال بیرون می‌آمد که آیا اجرای گروه رستاک، موسیقی محلی ایران است؟

سرپرست گروه رستاک معتقد است اجرای موسیقی محلی، ادعایی نیست که هرکسی بتواند آن را به انجام برساند، و اصلا قرار نیست، کسی موسیقی محلی را آن‌طور که هست اجرا کند؛ آن‌هم نوعی موسیقی که حتا برای اجرای آن نیاز به همان فضا و مکان است.

سپهری می‌گوید که اجرای گروه رستاک از موسیقی محلی و نواحی ایران، بیانی تازه با تکیه بر ریشه‌های این نوع موسیقی است. در نهایت آنچه شنیده می‌شود "اجرایی رستاکی" از موسیقی نواحی ایران است. اجرایی که می‌توان آن را بر اساس علایق اعضای گروه، نشانه‌شناسی کرد.

آثار گروه رستاک تا امروز با استقبال خوبی همراه بوده‌ است. تا این‌جا اعضا دو اثر از تری‌لوژی (سه‌گانه) خود را منتشر کرده‌ است و اکنون در حال آماده کردن سومین مجموعه از آثار "نگاهی به موسیقی نواحی ایران" هستند. سپهری اما می‌گوید، شاید هدف و خط مشی جدید گروه بیشتر از سه آلبوم یا سه‌گانه باشد. خط مشی‌ای که جوانه نورسته بن درخت را هر روز پربارتر و برافراشته‌تر می‌کند.

در گزارش ویدیویی این صفحه سیامک سپهری از فعالیت گروه موسیقی رستاک می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

وقتی شاردن، گوهرفروش و جهانگرد فرانسوی در سده هفدهم میلادی و در زمان سلطنت شاه عباس دوم صفوی اصفهان را دید، این شهر دارای ۱۲ دروازه، ۱۶۲ مسجد، ۴۸ مدرسه، ۱۸۰۲ کاروانسرا، ۲۷۳ حمام عمومی، و ۱۲ گورستان بود. تعداد باغ‌ها و خانه‌های شهر آن‌قدر زیاد بود که شاردن نمی‌توانست شمار دقیق‌شان را معلوم کند. در آن زمان، اصفهان حدود یک میلیون نفر جمعیت داشت و بزرگ‌ترین شهر قاره آسیا بود.

البته همه آثاری که شاردن آمارشان را ارایه داده است، از ساخته‌های دوره صفویه نبودند، بلکه آثار ارزشمندی از دوره‌های گذشته مثل دوران آل بویه، سلجوقی و ایلخانی همدر بخش قدیمی شهر به چشم می‌خورد. برای نمونه، مسجد جامع اصفهان تا زمان شاردن حدود ۸۰۰ سال قدمت داشت و هفت یا هشت لایه معماری را در خود محفوظ نگاه داشته بود. وقتی هم که شاه عباس اول، پایتخت را از قزوین به اصفهان آوَرد، پایتخت جدید به گونه‌ای توسعه پیدا کرد که آثار گذشته تا جای ممکن آسیب نبیند. از این‌رو، لقب "نصف جهان" کاملا برازنده اصفهان بود و شهر به موزه‌ای می‌مانست که مردم در آن زندگی می‌کردند.

این شهر- موزه با وجود پاره‌ای خرابکاری‌های دوره قاجار، تا حدود ۷۰ سال پیش پابرجا بود اما صد حیف که وفور آثار تاریخی در اصفهان، موجب ارزانی این آثار شد و متولیان نوسازی شهری به انحای مختلف بیشترشان را تخریب کردند. البته مساجد، مقابر، پل‌ها، و کاخ‌ها به خاطر احترام یا عظمتشان تا حد زیادی از تخریب مصون ماندند اما انبوهی از باغ‌ها، خانه‌ها، حمام‌ها، بازارها، و گذرهای تاریخی ویران شدند تا برجای آن‌ها خیابان کشیده یا بناهای جدید ساخته شود. این کار عمدتا از دهه ۱۳۳۰ آغاز شد و تا امروز با شدت تمام ادامه دارد.

البته وفور آثار تاریخی به حدی بود که تا دهه ۱۳۵۰ و به رغم همه تخریب‌ها، هنوز هزاران اثر تاریخی در اصفهان مشاهده می‌شد و بافت تاریخی این شهر در برخی مناطق انسجام خود را حفظ کرده بود اما نابسامانی‌های پس از انقلاب و سپس بمباران‌های زمان جنگ و آن‌گاه توسعه روزافزون شهر و رونق بازار تراکم‌فروشی کار را به جایی رساند که اکنون تعداد آثار تاریخی شهر اصفهان با احتساب خانه‌های قدیمی از هزار فراتر نمی‌رود و تازه بخش بزرگی از این آثار حالت متروک و نیمه ویران دارند.

در واقع، اصفهان دارای ویترینی از چند اثر بزرگ و نفیس است که ظاهرا سالم به نظر می‌رسند اما در پسِ این ویترین، خرابه‌های وسیع بافت تاریخی به وسعت ۱۵۰۰ هکتار به چشم می‌خورد. شکل‌گیری بافت‌های تاریخی به این صورت است که ابتدا تک بناهایی ساخته شده‌اند و از اتصال آن‌ها، مجموعه‌های تاریخی پدید آمده‌اند، آن‌گاه از به هم پیوستن مجموعه‌ها بافت تاریخی بوجود آمده؛ اکنون این روند شکل معکوس به خود گرفته است: بافت تاریخی بر اثر ساخت و سازهای ناهمگون، انسجام خود را از دست داده و تبدیل به مجموعه‌های پراکنده شده است. مجموعه‌های پراکنده نیز در حال اضمحلال هستند و می‌توان حدس زد که در آینده‌ای نه چندان دور، اصفهان فقط دارای تک بناهای تاریخی خواهد بود.

گزارش ویدئویی این صفحه نگاهی دارد به ویرانی و تباهی بافت تاریخی اصفهان و علل و عوامل آن. عکس‌هایی که در این ویدئو می‌بینید، درعمق بافت تاریخی گرفته شده‌اند؛ یعنی همان جایی که کمتر در شعاع دید گردشگران است و در سکوتی دهشت‌بار رو به نابودی می‌رود. تعدادی از عکس‌های این گزارش متعلق به آرشیو سازمان نوسازی و بهسازی شهرداری اصفهان است. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر قاسمی‌نژاد

مجموعه عکس
لیلا و بهروز به کنار کارون آمده‌اند تا قبل از مراسم عقد، غسل تعمید را بجا آورند. غسل قبل از تمام مراسم مذهبی انجام می‌شود. به جز آن‌ها دیگرانی هم آمده‌اند تا غسل کنند. ارسلان یك ساله را پدرش برای غسل طفل به اینجا آورده‌است، برای انجام اولین مراسم مذهبیش.

بهروز که امروز داماد می‌شود، می‌گوید: "عروسی ما هم مثل شماست، فقط مراسم مذهبیش فرق می‌کند. هم بله برون و حنابندان داریم و هم سرویس طلا و جشن و تالار".

لب كارون: صابِئین مندایی، اقلیتی مذهبی‌اند که در قرآن  به آن‌ها اشاره شده و از اهل کتاب قلمداد شده‌اند. در حدود سی هزار نفر جمعیت دارند و آخرین پیامبرشان حضرت یحیی (معروف به یحیی یا یوحنای تعمید دهنده) است. بیشتر در اهواز، خرمشهر، آبادان، دزفول و شوشتر زندگی می‌کنند. آدم را نخستین پیامبر خود و دین خود را نخستین دین جهان می‌دانند.

آب جاری برای صابئین ارزشی خاص دارد. درست است کارونِ این روزها به خروشانی و زلالی گذشته‌اش نیست اما این‌ها باعث نشده ‌است تا از آن دل بِکَنند. هنوز كارون برایشان مقدس است و میعادگاه‌شان برای مراسم غسل تعمید.

آنها آلودگی كارون را قبول دارند ولی می‌گویند: "در ساعات انجام مراسم، این آب، آبی معمولی نیست. با خواندن آیات كتاب، آبی مقدس شده ‌است و فرشته‌ها از كسی كه از آب رود می‌نوشد، محافظت می‌كنند".

غسل تعمید: لیلا و بهروز رَسته پوشیده‌اند. لباسی سفید كه شامل شلوار، كمربند پشمی، پیرهن، شال و عمامه یا روسری است. شاخه‌ای از یاس را حلقه‌وار در انگشت کوچک دست راستشان کرده‌اند. لیلا در كنار دیگر زنان و بهروز کنار مردان منتظر تَرمیده یا روحانیی كه مراسم تعمید را انجام می دهد، هستند تا مراسم غسل را انجام دهند. آن‌هایی كه عصایی از زیتون به دست دارند و انگشتری درانگشت كوچك دست راست، روحانیون صابئین هستند. با ریش و مویی بلند که از وقتی که به کار دین مشغول شده‌اند، به آن دست نزده‌اند.

روحانی‌ها چهار، پنج نفری می‌شوند. بعضی‌شان بالای سر تعمید‌شونده‌ها می‌روند، رو به قبله كه سمت شمال است می‌ایستند و آیاتی را می‌خوانند که به آن بوثه می گویند. روحانی دیگری مشغول آماده‌کردن شاخه‌های یاس و آب مقدس است. آن طرف‌تر هم گَنجِوَر یا روحانی ارشد، در خلوت، مشغول انجام رَحمی یا  دعای روزانه است. خطبه عقد را او خواهد خواند.

خیلی کارون را منتظر نمی‌گذارند. اول عروس غسل را انجام می‌دهد. ترمیده وارد آب می‌شود، كمی بعد نوبت به لیلا می‌رسد. دور ترمیده می‌چرخد و پشت دست راست او می‌ایستد. سه بار داخل آب می‌رود. ترمیده برای اطمینان از اینکه کاملا خیس شده‌است، بر روی او آب می‌ریزد. دست راست لیلا را می‌گیرد و آیاتی را می‌خواند. شاخه‌ یاس را از انگشتش بیرون می‌آورد و آن را زیر روسری او قرار می‌دهد. با کف دستش کمی آب کارون را جلوی دهان او می‌برد تا بنوشد.

از آب بیرون می‌آیند. مراسم با خواندن آیاتی دیگر ادامه پیدا می‌كند. بوی خوشی به مشام می‌رسد. بوی بخور که ازبخوردان روشن در بشقابی گلی یا تِریانا، در هوا می‌پیچد تا فضایی را كه نام خدا در آن هست عطرآگین کند. حتا تَرمیده جلوی دهانش را پوشانده‌است تا نفسش در هوا نپیچد. حالا، نوبت خوردن نان مقدس و آب مقدس است. آب، آب کارون است که آیاتی بر آن خوانده‌اند. نان هم با خواندن هشت آیه، نان مقدس می‌شود.

یک تیر و دو نشان: برادر كوچك داماد از مراسم فیلم‌برداری می‌كند. بهنام برادر بهروز هم امروز داماد می‌شود. عموی داماد می‌گوید: "عروسی مراسم پر زحمتی دارد. هزینۀ آن هم سنگین است. الان یک تیر و دو نشان است. یک مراسم برای دو نفر".  نور آفتاب شدید شده‌است. عروس‌ها دستشان را جلوی صورتشان گرفته‌اند تا آفتاب اذیتشان نکند. دامادها با چتر، خود را بالای سر همسرشان می رسانند تا با این بهانه دقایقی را با او گپ بزنند.

نوبت به غسل داماد می‌رسد. مراسمی شبیه به غسل عروس.  بعد از مراسم غسل، همه راهی مندی می‌شوند برای خواندن خطبه‌ عقد. از كنار رود تا مندی راه چندانی نیست، پیاده هم می‌شود رفت. زنان منتظر تمام شدن غسل داماد نمی‌شوند، با عروس راهی می‌شوند.

مندی: مَندی محلی است برای عبادت صابئین مندایی. در حیاطش اتاقکی از نی به نام ا|ِشخِنتا آماده است برای انجام مراسم مذهبی داماد. مندی، اتاق هم دارد. زنان وارد اتاق می‌شوند. در آن، اندرونی برای انجام مراسم مذهبی عروس آماده است.  روحانی‌ها و داماد هم کمی بعد می‌رسند. تا داماد لباس خشکی بپوشد، روحانی‌ها وسایل لازم برای مراسم عقد را فراهم می‌کنند.

ترمیده‌ای دو تا انگشتر، یکی با نگین آبی و دیگری سبز،  را با مقداری گردو و مویز از طرف داماد برای دختر می‌برد تا نظرش را درباره ‌این ازدواج بپرسد.

صابئین مندایی طلاق ندارند. زن نمی‌تواند از شوهرش جدا شود. برای طلاق آیه‌ای وجود ندارد. اگر کارشان به جدایی برسد، مرد می‌تواند ازدواج کند ولی زن اگر ازدواج کند، عقد دوم در دنیای پس از مرگ از او پذیرفته نیست.  صابئین فقط با هم‌دینان خود می‌توانند ازدواج کنند. گَنجِور پِِسکین دولاپ را به داماد می‌دهد. انگشتر فلزی آن را در انگشت کوچک دست راست داماد می‌کند و کاردک آن را به کمربندش می‌بندد. بر روی پِسکین دولاپ، تصویر شیر، مار، زنبور و عقرب حک شده‌است که به ترتیب نشان دهنده آتش، آب، باد و خاک هستند. داماد آن را یک هفته نگه می‌دارد تا از گزند دنیا در این مدت در امان باشد.

خطبه عقد: داماد دنباله‌ عمامه گَنجِور را گرفته و کنار او ایستاده‌است. گنجور شروع به خواندن دعا می‌کند تا به این قسمت می‌رسد "صدا، صدای خداست".  کودکی که روسری سفیدی به سر دارد، کوزه‌ای را بلند می‌کند و آن را به زمین می‌زند. صدای شکستن کوزه با صدای دست و کِلی که از اندرونی می‌آید همراه است. همه شادی می‌کنند، زنان هلهله می‌کنند ‌و کف می‌زنند. داماد وارد اِشخنتا می‌شود و کنار روحانی‌ها می‌نشیند. همان کودک، یک بشقاب گلی-تِریانا- که داخلش مقداری خوراکی، دور پارچه‌ای پیچیده‌ شده‌است را به گنجور می‌دهد. گردو و خرما و کنجد خوراکی‌‌‌های داخل پارچه هستند. گنجور دستانش را می‌شوید و کمی آب روی هشت بشقابی که کمی کوچک‌تر از بشقاب اول هستند می‌پاشد و روی همۀ آن‌ها نمک و کنجد می‌ریزد.

روحانی دیگری خوراکی‌های بشقاب بزرگ را در هشت تای دیگر تقسیم می‌کند. ماهی، پیاز، خرما و سه قرص نان را روی هر بشقاب قرار می‌دهد. دو نان هم بین بشقاب‌های کوچک و بشقاب بزرگ.

گنجور مراسم را با هماهنگی دیگر روحانیون آغاز می‌کند. یکی از روحانیون پدر خوانده‌ عروس می‌شود و سه بار موافقت خود را با این ازدواج اعلام می‌کند. و بعد از آن نظر داماد را در مورد ازدواج می‌پرسند. سپس داماد بلند می‌شود و دست راست پدر خوانده را می‌گیرد. گنجور به کتاب مقدس و فرشته‌ها قسمش می‌دهد که این دختر به ازدواج تو درمی‌آید. سه مرتبه دست‌هایشان را جدا می‌کنند و روی چشمشان قرار می دهند. تمام مراحل با خواندن دعا و آیاتی همراه است.

گنجور دست داماد را آبکشی می‌کند و لقمه‌ای از گردو، مویز، بادام و مغز پسته درست می‌کند و به داماد می‌دهد. او اجازه‌ خوردن آن را ندارد تا لقمه‌ دیگری برای عروس  آماده شود و روحانی آن را به همراه دو قرص نان به اندرونی ببرد. پدرخوانده می‌گوید:"این یعنی همه چیز را با همسرت تقسیم کن و هیچ‌وقت او را عقب‌تر از خود قرارنده". روحانی به اندرونی می‌رود، دست عروس را می‌شوید و لقمه را به او می‌دهد. در آخر به او یک دانه مویز می‌دهد و این یعنی قناعت کن به آنچه همسرت برایت می‌آورد، حتا اگر یک دانه مویز باشد. دو قرص نان هم به مادر عروس می‌دهد.

گنجور شاخه یاس را زیر عمامه داماد قرار می‌دهد و سپس آیاتی را می‌خواند. در میان خواندن آن‌ها به روحانی دیگر می‌گوید به داماد شربت بدهد. شربتی که با  له  کردن خرما یا کشمش در آب آماده می‌شود. در جام کوچکی برای داماد شربت می‌ریزند.

داماد و گنجور به سمت اندرونی می‌روند. دم در می‌ایستند، کودک دیگری می‌آید وکوزه‌ای دیگر را می‌شکند و بازهم صدای کف زدن و غریو شادی بلند می‌شود. گنجور شاخه‌ یاس را زیر روسری عروس قرار می‌دهد. عروس و داماد پشت به پشت هم می‌نشینند. سه بار سر آن‌ دو را به هم می‌زند تا آن دو همسر شرعی هم شوند. پدر خوانده به عروس شربت می‌دهد. مراسم همچنان ادامه دارد.

باز داماد به اِشخِنتا باز می‌گردد، آیاتی خوانده می‌شود و عصای زیتون را سه بار دور سرش می‌چرخاند.

از الان تا هفت روز دیگر که عروس و داماد دوباره غسل تعمید را انجام دهند، کسی نباید به آن‌ها دست بزند و اگر دست زد، باید غسل کند. ترمیده‌ داماد را به اندرونی می‌برد. عروس دست راستش را روی سرش می‌گذارد و داماد دستش را روی دست عروس و می‌گویند:"تو همسر حقیقی من هستی، همسر پایدار و همیشگی من". حالا دیگر ظهر شده‌است و مراسم تازه تمام شده. دو نفر دست در دست هم از مندی خارج می‌ شوند.

در فتوگالری این صفحه می‌توانید عکس‌هایی از مراسم عروسی صابِئین در کنار کارون را با توضیح مختصری درباره این مراسم ببینید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
سیروس علی‌نژاد

او کسی بود که از ما بیش از خود ما می‌دانست. از گذشتۀ ما بیش از خود ما اطلاع داشت، فرهنگ ایران را بهتر از خود ما می‌شناخت؛ و کسی بود که عمری در راه شناخت این سرزمین باستانی و این فرهنگ دیرپا تلاش کرده بود. در ۱۹۲۰ متولد شد و از دهۀ چهل میلادی تا چند سال پیش دربارۀ ایران مطالعه و تحقیق کرد. چندین کتاب و صدها مقاله در این باب به یادگار گذاشت و در این نوشته‌ها بخصوص به ایرانِ شرقی و بخارا و خراسان بزرگ نظر داشت. اما مهم‌تر از همه این که او شیفته و دلباختۀ ایران بود و ایران را سرزمینی می‌دید که در آن حکومت‌ها مهم نیستند، تاریخ و فرهنگ اهمیت دارد.

با اینکه در دو کتاب بزرگش: "میراث باستانی ایران" و "تاریخ باستانی ایران" بر اساس سکه‌شناسی و سنگ نبشته‌ها به بررسی ایران باستانی می‌پردازد اما بر این عقیده بود که دورۀ طلایی ایران، نه دوران‌های پیش از اسلام که دورۀ اسلامی آن ( از اوایل تا پایان قرن پنجم ششم ) است. به همین جهت مطالعات مربوط به این دوره را "عصر زرین فرهنگ ایران" نام نهاد.

به سرزمین‌های شرقی و ماوراءالنهر نیز چون پاره‌ای از ایران می‌نگریست و از آن میان دل به بخارا داشت و از میان کتاب‌های خود یک کتاب ارجمند را به "بخارا" اختصاص داد و برای نشان‌دادن اهمیت بخارا به نقل قول نوشت که «اصیل‌ترین اسب وقتی به بخارا بیاید الاغی بیش نیست»*. بخارا را نیز از جمله به خاطر آن دوست می‌داشت که می‌گفت زبان فارسی در آن، پا و سپس مأوا گرفته و از آنجا شروع به نشو و نما کرده و بدل به زبان دوم جهان اسلام شده و عصر زرین ایران هم در این زبان تحقق یافته است. سهل است، فکر می‌کرد که این ایرانیان بودند که اسلام را جهانی کردند و تمام مدنیت آن را هم بر پشت مرکب رهوار زبان فارسی در غرب تا اقصای آسیای صغیر و در شرق تا چین بردند.

می‌گفت سرزمین‌های آسیای میانه اگرچه در دوران هخامنشی پاره‌ای از ایران بود اما در دورۀ پارت‌ها و ساسانیان این ارتباط گسیخته شده بود؛ حکومت‌های دیگر و سامان دیگری یافته بود. وقتی اعراب آن سرزمین‌ها را فتح کردند ناگزیر آن‌ها نیز بخشی از قلمرو خلافت اسلامی شد و بدین‌سان  ایرانیان آسیای میانه، نخستین بار پس از زمان هخامنشیان با خویشان غربی خود پیوند یافتند.

فرای، ایران و ایرانی را باور داشت و می‌گفت ایرانیان از زیر بار گزند تاخت‌وتازها و ویرانگری‌های گسترده، همواره ققنوس‌وار از درون خاکستر خویش برمی خیزند. و باز عقیده داشت که ایرانیان محافظه‌کارترین و در عین‌حال مبتکرترین مردم خاورمیانه به حساب می‌آیند و این را در قیاس با مصری‌ها و سوری‌ها می‌گفت.  در برابر مصر و سوریه که در دوهزاره اخیر دگرگونی‌های بسیار پذیرفته‌اند، ایران توانسته است میراث خویش را حفظ کند. مصریان تاریخ باستانی خود را از یاد بردند اما ایرانیان با وجود گرایش به آئینی نو، همچنان آئین زرتشت و آداب و رسوم کهن را نگاه داشتند. اگرچه ایرانیان اسلام را پذیرفتند ولی با ایرانی کردن آن از اسلام یک دین و فرهنگ جهانی ساختند که «به خوی و آئین و اعتقادات عرب‌های بادیه ربطی نداشت». به تأکید نوشته است که «بدویان بیابان عربستان، زبان و دین خویش را در سراسر شرق نزدیک پراکندند و از آن میان تنها ایران و آناطولی توانستند از عرب زبان شدن برکنار بمانند».

جالب‌تر این است که ما ایرانیان به طور معمول فکر می‌کنیم که حملۀ اعراب زبان ما را با لغات تازی درهم آمیخت و همه چیز را از نام‌ها تا دفتر و دیوان محاسبات عربی کرد اما او عقیده داشت که حملۀ عرب علت عمدۀ انتشار زبان فارسی در تمام منطقه شد. می‌گفت در ایران به لهجه‌های مختلف و زبان‌های گوناگون سخن می‌گفتند و زبان مکتوب در گوشه و کنار ایران بزرگ فرق داشت؛ زبان فارسی در شرق ایران رایج بود اما در نواحی غربی ایران مانند همدان و آذربایجان زبان کتابت نبود. اهالی اهواز زبان اهالی همدان یا تبریز را درک نمی کردند. در عین حال بر اثر استیلای عرب و آمدن زبان عربی، در سراسر ایران بسیاری از واژگان این زبان با زبان فارسی درهم آمیخته بود. در چنین شرایطی ایرانیان شرقی با هوشمندی تمام این دو زبان را درهم آمیختند و زبان تازه‌ای پدید آوردند که زبان فارسی نام گرفت؛ زبانی که نه تنها در سراسر ایران قابل فهم بود بلکه بعدها زبان دوم اسلام و مایۀ نفوذ این دین تا اقصا نقاط شد.

دربارۀ غنای زبان فارسی نوشته است که اگر زبان فارسی به فرهنگ پرتوان عربی و قواعد عروض عربی دسترسی نیافته بود، تردید وجود دارد که این چنین شکوفا می‌گشت. «بسیاری از ادبیات فارسی میانه  برجای نمانده است اما معدود آثار برجای مانده آن چنان نسبت به ادبیات فارسی جدید فقیر است که ناگزیر این نتیجه حاصل می‌شود که زبان عربی بود که عاملی برای وسعت‌گرفتن و جهانگیر شدن فارسی جدید شد».

در زمینۀ پذیرش اسلام از سوی ایرانیان عقیده داشت که بین آئین زرتشتی و آئین نو شباهت‌های فراوانی وجود داشت. «کافی است بگوییم بسیاری از آداب زرتشتی مانند نمازهای پنجگانه در روز، همانندی آن را با اسلام شگفت و چشمگیر ساخته است آن چنانکه بسیاری گرایش به اسلام را آسان دیده‌اند، بویژه از دینی پای‌بند آداب و تشریفات دقیق به یک دین آسان‌گیر و در بند ظاهر مؤمن و اعتراف و اقرار به شهادتین».

در زمینۀ پذیرفتن خط عربی نیز می‌گفت که «آثار پهلوی و نحوۀ کتابت آن با هزوارش‌های آرامی که به ماسک بی‌شباهت نیست، چنان دشوار و بغرنج بود که بسیاری از فارسیان، عربی را با آغوش باز پذیرفتند و سپس حروف عربی را برای نوشتن فارسی به کار بستند. با اینکه این حروف هم نقائصی داشت اما نسبت به آنچه داشتند پیشرفت بزرگی به شمار می‌رفت».

وقتی بحث دانشگاه جندی شاپور را به میان می‌آورد، یادآور می‌شود که در این دانشگاه متن‌ها از زبان سانسکریت و یونانی و سریانی به پهلوی ترجمه می‌شدند و در ادامۀ بحث به اینجا می‌رسد که بعدها این متن‌ها نه از زبان اصلی بلکه از زبان پهلوی به عربی درآمدند و این را گواهی می‌گیرد بر آنکه «ایران ناقل دانش کهن به جهان اسلامی بوده است».

در دیدگاه او، جهان اسلام چنان ایرانی بود که بغداد، مرکز خلفای عباسی هم «بر گردۀ مدائن ساسانی پدیدار شد». از این هم فراتر می‌رفت و می‌گفت «اسلامی که در سده‌های پنجم ششم هجری پدید آمد، اسلام ایرانی بود که به زبان عربی نوشته شده بود».

این چنین بود که سامانیان که خود را وارث ساسانیان می‌دانستند و در عین حال مسلمانانی متعصب بودند، سازشی خشنودکننده در زبان فارسی جدید یافتند که به خط عربی نوشته می‌شد و فرهنگ کهن را با موازین معاصر اسلامی وفق می‌داد.

علاوه بر این‌ها، آثار او که می‌تواند ذهن هر کس را نسبت به دورۀ اسلامی ایران روشن کند، نکاتی را بر خود من روشن کرده است که در آثار دیگران ندیده‌ام. از جمله آنکه اختلاف بین روشنفکری و روحانیت، ریشه هزارساله دارد. در دورۀ ساسانی سه طبقۀ کشاورزان، نظامیان و روحانیان وجود داشتند. اندک اندک دبیران نیز ظهور کردند و به کار ملک‌داری پرداختند و به طبقه‌ای با نفوذ بدل شدند. اهمیت یافتن دبیران، نتیجۀ اصلاحات خسرو انوشیروان بود. پس از او دبیران طبقۀ چهارمی در ایران شدند و این سنت تا زمان خلافت عباسیان ادامه یافت و نفوذ دبیران همچنان رو به فزونی رفت. «با برافتادن شاهنشاهی ساسانی و در نتیجۀ فروافتادن بزرگان و تنزل آئین زرتشتی، دبیران بیش از پیش برکشیده شدند. این اساسا حاصل آن بود که عربان در پی یافتن کسان شایسته‌ای بودند که بتوانند سرزمین‌های گرفته شده را اداره کنند. بعدها با پیدایش دستگاه روحانی اسلامی رسمی سنی، علما یا دانشمندان اسلامی رقیبی شدند برای دبیران یا کُتٌاب  و سرانجام دستگاه روحانی نفوذی بس بیشتر از دبیران یافت».

گویا قدرت گرفتن روحانیان نخست وامدار تدوین اصول فقه سنت و جماعت بود که بعدها در مدارس تدریس می‌شد و دیگر نبردی که بین بویهیان شیعه مذهب و سامانیان سنی مذهب در می‌گرفت. امیران سامانی در نیمۀ دوم سدۀ چهارم هجری برای یافتن پشتیبان در میان مردم و پیکار با گرایش‌های کفرآمیز به سوی علما رو کرده بودند و این امر در دورۀ غزنویان و سلجوقیان قوت بیشتری گرفت.

در پایان مقدمۀ کتاب "تاریخ باستانی ایران"، در زیر امضای ریچارد فرای نام چهار شهر آمده است: «هامبورگ، شیراز، کیمبریج، و ماساچوست». این نشان می‌دهد که در دهۀ ۷۰ میلادی که در دانشگاه شیراز، تاریخ و فرهنگ ایران، تدریس می‌کرد، همچنانکه "مسعود رجب ‌نیا" مترجم مهم‌ترین آثار او به فارسی نوشته، وظایف فراوانی در اطراف و اکناف جهان داشت. از سال ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۶، استاد میهمان دانشگاه پهلوی شیراز بود و موسسۀ آسیایی دانشگاه را هم سرپرستی می‌کرد. کرسی ایران‌شناسی دانشگاه هاروارد و کلمبیا به دست او تأسیس شده بود. در ضمن رجب ‌نیا به غیر از سه کتاب مهم او و کتابی که در تاریخ بخارا نوشته است (این یکی ترجمۀ محمود محمودی)، دیگر آثارش را چنین برشمرده است:

 یادداشت‌های مربوط به سکه‌های کهن ماوراءالنهر ۱۹۴۹، تاریخ کمانداران ۱۹۵۴، تاریخ بخارای نرشخی ۱۹۵۴، تاریخ نیشابور ۱۹۶۵، بررسی کتیبۀ دورا اوروپوس ۱۹۶۵، همکاری در کاوش‌های قصر ابونصر در فارس ۱۹۷۳، نگارش میراث آسیای میانه ۱۹۶۶، و ویراستاری جلد چهارم تاریخ ایران کیمبریج. می‌دانیم که کتاب‌های دیگری نیز از او منتشر شده است از جمله کتاب "ایران بزرگ" در سال ۲۰۰۵.

با اینکه سال‌ها در شیراز زیسته بود، گویی اصفهان را بیشتر دوست می‌داشت و می‌خواست در این شهر به خاک سپرده شود. شاید شیراز با آثار باستانی‌اش برای او نماد ایران باستان و اصفهان با آثار صفوی‌اش نماد عصر زرین فرهنگ ایران بود. با وجود این روزگار با جنازه‌اش بازی شگفتی کرد و خاک‌سپاری‌اش ماجرایی پُر آب چشم شد. یادش گرامی باد.

*تمام نقل قولها از کتاب "عصر زرین فرهنگ ایران" به ترجمۀ مسعود رجب نیاست.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

یازده سال پس از ادغام سازمان ایرانگردی و جهانگردی ایران در سازمان میراث فرهنگی، و تشکیل سازمان جدید "میراث فرهنگی و گردشگری"، هنوز نسبت میان این دو مقوله - بدان صورت که در کشورهایی مانند ایتالیا و فرانسه شاهد آن هستیم - روشن نشده است. هیچ کس تردیدی ندارد که آثار و بناهای تاریخی اصلی‌ترین سرمایه ایران برای جذب گردشگر هستند. در مقابل اما، همگان بر این باور نیستند که در شرایط کنونی، گردشگری می‌تواند به صیانت بهتر از میراث فرهنگی منجر شود. بسیاری از دوستداران میراث فرهنگی، نگاه متولیان بخش گردشگری به آثار تاریخی را نگاهی کاسبکارانه ارزیابی می‌کنند و مدعی‌اند که پس از الحاق گردشگری به سازمان میراث فرهنگی، ضوابط حفاظتیو شؤونات فرهنگی آثار تاریخی قربانی درآمدزایی شده است.

این معضل از زمانی که بهره‌برداری از برخی آثار تاریخی- فرهنگی به بخش خصوصی سپرده شده، شکل حادتری به خود گرفت؛ زیرا بخش خصوصی غالبا به کسب سود بیشتر می‌اندیشد و دغدغه‌ای برای حفظ کالبدی، منظرین و اعتباری آثار تاریخی ندارد. از این‌رو ممکن است روند بهره‌برداری از میراث فرهنگی به "بهره‌کشی" از آن‌ منجر شود.

در نیمه دوم دهه ۸۰ این روند به اوج خود رسید. برای نمونه، در سال ۸۸ کانون جهانگردی و اتومبیلرانی ایران که مجموعه کاخ‌های گلستان، نیاوران و سعدآباد تهران را اجاره کرده بود، به اطلاع عموم رساند که به نوبه خود، بخش‌های مختلف کاخ‌های مزبور را از طریق مزایده عمومی به متقاضیان اجاره می‌دهد. قیمت پایه شرکت در مزایده به قدری هنگفت بود که برای اجاره کنندگان، راهی جز بهره‌کشی غیراصولی از این آثار باقی نمی‌گذارد. 

در سال‌های بعد این رویه با مخالفت فراگیر رسانه‌ها و کارشناسان و دوستداران میراث فرهنگی تا حدودی متوقف، و بساط اجاره دادن آثار تاریخی به اشخاص حقیقی و حقوقی فاقد صلاحیت برچیده شد اما خطر بهره‌کشی از آثار تاریخی به بهانه توسعه گردشگری همچنان ادامه دارد.

در تازه‌ترین نمونه، باغ دولت‌آبادیزد که به عنوان یک موقوفه تحت نظارت سازمان اوقاف و امور خیریه است، برای درآمدزایی بیشتربه یک شرکت هتل‌داری اجاره داده شده است. شرکت مزبور نیز جای جای باغ را به افراد و شرکت‌های مختلف اجاره داده و آن را عملا به  بازار دستفروشان بَدَل کرده است.

وجه تأسف‌بار ماجرا وقتی پررنگ‌تر می‌شود که بدانیم باغ دولت‌آبادیزد در سال ۲۰۱۱ میلادی همراه با هشت باغ دیگر ایرانی در فهرست آثار جهانی به ثبت رسیده و دولت ایران طبق کنوانسیون ۱۹۷۲ یونسکو مبنی بر "حمایت از میراث فرهنگى و طبیعى جهان" در قبال حفاظت از آن دارای تعهدات الزام‌آور بین‌المللی است.

نگارنده در نوروز سال ۱۳۸۳ موفق به دیدار باغ دولت‌آباد شد. در آن زمان این باغ در اوج شکوه و زیبایی بود؛ زیرا به تازگی از زیر دست مرمتگران بیرون آمده و چهار ماه پیش از آن نیز پذیرای "نهمین کنفرانس بین‌المللی مطالعه و حفاظت معماری خشتی" شده بود. ۱۰ سال گذشت و دست برقضا، گذر نگارنده باردیگر در نوروز امسال به این باغ افتاد، در حالی که این بار عنوان "باغ جهانی" برتارکش می‌درخشید. با این وجود، بیشتر به خرابه‌ای می‌مانست که حیثیت و اعتبار فرهنگی‌اش در معرض تاراج قرار گرفته است.

ویدئوی این صفحه گزارشی است از وضع باغ دولت‌آباد در نوروز ۱۳۹۳ که با توضیحات دو تن از کارشناسان و صاحب‌نظران میراث فرهنگی همراهی می‌شود. نخستین آن‌ها آقای سید احمد محیط طباطبایی، جانشین رییس کمیته ملی ایکوم(شورای بین‌المللی موزه‌ها) است که پیش‌تر معاون معرفی و آموزش سازمان میراث فرهنگی بوده است. راوی دوم، آقای علیرضا قلی‌نژاد، عضو کمیته اجرایی ایکوم است. او در سال‌های دورتر در مقام مدیرکل میراث فرهنگی استان‌های خوزستان و فارس، و مدیر کل بافت‌های تاریخی کشور خدمت کرده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدیدآنلاین: گابریل گارسیا مارکز٬ از بزرگترین نویسندگان جهان اسپانیایی زبان، که جایزه  نوبل ادبیات را در سال ۱۹۸۲برد  پس از دوره ای بیماری در ۸۷ سالگی جان سپرد. او دوسال بود که دیگرنمی توانست بنویسد و در این اواخر مدتی در بیمارستان بود. 
 
داستان "صد سال تنهایی" که شهرت او را جهانی کرد میلیون ها نسخه  به فروش رفت و به بیشتر زبان های دنیا ترجمه شد.  به همین مناسبت گزارشی را  که در جدیدآنلاین منتشر کرده بودیم بازنشر می‌کنیم.
 
سیروس علی‌نژاد  
فرشتۀ محافظ او در کودکی – چنانکه خود می‌گفت - یک پیرمرد بود؛ پدر بزرگش. پدر بزرگی مهربان که او را به تماشای کوچه و بازار می‌برد و همه چیز را نشانش می‌داد. قصه‌گوی بزرگ هم مادر بزرگش بود که او را با قصه‌های اشباح و ارواح سرگرم می‌کرد. پدر و مادرش او را بزرگ نکرده بودند، تا هشت سالگی نزد پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کرد و دنیای او به وسیلۀ این دو ساخته شد. از این روست که به قول یک روزنامه‌نگار، داستان‌هایش همواره با پیرمردی در حال انتظار شروع می‌شوند: "توفان برگ" با پیر مردی که نوه‌اش را به تشییع جنازه می‌برد؛ "کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد" با پیرمردی که کنار اجاق سنگی نشسته، با حالتی حاکی از اعتماد و ساده‌دلی انتظار می‌کشد و "صد سال تنهایی" با پیرمردی که نوه‌اش را به کشف یخ می‌برد. داستان‌های مارکز پر از تخیل و خرافات است و این همه از دنیای کودکی او می‌آید. خود نیز پدربزرگ و مادربزرگش را آدم‌هایی پر از تخیل و خرافات توصیف می‌کرد.
 
او نویسنده‌ای جادوگر بود که خواننده را هیپنوتیزم می‌کرد. کمتر نویسنده‌ای چون او جادوی قصه را می‌شناخت. مانند "هرمان ملویل"، جوهر قصه‌گویی را در نهادش داشت اما «آمیزۀ مفتون کنندۀ واقع‌گرایی و خیال‌پردازی» بر قصه‌هایش رنگی می‌زد که در آثار هیچ نویسندۀ دیگری یافت نمی‌شود. آثارش سرشار از خیال‌‌پردازی‌های شگفتی است که تنها در متن داستان‌های او می‌تواند باورپذیر شود.

در صد سال تنهایی رمدیوس خوشگله با تکاندن ملافه‌ای که از روی بند رخت برمی‌دارد، به هوا می‌رود؛ در یکی از داستان‌هایش با زنی رو به رو می‌شویم که «از بس لطیف بود با کشیدن یک آه می‌توانست از میان دیوارها عبور کند»؛ در جایی دیگر مرد بالداری به زمین می‌افتد و می‌کوشد ساده لوحان را متقاعد کند که او یک فرشته است، اما توجه مردم به زنی جلب می‌شود که به علت بد رفتاری با پدر و مادرش تبدیل به عنکبوت شده است.  در ماکوندو، شهری خیالی که داستان صد سال تنهایی در آن می‌گذرد، مردی می‌میرد و تمام شب از آسمان گلهای زرد و قرمز می‌ریزد و خون پسر او به هنگام مرگ در خیابان شهر به راه می‌افتد و خود را به مادرش می‌رساند.

 

مارکز در ۱۹۲۸ در کلمبیا به دنیا آمد. نویسندگی را در بیست سالگی با روزنامه‌نویسی آغاز کرد و بیست سال مداوم در هاوانا، نیویورک و پایتخت‌های اروپا برای روزنامه‌های آمریکای لاتین خبر فرستاد. در چشم او روزنامه‌نویسی همان اندازه شرف داشت که نویسندگی. با این تفاوت که روزنامه‌نگاری حتا هیجان‌انگیزتر بود و مخصوص سال‌هایی که او می‌توانست بی‌کله خود را درون هر ماجرایی پرتاب کند. از این رو در تمام عمر روزنامه‌نویسی را وا ننهاد. در سال‌های جوانی به خبرنگاری روی آورد، چندی به دبیری وسردبیری پرداخت و آنگاه که نویسنده‌ای مشهور بود به تدریس روزنامه‌نگاری و تربیت روزنامه‌نگار مشغول شد. میان روزنامه‌نگاری و نویسندگی پیوندی می‌دید که همواره او را در سرزمین روزنامه‌نگاری نگه می‌داشت. روزنامه‌نگاری را حرفه اصلی خود می‌دانست و باور داشت که «روزنامه‌نگاری آدم را در تماس دائم با واقعیت نگاه می‌دارد».

در ۱۹۵۵ زمانی که در روزنامه "ال اسپکتادور" کار می‌کرد، به سراغ ملوانی رفت که از توفان دریا نجات یافته بود. گزارش او از دیدار ملوان چنان جذاب بود و چندان بر تیراژ روزنامه افزود که سردبیر او را خواست و پرسید چند شماره دیگر مصاحبه ادامه خواهد یافت؟ پاسخ داده بود یکی دو شماره، سردبیر گفته بود حرفش را هم نزن، باید صد شماره بنویسی. مارکز آن گفتگو را تا چهارده شماره ادامه داد.

این نقطۀ آغاز گزارش‌نویسی و نویسندگی‌اش شد، و حرفی که در آن گزارش بود، آغاز و فرجام سخنی که در داستان‌هایش با خوانندگانش در میان می‌گذاشت: مبارزۀ انسان ِ تنها با محیط دشمنانۀ خویش.

دربارۀ قصه‌نویسی و روزنامه‌نگاری چنین می‌اندیشید که اینها آموختنی نیستند. آدم‌ها با چنین استعدادهایی به دنیا می‌آیند. «قصه‌گوها با این ویژگی به دنیا می‌آیند، نمی‌توان از کسی قصه‌گو ساخت. قصه‌گویی، مثل خوانندگی، ذاتی است. آموختنی نیست. تکنیک چرا، آن را می‌شود یاد گرفت».

روزنامه‌نگاری نیز در چشم او پیشه‌ای پرماجراست که نمی‌توان آن را به کسی آموخت. روزنامه‌نگاری شغل نیست، "غده"ای است که «باید آن را زندگی کرد». به شاگردانش می‌گفت چنین «حرفه‌ای آموختنی نیست، اما می‌توانم بعضی از تجربه‌هایم را به شما منتقل کنم. نظریه‌ای درکار نیست. واقعیت نظریه ندارد. واقعیت روایت می‌کند. باید از همین روایت یاد بگیریم».

خود وی در هر دو کار استعداد بی‌اندازه داشت. تخیل شگفتی‌آفرین او در  کار نویسندگی به او مدد می‌رساند و قدرت گزارشگری او به هر ماجرای مرده جان می‌داد. گزارشگری را پایه و مایۀ قصه‌نویسی می‌دانست. پس از آنکه جایزۀ ادبی نوبل را به دست آورد، در مادرید خبرنگار جوانی خود را به او رساند و از او تقاضای مصاحبه کرد. مارکز از خانم جوان دعوت کرد که روزی را با او و همسرش بگذراند. تمام روز به این سو و آن سو رفتند، ناهار خوردند، خرید کردند، صحبت کردند، خندیدند و... غروب که به هتل برگشتند آن خبرنگار بازهم از او تقاضای مصاحبه کرد. «به او گفتم باید شغلش را عوض کند. او داستان کامل را در اختیار داشت. گزارش توی دستش بود».

می‌گفت: «گزارش، داستان کامل است، بازسازی کامل ماجراست». مصاحبۀ مکتوب، گفتگو با کسی است که حرفی برای گفتن دارد اما «گزارش بازسازی موشکافانه و صحیح ماجراست». از این رو ضبط صوت «وسیلۀ پلیدی است چون آدم به دامش می‌افتد و باورش می‌شود که ضبط صوت فکر می‌کند، اما ضبط صوت یک طوطی دیجیتال است، گوش دارد اما قلب ندارد».

چنین است که او کلمات را از گوشۀ جگرش بیرون می‌کشید و بر صفحۀ کاغذ می‌نشاند. می‌دانست در کلمه جادویی هست که می‌تواند هیپنوتیزم کند. «نوشتن یک جور هیپنوتیزم است. اگر موفقیت‌آمیز باشد نویسنده خواننده را هیپنوتیزم کرده است. هر جا نویسنده تپق بزند، خواننده از خواب بیدار می‌شود، از هیپنوتیزم بیرون می‌آید و از خواندن دست می‌کشد».

نویسنده‌ای بزرگ بود که از مصاحبه کردن و خودنمایی در مطبوعات بیزار بود.  مانند روشنفکر نمایان جهان سومی، هر روز و هر هفته در مقابل دوربین خبرنگاران و عکاسان مطبوعات ژست نمی‌گرفت و دانش خود را بی‌حد جلوه نمی‌داد. «اگر در موقعیت فعلی زندگی‌ام بخواهم به همۀ سوالات‌شان جواب بدهم از کارم باز می‌مانم و ضمنا دیگر چیزی هم برای گفتن نخواهم داشت».

داستان نویس بزرگی بود که آثارش نمی‌میرند. «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» تجسم آرزوهای عمیق مردی است که بیهوده انتظار حق‌شناسی از جانب قدرتمندان را می‌کشد در حالی تمام رفقایش آنقدر چشم به راه این قدرشناسی مانده اند تا مرده‌اند. در اینجا نیز مانند سرگذشت ولاسکو دریانورد جوان کلمبیایی، با مبارزۀ انسان تنها با محیط دشمنانه‌اش رو به رو هستیم، منتها این بار، از نوع داروینیسم اجتماعی. «وقایع نگاری یک جنایت از پیش اعلام شده» تجسم بی‌مانند نظریه‌ای است که چگونه روایت کردن را از خود روایت مهمتر می‌داند؛ "صد سال تنهایی" شاهکار رئالیسم جادویی اوست. دربارۀ آن سخن گفتن آسان نیست. بگذارید به جای هر سخنی، حرف خودش را نقل کنیم که خیلی ساده با آن برخورد می‌کرد. از او پرسیده‌اند آیا این نوعی تاریخ سوررئالیستی آمریکای لاتین است؟ و آیا گارسیا مارکز آن را چون استعاره‌ای برای بشر مدرن و جوامع بیمار بشری به کار گرفته است؟ می‌گوید:
 

«به هیچوجه چنین نیست. قصد من فقط بازگفتن سرگذشت خانواده‌ای است که صد سال هر کاری از دستشان برمی‌آمد کردند تا از تولد نوزادی که دم خوک داشته باشد جلوگیری کنند و درست به خاطر همین تلاش، تولد این نوزاد سرنوشت محتومشان شد. از نظر ترکیب داستان، این طرح رمان است. اما دیگر آن اراجیفی را که از سمبولیسم دم می‌زند به هیچ وجه قبول ندارم: آشنایی که منتقد هم نیست می‌گفت علت محبوبیتی که این رمان در میان مردم یافته است، آن است که برای اولین بار زندگی خصوصی یک خانوادۀ آمریکای لاتینی را تصویر می‌کند... خوابیدنشان، حمام کردنشان، آشپزخانه‌شان و همۀ گوشه و کنار خانه‌شان را نشان می‌دهد. ... در هر حال علت گیرندگی کتاب این بوده و نه آن خزعبلاتی که می‌گویند از سرنوشت بشر حکایت می‌کند».

صد سال تنهایی سرشار از شگفتی‌هایی است که در نوشتۀ او باورپذیر شده‌اند. معتقد بود تمام شگفتی‌های داستان‌های او از متن واقعیت زندگی روزمرۀ مردم آمریکای لاتین می‌آید. بارها گفته است احساس شگفتی و غرابتی که در بسیاری آثار آمریکای لاتین وجود دارد، نه زاییدۀ تخیل بیمارگونۀ ادبی، بلکه بازتاب واقعیت‌های پیچیدۀ زندگی آمریکای لاتین است.

قصه‌گویی را دوست داشت چون از شنیدن قصه لذت می‌برد. قصه‌گویی برایش نوعی شعبده‌بازی بود. «من وقتی داستانی را برای جمعی تعریف می‌کنم لذت می‌برم. درست مثل شعبده‌بازی که از کلاهش خرگوش در می‌آورد». حقیقتا هم او ساحری بود که در قالب داستان‌نویس ظهور کرده بود.

با همۀ قدرت آفرینندگی، از حیث سیاسی دچار اندیشه‌های نامتوازن بود. با دیکتاتوری مخالف بود اما فقط از نوع سرمایه‌داری آن. با دمکراسی هم میانه‌ای نداشت. زمانی که پینوشه در شیلی کودتا کرد او اعلام کرد دیگر داستانی به چاپ نخواهد سپرد. رفاقت خود را تمام عمر با کاسترو نگهداشت. پس از زندانی شدن یک شاعر کوبایی، و انتشار اقرارنامه ای که به شیوۀ استالینی گرفته شده بود، روشنفکران فرانسوی که همیشه پشتیبان انقلاب کوبا بودند، نامه‌های اعتراض آمیز به کاسترو نوشتند. مارکز امضا کنندگان نامه‌ها را روشنفکران قلابی خواند که «در تالارهای ادبی پاریس ور می‌زنند».

 

از جوانی معتقد بود که سوسیالیسم تنها نظامی است که می‌تواند توزیع نابرابر ثروت را برطرف کند. به شوق دیدار از نظام‌های سوسیالیستی به کشورهای اروپای شرقی رفت اما ملت آلمان شرقی را «غمگین‌ترین ملتی» یافت که در تمام عمرش دیده است. مردم آن سرزمین را در شرایطی یافت که «در هراس از پلیس زندگی می‌کنند» ولی خود متنبه نشد. سفر او به مجارستان، درست چند ماه بعد از قیام اکتبر – نوامبر ۱۹۵۶ و مداخلۀ نظامی شوروی، تحولی در او پدید نیاورد و در گزارش خود به قول یک نویسنده سر و ته قضیه را هم آورد. به جای درک توتالیتاریسم، وضع مجارستان را توجیه می‌کرد. «در پائیز پدرسالار» تصویر استالین را که در مسکو دیده بود (هنوز مومیایی استالین در کنار مومیایی لنین قرار داشت) «غرق در خوابی بدون پشیمانی» توصیف می‌کند که هیچ چیز به اندازۀ ظرافت دست‌ها و ناخن‌های ظریف و شفافش بر او تأثیر نگذاشته است.
 
در عوض وقتی به آمریکا می‌رسد از آن سوی بام می‌افتد. گرچه اعتراف می‌کند ملتی که قادر است شهری چون نیویورک بسازد هر کاری از دستش بر می‌آید، اما بلافاصله اضافه می‌کند که «این به هیچ وجه به نظام حکومتی آمریکا ربطی ندارد». گویی آمریکا و نظام حکومتی آن را، نه آمریکایی‌ها بلکه مردم سرزمین‌های دیگر ساخته‌اند. با وجود این انکار نباید کرد که افکار سیاسی‌اش بر واقع‌گرایی داستان‌نویسی‌اش تاثیر ناگواری نمی‌گذاشت. نمونۀ درخشان این واقع‌گرایی، گزارش جاندار «ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی» است که در آن قهرمانی‌های یک چریک سوسیالیست، در برابر پیشرفت‌های شیلی زمان استبداد پینوشه رنگ می‌بازد.

ذهن بیدار و تخیل سرشار بارزترین توانایی‌اش بود که چشم اسفندیارش هم شد. دوسال پیش  در خبرها آمده بود که دچار نسیان و زوال ذهن شده است. افسوس که خداوند هرچه به آدمی می‌دهد سرانجام پس می‌گیرد.

خوشبختانه تقریبا تمام آثار مارکز به زبان فارسی ترجمه شده و نخستین کسی که فارسی زبانان خواندن آثار مارکز را به او مدیونند، مترجم نامدار "بهمن فرزانه" است. تمام گفتاوردهای این مطلب نیز  از سه منبع "رویای نوشتن" ترجمۀ "مژده دقیقی"، "هفت صدا" ترجمۀ "نازی عظیما" و "گابریل گارسیا مارکز" ترجمۀ "فروغ پوریاوری" نقل شده است.

سرانجام این نویسنده بزرگ جهان اسپانیایی زبان  در روز پنجشنبه ۱۷ ماه آوریل ۲۰۱۴  در مکزیک درگذشت.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهمن علی‌آبادی*

نمی‌دانستم خاطرۀ «باز کردن» مسیری جدید روی دیوارۀ علم کوه بعد از سالیان سال این طور تازه مانده است. نمی‌دانستم هنوز تا این حد آزاردهنده است. خواندن در باره مسیری که آیدین بزرگی و همراهانش در برودپیک باز کردند تمام آن خاطره را با جزییاتش زنده کرد.

سال شصت و هشت من عضو جوان و کم تجربۀ گروهی بودم که عزم کرده بود مسیری جدید روی دیوارۀ علم کوه باز کند. کار روی این مسیر در سال‌های جنگ و کوپن و بمباران شهرها شروع شده بود، سال‌هایی که یافتن اتوبوسی که گروه را به کلاردشت برساند سخت بود چون اتوبوس‌ها را یا برای اعزام سربازها به جبهه می‌بردند یا برای حمل جنازه از جبهه به شهرها. سال‌هایی که بسیاری از کوه‌نوردها با فکه و شلمچه آشناتر بودند تا مسیر فرانسوی‌ها و آلمانی‌ها روی دیوارۀ علم کوه.‌

مسیری که ما روی آن کار می‌کردیم قرار بود آن سال تمام شود. اگر لازم بود گروه می‌باید در پناهگاه پای دیواره دو هفته اتراق می‌کرد. هر روز یک گروه کوچک دو یا سه نفره از میان اعضای زبدۀ ما به نوبت راهی دیواره می‌شدند تا کاری که روز قبل انجام شده بود را پی بگیرند. پناهگاه سرد و سنگی پای دیواره در ارتفاع چهار هزار متری هر شب پُر بود از کوه‌نوردهایی که می‌آمدند و می‌رفتند. اما گروه ما رفتنی نبود. وقتی کسی از کوه‌نوردهای در حال عبور، خسته و کوفته به پناهگاه می‌رسید و می‌پرسید از کدام مسیر قرار است بالا برویم با غروری که حالا کودکانه به نظر می‌رسد می‌گفتیم روی مسیری جدید در دیواره کار می‌کنیم.

مسیر جدید باز کردن بر رخ علم کوه، اعتبار می‌آورد. هر چند به آن اعتراف نمی‌شد اما مسابقه‌ای شده بود که باشگاه‌ها و هیات‌های کوه‌نوردی در تهران و شهرهای دیگر در آن از هم سبقت می‌گرفتند. چیزی که در این میان اهمیت نداشت حال و روز خود علم کوه بود. آیا لازم بود روی چهرۀ علم کوه علاوه بر مسیر فرانسوی‌ها و لهستانی‌ها و دیگر مسیرها، راهی جدید گشوده شود؟

از همان ابتدا گویی علم کوه بر ما غضب کرد، غضب از اینکه این سوال را از خود نمی‌پرسیدیم. روز از پی روز هوای بد مانع مي‌شد کار تیم راهی دیواره خوب پیش برود. دو سه نفری که ما جوان‌ترها غبطه‌شان را می‌خوردیم راهی می‌شدند و از یخچال پای دیواره عبور می‌کردند و بعد از آن در مه یا ابر گم می‌شدند و ما نمی‌توانستیم ببینيم در طول روز کجای دیواره هستند و کارشان چطور پیش می‌رود. بادی بی‌رحم از شانۀ راست علم کوه که ما گرده ی آلمان‌ها می‌نامیدیم بالا می‌آمد و مستقیم به دیواره می‌خورد و کار را بر دوستان ما سخت می‌کرد، آنچه به خصوص دشوار بود بازگشت به سمت پایین از مسیری بود که در طول صبح از آن بالا رفته بودند.

یکی از همین روزها بود که دوستان ما نتوانستند مسیر رفته را پایین بیایند و ناچار شدند شب را روی دیواره سپری کنند. خاطرم نیست چرا نمی‌شد با آن‌ها به شیوۀ «بی سیم» تماس گرفت، شاید آن سال‌ها تماس بی‌سیمی معمول نبود. شاید هم بدی هوا تماس را ناممکن می‌کرد. نمی‌دانستیم چه ایرادی در کار بوده ولی حدس می‌زدیم شدت بادی که از سمت درۀ سه هزار می‌وزید و مثل ابلیس از گرده ی آلمان‌ها می‌پیچید و خودش را به دیواره می‌کوفت مانع کارشان شده باشد.

آن شب را آن‌ها در دیواره ماندند. روز بعد هم باد چنان شدید بود که نتوانستند از جای خود بجنبند. در آن دما شب‌ها حتا درداخل کیسه خواب در پناهگاه سردمان می‌شد. فکر اینکه ممکن است ناچار شوند در طاقچه‌ای یا شکافی در دیواره یک شب دیگر را بی‌حرکت سپری کنند شکنجه‌مان می‌داد. چاره‌ای هم نداشتیم. هوای بد اجازه نمی‌داد «بزرگترهای ما» فکر اعزام گروهی دیگر را برای کمک به آن‌ها در سر بپرورانند. شب دوم باد شدیدتر هم شد. در تاریکی و در زوزه ی باد گاه در پناهگاه را باز می‌کردیم و روی سکو پشت به دیوار پناهگاه می‌نشستیم و به سمت دیواره خیره می‌شدیم. در آنجا چه خبر بود؟ در چه حالی بودند؟

صبح روز سوم ابرها رفته بودند و باد خوابیده بود. دیواره و قله را می‌شد دید. یک گروه به سرعت عازم شد که از مسیر عادی در سمت چپ دیواره بالا برود و پس از رسیدن به قله از روی دیواره سرازیر شود و آن‌ها را بيابد. بعدازظهر این گروه توانست خودش را به آن‌ها برساند. پیش از تاریکی، از مسیری آشنا، گویا مسیر فرانسوی‌ها، آن‌ها را بالا کشیدند.

روز بعد بود که آن‌ها را دیدیم. در حال برگشت به سمت پناهگاه. نزدیك و نزدیک‌تر که شدند خوب دیدیم در چه حالی هستند. پیدا بود آن دو شب بر آن‌ها چه گذشته. می‌دانم رسم است که بگوییم با غرور برگشتند. کیست که بگوید نه؟ کیست که یادش بیاید؟ رسم است که بگوییم دلاورانه جنگیدند. کیست که بگوید نه؟ بگوید با چه جنگیدند؟ با علم کوه؟ برای باز کردن مسیری جدید که به نام این یا آن شهر و این یا آن باشگاه کوهنوردی ثبت شود؟ برای انداختن خراشی دیگر روی رخ علم کوه؟ خراشی که نامی ماندگار شود؟

نمی‌دانم این روزها در این گروه‌ها کسی به این فکر می‌کند که در کُنهِ ایدۀ جنگ با کوه چه نهفته است؟ فلسفۀ  نهفته در تلاش برای غلبه بر کوه چیست؟ نه بالا رفتن از کوه و دیوارۀ کوه بلکه «باز کردن» کوه. شکافتن آن و جراحت وارد کردن بر آن و نام گذاشتن بر جراحت‌هایی که با میخ و چکش ایجاد شده.

فکر نمی‌کردم ماجرایی دیگر، روایتی دیگر از تلاش برای بازکردن مسیری دیگر در جایی دیگر، در کوهی دیگر، این خاطره را زنده کند. به عکس‌های آیدین بزرگی که نگاه می‌کنم به یاد آن سال‌ها می‌افتم. ما آن سال‌ها حتا طرفدار محیط زیست نبودیم. فکر محیط زیست و حرمت آن زاده نشده بود، هنوز از سال‌های «اَنجَزَ اَنجَزَ» عبور نکرده بودیم. آیدین و دوستانش از مای آن زمان جلوتر رفته بودند و برای پاکیزگی این کرۀ خاکی تلاش می‌کردند. دوست دارم فکر کنم که آخرین دقایق آیدین و دوستانش با این فکر به آخر رسیده که دارند در دل بزرگ و پاکیزۀ کوه بزرگی به اسم برودپیک در صلح به خواب می‌روند. 

* این مطلب خاطرۀ بهمن علی‌آبادی از «باز کردن» مسیری جدید روی دیوارۀ علم کوه است.   شما هم اگر مطلب  برای انتشار دارید، لطفا برای ما بفرستید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.