پنجاه سال پیش در آستانه نوروز سال ۱۳۴۳ نخستین تمبر نووزی ایران منتشر شد و این در حالی بود که تا آن زمان حدود صد سال از انتشار نخستین تمبر ایران میگذشت. تمبر نوروز ۱۳۴۳ نقشی از شکوفه داشت و در سالهای بعد نیز تصاویر سبزه، گل، ماهی قرمز، و حاجی نوروز بر تمبرهای نوروزی نقش بستند. در سال ۱۳۴۹ تمبر نوروزی با تصویر سفره هفت سین و قرآن مجید منتشر شد؛ و از آن پس برای سالهای متمادی این مهمترین نماد نوروز از حضور در تمبرهای نوروزی بازماند.
تمبرهای نوروزی دهه ۱۳۵۰ از نظر موضوعی متنوع بودند. در سالهای آغازین این دهه، نقش پرندگان و شاهپرکها و ماهیها روی تمبرهای نوروزی جای گرفتند. در سال ۱۳۵۴ نیز نقش گل و شکوفه بار دیگر به تمبرهای نوروزی بازگشت، منتها این بار در حال و هوای مینیاتورها و تذهیبهای ایرانی. تمبر نوروزی سال ۱۳۵۵ نیز با نقش صنایع دستی ایران منتشر شد.
سال ۱۳۵۶ نخستین سالی بود که تقویم هجری خورشیدی جای خود را به تقویم شاهنشاهی داده بود. تمبر نوروز این سال که با تاریخ ۲۵۳۶ منتشر شد، نگاهی انسانی – و نه طبیعتگرا – به نوروز داشت و تصویر مرد و زن گیلک با لباس محلی بر آن نقش بسته بود. این ابتکار اما، باعث تکراری شدن تمبرهای نوروزی شد؛ چرا که تا پنج سال بعد، تمبرهای نوروزی صرفا با تصویر اقوام مختلف ایرانی چاپ میشدند. البته در تمبر نوروز سال ۱۳۵۸ که نخستین بهار پس از پیروزی انقلاب بود، در کنار تصویر مرد و زن کُرد، نقش گل محمدی نیز قرار گرفت تا اشارهای باشد به بهار آزادی. چندان که در بالای این نقش نیز به جای پست ایران نوشته شده بود: انقلاب اسلامی. شاید اگر عدم انتشار تمبر نوروزی در سال ۱۳۶۲ نبود، سنت به تصویر کشیدن اقوام ایرانی باز هم ادامه پیدا میکرد.
ازآن پس، تا اوایل دهه ۱۳۸۰ تمبرهای نوروزی ایران اگرچه زیبا بودند، اما از نظر موضوع تکراری به نظر میرسیدند. در تمام این سالها موضوع تمبرهای نوروزی عبارت بود از نقش گل و پرنده و شاپرک و ماهیهای زینتی. با این حال، تصویر حاجی فیروز در حال رقص و پایکوبی بر روی تمبر نوروز ۱۳۸۶ نوید یک نوآوری بود. این نوآوری در سال ۱۳۸۸ به اوج خود رسید و هنگامی که نقش سرستون تخت جمشید روی تمبر نوروزی نقش بست، یک سنت شکنی واقعی در تمبرهای نوروزی پس از انقلاب رخ داد. ناگفته نماند که در نیمه اول دهه ۱۳۸۰ یک وقفه چند ساله در انتشار تمبرهای نوروزی به وقوع پیوست.
سال ۱۳۹۰ را باید نقطه عطفی در پیشینه تمبرهای نوروزی دانست. این سال مقارن بود با جشن جهانی نوروز و ثبت جهانی این آیین باستانی. از اینرو لازم بود که تمبر نوروزی با حال و هوایی تازه و با کیفیتی متفاوت منتشر شود. تمبر جشن جهانی نوروز که پس از ۴۱ سال دوباره با نقش سفره هفت سین منتشر شد، از نظر شکلی نیز متفاوت بود و قطعات آن به صورت ۶ ضلعی طراحی شده بودند.
اگرچه در سالهای اخیر و با پدیداری شیوههای جدید ارتباطی، تمبر اهمیت گذشته خود را از دست داده است اما تمبرهای یادبود همچنان کارکرد یادمانی خود را حفظ کردهاند و چنین مینماید که تمبرهای نوروزی ایران نیز چه از نظر موضوع و چه از نظر فرم، تنوع و ظرافت بیشتری را تجربه میکنند.
ویدئوی کوتاهی که در این صفحه به سان یک کارت تبریک نوروزی، تقدیم شما میشود، نگاهی دارد به برخی تمبرهای نوروزی ایران در فاصله سالهای ۱۳۵۱ تا ۱۳۹۱. قطعه پیانویی که در این ویدئو میشنوید، توسط حریر شریعتزاده در دستگاه چهارگاه اجرا شده و متعلق به آلبوم "مایه ناز" است.
نوروزخوانی گونهای از آوازهای محلی است که هم به صورت تکخوان و هم با ساز و توسط دورهگردها اجرا میشده است. کلام نوروزخوان یا برگرفته از اشعار حافظ یا نغمههایی در مدح بهار است که اجرای آن از ۱۵ روز قبل از عید نوروز آغاز میشده است.
سازهای ضربی و کوبهای به همراه نیلبک از جمله سازهای شناخته شده نوزخوانان هستند. پس از اسلام مدح پیشوایان دین هم به اشعار نوروزخوانان اضافه شد که هنوز هم در مازندران و گیلان و به خصوص خراسان شمالی، مدح ائمه شیعه در نوروزخوانیها شنیده میشود.
نوروزخوانی از نظر جملهبندی آوازی هم، ویژگیهایی دارد مانند جملههای کوتاه با عبارتهای ساده و ملودیهای ضربی کوتاه. دعوت به شادی، کنار هم بودن و استفاده از هفت سین سفره عید نوروز، عباراتی است که به صورت جملات کوتاه مدام در اشعار خودساخته و یا کهن مانده نوروزخوانان شنیده میشود.
کار اصلی نورزخوانان نوید بهار، مدح پروردگار و صاحبان خانههایی است که به درشان میکوبند یا از مقابلشان رد میشوند و با دعای خیر و آرزوی سلامتی خواهان کمک مالی از آنان میشوند.
نوروزخوانان معمولا به صورت گروهی، حدو ۳ یا ۴ نفر، به اجرای موسیقی میپردازند. بیات، شور، دشتی، چهارگاه و سهگاه از جمله سبکهای آوازی است که در کلام نوروزخوانان شنیده میشود.
در کنار نوروزخوانی، "کارآواها" هم نقش مهمی در ایام مانده نوروز ایفا میکردند. کارآواها که هنوز هم بخشی از آنها باقی مانده، اشعاری آوازی هستند که کسبه برای فروش جنس خود آنها را میخواندند. این آوازها کاملا خودجوش و بدون تمرین آوازی، ناخواسته در ردیف دستگاهی ایران اجرا میشده است.
سیب، سمنو، سبزی، سیر و ... موضوعات شعر کسبه است که برای فروش جنس خود، با بازارگرمی میخواندند. جالب آنکه برخی از کلمات این کارآواها، شامل توصیههای پزشکی در مورد جنسی است که میفروشند. مثلا خوردن ترب که برای کلیه خوب است. البته توصیههای پزشکی لزوما تائید شده نیست. اما بسیار از آنها در اذهان میمانند، مانند این کارآوا در باره خیار سبز: گل به سر داره خیار٬ کاکل به سر داره خیار.
کارآواها در تهران، پیش از ایام عید بیشتر با لحن محلی تهران خوانده میشد؛ آنچه بعدها نام بیات تهران بر خود گذاشت. یکی از اساتید موسیقی که سهم بسیاری در گردآوری کارآواهای تهران داشته، "اسماعیلخان مهرتاش" است. گفته میشود، آواز سبزی فروشی، سرپل تجریش در منصوری چهارگاه، هوش از استاد میبرد و ایده گردآوری این کارآواها را چونان جرقهای در ذهن او روشن میکند.
اما داستان به همینجا ختم نمیشود و استاد مهرتاش، این آوازها را به روی صحنه میبرد. در آن زمان تعویض دکور صحنه، طولانی بود و گاهی حوصله تماشاچیان سر میرفت. مهرتاش تصمیم میگیرد که با استفاده از آوازهای کوچه باغی و کوچه بازاری تهران، سر تماشاچیان را گرم کند. این ایده جواب میدهد و تماشاچیان هم نه تنها لذت میبرند که برخی از ساختههای مهرتاش را از بر میشوند.
این ایده گسترش پیدا میکند در نهایت به عنوان یک برنامه یکساعته در تلویزیون ساخته میشود و مورد استقبال قرار میگیرد.
محمد منتشری، آوازخوان سنتی ایران و یکی از شاگردان اسماعیل مهرتاش با ایده زنده کردن گنجینه آوازهای تهران، بخشی از این کارآواها را در سه آلبوم، "هفت سین به روایت تهران"، "چهارشنبه سوری و "چند بهاریه" اجرا کرده است. این آوازها بیانگر حال و هوای بازار و کسب و کار در روزهای قبل از نوروز است که شنیدن آنها خالی از لطف نیست.
همه تزیینات و تجملات خانهاش در کشکول و تبرزین و چراغ گردسوزی خلاصه میشود که در گوشهای از اتاق پذیرایی جاخوش کردهاند. در مابقی خانه، هرجا که چشم بچرخد، کتاب است و کتاب و کتاب. از این حیث، فرقی بین اتاق پذیرایی و اتاق خواب و اتاق نشیمن نیست. حتا میز غذاخوری آشپزخانه هم انباشته است از کتاب و دفتر و قلم. وقتی برای درست کردن چای به آشپزخانه میرود؛ تا دَم کشیدن چای، همانجا کنار اجاق گاز مینشیند و غرق در مطالعه میشود.
در اتاق پذیرایی، قبل از این که میهمانانش را دعوت به نشستن کند، باید تعداد زیادی کتاب را از روی مبل بردارد و روی میز پذیرایی بگذارد تا جایی برای نشستن باز شود. روی این میز، دهها کتاب روی هم قرار گرفتهاند؛ بهگونهای که یافتن جایی برای قرار دادن فنجان چای دشوار است!
خانه او کوچک نیست، کتابهایش زیاد است. مردی که شفای بوعلی سینا را در ۲۲ جلد شرح و ترجمه کرده و بر دهها اثر فلسفی دیگر تعلیق نوشته؛ مردی که فهرست تفصیلی بیش از پنج هزار نسخه از نسخ خطی کتابخانه ملی ایران را فراهم آورده؛ مردی که چندین مجلد از لغتنامه دهخدا را به نگارش درآورده؛ مردی که شمار مقالات او در حوزه تهرانشناسی از دهها عنوان فراتر است؛ مردی که به گونهای حیرتآور در فلسفه و تاریخ و ادبیات و ریاضی و موسیقی نظری تبحّر دارد، باید هم این مقدار کتاب خوانده باشد تا بدان مقدار نوشته باشد. اگر کتابی از کتابخانه عظیم او را بگشایید، خواهید دید که تمام حاشیه آن از یادداشتها و تعلیقات و نظراتش سیاه شده است.
سید عبدالله انوار (زاده ۱۳۰۳ خورشیدی) از نسل افشارها و زرینکوبها و زریاب ها و شهیدیها و گنجیها و ستودهها و ریاحیها و تفضلیها و باستانیهاست؛ "نسل زرين شايستگانی ارجمند و پرورده دوران ممكنها؛ نسلی كه محيط مناسب بدانها اجازه داد به دنبال آنچه میخواهند بروند؛ نسلی كه زمانه در آنها عشق به علم و ادب به وجودآورده بود؛ نسلی كه دانستههای شان يك بُعدی نبود و هر كدام به نوعی دایرةالمعارف بودند..."؛ در یک کلام "نسل اعجوبهها" *
او درست مانند درختی است که بار دانش گرفته است: سر به زیر و فروتن. معمولا آدمها را با لفظ "استاد" خطاب قرار میدهد. حتا شاگردانش را! چه آنکه هرکس را به چشم استادی میبیند که میتواند از او چیزی – ولو بسیار اندک- بیاموزد. کافی است نزد او از فلان خانه تاریخی در فلان محله قدیمی تهران یاد کنید. ابتدا با اتکا به حافظه حیرتانگیز خود شرح مبسوطی از خانه و صاحبانشرا بازمیگوید و سپس میپرسد که شما از آن چه میدانید؟ آنگاه سراپا گوش میشود تا مگر چیزی از زبانتان بیرون بیاید که ممکن است او نداند.
در ارایه اطلاعات وسیع خود کوچکترین خستی به خرج نمیدهد. کافی است بداند که در فلان موضوع طالب دانستنید، بیدرنگ داوطلب میشود که جلساتی را برایتان تدارک ببیند. بدینسان، در اغلب روزهای هفته محفل درس و بحث در خانهاش برپاست. گروهی آمدهاند تا شرحی از نظرات فارابی در باب موسیقی را بشنوند؛ گروهی دیگر میخواهند ترجمه یک متن عربی کهن و مغلق را با او پیش ببرند؛ و گروه سوم در خواندن نقشههای قدیم تهران، نیازمند اطلاعات دست اول و نایاب او هستند. همه را بیمزد و منّت از آبشخور معلومات خود سیراب میکند و شاید حتا توقع یک تشکر خشک و خالی را هم ندارد.
این علاقه وافر به بحث و درس خصلتی است که عبدالله انوار از سالیان دور با خود به همراه دارد. سالیانی که هر شب جمعه گروهی از دانشمندان و فرهیختگان زمان را به باغ دلگشای خود در دزاشیب شمیران دعوت میکرد و با آنان در موضوعات مختلف به گفتوگو مینشست. آن محفل که کسانی چون عبدالجواد حکیمی (فلاطوری)، احسان نراقی، سیدجلالالدین آشتیانی، سیدجعفر شهیدی، مهدی محقق، سیداحمد فردید، ناصر فربد، سید محمدحسین انوار، علی اکبر شهبازی، امیرحسین آریانپور، خدایار محبی، سیدعلی موسوی بهبهانی، و غلامرضا شهری در آن شرکت میجستند، به محفل "انواریه" شهرت یافت. اما به تعبیر سید جعفر شهیدی، بیشتر به "سفینه نوح" میمانست که افرادی با انواع گرایشهای فکری و فلسفی و سیاسی را در خود گردآورده بود.
سخن از عبدالله انوار بسیار است. بیش از ۸۰ سال تکاپوی علمی او نه چیزی است که در این گفتار کوتاه بگنجد. ویدیوی این صفحه شرح کوتاهی است از دیداری که اخیرا با او در خانهاش واقع در آجودانیه شمیران دست داد تا مختصری از آثار و احوال او را از زبان خودش بشنویم.
* برگرفته از سخنرانی دکتر ژاله آموزگار، استاد دانشگاه تهران در مراسم یادبود زنده یاد ایرج افشار یزدی.
لابی برج میلاد حسابی شلوغ است. عده زیادی از مردم و شاگردان مدارس لحظه شماری میکنند تا سوار آسانسور شوند و از فراز برج، منظره بینظیری از شهر را تماشا کنند. تا دقایقی دیگر اما، میفهمند که آن بالا چیز زیادی برای تماشا وجود ندارد. لااقل امروز!
کمی آنسوتر، رضا کیانیان، بازیگر سرشناس سینمای ایران با تعدادی عکاس و خبرنگار گپ میزند. هر از گاهی یکی دو نفر میآیند تا با او خوش و بش کنند و عکسی به یادگار بگیرند. کیانیان روز خوبی را برای رفتن به بالای برج انتخاب کرده است. کاملا با برنامهاش جور درمیآید.
دقایقی بعد، چند نفر از مدیران و کارشناسان سازمان محیط زیست، شهرداری تهران، و سازمان هواشناسی هم از راه میرسند و همگی به سمت آسانسور راه میافتند. تراس بزرگ و مدور برج میلاد در ارتفاع حدودا ۳۰۰ متری از پای برج قرار دارد. از این تراس میتوان تا دهها کیلومتر آنسوتر را دید.امروز اما، میدان دید از چند خیابان فراتر نمیرود. بقیه شهر زیر لایه غلیظی ازدود خفته است.
در شمال غرب تهران، دید کمی بهتر است. میتوان دید که ساختمانها تا جایی که ممکن بوده از کوه بالا کشیدهاند. آقای اصغری، کارشناس سازمان هواشناسی میگوید: شمال غرب تهران مدخل ورود جریان هواست و این ساختمانها جلوی وزش باد را گرفتهاند. رستگاری، معاون سازمان محیط زیست استان تهران نیز با او همعقیده است. میگوید: هر شهری به لحاظ اکولوژیک، ظرفیت جمعیتی مشخصی دارد. ظرفیت تهران ۳ تا ۴ میلیون نفر است، نه ۱۴ میلیون نفر.
مدیران شرکت کنترل کیفیت هوای تهران وابسته به شهرداری، ترجیح میدهند که در اینباره چیزی نگویند. آنها وابسته به نهادی هستند که ممنوعیت ساخت و ساز در ارتفاع ۱۸۰۰ متری از سطح دریا را از میان برداشت و کوهپایههای البرز را زیر ساخت و ساز بُرد و در مسیر وزش باد دیواری از برجها کشید. از اینرو انگشت اتهامشان، کیفیت بد بنزین و غیراستاندارد بودن خودروها را نشانه میگیرد.
در جایی از تراس، دوربینی بزرگ روی پایه نهادهاند که از پشت آن میتوان تا دوردست را به وضوح دید. خبرنگاران، کیانیان را دعوت میکنند که پشت دوربین قرار گیرد و در حالی که تظاهر به تماشا میکند، عکس بیندازد. کیانیان میپرسد: مگر جز دود و دم چیزی دیگری هم معلوم است؟ عکس مضحکی خواهد شد! بعد دو دستش را به طرف شهر دود گرفته دراز میکند و میگوید: سوژهتان من نیستم. کوههای زیبای البرز هم نیست. این شهر دود گرفته است.
چند ماهی میشود که این چهره برجسته سینمای ایران در مبارزه با آلودگی هوا فعال شده است. خودش هشت سال پیش – که آلودگی به این حد نرسیده بود – دچار عارضه تنفسی شد. قبلا میتوانست با دوندههای حرفهای مسابقه نَفَس بگذارد اما حالا چند پله را که بالا و پایین میکند از نَفَس میافتد. پزشک معالجش گفته: این بیماری همیشه با تو خواهد بود.
توجهاش به آلودگی هوا اما، به خاطر بیماری خودش نیست. مسأله را بسیار فراتر از اینها میبیند. در حد یک قتل دستجمعی اما خاموش که هیچکس پیگیرش نمیشود و به خاطرش هیچکس را پای میز محاکمه نمیکشند. امروز هم به ابتکار ضمیمه "۶ و۷" روزنامه همشهری به اینجا آمده تا اعتبار سالیان خود را در مقام هنرمندی مشهور و محبوب، خرج مبارزه با آلودگی هوا کند، شاید که صدای او بیش از صدای بقیه مردمان این شهر که سکته میکنند و سرطان میگیرند و کودکان ناقص به دنیا میآورند، شنیده شود.
ویدئو این صفحه برش کوتاهی است از نشست رضا کیانیان با خبرنگاران و برخی مسؤولان محیط زیست شهری در برج میلاد و روایت قتل خاموش و قاتل پنهان شهروندان. برخی از عکسهای این گزارش که آلودگی هوا و تجمع اعتراضآمیز مردم را نشان میدهند، متعلق به خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) و وبسایت "جامجم آنلاین" هستند.
قزوین کجاست؟ قزوین شهری در ۱۵۰ کیلومتری غرب پایتخت و مرکز استانی به همین نام است. برای اغلب کسانی که در مسیر تهران به گیلان و آذربایجان یا به عکس سفر میکنند، قزوین صرفا محل عبور است.
حالا که شهر دارای جاده کمربندی شده و همان حوالی یکی دو مجتمع بین راهی ساختهاند، حتا لازم نیست که برای بنزین زدن یا غذا خوردن به داخل شهر رفت. میتوان مثل بیشتر مردم بیتفاوت از کنار تابلوهایی که رسیدن به "پایتخت خوشنویسی ایران" و "مهد تمدن بشری"؛ و "شهر شهیدان رجایی و بابایی و ابوترابی" را خوشامد میگویند، عبور کرد و حتا نگاهی هم به آنها نیانداخت.
واقعا قزوین ما را به یاد چه میاندازد؟ به یاد معبد منقوش زاغه که با حدود ۹هزار سال قدمت، دیرینگی جوامع بشری در این نقطه از فلات ایران را گواهی میدهد؟ به یاد شهری که پیش از اصفهان، پایتخت صفویان بود؟ به یاد دانشمندانی چون زکریای قزوینی و حمدالله مستوفی و علامه علیاکبرخان دهخدا؟ به یاد مکتب هنری ریشهداری که امثال رضا عباسی و میرعماد حسنی را در خود پرورش داد؟ به یاد آثار سترگ معماری مثل سرای سعدالسلطنه و مسجد جامع و چهلستون و حسینیه امینیها؟
نه! قزوین خیلی از ما را به یاد لطیفههایی میاندازد که در هجو هممیهنانمان از ترک و لر و کرد و گیلک و عرب ساختهایم و حاصلی جز رنجش و افتراق از آنها ندیدهایم؛ یا مثلا سنگپاهایی که از فرط سختی ضربالمثل شدهاند و حداکثر یاد شیرینیهای خانگی قزوین که طعم و عطرشان، دل آدم را میبَرَد.
قزوینیها نیز اینها را میدانند و طبعا از این نگاه سطحی دلخورند. دوست دارند شهرشان آنگونه که استحقاقش را دارد و آنگونه که تاریخ دور و دارازش گواهی میدهد، به صفات والاتری شناخته شود.
کسانی که در سالهای دورتر قزوین را دیدهاند و اخیر نیز به آنجا سفر کردهاند، حتما فهمیدهاند که زیر پوست شهر خبرهایی است. شهرداری دستی به سر و صورت شهر کشیده و خیابان ۵۰۰ ساله سپه (امام خمینی) را که نخستین خیابان ایران لقب گرفته، سنگفرش کرده است؛ سر در عالی قاپو و بسیاری دیگر از آثار تاریخی مرمت شدهاند؛ حمام قاجار تبدیل به موزه مردمشناسی شده و سرای سعدالسلطنه که بزرگترین کاروانسرای درون شهری ایران است، برای تبدیل به یک مجموعه توریستی بزرگ آماده میشود.
روز نهم شهریور نیز در تقویم رسمی کشور، روز قزوین نامگذاری شده است. در این روز شاه تهماسب اول صفوی، قزوین را به عنوان پایتخت ایران برگزید.
امسال به همین مناسبت شهرداری قزوین گروهی از روزنامهنگاران ساکن تهران را به قزوین دعوت کرد و آنان را به دیدن آثار تاریخی فرهنگی شهر برد تا شاید به یاریشان تصویر عمومی موجود را تغییر دهد.
آنچه در گزارش مصور این صفحه آمده، حاصل همراهی با این گروه از روزنامهنگاران، و عکاسی از برخی آثار تاریخی قزوین است. البته تعداد کمی از عکسها متعلق به آرشیو سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری هستند.
همچنین از سید محمد بهشتی، مشاور عالی سازمان میراث فرهنگی که زاده قزوین است، خواستیم تا از شهر خود برایمان بگوید. سخنان او پاسخی است به این پرسش که قزوین در کجای تاریخ و جغرافیای ایران قرار گرفته است.
امید صالحی را از بیست سال پیش و از زمان دانشگاه به یاد دارم. البته او را قبل از آن نیز میشناختم و آن زمانی بود که در جشنوارههای سینمای جوان شرکت میکرد اما حضورش در کلاسهای درس دانشگاه آزاد بصورت مستمع آزاد باعث شده بود همه دانشجویان، پسری خجالتی اما شوخطبع را بیاد داشته باشند. او بی آنکه در دانشگاه ثبت نام کرده باشد مرتبتر از هر دانشجویی در سر کلاس اساتیدی همچون زنده یاد "بهمن جلالی" و دیگران حاضر میشد و عطش خود در یادگیری را رفع میکرد. بعضا نیز بجای افراد دیگر نقش غایبین در کلاس را ایفا میکرد تا آنها نیز از بودنش در کلاسهای درس ما بینصیب نباشند.
سالها گذشت و امید تبدیل به فردی شد که گزارشهای تصویری او از بهترین روایتها برخوردار بود. او با موضوعات عکسهایش زندگی میکرد، جانبازی که زندگی نباتی او به مدت ۱۷ سال در عکسهای امید برای همگان به زیبایی به تصویر کشیده شد، عکاسی از دختری که تنفروشی میکرد تا هزینه زندگی خود و خانوادهاش را تامین کند یا به تصویر کشیدن زندگی "آیت الله امجد".
ویژگی منحصر بفرد امید صالحی که کمتر کسی از عکاسان هم سن او در ایران آن را داراست، دنبال کردن عکاسی در حد حرفهای و ایدهآل به معنی واقعی است. همین انتشار نشریه "صدای عکس" و بدنبال راه حل جدید بودن برای ارتباط با مخاطب آثارش مویدی است بر این گفته.
امید عکاسی مطبوعاتی را نیز در کارنامه خود دارد و روایت موضوع برایش همواره اهمیت داشته است، چه زمانی که فقط عکس میگرفت و چه اکنون که هم عکاسی میکند و هم مینویسد. او در این سالها یاد گرفته است که برای بیان نظرش تنها به چکاندن شاتر دوربین بسنده کردن کافی نیست و همین امر نشان از ورود او به عرصهای بالاتر از آنچه قبلا در آن بسر میبرد دارد.
امید عکاسی ایران، این روزها در لندن زندگی خود را برای مخاطبین به تصویر میکشد تا بتواند با آنها سخن بگوید. مهاجرت، زندگی در غربت، سختیهایش و تمامی آنچه بر او در این سالها گذشته در قالب ۸ صفحه نشریهای بنام "صدای عکس" به تازگی از امید صالحی در لندن و در تیراژ ۱۰۰ نسخه منتشر شده است که متن آنرا خود امید نوشته و در واقع سردبیر نشریه نیز خود اوست. در این باره با وی به گفتگو نشستهام که در این ویدیو میبینید و میشنوید.
"مارکو گریگوریان" درسال ۱۹۲۵، در خانوادهای ارمنی که در سال ۱۹۲۳ از قارص در ترکیه کنونی به روسیه مهاجرت کرده بود، به دنیا آمد. درسال ۱۹۳۰، به همراه خانوادهاش به تبریز آمدند. دوره ابتدایی را در مدارس ارامنه تهران و آبادان گذراند و متوسطه را درمدرسه کانانیان اصفهان. درسال ۱۹۴۰ به تهران آمد. مارکو هنگام تحصیل از قهرمانان ژیمناستیک، وزنهبرداری و پرتاب دیسک شد. در مدرسه "کمالالملک" تهران نقاشی آموخت و در نمایشگاهی گروهی، کارهای خود را به نمایش گذاشت.
مارکو گریگوریان درسال ۱۹۵۴ فارغ التحصیل آکادمی هنرهای زیبای رم شد و با هنرمندان اکسپرسیونیست ایتالیایی آشنا شد. پس از بازگشت به ایران ۱۹۴۴، "گالری استتیک" را در تهران دایرکرد و به تعلیم هنرجویان و از جمله نسلی از نقاشان پرداخت. او زمانی به ایران آمد که اغلب نقاشان درس خوانده پا را از امپرسیونیسم فراتر نمیگذاشتند. یکی از مهمترین دستاوردهای مارکو گریگوریان تحقیق و گردآوری نقاشیهای تصویری عامیانه یا رئالیست ایرانی بود که به نقاشی قهوهخانه معروف شد مثل کارهای "محمد مدبر" و "حسین قوللر آغاسی".
برای اولین بار به کوشش مارکو گریگوریان نمایشگاهی از آثار این دو هنرمند در تهران برپا شد. مارکو در این باره گفته بود که من آنها را از اعماق خاک گرفته تاریخ کشف نکردهام، آنها زندهاند و در همین شهر ما، کمی آن طرفتر از خانه شما زندگی میکنند. ببینید چطور نقاشان پرمایه و بزرگ در قعر گمنامی میپوسند و آثار پراکنده آنان به تدریج نابود میگردد و نقاشان مقلد عرصه برای ابراز وجود مییابند.
دکتر ایوت تجریان
مارکو درسال ۱۹۵۸، به عضویت هیات داوری بینالمللی بیینال ونیز برگزیده شد و در ادامه، به کوشش وی، و با همکاری اداره کل هنرهای زیبا، بیینال تهران برای نخستین بار شکل گرفت. او با نام هنری "گریگوری مارک" در هشت فیلم ایرانی بازی کرد. مارکو، با وجود اینکه جزو هنرپیشگان تراز اول بود، کارهنرپیشگی را کنار نهاد و پس از چندی با مجموعهای که گردآورده بود راهی آمریکا شد. مارکو در باره رفتن به امریکا گفت: رفتن من به آمریکا دلیلی جز دوری از کار حرفهای سینمایی که داشت مرا آلوده میکرد، و نیز ادامه کار اصلیام نقاشی، نداشت.
از کارهای مهم مارکو گریگوریان، ۱۳ قطعه موسوم به آشویتس است که در عرض دوسال ۱۹۵۷۷-۱۹۵۹ خلق شده اند و حاصل آن نمایشگاهی بود که درسال ۱۹۵۹ برگزارشد. هم اکنون مجموعه آشویتس در ایروان ارمنستان نگهداری میشود. مارکو دراین مورد گفته است: جنایتهای نازیها و کورههای آدمسوزی هر انسانی را منقلب میکند. به ویژه هنرمند را. در نمایشگاه آشویتس میخواستم برخورد انسان با انسان را نشان دهم، بدون آنکه احساس شخصی خود را درکار دخالت دهم. فجایع و جنایاتی را که انسان انجام میدهد ترسیم کرده بودم. در واقع، این یک سند و رساله بود علیه انسانها که خود را اشرف مخلوقات میدانند.
مارکو کار با خاک را از سال ۱۹۶۰ شروع کرد و این "ماده" حال و هوایی شرقی و فوقالعاده آشنا به فضای او میدهد. در عینحال، به ساختن نقش برجستههای انتزاعی از نان سنگک، دیزی آبگوشت، گاری دستی و یا کمان حلاجی از آن جملهاند. مارکو در سال ۱۹۷۰، از سوی دانشکده هنرهای زیبا برای تدریس دعوت شد و به ایران بازگشت. وی یکی از اعضای بنیانگذار گروه آزاد نقاشان و مجسمهسازان در سال ۱۹۷۴ بود. اعضای دیگر گروه، "غلامحسین نامی"، "مرتضی ممیز"، "فرامرز پیلارام"، "مسعود عربشاهی"، "عبدالرضا دریابیگی" و "سیراک ملکونیان" بودند. او همزمان نمایشگاههای متعددی از کارهایش را در گالریهای تهران برگزار کرد. در سال ۱۹۷۸، در زمان افتتاح موزه هنرهای معاصر، "نلسون راکفلر" چهار اثر از کارهای او را خرید و بعدها هم یک اثر کاهگلی دیگر از مارکو را از "گالری گرکی" در نیویورک خریداری نمود.
درسال ۱۹۷۹، گریگوریان از ایران به نیویورک رفت ویک سال بعد، گالری گرکی را به نام و یاد نقاش سرشناس ارمنی "آرشیل گرکی" در سال ۱۹۰۴ در نیویورک تاسیس و طی سالهای ۸۵-۱۹۸۱ چندین بار کارهای خاکی و برجسته انتزاعی خود وهمچنین کلکسیون باارزشی را که شامل آثار هنری قدیم و جدید ایران بود و با خود از ایران برده بود، در این گالری به معرض نمایش گذاشت. در دهم ژوئن سال ۱۹۸۶، تنها دختر مارکو، "سابرینا" بر اثر حمله قلبی درگذشت و این اتفاق تاثیر روحی عمیقی براو گذاشت.
درسال ۱۹۸۹ به دعوت اتحادیه نقاشان شوروی به آنجا سفر کرد و تصمیم گرفت ارمنستان را برای ادامه زندگی انتخاب کند. او در آغاز در سالهای ۹۲- ۱۹۹۰، کارهای خود را به معرض نمایش گذاشت و درسال ۱۹۹۳ مجموعههای کمنظیر خود را که شامل پنج هزار قطعه هنری بود به دولت تازه استقلال یافته ارمنستان هدیه و موزه خاور نزدیک سابرینا و مارکو گریگوریان را تاسیس نمود. از آن پس مارکو شش ماه از سال را در ارمنستان و به خصوص در دهکده کوهستانی "گارنی" که استودیوی شخصی هنرمند نیز در آنجا واقع بود میگذراند. در این سالها، مارکو قالیهای منحصر به فردی را خلق کرد. یکی از خصوصیات مارکو گریگوریان این بود که تمام مراحل کار را شخصا انجام میداد. از طرح گرفته تا انتخاب مواد، بافت و پرداخت. به جز قالیهایی که به دست وی بافته شدند، با تشویق مارکو، قالیبافان معاصر ارمنی قالیهای ارزشمندی را بافتهاند. با این کارها، همچون کارهای انتزاعی، این هنرمند توانست آنچه در زندگی امروز سنتی دیده میشد با شیوه ای نو ارائه دهد و بیدلیل نیست که مارکو در جامعه هنری ایران به عنوان هنرمند نوگرا معروف است.
پرتره ایوت تجریان آخرین اثر مارکو گریگوریان
طی سالها، استودیوی گارنی پذیرای میهمانانی از جامعه بینالمللی هنر بوده است. او معتقد بود که این خانه مکانی است که هنرمندان میتوانند با مردمانی ملاقات کنند که زبان آنها را میفهمند.
در مجموعه مارکو و سابرینا گریگوریان میتوانیم عکسهای خانوادگی، کلکسیونی از کتابهای هنری، کارهای شخصی وی، ازجمله دو قطعه از از نقاشیهای دروازه آشویتس، آثار دوران تحصیل نقاش در ایتالیا و کارهایی که بر کلکهای بزرگ قرار گرفتهاند را ببینیم. در سالن جداگانهای شاهد مجموعهای از شیرهای آب قدیمی و کوبه درهایی میشویم که هنرمند طی چهل سال جمعآوری نموده است. در امتداد سالن، سکهها، نگارگریهای چینی مربوط به قرنهای ۱۸ و ۱۹، ظروف قدیمی برنز از لرستان (با قدمت ۴۰۰۰ ساله) و در آخرین قسمت هم که موزه اروپایی نام گرفته، شاهد گرامافونهای قدیمی، چرخ خیاطیهای متعدد و وسایل روسی هستیم که در ایران خریداری شدهاند.
طی این سالها مارکو نمایشگاههایی را در ایروان، قبرس، آلمان، گرجستان و اردن برگزار نمود. آثار وی در موزههای هنرهای مدرن نیویورک، موزه هنرهای معاصر تهران و کرمان، موزه ملی ارمنستان، موزه سردارآباد ارمنستان، موزه هنرهای مدرن ارمنستان، موزه پاراجانف ارمنستان و مجموعههای شخصی گوناگونی نگهداری میشود.
آخرین نمایشگاه وی در سال ۲۰۰۴ و با عرضه سه نسل از نقاشی ایران در موزه ملی ارمنستان برپا شد. در آخرین سالهای زندگی مارکو گریگوریان شاهد ترسیم پرترههای مختلفی هستیم. هنرمند از نظر انتخاب شخصی بسیار نکتهبین بود و با دیدن این کارها که هم اکنون در خانه وی در ایروان ارمنستان نگهداری می شود، یقین پیدا میکنیم که در سه سال آخر، این هنرمند کارجدیدی خلق نکرد. پرتره ایوت آخرین کار مارکو بود که یک ماه قبل از درگذشت کشید.
"از همه کسانی که میپرسند چگونه میتوان از او تجلیل کرد٬ ما یک خواهش کوچک داریم: از کسی تجلیل کنید که در خدمت، فضیلت و فروتنی الگو بود. بار دیگر و هنگامی که در یک شب صاف، ماه از فراز آسمان به شما لبخند زد به نیل آرمسترانگ فکر کنید و به او چشمک بزنید."
و این بود خواسته خانواده "نیل آلدن آرمسترانگ -Neil Alden Armstrong " فضانورد نامدار آمریکایی و نخستین فاتح کره ماه، که در ۸۲ سالگی درگذشت.
"سفرنامه آپولو ۱۱" نوشته "پیتر راین"
شجاعت، دستاوردهای علمی و خدمات بزرگ نیل آرمسترانگ٬ در زندگی و پس از مرگ او٬ بارها از سوی رهبران و شخصیتهای مهم آمریکا و جهان و دوستداران علم و دانش تجلیل شده است. نیل آرمسترانگ٬ در اواخر دهه ۶۰ میلادی در همان لحظه که به سطح ماه قدم گذاشت "گام کوچک خود به خاک کره ماه" را "گامی بزرگ برای بشریت" نامید. اما آنچه در این سالها از این مرد بزرگ ناشناس مانده، شخصیت فردی و فروتنی اوست؛ همان چیزی که خانوادهاش نیز به آن اشاره میکنند. شاید همین فروتنی و بیمیلی به پولسازی بود که نیل آرمسترانگ را برای همیشه دور از رسانهها و هیاهوی تبلیغات بازرگانی و سیاسی نگه داشت و آنهایی را که چشم طمع به شهرت و محبوبیت او دوخته بودند برای همیشه از این سود محروم کرد. او تنها یک سال بعد از بازگشت از ماموریت "آپولو۱۱" به کره ماه از ناسا جدا شد و به تحقیق و تدریس در مراکز فضایی و دانشگاهها پرداخت و بعنوان "یک فضانورد شجاع و بیپروا و یک انسان عاشق دانش" در تاریخ باقی ماند.
آرمسترانگ پس از سفر حماسیاش به ماه در چند کار تبلیغاتی و چند مصاحبه شرکت کرد اما بعدها حتا از دادن امضا به دوستداران خود هم سر باز میزد و میگفت نمی خواهد با نامش پول ساخته شود. معروف است که چند سال پیش آرایشگر آرمسترانگ حلقهای از موی کوتاه شده او را به قیمت ۳۰۰۰ دلار فروخت، اما فضانورد نامدار او را تهدید کرد که یا این پول را در کارهای خیریه صرف کند یا علیه او به دادگاه شکایت خواهد کرد. این گوشهگیری و فروتنی و کمحرفی مایه پخش افسانههای بسیار در باره او شد. از جمله داستان مسلمان شدن آرمسترانگ که همواره با اخبار ضد و نقیض همراه بود و تا پایان عمرش بدون پاسخ ماند.
سفر فضایی آپولو ۱۱ کار آسانی نبود و انسانهایی آگاه، دانشمند و جان برکف را میطلبید. دشواریها در آن روزها سفر به فضا را چنان ناممکن مینمایاند که در زبان فارسی عبارت "آپولو هوا کردن" رایج شد. برخی هم تا آنجا پیش رفتند که اصل سفر را انکار میکردند. در لحظهای که نیل آرمسترانگ در ۲۱ ژوئیه ۱۹۶۹ پای چپش را از پلکان "عقاب ماه پیما" یا "ایگل" بر سطح کره ماه گذاشت، چشم بیش از پانصد میلیون انسان به صفحه تلویزیون دوخته شده بود تا یک گام بلند تاریخی بشر به دنیایی ناشناس را بطور زنده تماشا کنند؛ صحنهای پر از احساس، هیجان و شگفتی که نتیجه دههها کوشش، پژوهش علمی، آموزش، تمرین و آزمونهای مختلف بود و به آرزوی بشر جامه عمل میپوشاند. گویی در آن سالهای جنگ سرد و دشمنی آشتیناپذیر شوروی و امریکا، یک لحظه همه قلبها در اینسو و آنسوی "پرده آهنین" همزمان میتپید. موفقیت در اکتشافات فضایی در آن دوره به نماد رقابت بین شرق و غرب تبدیل شده بود که هر کدام میکوشید دستاوردهای علمی و تکنیکی خود را برجستهتر و مهمتر به جهانیان نشان دهد.
بعد از پیشرفتهای فضایی شوروی در اواخر دهه ۵۰ و فرستادن "یوری گاگارین - Yuri Gagarin" در آوریل ۱۹۶۱ به فضا٬ آمریکا خواهان سبقت از رقیب خود در این عرصه بود. در همان سال "جان اف کندی" رئیس جمهور وقت امریکا گفت: "من معتقدم که ایالات متحده باید این هدف را به طور جدی پیش روی خود بگذارد که تا آخر این دهه، انسانی را روی کره ماه فرود آورد و او را دوباره به زمین باز گرداند." گویی پس از گام نهادن نیل آرمسترانگ و همسفرش "باز آلدرین- Buzz Aldrin" به ماه، آمریکا در این رقابت فضایی پیروز شد و دستاوردی بزرگ برای ملت خود حاصل کرد.
تسخیر ماه نگاه بشر را به این سیاره دگرگون کرد و برای برخی دیگر ماه آن موجود رویایی نبود که چهره معشوق در آن دیده میشد. محسوس بودن و زمینیبودن ماه در شعر و در موسیقی و نیز در ادبیات و فرهنگ مردم اثر گذاشت اما از اشتیاق برای بیشتر شناختن کهکشانها نکاست. کنجکاوی برای دانستن در باره این واقعه چندان بالا گرفته بود که برای اولین بار کتاب "سفرنامه آپولو ۱۱" در باره فرود انسان بر ماه نوشته "پیتر راین – Peter Ryan" به فاصله چند هفته و همزمان با غرب در ایران ترجمه و از سوی کتابهای جیبی منتشر و کتابی پرفروش شد. پوستر ویژه نشر این کتاب به فارسی که در قطع بزرگ آماده شده بود در میان دوستداران کتاب و کنجکاوان فتح ماه دست به دست میگشت.
با وجود پخش مستقیم و بازتاب رسانهای قدم گذاردن نیل آرمسترانگ و باز آلدرین به کره ماه که با همراهی "مایکل کالینز- Michael Collins" انجام شد، برخی از منتقدین سیستم سیاسی آمریکا چه در خارج و چه در داخل خاک آن کشور این واقعه را دروغ خوانده و نمایشی تلویزیونی نامیدند، سلاحی که به باور آنها برای پیروزی در جنگ سرد به کار گرفته شد. یکی از مشهورترین این افراد "بیل کی سینگ- Bill Kaysing" مولف کتاب "ما هرگز به ماه نرفتیم" بود. او باور داشت که آمریکا در سال ۱۹۶۹ به هیچوجه امکانات تکنیکی سفر به ماه را به دست نیاورده بود. علاوه بر آن او و همفکرانش این سوال را مطرح میکردند که چگونه پرچم آمریکا در ماه کوبیده شده و در خلاء به اهتزاز در آمد. نظریه کی سینگ و دیگران که میگفتند مدارکی برای اثبات ادعایشان در دست دارند این بود که صحنههای فرود بر ماه در محلی متعلق به ناسا در نزدیکی سان فرانسیسکو بازسازی شده و کارگردان آن "استانلی کوبریک" بوده است. این باور بخصوص وقتی دوباره قوت گرفت که ناسا اعلام کرد اصل نوارهای فیلمبرداری از فرود در ماه را گم کرده است. فروش وسیع کتاب بیل کی سینگ در دهه هفتاد و پس از آن نشان میدهد که افکار عمومی آمریکا تحت تاثیر این باورها قرار میگرفت. طبق آمار بعد از پخش یک فیلم مستند در این باره، ۳۰% مردم آمریکا به ماموریت موفقیتآمیز آپولو ۱۱ شک کرده بودند. گفته شده که یکی از مدافعین نظریه جعل فرود بر ماه در سال ۲۰۰۳ از باز آلدرین، همراه آرمسترانگ در سفر ماه خواست به کتاب مقدس سوگند یاد کند که واقعاً به ماه پا گذاشته است. اما آلدرین در مقابل چنان عصبانی شد که در سن ۷۲ سالگی او را با مشتی محکم نقش زمین کرد.
بعد از گسترش اینترنت بار دیگر نظریههای شک برانگیز در مورد فرود به ماه قوت گرفت ولی همه اینها هیچگاه از محبوبیت نیل آرمسترانگ که دل در گرو کنکاشهای فضایی داشت نکاست. او به تازگی گفته بود ماموریتها و پژوهشهای فضایی آمریکا در کهکشان باید ادامه یابد و تاکید کرده بود اگر از او بخواهند حاضر است بعنوان اولین انسان به کره مریخ اعزام شود، گویی او چون سربازی وفادار همیشه در خط مقدم برای ماموریت در فضا آماده بود.
از روزی که "کارل فن درایس" (Karl von Drais) آلمانی با یک میله چوبی دو چرخ آهنی را به هم وصل کرد و با اتصال تکه چوب دیگری بر چرخ جلویی برای آن فرمانی تعبیه کرد نزدیک به دویست سال میگذرد. تا آن زمان انسان برای حمل و نقل از گاریهای چرخدار و معمولا چهارچرخه استفاده میکرد. ولی درایس موفق شد یک وسیله نقلیه با دو چرخ اختراع کند و با سوار شدن بر این "مادر" دوچرخهها که هنوز نه زین داشت، نه رکاب و نه زنجیر، با کشیدن پاهایش روی زمین در سرازیریها- به جای ترمز- با سرعتی قابل توجه حرکت کند. شاید به دلیل همین داشتن دوچرخ -یادآور دوپای انسان- بود که در بدو پیدایش به این وسیله نقلیه به زبان لاتین نام "ولوسیپد" دادند که ترجمه تحت لفظی آن "تند پا"ست.
۱۸۱۷: دوچرخه با بدنه چوبی و فاقد پدال و
زنجیر که با کشیدن پا حرکت می کرد
بعد از اختراع و گسترش اتومبیل که سفرهای دور و دراز را آسانتر و سریعتر ازعرق ریختن و پازدن با دوچرخه کرد، دوچرخه کم کم مورد بیمهری قرار گرفت.
با این وجود حتا در اروپا در بسیاری از خانهها دوچرخه مونس راههای کوتاه و اوقات فراغت مردم باقی ماند. در پارهای از کشورها مثل هلند و دانمارک دوچرخه همچنان در مقابل اتومبیلهای کوچک و بزرگ خودنمایی کرده و میکند. در کشورهای آسیایی مثل چین و هند و نیز که دوچرخه نقش مهمی داشت حتا با افزایش خودروها دوچرخه در میان مردم کمدرآمد همچنان وسیلهای برای حمل و نقل شخصی بوده و هست.
از چند دهه پیش، و از زمانی که حفظ محیطزیست از آلودگی هوا مطرح و نیز گسترش چاقی و بیحرکتی در میان شهروندان در کشورهای صنعتی مهم شد، نهادهای مردمی و احزاب و حکومتها بار دیگر شهروندان را به استفاده هر چه بیشتر از دوچرخه تشویق کرده وبرای آن تسهیلات ویژه تدارک میبینند.
۱۸۱۹: دوچرخه با زین کوتاه و بدون پدال
اجاره دوچرخه ارزان و خطکشی خیابان و دادن جای ویژه به دوچرخهسواران نیز از همین تلاشهاست که در سالهای اخیر در فرانسه و انگلستان واسپانیا رواج یافته. با این حال گروهی هم به دلیل تصادفهای فراوان و کشتهشدن دوچرخهسواران از این ورزش سالم و وسیله نقلیه شخصی پرهیز میکنند.
یکی از آخرین تدابیر برای تشویق دوچرخهسواران در اروپا افتتاح "بزرگراه C۹۹" ویژه دوچرخه به طول ۱۵ کیلومتر در شهر کپنهاگ دانمارک است. این بزرگراه که امکان سفر با دوچرخه از مرکز شهر تا محلهای در حومه شهر به نام "آلبرتزلوند- Albertslund" را در ۴۵ دقیقه و بدون ترافیک امکان پذیر کرده، در نزدیکی پارک تفریحی "تیولی- Tivoli" با پهنای سه متر شروع میشود و بعد از مسافتی به یک راه دو باندی سرسبز تبدیل و به آلبرتزلوند ختم میشود.
در تمام طول این مسافت هیچ ماشین یا وسیله نقلیه موتوری دیده نمیشود. در همه مسیر این راه دوچرخه کوشش شده، همچنان که در بزرگراههای مخصوص اتومبیل مرسوم است، تا حد امکان با تدابیر فنی از چراغ خطر و چهارراه و سهراه پرهیز شده تا حرکت با دوچرخه در عین آرامش دوچرخهسوار سریعتر شود. همچنین با ایجاد پلهای هوایی کوچک یا با راههای زیرزمینی، عبور از چهارراهها برای دوچرخهسواران بدون ترمز ممکن شود. اگر هم در طول راه چراغ خطری باشد، با تابلوهای راهنمایی کوچکی به دوچرخه سوار نشان داده میشود چه مدت دیگر چراغ سبز یا سرخ است تا او بتواند با کم یا زیاد کردن سرعت خود بدون ترمز از آن عبور کند. با این تدابیر شهرداری کپنهاگ میکوشد هم بر شوق دوچرخهسواری در شهروندان بیفزاید و هم سفر با دوچرخه بتواند از نظر زمان با قطارهای شهری و وسایل نقلیه عمومی دیگر رقابت کند.
۱۸۶۵: دوچرخه با زین و پدال
برای مسئولین شهری کپنهاگ که برای ساختن این مسیر مخصوص دوچرخه تا بحال ۳.۳ میلیون یورو هزینه کردهاند یک واقعیت مهم دیگر هم وجود دارد که آن را هم به سود کشور و هم به سود مسافر میدانند: استفاده از دوچرخه به سلامتی شهروندان کمک میکند و از هزینههای درمان و در نتیجه از هزینههای بیمههای اجتماعی در این شهر میکاهد. پزشکان میگویند که استفاده از دوچرخه حتا در هوای پر از گازهای سمی شهرهای بزرگ به گردش خون و سلامت قلب انسان کمک میکند و از بیماریهایی مانند سکته جلوگیری میکند. گفته شده که در کشورهای اروپای غربی هر کیلومتر دوچرخهسواری در حدود نود سِنت از هزینههای درمان میکاهد. شاید برای همین است که شهرداری کپنهاگ در نظر دارد ۲۵ بزرگراه مشابه دیگر و مجموعاً به طول سیصد کیلومتر برای دوچرخهسوران در اطراف آن شهر بسازد تا شهروندان هر چه بیشتر به استفاده از دوچرخه راغب و تشویق شوند.
کپنهاگ را براستی میتوان شهر دوچرخه نامید. در این شهر تقریبا تمام مردم دوچرخهسواری میکنند و روزانه چیزی حدود ۱.۳میلیون کیلومتر مسیر با دو چرخه در این شهر پیموده میشود. در حال حاضر ۳۵% مردم کپنهاگ برای رفتن به محل کار یا دانشگاه از دوچرخه استفاده میکنند و بسیاری از آنها معتقدند با استفاده از مسیر دوچرخه زودتر از قطار و اتوبوس که معمولا در ترافیک میمانند، به محل کار خود میرسند. علاوه بر آن هزینه استفاده از دوچرخه بسیار کمتر از وسایل نقلیه دیگر و ضرر آن به محیطزیست هم بسیارناچیز است.
شاید با این تدابیر و آگاهی هر چه بیشتر شهروندان از فواید دو چرخهسواری و با افزودهشدن طرفداران محیط زیست ساختن بزرگراههای دوچرخهسواری در همه شهرهای اروپا و دیگر شهرهای بزرگ جهان به امری معمول در کنار خیابانهای مخصوص اتومبیل تبدیل شود و انسان روزی دوباره به دوران پیش از ماشین باز گردد، چهار چرخ را کنار بگذارد و به دوچرخ بسنده کند و تا جایی که برای سلامتی خودش مفید میداند انرژی بدن خود را برای سلامتی و نیز رسیدن به مقصد با پازدن با دوچرخه مصرف کند.
فرشتۀ محافظ او در کودکی – چنانکه خود میگفت - یک پیرمرد بود؛ پدر بزرگش. پدر بزرگی مهربان که او را به تماشای کوچه و بازار میبرد و همه چیز را نشانش میداد. قصهگوی بزرگ هم مادر بزرگش بود که او را با قصههای اشباح و ارواح سرگرم میکرد. پدر و مادرش او را بزرگ نکرده بودند، تا هشت سالگی نزد پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکرد و دنیای او به وسیلۀ این دو ساخته شد. از این روست که به قول یک روزنامهنگار، داستانهایش همواره با پیرمردی در حال انتظار شروع میشوند:"توفان برگ" با پیر مردی که نوهاش را به تشییع جنازه میبرد؛ "کسی به سرهنگ نامه نمینویسد" با پیرمردی که کنار اجاق سنگی نشسته، با حالتی حاکی از اعتماد و سادهدلی انتظار میکشد و "صد سال تنهایی" با پیرمردی که نوهاش را به کشف یخ میبرد. داستانهای مارکز پر از تخیل و خرافات است و این همه از دنیای کودکی او میآید. خود نیز پدربزرگ و مادربزرگش را آدمهایی پر از تخیل و خرافات توصیف میکرد.
او نویسندهای جادوگر بود که خواننده را هیپنوتیزم میکرد. کمتر نویسندهای چون او جادوی قصه را میشناخت. مانند "هرمان ملویل"، جوهر قصهگویی را در نهادش داشت اما «آمیزۀ مفتون کنندۀ واقعگرایی و خیالپردازی» بر قصههایش رنگی میزد که در آثار هیچ نویسندۀ دیگری یافت نمیشود. آثارش سرشار از خیالپردازیهای شگفتی است که تنها در متن داستانهای او میتواند باورپذیر شود.
در صد سال تنهایی رمدیوس خوشگله با تکاندن ملافهای که از روی بند رخت برمیدارد، به هوا میرود؛ در یکی از داستانهایش با زنی رو به رو میشویم که «از بس لطیف بود با کشیدن یک آه میتوانست از میان دیوارها عبور کند»؛ در جایی دیگر مرد بالداری به زمین میافتد و میکوشد ساده لوحان را متقاعد کند که او یک فرشته است، اما توجه مردم به زنی جلب میشود که به علت بد رفتاری با پدر و مادرش تبدیل به عنکبوت شده است. در ماکوندو، شهری خیالی که داستان صد سال تنهایی در آن میگذرد، مردی میمیرد و تمام شب از آسمان گلهای زرد و قرمز میریزد و خون پسر او به هنگام مرگ در خیابان شهر به راه میافتد و خود را به مادرش میرساند.
مارکز در ۱۹۲۸ در کلمبیا به دنیا آمد. نویسندگی را در بیست سالگی با روزنامهنویسی آغاز کرد و بیست سال مداوم در هاوانا، نیویورک و پایتختهای اروپا برای روزنامههای آمریکای لاتین خبر فرستاد. در چشم او روزنامهنویسی همان اندازه شرف داشت که نویسندگی. با این تفاوت که روزنامهنگاری حتا هیجانانگیزتر بود و مخصوص سالهایی که او میتوانست بیکله خود را درون هر ماجرایی پرتاب کند. از این رو در تمام عمر روزنامهنویسی را وا ننهاد. در سالهای جوانی به خبرنگاری روی آورد، چندی به دبیری وسردبیری پرداخت و آنگاه که نویسندهای مشهور بود به تدریس روزنامهنگاری و تربیت روزنامهنگار مشغول شد. میان روزنامهنگاری و نویسندگی پیوندی میدید که همواره او را در سرزمین روزنامهنگاری نگه میداشت. روزنامهنگاری را حرفه اصلی خود میدانست و باور داشت که «روزنامهنگاری آدم را در تماس دائم با واقعیت نگاه میدارد».
در ۱۹۵۵ زمانی که در روزنامه "ال اسپکتادور" کار میکرد، به سراغ ملوانی رفت که از توفان دریا نجات یافته بود. گزارش او از دیدار ملوان چنان جذاب بود و چندان بر تیراژ روزنامه افزود که سردبیر او را خواست و پرسید چند شماره دیگر مصاحبه ادامه خواهد یافت؟ پاسخ داده بود یکی دو شماره، سردبیر گفته بود حرفش را هم نزن، باید صد شماره بنویسی. مارکز آن گفتگو را تا چهارده شماره ادامه داد.
این نقطۀ آغاز گزارشنویسی و نویسندگیاش شد، و حرفی که در آن گزارش بود، آغاز و فرجام سخنی که در داستانهایش با خوانندگانش در میان میگذاشت: مبارزۀ انسان ِ تنها با محیط دشمنانۀ خویش.
دربارۀ قصهنویسی و روزنامهنگاری چنین میاندیشید که اینها آموختنی نیستند. آدمها با چنین استعدادهایی به دنیا میآیند. «قصهگوها با این ویژگی به دنیا میآیند، نمیتوان از کسی قصهگو ساخت. قصهگویی، مثل خوانندگی، ذاتی است. آموختنی نیست. تکنیک چرا، آن را میشود یاد گرفت».
روزنامهنگاری نیز در چشم او پیشهای پرماجراست که نمیتوان آن را به کسی آموخت. روزنامهنگاری شغل نیست، "غده"ای است که «باید آن را زندگی کرد». به شاگردانش میگفت چنین «حرفهای آموختنی نیست، اما میتوانم بعضی از تجربههایم را به شما منتقل کنم. نظریهای درکار نیست. واقعیت نظریه ندارد. واقعیت روایت میکند. باید از همین روایت یاد بگیریم».
خود وی در هر دو کار استعداد بیاندازه داشت. تخیل شگفتیآفرین او در کار نویسندگی به او مدد میرساند و قدرت گزارشگری او به هر ماجرای مرده جان میداد. گزارشگری را پایه و مایۀ قصهنویسی میدانست. پس از آنکه جایزۀ ادبی نوبل را به دست آورد، در مادرید خبرنگار جوانی خود را به او رساند و از او تقاضای مصاحبه کرد. مارکز از خانم جوان دعوت کرد که روزی را با او و همسرش بگذراند. تمام روز به این سو و آن سو رفتند، ناهار خوردند، خرید کردند، صحبت کردند، خندیدند و... غروب که به هتل برگشتند آن خبرنگار بازهم از او تقاضای مصاحبه کرد. «به او گفتم باید شغلش را عوض کند. او داستان کامل را در اختیار داشت. گزارش توی دستش بود».
میگفت: «گزارش، داستان کامل است، بازسازی کامل ماجراست». مصاحبۀ مکتوب، گفتگو با کسی است که حرفی برای گفتن دارد اما «گزارش بازسازی موشکافانه و صحیح ماجراست». از این رو ضبط صوت «وسیلۀ پلیدی است چون آدم به دامش میافتد و باورش میشود که ضبط صوت فکر میکند، اما ضبط صوت یک طوطی دیجیتال است، گوش دارد اما قلب ندارد».
چنین است که او کلمات را از گوشۀ جگرش بیرون میکشید و بر صفحۀ کاغذ مینشاند. میدانست در کلمه جادویی هست که میتواند هیپنوتیزم کند. «نوشتن یک جور هیپنوتیزم است. اگر موفقیتآمیز باشد نویسنده خواننده را هیپنوتیزم کرده است. هر جا نویسنده تپق بزند، خواننده از خواب بیدار میشود، از هیپنوتیزم بیرون میآید و از خواندن دست میکشد».
نویسندهای بزرگ بود که از مصاحبه کردن و خودنمایی در مطبوعات بیزار بود. مانند روشنفکر نمایان جهان سومی، هر روز و هر هفته در مقابل دوربین خبرنگاران و عکاسان مطبوعات ژست نمیگرفت و دانش خود را بیحد جلوه نمیداد. «اگر در موقعیت فعلی زندگیام بخواهم به همۀ سوالاتشان جواب بدهم از کارم باز میمانم و ضمنا دیگر چیزی هم برای گفتن نخواهم داشت».
داستان نویس بزرگی بود که آثارش نمیمیرند. «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» تجسم آرزوهای عمیق مردی است که بیهوده انتظار حقشناسی از جانب قدرتمندان را میکشد در حالی تمام رفقایش آنقدر چشم به راه این قدرشناسی مانده اند تا مردهاند. در اینجا نیز مانند سرگذشت ولاسکو دریانورد جوان کلمبیایی، با مبارزۀ انسان تنها با محیط دشمنانهاش رو به رو هستیم، منتها این بار، از نوع داروینیسم اجتماعی. «وقایع نگاری یک جنایت از پیش اعلام شده» تجسم بیمانند نظریهای است که چگونه روایت کردن را از خود روایت مهمتر میداند؛ "صد سال تنهایی" شاهکار رئالیسم جادویی اوست. دربارۀ آن سخن گفتن آسان نیست. بگذارید به جای هر سخنی، حرف خودش را نقل کنیم که خیلی ساده با آن برخورد میکرد. از او پرسیدهاند آیا این نوعی تاریخ سوررئالیستی آمریکای لاتین است؟ و آیا گارسیا مارکز آن را چون استعارهای برای بشر مدرن و جوامع بیمار بشری به کار گرفته است؟ میگوید:
«به هیچوجه چنین نیست. قصد من فقط بازگفتن سرگذشت خانوادهای است که صد سال هر کاری از دستشان برمیآمد کردند تا از تولد نوزادی که دم خوک داشته باشد جلوگیری کنند و درست به خاطر همین تلاش، تولد این نوزاد سرنوشت محتومشان شد. از نظر ترکیب داستان، این طرح رمان است. اما دیگر آن اراجیفی را که از سمبولیسم دم میزند به هیچ وجه قبول ندارم: آشنایی که منتقد هم نیست میگفت علت محبوبیتی که این رمان در میان مردم یافته است، آن است که برای اولین بار زندگی خصوصی یک خانوادۀ آمریکای لاتینی را تصویر میکند... خوابیدنشان، حمام کردنشان، آشپزخانهشان و همۀ گوشه و کنار خانهشان را نشان میدهد. ... در هر حال علت گیرندگی کتاب این بوده و نه آن خزعبلاتی که میگویند از سرنوشت بشر حکایت میکند».
صد سال تنهایی سرشار از شگفتیهایی است که در نوشتۀ او باورپذیر شدهاند. معتقد بود تمام شگفتیهای داستانهای او از متن واقعیت زندگی روزمرۀ مردم آمریکای لاتین میآید. بارها گفته است احساس شگفتی و غرابتی که در بسیاری آثار آمریکای لاتین وجود دارد، نه زاییدۀ تخیل بیمارگونۀ ادبی، بلکه بازتاب واقعیتهای پیچیدۀ زندگی آمریکای لاتین است.
قصهگویی را دوست داشت چون از شنیدن قصه لذت میبرد. قصهگویی برایش نوعی شعبدهبازی بود. «من وقتی داستانی را برای جمعی تعریف میکنم لذت میبرم. درست مثل شعبدهبازی که از کلاهش خرگوش در میآورد». حقیقتا هم او ساحری بود که در قالب داستاننویس ظهور کرده بود.
با همۀ قدرت آفرینندگی، از حیث سیاسی دچار اندیشههای نامتوازن بود. با دیکتاتوری مخالف بود اما فقط از نوع سرمایهداری آن. با دمکراسی هم میانهای نداشت. زمانی که پینوشه در شیلی کودتا کرد او اعلام کرد دیگر داستانی به چاپ نخواهد سپرد. رفاقت خود را تمام عمر با کاسترو نگهداشت. پس از زندانی شدن یک شاعر کوبایی، و انتشار اقرارنامه ای که به شیوۀ استالینی گرفته شده بود، روشنفکران فرانسوی که همیشه پشتیبان انقلاب کوبا بودند، نامههای اعتراض آمیز به کاسترو نوشتند. مارکز امضا کنندگان نامهها را روشنفکران قلابی خواند که «در تالارهای ادبی پاریس ور میزنند».
از جوانی معتقد بود که سوسیالیسم تنها نظامی است که میتواند توزیع نابرابر ثروت را برطرف کند. به شوق دیدار از نظامهای سوسیالیستی به کشورهای اروپای شرقی رفت اما ملت آلمان شرقی را «غمگینترین ملتی» یافت که در تمام عمرش دیده است. مردم آن سرزمین را در شرایطی یافت که «در هراس از پلیس زندگی میکنند» ولی خود متنبه نشد. سفر او به مجارستان، درست چند ماه بعد از قیام اکتبر – نوامبر ۱۹۵۶ و مداخلۀ نظامی شوروی، تحولی در او پدید نیاورد و در گزارش خود به قول یک نویسنده سر و ته قضیه را هم آورد. به جای درک توتالیتاریسم، وضع مجارستان را توجیه میکرد. «در پائیز پدرسالار» تصویر استالین را که در مسکو دیده بود (هنوز مومیایی استالین در کنار مومیایی لنین قرار داشت) «غرق در خوابی بدون پشیمانی» توصیف میکند که هیچ چیز به اندازۀ ظرافت دستها و ناخنهای ظریف و شفافش بر او تأثیر نگذاشته است.
در عوض وقتی به آمریکا میرسد از آن سوی بام میافتد. گرچه اعتراف میکند ملتی که قادر است شهری چون نیویورک بسازد هر کاری از دستش بر میآید، اما بلافاصله اضافه میکند که «این به هیچ وجه به نظام حکومتی آمریکا ربطی ندارد». گویی آمریکا و نظام حکومتی آن را، نه آمریکاییها بلکه مردم سرزمینهای دیگر ساختهاند. با وجود این انکار نباید کرد که افکار سیاسیاش بر واقعگرایی داستاننویسیاش تاثیر ناگواری نمیگذاشت. نمونۀ درخشان این واقعگرایی، گزارش جاندار «ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی» است که در آن قهرمانیهای یک چریک سوسیالیست، در برابر پیشرفتهای شیلی زمان استبداد پینوشه رنگ میبازد.
ذهن بیدار و تخیل سرشار بارزترین تواناییاش بود که چشم اسفندیارش هم شد. در خبرها آمده است که دچار نسیان و زوال ذهن شده است. افسوس که خداوند هرچه به آدمی میدهد سرانجام پس میگیرد.
خوشبختانه تقریبا تمام آثار مارکز به زبان فارسی ترجمه شده و نخستین کسی که فارسی زبانان خواندن آثار مارکز را به او مدیونند، مترجم نامدار "بهمن فرزانه" است. تمام گفتاوردهای این مطلب نیز از سه منبع "رویای نوشتن" ترجمۀ "مژده دقیقی"، "هفت صدا" ترجمۀ "نازی عظیما" و "گابریل گارسیا مارکز" ترجمۀ "فروغ پوریاوری" نقل شده است.
در این نوشته من عمدا تمام فعلها را ماضی گرفتهام زیرا مارکز زنده بود که روایت کند. وقتی از روایت کردن افتاده چه بگویم؟