Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - خواندنی ها
خواندنی ها

خواندنی ها

حمید رضا حسینی

مجموعه عکس
شاید اوایل دهه چهل بود. استاد محمد کریم پیرنیا* سوار بر خودرو خدمت از بافق به یزد می‌رفت. نزدیکی‌های یزد، گنبد گلین مسجد روستای فهرج نظر پیرنیا را جلب کرد. کنجکاو شد که مسجد را از نزدیک ببیند. وقتی وارد آبادی شد، دید که دست برقضا عده‌ای از اهالی گرد هم آمده‌اند‌ و از تخریب و نوسازی مسجد سخن می‌گویند. حضور پیرنیا موجب خوشحالی آنان شد؛ چرا که نام "سازمان حفاظت آثار باستانی" را روی ماشینش خواندند و دانستند که می‌توانند از او دراین باره راهنمایی بگیرند.

وقتی پیرنیا قدم به درون مسجد گذارد، از تعجب در جای خود میخکوب شد. آن چه می‌دید مسجدی بود ساده و بی‌پیرایه که یکسر به سبک معماری پیش از اسلام ساخته شده  و به طرز حیرت انگیزی از دخل و تصرف مصون مانده بود. چون محراب مسجد تازه‌ساز به نظر می‌رسید، پیرنیا حدس زد که شاید کوشکی یا معبدی از دوره ساسانی بوده که با تغییراتی بدل به مسجد شده است. البته بعدا به این نتیجه رسید که این مسجد در نیمه سده اول هجری ساخته شده؛ یعنی زمانی که چیزی به نام معماری اسلامی در ایران وجود نداشت و حتی مساجد نیز به سبک و سیاق عصر ساسانی بنا می‌شدند.


مسجد فهرج

اهالی روستا به او گفتند که در زیر این مسجد نهانگاه‌هایی وجود دارد که مردم در روزگاران قدیم و به هنگام آشفتگی، دارایی‌های خود را در آن پنهان می‌کردند.

به هر روی، پیرنیا روستائیان را از  تخریب و نوسازی مسجد برحذر داشت و با تلاش‌هایی که صورت داد، مسجد فهرج در سال ۱۳۴۹ در فهرست آثار ملی ایران ثبت شد. پژوهش‌های بعدی نشان داد که وجود این مسجد بی‌همتا در آن روستا اتفاقی نیست.

فهرج نامی شناخته شده در نوشته‌های جغرافی‌دانان مسلمان است و بنای آن به قباد ساسانی نسبت داده شده اما از آن مهم‌تر رویدادی است که در صدر اسلام در این ناحیه رخ داد. وقتی اعراب مسلمان در تعقیب یزدگرد - آخرین شاه ساسانی- به جانب خراسان می‌رفتند، در بیابان طبس راه گم کردند و با زحمت بسیار خود را به فهرج رساندند. اما فهرجیان بر ایشان شبیخون زدند و تعدادی از عربان از جمله ابی‌عبدالله تمیمی، صاحب رایت علی‌بن ابی‌طالب را کشتند. کشتگان سپاه اسلام همان‌جا دفن شدند و بعدها که اهالی فهرج به اسلام گرویدند، زیارتگاهی را بر مزارشان بنا کردند که به "مجموعه شهدای فهرج" معروف است.


مسجد تاریخانه

شاید اگر کنجکاوی آن روز پیرنیا نبود، امروز اثری از مسجد فهرج باقی نمانده بود. آیا باید این مسجد را یک مورد استثنایی بدانیم یا این که می‌توانیم نظایری را برایش در نظر بگیریم؟ پاسخ، ساده نیست اما می‌دانیم که بسیاری از مساجد ایران برجای آتشکده‌های ساسانی بنا شده‌اند؛ از جمله مسجد جامع اصفهان که کاوش‌های باستان شناسی در آن منجر به کشف آتشکده‌ای در زیر گنبد خواجه نظام‌الملک شد. گمان می‌رود که مسجد جامع میبد نیز روی یک آتشکده بنا شده باشد. اینها مساجد بزرگ و معتبری هستند که به علت قرار گرفتن در شهرهای معمور و پرجمعیت، بارها با دخل و تصرف مواجه شده و شکل ابتدایی خود را از دست داده‌اند. اما مسجد فهرج چنین موقعیتی نداشته ‌و خوشبختانه دست نخورده باقی مانده است. 

در این میان، مسجد تاریخانه دامغان یک شگفتی بزرگ است. زیرا به رغم قرارگرفتن در منطقه‌ای پرجمعیت و پر رفت و آمد، آن هم  بر سر راه  ری به خراسان، از دخل و تصرفات بنیادین به دور مانده و به رغم چند بار مرمت، چهره ابتدایی خود را حفظ کرده است. این مسجد که گفته می‌شود به جای یک آتشکده ساخته شده، از آثار سده دوم هجری است.

البته هستند کسانی که نظر زنده یاد پیرنیا را نمی‌پذیرند و مسجد فهرج را قدیمی‌تر از تاریخانه نمی‌دانند اما شکی نیست که معماری مسجد فهرج به مراتب نزدیک‌تر به معماری دوران ساسانی است.

آلبوم عکس این صفحه به تصاویری از مساجد فهرج و تاریخانه و توضیحاتی درباره هریک از آن‌ها اختصاص دارد.

* پیرنیا (۱۳۷۶-۱۲۹۹ش.) معمار سنتی و مرمتگر آثار تاریخی بود که سالیان دراز را صرف پژوهش در سبک شناسی معماری بومی ایران کرد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

خیابان چراغ گاز، قبل از تعریض و تغییر کاربری کارخانه گاز به چراغ برق

۱۲۸۲: 
- میرزا ابراهیم خان صحاف‌باشی، در ماه رمضان حیاط پشتی دکان آنتیک فروشی خود را در خیابان لاله زار تهران جهت نمایش فیلم آماده کرد.
 
۱۲۸۳: 
- میرزا ابراهیمخان صحاف‌باشی نخستین سالن عمومی سینما را در ابتدای خیابان چراغ گاز افتتاح کرد.
 
۱۲۸۶: 
- مهاجری روسی به نام آقایف، از ۲۴ رمضان یک سالن سینما در قهوه خانۀ زرگرآباد خیابان چراغ گاز تهران افتتاح کرد. فیلمی از جنگ روس و ژاپن برنامۀ افتتاحیۀ این سینما بود.
- روسی خان با خرید یک دستگاه نمایش و ۱۵حلقه فیلم از آغاز ماه رمضان، در عکاس‌خانۀ خود در خیابان علاء الدوله (فردوسی) تهران مشغول کار نمایش شد.

مطبعۀ فاروس

 
۱۲۸۷: 
- روسی‌خان پس از بازگشت از روسیه، طبقۀ بالای مطبعۀ فاروس در خیابان لاله‌زار تهران را اجاره کرد و با کمک حیدرخان عمواوغلی یک سالن سینما در آن محل راه انداخت. این سالن بعدها به نام فاروس معرفی شد.
- آقایف قسمت پشتی مغازه خود در خیابان ناصریه تهران را تبدیل به سالن کوچکی با ۲۰ صندلی کرد. 
- روسی‌خان حیاط تالار دارالفنون در خیابان ناصریه تهران را به سینمایی با ۱۵۰ تا ۲۰۰ نیمکت تبدیل کرد. او برای جلوگیری از گرما، بالای حیاط را با پارچه پوشاند و یک نوازنده پیانو و یک نوازنده ویلون برای نواختن موسیقی همزمان با نمایش فیلم استخدام کرد (فیلم‌ها صامت بود.)
 
۱۲۹۰:
- آرتاشس پاتماگریان سینما تجدد تهران را در طبقۀ دوم ساختمان قدیمی در خیابان علاءالدوله افتتاح کرد.
 
۱۲۹۱:
- آرتاشس پاتماگریان به همراهی آنتوان سوروگین سالن سینمایی در خیابان علاء‌الدوله تهران تأسیس کرد.
 
۱۲۹۲:
- ژرژ اسماعیلوف سالن سینمایی در خیابان علاء‌الدوله تهران تأسیس کرد.
 
۱۲۹۴:
- آرتاشس پاتماگریان سینما تجدد تهران را با نام مدرن سینما بازگشایی کرد.
 
۱۲۹۶:
- آرتاشس پاتماگریان سینمایی را در خیابان علاء‌الدوله رو‌به‌روی بانک روس برپا کرد. 
 
۱۲۹۷: 
- در این سال به احتمال، سینمایی به نام تماشاخانه در جنوب شهر شیراز گشوده شد.
 
۱۲۹۸:
 حاج یحیی شیرازی فیروزه‌ای، صاحب عکاسخانه‌ای در بوشهر، نخستین سینمای این شهر را که در میان مردم به سینمای حاج یحیای عکاس معروف شد، تأسیس کرد.
 
۱۲۹۹: 
- در تابستان این سال آرتاشس پاتماگریان سینمایی تابستانی  در خیابان امیریه دایر کرد.
 
۱۳۰۳:  
- آرنولد یاکوبسون سینما مایاک تبریز را راه انداخت.
- سینما درخشان بوشهر افتتاح شد.
 
۱۳۰۵: 
- سینما ایران در قزوین توسط استاد برزو افتتاح شد.
- در شیراز سینمایی به نام پارس بنیاد شد.
 
۱۳۰۶: 
- سینما تابستانی خورشید در خیابان علاء‌الدوله تهران، برنامۀ نمایش فیلم خود را در روزهای فرد به خانم‌ها اختصاص داد.
- علی وکیلی سینما سپه را که بعدها به زهره تغییر نام داد در خیابان سپه تهران افتتاح کرد.
- سینما ایران در تبریز افتتاح شد.
 
۱۳۰۷: 
- علینقی‌خان وزیری و خان باباخان معتضدی، سالن سینمایی را به نام صنعتی در محل مدرسه عالی موسیقی در خیابان لاله‌زار افتتاح کردند. این سینما مخصوص خانم‌ها بود.
- سینماهای ایران رشت، شاپور بابل، دیده بان قزوین و ایران ارومیه افتتاح شدند.
 
۱۳۰۸: 
- سینمای تابستانی تهران در خیابان سپه با نمایش فیلم هروئین (هارولد تایلور) افتتاح شد.
- سینمای ییلاقی پری در تیغستان قلهک آغاز به کار کرد.
- سینماهای دیده بان، ملی، فردوسی و مایاک در تهران؛ اکباتان در همدان و فردوسی در شیراز فعالیت خود را شروع کردند.
 
۱۳۱۰: 
- روز ۲۶ تیر، سینمای تابستانی جهان تهران با نمایش فیلم ناموس افتتاح شد.
- روز ۳۱ تیر، سینمای تابستانی بهارستان تهران افتتاح شد. 
- روز ۲۵ مرداد، سینمای مدائن در سرچشمۀ تهران افتتاح شد.  
- روز ۱۲شهریور نخستین سالن واریته تهران ( هم برای سینما، هم برای تآتر و هم رقص ) در سینما مدائن آغاز به کار کرد.
- سینما سپه تهران جهت تبلیغ برای نمایش یک فیلم جدید، بارانی از اعلان را در تهران فروریخت.
- سینماهای باربد گرگان، شاهنشاهی شیراز، تمدن و گلستان تهران افتتاح شدند. 
- نخستین سینمای شهر الیگودرز با نام سینما گونی به صورت سیار آغاز به کار کرد.
 
۱۳۱۱:   
- روز ۱۱ خرداد سینما لونوپارک در خیابان نادری تهران افتتاح شد.
- روز ۳ شهریور سینما تآتر آریان با نمایش فیلم موپرات در سر پل امیربهادر تهران افتتاح شد.
- سینماهای سعادت، رویال، جهان و داریوش تهران، شمس میانه، وطن تبریز و شاپور قزوین افتتاح شدند.
 
۱۳۱۲: 
- روز ۲۱ خرداد سینما نادری در خیابان نادری تهران با نمایش فیلم بنهور افتتاح شد.
- سینماهای الوند همدان، شهرداری بندرانزلی، نوین غرب خوی و ملی تهران افتتاح شدند.
- سینما خیام بوشهر توسط حاج محمد غوث احمدیه پیمانکار کنسولگری بریتانیا تأسیس شد. این سینما فاقد صندلی بود و تماشاگران با خود چهار پایه ای به نام ملاسی (پیت حلبی) می‌آوردند.
 
۱۳۱۳: 
- از ۲۴ اردی‌بهشت سینما داریوش تهران که تا این تاریخ فیلم‌های صامت نشان می‌داد از این پس به نمایش فیلم‌های ناطق پرداخت.
- روز ۲۱ مهر سینما ایران تهران افتتاح شد.
- سینماهای ایران یزد، دیده‌بان مشهد و شیر آبادان، آریان اراک، جهان شیراز، اکتورال تبریز و سپهر بروجرد افتتاح شدند.
- از نیمۀ دوم سال، تعداد سآنس‌های سینما از دو به سه سآنس در روز افزایش یافت و صاحبان سینماها برای جلب تماشاگران بیشتر به رقابت با یکدیگر پرداختند. آنها ضمن تجهیز سالن‌های خود آرام آرام سیستم‌های نمایش را از ۱۶ کادر به ۲۴ کادر در ثانیه تبدیل کردند و امکان نمایش فیلم‌های ناطق را فراهم آوردند.
 
۱۳۱۴: 
- روز ۱۷ دی سینما اراک در شهر اراک با گنجایش ۲۵۰ نفر و نمایش یکی از فیلم‌های تارزان افتتاح شد.
 
۱۳۱۵:
- سینما تابستانی خورشید شیراز افتتاح شد.
- نخستین سینما در شهر کرمان با نام تابان توسط حکمت پور افتتاح شد.
- نخستین سینما در شهر بابل با نام حکیمی ( سالن تابستانی ) افتتاح شد. 
- نخستین سینما در شهر اصفهان به نام ایران افتتاح شد. تا قبل از ایجاد این سالن در اصفهان - تعداد اندکی از قهوه‌خانه‌ها با دریافت سی‌شاهی فیلم‌های کوتاه صامت نشان می‌دادند.
 
۱۳۱۶: 
- سینما بلور و خورشید نو تهران افتتاح شدند.
 
۱۳۱۷: 
- نخستین سینمای تربت حیدریه افتتاح شد. 
- سینما زیبای بابل از سوی یک مهاجر روس به نام اوسیک افتتاح شد.
 
۱۳۱۸: 
- نخستین سالن سینما در شهر بجنورد به نام شهرزاد توسط سرهنگ عرفانی با گنجایش حدود ۵۰۰ صندلی به صورت تابستانی افتتاح شد.
- نخستین سالن سینما در شهر سبزوار به نام میهن توسط غلامعلی صادق زاده با گنجایش تقریبی ۶۰ صندلی افتتاح شد.
- نخستین سالن سینما در شهر اهواز به نام میهن افتتاح شد.
 
۱۳۱۹: 
- سینما ایران تهران افتتاح شد.
- اواخر همین سال نخستین سینمای عمومی در آبادان به نام شیرین افتتاح شد.
- سینما پارس اهواز افتتاح شد.
 
۱۳۲۰: 
- روز سوم شهریور ماه ساعت هشت بعدازظهر برق سراسر شهر تهران به علت حملۀ متفقین قطع شد و تماشاگران سینماها از سالن‌ها بیرون ریختند.
- نیمه اول همین سال، سینما تاج در آبادان از طرف شرکت نفت ایران و انگلیس افتتاح شد ولی با شروع جنگ دوم جهانی، شرکت نفت از آن به عنوان سیلو استفاده کرد.
 
۱۳۲۲: 
- ایران نو نخستین سینمای اصفهان که خانم‌ها می‌توانستند در آن به تماشای فیلم بنشینند آغاز به کار کرد. در این سینما خانم‌ها در سمت چپ و آقایان در سمت راست سالن می‌نشستند و چادر مشکی بزرگی میان آنها فاصله می‌انداخت.
 
۱۳۲۳: 
- سینما خرم شمیرانات و سینما رکس آبادان افتتاح شدند.
 
۱۳۲۴: 
- روز سوم خرداد سینما کریستال تهران افتتاح شد.
- سینما تابستانی بهار تهران در میدان تجریش افتتاح شد.
 
۱۳۲۷:
- فیلم مرا ببخش محصول فرانسه ۱۹۳۰، به عنوان نخستین فیلمی که در ایران در استودیو ایران نو فیلم دوبله شده در سینماهای دیانا و پارک به نمایش درآمد.
 
۱۳۲۸: 
- نخستین سینمای اردبیل به نام ایران افتتاح شد.
- نخستین سینمای لنگرود به نام تاج توسط حسن اسلام نظر افتتاح شد.
 
۱۳۳۲: 
- نخستین سینمای قوچان با نام مهرداد و با نمایش فیلم نقل‌علی افتتاح شد.
 
۱۳۳۴: 
- روز اول فروردین سینما رویال تهران با نمایش فیلم چهار راه حوادث ساختۀ ساموئل خاچکیان افتتاح شد.
- روز دوم مهر در سینما رکس تهران برای اولین بار یک فیلم سینمااسکوپ به نام جنایت در سیرک به نمایش درآمد.
 
۱۳۳۵: 
- روز ۱۹ مهر سینما پلازای تهران افتتاح شد. 
- روز ۲۴ مهر سینما مولن روژ تهران با نمایش فیلم بندباز افتتاح شد.
- روز ۶ اسفند سینما پردیس تهران با نمایش فیلم راز از دست رفته افتتاح شد. 
- روز ۷ اسفند سینما دنیای تهران با نمایش کفش بلورین افتتاح شد. 
- سینما نور کرمان به وسیله علی و احمد ارجمند افتتاح شد.
 
۱۳۳۶: 
- روز اول فروردین سینما سعدی تهران افتتاح شد.
- روز ۳۱ خرداد سینما سیروس رشت که در آتش سوخته بود، پس از بازسازی بازگشایی شد.
- روز ۱۵ آبان سینما تاتر تهران ( البرز ) افتتاح شد.
- سینما سهیلای تهران ( مایاک سابق ) با نمایش فیلم دختر رودخانه افتتاح شد. 
- سینما مشعل تهران با نمایش فیلم نان و عشق و... افتتاح شد.
 
۱۳۳۷:  
- سینما نیاگارای تهران با نمایش فیلم دلقک افتتاح شد.
- سینما ایفل و کارون تهران افتتاح شدند.
 
۱۳۳۸:
- سینما امپایر تهران با نمایش فیلم شب‌های اروپا افتتاح شد. 
- سینما استیل تهران با نمایش فیلم ایرانی آقای شانس افتتاح شد.
- سینما فردوسی تربت حیدریه افتتاح شد. 
- سینما نادر درگز افتتاح شد.
- سینما آریای تهران افتتاح شد.
 
۱۳۳۹:
- در اردی‌بهشت ماه، نخستین سینمای درایوین (اتومبیل رو) ایران در تهران‌پارس افتتاح شد. گنجایش این سینما ۲۸۴ اتومبیل و بهای بلیت آن ۱۵۰ ریال بود. به هر اتومبیل یک بلندگوی مخصوص داده می‌شد که مشتریان بنا به میل خود صدای آن را تنظیم می‌کردند. فیلم‌های این سینما را سینما مولن‌روژ تأمین می‌کرد.
- سینما سعدی شیراز افتتاح شد.
- سینما دنیای اراک توسط سیفی افتتاح شد.
- سینما مسعود و میامی تهران افتتاح شدند.
- سینما تاج (سعدی و مولن روژ بعدی) تربت حیدریه به عنوان بزرگترین سالن سینمای این شهر با نمایش فیلم بزن به چوب افتتاح شد.
 
۱۳۴۰: 
- روز ۱۹ مهر افتتاح سینما مهتاب تهران از زنجیرۀ سینماهای مولن روژ با نمایش فیلم در ناپل شروع شد.
- روز ۲۶ مهر افتتاح سینما پرسپولیس تهران با نمایش فیلم گوریل درنده رها شده
- سینما ادئون تهران با نمایش فیلم کازینو دوپاری افتتاح شد.
- نخستین سینمای رامهرمز به نام آپادانا با نمایش فیلم شانس عشق و تصادف افتتاح شد. 
- سینما کاپری تهران با نمایش فیلم روح ساخته آلفرد هیچکاک افتتاح شد. 
- سینما آزیتای ترها و مولن روژ بجنورد افتتاح شد. 
- دو سینمای سعدی با گنجایش ۱۰۰۰ نفر، و شهرزاد با گنجایش حدود ۵۵۰ نفر، در سبزوار افتتاح شد. 
- سینما شهرزاد الیگودرز افتتاح شد. این سینما تا سال ۵۷ فعال بود و در این سال در آتش سوخت.
- سینما پاسارگاد بابل توسط محمد قلی اهرابی و ابوالقاسم معتمدی و با نمایش فیلم توپ‌های ناوارون افتتاح شد.
- سینما آزیتای خرم آباد با مدیریت وزین و با نمایش فیلم قهرمانان افتتاح شد.
- در دهۀ ۴۰ سه سینمای کارون، نیاگارا و کیهان در آبادان افتتاح شد. 
- سینما همای همدان توسط میران خان و اردشیر خان افتتاح شد.
 
۱۳۴۱:
- سینما سانترال تهران افتتاح شد.
 
۱۳۴۲: 
- سینما نادر تهران با مدیریت ناصر مجد بیگدلی و نمایش فیلم مسافرت برادران امیدوار در خیابان لاله‌زار افتتاح شد.
- سینما نیاگارای لنگرود توسط امیر اخلاقی، احمد کشاورز و احمد نزهت افتتاح شد.
- سینما سعدی بجنورد با نمایش فیلم سه مرد شجاع با بازی برت لنکستر افتتاح شد.
- سینما مهتاب اصفهان افتتاح شد.
 
۱۳۴۳:  
- سینما اونیورسال تهران و مغان اردبیل افتتاح شدند.
 
۱۳۴۴: 
- سینما جی تهران و کیهان افتتاح شدند.
 
۱۳۴۵: 
- سینما نقش جهان با نمایش فیلم حسین کرد افتتاح شد.
- یک سالن سینمای ویژۀ نمایش فیلم‌های کودکان و نوجوانان در طبقۀ چهارم فروشگاه فردوسی در خیابان فردوسی افتتاح شد و تا اوایل دهۀ ۱۳۵۰ به فعالیت خود ادامه داد.
- سینما نوین اردبیل افتتاح شد.
- سینما ریولی تهران با نمایش فیلم کتاب آفرینش در سه‌راه تخت‌جمشید افتتاح شد.
- سینماهای ناتالی، دیاموند، آپادان، پاسارگاد و پارامونت تهران افتتاح شدند. 
- سینما تاج همدان افتتاح شد.
- سینما آسیای آبادان پس از ترمیم و بازسازی با نام سهیلا افتتاح شد.
 
۱۳۴۶:
- روز ۲۳ شهریور سینما دیاموند لاهیجان افتتاح شد.
- سینما تاج درگز با نمایش فیلم ایرانی طوفان نوح افتتاح شد.
- سینما آریای کرمان افتتاح شد.
- تعداد سینماهای تهران به ۹۸ سالن رسید.
 
۱۳۴۷: 
- روز اول فروردین سینما اروپای تهران با نمایش فیلم جادۀ زرین سمرقند افتتاح شد. این سینما دارای ۱۴۰۰ صندلی، سه بالکن و دو دستگاه نمایش ۷۰ میلیمتری بود.
- سینما نیاگارای تهران پس از تعمیرات اساسی بازگشایی شد. این سینما در هر هفته یک سأنس خود را به نمایش فیلم به زبان انگلیسی اختصاص داد.
- سینماهای شهرام تهران، پارامونت کرمان، تنها سینمای سمنان کاپری و نخستین سینما در شهرهای تایباد آریا، تربت جام، و سانترال کاشمر افتتاح شدند.
 
۱۳۴۸: 
- سینما شهروند تهران افتتاح شد.
- سینما درایوین ونک با نمایش فیلم "روس‌ها دارند می‌آیند" افتتاح شد.
 
۱۳۵۰:
- روز ۱۲اردی‌بهشت سینمای شهر قصه افتتاح شد. بنا به قرار از این پس کلیه برنامه‌های این سینما در یک جلسۀ خصوصی یک هفته پیش از نمایش عمومی برای نویسندگان مطبوعات و منتقدان به نمایش در می‌آید. به عنوان نخستین گام فیلم مستند تریستانا ( لوئیس بونوئل) بدین صورت به نمایش درآمد. 
- سینماها موظف شدند پیش از نمایش هر فیلم سینمایی یک فیلم کوتاه ( مستند ) به نمایش درآورند.
- دراین سال تعداد سینماهای مناطق شهری ایران به ۴۳۹ سالن رسید که نسبت به سال گذشته ۷ درصد رشد داشت. از این تعداد ۱۲۰ سینما در تهران، ۹۳ سینما در شهرهای بزرگ، و ۲۶۶ سینما در شهرهای کوچک فعالیت داشتند. گنجایش سالن‌های سینما از ۹۸۰۰۰ صندلی فراتر رفت. 
- سینماهای لی لی زنجان، لوکس همدان، فرحناز بجنورد و آریای خرم آباد افتتاح شدند.
 
۱۳۵۱: 
- ساخت سینمای بزرگ و مجهز اراک به نام قصر طلایی که از سال ۱۳۴۹ آغاز شده بود پایان یافت. این سینما با گنجایش ۱۰۰۰ نفر، پردۀ عریض، صدای استریوفونیک و با نمایش فیلم قلعۀ عقاب‌ها افتتاح شد.
 
۱۳۵۲: 
- سینما شهر تماشای تهران افتتاح شد.
 
۱۳۵۳: 
- سینما آپادانای اهواز نخستین سینما در ایران که از وسایل و لوازم صد در صد نسوز ساخته شده بود با نمایش فیلم گل پری جون بازگشایی شد.
- قسمت بزرگی از سینما سالار رشت به علت فروش نرفتن کافی فیلم‌ها تبدیل به پارکینگ شد.
 
۱۳۵۵:
- در این سال ۴۸ میلیون نفر در تهران به سینما رفته بودند که ۷۶ درصد آنها بین ۱۵ تا ۳۰ سال داشتند.
 
۱۳۵۶:
- روز ۱۵ آبان سینما بلوار تهران در آتش سوخت.
- روز ۱۹ آبان سینما نیاگارای تهران در آتش سوخت. 
- روز ۲۱ آبان آپارتخانۀ سینما مسعود تهران در آتش سوخت. 
- روز ۸ اسفند سینمای آزیتای خرم آباد در آتش سوخت.
- روز ۷ اردی‌بهشت سینما فانوس بوشهر در آتش سوخت.
- در ابتدای سال ۴۰۷ سالن سینما در سراسر کشور وجود داشت. از این تعداد ۱۱۱ سینما متعلق به تهران بود و پس از آن به ترتیب: استان‌های خراسان ۳۳ سینما، خوزستان ۳۰ سینما، مازندران ۲۹ سینما، گیلان ۲۸ سینما، آذربایجان شرقی ۲۴ سینما، فارس ۱۹ سینما، آذربایجان غربی ۱۸ سینما، اصفهان ۱۶ سینما، کرمان ۱۲ سینما، کرمانشاهان ۱۰ سینما، کردستان ۸ سینما، لرستان ۷ سینما، همدان، سمنان و هرمزگان هر کدام ۴ سینما، بوشهر و چهارمحال بختیاری هر کدام ۳ سینما، کهکیلویه و بویر احمد ۲ سینما و ایلام یک سینما داشتند.
 
۱۳۵۷: 
- روز دوم فروردین سینما استیل تهران در آتش سوخت.
- روز ۲۸ اردی‌بهشت سینما کسری تهران در آتش سوخت.
- روز ۲۲ تیر سینما شهاب تهران در آتش سوخت.
- روز ۱۴ مرداد سینما آتلانتیک تهران در آتش سوخت.
- روز ۱۵ مرداد سینما شهر فرنگ در آتش سوخت. 
- روز ۱۹ مرداد سینما پارامونت شیراز در آتش سوخت.
- روز ۲۰ مرداد سینما کریستال ارومیه در آتش سوخت. 
- روز ۲۸ مرداد سینما رکس آبادان هنگام نمایش فیلم گوزنها به آتش کشیده شد.
- سینماهایی که در پی ناآرامی‌های ایران سوزانده شده یا از بین رفته‌اند عبارتند از کاپری، دیاموند، پارامونت، سینه موند، رادیو سیتی، ادئون، امپایر، کریستال، شهروند، میامی، سانیا، الوند، تیسفون، اطلس، رویا، تاج، شهناز، ری، داریوش، پلازا، ژاله، آزیتا، شرق، کارون، مرمر، دیانا، آسیا، قشنگ، ریوولی پاسیفیک و مولن روژ. 
- در این سال بر اثر ناآرامی‌های کشور ۴ سینمای شهر بابل و ۴ سینمای شهر همدان به آتش کشیده شد.
 
۱۳۵۸: 
- دو سینمای کاپری و ب ب مصادره شدند.
- چند سینما تغییر نام دادند: گلدن سیتی به فلسطین، تاج به ملت، آتلانتیک به آفریقا و پولیدور به پولیساریو.
 
۱۳۵۹:
- روز ۲۴ فروردین علی قدوسی دادستان کل انقلاب به بنیاد مستضعفان اجازه داد همۀ سینماهای کشور را در جهت رعایت کامل موازین شرعی به اختیار خود بگیرد.
- در پی انفجار بمب در سینما نادر تهران، فروش بلیت در سینماهای تهران به نصف و ثلث کاهش یافت.
- سینما جهان نمای چالوس در آتش سوخت.
- سینما قیام قم با نمایش فیلم سرباز اسلام افتتاح شد.
- حجت الاسلام احمد صادقی اردستانی، نمایندۀ امام در دفتر تبلیغاتی قم، خواستار انحلال انجمن سینماداران، انجمن وارد کنندگان، انجمن تهیه کنندگان فیلم و لغو مسئولیت صدور پروانۀ نمایش از ادارۀ امور سینمایی شد.
 
۱۳۶۰: 
- روز ۲۰ تیرماه سینما ایفل تهران در آتش سوخت. 
- سینماها جزو نخستین اماکن عمومی بودند که به دستور دایرۀ مبارزه با منکرات ملزم شدند از ورود خانم‌های بدون حجاب اسلامی جلوگیری کنند. 
- بنیاد مستضعفان تغییر نام سینماهای تحت پوشش خود را در تهران اعلام کرد: شهر فرنگ = آزادی؛ سینه موند = قیام؛ امپایر = استقلال؛ ب ب = پیام؛ نیاگارا = جمهوری؛ رویال = انقلاب؛ پولیدور= قدس؛ موناکو = شاهد؛ رکس = لاله. 
- سینما سپاه قم بطور رسمی شروع به کار کرد.
 
۱۳۶۱: 
- روز ۱۴خرداد نمایش فیلم برزخی به کارگردانی ایرج قادری و با بازی محمدعلی فردین و ناصر ملک مطیعی باعث اعتراض‌هایی شد.
- حجت‌الاسلام اردستانی پیشنهاد کرد که برای حل مشکل سینماهای ایران واردات فیلم‌های خارجی ممنوع و سینماها به طور موقت تعطیل شوند و اصلا تعداد سینماها کاهش یابد. 
- وزیر ارشاد، عبدالمجید معادی‌خواه، به دنبال اعتراض‌های شدید برای نمایش فیلم برزخی‌ها استعفا داد.
 
۱۳۶۲: 
- آمار سینماهای تهران ۷۶ ، تعداد صندلی‌ها بیشتر از ۵۲۰۰۰ . 
- حجت الاسلام خلخالی دربارۀ مصادرۀ سینماها گفت: من عقیده‌ام این است که اگر با قیمت عادلانه به بخش خصوصی فروخته شود و بخش خصوصی هم این‌ها را بخرد و در مسیر اسلام نه علیه اسلام به کار ببرد، هم خوب است و هم اشکالی ندارد.
 
۱۳۶۴:
- طی توافقی بین بنیاد مستضعفان و بنیاد شهید، کلیه سینماهای اصفهان در اختیار بنیاد شهید این شهر قرار گرفت. 
- آگهی فروش سینمای جمهوری با امضای محمد علی فردین در روزنامه‌های عصر به چاپ رسید.
- سینما بهمن سنندج افتتاح شد.
- آگهی فروش سینماهای پیوند، رنگین کمان، تابان، اروپا، و سه دانگ از سینما پارس در روزنامه‌ها چاپ شد.
- یک سینما در گلپایگان افتتاح شد. 
- سینما آسیای سراب با نمایش فیلم سناتور بازگشایی شد.
 
۱۳۶۵: 
- روز ۱۸ فروردین سینما پیروزی باختران با نمایش فیلم اتوبوس افتتاح شد.
- روز ۱۸ مهر سینما آزادی هفت گل با نمایش فیلم راه آتش بازگشایی شد.
 
۱۳۶۶:
- تعداد سینماهای کشور از ۲۸۴ سالن در سال ۱۳۶۲به ۲۶۴سالن کاهش یافت.
 
۱۳۶۷: 
- سینما شباهنگ و سینما کسری تهران بازگشایی شدند.
 
۱۳۶۸:  
- روز ۲۷ آبان سینما ۱۵ خرداد قم بازگشایی شد.
- روز ۲۷ آذر سینما ایران یزد در آتش سوخت.
- روز ۱۹ دی سینما ۲۲ بهمن تربت حیدریه بازگشایی شد.
 
۱۳۶۹: 
- سینما سپاهان اصفهان بازگشایی شد.
- سینما ارشاد مشهد به عنوان سینمای کودکان و نوجوانان افتتاح شد. 
- تنها سینمای زرین شهر اصفهان تعطیل شد. 
- سینمای شهر مریوان با نمایش فیلم هراس بازگشایی شد. 
- سالن شماره ۳ سینما عصر جدید تهران با نمایش فیلم رنگ انار پاراجانف افتتاح شد.
 
۱۳۷۰: 
- سینما پارس تهران دچار آتش سوزی شد.
 
۱۳۷۱: 
- سینما انقلاب مشهد در آتش سوخت.
- در شهریورماه سینما ایران آبادان در آتش سوخت.
- تنها سینمای تویسرکان تعطیل شد.
- سینما ادئون یکی از سینماهای قدیمی تهران تعطیل شد.
 
۱۳۷۲:  
- سینما ارشاد آبادان افتتاح شد.
- سینما عصر جدید اراک افتتاح شد. 
- سینما تهران بازگشایی شد. 
- سینما ادئون که سال پیش تعطیل شده بود بازگشایی شد. 
- سینما آزادی شهر شوش افتتاح شد. 
- سینما میلاد شهرستان نور افتتاح شد.
 
۱۳۷۳: 
- سینما گلشهر مشهد افتتاح شد.
 
۱۳۷۴: 
- سینمای فضای آزاد آبیدر در دل کوهی مشرف بر شهر سنندج به وسعت ۲۵۰۰متر افتتاح شد.
 
۱۳۷۵:
- روز ۱۳ تیر سینما فرهنگ کرمان افتتاح شد.
- روز ۷ شهریور سینما ساویز کرج افتتاح شد. 
- روز ۴ مهر سینما نفت بوارده ( تاج قبلی ) در آبادان بازگشایی شد.
 
۱۳۷۶: 
- روز ۲۹ فروردین سینما آزادی تهران در آتش سوخت.
 
۱۳۷۷: 
- روز ۳ خرداد سینما ایران ارومیه افتتاح شد. 
- روز ۱۱آبان مجتمع سینمایی سیمرغ با زیر بنای ۷۰۰۰ متر در زمینی به وسعت ۱۶۷۸ متر مربع در چهار طبقه و هفت سالن در مشهد افتتاح شد.
 
۱۳۷۸: 
- از ۴۹۵ سینمای کشور ۲۹۵ سالن فعال است و برای هر ۲۱۰ نفر یک صندلی وجود دارد.
- مجتمع فرهنگی سینمایی بهمن با چهار سالن نمایش فیلم و یک سالن ویژه تفریح کودکان با ۲۵۰۰ متر زیر بنا و ۶۵۰ صندلی در مشهد افتتاح شد.
- سینما استقلال پس از بازسازی بازگشایی شد.
- سینما جی تهران پس از حدود چهار سال تعطیلی به شکل یک مجموعه فرهنگی بازگشایی شد.
 
۱۳۷۹: 
- روز ۲۲ شهریور سینما پارس تهران با دو سالن بازگشایی شد.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
منوچهر دین‌پرست

با دوست کابلی‌ام عبدالحسیب به سمت یکی از "اندیشه‌گاه"های کابل حرکت کردیم؛ جایی که از وجودش خبر نداشتم و نمی‌دانستم که دقیقاً چه اتفاقاتی آن‌جا می‌افتد و چرا یک چنین نام اندیشه‌برانگیزی دارد. عبدالحسیب می‌گفت که خود او هم آن‌جا می‌رفته و حالا هم گاهی اوقات آن‌جا حضور می‌یابد.

در مسیر "اندیشه‌گاه" خانمی که بعداً خود را پزشک معرفی کرد، سوار خودرو ما شد. از او پرسیدم که کجا پزشکی خوانده، گفت: "من در تهران رشتۀ پزشکی خواندم و محل زندگی‌مان هم در اطراف میدان ونک بود". برایم جالب بود. وقتی که خود را معرفی کردم که به عنوان یک خبرنگار آزاد به افغانستان آمده‌ام، با خوشرویی سعی کرد اطلاعات خوبی به من بدهد. از او قدری در مورد جوانان کابل پرسیدم و از اینکه "اندیشه‌گاه" چگونه جایی است. گفت: "من به‌ندرت به اندیشه‌گاه می‌روم، چون اکثر مواقع در بیمارستان هستم، اما جای خوب و سالمی است که بیشتر جوانان در آن‌جا جمع می‌شوند و با یکدیگر به گفتگو می‌پردازند و اغلب گپ‌هایی دارند که در جای دیگر برای آن محلی نیست. شما در تهران به آن می‌گویید کافی‌شاپ".
 
وقتی صحبت از کافی‌شاپ شد، یاد دختر و پسرهای کافی‌شاپ افتادم که معمولاً موضوعات عاشقانه را رد و بدل می‌کنند. اما این‌جا گویا این‌گونه نبود. اگر هم بود، آشکار نبود. به هر حال، هنوز جامعۀ افغانستان جامعۀ سنتی و مذهبی است.
 
وارد "اندیشه‌گاه" که شدم، چند جوان را دیدم که گرد میزی با یکدیگر گپ می‌زدند. در گوشه‌ای کتابخانه‌ای بود. چشم‌های مرا کتاب‌های کلیدر دولت آبادی، دیوان اشعار سیمین بهبهانی و احمد شاملو به خود کشید. اگرچه تعداد کتاب‌ها دوصد عدد بیشتر نبود، اما به نظر می‌رسید که کتاب‌ها برای جوانان جذاب باشد. البته کتاب‌هایی هم از نویسندگان معاصر افغانستان در میان آثار دیده می‌شد، اما کتاب‌های ایرانی بیشتر بود. موسیقی آرامی هم که به نظرم تلفیقی از آهنگ غربی و افغانی بود، شنیده می‌شد که فضا را تلطیف می‌کرد.
 
اینترنت هم روشن بود و دو نفر داشتند صفحات فیس‌بوک‌شان را به‌روز می‌کردند. برایم جالب بود که بدانم در فیس‌بوک چه می‌نویسند. از یکی‌شان پرسیدم که هر چند وقت یک بار به فیس‌بوک سر می‌زند، گفت: "فیس‌بوک جذاب‌ترین چیزی است که تا کنون در عمرم داشته‌ام. حاضرم از همه چیز زندگی بگذرم، اما فیس‌بوک را داشته باشم. من هر چه دوست دارم، می‌نویسم. حتا دوستانی پیدا کردم که تاکنون آنها را ندیده‌ام، اما در فیس‌بوک می‌توانم با آنها تبادل فکری داشته باشم. در جامعۀ افغانستان هنوز داشتن دوست‌دختر پسندیده نیست، اما من با دوستم که هر روز نمی‌توانم او را ببینم، از طریق فیس‌بوک صحبت می‌کنم." 
 
جالب بود، چه زود رفت سراغ اصل ماجرا! گفتم: "با دوست‌دخترت چرا نمی‌آیی این‌جا؟" گفت: "آمدم، قهوه‌ای با هم نوشیدیم. اما زیاد نمی‌شود بیائیم. جنجال می‌شود."
 
به سراغ مسیح‌الله رفتم که مسئول اندیشه‌گاه بود و از او دربارۀ این‌جا پرسیدم. گفت: "اندیشه‌گاه چند سال بیش نیست که راه افتاده و بیشتر جوانان به این‌جا می‌آیند و جایی آرام برای گفتگوهای دوستانه است". گمان کردم که مسیح‌الله چون سرش شلوغ است، چندان خوش ندارد که بیشتر با من صحبت کند. بنابراین، ترجیح دادم که به سراغ مشتریان بروم. خواستم از محیط "اندیشه‌گاه" عکس بگیرم. مأمور پلیسی که آن‌جا بود، اجازۀ عکس‌برداری نداد. هر چه‌قدر با او صحبت کردم و گفتم که من از وزرات خارجۀ افغانستان مجوز دارم، قبول نکرد و مدعی بود که این‌جا یک جای خصوصی است و باید "ارباب من" اجازه دهد، نه وزارت امورخارجه! دیدم که کم‌کم دارد عصبانی می‌شود، از خیر عکاسی گذشتم و سراغ یکی دیگر از مشتریان خانم را گرفتم که سخت مشغول گپ اینترنتی بود. او حاضر نشد گفتگو کند. دلیلش را خواستم، گفت: "اگر کسی گفته‌های من را بشنود، جنجال می‌شود و پدرم نمی‌داند که من این‌جا می‌آیم". به او اطمینان دادم که نامش را نمی‌پرسم و عکسی هم از چهره‌اش نمی‌اندازم. گفت: "این‌جا محیط نوزادی است و حضور خانم‌ها چندان زیاد نیست. ما بیشتر درمورد باورهای مذهبی و فرهنگی صحبت می‌کنیم. ما دوست نداریم زیر چشم جامعه باشیم. دولت افغانستان می‌خواهد خود را دموکرات نشان دهد، اما سال‌ها طول می‌کشد تا ما دموکراسی را باور کنیم". از او خواهش کردم که تحصیلاتش را بگوید. گفت دانشجوی ادبیات فارسی است.
 
متین‌الله نظری، دانشجوی اداره و تجارت، با دوستانش مشغول گفتگو بود که میان سخنان‌شان رفتم و آنها نیز با خوشرویی از من استقبال کردند و چای سبز برایم ریختند و گفتگویمان را شروع کردیم. او از جنگ و ویرانی گفت، از سال‌های وحشت طالبان گفت. از او خواستم که از محیط "اندیشه‌گاه" بگوید: " این‌جا محیط آرام و فرهنگی است. من این‌جا را دوست دارم. فرهنگ ما بعد از سال‌ها جنگ و خشونت تغییر کرده و سال‌های بسیار سختی را پشت سر گذاشته‌ایم. ما این‌جا از خاطرات خوب گذشته می‌گوییم؛ خاطراتی که ما را با یکدیگر دوست می‌کند". متین‌الله اندیشه‌گاه را یک جای غربی نمی‌داند. او معتقد است که اندیشه‌گاه مدیون جهانی شدن است. "در این عصر، چه در کابل باشیم و چه در لندن، به واسطۀ رسانه‌ها از آراء و افکار یکدیگر به خوبی آگاه می‌شویم". دوستش، امید، هم معتقد بود "جوانان در اندیشه‌گاه بیشتر از فیس‌بوک استفاده می‌کنند. فیس‌بوک برای ما نشانۀ حضور در دنیای مدرن است. کابل دارای فرهنگ غنی بود که با وقوع جنگ شوروی و نبردهای داخلی ویران شد، اما ما می‌خواهیم فرهنگ اصیل کابل را دوباره به دست بیاوریم".
 
امید که در دانشکده ارتباطات عامه و دیپلماسی تحصیل می‌کند، بر این باور است که "بر اثر جنگ افراد متمدن از کابل رفته‌اند و به‌ندرت به کابل برمی‌گردند، اما این جوانان کابل هستند که باید فرهنگ اصیل افغان را زنده کنند. دموکراسی داشتن دوست‌دختر و کالای (لباس) نیمه‌برهنه پوشیدن نیست".
 
در نگاه جوانان "اندیشه‌گاه" آیندۀ روشن را می‌دیدم؛ جوانانی که میان تناقض سنت و مدرنیته در تکاپو هستند و می‌خواهند کابلی را که در باره آن بسیار شنیده‌اند احیا کنند.
 
عقربه‌ها ساعت هفت شامگاه را نشان می‌دهد. دستان امید و متین‌الله را به گرمی می‌فشارم و خداحافظی می‌کنم و از "دروازه" و تابلوی "اندیشه‌گاه" عکسی پنهانی می‌گیرم و در دل می‌گویم، شاید اندیشیدن‌های "اندیشه‌گاه" راه‌های جدیدی برای جوانان کابل بگشاید که من در سفرهای آینده ببینم.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

 

از میان داستان‌های مکتوب ایرانی که قرن‌ها سرگرمی شب‌نشینی‌های مردمان بوده و به وسیله اشخاص با سواد برای بی‌سوادان خوانده می شده، سلیم جواهری مانند امیرحمزه صاحبقران و طوطی‌نامه و دیگر داستان‌های از این دست، بسیار نامدار است. اما در گذشته‌ها یعنی تا اوایل قرن شمسی حاضر وحتا شاید تا پایان دو سه دهۀ اول آن، زمانی که هنوز مطبوعات و رادیو و تلویزیون جای سرگرمی‌های سنتی را نگرفته بودند، داستان سلیم جواهری با چاپ‌های بد و پر از غلط، به صورت بسیار ارزان قیمت روانۀ بازارها می‌شد و چاپ منقحی از آن در دسترس خوانندگان نبود. بعدها نیز از دور خارج شد و نیاز به چاپ درستی از آن از بین رفت. امروزه که دیگر این داستان‌ها اسباب سرگرمی مردمان در شب‌های دراز زمستان نیست و به بخشی از اشیاء موزۀ خواندنی‌های ایرانیان در طول تاریخ بدل شده، تحقیق و جستجو در ساخت آنها و شیوۀ روایت و نیز تحلیل و تفسیر آنها اهمیت پیدا کرده است.

تازه‌ترین نسخه‌ای که از این داستان وارد بازار ایران شده، نسخه‌ای منقح و ویراسته است که به کوشش محمد جعفری (قنواتی) منتشر شده است. این نسخه را دو مقاله یکی از پروفسور مارزلف آلمانی و دیگری از خانم مارگارت میلز آمریکایی غنا بخشیده است. آقای جعفری در مقدمه یادآور می‌شود که دو روایت با پایان بندی متفاوت از این داستان وجود دارد که اینک هر دو را در کنار هم چاپ کرده است. او همچنین وجود نسخه‌های فراوان خطی از این داستان و چاپ‌های متعدد آن را دلیل بسیاری علاقه مندان و خوانندگان آن بشمار می‌آورد. حتا ترجمۀ آن به زبان‌های عربی و ترکی را نیز دلیل محبوبیت داستان در منطقه می‌شناسد.
 
داستان به لحاظ تاریخی به زمان حجاج بن یوسف ثقفی (۴۵-۹۵هجری قمری) باز می‌گردد که از ستمکارترین والیان اموی در ایران، و از پایه گذاران مخالفت تاریخی ایرانیان با اعراب بوده است. بیست سالۀ پایانی قرن اول هجری در ایران مشحون از خون‌ریزی بی‌حساب اوست. قساوت او چنان بی‌سابقه بوده که در طول تاریخ ایران همواره زبانزد مانده است. مورخان شمار کسانی را که به دست او کشته شده‌اند تا یکصد و بیست هزار تن نوشته‌اند و این تعداد غیر از کسانی بوده است که در جنگ‌های کشته شده بودند. در داستان سلیم جواهری، این مرد خونخوار که به‌ویژه شیعیان از دست او در امان نبوده‌اند، پس از قتل سعیدبن‌ جبیر از علمای شیعه دچار بی‌خوابی می‌شود و در پی کسی بر می‌آید که قصه‌ای بگوید که هم او را بخنداند و هم بگریاند. سلیم جواهری را که در زندان او بوده است می‌یابند و بدین طریق قصه آغاز می‌شود.
 
داستان سلیم جواهری مانند هر داستان دیگری به نوعی زیر تآثیر داستان‌های هزار و یک شب و این یکی بخصوص تحت تأثیر داستان سندباد بحری است. سلیم مرد زورمندی است که ثروت فراوان از پدر جواهر فروش خود به ارث برده ولی همه را به باد داده و به حمالی روی آورده است. داستان پر آب چشمی است که در آمیختگی آن با حکایت های مذهبی و داستان‌های عاشقانه، آن را جذاب‌تر می‌کند، و قهرمان داستان حوادث و رویدادهایی را از سر می‌گذراند که اینک دیگر باورپذیری خود را از دست داده‌اند. اما در دنیای پر از اجنه و خوفناک و سرشار از خرافات و افسانه‌های گذشته هیچ‌کس در درستی آنها تردیدی نداشته است. اگر بخواهیم به تأثیر هزارویک شب بر این داستان اشارتی بکنیم این نکته کافی است که سلیم نیز قصه می‌گوید تا چون شهرزاد از مرگ برهد. "در حقیقت می‌توان گفت هر دو قصه‌گو، سلیم و شهرزاد، با استفاده از هنر خود و افسون افسانه یا سحر کلام، قدرتمندانی خون‌ریز را به تسلیم وامی دارند و به هدف خود می رسند، گیرم شهرزاد رسالتی اجتماعی و سلیم هدفی فردی در سر داشته‌اند."
 
آقای جعفری قـنواتی که اینک نسخۀ منقحی از داستان به دست داده است، در کار خود بسیار خبره است. او از سالها پیش داستان‌های شفاهی را در بین مردان و زنان قدیمی جنوب جستجو کرده و چند سال پیش روایت‌های شفاهی هزار و یک شب را به زیور طبع آراسته است. برای داستان سلیم جواهری نیز او نسخه‌های متعددی را از خطی و چاپی در کتابخانه‌های معتبر ایران و تاجیکستان  جسته و یافته و خوانده و تفاوت‌های آنها را با یکدیگر آشکار کرده و سرانجام نسخۀ قابل قبولی از آن را توسط انتشارات مازیار به چاپ سپرده است. کتاب دارای چاپ و حروف‌چینی خوب و قابل اعتناست. چهل پنجاه صفحه مقدمه و شرح و توضیح و بیان زمینه‌های تاریخی و تشابهات با سایر متون ادبی و داستانی و روایت‌های متعدد که مولف بر کتاب نوشته به همراه مقالات پروفسور مارزلف و مارگارت میلز که در پایان داستان آمده، آن را پربارتر کرده است. افسوس که از طرح‌های تاریخی تهی است.
 
در اینجا بد نیست به خلاصۀ داستان – به قلم آقای جعفری - نظری بیندازیم: سلیم می‌گوید پس از مرگ پدرش که جواهر‌فروش ثروتمندی بوده است، بر اثر مراوده با افراد ناباب همۀ میراث پدر را از دست می‌دهد و به فلاکت می‌افتد. برای گذران زندگی به حمالی دست می‌زند. روزی حمالی را می‌بیند که با بار سنگینی در گل گیر کرده است. او را به همراه بارش از گل در می‌آورد. پس از آن صدایی به گوشش می‌رسد که سلیم را برای اینکه شکر خدا را به جای نیاورده سرزنش می‌کند. سلیم بر اثر آن دچار بیماری سختی می‌شود و یک سال در بستر می‌افتد. روزی به درگاه خدا می‌نالد و با گریه از خدا شفا می‌طلبد. در همان حالت به خواب می‌رود. حضرت پیغمبر را به خواب می‌بیند. پیغمبر با دست کشیدن به بدنش او را شفا می‌دهد. سلیم از خواب بیدار می‌شود و بدون آگاهی زنش به قصد مکه و مدینه از خانه بیرون می‌رود. پس از آن به حلب می‌رود. به همراه لشکریان اسلام با رومیان می‌جنگد. ضمن رشادت‌های فراوان اسیر می‌شود. باز هم پیغمبر را به خواب می‌بیند. با راهنمایی پیغمبر از زندان نجات می‌یابد. در حین فرار به بیشه ای بر لب دریا می‌رسد. در آنجا گاوی دریایی را که گوهر شب چراغ داشته می‌کشد و گوهر را تصاحب می‌کند. از آنجا می‌رود تا به دیار بوزینگان می‌رسد. با دختر پادشاه بوزینگان ازدواج می‌کند و صاحب فرزندی می‌شود. بعد از مدتی از آنجا فرار می‌کند. در سرزمین دوالپایان اسیر دوالپایی می‌شود. پس از چندی دوالپا را با حیله‌ای از پا در می‌آورد و از آنجا نیز فرار می‌کند. کنار چشمه‌ای به چند پریزاد برخورد می‌کند که در جلد کبوتر بوده‌اند. با دزدیدن جلد دختر کوچک‌تر توجه آنها را به خود جلب می‌کند. دختر او را به شهر پریان می‌برد. در آنجا ضمن استقبال از او دختر را به عقدش در می‌آورند. سلیم چند سال آنجا می‌ماند و صاحب دو پسر می‌شود...
 
شاید یادآوری این نکته هم جالب باشد که چند سال پیش دکتر پرویز ممنون، استاد تآتر و باله و منتقد مشهور هنری، ساکن اتریش، روایت تازه‌ای از شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون نظامی را در قالب تازه‌ای از نقالی ارائه داد که بسیار هم دلنشین بود. اما متاسفانه هنوز کسانی در پی زنده کردن نقل و روایت داستان‌هایی مانند سلیم جواهری در قالب تازه و مدرن بر نیامده‌اند.
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رضا محمدی

زندگی ابراهیم امینی از زبان خودش
ابراهیم امینی شاعری است از بلخ، قدیمی‌ترین شهری که در زبان فارسی وجود دارد، شهر اولین شاعران و شهری که از مزار زرتشت تا علی مرتضی و شیث پیامبر و حسنک وزیر و بسیار نام‌های آشنا را با خود دارد. شاعران بلخ هم همیشه از هر جای دیگر بیشتر صاحب ادعا بوده‌اند به اعتبار شهرشان. در بلخ تب شعر همیشه بالاست. همیشه به یُمن آدم‌هایی مثل استاد عمر فرزاد و واصف باختری و صالح خلیق در شهر، شب‌های پر شور شعر جریان داشته‌است.

ابراهیم امینی برعکس بسیاری از غزل‌سرایان تازه در افغانستان، هیچ وقت در ایران نبوده‌است. در خود بلخ نمو کرده‌است و شاعر شده‌است. بر بستر تجربۀ شاعران ممتازی مثل استاد عفیف باختری و وهاب مجیر و شهباز ایرج و صادق عصیان و ژکفرحسینی و سمیع حامد رشد کرده‌است و به کمک همین شاعران که به شهرشان و پیشرفت شاعران شهرشان حسابی غیرت و حمیت دارند.
 
سه شعر از ابراهیم امینی با صدای شاعر
ابراهیم، هفده هجده ساله بود که گل کرد، با یک نسل از شاعران همسال دیگرش مثل سهراب سیرت و آذرمهر و حامد خاوری و خیلی‌های دیگر.
 
اولین کتاب ابراهیم با نام "وقتی هوای چشم ترا مه گرفته بود" در تابستان ۱۳۸۶ خورشیدی چاپ شد. "غزل‌سرای تازه‌ای که خیلی زود بعد از مرگ حسین منزوی، خواننده را می‌توانست به یاد او بیندازد. طعم همان جنون و تغزل و تلخی اما طبیعتاً خام‌تر بود". این قول هادی سعیدی کیاسری، سردبیر مجلۀ شعر و رئیس کانون ادبیات ایران بود.
 
شب است و چشم‌به‌راهیِ خواب‌های حرام / رها نمی‌کندم این عذاب‌های حرام
میان حافظ و من یک تفاوت تلخ است / شراب‌های حلال و شراب‌های حرام
میان ما و خدا بعدِ سال‌ها دعوا / نگشته پاک حساب و کتاب‌ها ی حرام
 
غزل با همان شیدایی کلاسیکش، با لحن معترض و عاصی‌اش ، پس از سال ها شماتت در این سال‌ها دوباره جان گرفته بود و همه این را به سایه حسین منزوی نسبت می‌دادند. شاعری که ضد غزل‌ترین منتقدان را نیز به احترام وا می‌داشت. شاعری که نه مثل خانم بهبهانی می‌خواست بین غزل و شعر سپید آشتی ایجاد کند، با ایجاد فرم‌های مدرن و روایت‌های نیمایی و نه مثل محمدعلی بهمنی غزل را کوچه‌بازاری می‌نوشت تا جمعیت طرفدارانش را جداکند؛ و نه مثل شاعران مکتب کابل مثلاً حیدری وجودی. و البته در ایران هوشنگ ابتهاج، غزل‌هایش با عرفان و زبان قدیم مولانا و سعدی همسایگی و کسب مشروعیت می‌داد. غزل منزوی، غزل بود در ادامۀ جریان شیدایی که تاریخ مصرف نمی‌پذیرفت. نه از کهنه شدن باک داشت و نه از رفتن به کوچه و بازار. رسوا و رندانه وخراباتی با جامۀ حافظانۀ مستی. همۀ علایمی که در غزل‌های ابراهیم داشتند دیده می‌شدند.
 
این کوه هم صدای مرا بی‌طنین گذاشت / با سکته و سکوت سگی را عجین گذاشت
من کوچکم ولی نه به حدی که او مرا / وقتی ندید بر سر من ذره‌بین گذاشت
عقل مرا گرفت، مرا کودن آفرید / گستاخی و جنون مرا در جنین گذاشت
من – اسب سرکشی که غم زندگی مرا / با زور، قیزه در دهنم کرد و زین گذاشت
پیشانی‌ام که – عین پریشانی و غم است / - را، پیش پای خاک زنی بر زمین گذاشت
باید که انتقام بگیرم از این همه... / باید... نباید این همه را این‌چنین گذاشت
 
در آن کتاب اول جز این شیدایی منزویانه، نوعی زبان جسورانۀ محاوره نیز قابل تأمل بود، با کشف‌هایی در زبان و تخیلی جزئی‌نگرانه. این شاعر تازه در اولین شعرهایش هم می و میخانه و گل و پروانه نداشت. زبانش نقص داشت، اما تخیلش نه. سبکسری و شور در شعرش موج می‌زد.
 
اما به سان باد از این کوچه می‌روی / ما را خیال سنگ و گل و چوب می‌کنی
شاید منم که آمده‌ام خانۀ شما / آن گرد و خاک فرش که جاروب می‌کنی
 
به همان نسبت که شعرش اصیل بود، اصطلاحات لهجۀ فارسی بلخ نیز از شعرش سرک می‌کشیدند. اصطلاحاتی که برای بسیاری از خوانندگان شعر فارسی در عین آشنایی تازه بودند.
 
او می‌‌رود و از همه چی مزه می‌رود / من با دو چشم زهر پیاز ایستاده‌ام
* * *
یا این جدایی من و تو اتفاق بود / یا که ز تنگ‌چشمی مردم حسد شدیم
* * *
وقتی برون شدم که تو را جستجو کنم / دیدم که توته‌‌های تنت سنگ جاده بود
* * *
هم‌خلوت قدیم کجایی که نیستی / ما خاک و تو بلندهوایی که نیستی
 
چشم زهر پیاز، حسد شدن از تنگ‌چشمی و بلندهوایی اصطلاحاتی کاملاً بلخی‌اند، اما بدون شک در ایران یا تاجیکستان نیز از شدت وضاحت به معنی احتیاج نخواهند داشت. تنها "توته" به معنی تکه یا بریده شاید کلمه‌ای ناآشناتر باشد.
 
منتها خصوصیت دیگری که از همان اول در شعر او پیدا بود، لحن تلخ مرگ‌اندیشی بود که سایۀ  سال های جنگ برای نسل او میراث گذاشته بود و این با بدبینی و تلخی ذاتی شاعر هر سال ژرف‌تر می‌شد.
 
پیوستنم به خاک دگر مرگ کوچک است / مرگ بزرگ فاجعۀ زنده ماندن است
 
"...نوشته‌ام که خط بزنی"، دومین مجموعۀ شعریِ ابراهیم امینی است که دو سال بعد به تعداد یک هزار نسخه با ۴۲ غزل در ۸۴ صفحه، از سوی "حلقۀ فرهنگی زلف یار" چاپ و انتشار یافت غزل‌های این مجموعه نیز از ویژگی‌های زبانی برخوردار بوده و سرشار از صمیمیت و زیبایی و تلخی بودند.
 
و بالاخره سومین مجموعۀ او "گریه در گودال" سال ۱۳۹۰ چاپ شد. سه مجموعه‌ای که نشان می‌دادند غزل و شاعر چه قدر به هم گره خورده‌اند و آن رنج‌هایی که در اول با او بودند، دیگر زخم‌هایی سر باز شده بودند. همان طور که بسامد ذکر یا ارجاع به "بوف کور" هدایت در شعر او زیاد شده بود. فضای اجتماعی افغانستان نیز او را به سمت بدبینی بیشتری سوق داده بوده‌است. خودش در یادداشتی تلخ درصدر یکی از شعرهایش می‌نویسد:
 
"... عصرها حین برگشتن به اتاق، وقتی روی "پل سوخته" می‌رسم، می‌ترسم. می‌ترسم از خودم و از شیطان اندوهگین درونم که با اشتیاق شدید از من خواهش می‌کند به جمع رفقای احتمالی – مجموعۀ معتادان شهر کابل – بپیوندم... من از چشم‌اندازهای نزدیک‌تری آنان را دیده‌ام. و گاهی رفتارهای عجیب و غریب‌شان وسوسه‌ام کرده تا از آن "لجن میعادی" سوژۀ مستندی روی هم کنم، ولی احساس من نسبت به آنها عمیق‌تر شده‌است. احساسی که مرا از سوژه ساختن این "اجتماع تنها" باز می‌دارد.
 
"خلاصه هر روز حین عبور با هزار چشم به آنها نگاه می‌کنم و برایم رقت‌برانگیزتر می‌شوند. ولی باز هم می‌ترسم، وقتی می‌بینم یک نفر از "کروزین" پایین می‌شود و با لباس‌های مرتب‌تر و شیک‌تر از لباس‌های من به جمع بی‌خیال آنها می‌پیوندد. حالا فکر می‌کنم من باید بترسم، چون فاصلۀ زیادی از هر نگاه با آنان ندارم".
 
نفس بکش! نفس تو دوام زیستن است / نفس بکش که جهان کارخانۀ کفن است
اگرچه سمبه و سوراخ بینی‌ات بندند / ولی به زیر دماغ تو یک وجب دهن است
هوای کابل اگرچه به زهر آلوده‌است / چه فرق می‌کند، آدم سرشتش از لجن است
* * *
بعد به زندگی در کابل می‌پردازد. شهری که هر لحظه در آن احتمال دارد کسی خودش را در حمله‌ای انتحاری منفجر کند یا مرمی ِ (گلوله) دَیدو(سرگردانی) از تفنگ سربازی گمنام یا نشئه یا بیکاری رها شود و به تو اصابت کند. و فقر چندان هست که حتا مردن هم مصیبت پردردسری به حساب می‌آید.
 
هزار مرمی ِ دَیدو قرار می‌یابد / به سینه‌ات که از اعضای خویش بی‌خبری
تمام زندگی‌ات – جیب‌های سوراخت -  / چگونه می‌روی از هر دکان کفن بخری
* * *
بیهوده در هوا که دهن وا نمی‌کنند / این زخم‌های مست تنم را چریده‌اند
* * *
چون گندمی که تازه بروید به قصد نان... / من بودم آن که درخور هر آسیاب بود
* * *
ما دو گرگ گشنه بودیم، او نمی‌دانم چه شد / گفت پشت تپه‌های دور چیزی هست... رفت
* * *
و این تلخ‌اندیشی موتیف وحشتناک مرگ را ترجیع باطنی همۀ غزل‌هایش می‌سازد. لازم به توضیح نیست که این مرگ‌اندیشی با جنس مرگ‌اندیشی دیگر همگنان او در شهرهای خوب‌تر جهان فرق دارد. به خاطر یأسی فلسفی یا مـُـدی روشنفکرانه نیست. به خاطر تشویق شدن در مجامع ادبی هم نیست. بی‌تکلفانه پیداست که شرح حال روزگار تلخ خود شاعر است.
 
من مرده ام که زنده بمانند گورها / من مرده ام که دغدغه هایت شود تمام
من مرده ام تو زنده ای و راه می روی / با بی تفاوتی سرمن گام گام گام
* * *
به کاسۀ سر من آب داده‌اند مرا / کجاست حوصله‌اش...؟ تا دوباره سر بروم
* * *
چی کسی بود مرا برده و در گور انداخت / مثل یک فرصت مردار مرا دور انداخت
 
مسئلۀ او دست‌وپنجه نرم کردن ملموس با واقعیت‌های یک زندگی تلخ است. با فقر فزاینده مردم، با تردد مرتب "جنازه‌های عصبانی" با سیاستمدارانی که در کاسۀ سر به مردم آب روزانه روزی‌شان را می‌دهند و روزگاری که با دل نازک و شیدای شاعر جوان ما ناساز است. روزگار لمپنیسم بعد از جنگ که همه چیز باری به هر جهت شده‌است و نه به کسی اعتمادی است برای همراهی و نه می‌توان به جدیت عقیده‌ای فکر کرد. مثل فیلم آپارتمان ساخته وایلدر که به فکاهه خصوصیات جامعه‌ای بعد از جنگ را حکایت می‌کند یا سه‌گانۀ کیشلوفسکی که به ظهور این جامعۀ لمپن و سربه‌هوا و بی‌اعتقاد بعد از جنگ می‌پردازد. شاعر ما مثل هنرمندان غریزی دیگری در افغانستان، مثلاً صدیق برمک و فیلم جنگ تریاکش، راوی رازها و روایت‌های استیصال این نسلند؛ نسلی که فحش در آن جزئی عادی از محاوره است و دروغ و بی‌اعتقادی و فرصت‌طلبی همه خصوصیات دورۀ زندگی آنهاست.
 
شب عروسی خونین خواهرانت را / به چهره شرم، به شانه تفنگ رقصیدی
مهم نبود که برد و که باخت دیوانه / در این میانه فقط تو قشنگ رقصیدی
* * *
کشورم‏ را می‏برم در خانه‏ام پـُت می‏کنم / کوچه‏ را پر کرده استبداد، از توپ و تفنگ
 
("پـُـت کردن"، یعنی پنهان کردن). بسامد بالای کلماتی چون حشیش و چرس و تریاک و شراب و نیشه‌گی (نشئه‌گی، مستی) و دیوانگی و شاش و از این قبیل نیز خود ادامه‌ای از همین ماجراست. حتا شاعر در نسبت با معشوقش نیز همین لحن و رویه را دارد.
 
در سرم "تومور" بود و در تنم تومار تب / خواب بودی و اناری بر لبت ترکیده بود
* * *
پلنگ له‌شدۀ کـَمپـَل تو باشم و سخت / به روی عادت ماهانۀ تو "توب" کنم
* * *
دختری ‏را که لبم سنجاق بر لب‏هاش بود / تازه‏ها فهیمده‏ام یک مرد دیگر می‏خورد
شعرهایم هیچ جایی را نمی‏گیرند، وای / شعر را خر می‏خورد، خر می‏خورد، خر می‏خورد
 
و بالاخره اینکه منتقد و شاعر ارجمند آقای روح‌الامین امینی که خود از چهره‌های ادبی برجستۀ همین نسل است، در نوشته‌ای ابراهیم را با نقدی مشفقانه چنین وصف می‌کند: "شاعرانگی جدی در کنار سرسری انگاشتن همه چیز حتا شعر، شاعری به نام ابراهیم امینی را شکل داده‌است. چنین وضعیتی شعرهای او را حال‌وهوایی ویژۀ خودش بخشیده که نه می‌توان با نگاه ریزبین یک منتقد از کاستی‌های کارش گذشت و نه می‌توان با دید یک مخاطب عاشق شعر، زیبایی، صفا و صمیمت غزل‌هایش را نادیده گرفت". و سپس او را به جدی گرفتن بیشتر کار ادبی تشویق می‌کند.
 
اما من امیدوارم، ابراهیم و نسل فوق‌العادۀ ابراهیم با این توانایی‌های خاص و شعور و تخیل شگفت، همه چیز زندگی را جدی‌تر بگیرند. و زودتر از این دوران وایلدری بعد از جنگ بگذرند. از این تلخی‌های گزنده به شیرینی‌های جهان برسند و ناهمواری وضع خویش را در نسبتی بزرگ‌تر به وسعت ناهمواری‌ای که در جهان هست و چشم‌انداز وسیع تاریخ ببینند. از آن‌جا که من به صداقت بیان اینها مؤمنم بیشتر از همه می‌ترسم این مایۀ بدبینی و تلخی، کار دست‌شان بدهد. و امیدوارم آنان که دست‌اندرکار امور ملک و ملکوتند، قدر و قیمت ابراهیم و دوستانش را به شایستگی بشناسند. این نوشته را با این شعر که یکی از بهترین غزل‌های اوست، به پایان می‌برم.
 
می‌آیمت ولی چه کنم راه، نیستی / اندازه‌ای که شب شده‌ام ماه نیستی
مانند جغد می‌گذرم از خرابه‌ها / می‌پالمت به عالم اشباح نیستی
می‌خواستم ترا ببرم مثل گردباد / دیدم که کوه صاعقه‌ای، کاه نیستی
ای آب! ای که حل شده‌ای در تن زمین / تنها تو در محاصرۀ چاه نیستی
از هر طرف بلند صدا می‌زنی مرا / هر سوی خویش می‌نگرم، آه نیستی
 
 
نوشته‌ام که خط بزنی
انتشارات حلقۀ فرهنگی زلف یار، 
مزار شریف۱۳۸۸،
طرح جلد و صفحه‌آرایی: ژکفر حسینی
تیراژ: ۱۰۰۰ نسخه

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

مجموعه عکس
پارنج، نامی زیبنده است برای نمایشگاه عکس‌های مسیح شریف موسوی در گالری شش تهران که روز نهم دی‌ماه گشایش یافت و تا نوزدهم دی‌ماه برپاست.  از آن مهم‌تر این که پاره‌ای عکس‌ها یک دنیا حرف دارد. پارنج، همانند دست‌رنج، برای کارگرانی است که ازبامیان و کابل و مزار شریف تا شهرهای مرکزی ایران راه سواره یا پیاده می‌کوبند تا شکم خود را سیر کنند و از همین رو عنوان مناسبی است برای بیان رنج‌های کارگرانی که به قول شاعر پیاده آمده‌اند و پیاده می‌روند.

هنوز وارد نمایشگاه نشده‌ام که عکسی مرا میخکوب می‌کند. یکی از همراهان که پیش از من رسیده، با نگاه می‌پرسد: دیدی؟ می‌گویم محشر است و پیش از آنکه عکس‌های دیگر را ببینم از دختر جوانی که گالری را اداره می کند، می‌پرسم: عکاس در نمایشگاه حضور دارد؟ دستش را دراز می‌کند و با انگشت جوانی را نشان می‌دهد که بیست‌وچند بهار بیشتر از عمرش نمی‌گذرد، اما گویا می‌تواند بار سرنوشت را همراه با دوربینش روی شانه حمل کند.
 
عکس‌ها همه سیاه و سفید است و این البته مناسبت بیشتری دارد برای ترسیم روزگار نه‌چندان امیدبخش کارگرانی که تمام سعی‌شان سیر کردن شکم پیچ پیچ است و البته به کف آوردن لقمۀ نانی و به غفلت نخوردن آن، بلکه فرستادنش برای زن و فرزند یا پدر و مادر در افغانستان؛ هرچند با این امر که این آدم‌ها از روزگار باستان و از قعر دنیا نیامده‌اند، بلکه در همین روزگار ما، از همین کشور همسایه و همزبان آمده‌اند، خوانایی چندانی نداشته باشد.
 
عکسی که ما را میخکوب کرده، عکسی است از اتاقی که تعدادی کارگر افغان در آن به استراحت مشغولند. این جایی است که منزل یا خوابگاه همۀ آنها با هم است. یک زیرانداز کهنه، یک کتری خسته و فرسوده، یک لیوان چای تیره، یک قندان، با قامت‌هایی ولوشده بهر استراحت و شلوارهای پُرلک و پرچین که حکایت از کار سنگین دارد، و مقداری خرت‌وپرت، تمام آن چیزی است که کارگر افغان در سی چهل سال گذشته از جهان بیدادگر نصیب برده‌است و هنوز می‌برد. با وجود این یک نگاه تیز از ژرفای اتاقی که گویی ته دنیاست، با دو چشم باهوش که جهان بیرون را به نظاره نشسته و سهم خود را انتظار می‌کشد، مرا از ته قلب شادمان می‌کند.
 
عکس‌های دیگری هم هست که کم از آن عکس نیست. یک کارگر افغان بر فرش زمردین باغ نشسته، سفره‌ای در برابر خود پهن کرده که بر آن یک بشقاب خیار خردشده و یک قرص نان در کنار یک استکان چای قرار دارد. انگار در بهشت برین نشسته و مقامش را به دنیا و عاقبت نمی‌فروشد. چهرۀ متبسمش که حکایت از رضایتش از روزگار و ماحضر خویش دارد، ناخودآگاه مرا به یاد این رباعی خیام می‌اندازد:
 
تنگی می لعل خواهم و دیوانی / سد رمقی باید و نصف نانی
وانگه من و تو نشسته در ویرانی / خوشتر بود آن ز ملکت سلطانی
 
وقتی از عکاس می‌پرسم که این صحنه و صحنه‌های همانند را کجا گرفته و او، از باغ‌های "جابان" دماوند نام می‌برد و اشاره می‌کند که حاصل یکی دو سال کار مداوم است و رفت‌وآمد و رفاقت با بچه‌های افغان، در می‌یابم که توفیقش حاصل تصادف و اتفاق نیست. در عین جوانی توانسته با جستجوی دراز خود، صحنه‌های دلخواه را پیدا و ثبت کند. عکسی که جوانی را چمباتمه‌زده بر سر گاوصندوقی، نشان می‌دهد که در عالم فکر و خیال فرو رفته، به ما می‌گوید عکاس ما شکارچی ماهری هم بوده‌است. اما گذشته از هر چیز، چهرۀ برخی از این جوان‌ها، مرا به یاد "ایوب" می‌اندازد که از مزار آمده بود، نوزده ساله بود و سی‌ساله می‌نمود، سه روز بی‌نان‌وآب، گرمای تابستان صجرای تشنگی‌آور بلوچستان را کوبیده بود تا به وادی ایمن برسد. چهره‌اش هیچ وقت از یادم نمی‌رود. دلم برای او و همۀ بچه‌های افغان که رفته‌اند یا اخراج شده‌اند، تنگ شده‌است. 
 
در نمایشگاه مسیح شریف موسوی، هر عکسی حکایت خود را دارد و دنیایی حرف با خود حمل می‌کند. انگار چیزی در چشم دوربین هست که در کلمه نیست، یا زبان از بیان آن قاصر است. با وجود این شاید بتوان گفت سوژه چنان نیرومند است که حتا عکس‌های ضعیف را هم توجیه می‌کند.
 
در بازار بی‌در و پیکر گالری‌های تهران که فکر پول درآوردن و تجارت، فرهنگ را از رونق انداخته، باید از گالری شش سپاسگزار بود که هنوز به بیانِ هنری، بیشتر از کسب و کار، اهمیت می‌دهد و نمایشگاه‌های خوبی از عکس‌ها و عکاسان می‌گذارد. 
 
عکس‌هایی از نمایشگاه پارنج را در گالری این صفحه می‌توانید ببیند.
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش دبیر

دهه‌های سی و چهل خورشیدی در ایران از حیث حضور اهل فرهنگ مایه‌دار و سیاستمداران استخوان‌دار، دورۀ حیرت‌انگیزی است. محمدعلی فروغی، حسن تقی‌زاده، غلامحسین صدیقی، علی‌اکبر سیاسی، علی‌اکبر داور، یحیی عدل و خلیل ملکی فقط چند نام مشهور از میان خیل فرهیختگانی‌اند که در این دوره از روشنفکر منتقد به روشنفکر دولتمرد تغییر جایگاه دادند و در میان حال‌ و هوای تجددخواهانۀ پدیدآمده اثراتی بر روزگار خود گذاشتند که کم‌ وبیش تا امروز هم ادامه دارد.

اللهیار صالح یکی دیگر از تبار سیاستمداران این دوره است که گرچه در وزارت دارایی و دادگستری در دوره‌های متعدد از جمله مشاغل اصلی او بوده، اما حضورش در سفارت آمریکا در جوانی به عنوان مترجم رسمی سفارت، از او در دوره‌ای کوتاه دیپلمات ویژۀ ایران در روابط با آمریکا ساخت. ایرج افشار، ایران‌شناس و پژوهشگر تاریخ، در ماه‌های آخر زندگی، مجموعه‌ای از نامه‌های اللهیار صالح را گردآوری کرد که اخیراً به صورت کتاب منتشر شده‌است. 
 
در واشنگتن حمایت از مصدق، در تهران حمایت از ترومن
 
اولین تماس رسمی اللهیار صالح با آمریکا از طرف دولت ایران مربوط به اواخر دورۀ شانزده‌سالۀ رضاشاه است. در این دوره صالح مأمور شد که به آمریکا برود و طرح قرارداد تجاری اقتصادی ایران و آمریکا را تنظیم کند؛ اما با ورود متفقین به ایران و سقوط رضاشاه، صالح ناکامانه به ایران بازگشت.
 
الهیار صالح
به نظر می رسد که علاقۀ شخصی صالح به روابط ایران و آمریکا و روزآمد ماندن او نسبت به تحولات دو کشور باعث شد ۱۱ سال بعد در موقعیتی قوی‌تر و به عنوان سفیر کبیر دولت شاهشنشاهی ایران عازم واشنگتن شود. آغاز مأموریت صالح در سفارت ایران در آمریکا از شهریور ۱۳۳۱ و در گرماگرم ملی شدن صنعت نفت و درگیری‌های سیاسی دولت محمد مصدق با دولت بریتانیا و سپس باز شدن پای آمریکا به این پرونده است. 
 
در واقع در برهه‌ای که سیاست‌های بین‌المللی دولت ایران و تحولات داخلی این کشور، بریتانیا و آمریکا را متقاعد به انجام کودتا در ایران و ساقط کردن دولت مصدق می‌کرد، صالح به عنوان سفیر دولت ایران از نزدیک شاهد تغییر سیاست آمریکا نسبت به دولت ملی‌گرای مصدق است.
 
مجموعه‌ای که ایرج افشار از نامه‌های اللهیار صالح گرد آورده، در دو بخش نامه‌های روزانه و یادداشت‌های واشنگتن تنظیم شده. نامه‌های روزانۀ صالح که برنامۀ کاری روزنامه‌اش را در آن به‌دقت درج کرده، بیش از هر چیز به کار کنکاش در معاشران او و تأثیر این افراد بر صالح و تأثیر صالح بر افراد و تحولات همان دوره می‌آید، اما یادداشت‌های واشنگتن به‌مرور و به‌وضوح تأثیر بی‌ثباتی سیاسی داخلی ایران را بر ناامیدی آمریکا از توان دولت و جبهۀ ملی در فیصله دادن بی‌دردسر مجادلۀ نفت را نشان می‌دهد.
 
نامه‌های امید به سوی تهران
 
مأموریت اللهیار صالح از اوایل پاییز ۱۳۳۱، یعنی کمتر از یک سال مانده به کودتا علیه دولت محمد مصدق و در آخرین روزهای ریاست جمهوری هری ترومن، سی وسومین رئیس جمهوری آمریکا، در واشنگتن آغاز می‌شود. نخسین گزارش او به تهران مربوط به ۲۶ آبان ۱۳۳۱ است که سفیر ایران در آن به دولت خبر می‌دهد، به دلیل انتخابات ریاست جمهوری آمریکا موضوع نفت و اختلافات ایران و انگلیس موقتاً مسکوت مانده، اما نگرانی اصلی در آمریکا خطر زمامداری و قرار گرفتن ایران در پشت پردۀ آهنین است... "یعنی از هم‌اکنون می‌خواهند بدانند در صورت روی کار آمدن حزب توده در ایران چه رویه‌ای را در دولت آمریکا باید اتخاذ کنند".
 
اما صالح در دومین گزارشش از واشنگتن خبر می‌دهد که با روشن شدن نتیجۀ انتخابات آمریکا و پیروزی دوایت دیوید آیزنهاور به عنوان رئیس‌جمهور جدید، انگلیسی‌ها بر فعالیت‌شان در آمریکا در ارتباط با ایران افزوده‌اند. بر اساس گزارش صالح، وینستون چرچیل، نخست‌وزیر وقت بریتانیا، تلگراف "صمیمانه‌ای" به رئیس‌جمهور جدید فرستاده که او را به اسم "آیک" که فقط دوستان نزدیک ژنرال آیزنهاور او را با این اسم می‌خوانند، خطاب کرده و وزیر خارجۀ بریتانیا هم برای تبریک به واشنگتن رفته‌است.
 
صالح در این این گزارش به وزارت خارجۀ ایران هشدار داده که همزمان با مشخص شدن رئیس‌جمهور جدید آمریکا، بریتانیا در جراید طرفدار خود مثل نیویورک تایمز به ایران حمله می‌کند و سر رید بولارد، سفیر کبیر سابق بریتانیا در ایران، به مسافرت در سراسر آمریکا پرداخته و در دانشگاه‌ها و کلیساها و سایر مجامع از ایران صحبت می‌کند. اصلاحاتی که دولت مصدق همزمان با آغاز مذاکره با کشورهای غربی بر سر ملی کردن نفت انجام می‌دهد، از دید صالح، تأثیر مثبتی بر تلقی دولت آمریکا و افکار عمومی این کشور از ایران داشته‌است.
 
در یکی از این گزارش‌ها صالح می‌نویسد که "آمریکا نسبت به اشخاص و کشورهایی که برای نجات خود رأساً اقدام می‌نمایند، احترام بسیار قائل می‌شود، زیرا در این مملکت سنت جاری بر این است که هرکس باید روی پای خود بایستد..."
 
گزارش‌های صالح تا اوایل زمستان ۱۳۳۱ نشان می‌دهد که با تقویت مواضع محمد مصدق در ایران و تصویب لایحۀ افزایش اختیارات نخست‌وزیر در مجلس شورای ملی، نگرانی مزمن در غرب دربارۀ نفوذ کمونیسم در ایران کم‌رنگ می‌شود.
 
گزارش‌های صالح در اویل بهمن ۱۳۳۱ نشان می‌دهد که با ادامۀ اختلافات داخلی در ایران این سؤال در آمریکا تقویت می‌شود که اگر محمد مصدق در جریان این اختلافات شکست بخورد، چه کسی می‌تواند زمام امور را به دست بگیرد و ایران را از خطر کمونیسم نجات دهد. با این همه سفیر وقت ایران در گزارش‌هایش مکرراً یادآوری کرده که دیگر از عبارات زننده و نیشدار علیه ایران در مطبوعات آمریکا خبری نیست.
 
همزمان با رسوب دوبارۀ نگرانی‌ها در آمریکا، مذاکرات محمد مصدق، نخست‌وزیر ایران، و لوی هندرسون، سفیر ایالات متحده، در جریان بود و چنانکه اللهیار صالح می‌گوید، حساسیت مذاکرات به جایی رسیده بود که وزارت خارجۀ آمریکا از دادن هرگونه اطلاعی به جراید راجع به کیفیت مذاکرات مربوط به تهران خودداری کرده... و باطناً تشخیص داده‌اند که نباید اظهاری کرد که امکان سؤ تأثیر داشته باشد".
 
تغییر فضا به ضرر ایران 
 
با نزدیک شدن به ماه آخر زمستان لحن نامه‌های صالح و خبرهایی که در گزارش‌هایش به تهران ارسال می‌کرده، تغییر فضا علیه ایران ملموس است. هرچند تحلیل رسانه‌های آمریکا دربارۀ وضعیت ایران آرام آرام فضای لرزان را به ضرر ایران در آمریکا تغییر می‌دهد، اما ضربۀ اساسی به اطمینان آمریکا نسبت به ثبات ایران را اختلاف میان محمد مصدق و محمدرضاشاه وارد می‌کند.
 
"صبح شنبه که آخر هفته در آمریکا محسوب می‌شود، به طور ناگهانی رادیوها خبر دادند که بین اعلیحضرت همایون شاهنشاهی و جناب آقای نخست‌وزیر اختلافی روی داده‌است و اعلیحضرت همایونی تصیم گرفته‌اند که ایران را ترک فرمایند... چون مانند همیشه از این قبیل اتفاقات فقط کمونیست‌ها استفاده می‌نمایند و در آخرین اخبار واصله از ایران گفته شد که در خیابان روزولت حملاتی از طرف آنها (کمونیست‌ها) به مأمورین سفارت صورت آمریکا به عمل آمده و اولیای دولت آمریکا و کلیه مردم علاقه‌مند پیوسته از تسلط کمونیست‌ها بر ایران نگران باک دارند، لذا اخبار موجب وحشت و نگرانی شد".
 
این گزارش مربوط به یازدهم اسفند است، اما علی‌رغم کاهش اختلافات مقطعی شاه با مصدق، گزارش هفتۀ بعد اللهیار صالح می‌گوید که این واقعه به ضرر ایران تمام شده‌است. "اتفاقات اخیر تأثیر بسیار سوئی در آمریکا بخشید... و این طور جلوه داده‌است که زمینۀ امنیت و ثبات در ایران موجود نیست و هر لحظه ممکن است اتفاق مهم‌تری روی بدهد". 
 
کاهش اطمینان آمریکا به دولت ایران
 
صالح در این گزارش برای اولین بار به صراحت می‌گوید اطمینانی که آمریکایی ها به محمد مصدق پیدا کرده بودند و احترامی که به آیندۀ اوضاع ایران داشتند، مجدداً جای خود را به اظهار نگرانی داده‌است. ماحصل این واقعه در اعلامیۀ مشترک وزیران خارجه بریتانیا و آمریکا بازتاب پیدا کرد که در جریان سفر وزیر خارجۀ بریتانیا، آمریکا برای اولین بار و به طور علنی پشتیبانی خود را از نظریات دولت انگلیس دربارۀ حل مسئلۀ نفت اعلام کرد.
 
آخرین گزارش صالح از واشنگتن در سال ۱۳۳۱ صراحتاً می‌گوید دوستداران ایران در واشنگتن هم از همراهی کشورشان با انگلیس گرچه راضی نیستند، اما ایرادی هم به این موضوع نمی‌گیرند. لحن آگنده از تأسف و نگرانی اللهیار صالح نسبت به آیندۀ روابط ایران و آمریکا و نگرانی از تأثیر مواضع این کشور در مذاکرات مربوط به نفت، در اولین نامۀ او در سال ۱۳۳۲ مشهود است. صالح در گزارش دوشنبه، دهم فرودین ۱۳۳۲، به انتشار مصاحبۀ خبرنگار روزنامۀ نیویورک تایمز که در تهران با سرلشکر فضل‌الله زاهدی گفتگو کرده، پرداخته و نوشته‌است که گفته‌های زاهدی دربارۀ احتمال سقوط دولت محمد مصدق نگرانی‌ها در آمریکا را افزایش داده‌است. 
 
اللهیار صالح در ۱۷ فروردین برای آخرین بار گزارشی حاوی مسائل ایران و آمریکا از واشنگتن به تهران می‌فرستد و می‌گوید که در آمریکا "با نگرانی زیاد" اوضاع ایران دنبال می‌شود و بریتانیا هم تلاش می‌کند از موج این نگرانی‌ها به سود خودش استفاده کند. صالح در آخرین گزارش به مقالۀ سر ریدر بولارد، سفیر کبیر سابق بریتانیا در تهران، که در مجلۀ معروف امور خارجی (Foreign Affairs) اشاره می‌کند که در آن سعی شده رهبران نهضت ملی در انظار آمریکایی‌ها "موهون" و بی اعتبار جلوه کنند.
 
آخرین دیدار وزارت خارجۀ آمریکا همراه با دلخوری
 
با این همه، سفیر ایران می‌گوید نویسندگان و مفسران آمریکایی تا اندازه‌ای روش احتیاط پیش گرفته‌اند و به امید باز شدن روزنه‌ای نمی‌خواهند مناسبات ایران و آمریکا را تیره کند و برای آمریکاییان مقیم ایران مشکلاتی تولید کند. گزارش‌های اللهیار صالح به وزارت امور خارجه هفتگی ارسال می‌شده و برخی از موارد که احتیاج به توضیحات بیشتر داشته، ضمیمۀ گزارش‌ها توضیحات بیشتر تلگراف رمز می‌شده‌است. این نامه‌ها، گزارش‌هایی است که صالح برای وزارت امور خارجه می‌فرستاده و نسخه‌ای از آن را برای خود نگه داشته‌است.
 
اللهیار صالح تا حدود پنج ماه پس از این هم همچنان سفیر ایران در واشنگتن بود، اما سرانجام با وقوع کودتای نظامی علیه دولت ایران که با همکاری آمریکا و بریتانیا صورت گرفت، پیشنهاد سرلشکر زاهدی، نخست‌وزیر دولت کودتا را برای ادامۀ مأموریت در آمریکا را نپذیرفت و راهی ایران شد.
 
آخرین گزارش او که حاوی دیدارش با قائم‌مقام وزارت خارجه است، مربوط به ۲۱ مرداد است که در مجموعۀ کتاب سقوط پهلوی‌ها منتشر شده و ایرج افشار هم که به نسخۀ اصلی آن دست نیافته، کپی آن را به نقل از کتاب پهلوی‌ها (انتشارات تاریخ معاصر ایران) آورده‌است. دیدار در یک فضای دوستانه و صریح، اما درعین حال همراه با گلایه‌مندی صورت گرفته‌است.
 
این نامه آخرین مذاکرات رسمی سفیر کبیر ایران در دولت محمد مصدق است که پنج روز پیش از شروع عملیات آژاکس که ۲۸ مرداد به سقوط مصدق انجامید، منتشر شده و به نوشتۀ گردآورندۀ کتاب، ظاهراً هرگز به دست نخست‌وزیر وقت محمد مصدق نرسیده و معلوم نیست که شاه هم آن را دیده باشد.
 
ایرج افشار در مقدمۀ کوتاهی بر کتاب گزارش‌های سیاسی واشنگتن و یادداشت‌های زندان نوشته‌است که گزارش‌های اللهیار صالح از واشنگتن که ارسال آن تا پنجم مرداد ۱۳۳۲ ادامه داشته، از ۱۷ فرودین مبحثی مربوط به ایران ندارد که "ایجاد تعجب می‌کند". به عقیدۀ ایرج افشار، شاید به دلیل حاد شدن مسائل سیاسی کشور صالح گزارش‌های خود را برای درز پیدا نکردن در راهروهای وزارت خارجه به شخص دکتر مصدق فرستاده باشد.
 
مجموع این نامه‌ها، چه آنهایی که در کتاب یادداشت‌های اللهیار صالح منتشر شده و چه آنهایی که ارتباطی با مسائل ایران نداشته و در این کتاب نیامده، اکنون در گنجینۀ پژوهشی ایرج افشار در دایره‌المعارف بزرگ اسلامی در دسترس مورخان و پژوهشگران است.
 
گزارش‌های سیاسی واشنگتن و یادداشت‌های زندان،
از اللهیار صالح به کوشش ایرج افشار و با یاری پژمان فیروزبخش،
تهران، نشر سخن، ۱۳۸۹
۴۱۴ صفحه، ۱۵ هزار تومان

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رضا محمدی

سه مغ ایرانی که پیام آوران ولادت مسیح بودند،
کنار مریم و عیسی؛ آلبرشت دورِر،
سدۀ 16 میلادی (آلمان)
یار عیسوی‌مذهب میل مذهب ما کن
یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن
(از چکامه‌های مردمی)
 
چهرۀ مسیح در ادبیات فارسی، با اساطیر و رمز و رازهای بسیاری آمیخته‌است. مسیح منجی که مژدۀ آمدنش و انفاس خوشش زنده‌کن جان‌های فرسوده است و یا عیسایی در جمع یاران دوازده‌گانه‌اش که نماد شهادت و عصمت و تبرک بوده‌است. بسیاری از لغات و اصطلاحات خاص آیین او در نظم و نثر فارسی و اقوال و نوشته‌های صوفیه، بر سبیل تمثیل و مجاز و برای بیان منظورهای عرفانی و چه بسا مقاصد سیاسی و حکمی در ترتیبی از رندی به کار رفته‌اند.
 
دگر کت ز دار مسیحا سخن / به یاد آمد از روزگار کهن
کسی را که خوانی همی سوگوار / که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که فرزند یزدان بد اوی / بران دار بر کشته خندان بد اوی
چو پور پدر رفت سوی پدر / تو اندوه این چوب پوده مخور
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن / بخندد بر این کار مرد کهن
همان دار عیسی نیرزد به رنج / که شاهان نهادند آن را به گنج 
(فردوسی)
 
خر عیسی گرش به مکه برند / چون بیاید، هنوز خر باشد 
(سعدی)
 
تعبیرات و ترکیباتی مانند دیر راهب، بت ترسا، زنار زلف، اعجاز مسیحا، نفس عیسوی، خر عیسی، آسمان چهارم و کرامت بی‌رنج میسر شده در آثار پارسی فراوان به چشم می‌خورد. مرجع استناد اکثر اینان نیز داستان‌های قرآن و تعدادی حدیث اسلامی و روایات ساختۀ مفسران و عرفا بوده‌است. گاهی حتا تصویر عیسویت با تصورات دیگری از مذاهب و فرق دیگر خلط شده‌اند، مثلا پر اتفاق افتاده که کشیش مسیحی، با موبدان و مغان و برهمنان اشتباه گرفته شده یا زنار مسیحی با کستی زرتشتی یگانه یا همانند تصویر شده‌است.
 
ای دلبر عیسی‌نفس ترسایی / خواهم که به پیش بنده بی‌ترس آیی
گه اشک ز دیدهٔ ترم خشک کنی / گه بر لب خشک من لب تر سایی
(ابوسعید ابوالخیر)
 
به اینها می‌توان لغات و تعبیرات دیگری را افزود که به جهات تاریخی، فرهنگی، دینی و جغرافیایی به مسیح مربوط می‏شوند. لغات و تعبیراتی مانند ابجدخوانی‏ عیسی، آستین مریم، باد مسیح و باد مسیحا، بیت لحم، پنجۀ مریم، ترسا، تعمید، چلیپا، دم عیسی، لوقا، متی، مرقون، مریم عذرا، معجزۀ مسیح، نسطور، یعقوب و یوحنا.
 
تصویر مریم و عیسی مسیح در یک نگارۀ ایرانی
کسی مانند ناصرخسرو به سبب مسافرت کاشفانه و جستجوگرانه‌اش که به دنبال حقیقت سرزمین‌های مختلف را درمی‌نوردید و شرح آن را در سفرنامه‌اش آورده‌است، این فرصت را داشته تا با مسیحیان حشر و نشر نزدیک داشته باشد. خاقانی، نظامی و شاعرانی که در قفقاز می‌زیسته‌اند نیز طبیعتاً به خاطر همسایگی و همنشینی با مسیحیان آشنایی درست‌تری از فرهنگ و آداب مسیحی داشته‌اند. از این بین خاقانی چون مادری مسیحی داشته، آشنایی و به طبع اشاراتش به دقایق فرهنگ عیسوی راهگشاتر و مطلوب‌تراست. در سروده‌های خاقانی، شروانی این شاعر بزرگ قرن ششم قفقازی، مسیح ازهر دو منظر مورد توجه قرار گرفته‌است؛ یکی از نگاه مسیحیان و بر اساس باورها و دریافت‌های پیروان مسیح و دیگر نگاهی که از قرآن، تفاسیر و منابع اسلامی در باب مسیح متأثر است. هیچ کس چون او نتوانسته روایت دقیقی در باب آیین مسیح، اعیاد، مراسم و آداب و رسوم مربوط به مسیحیان را ارائه کند. قصیدۀ معروف "‌ترساییه" از خاقانی سرشار است از اشارات مسیحی؛ و حتا خیلی وقت‌ها بدون دانستن این فرهنگ نمی‌توان معانی پیچیده و حکمی خاقانی را درک کرد. شعری که با این مطلع شروع می شود: فلک کج‌روتر است از خط ترسا / مرا دارد مسلسل راهب‌آسا. و در ادامه ادعا می کند:
 
کنم تفسیر سریانی ز انجیل / بخوانم از خط عبری معما
 
به اینها می‌توان داد و ستد تجاری بین پیروان دو مذهب و همچنین آمیخته شدن عیسویت و غرب یا فرنگ را نیز اضافه کرد. فرنگستان که "مسلمانی ندارد"، مظهر مسیحیت است؛ جایی دیگر، جایی بیگانه و راز آمیز و دور. و چه بسا که بتوان دشمنی دیرینۀ ایران و روم را نیز به آن اضافه کرد.
 
کسانی که دربارۀ تصوف اسلامی تحقیق می‌کرده‌اند، مثل دکتر زرین‌کوب، حتا اعتقاد داشته‌اند که بسیاری از آداب و سنن صوفیه مثل عزلت و سیاحت و فقر و ریاضت و تجرد و دریوزگی و امثال اینها، همه متأثر از ریاضت و رهبانیت عیسوی است. گاهی چهره‌های نمادینی چون شیخ صنعان که نماد تصوف و زهد است، در امتحان ایمان به آتشگاه دلبر ترسا سرمی‌نهد و دینش را به بت کافرکیش مسلمان‌کش ترسایی به حراج می‌گذارد.
موعظۀ بالای کوه، نگارۀ ایرانی
تفاسیر و نوشته‌های عرفانی مثل کشف‌الاسرار میبدی پر از قصه‌های تمثیلی عیسی است. عیسی در این نوشته‌ها مثالی چندبعدی وکاربردی برای سلوک عرفانی است. مثلا "خم رنگرزی عیسی" کنایه از وجود انسان کمال مطلوب است که منشأ آثار وجودی متعدد و متکثر است. همچنان دل انسان کامل که هر چیز به آن وارد شود پاک و زدوده می‏شود.
 
بجز این، مرغ عیسی نیز از جملۀ مثال‌های دیگری است که در تمثیل‌های عرفانی فارسی فراوان یاد شده‌است. به روایت میبدی، عیسی بر پاره‌ای گل چیزی خواند و بر آن دمید و آن گل به اذن خدا بر سان مرغی شد. "و آن مرغ این خفاش است که در شب پرد." مولانا نیز از آن در داستان‌های مختلفی سود جسته‌است:
 
بال و پر بگشاد مرغی شد پدید / آب و گل چون از دم عیسی چرید
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل / هست تسبیحت بخار آب و گل
 
زنده کردن مردگان، شفا دادن بیماران، بینا کردن کوران از دیگر صفات عیسوی است که ادبیات فارسی به سبیل کنایه و تمثیل به آن بسیار پرداخته‌است. مثل این بیت از حافظ:
 
فیض روح‌القدس ار باز مدد فرماید / دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد
 
مولانا به تفصیل در شرح معجزات مسیح روایت کرده‌است:
 
هان و هان ای مبتلا این در مهل / صومعه عیسی‌ست خوان اهل دل
از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق / جمع گشتندی ز هر اطراف خلق
تا به دم اوشان رهاند از جناح / بر در آن صومعه عیسی صباح
 
به این می‌توان بیت‌های بسیاری را از دیوان حافظ و دیگر شعرا نیز افزود.
 
طبیب عشق، مسیحادَم است و مشفق لیک / چو درد در تو نبیند ، که را دوا بِکُنَد؟
 
***
طبیب راه‌نشین ، درد عشق نشناسد / برو به دست کن ای مُرده‌دل مسیح‌دَمی
 
***
از روان‌بخشی عیسی نزنم دَم هرگز / زان که در روح‌فزائی چو لبت ماهر نیست
 
***
جان رفت در سَرِ می و حافظ به عشق سوخت / عیسی‌دَمی کجاست که اِحیای ما کند
(حافظ)
 
***
سخن‌سنجی‌که مدح خلق نفریبد به وسواسش / مسیحای جهان مرده گردد صبح انفاسش
(بیدل)
 
میبدی نیز این قصه را به تفصیل و با سعی استدلال وصف کرده‌است:"و روزگار ایشان روزگار طبّ بود، زیرکان و حکیمان بودند در میان ایشان... پس ربّ العالمین معجزه عیسی هم از آن جنس ساخت که ایشان در آن ماهر بودند... روزی بود که پنجاه هزار کس مداوات کردی از این بیماران و اسیران و نابینایان و دیوانگان. هر کس که طاقت داشتی بر عیسی رفتی و آنکه نتوانستی رفتن، عیسی بر او خود رفتی". (کشف‌الاسرار، ج ۲، ص ۱۲۳).
 
از جملۀ کسانی که با دم عیسی حیات دوباره یافته‌اند، العازر از همه در ادبیات فارسی معروف‌تر است. احمد شاملو در شعر "مرگ ناصری" که به روایت شهادت عیسی پرداخته، العازر را نماد انقلابی بی‌مسئولیت شمرده:
 
از خیل تماشاییان العازر...
و خویش را از آزارگران دینی گزنده آزاد یافت
 
چنانکه مولانا نیز به ترتیبی العازر را بی‌نصیب نگذاشته‌است:
 
عیسی از افسونش با عازر نکرد / این که تو کردی دو صد مادر نکرد
عازر ار  شد زنده آن دم باز مرد / از تو جانم از اجل نک جان ببرد
 
در نزد صوفیه ترسایی و شخص عیسی مسیح گاه رمز تجرید و تجرد در سلوک و همچنان شیوۀ زیستن زاهدانه و پرهیزکارانه نیز بوده‌است:
 
تا نفس هست ازین دامگه آزادی نیست / تهمتی بود تجرد که مسیحا برداشت
(بیدل)
 
به جز این تمثیل‌ها و رمزها، داستان‌های عیسی نیز برای پندآموزی و چه بسا استصحاب اهل فقه نیز در ادبیات فارسی بسامد بالایی دارد و چه بسا که گاهی داستانی به اشکال و روایات مختلف تعریف شده‌است:
 
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده / حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که "کِرا کشتی تا کشته شدی زار / تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟"
(ناصرخسرو)
 
همان گفتگوی شما نیست راست / بر این بر روان مسیحا گواست
نبینی که عیسی مریم چه گفت / بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی / میاویز با او به تندی بسی
وگر بر زند کف به رخسار تو / شود تیره زان زخم دیدار تو
میاور تو اخم و مکن روی زرد / بخوابان تو خشم و مگو هیچ سرد
(فردوسی)
 
نومید مشو گرچه مریم بشد از دستت / کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد
(مولوی)
 
بجز این داستان های در گهواره سخن گفتن واز دریا گذشتن و سفرۀ آسمانی پهن شدن و شام آخر و بر صلیب شدن عیسی که به تبع مسلمانی با انکار همراه بوده‌است، همه از رمزهای مکرر ادب فارسی‌اند:
 
یا مسیحی که به تعلیم ودود / در ولادت ناطق آمد در وجود
 
قصه‌های دیگری نیز هست که فارسی‌زبانان و ادب فارسی را با مسیح و مسیحیت پیوند می‌زند. یکی شباهت مانی پیامبر با او و دادخواهی‌اش و کتاب او که در ادب فارسی به انجیل مانوی نیز شهرت دارد. چنانکه در آثار االباقیه بیرونی نام کتاب مانی، انجیل‌السبعین ذکر شده‌است و در لطایف الاشارات قشیری رسالت اصلی عیسی مسیح ظلم‌ستیزی بیان شده‌است و از طرفی معمولاً دعوای عدالت اجتماعی نیز آن دو را یگانه و به سمبلی در طول سال‌های بیداد تبدیل کرده‌است. به¬خصوص در روزگار تب سوسیالیستی تازه، دوباره این موتیو جان گرفته بوده‌است. به طور مثال، می‌توان به شعرهای فریدون مشیری و منوچهر آتشی اشاره کرد که هر دو با گریزی به ماجرای عیسی روزگار بیداد بشر امروز را به شکوه گرفته‌اند.
 
او با صلیب چوبی و دشنام دشمنان 
 با کوه سرنوشت گلاویز بود و من ... 
من خود صلیب خویشتنم!
(منوچهر آتشی)
 
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم 
با سر خم‌شده بر سینه که باز 
به نکوکاری پاکی خوبی 
عشق می‌ورزید 
و پسرهایش را 
که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته‌اند 
و چه آتش‌ها هر گوشه به پا ساخته‌اند 
(فریدون مشیری)
 
و از همه اینها معروف‌تر شعر مرگ ناصری شاملو ست که در یکی از جاوردانه‌ترین شعرهای تمثیلی، حکایت بر دار کردن عیسی را با رنج‌های روشنفکری امروز گره زده‌است:
 
"شتاب کن، ناصری، شتاب کن!"
ز رحمی که در جان خویش یافت
سبک شد
و چونان قویی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست
 
و از طرفی پیامبران را آیینه‌های یک منشور ازلی شمردن نیز نوعی نگاه دیگری بوده‌است که عیسی را چون پیامبران فارسی و پیامبر اسلام برای شاعران و عرفا عزیز می‌ساخته‌است. چنانکه خاقانی می‌گوید:
 
خود را چو ستوده‌ای نکوهد / عیسای فلک‌نشین شمارش
 
یا مولوی که به شکل دیگری همین مضمون را بیان کرده‌است:
 
می‌گشت دمی چند بر این روی زمین او
از بهر تفرج
عیسی شد و بر گنبد دوار برآمد
تسبیح‌کنان شد
بالجمله هم او بود که می‌آمد و می‌رفت
هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب‌وار بر آمد
دارای جهان شد
 
و فروغ به شکلی دیگر این تداوم کرامت را در شعرش نشان داده‌است:
 
شاید که عشق من 
گهوارۀ تولد عیسای دیگری باشد
 
و بالاخره، در سرانجام باز می‌توان به مولانا برگشت که نقطۀ وصل شاعران و عارفان با هم است و جایی در مقایسۀ دو دین و دو رسول در مثنوی گفته‌است:
 
مصلحت در دین عیسی غار و کوه / مصلحت در دین ما جنگ و شکوه

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی با دیجیتالی کردن مطبوعات قدیمی، منابعی را دسترس‌پذیر کرده که داشتن آنها آرزوی اهل تحقیق و هر علاقه‌مند به مطبوعات است. مطبوعات گذشته که دیگر در دسترس نیست و نگهداری آنها، چه به شکل روزنامه و چه به شکل مجله، پیش از این صرفا با داشتن مکان‌های وسیع و قفسه‌های بزرگ میسر می‌شده و به همین دلیل کمتر کسی می‌توانسته در خانۀ خود آنها را حفظ و نگهداری کند، اکنون به صورت لوح فشردۀ دیداری (دی‌وی‌دی) در یک بستۀ کوچک، سبک، قابل حمل، به قیمت ارزان در اختیار علاقه‌مندان قرار گرفته و مهم‌تر آنکه در این کار به احتمال زیاد سانسوری اعمال نشده‌است. این لوح‌های فشرده نه تنها مطبوعات قدیمی دوران مشروطیت ایران، بلکه مطبوعات دورۀ پهلوی مانند مجله خواندنیها، تماشا، مکتب اسلام، هنر و مردم و حتا بسیار از مطبوعات افغانستان را دربر می‌گیرد.

حدود بیست سال پیش زمانی که روزنامۀ اطلاعات و کیهان شروع به انتشار برخی دوره‌های خود در قطع کوچک با حروف ریز کردند، این کار نزد اهل مطالعه غنیمتی به شمار آمد و هر کس کوشید بعضی از آن دوره‌ها را در گوشۀ کتابخانۀ شخصی خود نگه دارد. با وجود این چاپ تمام دوره‌های روزنامه در قطع کوچک نه میسر بود و نه قابل نگهداری. امروز اما پیشرفت تکنولوژی همۀ آن کارها را کهنه و از دور خارج کرده و نگهداری دوره‌های روزنامه را در لوح‌هایی که حد اکثر به اندازۀ یک کتاب جا می‌گیرند، برای هر کس امکان‌پذیر کرده‌است.

بخشی از مجموعۀ دیجیتال مطبوعات

پیش از این اهل جستجو برای دسترسی به چنین منابعی ناگزیر بوده‌اند، از اطراف و اکناف جهان یا از اقصا نقاط ایران، به کتابخانه‌های بزرگ، مانند کتابخانۀ مجلس، کتابخانۀ ملی، کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران، کتابخانۀ ملک و امثال آنها مراجعه کنند و اگر به منابع مورد علاقۀ خود دسترسی یافتند، با صرف هزینه‌های گزاف و ماه‌ها وقت و انرژی، دوره‌های مطبوعات را ورق بزنند و عکس‌برداری کنند تا بتوانند از آنها برای مطالعۀ شخصی بهره بگیرند، اما اکنون با اقدام کتابخانۀ مجلس، می‌توان بیشتر منابع و لابد به‌زودی تمام منابع را در یک بستۀ کوچک در اختیار داشت و به هر جای جهان حمل کرد و پشت یک رایانک (لپ‌تاپ) نشست و به خواندن آنها مشغول شد.

برابر فهرستی که در "آثار بهارستان"، نشریۀ مجلس برای معرفی آثار منتشر شده از سوی کتابخانۀ مجلس آمده، تا کنون ۲۱ سری از این لوح‌های فشرده به بازار آمده که شامل بیش از صد نشریه و مطبوعۀ فارسی و پشتو است. قیمت‌ها نیز بین سه هزار تا سی هزار تومان است که اکنون در ایران بهای یک کتاب محسوب می‌شود؛ در واقع یک دوره مجله هنر و مردم یا تماشا یا خواندنیها را می‌توان به قیمت یک جلد کتاب به چنگ آورد و با همۀ انس و الفتی که هنوز به دنیای پرگرد و خاک و سنگین کاغذی وجود دارد، آن را ترک کرد و به دنیای تازۀ دیجیتال روی آورد و با در اختیار داشتن یک دریا اطلاعات در لوحی که در جیب جا می‌گیرد، از دنیای سبک و بی‌آزار رایانه لذت برد.

توضیح و توصیف پاره‌ای لوح‌های منتشرشده از سوی کتابخانۀ مجلس می‌تواند علاقه‌مندان را به کار آید و بر دانسته‌های آنها بیفزاید.

دورۀ دیجیتال مجلۀ کابل

"لوح مطبوعات فارسی ایران" شمارۀ یک، شامل مطبوعات قدیمی ایران است، یعنی آنچه را که به پیش از انقلاب مشروطه تا سال ۱۳۲۵ قمری / ۱۲۸۵ خورشیدی مربوط می‌شود، در اختیار می‌گذارد. این لوح (چند لوحی که در سه بسته عرضه شده) شامل ۵۸ عنوان مطبوعۀ فارسی است. ادب، اقبال، تربیت، انجمن تبریز، حبل المتین، شرف، ایران سلطانی، وقایع اتفاقیه، بشارت، عدالت، پرورش، معارف از جملۀ مطبوعاتی هستند که در این لوح فشرده به آنها دسترسی می‌توان یافت.

"لوح مطبوعات فارسی ایران" شماره دو، شامل ۳۲ عنوان نشریه و مطبوعات دورۀ مشروطه است.

لوح مجلۀ خواندنیها که از ۱۳۱۹ تا ۱۳۵۸ در تهران منتشر می‌شد و مدیر و سردبیر آن علی‌اصغر امیرانی، یکی از مشهورترین روزنامه‌نگاران آن زمان بود که پس از انقلاب اعدام شد. امیرانی در انتشار مجلۀ خود از صاحب‌قلمانی مانند علی‌اکبر کسمایی، خسرو شاهانی، فرید جواهر کلام، باستانی پاریزی، احمد شاملو و شاید مشهورتر از همه ذبیج‌الله منصوری بهره می‌گرفت و نشریۀ خود را به صورت گاهانه، ماهانه، هفتگی و نیم‌هفتگی منتشر می‌کرد. خواندنیها در زمان انتشار خود طرفداران زیادی داشت و به لحاظ انتخاب مقالات و گزارش‌ها شهره بود. قطع کوچک و خوش‌دستی هم داشت که آن را همه جا در خودرو و اتوبوس قابل خواندن می‌کرد و به تیراژ آن می‌افزود.

لوح مجلۀ هنر و مردم که از سال ۱۳۴۱ تا سال ۱۳۵۸ در تهران انتشار می‌یافت و یکی از مهم‌ترین مجلات فرهنگی دوران گذشته به شمار می‌آید. هنر و مردم مجلۀ وزین و بااعتباری بود که از دانشگاهیان و نویسندگان بنام سود می‌برد و آثار فرهنگی و هنری ایران را با علقه‌های میهن‌دوستانه بررسی می‌کرد. لوح فشردۀ این مجله حقیقتاً گوهر گران‌بهایی است که اکنون در اختیار علاقه‌مندان قرار گرفته‌است.

لوح مجلۀ مکتب اسلام. این لوح محتویات مجلۀ مکتب اسلام را دربر دارد که پیش از انقلاب اسلامی در قم منتشر می‌شد و در بین خوانندگان ایرانی طرفداران زیادی داشت و شمارگان آن از سه هزار نسخه در ابتدای کار به ۱۲۰ هزار رسید که برای نشریات مذهبی آن زمان رقم شگفت‌انگیزی است.

علاوه بر اینها، مشروح مذاکرات مجلس شورای ملی (۱۲۸۵ – ۱۳۵۷ ش)، نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز (۱۳۲۷ تا ۱۳۸۸)، مجلۀ اتاق تجارت (۱۳۰۸ تا ۱۳۱۷)، مجلۀ تماشا و بسیاری مجلات دینی به صورت لوح فشرده آماده و عرضه شده‌است.

لوح مطبوعات افغانستان، لوح دیگری است که تمام نشریات افغانستان را که از سال ۱۲۸۶ تا سال ۱۳۸۱ انتشار یافته و در کتابخانۀ مجلس موجود بوده، شامل می‌شود و وجود آن به یقین برای علاقه‌مندان به مطبوعات افغانستان غنیمتی است.

گفته می‌شود دوره‌های روزنامه‌های معتبر پیش از انقلاب نیز در برنامۀ کار قرار دارد و تمامی دورۀ روزنامۀ آیندگان که انتشار آن از سال ۱۳۵۸ متوقف شد، اکنون تصویربرداری و آماده شده و چه بسا به صورت لوح فشرده عرضه شود.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رضا محمدی

بی تو
خودم را بیابان غریبی احساس می‌کنم
که باد را به وحشت می‌اندازد
جویبار نازکی
که تنها یک پنجم ماه را دیده‌است
زیباترین درختان کاج را حتا
زنان غمگینی احساس می‌کنم
که بر گوری گمنام مویه می‌کنند
آه
غربت با من همان کار را می‌کند
که موریانه با سقف
که ماه با کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت

گاهی به آخرین پیراهنم فکر می‌کنم
که مرگ در آن رخ می‌دهد
پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه
دستم در اندیشۀ دست تو از هوش می‌رود
ساعت ده است
و عقربه‌ها با دو انگشت هفتی را نشان می‌دهند
که به سمت چپ قلب فرو می‌افتد.
(غلامرضا بروسان، مجموعه یک بسته سیگار در تبعید)

من و رضا (غلامرضا بروسان) بچه محل بودیم. بچه‌های طلاب، بچه‌های نیمه‌کمرنگ شهر مشهد با لهجۀ پررنگ. بچه‌های طلاب فارسی تهرانی را خیلی قشنگ حرف نمی‌زدند. عطر و لباس مارک‌دار نمی‌پوشیدند. یعنی نه بلد بودند و نه امکانش را داشتند. وقتی می‌رفتیم جلسۀ شعر، بچه‌های اتوکشیدۀ شهر به ما کج‌کج می‌دیدند.

ما اصلاً پنج نفر بودیم. رضا بروسان، یحیی نجوا، هادی جهان‌آبادی، علی عربی و من.

رضا از همه ما شیک‌تر بود. نقاشی یاد داشت و دیوان فروغ را حفظ بود. یک موتور هوندای تمیز هم داشت که آن وقت عشق همه تازه جوان‌شده‌های محله بود. عشقش تازگی بود. شعرش هم مثل خودش شیک بود.

چون بادهای آخر پاییز خسته‌ام
ای کاش دگمه‌های تو زندانی‌ام کند

***

این اشک‌ها به کشف نمک ختم می‌شوند
این گریه می‌رود که چراغانی‌ام کند

قرار بود چهارنفری با هم یک کتاب شعر چاپ کنیم. نمی‌شد که هر کدام یک کتاب داشته باشیم. مجامع اتوکشیده خیلی وقت‌ها عذر ما را می‌خواستند. استاد ذبیح‌الله صاحبکار تنها کسی بود که از ما حمایت می‌کرد. و تنها کسی بود که مهندس بودن رضا را بعد از طی کردن دورۀ کوتاه مهندسی مؤسسۀ غلام‌پور به رسمیت می‌شناخت.

سال‌ها گذشت و همۀ ما پراکنده شدیم. من آمدم تهران، به تورم خورد دانشگاه بروم و با آدم‌های مهم رفیق شوم. به تورم خورد شاعر و منتقد و روزنامه‌نگار شوم. راستش این بود که در مشهد هیچ کس، بیشتر از مشهد مشهور نمی‌شد. خیلی استادان و شاعران و نویسندگان بودند که هنوز هم بعد از گذر سال‌ها با همۀ عظمت و سنگینی که در مشهد دارند، در هیچ جای دنیا مشهور نیستند. علی عربی رفت دنبال رؤیاهایش به کوهستان‌های کردستان و تا سال‌ها هیچ کس از او خبری نداشت.

ترا در کوهستان به خاطر می‌آورم
به هنگام در‌به‌دری باد
وقتی پلی را از جا می‌کند
در اتاقی کوچک به اندازۀ کف دست
و پرچمی که پاییز را دشوار کرده‌است

هادی جهان‌آبادی، هی کتاب نوشت دربارۀ زبان‌شناسی و ویتگنشتاین وکتاب‌هایش چاپ‌نشده هنوز مانده‌اند. یحیی نجوا، کلاً خلوت گزید. با شعرهای فوق‌العاده‌اش و مدت‌هاست در هیچ انجمنی دیده نشده‌است. اما رضا جدی‌تر ازین حرف‌ها بود. کتابش را نشر مروارید چاپ کرد. کتابش اولین دورۀ جایزۀ شعر مطبوعات را گرفت. رضا حالا شاعر معروفی بود، اما هنوز مشهد عزیزش را ترک نکرد. مشهد شاعرانگی رضا را تکمیل می‌کرد، می‌گفت پایتخت مسمومم می‌کند. می‌گفت در تهران، نه قهوه‌خانه جنت است نه رفقا. نه حتا می‌شود برای رفاقت، وقت پیدا کرد. قهوه‌خانۀ جنت، دیگر انجمن بی‌سانسور بچه‌ها شده بود. رضا برای نسلی از خوانندگان امروز شعر فارسی الگوی شیوه‌ای از ساده و رمانتیک شعر گفتن بود. رمانتیک بودن رضا از نوع رمانتیک بودن مرسوم فرق داشت. نوعی رمانتیسیسم دوست‌داشتنی ومدرن بود. نوعی نگاه طبیعت‌گرایانۀ ضد زندگی شهری و ارزش‌های زندگی شهری. طبیعت پربسامدترین مایۀ شعرش بود. انگاری از دل شهر کسی یافت شده بود، تا دوباره صدای پرندگان و رنگ درختان و لمس خاک را به خاطر مردم بیاورد و بالاخره با طبیعت حل شد. وقتی داشت از دل جنگل‌های مازندران برمی‌گشت، مشهد با همه خانواده‌اش، درست در بغل درختان جان داد. این متن را مدت‌ها قبل برای شعر او نوشته بودم، اما فرصت نمی‌شد کاملش کنم. مرگ نابهنگام رضا بروسان، شاعر زلالی‌ها و تنهایی‌های مردم خراسان، این نوشته را مثل خودش تمام‌نشده کامل کرد.

رضا بروسان و الهام اسلامی با فرزندشان

ما می‌میریم
و صدای گنجشک
در جیب‌هایمان سیاه می‌شود
 
***

قوسی دل‌پذیر
با پاسخی درخور
بر بام می‌شود
دل آدمی را چاک می‌دهد
چه دلیر است به خون
چاقوی دسته‌استخونی آسمون

***

شب
در صف مضاعف غوکان دربه‌در
شب
در صدای زنجره
سوراخ می‌شود

***

از کاش
می‌خواند ـ
کو کو
بر درختی که نیست

***

ذائقۀ تازگی در شعر بروسان از آغاز بود. ما عادت کرده بودیم شعر او را توأم با تازگی با کلمات و نام اشیای زنده روزمره و واژه‌ها وعباراتی تازه ببینیم. شعر او چند ویژگی دارد که آن را متمایز می‌کند. نخست همین تازگی است و دیگری حس‌های غریب در شعر و سوم هم یگانگی با طبیعت و نسبت با آب و خاک و سنگ.

در شعر بروسان دغدغه‌های انسانی فراوانی می‌بینیم. این دغدغه‌های انسانی از صلح و شکوه و از جنگ هست تا مسایل فرهنگی بشری چون جوانمردی و رفاقت و مهربانی. او با گزاره‌هایش شرح دلگیری‌اش را از جنگ و اربابان و دفتر و دستک‌های سیاسی بیان می‌کند و به جنگ با مدنیتی می‌رود که نه در خدمت رفاه، بلکه حامل مرگ بشر است.

آیا
چیزی غمگین‌تر از توقف قطاری در باران هست؟
آیا
کسی شِکوه‌های یک ماشین به‌سرقت‌رفته را شنیده‌است؟
آیا
هیچ رئیس جمهوری در زلزله مرده‌است؟
از جنگ دلم می‌گیرد
و از قطاری که مُهمات حمل می‌کند
می‌خواهم دنیا را به آتش کشم

***
گلوله‌ها
با روکش مس حرکت می‌کنند
پرندگان با بال
و انسان
دیگر حرکتی نمی‌کند.

و شاید به همین دلیل است که نوعی طبیعت‌گرایی در شعر او موج می‌زند. نوعی قدیسیت برای طبیعت که به آهن و سنگ و سیمان پشت پا می‌زند و به صدای گنجشکان و رودخانه و آزادی کبوتران رشک می‌برد. اگر مُردم / برایم با دست‌ودلی باز گریه کنید / داروهای شفابخش بیاورید / بچینید روی رف / آن طرف اتاق / خواهرانم با صدای بلند در عصر گریه کنند / و همسرم / صورتم را از باد برگرداند / و به سمتی ببرد که دلم را برد / اگر مُردم / برمی‌گردم / و تو را چون رودخانه‌ای از نمک می‌نوشم.

***

تو نیستی و هنوز مورچه‌ها / شیار گندم را دوست دارند / و چراغ هواپیما در شب دیده می‌شود / عزیزم / هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می‌گیرد / از ریل خارج نمی‌شود.

دعوت شاعر برای صلح برای همراهی با نبض طبیعت و گوش سپردن به آن در شعر او یک ریتم مداوم است. و البته که اینها هیچ کدام از سر ریا و رسم و مد روشنفکری نیست. رضا و شعرش را آدم را به یاد درسو اوزالا می‌انداخت. درسو در فیلم کوراساوا، شکارچی بود که در طبیعت زندگی می‌کرد و وقتی او را به شهر آوردند، نابود شد. همه آنچه از آزادی انسانی می‌شناخت در محدودیت‌های شهر بی‌معنی بودند. گفتمان شهر، گفتمانی که بوردیار آن را گفتگوی یک‌طرفه آدمی با اشیا و هجوم بی‌شمار خبرها و عددها و تقابل با دیگری صامتی به نام سنگ وسیمان و مغازه می‌دانست. رضا برای شهر ساخته نشده بود، اما مجبور شده بود در شهر به دنیا بیاید و زندگی کند.

کجا بیایم / با دلم که به لولای در گیر کرده‌است / با سرم که سنگین است، با برفی که می‌بارد / باران به تماشای خال گونه‌ام می‌آید / سنگینم / انگار زنانی آبستن / در دلم زعفران پاک می‌کنند.

او شاعری با ذهنیت کلاسیک و دید مدرن بود و دعوای روشنفکران را از بن نمی‌توانست همراه باشد. با ذات بروسان دوچهرگی و اطوار جور درنمی‌آمد به این خاطر بسیاری از مفاهیم که برای بشر سانتی‌مانتال، تابو و نخ‌نماست برای او فضیلت به شمار می‌رفت.

اگر تو بخواهی
مورچه‌ای را از خانه‌اش دور می‌کنم
و گرسنگی را به دنیا برمی‌گردانم
دستم را تا آرنج در دهانم فرو می‌برم
و خودم را
چون پیراهنی پشت رو می‌کنم

***
چون بیابانی
دور افتادم از خودم
و پوسیدم
چون پایه‌های پلی در آب

***
تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است
تنهایی در قطار
هزارنفر.
به تو فکر می‌کنم
در چشم‌های بسته آفتاب بیشتری هست
به تو فکر می‌کنم
و هر روز
به تعداد تمام دندان‌هایم سیگار می‌کشم.
ما چون بارانی هستیم
که همدیگر را خیس می‌کنیم.

رضا بروسان و همسر نازنینش، الهام اسلامی با هم درگذشتند. دو شاعری که در کنار هم شعرهای ماندگاری نوشتند. عمر رضا کوتاه بود، اما حافظۀ شعر فارسی و دوستان رضا و الهام که آنها را بسیار دوست می‌داشتند، هیچ وقت فراموش‌شان نخواهد کرد. از رضا بروسان این مجموعه‌ها به چاپ رسیده‌اند:

۱. احتمال پرنده را گیج می‌کند (۱۳۷۸)
۲. یک بسته سیگار در تبعید (۱۳۸۴)
۳. به سمت رودخانه استوکس (شعر آزاد مشهد – ۱۳۸۵)
۴. عصارۀ سوما (ریگودا – ۱۳۸۷)
۵. عاشقاَنه‌های یک سرباز (۱۳۸۷)

***

 سال فکر کنم ۱۳۸۰ بود. رضا برای مدتی کوتاهی تهران بود و بابای مدرسه‌ای در خیابان انقلاب، شب‌ها من و رضا و جواد و منا یونسی و محمد فرخانی و نرگس خداکرم با هم جمع دوستانه‌ای داشتیم. در یکی از همین نشست‌ها ، الهام اسلامی، شاعر شمالی نیز به ما اضافه شد. الهام را از وقتی می‌شناختم که برای کارگاه شعر سروش جوان وقتی من مسئولش بودم، شعر می‌فرستاد و حالا دانشجوی زبان فرانسه بود و دلباختۀ رضا شده بود، یعنی هر دو عاشق هم بودند. خیلی نگذشت که رضا زندگی تازه‌اش را با الهام جشن گرفت. و تا مرگ با هم ماندند. از الهام یک مجموعۀ شعر با نام "دنیا چشم از ما برنمی‌دارد" چاپ شد، که همان لحن معترض و کنایی و سادۀ رضا را داشت.

قوی نیستم، اگر شعری می‌نویسم
باد قوی نیست، اگر لباس‌های روی بند را تکان می‌دهد.

غروب ساعت غمگینی است
نمی‌تواند حتا گلدانی را بیندازد
و غم کمی جابه‌جا شود.

در خانه نشسته‌ام
زانوهایم را در آغوش گرفته‌ام
تا تنهایی‌ام کمتر شود
تنهایی‌ام
کمد پر از لباس
اتاقی که درش قفل نمی‌شود
تنهایی‌ام حلزونی است
که خانه‌اش را با سنگ کُشته‌اند.

***

کشورش را از دست داد
عشقش را در بحبوحۀ جنگ گم کرد

حالا سرباز پشیمانی است
که روزهای ملاقات
کسی به دیدارش نمی‌آید.

***

زیبایی تو
سینی چای را برمی‌گرداند

غمگینم
بی آنکه کودکی به دنیا آورده باشم، غمگینم

مرا دوست داشته باش
چنان باورت می‌کنم
که شاخه‌هایت به شکستن امیدوار شوند
من دختر یک کشاورزم
آب باش و با من مهربانی کن
سرکشی نکن
قلب من از قدم‌های تو پیشی می‌گیرد

بگذار شب بیاید و خیابان را خلوت کند
تا تو را در آغوش بگیرم

تو دیواری هستی که هیچ دری از غمگینی‌ات کم نمی‌کند
همیشه چای می‌خوری و شعر می‌خوانی
صدای تو دلتنگم نمی‌کند
تنهایم می‌کند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.