۱۰ مارس ۲۰۱۱ - ۱۹ اسفند ۱۳۸۹
حمیدرضا حسینی
این سالها دوستاران فرهنگ ایرانزمین نظارهگر فقدان واپسین بازماندگان نسلی هستند که در خیزش فرهنگی دوران پس از مشروطه، سپهر فرهنگ ایرانزمین را با درخشش خویش آذین بستند. هر کدام که میروند، اندوه نبود دیگری بار دیگر بر قلب بازماندگان بار میشود و شرنگ افسوس بر جانشان فرو میریزد. همین امسال: عنایتالله رضا، علینقی منزوی، ابوالقاسم گرجی، محمود روحالامینی و حالا ایرج افشار یزدی.
در محضر پدر
ایرج افشار، فرزند محمود افشار است و گمان میرود که بسیاری از دلبستگیهای فرهنگی خویش را وامدار پدر باشد.
محمود افشار (۱۳۶۲-۱۲۸۲ خ) از کنشگران سیاسی و اجتماعی ایران و استاد دارالفنون و مدرسه عالی علوم سیاسی در سالهای پس از جنبش مشروطه بود. در دوران پهلوی اول از مدیران میانی وزارتخانههای دادگستری و دارایی به شمار میآمد، اما از سالهای آغازین دهۀ ۱۳۲۰ به وزارت فرهنگ رفت و با دوری از سیاست به کارهای فرهنگی روی آورد.
از جملۀ خدمات فرهنگی او میتوان به انتشار مجلۀ سیاسی- ادبی "آینده" اشاره کرد که نخستین بار در مهرماه ۱۳۰۴ و همزمان با تولد فرزندش ایرج منتشر شد و انتشار آن با وقفههای کوتاه و بلند تا سال ۱۳۷۲ ادامه داشت.
محمود افشار در سال ۱۳۳۷ با وقف املاک و رقبات بسیار در یزد، تهران، شمیران و شهر ری، بنیاد موقوفات افشار را بنیان نهاد که تا امروز با هدف "فعالیتهای فرهنگی به منظور تعمیم و گسترش زبان فارسی و تحکیم وحدت ملی" به کار خود ادامه دادهاست و کوششهای سترگی چون انتشار دهها کتاب در بارۀ تاریخ و فرهنگ ایران و زبان و ادب پارسی، اهدای جوایز سالانه به استادان و پژوهشگران حوزۀ ایرانشناسی، ساخت مدرسه، بخشش زمین به آموزش و پرورش و دانشگاه و همکاری مجدانه با مؤسسۀ لغتنامۀ دهخدا را در کارنامه دارد.
ایرج افشار از چنین پدری زاده شد و در چنین محیطی به خود بالید. ثروت خانوادگی نیز مجالی فراهم کرد که رها از دغدغه معیشت، عمر خویش را وقف پژوهش در تاریخ و فرهنگ و ادب ایران کند. این که در ۱۹ سالگی و پیش از پایان دورۀ دبیرستان از سوی پدر به مدیریت مجلۀ آینده گمارده شد، نشان میدهد که آموختههای علمی و ادبیاش در آغاز جوانی به چه پایه بود.
ورود به دنیای کتابشناسان
ایرج افشار تا پیش از ۲۶ سالگی ازدواج کرد، دارای فرزند شد و به عنوان دبیر دبیرستانهای تهران به استخدام وزارت فرهنگ درآمد. اما آن چه راه زندگی او تا شش دهه بعد را روشن ساخت، پیشنهادی بود که در سال ۱۳۳۰ از محمدتقی دانشپژوه و محسن صبا دریافت کرد. این دو ایرج را تشویق کردند که به دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران برود و در کتابخانۀ آنجا به خدمت بپردازد. این کتابخانه در آن روزگار یکی از غنیترین کتابخانههای کشور به شمار میآمد و البته افشار با آن بیگانه نبود، زیرا تنها دو سال پیش از این در رشتۀ قضایی از دانشکدۀ حقوق فارغالتحصیل شده و از رسالۀ خود با عنوان " اقلیتها در ایران" دفاع کرده بود.
این آغاری بود بر یک عمر کوشش افشار در حوزۀ کتابشناسی. تا سال ۱۳۳۹ در کتابخانۀ دانشکدۀ حقوق ماند و در این مدت افزون بر گذراندن دورۀ آموزش کتابداری یونسکو به کارهای مهم دیگری دست یازید:
با همکاری عباس زریاب خویی، محمدتقی دانشپژوه، منوچهر ستوده و مصطفی مقربی مجلۀ "فرهنگ ایرانزمین" را منتشر کرد؛ سردبیر مجلۀ "سخن" به صاحبامتیازی پرویز ناتل خانلری شد؛ مدیریت مجلۀ "کتابهای ماه" را بر عهده گرفت؛ در تأسیس "کلوپ کتاب" شرکت کرد و سردبیری مجلۀ "راهنمای کتاب" به صاحبامتیازی احسان یارشاطر را عهدهدار شد. برخی از این مسؤولیتها تا چند دهه بعد ادامه پیدا کرد.
در کسوت استادی، بر مسند مدیری
ایرج افشار در مرز چهلسالگی نامی شناخته برای همۀ فرهنگپژوهان و ایرانشناسان بود و البته مورد احترام و تحسین فراوان. در آستانۀ پنجمین دهۀ زندگی آماده میشد تا خدمات خویش را در سطحی به مراتب بالاتر به ساحت فرهنگ ایرانزمین ارزانی کند. اگر چهارمین دهۀ زندگی را صرف انتشار مجلات فرهنگی و شکل دادن به نهاد نوپای کتابداری و کتابشناسی کرد، دهۀ بعد را در کسوت مدیری کاردان، استادی توانا و پژوهشگری نامدار به سر آورد.
علاقۀ وافر خود به انتشار مجلات فرهنگی را با تأسیس مجلۀ کتابداری (نشریۀ کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران) پی گرفت، اما از آن مهمتردر سال ۱۳۴۱ رئیس کتابخانۀ ملی ایران شد و در هفت ماهی که آنجا بود، بخش کتابشناسی ایران را پایه گذارد و به یاری عبدالله انوار، فهرستنگاری از نسخههای خطی را آغاز کرد.
سپس به دانشگاه تهران بازگشت. ابتدا رئیس مرکز تحقیقات کتابشناسی شد و آن گاه از ۱۳۴۴ تا ۱۳۵۸ ریاست کتابخانۀ مرکزی دانشگاه را برعهده گرفت. در این دوران به تناوب در دانشگاه تهران و دانشسرای عالی در رشته تاریخ یا کتابداری سرگرم تدریس بود و ضمن انتشار کتابها و مقالات بسیار، مجموعه کتابهای فارسی چاپی دانشگاه هاروارد را فهرستنگاری کرد. چندی هم رئیس مرکز ملی کتاب وابسته به کمیسیون ملی یونسکو در ایران بود.
بیگانه از بازنشستگی
ایرج افشار اگرچه در مرز شصتسالگی مناصب مدیریتی و اجرایی را ترک گفت، اما هرگز از کار خویش بازنشسته نشد، بلکه بهعکس، آسوده از مشغلاتی که زائیده کارهای اجرایی است، بیش از پیش سرگرم تحقیق و تألیف شد. نمونۀ بارز آن فهرستنگاری نسخههای خطی فارسی در کتابخانۀ ملی وین بود که در هفتادسالگی به انجام رساند.
سخت است بتوان کوششهای او در سه دهۀ پایانی عمر را حتا به اختصار و فهرستوار بازگفت. در این دوره تقریباً هر جا که کاری در حوزۀ کتابشناسی، فرهنگپژوهی و ایرانشناسی صورت میگرفت، ایرج افشار حضور داشت و در اساس، بسیاری برنامهها با الهام از افکار او یا به دست شاگردانش جامۀ عمل میپوشید: از انجمن ایرانشناسی اروپا تا مؤسسۀ مطالعات آسیای مرکزی و غربی دانشگاه کراچی؛ از انجمن مطالعات ایرانی آمریکا تا هیئت کارشناسان بنیاد میراث اسلامی لندن و از شورای عالی مشاوران کتابخانۀ ملی تا شورای علمی دایرةالمعارف بزرگ اسلامی که تا روزهای پایانی عمر حضوری مداوم و مؤثر در آن داشت.
وقتی هم که در سال ۱۳۶۲ پدرش روی در نقاب خاک کشید، همۀ نگاهها در ادارۀ بنیاد موقوفات افشار به او بود؛ نه به خاطر فرزند محمود افشار بودنش، بلکه به سبب ایرج افشار بودنش!
حاصل عمر پربار او – افزون بر آن چه به گزیدهای از آن اشاره رفت - کتابها و مقالاتی است که حتا تعیین تعداد دقیقشان، جستجویی طولانی و پژوهشی مستقل را طلب میکند. عدد کتابهای او را – چه به شکل تألیف و تحقیق و چه در قالب گردآوری و تصحیح- بالغ بر ۳۰۰ عنوان تخمین زدهاند و گفته میشود که مقالات چاپشدۀ او در مجلات و یادنامهها بیش از ۲۰۰۰ عنوان است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ مارس ۲۰۱۱ - ۱۹ اسفند ۱۳۸۹
جدیدآنلاین: ایرج افشار، از ایرانشناسان و کتابشناسان بنام ایرانی، روز ۱۸ اسفند ۱۳۸۹در سن ۸۵ سالگی بدرود حیات گفت. تورج اتابکی، مدیر بخش خاور میانه و آسیای مرکزی در پژوهشکدۀ بینالمللی تاریخ اجتماعی، در اینجا یادی از او میکند. در پیوند زیر این مطلب زندگینامۀ استاد ایرج افشار را به قلم حمیدرضا حسینی میخوانید.
در سوگ استاد
تورج اتابکی
میدانستم که استادم ایرج افشار در بیمارستان بستری است. و باز میدانستم، یعنی در گفتگوی تلفنی از یکی از فرزندانش، آرش افشار، شنیدم که بیماری مهلکتر از آن است که امید بهبودی بتوان داشت. همۀ اینها را میدانستم، اما همچنان خبر تلخ را نمیخواستم باور کنم. میخواستم باز در آن سوی تلخی واقعیت، دوباره ایرج افشار را آن گونه که چند ماه پیش دیدم، ببینم. چالاک و پویا وقتی در خیابان های لیدن هلند از شهرگردیهای اروپاییاش میگفت و جابهجا به تطبیق تاریخ ایران و اروپا میرسید. کنجکاویاش بینظیر بود. از هیچ چیز سرسری نمیگذشت. از تاریخ گوشههایی از شهری در فرنگ، بی آن که هرگز دیده باشدش، باخبر بود. خوب خوانده بود و همه چیز خوانده بود. دائرهالمعارفی بود روی دو پا. نسل من وامدار پژوهشهایش است. از کارهایش بسیار آموختیم، اما پای صحبتش نشستن دریچههایی را به رویت میگشود که در کتابها و رسالات نمییافتی. دریایی بود از دانش و تجربه به عمقی دست نیافتنی. دریا بود، اما خود را هرگز بینیاز از خرده آب رودها نمیدانست. افسوس از میانمان رفت.
ایرج افشار با پسرش بهرام، طی آخرین سفرش به هلند
در پاییز گذشته
ایرج افشار را همگان با کارنامهای بلند و پرمایه در سپهر ایرانشناسی و حوزۀ نسخهشناسی، کتابشناسی و کتابداری میشناسیم. اما در کارنامۀ او من چهرهای دیگر میدیدم. برای من ایرج افشار، پژوهشگری بود دلسپردۀ تجدد و پایبند به روشنگری. ریشههای این دلسپردگی را در تربیت خانوادگیاش میتوان یافت. او فرزند محمود افشاربود؛ یکی از روشنگران ایران پس از مشروطیت و دوران رضا شاه پهلوی. محمود افشار بنیانگذار مجلۀ "آینده" بود؛ مجلهای که با هدف شناخت تاریخ و فرهنگ ایران و تأثیرگذاری بر فرایند ملت-دولتسازی مدرنی که جاری بود، شکل گرفت. قرار "آینده" این بود که نه تنها خوانندگانش را با گذشته و حال سرزمین خود آشنا کند، بلکه با طرح گفتمانی تازه، سهمی در تنیدن و ساختن فرهنگ مدرن داشته باشد. تکیه بر تمامیت سرزمینی ایران با استناد به دادههای تاریخی آن هم همگام با طرح راهکارهای اجتماعی و سیاسی برای غایت همگنی ملی. اینها عمدۀ هدفی بود که لابلای سطور "آیندۀ" محمود افشار میشد یافت. از پی محمود افشار، ایرج افشار نیز در ادامۀ "آینده" راه پدر را پی گرفت. "آینده" به همت ایرج افشار سالهای سال به همان هدفی که پدر در برابر خود گذاشته بود، پایبند ماند تا این که سرآخر مجبور به تعطیل شد.
در پارههای دیگر کارنامۀ ایرج افشار جابهجا رد پایی از این دست تلاشها را میتوان یافت. از بیشمار مقالههایی که نوشت بگذریم، او در کنار تصحیح و نشر بیش از سیصد متن کهن، رساله، کتابچه، پژوهشهای ایرانی، منابع تاریخی، مجموعهها و یادنامهها، به نشر ده نشریۀ ادواری یا نامرتب نیز دست زد. از جملۀ این نشریههای بهیادماندنی آینده، مهر، سخن، فرهنگ ایران زمین و راهنمای کتاب بود. ایرج افشار سردبیری سالهای پنجم تا هفتم مجلۀ سخن را که به همت پرویز ناتل خانلری به سال ۱۳۳۳ منتشر میشد، به عهده داشت. در دورۀ سردبیری سخن، ایرج افشار نه تنها روال پیشین مجله را که آشنا کردن خوانندگان با ادبیات جهان بود، دنبال کرد، بلکه پژوهشهای تاریخی را نیز به صفحات سخن کشاند. راهنمای کتاب که از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۵۷ برای بیست سال و در بیست و یک مجلد به همت استاد احسان یارشاطر و سردبیری و مدیر مسئولی ایرج افشار منتشر شد، شاید یکی از برچستهترین کارهای ایرج افشار درحوزۀ مجلهنگاری بود. در راهنمای کتاب نه تنها خواننده با تازههای نشر در پهنۀ علوم انسانی و اجتماعی آشنا میشد، بلکه در هر شمارۀ این مجله نشانی از پژوهشی نو به چشم میخورد، به انتخاب ایرج افشار در زمینۀ تاریخ و فرهنگ دیروز و امروز ایران. همسنگ راهنمای کتاب را در بسیاری از کشورهایی که طرح فرهنگسازی تجدد را به جد انتخاب کردنند، میتوان یافت.
نشانی از میراثی که از ایرج افشار به جای مانده، در بسیاری از کتابخانهها و مرکزهای پژوهشی جهان باقی است. کافی است در فضای حقیقی یا مجازی نام او را بیاوری تا به یکباره به شماری چشمگیر از کارهای پژوهشی یا ویرایشیاش برسی. اما در کنار این میراث ماندگار جا دارد از میراثی دیگر نیز یاد کنیم و آن ارائۀ الگویی از کار دانشگاهی بود: ضبط و ثبت هر آنچه که مییافت، آن هم با وسواسی بسیار. پرکاریاش در این زمینه همیشه مثالزدنی بود. آنگاه که در گردآوردههایش به ابهام میرسید، از متن به میدان میرفت. اهل نشستن نبود. همیشه گویا بر این باور بود که شاید در پشت سنگی افتاده بر زمین یا در متنی خاکخورده در جزوهدان یا در حرفهای شاهدی، پاسخی باشد بر دنیایی پرسش که داشت. شاید چنین رویکردی به پژوهش بود که از او ایرانگردی و جهانگردی یگانه ساخت. آنانی که همسفر او در ایرانگردی بودند، از دانشش، پیوندهایش و تساهلش در سفر داستانها نقل میکنند. کوهها، درهها و روستاهای بسیاری را با نام میشناخت و در چهار گوشۀ ایران دوستان زیادی داشت، از هر صنف و مسلک. از مترجم برجستۀ میهنمان آقای کیکاوس جهانداری شنیدم که در سفری با ایرج افشار، وقتی که هنگام غروب به روستایی رسیدند و نگران پیدا کردن مکانی برای استراحت بودند، ایرج افشار بود که به سراغ دکاندار روستا رفت و چنان از گذشتۀ روستا و بودوباش مردمش پرسید، که دکاندار شیفتۀ رفتار کنجکاوانۀ او شد و همه را برای شبی اقامت به خانهاش دعوت کرد.
یک بار در سوگ غلامحسین ساعدی نوشتم که او در پنجاه سال عمر خود پنجاه اثر از خود به جا گذاشت. حال در سوگ ایرج افشار چه میتوان گفت. شمار آثارش همخوانی با طول عمرش ندارد. او از جملۀ کسانی بود که بهراستی جایگزین نداشت. در این ادعا اغراق نیست.
زندگینامۀ ایرج افشار به قلم حمیدرضا حسینی
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ مارس ۲۰۱۱ - ۱۶ اسفند ۱۳۸۹
رضوان وطنخواه
تا به حال شدهاست که به جادوی زبان و افسونگریاش بیندیشید؟ همۀ ما با اینکه هر کدام در گوشهای از جهان روزگار میگذرانیم، یک ویژگی مشترک داریم که ما را به هم پیوند میزند و الفتی و مهری در دلمان بر میانگیزد که با هیچ چیز دیگر عوض شدنی نیست. و آن ویژگی مشترک، همان زبانِ یگانه داشتن است. شیرینی زبان فارسی و توصیفاتی اینچنین که میگویند از دایرۀ سخن ما بیرون است. آنچه هست زبان، زبانی یگانه است که با آن میتوان شرح روزگار و ایام را به بند کاغذ و دوات و قلم گرفتار کرد. این زبان است که با آن میشود سالیان تلاش و کوشش، سالیان جنگ و گریز و تیرهبختی و اندک شادی و سرخوشی را به کاغذ کشید و در قالب کلمات مجسم کرد؛ همزبانی تنها در صورت و ظاهر نیست، تنها در یک زبانِ واحد داشتن نیست، بلکه نشان از فرهنگ و ادب و رسمهای مشترک دارد و در عین حال از پیشینۀ تاریخی قومی و فراز و نشیبهایی که از سر گذراندهاست، خبر میدهد.
در گذشته گسترۀ زبان فارسی و افرادی که به آن سخن میگفتهاند، بیش از این بودهاست و مرزهای آن فراتر از آنچه امروز است، بوده. برای نمونه، افغانستان و تاجیکستان سالها پیش بخشی از ایران بزرگ بودهاند؛ از این رو هماکنون زبان و ادب و فرهنگ این دو کشور با ایرانیان پیوند تنگاتنگی دارد. در حقیقت فارسی تاجیکی یا فارسی فرارودی و یا "زبان تاجیکی" به گويشی از زبان فارسی میگویند که در آسیای میانه، به ویژه در کشورهای تاجیکستان و ازبکستان رایج است.
تاجیکها پیش از انقلاب اکتبر به خط فارسی مینوشتند و پس از آن به مدت کوتاهی (برای ده سال) به خط لاتین، و سرانجام خط سیریلیک را برگزیدند. الفبای تاجیکی گونهای از الفبای سیریلیک روسی است. خود این الفبا که منسوب به سیریل قدیس است، ۳۲ حرف دارد و بر پایۀ الفبای یونانی است. الفبای روسی، بلغاری و صربی صورت کنونی سیریلیاند. در تاجیکستان فراخور زبان فارسی تغییرات اندکی در این الفبا انجام گرفت و برای آن دستور خط ویژه ای تدوین شد. این شیوهنامه پس از تأیید و تصویب جمهوری تاجیکستان به تاریخ سوم سپتامبر ۱۹۹۸ و با هزینۀ "کمیسیون تطبیق قانون زبان جمهوری تاجیکستان" منتشر و رایگان در دسترس مردم قرار گرفت. در تاجیکستان از آن تاریخ به این سو این دستور نگارش را به صورت رسمی برای نوشتن متن فارسی به کار میبرند.
فرهنگستان زبان و ادب فارسی ایران در اقدامی نیکو این دستور نگارش را به فارسی برگرداندهاست و در مواردی توضیحاتی بدان افزوده. درکتاب" دستور خط فارسی تاجیکی" در آغاز الفبا، ترتیب و نام حروف و آوانگار آن بیان شده و پس از آن در بخشهای دیگر کتاب طرز نوشتن پارهای از واکه (مصوت)ها و صامتها و روش نوشتن اسم، صفت، عدد، ضمیر و فعل، قید، عناوین و القاب و غيره آمدهاست.
این کتاب برای نسخهشناسان، مصححان و شارحان و دیگر دوستداران زبان و ادب فارسی میتواند سودمند افتد و یکی از ابزارهای کار ایشان به شمار آید. با آموختن چنین توانایی نه تنها راه ارتباط و همدلی با دیگر پارسیگويان هموارتر میگردد که دایرۀ دانش نیز گستردهتر می شود. چراکه بسیاری از کتابها، مقالهها، تارنماها و تارنگارها به این خط آمدهاست. موارد بسیاری پیش میآید که به سادگی نمیتوان واژه، حرف و یا تلفظ حرفی را دریافت و تنها با کمک خطی اینچنین میتوان شبهات را رفع کرد و از بند دشوارخوانی و کژخوانی رها شد. برای نمونه، میتوان دریافت تاجیکها "همچنان" (ҳамчунон) و "همچنین" (ҳамчунин) را چهگونه می خوانند و "آنگونه" (онгуна) را چهطور. حتا در مواردی "واو" معدوله و یا "واو" و "یا"ی مجهول و معروف نیز خواندنی میشود؛ مانند: تاریک (торик)، دود (дуд)، دوست (дӯст). در نتیجه آنان که خطشان تاجیکی نبوده، میتوانند این حروف را به صورت دقیق و فراتر از آن به همان گونه که آن کلمه بودهاست، با همان آهنگ ادا کنند. همان گونه که میدانید، بسیاری از متون ادب فارسی به این خط برگردانده شدهاست؛ از این رو هر کجا در خوانش متنی با مشکلی روبرو شدید، درنگ نکنید حتمأ متن تاجیکی آن را از دیده بگذرانید.
بسياری از صاحبنظران تاجيک اما معتقدند که رسمالخط سيريليک کوتاهیهای فراوانی دارد که باعث تخريب تلفظ واژهها پس از چند نسل شدهاست. علامت "o" برای بيان صدای "آ"، نبود علامت ويژه برای "ای"ی کشيده در وسط واژه، يکی بودن علامت "у" برای ادای صداهای بلند و کوتاه "اُ" و "او" از جملۀ مواردی است که به باور کارشناسان تاجيک، روی زبان فارسی فرارود تأثير منفی و ويرانگر داشتهاست. اين ديدگاهها باعث شده که برخی از روشنفکران تاجيک خواستار باز گشتن به رسمالخط فارسی عربی شوند که به گفتۀ آنها، با هنجار زبان فارسی نوين بيشتر از هر خط ديگری میخواند و مرز تصنعی ميان فارسیزبانان فرارود و فراتر از آن را از بين خواهد برد.
اما تا زمانی که اين تغيير رخ نداده، "دستور خط فارسی تاجيکی" کتاب مفيدی است برای کسانی که دوست دارند از نوشتههای فارسیزبانان آسيای ميانه سر دربیاورند.
برگرداندن و نویسهگردانی اين کتاب بر عهدۀ حسن قریبی بودهاست که هر کجا مجال و نیازی بوده، توضیحات مفیدی افزودهاست. عهد میبندم با خواندن این کتاب در یکی دو نشست و دانستن و به یاد سپردن الفبای تاجیکی به آسانی از عهدۀ خواندن هر متن به خط فارسی تاجیکی برآیید. بیگمان همزبانی از درد غربت و تنهایی انسان می کاهد: نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم...
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ فوریه ۲۰۱۱ - ۲ اسفند ۱۳۸۹
مهتاج رسولی
جشنوارۀ کتاب کریم خان، ۲۵ بهمن تا ۵ اسفند، هر چند نام جشنواره دارد در واقع نوعی حراج کتاب است. به همین جهت بهانهای برای نگاه به بازار کتاب ایران به دست میدهد. راستۀ کتاب کریم خان به خاطر فضای متفاوت آن و نیز به خاطر آنکه در طول دو سه دهۀ اخیر کتابفروشیهای بزرگی در آن مستقر شدهاند، مهمترین راستۀ کتاب تهران و شاید بتوان گفت تنها راستۀ فعال کتاب تهران است.
راستۀ جلو دانشگاه سالهاست که عمدتاً مشغول کتاب تخصصی به معنی کتابهای آموزشی (پزشکی و دانشگاهی) کنکور یا کتب درسی و کمکدرسی شده و به غیر از این به راستۀ کتابفروشیهای وابسته به نهادهای رسمی، مانند امیر کبیر، آستان قدس، کیهان، اطلاعات، علمی و فرهنگی، بدل شدهاست.
تازه بسیاری از کتابفروشیها هم مانند تیراژه تغییر کاربری دادند و به نوشتافزارفروشی بدل شدند. حالا راستۀ جلو دانشگاه بیشتر راستۀ کتابهای آموزشی و کمکآموزشی و نوشتافزارفروشی و فروشگاههای دولتی کتاب و از این قبیل است. هر چند حضور برخی کتابفروشی های قدیمی، مانند آگاه، طهوری، خوارزمی، گوتنبرگ، مروارید و طوس، هنوز خریداران کتاب را به سوی آن سوق میدهد، اما به هر حال جلو دانشگاه آن حالت پیشین بازار کتاب و فرهنگ را از دست دادهاست.
در عوض راستۀ کریم خان هنوز زنده است. فضای عمومی خود را حفظ کرده و کتابفروشیهای مستقر در آن سعی بسیار در ایجاد یک فضای فرهنگی داشتهاند. هرچند تمام تلاش آنها گاه با یک دستورالعمل نهادهای دولتی بر باد رفته و فضای ایجادشده از میان رفتهاست. برای مثال، چند کتابفروشی خیابان کریم خان سالها پیش کافۀ کتاب درست کردند و طبقهای از کتابفروشی را به محلی برای بحث و فحص در عین نوشیدن یک فنجان قهوه اختصاص دادند، اما ادارۀ اماکن نیروی انتظامی در یک حرکت فضای ایجادشده را برهم زد. از آن پس فضاهای ایجادشده برای پارهای جلسات و رونمایی کتاب بر جای ماند، اما دیگر روح نداشت.
راستۀ کتاب کریم خان از روز پیدایش خود در دهۀ ۱۳۶۰ خورشیدی، همواره خبرساز بودهاست. سالها پیش از این، کتابفروشی مرغ آمین در همین راسته به خاطر انتشار داستانی آتش زده شد. این امر سبب شد که صاحب مرغ آمین عطای کتابفروشی را به لقای آن ببخشد.
با وجود این راستۀ کریم خان از پا ننشست و آهسته آهسته به بازار بزرگ کتاب بدل شد. نشر چشمه، نشر گویا، نشر ثالث، و حتا شهر کتاب به این خیابان یا خیابانهای اطراف آمدند و با باز کردن فروشگاههای مدرن بازار فرهنگ را شکل دادند. نشر کسری و نشر نقره هم بودند که چندی بعد تعطیل شدند. نشر کسری به یک تریکوفروشی بدل شد و نشر نقره جای خود را به فرهنگسرای یساولی داد. کتابفروشیهای راد، پارت، ویستار، شاهنامه، نی، رود و خیلیهای دیگر وارد همین بازار شدند و به آن رونق بخشیدند. کتابفروشی گویا، لاروس را خرید و محل خود را بزرگتر کرد. گیتاشناسی هم کتابفروشی بزرگ خود را در همین خیابان دایر کرد. خلاصه در طول ده بیست سال خیابان کریم خان به مرکز کتاب و فرهنگ بدل شد، اما رونق این بازار چندی است شکسته شده و خبر از تعطیلی پارهای فروشگاههای کتاب آن، اهل فرهنگ را نگران میکند. کتابفروشی پارت تعطیل شده و نشر ویستار در حال تعطیل است. نشر نی همین چند روز پیش فروشگاه خود را بست. گفتگوی مطبوعات با مدیران فروشگاههای کتاب کریم خان نشان میدهد که دیگر کار کتاب رونقی ندارد و همۀ آنها در واقع نفسهای آخر را میکشند و اگر ماندهاند، به خاطر تعصبی است که به کار کتاب میورزند، وگرنه به لحاظ اقتصادی دیگر نمیتوان ماند.
پارهای هم میگویند با درآمدی که از راه نشر به دست میآورند، میتوانند کتابفروشی را باز نگه دارند، وگرنه باز نگه داشتن کتابفروشی مقرون به صرفه نیست. از جملۀ اینها نشر ثالث است که مدتی پیش، پیشنهاد وسوسهانگیز بانکی را برای خرید محل آن رد کرد و به این ترتیب، دوستداران کتاب نفس راحتی کشیدند.
اما ببینیم وضع بازار کتاب در ایران چیست که سبب اینهمه گفتگو در باب راستۀ کریم خان و نیز تلاش بیحد آن برای زنده نگه داشتن فضای فرهنگی خیابان شدهاست. کتاب کالایی نیست که از چین وارد کنیم تا بتوانیم فروشگاههای خود را پرمشتری نگه داریم. این کالایی است که فقط خودمان میتوانیم تولید کنیم. بنابراین، اگر وضع تولید کتاب خوب باشد، بازار کتاب رونق دارد، وگرنه بازار کتابی نخواهد ماند. همه میدانند که بازار تولید کتاب هم به خاطر محدودیتهای بیش از اندازۀ نشر تعریفی ندارد.
همین هفتۀ پیش در مراسم رونمایی کتابی در مرکز فرهنگی شهر کتاب که یکی از بزرگترین عرضهکنندگان کتاب در سطح شهر تهران است، بحثی درگرفته بود و دوستی چنین استدلال میکرد که در ده ماه گذشتۀ امسال، بیش از ۵۰ هزار عنوان کتاب در ایران منتشر شده و اگر ۴۵ هزار عنوان آن را کتابهای مذهبی و درسی و غیره حساب کنیم، باز هم پنج هزار عنوان کتاب در ایران منتشر شده که رقم درخور توجهی است. با شنیدن این آمار که برگرفته از آمار منتشرشده توسط وزارت ارشاد است، یاد سرمقالۀ مجلۀ "جهان کتاب" افتادم که همین چند روز پیش به دستم رسیده بود. به خاطر آوردم که ارائۀ این آمارها تا چه حد میتواند "شبههانگیز" باشد. شبههانگیز را در گیومه گذاشتم، برای اینکه عنوان سرمقالۀ "جهان کتاب" چنین بود: آمارهای واقعی، ولی شبههانگیز.
نويسندۀ سرمقاله نخست آمار توليد كتاب در ايران را به نقل از خانۀ كتاب، وابسته به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى نقل كرده بود و نوشته بود كه در سال ۱۳۸۸ مجموع توليد كتاب بيش از ۶۰هزار عنوان است و شمارگان كل اين كتابها نيز حدود ۲۰۶ميليون نسخه است كه به ازاى هر نفر از مردم ايران سه نسخه مىشود. اما اين آمار شامل كل كتابهاى درسى و مذهبى و كلاسيک و كودک و نوجوان است. مىدانيم كه تعداد كتابهاى مذهبى و درسى و كمکدرسى بسيار زياد است و چاپ و انتشار كتابهايى مانند قرآن و حافظ و مفاتيح يا كتابهاى درسى مانند رياضيات و تاريخ و جغرافيا را نبايد به حساب چاپ كتاب گذاشت يا لااقل بايد حسابشان را جدا كرد تا تكليف ما با كتابهاى عمومى روشن شود. نويسندۀ مقاله استدلال كرده بود كه "آمارهاى پردازشنشدۀ توليد كتاب در ايران نمىتواند تصوير روشنى از شرايط كنونى نشر و بهطور مشخص نشر فرهنگى كشور به دست دهد". زيرا ارائۀ آمار به صورت درهم سبب مىشود كه در همين آمار سال ۱۳۸۸ از جمله با اين موضوع مواجه شويم كه تعداد كتابهاى تأليفى در ايران حدود ۴۹ هزار عنوان و شمار عنوانهاى ترجمه حدود ۱۱۵۰۰ باشد. يعنى كتابهاى تأليفى سه برابر كتابهاى ترجمه است. در حالى كه هر كس كه با كتاب سروكار داشته باشد، مىداند كه شمار كتابهاى ترجمهشده در بازار نشر ايران چندين برابر رقم تأليف داخلى است.
نويسندۀ مقاله سپس به شمارگان كتاب پرداخته بود و از تقسيم مجموع شمارگان بر تعداد عناوين كتاب به اين نتيجه رسيده بود كه متوسط شمارگان كتاب در ايران بايد حدود ۳۴۰۰ نسخه باشد، اما بعد نشان داده بود كه اين رقم چه اندازه جاى مناقشه دارد و چنانچه كتابهاى آموزشى و كمکآموزشى و كودک و نوجوان و غيره را جدا كنيم، متوسط شمارگان به زحمت ممكن است ۱۵۰۰ نسخه باشد.
در واقع بررسى آمار كتابهاى عمومى نشان مىدهد كه متوسط شمارگان كتاب طى سه دهه، يعنى دهههاى ۶۰، ۷۰ و ۸۰ سير نزولى داشته و از ۵۰۰۰ نسخه در اوايل دهۀ ۶۰ به ۳۰۰۰ نسخه در اوايل دهۀ ۷۰ و سپس ۲۰۰۰ نسخه در اواخر دهۀ ۸۰ رسيده و امروز اين ميزان با برآورد دست بالا ۱۵۰۰ نسخه است.
در همان حال كه سخنهاى آن دوست را مىشنيدم، ويژهنامۀ كتاب خردنامه (از انتشارات روزنامۀ همشهرى، مورخ دى و بهمن ۱۳۸۹) را كه در كيف داشتم بيرون آوردم و يك بار فقط براى پى بردن به شمارگان پارهاى كتابهاى تازهانتشار ورق زدم و اينجا شما را در جريان آن مىگذارم: درختان ممنوع ۱۰۰۰ نسخه، خانۀ ابرى ۱۱۰۰ نسخه، شرم نوشتن ۱۶۵۰ نسخه، ديدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زيباى ماه آوريل ۱۶۵۰ نسخه، جنگ آمريكا با تروريسم ۱۱۰۰ نسخه، جهانشناسى هراكليتوس افسسى ۵۰۰ نسخه، فوكو در ۹۰ دقيقه ۱۶۵۰ نسخه، مفاهيم كليدى ۱۱۰۰ نسخه، ساخت ايتاليا ۱۲۰۰ نسخه، خشكسالى و دروغ ۱۱۰۰ نسخه، تفسير فرات كوفى ۱۰۰۰ نسخه، ريشههاى هويتى تشيع و عرفان ۱۰۰۰ نسخه.
هر کدام از کتابها را که نگاه کنید، شمارگان آن در همین حدود است. البته کتابهايی با شمارگان دو هزار و سه هزار نسخه هم در بین کتابهای تازهانتشار پیدا میشود، اما تعدادشان کم است. بیشتر کتابها با تیراژ هزار و هزار و پانصد نسخه منتشر میشوند.
به گمانم همین آمار بتواند نشان دهد که تلاش راستۀ کریم خان برای فروش بیشتر – چه نامش را جشنواره بگذاریم، چه حراج – تلاش مرگ و زندگی است. بیهوده نیست که روزنامهها خبر از مرگ کتابفروشیها میدهند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ فوریه ۲۰۱۱ - ۲ اسفند ۱۳۸۹
منوچهر دینپرست
سؤالهای جوانانی که در گرد سقراط مطرح میشد، همان سؤالهای امروز ما نیز هست: بهراستی، عدالت چیست؟ پس از مرگ به کجا میرویم؟ آیا زیبایی در هنر خلاصه میشود؟
بیش از یک سده است که ما با فلسفههای جدید غربی آشنا شدیم و پرسشهای تازهای در ذهن ما شکل گرفته و از سنت فلسفی کهن خود که پیرامون فلسفههای ایرانی – اسلامی بود، فاصله گرفتیم. همین آشنایی باعث شد که ذهن ایرانی ما به سمت مسايل جدیدی کشانده شود و رنگ فلسفه در کشور ما دیگر یکرنگ نباشد، بلکه رنگینکمانی با رنگهای متفاوت. بالطبع جوانان نیز به فلسفههای مختلفی گرایش پیدا کردند.
پس از انقلاب ۵۷ در ايران و طی دو دهه اخیر مباحث فلسفی که زمانی قبل از انقلاب بیشتر حول موضوعات مارکسیستی و پاسخ فیلسوفان مؤمن به نگرشهای الحادی آنها بود، اینک رنگهای متفاوتی پیدا کرده و خواستههای جوانان امروز از فلسفه بیشتر از یک یا دو نسل قبل شدهاست.
علاقهمندی جوانان امروز ما به فلسفه را میتوان بر اساس دو رویکرد کلی تقسیم کرد: یکی در محافل دانشگاهی و دولتی و دیگری در محافل خصوصی و انفرادی. گرایش غالب در دانشگاهها و مراکز دولتی بیشتر به "آموزش فلسفه" از مقطع لیسانس تا دکتری است. در این دوره جوانان با فیلسوفان و فلسفههای مختلفی اعم از غربی و اسلامی آشنا میشوند. آنچه که در دانشگاهها بیشتر جوانان را به سمت آن سوق میدهد کسب مدارج و مدارک دانشگاهی است و نفس و ذات فلسفه و از همه مهمتر، "پرسشگری" برای بسیاری از آنها همچنان ناشناخته باقی میماند، به طوری که چراغ علاقهمندی آنها به فلسفه پس از دورهای که با حیرت آغاز شد، در پی گرفتن مدرک دانشگاهی رو به خاموشی میگراید. اگرچه در این دوره جوانانی هستند که به واسطۀ علاقههای شخصی و آشنایی با برخی استادان فلسفه، خود توانستند علاقهمندیشان را نظاممند کنند و خواستههایشان را به خارج از دانشگاه نیز سوق دهند.
اما رویکرد دوم به محفلهایی خصوصی باز میگردد. این عده چهرههایی هستند که خارج از محافل دانشگاهی به صورت انفرادی فعالیت میکنند و باعث جذب جوانان به فلسفه شدند. از تأثیرگذاری آنها به سهولت نمیتوان گذشت، چرا که این افراد از فلسفه مطالبات و خواستههای دیگری دارند که به هیچ عنوان در دانشگاهها نمیتوان سراغی از آنها گرفت. لذا این عده به واسطۀ سخنرانی، نشر کتاب و مقاله سعی در گسترش آراء و اندیشههایشان داشتند که تأثیر آن را میتوان از استقبال کمنظیر از آثار و گفتههایشان دید، به طوری که ما شاهد حضور مهندسان و پزشکانی هستیم که برای تحصیل در دورههای فوق لیسانس به دانشگاه رو آوردند.
آشنایی جوانان امروز ایران با فلسفه را میتوان به گونهای دیگر هم نگریست. شاید بتوان گفت علاقهمندی جوانان ما به موضوعات فلسفی در چهار وجه قابل توجه است: هنر، سیاست، اخلاق و فلسفۀ دین. اگرچه این دستهبندی کلی است، اما تا حدودی گویای واقعیت فکر فلسفی در جامعۀ امروز ماست. چرا که بسیاری از جوانان در دورههای مختلف و به واسطۀ ظهور چهرههای فلسفی با فلسفههای جدیدی آشنا شدند که در دورههای گذشته در این چهار موضوع کمتر به آن توجه شده بود. به طور مثال، به واسطۀ تلاشها و آثار بابک احمدی با فلسفۀ هنر و زیباییشناسی و با کارهای مصطفی ملکیان و عبدالکریم سروش به فلسفۀ اخلاق گرایش پیدا کردند. همچنین در این میان آثار سید جواد طباطبایی، عزتالله فولادوند، حسین بشیریه نیز آنها را به سوی فلسفههای سیاسی کشاند.
از سوی دیگر، کارهای مجتهد شبستری و همینطور عبدالکریم سروش آنها را با فلسفۀ دین نیز آشنا کرد.
اما ظهور و افول پارادایمهای فکری در ایران بیشتر به واسطۀ چهرهها بود تا اینکه مثلأ جریان معرفتشناسی و یا ایدهالیسم آلمانی در کشور ما مسلط شود. اگرچه سه فیلسوف قارهای، یعنی کانت، نیچه و هایدگر همچنان در کشور ما مورد توجه جوانان از دورههای قبل تا به امروز هستند؛ به طوری که از ترجمۀ "چنین گفت زرتشت" نیچۀ داریوش آشوری سالها میگذرد و یا ترجمۀ "هستی و زمان" هایدگر از سیاوش جمادی و عبدالکریم رشیدیان همچنان طرفدار دارد و حتا در دانشگاهها نیز پایاننامۀ اغلب در گرد این سه فیلسوف است. اما هستند کسانی که خارج از محافل دانشگاهی همچون مراد فرهادپور ما را با فیلسوفان جدیدی مانند اسلاوی ژیژک، جورجو آگامبن، الن بدیو و حتا آلتوسر و ژاک دریدا و فوکو و باشلار آشنا کنند؛ چیزی که قاعدتأ باید از دانشگاه انتظار داشت.
اما ظهور و افول چهرههای فلسفی در کشورمان به کند شدن انتشار آثار کسانی بر میگردد که آنها روزگاری آثارشان پرطرفدار و پرمخاطب بود. امروزه کمتر اثری و گفتهای از داریوش شایگان، سید حسین نصر، بابک احمدی، سید جواد طباطبایی، مصطفی ملکیان و عزتالله فولادوند میبینیم. اگر روزگاری نشریات و صفحات اندیشه در کشورمان پرمخاطب بود، اما اینک این صفحات کمرنگ شدند و دیگر نشریات پرطرفداری مانند ارغنون و خردنامه را نمیبینیم. "اندیشه" رنگ عوض کرده و جوانان نیز سئوالاتشان به حاشیه کشیده شده و شکوهی که طی دو دهۀ پیش به واسطۀ فعالیتهای مدنی، بحثهای فلسفی نیز تجلی داشت، امروزه مباحث فلسفی دیگر پررونق نیست.
اما سؤالات همان سئوالها و دغدغهها، همان دغدغههاست. شاید نوشتن از فلسفۀ فوتبال، القاعده و آمریکا و پرسه زدن در خیابانهای یکطرفۀ امروز جای خود را به تقدم و تأخر معرفتشناسی کانت و دازاین هایدگر داده باشد، اما جوانان ما همچنان پرسشهای بسیاری دارند. اگر شنیده بودیم که موسیقی زیرزمینی در کشورمان تولید فراوانی دارد و بسیاری از جوانان آثار موسیقیشان را در زیرزمینها به وجود میآورند، شاید بتوان گفت مباحث فلسفی و پرسشهای بنیادین آنها نیز امروزه به دور از چشمان رسمی و نهادها به زیرزمینها کشیده شده و به مدد اینترنت و فیسبوک، جوانان ما پرسشهایشان را در مورد سرنوشت جامعه و عدالت و حیات و زندگی روزمره همچنان پیگیر هستند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ فوریه ۲۰۱۱ - ۱۳ بهمن ۱۳۸۹
امیر جوانشیر
تصويری از ابوالقاسم الشابی
شعار می تواند بیانگر حسی باشد فردی یا جمعی از حالتی، واقعهای، و یا شاید هم بیان آرمانی ملی برای ایجاد همبستگی و یا هیجانی گذرا. گفته شده که شاعران توانا میکوشند شعارها را به والایی شعر برسانند و شاعران کمتوان شعر را تا سطح شعار پایین میآورند. از سوی دیگر کم نیستند ترانه و شعرهایی از شاعران بزرگ که در جهان امروز، چون زبان حال مردم اند، شعار جنبشها و حتا انقلابها شدهاند.
در هفتههای اخیر در کوچه و خیابانهای تونس و مصر و دیگر کشورهای عربی شعری به گوش میرسد از شاعری تونسی که هفتاد و شش سال پیش در ۲۴ سالگی درگذشت. شعری که خواهان دگرگونی درونی و شالوده شکنی در میان ملتهاست. این شعر امروز بر زبان کسانی میآید که میخواهند شالودههای سیاسی کشورهای خود را دگرگون کنند. شما می توانید جوانانی را ببینید که شعر او را فریاد میکنند ویا زنانی که شعر او را بر کاغذی نوشته و روی دستها بلند کرده اند. در این راهپیماییها شعاری که شنیده میشود دو مصرع اول از شعر ۲۶ بیتی ابوالقاسم الشابی با نام " ارادة الحیاة" یا اراده زندگی است. آغاز این شعر به عربی که بخشی از سرود ملی تونس شده، چنین است:
إذا الشّعْبُ یَوْمَاً أرَادَ الْحَیَـاةَ فَلا بُدَّ أنْ یَسْتَجِیبَ القَـدَر
وَلا بُـدَّ لِلَّیـْلِ أنْ یَنْجَلِــی وَلا بُدَّ للقَیْدِ أَنْ یَـنْکَسِـر
و شهرت این قصیده البته این روزها به خاطر همین بیت است که بر پارچهنوشتهها دیده میشود، اما چند بیت اول این شعر هم معروف شده که برداشتی از آن را به نظم فارسی میخوانید:
ارادۀ زندگی
زیر پای مردم داناسرشت
نرم گردد سنگِ سختِ سرنوشت
ملتی چون برگزیند زندگی
پاره سازد رشتههای بندگی
تیرگی از شب فراری میشود
روشنای صبح جاری میشود
از ورای کاینات آمد سروش
با پیامی که نیوشد گوش ِهوش:
شور هستی چون نداری، چیستی؟
آرمانی گر نداری، نیستی!
از فراز کوه و از ژرفای رود
باد در امواج میگفت این سرود:
با چکاد کوهها دمساز باش
برفراز ابر در پرواز باش
دور کن از خود هراس و باش شیر
آرزو، پیروزی آرد ناگزیر
آن که ترسید از بلندای چکاد
به سیهچال ستم گردن نهاد
ابوالقاسم الشابی که بود؟
بيت نخست "ارادۀ زندگی" شابی در تظاهرات اخير مصر
ابوالقاسم شابی در ۲۴ فوریه سال ۱۹۰۹ در شهر توزر کشور تونس زاده شد و در خانه نزد پدرش که قاضی بود و در دانشگاه الازهر مصر درس خوانده بود، آموزشهای ابتدایی را آغاز کرد. در سال ۱۹۲۰ به مدرسهای در شهر زیتونه رفت و به فراگیری قرآن و ادبیات عرب پرداخت. گرایش شدید او به مطالعه و فراگیری فرهنگ نو و کهن ، پایههای فرهنگی او را نیرومند و او را با اندیشههای جهان نو مجهز ساخت. او در پانزدهسالگی شعر سرودن را آغاز کرد.
شابی در دوران دانشجویی با افکار آزادیخواهانه آشنا شد. او در سال ۱۹۳۰ دانشکدۀ حقوق تونس را تمام کرد و چون پدرش درگذشته بود، بار سنگین هزینههای خانواده هم به دوش او افتاد. ازدواج هم برای شابی شادمانی چندانی به همراه نداشت و گرچه دو فرزند به او داد، زود به جدایی انجامید. ابوالقاسم الشابی سرانجام در نهم اکتبر ۱۹۳۴ بر اثر بیماری قلبی در بیمارستانی در تونس درگذشت.
زندگی کوتاه اما پربار الشابی از چندین زاویه بررسی شده. از سویی او نزدیک به شاعران مهاجر عرب در قارۀ آمریکا بود که به ادبیات مهجر معروف است؛ شاعرانی چون جبران خلیل جبران و میخاییل نعیمه و ایلیا ابو ماضی از ديگر چهرههای اين جريانند. از سوی دیگر او از شعر فرانسه به ویژه مکتب رمانتیسم تأثیر پذیرفته. رمانتیسم راه خود را از مکتب سنتی جدا کرد و با قیود ادبی سنتی به مبارزه پرداخت. لذت بردن از طبیعت، ارج گذاشتن به احساسات و قوۀ تخیل و بیان آن چه را که هنرمند حس میکند، پیشۀ خود کرد.
البته در این دروان نهضت بیداری سیاسی هم در میان ادیبان جهان عرب از مصر تا شام و عراق رواج داشت و شاعران برجستهای در جهان عرب پدیدار شدند که هم نوخواه و تجددگرا و هم مخالف استیلای غرب بر ملتهای عرب بودند. از همین رو رمانتیسم کسانی مثل الشابی چهرهای اجتماعیتر داشت و در واقع در دوران میان دو جنگ جهانی این شاعر جوان یکی از پیشگامان نهضت رمانتیسم در جهان عرب شد.
شابی جوان که شاید شناختهترین شاعر شمال آفریقا در شعر امروز عرب باشد، در ده سالی که شعر گفت و خاطرات نوشت، آثار برجستهای به جای نهاد. زندگی شعری او گرچه با بدبینی آغاز شد، به خوشبینی رسید و سرانجام با امید به تغییر و تحول، بهویژه در شعرهای اجتماعیاش، به پایان رسید. عشق و امید به آیندۀ انسان در بسیاری از شعرهای او موج میزند. او پنچ اثر مهم از خود بهجا گذاشت: "به سرکشان جهان"، "سرودهای زندگی"، "خاطرات"، "نامهها" و "صدیقی".
شاید خود او هم تصور نمیکرد که نامش و اشعارش به خاطر چند بیت از یک شعر اینچنین همهجاگیر شود.
***
چند بیت اول شعر معروف ابوالقاسم الشابی که برداشتی از آن به فارسی آورده شد:
ارادة الحیاة
إذا الشّعْبُ یَوْمَاً أرَادَ الْحَیَـاةَ فَلا بُدَّ أنْ یَسْتَجِیبَ القَـدَر
وَلا بُـدَّ لِلَّیـْلِ أنْ یَنْجَلِــی وَلا بُدَّ للقَیْدِ أَنْ یَـنْکَسِـر
وَمَنْ لَمْ یُعَانِقْهُ شَوْقُ الْحَیَـاةِ تَبَخَّـرَ فی جَوِّهَـا وَانْدَثَـر
فَوَیْلٌ لِمَنْ لَمْ تَشُقْـهُ الْحَیَاةُ مِنْ صَفْعَـةِ العَـدَم المُنْتَصِر
کَذلِکَ قَالَـتْ لِـیَ الکَائِنَاتُ وَحَدّثَنـی رُوحُـهَا المُسْتَتِر
وَدَمدَمَتِ الرِّیحُ بَیْنَ الفِجَاجِ وَفَوْقَ الجِبَال وَتَحْتَ الشَّجَر
إذَا مَا طَمَحْـتُ إلِـى غَـایَةٍ رَکِبْتُ الْمُنَى وَنَسِیتُ الحَذَر
وَلَمْ أَتَجَنَّبْ وُعُـورَ الشِّعَـابِ وَلا کُبَّـةَ اللَّهَـبِ المُسْتَعِـر
وَمَنْ لا یُحِبّ صُعُودَ الجِبَـالِ یَعِشْ أَبَدَ الدَّهْرِ بَیْنَ الحُفَـر
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ فوریه ۲۰۱۱ - ۱۳ بهمن ۱۳۸۹
شهناز بینظیر
با انتشار مجموعۀ رباعیات استاد گلنظر کلدی با نام "بیخوابی من خامه ز مژگان تو داشت" در مجلدی با نام "تو و خوبی و رعنایی"، در زندگی ادبی پویای تاجیکستان رویداد زیبایی رخ داد و بر روی هواداران آبوهوای دلکش این سرزمین، گلشن تازهای باز شد؛ گلشنی که "چشمهاش پر از تکلم" و "پشتهاش پر از تبسم نوروزی" است؛ گلباغ "چمنهایش چَکَنپوش" و گلهایش "ایمن از آفت پژمردن". و کسی که وارد آن شد، چون از "نغمۀ تر سیراب گردید"، "چون سبزه به خواب میرود". و هرچند مؤلف در بیتی فروتنانه میگوید" "ازبسکه رباعی از ازل کوتاه است، آهم به شما نمیرسد، من چه کنم؟"، در واقع، بیشتر ابیاتش همانند آه از عمق دل برآمدهاند و بنا بر این، نشانرسند و دوباره بر دل خواننده مینشینند.
موضوع اساسی مجموعۀ نامبرده را اساسأ میتوان به طور ذیل دستهبندی کرد: غنایی (عشقی)، اجتماعی، پند و اندرزی و فلسفی و عرفانی.
اگر رباعیات مذکور را از زاویۀ نقد عوامل تأثیرانگیز شعر، یعنی احساس، وزن، خیال و زبان بررسی کنیم، باید گفت عنصر خیال که جوهر اساسی شعر به شمار میآید، اغلب در بخش اشعار اجتماعی و غنایی مؤلف به چشم میخورد. در صورت برخورداری از تمام عناصر تأثیرانگیز به جز عنصر خیال به اثر ایجادشده نه عنوان "شعر"، بلکه "نظم" اطلاق میشود. در رباعی زیرین پیام اصلی قلمکش چون پاسخ و عکسالعمل به اعمال زمانه و قرن نابسامان اعتراضی است در شکل خواب، خواب اصحاب کهف در زمان دقیانوس؛ خوابی که خوشتر است از بیداری:
نه جای ندامت است و نه جای فسوس / آسوده گذر، هزارۀ دقیانوس!
خوابی که عزیز خانۀ چشم من است / نه بانگ اذان خواهد و نه بانگ خروس!
یا:
نام تو شده سر خط صد نامه / هنگ من و ما کنده از این هنگامه
چون پادشه خیرهسر افسانه / عریانی و لاف میزنی از جامه!
در بخش مورد نظر، شاعر چون فرزند دلسوز ملت در بارۀ مسایل داغ روز همچون مهاجرت اهالی کشور به خارج در جستجوی شغل، برگشتن مرده و تابوت برخی از آنها، ریا و فساد و غیره تأمل میکند:
تابوت پسرهای تو از دوری دور / بار است به روی شانۀ حسرت من
رباعیات عاشقانۀ استاد گلنظر دارای زبانی رسا و تصاویری گویااند که حاکی از عاطفۀ قلبی و معرفت فردی اوست. اگر عاشقید و به دنبال زیباترین بیت عاشقانۀ این مجموعه میگردید، بیگمان این بیت را خواهید پسندید:
یک بوسه بده که زیر گردون ماند / عشق من و تو همیشه هژدهساله!
کنار یار برای شاعر عزیز همچون آغوش تاجیکستان است، آمدنش صبح وطن را میماند و چشمۀ لبهایش یادآور لب ورزاب، رودی در حاشیۀ شهر دوشنبه است. هنگام تجسم سیمای یار نیز کاربست ابعاد و اجزاء متعلق به روزگار و فرهنگ ملی تاجیکانه از قبیل کٌرتۀ الوان، زنگولۀ گوشوار، سیب خوبانی غرمی، روزه گشادن و مانند اینها به مشاهده میرسد:
از روی جهان کنار تو ما را بس / آغوش به از بهار تو ما را بس
خواهی که انیس بخت بیدار شویم / زنگولۀ گوشوار تو ما را بس
یک دسته رباعیات استاد گلنظر در عین سادگی و شیرینی طبیعی، شمهای از ادبیات شفاهی و رباعیات مردمی سمرقند را دارد که از سینه به سینه تا به روزگار ما رسیدهاند:
تو جان زرافشان مرا بندی کن / تلخی بگذار و با مَنَت قندی کن
این فلغری سادهدل عاشق را / مانندۀ دریاش سمرقندی کن!
در اشعار آبخورده از مشرب عرفان و تصوف مؤلف بیشتر متأثر از ولایت و معرفت سرآمدان ان مکتب، از جمله مولانا جلالالدین بلخی و داستان منصور حلاج است:
ای حق! تو ستارۀ تمنا باشی / هرچند نهان کنند، پیدا باشی
تا خون ز لب "انا الحق"اش میشارد / ای لالۀ حلاج، شکوفا باشی!
اکثر رباعیات در همان وزن معمول و مخصوص آن "لا هوله و لا قوت الا باالله" سروده شدهاند، اما در بعضی از آنها ایراد و اشکال وزنی تنها در صورت جایگزینی هجای کوتاه با هجای دراز یا برعکس، جایگزینی هجای دراز با هجای کوتاه محسوس است. برای نمونه:
سامانی اگر بی بخارا آمد / ناموس من و شما پی ما آمد
با پیرهن پارۀ "پارینه" گذشت / با جامۀ جاودان "فردا" آمد.
معمولأ خواب در چشمان آدم، مسکون است و وقتی کسی عاشق میشود و در میهمانی محفل چشمان یارش مجال حضور پیدا میکند، خواب نیز از خانۀ چشمش رخت میبندد. اگر میخواهید بدانید در آن محفل شورانگیز چه گفتگوهای نهانی میان عاشقان رد و بدل میشود، شبی بیدار بمانید و بیخوابی بکشید و کتاب "بیخوبی من خامه ز مژگان تو داشت" استاد گلنظر را بخوانید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ دسامبر ۲۰۱۰ - ۱۷ آذر ۱۳۸۹
مهتاج رسولی
از آقاخان محلاتی در محلات تنها یک حسینیه ماندهاست که نام آن را هم در سالهای اخیر عوض کرده، "سیدالشهدا" گذاشتهاند. به همین جهت، از هر کس که در بارۀ حسینیه آقاخان پرسیدم خبر نداشت، تا آنکه در پایین خیابان امام خمینی که سابقأ نامش "پهلوی" بود، کسانی حسینیه را نشان دادند و گفتند، همین است که نامش را تغییر دادهاند و با نیشخند اضافه کردند: "تعجب نکنید، اینجا نام همه چیز را عوض میکنند".
پس از دیدار از حسینیه با خود فکر کردم، تغییر نام حسینیه چیزی بر سیدالشهدا نیفزوده و نمیتوانست افزوده باشد، اما به یقین از ماهیت حسینیه کاستهاست. لابد نیت تغییردهندگان نیز همین بودهاست. شکسپیر میگفت: اگر نام گل را سنگ و نام سنگ را گل بگذارند، در ماهیت آن تغییری پیدا نمیشود. اما این حرف اگر در بارۀ اشیاء موجود در طبیعت درست باشد، در بارۀ بناهایی که به دست بشر ساخته میشود، صادق نیست. در مورد بشر همه چیز کم کم فراموش میشود. چنانکه امروز در محلات هیچ نامی از آقاخان نیست. نام آقاخان از محلات به کلکته و بمبئی و حتا شاید لندن کوچ کردهاست.
حسینیه اما همچنان با وقار و استوار به زندگی خود ادامه میدهد. حتا نخلی که به هنگام عزاداری روز عاشورا پیشاپیش دستههای عزاداری حرکت میدادند، بر سر جای خود باقیست. چنانکه میگویند، نخل "انجدان" هم بر سر جای خود باقی است.
اَنجُدان (به فتح اول و ضم دوم) گفتم، برای اینکه پایگاه اسماعیلیۀ ایران پیش از محلات در آنجا بود. وقتی هلاکوخان مغول در سال ۶۵۴ بر الموت فائق آمد، اسماعیلیان پراکنده شدند، اما بعد آهسته آهسته گرد آمدند و آذربایجان را مرکز فعالیت خود قرار دادند. در دورۀ تیمورلنگ که همه شیعیان را به دم شمشیر گرفت، به شهر بابک رفتند. در اوایل قرن نهم و آغاز دورۀ صفویه که دیگر شیعیان را به جرم برگشتگان از دین نمیشد کشت، مقر امامت آنها به انجدان در استان مرکزی امروزی انتقال یافت.
انجدان در ۳۷ کیلومتری شرق اراک، از روستاهای کوهستانی که همواره مورد علاقۀ اسماعیلیان بوده، مرکز تجدید حیات اسماعیلیه شد و تا سال ۱۰۹۰ قمری مقر امامتشان ماند. ولی با درگذشت شاه خلیلالله، فرزند او شاه نزار مرکز امامت را از انجدان به کهک برد که در فاصلۀ نزدیکتری به محلات قرار دارد.
از این جا تاریخ اسماعیلیۀ ایران با محلات ارتباط مییابد که در زمان قاجار پایگاه فرقۀ اسماعیلیه شد. داستان از این قرار است که شاه خلیلالله با بیبی سرکاره، دختر محمدصادق محلاتی، ازدواج کرد و از این همسر امام بعدی، آقاخان اول، در ۱۲۱۹ / ۱۸۰۴ در کهک به دنیا آمد. فرهاد دفتری در "تاریخ و عقاید اسماعیلیه" مینویسد: "در ۱۲۳۰ شاه خلیلالله به یزد نقل مکان کرد. انگیزۀ این تصمیم به احتمال قوی آن بود که امام میل داشت به پیروان خود در هند نزدیکتر باشد. زیرا اینان برای دیدار امام پیوسته به ایران میآمدند".
اما در یزد شاه خلیلالله در جدالی توطئهآمیز که به تحریک یکی از علمای شیعۀ دوازدهامامی برپا شد – و این امری بود که از دورۀ صفویه سابقه داشت – کشته شد. همسر او (مادر آقاخان اول) دادخواهی نزد فتحعلیشاه برد که با شاه خلیلالله روابط حسنه داشت. فتحعلیشاه مسببان قتل وی را به نحوی مجازات کرد، در پی دلجویی از خانوادۀ وی برآمد و فرزند و جانشینش حسنعلیشاه را به دامادی پذیرفت و به وی لقب "آقاخان" داد. این اولین بار بود که امامان نزاری لقب آقاخان گرفتند؛ چیزی که در خاندانشان موروثی شد.
شاه خلیلالله آخرین امام نزاری است که تمام عمر خود را در ایران گذراند. آقاخان اول، بعدها در دورۀ محمدشاه با صلاحدید قائممقام به حکومت کرمان منصوب شد. اما سرکشی آغاز کرد و عزل شد. البته سرپیچی کرد و به جنگ با قوای دولتی برخاست و به ارگ بم پناه برد، ولی سرانجام شکست خورد و با شفاعت فریدون میرزا، حاکم شیراز، تسلیم شد. او را به کرمان منتقل کردند و مدت هشت ماه در اسارت به سر برد. با وجود این، اجازه داشت که وجوه و دیون مذهبی را که از سوی نزاریان خراسان، بدخشان و هند برای او فرستاده میشد، دریافت کند.
وقتی محمد شاه در اواخر سال ۱۲۵۴ از لشکرکشی بینتیجه خود به هرات بازگشت، او را عفو کرد و اجازه داد به سر ملک و املاک خود در محلات بازگردد. فرهاد دفتری در همان کتاب نوشتهاست:
"آقاخان بعد از توقف کوتاهی در قم به محلات رفت که در آنجا مجموعۀ مسکونی مفصل و مستحکمی برای سکونت تعداد زیادی از اعضای خانوادهاش و وابستگان و خدمتکارانش ساخته بود".
آقاخان مدت دو سال در نهایت آرامش در محلات زندگی کرد. اما بعد به بهانۀ رفتن به مکه از محلات خارج شد و به یزد رفت و در جایی که پدرش کشته شده بود، به کمک مریدانش بار دیگر علم طغیان برافراشت. این بار بهمن میرزا بهاء الدوله، از نوادگان فتحعلیشاه که حکومت یزد را داشت، به جنگ با او برخاست. آقاخان بار دیگر به کرمان رفت، اما چون آنجا هم نتوانست کاری از پیش ببرد، در سال ۱۲۵۷ از راه قندهار به هند رفت و این پایان دورۀ امامت اسماعیلی نزاری در ایران بود.
هر دو فرقۀ شیعه، اسماعیلیان و دوازدهامامیها، به نهضت امام حسین دلبستگی تام و تمام داشتند. اسماعیلیان به پیروی از همین نهضت موفق شدند سلسلۀ خلفای فاطمی مصر را بنیانگذاری کنند. دوازدهامامیها پس از بارها قیام، سرانجام به دست آل بویه بغداد را فتح کردند و در روز دهم محرم ۳۵۲ / ۹۶۳ عاشورای حسینی را با عزاداری عمومی برگزار کردند. به نوشتۀ کتاب "احیای فرهنگی در عهد آل بویه"، بازارها تعطیل و کسب و کار متوقف شد. زنان با گیسوان آشفته، چهرههای سیاهکرده و جامههای ژنده به صورت دستهجمعی حرکت میکردند و با حالتی سوگوار بر سر و روی خود میزدند. سوگواری اشکبار برای درگذشتگان از رسوم سنتی دیلمیان بود. اسماعیلیان نیز از زمانی که المهدی حکومت شیعی خود را در شمال آفریقا برقرار کرد (۲۹۷ قمری)، آئینهای شیعی را گستراندند و اذان را با نام امام اول شیعیان رایج کردند. عزاداری را نیز که تا آن زمان مخفیانه انجام میشد، علنی کردند. به نوشتۀ ابن زولاق، مورخ مصری، برای اولین بار در محرم ۳۶۳ هجری قمری گروه عظیمی از مردم به خیابان آمده و در ماتم روز عاشورا نوحه سر دادند.
اسماعیلیان پس از رحلت امام و خلیفۀ خود المستنصربالله به سال ۴۸۷ قمری به دو گروه بزرگ مستعلویان و نزاریان تقسیم شدند. نزاریان به ایران رو کردند و مستعلویان در آفریقا ماندند. نزاریان بعدها به همت حسن صباح و پیروانش بر قلعۀ الموت دست یافتند و سلسلۀ خداوندان الموت را بنیاد گذاشتند که تا سال ۶۵۴ دوام آورد.
قصد از این مقدمۀ طولانی آن است که بگوییم، اسماعیلیان که شیعیان متعصبی بودند، در برپا کردن حسینیه و عزاداری در ایران سوابق مشعشعی دارند و مانند دوازدهامامیها در تمام طول تاریخ در این زمینه کوشیدهاند. اگر آقاخان در محلات و پیشینیانش در انجدان حسینیههای بزرگ ساختهاند، به دلیل همین اعتقادات است. اما بین این دو گروه شیعی همواره رقابتهایی نیز جریان داشتهاست. شاید به دلیل همین رقابتهای بین دو گروه است که نام حسینیۀ آقاخان تغییر یافتهاست.
البته به غیر از این باید اشاره کرد که آقاخانها بعدها تحت حمایت انگلیسیها قرار گرفتند که در ایران دولت محبوبی نبودند. احتمالأ این نیز به نوبۀ خود در زدودن نام آقاخانها تأثیر گذاشتهاست.
به هر حال، همۀ این مسایل سبب شدهاست که در محلات نام آقاخان دیگر نیست، اما حسینیه بر جای است و هنوز در ماه عزاداری نخل آن پیشاپیش نخلهای دیگر حرکت میکند و مورد احترام است.
حسنیۀ آقاخان در کنار امامزادهای قرار دارد که بنای آن نوسازی شده، اما خود حسینیه همچنان در دست بازسازی است و کار به آهستگی پیش میرود. حسینیۀ آقاخان حیاط بزرگی دارد و درختان کهن نشان از قدمت آن دارند. رویهمرفته بنای جالب توجهی است و ستونها و سقف بلند چوبی آن با نقش و نگارهای فراوان از مختصات آن است. شاید کمتر حسینیهای در ایران بتوان یافت که تا این حد باشکوه باشد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ اکتبر ۲۰۱۰ - ۳ آبان ۱۳۸۹
مهتاج رسولی
اگر سرسلسلۀ خداوندان الموت، حسن صباح، یا هر یک از جانشینانش از خواب هزارساله برخیزند و اینهمه دیدارکنندۀ مشتاق را ببینند که به سمت قلعۀ آنها میشتابند، بیتردید گمان خواهند برد که خلفای عباسی و ترکان سلجوقی یکجا و با هم سقوط کردهاند و دیگر نیازی به زیستن در قلعهها نخواهند داشت.
دژ الموت، در انتهای سرزمین الموت، در نزدیکی روستای گازُرخان، بر بلندترین نقاط البرز، جایی که عقاب آشیانه میکند، و در انتهای جادهای کوهستانی قرار دارد که قزوین را به شهسوار (تنکابن امروزی) واقع در ساحل دریای خزر وصل میکند. به لحاظ راهبردی در نقطهای واقع است که هر نوع دسترسی – امروزه بهتر است گفته شود هر نوع دسترسی زمینی – به آن را ناممکن میکند و علاوه بر آن، کوتاهترین راه میان ایران مرکزی وغربی و سواحل دریای خزر است که از دیرباز سرزمین شیعیان و محل تبلیغ آنان بودهاست.
اما این قلعه هر اندازه در تاریخ به کار مقاومت در برابر سلجوقیان و خلفای عباسی آمده، امروز محل بازدید گردشگرانی است که چندان هم به تاریخ دلبستگی ندارند. درست مانند اهالی گازرخان که اگر در طول تاریخ دل مشغولیشان حملۀ سپاهیان حکومتی به دژ و به روستای آنان بوده، امروز دل مشغولیای جز این ندارند که چهگونه از قِبَل دیدارکنندگان قلعه درآمد بسازند. آنان در روستای بزرگ خود کم و بیش به آسایش زندگی میکنند و هنگامی که مسافری با خودرو در میدان ده توقف میکند، پیش میآیند و اعلام میکنند که اقامتگاه و اتاق موجود است. بنابر این، میتوان گفت حسن صباح و جانشینانش، هرچه در طول تاریخ برای آنها درد سر ساختهاند، امروز مایۀ رفاه آنان شدهاند.
به محض ورود به میدان ده، از بیم آنکه مبادا در سرمای شبانگاهی بیسرپناه بمانیم، به اولین جوان یا نوجوانی که اتاق اجاره میداد، جواب مثبت دادیم و بار و بنه خود را به خانهای منتقل کردیم که یک درخت شاهتوت بینظیر با توتهای سرخ و سیاه در حیاتش به شکم چرانانی چون ما چشمک میزد، اما فاقد تختخواب و امکانات بهداشتی پاکیزه بود. دو سه ساعتی بعد، یکی از همراهان، در میدان ده، به وجود مهمانسرایی پی برد که تابلوی آشکاری نداشت، ولی اتاقهایی با تختخواب چوبی و رختخواب نسبتأ پاکیزه داشت و سرویس بهداشتی آن هم قابل تحمل بود. در ازای ۴۰ هزار تومان دو اتاق اجاره کردیم و با پرداخت بیست هزار تومان برای اتاق قبلی وسایلمان را منتقل کردیم تا با خیال راحت به گشتوگذار در اطراف، بهویِژه قلعۀ الموت بپردازیم.
در پای قلعه، خودرو خود را مانند دیگر مسافران در کنار جادۀ باریک (متأسفانه پارکینگ نداشت و بهتر است سازمان میراث فرهنگی از هماکنون به فکر آن باشد) پارک کردیم و راهی بالای قلعه شدیم. از همراهان، آنکه نمیتوانست پیاده از شیب تند کوهستان بالا بخزد، سوار بر الاغی شد که چارپاداران در ورودی قلعه آمادۀ سواری داشتند.
خیال میکردیم چارپایان تا قلعه ما را خواهند برد. زهی تصور باطل! آنها حتا نیمی از راه را نمیرفتند. البته صاحبانشان زرنگتر از آن بودند که از پیش اعلام کنند الاغشان تا کجا به ما سواری خواهد داد. هنوز پانصد ششصد متری طی نکرده بودیم که گفتند بقیه راه را باید پیاده گز کنیم. چارهای نبود. هم باید پول را میدادیم (پنج هزار تومان که حتا بر مبنای قیمتهای اروپا و آمریکا هم گران بود) و هم بخش اصلی راه را پیاده طی میکردیم. قلعه از سه سو بهکلی غیرقابل دسترسی است و از جهت چهارم، راه چندان صعبالعبور است که اگر پلکانها و دستگیرههایی که برای کمک به گردشگران ساخته شده، وجود نداشت، واقعأ نمیشد تا آخر آن رفت.
برای آنکه همراهان دشواری راه را کمتر احساس کنند، در طول راه برایشان از قصههای حسن صباح گفتم؛ اینکه از مخالفان سرسخت ترکان سلجوقی و خلفای عباسی بود و ابتدا مانند هر مخالفی به مبارزۀ علنی دست زد و به نوشتن نامه پرداخت. به نظامالملک نامه مینوشت و از ستم شاهان سلجوقی میگفت (داستان همدرس بودن او با نظامالملک و خیام که هر دو با دولت سلجوقی همکاری میکردند، افسانه است)، اما طبق معمول از نامه نوشتن نتیجهای حاصل نشد. بنابر این، تشکیلات مخفی خود را سازمان داد و دست به مبارزۀ چریکی و سپس عملیاتی زد که امروز به آن "انتحاری" میگویند. پیروانش مخالفان برجسته و معروف را که بیتردید محافظان مسلحانه داشتند، به نحوی پر سروصدا میکشتند و خود از مهلکه نمیرستند تا ضمن ایجاد ترس در دشمنان، عملشان قهرمانانه جلوه کند و در اطرافش تبلیغات راه بیندازند.
حسن به سال ۴۸۳ ه.ق./ ۱۰۹۰ میلادی قلعه را تصرف کرد و حکومتی بنیاد گذاشت که تا سال ۶۵۴ ه. ق. / ۱۲۵۶ میلادی باقی ماند. در واقع حکومتی هم عرض سلجوقیان که در بخش قابل توجهی از خاک ایران، از قهستان در خراسان گرفته تا بخش مهمی از اصفهان و نیز سرزمین آل بویه در شمال ایران ادامه داشت. اسماعیلیان داعیانی در نقاط مختلف داشتند و حسن خود داعی نواحی دیلم بود، همچنان که عبدالملک عطاش، عنصر برجسته اسماعیلی، داعی اصفهان. وی با تسخیر قلعۀ الموت، از دسترس سپاهیان و مأموران حکومت سلجوقی و خلفای عباسی در امان ماند و در عین حال با اعزام پیروان خود و ترور شخصیتهایی چون نظامالملک پشت حکومت سلجوقی و خلفای عباسی را لرزاند.
اینکه میگویند او به مریدان خود حشیش میداد، چندان که از حال عادی خارج می شدند، سپس آنان را وارد باغی میکرد و جوی آب و زنان زیبارو نثارشان میکرد و بدینسان تروریستهایی میپرورد، پرت میگویند و اعتقادات آدمی را دست کم میگیرند و به باور مردمان – بهویژه باورهای مذهبی - به اندازۀ حشیش بها نمیدهند.
حسن اسماعیلی و هفتامامی بود و لابد در روزگار او مردم الموت همه هفتامامی بودند، وگرنه چهگونه ممکن بود مرکز جنبش اسماعیلیه شود؟ حد اقل میتوان تصور کرد که شیعیان ششامامی در بین آنها زیاد بودهاند که حسن توانست به قلعه راه یابد. هرچند هفتامامیها به خاطر آنکه ترکان غزنوی و سپس سلجوقی به قول بیهقی انگشت در کرده بودند و قرمطی میجستند، به نحو شدیدی عقاید خود را پنهان میکردند و به تقیه دست میزدند. چنانکه معروف است، ناصر خسرو وقتی در یکی از شهرهای خراسان پایپوش خود را به پینهدوزی داد تا درزها و سوراخهایش را بدوزد، ناگهان در سوی دیگر شهر غوغا برخاست. کفشدوز رفت و برگشت و ناصرخسرو از او پرسید چه خبر بود؟ گفت هیچ، کسی شعر ناصرخسرو می خواند، میزدندنش! پایپوش خود را به صورت نیمهکاره از کفشدوز گرفت، گفت در جایی که شعر ناصر خسرو بخوانند، بیش از این درنگ جایز نیست! به هر حال هفتامامیها هر تعداد بودهاند در دورۀ صفویه مانند سنیها چنان تارومار شدهاند که امروزه در گازُرخان حتا یک هفتامامی نمیتوان یافت.
ما در روز عید فطر از قلعه دیدن کردیم. روز شلوغی بود و یکی دو راهنما از سوی میراث فرهنگی حضور داشتند و به مردم توضیح میدادند. با آنکه اطلاعات زیادی نداشتند، اما وجودشان غنیمتی بود. اساسأ میراث فرهنگی بهویژه بخش گردشگری آن در الموت خوب کار کردهاست. همان مهمانسرا که در آن اقامت کردیم، به یاری آنان آماده شدهاست. از توضیحات راهنمایان معلوم شد که جانشینان حسن در کوهها و روستاهای اطراف، مانند خشکچال که روستای بیمانندی است، زندگی و کشتوکار میکردند و در مواقع لازم وارد قلعه میشدند.
حسن خود آدم ریاضتکشی بود که به تمام معنی خصوصیات یک رهبر را دارا بود. میگویند او جز دو بار هرگز بر بام قلعه ظاهر نشد و روزگارش را به نقشه کشیدن و رهبری عملیات نظامی گذراند. آدم بسیار خشنی بود که دو تن از پسرانش را اعدام کرد. یکی را به جرم قتل که بعدها معلوم شد صحت نداشت، و دیگری را به جرم نوشیدن شراب. در ایامی که کار بر او دشوار شده بود، همسر و دخترانش را به دژی دوردست فرستاد تا در آنجا با زنان دیگر دوک بریسند و دیگر هرگز به آنان اجازه بازگشت نداد. بله، او به تمام معنی یک انقلابی بود و احتمالأ با متر و معیارهای امروزی شخصیتی غیرقابل قبول داشت. اما هرچه بود، وجودش تأثیرگذار بود و از بیم او و مردانش حکومت سلجوقی و حامیانش، خلفای عباسی، خواب راحت نداشتند و ناگزیر با مردمان به نحو بهتری رفتار میکردند.
بر فراز قلعه و به هنگام پایین آمدن هر مسافری احساس میکند که در روزهای آفتابی، قلعه چه تماشاگه بینظیری است. قلعگیان از بالای آن میتوانستند هر جنبندهای را زیر نظر داشته باشند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ اکتبر ۲۰۱۰ - ۲۲ مهر ۱۳۸۹
رضا محمدی
هفتۀ گذشته، هفتۀ گرامیداشت خواجۀ بیبدیل شعر فارسی، انیس سفر و حضر همۀ پارسیگویان دنیا، شمسالدین محمد حافظ شیرازی بود. اول هفته افغانهای لندن در کافه شعر جمع شدند، و آخر هفته دانشجویان ایرانی بریتانیا در کانون توحید با شمع و شیرینی و شعرخوانی، حافظ را پاس داشتند. وسط هفته اما انگلیسیها بودند که در نگارستان ملی پرتره، به تکریم و تعظیم حافظ برخاستند.
در برنامۀ اول، تنها عدهای دوستار افغان شعر و شاعر بودند که به سادگی نشستند و با هم شعر خواندند و برخاستند و نه قبلش و نه بعدش به کسی خبری ندادند. در برنامۀ کانون توحید، جمعی از جوانان دختر و پسر ایرانی و افغان با شعرهای خودشان یا شعرهایی از حافظ شبی دلنشین و رؤیایی ساختند که تا خیلی وقت بعد حافظۀ این کانون سیاسی و اعتقادی آن را به یاد خواهد داشت.
برنامه حافظ در یکی از سالنهای تئاتر نگارستان ملی پرتره در لندن به همت مؤسسۀ "شاعر در شهر" و سعی عباس فیض، مترجم شعر فارسی با این عنوان برگزار شد: "عصری با شعرخوانی و موسیقی برای بزرگداشت زندگی و آثار شاعر فوقالعادۀ قرن چهاردهم میلادی، حافظ شیرازی، شاعر بزرگ زبان فارسی". در توضیح برنامه آمده بود که "حافظ برای قرنها شاعر یگانۀ تمام کشورهای فارسیزبان باقی ماندهاست؛ او شاعری است که به زیبایی توانسته تغزل را با مسایل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و عرفانی بیامیزد".
این مؤسسه دو سال پیش برنامهای را برای بزرگداشت مولانا نیز گرفته بود. شاعر در شهر، موسسهای خیریه است که برای جلب مخاطبان تازه برای شعر، ساختن ارتباط تازه با شعر و جمعآوری پول برای تحصیل و ترقی در زمینۀ شعر در مشارکت با مدرسهها فعالیت میکند. قبلأ این مؤسسه شاعرانی مثل آنتونیو کارواجال از زبان اسپانیایی، میلینا رودریگز از هاوایی و دیگر شاعران مطرح انگلیسی و دیگر زبانها را گرامی داشته بود و البته که این سلسله به ترتیب همچنان ادامه دارد.
این مؤسسه همچنین بخشهای دیگری برای گسترش شعر دارد که هر کدام تقریبأ مو ضوعی تازه است. مثل بخش "شعر در مدرسه" که به ایجاد ارتباط بین شعر و تحصیل در دانشآموزان و یافتن و تقویت استعدادهای ادبی میپردازد. بخش دیگر این مؤسسه درمانگری بیماریهای روانی توسط شعر است؛ پروژۀ نوبنیادی که ظاهرأ خیلی از آن استقبال شدهاست. گفتگو و بحث در بارۀ شعر، بخش دیگر این مؤسسه است که در آن امکانی است برای شاعران و علاقهمندان شعر تا نظرات و انتفادات و دغدغههایشان را با هم در میان بگذارند. و بالاخره آخرین بخش این مؤسسه حمایت و کمک به برنامههای شعری است. این برنامهها میتوانند در بیرون یا در داخل این مجموعه برگزار شوند که از جملۀ این برنامهها یکی همین برنامۀ حافظخوانی در نگارستان ملی پرتره بود.
این برنامه، علاوه بر این که طبق معمول برنامههای این مجموعه شماری مشتریان ثابت دارد، تعداد زیادی از چهرههای ایرانی را نیز فراهم آورده بود. روزنامهنگاران، نویسندگان و نقاشان و البته عموم کسانی که با انجمن پنجشنبهها رفتوآمد دارند. برعکس برنامههای کاملأ ایرانی که ورود آزاد است یا برنامههای ادبی افغانی که حتا به شنوندهها غذای رایگان هم میدهند، این برنامه پنج پوند ورودی داشت و البته که بیشتر از حجم سالن زیبا و مزین به رگههای رنگی چوب نگارستان، آدمها جمع شده بودند.
عباس فیض گزیدۀ شعرهای حافظ را ترجمه کرده بود و در لابلای شعرخوانی شاعران یا گویندگان پارسیگوی، این ترجمهها و اشعار دیگر مهمانان انگلیسی نیز خوانده میشد .این حافظخوانی تنها محدود به دکلمۀ ساده نمیشد. هنر اجرا که در بین ایرانیان مقیم انگلیس طرفداران زیادی دارد، هنری است که خواندن و شنیدن شعر حافظ را خیلی دلپذیرتر میکند.
شاید بشود بر این برنامه عیب گرفت که چرا دایرۀ مهمانانشان را کمی توسعه نداده بودند. مثلأ چرا نتوانسته بودند از افغانها و تاجیکها و کلأ فارسیزبانان ساکن انگلیس برای همراهی، اجرا یا حضور در این مراسم دعوت کنند؟ مثلأ هیج کدام از شاعران بزرگ ایرانی در برنامه حضور نداشتند.
با این حال، این برنامه برنامهای دلپذیر بود که به یاد نگارستان ملی پرتره خواهد ماند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب