۱۸ اکتبر ۲۰۱۰ - ۲۶ مهر ۱۳۸۹
ماریا صبای مقدم
جدیدآنلاین: ویس و رامین از معدود داستانهای عاشقانۀ ایران پیش از اسلام است که توسط فخرالدین اسعد گرگانی، شاعر سدۀ پنجم هجری، به نظم درآمده و به روزگار ما راه یافتهاست. موضوع داستان و نحوۀ نگرش و نگارش شاعر باعث شد که برای مدتی دراز این اثر، کمنام و گاه ناشناخته شود. ماریا صبای مقدم، پژوهشگر ایرانی مقیم کانادا، که منظومۀ ویس و رامین را به نثر درآورده، مطلب زیر را برای جدیدآنلاین فرستادهاست.
کمتر کتاب یا داستانی در زبان فارسی مانند "ویس و رامین" مورد داوری های دوگانه و گاه متناقض قرار گرفتهاست.
حکیم نظامی، که به عقیدۀ بسیاری از صاحبنظران "خسرو و شیرین" خود را به پیروی از "ویس و رامین" نوشته، ویس را از زبان شخصیتهای منظومۀ خود، بدنام میخواند و محیلانه مردم را از خواندن "ویس و رامین" باز میدارد. عبید زاکانی به زبان طنز بانوان را از خواندن "ویس و رامین" برحذر میدارد و وحید دستگردی "ویس و رامین" را دشمن ناموس مردم ایران مینامد.
از آن سو، هرمان اته، پژوهشگر برجستۀ آلمانی و الیور واردرپ، محقق صاحبنام انگلیسی، از تأثیر منظومۀ "ویس و رامین" در تحول سبک رومانتیسم در اروپا یاد میکنند. بسیاری از پژوهشگران ادبی، ایرانی و غیر ایرانی، همچون مینورسکی، موریسون، دیویس، محجوب، مینوی، روشن و ندوشن در باره این داستان تحقیق کردهاند. مدت کوتاهی پس از سروده شدن، این داستان به زبان گرجی برگردانده شد و پس از آن نیز "ویس و رامین" به دفعات به زبانهای فرانسوی، انگلیسی، آلمانی و ترکی ترجمه شدهاست.
"ویس و رامین" چیست و چهگونه است که در غرب آن را شاهکار میخوانند و در ایران برخی به عنوان دشمن اخلاق و ناموس از آن یاد میکنند؟
"ویس و رامین" از معدود آثار ادبی ایران پیش از اسلام است که نزدیک به هزار سال پیش توسط فخرالدین اسعد گرگانی گردآوری و به نظم درآورده شد. این مثنوی از لحاظ قدمت سومین مثنوی موجود (هزار بیت دقیقی و شاهنامه فردوسی اولین و دومین هستند که هر دو جنبۀ حماسی دارند) و نخستین منظومۀ عشقی بهجایمانده از آثار قدیمی ایران است. این داستان به زمان اشکانیان، یعنی نزدیک به دو هزار سال پیش برمیگردد و اطلاعات ارزشمندی از اعتقادات، رسوم و آداب و احوال مردم آن دوران به دست میدهد.
از زندگی گرگانی اطلاع زیادی در دست نیست، جز این که پس از ۴۴۶ قمری در گرگان به دنیا آمد، در جوانی به اصفهان رفت و ابوالفتح مظفر بن محمد، حاکم اصفهان از جانب طغرل، از او خواست که ویس و رامین را به نظم درآورد و وی آن را پذیرفت. او زبان پهلوی را می دانست و با دانشهای زمان خویش از جمله زبان و ادب عرب آشنا بود. اما از اینکه پس از اقامت در اصفهان (حدود یک سال که در طی آن منظومه را سرود) چه کرد، کجا رفت و چه وقت رخت از جهان بر بست، اطلاعی در دست نیست. به نظر میآید که در زمان سرودن ویس و رامین بیش از چهل سال نداشته و پیش از سرودن این داستان، عشق ناکامی را تجربه کردهاست.
افسانهای از زبان عطار در بارۀ زندگی فخرالدین گرگانی آمده که حاکی از آن که فخرالدین معشوقی داشته و پس از رنج بسیار، شبی به وصال معشوق میرسد. شاعر گرد بالین معشوق شمعها میافروزد، اما از بخت بد، ناگهان شمعی میافتد و خانه آتش میگیرد و معشوق وی در آن آتش میسوزد. از این پس، همه عمر شاعر در سوز و گداز این عشق ناکام گذشتهاست.
اگر چه درستی این داستان جای تأمل دارد، اما توانایی گرگانی در به تصویر در آوردن دگرگونیها و کشمکشهای درونی عاشق و معشوق و کیفیتهای روانی آنان در خطوطی ساده، اما محکم و بیتزلزل به گونهای است که گویی با حالات قهرمانان خود آشنا و یگانه است واز جزئیات باطنی آنان آگاهی کامل دارد و این تصور را ایجاد میکند که سوز عاشقی در سخن او راه یافته و کلامش را چنین زنده و جاندار کرده، چرا که سخنی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
موضوع ویس و رامین، عشق خاکی، جسمانی و طبیعی بین دو موجود زمینی برابر است. نه معشوق سر بر افلاک دارد و نه عاشق در زیر پای معشوق به سر میبرد: دو انسان برابر که آگاهانه و با اختیار با نیروی عشق به هم پیوند یافتهاند. تار و پود داستان با گوشت و خون انسانها به هم بافته شده. قهرمانان داستان موجودات اساطیری خارج از تصور نیستند و عاشقِ یک تصویر یا خواب یا توصیف شخص سوم از کسی نمیشوند، بلکه به معشوقی زنده و حاضر در مقابل خود دل میبازند.
در زمان گرگانی عرفان اسلامی هنوز به ادبیات فارسی راه نیافته بود و از قرن پنجم است که رفته رفته انسان سرخورده از دنیای بیرون، به دنیای درون پناه میبرد و عشق از جایگاه خاکی خود دور میشود، رنگ الهی و آسمانی میگیرد و معشوق سر به افلاک میزند. شخصیتهای منظومۀ "ویس و رامین" در جستجوی قلمرو ِ دیگری فراتر از زندگی خاکی نیستند و ازین رو بخشهای زیادی از منظومه به توصیف مجالس خوشگذرانی و میگساری و وصف حال عاشقان در حال خوشی و کامیابی اختصاص یافتهاست.
از نکات درخور توجه این منظومه، نقش بسیار برجستۀ زن در این داستان است. ویس، زنی جوان در بند زناشویی ناخواسته و ناکام، به نحوی محور و مرکز داستان است و تمامی شخصیتهای داستان در پرتو او رنگ میگیرند.
"ویس و رامین" تقریبأ تنها اثر به جا مانده از گرگانی است (بجز این فقط ۱۵ بیت شعر منسوب به او باقی مانده) که در زمان خود بسیار مورد پسند مردم بوده و آن را یک اثر حکیمانه میدانستند. سندی از سال ۱۲۱۷ میلادی در دست است که در آن یک ایرانی در سفر با کشتی از بندر زیتون (چیتون در چین)، به یادگار دو بیت از "ویس و رامین" و دو بیت از شاهنامۀ فردوسی برای راهب ژاپنی همسفر خود بر کاغذ ژاپنی آن عهد نوشتهاست. روایت و ضبط این ابیات از مسافری ایرانی نزدیک به هشتصد سال پیش در سرزمینی دوردست نشاندهندۀ رواج و محبوبیت "ویس و رامین" در آن زمان است. تا آن جا که ایرانیان برخی از ابیات آن را از بر داشته و نقل میکردهاند.
به نظر نمیرسد که در آن زمان کسی مسئلهای از نظر اخلاقی با این داستان داشته و انتقادات اخلاقی و تعارضات از حدود یک قرن پس از سروده شدن منظومه آغاز میشود. از آن زمان به تدریج منظومه کمنامتر شده و مورد طعن و لعن قرار گرفته و حتا کسی مثل عبید زاکانی که خود از لحاظ به کار بردن کلمات و اصطلاحات بیپرده در آثارش مشهور است، بانوان را از خواندن آن برحذر داشتهاست.
یکی از این دلایل کمنام شدن این منظومه، شاید صراحت بینظیر گرگانی در همدردی با دو دلداده باشد که در بند عشقی مخالف با هنجارهای زمان هستند؛ و یا توصیف بیپروای او از عشق و خواهش جان و تن، از نام و ننگ بریدن و سر در گرو قانونهای طبیعت و عشق گذاشتن که با قانونهای اجتماعی بسیاری از زمانها سازگار نبوده و نیست. این نگرش و موضوع چندین قرن پس از "ویس و رامین" در ادبیات غرب پدیدار میشود. در غرب هم نویسندگانی چون دی. اچ. لارنس نویسنده "معشوق بانو چاترلی" با خشم متعصبان و گاه تعقیب قانونی روبرو شدند.
در حال حاضر بسیاری ازین منظومه بیخبرند و طبعأ نمیتوانند در باره آن قضاوت کنند. هراس من از این بود که داستان و منظومه کاملأ به فراموشی سپرده شود و ما از خواندن یکی دیگر از آثار زیبا و باارزش ادبی خود برای همیشه محروم شویم. از این رو بر آن شدم تا خلاصهای از داستان را به نثر تهیه کنم تا در دسترس همگان باشد. به امید آن که مورد قبول واقع شود.
ویس و رامین
(بر اساس منظومه ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی)
نویسنده: ماریا صبای مقدم
ناشر: نغمۀ زندگی، تهران، ۱۳۸۸
بها: ۴۰۰۰۰ ریال
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ اگوست ۲۰۱۰ - ۲۵ مرداد ۱۳۸۹
*تورج اتابکی
از میان برکشیدگان فرهنگ و ادب تاجیکستان، کمالالدین عینی (۱۹۲۸-۲۰۱۰) از نادر پژوهشگرانی بود که به برکت پیشینۀ خانوادگی و تحصیلات دانشگاهیاش، حلقۀ پیوند گذشتۀ ادبی تاجیکان با فضای فرهنگی نهچندان قوامیافتۀ امروزین این سرزمین بود.
کمال عینی، زادۀ سمرقند بود ، فرزند صدرالدین عینی از معماران فرهنگی – سیاسی تاجیکستان شوروی. در کودکی همراه پدر، سمرقند تازه نشسته در دامن جمهوری سوسیالیستی ازبکستان را برای همیشه ترک کرد تا به همت پدر تیرک آشیانه را بر سرزمینی بکوبند که هرچند حشمت فرهنگی زادگاه را نداشت، اما قرار بود به فرمانی مأوای نوآباد تاجیکان آسیای میانه شود، که شد. حاکمان بلشویک مسکو برای سرزمین نوآباد پایتختی نیز ساختند در روستای دوشنبه؛ روستایی که آن زمان جمعیتی در حدود ۴۶ خانوار داشت. همین شهر اما سرانجام مسکن کمال عینی، پدر، مادر و تنها خواهرش لطفيه شد.
تلاش پدر و یارانش همه این بود تا در ناکجاآباد دوشنبه، شهری درخور فرهنگ دیرپای فارسیزبانان آسیای میانه بسازند، که ساختند. همت والای ابوالقاسم لاهوتی نیز در این سازندگی، یادکردنی است. ابوالقاسم لاهوتی از دوستان پدر بود و کمال عینی به برکت این دوستی و آمدوشد، از ابوالقاسم لاهوتی در باب ادب فارسی ایران بسیار آموخت.
اوان کودکی کمال عینی در چنین فضای پرتلاشی گذشت. اما به سالهای میانی دهۀ سیام میلادی که رسید، بختک پرادبار تصفیههای خونبار استالینی، بر خانوادۀ عینی نیز سایۀ سیاهش را افکند. در شهر خبر از بازداشت قریبالوقوع پدر میرفت. آغاز جنگ دوم جهانی اما نقطۀ پایانی شد بر این فرآیند پرشتاب تصفیهها. پدر هرچند از این کارزار جان بدر برد، اما ترس آن روزها همیشه با کمال باقی ماند و از او انسانی محتاط اما همیشه نگران ساخت.
با پایان جنگ، کمال عینی راهی سن پترزبورگ شد تا در بخش خاورشناسی دانشگاه دولتی آن شهر به آموختن ادبیات فارسی بنشیند. شاید این توصیه و تشویق پدر بود که از فرزند میخواست راه او را پی گیرد. کمال عینی به سال ۱۹۴۹ میلادی از همین دانشگاه فارغالتحصیل شد و سپس رو به تاجیکستان گذاشت.
سالهای پس از جنگ، سالهای تحولاتی تازه در سرزمین شوراها بود. از جمله، مسکو رأی بر این داد تا در تمامی جمهوریهای اتحاد جماهیر شوروی، مستقل از بودوباش فرهنگی و علمیشان، فرهنگستانهای علوم همگن و همسنگ برپا شود. در تاجیکستان، بخش ادبیات و بررسی متون دستنویس شرقی در قیاس با بخشهای دیگر فرهنگستان زودتر شکل گرفت. در سال ۱۹۵۳، هنگامی که کمال عینی ۲۵ سال داشت، به نخستین ریاست پژوهشکدۀ متون دستنویس شرقی برگزیده شد. آشنایی با گنجینۀ عظیم دستخطهای کهن فارسی در این پژوهشکده فرصتی را برای کمال عینی فراهم آورد تا با بهرهگیره از روشهای دانشگاهی، یعنی آنچه که در سن پترزبورگ خوانده بود، به تصحیح و انتشار متون کلاسیک فارسی رو کند. حاصل این تلاش، پژوهش در آثار بزرگانی از ادبیات فارسی، چون رودکی، فردوسی، ناصر خسرو و جامی بود.
دوران ریاست کمال عینی بر پژوهشکدۀ متون دستنویس شرقی دو سالی به درازا کشید و از پی آن او به عضویت پژوهشکدۀ خاورشناسی و پژوهشکدۀ زبان و ادبیات، هر دو وابسته به فرهنگستان علوم تاجیکستان درآمد. کمال عینی با پیگیری تلاشهای پیشین، همچنان به تصحیح و انتشار متون فارسی پرداخت و در این راستا از مشارکت او برای نشر نهجلدی "شاهنامۀ فردوسی" و تدوین منتخب آثار عبدالرحمان جامی در پنج جلد باید یاد کرد. از دیگر آثار او انتشار متن انتقادی "همای و همایون"، "گل و نوروز" از خواجوی کرمانی بود و نیز همکاریاش با دیگر پژوهشگران در آماده کردن متون "ویس و رامین" از فخرالدین گرگانی، "بدایعالوقایع" از زینالدین واصفی. اما ماندگارترین کارهای او شاید نشر آثار پدرش ، صدرالدین عینی بود که گاه حتا به همت او به زبانهای دیگر نیز ترجمه شد.
با فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی، چون دیگر پژوهشگران تاجیک، برای کمال عینی نیزعرصۀ تازهای برای پژوهش فراهم آمد. کمال عینی سفرهای بسیاری را به شرق و غرب، با هدف شرکت در نشستهای علمی آغاز کرد. در بسیاری از این سفرها همسرش "مقدمه اشرفی" نیز که از هنر شناسان برجستۀ تاجیک است، همگام او بود. برخی از رسالات او در مجموعه مقالات کنفرانسهایی چون انجمن مطالعات آسیای میانه به چاپ رسیدهاند.
کمال عینی، همگام با محمد عاصمی، از بنیادگذران انجمن تاجیکان و فارسیزبانان، پیوند بود. انجمنی که با هدف "حفظ و پیوند ارزشها و سنتهای مشترک تاریخی و فرهنگی تاجیکان و دیگر مردمان فارسیزبان و به منظور گسترش و تحکیم مناسبات دوستانۀ میان آنها" شکل گرفت. با به خاک افتادن بیرحمانۀ محمد عاصمی به سال ۱۹۹۶، نقش کمال عینی در پیوند فارسیزبانان چشمگیرتر شد. نقشی که تا پایان زندگی از آن غافل نماند.
روز یکشنبه، ۱۵ اوت، پیکر کمال عینی در کنار آرامگاه پدرش صدرالدین عینی و دوست دیرینش محمد عاصمی در باغ عینی شهر دوشنبه به خاک رفت.
گزارش مصور اين صفحه که شامل صحبتهای کمال عينی نيز میشود، بار نخست روز ۲۱ آوريل ۲۰۰۸ در جديدآنلاين منتشر شده بود.
*دکتر تورج اتابکی استاد تاریخ خاور میانه و آسیای مرکزی در دانشگاه لایدن هلند است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ اگوست ۲۰۱۰ - ۲۶ مرداد ۱۳۸۹
رضا محمدی
نگار دلکش مو ارمنیه / لبش خندان دو چشمش سوسنیه
خدا ما هر دو تا را دوست داره / بین پیغمبرامان دشمنیه
سالها پیش ازین، دوست مسلمان عاشقی داشتم که دلبستۀ دلبری ارمنی بود. این دلبستگی البته گره کوری بود که باز شدنش ناممکن بود. این دوست دلبسته و بختفروبستۀ من هر روز میآمد و همین دوبیتی را با سنگخاصیتی مثل من زمزمه می کرد و میگریست.
آن دوستم بعد ها جوانمرگ شد و البته که دلبستگیاش را با هزار حسرت دیگر با خود برد. من اما فکر میکردم، یعنی چه که عشق کور است و مذهب و نسب و نسق نمیشناسد.
در همان ایام ما همسایهای داشتیم ارمنی. این همسایه دختری داشت که هر روز بزرگتر میشد و آتش در جان سوختگان عالم میانداخت. دختر همسایۀ ما به همان رویۀ نامعمول عاشقی، شیفتۀ پسری مسلمانزاده شد. دوباره حکایت یک عشق ناممکن لامذهب به صورتی دیگر در زندگی من تکرار میشد. پسر با تغییر دین مرتد میشد و دختر با عین کار، مطرود.
سالها این قصه ادامه داشت. کسی نبود در آشنایان این ماجرا که دلی ولو به دروغ برای آنها نسوزاند. اما کاری از هیچ کس بر نمیآمد. من داشتم ایران را ترک میکردم که باخبر شدم، دختر بالاخره از بین خانواده و عشق، عشق را برگزید و بعد آن شد که نباید میشد: پدر بهکلی او را ترک کرد. گفته بود: فرض میکنم اصلاً دختری نداشتهام یا داشتهام و مردهاست. مادرش تا سالها بعد که دختر صاحب فرزندی شد، آنهم یک بار پنهانی، هرگز نتوانست از او سراغی بگیرد. باقی فامیل که دیگر معلوم است چه میکنند.
دختر اما خیلی وقت اهل بیخیال شدن این بازی نبود. به نمایندگان مجلس، به مسجد، به کلیسا، به اسقف اعظم ارامنه، به همه التماس میکرد که او هنوز جزوی از خانوادۀ پدریاش است. اما پدرش هم اگر میپذیرفت، اسقف اعظم میگفت: آنکه نافرمانی به این بزرگی کرده، نه تنها از دین، بلکه از خون، از قومیت ارمنی نیز خارج شدهاست. این، یعنی این که تمام.
یک وقتی حکایات فارسی شیخ صنعان، که با همه فضل و آداب ودیانت، در گرو پریزادهای ترسا، دین و آداب و آیین، همه را از دست داده بود، یادم آمد. شیرین در داستان "خسرو و شیرین" نظامی نیز ترسازادهای مسلمانکش بودهاست. و چه قدر که این شیرین جزوی از مسلمانی است امروز. نمادی از زیبایی و دلربایی و نامدارترین ملکههای تاریخ فارسی.
یادم آمد زن اساطیری شعر معاصر فارسی، معشوقۀ اثیری شاملو، آیدا هم زنی ارمنی است. اما من نشنیده بودم که آیدا به خاطر ازدواج با شاملو آزاری دیده باشد. شاید هم دیده باشد، مثل منی اما نشنیده باشد. بعد که همین طوری هزارخانۀ تودرتوی حافظه را بتکانیم، از این گونه عشاق فراوان مییابیم که از دیوار دین گذشته بودند یا مجبور شده بودند در دو سوی دیواری به نام مذهب عشقشان را گور کنند.
به همین ترتیب، در طی سالها بارها در بین عشاق مسلمان و مسیحی و یهودی و زرتشتی و هندو فراوان پیش آمدهاست و چه بسا که باز تا سالها پیش بیاید که دیوار بزرگ مذهب راه به هم رسیدنشان را ببندد.
و اما آنچه باعث این نوشته شد، خواندن قصۀ ماهایا پطروسیان، بازیگر مشهور سینمای ایران، در خبرهای ایام گذشته بود. ماهایا پطروسیان که ارمنی است از ستارگان اول سینمای ایران است. او که لیسانس بازیگری از تئاتر هنرهای زیبای دانشکدۀ تهران را دارد، با بازی در فیلم "عشق و مرگ" ساختۀ محمدرضا اعلامی برای اولین بار در سینمای ایران درخشید. بعد تر در فیلم بهیادماندنی "پردۀ آخر"، تنها ساختۀ واروژ کریم مسیحی، با بازی فوقالعاده نقش دختری لال را ایفا کرد.
سال ۱۳۷۰ تهمینۀ میلانی با یک فانتزی کمدی عرصۀ جدیدی را برای یک بازیگر زن نقش اول کمدی فراهم آورد. پطروسیان در کنار دانیال حکیمی در آن درخشید . فروش سرسامآور فیلم را باید مدیون حضور پطروسیان دانست.
محسن مخملباف در سال ۱۳۷۱ ساختهای درخشان به نام "هنرپیشه" را روانۀ اکران کرد که بازیگر نقش اول آن اکبر عبدی بود. فیلم تواناییهای بسیاری از این دختر جوان را به نمایش گذاشت و او خودش را به عنوان یک چهرۀ قابل اعتنا نثبیت کرد.
"دیدار"، "نابخشوده" ، "قاصدک" و "کمکم کن" و بعد از آن "دختری به نام تندر"، ساختۀ حمیدرضا آشتیانیپور، فیلمهای دیگری هستند که چهرۀ او را در سینمای ایران تثبیت کردند.
سال ۱۳۷۹ به خاطر بازی در "هفت پرده"، به کارگردانی فرزاد موتمن، سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش دوم را دریافت کرد و پس از آن در ساختۀ بهرام کاظمی به نام "از صمیم قلب" یکی از بهترین بازیهای خود را ارائه داد. همراه با حسام نواب صفوی و امین حیایی در کمدی "عروس خوشقدم"، به کارگردانی کاظم راستگفتار، در سال ۱۳۸۱ یک بازی دیدنی دیگر از خود به نمایش گذاشت.
"ملاقات با طوطی" و "انتخاب همراه" ظاهراً آخرین کارهاییاند که با بازی او به بازار آمدهاند. اما جالبترین بخش ماجرای او به قصۀ پنهانی عشقی بر میگردد که او را به ازدواج پسری مسلمان درآورد. ماهایا، برعکس دختر همسایۀ ما، مطرود یا مغضوب نشد. برعکس دوست عاشق من، بختفروبستگی را گردن ننهاد و با شجاعت دیواری را شکست که به هر حال شاید در روزگار ما در ایران شکستن آن کاری شگرف بود.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ ژوئن ۲۰۱۰ - ۷ تیر ۱۳۸۹
محمد رضا شفیعی کدکنی، فرزند میرزا محمد شفیعی کدکنی و فاطمه توسلی در ۱۸ مهر ۱۳۱۸ در کدکن که در آن زمان بخشی از شهرستان نیشابور بود متولد شد. سپس پدرش به مشهد رفت و در نزدیکی حرم امام رضا ساکن شد. پدرش از عالمان حوزه علمیه مشهد در دوران رونق آن یعنی میان دهه ۲۰ تا ۵۰ خورشیدی بود.
"اگر از طرف حرم حضرت رضا به خیابان تهران میآمدید به سمت جنوب در سمت غربی خیابان، کوچه حاج ابراهیم چاووش بود و حدودا در نقطه مقابل آن کوچه کربلا و بعد از آن در همان راسته خیابان تهران و بعد کوچه چهنو. محله چهنو در قرن هشتم و اوایل قرن نهم جزو محلات اصلی و معتبر مشهد بوده است ... درست رو به روی همین کوچه چهنو که کوچه نسبتا پهن و ماشین روی بود کوچه ما بود. یعنی کوچه اعتماد. منزل کوچک ما در همین کوچه اعتماد قرار داشت."
آقای کدکنی در جایی نوشته است که وقتی همراه پدرش به منزل علمای مشهد میرفته اند فضلای شهر یکی از خوشیهایشان این بود که او را در خواندن ابیات الفیه ابن مالک در نحو عربی امتحان کنند. طلبههای خوش حافظه در آن روزگار این هزار بیت را از بر میکردند.
"مرحوم پدرم که یک فرزند داشت تمام هم و غم خود او این بود که به من چیزی یاد بدهد. چون حافظه بسیار نیرومندی داشتم پاره ای از الفیه را ایشان بر من قرائت میکرد و من بیآنکه معنی آنها را بدانم طوطی وار حفظ بودم از این بابت در تمام محافل مشهد مشهور شده بودم."
مادرش نیز از زنی فاضل و اهل شعر بود: "مادرم شعر میگفت و خیلی خوب. نمونه شعر مادرم را دارم. حافظ را حفظ داشت و مرا با حافظ مانوس کرده بود."
شفیعی در مدرسه جدید درس نخوانده اما پانزده سال از نوجوانی و جوانی اش را در حوزههای علمیه خراسان سرگرم فراگیری بوده است: "من از اینکه به مدرسه نرفتم بسیار بسیار خوشحالم یعنی میفهمم که یک نوع عنایت الهی بود... من اگر به شیوه معمولی به مدرسه میرفتم مسلما این مایه که به فرهنگ اسلامی مربوط است، هرگز نداشتم."
در حوزه علمیه مشهد زبان و ادبیات عربی، فقه، کلام و اصول را تا سطح عالی خوانده است. خودش میگوید یک دوره کامل درس طلبگی را تا مرحله ای که اقران اش تا آن زمان ادعای اجتهاد میکردند، خوانده است اما نه در عالم شعر که در دنیای شعور منتقد کسانی است که عارفان حرفهای شان میخواند:
"... مردم چه ساده لوح و چه گولید/ این عارفان حرفه ای شهر/ شرمی نمیکنند شما را/ اینان که زیر پرتو خورشید/ در چار راه برده فروشان/ حراج کرده اند خدا را."
در کنار خواندن درس در حوزه، از دانشگاه فردوسی مشهد هم فوق لیسانس زبان و ادبیات فارسی گرفت و بعد از از دانشگاه تهران دکترا.
بدیع الزمان فروزانفر، مجتبی مینوی، علی اکبر فیاض، احمد علی رجایی بخارایی، غلامحسین یوسفی، عباس زریاب خویی، پرویز ناتل خانلری از اساتید آقای کدکنی بودهاند که هریک در زمان خود از بزرگان زبان و ادبیات فارسی به شمار میرفتند و میروند.
محمدرضا شفیعی کدکنی میگوید دو شخصیت در زندگی او در گذشتهاند: شیخ محمد تقی ادیب نیشابوری، استاد بزرگ ادبیات عرب در حوزه مشهد و یکی دیگر از استادان فقه و اصول حوزه مشهد به نام شیخهاشم قزوینی: "از شیخهاشم قزوینی علاوه بر فقه و اصول عملا آموختیم که از تنگ نظریهای قرون وسطایی به در آییم."
اما تاثیر ادیب نیشابوری بر آقای کدکنی بسیار عمیق بود: "من از سن چهار پنج سالگی خود به خوبی به یاد میآورم دوران اقامت مرحوم ادیب را که با همسرش در آن سراچه کمالی (در همسایگی منزل خانواده کدکنی) زندگی میکردند. من و مادرم به دیدار ایشان به آنجا میرفتیم."
ادیب نیشابوری، خویشاوند خانواده شفیعی کدکنی بود: "همسر ادیب که طیبه خانوم نام داشت دختر حلیمه خانم بود و حلیمه خانوم دختر عمه پدرم بود. وقتی که مادرم در جوانی، صبح روز ۲۱ اسفند ۱۳۳۱ درگذشت همین حلیمه خانم با مهربانی و لطف بسیار ماهها در منزل ما ماند که چراغی را روشن بدارد و خانه از زن و زندگی خالی نباشد."
شکل گیری موسیقی شعر در پای درس ادیب
همسایگی یا به قول خود شفیعی کدکنی قرب جوار و قرابت خانوادگی رابطه او و ادیب را که یکی از مهمترین استادان حوزه بود بیشتر میکرد.
ادیب نیشابوری، یگانه استاد ادبیات زمان خود در حوزه خراسان استاد بسیاری از چهرههای مذهبی و فرهنگی و حتی سیاسی امروز ایران و عراق است.
محمدرضا حکیمی، آیت الله شیخ محمدرضا مهدوی دامغانی، مرتضی مطهری، محمد تقی شریعتی (پدر علی شریعتی) احمد مهدوی دامغانی، محمد جعفر جعفری لنگرودی، مهدی محقق و آیت الله علی سیستانی مرجع جهان تشیع در نجف از شاگردان نام آور ادیب هستند.
آقای کدکنی میگوید که ادیب برای او همیشه استاد یگانه ادبیات عرب و بلاغت اسلامی بود. در درس ادیب صدها طلبه حضور داشتند و او از روی منبر با طنین و آهنگ ویژهای که در صدایش بود درس میداد. موسیقی کلام او گوش نواز بود و صدای او "هنوز بعد از پنجاه سال در گوش من طنین انداز است... و به طور غریزی بسیاری از چشم اندازهای "کتاب موسیقی شعر"] در آن زمان[ در ذهن من جرقه زد. همین الان صدای ادیب را با تمام وجودم احساس میکنم."
محمدرضا شفیعی کدکنی نیز همانند دیگر شاگردان ادیب از ادیبان و محققان برجسته زبان عربی و فارسی است. او در کنار شاعری، استادی است کارکشته در زبان و استاد ادبیات فارسی.
از دوستان اش میشود فهمید که چگونه خصوصیتهایی دارد. از جمله دوستان نزدیک مهدی اخوان ثالث شاعر همشهری اش به شمار میرود و دلبسته به اشعار او. گرچه در ابتدا، شعر کلاسیک میگفت و هنوز هم گهگاهی میگوید، اما سبک او سبک شعر نو با قالب و وزن و موسیقی مخصوص به خودش است.
تخلص شاعر ما "م. سرشک" بوده است. چندین دفتر منتشر شده شعر دارد که از جمله نام آورترین آنها از کوچه باغهای نشابور و هزاره دوم آهوی کوهی است.
به جز دفتر شعر تحقیقات بسیاری از جمله در زمینه شعر کلاسیک از او منتشر شده است. اما موسیقی شعر یکی از مهمترین آثار اوست. سیر آفاقی است در دنیای خیال انگیز شعر با بیان فنی و علمی.
یکی از دانشجویان سابق اش در دانشگاه تهران میگوید پس از خواندن کتاب خیالم کمی آسوده تر است چون میدانم شعر اتفاقی است که در بستر زبان میافتد و شاید به تعبیری "رستاخیز کلمات" باشد یعنی زنده کردن واژههای زبان جاری با استفاده از فنون صورتگرایانه و برخی تکنیکهای دیگر.
کتاب موسیقی شعر شفیعی کدکنی یکی از آثار کلاسیک اوست اما در عرصه عمومی تر آثار و اشعاری دارد که آرام آرام به حافظه جمعی همزباناناش وارد شده است یعنی تاثیری که آرزوی هر شاعری است. به کجا چنین شتابان یا کاش آدمی میتوانست وطناش را... از جمله اشعار آشنای اوست.
بهاریه ای در شماره نوروزی یکی از روزنامههای معتبر تهران در ایامی که روزهای امیدوارانهتری برای ایرانیان بود از او منتشر شد و چنان به حافظهها رفت ونشست که خواندن دوبارهاش برای آن نسل امیدوار میانه دهه ۷۰ خورشیدی خاطره انگیز و در اندوه امیدهای برباد رفته حسرت بار است.
بسیاری از نوازندگان و خوانندگان از جمله شجریان و ناظری، استادان آواز ایران چند شعر او را در دستگاههای مختلف موسیقی ایرانی اجرا کردهاند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ ژوئن ۲۰۱۰ - ۷ تیر ۱۳۸۹
داریوش دبیر
شعرهای تازۀ محمدرضا شفیعی کدکنی که برخی از آنها در ماههای اخیر منتشر شده، تاریخ سرایش ندارد. اما روح زمانه دربسیاری از شعرهای این شاعر خراسانی جاری است و بی آن که تاریخی داشته باشد، زبان حال زمانه و ورد زبانهاست:
طفلی به نام شادی، دیریست گم شدهست
با چشمهای روشن براق
با گیسویی بلند، به بالای آرزو.
***
هر کس ازو نشانی دارد،
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر، خزر.
چهل شعر از شفیعی کدکنی در مجله بخارا منتشر شد. در کنار آن ها در یک سال اخیر چند تکشعر نیز نشر یافته که شاید معروفترین آنها تا این لحظه شعری است که می تواند تعبیری از شرایط روز باشد:
"پیش از شما / به سان شما / بیشمارها / با تار عنکبوت / نوشتند روی باد / کین دولت خجستۀ جاوید زنده باد."
شاعر گوشهگیر و چلهنشین در پانوشت یکی از شعرها که "نام این درخت" عنوان دارد، نوشتهاست که وقتی از خیابانی وارد دانشگاه پرینستون میشود که در آن تدریس میکند، نزدیکی کتابخانۀ دانشگاه سه درخت دیده که پس از خزان غرق گل شده و شاعر آن را شبیه مردم سالخوردهای دیده که ناگهان سر به عاشقی میگذارند. شفیعی کدکنی در سال آموزشی جاری برای بار دوم برای پژوهش و تحقیق مهمان دانشگاه پرینستون بود.
میهمانی شاعرانه با شعرهای دلنشینی همراه است. همانطور که دفتر شعر از کوچهباغهای نیشابور را در همان سرزمین و بر زمین و زیر آسمان نیشابور، زادگاه آقای کدکنی، باید خواند تا تک تک کلماتش را با حس شاعر لمس کرد، شعرهای تازه او هم در هنگامۀ دوری از زادگاه برای خوانندگانش معنایی عمیقتر دارد.
وطنی که آقای کدکنی در سراسر چهل اثرش نگران آن است.
عمری پی آرایش خورشید شدیم / آمد ظلمات عصر و نومید شدیم / دشوارترین شکنجه این بود که ما / یک یک به درون خویش تبعید شدیم.
گلایه از زمانه و عصر حاضر در شعرهای اخیر آقای کدکنی بیش از همیشه آشکار است و شاید عامدانه عریانتر و بیپرواتر از همیشه :
در چارراه بردهفروشان
نخاس پیر، فردا
یک خطبه در ستایش آزادی
ایراد میکند
***
ای روزگار شعبدهباز نهان گریز!
یک مشت
آجیل خنده وقت تماشا
در جیب ما بریز
یا در شعر دیگری که آغاز و پایان نام دارد، میگوید:
ای خزان های خزنده در عروق سبز باغ
کین چنین سرسبزی ما پایکوبان شماست
از تبار دیگریم و از بهار دیگریم
می شویم آغاز از آنجایی که پایان شماست
اما شاید شاهکار شفیعی کدکنی در این فصل "جای خالی تو" است.
غمگین از دوری وطن، فسرده از حال و هوای آلودۀ آن و یادآوری چرایی هجرت به دلیل طاق شدن طاقت دیدن عفونت لجن و خستهحالی و شکستهبالی وطن. و آه از فراق و فراق و فراق به یکی از فخیمترین و عالیترین توصیفها:
در میان این همه بهارها و باغهای بارور
چون برم ز یاد
قرنها و قرنها و قرنها
خشکسالی ترا؟
***
ای کویر وحشتی که ریشههای من
زین سوی زمین بدان سوی زمین
از عروق صخرهها و
شعلۀ مذابها و عمق آبها
میکشد مرا به سوی تو
با که در میان نهم
بهت لالی و سکوت بیسوالی ترا؟
***
ای عقاب قرنها، در اوج!
روی آسمان آبی ری و هوای "ابر شهر"
چون توان در آن عفونت لجن
ایستاد و دید
لحظههای خستهحالی و شکستهبالی ترا؟
***
میروم به پیش و میروم ز خویش
هر کجا که بنگرم
در میان ویترین موزهها
نقش قالی ترا و کاسۀ سفالی ترا.
***
این همیشهها و بیشهها
این همه بهار و این همه بهشت
این همه بلوغ باغ و بذر و کشت
در نگاه من
پر نمیکنند جای خالی ترا.
سرودن شعر بخشی از زندگی شفیعی کدکنی است. کار سترگ او تربیت شاگرد و پژوهش و بازنگری در موضوعات و متون اساسی ادب و فرهنگ ایران است.
خبر رفتن او به امریکا سال گذشته مایه تعبیرهایی در مورد رفتن او از ایران شد. اما همان گونه که خود او به همکارانش نوشته بود که عازم سفر علمی و پژوهشی به مرکز مطالعات دانشگاه پرینستون است و "به مدت یک سال تحصیلی از فیض دیدار همکاران و دانشجویان بیبهره خواهم بود."
شاعری که تاب دوری ندارد، به زودی از پرینستون به تهران باز خواهد گشت.
اما زمانی هم که کیلومترها دورتر از آب و خاکش به هر کجا هم که نظر میکند، نشانههای وطن پاره پاره در موزهها و نمایشگاهها میبیند و از آمدن بهار و سبز شدن باغها آنچنان دلشاد نیست که از قدم زدن بر خاک تشنۀ نیشابور: "...یعنی چو نیک مینگرم، من / آن جلوۀ جمال ندارد / آن بوی و حسن و حال ندارد..."
نوروز امسال، که سال دیگری است از خانهام دورم، مدام شعر او در برابرم بود. عصارۀ درد دوری از زادگاهی که با بهار دارد نو میشود و تو آن را نمیبینی، اینچنین ساده و افسوسکنان در این قطعه مویه میشود:
ای کاش...
ای کاش آدمی وطنش را
همچون بنفشهها
(در جعبههای خاک)
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
از بخت خوش، بهار امسال گرچه بیبنفشه، اما با شعرهای کمنظیر محمدرضا شفیعی کدکنی رسید.
زندگی نامه شفیعی کدکنی
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ ژوئن ۲۰۱۰ - ۱۱ خرداد ۱۳۸۹
هنرمندی دیگر دار فانی را بدرود گفت. هنرمندی که با لمس شاسیهای پیانو دل هزاران دوستدار موسیقی را ربود و جاودانه شد. هنرمندی که به قول مجید انتظامی، پنجۀ شیرینی داشت و به باور بابک شهرکی، یکی از سه نابغۀ موسیقی بود و به گفتۀ ناصر فرهودی، شاید تنها دو نفر بودند که این قدر شاخص کار میکردند و او همیشه نفر اول بود.
آندره آرزومانیان، آهنگساز و نوازندۀ برجستۀ پیانو، که بامداد ۱۱ خرداد، در سن پنجاه و ششسالگی در مصافی طولانی با سرطان جان داد، در موسیقی ایران، به ویژه موسیقی فیلم، نقشهایی نازدودنی از خود به جای گذاشتهاست. از سال ۱۳۵۶ خورشیدی به طور حرفهای پشت پیانو نشست و در دهۀ ۱۳۶۰ به موسیقی فیلم علاقهمند شد و تا یک سال پیش که هنوز مجال ساختن و نواختن داشت، بیش از بیست فیلم را با موسیقی گوشنوازش مزین کرد که "از کرخه تا راین"، "بوی پیراهن یوسف"، "ماهی"، "سیمرغ"، "شنگول و منگول"، "علی و غول جنگل"، "بی تو هرگز"، "فرار از جهنم"، "زن امروز"، "شبیخون"، "الهۀ زیگورات" و "نطفۀ شوم" از جملۀ آن فیلمهاست.
اجرای آلبوم آهنگهای "پاییز طلایی" فریبرز لاچینی و سمفونی "ایثار" مجید انتظامی نیز در زمرۀ کارهای ماندگار و خاطرهانگیز آندره آرزومانیان است. ناصر فرهودی، مدیر استودیو "پاپ" که پاتوق هنری آرزومانیان بود، به خبرگزاریها گفتهاست که هنرمند فقید دو آلبوم منتشرنشده دارد که یکی متشکل از پیانوی آرزومانیان و آواز مانی رهنماست و دومی حاوی آثار فرهاد مهراد است.
برخی از نزدیکانش هم میگویند که قرار بود آندره آرزومانیان امسال قطعات معروف واروژان را با همراهی ارکستر بزرگ ارمنستان ضبط کند و همچنین قصد همکاری با لوریس چکناواریان، آهنگساز و رهبر ارکستر ارمنستان را داشت. بیگمان، بقای جسمی بیشتر آندره آرزومانیان میتوانست آثار جاودانۀ دیگری را هم برای موسیقی ایران به ارمغان آورد، اما تا کنون هم، به باور هنرشناسان، او توانستهاست نام خودش را با حروف زرین ثبت تاریخ موسیقی ایران کند.
مجید انتظامی، آهنگساز موسیقی فیلم، که سابقۀ همکاریاش با آرزومانیان به حدود سی سال پیش برمیگردد، در گفتگو با رسانهها در توصیف ویژگیهای هنر همکار فقیدش گفتهاست: پنجۀ شیرین او باعث میشد کارهایی که موسیقیاش را میزد، به لطافتش افزوده شود و تنها تِم کار شنیده نمیشد، بلکه به خود کار هم اضافه میکرد. سامان احتشامی، نوازندۀ پیانو، با دریغ میگوید که "دیگر مثل او نخواهد آمد. او انسانی بسیار والا و باشخصیت بود که در نواختن پیانو تکنیک خود را داشت و سبک انگشتگذاری خاصی را برای خود داشت و نواختن او بسیار ویژه بود". به اعتقاد او، سبک و سیاق آرزومانیان بود که بسیاری از آهنگسازان را مشهور کرد. از مسعود کیمیایی، کارگردان سینما، هم نقل شده که آندره آرزومانیان را صاحب مکتب ویژهای در نواختن پیانو میداند. به قول او، "با وجود این که آندره یک نوازندۀ موسیقی پاپ بود، اما در نواختن ملودیهای ایرانی نیز تأثیرات بسیار خوبی گذاشت و نوازندۀ بسیار باتکنیک ملودیهای ایرانی بود و همیشه جای او در پشت پیانو در استودیوی "پاپ" خالی است".
قرار است مراسم تشییع جنازۀ آندره آرزومانیان ساعت نه صبح چهارشنبه، ۱۲ خرداد، برگزار و پیکر او در قطعۀ هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شود.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ ژوئن ۲۰۱۰ - ۱۱ خرداد ۱۳۸۹
*داریوش محمدپور
تا به امروز متون زیادی از گنجینههای ادبی و فرهنگی عالم اسلام به زبان انگلیسی ترجمه شدهاند، اما بخشهایی که مشخصاً به میراث شیعیان اسماعیلی تعلق دارد، کمتر در اختیار دانشپژوهان و عموم علاقهمندان به میراث شیعی، و به طور خاص قرائت اسماعیلی آن، قرار داشتهاست. کتاب "گلچین ادبیات اسماعیلی" که در سال ۲۰۰۸ به ویراستاری هرمان لندلت Hermann Landolt، سمیرا شیخ و قطب قاسم منتشر شدهاست، تلاشی است برای پر کردن این جای خالی در عرصۀ پژوهشهای علمی به زبان انگلیسی.
این کتاب که توسط انتشارات آی بی توریس و با همکاری مؤسسۀ مطالعات اسماعیلی، در ۳۴۸ صفحه و یک مقدمه، به زبان انگلیسی منتشر شدهاست، متونی را از دورههای مختلف تاریخی اسماعیلی، از متون نثر گرفته تا شعر، و تاریخ و عقاید مذهب اسماعیلی، انتخاب کرده و در دسترس علاقهمندان میگذارد. این ترجمهها از متون دورۀ فاطمی تاریخ اسماعیلی گرفته تا متون آغاز قرن بیستم را دربر میگیرد. ترجمهها از زبانهای عربی، فارسی و زبانهای جنوب آسیا انجام شدهاست.
کتاب به طور کلی به سه بخش تقسیم شدهاست: تاریخ و خاطرات، عقاید و اندیشه، شعر.
قطعاتی که در قسمت اول ترجمه شدهاند، شامل بخشهایی از کتاب "المناظرات" ابن هیثم، شرح ملاقات او با داعی ابوعبدالله شیعی، سخنانی در منقبت امام علی، بیعت و پیمان وفاداری ابن هیثم و بخشهایی دربارۀ داعیان کتامه است؛ قطعاتی از کتاب "سیرة الحاجب الجعفر" نوشتۀ جعفر ابن علی که شرح ماجرایی است از سفر المهدی، خلیفۀ فاطمی به شمال آفریقا و حکایاتی از دیدار مهدی با سپاهیانش. قسمت سوم کتاب ترجمۀ بخشهایی است از کتاب "افتتاح الدعوه" به قلم قاضی نعمان که شامل شرح آمدن المهدی از سجلماسه و ورود او به افریقیه، فرمانهای نخستین المهدی، ستایش و مدح مهدی و ساختار مدیریتی و اجرایی دستگاه اوست.
قسمت چهارم فصل اول، ترجمۀ گزیدهای از کتاب "عیون الاخبار" داعی ادریس عمادالدین است که بیشتر متمرکز بر روایات تاریخی در بارۀ امامت و قطعهای دربارۀ آثار قاضی نعمان است. در قسمت بعدی این فصل، قطعاتی از زندگینامۀ داعی المؤید فیالدین شیرازی با عنوان "سیرة المؤید" آمده است که شرح فرار او از شیراز به اهواز است. در ادامه، قسمتی از سفرنامۀ ناصر خسرو که وصف شهر قاهره و توصیف میهمانیهای سلطان و رفتار اوست، آمده است. آخرین قطعۀ فصل اول کتاب، بخشی از سفرنامۀ پیر سبز علی به آسیای میانه است که در زمان آقاخان سوم، چهل و هشتمین امام اسماعیلی رخ دادهاست.
فصل دوم کتاب، با دیباچهای از هرمان لندلت آغاز میشود. در بخش اول که دربارۀ خدا و آفرینش است، نخست قطعهای از "رسالة الدریة" حمیدالدین کرمانی در خصوص معنای توحید، موحِد و موحَد ترجمه شدهاست. سپس قطعاتی از کتاب "الینابیع" ابویعقوب سجستانی دربارۀ آفریدگار و توضیح عالم عقل و عالم نفس آمدهاست. پس از این، قطعهای از کتاب "گشایش و رهایش" ناصر خسرو ترجمه شدهاست. به دنبال آن، بخشهایی از کتاب "کشف المحجوب" ابویعقوب سجستانی آمدهاست. واپسین قطعۀ این فصل، ترجمهای است از بخشی از رسایل اخوان الصفاء در بارۀ مواجهۀ حیوانات در برابر انسان نزد پادشاه جن.
بخش دوم فرگرد دوم کتاب، به نبوت و امامت مربوط است و شامل قطعاتی از کشف المحجوب ابویقعوب سجستانی، المؤید فیالدین شیرازی، قطعهای از کتاب "اثباة الامامة" احمد بن ابراهیم النیسابوری، بخشهایی از کتاب "المصابیح فی اثباة الامامة" اثر حمیدالدین کرمانی، قطعۀ "تعلیم" از رسالۀ "چهار فصل" حسن صباح و بخشهای مربوط به امامت و نبوت از "روضۀ تسلیم" نصیرالدین طوسی است.
در بخش سوم این فرگرد، مباحث به نحوۀ دعوت اسماعیلی، دانش و معنا مربوط است و شامل قطعاتی از "کتاب العالم و الغلام" نوشتهی جعفر بن منصور الیمن، قطعهای از رسالهی "سیر و سلوک" نصیرالدین طوسی، بخشهایی از کتاب "الینابیع" سجستانی، قطعاتی از "المصابیح فی اثباة الامامة" حمیدالدین کرمانی، قطعهای از کتاب "اساس التأویل" قاضی نعمان، و بخشهایی از کتاب "وجه دین" ناصر خسرو آمده است.
در بخش چهارم کتاب که مباحثی است دربارۀ عقاید و اخلاق، قطعاتی از "دعائم الاسلام" قاضی نعمان، در خصوص ایمان و اسلام، بخشهایی از "رسالة الموجزة" احمد بن ابراهیم النیسابوری، دربارۀ دعوت و داعی، بخش "تهذیب اخلاق" از "روضۀ تسلیم" طوسی، قطعهای از رسالۀ "تولا و تبرا"ی طوسی و بخشی از رسالۀ خیرخواه هراتی، از داعیان اسماعیلی پس از الموت آمدهاست.
سومین و آخرین فصل کتاب شامل ترجمۀ اشعاری است از زبانهای عربی، فارسی و زبانهای جنوب آسیا از دورههای مختلف تاریخ ادبیات اسماعیلی. این قسمت شامل اشعاری از ابن هانی اندلسی، المؤید فی الدین شیرازی، ناصر خسرو، حسن محمود کاتب – از شاعران اسماعیلی دورۀ الموت، نزاری قهستانی، شماری از شاعران دورۀ بعد از الموت و شاعرانی از آسیای میانه، و اشعاری از پیر شمس، پیر صدرالدین، پیر حسن کبیرالدین و نور محمد شاه است.
نگاهی به تقسیمبندی بالا و مجموع مطالبی که در این کتاب آمدهاست، نشان میدهد که محتویات این کتاب میتواند چکیدهای بسیار روشنگر برای آشنایی با تاریخ، عقاید و ادبیات اسماعیلی باشد. بخشهایی از محتویات این کتاب قبلاً به طور مجزا در اصل آثار منتشر شدهاست اما بخشهای دیگری برای اولین بار در این کتاب عرضه شدهاند. از این حیث، این کتاب خلاصهای مغتنم از تاریخ و عقاید اسماعیلی به دست میدهد که بدون شک مجموعهای نفیس از تاریخ و فرهنگ این جامعۀ مسلمان شیعی است.
An Anthology of Ismaili Literature: A Shi’i Vision of Islam
Edited by Hermann Landolt, Samira Sheikh & Kutub Kassam
I.B. Tauris Publishers, London – New York
in association with The Institute of Ismaili Studies, London
*داريوش محمدپور پژوهشگر مؤسسۀ مطالعات اسماعيلی در لندن است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ می ۲۰۱۰ - ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
رضا محمدی
پردۀ اول
عصر. داخلی. خانۀ احمد شاملو
پیکرهای از شاملو کنار عکسها و کتابها روی یک ستون مرمری سفید و نوشتهها و دفترچهها و قلمهای شاملو در جای جای خانه ،از یاد آدم میبرد که شاملو تازه درگذشتهاست. آیدا (زن اساطیری علاقهمندان شعر و زندگی شاملو) دیس را از دست به روی میز میگذارد، تا خانمی تازهوارد را در آغوش بگیرد که از هلند آمدهاست.
خانم هلندی با لهجۀ کتابی هراتیاش ما را به کتابخانههای هلند به نسخههای خطی گمشدۀ اجدادی، به باغهای تودرتوی انگور، به کنارۀ از سبز تا سیاه هریرود، به قصرشعرگرفتۀ سلاطین کهن، به مثنوی، به جنون، به همۀ چیزهای زیبا، به جادو ما را با خود میکشاند و وقتی همه پلکدرد گرفتهایم، از خود میپرسیم، خدایا، اسم این خانم شاعر جادوگر چیست؟
پردۀ دوم
شب. داخلی. خانۀ دکتر عثمان
یک عده آدم اهل ذوق به روال معمول آخر هفتههایشان گردهم آمدهاند. یک برش نور مستحب مهتابی افتاده روی پردههای لرزان هارمونیه در گوشۀ چپ اتاق، آقای همدمیار، نوازنده و موسیقیدان وهنرمند خیلی خیلی منزوی، پشت هارمونیه نشستهاست. خدایا، این شعری که میخواند، اصلاً به تصانیف مرسوم افغانها نمیماند. یک جور دیگر است. عصیان، خشم، نزاکت و تغزل را همه با هم دارد.
باز کن در که به جان آمدم از دربدری
زندگی میگذرد یا شدهام من گذری
شب کشد پنجه به دلتنگی روزم که مرو
روزهایم همه در جامه شب شد سپری
باز کن در که به جان آمدم از دربدری
زندگی میگذرد یا شدهام من گذری
بشکنم پنجره این فاصلۀ کاذب را
وارهم از قفس ساخته از بیهنری
وقت آن است که چون سبزه برویم ز زمین
از رخ باغ بروبم غم این بیثمری
تو اگر باز کنی در، همه جا باغ شود
باز کن در که به جان آمدم از در بدری
و بیت اول به شکل مرسوم ترجیعخوانی افغانها پس از هر بیت تکرار میشود و همین طور مرتب این بیت در سلولهای مغزم میلغزد. تا روزها همین بیت دلمشغولی ناگریز و گزیر من است.
تلفن آقای همدمیار را باید حتماً پیدا کنم و از او بپرسم شاعر این شعر چه نام دارد.
پردۀ سوم
روز. بیرونی. کنار نشر نگاه، روبهروی دانشگاه تهران
صورت معمولاً برای من سوخته و زمخت استاد محمود دولتآبادی نشاط نمکینی گرفتهاست. لهجهاش که همیشه کتابی تهرانی بود، به خراسانی رقیق بدل شدهاست. روبهرویش همان خانم هلندی ایستادهاست و دارد یک فکاهی دیگر تعریف میکند. شرط میبندد که به اندازۀ همۀ ترجمههای احمد گلشیری فکاهی روسی بلد است: یک ، دو، سه، چار… "قبول، بلدی!" دولتآبادی همین طور شیفته شدهاست.
هی تعریف میکند از فضل و هشیاری این مصاحب هراتیاش. بعدها که باز دولتآبادی را میبینم، باز میگوید: "این همشهری شما خیلی آدم بزرگ و فاضلی بود. من در عمرم به کم آدمی این قدر بادانش برخوردهام. چه قدر حرف بلد است! چه شیرین صحبت میکند! اسمش چه بود؟ هااا آها،حمیرا. بلی، استاد حمیرا نکهت دستگیرزاده مد نظرتان است؟
پردۀ چهارم
صدای متن. راوی:استاد لطیف ناظمی. استکهلم. زمستان ۱۳۸۸.
درست ۳۱ سال پیش از امروز در خانۀ دوستی مهمان بودیم که پس از صرف غذا چند ورق کاغذ به من سپرد و گفت که دوست و همسایهای داریم که مرد نازنینی است و دختر جوانش شعر میگوید. این شعرها را دادهاست، تا تو ببینی که آیا او شاعر میشود یا نه. شعرها را با خود گرفتم و به خانه بردم. چند روز بعد آن دوست که دیگر امروز در میان ما نیست، پرسید که شعرها را دیدی، چهگونه یافتی؟ گفتم: "شاعری از راه میرسد." و سرانجام سالها گذشت و شاعری از راه رسید و شعر سرود و ادامه داد و امروز آن شاعر جوان دیروزی، بانو دکتر حمیرا نکهت دستگیرزادۀ امروز است.
پرده پنجم
راوی: واسع سعید. هرات. بهار ۱۳۸۹
با طمانینه وارد سالن شد. " نه، این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست".
حمیرا نکهت دستگیرزاده پس از سالها دوری به کشورش برگشته بود. در پنجاهمین سال تولدش. زمانی که وارد سالن صلاحالدین سلجوقی در شهر هرات شد، همه به پا برخاستند، به احترام او. نام حمیرا در سی سال گذشته در شعر افغانستان مطرح بوده؛ چه هنگامی که در کابل زندگی میکرد و چه زمانی که مثل خیلیها این کشور را به دلایل مختلف ترک کرد. و حالا آمده بود و هوای جشن دیدارش همگان را گرفته بود:
پر بود خانه از تو در هر طرف تو بودی
من در هوای جشن دیدار گریه کردم
هنوز جوان بود و دانشجو که نخستین تجربههای شعریاش در رسانههای کشور منتشر شد. سالهای دشواری بود. سالهایی که سربازان شوروی در افغانستان حضور داشتند و شماری شاعر و نویسنده به دور انجمن نویسندگان حلقه زده بودند. نگاه رژیم به مقولهای ادبی عمدتاً آبشخور سوسیالستی داشت؛ از همان نوع ادبیات روسی. درآن سالها حمیرا را گاه در محافل شعر و ادبیات میشد دید. شعرش هر چند به آثار برخی از شاعران همروزگارش شباهتهایی داشت، ولی خیلی با هدفهای حاکمیت همخوانی نداشت. مثل این بود که تلاش میکرد رد گم کند. شعر عاشقانه میگفت، تا این که بلاخره با استفاده از یک بورسیه به کشور بلغارستان رفت و دیگر هم به کشور برنگشت.
زمانی که وارد سالن شد، به سختی شناختمش. چاق شده بود. تصور من از او همان تصویری بود که او را در کابل و در هنگام دانشجویی دیده بودم. لاغر و سرزنده.
حمیرا در این نشست که از سوی بنیاد آرمانشهر برگزار شد، از علایق ناگسستنیاش به شعر و ادبیات فارسی گفت. از زمانی گفت که مجبور شد کشورش را ترک بگوید و به بلغارستان و هلند برود. شعرش دیگر آن شعر عاشقانۀ محض نبود. میشد یأسی را که بر شعرهایش سایه گسترده بود، به روشنی تشخیص داد.
خانم نکهت با این که گفت مخالف جنگ است، ولی جنگ را در پدیداری نوعی ادبیات مدرن در افغانستان مؤثر دانست. او گفت که در گذشته شعر فارسی بیشتر شعر مردانه بوده و شعر برای مادران. ولی طی این سالها شاعران زن مجال یافتند که از مشکلات خاص خود و از زنانگی سخن بگویند.
حمیرا نکهت در شهر کابل به دنیا آمد. پدرش تاریخ تولد او را چنین ثبت کرده است: "تولد حمیراجان ساعت هشت و نیم، دوشنبه شب، تاریخ ٢٦ ثور( اردیبهشت) سال ١٣٣٩ دربیمارستان مستورات شهر کابل."
پردۀ ششم
صبح. داخلی. نمای میز. یک استکان. سه چهارتا کتاب
آبی خدا، آبی بیمنتها، برگهای آبی بودن، شط آبی رهایی ،آبی دنیای خویش، آبی پندار، پروانههای آبی پرواز، شط آبی خیال، تارهای آبی پرواز و آبی آسمان و همینطور ابر های آبی از صفحات سه مجموعه شعر حمیرا که من دارم، بر گلکهای من میپاشند. این محموعهها در سالهای مختلفی چاپ شدهاند، اما همه حس و حال بههم نزدیک دارند. فراوانی تلمیحات شاهنامهای و اسلامی، بسامد بیپایان احساسات و ریتم مولانایی تغزلی، اینها فضای مشترک همهاند.
شعر حمیرا مثل خودش است. مهربان ولطیف و غمگین و معترض. میشود چهرۀ حمیرا را در شعرش به وضوح دید. و این شعر او را از هر کس دیگری در افغانستان متفاوت میکند.
شب شط اشراق شود باخبر آمدنت
شهره آفاق شود در سحر آمدنت
* * *
مگر ز غیب رحمتی فرو رسد به خانهام
که دست دوری تو را جدا کند ز شانهام
* * *
به شبان خستۀ من تو در سپیده وا کن
سبد ستاره برچین و به روح شب دعا کن
همیشه وقتی در بارۀ حمیرا میاندیشم، یاد بعد از ظهری میافتم که داشت برای رئیسجمهور ایران سخنرانی میکرد: "آقای رئیسجمهور! ما ملتهایی هستیم که ما را بیشتر از آنکه به اساطیر و قهرمانان و زیباییها و فضیلتهایمان بشناسند، به رنجها و دردهایمان میشناسند. تنها چیزی که زیر بار این همه اندوه ما را استوار نگه داشتهاست، زبان فارسی است. اگر دارایی عاشقانۀ این زبان نمیبود، هرگز نمیتوانست در برابر دشواریها و آلام سالهای جنگ و دوری از میهن تاب بیاورد." و بغضش ترکید. با گریۀ او همۀ شاعران تاجیک و افغان و ایرانی حاضر در مجلس به شمول اهل سیاست به گریه آمدند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ می ۲۰۱۰ - ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
رضا محمدی
"پنج شهرزاد" وبلاگ دستهجمعی پنج دختر نویسنده است. ظاهراً همۀ آنها مثل هم مینویسند. دغدغههای مشترکی از مهاجرت، از دخترانگی، از کوچههای تازهقیرشدۀ حاشیۀ شهر مشهد و نثر یکرنگی از لهجۀ تهرانی با لحن مشهدی وجه اشتراک همۀ آنهاست.
اما اینها هیچ کدام مشهدی نیستند، اگرچه همه یا در مشهد به دنیا آمدهاند یا در مشهد بزرگ شدهاند. خوانندگان وبلاگ آنها را مشهدی میدانند و وقتی پیام میگذارند، همهاش در بارۀ مشهد حرف میزنند. یا قرار میگذارند که مثلاً فردا بغل چارطبقه یا سر پیچ تلگرد یا مثلاً دفتر درّ دَری هم را ببینند. این دفتر درّ دری جایی است که آنها با هم آن جا آشنا شدهاند.
دفتر مجله خط سوم که بعد از سالها جابجایی بالاخره در همین پیچ دوم تلگرد متمکن شدهاست و امروزه پاتوق نویسندگان، شاعران و اهل فکر و فرهنگ مهاجر افغان در مشهد است. هر کدام از شاعران و نویسندگان افغان را بخواهی، میتوانی همین جا ببینی. افغانهایی که تقریبا همگی مشهدی حرف میزنند .مثل مشهدیها فکر میکنند و سالهاست که به جزئی از هویت شهر مشهد تبدیل شدهاند. اما یک چیز آنها را با پنج شهرزاد جوانشان از باقی مشهدیها جدا میکند: دفترچهای به نام شناسنامه.
شهرزادها خیلی با هم متحدند. آمنه محمدی، بتول محمدی، معصومه حسینی، صدیقه کاظمی و سکینه محمدی. و همه در داستان و سلیقۀ ادبی، سبک و سیاقی نزدیک به هم دارند. وهر پنج نفرشان به عصیان مشهورند. عصیان آنها به این است که مثلاً در خانواده نخواستهاند با پسر فامیلی که خانوادههایشان تشخیص داده، زندگی کنند و در ادبیات مو به مو قواعد استادان دفتر در دری را رعایت کنند.
اما این شهرزادها علیرغم این همه شباهت با هم فرقهایی هم دارند. اول این که سرنوشت برای هر کدام از آنها بازی متفاوتی نوشته بودهاست. و بعد این که این سرنوشتهای ناخواسته آنها را پراکنده کرد و سبک و سیاق معترض و همرنگ آنها را تغییر داد. از بین همۀ آنها سکینه که از همه هم کوچکتر بود، برای تحصیل راهی کرمان شد. شهری در کویر با دانشگاهی پر از شور ادبی آوانگارد.
سکینه شروع کرد به یادداشت جملههای حکیمانه و از این جملههای حکیمانه به شعر رسید و از شعر به روزنامهنگاری. در دانشگاه با معدود دانشجوهای افغانی که بود، یک مجله زدند که از تفاوت خودشان با بقیه حرف بزنند. این تفاوتنگاری به داستانهایش هم سرایت کرد .داستانهایش وارد نوعی تنهایی، نوعی خشم، نوعی درگیری با هستی شدند. وطن، زمین، مالکیت، زنانگی و سنت، اینها مؤلفههای حال و مقال داستانی سکینه محمدی را از بقیۀ شهرزادها جدا کرد. و بعد سکینه را وارد یک فضای فلسفی آرامتر کرد.
او از استان ارزگان افغانستان است، اما هرگز این سرزمین را ندیده، چون زاده و بزرگشدۀ مشهد است. سکینه محمدی عموماً داستانهای کوتاه مینویسد و تا به حال دو مجموعه از او به نشر رسیده: "هوا بوی خاک میدهد" شامل یازده داستان؛ و بیست و دو داستان در کتاب "زنی با حریر آبی در طبقه هفتم ".
سکینه که بیست و پنج سال دارد، ده سال است که داستاننویسی را آغاز کرده. او میگوید، ذوق شعری پدر که گهگاه گل میکرد و کتابهایی که او با خودش به منزل میآورد، جرقۀ اصلی گرایشش به ادبیات بودهاست.
او اکنون فارغالتحصیل رشتۀ مهندسی کشاورزی از دانشگاه رفسنجان است و در دانشگاه هم مدیر مسئول بخش ادبی نشریۀ "ندای میهن" بودهاست. خانم محمدی فیلمنامه هم مینویسد. دو فیلمنامهاش را که برای نقد به دوستان اهل سینمایش فرستاده، تبدیل به فیلم شدهاست. سکینه محمدی اکنون یک مجموعۀ بیست و دو داستانی دیگر هم در دست چاپ دارد، اما تا آن زمان باید منتظر بمانیم تا بدانیم نام آن چیست. او نویسندۀ وبلاگ "یک فنجان چای تلخ" است که برخی از داستانهایش را در آن قرار میدهد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ می ۲۰۱۰ - ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
امیر جوانشیر
دکتر ماشاالله آجودانی در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۲۹ در شهر آمل متولد شد. در ششسالگی پدرش را از دست داد و ناگزیر نزد مادر و براداران بزرگ شد. تا کلاس هفتم در آمل ماند و برای کلاس هشتم به ساری رفت، چون مادرش در آنجا میزیست. اما او، به دلایلی دوست نداشت نزد مادر بماند، بنابراین برای ادامۀ تحصیل نزد یکی از برادرانش به کرمانشاه رفت.
"در واقع زندگی من بین برادرانم تقسیم شده بود و من از اینجا به آنجا پاس داده می شدم".
هنگامی که در دبیرستان پهلوی کرمانشاه درس میخواند، به روماتیسم دچار و راهی بیمارستان شد. بیماری جدی شد. ترک تحصیل کرد و به آمل بازگشت و نزد برادر دیگری کلاس نهم را خواند. اما سه سال بعدی دبیرستان را نزد عمویش رفت و با پسر عموها زندگی کرد. در همانجا دیپلم گرفت و با وجود زندگی سختی که داشت، در کنکور دانشگاه از رتبهای عالی (گویا یکی از پنج نفر اول) برخوردار شد و به رشتۀ ادبیات فارسی رفت...
دلیل اینکه در کنکور رتبه خوبی به دست آورد، چه بود؟ "برای اینکه از بچگی با مطبوعات آشنا بودم. مجله میخواندم. وضع مالیمان خوب نبود؛ مجبور بودم بلیت بختآزمایی بفروشم و زندگی خودم را بگردانم. در دورۀ دبستان وقتی زنگ ظهر را میزدند، به خیابان میرفتم و تا ساعت یک و ربع بلیت میفروختم، بعد میرفتم خانه ناهار میخوردم و به مدرسه بر میگشتم. عصر بعد از ساعت مدرسه هم میرفتم در کنار بلیت بختآزمایی، مجله میفروختم. مجلات و روزنامههایی مثل امید ایران، روشنفکر، تهران مصور، آتش، کیهان، اطلاعات".
اما او تنها این مجلات را نمی فروخت، بلکه آنها را میخواند. شعر میخواند، قصه میخواند، مقاله میخواند و این خواندنها زمینهای شد برای آشنایی با ادبیات که بعدها تخصص دانشگاهی او شد.
فروش بلیت و مجله را تا کلاس هشتم ادامه داده بود. اما بعد، از زمانی که برای کلاس هشتم به ساری رفت، دیگر این کار را نمیکرد و در نتیجه، دیگر مجله نمیخواند، اما خواندن دیگر عادت شده بود؛ کتاب میخواند. هنوز دورۀ دبیرستان را به پایان نبرده، کتابهایی مانند گلستان، بوستان، مرزباننامه، کلیله و دمنه و مانند اینها را خوانده بود و قصاید و غزلیات بسیاری در حافظه داشت. درس عربیاش هم خوب بود. هم نزد روحانیان عربی خوانده بود و هم در کلاس درس نزد معلمی که عربی را بسیار خوب میدانست. "در آمل معلمان خوبی داشتیم. یکی از آنها رمضان اولیایی بود که در دانشگاه هم بسیاری از استادان ادبیات، سواد او را نداشتند."
این زمینهها سبب شد که او نه تنها در کنکور رتبهای عالی به دست آورد، بلکه در دانشگاه نیز شاگرد برجستهای شود. پیش از ورود به رشتۀ ادبیات فارسی نه تنها با ادبیات کلاسیک، بلکه با ادبیات معاصر نیز آشنایی به هم زده بود. نیما خوانده بود، شاملو خوانده بود، شعر میگفت و در روزنامههای محلی و نیز در مجلات تهران، مانند فردوسی چاپ میکرد. امروز البته کسی او را به عنوان شاعر نمیشناسد، اما در کتاب هزار و یک شعر سپانلو که از شاعران معاصر فراهم آمده، شعری هم از او انتشار یافتهاست.
علاوه بر زمینۀ کتابخوانی، در مازندران زمینۀ سیاسی پیدا کرده بود. بنابراین در دانشگاه وارد ماجراهای سیاسی شد. "جنگهای چریکی شروع شده بود. ما وارد مقولاتی شدیم که نه در صلاحیت سن ما بود، نه در صلاحیت خرد و دانش ما، و نه به مصلحت جامعهای که در آن زندگی میکردیم. "
آجودانی پس از تحصیلات دانشگاهی برای گذراندن دورۀ سربازی به تدریس در پژوهشکدۀ نطنز پرداخت که از شاخههای دانشگاه اصفهان بود. سپس چندی به عنوان استاد ادبیات دانشگاه اصفهان خدمت کرد، اما انقلاب و انقلاب فرهنگی سبب شده بود دانشگاه جو پیشین خود را از دست بدهد. سرانجام به انگلستان مهاجرت کرد و در لندن مقیم شد. او در سالهایی که در لندن زیستهاست، در کنار تأسیس و ادارۀ کتابخانه مطالعات ایرانی، سه کتاب تقدیم جامعۀ فارسیزبان کرده که هر سۀ آنها کتابهای مطرحی بوده و از زمان انتشار همواره مورد بحث و فحص قرار گرفتهاست: "مشروطۀ ایرانی"، "یا مرگ یا تجدد" و "هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم" که تازهترین اثر اوست.
در مطلب شنیداری این صفحه به این سه کتاب از زبان خود دکتر آجودانی نظری میافکنیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب