Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - خواندنی ها
خواندنی ها

خواندنی ها


جایزۀ نوبل ادبیات امسال به "هرتا مولر" (Herta Müller)، نویسندۀ آلمانی زادۀ رومانی تعلق گرفت، که به قول بنیاد نوبل، "توانسته‌است با تمرکز نظم و صراحت نثر، زندگی افراد محروم را تصویر کند".

هرتا مولر دختر یک افسر پیشین آلمان نازی است که سال ۱۹۵۳ در شهرک آلمانی‌نشین نیتزکیدورف -Nitzkydorf- در رومانی به دنیا آمد. پس از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم مادر او به مدت پنج سال به یک اردوگاه کار شاقه در اوکراین تبعید شده بود.

 

هرتا مولر تجربیات تلخ آلمانی‌تباران رومانی در اتحاد شوروی را در داستان اخیر خود (Atemschaukel) که ماه اوت سال میلادی جاری به زبان آلمانی منتشر شد، به تصویر کشیده‌است. قهرمان این داستان که عنوان آن را شاید بتوان "نفس‌های بريده" برگردان کرد، یک جوان هفده‌سالۀ آلمانی‌تبار رومانی‌است که در یک اردوگاه کار شاقه در اوکراین رنج می‌برد. روزنامۀ "فرانکفورتر آلگماینه" این اثر را "بیادماندنی‌ترین کتاب پاییز ۲۰۰۹" توصیف کرده بود.

موضوع کتاب‌های هرتا مولر به گذشتۀ پرفراز و نشیب خود نویسنده برمی‌گردد. مولر در يکی از مصاحبه‌هايش گفته بود: "مهم‌ترين تجربه برای من زندگی تحت يوغ ديکتاتوری رومانی بود. و حالا تنها به دليل اين که صدها کيلومتر دورتر از آن کشور، در آلمان زندگی می‌کنم، تجربيات گذشته‌ام خود به خود زدوده نمی‌شود. من گذشته‌ام را در چمدان گذاشتم و با خودم به آلمان آوردم و می‌دانم که ديکتاتوری در آلمان هنوز يک موضوع مطرح است."

مولر در دوران اختناق حکومت چائوشسکو در رومانی با تسلط کاملی که بر زبان‌های آلمانی و رومانیایی داشت، در یک شرکت مهندسی کار ترجمه می‌کرد، اما به خاطر سرپیچی از همکاری با "سکوریتاته" یا سازمان جاسوسی رژیم، سال ۱۹۷۹ برکنار شد. این ناکامی هرتا را منزوی کرد، اما سرانجام به گونۀ یک توفیق اجباری از او یک نویسندۀ زبردست ساخت. ولی چون کتاب‌هایش غالباً حاوی مطالبی علیه رژیم حاکم بود، در بهترین حالت با سانسور منتشر می‌شد یا اصلاً چاپ نمی‌شد. شغل اصلی مولر طی این دوره تدریس خصوصی زبان آلمانی بود، اما فشار دولت کمونیستی نهایتاً او را واداشت که سال ۱۹۸۷ همراه با شوهرش رومانی را به قصد آلمان ترک کند. او تا کنون در شهر برلين زندگی می‌کند.

صحبت های "پتر انگلوند" دبیر آکادمی نوبل سوئد، درباره "هرتا مولر" و آثارش

با این که آلمان شرقی هم در آن دوران جزئی از قلمرو پهناور اردوگاه سرخ بود، از هرتا مولر به عنوان یک آلمانی‌تبار استقبال شد و او در آن جا امکان تدریس در دانشگاه‌ها را یافت و همزمان به نوشتن و چاپ داستان‌های بیشتری پرداخت. "آن وقت دیگر روباه هم صیاد شده بود" (Der Fuchs war damals schon der Jäger)  و "جانور قلبی" (Herztier) که زیر عنوان "گوجه‌های سبز" به زبان فارسی هم منتشر شده‌است، از جملۀ داستان‌های موفق آن دورۀ هرتا مولر است.

"پتر انگلوند" (Peter Englund)، دبیر دایم آکادمی نوبل سوئد، می‌گوید که حتا اگر مولر داستان اخیرش را هم ننوشته بود، باز هم به خاطر آثار قبلی‌اش سزاوار دریافت جایزه می‌شد. به گفتۀ وی، اما، کتاب اخیر او (نفس های بريده) به راستی تکان‌دهنده است. زیرا مولر برای نخستین بار با مهارتی خیره‌کننده ماجراهایی را تعریف کرده‌ که هرگز جزئی از تجربیات شخصی‌اش نبوده‌است.

انگلوند می‌گوید که با خواندن کتاب‌های هرتا مولر افزون بر درک فضای یک دیکتاتوری می‌توان معنای اقلیت بودن را دریافت. وی تسلط فوق‌العاده بر زبان و اعجاز کلام را جزء توانایی‌های این نویسندۀ آلمانی می‌داند.

جایزۀ ادبیات نوبل از سال ۱۹۰۱ تا کنون همه‌ساله به بهترین نویسندگان جهان تقدیم می‌شود که بیشتر آنها مرد بوده‌اند. هرتا مولر دوازدهمین نویسندۀ زنی است که موفق به دریافت این جایزۀ حدود یک و نیم میلیون دلاری شده‌است.

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جمال سپهر

تا جایی که یادم می‌آید، ما مردم افغانستان در بسیاری از مسائل پیش پا افتاده با انتخاب بیگانه بوده ایم، اما انتخاب در سیاست تقریباً هم سن و سال خود من است. با آن هم، تفاوت انتخابی که امروز در سیاست مطرح است، با انتخابی که سال‌ها قبل انجام می‌شد، زمین تا آسمان است.

حق انتخاب سیاسی برای خیلی از ما، از حق انتخاب دسته‌ای در میان دسته‌های متعدد سیاسی شروع شد.* بیش از سی سال قبل که جنگ دامن افغانستان را گرفت، چندین حزب و گروه سیاسی با شعارها و اندیشه‌های گوناگون سر برآوردند و بعد از مدتی از نظر تعداد، به ده‌ها رسیدند. چند سال بعد تقریباً هر فردی در هر نقطه‌ای از افغانستان برای پیوستن به این دسته‌های سیاسی و گاهی نظامی، انتخاب‌های متعددی داشت. خیلی از مردم افغانستان هم از میان این گروه‌ها، یکی را به عنوان گروه یا حزب خود انتخاب کردند.

همین جا بود که در بعضی موارد انتخاب پدر و پسر در مورد دو حزب سیاسی که مثلاً بعدها در برابر هم قرار گرفتند، خانواده‌ها را دو دسته کرد. این انتخاب دست کم در دوره‌ای نه چندان کوتاه با جنگ داخلی همراه شد و رنگ و روی زندگی عادی را از افغانستان برد. انتخابی این گونه تقریباً یکبار مصرف بود. انتخاب یک حزب یا گروه از طرف فرد، دیگر مجال انتخاب‌های دیگر را برای او نمی‌گذاشت.

بعد از آن، حزب، مرام حزب و رهبران حزب بودند که تصمیم می‌گرفتند چه کنند. فرد اگر می‌خواست حزب سیاسی و یا گروه خود را تغییر دهد، به اندازۀ قابل ملاحظه‌ای از اعتبار انتخاب بعدی خود کاسته بود. به شکلی غیر رسمی، حق فرد، انتخاب از میان گروه‌های موجود بود و مابقی به جان خریدن پیامدهای این انتخاب. چه بسا افرادی که سال‌ها به دنبال حزبی روان بودند، ولی دل خوشی از سران و رهبران این حزب نداشتند و عدۀ زیاد دیگری که سرخورده از این انتخاب‌ها، دیگر به هیچ دسته و گروه سیاسی اعتماد نکردند.

گروه‌های سیاسی هم بعدها بیشتر از این که به اقبال عمومی نیازمند باشند، از دم شمشیر بازوی نظامی خود می‌خوردند و قدرتِ بیشترِ سیاسی را با جنگاوری تفنگداران خود به کف می‌آوردند.

ولی حالا، در دنیایی که بچه‌های اهالی یک ده دور افتاده در محصورترین نقطه مرکزی افغانستان - از جمله به دلیل پیامدهای این انتخاب‌ها و جنگ‌ها آواره شده‌اند و- سر از چهار قارۀ دیگر دنیا درآورده‌اند، دگرگونی‌های زیادی رخ داده است.

برای اولین بار در تاریخ افغانستان، خیلی از مردم این کشور بعد از دیدن کارنامۀ یک دولت منتخب به پای صندوق‌های رأی رفتند. این اولین باری بود که آنها می‌توانستند از نظر خود انتخابی را که پنج سال پیش کردند، تجدید کنند، پس بگیرند و یا تغییر دهند.

سیاستمداران هم از انتخاب بیعت گونه مردم،  که پیش از این بدون هیچ تعهدی انجام می‌شد، ناامید شدند. خیلی از آنها شاید برای اولین بار به نیاز خود برای جلب نظر مردم و رأی آنها پی بردند و به خود زحمت پاسخ دادن به مردم را دادند. آنچه من در کابل در مناظره‌های تلویزیونی یا تبلیغات نامزدها در رسانه‌ها و یا  فعالیت ستادهای انتخاباتی آنها دیدم، نشان می‌داد که آنها تا جایی که توان داشتند، برای جلب نظر مردم تلاش کردند.

این تلاش‌ها شاید با پنج سال پیش چند تفاوت بزرگ داشت. پنج سال پیش تقریباً تلاش  نامزدهای اصلی برای جلب حمایت گروه قومی خود بود، نه تمام مردم افغانستان. ولی نتیجۀ همان انتخابات تجربه‌ای شد که در این دور انتخابات نامزدها را ودار کرد تا از قومیت عبور کنند و به ارزش‌های ملی تکیه کنند. آنها دریافتند که برای برنده شدن در انتخابات ملی به حمایتی ملی و مقبولیتی بیش از یک گروه قومی نیاز دارند. شاید هیچگاه در افغانستان مانند این انتخابات، این قدر روی مسائل ملی تأکید نشده است و این برای کشوری که بسیاری از سیاستمداران حیات سیاسی خود را در تقویت اختلاف‌های قومی می‌دانند، دستاورد کمی نیست.

مشارکت در انتخابات در بسیاری از مناطق افغانستان، حتا در مناطقی که با مشکل امنیتی دست به گریبان نیست، بالا نبوده است. اگرچه آن گروهی از مردم که در انتخابات شرکت کردند، در جریان مبارزات انتخاباتی شوری کم سابقه را نشان دادند. ولی این میزانِ نه چندان بالا از مشارکت، جدای از پیام‌های سیاسی خاص خودش، نشان می‌دهد که دیگر مردم مثل گذشته توده وار به هر طرفی نمی‌روند. آنها برای خرج کردن و خرج نکردن حق انتخاب خود فکر می‌کنند و مصالح شخصی، محلی و ملی خود را در نظر می‌گیرند.

البته، تقلب یک نگرانی عمده است که می‌تواند بر اعتماد مردم به نتیجۀ انتخابات و دولت برآمده از این انتخابات تأثیر بگذارد. ولی این که دیگر رهبر نظام سیاسی در افغانستان از راهی غیر از انتخابات تعیین شود، بسیار دور از انتظار است. آنچه از شرایط موجود بر می‌آید، نشان می‌دهد که از این به بعد انتخابات تنها راه رسیدن به قدرت در افغانستان خواهد بود و این یعنی یک گام بلند دیگر به طرف پایان زمانه ای که تفنگ در این کشور تعیین کنندۀ اقتدار رهبران سیاسی بود.

* برای اولین بار در افغانستان انتخابات شهرداری کابل حدود شصت سال پیش و در زمان صدارت شاه محمودخان، دومین صدراعظم محمد ظاهر شاه انجام شد و مدت کوتاهی بعد از آن انتخابات دورۀ دوازدهم مجلس شورای ملی برگزار شد. ولی این موارد نه دوام یافت و نه آن قدر گسترده بود که مردم را با انتخابات، به معنای واقعی کلمه، آشنا کند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

رضا محمدی

رادو شاید زیبا ترین دختر افغانستان نبود، اما این دختر هندو آن قدر زیبا و مهربان بود که تمام جوانان سرشناس کابل عاشق او بودند. و آن قدر به خاطر خوبی هایش دوست داشتنی بود که مردم کابل این ترانه  خیلی  شایع را برای او ساخته  بودند:"لالا را قسم دادم رادو را مسوزانی."

و این ترانه هنوز پس از گذشت حدود هشتاد سال هنوز در افغانستان زمزمه می شود. لالا، یعنی برادر و این  اصطلاحی است که مردم افغانستان هندوها را با آن خطاب می کنند. در این ترانه مردم از لالا می خواهند تن زیبای رادو را پس از مرگ بر طبق آیین هندویی آتش نزند. پدر رادو، دیوان رنجیداس، وزیر مالیه امان الله خان بود. شغلی که تا خیلی وقت در افغانستان در اختیار هندوها بود. اما رشد بنیادگرایی اسلامی، جمعیت اقلیت هندو را از دربار به بازار کشاند. اکنون سال هاست هیچ هندویی در افغانستان مقام دولتی ندارد. اگرچه در عوض بخش عمده ای از کار بازار افغانستان و در رتبه دوم ، داد و ستد دارو را آنها انجام می دهند.

شهر کابل گرداگرد کوهی به نام آسمایی ساخته شده است که ظاهراً نامی هندویی دارد که از اشایا، الهه امید، می آید و امروزه بزرگترین مرکز زیارت هندوهای افغانستان است. در افسانه های هندویی آمده است که بر سر آسمایی آتش جاودان می سوزد که از چهار هزار سال پیش بدین سو خاموش نشده است.

به جز این، دو معبد بزرک دیگر، معبد هرشری ناته در باغبان کوچۀ کابل و معبد شوربازار در مرکز کابل، معابد قدیمی هندوها و سیک های افغانند که در آنها جشن های با شکوه ناورداتر- عید مادر، دیوالی - سال نو هندوها و دید و وادید انجمن های مذهبی انجام می شود. اگرچه به جز اینها نیز چندین زیارتگاه تازه تر و بزرگتر نیز در نقطه های دیگر کابل وجود دارند.

بر اساس کتاب "مردم وِدایی" به قلم ریجیش کوچهار، افغانستان قدیمی ترین مرکز هندوها بوده است. به گفتۀ وی، کتاب عظیم ریگ ودا در افغانستان نوشته شده است. رودخانه های هیرمند و ارغنداب در افغانستان رودخانه های مقدسی اند که در ریگ ودا و مهابهارات از آنها یاد شده است. این گفته را پروفسور توچی در کتاب سیستان تأیید می کند. او کاپیسا و جاغوری، واقع در مرکز افغانستان را شهرهای قدیمی هندویی پیش از اسلام نامیده است.

البته، به جز اینها می توان به معبد سوریا، الهه خورشید و پنجشیر کاجوکی، عابد سنگ شدۀ هندو در شمال کابل، اشاره کرد که هر کدام سابقه ای طولانی دارد.

اما اگر کسی امروز به افغانستان سفر کند، از آن همه تنها هندوها وسیک های اندکی را می بیند که حس می کند شاید از جایی دیگر آورده  شده یا برای کار آمده اند. در آنها نه از خشونت ظاهری  نشانی نمی بینی و نه به سیاست و کار جهان کاری دارند. گروهی تنها که از دل سده ها جنگ، گذشتن و آمدن چندین پیامبر و چندین دین و طریقت، همچنان استوار و تنها و با جدیت، رسوم و نشان و اخلاق دیرین این سرزمین را باخود نگه داشته اند.

به هر حال، آنچه که واضح است، این است که هندوها اصلی ترین مردم افغانستان بوده اند. مردمان اصلی که بنیادگرایی امروزه آنها را به غریبه های بی پناه تبدیل کرده است. غریبه هایی که امسال به خاطر مراسم سوزاندن مردگانشان مجبور شدند در مرکز کابل روزهای متمادی با مردم مسلمان جنجال کنند. و کودکانشان را از ترس مسخره شدن هر گز به مدرسه نفرستند.

این آخر داستان بود، اما شروع داستان، بر اساس نوشتۀ بیهقی، در دورۀ غزنویان بود؛ وقتی سبک تگین، پادشاه غزنه، پس از جنگی طولانی مرز هندوها را از کاپیسا تا پنجاب به رسمیت شناخت. اما پسرش محمود این عهد را شکست و با قتل عامی همۀ سرزمین هندو ها را به دست گرفت.

چند قرن بعد پادشاه ترکمن تبار ایرانی، نادر افشار، که امروزه نماد غرور ایرانی به شمار می آید، بر اساس کتاب جهانگشای نادری، در یک  کشتار مذهبی دیگر از قندهار تا دهلی صدها هزار هندو را از دم تیغ گذراند.

بعد از نادر، پادشاهان افغانستان امروزی، احمد ابدالی و تبارش، رفتاری نسبتاً  خوب با هندو ها داشتند. اما به هر حال، هندوها به شهروندانی درجه دو در افغانستان بدل شدند. و بالاخره در ماه فوریۀ سال ۲۰۰۱ زمان طالبان، آنها موظف شدند تا پارچۀ زردی را همواره به بازو بیاویزند تا از دیگران متمایز شوند، که در نوع خود عجیب ترین حکم یک حکومت بر شهروندانش محسوب می شد. اگرچه این رویه به لحاظ قانونی بعد از طالبان بر داشته شد، اما معاون پارلمان کنونی افغانستان، اظهار نظری تقریباً مشابه کرده است:

"هندوها و سیک های افغان از نظر قانون شریعت اسلامی اهل ذمت اند. امنیت ایشان به دوش حکومت اسلامی است، ولی هندوها و سیک ها مکلف به پرداخت جذیه اند. اینها می توانند افراد مسلکی مثل دکتر شوند، ولی نمی توانند آمر کدام دفتر و یا ادارۀ دولتی باشند. هندو و سیک مکلف است اولاً به فرد مسلمان سلام بگوید و حق نشستن بر چوکی (صندلی) در موجودیت ایستاده بودن یک فرد مسلمان ندارد."

سیک ها، اگرچه ظاهراً قصه ای دیگر دارند، بر اساس رویه ای عارفانه که در افغانستان و هندوستان دورۀ گورکانی وجود داشت، چنین پنداشته می شود که مذهب سیک به خاطر وحدت هندو و مسلمان از ترکیب هر دو توسط بابه نانک به وجود آمد. و رویۀ او را پادشاه عارف مسلکی چون داراشکوه (نویسندۀ کتاب مجمع البحرین در آشتی هندو و مسلمان) و شاعرانی چون بیدل و دیگر اهل عرفان، حمایت می کردند. اما آنها هم بیشتر از آن که مورد پذیرش مسلمانان قرار بگیرند، مورد قبول هندوها واقع شدند.

امروز سرنوشت و اخلاق و زبان وعقاید تقریباً مشترک، هر دوی آنها را در افغانستان به هم آورده است. هر دو در افغانستان، به خصوص سیک ها که لباس مخصوص دارند، مورد آزار و ستم کسانی اند که می خواهند یک قدم به بهشت نزدیک تر شوند، قرار می گیرند. و هر دو در حال ترک افغانستان هستند.

بر اساس گفته های خانم انارکلی هنریار، نمایندۀ هندوها و سیک ها در پارلمان افغانستان، جمعیت دو صد هزار نفری هندوهای افغانستان بیشترشان در خارج از افغانستان زندگی می کنند و هر روز بر تعداد آن دسته از هندوها و سیک هایی که این کشور را به قصد هند، پاکستان یا اروپا ترک می کنند، افزوده می شود.

دوستداران فرهنگ افغانستان از این بیم دارند که این ساکنان خیلی قدیمی افغانستان نیز، مثل دیگر ساکنان قدیم این مملکت، چون زرتشتی ها، یهودی ها، بودایی ها و آتش پرست ها و کافرهای  شرق افغانستان، روزی در افغانستان اصلاً وجود خارجی نداشته باشند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدیدآنلاین: دسترسی به تارنماهای های خبری و فرهنگی پرمحتوا نیاز بسیاری از خوانندگان پیشین روزنامه ها را برآورده می کند. رقابت بالا گرفته و توزیع روزنامه های رایگان در گوشه و کنار خیابان و به خصوص در نزدیکی ایستگاه های مترو بخشی از زندگی روزمره در پایتخت های بزرگ در غرب است. بحران روزنامه ها و نقش رسانه های دیجیتال در رقابت با روزنامه ها موضوع کتابی است به نام "کالای رایگان: آیندۀ بهای رادیکال" به قلم کریس اندرسون که در لندن منتشر شده. اما دانکن، معاون سردبیر نشریه اکونومیست در بارۀ این کتاب گزارشی دارد در روزنامه گاردین که فشرده ای از آن را در اینجا می خوانید.


رسانه های رایگان
اما دانکن

کریس اندرسون، نویسندۀ کتاب،  یک آگاه واقعی عصر اطلاعات است.  با سردبیری اوست که مجله وایرد Wired، صدای جهان دیجیتال، جوایز بی شماری را برده است.  سخنرانی های او در مورد اقتصاد اینترنتی، راهنمای جمع کثیری است.  او خبرنگاری فوق العاده است؛ من این را می دانم، چون قبل از مشهور شدنش هم با او کار کرده بودم. 
اما اندرسون بخش اعظم شهرتش را مدیون نویسندگی است. او عمدتا در این باره می نویسد که چه گونه تکنولوژی دیجیتال، جهان را به جایی بهتر تبدیل کرده است. 

کتاب اول او، The Long Tail یا دنبالۀ دراز، تاًثیرگذاری چشم گیری داشت.  این کتاب می گوید، در جهان فروش کالاهایی مثل خشت و آجر که هزینۀ بازاریابی و توزیع بالاست، شرکت ها از فروش کمیت بسیاری فقط از چند کالای پرفروش سود کلانی می برند. برعکس، در جهان دیجیتال، جهانی که هزینۀ بازاریابی و توزیع پایین است، شرکت ها می توانند از فروش مقادیر کوچکی از شمار بزرگی از کالاها نفع ببرند.

این ایده برای همه جذابیت داشت. بازرگانان به این دلیل این ایده را پسندیدند که ظاهرا به آنها نشان می داد که از پدیده پیچیده اینترنت چطور به نفع خود استفاده کنند و برای اشخاص خلاق این ایده به این معنا بود که شانس بهتری برای کسب پول از طریق فروش موسیقی عجیب و غریب و نه چندان مرغوبشان، که کمتر کسی آن را می خرید، به دست می آوردند. فرهنگیان هم به این دلیل از این ایده خوششان آمد که از این طریق نه تنها از تازه ترین کتاب ها و موسیقی و فیلم ها، بلکه از فلسفۀ آلمان، ترانه های محلی قرن هجده و همچنین از فیلم های اکسپرسیونیستی نیز، که دنبالۀ دراز انحنای توزیع را تشکیل می دهد، می توانستند لذت ببرند.

این فکر عالی شاید اندکی خوش بینانه باشد. چرا که اطلاعاتی  که اخیرا به دست آمده، آن را تاحدی تضعیف می کند. تحلیلی از نشریۀ بررسی تجارتی هاروارد در مورد فروش اینترنتی موسیقی و فیلم نشان می دهد که این میدان عرضۀ کالا نیز همانند فروش آن در بازار واقعی همچنان در تسلط فیلم های تجارتی است.

عرضۀ رایگان نیز نمونۀ دیگری از چگونگی تغییر زندگی و تجارت توسط تکنولوژی دیجیتال است. اگرچه این بار به معنی توزیع آنچه است که عنوان فرعی کتاب آن را بهایی رادیکال" نامیده... یعنی صفر!  تجارت براساس ارائه کالاهای رایگان پدیدۀ جدیدی نیست – مثلا برنامه های تلویزیونی و رادیویی، تفریح را به رایگان در مقابل توجه مخاطبان ارائه می کنند.  با این حال، در حال حاضر کالاهای رایگان بیشتر از هر زمان دیگری موجود است.

کالاهای رایگان به دلیل یک تفاوت عمده دیگر میان جهان خشت و آجری (که اندرسون آن را جهان اتم می نامد) و جهان دیجیتال (که اندرسون آن را جهان بیت bit نامیده) توزیع می شوند.  در جهان اتم، تولید و توزیع هر کالا گران است؛ در جهان بیت، هزینۀ این کار تقریبا صفر است.  این قضیه پیامدهای متفاوتی دارد. الگوهای قیمت گذاری تا بی نهایت می توانند متغییر باشند. کپی کردن تقریبا هیچ هزینه ای ندارد و به همین دلیل کالاها مثل قارچ سبز می شوند.  کسانی می توانند داستان، و ترانه و فیلم خلق کنند و به کسان دیگری به رایگان توزیع کنند. 

فروپاشی هزینۀ تولید و توزیع، هم به سود مصرف کنندگان است و هم شرکت ها.  مثلا ویکیپدیا، تمام اطلاعات خود را به هرکسی با ارتباط اینترنتی ارائه می کند، درحالی که این کار، تجارت مربوط به تدوین دانشنامه را از بین می برد.  اشتراک فایل لذتی گرانبها اما رایگان را به میلیون ها نفر ارائه کرده، در حالی که این امر بقای شرکت های ثبت و پخش موسیقی را با تهدید روبرو کرده است.  سرقت اینترنتی میلیون ها تن از مردم چین را با لذت فیلم های هالیوود آشنا کرده، در حالی که این موضوع، فروش موسیقی، نرم افزار ضبط موسیقی را در کشورشان تقریبا غیر ممکن ساخته است.

روزنامه ها دو منبع درآمد دارند – آگهی های تجاری و خوانندگان، اما اینترنت هردوی این منبع درآمد را از بین برده است.  تبلیغات تجاری در اینترنت بیشتر از چاپ آن در روزنامه ها، موثراست.  برای مثال، سعی کنید در اینترنت آگهی اتاقی واقع در خط متروی ویکتوریای لندن را، برای اجارۀ کمتر از صد پوند در هفته در آپارتمانی که ساکنان آن همه خانم هستند و سیگار نمی کشند، در تارنمای کاریگ لیست در اینترنت بیابید.  بعد سعی کنید همین مشخصات را از طریق آگهی های روزنامه ای پیدا کنید.

برای خوانندگان، اخبار بر روی اینترنت خبری تر است، اما نه فقط به این دلیل که شرکت های بزرگی همچون گوگل آن را به رایگان عرضه می کنند، بلکه به این دلیل که مردم، به طور فزاینده ای، بر روی اینترنت به یکدیگر می گویند که چه خبر است: تویتر و فلیکر بهترین منبع اطلاعات و تصویر از ناآرامی های ایران بوده اند. 

انتقال آگهی های تجاری به اینترنت و نشر رایگان اطلاعات ممکن است منجر به از بین رفتن روزنامه ها شود.  بسیاری از نشریات محلی در بریتانیا و آمریکا به همین دلیل تعطیل شده اند. برخی از زوایای توزیع کالاهای رایگان قبلا پیش بینی شده بود. 

پانزده سال پیش، زمانی که جهان آغاز به دیجیتالی شدن کرد، نگرانی افراد باهوش در صنعت موسیقی و فیلم هم آغاز شد؛ چرا که می دانستند کپی کردن موسیقی و فیلم تا چه حد ساده است.  اما برخی دیگر از زوایای دیجیتالی شدن جهان کاملا غیرمنتظره بود. به عنوان مثال، ویکیپدیا و نرم افزار های موسوم به منبع-باز یا "اوپن سورس"، محصول چیزی هستند که اقتصاددان ها را کاملا غافلگیر کرد و آن علاقه و لذت مردم از ارائه این گونه کالاهای متفاوت رایگان بود؛ تولید کالاهایی که معمولا کاری درخور دستمزد پنداشته می شود.

با این روش و بسیاری روش های دیگر، توزیع کالاهای رایگان جهان را به محل بهتری تبدیل می کند.  مرگ روزنامه ها غم انگیز است، اما ناآرامی های ایران نشان می دهد که تکنولوژی دیجیتال راهی بسیار موثرتر نسبت به چاپ، برای انتشار اطلاعات در مورد رفتارهای نامعقول دولت هاست.

همان طوری که مخالفان تکنولوژی می دانند، پیشرفت های تکنولوژیک همیشه روش های قدیمی تجارت را از بین می برد، اما شرکت های جدیدی به سود مصرف کنندگان ایجاد می شوند و زندگی همچنان ادامه می یابد. اما با آن هم از راه های جدید تکنولوژی خطراتی نیز متصور است که این کتاب به توضیح آن می پردازد.

کتاب با این بحث که روند جاری به کجا می انجامد، به پایان نرسیده، بلکه پایان این کتاب توضیح "پنجاه الگوی تجارتی مبتنی بر ارائۀ کالاهای رایگان" است که پنداشته می شود مخاطب آن تجارت پیشگانی باشند که در جلسات سخنرانی اندرسون در مورد این موضوع حضور می یابند.

Free: The Future of a Radical Price
by Chris Anderson
pp298,
Random House,
£18.99


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

مهتاج رسولی

 

ارنست همینگوی برای سخنرانی به دانشکده ای رفت که اسماعیل فصیح در آن درس می خواند. اسماعیل جوان بود و شیفته نویسنده شدن. پس از پایان سخنرانی همینگوی، فصیح به سراغ او رفت و به تفصیل در باره ایران و ادبیات و نویسندگان ایران برای همینگوی صحبت کرد. همینگوی گوش داد و پس از پایان حرفهای فصیح تنها به گفتن یک کلمه  بسنده کرد: "رایت". فصیح ندانست که مقصود همینگوی از رایت "Right" به معنی درست است  یا "write" یعنی بنویس. خوشبختانه فصیح معنی دوم را گرفت و شروع به نوشتن کرد و زبان فارسی دارای نویسنده ای صاحب سبک شد.

اسماعیل فصیح در دوم اسفند ۱۳۱۳ هجری شمسی در تهران، زیر بازارچه درخونگاه، طرف های چهار راه گلوبندک به دنیا آمد. در تهران، در مدرسه عنصری و دبیرستان رهنما واقع در خیابان فرهنگ، درس خواند و پس از اخذ دیپلم، در سال ۱۳۳۵ به آمریکا رفت و لیسانس شیمی گرفت. سالی در سانفرانسیسکو زیست، با دختری اروپائی ازدواج کرد، در همانجا به ادبیات روی آورد و در دانشگاه مونتانا ادبیات انگلیسی خواند و لیسانس گرفت. و احتمالا در همین جا به سخنرانی همینگوی گوش داد.

سالی در واشینگتن دی سی اقامت کرد. در این فاصله همسرش درگذشت و او به تهران، به بازارچه درخونگاه بازگشت و به کار ترجمه روی آورد. کارش را با موسسه انتشارات فرانکلین و شرکت نفت شروع کرد و با برجستگان اهل قلم؛ نجف دریابندری، صادق چوبک، مهشید امیرشاهی و دکتر غلامحسین ساعدی آشنایی یافت. با معرفی چوبک به استخدام شرکت نفت در آمد ( ۱۳۴۲ ) و به اهواز رفت و در هنرستان صنعت نفت مشغول تدریس شد. در این شهر بود که به نوشتن داستانهای کوتاه و رمان روی آورد.

 

اولین رمان اسماعیل فصیح، شراب خام، که به ویراستاری بهمن فرسی، زیر نظر نجف دریابندری انتشار یافت ( ۱۳۴۷ ) هنوز زیر چاپ بود که او بار دیگر به آمریکا رفت و به تحصیل ادبیات در دانشگاه میشیگان در سطح فوق لیسانس مشغول شد. در بازگشت به تدریس در دانشکده نفت آبادان پرداخت. اینکه فضای داستانهای فصیح فضای جنوب ایران است درست به همین دلیل است که در سالهای جوانی، فصیح با مردم و فرهنگ جنوب ایران آشنا شد و به آن اخت کرد. از این پس ما با نویسنده ای رو به رو هستیم که هر سال یا دو سال کتابی از او بیرون آمده است و راوی بیشتر داستانهای او نیز همان راوی شراب خام، جلال آریان است.

در سال ۱۳۴۹ مجموعه داستان خاک آشنا را با کمک انتشارات صفی علیشاه انتشار داد. رمان دل کور که حوادث آن در بازارچه درخونگاه می گذرد، دو سال پس از آن توسط انتشارات رز منتشر شد. همچنین مجموعه داستان مرگ مرکب از چهار داستان تولد، عشق، عقد و مرگ در سال ۱۳۵۱ انتشار یافت.

فصیح، دو رمان مربوط به ایران و تاریخ ایران دارد که خود آنها را داستانهای کیانی می نامید؛ داستان جاوید و فرار فروهر. داستان جاوید که در آن به آئین های زرتشتی می پردازد، پس از شش سال کار پژوهشی با ویراستاری موبد رستم شهرزادی، در ۱۳۵۸ انتشار یافت. اما رمان دوم، فرار فروهر، در سال ۱۳۷۲ پس از سالها پژوهش و ویراستاری گروهی اهل خبره اساطیر ایران انتشار یافت.

این یکی از بهترین رمانهای فصیح است که در آن نه به یک برش از تاریخ و مسائل اجتماعی معاصر بلکه به سراسر تاریخ ایران توجه نشان می دهد. با انتشار این رمان عشق فصیح به ایران باستان و نژاد آریایی و اساسا تاریخ ایران آشکار شد. بیهوده نیست که جلال آریان راوی بیشتر رمانها و داستانهای کوتاه فصیح است. جلال آریان در واقع خود اسماعیل فصیح بود که در رمانها و داستانهای مختلف سن و خلقیات متفاوت دارد و با بالا رفتن سن فصیح سن او هم بالا می رفت.

در دو سال اول بعد از انقلاب، فصیح دست اندرکار نوشتن رمان لاله برافروخت بود. لاله نماد شهید است چنانکه در ترانه معروف عارف آمده است "از خون جوانان وطن لاله دمیده". داستان داستان انقلاب است و کسانی که در این راه در سال ۵۰ خورشیدی مبارزه می کنند و برخی از آنان شهید می شوند. این کتاب را نشر فاخته در سال ۱۳۷۷ منتشر کرد.

رمانهای بعدی فصیح نام آورتر شدند و موجب شهرت بیشتر او را فراهم کردند. ثریا در اغما مشهورترین رمان فصیح در سالهای اول بعد از انقلاب انتشار یافت ( ۱۳۶۲ نشر نو) و ایران به اغما رفته را تصویر می کرد. داستان از این قرار است که ایران در جنگی هولناک درگیر شده و در این حال جلال آریان که در آبادان به سر می برد خبر می شود که خواهرزاده اش ثریا بر اثر تصادف با دوچرخه به حال اغما افتاده و در بیمارستانی در پاریس بستری است. آریان راه می افتد تا به خواهر و خواهرزاده اش بپیوندد و به آنها کمک کند. رمان فضای متضادی را تصویر می کند که در آن ایران درگیر جنگ خونین است، دانشجویان اجساد لت و پار کشتگان جنوب را به بیمارستان می رسانند و شبه روشنفکران در پاریس مشغول عرق خوری و عیش و نوش هستند.  رمان جذابی است که از سر درد نوشته شده است.

درد سیاوش نیز که از نوشته فصیح در آبادان بود و سالها در زیر زمین خاک می خورد، دو سال بعد، در سال ۱۳۶۴ انتشار یافت اما آن سال انتشار اثر دیگری از فصیح، همه آثار دیگرش را تحت تأثیر قرار داد؛ زمستان ۶۲ رمانی که موضوع آن جنگ ایران و عراق است، بسیار مورد توجه قرار گرفت و گفته می شود که بهمن فرمان آرا سناریویی از روی آن تهیه کرد تا به تصویر بکشد اما این سناریو اجازه ساخت نگرفت. داستان دوباره داستان جلال آریان است که تحصیل کرده آمریکاست با دکتر منصور فرجام که او نیز در آمریکا تحصیل کرده و در اهواز مأمور راه اندازی یک مرکز کامپیوتر شده است. آن دو در سفرهای متعدد به اهواز و ابادان درگیر جنگ می شوند اما این تنها جنگ نیست که موضوع رمان است.

بلکه جنگ در کنار مسائل دیگری که در آن سالها رواج داشت از جمله اعدام مفسدان فی الارض مطرح می شود. مثلا مریم جزایری که شوهرش اعدام شده و خود ممنوع الخروج شده است به کمک دیگران موفق می شود به لندن پرواز کند، اما دکتر منصور فرجام به جبهه می رود و شهید می شود. حوادث رمان فوق العاده جذاب است و چفت و بست محکم دارد. اگر ترجمه رمانی به زبانهای اروپائی اهمیت داشته باشد باید یادآور شد که این رمان مانند ثریا در اغما به انگلیسی و آلمانی ترجمه و چاپ شده است.

سال ۶۹ سال انتشار دو کتاب دیگر فصیح بود: شهباز و جغدان که در همان سالهای اقامت در آبادان نوشته شده بود و نمادهای دشت مشوش که مجموعه داستانی مربوط به جنگ است.

رمان تاریخی اسیر زمان در سال ۱۳۷۳ منتشر شد اما یک سال پیش از آن، باده کهن منتشر شده بود. باده کهن مانند پناه بر حافظ یک رمان عرفانی است که در سال ۱۳۷۵ انتشار یافته است. دیگر آثار فصیح عبارتند از کشته عشق و طشت خون در سال ۱۳۷۶ و تراژدی – کمدی پارس در سال ۱۳۷۷ و سرانجام بازگشت به درخونگاه در سال ۱۳۷۷.

بیشتر آثار فصیح حتا همین رمان آخر ( بازگشت به درخونگاه ) در جنوب و بویژه در اهواز اتفاق می افتد. جنوب سرزمین رویاهای اوست. جنوبی که در روزگار جوانی او آباد و آبادان بود و بر اثر جنگ ویران شد، ذهن او را به خود مشغول داشته بود. بیهوده فصیح عاشق جنوب نبود و سرسری نیست که محل داستانهای خود را اهواز و آبادان انتخاب می کند. حتا محل داستان های عاشقانه ای مانند "زن ال بوتاوره " در جنوب و در آبادان است.

از فصیح به غیر از آثار داستانی، ترجمه هایی چند نیز انتشار یافته که مشهورترین آنها وضعیت آخر است که شاید نزدیک به بیست چاپ از آن منتشر شده باشد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

*ایاز رزمجویی

 "باران شدیدی می بارد. سیل هم از دره روان است. صدای خروشش را حتی در اتاق و در  کنار صدای  گُرگُر بخاری هیزمی می توان شنید. مادرم صدایم می زند که باید برای کمک به پدربزرگ و ایجاد مانع برای سیل بشتابم. اما صدای خروش سیل حتی از راه دور هم دلهره آور است. می ترسم اما ..."

از خواب بلند می شوم. خوشحالم که نه طوفانی هست و نه دلهره ای.  صحنه های خوابم مربوط به حدود بیست و پنج سال پیش است. زمانی که کودکی بودم هفت – هشت ساله. چند سال بعد به شیراز نقل مکان کردیم و الان هم دو – سه سالی است در غربت غربم. و این تازه کوچ های مکانی بود و در هر کدام از این تغییر مکان ها، چندین تغییر اساسی در فرهنگ و باور و... نیز ایجاد شده است.

چند سال پس از کوچ ما به شیراز، روستایمان به مرور بر اثر زلزله ویران شد و مردم در همان نزدیکی، ده دیگری بنا کردند. در تمام پانزده سال اخیر، برای سرکشی از معدود اقوام مانده در ده، ناگزیر به مکان جدیدی می روم که متعلق به دوران کودکیم نیست. اما در تمام سال هایی که از خانه کودکی ام کوچ کرده ام و حتی خود ده هم کوچ کرده است، در تمام مکان هایی که بعدها بوده ام و هستم، هنوز هم خواب همان خانه را می بینم.

هنوز هم در خواب هایم، خبری از لامپ و تلویزیون و جاده آسفالت نیست. در خواب دیدن هایم، زمانی که بر سر سفره می نشینم، ماست و پنیر تولید مادربزرگم را می خورم؛ همان ماستی که موقع دوشیدن شیرش، خودم گردن بز را نگه داشته ام تا در نرود و نه ماستی که از بقالی سر کوچه یا فروشگاه ویلیز خریده ام.

 

یکی از درس های زبان، در مورد خانه دوران کودکی است. معلم از ما می خواهد متنی در مورد خانه کودکی خود بنویسیم و در صورت امکان همراه با عکس های مربوطه، به کلاس درس ببریم. همه همکلاسی ها از دیدن عکس ها و شنیدن ماجرای خانه کودکی من و مقایسه اش با خانه کودکی خودشان متعجب می شوند. و احتمالاً اگر زبان فارسی می دانستند می پرسیدند "الان چه احساسی داری؟"

و من هم حتماً پاسخ می دادم که الان احساس خوبی دارم و حسرت آن دوران را هم به هیچ وجه نمی خورم. البته حسرت گذر عمر را چرا.

با این حال نمی دانم در خاطرات دوران کودکی چه رازی نهفته است که همیشه در خواب حاضرند.

 

 

* ایاز رزمجویی از کاربران جديدآنلاين در سوئد است.

شما هم اگر مطلبی برای انتشار داريد، لطفا آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدید آنلاین: آلن دو باتن، نویسنده و اندیشمندی که کتاب های بسیاری در فلسفه و سیاست نوشته است. دو باتن در این مقاله،  کتاب "در جستجوی تمدن: جلای مفهومی کدر" را بررسی می کند که جان آرمسترانگ، فیلسوف انگلیسی ساکن ملبورن در استرالیا آن را نوشته است.

آلن دو باتن*

جان آرمسترانگ، فیلسوف انگلیسی ساکن ملبورن است که در پی باز خواندن فلسفه به وظیفۀ اصیل، سنتی و بایسته آن است، یعنی کمک به ما برای خردمندانه و نیکو زیستن.

کتاب تازۀ وی به صورتی شاعرانه، دلیرانه و روحیه بخشی در پی اصلاح غایت های جوامع غربی و تشویق به رشد مجموعه ای از ارزش هاست که او آنها را در واژۀ غیر معمول و رازآلود "تمدن" جمع کرده است.

آرمسترانگ خاطر نشان می کند که مفهوم تمدن جداً به مشکل بر خورده است، به طوری که معمولا با استعمار و اظهار علاقه فخر فروشانه به هنرها شناسایی می شود.

اما او به شکل ماهرانه ای اصرار می کند که ما باید باز بیاموزیم این واژه را با تداعی های مثبتی که روزگاری این واژه داشته است. و در عین زمان به روشنی را ه های دیگری را نیز اعلام می کند که به "بربر شدن" ما انجامیده است (استفاده از یک واژۀ ممنوعه دیگر).

آرمسترانگ در بهترین حالتش محافظه کار است. قهرمان های او جان راسکین و متیو آرنولد هستند. او با جرأت پیشنهاد می کند که جهانی به راستی متمدن بایستی موقوف حقیقت، زیبایی و نیکی باشد. خواسته ای که نمی توانسته در طی حداقل ۱۲۰سال در کتاب هیچ ناشر صاحب جریانی مطرح شود. و به نظر من، سیر تاریخ نیز به جانب آمسترانگ است. جریان بعدی در گسترۀ نظرات، مطمئناً به نفع مجموعۀ ارزش هایی است که آرمسترانگ از آنها دم می زند. محور ناراحتی آرمسترانگ حول جهانی می چرخد که ما در آن داراتر شده ایم، اما نه داناتر:

"مشکل تمدن غربی این است که بهروزی مادی به سرعت رو به فزونی بوده است، اما درعین حال، به همان اندازه بهروزی معنوی رشدی نداشته است. این به این معنی است که عدم تناسبی عمومی بین دارایی مادی غرب و ظرفیت آن در استفاده برای واقعیت خود بوده است".

جان آرمسترانگ، نویسنده کتاب

آرمسترانگ در ادامۀ توصیف چگونگی جهان آرمانی اش چنین می گوید: معماری بایستی اصلاح شود، تا گسترۀ زندگی اصیل و متعادل را تعالی دهد. به عنوان نمونه، طراحی کلاسیک شهرنو ادینبورگ که دشمنانش معمارانی اند که فقط مایلند شوک وارد کنند و بنابراین نمی توانند برای کاربرانشان فضیلت چگونه زیستن را فراهم آورند.

در حیطۀ روانشناسی، آرمسترانگ به اصطلاح  تزکیۀ نفس، علاقه مند است. اصطلاحی که او بدون ایهام طنزگونه به کار می برد و از چنگ شارلاتان هایی نجاتش داده است که متأسفانه این اصطلاح را تصاحب کرده اند. او پیشنهاد می کند که ما وظیفه تزکیۀ معنوی را جدی بگیریم. از نقطۀ نظری کاملا غیر مذهبی، او از ما می خواهد تا به توسعۀ روحمان بیشتر علاقه بگیریم و بدین گونه مهربان تر، دوست داشتنی تر، معقول تر و حساس تر خواهیم شد.

آرمسترانگ به طور خاص به مسئلۀ پول و دربارۀ پول علاقه مند است. شاید انتظار براین است که او به شدت برعلیه جامعه سرمایه داری موضع بگیرد، اما او برعکس، حس خوبی به آن دارد و شجاعانه از سرمایه داری در برابر منتقدین هر دو جناح چپ و راستش، دفاع می کند. او پول را هیچ چیز، جر فرصتی عالی و امکانی ناب نمی بیند. او بحث می کند که هیچ عیبی در اقتصاد بازار نیست. به این معنی که سیستم اقتصادی به میل مردم و آدم های با کفایت بستگی دارد. مشکل در خود امیال است. او می خواهد اصلاح کند، اما نه بازار را، بلکه روان مصرف کننده را، نه مکانیسم عرضه را، بلکه فحوای تقاضا را.

مسئلۀ توسعه امیال ما، آرمسترانگ را به این پیشنهاد می رساند که فضای علمی را بایستی اصلاح کرد و این در مقایسه با تصوراتی که در جامعه پراکنده شده است، خیلی تأثیربخش تر است.

او سیسرو، مشهورترین فیلسوف مردمی روم باستان را می ستاید که بیرون از آکادمی سعی می کرد بیاموزد؛ بیرون جایی که تاثیر رفتار واقعی را می شد دید، جایی که می شد با مردمی سرو کار داشت که هر گز آکادمیک نبوده اند، اما در عوض ممکن بود افسران نظامی، دولتمردان و سناتور ها باشند.

آرمسترانگ یک چارچوب وسیع اجتماعی را دوست دارد "که می تواند مردم را تشویق کند، صبور، معقول، بالغ، وارسته، شجاع و تحت کنترل باشند."

آرمسترانگ مشتاق به شناسایی نمونه های عجیب و غریب تمدن نیست. او همه مظنه های مرسوم مثل فلورانس و آتن و پاریس را در دوره های طلاییشان می پسندد. او همچنین مراسم چای خوری ژاپنی را می ستاید.

نکته، رسیدن به نمونه های جدیدی از تمدن نیست، بلکه تحلیل زمینه های فلسفی عظمت نمونه های قبلی تمدن است.

آرمسترانگ به راستی این فضیلت خارق العاده را دارد، تا چیز هایی را که دوست می دارد، جذاب نشان دهد. او به عنوان دوستی خوش مشرب کنارت می آید، به گونه ای که می توانی بدون بیم تحقیر شدن، بر نابخردی ات اعتراف کنی، با این امید که با هوشی ظریف و مهربان طرف هستی.

آرمسترانگ در عبارتی فاش، از سوژر راهب بزرگ فرانسوی، اصلاح طلب قرون وسطایی شهر سن دنیس فرانسه حرف می زند، اگر چه ممکن است این سخنناش در بارۀ خود او هم باشد:

"نخستین دغدغۀ سوژر، تعالی مردم از فرهنگ عوام به فرهنگ نخبگان است. و روش او در انجام این کار تکبر یا سخت گیری در لذت جویی روزمره نیست. او بر این دیدگاه است که فرهنگِ عامه توسعه نیافته است و تلاش می کند به همان مقصودی برسد که فرهنگ برتر از راهی مستقیم تر و با بصیرتی عظیم تر به آن رسیده است. ما نومیدانه محتاجیم در تزکیۀ درونی نوعی وضوح و ارج را بیافرینیم که راه ما را در جهان مادی هموار می سازد.".

کتاب جان آرمسترانگ، به خودی خود کاری برای معرفی تمدنی است که او مد نظر دارد، و بالاخره یک فراخوان از خود گذشته، انسانی و خوشبینانه برای تغییر دادن جهان غنی، اما هنوز غالباً وحشی ما در جهت بهتر شدن است.

*برگرفته از گاردین، چاپ لندن، ۲۸ ژوئن ۲۰۰۹

In Search of Civilization
Remaking a Tarnished Idea:

by John Armstrong
197pp,
Allen Lane
London, 2009


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

داریوش رجبیان


روز شنبه گذشته در تاجیکستان از دوازدهمین سالروز پایان رسمی جنگ داخلی در آن کشور تجلیل شد؛ جنگی که پنج سال طول کشید و پس از امضای پیمان نهایی صلح در مسکو هم پس لرزه های مرگبار آن برای سال ها ادامه داشت؛ جنگی که در جریان آن پنجاه هزار تن جان دادند و صد هزار تن دیگر بی خانمان شدند؛ جنگی که نفس جنبش آزادی خواهی تاجیکستان را در همان اوان پیدایشش برید و خفه کرد.

کارشناسان و سیاستمداران در عرصه بین المللی بارها از پایان جنگ تاجیکستان به عنوان الگویی برای پایان دادن به دیگر جنگ های داخلی یاد کرده اند و در باره این جنگ و انگیزه های آن پژوهش های سترگی انجام داده اند. تازه ترین کتابی که به این موضوع اختصاص دارد، در آستانۀ دوازدهمین سالروز پایان جنگ منتشر شد، زیر عنوان بلند "تاجیکستان پس از جنگ؛ سیاست صلح سازی و پیدایش نظام مشروع" به قلم جان هترشا (John Heathershaw)، از دانشگاه اگزتر انگلیس.

هترشا در مقاطع مختلفی طی سال های ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۷ به عنوان مشاور و پژوهشگر در ترکیب سازمان های بین المللی در تاجیکستان مأموریت هایی داشته است و "تاجیکستان پس از جنگ" حاصل تحقیقات او در آن سال هاست.

جنگ و صلح تاجیکستان در سه فصل عمده این کتاب زیر عنوان های دمکراسی و قدرت، امنیت و حاکمیت و توسعه و معیشت به طور آکادمیک بررسی شده است.

صحبت های "جان هترشا" نویسنده کتاب

هترشا می گوید، با این که در تاجیکستان صلح، حکم فرماست، فضای کشور همچنان "پساجنگی" ارزیابی می شود. هرچند جنگی که در سال ۱۹۹۲ آغاز گرفت، رسمأ در سال ۱۹۹۷ پایان یافت، خشونت های سیاسی قابل ملاحظه ای تا سال ۲۰۰۱ ادامه داشت. اکنون هیچ فرمانده مستقلی با افراد مسلح باقی نمانده است که قدرت دولت را به چالش بکشد. در نتیجه، دولت کنونی که همان دولت زمان آغاز جنگ است، با هیچ نیروی مخالف جدی نظامی یا سیاسی مواجه نیست. پایان جنگ به تاجیکستان مجالی داد که تا اوایل دهۀ ۲۰۰۰ به رشد نسبی اقتصادی دست یابد.

هترشا انگیزه های جنگ داخلی تاجیکستان را در سه بعد بررسی می کند که نخستین آن، در پژوهش های دیگر صاحب نظران هم به کرات آمده است: محل گرایی و تلاش نخبگان محل ها برای به دست آوردن قدرت در پی فروپاشی شوروی. بُعد دوم آن، نبرد ایدئولوژیک کمونیست ها یا بازماندگان آنها با اسلامی ها، دمکرات ها و ملی گرایان تاجیک عنوان شده. و سرانجام، نبرد قدرت میان نخبگان وقت را هم می تواند دلیل آغاز درگیری ها عنوان کرد؛ نخبگانی که با استفاده از دو عامل فوق الذکر، یعنی تعلقات محلی و عقیدتی مردم، به پیکار همدیگر رفتند که در نتیجه آن، یک محل و ایدئولوژی بخصوص چیره شد.

هترشا در این بخش از کتاب خود به نقش روسیه و ازبکستان در آغاز جنگ داخلی تاجیکستان اشاره نمی کند، اما در ادامه کتاب داده های مفصلی را در این باره ارائه کرده است و به نقل از منابعی، از حضور نمایندگان هر دو کشور در جلسۀ اضطراری پارلمان در سال ۱۹۹۲ برای تغییر رژیم در کشور روایت می کند و از این که چه گونه نیروهای نظامی روسیه و ازبکستان در جریان جنگ داخلی تاجیکستان مستقیمأ درگیر بودند.

هترشا می نویسد: "مداخلۀ خارجی، نخست خشونت های بیشتر را دامن زد و شکل و شرایط نزاع را تغییر داد؛ سپس، به ویژه پس از سال ۱۹۹۶، طرف های درگیر را به انعقاد صلح تشویق کرد." به باور وی، ظهور طالبان در افغانستان بود که هم روسیه و هم ایران را واداشت تا طرف های متخاصم را کنار هم آورند. هترشا می گوید که پس از سال ۱۹۹۶ روسیه صلح سازی را جایگزین "تعهد بدون قید و شرط" به دولت رحمان کرد، اما همچنان می کوشید در پیمان صلح، برتری دولت بر مخالفان حفظ شود.

در این میان، سازمان های بین المللی هم تلاش می کردند صلح نوپا را تقویت کنند و میزان کمک های خارجی به تاجیکستان در پی امضای پیمان صلح به شدت افزایش یافت. به گونه ای که در سال ۲۰۰۱ هفده درصد درآمد ناخالص ملی کشور را کمک های خارجی تشکیل می داد.

به باور هترشا، سازمان های خارجی با توقعاتی متفاوت از خواسته های دولت تاجیکستان این کمک ها را ارائه می کردند و انتظار داشتند با ترویج دمکراسی و ایجاد جامعه مدنی، انگیزه های عمده آغاز جنگ را برای همیشه بزدایند. هترشا می گوید:

"جامعه بین المللی با برداشتی متفاوت از مفهوم حکومت داری به دولت کمک می کند، در حالی که دولت تاجیکستان به دنبال هدف و ایده دیگری است. معمولأ جامعۀ بین المللی نمی خواهد این حقیقت را بپذیرد که با کمک کردن به  دولت و همکاری با آن، کاری در زمینۀ انتقال مفهوم لیبرال و دمکراتیک "حکومت داری" به تاجیکستان نکرده است.

کاری که جامعۀ بین المللی انجام می دهد، در واقع، حمایت از حاکمیت تاجیکستان است. این کمک ها به تاجیکستان امکان می دهد در عرصۀ بین المللی وجهۀ یک کشور مستقل را داشته باشد که به نمایندگی از مردم خود عمل می کند.

بدین گونه، جامعه بین المللی هم در فراخ تر شدن شکاف میان "مفهوم حکومت داری" و "دستگاه حکومتی" در تاجیکستان سهم می گیرد. و به مردم این تصور را می دهد که دولت واقعأ توانمند است و می تواند از آنها نمایندگی کند و از حاکمیت و احترام بین المللی برخوردار است. در عین حال، جامعه بین المللی نمی تواند با مشکلاتی از قبیل فساد مالی و خویشاوند سالاری در دولت تاجیکستان مقابله کند."

هترشا معتقد است که میان "مفهوم حکومت داری" و "دستگاه حکومتی" در تاجیکستان تضاد فاحشی هست. به گفته وی، "مفهوم حکومت داری" برای نخبگان حاکم تاجیکستان، رئیس مقتدری است که به شیوه سَروَر یک خاندان رهبری می کند. خود مقامات کشور بارها تاجیکستان را به یک خاندان بزرگ تشبیه کرده اند که حالت پدرسالاری دارد.

رئیس جمهوری تجسم دولت و یک حاکم صالح است. ولی تجربیات و برخورد ِ مثلأ، یک سرباز در خدمت نظام وظیفه که از سوء تغذیه و بدرفتاری فرماندهان و شرایط بد زندگی آزار می بیند، تصور او از این مفهوم را مخدوش می کند. در حالی که جوان دیگری که در دولت خویشاوندان یا پیوندهایی دارد، از این آزار و اذیت مصون است.

هترشا می گوید: "اگر تاجیکستان را یک خانواده بزرگ به حساب آوریم، باید گفت که این خانواده ناکارآمد است و پدر خانواده با اعضای آن برخورد همسان ندارد. "

هترشا انتظار وقوع تحولات عمده در تاجیکستان را ندارد. اما در عین حال معتقد است که عوامل اصلی آغاز جنگ داخلی در این کشور همچنان سر جای خود باقی است.

"تاجیکستان پس از جنگ" یک کتاب آکادمیک است که عمدتأ دانش پژوهان و صاحب نظران علوم سیاسی را مخاطب قرار داده است.

John Heathershaw
Post-Conflict Tajikistan
Routledge 2009
224p; £80


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

اورهان پاموک*

اورهان پاموک، برنده جايزه ادبيات نوبل

جایی در حوالی پل ریالتو، درست بغل بازار ماهی فروشان، یک زوج لب به لب هم گذاشته بودند. هر دو، هم مرد و هم زن، خوش لباس و قد بلند و زیبا بودند. دور تا دور آنها را پنجره ها به سبک معماری گوتیک فرا گرفته بود و دیگر اجزاء این نوع معماری که ونیز را ونیز کرده است. پرتو چشم نواز سرخ و نارنجی غروب روی شانه های هر دو می ریخت.

اطراف آنها، کنار کانال بزرگ ونیز، دیگر کسی نبود. آنها رو به روی هم ایستاده بودند و با دستانشان دور کمر یکدیگر را تنگ گرفته بودند و دنیا را پاک از یاد برده بودند. برای لحظه ای به خودم فکر کردم: "دوربین ها کو؟" بعدأ، با این خیال که زل زدن به جفت بوسنده شاید کار ناشایستی باشد، از آنها چشم کندم. دیدن خوشی دیگران، من و هر کس دیگری را اندکی ناخشنود می کند، اما این بار این طور نشد. شاید به خاطر این که این بار به ونیز آمده بودم، تا خوش باشم.

 

دلیل دیگر خلوص قلبم به هنگام زل زدن به آن زوج که با شور و اشتیاق صمیمانه یکدیگر را می بوسیدند، این بود که در تازه ترین داستانم با نام "موزه معصومیت" چندین صفحه را  به همین موضوع اختصاص داده ام. میلیون ها تن از آدمانی که در آن سوی کشورهای غربی زندگی می کنند، در زندگی روزمره شان هرگز دو دلداده ای را نمی بینند که از لبان یکدیگر بوسه بگیرند (البته، شما الزاما نباید دلداده باشید که کسی را از لبانش ببوسید). به ویژه برای کسی چون من که در یک کشور مسلمان زندگی می کند، دیدن یک چنین صحنه در خیابان های شهرم میسر نمی شود. در جهان ناغربی (یا غیرغربی) لب بوسی عملی است که یا در خلوت اتاق های خواب انجام می گیرد یا در فیلم ها (به استثنای برژنف و گرومیکو، از دولت مردان شوروی پیشین).

به مانند صدها میلیون یا شاید هم میلیاردها تن از مردم جهان، من نخستین بار در زندگی ام لب بوسی را در سینما دیدم؛ در دوران کودکی من در ترکیه از تلویزیون خبری نبود. یادم می آید، آن زمان به خودم فکر می کردم که آیا وقت بوسیدن، بینی هاشان به یکدیگر برنمی خورد؟

هیچکاک زیباترین و به یادماندنی ترین صحنه بوسه را در تاریخ سینما روی پرده برده است. خیلی ها شاید فکر کنند که منظورم فیلم "بدنام" است. اما نه. صحنه ای از فیلم "شمال از شمال غربی" (یا تعقیب خطرناک) که در قطار اتفاق می افتد، بهتر از آن است. در این فیلم، در کوپه تنگ قطاری که به مقصد شیکاگو حرکت می کند، "کاری گرانت" و "اوا ماری سنت" لب به لب، دور محور خود می چرخند و به مانند یک پرگار تقریبا دایره کاملی را ترسیم می کنند. شاید به این منظور که سرگیجه بوسیدن را به بیننده منتقل کنند. ولی وقتی من این صحنه چرخیدن بوسنده ها در برابر دوربین را دیدم، آن را ساختگی تلقی کردم؛ شاید به خاطر آن که هنوز خودم محبوبی نداشتم که ببوسمش.

در جوانی، نخستین باری که یک زوج در حال بوسه در خیابان را دیدم، در یک تفرجگاه تابستانی در منطقه اعیان نشین استانبول بود. دو ستاره سینما در برابر دوربین با فریاد "اکشن!" کارگردان، نخست با افشانه (اسپری) جوهر نعناع خشک را به کامشان پاشیدند و بعد یکدیگر را بوسیدند. آن افشانه (که اکنون به سختی یادم می آید) در روزنامه های ترکی با شعار "از خوردن سیر، سیر نشو!" تبلیغ می شد و برای مدتی میان دختران محله ما که هرگز لبی را نمی بوسیدند، مد شده بود.

در نخستین روزهای اقامتم در ونیز، افزون بر آن زوج زیبای کنار پل ریالتو، جفت های بی شمار دیگری را دیدم که بی پروا یکدیگر را در خیابان می بوسیدند. و همیشه آن بوسه ها برای من حالت سینمایی داشت، لابد به خاطر منظره قشنگی که با آغوش گشودن دلداده ها تکمیل می شد.

ولی چرا دیدن چشم اندازی زیبا تمایل ما به بوسیدن را بیدار می کند؟ شاید درک آنی این موضوع که زندگی می تواند چه قدر زیبا باشد. گذشته از این، آمار گردشگری و کارشناسان زناشویی به ما می گویند که حتا ناجورترین جفت ها در دوره تعطیلات و تفرج به هم نزدیکتر می شوند. اما همه چشم اندازهای قشنگ تمایل برای بوسیدن یا حس خوشبختی را در ما بیدار نمی کند. بعضی منظره ها خوف انگیز است یا حتا یک نوع اضطراب ماوراء الطبیعی را برمی انگیزد؛ در حالی که برخی دیگر به آدمی آرامش و آسایش می بخشد و تعدادی هم، به مانند استانبول، رخوت و اندوه می آورد.

درست مثل این که بعضی جای ها برای کار کردن مناسب است، برخی برای تفریح و سرگرمی. از بعضی مکان ها می خواهی فرار کنی، در برخی از آنها می خواهی خوش بگذرانی، یا غصه بخوری. بعضی برای کز کردن و مردن مناسب است... اما ونیز شهری است برای خوش بودن. وقتی درمی یابی که در عمق مناظر ونیز پناه برده ای، متوجه می شوی که بلاخره خرسند و شاد هم می توان بود. و شاید همین حس خرسندی است که ما را به بوسیدن می خواند.

فرماندار مهربان استان ونتو با اشاره به پیوندهای تاریخی میان ونیز و استانبول که به هزاران سال پیش برمی گردد، به من جایزه ای داد. پس از مراسم مرا به گوشه ای برد و به مانند مردی که از داشتن زنی بسیار زیبا به خود می بالد، از پنجره خانه اش منظره شهر را برایم نشان داد. مرا به بالکن راهنمایی کرد، تا از چشم انداز "کانال بزرگ" لذت ببرم. نمای خیره کننده ای بود که گویا با قلم "کانالتو" نقاشی و رنگ آمیزی شده است.

فرماندار به بالکن کاخ بغلی اشاره کرد و با لبخند گفت:

"دیدن این منظره از آن جا شاید لذت بیشتری داشته باشد."

شاید برای درک معنای خوشبختی و بوسیدن، آن بالکن بهترین مکان موجود در جهان باشد.

 

*برگرفته از روزنامه گاردین، چاپ لندن، ۶ ژوئن ۲۰۰۹


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

دبورا زونتاگ*

مجموعه عکس

بعد از یک رابطه عاشقانه طولانی و تلفنی، اسما احمد، نقاشی در کراچی پاکستان با نامزدش رفیع الدین شکوه، مشاور تجاری در نیویورک ازدواج کردند. این ازدواج فرا قاره ای از طریق دوربین و اینترنت انجام شد. و بالاخره در سال ۲۰۰۲ که نوعروس به نیو یورک نقل مکان کرد، توجه خود را به خلق هویتی تازه از طریق هنر معطوف کرد.

آثار خانم شکوه در پاکستان ویژگی اجتماعی سیاسی داشتند. وی آنچه را که استعمار می دید، به عنوان مثال در رستوران های زنجیره ای غذای آمادۀ آمریکایی، مخاطب قرار می داد . در نقاشی هایش نظیر"تهاجم" فوجی از رونالد مکدونالد ها، کلاه  گیس های قرمز تند بر سر، بنای یادبودی را در مرکز کراچی احاطه کرده اند.

در نیویورک هنر وی عمیقا شخصی شده بود. در همان زمان او با هویت جدیدش دست و پنجه نرم می کرد و به ندرت پا در مسجد می گذاشت و به تدریج به مسلمانی ناظر بدل می شد.

در اولین نقاشی هایی که خانم شکوه در آمریکا کشیده است، تندیس آزادی نیو یورک را با تصویر خودش باز نگاری کرده: در لباس عروسی پاکستانی، مهاجری باردار و مادری شکوهمند که بچه بر پشت دارد .بعد از آن اونقشۀ قطار زیرزمینی نیویورک را با نقاشی و خوش نویسی به زبان اردو تغییر داد، تا آن را بیشتر شبیه شهر خود احساس کند.

خانم احمد شکوه بالاخره در سال ۲۰۰۶  با الهام از زنان مسلمان آمریکایی که سعی می کردند مذهب وحرفه شان را تلفیق کنند، تصمیم دشوار پوشاندن موهایش را گرفت و به صورت مکرر از حجاب در نقاشی هایش استفاده کرد.

در ظاهر نقطۀ اشتراک خانم احمد شکوه که اکنون ۳۱ سال دارد، با نگار احکامی ۳۸ ساله که یک هنرمند ایرانی آمریکایی با موهای سیاه براق است، تنها دیواری مشترک برای نصب تابلو ها در نمایشگاه جدید "پیدا و پنهان: کشف حجاب" (The Seen and the Hidden: [Dis]Covering the Veil) است که در انجمن فرهنگی اتریشیان در منهتن نیو یورک برگزارمی شود. خانم احکامی که در نیو جرسی بزرگ شده، خود را تنها از نظر "عرفی" مسلمان می داند و در آثارش با تصاویر کلیشه ای از زنان اسرار آمیز خاور میانه بازی می کند.

اما هردوی آنها در دهۀ سوم زندگی شان هستند. مادرانی هستند که بچه هایی کوچک دارند و هنرمندانی از نیویورک هستند. هردوی آنها بعد از واقعۀ یازدهم سپتامبر هویت منکسر شده شان را از میان گذشته شان جستجو می کنند و هردو می کوشند نوع جدیدی از هنر اسلامی را که مدرن، غربی و زن محور است، بیافرینند.

به قول دیوید هارپر، مدیر نمایشگاه: "اسما و نگار هردو به عنوان زنانی با پیشینه ای مسلمان سعی می کنند دریابند چه کسی هستند، در خود و میراث شان کنکاش کنند و از کلیشه ها فراتر بروند. جالب اینجاست که آنها دوراه بسیار متفاوت را برای بررسی این موضوع در آمریکا ارائه کرده اند."

نمایشگاه "پیدا و پنهان" که روز ۲۹ اوت خاتمه می یابد، ۱۵ نقاش را معرفی می کند که ۱۳ نفرشان زن هستند. از میان آنها خانم احمد شکوه وخانم احکامی تنها کسانی هستند که به طور دایم در آمریکا اقامت دارند. این نمایشگاه با مشارکت جشنواره صداهای مسلمان برگزار می شود و سازماندهی آن را آکادمی موسیقی بروکلین، انجمن آسیا و مرکز گفتگوهای دانشگاه نیویورک بر عهده دارد.

در این نمایشگاه خانم احمد شکوه و خانم احکامی در جستجوی انسان های زیر حجاب هستند .نگرش خانم احمد شکوه بسیار جدی است. یکی از چیدمان های وی به نام "کندوی زنبور عسل" یک شانۀ مقوایی عسل است که خانه هایش با روسری های رنگی پر شده اند .این روسری ها را او از تعداد زیادی از زنان مسلمان آمریکایی جمع کرده است که با روسری ها پیغام هایی را هم برایش فرستاده اند.

در مقابل، اثر خانم احکامی بازی گوشانه، نیشدار و با ظرافت است. این اثر از هشت عروسک تحت عنوان "عروسک های ایرانی" درست شده، با صورت های طلایی رنگ که به شکل مجللی با رنگ های درخشان رنگ آمیزی شده اند. عروسک بیرونی جدی است  چادر سیاه به سر دارد و ابرو های کمانی .عروسک های کوچکتر داخلی روسری های شانل بر سر و لباس نیمه رسمی بر تن دارند. از کوچکترین عروسک چیزی جز خطوط منحنی پیدا نیست.

خانم احکامی می گوید: "من همیشه با تصاویر جدی و عبوس زنان ایرانی در چادر سیاه در کشمکش بوده ام. به نظر من این تصاویر، به مانند تصاویر دختران حرمسرا های قرن نوزدهمی، چهرۀ واقعی زنان ایرانی را نشان نمی دهد."

خانم احکامی در آتلیۀ خود در کویینز نیو یورک صحبت می کرد، روی یک مبل لویی چهاردهمی که چهار طرفش مسدود است، نشسته بود. او این مبل را شبیه مبل های پرزرق و برقی که در برخی اتاق های نشیمن ایرانی ها یافت می شود، طراحی کرده است. او آن را " کاناپۀ خفه کنندۀ چند تکه" می نامد. مبل های مشابه آن در نقاشی های وی هم به چشم می خورد که روی آنها زنان لباده پوش وهم خوابه ها  در حرمسرای عجیب و غریبی لمیده اند.

اگرچه "عروسک های ایرانی" کاری حجمی است، اما خانم احکامی اصولا نقاشی است که به تابلوهای روایی و باظرافت می پردازد و در آنها زیبایی شناسی ایرانی را با بی تجربگی  روانی هنر غرب می آمیزد.

او می گوید :"من همیشه فکر می کردم که باید نوعی اکسپرسیونیسم ایرانی وجود داشته باشد. به خصوص می خواستم هنر ایرانی که بسیار ظریف و پالوده است، از تشویشی که مردم ایران احساس می کنند، خالی نباشد."

خانم احکامی در این جا نیز احساس تشویش دارد. او فرزند ایرانیانی است که در دهۀ ۱۹۶۰ میلادی به آمریکا مهاجرت کردند. وی در کلیفتون نیوجرسی بزرگ شد و تا زمان انقلاب اسلامی  ۱۹۷۹ زمانی را که به عنوان تابستان های جادویی به یاد می آورد، در ایران سپری می کرد. با بحران گروگان گیری، جهان او دو پاره  شد. احساس می کرد که فرزند یک طلاق عمومی آشفته و ناجور است.

او می گوید: زمانی سعی می کردم خود را هماهنگ کنم و این برای من خیلی گیج کننده بود. من این جا متولد شده بودم و ناگهان دختر آن طرف خیابان به من می گفت: " تو هیچ وقت به من نگفته بودی ایرانی هستی، گفته بودی پرشین (پارس) هستی" و بعد از این  دیگر او را هیچ وقت ندیدم.

سال ها بعد با مهارت هایی که در ده سالگی در انجمن دانش آموزان هنر نیویورک شروع به آموختن شان کرد، احساساتش را به سمت نقاشی هایش که در آنها بر کلیشه های کاریکاتوری غالب آمده بود، سوق داد . اما بعد ازآن از فرهنگ خود دور شد.

ارتباط مجدد او با هنر ایران از اواخر دهۀ هشتاد میلادی در محیط دانشگاه کلمبیا اتفاق افتاد. در کلاس های تاریخ هنر او متوجه ارتباط بین هنر غربی و ایرانی شد که به نظر او استادانش از روی تفرعن نادیده می گرفتند. او در رشتۀ زبان ها و فرهنگ خاورمیانه ادامۀ تحصیل داد.

خانم احکامی هیچ گاه کار هنری را کنار نگذاشت. حتا وقتی که بورس گرفت و به دانشکدۀ حقوق در دانشگاه جرج تاون رفت. بعد از فارغ التحصیلی در ابتدا در یک شرکت حقوقی  شروع به کار کرد و سپس در بخش حقوقی موزۀ هنر مدرن و همان جا بود که شروع به بوسیدن کاغذ کرد. او با نقش لبان سرخ شده اش، پرتره های مهرآمیز ایرانیانی را که روسری بر سر داشتند، ترسیم می کرد. او این آثار خود را " انقلاب ماتیک" نامید، برای قدردانی از زنانی که سعی کردند در چارچوب حجاب و لباس های پوشیده تحمیل شده از طرف دولت، با ماتیک و ریمل  به بیان خود بپردازند.

خانم احکامی در سن ۳۰ سالگی تصمیم گرفت شغل خود را ترک کند، تا تمام وقت به نقاشی بپردازد. آخرین هفتۀ کاری وی هفته ای بود که ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در آن اتفاق افتاد.

او می گوید: "پس از آن واقعه، تمام زخم های مربوط با مسایل ایران که هیچ گاه کاملا شفا نیافته بودند، سر باز کردند . یک سال تمام، من در خانه نشستم و روی این نقاشی های کاریکاتوری تباه شده  با تمام این شخصیت های چندش آور و ناشی کار کردم و بعد جداگانه به این مینیاتور های رنگی ایرانی پرداختم."

بالاخره خانم احکامی در همان زمان که مشغول گذراندن دوره های هنری بود، مدرک کارشناسی ارشد در هنرهای زیبا را کسب کرد، ازدواج کرد و بچه دارشد .وی با ترکیب این حرکت ها به سمت  آنچه "غریزی و پیراسته" می نامد، امضای سبکی خود را پدید آورد. خانم احکامی به طور جدی از هنر ایرانی تاثیر می گیرد، اما در آثارش گرما و حرارت بیشتری محسوس است، رنگ ها مهیج ترند وهمنشینی پیچ و تاب ها وطرح ها "ناهمساز" تر هستند. درکار های او ترکیبی از رنگ های درخشان بتونه و لایه های  شکست رنگ دیده می شوند.

به تدریج خانم احکامی اشکال تمثال های خود را گسترش داد: معمم خودکامه، مسجد های در حال ذوب و زنان عجیب با چیزی که او "بت های غربی" می نامد، نظیر "موهای فارا فاست". او در بوم های بزرگ داستان مینیاتوری با راوی مرکزی جای می دهد، نظیر آن جه در "سقوط" می بینیم. "سقوط" قطعۀ مرکزی شیطنت آمیزی است از اولین نمایشگاه  انفرادی اش در منهتن که در ماه مارس در گالری هلر برگزارشد.

تابلوی بزرگ "سقوط" گروه های موج سان  ایرانیانی را نشان می دهد که از سرزمین بهشت گون مادری شان می کوچند، و از کنار سوارانی ایرانی بربلندای تپه ای در طرح قالی ایرانی می گذرند و راهی آینده ای  مصرف گرا و نامشخص اند.

*فشرده ای از مقاله مفصل نیو یورک تایمز


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.