Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - خواندنی ها
خواندنی ها

خواندنی ها


نوید شکوه


تنها نشانه ای که می توانست زمان به دنیا آمدن مرا به یاد مادرم آورد، شمار سال های بعد از قحطی بود. در آن قحط سال دولت بنگلادش به کمک قحطی زدگان سرزمین من شتافته بود و آن سال در ذهن مردم به نام سال بنگلادش معروف شد و مبدل شد به مبدائی برای تاریخ نانوشته ما. مادرم می گفت، تولد من هشت سال بعد از بنگلادش بوده است.

پدر نظر دیگری داشت و می گفت، به یاد می آورد که در روزهای بعد از تولد من فلان حاجی هنوز حج نرفته بود و می گویند، او پیش از سال بنگلادش حاجی شده است.

وقتی نخستین منابع برای مهمترین اطلاعات در مورد زادن کسی چنین است، نمی توان ادامه داستان را غیر از چیزی تصور کرد که در پی می آید.

مدتی پیش قصد سفر خارج کرده بودم. وقتی تقاضای گذرنامه کردم، از من خواستند تا تذکره (شناسنامه) ام را به اداره پاسپورت ببرم، تا بر مبنای آن گذرنامه ای به نام من صادر شود. در سرزمین من کمتر کسی را می توان یافت که روز و ماه تولدش در شناسنامه اش درج شده باشد. حتا سال دقیق را هم نمی نویسند و به جای سال تولد می نویسند، مثلا، ۲ساله ۵۴، یعنی این شخص در سال ۱۳۵۴ دو ساله بوده است. اما در گذرنامه ستونی برای ذکر زمان تولد به صورتی که در شناسنامه آمده است، وجود ندارد و در آن، روز و ماه و سال تولد باید درج شود.

صادر کنندگان گذرنامه هم، چون بر اساس شناسنامه افراد گذرنامه صادر می کنند، ناگزیر اند تنها سال تولد او را پس از جمع و تفریق کردن های فراوان و تبدیل سال خورشیدی به سال میلادی، در ستون سال تولد درج کنند و ستون های ماه و روز تولد را خالی بگذارند.

اگر از قضا حسن خط کسی که برای شما گذرنامه صادر می کند، در حد قبح خط کسی باشد که قلمش برای نگاشتن نام و نشانه های دیگر بنده بر روی پاسپورت به حرکت درآمد، ‌اوضاع خیلی بدتر می شود.

و چون داشتن نام خانوادگی یا تخلص اجباری نبوده است و معمولا در هنگام دادن شناسنامه، نام پدر و پدربزرگ را بعد از نام صاحب شناسنامه می نویسند، اگر برای هویت بخشیدن به خود نام خانوادگی اختیار کرده باشید،‌ باید تمام عمر رنج ببرید.

در جریان سفر به خارج، روزی در یکی از میدان های شهر شخصی با بسته ای از مدارک پیشم آمد و گفت، می خواهد ترغیبم کند تا از فلان بانک، کارت اعتبار مالی به دست بیاورم. تلاش کردم به او توضیح بدهم که در اینجا مدتی طولانی نخواهم ماند. اما انگار می خواست هر طوری شده، مرا راضی کند. پرسید، از کجا می آیم، گفتم، از افغانستان. گفت، سال تولدت چیست؟ وقتی سال تولدم را به او گفتم، فورا گفت، حتما در اول جنوری (ژانویه) به دنیا آمده ام.

با تعجب پرسیدم، چه طور چنین پیش بینی می کند.‌ گفت، تمامی افغان هایی که او با آنها سر و کار داشته، در اول جنوری به دنیا آمده اند. او راست می گفت. چون بعدها از خیلی ها شنیدم که ماه و روز تولد شان در گذرنامه آنان درج نشده است و به همین دلیل در جای خالی مانده آن، اول جنوری را به عنوان زمان تولد در نظر می گیرند.

به این صورت حالا می توانم پی ببرم که چرا وقتی خبرنگار خارجی از دکترنجیب الله آخرین رهبر افغانستان پیش از مجاهدین پرسید که تخلص یا نام خانوادگی اش چیست،‌ در پاسخ کوتاهی گفت، "نجیب" و ادامه داد: "نجیب بهترین نام است. چه نامی بهتر از نجیب می توانم برای خود انتخاب کنم؟"

 

او راست می گفت. ما نام خانوادگی یا تخلص را خود انتخاب می کنیم و سامانه ای وجود نداشته تا بر مبنای آن بتوان از بروز همسانی های متعدد اسمی جلوگیری کرد و میان احمد دادخواه در بدخشان تا احمد دادخواه در فاریاب فرقی قایل شد.

 

حداقل دو تن از دولتمردان ما درهمین سال های اخیر نیز به دلیل نداشتن تخلص نام اول خود را دوبار پشت سر هم نوشتند: دکتر عبدالله عبدالله، وزیر خارجه پیشین و ژنرال محمد داود داود از معاونان کنونی وزارت داخله (کشور).

نمی دانم آیا می توان به چنین وضعی هم بحران هویت گفت یا دست کم آن را بخشی از یک بحران هویت نامید یا خیر.

مردم برای تشخص بخشیدن به فردی که نام او با نام خیلی های دیگر در روستا یا محله ای همسان است، نامی برای او در نظر می گیرند. دوستی به نام شیرآقا دارم که به من اجازه داده است اسم او را در اینجا ذکر کنم.

او در جریان جنگ ها یک پای خود را از دست داده و حالا پای مصنوعی دارد و هنگام راه رفتن اندکی می لنگد. اهالی محل او را در غیاب شیرآقا لنگ می نامند و در حضورش او را شیرآقا خان می گویند.

پسوند خان در آخر هر نامی از اسامی مردان این امکان را فراهم کرده است که از بردن نام آنها بصورت غیر احترام آمیزی، جلوگیری شود.

تا این جای کار از وضعیت هویتی زنان چیزی نگفتیم. مادر من نه شناسنامه ای دارد و نه هم هیچگاه به چنین چیزی نیاز پیدا کرده است. اگر هم روزی به مادر من بگویند از افغانستان نیست و مثلا از چین است، مادر من هیچ مدرکی ندارد تا ثابت کند که پنجاه سال پیش در گوشه ای از این سرزمین به دنیا آمده است.

داشتن سند ازدواج هم رایج نیست و آدم تنها زمانی به سند ازدواج نیاز دارد که بخواهد با همسر خود به خارج سفر کند و والدین من مانند هزاران زوج دیگر، سند ازدواج ندارند.

بر اساس سنت های رایج، وقتی زنی می میرد، هنگام پخش اطلاعیه در مورد مراسم فاتحه خوانی و عزاداری نام او را ذکر نمی کنند و به نسبت او با مردان خانواده توجه می کنند و می گویند، همسر فلانی یا والده فلانی درگذشته است. زندگی در گمنامی و مرگ در گمنامی دیگر.

حالا هدیه روز تولد من و شاید هزاران افغان دیگر یادتان نرود.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

مهتاج رسولی

در تمام آزاد راه تهران – اصفهان، بویژه بعد از کاشان که هر مسافری انتظار دارد نام و نشانی از ابیانه ببیند، درست تا سر دو راهی ابیانه هیچ تابلویی دیده نمی شود تا به مسافر بگوید ابیانه کجاست و چه مقدار با آن فاصله دارد. در اتوبانی که تمامش از بر و بیابان می گذرد و جنبنده ای در آن نیست، به بخت و اقبال باید روی آورد تا وقتی به دو راهی ابیانه می رسی خدا را شکر کنی که سرانجام گم یا رد نشده ای.

وقتی وارد راه فرعی می شویم قطار ماشین ها را جلو خود می بینیم. آینۀ پشت سر هم نشان می دهد که صف درازتری از اتومبیل ها در پی ما روانند. حدس می زنم که در ایام نوروز، ابیانه باید دیدار کنندگان زیادی داشته باشد. وقتی حدود ۲۵کیلومتر فاصله آزاد راه تا ابیانه را طی می کنیم و وارد دهانۀ روستا می شویم، معلوم می شود جای سوزن انداختن نیست.

جمعیت چندان سرریز کرده است که اتومبیل ها جای پارک پیدا نمی کنند و دور خود می چرخند و این گیجی و درماندگی، وضعیت را بغرنج تر می کند. به زحمت اتومبیل را پارک می کنیم و راه می افتیم.

از همان ورودی ده مشخص است که قیافۀ ابیانه عوض شده، قیافۀ ده بیست سال پیش نیست. سازمان میراث فرهنگی اهالی را وادار کرده است بناهای تازه ساز را رنگ قرمز بزنند که به خاک سرخ ابیانه و بافت اصلی آن نزدیک است اما هرچه باشد همان نیست که بوده است. ساختگی بودن از سر و روی دیوارها و بناهای تازه ساز می بارد.

صف درختان چنار که دو طرف خیابان اصلی را پوشانده اند و در این روزهای نوروزی هنوز برگ و سایه ای ندارند، مسافران را به درون بافت اصلی راهنمایی می کند. پیچ ورودی روستا نشان می داد که ابیانه دارای یک هتل آبرومند چند طبقه شده است. طی کردن این خیابان حدوداً دویست متری نشان می دهد که ابیانه دارای سازمان میراث فرهنگی، اداره مخابرات، اغذیه فروشی های رنگ و وارنگ، سوپرهای آنچنانی و چیزهای دیگر شهری شده است؛ چیزهایی که تا ده سال پیش، خبری از آنها نبود یا به چشم نمی آمد.

مسافران مثل مور و ملخ در خیابان و در اغذیه فروشی ها وول می زنند و در روستایی که نسب به دورۀ ساسانی می برد، کالباس و سوسیس و ژامبون و همبرگر و چیپس و نوشابه می خورند. "فست فود" تا اعماق اصیل ترین روستاهای ایران نفوذ کرده و جایی برای غذاهای محلی نگذاشته است.

کوچه ها را که پیش از این خاکی و گلی بود، این بار سنگ فرش می یابیم. اتوکشیده اما دلچسب. خانه ها و ساباط ها و آتشکده و امام زاده و حسینیه، در انبوه جمعیت توریست های وطنی، حالت غریبی را دارند که در میدان انقلاب تهران گم شده باشد. انگار جمعیت ده را اشغال کرده باشد و ده حیران و سرگردان که چه باید بکند و سرنوشتش چه خواهد شد؟

مدرنیسم ساختگی و مصنوعی چنان روستا را در نوردیده که فروشندگان صنایع دستی که جای موقتی به دست بافته ها و اشیاء دیگر تخصیص داده اند، در میان انبوه فروشندگان سی دی و پوستر و ساندویچ، بی مشتری مانده اند و در زاویۀ خود – اتاقی که بدین کار اختصاص داده اند - چرت می زنند. پیش از این ابیانه هیچ چیز سطحی و نامربوط نداشت مثل همین سنگ فرش کوچه ها، یا همین ساندویچی، حتا این نانوایی تافتونی که یک آدم زرنگ باز کرده، و سرش چندان شلوغ است که در لحظۀ ورود ما به مشتریانش یکی دو نان بیشتر نمی فروشد.

(غلغلۀ جمعیت نمی گذارد بپرسم آردش تمام شده یا نوبت کارش؟ به هر حال با این تنور آخر می خواهد مشتریان در صف مانده را نا امید نکند.) ابیانه قبلاً هرچه داشت از آن خود بود مثل درها و پنجره های چوبی مشبک (که حالا فلزی شده) و دیوارهای کاهگلی و کوچه های مهربان و حسینیه ای که در ایام عاشورا کسی که خرج می داد سوار نخل اش می شد. زندگی بود و آئین هایش. همه چیز جفت و جور و به هم مربوط.   

در انبوه گردشگران وطنی، توریست خارجی هم کم نیست. انگلیسی، ایتالیایی، اتریشی، آلمانی و انواع دیگر. یک خانم جوان که لباس محلی اش جلب توجه می کند اما از آلمانی صحبت کردنش با یک توریست جوان پیداست که از اتریش یا آلمان به زادگاه پدری بازگشته است، در اغذیه فروشی مشغول خرید ساندویچ است. نمونۀ بارز ابیانه ای هایی که دیگر در ابیانه زندگی نمی کنند. "اولئاریوس"ی که لباس درویش دروغین به تن کرده تا سیاحتش لطمه نبیند.

نمونۀ بارز ابیانه ای هایی که هر چند سال سری به زادگاه پدری (پدری یا مادری؟) می زنند و لباس محلی و نوستالژیک می پوشند تا اندوه دورماندگی خود را فراموش کنند. اما این تنها باشندگان پیشین ابیانه نیستند که نوستالژی های خود را غرغره می کنند، تمامی روستا چنان از درد بی خویشتنی به خود می پیچد که در کوچه و خیابان و فروشگاه و خانه هایش، تلویزیون ها در کار پخش سی دی هایی هستند که از گذشته می گوید و اصالت، و رنگارنگی، و باستانی بودن، و تاریخی بودن، و زندگی در عصر سلجوقی و مغول و صفوی و قاجاری را فریاد می زند.  

از جمعیت دو سه هزار نفری ابیانه در سال های ۴۰، حالا شاید صد نفر و دویست نفری مانده باشند. بقیه همه از سه چهار دهه پیش راهی شهرها و کشورهای دیگر شده اند و تحصیل و زندگی در مکان هایی که قلبش تندتر می زند، سبب شده تا عطای روستای باستانی را به لقایش ببخشند و زبان پهلوی و معماری ساسانی اش را به خاطره و ذهن بسپارند.

ابیانه غریب مانده که آدم ها، زبان، لهجه و هویتش را از دست داده، در چرخه و دندانۀ تحول گرفتار تنازع بقا شده، سعی می کند در انبوه جمعیت بیگانه و ناآشنا، غربت سنگین خود را سبک کند، فرهنگ اصیل خود را با فرهنگ های خرد و خراب شهری بیامیزد و راه تازه ای برای زندگی بیابد.

ظاهرا این راه را در بنا کردن هتل و فروشگاه و اداره یافته است. البته راه بدی نیست، در زمانه ای که همۀ روستاها می میرند، شاید راهی برای زنده ماندن باشد. راهی برای دوباره جوان شدن و زندگی نو یافتن. مگر نه آنکه هر چیز که سخت است و انعطاف ناپذیر به قول مارکس سرانجام دود می شود و به هوا می رود؟ پس آنکه راه تازه جستجو می کند، از خرد بهره می گیرد و آنکه در ماتم از خود بیگانه شدن می ماند، از میان رفتنی است.

در بازگشت وقتی به دوراهی جادۀ قدیم کاشان می رسیم باز حیرانی از سرگرفته می شود. از کجا باید وارد آزاد راه شد و به سمت تهران رفت؟ از مسافری که لب جاده به انتظار اتومبیل های کرایه ایستاده می پرسیم همان جادۀ قدیم نطنز- کاشان را نشان می دهد. تابلوی راهنما هم همین را می گوید. اما در آن جاده هیچ تابلو و علامتی که مسافران را به اتوبان راهنمایی کند، وجود ندارد. ناچار جادۀ ناشناس را آنقدر ادامه می دهیم تا وارد کاشان شویم.

برعکس ابیانه، درکاشان همۀ مسیرها، تابلوی راهنما دارد ولی به علت ازدحام بیش از اندازۀ مسافر، از مسیرهای فرعی ما را به پارکینگ شلوغی در کنار آزاد راه راهنمائی می کند تا بقیه را همراه سیل جمعیت پیاده طی کنیم. وقتی به باغ فین می رسیم تازه متوجه می شوم که ایام نوروز، موقع مناسبی برای دیدار از دیدنی های ایران نیست.

انبوه جمعیت در صف های طولانی بلیت می خرند و وارد فضای باغ فین می شوند. بعد هم صف می بندند تا حمامی را ببینند که معروفیتش را وامدار رگ زدن امیرکبیر است. بچه ها سعی می کنند روی فواره های بایستند و جلوی ریزش آب را بگیرند. دور شتر گلوهای هردو کوشک پر از جمعیت است و جای سوزن انداز نیست. تازه معلوم می شود که ابیانه بیهوده آن همه جمعیت را به خود راه نداده بوده. در تعطیلات نوروز همه جا از جمعیت موج می زند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

سخنان دکتر عبدالغفور آرزو در مورد نوروز در افغانستان
جدیدآنلاین: نوروز تنها جشنی نبود که از گذشتگان پیشا اسلامی مان به یادگار مانده است. گرامی داشت سده و مهرگان وآب پاشان هم صدساله ها پس از استیلاء اعراب هم در میان توده ها رایج بود و در دوره صفویان همه این جشن ها با شکوه خاصی برگزار می شدند. ولی رفته رفته همه جشن های باستانی، به جز نوروز، رنگ باختند، در حالی که همه ساله رونق و رواج نوروز فزون تر می شد. عده ای راز ماندگاری نوروز را سازگاری شگفت انگیز آن با سامان و نظام طبیعت می دانند و معتقد اند، نوروز عقیده نیست که طردش کنی، بلکه یک واقعیت طبیعی انکار ناپذیر است. عده ای هم دلیل پایداری نوروز را پیرایه مذهبی آن می دانند که کیش های مختلف، از جمله دین اسلام، بر آن پوشانده اند و ماندگاری آن در میان اقوام مسلمان را ممکن کرده اند. نوشته زیر نمونه هایی از جنبه های مذهبی جشن نوروز در افغانستان را در بر دارد.



امیر فولادی

زنان گرد هم جمع می شدند، مشورت می کردند و سرانجام تصمیم می گرفتند که چه بپزند و کدام خانه را برای پختن غذا انتخاب کنند.

بزرگتر که شدم، فهمیدم که انتخاب محل پختن نوروزی نوبتی است و از قبل معلوم است که سال پار کجا بوده و سال نو کجا خواهد بود، مگر این که اتفاقی بیفتد و این توالی و ترتیب را به هم بزند.

مثلا اگر کسی ازیکی از خانه ها فوت شده بود، در آن صورت محل پختن نوروزی آنجا بود و صاحب خانه سهمی در پختن نوروزی نداشت، بلکه زنان قریه می کوشیدند اهل خانه را شاد نگه دارند و بخندانند.

در بسیاری از موارد دیگر نیز اتفاق می افتاد که اهل قریه مشترکا غذا می پختند و بعد آن را بخش می کردند و یا هم باهم غذا می خوردند. مثلا در دهه محرم، یا وقتی در تابستان ها هوا خیلی ابری می شد و خطر جاری شدن سیلاب بر فراز قریه حایل بود، همه نذر می کردند.

در این موارد بهره هر کسی از غذا به اندازه "وزن" اش بود. مثلا، قبل از این که گاو نذری را بکشند، می گفتند، فلانی چند وزن سهم می گیری؟ می گفت، یکی یا دو تا یا سه تا...

اما در نوروز این طور نبود. هر خانواده یا خانمی در واقع مختار بود که چه قدر سهم می گیرد، اما هنگام تقسیم یا مصرف آنچه در نظر گرفته می شد، تعداد افراد یک خانواده بود.

یعنی هنگام تقسیم نوروزی نمی پرسیدند، شما چه قدر سهم گرفته اید؟ می پرسیدند، شما چند نفرید؟ و بعد مرد روحانی پی هم تکرار می کرد "یاعلی" و به دنبالش می گفت، "روز نو، روزی نو" چون اعتقاد غالب در افغانستان این است که علی در روز نوروز بر مسند خلافت تکیه زده است و عدالت و مساوات را برقرار کرده است. از این رو در چنین روزی داشته ای همگانی را باید مساویانه تقسیم کرد.

وقتی دیگ های حلوا و شیر برنج یا هم شوربا و آب گوشت آماده می شد، آنوقت همه جمع می شدند فورا یاد آوری کنم که این قسمت یعنی جمعی آوری و پختن صرفا زنان سهم داشتند و بسیارهم برای زنان خوش آیند بود. باهم می گفتند و می خندیدند. و در مواردی هم آواز می خواندند.

وقتی غذا آماده می شد، مرد روحانی قریه که معمولا مرد مسنی هم می بود، می آمد و دعا می خواند. من به خصوص از آهنگ و ترکیب "یا مقلب القلوب و الابصار" خوشم می آمد و به دلیل موزون بودنش از همان کودکی آن را به خاطر سپردم.

شاید همین اعتقاد به خلافت رسیدن علی در روز نوروز، سبب شده است که مراسم رسمی و نوروزی را در اماکن مذهبی برگزار می کنند.

بزرگترین جشن نوروزی در افغانستان در مزار شریف و در محوطه زیارتی که منصوب به حضرت علی است، برگزار می شود. در آنجا در روز نوروز، پرچمی را که به "جهنده علی" معروف است، بر می افرازند و چهل روز این پرچم در اهتزاز است.

برافرازی پرچمی به نام علی نیز در واقع از همان اعتقاد به خلافت رسیدن علی می آید.

در کابل، پایتخت، نیز زیارتی است که به آن سخی می گویند. در افغانستان سخی یکی از القاب علی است. جشن نوروزی کابل را نیز در آنجا برگزار می کنند و در آنجا نیز جهنده ( پرچم علی) را بر می افرازند.

شعرهای زیادی در رابطه با نوروز و علی وجود دارد که شماری از آنها به آهنگ نیز تبدیل شده است، از جمله این دو بیتی:

نوروز رسید و عید اکبر گردید
برگرد سر ساقی کوثر گردید
امروز علی نشست برتخت نبی
زان رو است که روز و شب برابر گردید

و یا هم این:

روز نوروزه خداجان جهنده بالا می شود
از کرامات سخی جان کور بینا می شود

کم - پیرک

یکی از رسوم دیگر نوروزی به ویژه درمناطق مرکزی افغانستان، استقبال از کمپیرک است. کمپیرک مردی است مسن و قد خمیده که لباس رنگی می پوشد، ترکیبی از سرخ و سبز. کلاه بلندی به سر دارد. مو و ریش سفید و بلندی دارد. معمولا یک شمشیر و یک عصا به دست دارد و یک تسبیح که دانه های درشت دارد. چکمه های بلند می پوشد.

کمپیرک لشکری دارد که آنها هم لباس های رنگی دارند. لشکر کمپیرک از او محافظت می کنند. کمپیرک به محلات تجمع مردم سر می زند، مردم به دورش حلقه می زنند و او خطاب به آنها سخنان پند آمیز و پر از اندرز می گوید. آنها را می خنداند و بعد به تجمع دیگر سر می زند.

مردم تارهایی از ریش کمپیرک را به عنوان تبرک با خود می برند. ریش کمپیرک ساختگی است. در میان لشکر کمپیرک افراد خاصی هستند که از مردم کمک جمع می کنند و بعد همه کمک های جمع شده را میان فقرا تقسیم می کنند و یا هم به مراکز عام المنفعه، مثل مسجد، مدرسه و یا هم چیز دیگر کمک می کنند.

یکی از جنبه های جالب نمایش کمپیرک این است که قبل از رسیدن کمپیرک یک مرد دیگری که خود را به دروغ کمپیرک جا زده است، می آید و او و لشکریانش لباس سفید به تن دارند (که نماد زمستان هستند).

بعد از لشکر کمپیرک اصلی از راه می رسد و این دو لشکر در گیر یک جنگ نمایشی می شوند. دراین نبرد نمایشی لشکر کمپیرک اصلی که به نشانه بهار لباس های رنگارنگ به تن دارند، بر لشکر سفید پوش کمپیرک دروغین پیروز می شوند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

بررسی ادبیات داستانی سه دهۀ اخیر در ایران نشان می دهد که از میان دو نوع یا گونه ادبی رمان و داستان کوتاه، رویکرد به داستان کوتاه چشمگیر بوده است. نوع ادبی رمان اگرچه در سال های دهۀ شصت و اوایل هفتاد مورد توجه قرار گرفت و رمان هایی مانند ثریا در اغما، طوبا و معنای شب، سمفونی مردگان و اهل غرق پدید آمد. "چراغ ها را من خاموش می کنم" گویا مهمترین و پر سر و صداترین اثری بود که در دهۀ هفتاد منتشر شد.

نظرات حسن میرعابدینی
پس از آن رمان نویسی رونق خود را به رمان های عامه پسند، یا آن طور که حسن میرعابدینی تأکید می کند به پاورقی نویسی سابق، داد. بخش جدی ادبیات، بیشتر هم خود را مصروف داستان کوتاه و بلند کرد و تعداد نویسندگان امروز با گذشته قابل مقایسه نیست. همین امر گروهی از منتقدان را امیدوار ساخته که از میان این نوشته ها شاهکارهایی نیز پدید آید. به گفته محمدعلی سپانلو در مقدمه در جستجوی واقعیت: "از کار پنج نفر داستان نویس بعید است یک شاهکار پدید آید، اما از میان پانصد نفر نویسنده احتمال دارد اثر ارجمندی ظهور کند".

نام های بزرگ داستان نویسی هنوز از گذشته می آید و نام بسیار برجسته ای در میان عدۀ کثیری که سال های بعد از انقلاب به قصه نویسی روی آورده اند، بسیار نیست.

در عوض تعداد زنانی که در این دوره پا به عرصۀ نویسندگی گذاشته اند چشمگیر است. دست کم این است که به غیر از سیمین دانشور که از گذشته نامش به عنوان نویسنده تثبیت شده بود (هرچند رمان های پر تیراژ او جزیره سرگردانی و ساربان سرگردان در سالهای اخیر منتشر شد)، نام هایی چون منیرو روانی پور، زویا پیرزاد، فریبا وفی، و بسیاری دیگر برسر زبانها افتاده است.گلی ترقی، میهن بهرامی و چند تن دیگر نیز از پیش از انقلاب داستان نویس بوده اند و کتابهایی از آنان منتشر شده بود.

نظرات محمد بهارلو 1
اما کارهای اساسی گلی ترقی پس از انقلاب منتشر شد و داستانهای ماندگاری مانند "بزرگ بانوی روح من" و "اناربانو و پسرهایش" با آن پایان بندی بی مانند حاصل سال های اخیر است. حتا "خاطرات پراکنده" و "دو دنیا" نیز که بهترین داستان های این نویسنده را در بر دارد، حاصل همین سال هاست.  همچنین شهرنوش پارسی پور اگرچه از دوره  قبل از انقلاب به داستان نویسی روی آورد، اما در آن دوره هنوز بسیار جوان بود و کارهای اساسی خود را بعد از انقلاب منتشر کرد.

نظرات محمد بهارلو 2
اما آنچه ادبیات زنان را از مردان متمایز می کند، شمار این نام ها نیست. مسأله و موضوع اصلی نوعی نگاهی است که وارد ادبیات داستانی شده است. به قول محمد بهارلو پیش از این در داستان های ایرانی به زنان نگاه می شد. اما امروز این خود آنها هستند که نگاه می کنند.

وگرنه هنوز نام مردانی که در ادبیات داستانی حضور دارند چشمگیرتر است. هنوز وقتی داستان نویسان در یک فهرست ذهنی قرار می گیرند، نام محمود دولت آبادی با "کلیدر" در صدر قرار می گیرد و نام احمد محمود نه تنها با همسایه ها که با زمین سوخته و درخت انجیر معابد (هر دو از کارهای بعد از انقلاب) و نیز نام اسماعیل فصیح و عباس معروفی و دیگران می درخشد.

تازه کسانی هم آمده اند که پیش از انقلاب یا کمتر نامی از آنها در میان بود یا هیچ نامی از آنان در میان نبود. رضا فرخ فال، جعفر مدرس صادقی، امیرحسن چهل تن، ناصر زراعتی، محمد محمدعلی، محمدرضا صفدری، اصغر عبداللهی، قاضی ربیحاوی، عباس معروفی، رضا جولایی، علی خدایی، شهریار مندنی پور، فقط شمار اندکی از این نامها را تشکیل می دهند.

نظرات صفدر تقی زاده
به غیر از آنچه گفته آمد، به نظر می رسد مهاجرت گسترده نیز به ادبیات داستانی ایران را دوپاره کرده باشد. تصور کنید کسانی چون مهشید امیرشاهی، عباس معروفی، رضا قاسمی، در خارج از کشور به سر می برند و عمدۀ کارهای خود را در خارج از کشور نوشته و منتشر کرده اند.

 به غیر از اینها نسیم خاکسار، ساسان قهرمان، سودابه اشرفی و بسیاری دیگر سرزمین خود را ترک کرده اند و آثارشان در ایران سی سال اخیر شهرت زیادی به دست نیاورده است. در حالی که آنها توانسته اند یک گونه و نوع ادبی جدید را به عنوان ادبیات مهاجرت جا بیندازند.

شاید یکی از خصوصیات ادبیات داستانی ایران را بتوان وجود یا حضور همین ادبیات مهاجرت تلقی کرد. پیش از انقلاب مهاجرت چندان گسترده نبود که ادبیات مهاجرت یا ادبیات در تبعید به وجود آورد. برای مثال بزرگ علوی سال های دراز در خارج از کشور به سر می برد و آثاری نیز در آنجا پدید آورد، اما شمار مهاجران بقدری اندک بود که سبب پیدایش این نوع ادبی نشد.

برای آنکه نگاهی جدی تر به ادبیات داستانی بیندازیم، دیدگاههای سه تن از نویسندگان و منتقدان ادبیات داستانی را در این جا می آوریم:

محمد بهارلو: متولد ۱۳۳۴، نویسندۀ داستان های "سال های عقرب، بختک بومی، بانوی لیل و عروس نیل". بیش از پانزده سال است که کلاس های داستان نویسی دارد و سال هاست که مشغول تألیف فرهنگ تفصیلی "زبان زندۀ گفتاری" است. یک مجموعۀ داستان کوتاه به نام داستان کوتاه ایران حاوی ۲۳ داستان از ۲۳ نویسندۀ معاصر به چاپ رسانده و چندین مجموعۀ داستان کوتاه نیز از خود وی انتشار یافته است.

باد در بادبان، حکایت آن که با آب رفت و شهرزاد قصه بگو از مجموعه داستان های اوست. علاوه بر این وی نامه های صادق هدایت را گردآوری و منتشر کرده و اثر دیگری به نام "عشق و مرگ" در آثار صادق هدایت به چاپ رسانده است. 

حسن میرعابدینی: منتقد و مورخ ادبیات داستانی و نویسندۀ کتاب مشهور "صد سال داستان نویسی ایران" است. این کتاب در سال ۱۳۶۶ منتشر شد و پس از آن به چاپ های متعدد رسید. پس از آن "فرهنگ داستان نویسان ایران" در سال ۱۳۸۶ از وی منتشر شد. در حالی که پیش از آن در سال ۱۳۸۴ مجموعۀ "هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی" را منتشر کرده بود.

آخرین اثر میرعابدینی "سیر تحول ادبیات داستانی و نمایشی" است که از سوی فرهنگستان زبان و ادب فارسی منتشر شده است. میرعابدینی چندی است که با فرهنگستان همکاری می کند.

صفدر تقی زاده: در زمینۀ داستان های ایرانی صاحب نظر است و تلاش اصلی خود را صرف معرفی داستان های کوتاه و داستان نویسان ایرانی کرده است. انتشار "شکوفایی داستان کوتاه در دهۀ نخستین انقلاب" حاصل چنین تلاشی است. او پیوسته ازاعضای هیأت داوران جوایز ادبی  بوده مانند جایزۀ  ادبی مجلۀ گردون، جایزۀ ادبی پکا، جایزۀ ادبی گلشیری و جایزۀ ادبی یلدا. تقی زاده مترجم ماهری است که مجموعه داستان های ترجمه شده اش "زائران غریب" و "مرگ در جنگل" نام دارد. علاوه بر ترجمه، سال ها در دانشگاه های تهران، شهید بهشتی و علامه طباطبایی انگلیسی تدریس کرده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

غلامعلی لطیفی

نظامی گنجوی در داستان خسرو و شیرین گفتگوئی آفریده به یاد ماندنی میان خسرو و فرهاد که با این بیت آغاز می شود: نخستین بار گفتش از کجائی/ بگفت از دار ملک آشنائی.

در این «گفتگو» سرانجام خسرو در پاسخ به فرهاد عاجز می ماند و اعتراف می کند که : از خاکی و آبی/  ندیدم کس به این حاضر جوابی. و گویا این یکی از نخستین اشارات به حاضر جوابی است.

حاضر جوابی همراه به طنز  و نکته سنجی و سرعت انتقال از توانائی های بسیار ارزنده و  کمیاب است. نمونه های آن را که در طول صد ها سال در آثار شاعران و سخن سرایان بزرگ، مانند سنائی، عطار، مولوی، سعدی و حافظ، به قصد شرح و توصیف هدف های جدی و عرفانی آنان آمده، اینجا و آنجا می توان یافت.

از نمونه های حاضر جوابی ها که بسیار نقل شده، حاضر جوابی های بهلول، رند فرزانه قرن دوم هجری در بغداد، است که غالباً آن ها را در حضور خلیفه هارون الرشید بیان می داشته:

 روزی وزیر (در حضور خلیفه) بهلول را گفت " دل خوش دار که خلیفه ترا تربیت کرد و بر سر خوک و خرس حاکم گردانید. بهلول گفت، این زمان حاضر خود باش و قدم از فرمان من بیرون منه که رعیت منی." خلیفه و اهل مجلس بخندیدند و وزیر منفعل شد.

یا از حاضر جوابی های طلحک، ندیم و ملازم  مشهور سلطان محمود غزنوی، می توان نام برد که در ادبیات ما از او گاهی به ناروا  با عناوین حقارت آمیز "دلقک"، "دیوانه"، "لوده" و"مسخره" نام برده می شود. از حاضر جوابی هائی که به او  منسوب است بر می آید که طلحک نه فقط در عقل و کیاست وفهم و فراست از غالب اطرافیان صاحب مقام و متملق و آب زیرکاه خود برتر و بالاتر بوده بلکه با نکته گوئی ها سبب ساز حل بسیاری از مشکلات و معضلات بزرک و کوچک آنان نیز شده است: 

"طلحک را به مهمی پیش خوارزمشاه فرستادند. مدتی در آنجا بماند و مگر خوارزمشاه رعایتی چنانکه اومی خواست نمی کرد. روزی پیش خوارزمشاه حکایت مرغان و خاصیت هر یکی می گفتند. طلحک گفت هیچ مرغی از لک لک زیرکتر نیست. گفتند از چه دانی؟ گفت از بهر آنکه هرگز به خوارزم نمی آید."

در کنار زیرکی، ایجاز و سادگی و دقت نظر هم بسیار مهم است. شاخص ترین نمونه این لطیفۀ عبید زاکانی است که در مورد همشهریان خود آورده است: "قزوینی تابستان از بغداد می آمد. گفتند آنجا چه می کردی؟ گفت عرق."

و این هم نمونه ای دیگراز رسالۀ دلگشای عبید: "پیری پیش طبیبی رفت. گفت سه زن دارم و پیوسته گرده و مثانه و کمرگاهم درد می کند. چه خورم تا نیک شوم؟ گفت معجون نُه طلاق."

همچنین: "مجد همگر زنی زشت رو در سفر داشت. روزی در مجلس نشسته بود غلامش دوان دوان بیامد که ای خواجه! خاتون به خانه فرود آمد. گفت ای کاش خانه به خاتون فرود آمدی."

منصور دوانقی، خلیفه عباسی، روزی به یکی از اعراب شام گفت: شکر خدای را به  جا بیاورید که چون حکومت شما به من واگذار شد طاعون از بلاد شما مرتفع گردید. عرب گفت: خداوند – جل ذکره – از آن عادل تر است که دو بلا بر بندگان خویش گمارد.

حاضر جوابی های منسوب به شعرا و ادبا و کنایۀ آن ها به یکدیگر نیر جایگاه ویژه ای در تاریخ ادبیات ما دارد. از آن جمله: مردی طوسی را به گاو نسبت کنند، روزی در مجلس میرزا بابر، پادشاه گورکانی، جای لطفی شاعر پهلوی طوسی شاعر افتاده بود. طوسی بر سبیل ظرافت از لطفی پرسید از کجای گاوی؟ گفت از پهلوی گاو.

شاید این داستان بسیار کوتاه سعدی هم نمونه ای باشد: "ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحب دلی بر او گذشت و گفت: ترا مشاهره (ماهیانه) چند است؟ گفت:هیچ. گفت : پس زحمت خود چندین چرا همی دهی؟ گفت: از بهر خدا می خوانم. گفت از بهر خدا مخوان. گر تو قرآن بر این نمط خوانی/ببری رونق مسلمانی."

نظام دستغیب شیرازی در سال ۱۰۳۹ هجری قمری در شیراز فوت شد. نعش او را به حافظیه بردند. متولی مانع شد. قرار بر این گذاردند که از دیوان حافظ تفأل کنند.این غزل آمد:
رواق منظر چشم من آشیانۀ توست/کرم نما و فرود آ که خانه خانۀ تست

در جلسه ای به یکی از شعرای معاصر  تکلیف خواندن شعری کردند. شاعر به رسم معمول شعرا تأملی کرد و گفت: نمی دانم چه بخوانم که تا به حال نخوانده باشم. شیخ الملک اورنگ، که حاضر بود گفت: نمازت را بخوان.

اما بی گمان در کنار هوش و نکته دانی، جسارت و بی پروائی در ادای یک کلمه یا یک جملۀ کوتاه حال که هوای یک محیط  خشک ورسمی را در هم بشکند، نقش اساسی  دارد. در گذشته  به ویژه اگر شخص حاضر جواب در درجات اجتماعی فروتری بود، میزان این بی پروائی به مراتب بارزتربود.

تاریخ برای ثبت نمونه های ناموفق حاضر جوابی، که احتمالاً به فاجعه انجامیده و دودمانی به باد رفته، چندان گشاده دست نبوده است. مثلاً سعدی در این حکایت که در گلستان آورده، "یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید از عبادت ها کدام فاضل تر است؟  گفت ترا خواب نیم روز، تا در آن یک نفس خلق را نیازاری."، هیچ خبری از عاقبت کار آن پارسا به دست نداده است.

اگر از حاضر جوابی های منسوب به کریم شیره ای، که بر طبق اجازۀ مخصوص ناصرالدین شاه برخی رجال درباری را در مواقع رسمی دست می انداخت و مسخره می کرد و بخشی از آن ها در واقع از نمایشنامۀ « جیجکعلی شاه » تالیف ذبیح بهروز گرفته شده است بگذریم، نمونه هایی از  تیز هوشی وحاضر جوابی  بعضی مقامات آن دوره نیز در مجموعه های لطائف ذکر شده است.

از جمله این که: میرزا تقی خان امیر کبیر صدر اعظم مقتدر دورۀ ناصری به این قول معروف، که "سحر خیز باش تا کامروا شوی" سخت اعتقاد داشته و به آن عمل می کرده است. یک روز که امیر طبق عادت در تاریک- روشنای صبح به حمام می رفته مورد دستبرد دزدان واقع می شود و نه فقط بقچه و لنگ و قدیفه اش را می ربایند، بلکه خودش را هم لخت می کنند و شال و قبا و جبۀ فاخرش را به یغما می برند. وقتی این داستان  به گوش دوستان می رسد از او  می پرسند آیا باز هم به سحر خیزی و خاصیت های آن معتقدی؟ جواب می دهد بله، دزدان از من سحر خیزتر بودند.

می گویند صادق هدایت، از قرینه سازی در معماری خوشش نمی آمد.اتفاقاً روزی به منزل یکی از دوستانش – که خانۀ تازه ای ساخته بود – رفت و دوستش در خانۀ تازه اش دو تا  حوض یک شکل ساخته بود و نسبت به طرح و معماری خانه، نظر هدایت را جویا شد. هدایت گفت: همه چیز خانه ات خوب است، فقط بده حوضتینش راعمل کنند.

در دوران معاصر نیز حاضر جوابی های به یاد ماندنی از شخصیت های فرهنگی و رجال سیاسی بر جای مانده است که نصراله شیفته آن ها را در مجموعه ای با نام "شوخی در محافل جدی" گرد آورده است. از جمله این که: صمصام السلطنه (نجفقلی خان بختیاری) زمانی که نخست وزیر بود، پس از یک ملاقات دو ساعته با وزیر مختار روس و انگلیس، هنگامی که وثوق الدوله به دیدنش رفت، ضمن بحث این ملاقات گفت: آقای وثوق الدوله امروز خودم را به خریت زدم و هرچه خواستم به وزیر مختار روس و انگلیس گفتم و حسابی دق دلی خودم را در آوردم. وثوق الدوله، که مردی شوخ طبع و بذله گو بود در جواب گفت: پس معلوم  می شود حضرت اشرف زحمت زیادی نکشیدند.

و این حاضر جوابی، به شاهزاده هاشم میرزا افسر نایب التولیۀ سابق استان قدس رضوی منسوب است. می گویند در زمان نیابت تولیت اش فردی که با پشت هم اندازی و حیله خودش را در آستان قدس جا کرده بود، در کنار او ایستاده بود و چون در حضور نایب التولیه حق نشستن نداشت برای این که وانمود کند به میل خودش ایستاده است، دو دستش را به پشتش زده بود. مرحوم افسر که مردی با هوش وبذله گو بود رو به آن شخص کرد و گفت: "از وقتی که به مشهد آمده و مشغول شده اید الحمد لله دستتان به دهانتان می رسد." این حرف باعث شد تا مدتی نایب التولیه و سایر حضار می خندیدند.

در سال های دهۀ ۱۳۲۰ حاضر جوابی های صادق پور، مدیر و هنرپیشۀ تئاتر گیتی بسیار مشهور بود. این حادثه هم هنگام اجرای نمایش "بیژن و منیژه"، که نقش رستم را خود صادق پور بازی می کرد، رخ داده است:

صادق پور با لباس و گریم رستم در صحنه به سوی سنگ بسیار بزرگی که در وسط سن بر در چاهی که بیژن در آن محبوس بود رفت و آن را مانند وزنه برداران با زور و تقلا بر سر دست بلند کرد. در این موقع از انتهای سالن یک تماشاچی شیشکی محکمی بست و به صدای بلند گفت" مقوا که این همه زور زدن نداره". صادقپور، که یک باره ژست زور زدن را رها کرده بود گفت: " پس می خواستی واسه خاطر پونزه زار تو خودمو قرُ کنم؟"

در دوران پهلوی در مجمعی که عده ای از سناتور ها حضور داشتند هر کس از راننده و یا نوکر و کلفت خود صحبت می کرد . یکی از سناتور ها که چندین بار هم وزیر شده بود گفت: شوفری داشتم ارمنی. شبی در مجلس بازی ابتدا مبلغ قابل توجهی بردم. بعد به اصرار نشستم و علاوه بر آنچه که برده بودم، مبلغی معتنابه از جیب باختم. وقتی سوار ماشین شدم با خود به صدای بلند، در حالی که شوفر می شنید گفتم: خوب تو که مقدار زیادی برده بودی، دیگر اسم این که نشستی و این قدر هم از جیب باختی چی بود؟ شوفر که میل داشت با من ابراز همدردی کند، گفت: "قوربان خاریات."

و سر انجام این حاضر جوابی که از خاطرات این قلمزن است: در سال ۱۳۴۶ یک بعد از ظهر، مرحوم استاد محمد محیط طباطبائی، که مراتب فضل و دانش و استادی ایشان مورد اذعان و احترام همه بود، با خلقی تنگ و اوقاتی تلخ از خانۀ خودشان، که در کوچۀ رو به روی مجلۀ تهران مصور واقع بود که به اتفاق در آن قلم می زدیم به دفتر مجله آمدند و از سر و صدای بچه های کوچه که با بازی فوتبالشان مانع خواب بعد از ظهر ایشان شده بودند شکایت می کردند.

استاد ضمن شرح نکات بسیار دقیق تربیتی، والدین بچه ها را مقصر اصلی می دانستند که به فرزندانشان ساعات مناسب بازی در کوچه را گوشزد نمی کنند.یکی از اعضای کم سن و سال هیأت تحریریه که تا آن موقع در گوشه ای به سخنان استاد گوش می داد، ناگهان صحبت پیر مرد را قطع کرد و گفت: استاد، والدین هم تقصیری ندارند، محیط خراب است. استاد، در حالی که دستۀ عصایش را با دست های لرزانش محکم می فشرد، نگاه غضب آلودی به سوی او انداخت.

طرح های این گزارش هم  از غلامعلی لطیفی است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 

طیب صالح

طیب صالح، نویسنده برجسته سودانی، روز ۱۸ فوریه در ۸۰ سالگی در لندن درگذشت و پیکرش برای خاک سپاری به سودان برده شد.  او در سال ۱۹۲۹ در دهكده اى در شمال  سودان به دنيا آمد و در زمان استعمار انگليس بزرگ شد و به دانشگاه خارطوم  رفت. او با استعمار مخالف بود ولى نظام آموزشى انگليسى را كه به شكوفايى استعداد و نبوغ  و آشنايى او با ادبيات وجهان امروز منجر شد، پيوسته مى ستود. او زمانى معلم بود. مدتى مدير برنامه هاى فرهنگى بخش عربى بى بى سى در لندن شد و سرانجام در يونسكو به كار پرداخت.

آن چه شهرت او را جهانگير كرد، هنر متعالى اش در داستان نويسى بود. او اهل كيفيت بود، نه كميت.  از او  تنها چند مجموعه داستان هاى كوتاه چاپ شده و مهم ترين اثرش "موسم كوچ به شمال" (موسم الهجره الى الشمال) كمتر از ۲۰۰ صفحه است كه به بيش از ۳۰ زبان مهم دنيا ترجمه و چاپ شده است.

ترجمه فارسى اين اثر به قلم عطاالله مهاجرانى در ايران در انتظار اجازه  چاپ است. موسم كوچ به شمال در سال ۱۹۶۶ به عربى و در سال ۱۹۶۹به زبان انگليسى منتشر شد. انتشارات پنگوئن در بريتانيا و مجله بررسى كتاب نيويورک، ترجمه انگليسى اين داستان را در شمار آثار كلاسيك منتشركرده اند.

اين نخستين داستان به زبان عربى  است كه جزء آثار كلاسيک ادبى به شمار آمده. درباره اين داستان و تاويل و تحليل لايه هاى چندگانه آن كتاب هاى بسيار نوشته شده  است.

آن چه اكنون مى خوانيد چكيده  مقدمه اى است كه مترجم اين رمان كم حجم و پر معنا، دنيس جانسون- ديويس، بر اين داستان نوشته است:

"موسم كوچ به شمال" رمانى است به زبان عربى، نوشته شخصى تقريبا ناشناخته در زمان خود، كه به سرعت به اثرى قابل ستايش تبديل شد. هم اكنون اين كتاب يكى از منابع مهم دانشگاهى و عناوين رساله هاى دكتراست .

هيچ يك از آثار داستانى عربى، حتى رمان هاى نجيب محفوظ ، نويسنده مصرى و برنده جايزه نوبل، نتوانسته به چنين سطح ادبى والايى برسد. ترجمه رمان به زبان هاى گوناگون گواهى است بر توانايى گذر اين اثر از سدهاى زبانى و فرهنگى.

از" موسم كوچ به شمال"، در جاهاى مختلف به عنوان برداشتى واژگونه از "هزار و يكشب"  ياد مى شود؛ يعنى سرگذشت اتللويى كه در اين روزگار مى خواهد از طريق همبستر شدن با زنان هر چه بيشترى از غرب، به خيال خود، تحولات سياسى را به زيان غرب برگرداند. در واقع اين يكى از معدود رمان هاى هوشمندانه اى است كه در اين زمينه نوشته شده.

اين داستان با ساختارى پيچيده و پيشرفته،  روايتى است از سرگذشت مصطفى سعيد،  دانشجوى جوان و با استعداد سودانى كه براى ادامه تحصيل به انگلستان فرستاده شده. در انگلستان او تلاش دارد تا انتقام كينه و خشم خود را از استعمارى كه خود او محصول آن است بستاند.

او اين كار را با بهره گيرى ازشيفتگى خود نسبت به تعداد بى شمارى از زنان انجام مى  دهد، كه با آنها هم بستر مى شود. سال هاى طولانى اقامت او در انگلستان، پايانى فاجعه انگيز هم  براى او به همراه دارد.

سرانجام مصطفى سعيد تصميم مى گيرد تا برگردد و زندگى اش را در روستايى در كنار رود نيل ادامه دهد. او با زنى از همان جا ازدواج مى كند، خانواده تشكيل داده و معاش خود را با زراعت در زمينى كه براى خود خريده، تامين مى كند.

 

'موسم  کوچ به شمال' به زبان هاى متعددى ترجمه شده است

رمان "موسم كوچ به شمال"، با يك روستايى جوان آغاز مى شود،  كه به تازگى از تحصيل در انگلستان بازگشته و با مصطفى سعيد كه از او  مسن تر است آشنا مى شود. اين روستايى جوان از گذشته غم انگيز وشنيدنى مصطفى سعيد، با خبر شده و طبعا مجذوب كسى مى شود كه ظاهرا خودش هم در زندگى همان راه را پيموده.

 

به اين ترتيب راوى بى نام اين داستان بر آن مى شود كه قصه مصطفى سعيد را روايت كند-و با اين كار، آنچه را بر سر خود آمده بيان كند. رويدادهاى اين داستان، كه از لحاظ مكان و زمان جدا از هم اند، عمدتا در روستايى  زيبا در سودان و نيز در لندن بين دو جنگ جهانى، رخ مى دهند.

"موسم كوچ به شمال"  را نوعى رمان اسكيزوئيد يا روان پريشانه  نيز مى توان ناميد. دليل آن تصويرى است كه از شخصيت ها به خصوص  مصطفى سعيد و راوى جوان به خواننده داده مى شود. آن هم  از نگاه خود اين دو راوى كه به طور فريبنده اى  مشابه هم اند.

'موسم کوچ به شمال' به زبان هاى متعددى ترجمه شده است. طيب صالح، به عنوان نويسنده اى كه هيچ الزامى براى تعريف از نوشته خود نمى بيند، يك بار در سخنرانى خود در بيروت گفت كه در اين داستان "دنياى متضادى را آفريده كه هيچ چيز در آن قطعى نيست" و از لحاظ ساختارى دوشخصيت  با دو طرز نگاه ايجاد كرده تا خواننده خود تصميم بگيرد.

منتقدى عرب درباره مصطفى سعيد گفته است كه "به جاى هدايت قوه عقلانى خود در جهت بهبود وضعيت سودان، او ناخواسته دچار توهم تسخير انگلستان شد." اگر مصطفى  سعيد دچار ترس و خود را عقل كل انگاشتن است،  راوى جوان تر نيز، با وجود سال ها زندگى در انگليس و دريافت مدرك دكترى در ادبيات انگليسى، در خدمت به منافع كشور تازه آزاد شده اش، و همچنين كاميابى در زندگى شخصى، شكست خورده و ناتوان است.

بيشتر لطافت اين رمان تنها زمانى قابل لمس مى شود كه خواننده بتواند خود را از طرز فكر و نگاه مصطفى سعيد و راوى  جوان دور نگه دارد و خود به تنهايى در مورد اين دو شخصيت پيچيده تصميم بگيرد.

جالب است بدانيم طيب صالح در آغاز، تصميم به نوشتن داستانى مهيج و بى پرده داشت و "قصد اين چنين پيچ و تاب هايى در داستان را از ذهن خود نگذرانده بود". مهارت داستان سرايى او از اين لحاظ  معروف است كه  براى خواننده سرنخ هايى به جاى مى گذارد و شور و شوق خواننده را براى پيچ و خم هايى كه در داستان است، بر مى انگيزد.

مثال برجسته اين هنرنمايى، اشاره به اتاق آجرى قرمز رنگ مصطفى سعيد با پنجره هاى سبز و سقف مستطيل شكل در صفحات آغازين كتاب است. تنها در نزديك شدن به پايان داستان است كه راوى وارد اين اتاق مى شود؛ گويى همانند غار علاء الدين، او به اميد يافتن چيزى است كه معماى زندگى صاحبش را حل كند.

نمونه ديگر را مى توان در تکه كوتاهى يافت كه مصطفى سعيد  به عنوان پسرى جوان با قطار از خارطوم (پايتخت سودان) به قاهره سفر مى كند و با يك كشيش آشنا مى شود. مصطفى سعيد به ما مى گويد كه آن كشيش چيزى به او گفت كه مصطفى در آن زمان توجه زيادى به آن نكرد.

وقتى در همان جا و در همان زمان به  خواننده گفته نمى شود آنچه كشيش گفت چه بوده خواننده يا آن را فراموش مى کند، و يا نتيجه مى گيرد كه نويسنده، آن را فراموش كرده است. اما چهار صفحه بعد، مصطفى به ياد مى آورد كه كشيش به او گفته بود: "پسرم، همه ما  آخر كار، تنها سفر مى كنيم".

در طول داستان بارها به سفر كردن، سفر از زمين و دريا اشاره شده است، و به اين كه انسان ها نيز مانند مناظر، علامت ها و نشان هايى در راه ها هستند كه تو فقط از كنار آنها عبور مى كنى.

مفهوم حركت، کوچ و مهاجرت كه درعنوان اين رمان ديده مى شود، مضمون اصلى داستان را تشكيل مى دهد. به خصوص براى كشور و مردمى كه تقويمشان با هجرت پيامبر آغاز مى شود.

اما هيچ يك از تصاوير اين رمان قوى تر از توصيف كامل سفر زمينى راوى در مسير بيابان از روستاى خود به پايتخت، خارطوم نيست.در پايان يك روز رانندگى در زير خورشيد بيرحم،"ما توقف كرديم، همان گونه كه كاروان شترها اطراق  مى كنند. خود را بر روى ماسه ها انداختم، سيگارى روشن كردم و در شكوه و عظمت آسمان گم شدم. ماشين بارى چيزى جز آب، بنزين و روغن نمى طلبيد. واكنون او همانجا آرام و خرسند است، همچون اسبى  كه دراصطبل لم داده... در حالى كه من، دراز كشيده و در زير اين آسمان مهربان، احساس مى كنم ما همه برادريم: آن كه مى نوشد، آن كه عبادت مى كند، آن كه دزدى مى كند، آن كه زنا مى كند، آن كه مى جنگد و آن كه مى كشد. هيچ كس نمى داند در ذهن خدا چه مى گذرد. شايد اين ها برايش هيچ اهميتى نداشته باشد. شايد او خشمناک نباشد. در يك چنين شبى احساس مى كنى كه مى توانى از نردبانى طنابى به آسمان بالا بروى."

يک عنصر مهم ديگر در نوشته طيب صالح، حس شوخ طبعى و طنز وى است كه در اكثر آثار ادبيات عرب، يافت نمى شود. بسيارى از خوانندگان عرب از بى پرده گويى عشقى و شهوانى رمان، شگفت زده شده اند، بويژه آن صحنه طولانى با چهار روستايى سالخورده، كه در ميان آنها "بنت مجذوب" خانمى متاهل و رك گو، لذت هاى جنسى خود را بى پروا و با شوخ طبعى بازگو مى كند.

"موسم كوچ به شمال"  بارها از سوى نويسندگان بزرگ به عنوان نوشته اى كه  فاصله بين نثر و نظم را به حداقل مى رساند، بررسى و ستوده شده و نيز به عنوان يكى از معدود رمان هايى كه بايد بيش از يك بار خوانده شود.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جمال سپهر

من چند ماهی پیش از کودتای چپ گرایان، در گرماگرم یک انقلاب، در افغانستان به دنیا آمدم. انقلابی که آغاز آن بهار سال ۱۳۵۷ بود و درست چند ماه پیش از انقلاب ایران رخ داد.

خیلی ها با نهادن نام  "انقلاب" بر کودتای افسران ارتش در افغانستان موافق نیستند، ولی کسی شک ندارد که آنچه پس از این کودتا در افغانستان رخ داد، به معنای واقعی کلمه یک "انقلاب" بود. از طرف موافقان کودتا، "انقلاب خلق زحمت کش افغانستان" و از طرف اکثر مخالفان کودتا، "انقلاب اسلامی افغانستان".

این تعبیرها خانواده و بستگان مرا هم دو دسته کرد. من در نیمه اسلامی این انقلاب پرورش یافتم، چون به هر دلیلی "عقیده" مهم ترین بخش زندگی ما بود. خیلی زود امواج این نیمه از انقلاب با موج بزرگ انقلاب اسلامی ایران در آمیخت و بنیادهای حکومت جدید را در کابل لرزاند.

این یکی از اولین دشورای های افسرانی بود که نظام "جمهوری" را در افغانستان با نظام "جمهوری دموکراتیک خلق" عوض کرند. بر خلاف برخی دیگر از مناطق افغانستان، کوه های بلند مناطق مرکزی این کشور، موج تقویت شده انقلاب اسلامی را در خود نگه داشت و پژواک هواداری از انقلابی های ایران تکرار و تکرار شد.

سران حزب دموکراتیک خلق افغانستان که دولت انقلابی خلق زحمت کش را اداره می کردند، قدرت بنیان کن اسلامگراها را دست کم نگرفتند و بارها از " نیروهای  ارتجاعی" در ایران شکایت کردند.

دیری نگذشت که افغانستان، صحنه نبرد نظام جدید و مخالفان آن شد. ایران هم اگرچه با جنگ داخلی مواجه نشد، ولی تجاوز خارجی آغاز جنگی طولانی شد. هم نسل های من، جنگ را همزاد خود یافتند و در فضایی با آرمان های انقلابی بزرگ شدند.

آرمان هایی که نه تنها آینده ای آباد، آزاد و سربلند را برای افغانستان و ایران تصویر می کرد، بلکه به شکست قدرت های بزرگ و استقرار حکومت جهانی اسلام با گستره ای در سه قاره می اندیشید.

از همان ابتدا مشخص بود که برای رسیدن به این آرمان ها، باید هزینه بسیار داد. در نظر اطرافیان من، انقلابی های ریش بلند که همیشه ردیفی از گلوله بر شانه داشتند، قهرمانانی بودند که من هم باید در آینده به آنها می پیوستم.

در عالم واقعیت، وضع جنگ در افغانستان به نفع قهرمانان ما نبود. مقاومت در گِروِ بقا بود و بقا در گِروِ مهاجرت. در پاکستان "دست امپریالیسم را برای بهره برداری از جنگ افغانستان خواندیم" و پیشنهاد رفتن به آمریکا را با غرور و خشم رد کردیم.

برای رسیدن به "ام القرای اسلام" و "اسلام بدون مرز" با پای پیاده از مرزها گذشتیم. وقتی به ایران رسیدیم، مردان ما در دو جبهه می جنگیدند. جبهه افغانستان در جنگ با "دولت کمونیستی" و از نظر ما شوروی و جبهه غربِ ایران در جنگ با صدام و از نظر ما با آمریکا.

در تب جنگ گذر هفته ها و ماه ها و سال ها را نفهمیدیم. هر روز در خانه با "جهاد" و "مجاهد" همدلی کردیم و در مدرسه برای "رزمنده" و رهبران دعا کردیم. به نظر نمی آمد این جنگ را پایانی باشد، نه این طرف مرز و نه آن طرف مرز.

تصوری غیر از این نداشتم که آینده من هم با جنگ رقم خواهد خورد. چه در این جبهه، چه در آن جبهه. مرگ در هر دو جبهه خبری دور از انتظار نبود.  البته باید خیلی شانس می آوردی که "شهادت" نصیبت می شد.

با اندیشه تغییر دادن مرزهای سیاسی و عقیدتی، دو انقلاب در دو طرف مرز به پیش می رفت. آدم ها چون برگ خزان بر زمین می ریختند.  همه اینها برای این بود که  امید به آرمان ها زنده بماند. از نظر ما جنگ ادامه انقلاب بود ولی رهبران دریافته بودند که این دریا را ساحلی نیست.

مثل هر جنگ دیگری در تاریخ، این جنگ ها هم پایان یافت. پایان جنگ ایران و عراق، انقلاب ایران را در شرایطی جدید گذاشت و با برجسته شدن واقعیت های موجود، آرمان ها کمرنگ شدند.

پای حساب و کتاب که به میان آمد، دستاوردهای انقلاب برای ما شیرین و منصفانه نبود. اول افغان ها نیروی کار ارزان برای بازسازی ویرانی های جنگ شدند و بعد اگر به چنگ نیروی انتظامی افتادند، مدارک اقامتی آنها باطل شد و از "مرزهای ایران اسلامی" طرد شدند. اگر در ایران جام زهر آتش بس را نمی نوشیدند، معلوم نبود که چه می شد.

در افغانستان وضعیت به گونه ای دیگربود، یک جام بود و صد تشنه قدرت. آنجا جنگ همچنان ادامه يافت و بعد، پایان آن، داستان غم انگیز دیگری شد. اسلامگرایانِ آرمان گرا با شکست شوروی در افغانستان، کاخ بلند آرمان های کمونیستی را ویران کردند ولی آرمان های خود را هم در زیر آوار آن، مرده یافتند.

جنگی دیگر درگرفت که ادامه انقلاب نبود بلکه مرثیه ای تلخ و طولانی بود بر شهرهایی که مردمش در نزاع رهبران ریش بلند انقلابی، راهی گورستان ها شدند و آرمان های آنها را هم با خود دفن کردند. آنها که زنده ماندند تلخی میوه انقلاب را چشیدند.

حالا از دو انقلاب برای دو ملت سی سال گذشته و با اين که هدف های هردو انقلاب هنوز زنده اند اما بسى دست نیافتنی تر شده اند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

گفتار محمد قهرمان
رضا مروارید

سه شنبه است و او بر مبل اتاق بزرگ خانه اش آرام نشسته، چشم از گل هاى رنگ رنگ قالى پیش رو بر نمی گیرد، گوشش را به شنیدن صداى مهمانى سپرده که در دورترین جاى اتاق شعر می خواند. تمام که می شود، بى آن که سرش را بالا کند، از شاعر بعدى می خواهد که بخواند؛ و حامد آغاز می کند: تمام هستى استاد قهرمان نوه اى است / که خوردنى است، چرا؟ چون که مثل قند شده!

با شنیدن آغازین بیت، دردانه اش را به خاطر می آورد و با یاد شیرین او لبخند نمکینى بر چهره اش می نشیند.  فراز و فرود شعر حامد، احساسات استاد را به بازى می گیرد و نوش خندها و نیش خندهاى مکرر او را آشکار می کند.

هنگامى که شاعر به آخرین بیت می رسد، غزلسراى بزرگ هم روزگار ما که اینک به گواهى خداوندگاران سخن، در صف نخستین نوآوران شعرى این دوران ایستاده است، مروارید اشک خود را دزدانه می رباید، و او را می بینم که واپسین بیت را اینگونه با خود تکرار می کند: در آتشم که آن سوى آب ها غزلى است /که روى دست غزل هاى من بلند شده.

اگر به تعبیر محمد قهرمان نوه اش، غزل، توانسته است، با شیرینى و دل پسندى، گوى سبقت را از غزل هاى ناب و آبدار او برباید، هنوز اما کسى نیامده است که بتواند به گرد پاى بومى سروده هاى استاد برسد و نمی از بیکران یم او برگیرد.

گواه این سخن را باید از اخوان ثالث شنید که در نامه هاى خود به قهرمان در کتاب "با یادهاى عزیز گذشته" به یکه تازى دوستش در سرودن اشعار محلى صحه گذاشته و از دکتر شفیعى کدکنى شنید که در مقدمه کتابى نوپدید، چراغ ادبى خراسان را روشن از وجود کسى چون قهرمان می داند که محفل سه شنبه هایش از سال ها پیش برپا است، و بیشتر از همه، باید در آثار خود او دید که اینک نمونه اى از آن با نام “دم دربند عشق” به بازار آمده است.

یکی از اشعار محمد قهرمان

محمد قهرمان زاده سال ۱۳۰۸ در تربت حیدریه است و اگر چندى از سال هاى نوجوانى و جوانى را در تهران زیسته، تابستان ها را به روستاى امیرآباد تربت نزد مادربزرگ خود می رفته و از همان سال ها، با شور و شوق بسیار، به گردآورى دوبیتى هاى محلى زادبوم خویش و ساختن و سرودن اشعارى به لهجه تربتى پرداخته است.

پیرانه سر چو آید یادم ز خردسالى / سر می شود پر از شور، دل از ملال خالى
او قالب هاى اندام یافته شعر را کارآترین ابزار براى ماندگارى و پایایى فرهنگ عامیانه دانسته و بر این باور رفته که شعر چون از دل برمى خیزد، ناگزیر بر دل می نشیند و گران برمى خیزد.

او اگر این ضرب المثل را می شنود که "چون جوالى از گردو پر شود، می توان یک جوال ارزن را هم در آن جاى داد"، آن را این گونه در قالب شعر می ریزد: پس مُنُم و پیش غِماى کُلور/ بِرِى غِماى ریزَه جا وا مِرَه / جُوال جوزَه دل پور درد مو/جوال ارزن دِ سرِش جا مِرَه

"یعنى غم هاى بزرگ را پس و پیش می کنم و جا براى غم هاى کوچک باز می شود. دل پر درد من کیسه گردو است؛ پس یک کیسه ارزن در سر آن جاى می گیرد."

اما سروده هاى محلى قهرمان، در مرز تنگ مثل ها نمی ماند، بلکه اندک اندک راه خود را تا غزل و قطعه نیز می گشاید و از این رهگذر نمونه هاى درخشانى از شعرهاى محلى پدید می آید که  براستى باید آنها را در اوج دانست.

از آن جا که نشر محلى سروده ها به شکل کتاب، تنها براى گویش وران همان خطه سودمند می افتد، عرضه آن همراه با خوانش اشعار با صداى شاعر کارى است شایسته و بایسته که اینک در مورد شعرهاى تربتى استاد محمد قهرمان انجام شده است.

پشت جلد مجموعه شعرهاى تربتى محمد قهرمان

وقتى شعرى به بلندى "خِدِى خداى خودُم" و در جاى جاى آن توضیحاتى شفاهى را با صداى شاعر می شنوید، لذت آن براى شما دوچندان می شود، به خصوص آن که شاعر در این سروده بلند، انبوهى از اندوه بیکرانه خویش در ناشنوایى فرزندش را فریاد می کند و لابه اى چنان سوزناک سر می دهد که سنگ تاب آن را نمی آورد.

اَخِرِ عمرى مو رَم کِردى پىَ ر/ تا دم و سَعَت بىَ ه پیرِم به در
دو بِچَه دایى به مو سالون پیش/ که نِکِردن عمر از چَن روز بیش
از مریض خَنَه به خَنَه نئمَىَ ن/ هم دِزونجِه عاقبت پرپر زَىَ ن
... میوه کاى نوبر نَبود، هاى/ اَتِشاى مردِه ىِ بى دود، هاى
... تا رِسى نوبت به بِچِّه ى اَخرى/ کارُم از بد، رفت رو وِر بِتـّرى
... اَرومک جیغِش زىُ م حَلى نِرفت/ خو ز چشمم رفت و دل خَلى نِرفت

بگذارید این چند بیت را با هم بازخوانى کنیم:
آخر عمرى من را هم پدر کردى/ تا هر گاه و هر ساعت پدرم به در آید
سالها پیش دو بچه به من دادى/ که بیش از چند روز عمر نکردند
از مریضخانه به خانه نیامدند/ عاقبت در همانجا پرپر زدند
... اى میوه هاى نوبر نابود/ اى آتش هاى مرده ى بى دود
... تا نوبت به بچه ى آخرى رسید/ کار من از بد به سوى بدتر رفت
... آرام او را صدا زدم متوجه نشد/ خواب از چشم من رفت، ولى دل من خالى نشد

ارج و بهاى این اثر قهرمان، افزون بر جایگاه ادبى و شعرى اش، در آن است که با آوردن واژه هاى اصیل و خوش تراش محلى در شعر، فرهنگ نامه اى بومى پدیدار ساخته، کوشیده است تا غبار از واژگان پیشین برگیرد و آنها را براى نسل هاى پسین ماندگارى بخشد.

این گونه است که وقتى می بینیم براى رونمایى چنین اثرى جشنى برپا می شود، آن را گامى سزاوار می شماریم؛ چه باید سال ها بگذرد تا فرهیخته اى همچون محمد قهرمان پدید آید و دل براى فرهنگ عامیانه زادبومش بسوزاند و بکوشد تا صداى رساى خویش را براى آیندگان بگذارد.

او خود هنگامى که نخستین نسخه کتابش را، که به کوشش "باغ فرهنگ شرق" پدید آمده است، دید، بى درنگ چنین سرود: باغ فرهنگ شرق را نازم / که صداى مرا به غرب رساند.

و بدین سان، با این تک بیت هنرمندانه و بالبداهه، شادمانى خود را از نشر این مجموعه اظهار داشت.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

داريوش رجبيان

چرا به تاجيکستان سفر کنيم؟ اين نخستين پرسشی است که در ديباچه کتاب راهنمای مصور "تاجيکستان و کوهستان پامير" آمده است. برای بسياری از مردم دنیا تاجيکستان کشور چندان شناخته ای نیست.  از اين رو، رابرت ميدلتون و هيو توماس، دو نويسنده اصلی اين کتاب نفيس هفتصد صفحه ای که به انگلیسی نوشته شده،  نخست تلاش کرده اند به اين پرسش بجا پاسخ بدهند.

نويسندگان کتاب، تاجيکستان را کشوری می دانند که به درد يک سياح می خورد، نه يک گردشگر معمولی که انتظار دارد از آسايش يک سفر لوکس برخوردار باشد. تاجيکستان، محلی است برای کسانی که حاضراند در جستجوی جلوه ها و منظره های دلفريب و وحشی، راهی سخت و ناآشنا را بپيمايند و محنت راه را با مهمان نوازی خارق العاده مردم بومی آن جبران کنند.

در واقع، "تاجيکستان بهشت راهنوردان و کوهنوردان و دوچرخه سواران و عکاسان و افرادی است که مشتاق ديدن منظره های زيبا و دست نخورده اند. کوهستان پامير، فان، زرافشان و حصار فضای فراخ مناسبی برای انجام همه اين کارهاست."

برای بسياری از غربی ها اين ديدگاه نويسندگان کتاب غيرمنتظره خواهد بود که "تاجيکستان از اکثر کشورهای اروپايی امن تر است." در حالی که در پی جنگ داخلی اين کشور که در سال 1997 ميلادی پايان يافت، سفارت های اروپايی در تارنماهای خود به شهروندانشان توصيه کردند که بهتر است از سفر به تاجيکستان خودداری کنند.

اما در واقع، ميزان بزهکاری در تاجيکستان به مراتب پايين تر از بسياری از کشورهای اروپايی است. با وجود اين که تاکنون در باريکه های مرزی تاجيکستان با ازبکستان و افغانستان و در برخی از نواحی منطقه رشت در شرق تاجيکستان مين های سالم از دوران جنگ داخلی باقی مانده اند. اما اين مناطق نشان گذاری شده و احتمال برخورد با مين ها اندک است.

ولی هشداری که نویسندگان می دهند، مربوط به آب آشاميدنی است. به دليل فرسودگی سامانه آب رسانی تاجيکستان آب شير در سراسر کشور آلوده است. از اين رو از نوشيدن آن بايد جدا پرهيز کرد. آب را بهتر است از فروشگاه ها بخريد.

بخش آداب و رسوم مردمی، خواندنی است. مرتبان کتاب به ظريف ترين نکات مربوطه توجه کرده اند و برای نمونه، از مسافران خواسته اند که هميشه قبل از ورود به خانه کسی کفش هاشان را در بيارند؛ به هنگام ادای درود و سلام دست روی سينه داشته باشند؛ روی ميز يا سفره پا نگذارند؛ حتا اگر غذا اشتهاآور نباشد، دست کم دو سه بار به آن ميل کنند؛ در پايان تناول به نشان سپاسگزاری از نعمات خدا دست به رخسار بکشند؛ در حضور مردم محلی دماغشان را با سر و صدا پاک نکنند و غيره.

بيش از هفتاد سال سياست سنت ستيز شوروی هم نتوانسته است اين آداب و رسوم را به کلی بزدايد.

اما آن دوران در ميان تاجيکان عادات تازه ای را مرسوم کرده است که علاقه مردان به مشروبات، به ويژه ودکا، از جمله آن است. ودکا را در ضيافت ها همواره با نوشبادهای مفصل و به فراوانی می نوشند. برای آنانی که به نوشيدن ودکا خو نگرفته اند، کتاب راهنما توصيه می کند که از همان آغاز ضيافت به جای ودکا آبجو يا چايی بنوشند، وگرنه مجبور خواهند شد با اصرار ميزبان تا پايان بزم می گساری کنند.

 

رابرت ميدلتون در بخش تاريخچه تاجيکستان دوره های مختلف تاريخی اين سامان، از سکايی ها و هخامنشيان و مقدونی ها و پارت ها و کوشانيان گرفته تا روسيه تزاری و اتحاد شوروی را به اختصار مرور کرده است.

 وی می نويسد که نام "تاجيک" نخستين بار در سده يازدهم ميلادی در اثر محمود کاشغری، تاريخ نگار ترک ذکر شده است و منظور او از "تاجيک" پارسی گويان ايرانی تبار منطقه بوده اند. ميدلتون اين احتمال را مطرح می کند که شايد واژه "تاجيک" برآمده از واژه چينی Daxia يا Ta-Haia به معنای سرزمين باستانی "باختر" باشد. با گذشت زمان واژه "تاجيک" يا "تاجک" به همه پارسی گويان ايرانی تبار اتلاق شد، به گونه ای که سعدی شيرازی هم در يک بيتش خود را تاجيک می نامد:

شايد که به پادشه بگويند / ترک تو بريخت خون تاجک

تاکيد مکرر نویسندگان کتاب روی حضور اسکندر مقدونی در منطقه محسوس است. شايد به دليل اين که برای يک خواننده غربی "اسکندر مقدونی" آشناترين نام در ميان آن همه نام های نامانوس ديگر است.

ميدلتون می نويسد، اسکندر سرزمين سغد را تحت انقياد خود در آورد که اکنون بخش هايی از تاجيکستان و ازبکستان را تشکيل می دهد. لشکرکش مقدونی برای تسکين مردم محلی با رخشانه (Roxane)، دختر يکی از سالاران سغد ازدواج کرد.

در بخشی از کتاب که در باره مردم استان بدخشان تاجيکستان است، می خوانيم که بنا به رواياتی، مردم اين منطقه رنگ روشن چشم و پوست را از بازماندگان لشکر اسکندر مقدونی به ميراث برده اند. البته، اين روايت بنياد علمی ندارد و نويسندگان کتاب هم روی آن تاکيد ندارند و معتقداند که اصالت مردم بدخشان به دوره هايی بسا پيشتر از اسکندر برمی گردد و بدخشی ها وارثان سکايی های آريايی دوران باستان اند.

در کل، در پانزده صفحه کتاب راهنما از اسکندر مقدونی ياد شده و هيو توماس پاره ای از کتاب را به کلی به لشکرکشی های اسکندر در ورارود و شهرهای بجامانده از او اختصاص داده است. يکی از اين داستان ها در باره نبرد شديد مردم شهر "کورش کده" (Cyropolis)، استروشن امروزی در شمال تاجيکستان، عليه اسکندر مقدونی است. به نوشته کورتيوس، تاريخ نگار يونان باستان، هيچ شهر ديگری در برابر اسکندر اين همه مقاومت نکرده بود.

کورش کده را در حوالی سال 530 پيش از ميلاد کورش بزرگ بنياد نهاد و اسکندر مقدونی پس از تسخير آن شهر را بر خاک نشاند. او در کنار کورش کده شهری ديگر ساخت و آن را اسکندريه دوردست (Alexandria Eschata) ناميد که اکنون ما آن را با نام خجند می شناسيم.

کتاب راهنمای تاجيکستان و کوهستان پامير در نوع خود بی همتاست و بيشترين اطلاعات موجود در باره اين کشور را از منابع گوناگون گردهم آورده است. گزارش های توصيفی آن گوياست و رنگين است و حاکی از آشنايی نزديک نويسندگان کتاب با مردم و سرزمين تاجيکستان است.

خواننده باحوصله اين کتاب می تواند جزئيات فراوانی را از سرنوشت تاريخی و جغرافيايی، جانواران و گياهان و فرهنگ و هنر تاجيکستان به دست آورد. اما همين ويژگی آن، کتاب را از ديگر راهنماهای جهان گردی متمايز کرده است. در واقع، کتاب تاجيکستان و کوهستان پامير، به مانند خود کشور، به درد گردشگران معمولی نمی خورد، بلکه جويندگان تشنه دانش در باره اين کشور را سيراب خواهد کرد.
Tajikistan and the High Pamirs
Robert Middleton, Huw Thomas
Odyssey Books & Guides
2008
700 pages
UK £18.95; US $29.95


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 

جديد آنلاين: در مراسم اهداى جايزه تاريخى و ادبى دكتر محمود افشار يزدى به دكتر بدرالزمان قريب، پژوهشگر زبان و ادبيات سغدى، مولف فرهنگ سغدى و استاد دانشگاه تهران، كه عصر يكشنبه هشتم دى ماه در موسسۀ لغت نامۀ دهخدا برگزار شد، دكتر ژاله آموزگار و دكتر يدالله ثمره استادان دانشگاه تهران سخن گفتند. آنگاه نوبت سخن گفتن به دو تن از دانشجويان دكتر قريب؛ دكتر زهره زرشناس و محمد شكرى فومشى، رسيد تا از استاد خود بگويند. در اين ميان سخنان دكتر زهره زرشناس حاوى اطلاعات جالبى دربارۀ زبان و ادبيات سغدى، حيطۀ نفوذ، اهميت كشف دوباره و تحقيقات ديگر مربوط به اين زبان بود كه مطلب زير فشرده اى از همان سخنرانى است.

زهره زرشناس

دكتر قريب نخستين استاد كرسى زبان سغدى از سال ۱۳۵۰ تا كنون، استاد بازنشسته دانشگاه تهران و عضو پيوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسى، فرزانه بانويى است كه عمر خود را در خدمت به فرهنگ و زبان هاى ايران باستان، به ويژه زبان سغدى و گسترش زبان فارسى گذرانيده و آثار پژوهشى ِ متعدد و يگانه اى تأليف كرده است. من اولين دانشجويى بودم كه رساله ام را به زبان سغدى به راهنمايى استاد گرفتم.

مى دانيم كه سمرقند اهميت زيادى در جادۀ ابريشم شاهراه ميان چين و دنياى غرب داشته است. نوشته هاى مورخان اسلامى حكايت از مهاجرت سغديان پيش از اسلام و فعاليت هاى سغديان ِ تجارت پيشه در طول اين جاده دارد. نتيجه بارز اين امر اهميت يافتن زبان سغدى به صورت زبان ميانگان در جاده ابريشم بود.

از اين نظرگاه نقش سغديان را در تركستان و ماوراء النهر، مى توان با نقش يونانيان در دنياى باستان، البته در مقياسى محدودتر، قابل قياس دانست. در پرتو همين نقش زبان سغدى است كه بيشتر دست نويس هاى آن در اين ناحيه به خصوص در نواحى اطراف تورفان به دست آمده است.

زبان سغدى پيش از كشف گنجينۀ تركان در تركستان چين، در اوايل سده بيستم ميلادى، زبانى تقريبا ناشناخته بوده است. نخستين كسانى كه پرده از راز زبان خاموش سغدى برگرفتند، محققان آلمانى بودند كه در سال هاى آغازين سدۀ بيستم با مطالعه يك متن مكشوف از تورفان اين زبان ِ تا آن زمان ناشناخته را سغدى ناميدند.

گرچه ابوريحان بيرونى در حدود هزار و اندى سال پيش با ذكر روزها و ماه ها و جشن هاى سغدى تلويحاً به اين زبان اشاره كرده بود، اما در آغاز قرن بيستم است كه زبان سغدى تولدى دوباره مى يابد.

طى يكصد سال گذشته با پوشش هيأت هاى اكتشافى متعدد، آثار مكتوب اين زبان به صورت پراكنده از نواحى نزديك شهر سمرقند تا يكى از برج هاى داخلى ديوار بزرگ چين، و از مغولستان شمالى تا دره علياى رود سند در شمال پاكستان، كشف شدند.

با انتقال اين اسناد به موزه هاى برلين، پاريس، لندن و سن پترزبورگ دانشمندان اروپايى و آمريكايى به مطالعۀ اين نوشته هاى كهن پرداختند و بسيارى از اين متن ها به زبان هاى گوناگون اروپايى ترجمه شد. زبان شناسان، ويژگى هاى صرفى و نحوى زبان سغدى را مشخص كردند و حقايق بسيارى را دربارۀ اين زبان آشكار ساختند.

زبان سغدى يكى از زبان هاى گروه شرقى ايرانى ميانه، زبان ناحيۀ حاصلخيز سغد، واقع در ميان رود سيحون و جيحون بوده است. اين زبان در طول ده قرن، سده هاى دوم تا دوازدهم ميلادى، مهم ترين زبان ايرانى در تركستان و ماوراء النهر، زبان تجارى جادۀ ابريشم و از دير زمان ابزار ارتباط و پيوند فرهنگ هاى سرزمين هاى شرقى و غربى آسيا بوده است.

آثار بازيافتۀ سغدى به دو گروه دينى و غير دينى تقسيم مى شود. آثار غير دينى در برگيرندۀ كتيبه هاى متعدد، سكه هاى گوناگون -كه تاريخ برخى از آنها به سدۀ دوم ميلادى مى رسد و در زمرۀ كهن ترين نوشته هاى زبان سغدى است- سفالينه ها، نامه هاى باستانى، اسناد و مدارك، تعدادى داستان و چند متن طبى است.

آثار دينى كه بخش اعظم متون سغدى را تشكيل مى دهد، احتمالا در فاصله سده هاى هشتم تا يازدهم ميلادى نوشته شده اند و اغلب ترجمه هايى از نوشته هاى پيروان اديان بودايى، مانوى و مسيحى و متاثر از فلسفه و عقايد اين سه دين هستند. به همين اعتبار آثار دينى اين زبان به سه گروه متون سغدى مانوى، متون سغدى بودايى و متون سغدى مسيحى تقسيم مى شود.

زبان سغدى بر اثر نفوذ و توسعه تدريجى فارسى ميانه كه برخوردار از پشتيبانى دولت ساسانى بود و نيز زبان تركى كه ارمغان هجوم قبايل ترك زبان، از رواج افتاد و سير نابودى آن از سده پنجم هجرى به بعد همزمان با رواج زبان فارسى از يك سو و نفوذ زبان عربى و تركى از سوى ديگر شتاب بيشترى يافت.

هر چند كه امروز گويش دور افتادۀ يغنابىِ رايج در دره رودخانۀ يغناب، در جمهورى تاجيكستان، يگانه يادگار زندۀ از زبان سغدى است، ليكن تأثير مستقيم زبان سغدى بر زبان فارسى و نقش بسيار مهم بخارا و سمرقند، مادرشهرهاى قلمرو زبان سغدى را در گسترش ادبيات فارسى، به ويژه در دوران متقدم آن نمى توان انكار كرد.

دشوارى دست يافتن به منابع و مآخد جديد دربارۀ زبان سغدى، اين زمينۀ پژوهشى ِ تقريبا ناشناخته در ايران و كمبود و در واقع نبود منابع فارسى دربارۀ زبان سغدى، بر ارزش ِ پژوهش هاى دكتر بدرالزمان قريب مى افزايد. به ويژه ارزش اثر ارزنده و ماندنى ايشان، كتاب فرهنگ سغدى را دو چندان مى كند.

اين كتاب گنجينۀ عظيمى از واژه ها و تركيبات سغدى را در اختيار پژوهشگران اين زبان و ديگر زبان هاى كهن ايران و رشته هاى وابسته قرار مى دهد و مى توان آن را به مثابه ابزار اصلى، براى مطالعات زبان هاى ايرانى به كار برد. 

فرهنگ سغدى با بهره گيرى از جديدترين روش هاى فرهنگ نويسى و با نگرش به آخرين آراء و دستاوردهاى ايران شناسان جهان تدوين شده و اين مهم به همت بانوى فاضلى به انجام رسيده كه زندگى خود را وقف علم و دانش و خدمت به جامعۀ دانشگاهى ايران كرده است. بانويى كه به راستى سزاوار ستايش در هر انجمنى است.

بدو گفت رودابه كاى شاه زن
سزاى ستايش به هر انجمن

گفتيم كه اكثر متون بازيافتۀ سغدى بررسى شده اند و تقريبا همۀ اين دست نوشته ها به زبان هاى زندۀ جهان برگردانده شده اند، اما جاى خالى واژه نامه اى جامع از زبان سغدى در ميان آثار متعدد ايران شناسان جهان دربارۀ زبان هاى ايرانى به واقع نمايان بود.

به گفتۀ كنفوسيوس، شناخت انسان بدون شناخت قدرت كلمات ميسر نيست و استاد به راستى در قوت بخشيدن به قدرت كلمات در ايران ممتاز بوده و سهمى بسزا داشته است.

وى با فراهم آوردن اين واژه نامه كه از نظر علمى و پژوهشى از ارزشى جهانى و بين المللى برخوردار است، حاصل تلاش و كوشش يكصد سالۀ ايران شناسان و زبان شناسان كشورهاى مختلف دنيا را در بارۀ زبان سغدى گردآورى كرده است و به عبارتى ديگر، صدها مقاله و كتاب را در قالب يك واژه نامۀ قابل دسترس براى دانشجو و دانش پژوه در اختيار فارسى زبانان قرار داده است.

افزون بر اين، ايران شناسان، پژوهشگران، دانشجويان زبان هاى ايرانى، اديبان، پژوهندگان زبان و ادبيات فارسى به جهات گوناگون به ويژه در امر واژه گزينى و واژه سازى و بازشناسى واژه هاى مهجور و شاذ و درك امكانات گوناگون قرائت واژه ها نيز مى توانند از اين فرهنگ بهرۀ فرواوان برند.

تلاش ارزشمند اين بانوى دانشمند را ارج مى نهيم كه زبان فراموش شدۀ سغدى را از نو به فارسى زبانان شناساند و آموزش آن را باب كرد و سپس به آسان ساختن دستيابى به اين زبان نويافته و بازيافته و گنجينۀ واژه هاى غنى آن پرداخت. 

اينك جاى آن دارد كه بدرالزمان قريب را بدر سغديانه بناميم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.