۱۹ فوریه ۲۰۱۰ - ۳۰ بهمن ۱۳۸۸
لاله یزدی
میگویند شادروان کریم امامی از موافقان "حق مؤلف" در ایران و نجف دریابندری از مخالفان اجرای آن در کشور بودهاست. این جملهای است که دکتر شفیعیشکیب، مدیر کل فرهنگی آسیا و اقیانوسیۀ سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی یکی دو سال پیش در نشستی در بارۀ وضعیت حقوق مؤلف در ایران به زبان آورد.
کریم امامی، چند سال پیش در گفتگویی با روزنامۀ ایران، در بارۀ پیوستن ایران به قانون "حق مؤلف" گفته بود: "من عقیده دارم ایران باید به میثاق جهانی کپیرایت بپیوندد. این کار با این که برای ناشران در کوتاهمدت مسئله ایجاد میکند، ولی در درازمدت وضعیت نشر ما را بهتر خواهد کرد... در حال حاضر، ما را در دنیا به عنوان سارق آثار نویسندگان میشناسند."
واقعیت این است که تا امروز بحث رعایت "حق مؤلف" در ایران به هیچ سرانجامی نرسیدهاست. هیچ کدام از طرفین موافق و مخالف تا الان نتوانستهاند طرف دیگر را راضی به پذیرش کنند. حتا با توجه به سمینارهای چپ و راستی که یا در داخل کشور برگزار میکنند یا برای شرکت در آنها خارج از کشور کفش و کلاه میکنند. سالی نیست که جشنوارۀ کتاب برگزار شود و دستکم یک نشست با این موضوع برگزار نشود.
جالب این جاست که بعضی از شرکتهای پخش فیلمهای غربی در ایران، که نسخۀ سانسورشدۀ این فیلمها را دوبله و در شهر توزیع میکنند، پشت جلد فیلمهای خود نوشتهاند که هرگونه انتشار غیرمجاز این فیلمها پیگرد قانونی دارد. به نظر میرسد در ایران "حق کپیکننده" بر "حق مؤلف" برحقتر است.
مسئله این است که ناشران خارجی هم، به این دلیل که ایران هنوز عضویت در قانون جهانی "حق مؤلف" را نپذیرفته، در برخورد با ترجمه و انتشار آثار ایرانی برای جلب موافقت نویسنده به خودشان زحمتی نمیدهند و بهانهشان هم این است که با کشوری که این قانون را قبول ندارد، چهطور میشود وارد مذاکره شد. از جملۀ نویسندگانی که آثارش در آمریکا ترجمه شده، مرحوم هوشنگ گلشیری است که ظاهراً ناشر آمریکایی برای پرداخت حقوق نشر کتابهای این نویسنده هیچ اقدامی نکردهاست. وقتی بهمن فرمانآرا، که عضو هیئت مدیره و از اعضای هیئت امنای بنیاد گلشیری است، در نامهای به این ناشر حق مؤلف شادروان گلشیری را یادآوری میکند، ناشر در جواب میگوید که در واقع، این وظیفۀ بنیاد گلشیری است که آثار این نویسنده را ترجمه کند و حالا این کار را ما برایشان انجام دادهایم.
فریده خلعتبری، مدیر انتشارات شباویز، هم در مورد برخورد با ناشران خارجی برای ترجمه و انتشار آثار ایرانی میگوید: "ناشر خارجی باید قانع شود که با کتاب درخور توجه و شایستهای روبهرو است و در آن صورت کپیرایت کتاب را میگیرد و ترجمه میکند و توزیع بینالمللی کتاب به دست او میافتد. به این ترتیب، نام ایران در بازارهای جهانی شنیده میشود و مخاطبان با نام نویسندۀ ایرانی آشنا میشوند. اما نباید فراموش کرد که این راه، سخت و هزینهبر است."
اما در این میان هستند کسانی که منتظر نماندهاند تا نمایندهها شور کنند، مجلس چشمانداز اقتصادی آن را بالا و پایین کند و در نهایت تصمیم بگیرد. آنها تصمیم اخلاقی و عاقلانۀ اقتصادی خود را گرفتهاند و با شرکای جهانی خود وارد عمل شدهاند. تعدادی از این کسان ناشران هستند.
نشر افق چند سالی است که به دنبال خرید "حق مؤلف" کتابهایی است که یا مترجمان به این ناشر پیشنهاد میدهند یا ناشر آنها را به مترجمهایش پیشنهاد میکند. بدین ترتیب، نشر افق با ناشران، نمایندۀ نویسندگان یا حتا مستقیماً با نویسندۀ کتاب مکاتبه میکند و پیشنهاد خود را برای خرید حق مؤلف اعلام میکند.
از جمله نویسندگانی که نشر افق در طول یک سال گذشته برای چاپ آثارش در ایران به توافق رسیده، پل استر، نویسندۀ آمریکایی است. ناگفته نماند که انتشارات افق پیش از این بسیاری از کتابهای این نویسنده را چاپ کرده بود، اما در حال حاضر این انتشارات حقوق کلیۀ آثار او را برای چاپ در ایران، ظاهراً با نرخی بسیار پایینتر از رقم جهانی آن، خریداری کردهاست. هرچند این اقدام نشر افق مانع از این نمیشود که ناشران و مترجمان دیگری سراغ ترجمه و انتشار آثار این نویسنده بروند.
بدین گونه، برای نخستین بار قرار است آخرین کتاب این نویسندۀ محبوب ایرانیها همزمان با چاپش در آمریکا در ایران هم منتشر شود. تازهترین رمان استر، "سانست پارک"، قرار است نوامبر سال ۲۰۱۰ در آمریکا منتشر شود. مهسا ملکمرزبان، که پیش از این رمان "سفر در اتاق تحرير" این نویسنده را ترجمه کرده، مشغول ترجمۀ "سانست پارک" است.
اکنون ایرانیها هم میتوانند به لطف آقای استر در عرصۀ کتاب چیزی برای پز دادن به باقی جهان داشته باشند؛ همانطور که فرانسویها، که داعیۀ کشفِ پل استر را دارند، برای چندتا از کتابهای استر به باقی جهان و از جمله آمریکاییها پز دادهاند: بعضی از رمانهای استر، پیش از این که در جای دیگری از جهان چاپ شوند، در این کشور چاپ شدهاند.
در واقع، استر با پذیرش چاپ همزمان اثرش در ایران و قبولِ پرداخت ناچیز حق چاپ آثارش گویا به خوانندگان وفادار آثارش در ایران به گونهای ادای دین کرده است. تقریباً کاری از این نویسنده نمانده که به فارسی ترجمه نشده باشد. تمام آثار این نویسنده، اعم از رمان و غیر رمان، توسط مترجمها و ناشرهای مختلف به فارسی ترجمه و منتشر شدهاست.
تا این لحظه، فقط یک رمان (آقای ورتیگو) از این نویسنده باقی مانده که به نظر میرسد نشر افق بهزودی برای ترجمهاش آستین بالا بزند. ناگفته نماند که ترجمۀ خجسته کیهان از یکی از رمانهای این نویسنده به نام "موسیقی شانس" در آخرین دورۀ جایزۀ "روزی روزگاری" برندۀ تندیس بهترین رمان ترجمهشده در سال ۱۳۸۷شد. دبیر این جشنواره از پل استر دعوت کرد که برای دریافت این تندیس به ایران سفر کند که به علت لغو برگزاری مراسم این جایزه سفر استر هم به زمان دیگری موکول شد و استر هم در پیامی به دبیر این جشنواره مراتب تشکر خود را اعلام کرد.
ببینید، یک "حق مؤلف" ساده چه کارها که نمیکند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ فوریه ۲۰۱۰ - ۲۷ بهمن ۱۳۸۸
ایمان شایسته
"دهساله بودم و از دار دنیا فقط دوتا بز داشتیم و من چوپان قریه بودم. حساب را با شمردن گوسفندها و بزها آموختم. بعدها حس میکردم به حساب و ضرب زبانی (جدول ضرب) و خط میرزایی (شبیه به شکستۀ نستعلیق) خیلی علاقه دارم، اما از دید پدرم رستگاری در آموختن الف ب و پنج سوره و احکام توضیحالمسایل از ملای قریه خلاصه میشد.
یک روز یک هیئت دولتی برای اعمار مکتب به ولسوالی (بخشداری) آمدند. یادم میآید که ملاها و ملکها (خانها) و ریش سفیدها در خانۀ ملک صفدر جمع شدند و گاو کشتند و مأمورین را مهمان کردند. ملک حیدر با کلی ترس و مقدمهچینی بالاخره از آنها خواهش کرد که در منطقۀ آنها مکتب نسازند و اولاد آنها را کمونیست نکنند و از راه خدا بیرون نکنند. آن سال گذشت، اما سال بعد ساخت مکتب اجتنابناپذیر بود. مکتب ساخته شد..."
محمدرضا که سرنوشت امروز خود را با خاطرات آن روزها مرتبط میداند، با حسرت آن روزها را به یاد میآورد. از او میپرسم چه سالی بود؟ میگوید سالهای آخر پادشاهی ظاهرشاه ( آخرین پادشاه افغانستان که سلطنتش در سال ۱۹۷۳ م توسط پسرعمویش داوود خان به پایان رسید و حکومت افغانستان جمهوری شد).
کنجکاو میشوم. باز میپرسم، ولی در آن زمان که کمونیستها در قدرت نبودند! جواب میدهد "آوازه بود هر کس مکتب بخواند کمونیست میشود".
احتمالاً حق با رضا بوده، چرا که سالهای دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ دوران اوج تبلیغات و گسترش کمونیسم بود و مسلماً آزادی بهدستآمده در دهۀ دموکراسی (۱۰ سال آخر حکومت ظاهرشاه؛ ۱۹۶۳-۱۹۷۳ م) این اجازه را به جوانان و دانشجویان فقیر شهری میداد که شیفتۀ شعارهای کارگری و برابری کمونیستی در مقابل فئودالها و خانها و ملاکان شوند.
در همین دهۀ دموکراسی بود که احزاب کمونیستی خلق و پرچم به وجود آمدند و بعدها کودتای ۷ ثور را بر علیه داوود خان (اولین رئیسجمهور افغانستان) سازماندهی کردند و حکومت کمونیستی و به دنبال آن اشغال کشور توسط ارتش سرخ شوروی را رقم زدند.
برگردیم به عقب. محمدرضا اضافه میکند. "بعد از ساخته شدن مکتب، گاو و گوسفند، گندم و جو، روغن زرد (حیوانی) و کچالو (سیب زمینی)، خلاصه دار و ندارشان از جملۀ رشوههای دهقانان و دهنشینان به معلمان و مأموران حکومتی بود، تا حاضری فرزندانشان سر کلاس درس امضاء شود، بدون این که اولادشان سر کلاس درس حاضر شوند و قانون سواد اجباری باعث کافر شدنشان نشود. ما به ملا میگفتیم که خود شما گفتید که پیامبر گفته که علم را حتا از کافر یاد بگیرید. ولی او میگفت، کمونیستها علم یاد نمیدهند، فقط کفر را تبلیغ میکنند. و این گونه شد که ما بهترین دوران زندگیمان را به چوپانی و بعدها به جنگ چریکی علیه کمونیستها گذراندیم".
محمدرضا فقط یک نمونه از نسلی است که قربانی جنگ تبلیغاتی علیه کمونیسم شد. و استعدادش در آتش جهل اطرافیانش سوخت. شاید اگر محمدرضا مکتب میرفت و دانش میآموخت، امروز اگر نه ریاضیدان و وکیل و وزیر، ولی حد اقل یک معلم، مأمور دولت و یا کارمند سازمانی میشد و سرنوشتی بهتر از پینهدوزی کفشهای دیگران میداشت.
اگر از بُعد آموزش و پرورش به دوران حضور پدیدۀ کمونیسم، چه قبل و چه بعد از حاکمیت کمونیستها و اشغال افغانستان توسط ارتش سرخ شوروی نگاهی بیندازیم، در خواهیم یافت که به دلیل اهمیت مسئلۀ آموزش و پرورش برای پروردن نسلهای آینده و در نتیجه، بقای حکومتهای ایدئولوژیک کمونیستی، توجه و سرمایهگذاری ویژهای به این امر مبذول شده بود. همانگونه که خودشان، یعنی نسل تحصیلکردۀ برآمده از دل دهۀ دموکراسی، توانستند کودتا کنند و تاریخ کشور را به گونهای دیگر رقم بزنند.
وقوع انقلاب کمونیستی در افغانستان مصادف بود با اوج دوران جنگ سرد بین دو بلوک شرق و غرب. و برخوردی که با مقولۀ آموزش و پرورش در آن دوران صورت گرفت، دقیقاً بخشی مهم از سناریوی این جنگ از هر دو جانب بود.
از طرفی اتحاد جماهیر شوروی وقت برای بقا و گسترش نفوذ خود نیازی مبرم به کمونیستی کردن اذهان مردم ( حداقل نسل جوان) افغانستان داشت. همان گونه که درکشورهای آسیای میانه موفق به این کار شده بودند. آنها نیاز به تربیت نسلی داشتند که مثل آنها فکر کند و به منافع کمونیسم وفادار باشد. به همین جهت مضامین درسی به خصوص در دانشگاهها به شدت جهتدار بود
و از طرفی دیگر بلوک غرب، افغانستان را کلیدیترین نقطه برای جلوگیری از گسترش کمونیسم به آسیای جنوب شرقی و شبه قارۀ هند و تحقق رؤیای پتر کبیر برای دسترسی روسها به منابع ثروت و آبهای گرم میدانست، و از دست رفتن افغانستان به منزله از دست رفتن شبه قاره نیز بود. از این رو نمیتوانست جنگ فرهنگی را در کنار جنگ غیر مستقیم نظامی فراموش کند. به همین دلیل، برای جلوگیری از پدیداری چنین نسلی، مکتب و دانشگاه را نشانه گرفت. از در دوستی با قشر بانفوذ جامعه (ملاها و روحانیون مذهبی و در کل مجاهدان) درآمد و در اذهان مردم از کمونیسم اژدهای هفتسری ساخت که قاتل دین و معنویات و مبلغ کفر و الحاد بود.
در نهایت نتیجۀ این جنگ طولانی و خانمانسوز، فروپاشی بلوک شرق و شکست کمونیسم در افغانستان بود. جنگی که بیشترین تأثیر سوء را روی آموزش و پرورش گذاشت. جنگی که نظام آموزش و پرورش اخوانی (منسوب به گروه اخوانالمسلمین مصر آن زمان) در دوران مجاهدان و به دنبال آن نظام آموزشی تکجنسی طالبان را تا سالها در بدل انتقام از نظام آموزشی کمونیستی بر نسلهای سوختۀ افغانستان تحمیل کرد. این شرایط دست به دست هم دادند، تا افغانستان در زمرۀ پایینترین کشورها از لحاظ سطح سواد باقی بماند.
شاید اگر همنسلیهای محمدرضا در هزارهجات به جای شانه کردن سلاح به مکتب میرفتند، امروز بت بامیان هنوز میتوانست از طریق جذب جهانگردان کمک شایانی به اقتصاد ضعیف این خطه کند؛ شاید مناطق مرکزی جادۀ آسفالت میداشت؛ شاید سیستم آبیاری و زراعت مکانیزه میشد و به جای یوغ کردن گاوها و الاغها امروز تراکتورها زمین را شخم میزدند.
و اگر همنسلیهای محمدرضا در جنوب افغانستان مکتب میرفتند، شاید سفر به قندهار در عصر ارتباطات مثل سفر قندهاردر ادبیات کهن طولانی و سخت نمیشد؛ شاید امروز به جای تریاک، ۹۰ درصد زعفران دنیا را تولید میکردیم و شاید با دیدن کوچکترین حرکت غیر معمول یک موتور سوار، ترس از انتحار، آرامش روانی شهروندان این سرزمین را به بازی نمیگرفت.
از محمدرضا تشکر و خداحافظی میکنم، اما همچنان این سؤال ذهنم را رها نمیکند: اگر محمدرضا و همنسلیهایش آن روز مکتب میرفتند و بر فرض "کمونیست" میشدند، چه اتفاقی میافتاد؟ افغانستان امروز چهشکلی میبود؟ بدتر یا بهتر از امروز؟
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ فوریه ۲۰۱۰ - ۱۹ بهمن ۱۳۸۸
محمدنبی عظیمی*
همین چند لحظه پیش بود که از مراسم ختم قرآن کریم وفاتحۀ آن رزمآورجانباخته برگشته ام؛ با کولهباری از اندوه وخاطره . چشمانم را میبندم و با بالهای خیال به سالهای دور و روزهای دشوار پر میگشایم:
پلینوم (جلسه) هژدهم کمیتۀ مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان در راه است وبه زودی دایرمیشود. سه چهار روزی میشود که از جبهه برگشته و در شفاخانه چهارصد بستر اردو (شفاخانۀ سردار محمد داوود کنونی) بستری هستم. مدتها از جاگزینی سیاسی در سطح رهبری حزبی میگذرد.
فضای سیاسی برای حزبیهایی که در دبستان سیاسی رهبر فقیدشان زندهیاد ببرک کارمل تربیت دیده وآموزش یافتهاند، سخت مختنق است . پیگرد وتعقیب فعالان حزب توسط برخی از خدایی خدمتگاران و آزمندان چوکی ومقام بیداد میکند. فضای تیرهای در محیط سیاسی مسلط است. فضای ناباوری نسبت به یکدیگر روز تا روز گستردهتر میشود. اعتماد متقابل جایش را به شک و تردید دادهاست. مناسبات رفیقانه درز برداشته، سرها در گریبان است و کسی تا مجبور نشود به سلام کسی پاسخ نمیدهد. همان طوری که اخوان ثالث گفتهاست : سلامت را نمیخواهند پاسخ داد / سرها درگریبان است /.... زمستان است.
برخیها برای بقای چوکی ومقام از همان نخستین روزها خط تسلیمی دادهاند ؛ ولی اگرچه بسیاری از دل وجان با این جاگزینی مخالفند، اما برای بقای نظام و سلامت کشور و منافع مردمشان آه از نهاد نمیکشند وکماکان به وظایفشان ادامه میدهند. به ویژه نظامیان آگاه درسطح رهبری ارتش که بیشترشان درمکتب سیاسی زندهیاد ببرک کارمل بزرگ شده و سوق و ادارۀ اردو را چه در مرکز و چه در ولایات به دست دارند، ضرورت هرچه بیشتر دفاع از دستآوردهای نظام دموکراتیک و حفظ استقلال وتمامیت ارضی کشور را درک میکنند و اجازه نمیدهند از اثر این امر کوچکترین رخنهای از طرف دشمن درجبهات جنگ به وقوع بپیوندد.
هنوز دوسه روزی از بستری شدنم درشفاخانه نمیگذرد که مرحوم نجیبالله رهبر جدید حزب ودولت برایم امر میکند تا وی را درکمیتۀ مرکزی حزب ملاقات کنم. در اتاق انتظارش بیر و بار و رفت و آمد کادرهای برجستۀ حزبی دیده میشود. بسیاری از ولایات آمدهاند و معلوم است که رهبر جدید حزب پیش از تدویر پلینوم میخواهد با آنان صحبت کند و پیشاپیش موافقت ایشان را در برابر تصمیمهایی که درپلینوم اتخاذ میشود بگیرد.
رفقا را ازروی لیستی که به نزد رئیس دفترش است، به نوبت اذن ورود میدهند. نوبت من میشود. دکتر نجیبالله ازجایش بر میخیزد ، دستم را میفشرد. با گشادهرویی از احوال صحتمندیام می پرسد، با دست گرم و نیرومندش دستم را میفشارد و بعد از توضیح نمودن مختصر وضع سیاسی و نظامی کشور و این که هنوز هم به رهبر پیشین حزب ببرک کارمل احترام دارد، ناگهان در چشمان و خطوط چهرهاش رنجش پنهانی ظاهر میشود ومیگوید:
"برای من احوال رسیدهاست که تو و رفقایت هنوزهم از این جاگزینی راضی نیستید. برای من گفتهاند که حالا شفاخانه به مرکز تجمع ناراضیهای نظامی تبدیل شدهاست. میگویند نورالحق علومی در قندهار سازماندهی میکند و برادرش دراین جا، درکمیتۀ مرکزی، به همراه صادقی و تو و عزیز حساس ."
بعد با نگاه ژرف وکاوندهای به سوی من مینگرد ومیگوید: "کارملصاحب را برای همیشه فراموش کن . او وظیفهاش را انجام داد و حالا نوبت ما و شماست."
از روی میزش پنسلی (مدادی) برمیدارد و به دستم میدهد و باتحکم میگوید:
"یادداشت بگیر: دگروال (سرهنگ) لطیف ازمدیریت سازماندهی ریاست سیاسی ، دگروال عالم رزم آمر سیاسی قوای هوایی ومدافعۀ هوایی، جگرن محمد صابر یاور خودت ، دگروال سلیم از ریاست سیاسی، دگروال امیرمحمد، دگروال عبدالمختار، دگروال عزیز عازم ، دگروال عبدالکریم عزیزی ، دگرمن رحیم و..." ( لیست طویلی؛ به گمانم بیست ، بیست وپنج نفر کادر سیاسی واداری اردو).
یادداشت می گیرم . بعد میگوید، اینها سازماندهندگان تظاهرات در روز آمدن ببرک کارمل از مسکو بودند و حالا هم به تحریکات خویش درصفوف اردو ادامه میدهند.
میگوید، با اینها همین امروز صحبت کن و به آنان بگو که علت سبکدوشی کارملصاحب این است که کارملصاحب مریض است، به استراحت وتداوی ضرورت دارد و باید تحت درمان قرار گیرد. برایشان بگو که اگر میخواهید کارملصاحب احترام شده و به نیکویی از وی یاد شود، باید رهبری جدید حزبی را تائید کنند و تغییراتی را که فردا در پلینوم میآید، بدون کدام واکنش منفی پذیرفته، جلو هر گونه حادثۀ منفی را در قطعات اردو بگیرند. بعد با من خداحافظی میکند ورفیق دیگری را به حضور میطلبد.
به دفتر که میرسم ، برخی از رفقا را به نزدم میخواهم و آن چه را رئیس حزب دستور دادهاست، برایشان بازگو میکنم . چند لحظه بعد عالم رزم با تبسم همیشگیای که بر لب دارد، وارد اتاقم میشود و من که از وی شناخت کافی دارم و میدانم که درشوخی و مطایبه ید طولا دارد ، به مزاح میگویم :
"رفیق رزم! چه گلی به آب دادهای که گپت عَیناً تا منشی عمومی حزب رسیده؟ مگر سرت بوی قورمه میدهد ؟"
رزم با قهقهه میخندد ومیگوید:
"پس برای رفتن به زندان تیاری بگیرم؟"
میگویم، اول جواب سوال مرا بده که چه کردهای؟ میگوید: "هیچ ! فقط هنوز دستور ندادهام که عکسهای رفیق کارمل را از اتاقهای تنویر سیاسی قوا بردارند و به عوض آن عکس دکتر نجیبالله را بیاویزند." می پرسم، چرا؟ آیا این کار وظیفهات نبود؟ میگوید: "این مسئله به زمان نیاز دارد. درحال حاضر هیچکسی حاضر نیست تا عکس رفیق کارمل را بردارد وعکس دکتر صاحب را به عوضش نصب کند. میگوید، حزبیها حاضر نیستند در جلساتی اشتراک کنند که به رهبرشان گوشه وکنایه زده میشود.
میگوید، نام وچهرهء ببرک کارمل درقلب من ورفقایم حک شده وهیچ کسی نمیتواند با زور آن را از ذهن و خاطرم بزداید. برعکس، موجودیت عکس وی درحال حاضر باعث بلند رفتن مورال ومعنویات رفقا میگردد و به هیچ کسی ضرر نمیرساند. با خنده به او میگویم، رفیق رزم! دستور این است که خود را اصلاح کنی و در ظرف همین امشب عکسهای رفیق نجیب را به عوض عکسهای رفیق کارمل درتمام اتاقهای تنویر سیاسی نصب کنی وبه مزاح اضافه میکنم: ورنه سرت زده ومالت تاراج! نگاهی به عکس بزرگ زندهیاد ببرک کارمل که زینتبخش اتاقم است، میاندازد. از جایش بلند میشود و پس از ادای احترام حین خارج شدن از دفترم زیر لب میگوید: چرا ازخود شروع نمیکنی؟
پس ازآن روز با عالم رزم بیشتر از پیش محشور میشوم. از صراحت بیانش خوشم میآید واز صداقت کردارش و حاضرجوابی و نکتهدانیاش حظ میبرم. بسیار وقتها به دفترم میآید و درد دل میکند یا هنگامی که من به اطراف میروم، در میدان هوایی او را منتظرم مییابم. گاهی هم میشود که درترکیب یک گروپ اوپراتیفی روزهای زیادی را با هم در جبهات داغ نبرد میگذرانیم و درساعات فراغت با هم سخن میزنیم. دربارۀ ادبیات ، فلسفه و شعر و با خرسندی درک می کنم که او هم شیفتۀ مولانا است وهم عاشق خیام و حافظ و چه حافظۀ قویای دارد. زیرا گهگاهی که اشعار مثنوی را می خواند، تصورمیکنم که آن دیوان مستطاب در برابرش گشوده است. شگفتزده میشوم ازاین حافظۀ شاذ و کم نظیر.
صحبتهایش همیشه برایم جالب است. زیرا با صمیمیت ونوعی بیشائبگی توأم بود. مثلاً هنگامی که دربارۀ باورهای دوران کودکیاش درزادگاهش (میمنه) صحبت میکند و در بارۀ فرشتگان خیر وشر. فرشتگان کوچکی که اگر یکی از آن ها – ازقول مادرش قصه میکرد - اگر بر شانۀ راستت نشست، تمام کارهایی که انجام میدهی، نیکو است وموجب شادمانی آن فرشتۀ کوچولوی نیکاندیش؛ و اگر درشانهء چپت نشست، کارهایی انجام خواهی داد که سرانجام خوبی نخواهد داشت. اما درد دلهای او نیز کم نیستند. بیشتر از همه از رئیس عمومی سیاسی اردو که تازه مقرر شدهاست، شکایت دارد.
ازغرور و بلندپروازیها و خردهگیریهای بیهوده و قوم پرستی و تعصب زبانی و پارتیبازیهای او بدش آمدهاست. میگوید، همینهااند که باعث شدهاند تامناسبات بین رهبری حزب را خراب کنند و با این راپورهای راست ودروغشان درز عمیقی در میان رفقا ایجاد کنند. همینهااند که هواخواهان بیشمار ببرک کارمل را به نام مخالفان پلینوم هژده مسمی ساختهاند و رفقای مارا با همین نام تحت پیگرد قرار دادهاند. ولی باید بدانند که ما هرگز بر ضد دکترصاحب قرار نمیگیریم، ولی هرگز هم با این گونه مانورها و ترفندها نمیتوانند یاد و خاطر رهبر بزرگمان را از قلبهایمان بزدایند.
* * *
مدتها میگذرد، دیگر حساسیتها نسبت به آویختن و نیاویختن این عکس وآن عکس درصفوف اردو کمتر شدهاست. آرام آرام مسئلۀ مخالفان وموافقان پلینوم هژده نیز به تاریخ پیوستهاست. توافقات ژنو صورت میگیرد، قوتهای رزمی شوروی پس از نه سال نبرد درافغانستان راهی کشورشان میشوند. ۲۶ دلو روز نجات ملی اعلان میشود.
افسران آگاه ارتش با درایت و شهامت در جبهات داغ نبرد میرزمند و سالهای دفاع مستقلانه را یکی پشت دیگر سپری میکنند. کودتاها، آشوبها، تعرضهای گستردۀ پاکستانیها را خنثی میکنند .منسوبان اردو و در مجموع قوای مسلح افغانستان از اعتماد به نفس کامل برخوردار میشوند و با وصف قطع کمکها از جانب شوروی هنوز هم میرزمند ومیرزمند. و دراین میان عالم رزم نیز میرزمد و هرگز خستگی نمیشناسد.
آری، دراین کوران حوادث و سالهای دشوار دفاع مستقلانه عالم رزم مانند یک حزبی متعهد به آرمانهای مردمش همیشه با حزبش بود و به خاطر رنجهای بیکران مردمش میاندیشید. تا جایی که من او را میشناختم، او یک حزبی آگاه، وطنپرست، مردمدوست و کارملیست پرشور بود. او درآن زمان همین طور بود و تا جایی که به یاد دارم، چه در هنگامی که به وزارت رسید وچه درهنگامی که چوکی ومقامی نداشت و حتا تا همین روزهایی که ابریق رحمت را سرکشید، از احترامش نسبت به زندهیاد ببرک کارمل کاسته نشد و در مناسباتش با رفقای حزبیاش تغییری نیامد.
درست است که در زندگیاش نوساناتی رخ داد و به جنبش ملی جنرال دوستم پیوست و بعد درکابینۀ دولت موقت وزیر معادن وصنایع شد، ولی در تمام این مدت آدم باسپاسی باقی ماند. از شنیدن مرگ زنده یاد محمود بریالی به شدت گریست و آن چه از دستش برمیآمد، برای مراسم خاکسپاری و فاتحهداری آن بزرگمرد کمک نمود. در اروپا که بودم، با من تماس گرفت و یادآور شد که یگانه آرزویش وحدت رفقای حزبیاش است.
اما با دریغ و درد که این رزمآور نستوه از اثر یک حادثۀ ترافیکی در طول راه ترمذ- تاشکند به شدت زخمی شد و پس از مدتی تداوی در شب ۸ /۷ ماه فبروری همین سال (۲۰۱۰) درشفاخانه شمارۀ ۱۶ شهر تاشکند ابریق رحمت را بر سرکشید وبه جاودانگی شتافت. روانش شاد باد.
* ژنرال محمدنبی عظیمی نویسندۀ کتاب "سیاست و اردو" است. ۱۵ مارس ۲۰۱۰
آصف معروف
ماه نوامبر گذشته در کابل بودم و مشغول تهیه مصاحبه ها و فیلم برداری برای یک مستند افغانی با دو همکار بریتانیایی به منطقه دارالامان در جنوب کابل رفتیم. قصد ما ورود به کاخ تاج بیگ بود، جایی که سربازان اتحاد شوروی سی سال پیش حفیط الله امین را درآن جا به قتل رساندند، اما حسب اتفاق در مسیر راه درفش های سبزی را بر مزار چند شهید دیدیم. تصور کردم آرامگاه محمد داود رئیس جمهور سابق افغانستان است. نزدیک رفتیم تا ازآن فیلم بگیریم. اما دیدم آنجا شماری از نمایندگان مردم افغانستان که در حوادث مختلف کشته شده اند آرمیده اند. از جمله دو نام و دو تصویر روی مزار برایم آشنا بود. مصطفی کاظمی و محمد عارف ظریف. دوستان من. وقتی از مرگ آن دو اطلاع یافتم این شعر به ذهنم خطور کرد و آن را زیر لب همچنانکه در یک قطعه موسیقی سروده شده بود، زمزمه کردم:
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد
قصد کردم روزی که کابل می روم، به مزار این دو دوست بروم .
آن روز اشکی که نتوانستم جلوش را بگیرم بر رخسارم دوید و چکید. برای این دو تا دوست این اشک می ارزید که غمی از دلم بیرون کند و حقش بود اگر آنجا می بودم، روز جنازه گلی نثارشان می کردم.
همین روز، در همین مسیر راه عالم رزم از مزار شریف تلفن زد و گفت، حالا که در کابل هستم حتما باید به دیدنش به مزارشریف بیایم. من هم صد درصد وعده گذاشتم و دلم هم می خواست که دیرتر به دیدن او ودوستان خانوادگی به مزار شریف بروم.
اما این کار و بار وزندگی ما که دست خود ما نیست. نتوانستم به این وعده وفا کنم، این دیدار انجام نشد. چه خوب شد که نشد.
نمی دانستم برای او نیز چنین اتفاقی می افتد و من یک روز دیگر به مزار او خواهم رفت.
دیدنش حسنی داشت که دیدار دوست تازه می شد و دل از این دیدار منور می شد. اما ندیدن دوست، دست کم اندازه رنج آخرین خاطره دیدار را می کاهد. خوب شد که نرفتم و ندیدمش... اما این هم شاید حرف دلم نباشد.
در حق این دوست آنچه را در ذهن داشتم تا در پایان نامه زندگی اش بنویسم همان هایی است که باقرمعین با بهترین فصاحت کلام و بی نهایت با اخلاص آن را نوشت. این دوست برای ما دوستان حلقه فرهنگی او که او بیشتر از هرجا خودش را به آن منسوب می دانست بسیار مرد گرامی بود. از آن کسانی نبود که دنیایش را تجمل و بزرگ نمایی پر کرده باشد. ساده، بی پیرایه و بسیار خاکی و متواضع بود. خصلتی که این روزها کیمیا شده و بسیار کمیاب است.
نمی توان اورا یک لحظه ازیاد برد. رزم مرد مرگ نبود و برای مردن هنوز بسیار جوان بود. هزار نقشه و اندیشه برای فردا داشت. هزار امید درهر ثانیه در ذهنش خط می کشید و هستی می یافت.
آیا او براستی مرده؟
باورم نمی شود.
اما رزم به سفر دور رفت. رزم در این سفر دور و بی بازگشت چه حسرت بار رفت.
حسرت دیدار دوستان و عزیزان خانواده را به دل برد.
تازه قول دیدار در لندن و سویدن داشت.
مارا سوگوار گذاشت. این سوگ با همه دوستان رزم و یک یک از فرزندانش شریک اندوهیم. این غمنامۀ امير خسرو را به یادش میخوانم و باز می خوانم :
"مرو ایمن اندر این ره که فگار خواهی آمد"
غزل کامل:
خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
به لبم رسیده جانم، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد
غم و قصه فراقت بکشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
منم و دلی و آهی. ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره که فگار خواهی آمد
همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد
کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد
به یک آمدن ربودی، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد
صدیق احمد توحیدی
مردم زیادی جمعند و شماری از دوستانش میگريند. هوا ابرآلود است، گویا دل آسمان هم گرفته است. مردم مشغول حفر قبرند.
آن طرفتر جنازه در حال انتظار است تا برای همیشه رخ در نقاب خاک کشد و دیگر برای همیشه از این دنیا، از خوبیها و زشتیهایش فرار کند.
در کناری ایستادهام و به منظرۀ دفنش مینگرم. دلم میخواهد بگریم. به سرنوشت مختوم آدمی که چگونه بیخبر از مرگ و فنا تلاش میکند، رنج میکشد، میخندد و میگرید و به همه چیز فکر میکند و فقط این مرگ است که به آن نمیاندیشد.
دلم برایش سوخت. فکر کردم زنده است و دارند گورش میکنند. و تصویر بزرگ او را جوانی هفده هجدهساله با دو دست محکم گرفته و سعی میکند بالا نگه داردش. گاهی دستهایش سست میشوند و تعادل دستهایش برهم میخورد، اما او تصویر را محکم به سینهاش چسپانیدهاست.
در تصویر میخندد و شاد شاد معلوم میشود. لبخند زیبا و دوستداشتنی، مویهای سپید که از دو طرف سرش هویداست، اما چنین مینماید که هنوز جوان است.
فراموش کردم کجا هستم. صدای خندههایش و طنین کلامش در گوشهایم پیچید. به چهار سال قبل برگشتم. یادم آمد که شبی در یکی از رستورانهای شهر بودم که با او آشنا شدم.
آن شب قصههای زیاد کرد و صحبتهای زیادی ازآن و این داشتیم. او را شناختم.
وزیری بود از وزرای سابق و یادگاری از دوران پرحوادث کشور. با وجود شاید تفاوت دیدگاهها و اندیشهها او را بسیاردوستداشتنی و مرد ایدآل یافتم. حس کردم دوستش دارم. ما هر دو ازدو سوی حوادث بودیم و از دو مسیر مقابل هم به یک نقطه رسیده بودیم.
او را آدم بیآلایش و پیراستهای یافتم. صادق، مهربان واهل ذوق، بزرگ منش ومنطقی، جوانمرد، رفیق شفیق و اهل مطالعه. او این همه اوصاف را درخود داشت. گرچه مرد نظام و سیاست بود، اما اهل دل و فرهنگ را دوست میداشت.
آشنایی آن شب به رفاقت ودوستی زیبایی مبدل شد. هر وقت از سفر بر میگشت، همین که وارد مرز کشور میشد به من زنگ میزد و اصرار میکرد که با جمعی از دوستان همدل به مزاربیایم و چند شبی را با او باشیم ، گاه گاهی می خواست که بلا فاصله به سوی مزارشریف حرکت کنیم. ما هم در رکاب استاد رهنورد زریاب که نسبت به ما سابقۀ دوستی طولنیتر با ایشان داشت، به دیدارش میرفتیم و شبها تا ناوقتهای شب با او گرم صحبت و یا هم مشغول شوخی و مزاح و یاهم جر و بحثهای سیاسی میشدیم و یا هم از سخنان جناب استاد زریاب استفاده میکردیم.
در مدتی که ما در منزل ایشان میبودیم، از هیچ لطفی مضایقه نمیکرد. تا وقتی همه نمیخوابیدند، به خواب نمیرفت و صبح وقت ازخواب برمیخاست و میآمد از من خبر میگرفت. چون میدانست که من و محمد عبدالله سحر خیزیم و من عادت دارم تا صبحانه را اول صبح صرف کنم می رفت و صبحانه را آماده میکرد. بعد میآمد و میخندید.
منزلش را دوستان همه منزل خود میپنداشتند وحتا اتاقها مشخص بود که کدام اتاق از کی هست. در طبقۀ دوم منزل کتابخانۀ ایشان بود که کتابهای نفیس را در خود جا داده بود. .یعنی ما میتوانتسیم در صورت لزوم به مطالعه بپردازیم. اهل ذوق بود.
وقتی میخواستیم به کابل برگردیم هیچ راضی نمیشد و پیوسته اصرار میکرد تا چند شب دیگر نیز بمانیم و ما با ارائۀ دلایل و الحاح از وی خداحافظی میکردیم. در طول راه بلخ- کابل به ما پیهم زنگ میزد واحوال میگرفت تا این که مطمین میشد که همه منازل شان به خیر وسلامت رسیدهاند.
او اهل سیاست بود، اما از نان خوردن به نرخ روز سخت متنفر. او ژنرالی بود که در جنگها به مدارج عالی افسری رسیده بود، اما از کشتن آدمها بیزار. اوافسر با ديسيپلین بود، اما یارهمدم بود رفیق بی پیرایه .
او قضایا را خوب درک میکرد و تحلیل واقعبینانه از اوضاع کشور نابسامانمان داشت. ما وقتی جمع میبودیم، از هر دری صحبت میکردیم؛ از سیاست تا ادبیات او شریک خوب مجالس ونشستهایمان بود.
دو روز قبل از حادثۀ شوم ترافیکی ما با هم جمع بودیم و شب آخری که فردایش ما به سوی کابل حرکت میکردیم، مولانا عبدالله و میرحیدر مطهر مدیر روزنامۀ آرمان ملی سخت اذیتش کردند و با وی زیاد شوخی کردند. وقتی بسیار قهر شد، فقط خاموشی اختیارکرد. اما فردایش با همان لحن شرین با ما وداع نمود.
دو روز بعد صبح زود برایم زنگ زد وگفت برای کاری به تاشکند میروم، اما زود برمیگردم و پس از شوخیهای معمول خدا حافظی کرد.
اما ای کاش به تاشکند نمیرفت. فقط دو روز بعد دیگر مولانا عبدالله تلفنی برایم گفت که آقای رزم در یک حادثۀ ترافیکی سخت زخمی شده ودر یکی از بیمارستانهای تاشکند بستری است. با برادرش تماس گرفتم واز حالش پرسیدم. ایشان گفتند که دعا کنم، زیرا باید جراحی سختی را سپری کند. و پس از انجام عمل جراحی هم پرسیدم، میگفتند که خوب است، اما قادر به حرف زدن نیست. گاه گاهی آقای هاشم پیکاربرادرش برایم تسلی میداد که وضع صحیاش بهتر شدهاست وگاهی هم عدم اطمینان ونگرانی از کلامش هویدا بود. تا این که برایم اطلاع دادند که پس از دوهفته در بستر بیماری جان به جان آفرین دادهاست...
هنوز چهرهاش در ذهنم مجسم بود وبه او میاندیشیدم که امام با آغاز تلاوت به سر قبرش من را به خود آورد و دیدم که دیگر از جنازهاش خبری نیست و دفن شدهاست. پس از پایان تلاوت قرآن دعا کردیم و از برادر ودوستانش اجازه خواستم و در معیت مولانا عبدالله شهر مزار و خاطرات عالم رزم را ترک کردم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ ژانویه ۲۰۱۰ - ۹ بهمن ۱۳۸۸
لاله یزدی
جی. دی. سلینجر و کتاب هایش
"چیزی که بعد از خوندن یه کتاب به آدم لذت میده، اینه که نویسندهاش رفیق جون جونیت باشه و اگه از کتابش لذت برده باشی، بتونی بهش زنگ بزنی."
جملهای که جی. دی. سلینجر، رمان نویس معروف آمریکایی، در دهان هولدن کالفیلد، قهرمان مشهور رمانِ ناتور دشتش گذاشته، بهشدت با شخصیت خود سلینجر در تناقض است، سلینجر سه سال بعد از نوشتن این رمان در سال ۱۹۵۳ گوشهنشینی اختیار کرد و روی از جماعت پنهان کرد.
سلینجر چنین نویسندهای بود، از آنها که آرزو داشتی دوست صمیمیات باشد و بعد از خواندن هر داستانش گوشی تلفن را برداری، کلی تعریف و تمجید کنی - از همان حرفها که ازش بیزار بود - و بگویی که داستانهایش میتوانند چه تأثیری بگذارند، که میتوانند زندگی آدم را عوض و به دو بخش قبل از خواندنِ آثار سلینجر و بعد از آن تقسیم کنند.
اما آقای نویسنده گوشش از این حرفها پر بود و به خلوت خودش برای نوشتن آنقدر احترام میگذاشت که بعد از مدتی قید داشتن خواننده را هم زد. خانهای بر فراز تپهای در کورنیش نیوهمپشایر در آمريکا خرید و در عزلت خودش شروع به نوشتن کرد.
تا این زمان سلینجر "ناتور دشت" (۱۹۵۱) را نوشته بود. کتاب کلی سرو صدا کرده بود و دیگر جوان و نوجوانی نبود که هولدن کالفیلد، قهرمان کتاب را نشناسد. هولدن به معنای واقعی کلام یک عاصی بود. یک نوجوان عاصی که از دست مدیر و ناظم و معلم و پدر و مادرش به ستوه آمده بود و تنها پناهگاهش دنیای معصومانۀ خواهران کوچکترش بود که هنوز آلودۀ اجتماع و زندگی اجتماعی نشده بودند. عصیانِ هولدن همه را مسحور خودش کرده بود.
شاید همین موفقیتِ رمان و سیل توجهات بود که سلینجر را ترساند. آنقدر که اگر میخواست از سر قضا از خانه خارج شود و در یکی از رستورانهای محلی غذا بخورد، ترجیح میداد دور از چشم مردم و در آشپزخانۀ رستوران کارش را تمام کند. فقط تصورش را بکنید که "ناتور دشت" در این ۶۰ سال، بیش از ۶۰ میلیون نسخه در جهان فروش داشتهاست. سلینجر تا سال ۱۹۶۵ "نه داستان"، "فرنی و زویی"، "تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران و سیمور: پیشگفتار" را منتشر کرد.
آقای نویسنده بعد از آن دیگر هیچجور معاشرت و تماسی را تاب نیاورد، به جهان اعلام کرد: "به آرامش رسیدم. انتشارات تهاجمی بود به حریم خصوصی من. من دوست دارم بنویسم. عاشق نوشتنم. اما فقط برای خودم و دلم."
همین و تمام و دیگر کسی آقای عاصی را ندید. آنقدر که بعضی وقتها بر سر وجودِ واقعی داشتن این نویسنده بحثها بود که به راه میافتاد. چندی ورد زبانها میشد تا این که زمزمهها کمکم خاموش میشد. کار به آن جا رسید که نه تنها دیگر کتابی در کار نبود، بلکه سلینجر حتا با چاپ مجدد تعدادی از داستانهایش، که در دهۀ ۱۹۴۰ و در مجلات مختلف چاپ شده بود، در یک مجلد مخالفت کرد و بعد هم با نوشتن هر جور کتابی، خاطرهای یا فیلمی از روی آثارش بهشدت برخورد کرد.
جلد داستان ناتور دشت سلينجر
حالا بعد از درگذشتِ نویسنده میگویند که ۱۵ نسخۀ دستنویس کامل از داستانها و رمانهای نویسنده موجود است. همه هم با حضور خانوادۀ پرجمعیت گلس که اولین بار در داستان "فرنی و زویی" و در مجلۀ نیویورکر ظاهر شدند.
میگویند زمانی که قاتل جان لنون، خوانندۀ افسانهای انگلیسی و ضاربِ رونالد ریگان را دستگیر کردند هر دو اعتراف کردند که تحتتاثیر کتاب "ناتور دشت" بودهاند. در این مورد پا از دنیای واقعیت هم فراتر رفته، حتا رد پای شورش بعضی از شخصیتهای فیلمهای هالیوودی را هم میتوان در ناتور دشت پیدا کرد.
این دسته از شورشیان نکتهای را از قلم انداختهاند. داستانهای سلینجر پر از شور زندگی است. سلینجر هر جا در داستانهایش روحیه کم میآورد، پای بچهای را وسط میکشید. نمونههایش فراونند. گفتوگوی سیمور گلسِ در فکر خودکشی با دختربچۀ داستان "یک روز خوش برای موزماهی" یا رابطۀ سرخوشانۀ "بِیب" با خواهر کوچکش، "متی" در داستان "غریبه" یا مثلاً آن جا که زویی دارد زور میزند و داد سخن میدهد و از ذن و بودا و کافکا و چی و چی مثال میآورد تا فرنی را از شر افسردگی خلاص کند، از پشت پنجره زل میزند به دختربچهای که بیخیال و سرخوش مشغول بازی با سگش است. سلینجر عاصی بود، اما قدر زندگی را هم میدانست. شاهدش همین ۹۱ سالی است که از خدا عمر گرفت.
هرچند سلینجر نویسندۀ بدقلقی بود، اما شاید ایرانیها در این میان بیشترین استفاده را، به دلیل نداشتن حق مؤلف، از آثار این نویسنده کردند. تمام آثار این نویسنده تا سال ۱۹۶۵ به فارسی ترجمه شدهاست:
"ناتور دشت"، ترجمۀ احمد کریمیحکاک، انتشارات امیرکبیر (پیش از انقلاب) و ترجمۀ محمد نجفی، انتشارات نیلا؛ "فرنی و زویی"، ترجمۀ امید نیکفرجام، انتشارات نیلا؛ "تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار"، ترجمۀ امید نیکفرجام، انتشارات ققنوس؛ "جنگل واژگون"، ترجمۀ بابک تبرایی و سحر ساعی، نشر نیلا؛ "هفتهای یه بار آدمو نمیکشه"، ترجمۀ امید نیکفرجام و لیلا نصیریها، نشر نیلا؛ "نغمۀ غمگین"، ترجمۀ امیر امجد و بابک تبرایی، نشر نیلا و "شانزدهم هپورث، سال ۱۹۲۴"، ترجمۀ رحیم قاسمیان، نشر نیلا.
جی. دی. سلینجر روز چهارشنبه، ۲۷ ژانویه، در سن ۹۱ سالگی و بر اثر کهولت سن درگذشت.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ دسامبر ۲۰۰۹ - ۱۰ دی ۱۳۸۸
رضا محمدی
محمدعلی عجمی، شاعری بود که سالها پیش در اوج جنگهای داخلی تاجیکستان، پس از سفری تاریخی به افغانستان، به ایران آمد.
او اولین شاعر تاجیک نبود که به ایران میآمد. قبل از او استاد بازار صابر و مؤمن قناعت هم به ایران آمده بودند. بعد از او هم خیلی شاعران دیگر تاجیک به ایران آمدند. اما هیچ کدام مثل او در جامعۀ ایرانی دوام نیاوردند و هیچ کدام مثل او نتوانستند زبان شعری خود را با زبان مرسوم در ایران نزدیک کنند و هیچ کدام هم مثل او در جشنوارهها و شب شعرهای مختلف در ایران حضور و درخشش نداشتند.
محمدعلی با رندی، ظرافت و مهربانی ذاتیاش خیلی زود در ایران مطرح شد و نمایی از شعر تاجیکستان برای مردم ایران داد. این دوبیتی او خیلی وقت در ایران زمزمه میشد که:
خوشا چشمی که بارانش تو باشی
خوشا باغی که ریحانش تو باشی
سمرقند و بخارا بی گزندند
اگر شاه خراسانش تو باشی
دوبیتی که با زیبایی و لطافت و سادگی پلی میزد بین شهرهای خراسان قدیم و الفتی که تاجیکستان را با ایران و افغانستان یگانه میکرد.
این مطلب اما در بارۀ محمد علی عجمی نیست. محمدعلی عجمی پس ازسالهای زندگی در ایران به تاجیکستان برگشت و یادگار او در تهران پسر جوانش رستم بود که در دانشگاه تهران دانشجوی ادبیات شد.
رستم تمام شور و شیدایی پدر را داشت. در پنهان شعر هم میگفت. اما همیشه زیر سایۀ پدرش زندگی میکرد. ما هم او را بیشتر به عنوان پسر آقای عجمی میشناختیم. پسر آقای عجمی سالها شعرهایش را مخفی میکرد و به جلسات شعر هم که میآمد، بیشتر راوی شعرهای پدرش بود.
اما "پریرو تاب مستوری" کی داشت؟ یکباره شعری از رستم دیدم منتشر شدهاست. شعری که خیلی زیبا بود، اما شکل شعرهای پدرش را داشت. انتشار شعر، شرم رستم را شکست و اینچنین بود که شعرهایش یکی یکی ازصندوقچۀ تنهاییهای شاعر بیرون آمدند. رستم شاعر بالید و خیلی زود راه خودش را نه تنها از پدرش، بلکه از همۀ شاعران تاجیک، بلکه حتا از همۀ شاعران زبان فارسی جدا کرد .
بعد از تو
به هیچ دنیایی وارد نشدم
بعد از تو دستهایم فلج شد
و سرم را به سینۀ واژگان گذاشتم
کتابی شدم که آخر نداشت
مرا هر شاعری زمزمه میکرد
برای خزان
درختی شده بودم
که نقّاشان به صورتم رنگ میپاشیدند...
از این نوع شعر در زبان فارسی خیلی کم میتوان یافت. به خصوص در بین نسلی که رستم با آنها بالیدهاست. شعر رستم، چنانکه از این شعر میشود دریافت زبانی روان ،عاطفی و لطیف دارد. و وقتی کتاب رستم با عنوان "بگو دوستم داری / فقط آهسته بگو، که مرا خواهند کشت..." همین چند روز پیش در تهران چاپ شد، معلوم شد که این رویه را تقریباً در اکثر شعرهایش حفظ کردهاست.
به جز زبان، آنچه شعرهای رستم را متمایز میکند، یادآوریهای او از تاجیکستان است و از فضای ذهنی که در تاجیکستان حاکم است. فضایی از حس بازگشت به گذشته و عشق به سرزمین آبایی و طبیعتستایی:
گاهی برای اجدادم دلم سخت میگیرد،
میخواهم برایم دعوتنامه بفرستند...
دوست دارم باد باشم و چشمانم ابر...
در شهر تو ببارم
آن وقت درختها عاشق خواهند شد
میدانم روزی خواهران پنبهچین سادۀ من
ستاره خواهند چید
و کاکلهای شرقیشان خوشههایی میشوند...
می دانم وقتی انگورها برسند
دنیا مست خواهد شد
و اجداد من هم دعوتنامه را خواهند فرستاد...
***
زیباترین کتابِ شرقشناسی،
تصویرِ چشمهای توست
فروردین ۱۳۸۶
***
و این کاکلها و چشمهای شرقی همچنان در شعرهای او سفر میکنند. مسافران جادویی که از روستاهای مادری که از لانههای موسیچه (قمری)ها و مزارع پرنشاط پنبه میگذرند، تا با آن همه بو و رنگ و شادی در هییت کلماتی برای شاعر از نو به دنیا بیایند.
وطن، سرزمین مقدسیست
که از چشمان خواهرم شروع میشود.
وقتی بادهای عاشق
در کاکلهای شرقیاش
به آرامش میرسند.
دریا دریا غمگینم
دریا دریا بیماهیام
***
خورشید را سنجاق میکنم
به گیسوان خواهرم...
اردیبهشت ۱۳۸۶
و البته بزرگترین فرق او با همۀ شاعران تاجیک یا حتا رویۀ معمول شاعران فارسی معاصر این است که وطنپرستی نوستالژیک او در چارچوب خاکی بسته محدودش نمیکند. تاجیکستان او، شرق شگفت او بخشی از زمین بزرگی است که محبوبش در آن زندگی میکند. زمین محبوب مرز ندارد. زمین محبوب زیباست و شاعر حتا روا نمیدارد که به مویی از این مسکن بزرگ محبوب، یا زمین محبوبهای بسیاری که هنوز مقدر او نشدهاند، آسیبی برسد.
دنیا جغرافیایی نمیشناسد
دلها بیمرزند
و جهان گویا گوییست
در دستان تو که دست مهربانت را
بر سر هر پنج اقیانوس کشیدهای
و دلواپس همیشۀ انسانی
***
تمام دنیا پر از واژههاییست
که خدا را دوست دارند
تمام کوهستانها پر از بادهاییست
که گیسوان تو را دوست دارند
و دوست داشتن در شعر رستم تنها حسی نیست که در قالب کلمات ظاهر شده باشند. دوست داشتن همه چیز در زندگی و شعر اویند. دوست داشتنی که بین محبوب و مادر- وطن و انسان در سیلان است. خواننده را می برد به غزل، غزلهای سلیمان در عهد عتیق که در آن محبوب از جسمیت و نوعیت برمیآید. خواننده را میبرد به شعرهای ریتسوس که خود نوشتهای شاعرانهای از عشق و انسانیتاند و بالاخره به شعر نزار قبانی که پر از زلالی و کودکیاند. اما رستم از این زلالی کودکانهاش هم آگاه است و هم به آن فخر میفروشد.
من توان گریه کردن را دارم
توان غرق شدن را...
دوست دارم
با زبان کودکان هفتساله با تو حرف بزنم
چون کودکان هفتساله که پاکند
و هنوز دروغ را یاد نگرفتهاند
با تو حرف بزنم...
کودکی که همواره در شعر او هست و او رابر سر زانوی مادرش، در تصاحب کردن محبوب و در فرو رفتن از قالبی به قالب دیگر، از کودک به سرباز از سرباز به باد از باد به برف و از برف به پرنده همراهی میکند:
وقتی دستانت را میگیرم،
به غروبی...
به پرندهای...
به سُرودِ سپیدی میمانم
که بر من ماه سفر میکند.
شکلِ ساحل میشوم
بر من خون سفر میکنَد
ستاره میشوم
بر من شب سفر میکنَد.
و این عشقورزی زلال بالحن کودکانۀ شاعر شیرینتر میشود.عشقی که جهان تازۀ طبیعتستیز، جهان تازۀ مرزساز، جهان تازۀ قوانین و سربازان و سیمهای خاردار بزرگترین دشمنانشاند. و این بدخواهان تازه، جای بدخواهان سنتی شعر فارسی، جای رقیب آزارفرما و مفتی و محتسب و مفتّش را نگرفتهاند، بلکه در کنار آنها ردیف تازهای از مزاحمان را به وجود آوردهاند. مزاحمانی که حتا از هراسشان نمیشود بلند گفت "دوستت می دارم".
بگو دوستم داری
تا زیر پوستم دهکدهای
از عشق بسازم که
کودکانِ باد در آن برایت
سیب تعارف کنند
محبوب من!
بگو دوستم داری
قلبم را تمدید میکنم
بین چشمانمان مرز هیچ کشوری وجود ندارد
سربازان نمیتوانند
ما را از سرزمینمان جدا کنند
عزیزم! لبخند بزن
مژگان تو شناسنامه ام خواهند شد
و من برای هر کدام
هزاران ستاره هدیه میآورم
هزاران قطره ابر میخرم
میخواهم دوباره زنده شوم
و دلم را با آفتاب تقسیم کنم...
با دریاهای دنیا شهری می سازم که
در خیابانهایش ماهیان گل می شوند
و امواجش گوشوارهات...
بگو دوستم داری
فقط آهسته بگو
که مرا خواهند کشت...
"تمدید کردن" مقولهای است از روزگار ما. وقتی کسی در کشوری دیگر زندگی میکند، هر چند وقت ناچار است اقامتش را در حضورپاسبانان تمدید کند. سربازان نشانههای جدایی ممالکند و شناسنامه نماد هویت جمعی تازهای که کودک دل شاعر همۀ آنها را به سخره میگیرد و اینها وقتی جدیتر میشوند که شاعر در بارۀ گذشته حرف میزند و کودک دل او با همان لحن زلال، غریبانگی را نمیتواند در سرزمین آبایی به جدیت بگیرد .
من که غریبم٬ چرا بهانه نسازم؟
مثلِ غریبان چرا ترانه نسازم؟
آه... چگونه؟ پرندگانِ مهاجر!
شعرِ غمینی به یادِ خانه نسازم
خانۀ من! سنگها زدند به بالم
تا سَرِ بامِ تو آشیانه نسازم
میل کشیدند چشمِ بیگنهَم را
تا پس از این، شعرِ عاشقانه نسازم
بال گشودم به آسمانِ بلندت
تا زِ تو تنها به آب و دانه نسازم
بال نبندم، به خستگی ننشینم
تا زِ تو تقدیرِ جاودانه نسازم
شادی، پیکی به سوی من نفرستد
تا دلِ خود را سویت روانه نسازم
گرچه تو محتاجِ شعر نیستی… امّا ـ
بر سَرِ دوشَت نگو که لانه نسازم
این کودک در غزلهای او به زبانی فصیح صحبت میکند. زبانی خیلی خراسانی با همان سکتههای ملیح و اشارات زیرکانه. و او در این خراسانی بودن خیلی هم مصر است. با همان دعوای علامه اقبالی که "امت واحده از شرق به پا خواهد خواست" و ملت شرقی عالم میتوانند از سر، بیرق سربلندی بر افرازند، اگر یگانه باشند. و در این بین ایران و افغانستان و تاجیکستان، سرزمین واحدی است که به دروغ چند تکه شده و لاجرم روزی یگانه خواهد شد و چون نگینی از زمرد این وجود یگانه خواهد درخشید.
تاجیکِ تاج بر سر و افغانِ بیفغان
همکاروان شدهست و به ایران رسیدهاست
نجوای "دوست، دوست"، رسیده به گوش دوست
آواز "یار، یار"، به یاران رسیدهاست
***
دل تو جغرافیای مردم من است
سیحون اشکبار!
این اوّلین بوسه ام نیست
پیشانی من هنوز مرزها را نمیشناسد
***
آغوش وا کن ای وطن! ای مادر وطن!
ما کودکان گمشدهات در سه کشوریم
تفتیده برفِ قلّۀ پامیرمان ز تب
جیحون دیدۀ ترمان را کجا بریم؟
چون آسمان ابری و چل تکّۀ توئیم
یک روح اشکبار ولی در سه پیکریم
مهتاب، خوشه-خوشه، پراکنده شد ز شرق
باید یکی شویم و در آیینه بنگریم
***
ای ملت! چشمتان روشن
برخاست نوای بلبل از گلشن
و بالاخره این که اولین کتاب رستم عجمی (آیمحمدف) نشان از ظهور شاعری تازه میدهد. شاعری با سیاق، جهان فکری و حال و هوای خودش که اگر نه در شعر شاعران جوان فارسی، در شعر امروز تاجیکستان متفاوت است. و حد اقل اینکه در ایران چندان درخشیدهاست که حالا شاعران جوان پدرش را با نام او، یعنی "پدر رستم عجمی" یاد میکنند و بدون شک رستم این قابلیت را دارد که بیشتر از این جهان تازهیافتهاش را گسترش دهد و مژدۀ روزی تازه در شعر فارسی باشد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ دسامبر ۲۰۰۹ - ۲۳ آذر ۱۳۸۸
بشیر سخاورز
در ماه محرم سال ٩١٠ قمری با وجود دشواریهاى راه، حملات پی در پی ازبکها، خطر دزدان، نبود مواد غذایی، نداشتن خیمه، نبود خوابگاه مناسب و بسا رنج دیگر، ظهیرالدین محمد بابر خودش را با سپاه معدودش تا کوهدامن کابل میرساند و هنگام عبور از "تنگۀ هوپیان"، چشمش در آسمان به ستارۀ روشنی میافتد.
آخر شب است و آسمان زیبای کابل خوشههای ستارهها را مینمایاند و در میان آن ستارهها، ظهیرالدین بابر ستارهاى را از همه روشنتر و زیباتر مییابد و از افسر نزدیکش که در کنارش است، میپرسد:
- من ستارهاى را به این روشنایی ندیدهام. آیا این ستارۀ سهیل نیست؟
همراهش به آسمان به دقت نگاه میکند و پاسخ میدهد:
ـ شاها، شاد باش که ستارۀ بخت و امید، سهیل زیبا به سوی تو لبخند میزند. این را به شگون نیک بپذیر.
در آستانۀ شهر کابل، ظهیرالدین محمد، دگرگونى هویت را در خود دیدهاست و او به جای آنکه به عنوان یک مهاجم خودش را معرفی کند، جامۀ یک شاعر را به تن میکند و مىخواهد کابل را از دید یک شاعر بررسی کند: "ما در چمن "آقسرای" در "قرهباغ" متوقف شدیم. سربازان "خسرو شاه" که با ما پیوسته بودند، نظم را مراعات نمیکردند؛ سرانجام یکی از جنگجویان را به جرم اینکه جعبۀ روغنی را از مردم کابل دزدیده بود، تا آن حد زیر شلاق گرفتیم که او در زیر ضربات شلاق جان داد."
ظهیرالدین محمد بابر، پادشاه گورکانی
شگفتا، فرمانروایی از تبار دو خونآشام بزرگ، یکی تیمور لنگ و دیگر چنگیز خان، به جای آنکه مطابق رسم این دو مرد خونخوار، حین رسیدن به کابل شروع به قتل بیگناه و باگناه شهر کند، نخست یکی از سربازان خودش را قربان آستان کابل میکند. شرحی که از کابل مىدهد، بیشتر به شرح شاعرانه میماند که شاعری شهر زیبایی را تعریف میکند: "ولایت خُرد و زیباییست که شکل مستطیل را دارد و از هر دو جانب شرق و غرب به کوه پیوسته است.
قلعۀ بزرگ کابل در دامنۀ کوه است و به دلیل آنکه شاهی در وسط چهار دیوار آن بنای بزرگی را ساخت، تمام کوه را به نام شاه کابل مینامند. در دامنۀ کوه درختان میوه وجود دارد و در زمان عمویم "الغ بیگ میرزا"، معلم او که اسمش "ویس اتاکا" بود، نهری را در دامنۀ کوه بنا کرد، تا به درختان میوۀ آب برساند. در پایان نهر، باغی به نام گلخانه است که محلی گوشه و زیباییست که عاشقپیشگان در آنجا عشق میورزند."
همین که بابر وارد کابل میشود، بجای آنکه مطابق رسم جهانگشایان در مورد برخوردش به عنوان یک مهاجم حرف بزند، شروع میکند، به تعریف زیبایی کابل و سرودن شعر تا استقبالی از این زیبایی باشد. اما آیا بابر به راستی یک مهاجم بوده؟
غاصب اصلی کابل شخصی است که "مقیم" نام دارد و این همان آدمی است که عبدالرزاق میرزا، فرزند الغبیگ، نوادۀ ابو سعید میرزا را که کابل و زابلستان جزء امپراتوریاش بود، ازکابل میراند، قلعۀ شاهی کابل را به تصرف میآورد و خود را حکمروای کابل مینامد.
اما "مقیم" هم از کابل یا زابلستان و یا محیطی که ما آن را امروز افغانستان مینامیم، نیست؛ زیرا که او هم یکی از مغولانی است که با سپاه هزاره به کابل تاخته، عبدالرزاق میرزا را از شهر رانده و خواهرش را به زنی گرفتهاست. بارى، گسترۀ نفوذ او هم دورتر از قلعۀّ شاهی نیست و این خود باعث ایجاد خلاء قدرت شده و بارآور بی امنی ها در شهر کابل.
ظهیرالدین محمد نخست دَرِ سخن را با مقیم میگشاید و به جای جنگ کردن، مقیم حاضر میشود تا قلعۀ شاهی را ترک کند تا با خانودهاش جان سالم ببرد، به شرطی که سپاهش را تحویل بابر بدهد، تا به ارتش بابر بپیوندد. در جریان رسیدن به این تفاهم اغتشاش بزرگی در شهر کابل اتفاق میافتد که سپاه بابر برای جلوگیری از آن قاصرند. در همین زمان بابر خود مأمور فرو نشاندن اغتشاس که باعث چور و چپاول شده، میگردد و راهی را که او انتخاب میکند، این است تا عدهاى از دزدان را به دار بکشد. در نتیجه فتنه خاموش میشود.
این دومین بار است که بابر اقدام به کشتن میکند، زمانی که به کابل رسیده. اما هر دو کشتار به خاطر حفظ امنیت کابل و راحتی مردم است و این حکمروا سر آن را ندارد تا مانند دیگر مهاجمها باعث ترس و تشویش در میان مردم گردد. زیرا که او به کابل دل باخته است.
بابر به عنوان یک شاعر داخل کابل میشود و نخستین کاری که میکند، به رسم شاعران از شراب خوب کابل که بارها وصفش را در کتابش آورده، مست میکند، شعر لسانالغیب حافظ را مىخواند، مانند شاعر، زیبایی کوه و دمن را از چشم میگذراند و شهری را مییابد که درخور حکمروایی شاعر است.
ظهیر در واقع به کشوری پناه آورده که از همان روز نخست با آن پیوند عاطفی بر قرار کردهاست. این پیوند عاطفی باعث میشود که او کابل را مأمن و میهن خودش خطاب کند:
"در آخر ربیع الاول، به عنایت و مرحمت خداوند، یک بار دیگر پادشاهی کابل و غزنه را به دست آوردم."
توجه کنیم که بابر بر "یک بار دیگر" تأکید داشتهاست. رسیدن به کابل تعبیر رؤیای قشنگیست؛ رؤیایی که بعدها در سفرهای هند در تب اشتیاق دیدن این رؤیا برای یک بار دیگر میسوزد و اگر مأموریت رفتن به هند کار اجباری برایش نبوده باشد، کار درخور ذوق و توجه او نیست و بارها هنگام دوری از کابل آرزو میکرده که کاش میتوانست در کابل باشد.
ظهیرالدین در سن ٢٣ سالگی وقتی به کابل آمد، دیگر فرغانه و سمرقند را از خاطرش زدود و اگر گاهی به هند تاخت، آن هم به قصد آوردن ثروت هند به کابل و اِعمار کابل بود. در مقایسۀ سمرقند با کابل به تکرار گفت که: "هر دو جای چهار فصل مشخص و جداگانه دارند. در سمرقند و کابل برف به وفرت میبارد. هر دو مناطق زیبا هستند، اما آب و هوای کابل به تناسب سمرقند بهتر است."
و در مقایسه با هند، هر زمانی که در یادداشتهایش مینویسد، هند را دور از زیبایی طبیعی، آب و هوای گوارا و میوههای خوشمزه میبیند و نمیتواند بفهمد که چرا بعضی از شاهان به شمول محمود سبکتگین بارها به هند رفتهاند، در حالی که ملک زیبای کابل را نمیشود ترک گفت. در این یادداشتها بابر با صراحت میگوید که رفتنش به هند فقط یک علت دارد و آن آوردن غنایم و ثروت هند است به کابل، تا کابل را اعمار نماید.
به زعم بابر، کابل زیبا با وجود همۀ برتریاش بر بسا جاهای دیگر، جای فقرزدهایست که میشود با ثروت هند بهترش ساخت. بابر بنا به گفتۀ خودش، به میهن زیبا، اما فقرزدۀ خود آمدهاست و مىخواهد در آن چهارباغها، نهرها، عمارتهاى زیبا و جادهها اعمار کند. ظهیرالدین میداند که اگر محمود سبکتگین خودش را شاه غزنه مینامد و به خودش حق میدهد که از این قلمرو به حساب آید، او هم همین حق را دارد که خودش را شاه کابل بداند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ دسامبر ۲۰۰۹ - ۲۳ آذر ۱۳۸۸
امید آرام
آخرین باری که کنار ساحل جنوبی دریای خزر در شمال ایران قدم میزدم، ماهیگیرانی مشغول صید بودند. چند کشتی در دریا لنگر انداخته بودند و ساحل هم پر بود از انواع و اقسام آشغال، پلاستیک و قوطی که موج دریا آنها را به ساحل پرت کرده بود.
همان جا رودخانهای جاری بود که آبی تیره داشت و در محل تلاقی رودخانه و دریا هلالی تیرهرنگ تشکیل شده بود. تیرگی آب رودخانه از انتقال فاضلاب شهری و تخلیۀ مواد زائد کارخانههایی حکایت داشت که در حاشیۀ رود قرار داشتند.
فریاد ماهیگیرانی که همان حوالی مشغول صید بودند، بلند بود که دریا خسیس شده و روزی آنها را نمیدهد و صیدشان هر روز کمتر از پیش میشود.
این داستان تلخ بزرگترین دریاچۀ جهان است که هر روز به گوش میرسد. ماهیگیران زیادی بیکار شده و کار صید را کنار گذاشتهاند.
از تعداد ماهیان خاویاری به طرز غمانگیزی کاسته شدهاست. خاویار گرانترین غذای دنیاست و ۹۰ درصد خاویار مصرفی دنیا از این دریا به دست میآید.
میزان صید ماهیان خاویاری به شدت کاهش یافته و ایران اعلام کرده که در صورت ادامۀ این وضعیت تا دوازده سال دیگر نسل ماهیان خاویاری منقرض خواهد شد. ذخایر ماهیان کیلکا نیز به سرنوشتی مشابه دچار شده و جمعیت آنها بیش از چهل درصد کاهش یافتهاست.
کاهش کیلکا که غذای فُکهای خزری است. یک بیماری ویروسی، آژیر خطر را برای فک ها به صدا در آوردهاست. گزارشها نشان میدهد که تعداد فکهای خزر یک قرن پیش یک میلیون قلاده بود به حدود یکصد هزار قلاده رسیدهاست.
فکهای خزری کوچکترین گونۀ فک در دنیاست و محل تولد و زادآوری آنها در قسمتهای یخزده و کمعمق شمال دریای خزر است. زندگی این جانور خزری اکنون به دلیل شکار بیرویه، بیماری، تخریب زیستگاه و کمبود غذا، در معرض خطر است.
یاد حرفهای دوستی میافتم که میگفت دریا این توانایی را دارد که آلودگیها را ترمیم و خود را بازسازی کند، اما گویا گاهی وسعت و دامنۀ آلودگیها به گونهای است که این توانایی برای دفع آن کافی نیست.
البته، این گوشهای از آسیبهای خزر است که نشان از آن دارد که چرخه زندگی در خزر دیگر مثل گذشته نیست.
ورود مواد زائد و آلودۀ شهری، اکتشافات نفتی درکشورهای همجوار هم از مهمترین عوامل بحران زیستمحیطی خزر است.
بخشی از مشکل خزر همین آلایندۀ هایی است که از شهرهای حاشیۀ خزر وارد این دریا میشود. بخش دیگر این آلودگی مربوط به بهرهبرداری از میدانهای نفت و گاز است که در این سالها توجه جهان را نیز به خود جلب کردهاست.
برنامههای کشورهای آذربایجان، ترکمنستان، قزاقستان برای اکتشاف نفت و انتقال آن به اروپا به نتیجه رسیدهاست و ایران نیز به زودی کار اکتشاف نفت را آغاز میکند.
روسیه، دیگر همسایه خزر، اگرچه فعالیت چندانی برای یافتن نفت در ساحل خود نکرده، اما حجم آلودگی کارخانجات صنعتی حاشیۀ رود ولگا که به دریای خزر میریزد، کمتر از نفتی نیست که همسایگان دیگر به این دریا میریزند.
Mnemiopsis leidyi - شانهدار مهاجم
مشکل خزر فقط اینها نیست. ده سال پیش جانداری کوچک به نام Mnemiopsis leidyi - که در فارسی شانهدار مهاجم نام گرفته- وارد خزر شد. این جاندار مزاحم مشکل خزر را دوچندان کرد.
این شانهدار خزر موجودی ژلهمانند است و اندازۀ آن بیشتر از پنج میلیمتر و حد اکثر شش سانتیمتر است. این جاندار از جانوران بسیار ریز و لارو (نوزاد) ماهی تغذیه میکند. تجمع این جاندار در آبهای عمیقتر در ساحل ایران است و باعث شده تا تعداد ماهیان کیلکا به شدت کاهش پیدا کند.
کاهش شدید ماهیان کیلکا علاوه بر کاهش شدید صید این ماهی و بیکاری صیادان، حیات ماهیان خاویاری را نیزبه خطر انداختهاست، زیرا کیلکا یکی از منابع غذایی ماهیان خاویاری است.
این تنها علت کاهش شدید ماهیان خاویاری خزر نیست. بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوری غیر از ایران و روسیه، سه کشور دیگر نیز به جمع مهمانان سفرۀ خزر اضافه شدند. این سه کشور که اقتصادی شکننده و دولتی داشتند، غیر از تلاش برای اکتشاف نفت، بر سر صید ماهیان خاویاری با هم مسابقه گذاشتند.
در سالهای اول بعد از فروپاشی شوروی، به دلیل بههمریختگیهای سیاسی و اجتماعی، کشورهای تازهاستقلالیافته تور خود را پهن کرده بودند و بیحساب و کتاب، قانونی و غیرقانونی (قاچاقی) ماهی خاویار صید میکردند. البته، خیلی زود صدای سازمانهای بینالمللی بلند شد و کشورهای حاشیه ناچار شدند به سهمیۀ تولید و صادرات خاویار پایبند بمانند. البته، تمکین کشورهای حاشیۀ خزر به قوانین بینالمللی مانع از فعالیت صیادان غیرقانونی نیست و صید قاچاق هنوز تهدیدی جدی برای ماهیان خاویاری به حساب میآید.
با بحرانی شدن وضعیت محیط زیست خزر، سازمان ملل ده سال پیش برنامهای را با همکاری پنج کشور ساحلی خزر آغاز کرد. هدف این برنامه کمک به بهبود آب و هوا، پاک کردن ساحل از آلودگی، حفظ تنوعی زیستی، کنترل گونههای مهاجم و کاهش مواد سمی ماندگار در این دریاست.
بعد از تحقیق گسترده در پنج کشور حاشیۀ خزر، یک سند حقوقی محیط زیستی به امضا رسید و کشورهای حاشیۀ خزر توافق کردند برای حفاظت از این دریا با هم همکاری کنند.
حالا که دارم از کنار ساحل خزر برمیگردم، یاد اختلافاتی میافتم که پنج کشور ساحلی خزر بر سر رژیم حقوقی و میزان سهم خود از این دریا دارند و برای همین تا به حال نتوانستهاند به توافق برسند.
از خودم میپرسم، آیا اجرای توافق حفاظت از خزر بدون تعیین رژیم حقوقی و توافق در باره میزان سهم هر کشور عملی است یا آنکه برای نجات خزر باید منتظر ماند تا این پنج کشور به توافقی دستهجمعی بر سر سهم خود از خزر برسند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ نوامبر ۲۰۰۹ - ۳ آذر ۱۳۸۸
رضا محمدی
رنگین شبرغانی، استاد دمبوره
قرنها پیش جوگیها در سفرهای بدون مرزشان به افغانستان آمدند.هیچ کس نمیداند دقیقا چه وقت؟ یا چطور؟ اما همه میگویند که آنها سالها پیش به این مملکت آمدهاند.هیچ کس نمیدانست آنها کجا میخوابند؟ کجا بچههایشان را به دنیا میآورند و کجا با هم دیگر جمع میشوند؟
اما آنها بودند که همیشه اولین و تازهترین خبرها و کشفهای دنیا را یا حداقل خبر کشفها را برای مردم افغانستان میآوردهاند. مثل مسافران جادویی که خبرهای سرزمینهای راز و رویا و جادو را با خود حمل میکردهاند.
شاید آنها در ابتدا خیمههایی همراه داشتهاند یا شاید هم بدون خیمه در بیرون شهر جایی بیتوته میکردهاند و روزها برای انجام کارهای جادوییشان به شهرها میآمدهاند.
اولین بار، امیر حبیبالله خان پادشاه افغانستان تصمیم گرفت آنها را ساکن کند به این ترتیب محلهای را در کابل ساخت و آن را خرابات نام نهاد. به همین شکل در باقی شهرهای افغانستان نیز کم و بیش جوگیها محلهای برای خویش دست و پا کردند. و این گونه روح مسافر آنها در چارچوب دیوارهای شهری مجبور به قرار گرفتن شد.
این جوگیها به سه گروه تقسیم میشدهاند. لولیها، که کارشان رقص و موسیقی بود. کولیها، که دستبند یا چوری و گوشواره و چیزهای تازه و عموما زیبا را با خود میآوردند و میفروختند؛ و جوگیها که طالع میدیدند و فال میگرفتند و اعضای جادویی بدن حیوانات را برای درمان عشق و رفع اندوه تجویز میکردند و بعضیها نیز مردان تشنه اندام زنانه را به کام میرساندند.
اما در افغانستان همه آنها برای عامه مردم جوگی شناخته میشدند چنانکه در ایران همه آنها را کولی میگویند.
ازین چند گروه تنها گروه اول چهاردیواریهای اجباری حکومت را قبول کردند و بعضیها نیز برای موسیقی و طرب و رقص به دربار و مجالس اعیان و اشراف راه یافتند.
ازین گروه خیلیها نام و هویت خود جوگی گریشان به فراموشی رفت و هویت و لباس نو یافتند. اما کسانی هستند که تا هنوز نام و هویت جوگیشان را با خود دارند و حتی به آن افتخار میکنند.
رنگین، استاد دمبوره افغانی (نوعی ساز محلی یا تنبوره) مشهورترین آنهاست که در افغانستان به شاه جوگیها معروف است. نوارهای رنگین خانه به خانه میگردد و دمبوره او نقل بسیاری از محافل کوچک و بزرگ است. رنگین هیچ تشریفاتی ندارد. برای او نواختن در مجلس اعیان و بینوایان فرقی نمیکند. همواره دمبورهاش را با خود دارد و حتی اگر در خیابان از او خواسته شود دمبوره بنوازد با تواضع و عشق و بیدریغ دمبورهاش را به بغل میگیرد و تارهای جادوییاش را میلرزاند.
رنگین در شهر کوچک شبرغان در شمال افغانستان زندگی میکند و به ندرت پیش آمده است که به سنت آبایی سفر کند. اما تازگیها نام رنگین دوباره مطرح شد. این بار نه به خاطر دمبورهاش یا جایزه گرفتن و برنده شدنش در فستیوالهای مختلف موسیقی بلکه به خاطر هویت نامعلومش .
قضیه ازین قرار بود که در فستیوال کشوری دمبوره نوازان در افغانستان رنگین با درخشندگی همیشگیاش نفر اول شد و جایزه نفر اول، سفری دو هفتهای با تمام امکانات به ازبکستان بود. به رنگین گفتند پاسپورتش را بیاورد تا ویزای ازبکستان را بگیرند و رنگین وقتی به اداره پاسپورت رفت با مشکل عجیبی مواجه شد. او تذکره یا شناسنامه نداشت. نه او که حتی در دفتر ثبت احوال نفوس، پدر و پدرکلانش نیز هیچ کدام تذکره نداشتهاند. اصلا برای او که نسلها در افغانستان زیسته بود در کتاب ثبت احوال هیچ ریشهای ثبت نشده بود.
هیچ کدام از اجداد و خویشان او نیز هیچگاه درخواست تذکره و ثبت در دفتر چه ثبت احوال را نکرده بودند. تمام مردم افغانستان او و اجداد موسیقیدان او را در افغانستان و جزیی از افغانستان میشناختند، اما او هیچ ثبوت دولتی برای این هویت نداشت. همه شهر دست به کار شدند اما از دست هیچکس کاری به لحاظ قانونی برنمی آمد.
رنگین شبرغانی میخواست به سفر برود و برای سفر احتیاج به پاسپورت داشت و برای پاسپورت احتیاج به تذکره یا شناسنامه...
او برای پیدا کردن ریشهاش، به این امید که شاید یکی از خویشان یا اجداد او در پایتخت ثبت شده باشند به کابل رفت. اما در هیچ کدام از دفترهای ثبت احوال نامی از او و خویشاوندان و نیاکانش ثبت نشده بود.
رنگین و در کنار او مسئولین فستیوال، دست به دامان وزیر خارجه افغانستان شدند که از قضا او نیز رنگین نام داشت (رنگین دادفر سپنتا).
با وساطت رنگین وزیر، رنگین دمبوره نواز صاحب پاسپورت شد و اولین جوگی بود که نامش در تاریخ دفتر ثبت احوال ثبت میشد.
شاه جوگیها بالاخره ، در قید ثبت هویت اسیر شد و با پاسپورت افغانیاش به ازبکستان رفت و پس از آن این دفعه برای زیارت خانه خدا ویزای عربستان را گرفت و به حج رفت و به این ترتیب حاجی رنگین دمبورهچی به عنوان شاه جوگیها وجود رسمی مرزها را به رسمیت شناخت. اما این عمل شاه جوگیها به هیچ وجه مورد پسند دیگر جوگیها قرار نگرفت. بسیاری از آنها به دیدن رنگین از حج برگشته نرفتند و به نحوی او را از جرگه جوگیها خارج کردند و حالا مدتهاست که او را به شادیها و غمهایشان مهمان نمیکنند و با او نمیگویند و نمینشینند و نمیخندند.
مسئولین دفتر سیاسی سازمان ملل در افغانستان (یوناما) به سراغ دیگر جوگیها رفتند تا برای بستن راه تکرار این مشکل نام آنها را نیز در دفتر احوال نفوس ثبت کنند. اما نمایندگان جوگیها در چندین نوبت اجتماعشان نتوانستند این بازی را بپذیرند و همه در تمام دفعات، کارمندان مُصِر یوناما را ناامید برگرداندند.
آنها شهروند جهان بودن را با شهروند افغانستان بودن عوض نکردند ولو به این قیمت که هیچگاه نتوانند حاجی شوند یا جایزه سفر به کشور خارجی را بگیرند. یا به هر صورت ممکن بپذیرند طبق قانون از مرزی به مرز دیگر بگذرند.
حالا این شهروندان جهانی افغانستان، همچنان بی پروای پاسپورت سفر میکنند و ماموران اداره مهاجرت نمیدانند اگر آنها را دستگیر کنند باید به کدام کشور برشان گردانند.اصلا آنها مال کدام کشورند؟ تنها از میان همه آنها یک نفرست که امروزه صاحب کشوری است. بهترین دمبورهنوازان، شاه مطرود جوگیها ، رنگین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ اکتبر ۲۰۰۹ - ۵ آبان ۱۳۸۸
مهتاج رسولی
اگر تصور ما از غار همان باشد که در قصههای مادربزرگ میآمد، و انسان راه گم کرده ای در آن پنهان شده بود تا دیو، شامگاهان از راه نرسیده بگوید "بوی آدمی زاد میآید"، یا غاری که انسان اولیه در آن میزیست، آنگاه غار علیصدر را باید به کاخی بزرگ مانند کرد که از آن پادشاهان است.
غار علیصدر بزرگ است با عظمتی باور نکردنی. عظمتی که استالکتیتها بدان رنگ افسانهای زده اند. تمام این عظمت مربوط به سقف غار است که مانند تالارهای بزرگ با سقف بلند، همراه با قندیلها و چلچراغها به نظر میرسد. این غار بر دریاچهای پر آب استوار است که فقط با قایق میتوان از آن عبور کرد. طبیعت در اینجا فضایی خارج از تصور آدمی ساخته است.
جادۀ همدان را که در مینوردیم در دوراهی لالجین به تابلویی بر میخوریم که سمت و سوی غار علیصدر را مشخص میکند اما اعلام نمیکند که چند کیلومتر باید رفت تا به غار رسید. اگر نوشته بودند ۷۰ کیلومتر تا مقصد باقی است شاید نفسی تازه میکردیم و بعد راه میافتادیم. البته در بازگشت متوجه میشویم که اگر از رَزَن سمت کبودرآهنگ رفته بودیم، مسیر نزدیکتر و شاید بهتری را طی میکردیم.
راه طولانی است و مسافر بی خبر وقتی به لالجین میرسد تصور میکند به غار نزدیک شده است اما این طور نیست. بعد از لالجین هم شاید فقط یک تابلو به مسافران بگوید تا اینجا درست آمده اید. از لالجین تا گلتپه کلی راه است. نمیدانم چقدر. تابلو نداشت یا ندیدم. پس از گلتپه در دوراهی منتهی به غار، دم ایستگاه پلیس، نیش ترمزی میزنیم که فاصلۀ باقی مانده را بپرسیم اما مرد جوان امان پرسش نمیدهد. فریاد میزند "ده کیلومتر!"
معلوم نیست نصب چند تابلو که فاصله تا مقصد را نشان دهد چقدر هزینه دارد که اداره پلیس راه نه، مسئولان غار علیصدر از آن سر باز زدهاند. در حالی که غار علیصدر بنا به گفته برخی راهنمایان داخل غار، روزانه بین ده تا بیست هزار بازدید کننده دارد.
جمعیت مثل مور و ملخ در محوطۀ نه چندان وسیع غار وول میخورند. رستورانها و چایخانهها و فروشگاهها و بستنی فروشیها و پارکینگ و محوطه، همه جا در آن هوای سوزان تابستان از جمعیت پر است. مهمانسرای جهانگردی فعلا اتاقی ندارد و در رستوانش هم، ساعت یک بعد از ظهر بیشتر غذاها ته کشیده است.
صف بلیت، در فاصلۀ بین پارکینگ و سالن ورودی، غلغله است. قبل از سالن انتظار بالاخره کیوسکی پیدا میکنیم که بروشور راهنمای غار را ارائه میدهد. بروشوری که اطلاع به درد بخوری توی آن نیست. تذکر داده میشود که بازدید از غار دو ساعت طول خواهد کشید و چون در داخل غار سرویس بهداشتی وجود ندارد بهتر است مسافران، بخصوص آنها که بچه دارند، آمادگی پیدا کنند. وقتی میخواهیم وارد شویم متوجه میشویم بلیتها ساعت و سئانس معینی دارند و باید دو ساعتی در سالن انتظار بکشیم تا نوبت به ما برسد. با اینهمه موقع وارد شدن جمعیت هجوم میآورد و در انتهای سالن، مسیر ورود به غار را باشتاب و هیاهو طی میکند.
ورودی غار از درون ساختمانی است که هیچ به آن نمیآید ورودی غار باشد. بیشتر به یک بنای اداری تازه ساز شباهت میبرد. صف سوار شدن دست کمی از صف خرید بلیت ندارد. مسافران درون سالن نشسته و ایستاده اند. درست است که آنها از نقاط مختلف ایران آمده اند، اما همگی تقریبا از قشرهای پایینی جامعه.
محوطه غار هم حکایت از همین دارد. بسیاری از آنها بساط خود را پهن کردهاند و قوت لایموت را همانجا صرف میکنند. بسیاری نیز از چادرهای صحرایی محوطه استفاده کرده اند و در گرمای کشنده تابستان یکی دو شب در همانجا زندگی و پخت و پز میکنند. نمیدانم این یکدستی جمعیت از سر اتفاق است یا علت دیگری دارد ولی میدانم در ایران اتفاق عجیبی افتاده است.
مردمان اعماق، با این سطح از درآمد و دانش، عطش سیری ناپذیری برای دیدن و سیاحت پیدا کرده اند. هنگام تعطیلات نوروز برای اولین بار در ابیانه به این تشنگی برخوردم. باغ فین کاشان این تصویر را کامل کرد. تمام باغ از جمعیت پر بود و جایی را نمیشد دید. ناگزیر عطای دیدن باغ را به لقای آن بخشیدم و بیرون آمدم.
اما در اینجا در غار علیصدر که هیچ گاه ندیدهام، نمیشود عطا را به لقا بخشید. چهارصد کیلومتر راه را کوبیدهام که همین را ببینم. تا دهانه ورودی غار صدمتر و بیشتر راه است ولی به خاطر ازدحام، طولانی به نظر میرسد. ناچار مدتی در کنار دیگران در صف انتظار مینشینیم تا نوبت به ما برسد. خوشبختانه صندلی هم گذاشته اند.
مقابل ما، خانوادۀ بزرگی با یکدیگر گرم صحبت اند و فضای بسته را شلوغ تر کردهاند. به لهجهای حرف میزنند که ناآشناست. زن و مرد، خندان و شاد و بی خیال، آن هم در روزهایی که اوضاع ایران غم انگیز است و لب به خنده باز نمیشود، میگویند و میخندند.
به خودم جرأت میدهم و میپرسم:
- ببخشید این لهجهای که صحبت میکردید مال کجاست؟
- شهر بابک. ما از شهر بابک کرمان آمده ایم. خانم خانه که سر و زباندارتر و کنجکاوتر است وارد صحبت میشود. دوست همراه من مرا پس میزند و جا به جا میشود تا با خانم خانه وارد گفتگو شود. من گوش میشوم و شاهد گفتگو میمانم.
- عجب از شهر بابک تا اینجا آمده اید که غار را ببینید؟ مگر اینجا چه خبر است؟
ـ نه فقط غار را. تابستان است و تعطیلات. ما دو خانواده ایم. مجموعا یازده نفر. با دو تا ماشین راه افتاده ایم جاهای مختلف را میبینیم. قصد داریم به سرعین برویم و از آنجا به شمال.
تصور اینکه شش نفر آدم بزرگ در این هوای گرم در یک اتومبیل بنشینند و راههای دراز را طی کنند مو بر اندام من سیخ میکند. اما آنها ظاهرا عین خیالشان نیست.
ـ ماشاءالله خانواده پر جمعیتی هستید. در این سفر طولانی کجا میمانید؟ چه میخورید؟ کجا میخوابید؟ کجا حمام میکنید؟ هزینهتان خیلی زیاد نمیشود؟ پولش را از کجا میآورید؟
- توی پارکها چادر میزنیم. امروز ناهار نان و کشک خوردیم. کشک را سابیدیم، آب کردیم، نان تلیت کردیم و خوردیم.
با خودم فکر میکنم عجب غذای مقویای. نمیدانم کجا خوانده ام که سپاهیان نادر هم که تا دهلی را فتح کردند همین نان و کشک میخوردند.
ـ ولی حمام؟ حمام چه؟
خانم خانواده چادرش را مرتب میکند و میگوید در تهران منزل فامیلها حمام کردیم. هنوز یک هفته نشده است. وقتی احتیاج پیدا کنیم حمام هم پیدا میشود.
قایقها از آن سو میآیند. مسافران قبلی را پیاده و مسافران تازه را سوار میکنند. یک نفر پشت پدالو نشسته است و سه قایق را به دنبال خود یدک میکشد. قایقها را پشت سر هم بسته اند همان جور که قاطرها را در راههای مالرو یدک میبستند. مسافران سوار قایقها میشوند و یک نفر از مسافران کنار قایقران (یعنی همان که پشت پدالو نشسته) مینشیند و با او پا میزند تا در کشیدن قایقها کمک کرده باشد. برای من که تا اینجا دیدن آدمها، سطح فرهنگ، زبان و لهجه، لباس و محاوره، شلوغی و بیخیالی و چیزهایی مانند آن، از دیدن غار جالب تر بوده است، همینکه قایق چند ده متری پیش میرود، فضای غار بهت آور میشود.
هرگز چنین فضایی را در زیر زمین تصور نکردهام. من که سهل است، هرمان ملویل، نویسنده "وال سفید" هم که یک قصه گوی ژنی بود، نمیتوانست چنین فضایی را تصور کند. فضایی که بعد از دیدن هم توصیف آن آسان نیست. یک فضای افسانهای که معکوس آن را شاید در اساطیر یونان، در ارتفاعات کوه المپ، در سرزمین خدایان بتوان یافت، اما اینجا در دهکده علیصدر، در شهرستان کبودرآهنگ همدان، آن فضا در زیر زمین، بی وجود خدایان و هر موجود زنده دیگر (نور خورشید نمیتابد، بنابراین حتا گلسنگ هم در بدنه غار نمیروید و ماهی در آبش نمیتواند زیست) به دست طبیعت آفریده شده است.
هنوز از حیرت به درنیامدهام که قایقها میایستند تا مسافران را پیاده کنند. نمیفهمم چرا باید وسط غار پیاده شد. همراهم که حیرت و گیجی مرا در نمییابد، به طعنه میگوید چقدر خنگی ماشاءالله! قرار است مقداری پیاده روی کنیم. پیاده روی آغاز میشود و از سیصد و اندی پله بالا و پائین میرویم تا دوباره سوار قایق شویم. در این فاصله عظیمترین و عجیبترین سالنها و قندیلها را میبینم و عظمت غار آشکارتر میشود.
بر بالای پلهها کسی که بر یک صندلی لم داده، توجه دوست مرا جلب میکند. میرود که کنجکاویاش را ارضا کند و اطلاعاتی به دست آورد. چون تا اینجا در ازاء شش هزار تومان پول بیزبانی که بابت ورود به غار از بزرگ و کوچک به یکسان گرفتهاند، بروشوری که اطلاعات خوب داشته باشد به دستشان نداده اند. اما آن شخص هم اطلاعاتی که به کار بیاید ندارد. دوست من حیران اما مهربان میپرسد پس شما چه کارهاید و اینجا به چه کار آمدهاید؟ میگوید آشپز آموزش و پرورش است و تابستان او را به خدمت گرفتهاند تا مراقب توریستهای درون غار باشد. به دوستم میگویم آقا اصلا حرف شما چیست؟ راهنمایی وجود ندارد. تماشا کنید.
عمق آب کف غار متغیر است. تابلوهایی که بر بدنه غار نصب شده، از چهار متر تا چهارده متر اعلام میکنند. لابد عمق کمتر برایشان جالب نبوده که ننوشتهاند. بعدا در بروشور میخوانم عمق آب از نیم متر تا چهارده متر نوسان دارد.
درون غار مقدار قابل توجهی کار شده است. همه جا را برق کشیدهاند و روشن کرده اند. وگرنه در روز روشن از شب تاریک، تاریکتر است. حدود دویست قایق گذاشتهاند که مدام مسافران را به گشت میبرد. راه پله درست کردهاند که مسافران یک پیاده روی مختصری هم بکنند و اسکلههای کوچک هرچند خیلی ابتدایی ساخته اند که قایقها پهلو بگیرند و از این قبیل.
هنگام بازگشت عدهای که در قایق جلویی سوارند از عدهای که قبل از سوار شدن دیده ام حیرت انگیزترند. دختری که شاید بیست سالی از عمرش میگذرد هرچه شیطنت در وجود خود دارد درون غار میریزد. به هر جای بدنه غار دست میکشد. هر جا را بتواند میکند، یک بطری آب به دست دارد که آن را به بدنه غار میکوبد، و هر بار مقداری خاک از بدنه آهکی غار جدا میشود، وقتی قایق مدتی در انتظار باز شدن راه، در معبر تنگی مجبور به توقف میشود، با کمک دوستش قایق را به دیوارۀ کناری میکوبد تا موج آب آن را به حرکت در آورد و به دیوارۀ مقابل بکوبد.
این تکانها باعث دل آشوبۀ مسافران دیگر میشود ولی دخترک خوشش میآید و هیجان زده به تذکرات اطرافیان بی اعتنا میماند و سرانجام بطری آبش را هم راهی آبهای غار میکند. جمعآوری اشیاء زائدی که گردشگرانی از این دست در غار میریزند خود یک کار پرخرج است. صدمهای که به دیوارهای غار میزنند حتما جبران ناپذیر خواهد بود.
وقتی از غار بیرون میآئیم، در آن هوای چهل درجه، خنکی درون غار خود را نشان میدهد. تازه درمی یابم درون غار مثل یک روز بهاری در ییلاق، معتدل و خنک بوده است (۱۴درجه سانتیگراد) و بهتر بود لباس گرم همراه میداشتم.
بیرون در محوطه فروشگاههایی وجود دارد که سوغات میفروشند اما این سوغات لالجین و کبودرآهنگ نیست. سوغاتیهایی است که برای ما از چین آوردهاند. طبعا خریدن ندارد. نمیخرم. دروازههای کشور ما برای ورود کالای چینی هیچ قفل و بستی ندارد و آنها تمام بنجلهای خود را به راحتی به ایران صادر میکنند و دهات و شهرهای کوچک ما را هم فتح کردهاند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ نوامبر ۲۰۰۹ - ۱۲ آبان ۱۳۸۸
رضا محمدی
وکیل شینواری نویسنده کتاب "پنجاه میلیون دلار"
پنجاه میلیون دلار، نام کتابی است از عبدالوکیل سولهمل شینواری که به تازگی درزبان انگلیسی منشر شده است. شینواری نویسندهای است که در بین نسلی از مردم افغانستان شهرت زیادی دارد. اگرچه بیشتر نوشتههای او به پشتو است، اما او نویسندهای است که سعی داشته در طی سالهای نویسندگیاش به دغدغههای اجتماعی مردم افغانستان و خرافهها و جنبههای وحشتناک و از طرفی بیهوده و زشت سنتهای مردمی توجه کند.
طبع این کتاب در بازار ادبیات انگلیسی از دو جهت حایز اهمیت است: اول به این جهت که این کتاب اولین مجموعه داستان مستقل از یک نویسنده افغان است که به انگلیسی ترجمه میشود و دو دیگر این که این کتاب توسط مترجمی افغانستانی به انگلیسی ترجمه شده است. این نشان میدهد که هم ادبیات افغانستان قابلیتهای جهانی شدن و وارد شدن به ادبیات جهان را مییابد. هم مردم افغانستانی که زبانهای خارجی آموختهاند تا چه اندازه میتوانند در معرفی فرهنگ و ادبیات کشور خودشان مؤثر باشند.
این مجموعه داستان آیینهای است از زندگی خیلی عادی مردم افغانستان. آنهایی که در افغانستاناند یا در بیرون از افغانستان در جای جای دنیا پراکنده شدهاند، اما هنوز هم شدیداً افغانند.
داستانهای وکیل ما را شهر به شهر، خانه به خانه و چهره به چهره به داخل حافظۀ جمعی افغانستان و مردم آن میبرد. داستانهای وکیل با ما نفس میکشد، با ما در خیابان راه میرود و با ما سر سفره مینشیند و غذا میخورد. و بدین شکل خواننده را به تمام زوایای مخفی زندگی افغانی میبرد. زوایایی که معمولا افغانها از بازگو کردنشان در مقابل دیگران سر باز میزنند و در بین خودشان با نوعی مفاخره صحبت میشود.
وکیل شینواری تنها ما را در مثلث خودمان با خاطرۀ جمعی خودمان و تماشای مردم دنیا به صورتی برهنه تنها میگذارد.
و در این عریانی، هم از ما چهرهای راستتر به چشم عالم نشان میدهد، هم از ما به خودمان چهرهای را نشان می دهد که همواره میخواستهایم مخفی بداریمش.
داستان پنجاه میلیون دلار روایت جایزهای است که در افغانستان برای سر بنلادن گذاشتهاند و مردی به طمع این مبلغ، خود را به آب و آتش میزند و چون از یافتن بنلادن در جستجویی مخاطرهآمیز ناامید میشود، ناگهان فکری شیطانی به سرش میزند. برادرش را میبیند که هم چهرۀ بنلادن است. برادری که سر کندۀ او میتواند مبلغ زیادی بیرزد و هیچ کسی نیز نتواند به موضوع شک کند. این گونه نویسنده با طنزی تلخ وارد روان شگفت آدمی میشود که در دوراهی شرافت و اشرافیت اسیر مانده است.
داستان بعدی داستان مردی است که در آغوش معشوقهاش در غرب خبر کشته شدن زنش را میشنود. و وقتی متوجه میشود بچۀ خودش به خاطر غیرت و مسایل ناموسی مادرش را کشته است، نمیتواند خوشحالیاش را مخفی کند و تقابل این مسرت با حیرت معشوقۀ غربیاش تقابلی از رویارویی شگفت سنت افغانی با جامعۀ جهانی بیرون است.
در داستان بعد یک فرمانده امنیتی در جستجوی دزدان به فرزند خودش بر میخورد و دوباره با نوعی تقابل مواجه میشویم که در زندگی افغانی فراوان اتفاق میافتد.
داستان "جهان مدرن" داستان مردانی سنتی است یا در حقیقت، فرماندهان جهادی که از افغانستان برای سمیناری به غرب آمدهاند و شب در هتل با وسایل جهان جدید ذوقزده میشوند و صبح با چهرههای نخوابیده طشت رسواییشان از بام میافتد.
داستان کیف اما روایت پیرمردی است که در کیف دستیاش مردۀ کودکی را چون گنجی گرانبها حمل میکند و سربازان طمعکار و راهزن را شوکه میکند.
باقی داستانها هم به همین شکل روایت تقابلهای شگفت و جادویی زندگی افغانی است. مزاحم تلفنی که به خانۀ خودش به اشتباه مزاحمت تلفنی ایجاد میکند و یا خانوادهای که از بمبباران میگریزند، اما سرمای هوا بیهیچ حملهای آنها را میکشد.
یا در تقابل بعدی بچههایی که در بازی زندگی آتشبازی جنگ را میتوانند آتشبازی عروسی تصور کنند و تنها با تغییر دادن نام، قاعدۀ بازی را و در حقیقت، اعتبار بیمعنی بازی اعتباری دنیا را تغییر شکل بدهند.
تقابل بعدی یا در حقیقت، داستان بعدی روایت مردی است که در مهاجرت عاشق دختری میشود که بعدها در مییابد دختر خود اوست.
داستانهای وکیل شینواری بدین ترتیب همه روایت تقابلهای بیهوده و از جانبی مضحک زندگی شگفت افغانی است. این داستانها قصههای جهانی جادویی است. داستانها همه در شیوۀ واقعگرایی نوشته شدهاند. اما با این همه نوعی رئالیسم جادویی را هم با خود دارند. اگرچه به هیچ وجه مشخصات رئالیسم جادویی را ندارند. این در حقیقت جادوی زندگی افغانهاست. زندگی سرشار از جن و پری و شیطان. زندگی اسرارآمیزی غرق در شیطان که شیاطین و اجنه و دیوها از هر جای این زندگی سر بالا میکنند.
مهمترین شگرد وکیل نیز همین توصیفات روایی است. هرچند توصیفات او عموماً کلیاند و به ندرت وارد جزئیات میشوند. نویسنده به طور کل به جزییات اهمیت نمیدهد. او هیچ وقت به شکل معمول شخصیتسازی نمیکند. شخصیتهای او همه آدمهایی بیچهرهاند یا در حقیقت آدمهایی همچهره. انگاری همۀ اشخاص و شخصیتهای داستانها همه یک نفرند که در هر جایی به شکلی تازه سر بیرون آورده و وظیفهای نو یافتهاند. آدمی که حالتها و تفکراتش تغییر نمیکند، تنها در موقعیتهای مختلف نقابهای متفاوت به چهره میزند.
بدین ترتیب، میتوان داستانهای وکیل شینواری را نمونهای از روایت متفاوت داستاننویسان افغانستان از وقایع به حساب آورد و شاید همین نیز بوده است که ناشر آمریکایی را متقاعد کرده تا ترجمۀ انگلیسی این کتاب را با ترجمۀ زیبای رشید ختک منتشر کند. و بدون شک، این آغازی تازه است از راه افتادن ادبیات امروز افغانستان در جامعۀ ادبی مغربزمین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب