۲۷ جولای ۲۰۱۱ - ۵ مرداد ۱۳۹۰
مصطفی مدنی
شهر ونکوور، در غرب کانادا و در کرانۀ اقیانوس آرام، ترکیبی توصیفشده از "رؤیاشهر"، "دیسنیلند"، "جلوهگاه آخرین دستآوردهای علم و تکنولوژی" و "پنجرهای رو به آینده".
اما آن چه که از همه جالبتر به نظر من آمد، North Vancouver (شمال ونکوور) است که شاید بهتر باشد آن را "تهرانکوور" بنامیم. چرا که تقریباً محال است بر شیشه یا سردر مغازههای شیک و چشم نواز این محله کلمات و اسامی فارسی، مانند منصور، شهرزاد، شبنم و شهره به چشم نخورد که بیشتر سالنهای آرایش هستند. خیابان بسیار بلند و شمالی- جنوبی "لانزدیل"، (Lonsdale Av.) و خیابانهای فرعی اطراف آن سراسر مغازهها و فروشگاههای بزرگ و کوچک ایرانی هستند که با پوسترهای تبلیغاتی خوانندگان و گروههای موسیقی ایرانی تزئین شدهاند.
رستورانهای کاسپین و پارس و و پاسارگاد و فروشگاههای افرا و پرشیا، غذاهای خوشعطر و طعم ایرانی و مایحتاج روزانۀ زندگی را – از کباب و چلوکباب و دوغ و ماست ایرانی تا ترشی بندری و خیارشور یکویک که غالباً به تازگی با هواپیما یا کشتی وارد شده اند – به مشتریهای ایرانی و کانادایی عرضه میکنند. و طبیعتاً این مجموعۀ نیازهای طبیعی و مادی نمیتواند بدون تأمین نیازهای معنوی و فرهنگی تکمیل شود. به همین ملاحظه، علاوه بر یک تکیه و مسجد موجود، یک قطعه زمین مناسب برای احداث یک مسجد بزرگتر نیز در خیابان لانزدیل از سوی چند بازرگان ایرانی خریداری شدهاست که بهزودی ساختمان آن شروع خواهد شد.
به این ترتیب، دراین بهشت اقیانوس آرام شمالی هممیهنان ما نه فقط از بابت مائدههای آسمانی وطن در مضیقه نیستند، حتا از بابت شنبلیله، این عضو اصلی و اساسی خورش قورمه سبزی هم، نگرانی ندارند.
حضور ایرانیان در این شهر تنها در کوچه و خیابانها نیست که به چشم میخورد، این حضور تقریباً همه نهادهای اداری، اقتصادی، اجتماعی و مدنی را دربر میگیرد. بسیار عادی است که وقتی وارد یک ادارۀ دولتی میشوید، آقا یا خانم مسئول یک قسمت با شما به فارسی صحبت کند و بعد از احوالپرسی، با خوشرویی از شما بپرسد که چه خدمتی میتواند به شما بکند. در بیمارستانها و درمانگاهها اغلب پزشکان و پرستاران و متصدیان اداری زنان و مردان ایرانی هستند که به نیازهای شما رسیدگی میکنند. در فروشگاههای بزرگ مردان و زنان آراستۀ ایرانی، در همۀ سنین، مشتریان ایرانی را در خریدهایشان راهنمایی میکنند. در این فروشگاهها زنان ایرانی حتا در کارهایی که به تخصص و مهارت رسمی نیاز دارد و برای اشتغال در آنها باید از مراجع رسمی مجوز گرفت، مانند قصابی و سرآشپزی و حسابداری و مدیریت مؤسسه نیز، اشتغال دارند. رانندگی اتوبوسهای شهری از مهارتهای دیگر زنان ایرانی است که به شایستگی به آن مشغولند. بنا بر این، میتوان گفت که هیچ عرصهای از کار و فعالیت در این شهر نیست که در آن ایرانیان دستی نداشته باشند.
اما اگر آگهیهای مطبوعات فارسیزبان ونکوور ملاک باشد هموطنان ما دراین شهر به کسب و کار"بنگاه معاملات ملکی" ، که به آن " ریل استیت بیزنس" میگویند از همه بیشتر گرایش دارند. زیرا بدون استثنا همۀ مطبوعات فارسیزبان این شهر، که همهشان نیز رایگان توزیع میشوند، مملو از آگهیهای رنگین و بزرگ و کوچک "ریالتور"های ایرانی است که تخصص و مهارت خود را در اخذ وام خانه از بانکها تبلیغ میکنند. ناگفته نماند که عدۀ چشمگیری نیز با سرمایههای نقدی کافی به ونکوور مهاجرت کردهاند. اینها بیشتر به کسب و کار فرشفروشی و رستورانداری و سوپرمارکتداری مشغول هستند.
از نشانههای چشمگیر دیگر ایرانیان در ونکوور گویا علاقۀ شدید گروهی از آنان به خودروهای بزرگ و گرانقیمت آمریکایی است که در پارکینگهای تنگ و کوچک "پلازا"ها به زحمت آنها را جابهجا میکنند. هرچند گویا این گروه نسبتاً تازهوارد هستند و در ده- پانزدهسالۀ اخیر وارد شده و در محلههای خلوت و خانههای مجلل و گرانقیمت سکنا گزیدهاند.
پیادهروی ساحلی "سی واک" با چشمانداز زیبا و رؤیایی اقیانوس آرام، در تمام ساعات روز و تا پاسی از شب نیز تقریباً در انحصار خانمهای جوان گروه اخیر است که دلنگران اضافهوزن خود هستند و به تنهایی یا به همراه سگشان در آن به پیادهروی مشغولند.
با آن که شمار رستورانهای ایرانی در "نورت ونکوور" بسیار زیاد است و در محلها و موقعیتهای مناسبی هم واقع شدهاند، اما به نظر میرسد که غذاهای مطبوع و خوشطعم ایرانی، در مقایسه با سایر ملتها همچون ایتالیاییها و یونانیها و آسیاییها، نتوانستهاست به دل غیر ایرانیها راه یابد. در میان مشتریان این رستورانها بهندرت غیر ایرانی دیده میشود. نان سنگک، که نسبتاً از بقیۀ نانهای ایرانی موفقتر است، به علت این که در پخت آن از آرد سفید استفاده میشود، آن طعم مألوف ایرانی را ندارد و نان بربری افغانی بازار بربری ایرانی را بکلی کساد کردهاست.
از شمار ایرانیانی که این دیار دورافتاده را به عنوان وطن دوم خود انتخاب کردهاند، آمار دقیقی در دست نیست. در مراسم شب چهارشنبهسوری گذشته که در پارک "انبل ساید" برگزار شد، گفته شد ۴۵ هزار نفر ایرانی در آن شرکت کرده بودند. اما این رقم بسیار دور از واقعیت به نظر رسید و عدد واقعی را بین ۱۳ تا ۱۵ هزار نفر برآورد میکنند.
به باور عمومی، ایرانیان حدود سی سال پیش ونکوور را کشف کردند و تا قبل از آن تاریخ عدۀ کسانی که در ایران نام این شهر به گوششان خورده باشد، چندان زیاد نبود. اما به حکایت تاریخ سنگ قبرهای موجود در دو گورستان غرب و شمال شهر سابقۀ سکونت هموطنان ما در ونکوور بسیار بیش از اینهاست و شماری از آنها در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم به آن دیار کوچ کرده بودهاند.
به گمان من، از دستآوردهای مهم این مهاجرت، آشنایی هموطنان ما با ارزش و احترام پدیدهای به نام کار است که در وطن چندان شناختهشده نیست. کار، به شرط شرافت و سلامت، صرف نظر از سطح و مرتبۀ آن، به عنوان ارزش اصلی و اساسی آسایش فردی و اجتماعی، مورد احترام جامعۀ میزبان است. از این روست که هر کس با هر شغل و حرفهای که دارد، بعد از فراغت از کار و کسب روزانه در محافل اجتماعی، مانند کافیشاپها و نوشگاهها و رستورانها و نمایشسراها در کنار همدیگر حضور مییابند و تفاوتهای طبقاتی بهندرت به چشم میخورد. اگر همین یک دستآورد روزی به عنوان سوغات سفر به وطن آورده شود، بیگمان سوغات گرانبهایی خواهد بود.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ جولای ۲۰۱۱ - ۲۹ تیر ۱۳۹۰
امیر جوانشیر
در سالهای گذشته شرح حال، زندگینامه و خاطرات بسیاری بیرون از ایران به زبان فارسی درآمده که برخی، همانند خاطرات اسدالله عَلـَم ، با حذف و اضافاتی، در ایران نشر یافتهاند و برخی هم به انگلیسی نوشته شدهاند، مانند "لولیتاخوانی در تهران"، که در شمار کتابهای پرفروش در غرب بودهاند.
اما گونۀ نسبتاً تازهای که در حال گسترش است، نوشتههای نسل دومیهای ایرانی است که به غرب آمدهاند، و آموزش دیدهاند، شیوۀ نوشتن را فراگرفتهاند. آنها آموختهاند که عبارات توخالی و جملههای پوشالی بخشی از نوشتن نیست. از کلیبافی پرهیز دارند و تجربۀ خودشان را بیان میکنند.
این نسل دومیها که شمارشان نیز کم نیست، به زبان کشوری مینویسند که در آن بزرگ شدهاند که اغلب انگلیسی است. نقش این جوانان در شناساندن ایران از این جهت ارزنده است که نوشتههاشان کمتر با خشم و تلخی و شعار همراه است. نوشتۀ آنها گوشههایی از زندگی فرهنگی و اجتماعی ایران و ایرانیان به غرب آمده را نشان میدهد که نویسندگان غربی هم کمتر به آن پرداختهاند.
یکی از این کتابها که ترکیبی از تجربه، تاریخ و سفرنامهنویسی است، در این ماه در لندن منتشر شد که "درخت سرو، نامۀ عاشقانهای به ایران" نام دارد. گرچه عبارت "نامۀ عاشقانهای به ایران" حاکی از نوعی رمانتیک بودن است، اما خود کتاب کمتر رمانتیک است.
کامین محمدی، نویسنده کتاب "درخت سرو"
"درخت سرو" نوشتۀ کامین محمدی، داستان دختری است که در دهسالگی و پس از انقلاب همراه با پدر و مادرش به انگلستان پناهنده شده و در بیست و هفت سالگی و پس از آن چند بار به ایران بازگشته و از ایران برای روزنامههای غربی گزارشهای گردشگری فرستاده و در نوشتن کتابی راهنما در بارۀ ایران نیز دست داشتهاست.
درخت سرو، به گفتۀ نویسنده، نماد ایران است که در برابر توفانها سر خم میکند، اما نمیشکند. این نظر را دیگران هم گفتهاند که به خاطر همین انعطاف، زبان و تمدن ایران ماندهاند و بسیاری دیگر از زبانها و تمدنها رفتهاند.
نویسنده روایت خود را از ایران و بهویژه ایران معاصر در تاریخچهای از خانوادهاش که ترکیبی از فارس و کرد است، پیچیده و همراه با آرزوها و اشکها و شادیهای آنها، و بیشتر اشکها، ما را به کوچهباغ خاطرات میبرد و از درگیری خانواده و نیاکانش در تحولات ایران، از تاریخ مشروطه گرفته تا آن چه که پس از انقلاب بر ایران گذشته، میگوید.
پدر نویسنده، که اصلاً کرد است به مقامات عالی شرکت نفت میرسد و پس از انقلاب از بیم جان به بریتاینا پناه میآورد که در آن درس خواندهاست. مادرش صدیقه که در شرکت نفت منشی بوده، در آبادان با پدرش آشنا میشود. باقر که پیشتر زنی انگلیسی داشته، با دیدن صدیقه عاشق او میشود و هر روز روی میزش یک شاخه گل محمدی میگذارد. صدیقه توجهی نشان نمیدهد. یک روز صدیقه گل محمدی را در گلدانی میگذارد و به او لبخند میزند. باقر این را نشانۀ مثبتی میبیند و آغازی برای آشناییهای بیشترمیشود. طلاق زن انگلیسی و ازدواج با صدیقه گام بعدی است، آن هم در آن روزها در شهر آبادان که زندگی اجتماعی آزاد بود و رفاه کارکنان شرکت نفت زبانزد همه.
نویسنده با توصیفهای شخصی و بیان نستباً روان تاریخ معاصر ایران، خواننده را در جریان تحولات دیروز و امروز میگذارد. از ایران باستان، رؤیاهای مشروطهخواهان، برنامههای نوگرایان و تجددطلبان اطراف رضاشاه گرفته تا غرور و نوسازیها وانقلاب سفید و پول نفت در زمان محمدرضاشاه. نویسنده از دوران دکتر مصدق و دست داشتن غرب در سرنگونی اوهم میگوید. روایت نویسنده از تحولات تاریخی بعد از انقلاب و آمدن آیت الله خمینی و جانشینانش به بررسی گرفته شدهاست. البته این نکات را در کتابهای دیگر هم خواندهایم. اما نویسندۀ این کتاب میکوشد لایههای اجتماعی را به نحوی از زبان بستگانش بیان کند وگوشهای از رفتار آنها را نیر به ما نشان دهد. او از این راه به تغییرات روی آمده در بسیاری از عادات و رسوم میپردازد، مانند کم شدن فاصلۀ بیرونی و اندرونی در معماری که با خانههای شرکت نفت در آبادان و به پیروی از آنها در جاهای دیگرآغاز شد و به رغم بستگی سیاسی محیط، تاحدی زیادی به شفافیت اجتماعی منجر شد. البته پس از انقلاب این روند، دست کم بیرون از خانه، وارونه میشود.
اما قویترین بخش کتاب، نه داستان گذشته که روایت حال است؛ بهویژه آنجا که خود نویسنده شاهد بوده و تجربه کردهاست. از خواستگاریها، از مراسم سفرۀ عقد، از روابط خانوادهها، از تعارف که گویی بخشی از شخصیت ایرانی شدهاست؛ از گردش در کوچههای آبادان و گل و گیاههای آن پیش از انقلاب و خرابیهای آن پس از جنگ، تا ساختن خانههای شنی در کنار دریای خزر؛ از وحشتی که پس از انقلاب بسیاری از خانوادهها را فرا گرفته بوده و به کوچ آنها از کشور منجر شدهاست. اگر کسی آن روزهای هرج و مرج قانونی را تجربه هم نکرده باشد، با خواندن آنها به آن حال و هوا بر میگردد. نویسنده بهخصوص از زندگی جوانان در ایران میگوید و نیز از روابط زن و مرد در زیر ابر ترس.
تجربۀ نویسنده از زندگی در انگلیس و رفتن به مدرسۀ شبانهروزی خصوصی، و تجربه از تنها بودن در آن و غذاهای بیمزه و یا شستشو در وان حمام بدون دوش، خواندنی و همراه با طنز است.
کسانی که با نسل دوم ایرانیها در خارج آشنا باشند، میدانند که در این جوانان حس دوگانهای نسبت به میهن اصلیشان دیده میشود. از یک سو در نگاه آنها کشوری شکل گرفته که پریشان است، به دور از آداب زندگی قرن کنونی، به دور از خرد و قانون گریز. از سوی دیگر میهنی رؤیایی که گویی در گذشته وجود داشته و دیگر نیست و همه چیز آن زیبا بوده و بی کم و کاست. باور کردن نوشتههای سادهلوحانه در بارۀ ایران و قضاوت در باره کل ایران فقط از رفتار سیاستمداران برای نسل دوم مشکل میآفریند. یعنی تضاد میان نگاهی که از خانواده و یا محیط مدرسه به ارث میبرند و نگاهی که خود پس از دیدار از ایران ویا تحقیق به دست میآورند.
نویسنده میگوید که او هم باور کرده بود که اجتماع ایران به قرون وسطی برگشتهاست. از این رو نفرت از ایران و زبان فارسی در مدرسه و بستن چشم بر وضع کنونی و تلاش برای جذب شدن در متن جامعۀ غربی در برخی از این جوانان دیده میشود. ولی این طرز نگاه ادامه نمییابد.
"من در سالهای ۱۹۸۰ بزرگ شدم. خود را انگلیسی میدانستم و بریتانیا را کشورخود. نقاب انگلیسی بودن را بر چهرۀ خود گذاشته بودم و از زبان فارسی پرهیز داشتم و با بستگانم نمیخواستم در ارتباط باشم... به مهمانیهای پدر و مادرم نمیرفتم و از بچههای دوستان آنها نیز خوشم نمیآمد. به دنبال این هم نبودم که با کسانی که میان فرهنگها در رفت و آمدند، تماس بگیرم و از تجربۀ آنها چیزی بیاموزم... من فقط دنبال کسانی بودم که با دنیای نو من سر و کار داشتند. تلاشهای والدین برای حفظ فرهنگ ایران و زبان فارسی نیز به جایی نمیرسید. آنها به فارسی حرف میزدند و من و خواهرم به انگلیسی جواب میدادیم. نقاب من چهرۀ واقعی من شده بود. در عین حال، هر چه که اطرافیان، من را از خودشان میشمردند و انگلیسی به حساب میآوردند، در درون من چیزی به من میگفت که من یکی از آنها نیستم. در خانه ما بر قالی ایرانی راه میرفتیم و عذای ایرانی میخوردیم... و من از این فاصله میان دو فرهنگ در رنج بودم..."
و این سرنوشت بسیاری از نسل دومیهاست که سرانجام مجبور میشوند بیشتر در بارۀ هویت خود فکر کنند تا در ژرفای خود چیزی را پیدا کنند که فکر میکنند باید باشند. گروهی هم به این نتیجه میرسند که غربی شدن هم چندان آسان نیست. بهویژه اگر در سنین دانشگاهی باشند، میکوشند که ایران خود را بیابند و با آن کنار بیایند. آنها که به ایران برمیگردند، آن چه را که در بارۀ آزادیهای اجتماعی پیش از انقلاب شنیده اند و یا در کتابها خواندهاند، به شکل محدودی در محیط زندگی خصوصی به چشم میبینند.
شاید هم بیشترشان به این نتیجه میرسند که ایران هم کشوری است مثل بسیاری دیگر از کشورها با حسن و عیبهای خودش. در این تحلیل آن چه که برای این گروه جالب است اوضاع سیاسی نیست، بلکه روابط اجتماعی، خانوادگی و پویایی نسل جوان است که مثل دیگر جوانان در همه جا، کنجکاوند و در تلاشند برای رسیدن به زندگی بهتر.
نویسنده در این زمنیهها، تجربههایی داشته که تصویر متوازنتری از اجتماع ایران میدهد. زنانی که از روسری و چادر پرهیز نمیکنند و با پذیرش آن میکوشند فضای زندگی خود را گسترش دهند، به دانشگاه بروند، کار پیدا کنند، از نظر اقتصادی مستقل شوند و تصمیمات زندگی خود را خود بگیرند. البته واکنش سنتگرایان را نیز نادیده نمیگیرد، ولی میگوید سرانجام این نوگرایی است که پیروز خواهد شد و گذشتهگرایان به تاریخ خواهند پیوست.
مخاطب این کتاب بیشتر خارجیانند. کتابی خواندنی است هم برای خارجیان و هم برای جوانان ایرانی تبار در غرب که میخواهند در بارۀ ایران بدانند. نویسنده که در نوشتن کتابی برای ایرانگردی دست داشته، تصویرهای زندهای از ایران امروز ارائه میدهد و میکوشد پیچیدگیهای ایران را با زبانی ساده بیان کند.
The Cypress Tree,
(A Love Letter to Iran),
By Kamin Mohammadi,
Published by Bloomsbury,
London 2011,
272pp
£16.99
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ جولای ۲۰۱۱ - ۲۷ تیر ۱۳۹۰
امیر فولادی
تنها ۱۵ روز تمرین کرده و بعد کمر بسته تا درمسابقات المپیک پکن شانه به شانه رقبای سرسخت و آبدیدهاش بایستد. وقتی مسابقۀ "دو ِ سرعت" شروع میشود او نفر آخر میشود. اما وقتی جلو دوربین قرار میگیرد، میگوید ناراضی نیست و با لبخند تلخی میافزاید: "برای مدال نیامده بودم. میدانستم برنده نمیشوم، ولی آمدم و شرکت کردم تا بگویم ما، زنان افغان، هستیم و میخواهیم حضور داشته باشیم".
از بقیۀ داستان این فیلم (بدو، روبینا، بدو) ساختۀ دیانا ثاقب، میگذریم تا به داستان اصلیمان که داستان سینمای افغانستان است، بپردازیم.
داستان سینمای افغانستان خیلی شبیه داستان روبینا است؛ سینما و سینماگران افغانستان حالا در اکثر جشنوارهها حضور دارند، فیلمسازان ِ عمدتاً جوان افغانستان شب و روز میتپند و میدوند تا بگویند "هستیم" که بگویند "ما هم بخشی از جهان امروزیم؛ این هم تصویر ماست؛ ما اینگونهایم؛ ما را میشناسید؟"
صدیق برمک، کارگردان شناختهشدۀ افغانستان، میگوید تنها امید او برای آیندۀ سینمای افغانستان به "جوانان عاشق سینما" است. جوانانی که به گفته او، نگاه و نگرش متفاوتی را برای سینمای افغانستان به ارمغان آوردهاند. جوانانی که پیوندشان با سینما پیوند عاشقانه است و کارشان، به اعتقاد آقای برمک، از جنس دیگر است.
صدیق برمک میگوید وقتی به کارها و ساختههای بسیاری از این جوانان نگاه میکند، ردپایی از کلیشههای حاکم بر سینمای افغانستان نمیبیند و همین او را به تحقق رؤیاهای سینماگران افغان بیشتر امیدوار میکند.
بیشتر فیلمهای جوانانی که صدیق برمک از آنها سخن میگوید، با یک دوربین کوچک و غیرحرفهای ساختهشده و بعد روی یک رایانۀ کوچک تدوین شدهاند، اما وقتی روی پرده رفتهاند در اغلب موارد که بینندگان نیز سینماگر بودهاند، نگفتهاند حیف وقتمان که برای دیدن چنین فیلمی صرف شد.
این را گفتم که بگویم تا همین چند سال پیش وقتی پای حرف سینماگران افغان مینشستیم، همه از کمبود امکانات میگفتند، عدم سرمایهگذاری دولت و سرمایهگذاران خصوصی و نبود دستگاهها و وسایل حرفهای و آخر امر هم میگفتند که مشکل سینمای افغانستان یکی دو تا نیست و راه حلش هم فقط سرمایهگذاریهای کلان است و تغییر سیاست دولت. این بزرگواران که بیشترشان پیشکسوتان سینما در افغانستان هستند، درست میگویند. بلی، برای ساخت فیلمهای بلند داستانی قصه همین است.
اما اخیراً افراد و گروههایی از فیلمسازان افغان هستند که حتا دفتر ندارند، "جامپ کات" Jump cut یکی از این گروههاست. آنها به صورت گروهی کار میکنند، ایده را به صورت گروهی میپرورانند، فیلمنامه را گروهی مینویسند و آنگاه کار تولید را شروع میکنند.
حرفی که این جوانان و گروههایی از این دست میخواهند بگویند، شاید این است که راه دیگری نیز برای برونرفت از بنبست برای سینمای افغانستان وجود دارد. فقط "چشمها را باید شست و جور دیگر باید دید".
شاید این سخن غیر منصفانه باشد اگر بگوییم که نسل قبلی سینماگران افغان به حمایتهای دولتی عادت کردهاند و ذهنشان به گونه ای بار آمده است که کارچندانی هم نمیشود کرد. اما نسل جوانتر که درسالهای جنگ بار آمده اند، از یک سو به کارهای کوچک نیز قانع میشوند، و از سوی دیگر با پای خود راه می روند؛ چون آنها در تنگدستی و بی آنکه چتری بر سر داشته باشند، زندگی کردهاند. برای این نسل از افغانها آسمان یک لایه دارد و آن هم خیلی بالاست.
آقای برمک نیز معتقد است که جنگ و فضای نامناسب فرهنگی سبب شدهاست که جوانان افغان به خیلی چیزها بیندیشند، شک کنند، از نو نگاه کنند و سرانجام صاحب نگاه و نگرش تازه و متفاوتی شوند که شاید در شرایط آرام و معمولی تصور چنین رخدادی هم سخت بود.
اگر ایده، تولید و نمایش یا موضوع، فیلمساز و مخاطب را حلقۀ سینما فرض کنیم، در سینمای افغانستان از این مجموعه، چرخۀ "نمایش" شکستهاست. به این معنی که مخاطبان محلی سینمای افغانستان هنوز از دیدن تولیدات سینمای افغانستان بیبهرهاند.
دلایل زیادی دارد. بسیاری از سینماگران نبود یک سیاست فرهنگی روشن و دقیق را عامل اصلی میدانند. آقای برمک میگوید از آنجایی که فیلمهای تولیدشدۀ سالهای اخیر بیشتر مستند و یا هم داستانی کوتاه هستند، تلویزیونهای خصوصی خریدار آنها نیستند که بماند، بلکه حتا برای نمایش آنها از فیلمساز پول میخواهند.
تلویزیون دولتی که به گفتۀ آقای برمک بودجهاش هم از بیتالمال تأمین میشود نیز حاضر به پخش این فیلمها نیست.
ولی در عدم تمایل تلویزیون دولتی به پخش این فیلمها یک نکتۀ دیگر را نیز نمیتوان نادیده گرفت و آن پرداختن فیلمسازان جوان به موضوعاتی است که هنوز جامعۀ افغانستان با آن کنار نیامدهاست. چندهمسری، اعتیاد، طلاق، خشونتهای خانوادگی و مسایلی از این دست که جوانان از زاویۀ متفاوتی به آنها نگاه کردهاند و پرداختهاند، شاید به ذائقۀ مدیران رسانۀ دولتی ناخوشآیند باشد.
باری درسالهای ۲۰۰۴ -۲۰۰۵ رضا دقتی، عکاس شناختهشدۀ ایرانی، که در آن زمان در کابل سرگرم تعلیم عکاسی برای جوانان افغان بود، سینمای سیاری را برای نمایش فیلم در روستاهای افغانستان به راه انداخت؛ یک پروژکتور کوچک و یک پردۀ سفید. صدیق برمک میگوید این برنامه در بسیاری از روستاها استقبال شد و حتا در یکی از مناطق دورافتادۀ افغانستان ملایی حاضر شد فیلم روی دیوار مسجد که رنگ سفید داشت، نمایش داده شود، ولی این برنامه یک بار اجرا شد و بعداً ادامه نیافت.
رشد قابل ملاحظۀ داستاننویسی در نسل جوان افغان از یک سو و تکنولوژی مدرن که به هر فیلمسازی اجازه میدهد خانهاش را به استودیوی تولید فیلم بدل کند، از سوی دیگر، سبب شدهاست که امید به باروری سینمای افغانستان بیشتر شود. حالا پرسش عمده این است که چگونه میشود محصولات سینمایی افغانستان را به مردم افغانستان معرفی کرد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ جولای ۲۰۱۱ - ۱۰ تیر ۱۳۹۰
فیلم "جدایی نادر از سیمین"، ساختۀ اصغر فرهادی، روز ۱۰ تیرماه (۱ ژوئیه) با نام A Separation روی پردۀ سینماهای بریتانیا رفت. در بارۀ این فیلم که جایزۀ خرس طلایی جشنوارۀ فیلم برلین و جایزۀ اصلی جشنوارۀ فیلم سیدنی را به خود اختصاص داده، در مطبوعات جهان مطالب بسیاری منتشر شدهاست. آن چه در زیر میبینید، فشردۀ بررسیهای روزنامههای چاپ لندن از این فیلم است.
اصغر فرهادی، کارگردان فیلم "جدایی نادر از سیمین"
روزنامۀ تایمز:
در هر ماجرای طلاقی هر جای دنیا هر کدام از دو طرف خود را صالح و حقبهجانب میداند. در فیلم "جدایی نادر از سیمین" شاهد جدایی یک زوج از طبقۀ متوسط هستیم و با هر صحنهای از این نزاع خانوادگی حسن نظر ما به یکی از دو طرف دعوا منتقل میشود. زن و شوهر هر دو جذاب و خوبرو و تودلبرو به نظر میرسند و پیداست که دختر یازدهسالهشان را دوست دارند. اما در برابر دوربینی قرار گرفتهاند که به قضاوت کردار آنها نشستهاست.
رویدادهای این فیلم نافذ و روشنگر در تهران صورت میگیرد و حاوی روزهای آخر زناشویی نادر، یک کارمند بانک، با سیمین، آموزگار مدرسه، است. سیمین که نقش او را لیلا حاتمی، هنرپیشۀ ماهر و باوربخش بازی میکند، یک زن مدرن و بلندپرواز است که میخواهد دخترش در فضایی آزاد بار بیاید و زمینۀ خروج خانوادهاش از ایران را فراهم کردهاست. نادر که نقش او را پیمان معادی با شور و حرارت آفریدهاست، در تلۀ فرهنگ جامعه گرفتار مانده و در درک این حقیقت که نمیتواند پدر بیمارش را ترک کند؛ پدر نادر مبتلا به بیماری آلزایمر است.
وقتی سیمین به خانۀ پدر و مادرش میرود که آنجا بماند، نادر بهتنهایی از پدر و دخترش نگهداری میکند و "راضیه"، یک زن فقیر و بهشدت مذهبی را برای مواظبت از آنها استخدام میکند. در جریان یک دعوا راضیه آسیب فیزیکی میبیند، نادر را مقصر میداند و پس از مدتی دو خانواده – یکی از طبقۀ متوسط با دیدگاههای سکولار و دیگری از طبقۀ کارگر با دیدگاههای مذهبی – با هم درگیر میشوند و بام بر سر خاندان فرو میریزد.
گفتگوهای این فیلم که اصغر فرهادی، کارگردان فیلم نوشتهاست، صادقانه و طبیعی است. نقش "ترمه"، دختربچۀ مدرسهای را "سارینا"، دختر اصغر فرهادی، بازی کردهاست. سرانجام، تمام ماجراهای فیلم به همین دختربچه، درک و فهم و استنباط او از داستان متمرکز میشود...
دوربین از خلال در و پنجرهها به درون نگاه میکند یا ناپسندانه پشت میز ادارههای رسمی مینشیند که کار "محمود کلاری"، فیلمبردار شناختهشده است. او صحنهها را چنان فشرده و تنگ در قاب میگیرد که فشار و تقلا را احساس میکنی... تماشای فیلم "جدایی نادر از سیمین" بیننده را روی لبه تیغ احساسات قرار میدهد.
ورودی یکی از سینماهای مرکز لندن که
فیلم "جدایی نادر از سیمین" را نمایش میدهد
روزنامۀ تلگراف:
فیلم "جدایی نادر از سیمین" اصغر فرهادی برندۀ چندین جایزۀ جشنوارۀ فیلم برلین در سال ۲۰۱۱، نمایش ماهرانه و تصویر گیرای ایران امروز است... در هر صحنۀ فیلم پیچوتاب بر سر جزئیات سرنوشتساز داستان و معماهای اخلاقی آن را تجربه میکنیم و حتا برای لحظهای مجال آن را نداریم که خودمان را در کنار تنها یکی از چهرههای فیلم قرار دهیم و صرفاً از او حمایت کنیم. در هر صحنۀ مهیج فیلم گـُـسـَـلهای طبقاتی و جنسیتی و مذهبی زبردستانه برجسته شدهاست.
روزنامۀ گاردین:
"جدایی نادر از سیمین" تصویر روابط ترکخورده و آزمون یزدانسالاری، نظام خانوادگی و سیاستهای جنسیتی و طبقاتی است و اندوه هولناک و فراگیری را آشکار میکند که به نظر میرسد از زیر آسفالت و از خلال دیوارهای آجری هم نفوذ میکند. در نمایش دادن پراکندگی سراسری در ایران، این فیلم در ردیف کارهای جعفر پناهی و محمد رسولف قرار میگیرد. ولی رد پای سینمای غرب هم در آن مشهود است. این فیلم یک خانواده از طبقۀ متوسط را نشان میدهد که مورد غضب یک غریبه واقع شدهاست، معماهایی نیمه ناگشوده ماندهاند، برخوردهای خشمگینانه، بار دوش خانواده: پدر سالخورده و دو کودک از دو طرف درگیر که ظاهراً میخواهند با هم دوست باشند. همۀ این عنصرها حاکی از تأثیرپذیری از فیلم "پنهان" مایکل هانِکه (۲۰۰۵) است. اصغر فرهادی مثل "هانکه" با چاقوی کالبدشکافی به جان طبقۀ متوسط سرزمین خودش افتادهاست...
طبقه، به اندازۀ جنسیت، حایز اهمیت است. در یک صحنه گروهی از آدمان را در خانه میبینیم که در حال استراحتند، فوتبال رومیزی بازی میکنند و خوش میگذرانند. دوستان میتوانند به اعضای خانواده ملحق شوند و خوش بگذرانند. اما "راضیه" نمیتواند. راضیه مانند زنی تیرهبخت مشغول کاری در آشپزخانه است. وقتی معلم "ترمه" از راه میرسد، از او به عنوان یک مهمان محترم پذیرایی میکنند. آخر او به دخترشان تدریس میکند! ولی راضیه چه؟ او هم مسئولیت مهمی در برابر این خانواده به دوش دارد و از پدر نادر مواظبت میکند. اما به او ارج نمیگذارند. و حس و شعور مذهبی او را در مضیقۀ بیشتری قرار دادهاست.
وقتی راضیه متوجه میشود که قرار است با بدن لخت پیرمرد در دستشویی هم سروکار داشته باشد، او به امام مسجدش زنگ میزند تا مطمئن شود که این کار مجاز است و گناه نیست. او میداند که در این جهان سخن مَرد قانون است و باید تن داد. اما کدام مرد؟ کارفرمای پولدار او یا شوهر بیپولش؟ همه جای این خاندان آغشتۀ تنش و رویاروییست.
اصغر فرهادی نشان میدهد که این وضعیت همانند یک استخر پر از بنزین است و هر اتفاقی چون دانهای کبریت روشن در آن فرو میافتد. همه از حقوقشان آگاهند و از بیدادگریها و خواری خشمگینند و زنان عبوسانه متوجه مسئولیت دوگانۀ خود هستند که هم باید راه حل کارسازی پیدا کنند و هم باید شوهرانشان را به پذیرفتن آن متقاعد کنند. ولی بر سر موضوع فرزندان نمیشود سازش کرد.
در پایان داستان "ترمه" چهرۀ اصلی است. او همه چیز را میبیند، او پدرش را به اعترافی مهم وامیدارد... درد و خشم او غالباً پنهان است. ولی همو کسی است که قرار است بار گران درگیریهای قضایی و اخلاقی را بر روی دوشهای نازکش بپذیرد . حقارت و خودخواهی بزرگترها این بار را بر دوش او تحمیل کردهاست: این یک نوع آزار خائنانه است. فرهادی با قدرت و باریکبینی این دعوای زشت را تبدیل به یک تراژدی معاصر کردهاست.
روزنامۀ فاینانشیال تایمز:
در شصتویکمین جشنوارۀ فیلم برلین امسال فیلم "جدایی نادر از سیمین" اصغر فرهادی رکوردها را درهم شکست و به عنوان نخستین فیلم ایرانی جایزۀ "خرس طلایی" را برد. افزون بر این، همۀ هنرپیشگان این فیلم مجموعهای از جوایز را به خود اختصاص دادند؛ هنرپیشههای مرد جایزۀ بهترین بازیگر نقش مرد و هنرپیشههای زن جایزۀ بهترین بازیگر نقش زن را بردند. هیچ فیلم دیگری در تاریخ جشنوارۀ برلین سزاوار سه جایزۀ اصلی دانسته نشده بود.
فرهادی پیشتر هم از کارگردانان محبوب در برلین بود و سال ۲۰۰۹ جایزۀ "خرس نقرهای" را برای فیلم "در بارۀ الی" اش داده بودند که یک تراژیکمدی اجتماعی پررنگ است. "جدایی نادر از سیمین" هم همان پیچیدگی چندلایه را دارد.
"جدایی نادر از سیمین" مملو از دروغگویی است؛ دروغگویی برای نجات خانواده، برای نجات زناشویی و حتا برای نرفتن به زندان. گویی غریزۀ بقای جامعه به کذب متوسل میشود؛ کذب، چون نخستین خط دفاع.
[اصغر فرهادی میگوید:] "معمولاً وقتی کسی دروغ میگوید، از او متنفر میشویم، چون دروغگویی را زشت و خلاف اخلاق میدانیم. ولی در اینجا دچار یکدلی با آدمی میشویم که دروغ میگوید، ما میفهمیم که چرا این مرد یا این زن دارد دروغ میگوید. در جامعۀ مدرن پیچیدۀ ما نمیشود معیارهای سنتی راستی و دروغ را به کار برد. زندگی چهقدر متفاوت است. ما باید بافت و زمینۀ داستان را بدانیم".
"بافت و زمینه" یکی است: ترس از قدرت، چه سیاسی و چه مذهبی، بسیاری از اندیشهها و عملها را – حتا در سطح خانوادگی – تحت تأثیر قرار میدهد...
حس ترس در فیلم موج میزند و مایۀ انسجام داستان آن است. و در ایران موقعیت مؤلف یک اثر از قهرمانان اثرش امنتر نیست. از فرهادی میپرسم: برای خود هنرمندان اظهار نظر چهقدر سخت است؟ چیزی که در دیگر بخشهای جهان به عنوان یک امر مسلم و عادی میشناسند... آیا فیلمسازان در ایران سرنوشت جعفر پناهی را به عنوان یک هشدار دیدند و شناختند؟
فرهادی میگوید: "شاید شما این طور فکر کنید، ولی واقعیت درست وارونه است. فیلمسازان اکنون دارند در این مورد حرف میزنند و دلیری و شجاعت تازهای را میشود احساس کرد..."
معجزهای که شاهدش هستیم، همین سینمای ایران است؛ یک جنبش مدرن هنری با تاریخ و استمرار فوقالعاده که همچنان جلو میرود. ندرتاً آثار نهچندان خوب تولید میکند، بعضاً به حد شاهکار میرسد و در این راستا همۀ موانع تراشیدهشده توسط خودکامگان را کنار میزند. وقتی که بیان مستقیم در فیلمها خطرناک میشود، همیشه راه غیرمستقیم را به همان مقصد میپیماید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ ژوئن ۲۰۱۱ - ۹ تیر ۱۳۹۰
داریوش رجبیان
میگوید اگر امروز داستانش را مینوشت، شاید بذر امیدی هم در آن میکاشت. اما از این "زوال کـُـلـنـِل" کوچکترین شمۀ امید را توقع نداشته باشید... "ویرانگر است، چون ابتدا من را ویران کرد و سپس من را واداشت به نوشتنش". به قول خود نویسنده، زائیدۀ یک کابوس است؛ کابوسی که بر ذهنش سوار شد و رهایش نکرد تا ۲۶ سال پیش روی کاغذ پیاده شود و همانجا بماند، چون پروانۀ انتشارش صادر نشد. "زوال کـُـلـنـِل" شاید معروفترین داستان فارسی باشد که قبل از انتشارش به زبان فارسی، به زبانهای غیر منتشر شده و اصل فارسی آن همچنان چشمبهراه اجازۀ نشر است.
داستان "زوال کلنل" محمود دولتآبادی که روز آدینه، ۱۰ تیرماه (۱ ژوئیه) ترجمۀ انگلیسی آن وارد بازار میشود، از همین حالا نامزد دریافت جایزۀ ادبیات بینالمللی خانۀ فرهنگ جهان (Haus der Kulturen der Welt) در برلین است. آلمان در ترجمه و چاپ آثار دولتآبادی همیشه پیشاهنگ بوده و رمان "زوال کلنل" را با عنوان Der Colonel دو سال پیش منتشر کرده بود.
"تام پَتردیل" Tom Patterdale که زوال کلنل را با نام The Colonel از فارسی به انگلیسی برگردانده، از چالشهای ترجمۀ این داستان میگوید که دولتآبادی با پیروی از فردوسی از کاربرد واژههای عربی در آثارش حتیالامکان پرهیز میکند و مترجم کوشیدهاست برای بازتاب این ویژگی نگارش نویسنده، واژههای آنگلوساکسون را بر لاتین رجحان نهد. جهت ایجاد حال و هوای ملموستر برای یک خوانندۀ انگلیسیزبان، مترجم در مواردی دستکاری کرده و برای نمونه "جریک جریک نان خشک" را "خرد شدن پاپادوم" یا یک نوع خوردنی تـُرد هندی تعبیر کردهاست. در جایهایی هم تداخل مترجم در متن اصلی رمان به حدی است که پارههایی از یک جمله حذف شده، و همراه با آن، چهرههای بینقشی چون دو بچۀ "فرزانه" (یکی از دو دختر کلنل) که "از سر و کولش بالا میروند"، هنگامی که فرزانه فرزند سومش را در بغل دارد و میکوشد برادر گوشهگیرش را به صحبت وا دارد.
پاورقیها و توضیحات مفصل پایان کتاب هم دال بر این است که مترجم کوشیدهاست تلاش خوانندۀ انگلیسی برای ورود به جهان عبوس و پیچیدۀ این رمان ایرانی را آسانتر کند. اما حجم فاجعه و اندوه و نومیدی در "زوال کلنل" به حدی است که شاید در گسترۀ ذهن یک خوانندۀ امروزی – چه انگلیسیزبان و چه غیر آن – نگنجد. از این جاست که محمود دولتآبادی میگوید، اگر این داستان را نمینوشت، باید در تیمارستان بستری میشد؛ زوال کلنل ضامن سلامت عقلش بود.
زوال کلنل داستان زوال چندین نسل است که یکی پشت دیگری یا سرشان زیر ساطور میرود یا حلقۀ دار را خودشان دور گردنشان میاندازند. این دقیقاً سرنوشت دو "کلنل" یا سرهنگی است که در طول داستان حضور مدام دارند: کلنل محمدتقیخان پسیان، از سپاهیان بنام پایان دورۀ قاجاریه و از معتقدان به استقلال ایران که سال ۱۳۰۰ در قوچان به قتل رسید، و "کلنل" یا سرهنگ ارتش شاهنشاهی ایران که به دلیل سرپیچی از مشارکت در سرکوب جنبش ظفار از ارتش اخراج و زندانی شد و سرانجام خودش را کشت. مترجم انگلیسی برای تفکیک این دو سرهنگ از هم "کلنل پسیان" را با سرحرف بزرگ و کلنل معاصر را با سرحرف کوچک مشخص کردهاست. سیر زمانی داستان گسترده است و به عهد امیر کبیر هم برمیگردد. اما امیر کبیر و کلنل پسیان اشباحی هستند که در عالم تخیلات "کلنل" به روزگار قهرمان داستان در بحبوحۀ انقلاب ۱۳۵۷ سر میزنند و رنج و شادیهای آن ایام را تجربه میکنند. هرچند از شادی خبری نیست؛ شادی، سایۀ کاذبی بود که بیدرنگ غایب شد.
از آغاز تا پایان داستان، ماجراهای یک شبانهروز "کلنل" است. "پروانه"، دختر چهاردهسالۀ کلنل، که به آرمانهای مجاهدین خلق علاقه داشت، در شمع انقلاب میسوزد و دیرهنگام شب، مأموران در ازاء پول، جسد دختر را به پدر تحویل میدهند و از او میخواهند که پیش از نماز بامداد دخترش را به خاک بسپارد. چند ساعت بعد از آن قرار است کلنل در مراسم خاکسپاری "مسعود"، پسر کوچکش که از حامیان نظام نو بوده و در جنگ ایران و عراق کشته شده، شرکت کند و به روان او درود بفرستد و به طور ناخودآگاه فرزندان دیگرش را نفرین کند. "امیر"، فرزند ارشد کلنل، تودهای تارک و متروکی است که در زیرزمینی پدرش پناه برده تا سرانجام خودش را بکشد؛ محمدتقی، برادر کوچکتر او، که از اعضای فدائیان خلق بود و در آشوب انقلاب کشته شد و نخست به عنوان شهید تکریم و سپس به عنوان معاند تقبیح شد؛ "پروانه" که به باور نظام نو از "منافقین" بود؛ "فرزانه" که زن "قربانی حجاج" شد و تابع شوهرش بود که با هر سازی میرقصید و برای هر نظامی تره خـُرد میکرد. گزینش نامها برای قهرمانان داستان هم از ویژگیهای برجستۀ "زوال کلنل" است. "خضر جاوید" که حضور مخوفش در پهنای داستان موج میزند، در نظام شاهنشاهی به عنوان افسر ساواک، "امیر" را شکنجه میکرد و در نظام نو، در مقام افسر اطلاعات. گویی مرگی در انتظارش نبود و نقابی نبود که این خضر جاوید نتواند بر رخ بکشد.
کلنلِ قهرمان داستان، تا فرصتی گیرش میآید، سراغ داستانهای شاهنامه میرود و مدام داستان منوچهر را میخواند که به کینخواهی پدربزرگش ایرج، تور و سلم (برادران ایرج) را از پای درمیآورد. کلنل در حالی این داستان را میخواند که شاهد کینخواهی همزادان و همتباران در سرزمین و زمان خود است و به خودش میاندیشد:
"شخص جوان انگار فطرتاً محجوب آفریده شده، اما در وجودش قدرت و استعداد غریبی هست که با سرعت کمنظیری میتواند او را تبدیل به یکی از وقیحترین جانوران روی زمین بکند. جانوری که در طول تاریخ از هیچ کار و از هیچ رفتار جنایتباری ابا و پروا نداشته باشد. شاید با وقوف و اتکا به همین قابلیت است که همیشه مهیبترین جنایات تاریخ بر عهدۀ او گذاشته میشود؛ سفارشی که جوان بارها و بارها موفقیت خود را در انجام آن ثابت کردهاست. چه کار و پیشهای! لیکن... ما چه؟ ما که بیخواسته و بهخواسته نوالههای خمیر را این جور به کوچه میفرستیم تا به صورت دستمایههایی در اختیار اولین دلالهای شقاوت قرار گیرند و منتظر میمانیم تا نوالهای که از دست خود ما قاپیده شده، به مثل شمشیری به سوی خودمان برگردانیده شود؟"
کلنل ِ دولتآبادی مرد منکوبیست که اگر درش را میکوبند، به رغم رساندن خبر ناخوش دیگری میکوبند؛ سرهنگی که باید همیشه به انتظار ضربه باشد و در همین انتظار هست. و هر بار که درش را میکوبند، ضربهای تازه به روان و پیکرش وارد میشود؛ یا کسی به رغم اذیت او آمده یا به منظور تحقیر روانش. کسی است که با فر و نام بوده و نامش از بام افتاده و دخترش میگوید: بام روی آدم بیفتد، اما نام روی آدم نیفتد. کلنل ِ قهرمان داستان، کسی که در آغاز با غرور و افتخار به عکس قهرمانش "کلنل پسیان" نگاه میکرد، دیگر یارای نگاه کردن حتا به کفشهای براق او را ندارد؛ چون خود را خوار و حقیر میبیند، نه مستحق افتخار به شخصیتی چون کلنل پسیان. و وقتی به امیر، پسر ارشدش نگاه میکند، درمییابد که "حالتی بین شرمساری و هول و شک، چیزی بیش از ناامیدی، در نینیهایش جا باز کردهاست". و پیوسته میاندیشد که "آخ، فرزندانم، کاش من شما را نداشتم". و در کابوس امیر همواره مردی ظاهر میشود که در حال خرد کردن آلت تناسلیاش است. انگار انسان متفکر از تولید مثل پشیمان شده. و گویی آیینهای جلو چشمانش گذاشتهاند، در چشمان پسرش احساس گناه را میبیند؛ "احساس گناه – این استنباط من است – چیزیست که بیش از استخوان لای زخم او را آزار میدهد". و با این همه همذاتپنداری با پسر بزرگش میان او و "امیر" مکالمۀ قابل توجهی نیست. میگوید: "من و پسرم کمکم داریم زبان مشترکمان را گم میکنیم. چون امیر علاقهای به گفتگو ندارد و من هم شرم از حرف زدن دارم. آخر من با او از چه چیز حرف بزنم که آن چیز اعتبار سخن را بتواند حفظ کند؟ و میشود که ملتی این همه حرفِ ناگفته و این همه سکوت داشته باشد؟"
حرفهای ناگفته و سکوت خفقانآور، سرانجام هم کلنل و هم امیر را به خودکشی وامیدارد و رمان را به گونهای به فرجام میرساند که گویی راه برونرفت از این گرفتاریهای ذهنی و فیزیکی برای همیشه بسته شده. "زوال کلنل" از نومیدکنندهترین داستانهاییست که تا کنون خواندهام. محمود دولتآبادی هم این ارزیابی را میپذیرد و میگوید، قرار هم نبوده که رمانی که ۲۶ سال پیش در ایران نوشته شده، سرشار از امیدواری باشد.
کلنل ِ قهرمان داستان محمود دولتآبادی، انسان پرگره دوران گذار است؛ انسانی که در عین تلاش و کوشش ِ مدرن و روشنفکر بودن، گرفتار بندوبافتهای سنتگراییست؛ کسیست که همسرش را به جرم "هوسرانی" کشته و در عین حال به فرزندانش مجال داده که خودشان را دریابند و هر کدام راه خود را اختیار کنند. "کلنل" نماد گرهها و تضادهای یک انسان ایرانی وامانده در گیرودارهای سنت و مدرنیته است. و خانوادۀ او، نماد جامعۀ ایران که هر کدام از اعضایش به یک نحلۀ سیاسی و عقیدتی گراییدهاند. مرگ تکتک اعضای خانوادۀ کلنل گویی پایان بیفرجام همۀ آن عقیدهها و باورهاست. با ذکر این نکته بد نیست به یاد داشته باشیم که محمود دولتآبادی نوشتن رمان "زوال کلنل" را سال ۱۳۶۲ آغاز کرد و سال ۱۳۶۴ به سر رساند.
The Colonel
Mahmoud Dowlatabadi
Translated by Tom Patterdale
Haus Publishing Ltd. 2011
243pp
£9.99
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ ژوئن ۲۰۱۱ - ۷ تیر ۱۳۹۰
روز دوشنبه در یکی از اتاقهای کناری مجلس عوام بریتانیا که بیشتر جای بحثهای داغ سیاسی است، در لابلای بحث میتوانستید آمیزهای از موسیقی افغانی و غربی را بشنوید که بانویی انگلیسی با ویلونسل آهنگ معروف ملاممدجان را مینواخت و جان بیلی، استاد موسیقی که شاگرد استاد محمد عمر بود، نغمهای از ساختههای او را با رباب نواخت و ورونیکا، همسر او، چند ترانه را با لهجۀ هراتی خواند.
البته در این سالن صحبت از آموزش موسیقی بود و کارهایی که در پنج سال گذشته برای آموزش موسیقی به کودکان و نوجوانان در افغانستان شدهاست. بیش از یکصد تن به این جلسه آمده بودند؛ نمایندگان مجلس، روزنامهنگاران و دانشگاهیان و دوستداران افغانستان.
احمد سرمست، بنیانگذار و رئیس انستیتوی ملی موسیقی افغانستان، که برای جلب حمایت مادی و معنوی از کاری که آغار کرده و امکان ادامۀ آن به بریتانیا آمده، از موسیقی افغانستان سخن گفت و از این که در طول سه دهه جنگ چه بر سر آن آمد و و در زمان طالبان کلاً ممنوع شد. البته همه میدانند که اهل موسیقی در این دوره یا کشته شدند یا رخت مهاجرت بربستند یا به نیست کردن وسایل کار خود و تغییر شغل مجبور شدند. تنها ده سال پیش و بعد از سقوط طالبان بود که موسیقی این کشور جانی تازه گرفت.
جان بیلی و ورونیکا دابل دی
دکتر سرمست از پایهریزی "انستیتوی ملی موسیقی افغانستان" گفت که برای راهاندازی آن، افغانستان از کمکهای مالی و معنوی کشورهای آلمان، بریتانیا، فرانسه، آمریکا، هند و بانک جهانی برخوردار شدهاست. به گفتۀ او طرح "انسیتوی ملی موسیقی" این بودهاست که از یک سو استعدادهای قوی و نهفتۀ موسیقی افغانستان را کشف و آنها را جذب کند و از سوی دیگر به کودکان خیابانی آن کشور از طریق آموزش موسیقی کمک کند، تا از شرایط اجتماعی بهتری برخوردار شوند. از دیگر برنامههای آینده "انستیتوی ملی موسیقی افغانستان" تأسیس ارکستر سمفونیک آن کشور است که در آیندۀ نزدیک همچون "پرچم صوتی" آن کشور به اهتزاز خواهد آمد.
ورونیکا دابلدی و رابین ریزک
به گفتۀ دکتر سرمست، انستیتوی موسیقی ملی افغانستان در کابل که ظرفیت پذیرش ۳۰۰ هنرآموز را دارد، امروز به تعلیم ۱۴۰ هنرجوی موسیقی مشغول است که بعضی از آنها تا چندی پیش در خیابانهای کابل دستفروشی میکردند. با همین هنرجویان، ارکستر موسیقی جوانان افغانستان تشکیل و اولین طلیعههای موفقیت آن با اجرای "چهار فصل افغانستان"، اقتباسی از چهار فصل ویوالدی، با رنگ ملی، آفریده و اجرا شدهاست. در ارکستر جوانان افغانستان سازهای ملی مانند رباب، دلربا، سرود، سهتار وغیره در کنار سازهای فرنگی مانند ویولن و ویلونسل به کار گرفته میشود. برای آموزش سازهای فرنگی آموزگارانی از کشورهای مختلف استخدام شدهاند.
رابین ریزک Robin Ryczek از همین مربیان است که از انگیزه و استعداد قوی در یادگیری موسیقی شش هنرآموز دختر و پسر خود در ویلونسل به وجد آمده و میگوید: "با وجود این که من تدریس در این آموزشگاه را از سپتامبر سال ۲۰۱۰ شروع کردم، امروز قدرت نوازندگی بعضی از شاگردان به اندازۀ یک شاگرد سال پنجم است و این برای همۀ ما مایۀ تعجب است".
کسانی که به جلسه پارلمان آمده بودند، انتظار آن را داشتند که آهنگهای نوجوانان افغانستان را بشنوند که در این سازمان آموزش دیدهاند، اما از آنها خبری نبود.
در مصاحبهای که روز دوشنبه، ۲۷ ژوئن ۲۰۱۱، با دکتر احمد سرمست در لندن انجام دادیم، او هدف از سفرش به بریتانیا و تازهترین فعالیتهای انستیتوی ملی موسیقی افغانستان را توضیح داد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ ژوئن ۲۰۱۱ - ۶ تیر ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
هنرها رکن مهمی از زندگی و فرهنگ آدمیاند و جاذبه و هواخواهان بسیار دارند. ولی هنر دقیقاً چیست که چنین تأثیری بر انسان و رفتارش میگذارد؟ اصولاً آیا هنر این قابلیت را دارد که منش انسانی را معنا دهد؟ چهگونه میتوانیم در دل یک اثر هنری (حالا هر اثری که میخواهد باشد، موسیقی، نقاشی، فیلم، آواز، رقص، معماری و غیره) مفهومی به نام اخلاق را بیابیم؟
هزاران سال است که اندیشهمندان ذهن خود را به این پرسشها مشغول داشتهاند.
اخلاق از مهمترین دغدغههای انسانی است و فیلسوفان اخلاق از یونان باستان و زمان سقراط تا کنون به حکمت عملی و بررسی تواناییهای عقل عملی پرداختهاند. به تعبیر درستتر ethics یا اخلاقیات، به واژۀ یونانی ethos به معنای سرشت، طبیعت، طریق زیست و شیوۀ رفتار باز میگردد و اساساً فلسفه را طریق زیستن و سامان دادن به حیات هرروزه تلقی میکردهاند، نه نظرورزی و فعالیت صرف دانشگاهی به معنای امروز.
در جهان هنر هم کسانی هستند که سعی میکنند با آثارشان نمادی از مفاهیم اخلاقی را به ما عرضه کنند و برای زندگیمان معنایی درخور شأن انسانی دهند. کریستف کیشلوفسکی، فیلمساز مشهور لهستانی که با ساخت فیلمهای سهگانۀ آبی، قرمز و سفید به شهرت رسید، در فیلم "آبی" به گونهای کمبود اخلاقی را طرح میکند. ژولی با از دست دادن همسر و دخترش معنای زندگی خود را گم میکند، اما درست به همین دلیل با گم شدن سرنخ سعادتی که به نحوی با آن خو کرده بود، دچار بحران اخلاقی میشود. فیلمساز سعی میکند در این فیلم به ما این نکته را نشان دهد که بحران زندگی معاصر با اخلاق و نمادهای آشکار آن معنا مییابد و اینجاست که ما به رابطۀ هنر و اخلاق شدیداً نیازمندیم.
اما به نظر میرسد بررسی نگاه اخلاقی هنرمندان، متناسب با سرشت کار هنری که کمتر کار عقلانی محاسبهگر را برمیتابد و بیشتر به عرصۀ "نامعقولها" قدم میگذارد، بسیار جذاب و مهم باشد. چرا که پیوند میان هنر و اخلاق پیوندی است کهن، پیچیده و دیرپا.
هنر در دورههای نخستین تکوین جوامع انسانی، با تجویز حفظ حرمت خدایان و تبلیغ احکام اخلاقی عمدتاً پاسدار ارزشهای اخلاقی بودهاست. نخستین نیایشگاهها و پرستشگاهها ملازم با اجرای مناسک و عقاید دینی همچون ذکر و اوراد و نوحهسرایی و مدیحهسرایی و مولودیهخوانی و اجرای موسیقی و ادعیه بودهاند. همچنین تأسیس بناهای باشکوه و بدیع کلیساها در قرون وسطی و پدید آوردن تصاویر و شمایل و پیکرههای قدیسان و بزرگان دین همه مصادیق آشکار ارتباط هنر و اخلاقند. مفاهیمی همچون حسادت، آزمندی، کاهلی، صبر و خویشتنداری، کبر و نیکی، ایثار و فضیلت و نظایر آن که همه مفاهیم اخلاقیاند، در پرتو بسیاری از آثار هنری از تأثیرگذاری بیشتر و ماندگارتری برخوردار شدهاند.
در مباحث اخلاقی قاعدۀ زرینی وجود دارد با این مضمون که آنچه را که برای خود نمیپسندی، برای دیگران هم نپسند. ( هر بد که به خود نمی پسندی/ با کس مکن ای برادر من!) اگر انسانها بر اساس همین یک قاعده حرکت میکردند، شاید شاهد نابسامانی اخلاقی نمیشدیم و هنرمندان نیز شاید بر همین قاعده، بدون اینکه شعار دهند، حرکت میکنند. بر این اساس هنرمند با پاسداشت ذات هنر به شکلی تأثیرگذار نماد اخلاقگرایی در جامعه میشود.
داریوش مهرجویی، از کارگردانان مطرح ایران، می گوید: "هنر به هر شکل و شیوهای، برگردانی است از ذات هنرمند، از نحوۀ حضورش، از میلها و نفرتها و عشقها و نابسامانیهای درونیاش، از تاریخ و محیطش. اینها با آدم میآید، باهاشان زندگی میکنیم و بعد در یک لحظۀ بهخصوص، به صورت مشی هنری بیرون میافتند".
مهرجویی این سخن را در گفتگویی در زمستان ۱۳۵۱ بیان کرده بود، یعنی حدود چهل سال پیش. در طول این سالها این هنرمند سعی کرده در آثارش بر همین سیاق حرکت کند. چرا که برخی بر این باورند سینمای مهرجویی سینمای اخلاقگراست؛ نمونهاش هم فیلمهای "مهمان مامان"، "لیلا" و حتا "سنتوری".
هنر همچنین سبب میشود تا در قبال دیگران پاسخهای عاطفیتر و مسئولانهتری داشته باشیم و، به عبارت دیگر، موضع اخلاقی و انسانیتری اختیار کنیم. آثار بزرگ هنری، ما را با درد و افلاس و درماندگی انسانهای دیگر آشنا میکنند. نژادها و طبقات، اقلیتها و جنسیتهایی که ما خود به آنها تعلق نداریم، در آثار کسانی همچون چارلز دیکنز، هریت بیچر، آندری تارکوفسکی، اینگمار برگمان، عباس کیارستمی، محمود دولتآبادی، علیاشرف درویشیان، علیمحمد افغانی، داریوش مهرجویی، صادق چوبک و یا اعتراضهای اسلاوی ژیژک به مضامین آثار هنری، برای ما نزدیکتر و ملموستر ترسیم میشوند و به ما امکان میدهند خود را با آدمهای این داستانها همانندسازی کنیم. جدا از این، ما به برکت هنر مجال آن را مییابیم تا بر برخی از تعارضات و تنشهای میان خود و جهان عینی، میان عقل و احساس و فرد و جامعه چیره شویم.
اگر راست باشد که هنر در زدودن یا دست کم تقلیل تنشها و بالاتر از آن در اعتلای اخلاقیات مؤثر است، شاید بتوان پذیرفت که قابلیتی همسنگ سنت به آن نسبت دادهاند؛ دیدگاهی که جمعی از اندیشهمندان با مشاهدۀ رواج ارزشهای مادی و زوال باورهای سنتی و دینی اختیار کردهاند.
دکتر سید حسین نصر، اندیشهمند سنتگرا، بر این باور است که هنر میبایست ارزشهای سنتی و دینی را که دنیای مدرن باعث تباهی آن شده، احیاء کند. او میگوید: "در امر اخلاقی کار ما فقط با جامعه نیست، بلکه کار ما با خداست. هنر نیز بستر مناسبی برای گسترش معنویت است؛ هنری که در آسمان معنویت، عبودیت و بندگی انسان را به آستان دستاوردهای تجسمی میکشاند. هنر بر علمی به عالم هستی مبتنی است که ماهیتی قدسی و باطنی دارد و به نوبۀ خود محملی برای انتقال معرفتی با یک سرشت قدسی است".
هنر میتواند مفاهیم اخلاقی را به شکلی دقیق و در لایههای واقعی زیباییشناختی به مخاطب ارائه دهد و بسیاری معتقدند سینما دراین راه توانایی و برد بیشتری دارد. ارائۀ زندگی به جای مرگ را برخی از تحلیلگران نمونۀ واقعی اخلاقی زیستن میدانند. این نحوه از نمود را میتوان در سینمای کیارستمی دید. او سعی کرده در آثاری همچون "زندگی و دیگر هیچ"، "زیر درختان زیتون" و حتا در "مشق شب" با نشان دادن حرکت و تداوم هموار انسانی شخصیتها و غلیان رنجهایشان به زیبایی دست یابد.
کیارستمی در گفتگویی گفته بود: "در فیلمهای من آدمها تعریف و تصویر روشن از آنچه که در جستجویش هستند دارند، اما به دنبال چیز دیگری هستند. این بدان معناست که باید مهیا و آماده باشیم تا به زندگی معنا و مفهوم ببخشیم".
از این رو دوربین کیارستمی، زیستن در جهان عاری از خشونت را در دستور کار خود دارد. بنا بر این، شاید بتوان گفت هنر در این گونه آثار مروج اخلاق حقیقی انسانی است. قرار نیست برای اخلاقی زیستن در جهان زیبای هنر، بلندگوی اخلاق دست بگیریم. هنر میتواند نمود آشکار وجوه اخلاقی انسان باشد.
هایدگر، فیلسوف مشهور آلمانی، با این که بیش از ده ها اثر به جای گذاشته، در باره اخلاق به ندرت چیزی نوشته است؛ او معتقد بود که اخلاق وقتی میتواند جلوه کند که رابطۀ انسان و هستی او معنا یابد و هنر نیز به طبع رابطۀ انسان با هستیاش است.
جدیدآنلاین: دیدگاهها در بارۀ رابطۀ میان اخلاق و هنر گوناگونند. اگر شما در این باره دیدگاهی متفاوت دارید، برای ما بنویسید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ ژوئن ۲۰۱۱ - ۱۷ خرداد ۱۳۹۰
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ ژوئن ۲۰۱۱ - ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
جدیدآنلاین: مراسم بزرگداشت منوچهر ستوده روز دوشنبه، دوم خرداد ۱۳۹۰ در تالار باستانی پاریزی دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران برگزار شد. این مراسم از سوی مجلۀ بخارا و دانشجویان تاریخ دانشگاه تهران ترتیب یافته بود. علی دهباشی که برگزارکننده و گردانندۀ نشست بود، شمهای در شرح حال دکتر ستوده گفت که در اینجا نقل میکنیم.
استاد دکتر منوچهر ستوده در بیست و هشتم تیر ماه ۱۲۹۲ در تهران زاده شد. در دوران تحصیل در دبیرستان البرز کتابدار کتابخانۀ دبیرستان هم بود. سال ۱۳۱۳ وارد دانشسرای عالی شد و نزد استادانی همچون سید محمد مشکوة و علی اکبر شهابی درس خواند. نخستین مقاله خود را در ۱۳۱۵ در بارۀ "مطالعات تاریخی و جغرافیایی- مسافرت به قلعه الموت" نوشت.
در سال ۱۳۱۷ درجۀ لیسانس در رشتۀ ادبیات فارسی را دریافت کرد. در همین دوره در ادارۀ فرهنگ گیلان و دبیرستان شرف تهران تدریس میکرد. در سال ۱۳۲۴ با خانم فاطمه (شکوه اقدس) شمشیرگران ازدواج کرد. در سال ۱۳۲۹ از رسالۀ دکتری خود زیر نظر استاد بدیعالزمان فروزانفر با عنوان "قلاع اسماعیلیه در رشتهکوههای البرز" دفاع کرد. در سال ۱۳۳۰ بنا به دعوت انجمن فولبرایت برای سفر مطالعاتی به آمریکا رفت. در سال ۱۳۳۱ به عضویت The National Geographic Society درآمد. و در سال بعد به عضویت انجمن ایرانشناسی به ریاست ابراهیم پورداود درآمد. در سالهای بعد آموختن زبان پهلوی را در محضر دکتر ابراهامیان آغاز کرد.همچنین نخستین کتاب خود را با عنوان "فرهنگ گیلکی" در سلسله انتشارات انجمن ایرانشناسی در سال ۱۳۳۲ انتشار داد و در طی سالهای بعد چندین سفر مطالعاتی به خارج از کشور داشت و ارتقاء به درجۀ استادیاری دانشگاه تهران و بعد دانشیاری و انتقال به دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران و عضویت در گروه تاریخ و سرانجام ارتقاء به درجۀ استادی در سال ۱۳۵۴ از جملۀ اتفاقات زندگی استاد در این سالها بودهاست.
استاد ستوده در طی همین سالها تا سال ۱۳۸۱ در کنگرههای مهم ایرانشناسی همچون کنگرۀ بینالمللی تاریخ و هنر و باستانشناسی ایران در دانشگاه آکسفورد و کنگرۀ بینالمللی ابوریحان در پاکستان سخنرانی کرد. سفر به چین و آسیای میانه از دیگر فعالیتهای سالهای اوایل دهۀ ۱۳۶۰ استاد بود.
اما مروری تند و گذرا به برخی از کتابهای استاد ستوده:
۱- فرهنگ گیلکی با مقدمۀ استاد ابراهیم پورداود
۲- فرهنگ کرمانی
۳- فرهنگ بهدینان با مقدمۀ ابراهیم پورداود
۴- حدود العالم من المشرق الی المغرب
۵- مهمان نامه بخارا
۶- جغرافیای اصفهان
۷- فرهنگ سمنانی، سرخهای، لاسگردی، سنگسری، شهمیرزادی
۸- عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات
۹- قلاع اسماعیلیه در رشتهکوههای البرز
۱۰- تاریخ گیلان و دیلمستان
۱۱- از آستارا تا استارباد در ده جلد شامل آثار و بناهای تاریخی گیلان که هر کدام قریب به هشتصد صفحه است
۱۲- فرهنگ نائینی
۱۳- تاریخ بدخشان
۱۴- تاریخ بنادر و جزایر خلیج فارس
۱۵- سفرنامۀ گیلان ناصرالدین شاه قاجار
۱۶- جغرافیای تاریخی شمیران
فهرست کتابهای دکتر ستوده ۵۲ جلد است که بنده به شانزده جلد آنها اشاره کردم. تعداد مقالات دکتر ستوده تا به امروزبه ۲۸۶ رسیده که عناوین آنها و جای چاپش ثبت شده که در ویژهنامه بخارا در مورد استاد منتشر خواهد شد. کتابها و مقالات استاد ستوده نشانۀ دلبستگی ژرف و عمیق ایشان به تاریخ و دامنه و پیشینۀ فرهنگ ایرانی است. نزدیک به یک قرن زندگی که سراسر در عشق به زبان فارسی و تاریخ و جغرافیای سرزمین ما ایران گذشته است و چه دلپذیر و ماندگار است این زندگی.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ آوریل ۲۰۱۱ - ۱۸ فروردین ۱۳۹۰
جهانگیرهدایت
دریک جایی درماورای دنیاها که احتمال بگیر و ببندها کمتر است، مردم اگر بتوانند برای خودشان جشن بگیرند، عزا بگیرند و زندگی کنند، مجلسی به یادبود شصتمین سالگرد مرگ صادق هدایت برپا شدهاست. روز ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ او درشهر پاریس در آپارتمانی در کوچۀ شامپیونه گفت: "کات!" (Cut!).
صادق هدایت هم مثل بقیۀ ما آدمها فیلم زندگیاش را ناخواسته شروع کرد و ۴۸ سال با همۀ ناسازگاریهای زمانه ساخت و فیلم را ادامه داد . یک بار در۱۳۰۷ بدون اجازۀ کارگردان گفت "کات!"، ولی کارگردان اجازه نداد . آخر او هنوز "بوف کور" را ننوشته بود . این شاهکار ادبی باید خلق میشد.
صادقخان سالها بعد در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ گفت: "کات!" این بار او کارگردان را جا گذاشت و فیلم زندگیاش را تمام کرد.
حال برای او یادبودی فراهم شده در تالار بزرگی. درصدر تالار سایۀ صادق هدایت، در حالی که پشت میزی نشسته و دارد مینویسد و شالگردنی به خود بسته، روی دیوار سفید افتادهاست.
اول دختر اثیری وارد میشود. او گل نیلوفر آبیرنگی در دست دارد. میرود کنار سایۀ صادق هدایت مینشیند و گل نیلوفر را به سایۀ او تعارف میکند. بعد لکاته وارد میشود . خودش را تا توانسته ورساخته. میآید کنار سایۀ صادق و با لحن شهوتزدهای میگوید: "شال گردنتو وا کن" (بوف کور). داش آکل وارد میشود، قمهاش به کمرش است و قفسی در دست دارد که توی قفس یک طوطی است. داش آکل میآید، روی سکویی مینشیند و قفس طوطی را میگذارد زمین. طوطی فریاد میکند: "مرجان... مرجان... تو مرا کشتی... عشق تو مرا کشت (داش آکل).
پیرمرد خنزر پنزری وارد میشود. او گلدان راغه را توی پارچهای پیچانده و زیر بغلش زدهاست و با صدای خشکی میخندد. او میرود کنار لکاته مینشیند (بوف کور).
یک گربه وارد میشود، از بدنش سه قطره خون میچکد و میرود کنار قفس طوطی مینشیند (سه قطره خون).
سگی، درحالی که قلادهاش را به دندان گرفته، وارد میشود. میگوید: "این قلادۀ من است. در میدان ورامین آن را از من دزدیدند. قلاده مال من است". کلاغ بدترکیبی در چندقدمی او حرکت میکند. او یک کلاغ چشمخوار است (سگ ولگرد).
مرجان وارد میشود و میرود کنار قفس طوطی مینشیند. مرجان گریه میکند (داش آکل).
پروین با یک بخوردان ساسانی وارد میشود (پروین، دختر ساسان). یک آدم لختی که شیشۀ عطر بسیار تندی با خود دارد، وارد میشود (س. گ. ل. ل.). زرینکلاه یک کیسه انگور با خود آوردهاست (زنی که مردش را گم کرد). درخشنده که لباس مغزپستهای زیبایی به تن دارد، میآید (عروسک پشت پرده). گلناز، درحالی که تار دستۀ صدفی فرنگیس را در دست دارد، به مجلس میآید (شبهای ورامین). روزبهان یک موج همراه دارد؛ موجی چون لبخند بودا (آخرین لبخند).
کیسا یک سبد میوۀ خشک همراه دارد (پدران آدم). حاجی آقا با اِهِن و تلپ وارد میشود و مینشیند. تمام حواسش پیش دختر اثیری و لکاته و مرجان و پروین و درخشنده و فرنگیس و زرینکلاه است.
همایون وارد میشود. او جعبۀ عروسکی در دست دارد (گرداب). اودت، در حالی که والس (گریزری) را سوت میزند، وارد میشود (آینۀ شکسته). لاله یک لچک سرخ به سرش بسته وارد میشود (لاله). میرزا یدالله دارد چای قندپهلو میخورد و وارد میشود (محلل). علویه خانم پردهای را لوله کرده گذاشته زیربغلش، وارد میشود (علویه خانم). مازیار، درحالی که خنجری در دست دارد، وارد میشود (مازیار). یک گروه با هم وارد میشوند: اسب عصار، خر خراط، سگ قصاب، گربۀ بقال، شتر نمدمال، پشۀ رقاص، کارتون بمباز، موش ماسورهچی، فیل تماشاچی و اوستای دلاک (فرهنگ عامیانۀ مردم).
ناگهان داش آکل با قمهاش میرود جلو در را زیر نظر میگیرد و میگوید: "باید مراقب باشیم، یک وقت اجنه و شیاطین میریزند!"
انسانها و حیوانهایی که صادق خالق آنهاست، جمع شده بودند، به یاد سالروز مرگ هدایت. بالاخره صادق هدایت سرش را بلند میکند، جغدی پرواز میکند میآید روی شانۀ سایۀ هدایت مینشیند. مارش شوپن قطع میشود و بعد یکمرتبه همه از جای خود بلند شده با صدای بلند میخوانند:
دریغا که بار دگر شام شد / سراپای گیتی سیهفام شد
همه خلق را گاه آرام شد / مگر من که رنج و غمم شد فزون
جهان را نباشد خوشی در مزاج / به جز مرگ نبود غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در پای کاج / چکیده است بر خاک سه قطره خون
و مجلس تمام گشت. سایۀ صادق هدایت محو شد، جغد پرید، همه رفتند و ناگهان اجنه و شیاطین ریختند؛ اما دیگر دیر شده بود، چون در تالار هیچ کس نبود. فقط گربهای داشت با قفس خالی طوطی بازی می کرد!
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب