Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - خواندنی ها
خواندنی ها

خواندنی ها


 

فرانسوی در جشن ایرانی
داریوش دبیر

 

نهال تجدد نویسنده ایرانی ساکن فرانسه است که درباره فرهنگ و ادبیات مشرق زمین کتاب هایی دارد. خانم تجدد سه سال پیش کتابی در باره زندگی مولانا  به زبان فرانسه منتشر کرد که همزمان با هشتصدمین سال تولد مولانا در تهران ترجمه شد و انتشار یافت. 

خانم تجدد اینک دوباره به تهران آمده تا کار روی طرح کتابی درباره فرید الدین عطار نیشابوری را آغاز کند و در عین حال مراحل ترجمه غزلیات شمس را نیز از نزدیک پیگیری کند. او در گفت و گو با جدید مدیا از طرح تالیف کتاب رومی جان سوخته و نگاه فرانسوی ها به مولانا می گوید.

چرا از میان شعرای قدیم و جدید ایرانی برای معرفی به فرنگی ها و فرانسه زبانان به سراغ مولانا رفته اید؟

آشنایی من با مولانا از زمانی ﺁغاز شد که مادرم، مهین تجدد، هنگامی که من را حامله بود به کلاس استاد بدیع الزمان فروزانفر می رفت. قبل از نگارش زندگینامه مولانا همراه مادرم و همسرم ﮊان کلود کریر Jean Claude Carrière  صد غزل از دیوان شمس تبریزی را به فرانسه ترجمه کردیم.  در این هنگام متوجه شدیم که مولانا در  فرانسه، مانند حافظ و خیام شناخته شده نیست. این انگیزه نگارش زندگینامه مولانا شد. به نظر ما زمان ﺁن رسیده بود که بالاخره غربی ها و بخصوص فرانسوی ها بتوانند با مولانا ﺁشنایی ﭙیدا کنند.

در واقع این مادرم بود که از من خواست تا زندگینامه مولانا را به رشته تحریر در ﺁورم. فصل اول کتاب را با ورود شمس به قونیه ﺁغاز کردم و شرح ستیز درویشی کهنسال با سرما. زمانی که  می خواستم تا جمله ای از شمس بنویسم، از مقالات شمس تفأل زدم و این جمله ﺁمد: "و من ﭘیر مرد در این سرما". سراسیمه به نزد مادرم رفتم و این واقعه را برایش شرح دادم. جوابم داد "حالا به راحتی می توانی ادامه دهی".

واکنش همسرتان  به این موضوع چه بود؟

او خود قبل از  ترجمه صد غزل از دیوان شمس تبریزی با اقتباس از منطق الطیر عطار نمایشنامه ای نوشته بود که با کارگردانی ﭙیتر بروک Peter Brook اجرا شده بود. در نتیجه با عرفان ایران ﺁشنایی داشت. همچنین بر این عقیده بود که همانطور که یک ایرانی از مولییر وموتزارت با اطلاع است و لذت می برد، یک فرانسوی هم باید امکان این را داشته باشد تا به مولانا دسترسی یابد.

واکنش ناشر فرانسوی به این موضوع چه بود؟ استقبال کرد؟ یا مجابش کردید؟ اصلا مولانا را می شناخت؟

من کتاب را بدون در نظر گرفتن ناشر ﺁغاز کردم. حدودﺃ یک سوم از کتاب را نوشته بودم که لوران لفن Laurent Laffont از انتشارات لتس Lattès با من تماس گرفت تا برایش زندگینامه یکی از بزرگان تاریخ و فرهنگ ایران را بنویسم.

وقتئ به او گفتم که در حال نوشتن زندگینامه مولانا هستم  فورﺃ صحبت از قرارداد کرد. او مولانا را تنها از طریق علاقه مندان آمریکایی می شناخت. اما امروزه اگر به دفتر او بروید نگاهتان جلب تصویری از مولانا خواهد شد.

آیا مولانا در حال حاضر برای انسان قرن بیست و یکمی اروپایی  جذاب است؟ 

در اروﭙا و اصولاً در غرب تمام موفقیت ها در محور مادیات رخ می دهد و به نظر می آید این  ﭘیشرفت ها نه تنها  سیرابشان نکرده بلکه بدنبال گمشده ای هستند. این گمشده را بسیاری در بودیسم یافته اند و بدون اینکه به این آیین بگروند از روحانیت آن بهره مند شده اند. دالایی لاما خود نیز در این باب ﭘیوسته می گوید که درهای آیین بودا بروی همگان گشوده است. نگاه غربی ها امروزه به مولانا اینچنین است یعنی بدنبال گمشده خود رفتن.

در ضمن، مولانا همیشه انسان را دعوت به بالاترین، شریف ترین و زیباترین رفتارها و کردارها می کند. تمامی انسان ها می توانند همسفر او باشند و چرا که نه غربی ها. مولانا می گوید: ما ز بالاییم و بالا می رویم / ما ز دریاییم و دریا می رویم

و یا

مقیم خانه ما شو چو سایه/ که ما خورشید را همسایگانیم/
هرﺁن چیزی که تو گویی که ﺁنی/ به بالاتر نگر بالای آنیم

چه بعدی در زندگی مولانا به نظر شما برای اروپایی ها به طور اعم و  فرانسوی ها به طور اخص  که کتاب شما را مطالعه کردند و با مولانا آشنا شدند جالب است؟ 

زندگی مولانا ارتباط مستقیم با اشعارش دارد. مولانا خود شخصیت اشعارش است. شناخت زندگی مولانا و یارانش، شمس الدین، صلاح الدین، حسام الدین و ﭘسرش بهاء الدین به درک اشعارش کمک شایانی می کند.

کتاب من بر محور انقلاب روحی مولانا  تنظیم شده است و چگونگی تغییر و تبدیل او از استاد و شیخ به بزرگترین سراینده اشعار عرفانی را شرح می دهد. در واقع کتاب عارف جان سوخته گزارشی است از بیان مولانا: خام بدم، ﭘخته شدم، سوختم.

شعر در فرهنگ فرانسه اهمیت فراوانی دارد. از فرانسوآ وییون François Villon گرفته  تا سوررآلیست ها با گذشت از بودلر Baudelaire و رمبو Rimbaud ٬ تمامی این شاعران، همچون شاعران ایرانی در سرزمین ایران در تکامل فرهنگ خود سهم عظیمی داشته اند.

به نظر من با این ﭙشتوانه فرهنگی فرانسوی ها بیشتر قادر به جذب شعر هستند. اما متأسفانه ترجمه هایی که امروزه از آثار مولانا به فرانسه در دست است بسیار سخت و ناهنجار است. به عنوان مثال خواندن مثنوی به  فرانسه چنان دشوار و غیر قابل فهم است که خواننده بعد از دو صفحه کتاب را برای همیشه می بندد.

در زبان انگلیسی٬ ترجمه های نیکلسون و اخیراً آثار فرانکلین دین لوﺌیس و ویلیام چیتیک در شناساندن زندگی مولانا و تفکر وی بسیار سهیم بوده اند.

حالا که  شناخت  ابتدایی خوبی از امولانا برای فرانسه زبانان حاصل شده ، تصمیم دارید که در آینده  باز از زاویه دیگری به مولانا بپردازید یا سراغ شعرا و عرفای دیگری می خواهید بروید؟

بعد ازترجمه صد غزل از دیوان شمس تبریزی٬ نگارش عارف جان سوخته و باز نویسی ۳۶قصه از مثنوی، به ﭙیشنهاد ناشرم در فرانسه، با همکاری نویسنده افغانستانی عتیق رحیمی، به ترجمه گزیده ای از مقالات شمس تبریزی مشغول خواهم شد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

بيرون تئاتر شهر
سام حسينى

ساعت ۴ بعد از ظهر بود. تا شروع نمايش نيم ساعتى مانده بود. روى يكى از نيمكت هاى سنگى نشستم و اطراف را برانداز كردم. دو سه پسر جوان، كمى دورتر لباسشان را در آورده، پشتک و وارو مى زدند و تماشاچيان تشويقشان مى كردند و برايشان سكه واسكناس مى انداختند.

آن سوتر، در انتهاى پارک، سه جوان، كه از ظاهرشان معلوم بود تهرانى نيستند، ايستاده بودند كنار درختى و  مشغول صحبت. هر از گاهى يكى از آنها خم مى شد و كتابى را مرتب مى كرد كه باد صفحاتش را ورق زده بود.

فكر كردم:" خدا كنه يكى شون رحيم باشه. برم از نزديك ببينم "

اما افسوس...

بلند شدم و رفتم بليت را پس دادم. همين طور كه به سويشان مى رفتم، ياد روزهايى افتادم كه رحيم ساعت دو بعداز ظهر از در دبيرستان بيرون مى آمد تا به اتوبوس پيچ شميران برسد و برود چاپخانه تا كتاب هايش را بگيرد.

او شعر مى گفت. با هزار مشقت و سختى پولى فراهم كرد ( هيچ وقت نگفت از كجا فراهم شد) و هزار نسخه از دفتر شعرش "اميد را باور كنيم" را چاپ كرد.

جلوى تئاتر شهر و خيابان انقلاب بساط پهن مى كرد و با صداى نسبتاً بلندى مى گفت: "اميد رو باور كنيم. آقا تورو خدا اميد رو باور كنيد. خانم شما اين كار رو بكنيد."

با اين شگرد بعد از يک سال همه كتاب هايش را فروخت.

روزى كه در رستوران كنار موسسه ملىِ زبان جشنى براى موفقيتش گرفته بوديم با صدايى گرفته گفت: "بايد كار پيدا كنم. آخه هر ماه ۳۰ هزار تومن بهره پوليه كه قرض كردم."

رحيم رفت تا كار پيدا كند. اما خودش گم شد. هنگامى كه سوار موتورسيكلت يكى از دوستان پدرش بوده، تصادف كرد.

مقابل آن سه جوان ايستاده بودم و نام كتاب هايشان را مى خواندم كه بساط كرده بودند. اتوبوس ر. اعتمادى، گزيده اشعار ايرج ميرزا، شوهر آهو خانم.

پرسيدم:" دفتر شعرت كدومه؟"

يكى از آنها كه اهل مشهد بود و محمود نام و چهار شانه و ورزيده با انگشت كتابى را نشان داد كه روى آن نوشته شده بود: عشق شادى است. اثر محمود...

- اسم كتابت يكى از شعرهاى سايه س.
- نه، سايه همچين شعرى نگفته.
- چرا، همون كه مى گه، عشق شادى است/ عشق آزادى است/ عشق آغاز آدميزادى است.
- خب كه چى؟ 
- منظورم اينه كه منم با شعر بيگانه نيستم. راستى از چه سالى شعر مى گى؟
- از ۱۷-۱۶ سالگى. تو مشهد، نزديک حرم، آقايى بود به اسم خدايى. برام شعر مى خوند. فردوسى، حافظ، سعدى، گاهى شاملو، مشيرى وديگران. يه مدت كه گذشت شروع كردم به شعر گفتن. آقاى خدايى كمكم كرد تا اين كتاب را چاپ كردم.

- تيراژ كتابت چقدره؟
- دو هزار نسخه.
- چه قد هزينه كردى؟
- چند صد هزار تومنى شد.
- تا حالا چه قد فروختى؟
- دويست نسخه.
- چرا كتاباتو نمى برى بدى كتاب فروشى برات بفروشه؟
- تـو كتـابفـروشـى فـروش نمى ره. اين طور مى گن. كتابفروشا كتاباى آدماى اتو كشيده رو مى فروشن. تازه اگه ۳۰۰-۲۰۰ نسخه بفروشن پولشو نمى دن.
- كار ديگه اى دارى؟
- نه.
- پس چه طور با اين همه خرج ومخارج دوام ميارى؟
- درس مى دم. شعر گفتن ياد مى دم.
- چطورى؟
- شعر گفتن حسى، راه و رسم داره. اونو ياد مى دم.

چند قدم جلوتر، دو جوان كه كنار محمود ايستاده بودند، مشغول كمک به پيرمردى بودند كه كتاب هايش را روى زمين پهن مى كرد، آقاى تقى شصت و چند ساله، اهل رشت. گفت: ۳۰ ساله تهرونم. تو اين سالا ميدون بهارستان، جلو مسجد شاه، خيابون انقلاب و اين جا بودم، افتخار مى كنم همه كاراى كتابامو خودم انجام مى دم.

- تا حالا چند تا كتاب چاپ كردى؟
- ۵ تا، سه تا رو تو شهرستان فروختم. دوتاى آخرو تو تهرون كار كردم.
- اسم كتاب آخرت؟
- وداع آخرين كه صد و پنجاه صفحه داره.
- تيراژش چقدره؟
- پنج هزار نسخه.
- هزينه ش رو چه طور دادى؟
- قرض كردم. سرمايه گذار و ناشر دارم، خودم كتابا رو مى فروشم. هزينه كتابام حول وحوش ۵۰۰ هزار تومنه؛ زيراكسيه ديگه.
- مطمئنى؟
- آره آقا. معلومه كه مطمئنم.
- از اين پنج هزار نسخه تا به حال چقدر فروختى؟
- ۱۲۰۰نسخه.
- اين ۱۲۰۰ نسخه رو تو چه مدت فروختى؟
- شيش ماه، همين قد طول مى كشه بقيه شو بفروشم.
- چه سرمايه گذار و ناشر خوبى دارى. مى شه منم ...
- ببين در مورد اونا حرف نزن. مى خوام از كاراى بعديم ...

هنگامى كه آقا تقى مى خواست در مورد اشعار آينده اش صحبت كند، ناگهان ولوله اى در بساط ها افتاد؛ همه داشتند با شتاب بساطشان را جمع مى كردند و به سمت خيابان انقلاب مى دويدند. افسر نيروى انتظامى با صداى بلند مى گفت: "مگه نگفتم تو اين پارک حق ندارين بساط كنين. شما شاعر نيستين، مردم آزارين."

گفتم:" سركار ! ولى اون پيرمرده شاعره."

خنديد و گفت:" شاعر كه نمى آد تو پارك بساط كنه. از گرسنگيم بميره نمياد."

سركار انگار تحت تأثير فضا قرار گرفته بود كه گفت:" شاعرگفته ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم، با پادشاه بگو، روزى مقدر است."

محمود بود يا يكى ديگر از آنها كه كتاب هايشان را به كول گرفته بودند گفت:" ولى اون موقع كرايه خطى ۵۰ تومن نبود."

به ياد سهراب افتادم. پدرم وقتى مرد/ پاسبان ها همه شاعر بودند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 

نمايشگاه كتاب تهران
سیروس علی نژاد

دیروز تصمیم داشتم سری به دستفروش های کتاب در خیابان انقلاب بزنم ببینم در ایام نمایشگاه آنها چه وضعی دارند. با عوض کردن چند تا تاکسی که معمولا مستقیم می روند وقتی به خیابان انقلاب رسیدم دیدم شهرداری پیاده روها را کنده و چنان بیابان برهوتی درست کرده که هیچ دستفروشی سر جایش نیست.

امروز صبح سوار اتومبیل شدم، بزرگراه حکیم را در پیش گرفتم تا به نمایشگاه برسم. خلوت بود و رانندگی می چسبید. درست در دهانۀ خیابانی که از بزرگراه رسالت منشعب می شود و به نمایشگاه می رسد، انبوه اتومبیل ها نشان از جمعیتی داشت که وارد نمایشگاه می شدند.

هنوز ده صبح نشده بود. پارکینگ های مصلا جا نداشت. به خیابان نوبخت پیچیدم و در یکی از کوچه های اطراف پارک کردم و راهی نمایشگاه شدم. اول جایی که دیدم بر سر در خود تابلوی وضوخانه داشت. دخترها و خانم ها تو می رفتند. از یکی پرسیدم این در به نمایشگاه کتاب می رسد، صدایی گفت نه، این وضوخانه است.

بزودی ورودی نمایشگاه از انبوه جمعیتی که به سمت آن می رفت پیدا شد. به آنها پیوستم. انبوه جمعیت بازار تهران را به یاد می آورد. مثل این بود که عده کثیری، بی هیچ هدفی در حال رفت و آمد باشند.

در هیچ جای جهان تصور این همه جمعیت اهل کتاب ممکن نیست. اگر فقط همین ها کتابخوان بودند برای جامعه ما بس بود. حضور آنها بطور ناخود آگاه ستون های مجازی مربوط به آمار کتاب در  کشورهای پیشرفته و عقب مانده را در لا به لای صفحات روزنامه ها به یاد می آورد.

اگر همۀ اینها اهل کتاب اند پس چرا در نمودارها، تعداد کتابخوان های جوامع عقب مانده در مقابل کشورهای پیشرفته را مثل پله ای در مقابل ستون عظیمی نشان داده می شود؟ پس چرا کتابفروشی های غرب آن همه عظمت دارد و کتابفروشی های ما در مقابل آنها دکه ای بیش نیست؟ پس چرا برندگان نوبل همه اروپایی و آمریکائی اند و فقط این اواخر چند تایی ترک و مصری و یونانی پیدا شده اند؟

غرق این افکار وارد غرفۀ کتابخانه ملی می شوم که وسط دکه های کتابفروشی عین چراغ می درخشد. به این می گویند آبرو! خوب جایی قرار گرفته و خوب تزئین شده و چند نفری در آن به دادن سرویس مشغول اند اما کتاب هایش تخصصی است. به کار من که در کتابداری تخصصی ندارم نمی آید.

به غرفه های دیگر می رسم. نظم و ترتیب چقدر بیشتر شده است. دست کم در هر راسته نام کتابفروشی هائی  که غرفه دارند نوشته شده تا مراجعان بتوانند انتشاراتی های مورد علاقه خود را راحت پیدا کنند.

به یاد نمی آورم که سال گذشته چنین چیزی دیده باشم. ترتیب الفبایی بود اما تابلوهای راهنما نبود. تمام غرفه ها از مشتری پر است. بیرون می روم و انبوه کتابفروشی های مذهبی توجه مرا جلب می کند.

انتشاراتی های مذهبی در این سال ها چقدر زیاد شده است؟ تماشا می کنم و می گذرم. وارد انتشارات سروش می شوم و فرهنگ آثار ایرانی – اسلامی را با بیست درصد تخفیف به ١٢ هزار تومان می خرم. با خود می گویم هر جای دنیا بود این کتاب با این حجم صد هزار تومان کمتر نبود. در جا اضافه می کنم: البته اگر کتاب در ایران به قیمت اروپا می بود، در اینجا پرنده پر نمی زد.

انتشاراتی ها بر اساس حروف الفبا کنار هم قرار گرفته اند. وارد غرفه فرهنگستان هنر می شوم و دانشنامۀ زیبایی شناسی را به دست می گیرم ومزه مزه می کنم. مفت است. کتاب به این خوبی با این چاپ و کاغذ و صحافی فقط ١٥ هزار تومان! چه فروشندگان اهل بخیه ای هم دارد.

همه شان کتاب را می فهمند. سوال و جوابی می کنم و ضمن آن حساب جیبم را می رسم، و می گذرم. اگر بخواهم همۀ کتاب هایی را که دوست دارم بخرم، نه پولی برای آخر ماه می ماند نه جایی برای چیدن کتاب. مخصوصا که این کتاب های مرجع در قطعی منتشر می شوند که قفسه های بلند می خواهد.

می روم سراغ غرفۀ فرهنگستان ادب فارسی و جلد دوم دانشنامۀ زبان و ادب فارسی را می گیرم و رد می شوم. انجمن مفاخر آثار آخرین انتشاراتی کتاب های مرجع است که واردش می شوم.

باید بعضی زندگینامه ها را بگیرم و نگاهی بکنم ببینم در تاریخ ملت ما کدام چهره ها درخشیده اند. از دائرة المعارف ها می گذرم. کی می تواند این کتاب های سنگین را با خود حمل کند. چرخ خرید هم که نیست. تازه اگر هم بود کی می توانست آن را وسط این جمعیت هل بدهد؟

وارد انتشاراتی هایی می شوم که تمام و کمال بخش خصوصی به حساب می آیند و بیشتر فضای نمایشگاه را به خود اختصاص داده اند. همان ها که جلو دانشگاه و خیابان کریم خان صف کشیده اند و همان ها که وقتی سومین نمایشگاه کتاب دائر می شد تیتر زده بودیم «نشر خصوصی رو به انقراض»! منقرض نشده اند که هیچ، کلی هم پروارتر شده اند.

بعضی ها ساختمان چند طبقه هم ساخته اند. یاد کریم امامی بخیر که در آن میزگرد شرکت داشت. بقیه خدا را شکر هنوز هستند. با خودم می گویم ببین داریم عمر نوح می کنیم.

آخرین شمارۀ آدینه را که من منتشر کردم، سومین نمایشگاه برگزار شده بود، حالا به نمایشگاه بیست و یکم رسیده ایم. یاد همۀ دوستان بخیر. حتا یادم است که برای نشان دادن لذت کتاب خواندن از لیلی گلستان خواهش کرده بودم فصلی از کتاب شبی از شب های زمستان مسافری را برای چاپ در اختیار ما بگذارد. کتاب هنوز منتشر نشده بود.

"تو داری شروع به خواندن داستان جدید ایتالو کالوینو، شبی از شبهای زمستان مسافری، می کنی. حواست را جمع کن. تمام افکار دیگر را از سر دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده در پس ابر نهان شود. از آن سو، مثل همیشه تلویزیون روشن است. پس بهتر است در را ببندی. فورا به همه بگو: نه، نمی خواهم تلویزیون تماشا کنم. اگر صدایت را نمی شنوند بلندتر بگو: دارم کتاب می خوانم. نمی خواهم کسی مزاحم شود ..."

در کتابفروشی های خصوصی که در واقع همه آشنا و دوست اند سراغ کتا ب های معینی را می گیرم: ببین فقط کتاب هایی را به من نشان بده که تا حالا توی فروشگاه عرضه نکرده اید، به مناسبت نمایشگاه منتشر کرده اید و اولین بار در همین غرفه عرضه می شود.

وای چقدر تعداد کتاب های تازه انتشار کم است. یعنی همه در وزارت ارشاد مانده است؟ وزارت ارشاد مگر چقدر جا برای کتاب دارد؟ چند تا کتاب تازه می خرم و حساب می کنم می بینم اگر پانصد هزار تومان پول توی جیبت بگذاری، و به تمام کتابفروشی ها – البته بجز کتاب های مذهبی که خوانندگان خودش را دارد – سر بزنی می توانی تمام کتاب های تازه انتشار را بخری.

پلاستیک های محتوی کتاب را به دوش و دست می گیرم و راهی بیرون نمایشگاه می شوم. به زحمت از لای جمعیت خودم را به بیرون می کشانم. تا اتومبیل فاصلۀ درازی در پیش است. چطور می توانم اینها را ببرم. چقدر جای چرخ خرید خالی است.

توی این عوالم هستم که صدایی می شنوم. حاجی ببرم؟ این سال ها در ایران همه جاجی شده اند. صدا ادامه می دهد هر قدر خواستی پول بده. بر می گردم جوانی را می بینم که به من نگاه می کند. خدا را شکر می کنم که یک چرخ خرید زنده که مصاحب خوبی هم هست پیدا کرده ام.

در راه به من می گوید که اهل نورآباد ممسنی است. پدرش مریض است و هرچه پول در می آورد باید برای او بفرستد. تازه چرخش را هم که ٨٠ هزار تومان خریده بوده دزدیده اند. می گویم چه جور چرخی؟

خیال می کنم از همان هاست که در فروشگاه سنزبری یا در همین فروشگاه شهروند خودمان هست. به چرخی اشاره می کند که حمال های بازار برای بردن بار استفاده می کنند. با خودم می گویم همه چیزمان جهان سومی است.

بعد یاد آن همه دخترها و زن هایی می افتم که در انبوه کتاب خوان ها و کتاب خرها در نمایشگاه دیده ام. با خودم می گویم در عوض زن ها دارند جامعۀ ما را فتح می کنند. شاید آنها ما را متمدن تر کردند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

شمسيه قاسم با لباس جشن در روز اول مه ١٩٨٤
روز کارگر، ديروز و امروز
شمسيه قاسم

به یاد آوردن دوران شوروی اکثریت نسلی را که در شوروی بار آمده اند دچار احساس دوگانه ای می کند. 

با وجود شکست ايدئولوژی کمونيستی هنوز هم میلیون ها پرورده این نظام از وطن پيشين خود با نوستالژی یاد می کنند.

دردها و عقده هایی که دیرتر آشکار شده اند و یا شکل گرفته اند، نیز نمی توانند احساس منحصر به فرد یگانگی میلیون ها نفر افراد ملت های مختلف را که باور به دولت و دورنمايی واحد آنها را متحد می ساخت، بزدايند. "روز زحمت کشان" نقطه اوج این احساس را تجسم می کرد.

آن روز در کلیه شهرهای بزرگ اتحاد شوروی راه پیمایی های گسترده مردم و رژه باشکوه نظامیان در میدان های مرکزی برگزار می شد. بزرگترین و مجلل ترين این جشن ها در در میدان سرخ مسکو انجام می گرفت که مقامات وقت شوروی رژه نظامی را از تريبون آرامگاه لنین سان می ديدند و به سوی راهپيمايان دست تکان می دادند.

این مراسم از طریق تلویزیون سراسری در کلیه جماهیر سوسیالیستی به طور زنده پخش می شد. در تيرچوب های برق روستاها بلندگوها آويزان بودند و از طريق آنها هم جريان مراسم با صدای بلند پخش می شد.

شعارهايی که با صدای ایگور کیریلف و والنتینا لیونتيوا، گويندگان پرآوازه راديو، در ميدان سرخ مسکو طنين می انداخت، بلافاصله به دوردست ترين گوشه های اتحاد شوروی می رسيد:

"زنده باد اتحاد بی گزند جماهیر شوروی سوسیالیستی! زنده باد اتحاد پاینده کارگران، دهقانان و روشنفکران!"

روز زحمت کشان با همان نمای پررنگش همچنان در ذهن ها باقی است: بالن های رنگارنگ و پرچم های قرمز، مردم با پیرهن های زیبای جشن بر تن، خنده و شوخی، نوشبادها، انواع شیرینی، بوی کباب و غلغله جمع هزاران نفری راه پیمایان با بيرق ها و شعارهای قرمز گوناگون که هر کودکی از بر می دانست: "پرولتاريای همه جهان متحد شوید!"، "صلح! کار! مه!"

ما، کودکان شوروی، در انتظار اين روز و این فضا روزشماری می کرديم. آپارتمان ما در طبقه ششم ساختمان بلندی در مرکز شهر دوشنبه، کنار راه مرکزی واقع بود.

صبح روز اول مه که در بالکن خانه را باز می کرديم، منظره عجیبی پیشاروی ما نمایان می شد؛ رودی از راهپیمایان از چند گوشه شهر بتدریج به مرکز، به سوی خانه ما نزدیک می شد.

دیدن این صحنه به حدی هيجان انگيز بود که اندک اندک نگران می شدم که خدای نکرده این سیل آدمان ساختمان ما را هم با خودش ببرد...

در آستانه روز کارگر، در حالی که گروه های کمونیستی و کمسمولی (کمونيستان جوان) به راهپیمایی و رژه اول مه آمادگی تمام و کامل می دیدند، ما، کودکان شوروی هم در کنار نمی مانديم، بلکه جدا در تردد به روز جشن می کوشيديم. "بیرقچه (پرچم) من کدام است؟ به بالن های من دست نزنید! جوراب سفیدم کو؟ گیسوبند نو ندارم!..."

مادرم که از تپش بی صبرانه دل های من و خواهرم برای جشن فردا خبر داشت، می گفت: "اگر زودتر بخوابید، فردا زودتر فرا می رسد..." و ما آن شب زود به همه "شب خوش!" می گفتیم.

قبل از آن که خوابم ببرد، راهپیمایی فردا جلو چشمانم می آمد که چون راهپيمايی های گذشته، روی شانه های پدرم نشسته ام و پهلو به پهلوی همکاران او جلو می رويم و به دنبال هر شعاری که با صدای معروف ترين راویان تلویزیون از طریق بلندگو پخش می شد، هم آواز با هزاران نفر دیگر سه بار هورا! هورا! هوراااا!" سر می دهم.

بعید است که امروز در هیچ گوشه جهان اينچنين راه پیماهایی که سرشار از خوشبختی صمیمانه بود، صورت بگیرد. گمان نمی كنم که دیگر جایی یا زمانی توده های عظيم رنجبران و برزگران از شغل خود آن همه افتخار داشته باشند و آن همه ارج ببينند...

امروز برخی می گویند که آن جشن ها اجباری بود و آدمان از بیم این که از کار و دانشگاه رانده شوند و یا در مکتب آبرويشان برود، در اين راهپيمايی شرکت می کردند.

شاید برای برخی واقعا چنين بوده، اما برای اکثریت جشن اول مه، روزی واقعا فرخنده و دوست داشتنی بود. يک روز تعطيل پر از شادی و شور خيابانی که بعد از ظهر در محيط خانواده ها ادامه داشت.

خانواده ها گرد خوان های رنگين جشنی می نشستند و يا بيرون از شهر به سير طبيعت می رفتند و نام اين پيک نيک ويژه "مايوفکا" بود، برگرفته از نام ماه مه.

اين اصطلاح را امروز هم به کار می برند، اما معنی اصلی آن تقريبا فراموش شده است. اکنون سرمايه داران قلمرو شوروی پيشين به هر نوع سفر تفرجی خود "مايوفکا" می گويند.

اکنون که از شکوه و افتخار کارگران در اين پهنه کره زمين فقط خاطراتی باقی مانده است، روز اول مه نيز شکوه پيشين را ندارد و بيشتر مايه نوستالژی کارگران و دهقانان امروزی است.

حس آميخته ای که روز اول مه به من دست می دهد، تقريبا وصف ناپذير است. با اين که از پيوند ذهنی من با ديدگاه های کمونيستی ديگر نشانی باقی نيست، با ديدن نوار های ويديويی دوران شوروی، صفوف بی پايان مردم شاد و بشاش که ندای "هورا!" سر می دهند، اشک در چشمانم حلقه می زند.

مطمئن نيستم که برادر کوچکم اين حس و حالت من را درک می کند يا نه. زمان زوال شوروی من ١٥ ساله بودم و او تازه سه سالش بود.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

سرخ، سياه، سپيد
رضا محمدى

۱
شعر سوسياليستى يا چپ در افغانستان مثل باقى جهان با چهره اى روشنفكرانه رخ نمود. از جهتى، كسانى كه مدعى روشنفكرى بودند، لاجرم مدعاى انقلاب را هم در سر مى پروراندند و از جانبى، جريان سوسياليسم جريان روشنفكرى جهانى بود .

آثار و تجربه هاى ادبى باقى ملل نيز خيلى زود از كشورى به كشورى ديگر مى رسيد. در افغانستان اين قصه با كمى سختى دچار بود .اول اين كه رفت و آمد روشنفكران، والبته شاعران افغانستان، با ملل سرآمد جهان تقريبا صفر بود و از جانبى، امكان ترجمه و بالاخره چاپ آثار باقى ملل در كشورى مثل افغانستان چندان ميسر نبود.

همه چيز از آن دولت بود و آن همه چيز هم در عرصه مطبوعات آن قدر ناچيز بود كه كفايت نشريات خود دولت را هم به زور مى داد.

با اين همه چنان كه از نوشته هاى سران جريان هاى سياسى چپ بر مى آيد، مجلات چپ ايران به سختى وبه طور مخفى به افغانستان مى رسيدند و چنان كه آقاى سلطانعلى كشتمند (صدر اعظم پيشين) در خاطرات خود مى نويسد اين مجلات و گاهى شعرها به صورت دست نويس تكثير و در اختيار علاقه مندان قرار مى گرفته است.

بالاخره اولين آزادى هاى مدنى، تشكيل رسمى اولين حزب چپ و نشر مجله حزب خلق را باعث مى شود. اين مجله ناشر آثار ادبى باقى ملل و البته آثار ابتدايى انقلابى و سوسياليستى افغانستان براى نخستين بار به حساب مى آيد.

بعدا از دل آن روند، جريان هاى سوسياليستى ديگرى نيز بيرون مى آيند كه كمابيش بينش همين نياى خويش را دارند .مجلات پرچم ، شعله جاويد و غيره از دل همين جريان بر مى خيزند.

۲
نخستين جرقه ها با حمله به شاعران دربارى و حكومتى شروع مى شود. از ين جمله سليمان لايق به عنوان جدى ترين شاعر چپ افغانستان در طول تاريخ، نامه اى منظوم به استاد خليل الله خليلى مى نويسد و او را در همراهى با حكومت مورد سرزنش، نيشخند و انتقاد تند قرار مى دهد.

الا شاعر رند معجز كلام
ز ما با بر معجزاتت سلام...
زمردم رميدى و تنها شدى
فسوسا كه بد نام ورسوا شدى...

وبعد در ادامه از ارادتى كه قبلا به آن استاد داشته و از اين كه بار ها براى او نامه نوشته و اورا خداوند ادب انگاشته، اظهار ندامت و شرمسارى مى كند و مى گويد امروز بعد از ديدن مصايب خلق، خود را نيز در زمره گناهكاران مى شمرد.

جوان شاعرم  ليك مداح نى
نويسنده  بر گور و الواح نى
خر و بنده ظالمان  نيستم
ستايشگر حاكمان  نيستم

بعد از اين ستيز با شاعران دولتى ادامه مى يابد و به تأسى از ادبيات و مجلات سوساليستى ديگر كشورها نقد سوساليستى رواج پيدا مى كند. تا جايى كه كم كم هر شاعر غير انقلابى مداح، چاپلوس و خائن به حساب مى آيد.
 
مـرا عشق بتان سيمتن نيست
روان من اسير اهـرمن نيست
سرم نذر ره زحمتكشان است
دلم جـز خـانۀ عشق وطن نيست
 
وطن اين گلشن حسن آفـرينم
تجـلـى گـــــاه عشق آتـشىينـم
چو جـان در پيكر انديشۀ من
بود مضمون شـعر دلـنشىينـم
 
چو هستى وطـن مرهون خلق است
سر شوريده ام مجنون خلق است
بىين كــانــدر دل پـُر آرزويم
چه مى جوشد مگر جز خـون خلق است ؟
 (بارق شفيعى)

و ادبيات جزء زبان خلق زحمت كش و ابزارى براى آلام و آمال انقلاب است كه استفاده ديگرى ندارد و هر نوع استفاده ديگر از آن شرم آور و مسخره است.

اگر چه خود اهل انقلاب خيلى هم اين رويه را رعايت نمى كنند و گاهى بى محابا به كوچه دلدار مى زنند وبى توجه به خلق وتوده و بى عدالتى دل در گرو عشق بازى و نظر بازى مى نهند.

نمونه اين شعر ها نيز در مجموعه هاى اشعار اين شاعران (سليمان لايق، بارق شفيعى، دستگير پنجشيرى، عبدالله نايبى، حسينى ها، واصف باخترى، فانى و فارانى ها و بيرنگ و غيره) فراوانند.

اما به هر روى، شعر اين دوره پر از انقلاب، مبارزه و نفرت و خشم است و ازلحاظ فنى به شدت تحت تاثير برخى شاعران ايرانى مثل فريدون مشيرى، سايه، توللى و غيره است.

گاهى حتى شدت هيجان آدم را به ياد خود مرحوم يوسف آيينه، اولين آزاد سراى افغانستان و گلچين گيلانى، بديل ايرانى وى مى اندازد:

به دشت هاى تشنه لب
پيام آب مى رسد
ز غول شب حذر مدار
 كه آفتاب مى رسد

در شعر سياسى – ايدئولوژيک اين دوره واژه هاى مردم ، كارگر ، دهقان ، مزدور ، پتک ، داس، نفرين، خشم، توفان، رستاخيز، ستمگر، انقلاب، مبارزه، زنجير، زنجيرشكن، همزنجير، خون، عقاب، شاهين، سياه، رزم، همرزم، فرياد، زندان، كاج، كاجستان، سرخ، سبز، سياه، شعله، ستيز، ارتجاع، شب، ظلمت، نبرد، ستاره، نور، استبداد، اسارت، چريک، كوه، خورشيد، خلق، توده، پرچم، فردا، دژخيم و واژه هاى ديگرى از اين دست بسامد بسيارى دارند.

۳
اما شعر سوساليستى بعد از انقلاب ثور، شكل ديگرى به خود مى گيرد. تعداد و اشكال خائنين افزايش مى يابد و هر كسى كه با دولت سوسياليستى همراه نيست، خائن است.

شاعرانى كه كه پيش از اين از يک حنجره انفلاب كارگرى را فرياد مى زدند، هركدام در جبهه اى سنگر مى گيرند. مدح حكومت که همواره تقبيح مى شد از جانب برخى نيک شمرده مى شود.

بافروغ مشعل انديشه "لينين"
با قيام گرم و توفانخيز و خونين
بشكنيد اين بند ها را
بشكنيد اين بنده گى ها را

در جاى ديگر، شاعر وابستگى به حزب و نظام كودتايى را اين گونه مى ستايد:

اى خوشا از حزب بودن
اى خوشا از انقلاب ثور بودن

شاعر ديگرى در شعر خويش "ماشيندار شوروى" را "بلبل ميدان نبرد" توصيف مى كند:

تو بلبل ميدان نبردى كليشينكوف

عده اى از شاعران، البته، در جمله جرگه هاى ديگر چپ مى مانند و به اين خاطر راهى به حكومت نمى يابند و حتا راهى زندان ها مى شوند. پس لاجرم ايشان ساز نوميدى مى زنند.

بيشتر اين شاعران از جناح شعله جاويد اند و سرآمد همه شاعران آن ها واصف باخترى است. و جز اين ها شاعران جناح پرچم نيز كه مورد غضب خلقى ها هستند، آيه نوميدى مى خوانند.

اى دل خموش باش
كمتر به سينه زن
گيرم قفس شكست
پرواز گاه كو
اين جا قفس كثيف تر از سينه ها بود
(بارق شفيعى)

۴
در كل، ادبيات افغانستان در اين دوره تجربه هاى تازه اى را از سر مى گذراند، گرچه در ادبيات نمونه هاى خيلى بارزى شكل نمى گيرد، اما راه به سوى ادبيات جهان باز مى شود: ادبيات آمريكاى لاتين، ادبيات روس، ادبيات چپ غرب و ايران.

مشكل ادبيات افغانستان نبود مكتب هاى ادبى منسجم و پيروى ناهمگون از ادبيات جهان بوده است. اما به هر حال، ماحصل آن دوره پيدايش جايى به نام انجمن نويسندگان و چاپ چندين مجله ادبى خوب كه منعكس كننده ادبيات امروز چهان بوده است (مثل ژوندون، قلم و هنر) و بعد، رواج و پيدايش منتفدين ادبى بر جسته اى كه با ديد زيبايى شناسى سوسياليستى به ادبيات مى نگرند.

مهم ترين اين منتقدين كسانى مثل  اسماعيل اكبر و قسيم اخگر و حسين حلاميس ورهنورد زرياب و صبورالله سياسنگ وغيره بوده اند. از جريان منتقدين انقلابى تر، جريان انقلابى سوسياليستى "راوا" به حساب مى آيد.

شاعران راوا ، شعر را به گونه روسى بيشتر مى پذيرفتند تا ايرانى اش و اين تفاوت عمده اى بود كه جهت آنها را متمايز مى كرد. و بعد اين كه آن ها هر نوع شعر ديگر غير انقلابى را مردود و خائنانه مى شمردند، چنان كه از شمشير تيز انتقاد آنان كمتر اديبى در افغانستان جان سالم به در برده است. نمونه اى از شعر مينا شهيد، رهبر فقيد اين جريان، چنين است:

از خاكستر اجساد كودكانم بر خاستم و توفان گشته ام
از جويبار خون برادرانم سر بلند كرده ام
از توفان خشم ملتم نيرو گرفته ام...

وبالاخره به عنوان آخرين نمونه و حسن ختام شعرى از ليلا كاويانى را مثال مى آورم كه به جرات مى توان گفت از بهترين نمونه هاى ادبيات سوسياليستى افغانستان است كه هم از لحاظ زبانى پيشنهادهاى نيما را به خوبى رعايت كرده، هم بالنسبه زبان غير شعارى و محكمى دارد و هم از ادبيات روسى (به خصوص آنا آخماتوا) بهره هاى فراوانى برده است.
 
درفش
ليلا كاويانى

اى حماسه آفرين يل زمانه ساز!
پهلوان نامدار رنج
اى تجسم تمام ايستادگى به روى ظلم!

مادر زمين پس از تو تا زمان ما
هزارها هزار كاوه زاده است
ما هميشه پيشدامن ترا درفش كرده ايم
زير سايه درفش دامنت
صد هزار كاوه گرد آمده
بازوان پرتوانشان چه كوه ها شكافته
زقلب كوه ها چه لعل ها نيافته
از زمين خشک شوره زار،
اززمين بارور
از تمامى طبيعت وسيع
چه ها نساخته

آسمان و ماه پايمال توست
اين زمان به گوش آفتاب هم
صداى فتح جاودانه تو مى رسد
صداى چرخ ها
صداى كارخانه ها
ترنم شكوهمند خوشه ها
صداى زحمت تو، رنج تو
صداى خاستن، بپاى ايستادن است
تو باز چون نياى قهرمان خود
به روى ظلم ايستاده اى
تو آخرين ضحاک را به كام مرگ مى برى
زمين مديحه گوى تو
زمان مديحه گوى تو
زمانه در ستايشت ترانه اى ست.
به روى شاخسار دست هاى تو
آشيانه تمدن بشر
درفش تو درفش جاودانه اى ست.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 

 افغانستان در سى سال پيش
جمال سپهر


رهبران جوان و کم تجربه حزب دمکراتیک خلق افغانستان، سال ها پیش از رسیدن به قدرت  از بی عدالتی گسترده در افغانستان سخن گفته و از طرح های خود برای معماری جامعه ای با آرمان های سوسیالیستی دم زده بودند. جامعه ای که فرد فرد آن به حقوق خود آگاه باشد و توده مردم در روشنایی این آگاهی اجازه ندهند که طبقه ای خاص بر آنها حکومت کند.

این سخنان دلفریب برای شهر نشینان افغانستان خصوصا کابلی ها تازگی نداشت. آنها ده ها سال بود که از روشنفکران شعار "نان، مسکن و برابری" را می شنیدند و دوره هایی از آزادی بیان و آزادی مطبوعات را به خاطر داشتند.

در میان روشنفکران و سیاستمداران مفاهیمی چون عدالت اجتماعی، مشارکت مردم در ساختار قدرت، برابری زن و مرد، مشارکت زنان در امور اجتماعی، انتخابات، پارلمان و قانون از اوائل قرن بیستم مطرح بوده  و در افغانستان در برهه هایی به بخش هایی از آن عمل شده بود.

بنابراین اگر در مجموع جامعه شهری و طبقه متوسط چنین خواسته هایی داشتند، آیا می شد افرادی را یافت که شایسته تر از رهبران و اعضای بلند پایه حزب دموکراتیک خلق افغانستان باشند و بتوانند چنین آرمان هایی را پیاده کنند؟ شاید می شد، ولی هیچکدام از آنها در جریان مبارزات سیاسی بیش ا ز رهبران این حزب از خود برجستگی و شایستگی نشان نداده بودند.

اما مشکل در اینجا بود که جامعه آشنا به فرهنگ شهری و علاقمند به پیشرفت اجتماعی بخش بسیار کوچکی از کل جامعه افغانستان را تشکیل می داد. جامعه ای که اکثریت بزرگ آن اسیر فقر، بی سوادی  و دیدگاه های مذهبی محافظه کارانه بود.

البته دولت نیروهای چپ هم قصد نداشت تا همچنان در حلقه روشنفکران و طبقه شهری جامعه باقی بماند بلکه برای همسو کردن اکثریت جامعه افغانستان دو برنامه عمده داشت.

اول اصلاحات ارضی که شرایط عادلانه تری را برای میلیون ها دهقان بی زمین و فقیر جامعه فراهم می کرد و به بهره کشی از آنها توسط خان های محلی و معدود زمینداران ثروتمند پایان می داد.

دوم، مبارزه بی امان و گسترده با بی سوادی تا با تغییر سریع اندیشه های جامعه خصوصا نسل جوان، ایدئولوژی جدید رواج يابد و با تغییر بنیان های فکری جامعه، از نفوذ مذهب و اندیشه های محافظه کارانه کاسته شود.

نظام جدید از همان ابتدا که قدرت را در دست گرفت، کوشید تا با  صدور فرمان هایی به این آرمان خود جامه عمل بپوشاند. طبق فرمان دولت، می بایست هزاران هکتار زمین میان دهقانان تقسیم می شد و حدود یک میلیارد دلار بدهی آنها به دولت و زمینداران بزرگ بخشیده می شد.

ولی بحث آگاهی بخشیدن به مردم کاری نبود که به آسانی صدور یک فرمان باشد. هزاران معلم به روستاهای دور دست افغانستان اعزام شدند و در مبارزه ای طولانی برای محو بی سوادی گام گذاشتند. به عبارت دیگر، دقیقا، مشکل از همین جا شروع شد، چون برای رسیدن به این هدف، باید حقوق زنان و مردان مساوی در نظر گرفته می شد و زنان نیز به میدان آموزش کشیده می شدند.

بنابراین فرمانی دیگر صادر شد که بر اساس آن، تساوی حقوق زن و مرد قانونا تضمین می شد. این فرمان با ملاک قرار دادن اعلامیه حقوق بشر سازمان ملل متحد، ازدواج اجباری و نیز ازدواج دختران در سنین پایین را منع می کرد. پدیده هایی که در عرف اکثریت روستایی جامعه افغانستان ریشه دوانیده بود و جزئی از فرهنگ عمومی به حساب می آمد.

اماهدف قرار دادن سنتهایی که صدها سال جزئی از ارزش های جامعه محافظه کار بوده است، بدون اینکه پایه های حکومت به اندازه کافی محکم شده باشد، زود هنگام بود.

اگر اکثریت جامعه شهری افغانستان لزوم تغییر در جامعه را احساس می کرد به این دلیل بود که دست کم از پنج دهه قبل زمزمه چنین تغییراتی در همه جا پیجیده بود.

در درجه بعد هم نظام باید به جای عملیات ستادی و ضربتی،  جامعه را به مسیری سوق می داد که علاقمندی به مفاهیمی چون آگاهی، برابری حقوق زن و مرد، احترام به دیگری و پیشرفت اقتصادی، سیاسی و اجتماعی جزء "مطالبات مردم از دولت" قرار می گرفت.

اما این رهبران به فکر پیاده کرده انقلابی از بالا بودند نه اصلاحات بر اساس رای مردم.  بد تر از اینها، رهبران کم تجربه حزب به سرعت گرفتار رقابت های خونین درون گروهی و تسویه حساب های شخصی شدند. آغاز پرشتاب برنامه های اصلاحی نیز که به پایگاه های سنتی نیروهای محافظه کار از جمله روحانیون هجوم برده بود، جبهه ای از مقاومت های گسترده را در برابرآنها گشود و بر مشکلات داخلی افزود.

شاید راه حل های منطقی وجود داشت و هنوز برای تصحیح اشتباهات حرکت انقلابی دیر نشده بود ولی اتکا به ارتش و برخورد حذفی و قهر آمیز با  بحران های درونی و بیرونی همه فرصت ها را به باد داد. مقاومت های محافظه کاران مشروعیت یافت و پایگاه اجتماعی جنبش چپ در میان جامعه شهری به سرعت تضعیف شد.

از این مرحله  به بعد همه چیز عوض شد و نو آوری ها و نکات مثبت حرکت جدید که عمومی کردن آموزش، حمایت از حقوق اولیه زنان، مشارکت زنان در امور اجتماعی و سیاسی، آغاز کار تلویزیون و مواردی از این دست بود، تحت الشعاع خونریزی، استبداد و بی احترامی به حقوق اجتماعی مردم قرار گرفت.

واکنش جامعه به مجموع این عوامل با نوعی کنجکاوی عمومی همراه شد  که  یکی از پیامدهای آن سیاسی شدن جامعه ای سنتی و بی سواد بود به گونه ای که بحث درباره مسائل بین المللی و جنگ سرد به درون روستاهای افغانستان کشیده شد.

پیامد سیاسی شدن جامعه ای با این ویژگی ها و شکل گیری گروه های سیاسی و اعتقادی متعدد در جامعه ای که بر سر مسائل کوچک محلی می توانست از کشته ها پشته بسازد، بر میزان خشونت افزود.  اندکی نیز نگذشت که مباحث سیاسی خرد، با مسائل قومی رابطه پیدا کرد و به پیدایش گروه های سیاسی بزرگتر با محوریت اقوام مختلف در افغانستان انجامید.

هرکدام از گروه ها پشتوانه ای خارجی یافتند و بعد از آن اغلب درخدمت منافع کشورهای دیگر قرار گرفتند. این گروه ها در تمام مدت بعد از کودتا در افغانستان در نقش حلقه های مقاومت علیه دولت ظاهر شدند.

در این حالت تقریبا سراسر افغانستان تبدیل به میدان نبردهای چریکی میان نیروهای دولت و گروههای مخالف شد که این گروه ها با نام مجاهدین شناخته می شدند.

جنگ سراسری، بی خانمانی سراسری را به دنبال داشت و بی خانمانی به مهاجرت گسترده افغان ها انجامید که خود فصلی دیگر را در زندگی مردم افغانستان گشود و آنها را در ارتباطی تنگاتنگ با جهان و منطقه  پیرامونی قرار داد.

میلیون ها افغان از دیار خود رانده شدند و از شهرهای مرزی پاکستان و ایران و بعد دورترها سر درآوردند.

نسل مهاجر با فرهنگ های جدید آشنا شد و رفت وآمد این نسل به داخل و خارج افغانستان بر فضای اجتماعی و فرهنگی افغانستان تاثیری چشمگیر گذاشت.

در این مدت  طیفی از روشنفکران ظهور کردند که اکثر آنها در مقایسه با نسل چپگرای پیشین خود، با اندیشه های راستگرایانه چه از نوع مذهبی و چه غیر مذهبی رشد کردند.

اگرچه اکثر این گروه با چپی هایی که در افغانستان کودتا کردند سر سازگاری ندارند و کودتای آنها را نقطه آغاز جنگ و ویرانی می دانند، اما اساس بسیاری از تغییرات کنونی را نیز - مثل توجه به آموزش و اصلاحات اجتماعی در افغانستان - مرهون اندیشه های همان چپگرایان  دیروز می دانند.

چپگرایانی که پای اتحاد شوروی را به افغانستان کشیدند و بر خلاف میل خود سرنوشت آخرین جدال دو قدرت بزرگ جنگ سرد را به زیان بلوک شرق رقم زدند. پایان این جدال، آغاز بحران هایی دیگر شد که تاکنون افغانستان و منطقه و جهان از آن رهایی نیافته است.

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

سقوط يک خداگونه
داريوش رجبيان

از نخستين روزی که پا به مدرسه تاجيکستان شوروی نهادم، نشان کوچکی با عکس لنين در کودکی را که روی ستاره ای نصب شده بود، سر سينه ام زدند و حس وفاداری به ايده های لنين را در ذهنم سنجاق کردند.

آموزگاران همه روزه به  تکرار می گفتند که نعمت آموزش و پرورش از ميراث لنين است و اگر لنين نبود، خانه های ما تاريک می ماند. به چراغ، "نور ايلييچی (لنينی)" می گفتيم. نام های تازه ملس (مخفف مارکس،انگلس، لنين، استالين)، ولادلن (ولاديمير لنين)، ويلی (ولاديمير ايلييچ) و مارلن (مارکس و لنين) در ميان مردمان تاجيک و روس و ازبک معمول شده بود.

تابلوهای عظيم، شعارها و نوشته ها و تنديس های متعدد "داهی" (رهبر) به هيچ روی اجازه نمی داد که يک روز دوران کودکی ام بدون يادی از لنين بگذرد.

هشت سال بيشتر نداشتم و عضو سازمان "اکتبرزاده ها"ی مدرسه بودم که در همه مدارس اتحاد شوروی وجود داشت و مرحله بعدی، عضويت در سازمان کمسومول (کمونيست های جوان) بود و بعد از آن، اگر شانس می آورديم، قرار بود کمونيست شويم و در اجرای ايده های لنين بکوشيم.

روزی که يک همکلاسی ام رو به پرتره لنين دشنام قبيحی به زبان آورد، فکر کردم همين الآن زبانش خواهد افتاد يا بلای آسمانی ای به سروقتش خواهد رسيد. اما چنين نشد و من در شگفت ماندم.

در سن نه سالگی سه ماه در مسکو درس خواندم. پس از بازگشت به دوشنبه من را از يک کلاس به کلاسی ديگر می بردند و می خواستند از جلال آرامگاه لنين و جسد موميايی او بگويم. به داستان های من که با آب و رنگ لنين دوستانه بيان می شد، همه با ولع گوش می دادند.

برادرم که ازدواج کرد، مثل هر تازه داماد ديگری با عروسش پای تنديس بزرگ لنين در شهر دوشنبه رفتند و دسته گل گذاشتند. پيشاروی لنين دف زديم و پايکوبی کرديم.

چيرگی مک دونالدز بر لنين

اما در سال ١٩٩٠ ميلادی، با اين که همچنان در همان مدرسه بودم، تصورم از لنين زمينی تر شده بود. در روزنامه ها مطالبی چاپ می شد که از خطاهای نظام شوروی و پيشوايان آن می گفت.

با وجود اين، حساب لنين از برژنف و استالين و غيره جدا بود. هاله تقدس – هرچند کم نور - همچنان دور سرش باقی بود. ولی مطبوعات روسيه اندک اندک آن هاله تقدس را هم می شکست و خصلت هايی چون قساوت قلب و تنگ نظری را به لنين نسبت می داد که در گذشته ذکر آنها کفر محسوب می شد.

طبق عادت هر انسان شوروی، اين بار هم که گذارم به مسکو افتاد، به زيارت آرامگاه لنين رفتم. صف بازديدکنندگان بسی کوتاه تر از گذشته و حتا کوتاه تر از صف دکه جديد "مک دونالدز" کنار ميدان سرخ بود.

کارمندان موزه معروف لنين در حاشيه ميدان سرخ به طرفداری از بقای موزه امضا جمع می کردند. من هم زير طومار امضا کردم. با اين که ديگر پيرو لنين نبودم و حتا گرايش های مخالف لنينيسم داشتم و می دانستم موزه سرانجام بسته خواهد شد؛ اما نمی خواستم تاريخ فراموش شود. آن طومار بر عمر موزه فقط چهار سال افزود.

رحلت دوباره لنين

يک سال پس از آن (١٩٩١) تقدس لنين در تاجيکستان، همراه با مجسمه اصلی رهبر بولشويک ها در مرکز دوشنبه شکسته شد. ازبکستان يک سال بعد دست به اين اقدام زد و تنديس های لنين در سراسر اتحاد شوروی غلتيدن گرفتند.

با همان شتاب، ابهت لنين رنگ می باخت و رهبر بولشويک ها از مسند والای انسان-خدای خطاناپذير پرستيدنی به پايه يک انسان ميرای پرخطا سقوط کرد.

در مرگ نام و کارنامه لنين اشک فراوانی ريخته شد و مرثيه های زيادی به همه زبان های شوروی سروده شد. اما ظاهرا کتاب تاريخ، بی پروا از اندوه دوستاران لنين، داشت ورق می خورد و يک کيش شخصيت ديگر که گمان می رفت جاودانه باشد، در حال فرو ريختن بود.

در پی آن، شهرهايی که نام لنين را داشتند، شتابان به نام های پيشين خود برگشتند. شهر پتروگراد که سال ١٩٢٤ پس از درگذشت لنين، لنين گراد شده بود، بر سر بازگشت به نام اسبق خود (سن پترزبورگ) به دو پاره تقريبا همسنگ موافق و مخالف تقسيم شده بود. مهم ترين سال های زندگی لنين با همين شهر پيوند خورده است.

در سال ١٩٩١، ٥٥ درصد جمعيت اين شهر به طرفداری از نام سن پترزبورگ رای دادند و نام شهر تغيير کرد.

شهر لنين آباد تاجيکستان با سروصدای کمتر به نام قبلی خود، خجند، برگشت و استان لنين آباد در سال ٢٠٠٢ "سغد" نام گرفت.

تازه ترين ضربه به کيش شخصيت لنين در تاجيکستان سرنگونی آخرين تنديس او در شهر دوشنبه بود که در پايان ماه فوريه امسال انجام گرفت. قرار است به زودی ابوعبدلله رودکی جايگزين او شود.

اين تنديس لنين نخستين مجسمه رهبر بولشويک ها در تاجيکستان بود که سال ١٩٢٦، دو سال پس از مرگ لنين نصب شد. آن را با قطار از سن پترزبورگ به شهر ترمذ ازبکستان و سپس از آنجا با شتر به شهرک دوشنبه حمل کرده بودند.   

لنين، نماد نوستالژی

اما آغاز پايان عصر لنينيسم از گلاسنوست (آشکارگويی) و پرسترويکای (بازسازی) ميخائيل گورباچف مايه گرفته است. گورباچف، به عنوان يک هوادار پر شور و حرارت  لنين معتقد بود که حزب کمونيست شوروی از آموزه های لنين فاصله گرفته و فاسد شده است.

او تحت شعار بازگشت به لنينيسم راستين دست به اصلاحاتی زد که پايه های کيش شخصيت لنين را متزلزل کرد، غافل از آن که اين کيش شخصيت، پايه کل نظام بود و بدون آن حفظ اتحاد شوروی ناممکن می شد.

در پی گسستگی شيرازه های لنينيسم و اتحاد شوروی، جمهوری ها به استقلال خواسته و ناخواسته رسيدند و بازپس راهی را پيش گرفتند که با ظهور لنين رها کرده بودند.

نام و تصوير لنين امروز هم در اماکن مختلف مسکو به چشم می خورد؛ در خلال خشم هواداران سالمند لنين، نام و تصوير لنين را می توان در فرآورده های شرکت های سرمايه داری ای به مانند "مک لنينز" ديد که تصوير رهبر بولشويک ها را زير حرف زرين "ام" مک دونالدز قرار داده اند. اکنون به جای کتاب های متعدد لنين، بيشتر ودکا و تی شرت لنين را می توان ديد.

اما آيا بر سر آن همه مدافعان سختکوش و سختجان لنين و لنينيسم چه آمد؟ آيا شور و شوق آنها تصنعی و زمانه سازانه بود؟ با نگاهی به گذشته و تجربه زندگی در کشوری لنينی می توانم بگويم که احساسات مردم عادی عمدتا صميمی و صادقانه بود.

حتا جنبش های مخالف کمونيسم، در حالی که به سياست های رهبران وقت شوروی می تاختند، ندرتا لنين و عقايد او را به چالش می کشيدند. اما با گشوده شدن رازهای مگوی حزب کمونيست و آگاهی مردم از آن چه نمی دانستند، کيش شخصيت لنين به فنا رسيد و يک حقيقت ساده تاريخ تکرار شد که هر کيش شخصيتی فانی است.

واقعيت های تلخ امروز در تاجيکستان و ديگر کشورهای شوروی، بسياری را گرفتار نوستالژی دوران آسوده تر شوروی کرده، اما اندک کسی اعتقاد پيشينش به لنين را حفظ کرده است. از تقديس لنين ديگر خبری نيست.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 
سعدی واقع نگر
مهتاج رسولی

هر سال در چنین روزهایی به مناسبت روز بزرگذاشت سعدی مجالسی دربارۀ این شاعر بزرگ برگزار می شود.

امسال شهر کتاب، موسسه فرهنگی شهرداری تهران، از دکترعزت الله فولادوند، مترجم برجستۀ آثار فلسفی، دعوت کرده بود تا دربارۀ اندیشۀ سعدی سخن بگوید و نیز از دکتر معصومی همدانی که از غزلیات سعدی گفت.

دکتر فولادوند، که در اینجا فشردۀ سخنانش را گزارش می کنیم، از چیره دستی سعدی در سخن آغاز کرد "هر کس که زبان فارسی را دوست بدارد به محض خواندن جمله یا متنی از او بی درنگ پی می برد که از آن زیباتر و موجز تر و دقیق تر ممکن نیست ادای معنا کرد. اما رسیدن به ژرفای اندیشه سعدی به تعمق بیشتر نیاز دارد. فکر سعدی نیز مانند هر هنرمند و متفکر بزرگ دیگرابعاد و لایه های مختلف دارد."

به باور دکتر فولادوند فردوسی را حکیم می گوییم نه تنها به خاطر سرودن حماسۀ ملی ایران، و فراهم آوردن سند هویت ما، بلکه همچنین به دلیل دید عمیق او به انسانیت و سرنوشت آدمی "پخته ترین اندرزها و اندیشه های اخلاقی که از نیاکان ما به یادگار مانده در شاهنامه آمده است. پند و اندرز و به تعبیر فیلسوفان حکمت عملی در کارنامۀ مردم این سرزمین پیشینه ای دراز دارد."

"اندرز نامه، نخستین و کهن ترین صورت کتاب های اخلاقی در زبان فارسی است و آثار به جای مانده در آن زمینه همه متعلق به یک هزار سال اخیر است. نزدیک ترین آثار و اندرزنامه ها نوشته هایی به زبان پهلوی است که ریشه خود آنها به ایران باستان زرتشتی می رسد."

"ولی در فاصلۀ میان ادبیات اخلاقی پهلوی و متون فارسی به کار چند نسل از نویسندگان عربی زبان بر می خوریم. از قرن دوم هجری مورخان می کوشیدند بر پایه اندرزهای حکیمانه و وصایای پادشاهان ایرانی تاریخ بنویسند."

"حاصل کار آنان مجموعه ای است که می توان از آن به نام نصیحت الملوک یاد کرد. نسخه ای خطی متعلق به قرن ششم هجری حاوی قدیم ترین اندرزنامه های فارسی و شامل ١٧ متن است از جمله گفتار بزرگمهر حکیم، پرسش های انوشیروان، پندنامۀ بزرگمهر، پندنامۀ انوشیروان دادگر، پرسش های اسکندر از ارسطو، و جاودان خرد."

"هر یک از متن ها، مستقل و منسوب به یکی از حکماست. در محیط فکری بین النهرین که فرهنگ های ایرانی و یونانی به هم می رسیدند اسلام با اندیشه های فلسفی گوناگون رو به رو بود و می توانست آنچه را می خواست در خود جذب کند. چند اندرزنامۀ قدیم و اندرزهای برگرفته از آداب و سنت های اسلامی از جمله سیره پیامبر اکرم و حضرت علی و سپس قابوسنامه قابوس وشمگیر، کیمیای سعادت محمد غزالی و آثار سنایی و نظامی نمونه های برجسته اندرزنامه نویسی در آن دوره نسبتا دراز است."

فولادوند با ذکر این مقدمات نتیجه گرفت که فردوسی و سعدی از یک جهت متعلق به همین سنت اند. شاهنامۀ فردوسی نقطۀ اوج کوشش دست کم سه نسل از مردم خراسان برای جدا کردن میراث فرهنگی ایران از آن التقاط فکری بین النهرین بود.

گویی فردوسی و پیش کسوتان او -به گفتۀ ایران شناس معاصر فرانسوی پروفسور فوشه کور- قصد داشتند بر خلاف ادیبان عربی نویس، رشتۀ این التقاط را قطع کنند و پایه های سنتی اصیل را بگذارند که تنها متکی بر اسناد ایرانی باشد.

فولادوند آنگاه به جنبۀ نصیحت گری سعدی پرداخت و گفت او در همۀ آثار خود، جای جای و به مناسبت، زبان به نصیحت می گشاید. نصیحت و نصیحت گری هیچگاه چنانکه ناصحان امیدوار بوده اند عموما با حسن قبول و گوش شنوا مواجه نبوده است؛ و بویژه در عصر ما به علت دگرگونی های شگرف یکی دو قرن اخیر در احوال دنیا، بخصوص نزد جوانان مزۀ ناخوش به خود گرفته است.  

اما هنر سعدی در این است که حتا واضح ترین نصایح را چنان با استادی در لفافی از الفاظ دلاویز می پیچد که هیچ کس از آن احساس خستگی و بیزاری نمی کند.
 
به گفته دکتر فولادوند محور توجه سعدی مانند بسیاری از صاحبان اندرزنامه ها سه موضوع است: سیاست، خانواده و تهذیب نفس. یا به تعبیر ابن سینا تدبیر شهر، تدبیر خانه و تدبیر خود، که همه از اخلاق منشعب می شوند.

موضع سعدی همه جا بر بهترین سنت های اخلاقی ایرانیان و صورت کمال یافته آنهاست. مکتب و رای او در اخلاق بر محور عدالت استوار است. عدالت به سلطان بستگی دارد که سنگ بنای جامعه است.

بنابراین، تربیت و آموزش او در صدر اولویت هاست. بالاترین عمل اخلاقی، گفتن سخن شایسته ای است که موجب تغییر رفتار شهریار ستمگر شود. و سلطان پس از اینکه دادگری پیشه کرد به صورت ستون استوار و محور زندگی اخلاقی در می آید. بنابراین سلطان باید بی آنکه به راه زهد برود و از وظایف حکمرانی غفلت کند از مرد حکیم که به فضیلت واصل شده است درس عدالت بگیرد.

شاید بزرگترین پندی که حکمران باید بیاموزد این است که چون هنگام مرگ فرابرسد شاه و گدا یکسان اند و حکمران باید با توجه به آن روز، از ستم بپرهیزد. از این روست که سعدی می فرماید: لب خشک مظلوم را گو بخند/ که دندان ظالم بخواهند کند.

سعدی دارای تجربۀ دنیاست؛ و این تجربه را در تنهایی درویشی خویش کسب کرده است. و بنابراین در سیاست و اخلاق از هر کس برتر است. در افلاطون کمال مطلوب آن است که حکیمان شاه شوند.

در سنت اخلاقی ایران، حکیم و پادشاه در مقابل یکدیگر قرار می گیرند. و وظیفۀ حکیم نصیحت به پادشاه و آوردن او به راه عدل است. در گلستان می فرماید: ملک از خردمندان جمال گیرد، پادشاهان به نصیحت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان به قربت پادشاهان.

بزرگترین خصیصۀ اخلاق سعدی واقع نگری است. چنین نیست که دنیا و اهل دنیا به هیچ گرفته شوند و حوالت همۀ کارهای جهان با عالم بالا باشد: با بدان بد باش وبا نیکوکان نکو/جای گل گل باش و جای خار خار؛  و هزاران مثال دیگر که نشان می دهد سعدی ضمن وارستگی و عرفان که بعد به آنها می پرداخت هرگز ضرورت التفات به کار جهان را از یاد نمی برد.

نیکوکاری و احسان، فضل و بخشندگی، همه از این جهان آغاز می شود و نه تنها پاداش اخروی می گیرد بلکه در این جهان نیز سبب بهروزی و رهایی در روز درماندگی است.

فرقی که در آن حکایت معروف گلستان میان عالم و عابد گذاشته می شود در این زمینه بسیار گویاست: گفت آن گلیم خویش به در می برد ز موج /وین جهد می کند که بگیرد غریق را.

سعدی نیز مانند افلاطون از این جهان خاکی با همۀ کمبودها و نارسایی ها و زشتی و زیبایی های ناپایدار آن آغاز می کند تا به ملکوت ایده ها یا مُثل آسمانی جاوید برسد. از این رو اگر بتوانیم چنین تعبیری به کار ببریم این استاد استادان سخن پارسی را مانند آن استاد استادان فلسفه شاید بتوان رئالیستی ایده آلیست نامید.

به عقیدۀ دکتر فولادوند امتیاز سعدى بر دیگر سخن سرایان ما از جمله حافظ این است که عشق سوزناک و دردناک و سرگردان کنندۀ بشر به معشوق زمینی را دست کم نمی گیرد و برخلاف شاعران عارف مشرب، جسورانه و بی پروا دل به دریای آن می زند و دلاویز ترین و پر احساس ترین و شور انگیزترین اوصاف را در بیان آن می آورد و این نیز شاهدی دیگر بر واقع نگری یا رئالیسم اوست.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

ارادۀ قاطع بچه های منصور
مهتاج رسولى

گویا این بار بطور جدی و در عمق جامعه دارد اتفاق می افتد. این بار زینب و معصومه دختران منصور و علی پسرش که عضو سپاه پاسداران است، خودشان تصمیم به این کار دارند. این بار فرق می کند. به توصیه وزارت و سازمان و آخوند و شاه نیست، ارادی است. اراده ای که از شرایط حاکم بر جامعه نشأت می گیرد.

چهل سال پیش تحصیلکردگان فرنگ که بدنۀ حکومت شاه را می ساختند، هرچه خواستند جمعیت را کنترل کنند و مملکت را طبق برنامه پیش ببرند، نشد.

بیست، بیست و پنج سال پیش که روحانیان تازه از یک نبرد قدرت فائق بیرون آمده بودند، با توسل به روایات مذهبی و حرف های سنتی توانستند نرخ جمعیت را از آنچه بود هم بالاتر ببرند و جمعیت سی و چند میلیونی را به ٧٠ میلیون نفر برسانند. اما امروز گوش کسی بدهکار حرفشان نیست. بچه های انقلاب تصمیم گرفته اند جمعیت را به سر جای اول بازگردانند. بیست سی سال دیگر تأثیر این تصمیم را خواهیم دید.

بیست سال پیش، یک شب در مشهد مهمان آخوندی بودم که از اقوام بود. ٩ بچه داشت و معتقد بود هر آن کس که دندان دهد نان دهد. هرچه گفتم موضوع فقط نان نیست، ما مدرسۀ بیشتر می خواهیم، بهداشت زیادتر لازم داریم و شغل و کار فراوان تر، به خرجش نرفت.

این بار پس از بازگشت از سفر به ده رفتم و با منصور هم سخن شدم که سرایدار است و پنجاه و شش سال دارد. از قضا او هم ٩ فرزند دارد. چهار پسر و پنج دختر. از اینها سه تایشان ازدواج کرده اند. علی که عضو سپاه است و دو دختر که خانه دارند. علی چهار سال پس از ازدواج تنها یک پسر دارد و دخترانش معصومه و زینب سال ها پس از ازدواج هر کدام یک دختر و یک پسر.

گفتم منصور؟ گفت هان! گفتم چطور است که علی هنوز فقط یک بچه دارد؟ گفت نمی خواهد، می گوید فرزند کمتر، زندگی راحت تر. گفتم: معصومه و زینب چی؟ گفت: آنها هم جلوگیری می کنند. می گویند دو تا بچه کافی است، مگر چند نفر را باید بزرگ کنیم؟ پس خودمان کی زندگی کنیم؟

این قضیه در بچه های منصور که دهاتی هستند خلاصه نمی شود. در شهر هم از این خبرها هست. گلنار و مسعود در تهران زندگی می کنند. آنها چهار سال است که ازدواج کرده اند. گلنار زادۀ جنوب است و مسعود بچه غرب ایران.

هر دو در واقع شهرستانی اند و ساکن تهران. از مسعود می پرسم راستی شما سال هاست ازدواج کرده اید چرا خبری نیست؟ می گوید آقا سر به سرم می گذارید؟ می خواهیم زندگی کنیم. من و گلنار به اندازه کافی سرگرمی داریم. همین جوری به ما خوش می گذرد. به بچه احتیاج نداریم.

گلنار وسط حرف ما می پرد که خانم فلانی شما که می دانید بچه داشتن چقدر سخت است. شما چرا این را می پرسید.

ظاهرا برداشت جامعه از بچه و طرز بزرگ کردن بچه تغییر کرده است. همچنان که برداشت مردم از سطح زندگی و طرز زندگی تغییر کرده است. گویا همه چیز در حال تغییر است و تأثیراتش در آینده مشخص خواهد شد.

این حرف ها متکی به هیچ آماری نیست. عمدا نمی خواهم وارد آمار شوم. آمار هم البته حکایت از پائین آمدن نرخ رشد جمعیت دارد. اصل قضیه این است که وقتی در خیابان راه می روی، با مردم رفت و آمد و معاشرت می کنی، احساس می کنی همه چیز دارد علیرغم میل بنده و آقای احمدی نژاد تغییر می کند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

نان های لوکس تهران
غلامعلی لطیفی

نون شده گرون
یه من یک قرون
ما شدیم اسیر
از دست وزیر
(از ترانه های دورۀ قاجار)

وقتی صحبت از نان لوکس به میان می آید طبعاً نان های فرنگی و فرنگی مآب، همچون «بگت»، «کرواسان»، نان های سوخاری  پرهیزی موسوم به رژیمی و غیره به ذهن متبادر می گردد که در فروشگاه های شیک و پر زرق و برق، که بیشتر به قنادی می مانند، فروخته می شود. 

فروشندگان اين مغازه ها هم به جای « شاطرآقا» های سنتی، خانم های جوانی هستند که با روپوش سفید به چالاکی به این سو و آن سو می دوند و مشتریان را « سرو» می کنند.

این گونه نانوائی ها در سال های اخیردر تهران افزایش یافته و بازار پر رونقی دارند. اما به گفته افراد مطلع سهم این نوع نان در الگوی غذائی مردم، به نسبت جمعیت شهر، بسیار ناچیز است و بیشتر جنبۀ هوسانه و تجملی دارد.  قیمت آن هم چون از آرد غیر یارانه ای و آزاد استفاده می کنند ربطی به مراجع مسؤل نان ندارد.

من هم پیش از عید هوس کردم و وارد یکی از این قنادی- نانوائی ها شدم و پس از یک انتظار ده دقیقه ای در صف، بابت دو گرده نان جو کوچک و دو عدد نان « سیر و زیتون» در صف دیگری ایستادم و پس از پرداخت ٣٢٠٠ تومان ناقابل یک کیسۀ نایلون کوچک به دستم دادند.

با گرفتن آن کیسه اولین کاری که کردم این بود که، برای پرهیز از شماتت های همسرم، فیش صندوق را از کیسه در آوردم آن را در سطل زباله انداختم و از مغازه خارج شدم.

نان های گران منحصر به نان های فرنگی مآب نیست.  نان های شهرستانی، همچون لواش قزوینی و نان اسکو هم به نسبت گرانتر هستند و مصرف کمتر و جنبۀ گهگاهی دارند.  

در واقع این نان های سنتی هستند که پر مصرف ترین نان اهالی را تشکیل می دهند و نان های لواش، بربری، تافتون و سنگک به ترتیب همچنان اصلی ترین جایگاه را در سفرۀ مردم دارند.

گفته می شود نان در ایران از پر مصرف ترین و ارزان ترین اقلام کالاهای اساسی به شمار می رود. پر مصرف است، زیرا از سویی این مائدۀ حیاتی مقدم بر همۀ طعام ها مصرف می گردد و آنچه به همراه آن می آید در واقع «قاتق » آن است.

از سوی دیگر قوت غالب اقلیت بسیار مهمی از مردم ما فقط نان است و قاتق سهم اندکی در ترکیب کلی آن دارد. اما ارزان بودن آن، به رغم «یارانه» کلانی که دولت برای آن می پردازد، چندان محل اطمینان نیست.

از اسباب چشمگیر این عدم اطمینان وجود انواع نرخ های متفاوت در مناطق مختلف شهری و حتا نانوایی های یک محله است. در محلۀ ما یک نوع معین از نان، مثل بربری، سه نرخ متفاوت دارد: ٥٠، ١٠٠ و ٢٠٠ تومان. البته همین نان را در محلات بالای شهر به این قیمت ها نمی توان به دست آورد.

این سوای نان های « نیمه سنتی نیمه لوکس» مانند نان جو و بگت و نان های بریده شده یا سبوس دار و غیره است است که به مناسبت این که نسبتاً پر مصرف هستند در میانۀ دو گروه لوکس و سنتی قرار می گیرند. این نوع نان ها با وزن دویست – سیصد گرمی شان در همۀ محلات یافت می شوند و بین ١٥٠ تا ٨٠٠ تومان قیمت دارند. 

با این که نرخ نان را موقعیت جغرافیائی محله تعیین می کند و نه مصوبات مراجع مسئول، اما چون نیک نگریسته شود حاکمیت قانون عرضه و تقاضا دراین قلمرو نیز به وضوح به چشم می خورد و گویا تخطی از آن امکان ناپذیر است.

مثلاً در حالی که دریک نانوائی صف طویلی از مشتریان در انتظار نان ایستاده اند مشتری دیگری از راه می رسد و با پرداخت پنج یا ده برابر قیمت، خارج از نوبت، به راحتی نانش را می گیرد و سوار اتومبیلش می شود و می رود. فروشنده هم نیازی به پنهان کردن رضایت خاطرش از نگاه  های خشم آلود منتظرین نمی بیند.

در یک سنگکی در شمال شهر، که فروشنده یک عدد نان ١٠٠ تومانی - به نرخ مصوب - را، به بهانۀ این که چند دانۀ قابل شمارش کنجد بر آن پاشیده بود، به ٥٠٠ تومان می فروخت، می گفت " همین نان را اگر در خانۀ مشتری تحویل بدهیم  قیمتش ٨٠٠ تومان می شود." وقتی تعجب مرا دید اضافه کرد "همین نان در شهرک درِِ مغازه ١٠٠٠ تومان است."

تحویل نان سفارشی در خانه ها نیز از نو آوری  های دیگری است که در پی تحویل پیتزا و غذا در خانه ها رواج یافته است.   این پدیده را برخی ناشی از نازل بودن بهای نان در ایران می دانند و دلیل شان هم این است که در مقایسه با سایر مایحتاج زندگی قیمت نان هنوز هم بسیار ارزان است و از این رو پرداخت ده برابر بهای آن هم بر بسیاری دشوار نیست.

بعضی دیگر آن را نشانۀ ظهور طبقه ای در جامعه می بینند که تمکن مالی و موقعیت اقتصادی شان با خاستگاه فرهنگی و شیوۀ زندگی آن ها همسان نیست واین پدیده را نمود دیگری از جا به جائی طبقاتی و ظهور طبقۀ تازه به دوران رسیده ای می دانند که ذوق و سلیقه و خورد و خوراکشان، به رغم  قدرت مالی نیرومند و امکانات جدیدشان، تغییر چندانی  نکرده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.