دیجیریدو (Didgeridoo) یکی از قدیمیترین سازهای جهان است. این ساز بادی نخستین بار در سرزمینهای آرهن و میان بومیان شمال استرالیا یافت شده است. دیجیریدو را گاه "ترومپت چوبی طبیعی" نیز مینامند.
بعضی بر این باورند که بومیان استرالیا دیجیریدو را از حدود چهل هزار سال پیش به کار میبردهاند، اما مطالعات باستانشناسان نشان میدهد که قدمت این ساز کمتر است. گواه باستانشناسان بر این مدعا سنگنگارهها و نقاشی غارهایی در مناطق شمالی استرالیاست که افرادی را در حال نواختن دیجیریدو نشان میدهد و قدمتشان را حدود دو هزار سال تخمین زدهاند.
دیجیریدوهای اولیه معمولاً از ساقۀ درختان اکالیپتوس ساخته میشد که به وسیلۀ موریانه سوراخ شده بود. بومیان استرالیا، زمان زیادی را صرف یافتن درخت مناسب برای ساخت دیجیریدو میکنند، زیرا میزان شکاف ایجادشده در تنه یا ساقۀ درخت برای ساخت ساز بسیار مهم است. اگر سوراخ خیلی بزرگ و یا خیلی کوچک باشد از کیفیت ساز کاسته میشود.
آهنگ "نموداری جنگل" از آلبوم "آستراگائیا"ی مرتضی اسماعیلی و مجید خلج
بومیان پس از یافتن درخت مناسب، آن را قطعه قطعه میکنند، پوستش را میکنند و انتهای آن را می تراشند تا آمادۀ نواختن شود. گاه نیز دیجیریدوها را با نقوش رنگارنگ تزیین میکنند و برای راحتی در هنگام نواختن، دهانۀ آن را به موم آغشته میکنند.
در گذشته مراسم رقص و آوازهای آیینی بومیان استرالیا با نوای دیجیریدو همراه بود و این ساز بخش جدانشدنی از این مراسم محسوب میشد. البته نواختن این ساز تنها به مراسم آیینی محدود نبود و بومیان استرالیا برای تفریح وسرگرمی نیز دیجیریدو مینواختند. با اینکه امروزه هم زنان و هم مردان میتوانند دیجیریدو بنوازند، اما در گذشته فقط مردان حق نواختن این ساز را داشتند.
بومیان استرالیا، دیجیریدو را با تقلید از صدای حیوانات یا دیگر صداهای طبیعت مینواختند و از آن به عنوان ساز همراهیکننده برای آوازها و داستانسراییها استفاده میکردند. آنها به دامان طبیعت میرفتند و به صداهایی مانند صدای جانوران، پر زدن پرندگان، باد، طوفان، خشخش برگها، جریان آب و همین طور صدای قدمها روی زمین، گوش فرا میدادند و سپس تمامی این صداها را با دقت هرچه تمامتر به وسیلۀ ساز دیجیریدو مینواختند. بومیان با شنیدن این صداها به همدلی با طبیعت میپرداختند که نهایتاً به تقلید از آن منجر میشد.
ساختن و نواختن دیجیریدو در دنیای مدرن از اواخر قرن بیستم در جوامع غربی رواج یافت، هرچند که در ساخت این ساز از مواد و اشکال سنتی استفاده نمیشود. جنس دیجیریدوهای غیر سنتی از پی وی سی، چوبهای سخت غیر بومی، پشم شیشه (فایبرگلاس)، فلز و سفال است. با این که تزیین دیجیریدو ضروری و لازم نیست، بسیاری از آنها با رنگهای سنتی و مدرن به وسیلۀ سازندگانشان و یا دیگر هنرمندان تزیین میشوند.
نواختن دیجیریدو آسان نیست. نوازنده باید شگردهای خاص تنفس و ایجاد صدا با تغییر شکل دهان را یاد بگیرد. مهمترین نکته یادگیری شگرد "چرخۀ تنفس" است. دراین تکنیک نوازنده باید بیاموزد که چهطور در یک زمان از طریق بینی نفس بکشد و درهمان زمان هوا را از طریق دهان خارج کند. چنین سیستم تنفسی اکسیژن زیادی وارد بدن میکند. همچنین به خاطر لرزشهایی که در اثر نواختن این ساز در حفرههای صورت و جمجمه ایجاد میشود، بعد از چند دقیقه احساس آرامش عمیقی به نوازنده دست میدهد.
از اینجاست که امروزه در برخی از کشورها از دیجیریدو در علم پزشکی استفاده میشود. در آلمان درمانگاهی وجود دارد که برخی ناراحتیهای تنفسی در حنجره و جمجمه، مثل خر و پف یا پریدن آب حلق در زمان خواب را با نواختن دیجیریدو درمان میکند. این روش نتیجهبخش بوده و طرفداران بسیاری پیدا کرده است.
همچنین از نواختن دیجیریدو برای تسکین دردها استفاده میشود. به این صورت که دیجیریدو را در نزدیکی عضو دردناک بدن مینوازند و معتقدند که صدای این ساز میتواند موجب تسکین درد شود.
در ایران نیز چند سالی است که دوستداران موسیقی با این ساز آشنا و به نواختن آن علاقهمند شدهاند. برخی گروههای سنتی از این ساز به عنوان ساز همراه در اجراهایشان استفاده میکنند که به دلیل تازگی و خاص بودن صدای این ساز، مورد توجه مخاطبان قرار گرفته است.
در گزارش مصور این صفحه، ژوبین عسگریه و سیامک محبعلیان، دو تن از نوازندگان دیجیریدو، نحوۀ آشنایی خود با این ساز و میزان استقبال از آن در میان گروههای موسیقی ایران را شرح میدهند.
پیدا کردن خانۀ بهمنبیگی در شیراز کار چندان سختی نیست.
اردیبهشت است. چنارها نونوار شدهاند و خیابان قصردشت به اوج شکوه خود رسیدهاست. وارد یک کوچۀ فرعی میشوم. دری سپیدرنگ با دیواری آجری که بین یاسها گم شده. خدمتکاری جوان با لهجۀ قشقایی به استقبالم میآید و سلام میدهد. خانۀ بهمنبیگی، همان طوری که تصور کرده بودم، پر است از وسایل و لوازمی که یادآور کوچ است و ایل. قالیهای دستباف سرتاسر اتاق پذیرایی پهن است. روکش فرشها و مبلها هماهنگ است و دیوار پر از قاب عکسهاییست ازایل و مردانی با کلاه و لباس عشایر که لبخندشان ثابت ماندهاست.
آن طرف تالار چند میز بزرگ پر از لوح تقدیرهاییست درون قابهایی چوبی با حاشیههای خاتمکاریشده و چشمنواز که فاخرتر از همهشان تندیس یونسکوست که در سال ۱۹۷۳ به پاس عمری که بهمنبیگی صرف باسواد کردن عشایر کرده، به او اهداء شدهاست.
مشغول گشتوگذار در بین قابها هستم که سکینه کیانی، همسر بهمنبیگی، وارد تالار میشود. ناخودآگاه یاد جملهای از بهمنبیگی میافتم که جایی نوشته بود: "پاداش من از باسواد کردن ایل، سکینه بود." هنوز سیاهپوش یارش است. آرام روی مبل دونفرهای مینشیند.
پایین یکی از عکسها نام ابراهیم گلستان جا خوش کردهاست. تصورش را هم نمیکردم عکسی از ابراهیم گلستان اینجا ببینم. مات عکس هستم که همسر بهمنبیگی بیمقدمه شروع به حرف زدن میکند: "عکس را ابراهیم گلستان گرفتهاست در ایل. با بهمنبیگی دوست و همکلاس بود".
قبلاً در جایی هم خوانده بودم که ابراهیم گلستان نوشته بود: "نوشتههای بهمنبیگی از بهترین نوشتههای چهل پنجاه سال اخیر است. مثل "عرف و عادت..." که شصت سال پیش درآمد و کسی مانند هدایت را مبهوت و شوقزده کرد. من به او علاقۀ زیادی داشتم. علاقهام همراه بود با احترام به کار و کوشش درست و پرثمر او. علاقهام به او از روی هوش و رفتار او بود. بهمنبیگی در سال ۱۳۴۸ مرا به محلهای این چادرهای دبستانی برد. این گرمکنندهترین و شادیآورترین یادبودهای سالهای گذشتۀ من است. بچهها در همۀ این آموزشگاه، وقتی درس جواب میدادند، با فریاد جواب میدادند. آخرش گفتم: "چرا اینها را نمیگویی داد نزنند؟" گفت: "بگذار بزنند". گفتم: "گوشهاشان کر میشود". گفت: "نمیشود". گفتم: "عادت میکنند که هر چه را بگویند، در هر جا که بگویند، با داد بگویند". گفت: "بگذار بگویند. بگذار عادت کنند به داد زدن". گفتم: "مرض داری؟" گفت: "غرض دارم. قصد همین است که به داد زدن عادت کنند، که فردا بزرگ که شوند، جلو خان دستبهسینه نایستند، سربلند بایستند، حرفشان را فریاد بزنند".
سکینه کیانی ساکت و آرام به عکسها نگاه میکند. وصف ایستادگیاش در کنار معلم ایل را پیشتر شنیده بودم. میگوید: " آنجایی که زندگی میکردم، زیاد مرسوم نبود که دختران بروند درس بخوانند. اما چون پدر من خان بود، ما را فرستاد مدرسه. یک روز معلممان خبر داد که قرار است بازرس بیاید. لباس نوی پوشیدم. وقتی آمد، سؤالی پرسید از یکی از بچهها. چون بلد نبود، من جواب دادم. بهمنبیگی هم گفت: "به به، گذشته از اینکه زیبا هستی، باهوش هم که هستی." آن روز بهمنبیگی رفت و سال بعد که آمد به مدرسۀ ما دستهگل نرگسی برایش بردم".
همان روزها بهمنبیگی در جایی گفته بود:"من قصد ازدواج نداشتم، اما در جایی که بازرسی رفتهام، دختری دیدهام که دوست دارم با این دختر ازدواج کنم. ولی چه کنم که کمسنوسال است".
"گذشت تا اینکه سال ۱۳۴۳، وقتی که ۱۶-۱۷ سال داشتم، وارد دانشسرای عشایر شدم. مشغول درس خواندن بودم و هیچ اطلاعی نداشتم که بهمنبیگی در مورد من خیال ازدواج دارد.او از طریق رانندۀ سرویس از من خواستگاری غیر رسمی کرد. چند روز که گذشت، جواب مثبت دادم و بعد از خانوادهام خواستگاری کرد. در سن ۱۷ سالگی، وقتی بهمنبیگی ۴۴ سال داشت، با هم ازدواج کردیم..."
ساکت میشود. یک سکوت طولانی و پرمعنی... دوباره شروع میکند و میگوید: "همۀ ماجرا از زمانی آغاز شد که رضاخان تصمیم به تختهقاپو کردن (اسکان) عشایر گرفت. آن زمان بهمنبیگی حدوداً ۱۰-۱۱ سال سن داشت. همیشه خودش اینطور تعریف میکرد که وقتی دولت با رئیس ایل که فردی به نام صولتالدوله بود، وارد جنگ شد، پدر او هم در این جنگ نقشی داشت و بعد از اینکه ایل ناتوان شد، سرکردههای ایل را دستگیر و به تهران تبعید کرد. پدرش یکی از آنها بود."
همسر بهمنبیگی مکثی میکند و باز میگوید: "بعد از آن هم مادرش را، به جرم اینکه آذوقه برای یاغیها میبرد، به تهران تبعید کردند. و این حکایت همان "عدو شود سبب خیر..." است. درتهران فرصت شد که بهمنبیگی باسواد شود و به این فکر بیفتد که تنها راه کمک کردن به ایل این نیست که برود نمایندۀ مجلس شود. و راه پایان بخشیدن به درد این ملت از طریق الفباست... ولی همیشه میگفت: "وقتی دانشگاهم را تمام کرده بودم و تصدیق حقوق در دستم بود، این تصدیق اذیتم میکرد. بین ترقی در تهران و چمنزارهای ایل مانده بودم. نمیتوانستم یکی را انتخاب کنم و دیگری را رها. اما وقتی معلمی را انتخاب کردم، هر دوی اینها را داشتم. به خاطر همین در این راه ماندگار شدم. هم شهر را داشتم هم ایل را."
خانم کیانی نفسی تازه میکند و باز میگوید: "اما مدرسهاش یک مشکل عمده داشت، سیار بود و زمان کوچ درست اوایل و اواخر مدرسه بود. به خاطر همین هنگام کوچ مدرسهای در کار نبود. تیرماه که همهجا تعطیل بود و آنها در ییلاق متوقف بودند، میتوانستند به درسشان ادامه دهند. اما مشکل دیگری هم بر سر راهش بود. معلم هایی که به ایل میآمدند، نمیتوانستند خودشان را با شرایط وفق بدهند. این شد که تعدادی آشنا درآموزش و پرورش پیدا کرد که یک دانشسرا تأسیس کند تا کمسوادهای ایلی را آنجا آموزش بدهند و بعد وارد این کار بشوند. دانشسرا شروع به کار کرد، اما عدهای تهمت میزدند که چهگونه میتوان با آدمهایی که ششم ابتدایی دارند، عدهای را باسواد کرد؟"
"اما شکر خدا کمکم کارشان گرفت و همه باورشان کردند و دیدند چهقدر افراد باسواد از در این مدرسهها پرورش پیدا میکنند... تا اینکه به آنها پیشنهاد دادند که چون شما در فارس این قدر پیشرفت کردید، بیاید برای تمام ایران هم این کار را انجام بدهید. اما بهمنبیگی مدیر بودن در تهران را دوست نداشت و به خاطر همین رد کرد و آنها ادارۀ کل آموزش عشایری ایران را در شیراز ایجاد کردند. دیگر این شد که معلم به شاهسونهای تبریز فرستاد. به خوزستان که معلم فرستادند - لبخند رضایتبخشی میزند- بهمنبیگی میگفت: "کاری کردم که بچههای قبایل عربزبان بنیطریق و بنیکعب کنار رود کرخه شعر سهراب سپهری را بهتر از بچههای کاشان میخوانند."
سکینه کیانی انگار همۀ اینها را حفظ است و باحوصله حرف میزند. شوق دارد برای گفتن از بهمنبیگی. می گوید: "او به این فکر افتاد که با بچههای کمبضاعت و بااستعدادی که دوره ابتدایی را تمام کرده بودند اما پول نداشتند چه باید کرد. نمیتوانند که باز بروند سراغ چوپانی! این شد که بهمنبیگی در شیراز خانهای کرایه کرد که بچههای ایل یا در دبیرستانهای شیراز درس بخوانند یا هم دبیرستان عشایر تشکیل بدهند. بعد از چند سال دبیرستان عشایر معجزه کرد. الآن آنها مدیران، مهندسان، پزشکان و جراحان معروفی هستند. این شد که کمکم نگاهها به طرفشان معطوف شد و نگاهها از ایران هم فراتر رفت. همان موقع بود که یونسکو مدال "کروپسکایا" را به او داد؛ مدالی که دولت شوروی در اختیار یونسکو قرار داده بود تا به بهترین سوادآموز سال اعطا شود. و چون زبان میدانست، هم انگلیسی و هم فرانسوی و آلمانی، راحت میرفت و سخنرانی میکرد. او دیگر جهانی شده بود".
"انقلاب که شد، دیگر پست رسمی به او ندادند و او هم نمیخواست که سِمَتی داشته باشد. به خاطر همین، نشست و شروع به کتاب نوشتن کرد. کتابهای "بخارای من، ایل من"، "اگر قرقاچ نبود" و "به اجاقت قسم". البته یک کتاب هم در سن ۲۴ سالگی نوشته بود. کتاب "عرف و عادت در عشایر".
برزگ علوی خطاب به بهمنبیگی نوشته بود: "بخارای من، ایل من" را با کمال شوق خواندم و از آن لذت بردم. هم ادبی بود و هم فرهنگ عوام. خدا شما را از ما نگیرد. از این کارها باز بکنید تا ادبیات جدید ایران غنیتر شود." و در جایی هم سیمین دانشور از این کتاب به عنوان شاهکار یاد کرده بود.
خانم کیانی آنقدر خوشحرف است که متوجه گذر زمان نمیشوم، عصر پنجشنبه است و مرتب به ساعتش نگاه میکند. میگوید: "هر پنجشنبه بر سر مزارش مراسم داریم. دوستان زیادی میآیند. و قرار است در همانجا کتابخانه و بنیاد بهمنبیگی تأسیس کنیم. و یونسکو هم به ما قول همکاری دادهاست و خدا را شکر بچههای دانشآموختۀ بهمنبیگی هم در رأس پستهای کلیدی هستند و کمک میکنند".
وقت ماندن نیست. ترجیح میدهم خود را به کوچهباغهای قصردشت بسپارم و به مردی بزرگ فکر کنم که همیشه میگفت: "به جای خلع سلاح کردن عشایر باید برای آنها مدرسه ساخت." مردی که یک عمر برای این عقیدهاش جنگید و پیروز شد.
محمد بهمنبیگی اردیبهشتماه سال ۱۳۸۹ در سن نودسالگی در شیراز چشم از جهان بست.
همه ما در سر زدنهای گاه و بیگاه به دنیای مجازی با هزاران عکس مواجه میشویم که با سرعت از جلوی چشمانمان میگذرند و در کسری از ثانیه جای خود را به دیگری میدهند و نقش آن دیگری هم در چشم و ذهن ما، تنها با حرکت انگشتمان بر مرورگر به ثانیه نرسیده خاموش میشود. با هر عکس مانند جرقهای، لحظهای از شادی یا غم دوستی آشنا یا غریبه در ثانیهای در ذهن ما شکل میگیرد و با رسیدن روایت بعدی به سرعت فراموش میگردد. در حالیکه هر کدام از این هزاران عکس برای آن آشنا یا غریبه هویتی تازه میسازند که تنها متعلق به همین دنیای مجازی است؛ هر یک با دقت گزیده شده از میان صدها خاطره دیگر به شوق جلب توجه ما رهگذران بیتوجه. در پس هر یک عکس خاطرهای با ارزش نهفته است، مجموعهای از احساسات و تعلقات، یادآور لحظهای از میان هزاران ِ دیگر، هر یک متناسب با دلیلی خاص انتخاب شده برای قاب شدن بر دیوار دنیای مجازی که گاه شاید بسیار آزادانهتر از دنیای واقعی در آن به بیان خود مشغولیم.
نمایشگاه عکس - ویدئو "یادآوری" (Reminder) كه هفته گذشته در لندن برگزار شد فرصتي دوباره برای توقف در برابر اینگونه عکسها بود که این بار نه بر صفحه كوچك تلفن همراه يا مونيتور كامپيوتر، که با ابعادی چشم نوازتر بر ديوار نمايشگاه، ما را به ایستادن و نگاه کردن فرا میخواند. در این نمایشگاه، با كمك ویدئو و صدا كوشش ميشد این توقف و تامل عمیقتر شود.
بهنام صدیقی، از نسل جدید هنرمندان ایرانی است که ضمن تلاش در آموختن از استادان بزرگ عکاسی ایران، به دنبال توصیف هنرمندانه بخشی از دغدغههای دنیای جوانان هم نسل خود است. او که فارغ التحصیل رشته عکاسی از دانشگاه تهران است در سالهای اخیر با تمرکز بر موضوعات پرترههای محیطی و مناظر شهری مجموعه آثار متفاوتی را با دغدغههای انسان امروز در نمایشگاههای داخلی و خارجی به نمایش گذاشته است. نمایشگاه "یادآوری" يكي از همين تلاشهاست که با همکاری خانم "دورین منده - Doreen Mende" و حمایت بنیاد Magic of Persia و همچنین بنیادDelfina ، در گالری Showroom لندن به مدت یک هفته برپا شد.
این نمایشگاه تلنگری بود به مفهوم گم شدن هویت انسان معاصر در دنیای مجازی در مواجهه با صورتهای جدید تعریف هویت؛ هویتی که بر اثر سرعت زندگی مدرن در عبور تند لحظهها، در حجم بالای اطلاعات و تصاویر به سادگی گم میشود. به گفته عکاس "این پروژه تلاشی است برای دوباره نگاه کردن به عکسهای پروفایل افراد در فیسبوک از طریق دوباره سازی پرترههایی که صاحبانشان را در میان بیشمار عکسهاي دیگر گم کردهاند."
این پروژه با ملاقات حضوری افراد در محل اصلی ثبت عکسها و با تمرکز برشخص و جزئیات در برگیرنده فصای شخصیشان شکل گرفت، تا این بار این عکسهای بازسازی شده با عکاسی آنالوگ و دوربین قطع بزرگ، در ابعادی بزرگتر و در دنیای حقیقی بر روی دیوار دیده شوند. در کنار هر عکس هم ویدئویی از گفتگو با افراد به نمایش در آمد، که با پاسخ به سوالات و بیان دغدغهها، چرایی انتخاب و کارکرد هر عکس در دنیای ذهن شخص، دنیایی پنهان را برای بیننده عکس روایت کند و "بیننده را به هویت تغییر یافته انسان مدرن در عصر دیجیتال وصل کند؛ نه اینکه آن را آشکار کند، اینجا آشکارگی در یادآوری گمگشتگی است."
در این نمایشگاه ۸ عکس با ابعاد ۱۵۰در۱۲۰ سانتیمتر به نمایش در آمد. ارائه یک ویدنو در کنار هر عکس، این امکان را برای بیننده فراهم کرد که در کنار ایستادن، نگاه کردن و توجه بیشتر به عکس، پای صحبتهای سوژه عکس بنشیند؛ صحبتهایی که در پس هر عکس ناگفته و ناشنیده ماندهاند؛ اینکه چرا و چگونه و چه چیزی بهانه انتخاب این عکس برای پروفایل فیس بوک شده است و انتخاب هر عکس چه تبعات و انتظاراتی برای دارنده ایجاد میکند. در حقیقت با این کار، خود واقعی فرد به جای عکس برای بیننده مهم میشود، بیننده ابتدا به شنونده و بعد به همراه و همدل بدل میشود و در دل حرفها و تصاویر خود را در جستجوی عکسی برای دیوار دنیای مجازی مییابد.
در گزارش مصور این صفحه صحبتهای بهنام صدیقی درباره نقش و تاثیر عکس در دنیای مجازی و تعریف هویت انسان امروز را میشنوید و عکسهای او از بازسازی عکسهای پروفایل کاربران در شبکه اجتماعی فیسبوک را میبینید.
به تازگی موزه ملی ایران، نمایشگاهی با عنوان "نشانههایی از دویست هزار سال همبودی انسان و جانوران در ایران زمین" برپا کرده است. این نمایشگاه با همکاری سازمان حفاظت محیط زیست برگزار شده و تا روز هشتم مهرماه پذیرای بازدیدکنندگان خواهد بود.
ایران سرزمین بزرگی است که گونههای جانوری آن از تنوع بالایی برخوردارند. به گفته "علی گلشن"، نویسنده و پژوهشگر حوزه محیط زیست، فقط در رده مهرهداران، گونههای شناسایی شده در ایران عبارتاند از ۱۹۴ پستاندار وحشی، ۵۰۲ گونه پرنده، ۱۱۲ گونه سوسمار، ۷۲ گونه مار، یک گونه تمساح، ۲۰ گونه دوزیست، ۱۰ گونه لاکپشت و ۱۷۴ گونه ماهی. این گونهها افزون بر نقشی که در اکوسیستم و چرخه طبیعی دارند، در طول تاریخ بر زندگی و فرهنگ مردمانِ ساکنِ ایران تأثیر چشمگیری داشتهاند؛ تأثیری که برخی نمودهای آن را میتوان در نمایشگاه موزه ملی ایران ملاحظه کرد.
نکته حائز اهمیت در این نمایشگاه، نمایش آثار تاریخی در یک بازه زمانی ۲۰۰ هزار ساله از عصر پارینه سنگی قدیم تا دوره قاجار است. کمتر موزهای را در ایران میتوان یافت که آثارش چنین محدوده زمانی وسیعی را شامل شود. حتا در جهان نیز شمار چنین موزههایی زیاد نیست.
آنچه از دوره تاریخی در نمایشگاه دیده میشود، شامل آثاری چون سنگ صابونهای جیرفت، مفرغهای لرستان، جامهای زرین مارلیک، جامها و ریتونهای هخامنشی، نمونههایی از بشقابهای سیمین ساسانی با نقش شکارگاه، و کاشیها و ظروف سفالین سدههای میانی اسلامی است. اینها آثاری ناشناخته نیستند اما به طور معمول جایشان در تالارهای نمایش موزه ملی خالی است و حالا فرصت کمیابی پیش آمده تا علاقمندان آنها را از نزدیک ببینند.
توضیحات دکتر مهناز گرجی، رییس موزه ملی، درباره نمایشگاه همبودی انسان و جانوران
بخش دیگری از آثار نمایشگاه به دوره پارینه سنگی و پیش از تاریخ مربوط میشود که برای بازدیدکنندگان تازگی بیشتری دارد؛ خصوصا که پارهای از این آثار در کاوشهای باستانشناسی سالهای اخیر کشف شدهاند. از جمله میتوان به آثار به دست آمده از غار "دربند رَشی" در گیلان اشاره کرد که بیش از ۲۰۰ هزار سال قدمت دارند و مربوط به اواخر دوره پارینه سنگی قدیم هستند. این دوره، در خاورمیانه و ایران از حدود یک و نیم تا دو میلیون سال پیش و با ورود بشر به این مناطق آغاز شد و یافتههای آن بیشتر شامل ابزارهای سنگی شکار و سلاخی حیوانات است. به گفته "فریدون بیگلری"، کاوشگر غار دربند رشی، آنچه در سال ۱۳۹۱ در این غار کشف شد، افزون بر ابزارهای سنگی، شامل سنگواره حیوانات مختلف مانند گوزن، گاو وحشی، بز کوهی و یک گونه خرس منقرض شده بود که پیش از این گمان میرفت قلمرو آن از غرب اروپا تا شرق کوههای قفقاز بوده و حالا میدانیم که این خرس بزرگ جثه در غرب کوههای البرز نیز حضور داشته است.
از همین دوره یعنی۲۵۰ تا ۲۰۰ هزار سال پیش، دوره پارینه سنگی قدیم به پایان رسید و با ورود انسان نئاندرتال به ایران و مناطق همجوار، دوره پارینه سنگی میانی آغاز شد. این دوران خود شامل چندین دوره کوتاه گرم و دورههای یخچالی طولانی و سرد است. در این دوره، معیشت انسان نئاندرتال ساکن فلات ایران بر شکار گزینشی علفخواران بزرگ جثه و میان جثه مانند اسب، گور، گاو وحشی، بزکوهی، میش وحشی و آهو استوار بود که بقایای آنها در مناطقی چون کرمانشاه، لرستان، فارس، ارومیه و اصفهان کشف شده است. از این دوره نیز آثار جالبی در نمایشگاه به نمایش درآمده که مهمترینشان مربوط به مجموعه غارها و پناهگاههای "قلعهبُزی" در شهرستان مبارکه اصفهان و در حوضه آبریز زاینده رود است.
نهایتا دوره پارینه سنگی جدید حدود ۴۰ هزار سال پیش آغاز شد و نزدیک به ۲۰ هزار سال پیش همزمان با اوج یخبندان به پایان رسید. در این دوره انسان نئاندرتال منقرض شد و انسانهای خردمند در ایران پراکنده شدند. سپس در فاصله ۲۰ تا ۱۸ هزار سال پیش و همزمان با پایان یخبندان شدید، دوره فراپارینه سنگی از راه رسید. طی این دوره و دوره بعدی که نوسنگی خوانده میشود، به تدریج شرایط زیستی در فلات ایران بهتر شد و ابزارها و شیوههای شکار پیشرفت شایانی کرد. از همه این دورهها آثار جالب توجهی در نمایشگاه دیده میشود.
ویدئوی این صفحه نگاهی دارد به برخی آثار موجود در نمایشگاه و نشانههایی از دویست هزار سال همبودی انسان و جانوران در ایران زمین با توضیحاتی از دکتر فریدون بیگلری، مسؤول بخش پارینه سنگی موزه ملی و نیز دکتر کامیار عبدی، باستانشناس و پژوهشگر در موزه ملی ایران. همچنین در فایل صوتی صفحه میتوانید توضیحات دکتر مهناز گرجی، رییس موزه ملی درباره اهمیت برگزاری چنین نمایشگاهی را بشنوید.
یک طرف، فرسکهای (نقاشیهای دیواری) شسته رفته، در محلهایی مشخص که خوب هم به چشم میآیند، و در اندازههای متفاوت و گاه عظیم مثل «برج سیین، La Tour Sienne»، که به تازگی در ماه ژوئن از آن پردهبرداری شد و از آن به عنوان بزرگترین فرسک دیواری اروپا نام میبرند، و در طرف دیگر نوشتهها و طرحهایی در اندازههایی به مراتب کوچکتر، که کمتر در قید زیبا کردن محیطاند و در محلهایی دور از دسترس، مثل دیوارههای شیروانیها، و با طول عمری نامطمئن قرار گرفتهاند. این شاید توصیف سرراستی از آن چیزی باشد که در قالب "گرافیتی"، این روزها گزارشگران و اهالی پاريس بر دیوارهای این شهر میبینند.
واژه "گرافیتی" از ایتالیایی به زبان فرانسه راه پیدا کرده است. ظهور این کلمه در زبان فرانسه را به لطف یک روحانی به نام " رافايل گروچی" (Raphaël Garucci ) نسبت میدهند، که برای نخستین بار در سال ۱۸۵۶در کتابی آن را در همین معنای امروزینش یعنی "ثبت خودجوش نقشی با استفاده از قلم مو، ذغال یا چاقوی نوک تیز بر مکانی عمومی که برای این کار پیش بینی نشده است"، به كار میگیرد.
اما فرانسویها منتظر واژه نماندهاند و در سطح شهر میتوان گرافیتیهایی که قدمت آنها حتا به قرن دوازدهم میلادی میرسد، پیدا کرد. این دیوارنگاریهای قدیمی تنها به وقایع تاریخی ارجاع نمیدهند. بسیاری از آنها به سادگی یک طرح از نام خانوادگی و یا یک نشان گرافیکی و یا تجسمی هستند. اما به مرور زمان، مثلا گرافیتیهای دوران انقلاب فرانسه در قرن هجدهم، یا آنها که از دوران اشغال فرانسه توسط آلمان به جا ماندهاند، به شکل مستقیم با لحظههایی تاریخی که در آنها خلق شدهاند، ارتباط دارند.
جذابیت این گرافیتیهای قدیمی بیشتر در این نهفته است که سدهها و دههها دوام آوردهاند و بدون این که پاک شوند، تقریبا دست نخورده، کمابیش در همان شکل ابتدایی خودنمایی میکنند. آنها ماندگاریشان را مدیون مکانهای غیر قابل دسترسی هستند که بر آنها حک شدهاند؛ مثل سلول زندانها، دیوار زیرزمینها، و یا درون کاخها.
به رسمیت شناخته شدن گرافیتیها در فرانسه بعنوان شکلی از هنر خام اما به سال۱۹۶۰ بازمی گردد، زمانی که برَسَی (Brassaï)، عکاس مجاری تبار اهل فرانسه و دوست نزدیک پیکاسو، نتیجه سی سال ثبت بی وقفه گرافیتیها را در کتابی منتشر کرد. او در سادگی گرافیتی، یک مدرنیسم شگفتانگیز یافته بود. و در کتابش، برای درک سادهتر، آنها را در شاخههای گونهگونی چون ماسکها و چهرهها، حیوانات، عشق و مرگ دستهبندی نمود. اینها را اگر به موضوعاتی که از اخبار روز میآیند یا از حوادث و درامهای روزمره سرچشمه میگیرند، اضافه کنیم، به مجموعهای میرسیم که سوژههای امروز گرافیتی را تشکیل میدهند.
گرافیتی، میلی است که محقق میشود؛ فریادی در قالب نقش. به همین دلیل است که دیوارنگار از هر چه آنچه دم دستش میآید، اغلب با دوری کردن از استفاده معمولشان، استفاده میکند تا در لحظه به فریادش قالب تصویری ببخشد. اعتراف یک دیوارنگار فرانسوی قرن هجدهم گویای این نکته است. تل رستیف (Tel Restif la Bretonne) در خاطراتش مینویسد: "از ۵ نوامبر ۱۷۷۹ تا اول ژانویه ۱۷۸۰هیچ ثبت نکرده بودم. آن روز حوالی (جزيره كوچك) ایل سنت لویی (در پاريس) قدم میزدم، ناخوش احوال، و ناگهان اندیشهای به سرم زد: چه تعداد از کسانی که این سال را شروع میکنند، آنرا به پایان نخواهند برد؟ آیا من یکی از این بداقبالها خواهم بود؟ مملو از این اندیشه، کلیدم را برداشتم و بر سنگ نوشتم".
به این ترتیب در تمامی این حرکت، خلق گرافیتی در ردی که بر جا میگذارد خودش را تعریف میکند، بدون وابستگی به هیچ تخصص فنی و مهمتر از آن بدون داشتن تمایل به پیروی از یک معيار معمول. و ردی که از گرافیتی بر جای میماند، بقای دیوارنگار را در خود دارد و همان اندازه که اثر بر جای میماند، او نیز بر قرار خواهد بود.
با این همه، در دوران معاصر، رویکرد به گرافیتی مانند هر پدیده دیگری، دچار تحول بسیار شده است. این نکته را به هنگام تهیه این گزارش از گرافیتیهای امروز پاریس به روشنی دریافتم. این واقعیتی است که گرافیتیهای سنتی روز به روز، از سطح این شهر ناپدید میشوند. شهرداری پاريس بخشی فعال دارد كه كارش پاک کردن گرافیتیها از دیوارهای شهر است، و شهروندان پاریسی تنها با پر کردن فرمی در سایت شهرداری به آساني میتوانند پاک کردن یک دیوارنگار را تقاضا کنند. اما این به معنای پایان راه برای این "شیوه بیانی" نیست. چرا که همزمان، تعدادی از شهرداریها با در نظر گرفتن دیوارهایی خاص در مناطقی از شهر، از هنرمندان دیوارنگار دعوت میکنند و با برنامهای مشخص این هنرمندان را موظف میکند که مثلا هر دو ماه یک بار نقشی نو بر این دیوارها بکشند. از جمله این شهرداریها، باید به شهرداری منطقه ۲۰ پاریس، اشاره کرد که در صدد است از هنر گرافیتی برای جذب بیشتر توریستها استفاده کند. به این دیوارها، باید مراکزی چون ساختمان "فریگو Frigo" را علاوه کرد. فریگو ساختمانی است که در گذشته، بین سالهای ۱۹۱۹ و ۱۹۷۱ سردخانههايی برای نگهداری مواد غدایی بود، ولی از سال۱۹۸۵، به محلی برای انواع کار و خلاقیت هنری اختصاص پیدا کرده است.
در کنار این مراکز به رسمیت شناخته شدۀ گرافیتي، گروهی از هواداران هنر خیابانی سعی بر مقاومت دارند. آنها علیرغم وقوف به کوتاه شدن هر چه بیشترعمر گرافیتیهای خود در سطح شهر، با انتخاب مکانهایی مانند دیوارههای زیر شیروانیها، میکوشند برای پیامشان محلی برای نمایش بیابند.
برای دریافت تاثیر این رویکرد جدید، در این گزارش نظر دو هنرمند در دو مکان نمادین اختصاص یافته به گرافیتی: خیابان دِنوآیِ در منطقه۲۰ و مرکز فریگو در منطقه ۱۳، و هم چنین یک تماشاگر فعال و یک بیننده کنجکاو این آثار را جویا شدم. نظرات آنها را بر تصاویری از گرافیتیهای امروز پاریس در این گزارش میتوانید بشنوید.
پی نوشت:
1. Christian Colas, Paris graffiti: les marques secrètes de l'histoire, Editeur: Parigramme, Paris, 2010.
"چشم و چراغ مازندران، پل وِرِسک". این جملهای بود که پیرمرد با افتخار از آن یاد میکرد. پلی که روزگاری، "چرچیل"، نخستوزیر وقت بریتانیا، نیز از آن با عنوان "پل پیروزی" یاد کرده بود. گویی برای هر دو طرف، ساخت این پل، پیروزی فراموش نشدنی است.
اگرچه "ابوذر عباسی"، کارگر راه آهن ورسک، به سختی از دورانی میگفت که پل ورسک ساخته شد، اما این پل را مظهر تعهد انسانی میدانست که واقعاً به فکر انسان بودن است. او از این که در کشور ساختمانهایی ساخته میشوند و بهراحتی فرو میریزند با ننگ یاد میکرد و میگفت: "اگر رضاشاه الآن زنده بود، مهندسهای این ساختمانها را کنار دیوار میگذاشت و سر تا پایشان را بتون میگرفت".
آقای عباسی از دورانی گفت که پل از ملات سیمان و شن شسته شده و آجر ساخته شد و در ساختمان آن از آرماتور استفاده نشده است. پل ورسک که اکنون از ساخت آن بیش از هفتاد سال میگذرد و تضمینی که مهندس سازنده پل، "والتر اینگر"، داده بود و خم به ابرو نیاورده، حیرت هر مسافری که جاده سوادکوه را میرود، بر میانگیزد.
پل ورسک از بزرگترین پلهای راه آهن سراسری ایران است. این پل از شاهکارهای شرکت مهندسی دانمارکی "کامپساکس" Kampsax است که توسط مهندسان آلمانی و اتریشی با تضمین ۷۰ ساله احداث شده است. در ساخت این پل از هیچ سازۀ فلزی استفاده نشده است. طول پل ۱۱۰ متر و طول قوس زیر آن ۶۶ متر است و در زمان جنگ جهانی دوم به "پل پیروزی" معروف بود. حجم پل ورسک که دارای ۶۶ متر دهانۀ قوسی و ۱۱۰متر ارتفاع از ته دره است، جمعاً ۴۵۰۰ متر مکعب است.
امروز پل ورسک علاوه بر اهمیت ویژه در صنعت حمل ونقل، از جاذبههای سیاحتی کشور نیز محسوب میشود. در سال ۱۳۲۰ که نیروهای متفقین در زمان جنگ جهانی دوم وارد ایران شدند، یکی از دلایل پیروزی خود را در این جنگ وجود راه آهن سراسری ایران عنوان کردند. هزینۀ ساخت آن در آن زمان، بالغ بر دو میلیون و۶۰۰ هزار تومان بوده است.
برای ساخت این پل عظیم چند طرح مبتنی بر استفاده از مصالح بنایی که بیشتر مقرون بهصرفه بوده، به تصویب رسید. اینک، پل ورسک در شمار مهمترین آثار فنی مهندسی راه آهن شمال ایران محسوب میشود و با شمارۀ ۱۵۴۳ به ثبت ملی رسیده است.
این اطلاعات در مورد پل ورسک شاید بسیار کلی و حتا معمولی به نظر میرسد. اما دو نکته بسیار جذاب است. یکی اینکه بر ساخت این پل شخص "رضاشاه| نظارت داشت؛ به طوری که در زمان ساخت این پل به آن سر میزد و از روند احداث آن مطلع میشد. حتا در زمان افتتاح این پل نیز، رضاشاه شخصاً به سوادکوه، همان زادگاه خویش، آمد و به دستور او مهندس اتریشی، یعنی والتر اینگر نیز موظف شد تا در هنگام عبور اولین قطار از روی پل، زیر پل قرار بگیرد تا در صورت تخریب این پل اولین شخص کشتهشده از این حادثه خود او باشد. مهندس اتریشی نیز به همراه خانوادهاش با اطمینان زیر پل رفت و قطار چند بار از روی پل گذشت، اما پل همچنان استوار ماند.
نکتۀ جالب و حتا تاریخی دیگر این است که بسیاری این داستان زیر پل قرار گرفتن سازندۀ آن را شنیدهاند، اما پیرمرد روستای ورسک از ماجرایی گفت که شاید کسی نشنیده باشد و آن این است که همین مهندسی که اینچنین با شهامت در زیر پل ایستاد، چندی بعد بر اثر حادثهای از بالای پل افتاد و جانش را از دست داد. او را در تپهای مشرف به پل ورسک دفن کردند و آرامگاه ابدیاش هر روز با طلوع و غروب خورشید نظارهگر زیباترین پل تاریخی ایران است.
وقتی که از ابوذر عباسی خداحافظی کردم، حرفهایش را در ذهنم مرور میکردم که "این پل امروز دیگر پل نیست؛ خود پل به کوهی تبدیل شده که فقط با بمب تخریب میشود و ریزش آن غیر ممکن است".
گزارش مصور این صفحه با شرح گفتگوی رضاشاه با مهندس اتریشی توسط ابوذر عباسی آغاز میشود.
دلیل سفر، تازه کردن دیدار با همکلاسی قدیمیمان است. آن قدرها هم برنامهریزی حساب شدهای نداریم.
قطار درجه دوی تهران جلفا تنها راه رساندنمان است به آذربایجان در یک تعطیلات غیر منتظره! آنهم با بلیط بازار سیاه.
کوپهها تنگ و خفقان آورند و قطار به طرزی غریب فرسوده و کثیف. تنها دلخوشیمان تا تبریز، نوای خاطرهانگیز همسفر از نفس افتادهمان است.
قطارمان اوایل صبح نفس زنان به تبریز میرسد. چانه زنیها برسر قیمت با رانندهها سرانجام به نتیجه میرسد و با پیکانی فرسوده و با همراهی ترانههایی از "فریدون فروغی" که با دوری نامناسب در ضبط صوت آنتیک راننده میچرخد، راه را به سمت ماکو ادامه میدهیم.
سبزی مناظر روحمان را تازه کرده. بوی دودی را که از تهران در کوپهمان پیچیده بوده نسیم آذربایجان با خود میبرد و عطر علف میپیچد در جانمان. آسمان آن همه آبی و زمین آن همه سبز من را به این گمان وا میدارد، که دلیل آن همه خستگی و کج خلقیمان در پایتخت نکند کمبود این چیزها باشد!
حقیقتاً شهر سنگی لقب مناسبی برای ماکوست. شهر صمیمی و سبز زیر صخرهها پناه گرفته، اما میگویند این سرپناه آن قدرها هم که ماکو را مهربان در آغوش گرفته ایمن نیست و هر دم خطر ریزش این برآمدگیهای سنگی بر سر ماکو میرود.
بر سر وجه تسمیه ماکو اتفاق نظری وجود ندارد. مورخان بعضی آن را "ماگوش" به معنی جایگاه روحانیون زرتشتی دانستهاند و برخی میگویند مادکوه بوده که به مادها نسبتش دادهاند.
شهر از شمال و جنوب به کوهها محدود است و از شرق و غرب به دشتها راه مییابد. قدیمیترین اسکان در ماکو و حوالی آن به تمدن اورارتوئی (آرارات) در سالهای ۱۲۷۰ تا ۷۵۰ سال پیش از میلاد مسیح بر میگردد که با آمدن مادها و سکاها از بین رفت.
دژ سنگی "اورارتوئی ده سنگر" که مابین ماکو و بازرگان واقع شده است، نوشتههای سنگی در "پلدشت" و "بسطام"، هم چنین یافتههای باستانشناسان روسی ثابت میکنند که اولین ساکنان ماکو و حوالی آن اورارتوها بودهاند. در اطراف ماکو بالغ بر ۲۵۰ روستا و قصبه وجود دارد.
خانه دوست ما نزدیک به روستای "باغچه جوق" و پای دامنه باصفای کوه چرکین و چشمهای به نام "کلیسه" قرار دارد. آن قدر نزدیک که پس از توقفی کوتاه پیاده به سوی جاده اصلی ماکو-بازرگان میرویم تا در جنوب شرقی همین روستای باغچه جوق، ساختمان مجلل و تاریخی قصر سردار ماکو را ببینیم.
این بنا مربوط به اواخر دوره قاجاریه است و "تیمور تیموری"، معروف به "اقبال السلطنه ماکوئی"، یکی از حکام مقتدر وقت و از سرداران "مظفرالدین شاه" آن را برای همسر نخجوانیاش ساخته.
ساختمان کاخ باغچه جوق در باغی به مساحت ۱۱ هکتار ساخته شده و از شاهکارهای به جای مانده از اواخر دوران قاجاریه است. به دلیل ویژگىهای ممتاز هنرى و معماری، در سال۱۳۵۳، این بنا را وزارت فرهنگ و هنر از ورثه سردار خریداری کرده و بعد از انجام تعمیرات ضروری در سال ۱۳۶۴ برای بازدید همگانی درش را گشوده است.
روز بعد، سفر را با رفتن به دشت زیبا و بیکران چالدران ادامه میدهیم. کلیسای "طادئوس مقدس" را میبینیم. رفتن به "قلعه بابک" بهانه سفر در حاشیه زیبای ارس در روز سوم سفر است. اما به قلعه بابک نمیرسیم، مسیر ما را به "کلیسای سنت استپانوس" میبرد.
در هفده کیلومتری شمال شرق بامیان، درمحل تلاقی سه گذرگاه بلخ، کابل وغزنی، بر فراز تپههای سرخرنگی به ارتفاع ۱۵۰ متر و در کنار رودخانهای پرآب، ویرانههایی به چشم میخورد که علیرغم گذراندن کشمکشهای فراوان، هنوز پابرجا مانده، تا داستانهایی از دو هزار سال پیش را برای ما بازگو کند. ویرانههایی که در اولین نگاه، تسخیرناپذیری خود را چنان به رخ بیننده میکشد که گویی پایتخت امپراتوری ضحاک ماردوش بوده است.
این شهر نمونۀ منحصر به فردی از یک قلعۀ بسیار بزرگ و یا شهر نظامی تسخیرناپذیری است که معماری پیجیدۀ آن نشان میدهد که زمانی از رونق و شکوه خاصی برخوردار بوده است.
رسول شجاعی، باستانشناس و مدیر موزۀ بامیان بر این باوراست که تاریخ ساخت این شهر به قبل از اسلام و به دورۀ هیتالیها و تمدن ترکهای غربی میرسد. او همچنین میافزاید: "نوع معماری شهر وهمچنین موقعیت جغرافیایی آن (درست درمحل تلاقی سه گذرگاه مهم غزنی، کابل و بلخ) نشاندهندۀ آن است که کاربرد نظامی داشته و از استحکامات قابل ملاحظهای برخوردار بوده است." مردمان محل، آن را شهرضحاک ماردوش مینامند.
دیوارهای استحکاماتی این شهر از سطوح پائین و دامنۀ کوه آغاز و به سمت قلۀ کوه امتداد مییابند. هرچه بالاتر میرویم، قطر و ارتفاع دیوارها بیشترمیشود و کمربندهای امنیتی آن محکمتر. راه دشوارگذری که از بین چند برج نگهبانی و پیچ و خم های فراوان و ازمیان دروازۀ تونل مانند سنگیای میگذرد، تنها راه ورودی شهر محسوب میشود. برجهای نگهبانی طوری ساختهشدهاند که تسلط کاملی بر پائین دارند و نفوذ دشمن به شهر را بسیارمشکل میسازند.
در قسمتهای پائینتر، برجها دوباره ترمیم شدهاند و به گفتۀ باستانشناسان، امکان دارد که بعدها توسط مسلمانان ترمیم شده باشند. دیوارها درقسمتهای میانی توسط باران فرسایش یافتهاند که این امر نشان میدهد که شهر برای مدتی طولانی مخروبه و خالی از سکنه مانده است. اما درقسمتهای بالایی شهر، هیچ اثری از دوران اسلامی به چشم نمیخورد.
بر فراز کوه که قسمت اصلی شهراست، دالانها وخانههای بسیار بزرگ با سقفهای گنبدی خشتی وبه ارتفاع تقریباً ده متر که دربعضی جاها در دو طبقه اعمارشدهاند، به چشم میخورند. همۀ این خانهها زنجیروار به هم متصلند و در لبههای کوه، به برجهای نگهبانی کوچک و بزرگ منتهی میشوند. این برجها به صورت خارقالعادهای طراحی شدهاند. چنانکه تمام مناطق اطراف را زیر دید خود داشته بر راهها کنترل کاملی دارند.
از وسط شهر، تونلی مارپیچ و پله پله برای انتقال آب درمواقع حساس و زمانی که شهرتوسط دشمن محاصره شده، کشیده شده است. این تونل در آخر به برج بسیاربزرگ و مستحکمی منتهی میشود که توسط یک تونل باریک (آبدوزک) به حوض آبی میرسد که فعلا خشک شده است. به نظرمیرسد که آب از محل نامعلومی توسط لولههای سفالی به این حوض میرسیده است. (۱)
این شهر روزگار دشواری را بعد از سپری کردن دوران شکوهش گذرانده است. بر اساس نظریۀ کاظم یزدانی (مورخ)، این شهر اولین بار توسط مسلمانان در زمان صفاریان تخریب شد، اما از حملۀ چنگیزخان به بامیان، جان سالم بهدر برد. مغولها فقط حصار بامیان را که امروزه بهنام شهر غلغله یاد میشود، تخریب کردند. محمد صالح کنبولاهوری(۲) در مورد شهر ضحاک مینویسد:
"در سال ۱۰۳۷ هجری قمری نذر محمدخان، پادشاه ازبک به همراه پانزده هزار مرد جنگی به بامیان حمله کرد و شهر ضحاک را محاصره کرد. خنجرخان ترکمنی (احتمالاً از هزارههای درۀ ترکمن) حاکم بامیان به شهر ضحاک پناه جست و درآنجا مقاومت کرد. بلاخره لشکر نذرمحمدخان توان گشودن قلعه (شهر ضحاک) را در خود ندیده به کابل حمله کردند".
در گزارشهای جنگهای نادرافشار(۳) نیز از شهر ضحاک نام برده شده است. اما گویا باشندگان قلعه نهایتاً تسلیم شده اند.
(۱) تکنیک مشابه (آوردن آب توسط لولههای سفالی ازنقاطی که بر همگان معلوم نبود) در چند قلعۀ دیگر نظیرشهر غلغله، قلعۀ چهل برج، گوهرگین وغیره نیز استفاده شده است. (۲) محمد صالح کنبولاهوری، عمل صالح یا شاه جهان نامه، جلد اول چاپ هند صفحه ۲۹۲-۳۱۳ (۳) عالم آرای نادری، جلد دوم، صفحه ۵۵۸- ۵۷۱ وجهانگشای نادری، صفحه ۳۰۸-۳۰۹
وارد "بوستان ولایت" که میشوی سکویی بلند را در مقابل میبینی که اصطلاحا به آن "سکوی بانجی" میگویند. بعد از ظهرهای جمعه این پارک که در جنوب تهران قرار دارد میزبان جوانان دختر و پسری هست که برای پریدن از این سکو لحظهشماری میکنند. ورزش "بانجی جامپینگ" (پرش از بلندي) چند سالی هست که در ایران طرفدارانی پیدا کرده. "ارشا اقدسی" که مسئولیت آنجا را بر عهده دارد با دوستانش در حال آماده سازی یکی از داوطلبان پرش است که دختری جوان میباشد. اینجا تنها جایی در تهران هست که دختران هم میتوانند از سکوی بانجی بپرند. دختر از ارتفاع میترسد اما ارشا سعی میکند اعتماد به نفس او را تقویت کند تا از این سکوی ۴۰ متری بپرد. در پایین سکو صدای دوستان دختر شنیده میشود که او را تشویق به پریدن میکنند و بعد از آن صدای جیغ دوستان و دختری که معلق در هوا میشود. مربیگری اين نوع پرش تنها یکی از کارهایی هست که ارشا اقدسی انجام میدهد؛ او سرپرست و مدیر "گروه بدلکاری۱۳" نیز هست و بیشتر وقت او صرف بدلکاری در فیلمهای مختلف میشود.
فعالیت حرفهای ارشا اقدسی، که سی و دو سال سن دارد، چند سال پیش با دیدن آگهی کلاسهای آموزشی بدلکاری توسط "پیمان ابدی" که به تازگی به ایران برگشته بود، شروع شد: "در آن زمان شرایط بدنی فوق العادهای داشتم و تقریبا هر ورزشی را امتحان میکردم. حدود دو سال بود که برای تحصیل در رشته تربیت بدنی در ایتالیا تلاش میکردم و قصد داشتم به آنجا بروم. اما وقتی با پیمان شروع به کار کردم از او خیلی خوشم آمد. بعد از چند ماه اولین فیلم را كار كرديم که با صحنههای انفجار و تیر خوردن همراه بود. نتیجه خیلی رضایتبخش بود و من قید ایتالیا را زدم و در ایران ماندم".
ارشا اقدسی درباره نحوه شکلگیری گروه بدلکاری ۱۳ میگوید: "بعد ازآن، حدود شش ماه مربی بانجی جامپینگ توچال بودم. آنجا بود که تصمیم گرفتم گروه تشکیل بدهم و یک عده از دوستان علاقهمند مطلع شدند و ثبت نام کردند. در بین آنها یک دختر هم شرکت داشت که راضی به پذیرش او نبودم. ولی از بچههای آن گروه همه رفتند و فقط همان دختر، یعنی "مهسا احمدی"، ماندگار شد. تقریبا از هر دوره فقط یک نفر میماند و این به خاطر سختگیری من بود". مهسا احمدی اولین زن ایرانی است که به روش بانجی از هلی کوپتر پریده است. او سقوط از هواپیما را هم تجربه کرده است.
ارشا اقدسی میگوید: "همه جای دنیا آدمهای اهل هیجان وجود دارند؛ عدهای به سمت ورزش و عدهای سمت خلاف این کار میروند. ورزشهایی مثل سنگنوردی، اسکیت برد و کایاک در رودخانه خروشان و پارکور، ورزشهای "اکستریم" (سنگين و همراه با خطر) هستند. در کشور ما بیشتر به سمت ورزش پارکور رفتند".
"امیر بدری" دیگر عضو گروه که ۲۴ سال سن دارد در پارک و موقع تمرین پارکور با ارشا آشنا شده است. او سال پیش رکورد سقوط بدون تجهیزات ایمنی از ارتفاع ۴۰ متری بانجی توچال را ثبت کرد که قبلا فقط یک بدلکار آلمانی آن را انجام داده بود.
نقطه عطف فعالیتهای ارشا اقدسی و گروهش که برای آن جایزه بهترین بدلکاری (S.A G: (Screen Actors Guild Award را دریافت کردهاند حضور در فیلم "جیمز باند، سقوط آسمانی" (Skyfall) بوده است: "ما برای یک فیلم سینمایی ترکی دعوت شدیم که پرش ماشین انجام بدهیم. نتیجه یک پرش خوب به طول۳۵ متر بود. کارگردان فیلم، عکس پرش را در فیس بوک گذاشت. بعد از آن بود که ایمیلي با این محتوا دریافت کردم که اگر میخواهید برای ۰۰۷ بعدي همکاری کنید اعضای گروه را معرفی کنید تا در صورت قبولی در امتحان کار را شروع کنیم. من همراه با مهسا احمدی و امیر بدری به ترکیه رفتیم و در امتحان قبول شدیم. اوایل کارهای سخت را برای اجرا به ما نمیدادند اما هفته آخر یک صحنه خیلی مهم که جمیز باند روی قطار تیر میخورد و به پایین پرت میشد را به ما سپردند و این نشاندهنده میزان اعتماد به گروه ما بود".
ارشا و گروهش به تازگی از فیلمبرداری یک فیلم بالیوودی به نام "بنگ بنگ" در ابوظبی برگشته است. او از اینکه با بزرگان بدلکاری جهان همچون "گری پاول" و "اندی آرمسترانگ" که بدلکاری فیلمهای جیمزباند، اسپایدرمن، ایندیانا جونزو ... همکاری داشته خرسند است: " اندی آرمسترانگ که مسئولیت بدلکاری این فیلم را نیز بر عهده داشت از گری پاول سرپرست بدلکاری فیلمهای جیمزباند در فیس بوک به خاطر معرفی گروه ما تشکر کرد. البته این موضوع شاید در سینمای ایران ارزشی نداشته باشد اما دوستانی داریم که این ارزش را می فهمند و برای ما همین کافیست".
ارشا اقدسی و گروهش در ایران با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنند. از محدودیت ورود و خروج از کشور تا خریدن وسایل مورد نیاز که هزینههای سنگینی دارد. اما با این حال او قصد ترک ایران را ندارد و میگوید میخواهد برای ایران افتخار بیافریند.
در گزارش مصور این صفحه پای صحبتهای ارشا اقدسی مینشینیم تا از بدلکاری، هیجان و خطراتش بگوید.
آثار متعدد فرهنگی و جاذبههای بیشمار معماری که در مقیاس بالایی از دیروزها تا امروز سالم و حتا دستنخورده باقی ماندهاند، باعث شده تا شهر رم بیش از هر شهر دیگری در قارۀ اروپا، نمادی از تاریخ باشد و نشانهای از کهولت دوران.
آمفیتئاتر کلوسئوم، کلیسای واتیکان، تئاتر مارچلو، کلیسای پنتئون، میدان اسپانیا، چشمۀ آرزوها و دهها اثر دیگر معماری، هر یک به گونهای بازگوکنندۀ لایههای مهم معماری و راوی تاریخ کهنسال این شهر هستند.
در اساطیر رومی، پیدایش رم را به دو برادر افسانهای به نام های رومولوس و روموس نسبت میدهند. حکایت اسطورۀ مذکور اینگونه است که پادشاه نومیتر، فرمانروای سرزمین افسانهای آلبالانگا (در جنوب شرقی رم کنونی) به نیرنگِ برادر از حکومت خلع میشود و زان پس، امولیوس تازه به قدرترسیده، "رئاسیلویا"، دختر شاه پیشین را از همخوابگی با مردان منع میکند، تا مبادا به فرداها رقیبی برای سلطنت و فرمانرواییاش پیدا شود.
ادامۀ قصه اینگونه پیش میرود که حیلت امولیوس در منع کردن دوشیزه از مردان، کارگر نمیشود و رئاسیلویا با نَفَس مارس (الهۀ جنگ در روایات اسطورهای رم)، باردار میشود و در نهایت دو برادر دوقلوی روموس و رومولوس از نطفۀ او و مارس، متولد میشوند و پا به دنیای خاکی میگذارند.
این دو برادر به فرمان شاه در بیابان رها میشوند، اما سرانجام مشیت روزگار بر زنده ماندن این دو برقرار میماند. مادهگرگی آن ها را در بیابان پیدا میکند و از پستان خویش شیرشان میدهد تا از مرگ رهایی پیدا کنند و به روزگار فرداها به یاد سرزمینی که روزی از مرگ نجاتشان داده بود، شهری بنا کنند و "رم" اش نام نهند.
اینگونه است که رم، لااقل در لابلای صفحات و دنیای پر پیچ و خم اسطوره، زندگی آغاز میکند تا شهری برای اهل فضل و هنر پیدا شود و در همه حال در صدر باقی بماند.
این روایت البته آنچنان مورد پذیرش عمومی شهروندان رمی قرار گرفته که کمتر کسی در رم پیدا میکنی که این قصه را به حافظه نسپرده باشد و مجسمههای پرشمار گرگ در حال شیر دادن به دو نوزاد، که در جای جای شهر به وفور پیدا میشود، او را به یاد منشأ تاریخی این قصه نیندازد.
اما رها از قصص اسطورهای که گاه کمتر نشانی از واقعیت دارند، مورخان روزگار امروز، آغاز پیدایش رم را به حوالی سال ۷۳۵ پیش از میلاد بر میگردانند. زمانی که رم، چنان دیگر تمدنهای مهم بشری در کنار رودخانهای پرآب، اشکال نخستین تمدن را تجربه کرد و نرم نرمک شکل و شمایل شهری به خود گرفت. این شهر در کنارۀ غربی رود "تِوِره" بنیان نهاده شد تا در آغاز سرزمینی برای پادشاهی رومولوس باشد و در پی آن پایتختی برای امپراتوری کبیر روم.
این شهر پس از طی دورههای مهم و پر فراز و نشیب "امپراتوری"، "جمهوری" و روزهای افول و انزوای امپراتوری، به دست کلیسای کاتولیک افتاد و برای سدههای متمادی توسط کشیشان کلیسا اداره شد. سرانجام پس از طی دورههای مختلف تاریخی، این شهر به عنوان پایتخت فرهنگی و سیاسی جمهوری متحد ایتالیا شناخته شد و از سال ۱۸۶۱ که گاریبالدی بزرگ ایتالیا را به کشوری متحد بدل کرد، هماره به عنوان شهر نخست جمهوری ایتالیا شناخته شد.
سالیان دراز تاریخ شهر، گونههای متفاوت حکومتداری، مراودات فرهنگی با دیگر تمدنهای همسایه ، نزدیکی و حضور مستقیم فرهنگ مدیترانهای که خاستگاه تمدنهای مهم و تأثیرگذار فراوانی بودهاست، همه و همه در کنار هم باعث شدهاند تا شهر رم به عنوان یکی از اعجابانگیزترین دستآوردهای بشری برای تاریخ و آیندگان باقی بماند.
هر چند که شناخت درست از تاریخ سیاسی و فرهنگی و آشنایی با سبکهای گونهگون معماری، در راه لذت بردن از زیباییهای بیپایان رم مدد فراوان به بیینده میرسانند، اما لذت بردن از رم و همنشینی با تاریخ در این شهر، بی همراهی دانش و فلسفه نیز میسر است.
سنگفرش خیابانهای پیر و ستونهای عظیم معماری باستان، در کنار نقاشیهای بیبدیل امثال میکلآنژ و کاراوجو بر سقف و دیوارههای کلیساها، ارتفاع یکسان ساختمانها در خیابانهای اصلی و پیچ و خم کوچههای تنگ، همه عین زیبایی و تاریخند و حتا اگر بیننده، تاریخ گذشتۀ رم را به خوبی نشناسد، باز هم این تاریخ از لابلای آثار معماری و ادبی رم خود را بر ذهن میهمانانش تحمیل میکند.
در گزارش مصور این صفحه که عکسهايش را محمد صادقی برداشتهاست، گشتوگذاری داریم در کوچه پسکوچههای پر از بار تاریخ ِ شهر رم.