صد سال گذشته، استان خوزستان حوادث مختلفی را پشت سر گذاشت که کشف نفت و ۸ سال جنگ ایران و عراق مهمترین آنها بود. این حوادث نه تنها زندگی اجتماعی مردم که نگاه هنرمندان این استان را هم تغییر دادهاست. هنر خوزستانی، بیانی ویژه دارد؛ داستاناش اختصاصی است و از دل تجربههای زندگی در این زیست بوم ایران بیرون میآید. شاید بهترین مکان برای رشد هنر تجربهگرایی استان خوزستان باشد.
بابک کاظمی، زاده ۱۳۶۲ شهر اهواز است. هنرمندی جوان و تجربهگرا که دست به ابتکارات تازهای در هنر عکاسی و تجسمی زده است. میل عجیب او به جمع کردن مجموعههای تاریخی و غیرتاریخی، زبان هنری او را پدید آورده است. زبانی که بیانی ویژه در تجربههای شخصی او از زندگی در استان خوزستان و شهر اهواز دارد. مجموعههای او، علاوه بر اجناس ناب و قدیمی که بیشتر در سمساریها یافت میشوند، شامل قورباغههای مرده و له شده خوزستان، گلولهها و پوکههای تغییر شکل یافته، پلاکخانههای ویران شده خرمشهر و .... هم هست. همینها ابزار بیانی کاظمی را شکل دادهاند. بیانی که از او هنرمند جوان امروز را ساخته است.
کاظمی با حضور در سینمای جوان اهواز، اولین آشناییها را با هنر نقاشی و عکاسی و سپس فیلمسازی، پیدا میکند. همین آشناییها و شگفتیهای تکنیکی هنر مثل چاپ و ظهور عکس که بیشتر شبیه شعبدهبازی هستند، او را به سمت خلق آثار تجربهگرای خود کشاند. قورباغههای له شده شط" نخستین مجموعه او هستند. کاظمی سالها این قورباغههای مرده را نگه داشت و با خواباندن در نمک مانع از فساد آنها شد. مشابهت این قورباغهها با عکسهای رنگ و رو رفته و خراب قدیمی، جرقه نخستین مجموعه او شد. قرار دادن قورباغهها در کنار این عکسها و گرفتن عکس دوباره از آنها مجموعه اول کاظمی را شکل داد.
پس از آن کاظمی به سراغ فشنگهای مانده از جنگ در خرمشهر رفت. آنها را که شاید از بدن کسی هم عبور کرده باشند را از سوراخ دیوارهای شهر جمع کرد و بعدها در یک فریم با چاپ سریع، آنها را عکاسی کرد. خودش میگوید این روش عکاسی مثل همان شلیک گلوله بود و به موضوع هم جان دوبارهای میداد. نام مجموعهاش را "سوغاتی کشور دوست و همسایه" گذاشت.
پلاک خانههای خرمشهر هم مجموعه دیگری شد. شناسنامه شهر توسط کاظمی جمع شد و بعدها روی عکسویرانهها، تانکها، سربازها و ... قرار گرفت و دوباره عکاسی و با تکینکهای چاپ به شکل آثار هنری درآمدند. پلاکهای خرمشهر اکنون در موزه دفاع مقدس تهران به صورت مجموعه دائمی درآمده است.
اما نفت موضوع دیگر آثار کاظمی است. این پدیده عجیب که تاریخ خوزستان را زیر رو رو کرد به کارها و زبان هنری او مسیر تازهای داد. گزارشی برای دارسی مجموعه عکسهایی بود که کاظمی از حال و روز امروز کارکنان شرکت نفت ثبت کرد. این عکسها که به صورت سیاه و سفید گرفته شدند، توان عکاسی کاظمی را به رخ میکشند.
نفت و بیان هنری کاظمی به همینجا ختم نمیشود. سفرهای او به نقاط مختلف استان خوزستان، سوغات نفت را هم به همراه داشت. او در این سفرهای از وضعیت اجتماعی خوزستان عکاسی کرد و پس از چاپ عکسها آنها را در نفت خواباند. این کار باعث شد که شیرازه عکس از هم بپاشد و تاولهایی روی عکس پدیدار شود. کاظمی این تاولهای عکس را که به تاولهای اجتماعی تاویل میکند آتش میزند و حاصل کار یک مفهوم یا کانسپت جدید هنری میشود.
کاظمی این کشف تازه خود در بیان هنری را به مانند کارگاهی در نقاط مختلف به اجرا در میآورد و علاقهمندان بسیاری پیدا میکند. خودش میگوید، نابود کردن و از بین بردن بخشی از هویت این مفهوم هنری است. نابود کردنی که نمونه عینی آن امروز در اجتماع ایران به خصوص خوزستان دیده میشود.
مجموعه "بله قربان" او هم حاصل عکسهایی است که او در خدمت سربازی از همدورهایهای خود گرفت. بخشی از آن عکسها هم راهی ظرفهای نفت شدند و تاولهایشان آتش گرفت و بخشی دیگر هم به صورت عکسهای تجربهگرا، مجموعههای تازهای را پدید آوردند.
کاظمی در "گامیشها، H2o" سعی میکند پیام تازهای به ماموریت مصدق در ملی کردن نفت بدهد. خودش میگوید، مصدق تلاش زیادی برای ملی کردن نفت کرد اما آنچه هرگز ندید، بلایی بود که نفت بر سر مردم خوزستان آورد. خوبیهای نفت را بردند و گازهای خطرناکی که از پالایشگاهها بیرون میآمد سهم مردم خوزستان شد.
کاظمی در این مجموعه، پروانهها و ماهیهایی که بر اثر اشتعال این گاز مرده بودند را جمع آوری کرد و همراه ابتکارات عکاسی، آنها را روی عکس پالایشگاهها قرار داد. حاصل کار مجموعه خاص و منحصربهفردی شد.
کارهای کاظمی به جنگ و نفت ختم نمیشود. ابرهای او که حاصل عکاسی با موبایل است، ابری زیبا و خاص را روی عکسهایی در مسیر جادههای خوزستان نشان میدهد. این مجموعه او توسط کامپیوتر ساخته شده است.
مجموعه عکسهای او با اتکا بر داستان "آلیس در سرزمین عجایب"، زنی به همراه یک چمدان را نشان میدهد که گویی بر فراز تهران و شهرهای دیگر به پرواز درآمده است.
حالا او ساکن شهر کرج است. سالهاست که از خوزستان فاصله گرفته و همین فاصله باعث شده تا تجربههای تازهتری کند. محل زندگیاش مملو از آثاری است که در گذشتههای دور ساخته شده، و او با زحمت آنها را از سمساریها جمع کرده تا در آینده زبان هنری او شوند. انوع ظروف، شمعدانیها، لالهها، گنجهها و ... همه آنچیزی هستند که کاظمی در این سالها جمع کرده و معلوم نیست چه وقت زبان هنر او میشوند.
در خانه اخوان ثالث نشسته بودیم که سیمین بهبهانی زنگ زد. خانلری رفته بود و تشییع پیکر او از جلو بیمارستان آبان برگزار شده بود. اخوان از سیمین پرسید جمعیت آمده بودند؟ گفت نه، دویست سیصد نفر. اخوان گفت اما وقتی من بمیرم تمام این خیابان پر از جمعیت خواهد شد. دیری نگذشت که تمام خیابان پر از جمعیت شد. امروز صبح که خبر را شنیدم فکر کردم تمام خیابان برای از دست رفتن سیمین از جمعیت موج خواهد زد. او آخرین شاعر از سلاله شاعران بزرگ قبل از انقلاب ایران بود.
"سیمین بر خلیلی" که بعدها سیمین بهبهانی شد، تا پیش از انقلاب شاعر عاشقانهها و ترانهها بود، پس از انقلاب شاعر بزرگ اجتماعی شد. تا قبل از انقلاب از در ِ کانون نویسندگان نگذشته بود، بعد از انقلاب پرچمدار کانون نویسندگان شد. تا انقلاب به زبان قدما شعر میگفت، پس از انقلاب شعر او چنان دیگرگونه شد که گویی نثر مینویسد اما نثری که قالبهای متعارف شعری را به هم میریزد و کلامش در حرفهای معمولی بدل به جواهر میشود؛ به شیی هنری بدل میشود. هیچ شاعری نمیشناسم که نثر را تا این حد با شعر آشتی داده باشد. نثر نه، گفتار را. همین زبان محاورۀ خودمانی را. همین حرف زدنهای معمولی را. همین سادگی و صفای سخن روزانه را. همین چند کلمه درد دل کردنها را. عجب قوت و قدرتی داشت. تحول در اوزان شعر فارسی و کاری که او با قالب شعر فارسی کرد حرفی نیست که من از عهدهاش برآیم. باید در این زمینه پای صحبت "ابوالحسن نجفی" نشست. کاری که او با قالب شعر فارسی کرد بیشتر از هر چیز نشان دهندۀ آن شد که شعر اگر شعر باشد نو است و اگر نو بود قالب نو و کلاسیک نمیشناسد.
شاید هیچ شاعری نتوان یافت که مانند سیمین با شعرش زندگی کرده باشد. حرفهای قلمبه سلمبه نمیزد. همان حرفهایی را که ما از درد و داغهای روزانه با یکدیگر در میان مینهیم سیمین بهبهانی با خود به زبان شعر زمزمه میکرد. ادای شعر در نمیآورد چنانکه ما آدمهای معمولی ادای حرف زدن در نمیآوریم. حرف زدنش به همین سیاق بود که در دیوان شعرش میبینیم. وقتی درد میکشید زبانش این گونه میشد. وقتی قلم و کاغذ بر میداشت زبانش همین بود که میگوییم شعر. چنین بود که شعرش خواننده داشت. تیراژ داشت. زبانزد میشد. مثل ورق زر دست به دست و دهان به دهان میگشت. شعر او به صورت شفاهی بیشتر تیراژ و خواننده مییافت تا به صورت کتبی و دیوانی که میخرند و نمیخوانند و در گوشۀ کتابخانه میگذارند تا خاک بخورد. شعر او همان اندازه ( و بیشتر) زبان بر زبان میگشت که سرودههای سید اشرف الدین حسینی در روزنامه اش، نسیم شمال. من هرگاه رفته ام مجله ای، روزنامه ای، هفته نامه ای، ورق پاره ای منتشر کنم روزها و ماهها با خود اندیشیده ام که چه باید نوشت که مردم آن را بخرند و بخوانند و مدام به روزنامه سید اشرفالدین و غزلهای سیمین بهبهانی فکر کردهام. « در این غزلها چه گوهری پنهان است که مثل ورق زر دست به دست میگردد؟».
چرا اینهمه شعر میگویند و یکی در نمیگیرد؟ چرا اینهمه قافیهسرایی میکنند و یکی شعر نمیشود؟ چرا اینهمه شعر سپید مینویسند و ذهن ما را درگیر نمیکند؟ چرا شعر در این سالها تنزل کرده و شاعر بزرگ نداریم؟ چه شده است که شاعران مجبورند شعرهای خود را به هزینۀ خود چاپ و منتشر کنند؟ چون درد نیست. این نیست که حرف نباشد. حرف هست. درد نیست که خریدارش باشیم. تیغ سزاست هر که را درد سخن نمیکند. سیمین بهبهانی درد داشت. درد مردم داشت. درد ایران داشت. درد همۀ مادران و دوستان و رفتگان و ماندگان همه را با هم داشت. دانایی و تسلطش بر شعر به کنار، تمام هنرش در همین دردی بود که صبح و شب با آن قیافۀ در این اواخر تکیده با خود به این سو و آن سو میبرد. همین دردها بود که زبان او را از زبان فاخری که قبل از انقلاب داشت، پس از انقلاب تا این حد به زبان مردم نزدیک کرده بود. همین درد بود که طبع او را چنین بالا برده بود. همین درد بود که به او دلاوری و بیباکی ارزانی داشته بود. همین درد بود که به او بیادعایی و حجب و بزرگی داده بود. همین درد بود که او را وا میداشت تا بر صورت استبداد چنگ بزند. او کاری میکرد که از دست هیچ روشنفکری بر نمیآمد.
میگویند سیمین بهبهانی درگذشت. میگویند پر کشید. میگویند خاموش شد. اما سیمین بهبهانی نمیمیرد. او از مردم بود. از میان مردم برآمد. با مردمان در آمیخت. در مردم فرو رفت. درد مردمان را گفت و سرود. زبان مردم شد. سخنگوی مردمان شد. سخنگویی که هیچ دولتی مانند او ندیده است.
وقتی خانلری رفت، شفیعی کدکنی به اخوان زنگ زد تا پیام تسلیتی بگوید و کسانی آن را امضا کنند و در روزنامهها چاپ شود. اخوان گفت بنویس: « ما به زبان فارسی تسلیت میگوییم ... ». حالا که سیمین رفته است دارم فکر میکنم ما باید به فرهنگ ایران تسلیت بگوییم. سیمین دردانۀ فرهنگ ایران و زبان فارسی بود. و اینک غزلی از سیمین که بسیار به نثر فارسی و به لحن مردمان و زبان آنان و گفتار روزانۀ ما نزدیک است. اصلا گفتار روزانۀ ماست.
چراغ ... کتاب چراغ را خاموش کردم، کتاب را ناخوانده بستم
پتو چه سنگین و چه زبر است، چقدر امشب خسته هستم صدای مشتی پاره آهن، عبور دایمی شان نمی گذارد بخوابم، ملول در بستر نشستم چراغ ... روشن کردمش باز، کتاب ... اما عینکم کو چه دارد این سمبادۀ مغز؟ گشودم و ناخوانده بستم
هزار و یک عاشق ... کجا؟ نمانده یک تن در کنارم ز دام من رستند و رفتند ز بند سوداشان نرستم هزار و یک عاشق که از عشق به آسمانم مینشاندند هزار و یک پیمان که از ناز چو ریسمانش میگسستم جوانی و آن بی خیالی کجاست با آن خواب شیرین مزاج بی افیون ملنگم طبیعت بی باده مستم
چراغ با آن نور تندش به چشم هایم نیزه میزد کتاب را پرتاب کردم چراغ را درجا شکستم بخواب زن آشفتگی بس! نمیتوانم، قرصها کو؟ به زیر بالش دست بردم، به شیشهای لغزید دستم
چقدر؟ صد یا چند قرص؟ بخور که خوابت جاودان باد! نمیخورم دشمن بداند که زندگی را میپرستم
سیمین بهبهانی از زبان خودش*
«راستی از آن دوران چه در خاطرم مانده؟ تقریبا هیچ. البته چند تصویر مهآلود در خاطر دارم. این که مهر نماز دایه را از جانماز برداشتهام و با دندانهای نورسته جویدهام و از تشدد صدای الله اکبرش نهراسیدهام. اکثر کودکان طعم خاک را میچشند. آیا این بدان معنا نیست که «آخرالامر گل کوزهگران خواهی شد؟» آیا این دهان کودکانه، طعم آن خاک را که سرانحام میانباردش نمیآزماید؟
کودکستان امریکایی را نیز که یک میسیون مذهبی امریکایی ادارهاش میکرد به یاد دارم و رقص خود را در جشن پایان سال تحصیلی (!) در نقش گل زرد با دامن اورگانزای پرچین وزرد. و چرا گل زرد؟ در حالی که لباس رفیقم را که سرخ بود و در نقش گل سرخ میرقصید بیشتر دوست میداشتم. اصلا شعری هم که او میخواند موزونتر بود: «گل سرخم، شاه گلها، شاه گلها، شاه گلها…» و من باید میگفتم :« گل زردم سلطان گلها، سلطان گلها، سلطان گلها…» و هر چه واژهها را تند و کند میکردم موزون نمیشد و از همان دو سه سالگی تا این حد قدرت تشخیص وزن داشتم که سلطان را مخفف کنم و بگویم: « گل زردم طان گلها، طان گلها، طان گلها…» و بلاخره در یادم نیست که با این سلطان چگونه کنار آمدم. ( پسرم در حاشیه مسوده نوشته است که «هیچ وقت با هیچ سلطانی کنار نیامدی»)
همیشه رنگ سرخ را دوست داشتهام. شاید به دلیل همان زردپوشیام با آن شعر ناموزون و سرخپوشی رفیقم با شعر موزونش در روز جشن کودکستان. اینها را که مینویسم شاید ناخودآگاه طفره میروم که از یادآوری تاریخ تولد خودداری کنم! اما مگر میشود. شرح حال حتما به این نیاز دارد باید بنویسند: «سیمین بهبهانی ۱۳۰۶-…» تنها آرزویم این است که تا ذهنی پر بار و دست و پایی با توان کار دارم، قسمت نقطه چین مشخص شود. و ناگفته نماند که یکی از نگرانیهای خاطرم آن است که مبادا زندگی و ناتوانی را در کنار هم احساس کنم. چنین مباد.
هنوز از مادر زاده نشده بودم که میان پدرم "عباس خلیلی" و مادرم "فخری ارغون" جدایی افتاده بود.
ذوق ادبی در من شاید میراثی دو سویه از پدر و مادر باشد. پدرم از نخستین کسانی است که نوشتن را شیوه رمان آغاز کرد ( سال ۱۳۰۳). روزگار سیاه، اسرار شب، دیر سمعان از جمله رمانهای اوست… روزنامه پرخواننده "اقدام" که به مدیریت او در کتابخانههای معتبر باقی است و یاد سرمقالههای تند و پر تحرک او زنده است.
مادرم، به گمان من، زنی بود نمونه شگفتیهای روزگار خویش. در دورانی که خواندن و نوشتن گناه به شمار میرفت، ادبیات فارسی، فقه، و اصول، زبان عربی، هیات و فلسفه و منطق و تاریخ و جغرافی را به خوبی و نزد استادان وقت آموخته بود. فرانسه را از یک بانوی سویسی که با سمت معلم در خانه آنان میزیست فراگرفته بود. مادرم شعر میسرود و داستان مینوشت و از موسیقی اطلاع کافی داشت و تار را خوب مینواخت.
من در محیطی پرورده شدم که هرگز از شعر و شعور و فعالیت خالی نمانده بود. از دوازده سالگی چند بیتی سر هم میکردم. در چهارده سالگی شعرهایی سرودم که در مدرسه خواندم و معلمم مرا تشویق کرد. مادرم نخستین غزل مرا برای روزنامه نوبهار ملک الشعرای بهار فرستاد و چاپ شد. مطلع غزل چنین بود:
ای توده گرسته و نالان چه میکنی؟
ای ملت فقیر و پریشان چه میکنی؟
قبل از آن که دیپلم کامل دبیرستان را بگیرم وارد مدرسه مامایی شدم. اولیای آموزشگاه از فعالیتم در سازمان جوانان حزب توده خبر داشتند. گزارشی انتقادی و بی امضا راجع به اوضاع ناهنجار مدرسه در یکی از روزنامههای آن زمان متشر شد که رییس آموزشگاه را سخت خشمگین کرد. نوشتن آن را به من نسبت دادند. در حال که هنوز هم من نمیدانم چه کسی آن را نوشته بود. با چهار نفر دیگر از همکلاس هایم به دفتر آموزشگاه احضار شدیم. رییس (دکتر جهانشاه صالح) مرا بی مقدمه مخاطب ساخت و ناسزایی نثار کرد. اهانتاش را پاسخ گفتم، که بی درنگ سیلی سختش بر صورتم نشست. سیلی من بیز بی درنگ و در پاسخ به گوش او نشست. اما دست سنگین و مردانه او کجا و دست نازک و دخترانه من؟ طی چند دقیقه صورت و اطراف چشمم ورم کرد و کبود شد.
رییس آموزشگاه من و چهار دانش آموز دیگر را اخراج کرد.
چهار رفیق دیگرم به آموزشگاه بازگشتند. من اما هر چه کردم نتوانستم خفت را بپذیرم و گناه ناکرده را به گردن بگیرم. از آن تاریخ به بعد هدف شعرم مبارزه با ستم بود.
هر جا که توانستم چهره این ستم را نقش زدم و رسوا کردم. آزادگی را شرط مقدم شاعری دانستم و به هیچ مقام و هیچ قدرتی سر فرود نیاوردم.
پس از اخراج از مدرسه ظرف یکی دو ماه به همسری آقای "حسن بهبهانی" درآمدم.
همسرم مردی از خانواده یی محترم بود. اما هیچگونه توافق اخلاق نداشتیم. در خانه او امید به زندگی و مبارزه را بازیافتم. دیپلم کامل دبیرستان را گرفتم. به دانشکده حقوق راه یافتم. در زندگی با او صاحب سه فرزند شدم. بیست سال در کنارش زیستم بی آن که یک روز یا یک ساعت دلم از زیستن با او خرسند باشد. سر انجام امکان سازش به «عدم امکان سازش» انجامید. آرام و خاموش از دادگاه بیرون آمدیم. گذشته هرچه بود برای ما سه فرزند به ارمغان آورده بود…
همسر دیگر برگزیدم: "منوچهر کوشیار". امروز هشت سال و چند روز است که این دومین همسر را که بسیار دوستش میداشتم از دست دادهام. چهارده سال در کنارش بودم. به ناگاه «آن مرد، مرد همراهم» به حمله قلبی از پای درافتاد و مرا به تنهایی واگذاشت. چه میشود کرد؟ تقدیر این بود.
تمام عمر از مطالعه فارغ نبودهام. مطالعات حقوقی را رها نکردهام و هنوز تاحدی میتوانم در امور حقوقی اظهار نظر کنم.
تقریبا به بیشتر نقاط ایران سفر کردهام. هموطنان خود را در زیّ و هیات خاصشان، با آداب و رسوم و خلقیاتشان دیدهام. از تمامت این مرز و بوم خاطرهها دارم. نیز مسافرتهایی به خارج از ایران داشتهام. هر بار که از ایران خارج شدهام هر شب به تاریخ بازگشت اندیشدیدهام و روزها را شمار کردهام. به هیچ دیار خاطر ندادهام، الا به ایران. انگار که این بیت از اعماق روحم جوشیده است: شعر و شور و سرورم این جابود/ تخت و تابوت و گورم این جا هست.
زبان شعرم زبان مردم است بی آن که خود خواسته باشم که چنین باشد. میدانم که چه میخواهند و میدانند که چه میگویم. همین و بس…
عمری پوییدهام با تلاش و تلاطم رودی، با لحظههای شتاب و درنگ: گاه شاریده از تیغه تندانی و گاه گسترده بر پهنه بیابانی. اینک زمزمه یی از آن پویه و سرآغازی برنوشتههای این دفتر که نیاز گهگاه سالیان من بوده است به گفتن. ظرافت شعر بارش نمیکشید، بر دوش نثرش نهادهام.»
گزارش مصور این صفحه گفتگویی است با سیمین بهبهانی که شش سال پیش با او داشتهایم و در آن از زندگی خودش میگوید. شما هم اگر تصویر، صدا و یا خاطرهای منتشر نشده از سیمین بهبهانی دارید میتوانید برای ما بفرستید.
سیمین بهبهانی (۲۸ تیر ۱۳۰۶ - ۲۸ مرداد ۱۳۹۳).
*فشرده ای از مقدمه سیمین بهبهانی بر کتاب «با قلب خود چه خریدم؟ گزینه قصهها و یادها» که در تیرماه ۱۳۷۱ نوشته است.
تابستان امسال موزۀ هنر مدرن پاریس، درگیر به چالش کشیدن تاریخ ایران معاصر است، روایت و تصاویری از "شهر قصه" تا "روایت فتح"، از "بهمن محصص" تا "باربد گلشیری"، نقاشی و عکس و کولاژ، فیلم و صدا و مستندات به ترتیب زمان، از ۱۹۶۰ تا به امروز.
در این نمایشگاه که «تاریخ ناویراسته» نام دارد دویست اثر هنری از بیست هنرمند ایرانی به نمایش درآمده است. نمایشگاه چنان که از نامش پیداست برشهایی است از تاریخ هنری ایران در نیم قرن اخیر و چیدمانی است از بیشتر هنرها، با سه سرفصل: دهه ۱۳۴۰ تا پیش از انقلاب یعنی سالهای نوسازی و نوزاییهای هنری و فرهنگی در پایان عصر پهلوی؛ دهه انقلاب و جنگ، و تاثیر این دو واقعه بسیار مهم بر فرهنگ و هنرهای نمایشی و تصویری و تجسمی؛ و دوره معاصرکه دربرگیرنده پویاییهای خلاقه هنرمندان در ۲۵ سال اخیر در داخل و خارج است.
در دوره اول کارهایی از هنرمندانی به چشم میخورد که در هنر معاصر، هریک در زمینهای پیشگام بودهاند از "بهمن محصص" (مجسمهساز و نقاش) گرفته تا "بهجت صدر"(نقاش)، "اردشیر محصص" (گرافیست و طنزنگار) و "مرتضی ممیز" (گرافیست و طراح). آثار فیلمسازانی چون "پرویز کیمیاوی" و نمایشگرانی چون "بهمن مفید" (آفریننده شهر قصه) و عکاسانی چون "کاوه گلستان"، با عکسهای تاریخیاش، نیز در این دروه حضور دارند. نقش جشن هنر شیراز در معرفی هنر غربی و شرقی و نوآوریهای آن نیز در این جا جلوهگر است.
در بخش دوم آن چه که دیده میشود، تنوع تصاویر و نمادهایی است که در دوره قبل و بعد از انقلاب و جنگ پدید آمده و نیز آمیزههای هنری که در کار گروهی از هنرمندان تجلی یافته. هنر در ایران با انقلاب و جنگ دچار جهشی بزرگ شد، شکاف میان هنر رسمی و غیر رسمی بیشتر شد و بهرهگیری هنر از فضای عمومی شاهد بزرگترین دگرگونی بود. عکسهای "بهمن جلالی" و "رعنا جوادی" و دیگران از روزهای انقلاب که به همت "کریم امامی" در کتاب «روزهای خون، روزهای آتش» نشر یافت، در این نمایشگاه به صورت اسلاید عرضه شده است. برخی از مستندهای "کامران شیردل" و نیز نوارهایی که در ایام انقلاب از تلویزیون پخش شد، از مستندهای این نمایشگاه است. کارهای "مرتضی آوینی" و فیلم وعکسهای او از جنگ ایران و عراق هم خشونت جنگ و هم حضورمردم را در آن به تصویر کشیده است.
بخش سوم در کارهای نسلی به نمایش درآمده که بیشتر پس از انقلاب به دنیا آمدهاند و برخی از آنها هم به غرب مهاجرت کردهاند. آثار آنها گاه با نوعی نوستالژی همراه است و گاه طنز. گاه هم مستندهای واقعگرایانه چه در فیلم یا عکس و چیدمان، وجه مشترک آنها است. دیگر برای آنها، تصویر لزوما شیئي برای نمایش زیبایی نیست. آنها زندگی دگرگون شده ایرانیان را در ساحتهای متنوع و بیشتر فردی آن ثبت کردهاند. یا به سوژههای دیگر از پدیدههایی نو در زندگی ایرانیان پرداخته و کوشیدهاند گذشته را از نگاهی نو بررسی کنند. این را میتوان در چیدمانهای "نرمین صادق" دید که نگاهی دیگر دارد به «منطق الطیر عطار».
در برشهای تصویری در ظاهر به هم ناپیوسته این نمایشگاه، بیننده در کنار دیدن آثاری خلاق و متنوع از هنر ایران، با پرسشی اساسی و چالشی رو به رو میشود. او به فکر وادار میشود تا محیط هنری و فرهنگیای را که این هنرها در آن خلق شدهاند بهتر بشناسد و به محدودیتهای اجتماعی و سیاسی، سرچشمههای الهام و آفرینش و نیز تلاش فردی هنرمند برای بیان خلاقیت دراین چارچوبها پی ببرد.
"اودیل بورلورو" (Odile Burluraux) یکی از اعضای گروه برگزاری نمایشگاههای موزه هنرهای پاریس، که در راهاندازی نمایشگاه "تاریخ ناویراسته" شرکت داشته، درباره گروه برگزارکننده نمایشگاه میگوید: "گروه متنوعی داشتیم مثلا "نرمین صادق" که خودش هنرمند است. "مراد منتظمی" که مورخ هنر است. "کاترین داوید" هم که یک کمیسر همیشه مسافر. این گونه گونی پویایی بیشتری به روند گزینش و چیدمان آثار نمایشگاه داده است. نمیشود به طور دقیق گفت، کاری که در این نمایشگاه روی هنر ایران انجام شده، تا چه حد با باقی نمایشگاههایی که در این باره در غرب برگزار شده، متفاوت است. معمولا نمایشگاههای مشابه یا تا سال ۱۹۷۹، یعنی سال انقلاب ایران را نشان میدهند یا هنرمندان معاصر ایرانی دهههای اخیر پس از ۲۰۰۰".
علاوه بر افراد یاد شده، "ولی محلوجی"، پژوهشگر هنر نیز یکی دیگر از اعضای این گروه است که مجموعه مستندی از فیلم، پوستر وآثارهنری باقیمانده از جشن هنر شیراز به همت او گردآوری و در این نمایشگاه عرضه شده است.
خانم بورلورو که برای انتخاب آثار به همراه دیگر اعضای گروه به تهران رفته از استقبال جوانان از هنر و رفت و آمدشان به این مراکز، ابراز شگفتی میکند: "به نظر من هنر ایران امروز در سطح جهان دیده میشود، به ویژه به همت برخی گالریدارهای تهران که فعالیتشان دامنۀ بینالمللی دارد. تعداد زیادی هنرمند ایرانی وجود دارند که کارهای عالی دارند و فقط کافیست که کارشان، به نمایش گذاشته شده و مطرح شوند. با این همه، ما در این نمایشگاه به دنبال معرفی هنرمند ایرانی نبودیم. تاکید اصلی روی پیوند هنر ایران با تاریخ سیاسی کشور است. به همین جهت تعداد کمی هنرمند مشهور در غرب در کنار تعداد زیادی هنرمند کمتر شناخته شده حضور دارند که برخی شان آنقدر جوانند که این اولین نمایشگاهشان محسوب میشود".
بخش قابل توجهی از نمایشگاه به عکس مستند تعلق دارد که نشانگر لحظات کلیدی پنجاه سال گذشته ایران بودهاند: "مثلا وقتی که کارهای کاوه گلستان و بهمن جلالی را میبینیم در کنار "تهمینه منزوی" و "بهزاد جایز"، حس میکنیم که عکاسی مستند، یک سنت قوی در ایرانست که ما را به ابتدای عکاسی دورۀ قاجار میبرد. به این ترتیب، در تمام نمایشگاه تاریخ با موضوعات مختلف به وسیله هنرمندان روایت میشود. سعی کردهایم که این تاریخ را به چالش بکشیم و موضوع تفکر قرار بدهیم چون به نظر ما این تاریخ، هنوز واقعا تدوین نشده است. چرا که اتفاقات سیاسی و اجتماعی اخیر، مانع این کار شدهاست. از این رو ضرورت مکانهایی به ویژه در شهرهای بزرگ مانند تهران احساس میشود که محل نمایش و پژوهش هنر باشد. مثلا موزۀ هنرهای معاصر تهران، بخشی از این کار را انجام میدهد اما به تنهایی کفایت نمیکند. نمایشگاه تاریخ ناویراسته، تنها یک گام در راه مکتوب کردن ایران معاصر است".
خانم بورلورو به افق هنر ایران "به شکل واقع گرایانه و نسبی" خوشبین است: "به نظر من امروز امکاناتی وجود دارد که هنر مستقل، جدا از بازار و مسایل اقتصادی، پا بگیرد. البته این امکانات، هنوز خیلی محدود است به چند موسسۀ فرهنگی و موزه و کلکسیونر. اما از جهت دیگر با خود هنرمندان است که زندگی هنریشان را در دست بگیرند و انتخاب کنند که برای چه کسی و روی چه حوزهای و با چه ابزاری میخواهند کار بکنند. در کنار جریان هنر مستقل و آلترناتیو که هنرمندانش زندگیهای کمتر آسودهای دارند، همیشه گالریها و هنرمندانی هستند که برای بازار کار میکنند. نمیشود به نفع یکی از این جریانها، جلوی دیگری را گرفت اما میشود به هنر مستقل پروبال بیشتری داد".
این نمایشگاه تا ۲۴ اوت ۲۰۱۴ در موزه هنرهای مدرن پاریس برپاست. از آن جا که بسیاری از هنرمندان ایرانی مانند کامران شیردل و بهمن محصص و دیگران برای هنر آموزی و مطالعه و یا زندگی در رم بودهاند و برخی هم هنوز در رم زندگی میکنند، قرار است از ماه دسامبر این نمایشگاه در موزه هنرهای قرن ۲۱ رم (ماکسی) به نمایش گذاشته شود.
در گزارش تصویری این صفحه به نمایشگاه "تاریخ ناویراسته ایران" در پاریس سر زدهایم.
افتخار سابرینا غيور اين است که "هیچ وقت برای آموختن به کلاس آشپزی نرفته است، ولی توانسته آشپزی ایرانی را به رسانهها و خانههای بریتانیاییها ببرد". هرچه او آموخته و در آن مهارت دارد از پشتکار و علاقهای است که به آشپزی ایرانی و فنون و شگردهای آن داشته است. او چندسالی است که با سرآشپزهای معروف لندن همکاسه شده و توانسته آشپزی و خوراکهای ایرانی را با امکانات محدودش به ساکنان بریتانیا بیاموزد.
سابرینا نه عروسیهای بزرگ ایران را با سفرههای رنگارنگشان دیده بود و نه تالارهای غذاخوری تهران که بویشان از دور گرسنه و سیر را به سوی خود میکشد. او از کودکی در لندن زندگی کرده و اگر سفره ایرانی دیده، تنها در خانه خودشان یا دوستان و اقوامشان بوده است. خودش میگوید خاله مادرش در میان همه آشپزهای خانگی، بیشتر از همه برایش الگو و سرمشق بوده است.
سابرینا غیور در سال ۱۳۵۵ در تهران به دنیا آمد. اوایل انقلاب خانوادهاش به انگلستان مهاجرت کردند و او در آنجا بزرگ شد. از کودکی به آشپزی و برنامههای آشپزی تلویزیون علاقه زیادی داشت. به گفته او، مادرش سابرینا را برای ورود به آشپزخانه و پخت و پز آزاد میگذاشت و پخت غذا بر اساس برنامههای آشپزی تلویزیون آغازی شد برای آشپزی سابرینا غیور.
هنوز نوجوان بود که تصمیم گرفت بیش از هر چیز وقتش را صرف غذاهای ایرانی کند و برای این هدف با خرید کتابهای آشپزی ایرانی به طور جدی در این راه قدم گذاشت. در آن زمانها هرگز در فکر او خطور نمیکرد که بخواهد غذاهای ایرانی یا خاورمیانه را در انگلستان عرضه کند. حتا تا آن زمان هم هنوز نمیدانست که روزی پا در دنیای حرفهای آشپزی خواهد گذاشت. به همین علت بعد از پایان مدرسه، نه آشپزی، بلکه رشته بازاریابی برای رستورانها و هتلها را برگزید.
بعد از گذشت مدت کوتاهی متوجه شد که دنیای درونش چیز دیگری جز بازاریابی میخواهد. بزرگی دنیای آشپزی و خلاقیتهای بسیاری که در آن جمع شده او را به این سو هدایت کردند. سرانجام تحصیل در رشته بازاریابی به او کمک کرد تا گامی در این راه برداشته و آشپزی حرفهای را برای دوستان و آشنایان شروع کند.
در آغاز او عکس غذاهایی را که درست می کرد در فضای مجازی، از طریق توییتر و فیسبوک منتشر میکرد. کم کم طرفدارانی پیدا کرد که از همان طریق درخواست آزمایش غذاهایش را میکردند تا اینکه تصمیم گرفت یک کلوپ آشپزی به نام“Sabrina Supper Club” (باشگاه شام سابرینا) در خانهاش راهاندازی کند. سابرینا با فراخوانی در صفحه این کلوپ و گذاشتن منوی غذا، توانست ۱۰ تا ۱۲ نفر را برای شام به منزل خود دعوت کند. حالا خانهاش مانند یک رستوران خانگی شده و افراد میتوانند به جای رستوران به آنجا بروند. از طریق همین فراخوان و همین کلوپ بود که ناشر کتابش با او آشنا شد و این آشنایی به تالیف کتابش "پرسیانا" (دختر ایرانی) انجامید.
حالا سابرینا در چند مدرسه آشپزی در لندن آشپزی ایرانی تدریس می کند و تهیه غذاهای ایرانی را آموزش میدهد. علاوه بر آن دستورالعمل غذاهای او به عنوان آشپز ایرانی در بسیاری رسانههای بریتانیا به چاپ میرسد. سابرینا در بسیاری از رویدادها و فستیوالهای غذا و آشپزی در لندن شرکت دارد. او درباره کتاب تازهاش میگوید "می دانم که آشپزهای خوب ایرانی، حتا در بریتانیا کم نیستند، اما قصدم از انتشار کتاب پرسیانا این بود که نسل جوان خارج از ایران و طرفداران غذاهای ایرانی بتوانند غذاهای ایرانی را از سریعترین راه و با کمترین امکانات تهیه کنند".
سابرینا غیور با علاقه و پشتکار خود و استفاده از رسانههای اجتماعی، هم نام خود را به در کنار آشپزهای سرشناس قرارداد و هم توانست بین در میان صدها نوع غذاهای متنوع در بریتانیا، بر شهرت غذاهای ایرانی بیفزاید.
در ویدیوی این صفحه سابرینا غیور از علاقهاش به هنر آشپزی و انتشار کتاب تازهاش میگوید. بخشی از تصاویر این ویدیو متعلق به شرکت "Stock Food" است.
در گذشته شاید سالها میگذشت و کسی نام یزیدیها یا ایزدیها را در رسانهها نمیدید و درباره آنها خبری نمیشنید. اما در هفتههای اخیر و به ویژه پس از تصرف بخشهایی از عراق از سوی کسانی که میگویند میخواهند خلافت اسلامی بنیاد کنند، نام یزیدیها در رسانهها شنیده میشود. اما این خبر خوشی نیست. زیرا گروههای جدید که میگویند تفسیری ویژه از اسلام سنی دارند، با هرگونه مراسم و آیینی که در صدر اسلام نبوده، مبارزه میکنند. آنها حتا آرامگاه پیامبران و بزرگان اسلام را یا ویران کرده و یا میخواهند ویران کنند. آنها با فرقه و مذاهب اسلامی دیگر نیز دشمناند. برخورد آنها با پیروان ادیان دیگر با خشونتِ بیشتر همراه است. حتا مسیحیان را که قرنها پیش از اسلام در سرزمین بینالنهرین زندگی می کردهاند وادار به پذیرش اسلام یا دادن جزیه (مالیات ويژه) و یا ترک خانه و کاشانهشان کردهاند. اما برخورد آنها با پیروان مذاهب باستانی مانند یزیدیها چندین برابر خشنتر بوده و آنها از ترس یا به مناطق دیگر رفته و یا به کوهستانها پناه بردهاند. گفته میشود که بسیاری از آنها نیز کشته شدهاند.
یزیدی یا ایزدی دینی باستانی است که از دوران پیش از اسلام در میان این کردها پیروانی داشته است. این دین در آئینهای باستانی چون مانوی و زرتشتی ریشه دارد. همچنین از اسلام، مسیحیت، دین یهود و حتا تصوف تأثیر گرفتهاست. در واقع، نام یزیدی مشتقشده از ایزدی یا یزد (یزدان) است که همان پرستش خدا معنی میدهد.
پیروان دین یزیدی برای خواندن خدا از واژگانی چون یزدان، ایزد، خدا و حق استفاده میکنند. بر اساس عقیدۀ یزیدیها، خداوند هفت فرشته (هفت سر) را برای ادارۀ زمین خلق کرد که ملک طاووس (که در ادیان دیگر آن را شیطان میدانند) در رأس آنان قرار دارد. فرشتهای که از فرمان خداوند مبنی بر زانو زدن در مقابل انسان خودداری کرد و به همین دلیل مورد غضب خدا قرار گرفت. آنها معتقدند که ملک طاووس حدود هفت هزار سال از خداوند طلب بخشش کرد که در نهایت مورد بخشش خدا قرار گرفت. در واقع، یزیدیان ملک طاووس را آموزگار انسان میدانند، نه دشمن او. آنان به وجود شیطان اعتقاد ندارند. بر اساس باور یزیدیان، خداوند پس از خلقت دنیا، خود از هدایت انسانها کنار رفته و این ملک طاووس است که هدایتکنندۀ انسانها بر روی زمین است.
البته، بر اساس تحقیقات "جمال نباز"، زبانشناس کرد، کلمه طاووس ریشه در واژه یونانی زئوس دارد که همان خدای خدایان در یونان باستان است. از سوی دیگر، این اعتقاد هم در میان آنها وجود دارد که شیطان در هیبت طاووس آدم و حوا را فریب داد.
یزیدیان به گونهای ثنویت یا دوگانگی نیروی خیر و شر اعتقاد دارند که این اعتقاد ریشه در آئین مانوی و زرتشتی دارد که براساس این باور، خیر بر شر غلبه میکند.
اگرچه عدهای از پیروان این دین سابقه دین خود را چهار هزار سال میدانند و عدهای دیگر معتقدند تاریخچه پیدایش دین یزیدی همزمان با پیدایش بشر است، اما محققان بر این باورند که دین یزیدی در شکل کنونیاش در سدۀ ششم هجری انسجام یافته است؛ در واقع، همزمان با دورانی که پیشوای آنها به نام شیخ عَدی (آدی) در آن میزیسته است. شیخ عَدی کسی است که سبب رواج دین یزیدی در عراق شد. در حال حاضر مقبره او در روستای لالش در نزدیکی موصل عراق، محل عبادت یزیدیان است.
آنها دو کتاب مقدس دارند به نامهای کتاب جلوه و مُصحَف رش (کتاب سیاه) که در اوایل قرن بیستم میلادی پیدا شد. کتاب اخیر توسط شیخ عدی نوشته شده و شامل دستورها و آداب دین یزیدی است.
در این دین، سه مرتبه موروثی دینی وجود دارد: شیخ، پیر و مرید. وظایف پیر و شیخ در برگزاری مناسک و دستورهای مذهبی است. این مراتب تنها از پدر به پسر انتقال مییابد. به علاوه، یزیدیها تنها در گروهی که به آن تعلق دارند، میتوانند ازدواج کنند. این دین تنها از طریق خون به افراد منتقل میشود و مانند برخی دیگر از ادیان نمیتوان با پذیرش اصول آن، وارد این دین شد.
تمامی پیروان این مذهب، کرد هستند که بیشترین تعداد آنها درشمال عراق زندگی میکنند. علاوه بر آن، شماری از یزیدیها در ایران (خوی و کرمانشاه)، ترکیه، روسیه، ارمنستان، گرجستان به سر میبرند. پیروان این دین نه تنها به خاطر دینشان، بلکه به دلیل قومیت خود همواره در معرض خطر کشتار و سرکوب بودهاند. به همین دلیل تعداد زیادی از آنان نیز به اروپا مهاجرت کردهاند که حدود ۵۵ هزار نفر از آنها در آلمان ساکن هستند.
در نمایش تصویری این صفحه، عکسهایی است که معبد یزیدیان در روستای لالش، نزدیک شهر موصل عراق و مراسم مذهبی آنان را پیش از درگیریهای اخیر نشان می دهد. روشن نیست که بر سر این پرستشگاه و خود یزیدیان محل چه آمده است.
این روزها کوشش بسیار میشود که تهران شهری مدرن جلوه کند و مظاهر مدرن بودن خود را به رخ بکشد: برج میلاد، برجهای شمال شهر، شبکه در هم تنیده بزرگراهها، خیابانهای دو طبقه، تونلهای عریض و طویل زیرزمینی، مراکز تجاری بزرگ، و خیلی چیزهای دیگر که صدها شهر جهان مثل آن یا بهتر از آن را دارند.آنچه کمتر به چشم میآید، مدال افتخاری است که بر سینه این شهر سنجاق شده و کمتر شهری در جهان خود را مفتخر به وجودش میداند؛ اما در تهران تنها اندکی از نخبگان و فعالان میراث فرهنگی به آن فکر میکنند: به نخستین پارلمان دموکراتیک در سرتاسر قاره آسیا، به مجلس شورای ملی در میدان بهارستان، به جنبشی که در این ساختمان به بار نشست و به مساجد و مدارس و زیارتگاهها و خانههایی که زادگاه این جنبش بودند: جنبش مشروطه ایران.
دست بر قضا همه این مکانها، درست همان جایی هستند که "بافت فرسوده" شهری خوانده میشود و با شتاب در حال زیر و رو شدن است. اینجا همان هسته مرکزی تهران است که هزار سال پیش روستایی کوچک و گمنام بود؛ حدود پانصد سال پیش به فرمان شاه تهماسب صفوی جامه شهریت به تن کرد، دویست و اندی سال پیش پایتخت ایران شد و صد و پنجاه سال پیش به دست ناصرالدین شاه قاجار گسترش یافت. با این حال، آنقدر کوچک بود که وقتی قرار شد مجلس شورای ملی در میدان بهارستان مستقر شود، برخی نمایندگان ساز مخالف کوک کردند و نالیدند که بهارستان خیلی دور است!
در واقع، تهرانِ آن روز به تقریب در محدودهای قرار داشت که از روی نقشه امروز، از شمال به خیابان انقلاب، از جنوب به خیابان شوش، از شرق به خیابان هفده شهریور و از غرب به خیابان کارگر محدود میشد. منطقه مرفه نشین آن مثل اکنون در شمال و غرب شهر بود و منطقه فقیرنشین در جنوب؛ اما نبض شهر در مناطق مرکزی و خصوصا در محله بازار میتپید. اینبخش، جایگاه ارگ سلطنتی، مساجد بزرگ، مدارس علمیه، زیارتگاههای معتبر، نهادهای آموزشی جدید، و نیز بازار و سراهایش بود. یعنی جایی که سیاست و اقتصاد و فرهنگ و شریعت به یکدیگر رسیده بودند.
شهر به تقریب حدود ۲۵۰ هزار نفر جمعیت داشت. حدود یک چهارم از این تعداد تهرانی بودند و بقیه مهاجرانی از شهرهای مختلف؛ از اصفهان و کاشان و یزد و شیراز و کرمان تا رشت و تبریز و حتا ایروان. حضور اقلیتهای دینی و قومی نیز کاملا مشهود بود و ارامنه، زرتشتیان و کلیمیان در سرتاسر شهر پراکنده بودند. بماند کثیری از بابیان و فرقههای منشعب از آن که چون وجودشان تحمل نمیشد، به صورت پنهانی یا با هویتهای ساختگی روزگار میگذراندند.
با این حال چیزهایی بود که میتوانست این جماعت متکثر و متفرق را یکجا و زیر پرچمی واحد گرد آورد: عدالتطلبی، قانونخواهی، مبارزه با استبداد، نفی سلطه خارجی و در یک کلام مشروطیت.
این جنبش که زمینه بروز و ظهور آن از اواسط دوره ناصرالدینشاه فراهم شد، نهایتا در نیمه دوم سال ۱۲۸۴خورشیدی نمود عینی یافت و خود را در اعتراضهای سیاسی پی در پی نشان داد. نهایتا در کمتر از یک سال به بار نشست و در روز۱۴ مردادماه سال ۱۲۸۵با صدور فرمان مشروطیت از سوی مظفرالدینشاه قاجار به پیروزی رسید. در کمتر از پنج ماه، انتخابات برگزار شد؛ مجلس شورای ملی گشایش یافت؛ قانون اساسی تدوین شد؛ به تصویب نمایندگان مجلس رسید و شاه آن را امضا کرد. اما روز بعد درگذشت و استقرار نظام مشروطیت با مانع بزرگی روبرو شد: محمدعلی شاه قاجار!
شاه جدید از همان ابتدای کار بنای ناسازگاری گذاشت و چنان شد که در خرداد سال ۱۲۸۷ مجلس شورای ملی را به توپ بست و بساط مشروطه را برچید. تا اینجای کار، نبض جنبش در تهران میتپید و بیش و کم همه رویدادهای سرنوشتساز در این شهر رقم خورد اما از اینجا به بعد و با سرکوب تهرانیان، کانون جنبش به شهرها و ایالات دیگر رفت. بیش از همه به آذربایجان، گیلان و اصفهان. البته با فتح تهران و عزل محمدعلیشاه در تابستان ۱۲۸۸ بار دیگر کانون حوادث به تهران منتقل شد.
اکنون بیش از یک قرن از آن سالهای پرالتهاب میگذرد و آنچه برای تهرانیها باقی مانده، چندین ساختمان تاریخی در گوشه و کنار شهر (و بیش از همه در محدوده بازار) است که یادگاری است از کوشش و جانفشانی پدرانشان در راه عدالت و آزادی.
در ویدئوی این صفحه همراه با دکتر ناصر تکمیل همایون، استاد دانشگاه در رشته تاریخ و پژوهشگر نامآشنای تاریخ تهران به اماکن بازمانده از دوره مشروطه میرویم و شرحی از رویدادهایی را که در این مکانها رخ داد، بازمیگوییم. این مکانها از آغاز جنبش در آبان ۱۲۸۴تا گشایش مجلس شورای ملی در مهرماه ۱۲۸۵شاهد مهمترین رخدادهای جنبش مشروطه بودند. مکانهای دیگری هم هستند که در دوره استبداد صغیر و فتح تهران حایز اهمیت شدند اما معرفیشان مجال دیگری را میطلبد.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۰۴اگوست ۲۰۱۴ - ۱۳ مرداد ۱۳۹۳
"طبیعت گران اروپایی که به ایران میآیند، جست و جوگر و تنوع طلب اند. میخواهند گوناگونی اقلیم این سرزمین را ببینند و از همه بیشتر کویر را دوست دارند. چون در کشور خودشان این نوع اقلیم را تجربه نکرده اند و شیوه زندگی در کویر برایشان ناشناخته است."
اینها را "مازیار آل داوود" میگوید. کسی که یازده سال است تورهای کویرگردی را برای گردشگران داخلی و خارجی برنامه ریزی میکند. او که همسرش یک ایرانی- فرانسوی است، کار را با گردشگران اروپایی آغاز کرد، اما رفته رفته هموطنان خودش نیز داوطلب شدند.
اینها احتمالا کسانی بودند که دوست نداشتند تعطیلات آخر هفته را در ترافیک سنگین جادههای شمالی سپری کنند و نمیخواستند در جاده ساحلی به جای جنگل و دریا، ویلاهای جور واجور دیگران را ببینند.
پس با گردشگران خارجی راهی کویر شدند. جایی که روزهایش سرشار از سکوت است و شبهایش ستاره باران. جایی برای تجربههای نو: غلتیدن روی رملها، خوابیدن در سایه گزها و تاقها، رصد ستارگان، عکاسی از آسمان شب، شترسواری، خوردن شیر شتر، و تماشای طلوع و غروب در افقی بی انتها.
مازیار روی این علایق سرمایه گذاری کرد. او متولد تهران در سال ۱۳۴۶ خورشیدی است اما پدر و مادرش اهل کویراند. در روستایی به نام "گرمه" از توابع خور و بیابانک در استان اصفهان و در جنوب شرقی کویر مرکزی ایران.
مازیار درباره پیشینه روستا میگوید: "هیچ بررسی باستان شناسی یا پژوهش تاریخی درباره گرمه انجام نشده. اما شواهد موجود مانند قلعه وسط روستا که میگویند متعلق به دوره ساسانی است و بافت معماری آن نشان از قدمتش دارد. در عین حال روستایی که نزدیک مراکز تاریخی بزرگ مثل خرانق، جندق و بیاضه واقع شده، نمیتواند تاریخی نباشد."
مازیار که در زندگی اش همه جور کاری از فعالیت در آژانس املاک و خیاطی و آشپزی و سفالگری را تجربه کرده بود، تصمیم گرفت تورگردانی در کویر را هم به تجربیاتش بیفزاید. به سراغ خانه اجدادی اش در گرمه رفت و آن را بدل به یک مهمانسرا کرد. بعد هم شروع کرد به بازاریابی برای کویرگردی.
در این میان برخی اتفاقات موفقیت او را شتاب بخشید. در سال ۱۳۸۳ رضا میرکریمی، کارگردان نام آشنای سینمای ایران فیلمی به نام "خیلی دور، خیلی نزدیک" ساخت که بخشهایی از آن در روستایی به نام "مصر" با مناظری دلفریب از کویر فیلمبرداری شده بود. این فیلم هوس دیدن کویر را در دل خیلیها زنده کرد و تورهای زیادی راهی مصر شدند که دست بر قضا فاصله زیادی با گرمه ندارد.
کویرگردان که زیاد شدند، مازیار دیگر اهالی روستا را تشویق کرد که خانههای خود را برای پذیرایی میهمانان آماده کنند و خود تورهایی را به آنها معرفی کرد. کم کم گردشگری در گرمه پا گرفت و تولید و عرضه صنایع دستی مثل حصیربافی رونق پیدا کرد. این دریچه جدیدی بود به زندگی روستائیانی که از طریق کشاورزی، دامداری، قالیبافی یا کار روی کامیونها امرار معاش میکردند.
به گفته مازیار، این دریچه جدید روند مهاجرت اهالی روستا به شهر را متوقف کرده و برخی رفتگان را به فکر بازگشت انداخته است. جز در تابستان که گرما طاقت فرساست در سایر فصول به طور متوسط هفته ای ۶۰ تا ۸۰ نفر به گرمه میآیند و این برای روستایی با جمعیت کم و اقتصاد محدود رقم چشمگیری است.
کویرگردان ایرانی بیش تر در قالب تور و به شکل برنامه ریزی شده سفر میکنند. عموما جوان هستند و میتوان آنها را از طبقه متوسط تحصیل کرده به شمار آورد. این چنین گردشگرانی آسیبهای کمتری برای طبیعت ایجاد میکنند، اما بررسی تأثیرات فرهنگی شان در جامعه سنتی میزبان موضوعی است که باید مورد بررسی قرار گیرد.
گزارش تصویری این صفحه گشت کوتاهی است در روستای گرمه و تماشای زیباییهای آن.
چند پیش یک اتفاق ساده موجب کشف مکانی شد که بلافاصله در فهرست آثار ملی جا گرفت. این دومین پدیده طبیعی بود که به عنوان اثر ملی ثبت میشد. اولین این آثار، دماوند بود. از همین جا میتوان به اهمیت دومی پی برد؛ یکی از کوهنوردان کشور – "نادر ضرابیان"، سرپرست گروه کوهنوردی لواسان – در "مسجد تاریخانه" دامغان بروشوری دید که از سوی میراث فرهنگی آن شهر برای گردشگران ناحیه منتشر شده بود. در این بروشور عکسی وجود داشت که از وجود چشمههای ناشناختهای خبر میداد. عکس را یک معلم جغرافیا گرفته بود و میراث فرهنگی از محل دقیق چشمهها اطلاع نداشت. او به همراه خانم فاطمۀ ناصری عضو هیات مدیرۀ کوهنوردی لواسان به ناحیه رفتند.
بقیه ماجرا روشن است. حیرت کردن از وجود چشمههایی که محوطهای بدیع و بی مانند به وجود آوردهاند ولی تاکنون ناشناخته ماندهاند، کشمکشهای اداری برای معرفی اثر و شناساندن اهمیت آن به ادارات میراث فرهنگی، جلوگیری از کار یک معدن سنگ که اطراف چشمهها را به سرعت تخریب میکرد و دردسرهای دیگر، اما حاصل کار دلکش بود. یک مکان دیدنی درجۀ اول به فهرست مکانهای دیدنی کشور افزوده شده بود.
چشمههای "باداب سورت" در ناحیهای بین سه ضلع مثلث سمنان و دامغان و ساری در شمال کشور نهفته است. بین دو روستای اورُست و مالخواست در شمال غربی دامغان و جنوب شرقی ساری. با دامغان ۶۸ کیلومتر فاصله دارد و با روستای مشهور بادله در ساری، هفت کیلومتر. اما از هر طرف که بروید، از دامغان، سمنان یا ساری دو سه ساعتی طول میکشد. برای ما، دیدن سرسبزیهای شمال به طولانی شدنتر راه میارزید.
جاده از یک کیلومتری روستای اورست تا باداب سورت خاکی است ولی سواری هم به راحتی تردد میکند. البته طبیعت گردان برای این که آسیب کمتری به محیط وارد شود، مسیر را پیاده طی میکنند. بیشتر مسیر دشت همواری است و حدود نیم ساعتی هم پیاده روی دارد. هرچه از کوه بالاتر میرویم بافت سنگها و گیاهان بیشتر تغییر میکند. سنگها ورقه ورقه میشود و در جای جای کوه، اثر کند و کاوهایی برای یافتن معدن سنگ خارا پیداست.
چشمههای باداب سورت در ارتفاع ۱۸۴۱متر از سطح دریا قرار دارد و هنگام نزدیک شدن چشمها را خیره میکند. چشمهها به دلیل قدرت رسوبگذاری بالایی که دارند، حوضچههایی در مسیر خود پدید آوردهاند که باعث جذابیت منطقه شده و تا جائی که میدانیم وضعیت یگانهای به وجود آوردهاند که در تمام کشور مانند ندارد. گفته و نوشتهاند که در کشور ترکیه چشمهای به نام "پاموکاله" وجود دارد که تا حدی شبیه باداب سورت است و البته امکانات جهانگردی آن و نیز نوع محافظت از چشمهها با ایران قابل مقایسه نیست.
باداب سورت شامل دو چشمه و با آبهایی از هر نظر متفاوت است. "باداب"، یعنی آب گازدار.
یکی از چشمهها، آبی بسیار شور دارد و دارای استخر آبی کوچکی است که بیشتر اوقات در تابستان برای آبتنی استفاده میشود و همچنین کاربرد اصلی آن برای درمان دردهای کمر، پا، روماتیسم و امراض پوستی است.
چشمۀ دیگر، دارای آبی به رنگ قرمز و نارنجی و کمی ترش مزه است که به صورت دائمی و نشتی است و در اطراف دهانه چشمه کمی رسوب اکسید آهن نشسته است. به دلیل گوگردی که در آب یکی از چشمهها هست، مردم محلی اعتقاد دارند که این چشمهها شفابخش است. البته، آب آنها بر روی بعضی از بیماریهای پوستی و مَفصلی اثر خوبی دارد، ولی تاکنون تحقیقات آزمایشگاهی ثبت شدهای بر روی آن انجام نشده است.
همین شفابخشی، بلای جان چشمههاست. متأسفانه، ضمن تردد طبیعتگردان این منطقه هر بار با تخریب بیشتر مواجه میشود.
یکی از مهمترین عوامل تخریب هم کسانی هستند که ارزشی برای این پدیده زیبا قایل نیستند. راهنمای گشت برای آسیب نرساندن به حوضچهها که طی هزاران سال به این شکل درآمدهاند، سفارشهای زیادی به ما کرده بود. باید با احتیاط کامل از ردیف حوضچهها رد میشدیم و تمام تلاشمان را میکردیم که اثری از خود به جای نگذاریم.
راهنمای گشت برایمان توضیح داد که در زمستان به دلیل سردی هوا، بعضیها در اطراف چشمهها آتش روشن کرده، سنگهای داغ به داخل چشمه میاندازند، تا آب گرم شود و بتوانند در آن آبتنی کنند. به دلیل قدرت رسوبگذاری بالای آب بر روی سنگهای درون چشمه، این عمل به مرور باعث انسداد ورودی چشمهها شده و بعد از مدت کوتاهی چشمهها خشک میشوند. باقیمانده خشک شده و از بینرفتۀ حوضچهها و چشمهها در اطراف قابل دیدن بود.
یکی دیگر از دلایل تخریب منطقه، معدن سنگ خارا در پاییندست چشمههاست که حفاری و گاهی انفجارهای معدن باعث صدمه دیدن سفرههای آبهای زیرزمینی و در نتیجه، خشک شدن چشمهها میشود.
چشمانداز دشتها و جنگلهای اطراف از بالای کوه در کنار حوضچههایی که هر قسمت از آن به رنگی است، در روح و جسم ما باقی خواهد ماند. ولی دیدن چشمههای خشک شده در اطراف چشمههای باداب سورت نگرانی زیادی در گردشگران ایجاد میکند. مبادا عاقبت این اثر منحصر به فرد طبیعت هم چنین باشد؟
آرشیوهای عکستاریخی در ایران کم نیستند. در مراکزی چون آلبومخانه سلطنتی کاخ گلستان، کتابخانه ملی، کتابخانه مجلس شورای اسلامی، مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر، و مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی، هزاران قطعه عکس نگهداری میشود که قدیمیترینهاشان مربوط به نیمه دوم سده نوزدهم میلادی است. مجموعهداران خصوصی مانند عکاسی تهامی نیز عکسهای تاریخی زیادی را در اختیار دارند و تعداد نامعلومی عکس نیز در آلبومهای خانوادگی موجود است.
با استفاده از این عکسها میتوان تصویر بهتر و کاملتری از تاریخ معاصر ایران را ترسیم کرد و به زوایای پنهانی از تاریخ این دوره پی برد. اما مشکل اینجاست که بخش عمده عکسها نه تنها در دسترس عموم نیستند، بلکه دستیابی به آنها حتا برای پژوهشگران نیز دشوار است. آنجا هم که علاقمندان و پژوهشگران میتوانند به این آرشیوها دسترسی پیدا کنند، غالبا با کاستیهای چشمگیر روبرو میشوند:
نسخه اصلی و با کیفیت عکسها در اختیار قرار نمیگیرد یا امکان داشتن کپی آنها وجود ندارد.
منبع عکسها مشخص نیست.
اطلاعات موثقی درباره آنچه در عکسها دیده میشود، وجود ندارد یا ناکافی و نارساست.
عکسها از نظر موضوعی طبقهبندی نشدهاند و آرشیوهای تخصصی شکل نگرفتهاند.
در این میان، چنین مینماید که آرشیو "دنیای زنان در عصر قاجار" ، که از حمایت دانشگاه هاروارد برخوردار است، بر تمام این کاستیها فایق آمده است. محتویات این آرشیو عبارت است از مکتوبات منثور و منظوم مانند نامهها، مقالهها، سفرنامهها، رسالهها و نشریات زنان؛ قبالهها شامل نکاحنامه، وکالت نامه، وقفنامه و صلح نامه؛ آثار هنری زنان؛ عکسها؛ اشیاءزندگی روزمره؛ و تاریخ شفاهی.
این آرشیو ماهیت کاملا دیجیتالی دارد. بدین معنی که هیچ یک از منابع موجود را به صورت فیزیکی نگهداری نمیکند، بلکه تصویر آنها یا فایلهای صوتی مربوطه را با کیفیت قابل قبول در وبسایت دنیای زنان در عصر قاجار منتشر کرده است. گردانندگان سایت در شرح اهداف خود نوشتهاند:
"هدف اساسی این آرشیو فائق آمدن بر خلاء چشمگیری است که در زمینه پژوهشها و دانش درباره دوران قاجار موجود است. تنها اندک بخشی از پژوهشهای موجود به زندگی زنان این دوره میپردازد. با توجه به کمبود اسناد دست اول در ارتباط با زنان، جای تعجب نیست که تا به امروز غالب روایات تاریخ اجتماعی قاجار بر جنگها، دستاوردها، و واقعیات روزمره زندگی مردان در آن دوره تمرکز داشته است. دلیل این امر از جمله آن است که نوشتههای مردان در بایگانیهای متعدد ملی برای دههها (و در سالهای اخیر در قالب مجلدات چاپی) به آسانی در دسترس بوده، حال آنکه اغلب نوشتهها، عکسها، و دیگر اوراق شخصی زنان در دست خانوادهها باقی مانده است. دستیابی به تصویری کاملتر از گذشته غنی و پیچیده ایران بدون دسترسی همگانی به این اسناد ممکن نخواهد شد.
با استفاده از تکنولوژی جدید و از راه دیجیتالی کردن و ارائه یک وبسایت جامع، این طرح میکوشد تا این خلاء تاریخ نگاری را جبران کند، بر محدودیتهای ناشی از پراکندگی جغرافیایی و قبضه ملکی فائق آید و مجموعه ارزشمندی از تصاویر دیجیتالی نوشتهها و عکسها و دیگر منابع را که در حال حاضر در مکانهای مختلف و نزد صاحبان متعدد پراکنده است در یک جا و به شکل ذخیرهای جستجوپذیر فراهم آورد."
با وجودی که منابع آرشیو، متکثر و متنوع هستند اما چیزی که آن را بسیار جذاب کرده و محل رجوع عموم مردم ساخته، عکسهای منتشر شده در سایت است که با توجه به کمبود یا دیریابی منابع مربوط به زنان، بسیار جالب توجه هستند.
در ویدیوی این صفحه، این بخش از آرشیو دنیای زنان در عصر قاجار را مورد توجه قرار دادهایم و در این باره، توضیحاتی را از زبان خانم مریم مؤمنی، دستیار پژوهشی آرشیو میشنویم.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۲۹ اگوست ۲۰۱۴ – ۷شهریور ۱۳۹۳
قرن جاری خورشیدی نخستین گامهای حیات خویش را در جغرافیای تاریخ برمیداشت تا اُفتان و خیزان، ایستادن و سپس پیمودن را بیاموزد و پُرامید تا شاید خاطره قرن قبلی را که در آخرین دهه، تلخی جنگ جهانگیر اول و تبعاتش، چهرهای زشت بدو بخشیده بود، به فراموشی بسپارد و...ای بسا آرزو که خاک شده!
درین ایام سرزمین ایران پُرآشوبترین روزهای خویش را میگذراند. کودتای سید ضیاء و رضاخان به انجام رسیده و فرجام این که "سید ضیاءالدین طباطبائی" با کابینه سیاهش رفته و رضاخان به سردار سپهی ایران رسیده، در تدارک تعویض سلسله قاجار به پهلوی در پی تحکیم پایههای خواستهاش بود که در آبانماه ۱۳۰۴ محقق شد و...
از متولدین این ایام یعنی همسالان با کودتا، با یکی دو سال پس و پیش، که در روزگار و روزهای بعد هر کدام پرچمدار و برگزیده در رشتههای خویش گشتند میتوان "عماد خراسانی"، "علی تجویدی"، "حسین علی ملاح"، "مهدی خالدی"، "عبدالحسین زرین کوب"، "لشگریها"، "مهدی حمیدی"، "فریدون توللی" و بسیاری دیگر را نام برد.
شعر "کعبه" سروده عبدالوهاب شهیدی با صدای او
و از جمله و در همین روزها، سالهای ابتدایی قرن بیستم خورشیدی و دقیقأ سال ۱۳۰۱، در بخش میمه اصفهان، وجود نوزاد فرخندهای (عبدالوهاب) پیمانه خانواده حسن صدرالاسلام (شهیدی) را لبالب از سرمستی و شور ساخت.
او الفباء آموزش آواز و بویژه مثنویخوانی را از پدر معمم ولی آشنا با ظرایف آوازی خود، فرا گرفت و از سویی دست تقدیر در تهران، توسط "اسماعیل مهرتاش" جامعه باربد را در ۱۳۰۵ تاسیس نموده بود تا او دو دهه بعد، به مدت ۲۵ سال تمام در مکتب مذکور به فراگرفتن آواز و سنتور و تار و عود برآید.
سال ۱۳۱۸ در خدمت آموزش و پرورش و مقارن با جنگ جهانی دوم به خدمت سربازی رفت و پس از طی دوران خدمت اجباری، به اختیار در استخدام ارتش، درآمد.
شروع فعالیت هنریاش در سالهای ابتدایی دهه ۲۰ با اقبالی خوش و فال نیک روبرو شد. دیدار موثر با "صبحی مهتدی" و تاثیر آن مرد مقبول و مشهور آنروزها و سپس برخورد و ملاقات با "استاد حسین طاهرزاده" در محضر اسماعیل مهرتاش در همان نخستین دیدار٬ و حضور در جامعه باربد٬ از جمله مواردی است که در شکلگیری و جهت دهی شخصیت هنری او بسیار موثر واقع گشت.
تصنیف "نوایی" با صدای عبدالوهاب شهیدی
از سال ۱۳۳۹ که ناخواسته و در اصل به درایت و هوشمندی دوست هنردوست و فاضلش "احمد مهران"، صدایش از رادیو پخش شد تا حدود ۱۸ سال بعد، یکی از وفاداران رادیو و برنامه گلها و نیز پُراجراترین خواننده این رسانه بود و تعداد اجراهایش قریب ۶۰۰ اجرا (آواز و تصنیف) در رادیو میباشد و همچنین بارها در سفر به کشورهای مختلف ظرایف و ویژگیهای موسیقی ایرانی را به جهانیان شناسانده است.
در طی این سالها با بزرگانی چون: "مرتضی محجوبی"، "روح الله خالقی"، "مهدی خالدی"، "علی تجویدی"، "حبیبالله بدیعی"، "حسین یاحقی"، "حسین تهرانی"، "فرامرز پایور"، "جلیل شهناز"، "حسن کسایی"، "هوشنگ ظریف" و دیگران همکاری داشته است.
عبدالوهاب شهیدی از صدایی بم، پخته، گرم و بسیار صمیمی برخوردارست که به دلیل سالها تعلیم و تعلم، حنجرهای تربیت شده٬ زلال، توانا و پر از احساس و عاطفه دارد. همانطور که "ساسان سپنتا" در کتاب "چشماندازی به موسیقی ایرانی" میگوید شهیدی دارای صدایی گرم و آرام است و قطعات ضربی را به آراستگی و دلنشین اجرا کرده است.
او در بین خوانندگان آواز ایرانی که اثری از آنان در فرهنگ صوتی ایران وجود دارد، به لحاظ صداقت صدا و صمیمیت لحن، بیاغراق از همه بالاتر است و در بیان٬ و آن چه به گوش میرساند٬ هیچگونه فن و تمهیدی برای به اصطلاح "ساختن صدا" به کار نمیبرد و هر آنچه میشنویم صدای خود اوست و ترفندها و تعبیههایی تصنعاتی چون: چانهزدن (لرزاندن چانه)، حجمدهی به صدا، تغییر لحن، تقلید در اجرایش هیچ راه ندارند؛ نکتهای که شنونده اهل فن به راحتی و البته با دقت آن را دریافت خواهد کرد.
او به تصنیف "آن نگاه گرم تو" با شعر"هما میرافشار"، در بین کارهای خود علاقه ویژهای دارد اما نگارنده با تصنیف دشتیاش به رغم اشتهار کمتر، لحظات و دقایق سرشاری از وجد و حس و شور داشتهام. این تصنیف با مطلع:
قرعۀ بخت به نامم کردی / بادۀ ناب به جامم کردی
و همینطور تصنیف دیگر با شعر "شهریار": از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران"، به لحاظ فنی و هنری، ریتم و لنگرها در مقام بسیار بالایی قرار دارد و سرشار از ظرایف حسی، عاطفی و معصومیت است.
در سال ۱۳۸۵ به هنگام تولید و تدوین موسیقی مشروطیت- سی دی "نغمه آزادی" به دلیل صدمین سال مشروطیت- مجالی دست داد تا تقریبا تمامی آثار مربوط به آن دوران را با اجراهای متنوع و متعدد بشنوم و به راستی اگر اجرای تصنیف "خموشی چرا" با مطلع "گریه را به مستی بهانه کردم" با صدای عبدالوهاب شهیدی در بین همه آنان، به لحاظ فهم موضوع و انتقال حس و منظور سازنده اثر به شنونده از یکسو و ایجاد فضای موسیقایی و تنظیم و صدادهی شایسته ارکستر از دگرسو، برتر نباشد در بین سه تا پنج اثر برتر این مجموعه عظیم، قطعا قرار میگیرد.
شهیدی در هر دو هیبت و هیئت (جسمیو روحی) بیتردید بلند قامت آواز ایرانی است. به هنگام جشن تاسیس خانه موسیقی و مراسم تجلیل از ایشان، به شایستگی "استاد شجریان" اذعان به مرتبت و والایی مقام هنری ایشان داشت.
نگارنده این سطور به تایید بزرگانی چون زنده یاد "استاد محمد میرنقیبی" که میگفت: "او پاکترین و مهربانترین هنرمند موسیقی است" و نیز به شهادت نظرات بزرگانی همچون "محمد اسماعیلی"، "احمد ابراهیمی"، "محمد موسوی" و... نیز مشاهدات و چکیدۀ همنشینی و هم سخنیهایم با ایشان، میخواهم به صراحت اشاره کنم که روح بلند و وارسته و انسانی او وجودش را سرشار از مهربانی، تواضع، بلندنظری کرده و از صفات ناپسند رایج به دور داشته است.
درگزارش تصویری این صفحه استاد عبدالوهاب شهیدی از زندگی و فعالیتهای هنریش میگوید. همچنین شعری را که در مکه و کنار خانه کعبه سروده با صدای او میشنوید.
*علیرضا پورامید شاعر، نویسنده و پژوهشگر موسیقی است.