در وسط شهرلندن، در فضایی سبز و بزرگ با درختان بلندی که شاخ و برگشان روي پارك چتر زدهاند، در غروب روزهاي بلند ماه رمضان امسال عدهاي جمع ميشوند. آنها در كنارنیایش و نماز جماعت در همان محل با هم افطار ميكنند. به آنجا كه رسیدم عدهاي دختر و پسر دور من حلقه زدند و با خوشرویی از من استقبال کردند. میگفتند از زماني که این پروژه راهاندازی شده هیچ خبرنگار یا مهمان فارسی زبانی نداشتهاند.
"چادر ماه رمضان" (Ramadan Tent Project) عنوان پروژهای است که از سال پيش به همت تعدادی از دانشجویان علاقهمند با هدف گردهم آوردن مسلمانان و غیرمسلمانان در ایام ماه رمضان در شهر لندن راهاندازی شده است.
مبتکر این طرح، عمر صالحا (Omar Salha)، در ابتدا تنها قصد داشت دانشجویان مسلمانی را بر سر سفره افطار جمع کند که از خانه خود دور هستند. طولی نکشید که داوطلبان دیگری به او پیوستند و سفره افطار را نه تنها برای مسلمانان، بلکه برای دیگر ادیان و ملیتها نیز گشودند.
قبل از اینکه مردم، یا به قول برگزارکنندگان مهمانان، برای صرف افطار وارد پارک شوند جلسهای کوتاه برای مشخص کردن وظایف داوطلبان برگزار میشود. تعدادی برای پهن کردن سفرهها، گذاشتن آب برروی سفره، تعدادی برای مهیا کردن محل نماز؛ پسران برای حمل جعبههای غذا و میوه و دختران برای چیدن و آماده کردن غذاها کمک میکنند.
وقتی از دور به این پروژه نگاه میکنید، تهیه و تدارک آن را بسیار سخت و دشوار میبینید اما گویی این همان هدف برگزارکنندگان است. "آنها به کاری که میکنند معتقدند و برای آن وقت و انرژی زیادی میگذارند تا در این ایام کاری متفاوت از دیگران انجام دهند. در تمام زمان طولاني كه در اين روزهاي بلند تابستان روزه هستند و احساس گرسنگی و تشنگی و خستگی میکنند، به افرادی فکر میکنند که غذایی برای خوردن ندارند. رمضان برای آنها زمانی است برای فکر کردن که چطور باید بود و چطور باید زندگی کرد".
از حدود ساعت هشت و ربع بعد از ظهر مردم شروع به آمدن میکنند. در بین جمعیتي كه حدود دویست نفر به نظر ميرسد، افرادي از هر ملیت و از هر کشوری دیده میشود؛ از بنگلادش، مصر، هند، بوسنی، پاکستان و ترکیه گرفته تا آمریکا و استرالیا. همه در کنار هم دور یک سفره جمع میشوند و در کنار هم افطار و نیایش میکنند. هر کس با فرد كنار خود سر صحبت را باز ميكند و از این طریق دوستیها آغاز میشود. این حس برايم تازگي داشت و سالها بود که صدای اذان را در فضایی چنین بزرگ و در میان انبوه نمازگزاران نشنیده بودم.
اجراي این پروژه با کوشش و حمایت دانشکده مطالعات شرقی و آفریقایی لندن ( SOAS) و با كمكهاي مالي نیکوکاران ميسر شده است. علاوه بر این مراکز و سازمانهایی مثل اتحادیه مسلمانان دنیا، (Muslim World League) و دیگر سازمانهای خیریه هزینه افطار را میپردازند. آنها غذاها را تهیه و بستهبندی میکنند و دانشجویان داوطلب غذاها را به محل میرسانند. رستورانها، مغازهها و معتقدان ديگر هم در این پروژه مشارکت میکنند و غذا و میوه و شیرینی خیرات میکنند.
يكي از برگزاركنندگان ميگويد: "رمضان ماه بخشش و خیرات است. ما میخواهیم صحنهای را بوجود بیاوریم که مردم بهترینهای رمضان را به چشم خود ببیند و این تصور برخی رسانهها را از بین ببریم که اسلام دین خشونت است و نیز این که مسلمانان با جامعههای دیگر کنار نمیآیند. امیدواریم با ماه رمضان جنبههای مثبت اسلام و جنبههای مثبت مسلمانان را نشان دهیم".
در ویدیوی این صفحه به ضیافت افطار دانشجویان در لندن سر میزنیم.
هنگامی که در حدود ساعت ۷:۳۰ بامداد پنج شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲ آیدین بزرگی از جایی در نزدیکیهای قلۀ ۸۰۴۷ متری برودپیک با تهران تماس گرفت و گفت که او و دو همراهش، پویا کیوان و مجتبی جراهی، دیگر نمیتوانند حرکت کنند و نیاز به کمک دارند، گویی که آب سردی بر چشمانتظاران آن سه کوهنورد بیباک ریخته شد.
دو روز پیش از آن، ۲۵ تیر ۱۳۹۲، تیم جوان سه نفره، با به پایان رساندن "مسیر ایران" بر رخ جنوب غربی قلۀ ۸۰۴۷ متری برودپیک، به قله رسیده بودند. هزاران نفر منتظر بودند که تیم به پایین برسد تا در شیرینی نخستین "گشایش مسیر" (صعود به یک قله از مسیری صعود نشده) که توسط ایرانیان روی یک قلۀ بلند انجام شده بود، سهیم شوند. اما، تا غروب شنبه که آخرین پیامهای آیدین با تلفن ماهوارهای به تهران رسید، و تا سه روز پس از آن (۱ مرداد) که آخرین تلاشهای جستجو به پایان رسید، حتا محل دقیق آن سه کوهنورد، شناخته یا دیده نشد و آنان برای همیشه به کوهستان پیوستند.
یادداشت زیر را عباس محمدی (فعال محیطزیست، عضو هیات مدیرۀ انجمن کوهنوردان ایران) به مناسبت سالگرد حادثۀ برودپیک و به یاد آیدین بزرگی، پویا کیوان، و مجتبی جراهی نوشته است.
عباس محمدی*
آیدین بزرگی، مسیر جدید در برودپیک - پویش اول ۱۳۸۸
کاش میشد با رنج کمتری دستاوردهای گرانسنگ را به دست آورد! کاش میشد در حاشیههای امن، بیآنکه سرمان به سنگی بخورد هم به پیروزیهای بزرگ دست یافت! کاش میشد که شور زندگی، برای همگان پیوسته میبود! و ای کاش که فروغ سرزندگیها خاموشی نمیگرفت!
اما، رسم روزگار چنین است... ، گریزی هم نیست، و شاید که لازم است چنین رنجها باشد تا در کنار آن و در نتیجهی آن، شور و عشق و مفاخره فراچنگ آید. با گامهای آهسته و با گذران عافیتجویانۀ روزگار، چه چیز جز زیست کممایه در دایرۀ هستی، و در بهترین حال، یک زندگی آسودۀ لرزان در کنار پرگار زمانه به دست میآید؟!
سه جوان کوهپیمای ما را سرزنش کردهاند که چرا عقل را کنار گذاشتند و سرنوشت خود را با احساسات گره زدند. اما، آنان عاشق بودند، دلباختهی طبیعت و ماجراجویی، عاشقانی با دل پاک بچهها...، و جهان ما سخت نیازمند شور عاشقانه و پاکدلی کودکانه است. در این جهان، عاشقترین عاشقان باید که جان دهند، چرا که بسیاری از عشقها جرماند و عاشق را به جرم خواستن میکُشند... . اما آن کس که کشته میشود، سرافکنده کشته نمیشود.**
چه کسی میتواند ادعا کند که تنها با خرد عاقبتاندیش میتوان زندگی کرد؟! اینک، ماییم و سه عاشق سربلند بر فراز کوهی سترگ؛ ماییم و پردههای مه کوهستان و دورافتادگی وهمانگیزی که از پس آن، غمآلودگی چیزهای دمدستی، و حتا خیانت خائنان به خاک – همانها که زمین خدا را آلوده میکنند، به چشم نمیآید یا قدری تحملپذیرتر میشود. چگونه میتوان بیغرقه گشتن در ابر و مه دلدادگی، در شفافیت چشمآزار زندگی روزانه، و بیپرواز پرخیال پرستوها خوشبختی را حس کرد؟! مهآلودگی عشق و احساس لازم است تا در ورای آن، ملال عقلزدگی تلطیف شود. عاشقپیشگی و چشمنوازی شقایقهای کوتاهعمر است که بر عمر طولانی و خاکستری آهستهروان کنارههای زمین رنگ زندگی میزند.
آیدین بزرگی، پویا کیوان، محمود بهادری و عباس محمدی
برای شادمانه و پُر زیستن، در مه زیستن ضرورت است. آنان که در زیر نور عقل روز اندیش به سر میبرند، آهسته آهسته رنگ میبازند و فرسوده میشوند؛ اما آنان که بر آن فراز رازآمیز، در هزارتوی سنگ در سنگ، در خلوتگاه دیو باد و عروس برف، در آوردگاه ستیغ خورشید و سوز چکادها... مستانه آرمیدهاند، سرزندهتر از شهرنشینانی که گَرتۀ ناشیانهای از زندگی را میمانند، همچنان در کار شورآفرینی هستند.
میگویند خیالپرداز بودید؛ چه خوب! خیالانگیزی شماها است که این خاکدان را پرخاطره و عطرآگین کرده و زنگار از خرد خُردبین ما پاک میکند و آن را به کاری بزرگ و زیبا برمیانگیزد. رفتن به فرمان دل دیوانه در پی رویاها، آن چیزی است که زمانۀ ما کم دارد؛ میتوان سبک و سنگین کرد، میتوان زمینهچینی کرد تا بستر رویاهامان فراهم شود، میتوان حساب و کتابی هم در رویاپردازیها دخیل کرد... اما نمیتوان فقط به اینها بسنده کرد. جانمایۀ اولیۀ دستاوردهای بزرگ و شوقبرانگیز، خیالپردازی کودکوار است که خوراک روحهای شورشگر را فراهم میسازد.
پویا، مجتبی، و آیدین، شورشیان جهان کوهنوردی ما بودند. آنان شیفتۀ تغییر و اصلاح بودند، اما شاید بیش از آن، معترض درجا زدنها و بیعدالتیها و ابتذال در این عرصه بودند. ما، رویاپردازیشان را خوش میداریم، چنان که داستانهای دیو و پری – و پیروزی خوبان- را در خردسالی دوست میداشتیم. میتوان آنان را نقد کرد که چرا چنین بیپروا به کوه زدند، اما اگر چند سال دیگر شکیبایی میکردند تا بر کولهبار تجربههاشان بیفزایند، محافظهکاری میانسالی گریبانشان را نمیگرفت... همانند کسانی که دهها سال تجربۀ کوهنوردی ایرانی، و شاهد بودن بر فعالیتهای نوجویانهی جوانان کشورهای دیگر را هنوز ناکافی برای نوآوری ایرانیان میدانند؟!
آن سه جوان، یکی از آرزوهای میلیونها ایرانی را که عاشق کوهستان و کوهپیمایی هستند و دوست دارند که نام کشورشان در میان بلندپروازان پهنههای کوهستانی باشد، برآورده ساختند. یادشان، چونان چراغی در دلمان روشن خواهد ماند و هر گاه که احساس دلتنگی کنیم، با یادآوری خندههای جوانانهشان، و اگر سعادت همراهیشان را داشتهایم، با یادآوری لحظههایی که همپایشان بودهایم، در گذرگاه خاکی این روزگار آرامشی خواهیم یافت.
*عباس محمدی از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید،لطفا برای ما بفرستید.
** با گرامیداشت یاد "نادر ابراهیمی" که جملههای ایتالیک را از او وام گرفتهام.
ممکن است گاهي در پاركها جوانهايي را دیده باشید که بر روی تسمهای که بین دو درخت محکم شده، با چشمهای بسته در حال راه رفتن هستند. آنها "اسلکلاینینگ" میکنند، که اگر آن را تحتالفظي ترجمه كنيم، به معنی "لغزیدن روی خط" است.
"اسلکلاین" (تسمهپیمایی) ورزش هیجانانگیزیست که در سالهای اخیر، عدهای از جوانان ایرانی را به خود علاقهمند کرده است. تمرکز و تعادل در اسلکلاین حرف اول را میزنند و از این جهت وجوه مشترکی با یوگا نیز دارد.
در پارک لاله تهران گروه "اسلک ویلیج" یا "دهکده اسلکلاین" به سرپرستی "حامد مهرجو" فستیوالی را برگزار کردهاند تا مردم را بیشتر با این ورزش آشنا کنند. "مسعود بابالیان" و "مجتبی آفرین" و دوستانشان بر روی "لاین" به حرکات نمایشی مشغول هستند و ورزشکارانی از اراک نیز در این فستیوال حضور دارند که به نوعی از اولینهای اسلکلاین در ایران محسوب میشوند. "محمدرضا آبایی"، که خودش سابقه سنگنوردی در کوهها و صخرههای اطراف اراک را دارد، میگوید چند سال پیش با تماشای فیلمهایی درباره اسلکلاین این ورزش را انجام داده و بعد متوجه شده است که "میشود انجامش داد."
مسعود بابالیان و برادرش هم چندسال پیش با تماشای فیلمهای سنگنوردی، اسلکلاین را کشف کرده و به انجام این حرکات علاقهمند شدهاند. پس از آن برای اولین بار در منزل و بر روی "سیم بوکسل" به تمرین حرکات پرداختهاند.
بسیاری از افرادی که برای اولین بار کسی را در حال تمرین اسلکلاین میبینند آن را با طناببازی و بندبازی اشتباه میگیرند. در بندبازی فرد بر روی طنابی که ثابت و سفت است قدم برمیدارد و به کمک یک چوب دراز که آنرا در دستهای خود نگه داشته به حفظ تعادل پرداخته و از سویی به سوی دیگر بند میرود. اما اسلکلاین بر روی یک تسمه شُل، که با توجه به زیرشاخههای متنوع این ورزش در ارتفاع کم یا زیاد بسته شده، انجام میشود و فرد باید تعادل کل بدنش را بر روی تسمه لغزان حفظ کند. بنابراین به قدرت و آمادگی بدنی بالاتري نیاز دارد.
اسلکلاین در طبیعت، نیاز به جسارت بالایی دارد چرا که معمولاً در ارتفاع بالاتر از ۲۰ متر انجام میشود. ورزشکاران میگویند که خیالمان از بابت ایمنی جمع است و فقط آنچه که شما از دور میبینید ترسناک به نظر میرسد ولی "ارتفاعپیمایی، Highlining" حتماً نیاز به آمادگی دارد و کار افراد تازهکار نیست. "آبپیمایی، Waterlining" نیز شاخهای از این ورزش است که بر روی آب انجام میشود و "تریک لاینینگ، Tricklining" به انجام حرکات نمایشی بر روی لاین اطلاق میشود. شاید بتوان گفت "پارک لاینینگ" کمخطرترین زیرمجموعه این ورزش است چرا که ارتفاع آن بسیار کم بوده و معمولاً در طبیعت و پارکها با بستن تسمه بین دو درخت انجام میشود و انجامش برای مبتدیان راحت است و امنیت دارد. در مقابل "بادپیمایی، Windlining" که در زمان وزش شدید باد انجام میشود با خطرات بیشتری روبرو است. جذابترین نوع اسلکلاین، "تیون لاینینگ، Tunelining" است که ورزشکار با نواختن یک وسیله موسیقی برروی تسمه راه میرود. در اسلکلاین شهری برای ایمنی بیشتر، در روی زمین از پد (تشک) استفاده میشود که از آسیبدیدگی ورزشکاران در صورت سقوط جلوگیری میکند.
اسلکلاین در آمریکا بیش از هرجای دیگری مورد توجه قرار گرفته است. در این راستا، "فیلیپ پتیت، Philippe Petit" در سال۱۹۷۴ برروی تسمهای بر برجهای دوقلوی مرکز تجارتی نیویورک راه رفت که باعث ساخت مستندی به نام "مردی روی سیم، Man on Wire" شد.
به گفته اعضای گروه "دهکده اسلکلاین" تعدادی از ابزارهای مربوط به این رشته ورزشی در ایران موجود نیست و به راحتی پیدا نمیشود، بنابراین آنها ناچار به سفارش ابزارها از کشورهای دیگر هستند که برايشان گران تمام میشود. همچنین استهلاک ابزارهای مورد استفاده نیز زیاد است. ورزشکاران نداشتن باشگاه و درنتیجه محدودیت ماههایی از سال که نمیتوانند به تمرین بپردازند را از دیگر مشکلات بزرگ خود میدانند. همین مشکل باعث میشود دختران مستعد و علاقهمند نیزاز تمرین در فضاهای عمومی باز بمانند.
در گزارش تصویری این صفحه با اسلکلاین در ایران آشنا میشویم و صحبتها و انگیزههای ورزشکاران را با هم گوش میکنیم. در این گزارشاز تعدادی از عکسهای حامد مهرجو، محمدرضا آبایی، کیاوش شریفی و شریف نوری استفاده شده است.
هرگاه که در شمال هاید پارک و در خیابان "اجور رودEdgware Road " لندن قدم میزنم، به یاد شبهای چراغان و مغازههای پرزرق و برق و کافههای دودآلود قاهره میافتم که تا سحرگاهان دروازههای خود را به روی مشتریان وقتکُش و شب زندهداران قلیان کش، بازمیگذاشتند. قدم زدن در این خیابان احساسات کهنهای را درمن ِ عربزده بیدار میکند که دیری است خفته بود.
اگر برای نخستین بار به این محلۀ عربنشین گذار کنی، یقیناً شگفتزده خواهی شد. در اینجا غیر عرب را به ندرت میبینی. به هر سوی که بنگری، تابلوی نوشته شده به خط درشت عربی و نامهای عربی را بر سر مغازهها و در کنار آنها خواهی دید، و بر هر فروشگاهی که قدم بگذاری، دو یا چند نفر را در حال صحبت به زبان عربی خواهی یافت. در خیابان اجور رود لندن با زنهای سیاه پوشی روبرو میشوی که حتا چشمان خود را نیز در پشت روپوش پنهان کردهاند؛ انگار در حال قدم زدن در یکی از خیابانهای شهر جدۀ عربستان سعودی باشی.
رستورانهایی که درهر دو سوی خیابان صف کشیده و در پس کوچههای آن نیز جای گرفتهاند، تقریباً همهشان، غذاهای عربی، بخصوص لبنانی، مراکشی، مصری و عراقی سرو میکنند. مغازهها و حتا داروخانهها در اینجا تولیدات کشورهای عربی را میفروشند. اگر علاقمند سوغات یا عطرهای عربی باشی، از اینجا دست خالی نخواهی رفت، و اگر شب هنگام، دروازۀ کافهها، رستورانها ومغازههای لندن به رویت بسته شد، اینجا تا پس از نیمه شب، باز خواهد بود.
براساس گفتۀ عربهایی که به اینجا میآیند و صاحبان برخی از رستورانها، اجور رود از اواخر دهۀ ۱۹۸۰ بدین سو، کم کم به محل جنب و جوش عربها تبدیل شد. خیابان اجور رود در مرکز شهر لندن موقعیت دارد و با خیابانهای مشهور و تجاری آکسفورد استریت و خیابان رجنت متصل است. از اینجا به راحتی میتوانی به میدان مشهور پیکادیلی بروی. از طرف شرق اجور رود که راه بیافتی، در پایان خیابان، پارک مشهور "هاید پارک" پیشارویت قرار دارد که در آنجا نیز عربها را خواهی دید.
شیرینیهای چرب وسوغاتهای رایگان
فرصتی یافتم، تا بار دیگر با این خیابان تجدید عهد کنم. در سر خیابان با چند مبلغ زن و مرد مسیحی که ظاهراً غربی بودند، برخوردم. انجیل و تعالیم حضرت عیسی را که به زبان عربی ترجمه شده بود، در دست داشتند و با لهجۀ شکستۀ عربی صدا میزدند: "هدایا مجانیة"، یعنی هدیههای رایگان، تا عابران عرب از آنها بگیرند. غافل از اینکه عربهایی که به اینجا میآیند، از آن تنگدستان و شاید هم آن قدر اهل مدارا نیستند که به سوغاتهای رایگان، آن هم مذهبی، چشم بدوزند.
از آنها که گذشتم، به مغازهای سرزدم که گونههای مختلفی از شیرینیهای عربی در ویترینهای شیشهای آن با نظم چیده شده بود. صاحب مغازه یک عراقی بود، و دو زن باحجاب زیر دستش کار میکردند. در نگاه اول گمان بردم که شیرینیهای این محل شاید از کشورهای عربی وارد شده باشد. اما فروشنده گفت، تولید شیرینی عربی حالا در لندن کار ساده است و تنها برخی مواد آن از کشورهای عربی وارد میشود.
شیرینیهای خوشمزه و اشتها آوری میفروختند، اما بسیار روغنی و پرچرب بود. یکی از فروشندههای زن در پاسخ به این پرسش من که بیشترمشتریانشان اهل کدام ملتها هستند، گفت که مشتریان آنها تنها عرب نیستند، افرادی از دیگر ملتها، از جمله انگلیسیها، نیز به شیرینیهای عربی علاقه دارند. اما اگر از چشمدید خود بگویم، در چند ساعتی که در خیابان اجور رود قدم زدم و با شماری از جوانان عرب صحبت کردم، دو یا سه انگلیسی بیشتر ندیدم.
سنتها و ارزشهای عربی و همگرایی با جامعۀ بریتانیا
از این مغازه که بیرون شدم، در فاصلۀ چند قدم، چندین کتابفروشی توجهم را جلب کرد. صاحب یکی از آنها یک مرد میانسال به نام فرید بود. پیش از آنکه خود را معرفی کند، از سیمایش هویدا بود که اهل مصر است. فرید، علاوه بر کتاب، مجلههای سیاسی، فرهنگی و هنری و روزنامههای مختلف عربی نیز میفروشد. تقریبا همۀ اینها را از کشورهای عربی، بخصوص مصر و لبنان وارد میکند. او، برغم اینکه سالها است با خانوادهاش در لندن زندگی میکند، هویت عربی و مصری خود را از دست نداده و به آن میبالد. همزمان، این مانع آن نشده که با جامعه بریتانیا در بیامیزد و مدغم شود؛ فرید میگوید، با بریتانیائیها سر و کار دارد و در محافل اجتماعی آنها شرکت و در مورد مسائل مختلف با آنها به تبادل نظر میپردازد. ولی به دلایل مذهبی، به محافل شرابنوشی یا رقص که بسیارغربی باشد، نمیرود.
با بیشترعربهایی که صحبت کردم، دیدگاهشان در مورد ادغام شدن در جامعۀ بریتانیا نزدیک به دیدگاه فرید بود. و این در واقع بازتاب دهندۀ آن است که دین همچنان یک بخش ناگسستنی از هویت بخش اعظم عربهای بریتانیا است که با آداب و رسوم آنها در هم آمیخته است. در میان اقلیتهای مهاجر در بریتانیا، به ندرت میتوان اقلیت دیگری را یافت که مانند عربها پایبند به سنتها و ارزشهای خود باشند. یک گذار کوتاه در خیابان اجور رود و صحبت با مغازهداران و عابران عرب آن، شاید این واقعیت را روشنتر کند.
شمار دیگری را هم دیدم که در کنار مذهب، مانع دیگر ادغام شدن در جامعۀ بریتانیا را، نژادی میدانستند. مصطفی، دانشجوی دکترا در مدرسۀ مطالعات شرقی و آفریقائی دانشگاه لندن که در روزهای پایان هفته با نامزد خود به اینجا میآید، میگوید، او در آغاز که وارد دانشگاه شد، فکر میکرد میان وی و همکلاسیهایش فرقی وجود ندارد و آنها او را یکی از میان خود میپندارند. اما با گذشت زمان و شناخت بیشتر از مردم انگلیس نظرش تغییر کرد. مصطفی معتقد است که برخلاف برخی دیگر کشورهای غربی که نژادپرستی در آنها آشکار است، در بریتانیا نوعی از نژادپرستی پنهان وجود دارد.
در این میان اما، حساب عدهای از عربهای بریتانیا، بخصوص لبنانیها که در میان عربها، بیشتر از دیگران به لیبرال بودن شهرت دارند، شاید جدا باشد. جوانا، یک دختر جوان لبنانی است که در نحوۀ رفتار و کردار و طرز پوشش، باغربیها تفاوت زیادی ندارد. او اهمیت زیادی به نقش مذهب یا سنتهای اجتماعی عربی در زندگیاش قائل نیست. جوانا مشروب مینوشد و با پسران غربی به دیسکوتک میرود و دیدگاههای غربی دارد.
جزماندیشان در شهر کثرتگرا
شامگاه که اجور رود را ترک میکردم، با چند جوان از پیروان گروه افراطی "حزب التحریر" برخوردم. میزی را در کنار خیابان قرارداده و کتابهای مذهبی عربی را روی آن چیده بودند. در جلو میز پرچم سیاهی را آویخته بودند که بر آن کلمۀ شهادت نوشته شده بود. آنها به هر عرب یا غیرعربی که به کتابهاشان نگاه میکرد، وارد صحبت میشدند. همه ریش داشتند، درست مانند جوانهای اسلامگرایی که در مصر میدیدم، اما اینها را تندروتر یافتم.
کتابی را به من هدیه داده و مرا دعوت کردند که به گروه آنها بپیوندم و در پیاده کردن نظام "خلافت اسلامی" در جهان همکاری کنم. در جریان گفتگو، من از چند دانشمند معتبر مذهبی که با ایجاد چنین نظامی در جهان معاصر مخالفند، سخن نقل کردم. "تحریریها" نه تنها آرای این دانشمندان را مردود دانستند، بلکه خود آنها را نیز بد گفتند. هیچ نظام حاکم در جهان را، که بریتانیا نیز از آن میان است، نمیپذیرفتند.
خالد، یک مرد سالمند سعودی که در کنارم ایستاده بود و به گفتگوی ما گوش میداد، به آنها گفت: "من در عجبم؛ شما دولت بریتانیا را محکوم میکنید و آن را یک نظام شریر و فاسد میپندارید. در حالی که همین نظام، به شما پناهندگی داده و اجازه میدهد که در این کشور فکر و اندیشۀ خود را تبلیغ کنید. تنگنظری شما و بردباری بریتانیاییها را که می بینم، واقعاً حیرتزده میشوم!"
در گزارش مصور این صفحه از خیابان اجور رود لندن بازدید میکنیم.
ابرکوه که در طول تاریخ با نامهایی چون برقوه، ابرقویه، ابرقوه، ورکوه، برکوه و ابرقو خوانده شده، از کهنترین شهرهای ایران است اما بیش از آنکه به صفت افسانه کیکاووس و سیاوش شناخته شود، شهره به وجود سرو تنومند چهارهزار سالهای است که بیتردید در شمار کهنسالترین موجودات زنده جهان جای میگیرد.
این شهر کوچک و کویری، یکی از خشکترین شهرهای ایران و شاید محرومترین شهر در استان یزد است؛ زیرا کم آبی، مردمانش را به سختی و تنگدستی انداخته و موجب مهاجرت بسیاری از اهالی به شهرهای دیگر شده است. اما آنچه در کتابهای تاریخ و جغرافی در وصف ابرکوه گفته شده و آثاری که از زمانهای دور در گوشه و کنار آن برجای مانده، نشان میدهد که در سدههای پیشین حال و روزی به مراتب بهتر داشته است.
برای نمونه، نویسنده فارسنامه ابنبلخی، در اوایل سده ششم هجری ابرقو را شهری معرفی میکند که "آب آن، هم آب روان باشد و هم آب کاریز، و غله بوم است و میوه بسیار باشد و جایی خوش است... و جامع و منبر دارد." و در تاریخ سرزمین ما، این جامع و منبر داشتن، یکی از ویژگیهای شهرهای بزرگ و پرجمعیت بوده است و امروزه نیز شکوه و بزرگی مسجد جامع ابرکوه بهترین گواه بر درستی این قبیل روایات تاریخی است.
در واقع، رونق این شهر که میان یزد و شیراز قرار گرفته، بیش از همه مدیون قرار گرفتن در مسیر جاده ابریشم بود و چون در دورههای بعد، این جاده کارکرد خود را از دست داد، از رونق ابرکوه کاسته شد. البته در دهههای اخیر پایین رفتن سطح آبهای زیرزمینی و کم آبی نیز در افول هرچه بیشتر این شهر نقش داشته است.
اکنون شاید بتوان بزرگترین ثروت ابرکوه را آثار باقی مانده از گذشته دانست؛ یعنی هم سرو چهارهزار ساله و هم آثاری مانند مسجد جامع، گنبد عالی، سر در نظامالملک، رباط قلعه، گنبد سیدون و چند خانه زیبا و مجلل از دوره قاجار.
این آثار آنقدر جاذبه دارند که برخی مسافران یزد و شیراز یا کسانی را که بین این دو شهر سفر میکنند، به ابرکوه بکشاند اما مشکل اینجاست که اسباب پذیرایی از مسافران فراهم نیست و چند سال پیش تنها مهمانسرای شهر تعطیل شده است. در نتیجه اکثر گردشگران به یک بازدید چند ساعته از ابرکوه بسنده میکنند و تعداد کمتری نیز در حاشیه یگانه پارک این شهر چادر میزنند. در هر صورت، بهره چندانی از حضور آنان نصیب مردم شهر نمیشود. از این گذشته، درب برخی آثار تاریخی – از جمله مسجد جامع – به روی گردشگران بسته است؛ زیرا تعداد کارمندان اداره میراث فرهنگی به اندازهای نیست که برای یکایک آثار نگهبان و راهنما بگمارند.
آنچه در ویدئوی این صفحه آمده است، حاصل گشت و گذاری دو روزه در ابرکوه در نوروز ۱۳۹۳ است. شرح تاریخ ابرکوه و آثار کهن آن را از کتاب یادگارهای یزد، نوشته شادروان ایرج افشار یزدی گرفتهایم.(۱) او در فصل مربوط به ابرکوه نوشته که سه بار این شهر را دیده که دو بارش را با منوچهر ستوده - پژوهشگر بزرگ جغرافیای تاریخی ایران- همراه بوده است. نکته جالب و امیدبخش این که عکسهای گرفته شده توسط ایرج افشار و مقایسه آن با وضع کنونی ابرکوه نشان میدهد که آثار تاریخی این شهر در دهه ۱۳۴۰ اکثرا رو به ویرانی بودهاند اما امروزه اغلبشان مرمت شدهاند یا در دست مرمت هستند و به هرحال، وضع بهتری نسبت به گذشته دارند. همچنین، جز یک اثر که پیش از انقلاب توسط فرماندار وقت تخریب شده، هیچ اثر شاخص دیگری در این مدت از میان نرفته است.
پینوشت:
۱. مشخصات این کتاب چنین است: افشار یزدی، ایرج: یادگارهای یزد، معرفی ابنیه تاریخی و آثار باستانی، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، تهران ۱۳۷۴؛ این کتاب در سه جلد منتشر شده و بخش ابرکوه در جلد نخست آن قرار دارد.
جشن "نوروز صیاد" جزیرۀ قشم از جملۀ مراسم زیبا و بجامانده از دوران گذشتۀ این دیار است که در تابستان هر سال و پس از اولین دوره از صید و صیادی، در یکی از سواحل زیبای بزرگترین جزیرۀ خلیج فارس، برگزار میشود.
صیادان حاشیهنشین خلیج فارس صید را در آن روز تعطیل می کنند. یعنی در روز "نوروز صیاد" ماهیگیران به جای این که به قصد صید به دریا بروند، به قصد آبتنی و تفریح به دریا میروند.
روستای "صلخ" در جزیرۀ قشم از معدود مکانهایی است که در آن آیینهای خاص "نوروز صیاد" به صورت کامل اجرا میشود. این روستا در صد کیلومتری جنوب قشم قرار دارد.
در این مراسم تعدادی مرد لباس سفید به تن دهل میزنند و یک گروه سرودخوان آوازهای شادی میخوانند و با ریتم نوازندگان دهل پیش و عقب میروند. در ادامۀ این مراسم دو مرد سیاهپوش که با برگهای نخل صورت خود را پوشاندهاند، به مردم حملهور میشوند. اینها نمادی از غارتگران هستند که "شوشی" نامیده میشوند و به اعتقاد صلخی ها از پشت کوه آمدهاند.
شتری چوبی با ساربان و مرغ دریایی، دیگر نقشهای این نمایش سنتیاند. این مراسم تا غروب نوروز صیاد ادامه دارد.
مردم این روستا باور دارند که در روز "نوروز صیاد" ماهیان زاد و ولد میکنند و دریا پربرکت میشود. به همین دلیل، در این روز هیچ تور و قلابی به دریا انداخته نمیشود.
بانوان روستای صلخ با پخت شیرینىهاى خرمایى محلى با نام رنگینک از میهمانان پذیرایى میکنند و در آن روز با انواع آبزیان غذا نمیپزند. علاوه بر این، آنها با الهام از هنرهاى محلى و استفاده از حنا به دستان خود را پرنقش و نگار میکنند.
اهالی این روستا نانهای محلی خاصی میخورند که در آن از ماهی پودر شده استفاده میکنند و روی آن را گِلَک میمالند. گِلَک را با خاک جزیرۀ هرمز درست میکنند و مردم بر این باورند که مالیدن گِلَک بر پیشانی حیوانات آنها را از بیماری حفظ میکند و مالیدن آن بر درختهای نخل بار آنها را زیادتر میکند. مردم روستا همچنین گِلَکمالی بر سردر خانهها را عاملی برای دریافت روزی حلال و برکت میدانند.
حکایت فصلها برای صیادان حکایت دیگریاست. نوروز صیادان آخر تیرماه است و فصلها با تغییرات دریا تغییر میکنند. اول سال صیادی، اول امرداد است. فصلهای سال صیادی عبارتند از: گرما، شهریماه، زمستان و جوزا. اولین فصل سال دریایی، گرما، ۶۵ روز طول میکشد و بقیۀ فصل ها هرکدام ۱۰۰ روز. فصل دوم شهریماه است که تا نیمههای پاییز ادامه دارد و فصل سوم زمستان است که تا هفتۀ سوم فروردین طول میکشد و جوزا، فصل آخر، تا آخرین روز تیرماه ادامه دارد. نوروز صیاد درست در پایان جوزا که فصل آخر است، میآید. و ساحلنشینان سالهاست که از روی این گاهشماری برنامههای زندگی خود را تنظیم میکنند.
در گزارش تصویری این صفحه "محمد احمدی صلخی"، مدیر عامل شرکت تعاونی صیادان صلخ، مراسم نوروز صیاد را شرح میدهد.
بُسحاق اطعمه، شاعر شیرازی قرن نهم هجری این بیت را در وصف خربزه خوارزمی سروده که شاید همان خربزه ای است که با نامهای بلخی و شخده و خاقانی و مشهدی هم خوانده شده است.
در زبان فارسی تعابیر، ضربالمثلها و کنایهها و ترکیبها و اصطلاحات خاصی در باره خربزه جود دارد، مانند: "خربزه زیر پای کسی گذاشتن"، "خربزه خوردن و پای لرز آن نشستن"، "فکر نان کن که خربزه آب است"، "درخت گردکان با این بزرگی/ درخت خربزه الله اکبر" و ترکیب "خربزه و عسل"، که همه حکایت از طرف توجه بودن این میوۀ پرآب ِ شیرین دارد. شعرهایی مانند "شاه انگور است و سلطان خربزه" که گویا ساختۀ مردم عوام باشد و بیت بسحاق اطعمه نشان از تاثیر خربزه در فرهنگ دارد.
این که این میوۀ خوشبو و بزرگ را "خربزه" نامیدهاند به این دلیل است که ترکیبی است از "خر" به معنای "بزرگ" و "بز" به معنای "میوۀ خوشبو".
خربزه، محصول سرزمینهای آفتابی است. از همین رو مردم ایران و افغانستان و تاجیکستان همواره به خربزههای خود میبالیدهاند و تصورشان این بوده است که در ربع عالم مسکون، هیچ سرزمینی، خربزههای آبدار آنان را بر نمیآورد. اما خربزه در کشورهای دیگر از چین گرفته تا جنوب اروپا کاشته می شود. از یک میلیون و سیصدهزار هکتار اراضی زیر کشت خربزه در جهان، حدود ۵۴ درصد آن متعلق به کشور چین است. طبعاً بیشترین تولید را هم همان کشور دارد. سهم ایران حدود ۸۰هزار هکتار است که بیشتر در خراسان واقع است (۵۷ درصد). سهم افغانستان حدود سی و پنج هزار هکتار است و از آمار تاجیکستان خبر نداریم. با وجود این، به طور کلی میتوان گفت که خراسان بزرگ، از هر ناحیۀ دیگری در شرق بیشتر خربزه تولید میکند.
در ایران، دو ناحیه به داشتن خربزههای خوب معروفند و سطح زیر کشت در آنها بیشتر از جای دیگر است: خراسان و گرمسار. خربزۀ "ایوان کی" که بسیار مشهور است، از روستایی به همین نام در گرمسار میآید. البته پس از انقلاب، ایوان کی به شهر بزرگی بدل شده و تنها خربزۀ مشهد با آن برابری میکند.
این گیاه روندۀ بر خاک تنیده، صد جور میوه بیشتر بار میآورد. انواعی که ما در شهرها مصرف میکنیم، نوع جانسخت آن است که پوست نسبتاً ضخیم دارند و میتوانند در فاصلههای دراز با کامیونها انباشته از خراسان تا نقاط دیگر حمل شوند و کمتر آسیب ببینند. در خراسان انواعی از خربزههای شیرین و لطیف وجود دارد که فقط در مشهد و اطراف آن مصرف میشود و به نقاط دیگر نمیرسد.
در شمال افغانستان نیز یک نوع خربزۀ پوستنازک هست که "گل نی" مینامند. این خربزه پوست چندان لطیفی دارد که نمیتوان آن را به جاهای دیگر حمل کرد. چون نمیتوان این نوع خربزه را در کامیون و وانت روی هم قرار داد. حتا باید با فاصله از هم قرار بگیرند تا در مسیر راه، تکان خوردنهای کامیون سبب ساییدگی پوست آن نشود. بدین جهت تنها مصرف محلی دارد.
شمال افغانستان کشتزار خربزه است و مردم سرزمینهای شمالی عقیده دارند که خربزه از آنجا به نقاط دیگر رفتهاست. با وجود این، خاستگاه خربزه روشن نیست. به ویژه آنکه نوع وحشی آن هم یافت نشدهاست. در افغانستان با اینکه خربزه در قندهار و جلالآباد و هرات میروید، اما مقدار خربزهای که از قسمتهای شمالی وارد بازارهای میوه میشود، بسیار بیشتر است؛ از این رو شمال افغانستان را سرزمین خربزه میگویند.
اما در میان خربزههای افغانستان، نوع خالدار قندهاری، شیرینتر و معروفتر است و زرمتی، لرخوی، چتری و ارکنی از مشهورترین انواع آن در افغانستان به شمار میآید؛ تفاوت در انواع، ناشی از طرح روی پوست، رنگ درونی و بیرونی، میزان شیرینی و زمان برداشت آن است. زودتر از همه خربزۀ گرمه، سبزه و زرده و قندوز و خالدار قندهاری به بازارهای میوه میرسد. در تاجیکستان نوع قندک و هندلک و امیری معروف است.
در گذشته که امکان حمل و نقل ناچیز بود، محصولاتی مانند خربزه تنها می توانست به بازارهای نزدیک برده شود. به همین جهت میزان کشت اینگونه محصولات محدود و خشک کردن آنها مرسوم بود. هنوز هم بر سیاق گذشته، مقداری از میوههای خشک را در بازارهای ایران و افغانستان میتوان یافت. در شمال افغانستان که مقدار محصول زیاد بود، مقداری از خربزه را خشک میکردند و در فصل زمستان، خربزۀ خشک را گاه با برنج طبخ میکردند و میکنند.
در تاجیکستان نیز از خربزه همچون طعام استفاده میکنند و چون خربزه به نسبت هندوانه (یا به اصطلاح مرسوم در آسیایمیانه "تربـُز") کمآبتر و نگهداری آن آسانتر است، تا زمان نوروز نیز در خانههای منطقه یافت میشد. در روزگار ما البته با پیشرفت کشاورزی تمام معادلات به هم ریخته و همۀ میوه را در تمام فصول میتوان یافت. علاوه بر این، کشت خربزه زیر پلاستیک هم باب شده، چنانکه امسال ۱۵۰۰هکتار در گرمسار زیر کشت پلاستیک رفته است. با وجود این یادآوری باید کرد که در زمان ما، برعکس گذشته که از خربزه به جای طعام – بخصوص هنگام پیکنیک در طبیعت - استفاده میشد، حالا بیشتر و به ویژه در هتلها به صورت دسر از آن استفاده میشود.
همچنین در روزگار ما که ناوگان حمل و نقل گسترش یافته و صادرات محصولاتی مانند خربزه امکانپذیر شده است، خربزههای خراسان به بازار جهانی راه یافتهاند. خربزههای ایران به آسانی وارد بازارهای منطقه میشوند و خربزههای افغانستان به غیر از بازارهای منطقه به آلمان نیز راه یافتهاند.
در گزارش مصور این صفحه همراه با پرویز امینف در دوشنبه، علی فاضلی در مشهد و زهرا سادات در کابل به رستههای خربزۀ بازارهای هر سه شهر سر میزنیم.
ظهر تابستان است و گرما بیداد میکند. جاده آسفالت همچون ماری سیاه در بیابان، چنبره زده است و فقط سراب است که نصیب چشم مسافران این جاده میشود؛ جادهای که در بوشهر به جادۀ ساحلی مشهور است. فقط هر چند کیلومتر یک بار از کنار یک آبادی میگذرم. چند خانه که با بیسلیقگی در کنار هم بنا نهاده شدهاند و حیاطهایی بزرگ با نخلهایی لاغر که حکایت از سالهای بیآبی دارند.
از کنار روستایی میگذرم که روی تابلوی کنار جادهاش نوشته است: "روستای مـِلسوخته". کمیآنطرفتر از روستا پیرمردی کنار چند بز نحیف که پوزه بر زمین خشک میکشند، ایستاده است و چوپانی میکند. چهرهاش آفتابسوخته است، اما مهربان. از ماشین که پیاده میشوم به استقبالم میآید. به بهانۀ آب سر صحبت را باز میکنم. بطری آبش داغ شده است و مرا ساده و صمیمی به خانهاش مهمان میکند.
سه اتاق جدا از هم و هر کدام در گوشهای از حیاط، آغل وسط آن، یک چاه که چند سالی است خشکیده، تمام داراییشان است. استقبالشان گرم است. انگار از تنهایی به تنگ آمدهاند و دنبال یک همصحبت میگردند. برایم چای میآورند. مرد خانه اسمش غلام است و همسرش را شهربانو صدا میزند. شهربانو چهرهاش هنوز کمی جوان مانده است، اما چینهای صورتش نمیتواند روزهای سخت و گرم طاقتفرسای این آبادی را پنهان دارد. خنده از لبانشان محو نمیشود. خانه کاهگلی است و سقفش از چوب درخت نخل است. لباسهای بدون روپوش آویزانشده. ظرفهای بدون طاقچه. در آن خانه هیچ چیز پرای پنهان کردن نیست. درست مثل دلشان.
قبلاً اینجا روستایی با چندین خانوار بوده است. اما به مرور زمان یا با مرگ صاحبانشان یا با مهاجرت، خالی از سکنه شده است و الاًن تنها ساکنان این روستا غلام و برادرش هستند. آب آشامیدنی هر هفته را با تانکر برایشان میآورند و برای حیواناتشان هم از آب انبار استفاده میکنند. غلام هر چند روز یک بار به شهر میرود، مایحتاجشان را خرید میکند؛ در روستایشان مغازهای وجود ندارد. اما شهربانو از این وضع گلایه دارد و میگوید: "اگر ما هم توی دیر(نزدیکترین شهر به روستایشان) بودیم، الاًن وضع بهتری داشتیم. الان تنها خودمون هستیم، اما اون سالهای اول جوانیمان با چندتا بچۀ کوچیک. نه آب بود نه برق. گریه میکردن. پشه بود. گرما تا صبح نمیگذاشت بخوابیم. بدبختی و خارکوری زندگی میگذراندیم." غلام حرف شهربانو را ناتمام میگذارد و میگوید: "پول نداشتم. کار هم جز باغبانی چیزی بلد نبودم. ما نسلهای قبلمون هم اینجا بودن. جایی نداشتیم که بریم." انگار این بحث برایشان تازگی ندارد. اما غلام هنوز میخندد و نگاهش حیران است.
غلام با شهربانو دخترعمو و پسرعمو هستند. اما شهربانو در روستای بغلی که اسمش "گز سوخته" است زندگی میکرده است. نمیدانم چرا کلمۀ "سوخته" نمیخواهد از زندگی اینها رخت بربندد.
شهربانو پیش از ازدواج غلام را ندیده بوده. جریان ازدواجشان را میپرسم. تا کلمه "عشق" بر زبان میآورم، جفتشان قاهقاه میخندند. کاش از سر بیگانگیشان با این کلمه نباشد. غلام خندهاش تمام نشده است که میگوید: "خبر داشتم عَموم دختری داره اسمش شهربانو است. رفتیم خواستگاری با مرحوم پدرم..." شهربانو حرفش را قطع میکند و با خنده میگوید: "اون روز که اومدن خونۀ ما، من از در پشتی فرار کردم. اون زمان عیب بود کسی قبل از ازدواج مرد رو ببینه". غلام ادامه میدهد که "بعد یک سالی عقد بودیم. بعدش هم عروسی کردیم. تا الاًنم ازش راضی هستم". حرفهای غلام در خندههای پی در پی شهربانو محو میشود. شادند.
حرف آرزوها میشود؛ حرف خواستههای انجامنشدهشان. نمیدانم چرا، چرا سقف آرزوهایشان اینقدر کوتاه است که از محدودۀ روستایشان بیرون نمیرود. شهربانو و غلام نمیتوانند تصور کنند که میتوان در شمال زندگی کرد. فکر گلهشان بودند. آرزوهایشان آنقدر سیال نبود که تصور کنند هم خودشان هم گلهشان در یک سرزمین سرسبز زندگی کنند.
شهربانو مریض است، اما غلام بیاعتنا به آن همه شرجی روزهایش را بدون آب و غذا در آن بیابان دنبال گله سر میکند. چند وقت پیش هم غلام حالش بد شده بود و فاصلهشان تا اولین درمانگاه ۳۰ کیلومتر بوده و چندین ساعت معطل ماشین بودهاند تا از آن جاده عبور کند، تا او را به درمانگاه برساند.
هوا گرم است و پنکۀ سقفی هرچه جان میکند، حریف آن شرجی نمیشود. نگاهشان معذب است که وسایل پذیرایی ندارند. عزم رفتن میکنم. همینطور که از روستا فاصله میگیرم، یاد نوشتهای از "مصطفی مستور" میافتم که شاید روزی فرزندان غلام و شهربانو هم بنویسند:
"پدرم مُرد، اما لب به پیتزا نزد و هرگز نفهمید "لابستر" و "رُستبیف" چیست. لب به سیگار نزد. پدرم هفتاد سال عمر کرد و رستوران را ندید که گارسونها چهطور باقی غذا را در سطل زباله خالی میکنند. پدرم مُرد، اما هیچ وقت دسر غذایش کافه گلاسه و کرمکارامل نبود. دو دانه خرما بود. پدرم در "مِلسوخته" به دنیا آمد؛ در "مِلسوخته" از دنیا رفت. اما هرگز چرا خواب قرمز ندید. مُرد، اما چشمش به پرده سینما نیفتاد. ویدئوش را ندید. تا باران ببارد، پدرم چشمش به آسمان بود. بعد که میبارید، دائم خیره به زمین بود تا سبزهها سر برآورند. پدرم صبحها همیشه با صدای خروس بیدار میشد و ظهرها با صدای رادیوی کوچکش وسط بیابان نماز میخواند. مادرم مُرد، بدون این که بداند رُژ لب چیست یا چرا به مژهها ریمل میکشند. سالها عمر کرد، اما نمیدانست اَسِتون به چه دردی میخورد؛ مانیکور و میزامپلی چیست؛ کورتاژ یعنی چه."
سیما بینا را بانوی ترانههای محلی ایران نامیدهاند. صدای دلنشین و پر از احساس او در گوش و در دل چندین نسل از ایرانیان نشسته است.
از نه سالگی با برنامۀ کودک رادیو، خوانندگی را آغاز کرد. از پانزدهسالگی با برنامۀ گلهای رادیو ایران و پس از آن برنامۀ گلهای صحرایی همکاری داشت.
از آغاز خوانندگیاش پژوهش و بازخوانی ترانههای مردمی و فولکلوریک را، در گوشه و کنار کشور، در صدر کار موسیقایی خود قرار داد، فعالیتی که تا امروز ادامه دارد. او سالهاست آواها و کلمات زبانها و لهجههای مختلف رایج در ایران را میآموزد، تا بتواند ترانههای محلی را با تنظیمی نو بازخوانی کند.
در دهههای اخیر که کنسرتهایش به خارج از ایران منتقل شده، نوازندگانش را طوری انتخاب میکند که از جنس موسیقی همان منطقه باشند؛ نوازندگانی که گاه از شهر و روستاهای دور و نزدیک مییابد. سیما بینا نامی شناختهشده در موسیقی محلی ایران است، اما موسیقی تنها هنر ماندگار او نیست.
او در رشتۀ نقاشی و طراحی تحصیل کرده و از دانشکدۀ هنرهای زیبا فارغ التحصیل شده است. نقاشیهای او چندین بار در نمایشگاههای مختلف در معرض دید عموم قرار گرفته و به صورت مجموعههای کارت پستالی در ایران منتشر و آذینبخش لوحهای فشرده و کتابها شده است. اما نفیسترین کار سیما بینا مجموعهای از لالاییهای مادران ایرانی است که از گوشه و کنار کشور به تنهایی جمعآوری و بازخوانی کرده است.
کتاب "لالاییهای ایران" حاصل رنج سفرهای سیسالۀ سیما بینا به شهرها وروستاهای مختلف و ملاقات با مادران پیر و جوان ایرانی است. او درحین سفرهایش برای جمعآوری ترانههای محلی ایران، متوجه اهمیت موسیقایی لالاییها میشود، به طوری که همۀ هم و غم خود را معطوف به گردآوری آنها میکند:
"در طول بیش از سی سال، که روستا به روستا و شهر به شهر در جستجو و جمعآوری نواهای موسیقی محلی ایرانی بودهام، پی در پی با آوازهای لالایی - این آواز بیپیرایۀ مادران - آشنا شدهام. شماری از آنها را که ملودی پیچیدهتری داشتند، در میان آهنگهای محلی اجرا و ضبط کردم. پس از چندی متوجه شدم این آوازها خود گنجینۀ فرهنگی بینظیری هستند که اگر حفظ نشوند، کودکان آیندۀ ایران نشانی از آنها نخواهند یافت".
او در ادامه میگوید: "چیزی که به تدریج موجب شگفتیام شده بود، تنوع و کثرت لالاییهای ایرانی بود. در نخستین قدمها دریافتم که این گنجینهها را باید از درون زمانهای گذشته بیرون آورم و بیشتر پای آوای مادربزرگها بنشینم".
بر همین مبنا او اشعار لالاییها از تهران تا تنکابن، از شیراز تا شیروان، از گیلان تا گیلان غرب، کردستان، لرستان، بلوچستان و غیره را جمعآوری و اجرا میکند.
کتاب لالاییهای ایرانی همراه با چهار لوح فشرده، که معرفیکننده چهل لالایی برگزیده از مناطق مختلف ایران است و همچنین جزوهای جداگانه از نتهای لالاییها، به دو زبان فارسی و انگلیسی جهت استفادۀ پژوهشگران است. نقاشیهایی که مؤلف طی دههها با الهام ازموضوع مادر و کودک آفریده نیز آذینبخش این مجموعه است.
در گزارش مصور این صفحه، بانوی ترانههای محلی ایران از انگیزه و یافتههای خود در راه این پژوهش سخن میگوید. در اين گزارش عکسهای عکاسان مسعود مستوفی، محمد کوچکپور کپورچالی و محمد حسین شبیری به کار رفتهاند.
پسعجیبنیستکهبسیاریکسانحتانامداریوشبوربور (Dariush Borbor) رابهعنوانفردیتأثیرگذاردرمعماریوشهرسازیمعاصرنشنیدهباشند. برایایندستهافراد،سرراستتریننشانیبازاررضایمشهداست؛بازاری که در سال۱۳۵۴ توسط داریوش بوربور طراحی شد و در سال ۱۳۵۵ به بهرهبرداری رسید وخیلیزودبهعنوانمعروفترینومحبوبترینبازارمشهد،بینزایرانامامرضاجابازکرد. اینبازاردرپیاجرایطرحساماندهیوبازسازیبافتپیرامونحرمکه "یکطرحبزرگدراِشِلبینالمللی" بود،ساختهشد؛اماهیچگاهبهسرانجامنرسید. چراکهپسازانقلابتماممحدودهطرحبهمجموعهآستانقدسرضویملحقشدوبرجایآنچندینصحنبزرگوکوچکساختند. نهایتامشهدماندوهمانمشکلاتهمیشگیپیرامونحرم - شلوغیوآلودگیونابسامانی. بهگفتهبوربورطرحپیرامونحرمامامرضاتلفیقیبودازمعماریاسلامیایرانومعماریجدید.