در بندر بوشهر، جایی هست به نام "قبرجنرال". اینجا گور یکی از ژنرالهای انگلیسی است که در سال ۱۸۵۷ میلادی و در جریان یورش ارتش بریتانیا به جنوب ایران کشته شد. سالها بعد این محل به عنوان شاهد یک رویداد تاریخی در فهرست آثار ملی ایران ثبت شد.
صدها کیلومتر آنسوتر، در جایی از گورستان ارامنه تبریز، مزار جوان ۲۵ سالهای قرار دارد که دست سرنوشت او را ۱۱۵ سال پیش از آمریکا به تبریز کشاند. میخواست معلم مدرسه آمریکایی مموریال شود اما وقتی رسید، جنگی بزرگ میان مشروطه خواهان و مستبدان درگرفته بود. تاب نیاورد که بیطرف بماند. معلمی را واگذاشت و لباس رزم پوشید تا در راه آرمان تبریزیان جان خویش را فدا کند.
شاید آن ژنرال انگلیسی و این معلم آمریکایی، هر دو در واپسین لحظات زندگی آرزو کرده باشند کهای کاش در سرزمین خود بدرود حیات میگفتند و در خاک اجدادی آرام میگرفتند اما سرنوشت، چیز دیگری را برایشان رقم زد. هم برای آنان و هم برای صدها و شاید هزاران مثل آنان که در خاک ایران دفن شدهاند.
در این میان تنها دو نفر هستند که آرمیدن در خاک ایران را به میل خویش برگزیدهاند. نخستینشان "پروفسور آرتور آپهام پوپ"، باستانشناس و معمار بزرگ آمریکایی است. او که عمری را به پژوهش درباره فرهنگ و هنر ایران گذراند، در واپسین سالهای عمر در ایران ماندگار شد تا پس از مرگ در اصفهان به خاک سپرده شود؛ همان شهری که میگفت: "عشق من است".
این یک انتخاب شخصی نبود بلکه آخرین پیامی بود که پوپ به ایرانیان میداد: "من با انتخاب آخرین منزل در اصفهان، میخواهم به مردم ایران نشان دهم که اندیشمندان بزرگ و هنرمندان و سخنوران و دانشمندان آنها، چنان خصائلی دارند که ستایش عمیق متفکران دیگرکشورها را برانگیخته است. ایشان میخواهند که ابراز اخلاصشان [به فرهنگ ایران] تنها زبانی نباشد و ثابت کنند که اگر کسی در ایران به خاک سپرده شده، به این علت نیست که تصادفا در آنجا جهان را بهدرود گفته بلکه در اثر اعتقاد راسخ به مقدسبودن آن سرزمین است. برای کسانی که به مقام معنوی ایران پیبردهاند، مزیت و افتخاری است که ایران را آخرین منزل خود قرار دادهاند".
بدین ترتیب، پوپ با موافقت و مساعدت دولت ایران در اصفهان و کنار زایندهرود به خاک سپرده شد. سالها گذشت و باز یک آمریکایی دیگر خواسته مشابهی را مطرح کرد. او کسی نبود جز "ریچارد نلسون فرای"، ایرانشناس برجسته و از شاگردان و نزدیکان پوپ. فرای هم دوست داشت که در اصفهان دفن شود، چون سالها بود که خود را یک ایرانی میپنداشت و میخواست که این مدعا را به همگان ثابت کند.
اما زمانه با او یار نبود. گرچه خواستهاش در ابتدا از سوی دولت ایران پذیرفته شد اما وقتی درگذشت، اوضاع به گونهای دیگر رقم خورد و سرانجام خبر رسید که پیکرش را در آمریکا سوزاندهاند. این اقدام شاید، نشانی باشد از ناامیدی خانواده فرای برای انتقال پیکر او به ایران؛ شاید هم تمهیدی برای آنکه اگر اوضاع کمی آرام گرفت، بتوان خاکستر فرای را به اصفهان آورد و کنار مزار پوپ به خاک سپرد.
گزارش ویدئویی این صفحه، نگاهی دارد به ماجرای وصیت ریچارد فرای و ماجراهایی که این وصیت در ایران رقم زد. برخی عکسهای این گزارش از سوی آقایان داریوش بوربور، افشین زند و نیز شهرداری اصفهان در اختیار قرار گرفتهاند که نگارنده مراتب سپاس خود را از آنان و همچنین خانم جین لویسون ابراز میدارد.
چه اهل فوتبال باشید، چه نباشید، چه آن را دوست داشته باشید و چه از آن بگریزید، تب و تاب فوتبال در این روزهای جام جهانی با شماست؛ در ورزشگاه، در خانه، در محل کار، در کوچه و خیابان، در وطن و خارج از وطن.
حالا اگر در انگلیس و بخصوص در شهری مثل لندن زندگی کنید، که فوتبال و هوادار فوتبال بودن جزو "آداب و سنن" مردم شده و دهههاست در آن ریشه دارد، این حال و هوا و تب و تاب دو چندان میشود. لندنیها همیشه عطش فوتبال دارند. پای فوتبال که به میان میآید، اگر نگوییم غیرتی، حداقل متعصب میشوند. آنها از هزینه کردن برای فوتبال ترسی ندارند و برای هر مسابقه کوچک و بزرگ شرط بندی میکنند.
در کنار اینها، مسابقات جام جهانی یک حس همبستگی هم بین طرفداران تیمها، که اکثرا طرفدار تیم ملیشان هستند، ایجاد میکند. این حس همبستگی بهانه خوبی است که مردم در گوشه و کنار شهر از میدانهای بزرگ گرفته تا کافهها و بارها جمع شوند و با شور و هیجان مسابقه تیم محبوبشان را تماشا و تشویق کنند. در ایام بازیها، در لندنی که "هزار و یک ملت" زندگی میکنند، پرچمهای آویزان بر سر در خانهها، آنتن ماشینها، رنگ لباس و آرایش سر و صورت و مو همه معرفی کننده تیم محبوب است. روز مسابقه، فوتبالدوستان تمام هَم خود را بکار میگیرند تا به دیگران بنمایند که طرفدار کدام کشور هستند و با اعتماد به نفس پیروزی تیمشان را به رخ بکشند و به بازیکنان روحیه بدهند.
امسال که تیم ملی ایران در کنار قهرمانان دنیا به برزیل رفته و برای خود در این عرصه بینالمللی جا باز کرده، ایرانیان مقیم لندن هم در بین فوتبالدوستانِ این شهر جایی برای خودنمایی و حمایت از تیمشان یافتهاند. برای اولین بازی ایران در این دوره جام جهانی، در مقابل نیجریه، صدها ایرانی هوادار تیم ملی کشورشان در محله "لیورپول استریت" دستهجمعی صدای خود را به گوشها رساندند و نشان دادند که میخواهند تیم کشورشان پیروز شود.
گفتگو و بگو مگوهای آنها از چند روز قبل در شبکههای اجتماعی از فیس بوک گرفته تا توییتر و وبلاگها شروع شده بود و هر کس به شکلی حمایت خودش را از تیم ملی ایران نشان میداد. بسیاری از استاتوسها (یادداشتها) حکایت از شادی، امید و هیجان ِ آمیخته با ترس و اضطراب داشت. بازی در مقابل قهرمان افریقا با بازیکنانی که از نظر قوای بدنی از ایرانیها قویتر به نظر میرسیدند برای خیلیها سهل و آسان نمینمود. بعضیها مینوشتند که افراشته شدن پرچم ایران در کنار پرچم دیگر کشورها بر سردر یا پنجره کافهها و رستورانها و حضور فوتبال ایران در مسابقات جام جهانی ۲۰۱۴ برزیل برایشان به اندازه کافی افتخارآفرین است، حتا اگر به مرحله بعد راه پیدا نکند. وقتی تیم اسپانیا، که خود قهرمان جام جهانی بود، از هلند شکست سختی خورد، انگار پذیرش باخت برای بسیاری راحتتر شد.
سرانجام روز مسابقه ایران و نیجریه جمعیتی صدها نفری از ایرانیها در میدان معروف لیورپول استریت جمع شدند و با صورتهای رنگ شده، لباسهای رنگی و پرچم ایران، شیپور زنان به تماشای بازی نشستند. اعضای گروه موسیقی"عجم" هم، که با فراخوان فیس بوکی نقش مهمی در این گردهمایی داشت، آهنگ "گل ایران"* که برای تیم فوتبال ایران ساخته بود را اجرا کرد و شور و حال این مراسم را دو چندان کرد.
بخش بزرگی از پیش بینیها درست از آب در نیامد. بازی ایران و نیجریه در میان همین شور و حال با نتیجه صفر بر صفر تمام شد. بعضیها گفتند بازی جذاب و خوبی نبود، بعضیها گفتند بازی در حد جام جهانی نبود و خیلیها خوشحال از اینکه بعد از یک ساعت و نیم مقاومت اگر ایران گلی نزد، دستکم نباخت.
بازی ایران و نیجریه هرچه که بود، امیدها را به یأس تبدیل نکرد. در بازى با آرژانتين ايران هر چند شكست خورد غرورآفرين بود و اميد هوادارانش را براى بازى بعدى زنده نگه داشت.
* موسیقی "گل ایران" که در ویدیو این صفحه میشنوید، ساخته "گروه موسیقی عجم" است.
از دور که نگاه کنی، کمتر به نظرت میرسد که پل هنرها (Le Pont des Arts)، این پل فلزی که انستیتوی فرانسه یا مجلس دانشمندان را در منطقه ششم پاریس از فراز رود سن به حیاط مربع شکل کاخ لوور در منطقه یکم پیوند میزند، یکی از عاشقانهترین مکانهای این شهر به شمار آید: جایی که توالی بناهای هماهنگ، از پل نف گرفته تا کلسیای نتردام، جزیره سیته و مدرسه هنرهای زیبا، چشماندازی بیمانند را در مقابل آدمی قرار میدهد.
این بنای فلزی که در سال ۱۸۰۴ ساخته شده و در سال ۱۹۸۹ آن را بازسازی کردهاند، نامش را وامدار کاخ لوور است که در اصل کاخ هنرها (Palais des Arts) نامیده میشد.
اینجا محلی است که در آن میتوان - درست در دو قدمی مرکز شهر-، گوش را با نوای موسیقی نوازندۀ سولو نوازش داد، و یا با ریتم خوش گیتار هم نوا شد؛ در روزهای گرم، حمام آفتاب گرفت؛ خود را به هیاهوی گردشگران خارجی که سفرشان را با گرفتن عکسهای یادگاری جاودان میکنند، و یا به پیکنیکهای پر قیلوقال دانشجویان مدرسه هنرها و قهقهههای گم شده در سوت کرجیهای گذران بر رود سن، سپرد؛ خود را با تماشای نقاشیهایی که با رنگهای تندشان چشم رهگذران کم توجه را هدف میگیرند، سرگرم کرد، و یا اصلا خیره به هنر نقاش جوان زبر دست، حساب زمان را از کف داد!
اما، اینها همۀ جذابیت پل هنرها نیستند. سنت قفلهای عشق Cadenas d’Amour که دوباره در دو سه دهۀ اخیر در بسیاری از شهرهای جهان از جمله پاریس رایج شده، امروزه شیفتگان بسیاری را از چهارگوشۀ این کرۀ خاکی، به ویژه در مناسبتهایی چون روز عشاق یا روز والنتین، به سوی این پل میکشاند.
قفلهای عشق، در حقیقت قفلهایی هستند که زوجهای عاشق چون نمادی از وفاداری ابدی به نردۀ پلها میآویزند. قفلها گاهی به نام زوجهایی که آنها را میآویزند، آرستهاند و گاه کندهکاری شده یا به توصیفی منقشاند، وصفی که شرح رابطۀ آنهاست. مرسوم است که پس از آن زوج عاشق با هم کلید قفل را مثلا در رودخانهای که زیر پل جریان دارد بیندازند. بدینسان، قلبهای به هم زنجیر شدهشان از هم جدا نخواهد شد؛ و هیچ رقیبی، به کلید قلبشان دست نخواهد یافت.
در آیینی افسانهای، جاودانگی فلز در مقابل تلاطمهای قلب و ناپایداری عشاق قرار میگیرد: تا فولاد فناناپذیر زمان را به چالش گیرد و عشق را با ابدیت هم تراز کند.
خاستگاه این رسم کاملا مشخص نیست؛ برخی آن را به گذشتهای دور نسبت میدهند و حتی از روم باستان سخن میگویند. بنا به گفتۀ گردشگران ایتالیایی، این سنت از رمان عاشقانه ایتالیایی: "من تو را میخواهم" نوشتۀ Federico Moccia منشا میگیرد. در صحنهای از این رمان، زوج قهرمان داستان قفلی را با نامهایشان به تیر چراغ برق پل میل ویو (Milvio) در نزدیکی رم میآویزند، و پس از بوسیدن هم، کلید را در آبهای تیبر (Tibre) میاندازند.
آنچه قطعی شمرده میشود این است که امروزه چنین رسمی، کما بیش، در نقاط مختلفی در چهارگوشۀ جهان ـ از مسکو گرفته تا ویلنیوس، بروکسل، کیف، فلورانس، ونیز، ورون ـ شهر رومیو و ژولیت ـ، مراکش و حتی در پارهای شهرهای چین و ژاپن برقرار است.
همچون دیگر آئینها، میتوان رد پای وقایع اجتماعی را در تحول این سنت مشاهده کرد: در میانۀ قفلهای فلزی، به رشتههای رنگین نخی یا پلاستیکی گره زده شده به نردهها برمیخوری، که بیتردید به ترانۀ "دختری با روبان زرد" و سنت روبانهای زرد در آمریکا اشاره دارند. اگر در طول جنگ اول خلیج فارس، همسران سربازان، با آویختن روبانی زرد رنگ به پنجره یا در ایوان، نشان میدادند که بازگشتشان را انتظار میکشند، اینجا بندهای رنگارنگ با معنایی تعمیم یافته، از آرزوی بازگشت هر عزیز سفر کردهای نشان دارند.
طارمی چوبی پل هنرها نیز آکنده از نقشهای گرافیتی است: از قلبهای تیرخورده تا نامها و تاریخها، همگی حک شده با نوک تیز چاقو یا نقش شده با رنگهای تند. آنها نیز از غیرقابل چشم پوشی بودن مراسمی آشنا در چهار گوشۀ جهان برای عدهای حکایت میکنند که میخواهند بگویند "من آنجا بودم".
و همین ماندگاری به هر قیمت باعث به زیر سوال رفتن سرنوشت این قفلها و نقشها شده است. شهرداری پاریس معتقد است که این رویه برای حفظ این میراث فرهنگی خطرساز است، و تصریح میکند که در نهایت این قفلها برداشته خواهند شد. گویا آنها در جستجوی گزینۀ دیگری هستند: چیزی شبیه به درختی فلزی، که بتوان برای آویختن قفلها از آن بهره گرفت.
چه باک اگر شهرداری نغمۀ ناساز سر میدهد! به هر تقدیر قفلهای کندهکاری شده، در موارد بسیار، بیش از قولهای عشق ابدی دوام دارند! زوجهای بسیاری پیش از آنکه قفلها زنگ بزنند و به رود سن بیفتند، از هم جدا شدهاند. عشاق دل شکسته، خود قفلهای عشقی را که افسونشان شکسته شده، خواهند شکست. زوجهای جدید شکل خواهند گرفت و سوگندهای تازهای از عشق خواهند آویخت.
در این فاصله اما، هیچ از جذابیت پل هنرها کاسته نخواهد شد، و میعادگاه به آوازۀ خود وفادار خواهد ماند:
"اگر اتفاقی
روی پل هنرها
به باد برخوردی، باد سرکش
احتیاط! مراقب دامنت باش!
اگر اتفاقی
روی پل هنرها
به باد برخوردی، باد فریبنده
احتیاط! مراقب کلاهت باش !"
نامش علی است. پنج سال و نیم پیش از مرزهای صعب العبور ایران و افغانستان جان سالم به در برده، به امید زندگی بهتر به ایران آمده است. سی و هشت سال دارد و در گلخانهای در یک روستا کار میکند. زندگی سخت ناشی از جنگهای طولانی مدت افغانستان او را به ایران کشانده تا شاید بتواند زندگی راحتتری برای همسر و فرزندانش فراهم کند.
از سختیهای راه و زندگی مشقت بارش در ایران می گوید. به قول خودش شرم میکند خانهاش را به ما نشان دهد. از میان حرفهایش میفهمم خانهاش برق ندارد و همراه بیست نفر دیگر در جایی زندگی می کند که دو اتاق بیشتر ندارد و بیشتر شبیه یک مسافرخانۀ درجهچند است. همسر و سه فرزندش را در افغانستان گذاشته و به ایران آمده تا بتواند برای آنها خرجی بفرستد. هر روز ۵ صبح سرکار میآید و نزدیک غروب به خانه میرود. او یکی از هزاران افغانی است که در ایران کارگری می کنند.
از دلتنگی هایش می گوید:" دلم برای بچههایم تنگ شده، جای قبلی که کار میکردیم تلفن نداشت، اما خوشبختانه در این نزدیکی دکۀ تلفن هست و میتوانم با آنها تماس بگیرم. هر دو روز یک بار چند دقیقهای از احوالشان با خبر میشوم."
میگوید: "شانسآوردم این جا را پیدا کردم. صاحبکارم را دوست دارم. این جا را دوست دارم. با این کاکتوسها و گلها احساس خوبی دارم". میپرسم بیشتر از کدام گل خوششمیآید. میگوید این گلها نباید برای من فرق داشته باشد. من باید به همه شان یکسان رسیدگی کنم. پس از ساعتی که با او گفتگو می کنم می گویم علی آوازی برای من بخوان! می گوید آواز ندارم که بخوانم.
وظایف زیادی بر عهدۀ اوست. از تمیزکاری گلخانه و رسیدگی به کاکتوسها، تا سرو کله زدن با مشتریان. دائم در حال رفت و ٱمد در میان گلها و کاکتوسهاست.
صورت عرق کردهاش روایت دردی است که در طول زندگیاش کشیده. علی مردی است مثل بسیاری دیگر که جنگ زندگی شان را دگرگون کرده است. تنها چیزی که می تواند از رنج هایش بکاهد، یک رادیو کوچک ترانزیستوری است که او را به سرزمین مادری پیوند میدهد.
علی میگوید اگر روزی صدوپنجاه افغانی ( سه دلار) درٱمد داشت، به افغانستان بازمیگشت تا در کنار خانوادهاش باشد. در کنار سه فرزندش، احمد، علیاکبر، راضیه.
آمار دقیقی از افغانهایی که در ایران مشغول به کار هستند در دست نیست. بسیاری از آنها به صورت غیرقانونی وارد ایران شدهاند. کارفرمایان ایرانی علاقۀ زیادی به کارکردن با آنها دارند. دلیلش هم روشن است، حقوق کم و کار زیاد. افغانهایی که غیرقانونی در ایران به کار مشغولند به دلیل ترس از بازگشت اجباری ناچارند با دستمزدی کمتر کار کنند.
بسیاری از مهاجران، به صورت غیرقانونی از مرزهای ناامن و خطرناک به ایران میآیند. آنها خطراتی چون پیادهرویهای طولانی، اشرار و قاچاقچیان و فرار از دست ماموران مرزی را از سر میگذرانند تا خود را به ایران برسانند. تازه پس از رسیدن به ایران مشکلات تازهای را تجربه میکنند. ناآشنایی با فرهنگ و سبک زندگی مردم، نا آشنایی با طریقه ورود به بازار کار و مشکلات دیگر. یک دوست افغان من میگفت: "وقتی مرز را پشت سر گذاشتم فکر میکردم همه چیز بر وفق مراد من پیش خواهد رفت. نمیدانستم مشکلات اصلی تازه آغاز شده است". با همۀ این اوصاف ایران هنوز برای بسیاری از افغانها، که در افغانستان کار و شغل ثابتی ندارند، بهشتی برین به حساب میآید.
در گزارش تصویری این صفحه علی از مشکلات زندگی در ایران و آرزوهایش میگوید.
موسیقی محلی ایران، ریشههای عمیقی در باورها، مراسم و بیان اجتماعی مردمان ساکن در این سرزمین از هزاران سال قبل تا کنون دارد، میراثی گرانبها و نامیرا که هنوز نسل به نسل در حافظه ایرانیان نقش بسته است. دست رساندن به این ریشهها، زیستن در ساحت همان هویت تاریخی است که بهانه گرد همآمدن اعضای گروه رستاک شده است.
رستاک، به جوانهای گفته میشود که از بُن درخت میروید و گروه رستاک عدهای جوان علاقهمند به موسیقی هستند که از کنار درخت کهنسال موسیقی محلی و مقامی ایران جوانه زدهاند.
رستاک نخستینبار در قالب یک گروه کوچک در سال ۱۳۷۶با سرپرستی "سیامک سپهری" شکل گرفت. علاقه و پژوهش در زمینه موسیقی نواحی و مقامی ایران حلقه پیوند اعضای گروه بود. این تجربهها ۱۰سال به طول انجامید تا در نهایت، نخستین آلبوم تجربی رستاک یعنی «رنگوارههای کهن»، با بیانی شخصی و برگرفته از موسیقی نواحی ایران، توسط مرکز موسیقی حوزه هنری منتشر شد.
رنگوارههای کهن پس از ساعتها جلسات متعدد با نوازندگان مشهور موسیقی محلی ایران پدید آمده است. در این اثر، نگاهی دوباره به ظرافتهای موسیقی محلی شده اما تنظیمها با بیانی شخصی و در قالب فرمهای مینی مالیستی، باعث پدید آمدن ساختاری نو شده است. نگاهی به مقامهای باستانی تنبور، مقام الله ویسی و هجران، موسیقی لرستان، کرمانشاه، خراسان، کردستان و مازندران از جمله ویژهگیهای رنگوارههای کهن است.
این سکوی پرتاب، اعضای گروه رستاک را برآن داشت تا مجموعه آثاری درباره ریشههای موسیقی ایران، یعنی موسیقی نواحی و محلی پدید آورند. گامی بزرگ، که پیش از این هم بزرگانی از موسیقی ایران، در آن فعالیت کردهاند.
سال ۱۳۸۹گروه رستاک آلبوم «همه اقوام من» را به بازار عرضه کرد. این آلبوم با تنظیمی جدید اما متعهد به ریشههای موسیقی نواحی و محلی، نگاهی دوباره به قطعاتی از موسیقی لری، گیلکی، آذری، خراسانی، کردی، بختیاری و بلوچی میاندازد. تمامی قطعات انتخاب شده پس از تحقیق و پژوهش و سفر به این مناطق، دوباره سازبندی، تنظیم و اجرا شدهاند.
به گفته سیامک سپهری، سرپرست گروه رستاک، برای هرکدام از این قطعات سعی شده تا مشاوری از همان منطقه و مسلط به لهجه و شعرهای اصیل انتخاب شود. به این ترتیب تلاش شده تا لهجهها به واقعیت اثر در منطقه خود نزدیک شود.
وی می گوید اعضای گروه رستاک برای دستیابی به موسیقی مازندران، بختیاری، کرد و فارس، چندان سختی نکشیدهاند؛ زیرا تعدادی از اعضای گروه رستاک از همین نواحی آمدهاند. اما کشف و ضبط برخی نواحی، مثل موسیقی بلوچی که کمتر کسی از اعضای گروه با آن آشناست، کار را گاهی ماهها به تاخیر انداخته است.
"بهزاد و فرزاد مرادی"، علاوه بر نوازندگی سازهایی چون دوتار، سهتار، قوپوز، تارباس، دهل، تامبورین، دف، دهل، کوزه، طاس (ساز کوبهای محلی کردستان) و دِسَركِتِن(سازکوبهایمحلی مازندران) ، خوانندگی گروه را هم بر عهده دارند. یکی از دشوارترین، بخشهای اجراهای گروه رستاک، یعنی خواندن به لهجههای موسیقی نواحی، بر دوش این دو نفر است.
تجربه دو اثر اول، اعضای گروه را برآن داشت تا دوباره نگاهی اصیل به موسیقی نواحی ایران داشته باشند. «سرنای نوروزی» که در سال ۱۳۹۲منتشر شد، جای خالی برخی موسیقیهای نواحی منتشر نشده در آلبوم "همه اقوام من" را پر کرد. موسیقی بوشهری، فارس، مازندرانی، کرمانجی و قشقایی از جمله آثار استفاده شده در آلبوم سرنای نورزی است.
اما در این آلبوم موسیقی تلفیقی دیگری هم گنجانده شده؛ "سرنای نوروزی"، قطعه ای که با الهام از موسیقی بختیاری، خراسانی، مازندرانی، آذری، بلوچی، گیلکی و کردی به یاد "علی اکبر مهدیپور دهکردی"، که روزگاری نوازنده سرنای معروف نوروز بود، ساخته شده است.
در آلبوم سرنای نوروزی سعی شده تا از نوازندگان مهمان هم بهره گرفته شود. مثلا "محسن شریفیان" در قطعه هله مالی (موسیقی بوشهری) نوازندگی نیانبان را برعهده دارد و یا در قطعه سرنای نوروزی، "بیژن کامکار"، نوازنده مشهور دف، دو خواننده گروه را همراهی میکند.
اما رفتن به سمت ریشههای فرهنگی و موسیقایی ایران و اجرای آنها، اعضای گروه رستاک را از تیغ منتقدان در امان نگذاشت. در کنار اهل فنی که از اجراها و آثار منتشر شده رستاک با روی گشاده استقبال کردند، منتقدانی هم این آثار را مورد انتقاد خود قرار دادند. از دل تمام انتقادات، این سوال بیرون میآمد که آیا اجرای گروه رستاک، موسیقی محلی ایران است؟
سرپرست گروه رستاک معتقد است اجرای موسیقی محلی، ادعایی نیست که هرکسی بتواند آن را به انجام برساند، و اصلا قرار نیست، کسی موسیقی محلی را آنطور که هست اجرا کند؛ آنهم نوعی موسیقی که حتا برای اجرای آن نیاز به همان فضا و مکان است.
سپهری میگوید که اجرای گروه رستاک از موسیقی محلی و نواحی ایران، بیانی تازه با تکیه بر ریشههای این نوع موسیقی است. در نهایت آنچه شنیده میشود "اجرایی رستاکی" از موسیقی نواحی ایران است. اجرایی که میتوان آن را بر اساس علایق اعضای گروه، نشانهشناسی کرد.
آثار گروه رستاک تا امروز با استقبال خوبی همراه بوده است. تا اینجا اعضا دو اثر از تریلوژی (سهگانه) خود را منتشر کرده است و اکنون در حال آماده کردن سومین مجموعه از آثار "نگاهی به موسیقی نواحی ایران" هستند. سپهری اما میگوید، شاید هدف و خط مشی جدید گروه بیشتر از سه آلبوم یا سهگانه باشد. خط مشیای که جوانه نورسته بن درخت را هر روز پربارتر و برافراشتهتر میکند.
در گزارش ویدیویی این صفحه سیامک سپهری از فعالیت گروه موسیقی رستاک میگوید.
دارايى از سالهايى مىآيد كه بازرگانان هنوز براى تجارت، جاده "راه ابريشم" را انتخاب مىكردهاند. به نقل از "على حكمت" بسيارى از صنعتگران دارايى پس از حمله اعراب، از ايران به هند مهاجرت مىكنند.
سالها اين هنر در نواحى جنوب غربى هند جريان داشته و با رونق دوباره جاده ابريشم، هنر و صنعت دارايى در امتداد اين مسير در ايران، رواج پيدا مىكند.
دارايى پارچهاى ابريشمى، با نقوش درهم هندسى است. تفاوت دارايى با ديگر پارچههاى دستباف در اين است كه پيش از بافت، الياف آن براساس نقشى كه بعدتر قرار است پارچه داشته باشد تكه تكه و نخ به نخ رنگ مىشود. به اين ترتيب كه ابتدا الياف سفيد را طبق نقشه چلهكشى مىكنند و پس از تعيين حدود هر رنگ، رشتههاى الياف را به صورت گره درون خم رنگ فرو مىبرند.
پس از آنكه رنگ به طور كامل خشك شد؛ الياف باز شده و روى دستگاه دارايىبافى بسته مىشود و با عبور پودها، نقوش هندسى بارنگهاى درهم پديد مىآيد.
طرحهاى دارايى به طور معمول تك گل، چهارگل و چهارخانه است و براى رويه لحاف، روتختى، روميزى و پرده استفاده مىشود. ظاهرا از آن رو به اين پارچه دارايى مىگويند كه در گذشته، قوارههايى از آن را هنگام تهيه جهيزيه به عنوان دارايى عروس به او هديه مى دادند.
قديمىترين نمونه دارايى موجود، در مصر و متعلق به سال هزار و صد ميلادى است و اگرچه در ايران نمونهاى با اين قدمت باقى نمانده اما سن اين صنعت، به دوره پيش از اسلام مىرسد.
امروز به خاطر سختى اين صنعت و نبودن مديريت درست بر بازار آن، دارايىبافى به عده كمى از كهنسالان دارايىباف محدود شده و تعداد كارگاههايش در سراسر ايران از انگشتان دست تجاوز نمىكند.
يكى از قديمىترين و پرسابقهترين بافندگان دارايى خانواده "ملك ثابت" است كه از چندين نسل پيش به اين حرفه مشغول بودهاند.
'غضنفر ملک ثابت' از پانزده سالگى هنر دارايى را نزد پدر و پدربزرگش آموخته و بيش از شصت و پنج سال است كه كارگاه دارايىبافى ملک را در يزد اداره مىكند. او علاوه بر تربيت فرزند و نوهاش، داوطلبانه دارايىبافى را به دانشجويان رشته نساجى و صنايعدستى هم آموزش مىدهد.
در گزارش مصور اين صفحه غضنفر ملک ثابت از مراحل بافت دارايى و مشكلات اين هنر گفته است.
آرام بیات از ایران که آمد یک راه و یک فکر بیشتر نداشت، اینکه به تدریس رقص بپردازد. خودش میگوید شاید چون کار دیگری بلد نبوده! اما واقعیت این است که رقص، هنر بیان به وسیله اندام است و کسی که فارغالتحصیل رشته رقصهای ملی و محلی ایران باشد نمیتواند بر بیان آنچه در این هنر ایرانی میگذرد چشم بپوشد؛ بخصوص رقص که همچون موسیقی، هنری فارغ از تفاوتهای زبانی است و اشتراکی خاص با همۀ آدمیان دارد.
این است که آرام بیات فرسنگها دورتر از سرزمین مادری در سپتامبر ۱۹۸۸ "گروه رقص خورشیدخانم" را در مونترال پایهگذاری میکند و از آن وقت تا حالا به تدریس رقص ایرانی مشغول است. شاگردانش اول کودکان ایرانی بودهاند و بعدها همانها دوستان غیرایرانی خود را هم به کلاس رقص او آوردهاند. در طول این ربع قرنی که رقص درس داده گاه سه نسل شاگردش بودهاند و حالا نوه همان شاگرد بیست و پنج سال پیشاش هم پیش او رقص ایرانی میآموزد.
بسیاری از ملتها تاریخ و حرفهای ناگفته خود را از طریق هنر رقص بیان میکنند. بسیاری از پیامهای ملی از رهگذر همین هنر جهانی میشود و بسیاری از شناختهای جهانی از ملتها از طریق همین بیان در اندام شکل میگیرد. گروه رقص خورشیدخانم هم بر آن است تا یکی از هنرهای ایرانی را فرسنگها دورتر از زادگاه خود به جداافتادگان از خانه و علاقهمندان به هنر ایرانی بیاموزد. هنرآموزان او فقط ایرانیها نیستند. رقصندگانی با ملیتهای مختلف هم میآیند تا دریابند در این پیچ و تاب چه رمزی هست که ساعتها مخاطب را به خود مشغول میکند تا شاید حرفی را دریابند که ورای این چرخها وتابهاست، سخنی که ریشه در فرهنگ ملتی دارد که خشونت را هم با رقص نفی میکند.
رقصهای گروه خورشیدخانم از طراحی خاصی برخوردار است و برای هر برنامه آن هفتهها و شاید ماهها برنامهریزی میشود. طراحی لباس و موسیقی و داستان رقص از جمله کارهای اصلی هر برنامهای است. گروه رقص خورشیدخانم در جشنهای مختلفی که در مونترال برگزار میشود همیشه حضور دارد و بارها و بارها مورد تقدیر رسانههای فرهنگی استان کبک و کانادا قرار گرفته است. آرام بیات هم با رقص ملل مختلف آشناست و در هر برنامه به تناسب، بخشی از رقص ملل را میگنجاند تا در جامعه چندفرهنگی کانادا نمادی از همزیستی فرهنگی باشد. برای همین هم مردمی که در مناسبتهای مختلف فرهنگی در مونترال شرکت میکنند با این گروه و هنرنماییهایش آشنایند.
هنرنمایی در جشن کودکان Fête des enfants که هرساله در مونترال برگزار میشود و بزرگترین جشن کودکان جهان به شمار میآید از جمله فعالیت های این گروه است. حضور گروه خورشید خانم در اجتماع ایرانیان در کانادا هم قابل توجه است. علاوه بر آن با ملیتهای مختلف هم برنامههای مشترکی اجرا کرده که هر بار مورد تقدیر قرار گرفته. خانم بیات تمام این موفقیتها را متعلق به گروه خود میداند که از ایرانی و غیرایرانی میکوشند تا داستان رقص را برای تماشاگرانی از تمام ملیتها بیان کنند.
خانم بیات در کنار دهها رقص کوتاه که به مناسبتهای گوناگون طراحی کرده، رقصهای بلندی هم در آمریکا و اروپا اجرا نموده است، مانند قصه مارال ، رویای ترمه آبی، از عشق، صلح و شادی ، سنگ، خاکستر و حسرت، بیبی باف و رقص در امتداد جاده ابریشم که هرکدام از آن ها دریچهای بوده برای عرضه این هنر ایرانی؛ هنری که میکوشد رنگارنگی ایران را در قالب حرکات موزون و با موسیقی ایرانی به نمایش بگذارد.
در گزارش تصویری این صفحه آرام بیات و چندتن از شاگردانش از فعالیت هنری خود میگویند.
ایران، کشوری است که جاذبههای بیشمار طبیعی و تاریخی آن بیننده را به شگفتی و تحسین وامیدارد. دریای زیبای خزر از بندر ترکمن گرفته تا آستارا که سواحل آن و ماهی سفیدش برای هر کس خاطراتی را به همراه دارد. خلیج فارس و جزایر قشم و کیش و مردم خونگرم جنوب، کویر با گرمی، سکوت، ستارهها و مردم زحمتکش آن انسان را به خود جذب میکند. مشهد و نیشابور که هر سال پذیرای پابوسان امام هشتم هستند، میزبان مسافرانی است که پس از یک سیر معنوی در مشهد به حال و هوای ادبی و عرفانی عطار و خیام میروند.
اصفهان نصف جهان با شیرینی گزش و شیرینی لهجه مردم دوست داشتنیاش و زاینده رود و پلهایی که در شب و روز جلوهنمایی می کنند، و با گنبد فیروزهای مسجد شیخ لطف الله و دیگر بناهای ارزشمند تاریخی آن چون نگینی در مرکز ایران است. خوزستان با نمادهایی از مقاومت و پل کارون و بچههای با صفای آبادان جنوب كشور را جذاب کرده است. یزد با آتشکده و بادگیرهای بلند و باغ دولت آباد و شیرینیهای متنوعی که شیرینی آنها با لهجه مردمانش دوچندان میشود. اردبیل با دشتهای زیبا و شهد عسل، آذربایجان با مردم غیور و شمس تبریزی و دریاچه ارومیه و پنیر بینظیرش، همدان با افتخاراتی نظیرابوعلی سینا و باباطاهر و محوطه گردشگری گنج نامه، شیراز و رکن آباد و حافظیه و سعدیه و پاسارگاد و اهالی دلشادش، و ... همه و همه در قالب تصویر، خاطراتی فراموشنشدنی را برای ما رقم میزنند. همه این زیباییها دفتری از معرفت کردگار هستند که یک جا در ایران عزیز کنار هم قرار گرفتهاند و باعث غرور هر ایرانی هستند.
سفر وقتی با کار همراه باشد، اگرچه سختیهایی به همراه دارد ولی همیشه خاطرهانگیز است. لحظات آنرا میتوان بوسیله جعبه کوچکی بنام دوربین ثبت کرد و هربار مرور نمود. آنچه به یادگار میماند شیرینیهای سفر است. سفرهایي كه من تنها و به نیت عکاسی كردهام، اگرچه خیلی فشرده و با کار زیاد همراه بود ولی بسیار شیرین بود. گاه برنامهریزی آسان نبود. به تناسب کار باید زمانی خاص و شرایطی ویژه را در نظر میگرفتم. باید به بودن یا نبودن جمعیت توجه میکردم، زمان مناسب را انتخاب میکردم. به زمان و زاویه تابش نور و وضع هوا توجه میكردم. گاه برای تهیه عکس از یک مکان، چند بار به آنجا مراجعه میکردم. ولی در بازگشت، با مشاهده نتیجه کار همه خستگیها از تن بدر و لحظههایم شیرین ميشد. بنظرم ویرایش و ارائه عکسهاي هر سفر لذتبخش ترين و شيرینترين بخش هر سفر است.
هدف من بعنوان يك عکاس آماتور به تصویر کشیدن زیباییهای ایران و كمك به حفظ میراث معنوی و طبیعی آن است.
*فرخ گنجی از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا برای ما بفرستید.
این روزها از ماشینهای قدیمیتر که رانندگانشان با ذوق و سلیقه خود دکور داخل آنها را تغییر داده باشند و آن را تزیین کرده باشند، تعداد کمی باقی مانده است. چرا که ماشینهای سنگین در شهرهای بزرگ کمتر دیده میشوند و تردد آنها در جادههای بیرون شهری است. در میان رانندگان اینگونه ماشینها تزیینات ماشین همچنان طرفدار دارد.
البته اتومبیلهای شهری هم خالی از تزیین نیست و در آنها هم به نوعی اشیای تزیینی دیده میشود.
آما رانندگان ماشینهای سنگین عکس و تسبیح و شعار و دعا و اسم و نوشتههای گوناگون را روی شیشه و در و دیوار و سقف ماشین خود میچسبانند و محیط ماشین خود را به فضایی کاملا شخصی و متفاوت با دیگر اتومبیلها بدل میکنند.
آنچه میان رانندگان حرفهای مرسوم است و بیشتر از دیگر تزیینات در محدوده مرکزی ایران رایج است، نصب تصویر بازیگران زن بر در و دیوار اتومبیل است. خود رانندگان دلیل خاصی برای این کار عنوان نمیکنند جز اینکه میخواهند اتومبیلشان را زیبا کنند. اما تکرار یک الگوی رفتاری در میان آنان مساله قابل توجهی است.
"محمد امین قانعی راد" جامعهشناس و استاد دانشگاه در یکی از تحقیقات خود به بررسی ارتباط ایرانیان با تکنولوژی و اتومبیل به عنوان اولین و ملموسترین مظهر تکنولوژی در ایران پرداخته است. به اعتقاد او ایرانیها با اتومبیل احساس غربت و بیگانگی میکنند و نیاز دارند تا به وسیله هر راهکاری این شیء غریبه را اهلی و به فضای زندگی خویش نزدیک کنند.
برای اهلی کردن ماشین راههای متنوعی به کار گرفته میشود. مثلاً افراد به محض تملک یک ماشین با نصب اشیاء و وسایل گوناگون مثل تسبیح، عروسک، آینه و قالپاق، ضبط و بوق متمایز به ماشین خود هویت میبخشند و سعی میکنند خرده فرهنگ خود را وارد ماشین کنند و آن را از یک موجود گویا غیر فرهنگی به یک هستار دارای هویت فرهنگی، شبیه صاحبش، تبدیل کنند.
معمولا این گونه تصور میشود که ماشین تنها ابزاری برای مصرف است. اما این وسیله کاملا ویژگیهای نمادین و فرهنگی دارد. به گفته قانعی راد، رانندگان حرفهای در مواجهه با اتومبیل یا احساس غریبگی میکنند و یا نسبت به آن احساس شیفتگی میکنند یعنی از شدت علاقه، نسبت به ماشین خود حساساند و آن را تزیین میکنند. رانندگان زمان زیادی را در جاده سپری میکنند و تبدیل فضای اتومبیل به یک محیط آشنا، فضای کسل کننده کار را برایشان قابل تحمل میکند.
جوانان امروزی و مدرن ایرانی نیز همچنان همان رفتار قدیمی را با اتومبیل انجام می دهند به عقیده قانعی راد فقط شکل رفتار تغییر کرده است: "جوانان هم با نصب سیستم پخش و قراردادن عروسک و تغییر شکل قالپاق و رینگ با اتومبیل خود ارتباط برقرار میکنند و آن را اهلی میکنند."
قانعی راد عنصر مشترک میان تصویر هنر پیشهها که در اتومبیلها استفاده شده را توجه به معیار زیبایی ایرانی و معصومیت چهره میداند. به اعتقاد او عواملی چون سن رانندگان، وضعیت تاهل وعلاقهمندیهای فردی آنان نیز در انتخاب این عکسها موثر است.
البته به اعتقاد این جامعهشناس این رفتار به نوعی برقراری ارتباط با دیگران نیز هست. در همه نقاط ایران رانندگان از یک الگوی رفتاری واحد استفاده نمیکنند مثلا در سیستان و بلوچستان عکس هنر پیشههای هندی رایج است و در بعضی مناطق بیشتر از عناصر مذهبی در تزیین دکور ماشین استفاده میشود. در کل نمیتوان قضاوتی درباره این نوع رفتار ارایه کرد فقط میتوان گفت یک راننده میخواهد به کامل بودن خود اشاره کند. اینکه انسان کامل است و ارتباط با یک شیء تکنیکال نمیتواند تغییری در هویت او ایجاد کند.
شخصی کردن پدیدههای تکنولوژیک جدید را میتوان در استفاده از تلفن همراه، کامپیوتر و آی پاد و بسیاری دیگر از ابزارها دید.
در گزارش تصویری این صفحه شما میتوانید با دنیای برخی از کسانی آشنا شوید که ماشینهای خود را تزیین کردهاند.
وقتی شاردن، گوهرفروش و جهانگرد فرانسوی در سده هفدهم میلادی و در زمان سلطنت شاه عباس دوم صفوی اصفهان را دید، این شهر دارای ۱۲ دروازه، ۱۶۲ مسجد، ۴۸ مدرسه، ۱۸۰۲ کاروانسرا، ۲۷۳ حمام عمومی، و ۱۲ گورستان بود. تعداد باغها و خانههای شهر آنقدر زیاد بود که شاردن نمیتوانست شمار دقیقشان را معلوم کند. در آن زمان، اصفهان حدود یک میلیون نفر جمعیت داشت و بزرگترین شهر قاره آسیا بود.
البته همه آثاری که شاردن آمارشان را ارایه داده است، از ساختههای دوره صفویه نبودند، بلکه آثار ارزشمندی از دورههای گذشته مثل دوران آل بویه، سلجوقی و ایلخانی همدر بخش قدیمی شهر به چشم میخورد. برای نمونه، مسجد جامع اصفهان تا زمان شاردن حدود ۸۰۰ سال قدمت داشت و هفت یا هشت لایه معماری را در خود محفوظ نگاه داشته بود. وقتی هم که شاه عباس اول، پایتخت را از قزوین به اصفهان آوَرد، پایتخت جدید به گونهای توسعه پیدا کرد که آثار گذشته تا جای ممکن آسیب نبیند. از اینرو، لقب "نصف جهان" کاملا برازنده اصفهان بود و شهر به موزهای میمانست که مردم در آن زندگی میکردند.
این شهر- موزه با وجود پارهای خرابکاریهای دوره قاجار، تا حدود ۷۰ سال پیش پابرجا بود اما صد حیف که وفور آثار تاریخی در اصفهان، موجب ارزانی این آثار شد و متولیان نوسازی شهری به انحای مختلف بیشترشان را تخریب کردند. البته مساجد، مقابر، پلها، و کاخها به خاطر احترام یا عظمتشان تا حد زیادی از تخریب مصون ماندند اما انبوهی از باغها، خانهها، حمامها، بازارها، و گذرهای تاریخی ویران شدند تا برجای آنها خیابان کشیده یا بناهای جدید ساخته شود. این کار عمدتا از دهه ۱۳۳۰ آغاز شد و تا امروز با شدت تمام ادامه دارد.
البته وفور آثار تاریخی به حدی بود که تا دهه ۱۳۵۰ و به رغم همه تخریبها، هنوز هزاران اثر تاریخی در اصفهان مشاهده میشد و بافت تاریخی این شهر در برخی مناطق انسجام خود را حفظ کرده بود اما نابسامانیهای پس از انقلاب و سپس بمبارانهای زمان جنگ و آنگاه توسعه روزافزون شهر و رونق بازار تراکمفروشی کار را به جایی رساند که اکنون تعداد آثار تاریخی شهر اصفهان با احتساب خانههای قدیمی از هزار فراتر نمیرود و تازه بخش بزرگی از این آثار حالت متروک و نیمه ویران دارند.
در واقع، اصفهان دارای ویترینی از چند اثر بزرگ و نفیس است که ظاهرا سالم به نظر میرسند اما در پسِ این ویترین، خرابههای وسیع بافت تاریخی به وسعت ۱۵۰۰ هکتار به چشم میخورد. شکلگیری بافتهای تاریخی به این صورت است که ابتدا تک بناهایی ساخته شدهاند و از اتصال آنها، مجموعههای تاریخی پدید آمدهاند، آنگاه از به هم پیوستن مجموعهها بافت تاریخی بوجود آمده؛ اکنون این روند شکل معکوس به خود گرفته است: بافت تاریخی بر اثر ساخت و سازهای ناهمگون، انسجام خود را از دست داده و تبدیل به مجموعههای پراکنده شده است. مجموعههای پراکنده نیز در حال اضمحلال هستند و میتوان حدس زد که در آیندهای نه چندان دور، اصفهان فقط دارای تک بناهای تاریخی خواهد بود.
گزارش ویدئویی این صفحه نگاهی دارد به ویرانی و تباهی بافت تاریخی اصفهان و علل و عوامل آن. عکسهایی که در این ویدئو میبینید، درعمق بافت تاریخی گرفته شدهاند؛ یعنی همان جایی که کمتر در شعاع دید گردشگران است و در سکوتی دهشتبار رو به نابودی میرود. تعدادی از عکسهای این گزارش متعلق به آرشیو سازمان نوسازی و بهسازی شهرداری اصفهان است.