Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

آزاده حسینی

آکواریوم‌های بزرگ پر از ماهی‌های قرمز کوچولو، سبزه‌های کوچک و بزرگی که در کنار هم چیده شده‌اند، دوره‌گردانی که بساطشان را در هر گوشه‌ای پهن کرده اند و سعی در جذب مشتری بیشتری دارند و مشتریانی که از سر و کله هم بالا می‌روند، تا بتوانند خرید عیدشان را به بهترین نحو انجام بدهند، خیابان‌هایی که باران آنها را نمناک کرده‌است...

اینها همگی تداعی‌کنندۀ حال و هوای دو هفتۀ آخر اسفندماه تهران هستند. ولی اینجا در لندن وضع متفاوت است. نه خبری از ماهی قرمز است و نه از فروشندگان سفرۀ هفت‌سین. با این حال نباید ناامید شد. در این شهر ده‌ها هزار فارسی‌زبان زندگی می‌کنند که نوروز را جشن می‌گیرند. خیلی از آنها سال‌ها دور از کشور خود بوده‌اند و در نتیجه نمی‌توان انتظار داشت که نوروز را همان‌طور که در وطن خود رسم داشتند، جشن بگیرند.

بعضی دیگر خانواده‌های دو فرهنگی‌اند و یکی از والدین بریتانیايی است. در نتیجه نوروز و سال نو ایرانی به بوتۀ فراموشی سپرده می‌شود. با این همه، بسیاری از فارسی‌زبانان ساکن لندن و در کل بریتانیا نوروز را به بهترین وجه جشن می‌گیرند.

یکی از این خانواده‌ها، خانوادۀ دوفرهنگی خانم شهلا طاهری وایت، مدیر مدرسۀ فارسی رستم در لندن است.  یکی از برنامه‌های غیردرسی این مدرسه، مراسم نوروزی است که شامل بازار نوروزی، چهارشنبه‌سوری و هفت‌سین و مراسم سال‌تحویل است.  به راحتی می‌توان حدس زد که چنین مدیر فرهنگ‌دوستی، حتماً در خانه خود نیز نوروز را به نحو احسن جشن می‌گیرد.

کنجکاوی من را به خانۀ خانم طاهری وایت کشاند. تا وارد خانۀ او شدم، با صفا و صمیمیتی ویژۀ خانواده‌های ایرانی روبرو شدم. همسر و داماد خانم طاهری انگليسی و اسکاتلندی هستند. در نتیجه به هنگام ورود باید انگلیسی صحبت می‌کردم، اما بعداً فهميدم که همۀ آنها فارسی را به خوبی متوجه می‌شوند و حتا صحبت می‌کنند، از جمله نوۀ خردسال خانم طاهری.

گوشه‌ای از اتاق چشمم به سبزۀ عید افتاد. درست آمده بودم. خانوادۀ خانم طاهری مانند بسیاری از فارسی‌زبانان نوروز را جشن می‌گیرند. با کمک یکدیگر سفرۀ هفت‌سین چیدند. همه چیز درست و مطابق آیین نوروز انجام گرفته بود. سین‌های هفت‌سین، شیرینی‌های ایرانی مخصوص عید، تخم‌مرغ‌های رنگی، آئینه و شمعدان و ديوان حافظ. همه چیز مهیاست برای یک نوروز کامل.

باید اعتراف کنم این نخستين بار در زندگی‌ام بود که می‌دیدم افراد بومی بریتانیا نوروز را جشن می‌گیرند و از آن لذت می‌برند. این را هم نباید از نظر دور داشت که به دلیل شرایط زندگی در لندن، نوروز را فقط دو روز جشن می‌گیرند و حتی‌المقدور سعی می‌کنند سیزده‌بدر را در پايان هفته برگزار کنند.

جشن نوروز با عید پاک مسیحیان تقريباً همزمان و چه بسا هم‌ريشه است که تأثیر آن در سفرۀ هفت‌سین خانواده‌های دوفرهنگی بیشتر دیده می‌شود. در عید پاک مانند نوروز از تخم‌ مرغ‌های رنگی استفاده می‌شود. در نتیجه آنها را چه در سفرۀ هفت‌سین و چه ميز عيد پاک خانواده‌های دوفرهنگی می‌توان مشاهده کرد.

در گزارش مصور اين هفته پای سفرۀ هفت‌سين با اعضای خانوادۀ طاهری- وايت در لندن به گفتگو می‌نشينيم.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رضا محمدی

بهاریه‌ها در  شعر فارسی، تقریباً همیشه شبیه هم بوده‌اند. وصف بهار، نوروز، میر نوروزی و شادمانی و طرب و ترک توبه و "در خانه خفتن و دعوت به خیمه زدن بر گلزار"...

مگر به ندرت که به خلاف آمد عادت، شاعرانی بهار را با نوروز و سور و بساطش، با تلخی نگریسته‌اند. اما در شعر امروز افغانستان، بهار همواره چنین وجهی داشته‌است. یار باز آمده‌ای برای درد دل، عیدی برای نو شدن داغ‌ها، وقتی برای جنگ و بالاخره زمانی برای مستی دیگران...

معروف‌ترین این شعرها شعر استاد خلیلی است که در شروع سال‌های تلخ افغانستان گفته شد و رویه‌ای را در شعر افغانستان به وجود آورد که تا کنون ادامه دارد.

گویید به نوروز که امسال نیاید
در کشور خونین‌کفنان ره نگشاید
بلبل به چمن نغمۀ شادی نسراید
ماتم زدگان را لب پر خنده نشاید

استاد خلیلی

این لحن تلخ و کنایه‌آمیز استاد خلیلی، اگرچه زبانی قدیمی‌تر دارد، اما آشنایی زدایی بدیع و ریتم موزیکال آن، از آن شعری بيادماندنی ساخت. بعدتر، شاعران دیگر با مخاطب قراردادن خود بهار وتازه کردن زبان سعی کردند همین فکر را گسترش دهند:

بابه نوروزی پیر!
سرزمینم را از یاد مبر
وقتی از اطلس مرجانی خواب،
جامۀ آرامش به تنت می‌کردی
وقتی از باغ سفر می‌کردی
وقتی ازماهی و مهتاب، از هود قصه می‌آوردی...
قهار عاصی

بابه نوروزی، میر نوروزی یا عمو نوروز، همان پیرمرد مهربان اسطوره‌ای است که در همۀ ممالک به شکلی وجود دارد. موعود سالانه‌ای که مبشر سبزی و شکوفایی و تازگی است؛ مبشری که با خویش هدیه‌های تازه برای کودکان و اخبار نیک و خیر و برکت برای خانواده‌ها دارد.

شاعر دیگری در شعری که به مردم تاجیک هدیه کرده، آرزو کرده‌است که بهار آز ان طرف آمودریا شیرینی و شادی به سوغات بیاورد:

بهارا ناز کم کن چانه کم زن
بهای این لب پر خنده‌ات چند
بهارا نوبهار بلخ تلخ است
بیاور از سمرقند خودت قند
ابوطالب مظفری

نوبهار جدا از معنی بهار تازه اشاره‌ای به معبد تاریخی نوبهار است که نخستین معبد زرتشتی شمرده می‌شود و البته، ذکر این نکته خالی از لطافت نیست که حافظ نیز نوروز را "تازه شدن آیین زرتشتی" توصیف کرده‌است.

بعضی از شاعران اما بهار را تبری داده و مردم را گنهکار دانسته‌اند که با بهار رویۀ درستی نداشته و ندارند.

چه مردمان بی‌کفایتی
بهار را که فصل باطراوتی است
سنگ می‌زنند
خالده فروغ

زبان گشود پرستو که نوبهاران شد
ولی چو بال بر آورد تیر باران شد
بهار آمد و شعر بهشت بر لب داشت
اسیر خاطر خونین سوگواران شد
سمیع حامد

از بهارانه مگو بیش که آفاق خدا
پایمال ستم لشکر چنگیز شدست
شبگیر پولادیان

بسی بهار گذشت و هنوز خانه به دوشیم
بهار می‌رسد از راه و ما بهار نداریم
لطیف ناظمی

دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پریدن نتوانم
نادیا انجمن

اما بعضی از شاعران از این هم بدتر و تلخ‌تر دیده‌اند. آنها بهار را از جنبه‌های اسطوره‌ای آن جدا کرده و از خیر شادی و طرب و عیش آن به طور کل گذشته‌اند. اما به لحاظ طبیعی وآب و هوایی آن را فصلی برای آغاز جنگ‌ها وموقع جولان و عرض اندام دوبارۀ جنگاورانی دانسته‌اند که کوه‌های غرق در برف و سرمای افغانستان آنها را مجبور به صلح می‌کرد.

باز هم بهار شد پرنده‌ها
با خبر که باز جنگ می‌شود
کو‌ها و دشت‌ها ی دهکده
باز لانه تفنگ می‌شود
محبوبه ابراهیمی

بهار آمده اما درخت گور گل است
درخت پیر که در بارش گلوله شکست
بهار آمده خورشید گور تاریکی است
که دفن گشته در آن هر چه آفتاب پرست
بهار آمده تا دیوها بگردانند
پیاله‌های پر از خون تازه دست به دست
شریف سعیدی

و حتا از دیگران نیز با زبانی کودکانه می‌خواهند که نیامدن بهار را دعا کنند:

آی بچه‌های ده دعا کنید
تا خدا بهار را نیاورد
تا همیشه برف باشد و کسی
جنگ را به کوچه‌ها نیاورد
محبوبه ابراهیمی

اما با این همه کسانی هم بوده‌اند که بهارا را ستوده‌اند. و این دفعه سنت‌های نوروزی را نه از نگاهی تلخ و تیره که از نگاهی منتظرانه و حتا عاشقانه نگریسته‌اند.

در باغ‌های یخزده جاری شود بهار
سرشار از صدای قناری شود بهار
توغ علی درفش گل سرخ بر فراز
تا با شکوه ارجگزاری شود بهار
صادق عصیان

توغ یا علم یا جهنده، بیرق بلندی است که در شهر‌های مختلف افغانستان مردم در روز نخست نوروز به نام و تبرک نام حضرت علی می‌افرازند. و در این بین بسیار افسانه‌ها و قصه‌هاست که نوروز را روز نخست خلافت وی، به عنوان خلیفۀ چهارم مسلمین، می‌شمارند، که گویا نوعی جابجایی و دگرشدگی با داستان جمشید پادشاه صورت گرفته‌است. اما به هر حال این آموزۀ صوفیانه که حضرت علی را شاه اولیا و شفادهندۀ بیماران می‌شناساند، با سیر تاریخی ممزوج شدن همۀ قصه‌ها و اساطیر افغان‌ها با نام و داستان حضرت علی، نوروز را از وی جدایی‌ناپذیر می‌سازد. در بسیاری از شعرها شکوایه‌های بهاری برای چاره‌جویی به ایشان خطاب شده‌است. معروف‌ترین همۀ آنها در ترانۀ معروف "بیا بریم به مزار" دیده می‌شود

نظرگاه می‌روم فردا خدا را
بگیرم دامن شیر خدا را
علی شیر خدا یا شاه مردان
دل نا شاد ما را شاد گردان

و بالاخره باید به این بهاریۀ ظریفانه از خانم فایقه جواد مهاجر اشاره کرد که بر خلاف همۀ آن دیگران، بها ر را هم می‌ستاید، هم منتظر است و هم شرحی از مصایب می‌دهد:

از راه دشت‌ها پر از گل بیا بهار
با خاطرات کهنه به کابل بیا بهار
شهزادگان شهر مرا یاد دار و باز
با دختران غم‌زده کاکل بیا بهار
بر روی قبر‌های چه بسیارمان بریز
با عطر زندگی به تجمل بیا بهار
یا نوبهار! گر چه بهارم به باد رفت
اما پس از تمام تطاول بیا بهار

 

عکس بالا از راست به چپ: لطیف ناظمی، نادیا انجمن، استاد خلیل الله خلیلی، خالده فروغ و قهار عاصمی.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

در ایام نوروز و آمدن بهار، نگاه به جزوه‌ای از ماشین نوشته‌ها که  یادآور فرهنگ ساربانی است می‌تواند جالب باشد. به خصوص که هرساله بسیاری جان خود را در جاده‌ها از دست می‌دهند. این جزوه که "اتولنامه" نام دارد  در زمانی کوتاه چند چاپ شده است.

اتولنامه که سید جمال‌هادیان آن را گردآورده از مقوله کتاب نیست، متاب است. اما در تنظیم آن ذوقی به خرج داده شده است که به تورقش می‌ارزد. کتاب نیست برای آنکه محتوای کتاب ندارد بلکه شکل و بسته‌بندی کتاب به خود گرفته است. محتوای آن عبارت است از شعرها و شعارها و نوشته‌هایی که در ایران مرسوم است پشت کامیون‌ها و اتوبوس‌ها و ماشین‌ها می‌نویسند. اما ذوق به خرج داده شده است برای آنکه ماشین- نوشته‌ها اولا در لا‌به‌لای نوشته‌های گزارش گونه‌ای شکل تألیفی به خود گرفته‌اند. ثانیا دسته بندی خوبی پیدا کرده‌اند. چنانکه هر دسته از آنها زیر نام یا فصل ویِِژه‌ای جا گرفته است. یکی از بهترین این نام‌ها "شور نامه" است که به مفهوم عشق و شور و مستی نیست بلکه به معنای شوری چشم و چشم زخم است که در چنین متنی خوب جا افتاده است.

پیش از ورود به این بخش بندی‌ها، مقدماتی آمده است که به سابقه اتومبیل یا پیشینه موضوع می‌پردازد و سعی می‌کند مربوط و نامربوط را سرهم کند و از هیچ، چیزی بسازد. خود این کار تا حدی قابل  ستایش است. در صفحه فهرست اولین مطلب "مقدمه مولانا جلال‌الدین محمد بلخی" نام گرفته که عبارت از شعری است از مثنوی مولانا با مطلع "از محبت تلخ‌ها شیرین شود" که دخلی به موضوع ندارد الا آنکه مولف آن شعر را دوست داشته است.

پس از مقدمه و پیشگفتار، متاب ما از تهران عصر ناصری آغاز می‌کند و از شهرداری تهران و نخستین شهرداران و ماشین دودی و تراموای اسبی و نخستین اتومبیل در ایران و رواج اتومبیل و نخستین اتوبوس و نخستین تصادف و از این قبیل چیزها می‌نویسد و این همه به شیوه فصل‌های هفتگانه کتاب که همه با کلمه نامه ترکیب شده‌اند "آغاز نامه" نام گرفته است.

پس از این مقدمات است که فصل‌های کتاب با عناوین "نیایش نامه، عشق نامه، طنز نامه، شورنامه، پندنامه، گله نامه، و سرانجام فرنگی نامه" یکی پس از دیگری آمده است. لطف این فصل‌ها این است که سبب شده اند ماشین نوشته‌ها در کتاب یا متاب فهرست وار قطار نشوند بلکه لا به لای نوشته‌هایی گنجانده شوند که آنها را از حالت فهرست وار مطلق درآورد و خواندن آنها را آسانتر کند.

در بسته‌بندی مطالب همان گونه که گفتیم ذوق قابل توجهی به خرج داده شده حتا نام اتولنامه برای آن بسیار پسندیده می‌نماید. رنگ کاغذ، گرافیک جلد، شکل دادن به متن با کمک عکس‌ها، حروف چینی و همه چیز در جای خودش خوب است. تنها ایرادی که می‌توان گرفت عکس‌ها هستند که نه در گرفتنشان و نه در چاپ آنها ذوق و مهارتی به کار نرفته و بخصوص چاپ بد آن ماحصل کار و سعی دیگران را تا حدی ضایع کرده است.

اما آن بحثی که جدی‌تر است اینها نیست. کتاب پر از عشق و شور نسبت به فرهنگ رانندگی در ایران است و از ماشین نوشته‌ها با تمجید و ستایش یاد می‌کند و در این راه به افراط می‌رود. در حالی که خود مولف در پیشگفتار یادآور می‌شود که این نوشته‌ها بازمانده دوران سفر کاروانی است: "صدها سال ساربانان در سفرهای طولانی و سخت خویش و در تنهایی و غربت چند ماهه و گاه چند ساله زیر لب زمزمه می‌کردند و گاه به آواز می‌خواندند. تجربه‌های نغز و شیرین، گفته‌های پندآموز دیرین و دلتنگی‌ها و غصه‌های غم آگین را و شترهای سماعی که به این زمزمه‌ها عادت داشتند پشت سر ساربان می‌رفتند. این روایت‌ها سینه به سینه و نسل به نسل منتقل شد تا قریب یکصد و ده سال قبل "اتول" یعنی همان اتومبیل به سرزمین ایران نیز راه پیدا کرد و فصل جدیدی از ادبیات سفر ورق خورد..."

یعنی ماشین نوشته‌ها که اینک اتول نامه را می‌سازند از دوره فرهنگ ساربانی تا کنون که عصر اتوبوس‌ها و کامیون‌های سریع با فرمان هیدرولیک و نرم در جاده‌ها و شاهراهها می‌رانند خود را کشانده است. اگر این حرف درست باشد یعنی ماشین نوشته‌ها ریشه در فرهنگ ساربانی ما داشته باشد به مفهوم آن است که صد سال است که به جای شتر و اسب و قاطر و گاری و درشکه با اتومبیل سفر می‌کنیم اما فرهنگ عصر ساربانی را حفظ کرده‌ایم. در حالی که آن موقع در شبانه روز مثلا هفت فرسنگ راه می‌پیمودیم و امروز در شبانه روز قاره‌ای را در هم می‌نوردیم. این به مفهوم درجا زدن در گذشته و همسفر شدن با شتر در پشت فرمان کامیون‌های آخرین مدل است که جای هیچ ستایشی ندارد.

همین ناهمزمانی است که باعث می‌شود پشت کامیون یا اتوبوس خود بنویسیم بیمه ابوالفضل یا مشارکت با ابوالفضل و رعایت مقررات رانندگی را نکنیم و خیال کنیم حضرت ابوالفضل بدون رعایت مقررات هم ما را از گزند حوادث در امان نگه خواهد داشت یا خداوند تبارک و تعالی چون بر همه چیز قادر است و "شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد" بی‌احتیاطی ما را خواهد بخشید.

ما در زمانی زندگی می‌کنیم که وقتی هواپیمایی از تهران حرکت می‌کند با دقت دقیقه اعلام می‌شود که چه ساعت و چه دقیقه‌ای مثلا در فرودگاه هیترو لندن یا اورلی پاریس به زمین خواهید نشست ولی ما خیال می‌کنیم مثلا می‌توانیم هواپیما را بدون چک کردن‌های لازم با انشاء‌الله و ماشاءالله به حرکت در آوریم و سالم هم به مقصد برسیم.

معلوم است که نتیجه چه می‌شود. برای همین است که روزی چند صد نفر در جاده‌های ایران جان خود را از دست می‌دهند و سوانح هوائی جان صدها تن را می‌گیرد. اتول نامه می‌توانست به جای تحسین و تمجید از ماشین نوشته‌هایی که امروز دیگر جز پرت کردن حواس رانندگان پشت سر خاصیت دیگری ندارند به آنها به مثابه یک فرهنگ از مد افتاده نگاه کند که نکرده است.

در این نمایش تصویری  آوازی که می‌شنوید ترانه‌ای است با صدای ایرج از فیلم گنج قارون.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

آدم‌ها از همان ابتدا نگاهشان به آسمان بود و رؤیای پرواز در ذهن خود می‌پروراندند و آرزو می‌کردند روزی برسد که در هوا شناور باشند. افسانه‌ها  نشان دهندۀ این رؤیای دیرینه است.

در افسانه‌های یونان باستان آمده‌است که  دادلوس، برای رهائی و فرار از جزیرۀ مینوس، بال‌هایی از جنس پر و موم برای خود و پسرش ایکاروس ساخت. ایکاروس پس از پرواز با این بال‌ها و به دلیل اینکه بیش از حد لازم به خورشید نزدیک شده بود، قسمتی از بال‌هایش که از جنس موم بود آب شد و موجب سقوط وی در دریا گردید. و نمونۀ مشابه این افسانه، داستان برج‌های بابل بود که در انجیل نیز ذکر شده‌است.

به هر حال، این گونه افسانه‌ها نشان‌دهندۀ تمایل انسان به پرواز می‌باشد. چند قرن پیش هم لئوناردو داوینچی طرحی کشید که دست‌ها و پاهای انسان به بال تبدیل می‌شد که بتواند با آن به پرواز درآید. ولی طرحش با همۀ کمکی که به صنعت پرواز کرد، به دلیل نواقص فراوانش روی کاغذ باقی ‌ماند. تا اینکه داستان پر ماجرای پرواز، در ژوئن ۱۷۸۳ به برادران "جوزف و اتین مونت گولیفر" رسید و اولین بالن با هوای گرم را به هوا فرستادند و بشر به آرزوی دیرینۀ خود دست يافت. بعد از سال‌ها در حدود سال ۱۹۸۶ میلادی کوهنوردان سوئیسی برای پایین آمدن از کوه از از وسیله‌ای به نام پاراگلایدر استفاده کردند.

در این روش خلبان به آرامی از سطح شیب‌دار کوه به سمت پایین می‌دوید و با حالتی به شکل سُر خوردن در آسمان از کوه جدا می‌شد و برای شروع پرواز احتیاجی به انجام سقوط آزاد و یا پرش از صخره نداشت. کم کم به دلیل هیجان و امنیتی که در این پرواز وجود داشت به ورزشی همه‌گیر و محبوب تبدیل شد. و به مهربان‌ترین نوع پرواز معروف گردید.

محسن، پسری سبزه با ته‌لهجۀ جنوبی است که در یک روستا در دل جنوب با این بال‌ها پرواز می‌کند. پیدا کردن محسن در آن روستای کوچک کار سختی نبود. پرسان پرسان خانه‌اش را پیدا می‌کنم. کنارش که می‌ایستم، با آن کولۀ بزرگش به آن همه انرژی و هیجان غبطه می‌خورم. الان ۲۴ سال دارد و  از ۲۰ سالگی پرواز کرده‌است.  او قبلاً عکاسی، شعبده‌بازی و نوازندگی را هم تجربه کرده‌است.

در گوشه‌ای از حیاط پر از نخلشان می‌نشینیم. انگار که دل پری از روزهای اول پرواز دارد. از روزهایی که برای تأمین هزینۀ پروازش در یک چاپخانه کار می‌کرده است. از شب‌هایی که کف سالن چاپخانه می‌خوابیده  و بعد هم در گرمای ۵۰ درجۀ عسلویه کار می‌کرده. اما به قول خودش، هرگز به مسیری که انتخاب کرده‌است، شک نکرده و هرگز پشیمان نشده‌است.

محسن در یک خانوادۀ پرجمعیت ۱۱ نفری زندگی می‌کند. می‌گوید: "روز اول که تلفن زدم خانه و به برادر بزرگترم گفتم که می‌خواهم پاراگلایدر کار کنم، فکر کرد اسم یک نرم‌افزار کامپیوتری هست. حتا اسمش را هم نشنیده بود. بقیۀ آدم‌های روستا هم وضع بهتری نداشتند و برایشان عجیب بود. اما با همۀ اینها مبارزه کردم و  نگاه‌های پرسشگر مردمان دیارم را تحمل می‌کردم. و حالا خوشحالم که اولین پارگلایدرسوار جنوبی‌ام و گاهی با پروازهایم مردم روستایم را شاد می‌کنم."

خیلی زود با محسن صمیمی شدم. پسر خون‌گرمی است. حس فضولی‌ام گل می‌کند و از او می‌پرسم: اگر روزی ازدواج کردی و قرار شد بین همسرت و پرواز یکی را انتخاب کنی، کدام را انتخاب می‌کنی: خنده‌اش می‌گیرد و با شیطنت می‌گوید:

"فعلاً که زن و بچه‌مون شده همین چهارتا طناب. اما خب سعی می‌کنم با کسی ازدواج کنم که با این کارم مشکل نداشته باشه. ولی خب نمی‌تونم پرواز رو کنار بگذارم. جزو جداناپذیر زندگیم شده. به راحتی به اینجا نرسیدم. و اگر وسط راه کنارش بگذارم، یعنی این همه هزینه و وقتم را هدر دادم."

به تجهیزات محسن که نگاه می‌کنم، خودش نگاهم را می‌خواند و می‌گوید: "همه اولین بار همین سئوال را می‌پرسند که چه قدر هزینه داره. چقد پول می‌خواد." بدون اینکه منتظر تأیید من باشد، ادامه می‌دهد که "تقریباً ۴ تا ۵ میلیون خرج بال و تجهیزات دیگه که مثلا‌ً هارنس، رادیو، کلاه و کفش هست میشه. اما در کنارش هزینه‌های جانبی هم داره. مخصوصاً اگر بخوای بری توی شهر دیگه آموزش ببینی که بدتر. مثلاً توی ایران اکثر استان‌ها آموزش هست، اما فعال‌ترینش رو بخوام بگم، تهران هست و یزد. اصفهان هم خوبه. پس من باید می‌رفتم یه شهر دیگه برای آمورش."

انگار که همه سؤال‌هایم را خوانده، خودش باز ادامه می‌دهد: "مدت زمان آموزش هم بستگی به توانایی فرد داره، اما به طور معمول دو تا سه هفته کافیه."

انگار محسن خستگی برایش معنی ندارد. پر است از انرژی و برنامه های تازه ای در ذهن دارد. از برنامۀ "کایت سرفینگ" می‌گوید؛ از اینکه هوای ساحل یا آرام است یا باد تند می‌وزد. اگر هوا آرام بود، زمان خوبی برای پاراگلایدرسواری است و پرواز می‌کند و اگر هم باد تند بود، می‌زند به دل دریا و روی موج‌ها هیجان را تجربه می‌کند. نگاهش را به بال‌هایش می‌دوزد و می‌گوید: "روزی این کار را خواهم کرد."

در گزارش تصویری این صفحه پرواز محسن را با پاراگلایدر در جنوب ایران می‌بینید.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش کیارس

بیوک احمری پسر میرزا مهدی منشی، خوشنویس خوش اخلاق در حوالی مسجد کبود تبریز، بود که وقتی در ۲۱ فروردین ۱۲۹۹ به دنیا می‌آمد، نشانه‌هایی از بلوغ و دانش در چهره خود به این جهان آورده بود. حالا که او به دنیا می‌آمد، تبریز هر شهری نبود. به نوعی مرکز بود؛ چون هنوز راه ارتباط ایران با قفقاز و ترکیه بود، دارای موقعیت بازرگانی و مهمتراز آن، فرهنگ و بینش هم از قفقاز به آن جا سرایت کرده بود. و همه این‌ها شاید برای این بود که این نابغه، دبستان را سه ساله بگذراند!

شش ساله بود که خوشنویسی و نقاشی می‌کرد. خوشنویسی آموزه پدر بود، اما نقاشی را گویی که از آن جهان، از استاد ازل آموخته بود. و خیلی زود شاگرد اول هنرستان نقاشی تبریز شد. و خیلی زود همه از نقاشی‌هایی که می‌زد، حیرت می‌کردند. شانزده ساله بود که در مدرسه صنعتی ( در آن زمان اداره کل صناعت و فلاحت نام داشت) آموزش آکادمیک نقاشی را شروع کرد. در همین مدرسه با برادران ارژنگی، که معلمین اویند، آشنا و دوست می‌شود. آن‌ها به او می‌گویند: "مهارت تو در حد استادی است". آثاری از وی را به طاهر خوشنویس نشان می‌دهند. او در همین مدرسه تدریس می‌کند. لقب درجهک به بیوک می‌دهد. او هم می‌گوید:" تو احتیاجی به آموزش نداری".

دو سال بعد و در آستانه هجده سالگی ( همچون اغلب تبریزیان) به کسب درآمد از هنر می‌پردازد. در خیابان فردوسی این شهر آتلیه نقاشی دایر می‌کند. بعدتر به کوچه ارگ می‌رود و " هنرستان احمری" را تاسیس می‌کند. شاگرد می‌گیرد، شاگرد می‌پروراند و در سمت استادی، دل پیر می‌شود. هیچ کس در هنر ایران چون او این گونه فدای تدریس نشد. قریحه ای که او داشت فراتر از معلمی بود. می‌توانست پیش رواننده ارابه هنر ایرانی باشد. می‌توانست مهمترین مینیاتوریست عالم شرق لقب بگیرد. می‌توانست استاد تجلید در جهان باشد. اما جستن "طلا" مس او را خاک کرد. رفت به سمت کار، به سمت پول درآوردن از هنر و هنری که از او پول در بیاید.

سال ۱۳۲۱ بلاخره تصمیم می‌گیرد و از تبریز به تهران می‌آید. در چهارراه عزیز خان آتلیه ای به نام " هنرهای زیبا " تاسیس می‌کند. استاد انواع هنرهاست. همه چیز تعلیم می‌دهد؛ نقاشی می‌کند، مینیاتور می‌سازد، تشعیر یاد می‌دهد. استاد سخن نقاشی روی جلد قلمدان است.

کاریکاتورهایی برای مجلات و روزنامه‌ها با نام مستعار "شیوا فرزین" می‌کشد. نقاشی‌های لطفعلی صورتگر شیرازی را چنان کپی می‌کند که به جای اصل تا اروپا چند دست فروخته می‌شود. آثاری از کمال الدین بهزاد را به اصطلاح ترمیم و بازسازی می‌کند، اما به جای نسخه اصل فروخته می‌شود! استادِ شناخت رنگ‌های مینیاتوری است. اما به دنبال کسب درآمد هم هست. کسب درآمد او را گرفتار و استخدام وزارت کشاورزی می‌کند و این سال ۱۳۲۴ است.

به اجبار و به خاطر تعهدات اداری، کاریکاتور را کنار می‌گذارد. کاریکاتورهای او سیاسی اند. کاریکاتوری از مصدق می‌کشد در بستر کهکی ( نماینده ملت) گوش او را می‌گیرد و تاب می‌دهد و می‌گوید:"آهای مشدی، پاشو جلوی حمله سگ‌ها را بگیر". و مصدق، که لقب پیشوا دارد، می‌گوید:"بگیر بخواب ! انشالله گربه است!" کاریکاتورهای سیاسی و مهم مجلاتی چون سپید و سیاه، امید ایران، فردوسی، چلنگر و باباشمل از اوست.

استاد طراحی فرش و گلیم است. هیچ کس چون او مسلط به نقاشی پشت شیشه نیست. تذهیب، تشعیر و جلدسازی را به دقیق ترین شکل ممکن آموزش می‌دهد. نقاشی آبرنگ و گوآش او حیرت انگیز است. آثاری می‌سازد در شیوه نقاشی زند و قاجاریه که به ارزش کارهای اصل قدیم خرید و فروش می‌شود. در همین سال‌هاست که فکر پول درآوردن از هنر او را متوجه گرافیک می‌کند. با آموزش کوتاه مدتی، استاد طراحی گرافیک می‌شود.

حالا کارهای گرافیکی در پایتخت اکثرا بر عهده طراحان آلمانی و انگلیسی است. بجز پرویز مویدعهد و رضا مسّاح کس دیگری به معنای دقیق کلمه "آژانس تبلیغاتی" ندارد. به علت کمبود آژانس‌های تبلیغاتی چند تنی از نقاشان مدرسه صنایع مستظرفه و شاگردان کمال الملک به این کار رو آورده اند. پول می‌سازد. لیلی تقی پور و یحیی دولتشاهی با تصویر سازی سیاه قلم و گرافیک‌های قلمی، از هنر، زندگی و پول ساخته اند. جواد‌هاتف از راه آتلیه و سفارش کار، به نان و نوایی رسیده است. دست خط بوریس آسیریان جهت طراحی حروف لاتین به قیمت برگ زر می‌خرند. سردر فروشگاه‌های تهران حالا به دست شاگردان مدرسه کمال الملک رنگی شده است. می‌رود و با این افراد در آتلیه ای به نام"پالت" کار می‌کند. بعدتر مزه پول درآوردن از هنر، عمر او را گرفتار شرکت‌هایی می‌کند که درآخر عمربجز پشیمانی برای او سودی ندارد.

آن استاد بی بدیل، حرفه ای شرکت‌های تبلیغاتی می‌شود. بعدتر افتخار می‌کند او از اولین‌هاست که تابلوهای سیلک اسکرین( چاپ برجسته) را در ایران معمول کرد، تحولی بر جلد مجلات به وجود آورد و نقاشی روی جلد کتاب را برای ناشرین دقیق تر کرد. کاری کهک دهه بعد" گرافیک " بیهوده اش کرد! با حقوق اداره و اندوخته‌هایی از دفاتر تبلیغاتی برای خود آتلیه ای به نام آتلیه مارس دایر می‌کند. حالا در این جا طرح جلد جلدهایی برای مطبوعات می‌کشد. آثار گرافیکی می‌کند. روی خودکار و دفتر مدرسه تبلیغات ترسیم می‌کند و تا سال ۱۳۳۳ نیز این ناندانی برقرار است.

با انتشارات گوتنبرگ برای طراحی جلد کتاب‌ها قرارداد می‌بندد. با آتلیه فاکوپا همکاری می‌کند. و بعدتر به فکر شراکت با افرادی جهت تاسیس آتلیه آرم می‌افتد. شلوغ شدن کار در آتلیه، امکان تامل به او در عالم نقاشی نمی‌دهد. گه گاهی از آثار او در پستو خانه‌ها یا دست فروشان خیابان منوچهری چیزهایی دیده می‌شود. در نمایشگاه باشگاه مهرگان تابلویی از او می‌بینیم. در آتلیه رسام ارژنگی یکی دو کار از او درخشش دارد. اما همچون شریک خود- استاد بهرامی – هنوز گرفتار آتلیه‌ها و دفترهای تبلیغاتی است.

در سال ۱۳۴۴ در شرکت سهامی چاپ و انتشارات گوتنبرگ استخدام می‌شود. قسمت آتلیه به دست بهرامی، احمری و آیدین آغداشلو است. شرکت‌های تبلیغاتی گلوی همه هنرمندان را گرفته است!

از میان این کسان تنها آن که شم قوی دارد، به سرعت از کار تبلیغاتی کناره می‌گیرد و به دنبال اصل هنر می‌گردد. به جای ایستادن  در بالای کار چاپ، برای کارت عروسی و برگه ختم، کار هنری می‌کند، نقد می‌نویسد، مرمت آثار هنری می‌آموزد و این فن را به کار می‌گیرد و بعدتر از کار تبلیغاتی می‌گریزد. او تنها کسی است که از میان هنرمندان این دهه به دنبال پول تا میان حروف سربی چاپخانه‌ها و تبلیغ خمیردندان و جلد چای و صابون رفت، اما به هنر بازگشت و این آیدین آغداشلو است و سال‌ها بعد در توصیفی از شریک و همکار خود توصیفات حرمت انگیز و حرف‌هایی حیرت آور می‌زند. او می‌گوید:" از لایق ترین نقاش‌های آبرنگ و گوآش بعد از سال‌های سی بود – و هنوز هم هست. هیچ چیزی نبود که در نقاشی نداند یا نتواند؛ از نقاشی غربی تا مینیاتور، تا تذهیب، تا خوش نویسی...".

احمری هیچ گاه در ایجاد شراکت برای کارهای تبلیغاتی موفق نشد. تا سال‌های آخر مجبور به کار بود. به علت پراکندگی نتوانست نمایشی از آثار خود را در طی این سال‌ها مجموع کند. در هفتاد و چند سالگی مجبور به ایجاد کلاس‌هایی شد درباره نقاشی آبرنگ، رنگ روغن و نقاشی پشت شیشه. در همین سال‌ها مجبور به امضای قراردادی شد با کتابخانه مرعشی نجفی در قم و پیرمردی هفتاد و چند ساله بود که در هفته از تهران به قم می‌رفت و می‌آمد تا به اصطلاح پول درآورد. به جای چیدن نام آثار نقاشی او و عنوان تابلوهایی از وی اسنادی هست که نشان می‌دهد پیوسته در تلاش برای معاش بود.

کافی است با عناوین تبلیغاتی او بدانیم تهران آن سال‌ها چه طور زیبا شده بود. تبلیغ تیغ ریش تراش پرما، چای گلستان، تابلوی کفش ملی، عکس برگردان توریست، تابلوهای دیواری و اتوبوسی خودکار بیک، جعبه ساعت سیکو، چاپ تبلیغ روغن نباتی گلنار، روغن نباتی شاه پسند و آثار گرافیکی بسیار دیگر که نشانه‌هایی از زیبایی گرافیک دهه‌های۳۰ ، ۴۰ و ۵۰ ایران اند؛ از کارهای اوست.

بیوک احمری در ۴ آذر ۱۳۸۷ در ۸۸ سالگی درگذشت.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نازنین شفایی

شاید برای هر زن افغان که مثل من هیچ گاهی فرصت نداشته است به باشگاه ورزشی برود، سر زدن از باشگاه‌های ورزشی دختران در شهر کابل و یا تماشای صحنه‌های از ورزش دختران افغان روی پرده تلویزیون، با حسی دوگانه توام باشد. حس حسرت و غبطه خوردن برای فرصت‌های نداشته و محرومیت از همه چیز؛ و حس شریک شدن در شادی و سروری دختران که زمانه و روزگار امتیاز و فرصت‌های چه بسیاری که به آن‌ها نداده است.

زنان دیگر را نمی‌دانم اما واقعیت اش برای من این گونه است. چند باری که به باشگاه ورزشی دختران در کابل سر زده ام و یا هر باری که تصویر دختران ورزشکار افغانستان را در حال انجام حرکت‌های ورزشی، در فرودگاه بین‌المللی کابل هنگام سفر برای اشتراک در مسابقات بیرون از کشور و یا هنگام برگشت با مدال‌های طلا و نقر از مسابقات بیرونی دیده ام این حس دوگانه به من دست داده است.

دو هفته پیش وقتی برای تهیه همین گزارش به باشگاه ورزشی "نیو فول کانتاکت" دختران رفتم، بازهم همین حس توام با حسرت و سرور به من دست داده بود. آنجا دخترانی در سن و سال‌های متفاوت را در لباس سفید ورزشی دیدم که هر کدام با  کمربند در رنگ‌های متفاوت سرگرم ورزش و انجام دادن حرکت‌های زیبا و دیدنی با دست و پا شان بودند. می‌دویدند، مشت می‌زدند، پا می‌زدند و با صدای بلند و بی‌هیچ هراس و دلهره‌ای هنگام مشت و پا زدن آوازهای متفاوت را از حنجره شان بیرون می‌دادند.

لحظات طولانی را مات و مبهوت فضای باشگاه، حرکات و صداهای بلند دختران بودم و خودم هم نمی‌دانم چرا. شاید آن لحظات با نگاه کردن به دختران ورزشکار، هرکدام را متناسب با سن و سال شان با خودم مقایسه می‌کردم.

راستی پیش از همان لحظه هیچ وقت تا این حد متوجه نقش زمانه و روزگار در زندگی آدمها نه شده بودم. در یک لحظه خودم را از هفت هشت سالگی تا حالا که مادر هستم مرور و مقایسه کردم. چه تغییر و تفاوت عجیبی. در جغرافیا و کشوری واحد. یک نسل به جرم زن بودن، اجازه ندارد تنها از خانه بیرون برود و اجازه ندارد با صدای بلند خنده کند و گب بزند تا مبادا مردان در همسایگی بشنوند.

اما نسل بعدی، زن بودن اش که جرم نیست هیچ، در بیرون رفتن از منزل مشکلی ندارد که هیچ، تازه با نیرو و انرژیی ورزشی هنگام اجرای حرکت‌های ورزشی شادمانه جیغ می‌کشند و مشت و پا می‌زنند. تازه این‌ها که چیزی نیست. حتی آن قدر خوشبخت هستند و بخت و زمان رام شان است که برای اشتراک در مسابقات ورزشی به کشور‌های خارج از افغانستان سفر می‌کنند.

به تهران می‌روند، به کره و ژاپن و به بازی‌های المپیک جهانی در پکن. به زمین فوتبال در بنگلادش و تالاب بوکس در تاجیکستان. پس خیلی از زنان افغانستان حق دارند آرزو کنند ای کاش دیرتر به دنیا می‌آمدند. پس بخش از این حس دوگانه حسرت و سرور یک امر طبیعی است.

وقتی در باشگاه ورزشی "نیو فول کانتاکت" در محله موسوم به کارته سه در کابل در کنار فرشته صفری، ایستادم شادمانی وصف ناپذیری در گونه اش موج می‌زد و غرور از جنس دیگر را در چشم‌هایش می‌دیدم. غروری که کمتر زنی در افغانستان آنرا تجربه کرده است.

بلی، اگر به جای او هر زن و دختر جوان دیگر اولین مربی زن در یک رشته ورزش رزمی در کشورش می‌بود، نگاه‌هایش سرشار از همین سرور و غرور می‌شد.

بیشتر از دو ساعت آنجا بودم. درست تازمانی که تمرین آن روز فرشته با شاگردانش تمام شد. وقتی با فرشته مربی هژده ساله سر گپ و گفت را باز کردم متوجه شدم که شش سال بعد از تولدش، خانواده اش به ایران مهاجر شده است و فرشته در ده سالگی برای اولین بار در باشگاه کاراته ثبت نام کرده و چند سال بعد در همین رشته در یک مسابقه استانی در تهران مدال نقره گرفته است. اما بعد از بازگشت به کابل، ورزش را در رشته نیول فول کانتاکت، ادامه داده و حالا مربی تیم ملی بانوان کشورش شده و بیش از هفتاد بانو ی ورزش کار را آموزش می‌دهد. بدون شک فرشته و شاگردانش دختران خوشبخت افغانستان هستند. چون هنوز تعداد بانوان ورزشکار افغانستان در مقایسه با کل زنان کشور رقم اندک اما امید وار کننده است. چون آن گونه که فرشته می‌گوید "پیوستن زنان به ورزش روند رو به رشد را طی می‌کند و هر ماه تعداد شاگردانش بیشتر از ماه‌های پیش می‌شود. و هم چنان در کوچه و محله نگاه‌های مردم و نیز به زنان ورزشکار محترمانه تر از پنج سال پیش شده است".

وقتی به کمیته ملی المپیک افغانستان، سراغ عارف پیمان سخنگوی این کمیته را گرفتم متوجه شدم، فرشته تنها مربی و بانو در بخش ورزش‌های رزمی نیست. بلکه بعد از او بانوان دیگر نیز در بخش تکواندو، اووشو، کاراته و بوکس مربی ورزش رزمی هستند. و همچنان در افغانستان صدها زن و دختر جوان ورزشکار هستند و به ورزش رو آورده‌اند.

آنجا، متوجه شدم در دیوار دهلیزهای ساختمان کمیته ملی المپیک، عکس‌های زنان و دختران ورزشکار که در مسابقات بیرون از کشور مدال طلا و نقره گرفته اند به من شادمانه لبخند می‌زنند. آن هم در جایی که تنها هشت سال پیش طالبان زنان را به جرم نپوشیدن برقع جلو چشم همه شلاق  می‌زدند و یا با گلوله اعدام می‌کردند. آری شاید این بخشی کوچک از فرصت‌هایی است که زمانه و روزگار به وجود آورده است تا زنان بسیاری در افغانستان آرزو کنند. ای کاش دیرتر به دنیا می‌آمدند.

آنگونه که آقای عارف پیمان می‌گوید، در گذشته و به ویژه بعد از روی کار آمدن رژیم کمونیستی در افغانستان، زنان در این کشور به ورزش پرداخته بوده‌اند. اما پیش از هشت سال ورزش زنان در مجموع محدود به ورزش‌های اجتماعی مثل والیبال، فوتبال و بسکتبال بوده است و صحنه ورزش‌های رزمی از حضور زنان در این کشور خالی بوده است.

به گفته آقای پیمان، "حلیمه سنگر و روبینا مقیم یار دو زن پیشکسوت در ورزش‌های اجتماعی در افغانستان هستند. اما شماری دیگر هم بوده‌اند که دیگر یا زنده نیستد و یا در خارج از کشور زندگی می‌کنند و از ورزش بریده‌اند."

ولی حالا همه چیز فرق کرده است و همه ساله ده‌ها بانو در مسابقات ورزش رزمی در خارج از کشور سفر می‌کنند و از این میان شمار با مدال‌های طلا و نقره بر می‌گردند و پرچم کشورشان را در بیرون از مرزها و در مقابل دیدگان همه با خود حمل می‌کنند.

هم اکنون نیز فرشته صفری و ده تن از شاگردان اش در یک تور ورزشی از یک هفته به این سو، برای اشتراک در مسابقات مربی گری و مسابقات رزمی در بخش نیو فول کانتاکت بانوان، در ایران بسر می‌برند و برای کسب مدال و مقام دست و پنجه نرم می‌کنند.

این مسابقات از تاریخ ۲۹ فوریه شروع شده است و تا تاریخ ۹ مارس با اشتراک بانوان ورزشکار از کشورهای ایران، افغانستان، تاجیکستان و چند کشور آسیایی دیگر ادامه دارد.

گزارش مصور این صفحه شما را به باشگاه ورزشی بانوان در "کارته سه" کابل می‌برد که فرشته صفری مربی آن است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
یاسمین سینایی

جدیدآنلاین: اخیراً در تهران نمایشگاهی از مجسمه‌های یاسمین سینایی برگزار شد با نام "اسرار حوا". پیش از این نمایشگاه دیگری از کارهای این هنرمند با نام زنان عاشق برگزار شده بود. در گزارش تصویری این صفحه باهم به دیدن مجسمه‌های او می‌رویم و در متنی که در زیر می‌خوانید خانم سینایی از انگیزه پرداختن به حوا برایمان می‌گوید:

 

حوا ! فریاد کشید: پس اینجا بهشت نیست، چرا که بهشت جای جاهلان نیست.
آدم گفت: نمی‌دانم! نمی‌دانم!
حوا پرسید: ما تا وقتی جاهلیم، در بهشتیم؟
آدم گفت: گمانم بر این است که ابلیس در ما سخن می‌گوید.
حوا گفت: پس وسوسۀ یافتن چراهایی را که درون من و توست، چه کسی بر ما نهاده است؟

کنجکاوی حوا او را از بهشت راند و محکوم به زندگی بر روی کرۀ خاکی زمین کرد. آدم به همراه او رانده شد. کنجکاوی حوا را وسوسه نامیدند و این راز قرن‌ها و قرن‌ها در دل حوا ماند.

داستان حوا همیشه برایم رمزآلود و جالب بود. حوایی که گناهکار است؛ حوایی که باعث شد آدم هم از بهشت رانده  شود.

بعد از نمایشگاه زنان عاشق باز هم به دنبال داستان زنان بودم و نتوانستم آنها را رها کنم.

اولین زن عالم، حوا که بی‌‌دغدغه و شاد و خرّم در کنار آدم در بهشت می‌زیست، با خالص‌ترین و پاکترین و زنانه‌ترین خصلت‌ها که آفریدگار در وی نهاده بود، تا به امروز گناهکار مانده است. وقتی‌ در کتاب‌فروشی نشر چشمه، کتاب کوچکی به نام آدم و حوا را پیدا کردم، فکر نمی‌کردم این کتاب کوچک قصهٔ حوا را برایم اینچنین جذاب و شیرین نقل کند.

جواب سوال خود را در مورد گناه حوا در این کتاب کوچک یافتم. حوا با کنجکاوی و بازیگوشی و ناباوری این که شیطان هم می‌تواند در بهشت حضور داشته باشد، سیب درخت ممنوع را کند و آدم که شیفتهٔ حوا بود به دنبال حوا وسوسه شد و با او از بهشت رانده شد.

اما دغدغهٔ دانستن را که در وجود حوا بود، می‌توان گناه نامید؟ و آیا آدم از کنجکاوی و دغدغهٔ حوا نترسید؟ اما حوا تا به امروز گناهکار است، با همهٔ نقش‌هایی که دارد و همهٔ سختی‌هایی‌ که در طول تاریخ متحمل شده‌است.

اسرار حوا داستان زنان است که در سلول‌هایی جعبه‌وار نقش‌هایی را در زندگی‌ و تاریخ ایفا می‌کنند. گاهی نقش‌هایی پررنگتر و گاهی کمرنگتر را به او داده‌ا‌ند. در بهشت من حوا آزاد نیست و فرشتگانم نگران او هستند؛ چون می‌دانند بار گناه بر دوش او خواهد ماند.

قصه‌های زنان از قصهٔ گناه حوا آغاز شد.

باز هم به دنبال اسرار حوا خواهم گشت. باز هم داستان زنان را در پیکره‌هایی که می‌سازم، دوباره خواهم یافت و باز هم در مکانی قصهٔ آنها را برای دیگران نقل خواهم کرد.

شوکا صحرایی در گزارش تصویری این صفحه ما را به دیدن نمایشگاه می‌برد.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

در بزرگراه حقانی چون به سوی جنوب می‌روی، دیدن تابلو کتابخانه ملی تنها چیزی است که از وجود مهمترین کتابخانه کشور خبر می‌دهد. با خود می‌گویی پس کتابخانه ملی که سالها در خیابان قوام‌السلطنه در کنار بنای با عظمت موزه ایران باستان بود به اینجا نقل مکان کرده است. از تمام محوطه و بنای کتابخانه ملی تنها دیدن همین تابلو است که وسوسه‌انگیز است، از ساختمان کتابخانه اثری نیست و همه چیز آن پس و پشت تپه‌های عباس‌آباد پنهان است. واقع نشدن کتابخانه ملی در جائی که دید همگانی داشته باشد این سوال را پیش می‌آورد که آیا آن را در جای مناسبی ساخته‌اند؟

وقتی از خیابان سپه وارد خیابان قوام‌السلطنه می‌شدیم دیدن بنای موزه ایران باستان برای هر کسی دعوت کننده بود. همچنانکه دیدن مجلس سنا یا عمارت پستخانه و میدان مشق و سر در باغ ملی در همان خیابان. دیدن تأتر شهر و تالار رودکی و بنای میدان آزادی نیز همین حالت را دارد. ساختمان‌های عمومی می‌توانند نماد شهر باشند و یادآور فرهنگ کشور. زیبایی هم وقتی زیبایی ست که دیده شود و به شهر هویت بدهد. 

از خیابان کتابخانه که می‌پیچی و پس از یکی دو دقیقه رانندگی به آن می‌رسی، حالت کسی را پیدا می‌کنی که در آمریکا به یک مرکز خرید رفته باشد. با این تفاوت که در مراکز خرید، پارکینگ‌های وسیعی وجود دارد که هر تعداد ماشین را در خود جای می‌دهد اما در کتابخانه ملی مراجعان باید در دو سوی خیابان پارک کنند. پارکینگی که در محوطه دیده می‌شود ظاهرا مخصوص کارکنان است. از آن هفت‌هزار متر مربعی که گفته و نوشته‌اند به پارکینگ اختصاص یافته مراجعه کننده با خبر نمی‌شود.

وقتی به سوی کتابخانه می‌روی و از بالا تا پائینش را از نظر می‌گذرانی می‌بینی بنا جذابیت یا شکوه و جلالی ندارد. چیزی در آن نیست که ذهن را مشغول یا چشم را خیره کند اما محوطه روی هم رفته دلپذیر و پر از گل و ریحان است. گذشته از این دیدن یک محوطه وسیع و بزرگ دل آدم را باز می‌کند. بزرگی محوطه درخور کتابخانه ملی است. تنها بنای تو سری خورده زیگوراتی شکل آن است که چنگی به دل نمی زند.

نمی‌دانم از کجا این تصور برای من پیش آمده است که کتابخانه ملی باید نماد عظمت ملت باشد. شاید تصور عظمت بنا از آنجا می‌آید که سلطان غزنوی به سال ۴۳۱ چون وارد ری شد کتابخانه ری را به آتش کشید. لابد عظمتی بوده است، چه به لحاظ فرم و چه به لحاظ محتوا، که آتش زدن آن به یاد تاریخ مانده است. شاید هم تصور عظمت بنا از سابقه‌ای می‌آید که برای ساختن آن تدارک شده بود.

تاسیس کتابخانه ملی در ایران به سال ۱۳۱۶ در زمان رضاشاه برمی گردد که به همت دکترمهدی بیانی صورت پذیرفت. نخستین کتاب‌ها از کتابخانه سلطنتی و کتابخانه مدرسه دارالفنون آمد و بعد با واگذاری و اهدای مجموعه‌های دیگر تقویت شد.  در ایران ناشرین وظیفه دارند تا دو جلد از هر کتابی را که منتشر می‌کنند به کتابخانه ملی بدهند. بنای نوین این کتابخانه در سال ۱۳۸۶به پایان رسید.

وقتی وارد سالن مطالعه کتابخانه جدید می‌شوی که پاره‌ای مجلات قدیمی را ورق بزنی، ساختمان را بهتر از ساختمان قدیم کتابخانه ملی می‌یابی. ظاهرا درون بنا از بیرون آن بهتر و کارآمدتر است. مجلل و باشکوه نیست اما دلباز و خوشایند است. نه اینکه فکر کنید وارد بنای کتابخانه کنگره آمریکا شده‌اید. نه، از آن نوع زیبائی خبری نیست اما به هر حال درون کتابخانه، حتا با آن سطح سرد سیمانی خوب و دلگشا است. در درون ساختمان است که می‌توان درک کرد چرا سطح زیر بنای کتابخانه (۹۷۰۰۰ مترمربع) از سطح زمینی که در آن بنا شده (۶۲۰۰۰ مترمربع) خیلی بیشتر است.

می‌گویند این کتابخانه در شرایط عادی می‌تواند تا چهار میلیون و اگر از سیستم قفسه بندی فشرده استفاده شود تا ۷میلیون جلد کتاب را در خود جای دهد.

وقتی به کتابخانه مراجعه کردم کارت عضویت نداشتم. به خاطر آشنائی با یکی از قدیمترین کتابداران کشور که هنوز در کتابخانه ملی کار می‌کند توانستم وارد سالن مطالعه شوم. با وجود این که آن دوست تلفنی مرا به همکارش در سالن مطالعه معرفی کرد، از من کارت عضویت خواستند و خیلی زود کارت موقت صادر شد اما به من گفتند که برای صدور کارت دائم باید گواهی لیسانسم را بیاورم. نفهمیدم صدور کارت عضویت کتابخانه آن هم کتابخانه ملی به ورقه لیسانس چه ارتباطی دارد.

 

در گزارش تصویری این صفحه از امید صالحی به دیدن کتابخانه ملی در تهران می رویم.
قطعه موسیقی این نمایش تصویری ساخته پیمان یزدانیان از سی دی "برداشت" است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

شاید شما هم نام این عارضه را نشنیده باشید، اما هزاران نفر در دنیا دچار آن اند. عارضه یا سندرم داون Down یک بیماری موروثی است که رشد جسمی و ذهنی کودک را عقب می‌اندازد. مبتلایان به سندروم داون معمولاً دچار مشکلات یادگیری و مسائل رشد و تکامل هستند، اما با مراجعۀ به‌موقع به مراکز معتبر می‌توان درصد قابل توجهی از موارد سندروم داون را یشگیری کرد.

نام این بیماری برگرفته از نام یک پزشک انگلیسی (جان داون ۹۶ -۱۸۲۸) است که در قرن نوزده موفق به کشف این عارضه شد. این شایع‌ترین بیماری کروموزومی است که گفته می‌شود در هر سه هزار تولد، در یک مورد بروز می‌کند. کودکان مبتلا به این سندروم دچار عقب‌ماندگی ذهنی کم یا متوسطند و در ایران بیشتر به کودکان استثنائی معروفند.

آمارها حکایت از ۴۰۰میلیون معلول ذهنی در سطح جهان دارد، اما در ایران بنا به گفتۀ دکتر غلامعلی افروز، استاد و رئیس دانشکدۀ روانشناسی دانشگاه تهران، ۱۵۰هزار تن مبتلا به سندروم داون هستند. هم او می‌گوید که این بیماری در هر ۶۰۰ تولد در یک مورد بروز می‌کند.

از زمان شناختن بیماری داون تا به امروز، توجه به این دسته از بیماران در سطح جهان به‌ویژه در کشورهای پیشرفته به نحو قابل توجهی افزایش یافته و قوانین و مقرراتی برای تعلیم و تربیت آنان وضع شده است.

در ایالات متحده که شاید بیش از هر کشور دیگری در این زمینه پژوهش شده، علاوه بر مؤسسات و سازمان‌هایی که به این امر رسیدگی می‌کنند، مجلۀ ویژه‌ای نیز که توسط خود مبتلایان به بیماری داون اداره و نوشته می‌شود، وجود دارد. این مجله که "آپ بیت" (خوش بین) نام دارد، از سال ۱۹۹۴منتشر می‌شود.

در ایران هم مدارس و مؤسسات گوناگونی از سال‌های دور به این موضوع می‌پردازند و توجه به کودکان مبتلا به سندروم داون از نیمۀ دهۀ ۷۰ خورشیدی گسترش یافته و مطبوعات و خبرگزاری‌ها در بازتاب وضعیت این دسته از بیماران می‌کوشند. یکی از مؤسسات عمدۀ درمان این عارضه، کانون سندروم داون ایران در تهران است.

این کانون سازمانی غیر دولتی و مستقل است که تلاش خود را در جهت بهبود شرایط زندگی افراد با سندروم داون متمرکز کرده و می‌کوشد برای توانمندسازی هر چه بیشتر این افراد فرصت‌های مناسب آموزشی به وجود آورد و در عین حال حمایت‌های قانونی از حقوق اجتماعی‌شان فراهم کند.

این کانون بیش از ۵۰۰ عضو مددجو دارد که توسط ۲۵ مربی، مددیار و متخصص آموزش می‌بینند.

کلاس‌های توان‌بخشی شامل بازی‌درمانی، موسیقی‌درمانی، گفتاردرمانی، کاردرمانی و آموزش‌درمانی به توانمند ساختن کودکان از دو تا ده سال می‌پردازند. کودکان ده سال به بالا که اکثراً در مدارس عادی به تحصیل مشغولند، همزمان در این کانون با شرکت در کارگاه‌های موسیقی، سفالگری، معرق‌کاری، نقاشی، تئاتر و حرکات موزون، توان حرکتی و ارتباطی خود را ارتقا می‌دهند و همزمان از کلاس‌های آموزشی برای مدیریت کردن زندگی شخصی خود بهره می‌برند. علاوه بر این، در کلاس‌های مهارت‌های زندگی به آنان مهارت‌های مورد نیاز در زندگی روزمره آموزش داده می‌شود.

فرزانه راجی در گزارش مصور این صفحه ما را به دیدن کانون سندروم داون ایران می برد.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

با گسترش آموزش و پرورش جدید در ایران در قرن کنونی، توجه به کودکان و  پاسخ به  نیازهای فکری و آموزشی آنها بالا گرفته و در کار تهیۀ کتاب برای کودکان گام‌های بلندی برداشته شده‌است. اکنون نهادهای بسیاری در ایران به  تولید و نشر ادبیات برای کودکان می‌پردازند. بسیاری از مترجمان، نویسندگان و سرایندگان با ترجمه، نوشتن داستان و یا گردآوری قصه و ساده‌نویسی متون پیشین و نیز سرودن شعر و ترانه به زندگی کودکان امروزی غنا بخشیده‌اند.

پرداختن به ادبیات برای کودکان در ایران سابقه‌ای تاریخی دارد. از همین رو،  در سال‌های اخیر مجموعه‌ای در حال انتشار بوده که "تاریخ ادبیات کودکان ایران" نام دارد و چنان که از نامش پیداست، به تاریخ ادبیات برای کودکان می‌پردازد.

کار پژوهش برای این مجموعه را مؤسسۀ پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان در سال ۱۳۷۰ آغاز کرد و حاصل کار آن را شرکت نشر چیستا منتشر کرده‌است. تاریخ ادبیات کودکان ایران از آغاز تا سال ۱۳۵۷، ده جلد است. البته همه مجلدات این مجموعه هنوز نشر نیافته، زیرا جلدهای سه‌گانۀ هشتم، نهم و دهم این مجموعه از سال ۱۳۸۶ در انتظار مجوز از وزارت ارشاد ‌است.

در این مجموعه ده‌جلدی به روندها و زمینه‌های وسیعی پرداخته شده‌است. همانند پیدایش مفهوم فرهنگ و ادب در ایران‌زمین، مقولۀ ادبیات شفاهی یا فرهنگ عامه  که دربرگیرندۀ افسانه‌ها، لالایی‌ها و ترانه‌هاست. در گسترۀ فصل‌های تاریخ ادبیات کودکان در دوران باستان، تاریخ ادبیات کودکان پس از اسلام، تاریخ ادبیات کودکان در دوران مشروطه، تاریخ ادبیات نو کودکان، وضعیت اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ایران بررسی می‌شود، تا در بستر شرایط تاریخی جایگاه کودکان، دیدگاه جامعه و به ویژه‌ نگاه هر دوران به کودک، آموزش و پرورش نو و ادبیاتی که در اختیار قرار می‌گرفت، بررسی و تحلیل شود.

بی‌گمان نخستین کتاب‌های کودکان ناگهان پدید نیامده‌اند. عواملی چون دگرگونی نگرش‌های تربیتی و آموزشی، تداوم گرایش به افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه در میان کودکان و نوجوانان، ساده شدن نثر فارسی، نفوذ ادبیات امروزی ایران، ورود دستگاه چاپ به ایران و تولید کتاب در گستره‌ای بزرگتر، بنیادگذاری مدرسه‌های جدید در ایران، رشد روان‌شناسی کودک و توجه به نیازهای او از جملۀ عواملی هستند که به پدید آمدن مقولۀ "ادبیات اطفال" و انتشار اولین کتاب‌های کودکان کمک کرده‌اند.

به گفتۀ تدوین‌کنندگان تاریخ ادبیات کودکان ایران، این مجموعه از آغاز تاریخ شفاهی و باستان، مسیر شکل‌گیری ادبیات کودکان را پی‌ گرفته و ادبیات کودکان قوم‌ها و دین‌های گوناگون ایران را از ادبیات آذری، کردی و غیره تا ادبیات آسوری، ارمنی و کلیمی مورد بررسی و ارزیابی قرار داده‌است.

در گزارش مصور این صفحه  محمدهادی محمدی، پژوهشگر تاریخ ادبیات کودک، و یکی از مؤلفان این  مجموعۀ  ده‌ جلدی در بارۀ آن سخن می‌گوید.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.