۱۲ فوریه ۲۰۱۰ - ۲۳ بهمن ۱۳۸۸
پرویز جاهد
مجسمۀ بوسه که چندی پیش در موزۀ تیت مدرن بریتانیا به تماشا گذاشته شده، از مهمترین آثار اگوست رودن، مجسمهساز بزرگ فرانسوی و از شاهکارهای هنری جهان است. داستان خلق این مجسمه و چگونگی ورود آن به مجموعۀ شاهکارهای هنری موزۀ تیت بریتانیا، بسیار جذاب و شنیدنی است.
رودن یکی از برجستهترین هنرمندان مدرن است. وی با ارزشهای منجمد و قالبی هنر قرن نوزدهم در ستیز بود و میخواست هنر مجسمهسازی را متحول کند.
رودن به عنوان هنرمندی رئالیست با ترسیم اندام انسانی به صورتی دقیق و واقعی، سعی داشت با نمایش عضلات و جزئیات پیکر انسانی، احساسات درونی او را در اثر خود بازتاب دهد. نمونۀ برجستۀ این تلاش را میتوان در مجسمههای "بوسه" و "انسان متفکر" او مشاهده کرد.
مجسمۀ بوسه نمونهای از تسلط رودن بر کالبد انسان و مهارت شگفتانگیز او در خلق جزئیات پیکر انسانی است.
در سال ۱۸۸۰ رودن در سن چهلسالگی، سفارشی برای ساخت یک یادبود برنزی به عنوان درِ ورودی موزۀ جدیدی در پاریس دریافت کرد. وی این یادبود هنری را با الهام از کتاب برزخ دانته و شخصیتهای آن، خلق کرد و آن را "دروازههای جهنم" نامید.
از جملۀ این شخصیتها، زوج تراژیک و عاشق کتاب دانته، یعنی پائولو مالاتستا و فرانچسکا ریمینی بودند که رودن بعدها در مجسمۀ بوسه نیز دوباره آنها را بازآفرینی کرد.
فرانچسکا ریمینی اشرافزادهای بود که در سال ۱۲۷۵ به دلایل سیاسی به همسری جیووانی مالاتستا، فرزند و وارث لرد ریمینی درمیآید. اما عاشق پائولو، برادر شوهر خود میشود و رابطۀ عاشقانهای با او پیدا میکند. جیووانی به این رابطۀ پنهانی پی میبرد و هردو را با شمشیر به قتل میرساند. دانته در برزخ نشان میدهد که چگونه عشق میان این دو نفر با خواندن داستان عاشقانۀ لانسلو و گوئنه ویر شعلهور میشود. اما این عشق نیز مثل اغلب عشقهای پرشور کلاسیک، سرانجام شیرینی ندارد و باید به فرجامی تراژیک منتهی شود.
رودن پس از خلق این اثر هنری، تصمیم گرفت آن را در اثر مستقل و مجزایی بازسازی کند.
مجسمۀ بوسه که اکنون در تیت مدرن به تماشا گذاشته شده، اندازهاش اندکی از پیکر طبیعی انسان بزرگتر است و یکی از سه مجسمهای است که رودن آن را با الهام از داستان عاشقانه و تراژیک دانته ساختهاست.
نخستین مجسمه از این مجموعۀ سهگانه ابتدا در سال ۱۸۸۸ از طرف دولت فرانسه به او سفارش داده شد. ده سال بعد که رودن این مجسمه را تکمیل کرد، در پاریس به نمایش گذاشته شد، از آن ستایش شد و شد و مایه اعتباربیشتر رودن شد.
پس از آن، ویلیام روتنستین، هنرمند بریتانیایی، از جملۀ کسانی بود که با دیدن مجسمۀ رودن عاشق آن شد و به یکی از دوستان هنردوستش که کلکسیونر آثار هنری بود، توصیه کرد از رودن بخواهد نمونۀ دیگری از آن را برایش بسازد و این مجسمهای که اکنون در گالری تیت به تماشا گذاشته شده، در واقع همان مجسمهای است که به سفارش ادوارد پری وارن، مجموعهدار آمریکایی و دوست ویلیام روتنستین ساخته شد.
وارن از رودن خواست که آلت تناسلی مرد را در مجسمۀ بوسه همانند مجسمههای یونان باستان، به طور کامل و بدون پردهپوشی، خلق کند و رودن در مقابل دریافت ۲۰۰۰۰ فرانک فرانسه این مجسمه را دوباره ساخت.
اما مجسمۀ بوسه بعد از تکمیل و انتقال آن به بریتانیا، هرگز در انظار عمومی قرار نگرفت. در سال ۱۹۱۴ وارن، مجسمه بوسه را به شورای شهر لوئیس (در منطقۀ ساسِکس انگلستان) قرض داد تا در سالن شهرداری این شهر به نمایش بگذارد، اما برهنگی و بیپروایی جنسی مجسمه برای مردم عادی آن زمان قابل درک نبود و خشم و اعتراض آنها را برانگیخت. واکنشی که اگرچه امروز و با معیارهای امروزی عجیب به نظر میرسد، اما با توجه به فرهنگ عمومی آن زمان، کاملاً طبیعی بود.
با شروع جنگ جهانی اول، سربازان به شهرداری لوئیس هجوم آورده و مجسمه را با برزنت پوشانده و به اصطبل خصوصی وارن منتقل کردند.
بعد از مرگ وارن، این مجسمه به حراج گذاشته شد، اما کسی توانایی خرید آن را نداشت. تا این که در سال ۱۹۵۲ موزۀ تیت بریتانیا از مردم خواست تا با اهدای مبلغی، این موزه را در خرید این مجسمه برای مجموعه آثار ارزندۀ هنری آن یاری رسانند. سرانجام این موزه موفق شد این مجسمه را به مبلغ ۷۵۰۰ پوند خریداری کند.
مجسمۀ بوسه امروز نه تنها شاهکاری هنری از یک هنرمند بزرگ است که عشقی زمینی و جسمانی را از مرمر تراشیده و جاودانه ساخته، بلکه الهامبخش بسیاری از هنرمندان بزرگ قرن بیستم، از جمله مارسل دوشان و کاملیا پارکر بودهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ فوریه ۲۰۱۰ - ۲۱ بهمن ۱۳۸۸
جلالآباد شهری است بر رود کابل در شرق افغانستان که در مسیر میان کابل و گردنۀ خیبر قرار دارد. این شهر با پیشینۀ تاریخی پرفراز و نشیب اکنون بزرگترین شهر شرق افغانستان است. در گذشته جلالآباد را با باغهای انبوه نارنج و زیتونش میشناختند و حالا هم زیتون از فرآوردههای عمدۀ این شهر است و در امتداد جادههای جلالآباد درخت زیتون بهفراوانی دیده میشود.
کتاب راهنمای "لونلی پلنت" Lonely Planet ویژۀ افغانستان، جلالآباد را نماد برداشت غربیان از سنتها و شیوۀ زندگی افغانها میداند و توضیح میدهد که منظور از "افغان" پشتون است. جلالآباد از مهمترین مرکزهای فرهنگ پشتون به شمار میآید. بیشتر مردم جلال آباد پشتونند. تاجیکها، پَشَهایها و شماری از سیکها نیز در این شهر زندگی میکنند.
طبیعت زیبای جلالآباد این شهر را به یکی از مهمترین مقصدهای گردشگران داخلی تبدیل کردهاست. با این که جلالآباد در طول تاریخ مورد حملات ویرانگر بسیاری واقع شده، اکنون آن شهری است آسوده که دگرباره دوران شکوفاییاش را طی میکند.
بنا به روایتی، این شهر نام خود را از نام بنیادگذارش جلالالدین محمد اکبر به ارث بردهاست. این پادشاه بنام گورکانی که از نوادگان بابر بود، در سال ۱۵۷۰ میلادی در محلی با نام جهاننمای و آدینهپور شهری ساخت که اکنون با نام "جلالآباد" میشناسیم. جلالالدین گورکانی به خاطر آب و هوای مطبوع شهر، از آن به عنوان قشلاق یا زمستانگاه سلطنتی استفاده میکرد.
در واقع، پادشاه هندوستان فصل تازهای در تاریخ آدینهپور باستان گشود و آن را دوباره به یکی از مراکز مهم منطقه تبدیل کرد. در گذشته هم جلالآباد دورههای شهرت و شکوفایی داشت که با کیش بودایی و فرهنگ یونانی گره خورده بود. تا سدۀ هفتم میلادی که منطقه را عربها درنوردیدند، آدینهپور از لحاظ محبوبیت و تقدس مذهبی میان پیروان کیش بودایی با بامیان پهلو میزد. همین اکنون هم جلالآباد و حومۀ آن پر از بازماندههای اماکن بودایی، به مانند غارهای راهبان و استوپا یا گنبدهایی است که زمانی مقدس بودهاند. پس از حملۀ عربهای مسلمان هم، شمار زیادی از مردم این منطقه برای سالیان سال به اسلام نگرویدند و تنها پس از یورش لشکر محمود غزنوی در سدۀ دهم میلادی بود که پرچم اسلام در جلالآباد استوار شد.
جلالآباد صحنۀ مهمترین زدوخوردهای دو جنگ بریتانیا با افغانستان سدۀ ۱۹ بودهاست؛ جنگهایی که حاصلش برای بریتانیا شکستی خوارکننده بود. در پایان سدۀ ۲۰ میلادی هم جلالآباد دستخوش نبردهای میان شوروی و مجاهدان بود. این جنگها، همراه با حملات متأخرتر آمریکا، بخش اعظم یادگارهای تاریخی شهر را با خاک یکسان کرد. کاخ امیر حبیباللهخان از معدود آثار تاریخی جلالآباد بود که زیر بمبهای ائتلاف به رهبری آمریکا فرو نشست. اما آرامگاه امیر حبیباللهخان هنوز پابرجاست. در کنار او شاه اماناللهخان و همسرش ملکه ثریا هم خاک شدهاند.
"سراج العماره"، نشستگاه امیر حبیبالله و شاه امانالله در اوایل قرن میلادی، از آثارقدیمی جلالآباد است که اکنون بازسازی میشود.
نیروهای ناتو و سازمان ملل که در جلالآباد پایگاه دارند، اکنون به آبادانی شهر میکوشند و جا جای شهر ساختمانسازی جریان دارد.
در گزارش مصور این صفحه گشت و گذاری داریم در جلالآباد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ فوریه ۲۰۱۰ - ۲۰ بهمن ۱۳۸۸
داریوش رجبیان
نسل جوان شوروی غالباً به تئاتر نمیرفتند. ما را به تئاتر میبردند. مانند دیگر ظواهر زندگی در امپراتوری سرخ، علاقۀ جوانان به تئاتر هم رنگ تصنع و اجبار خورده بود. آموزگاران پشت میز کاریشان گیشهای باز میکردند و بلیت میفروختند. پرسشی در کار نبود. به تعداد دانشآموزان کلاس بلیت وجود داشت و همۀ بلیتها در آن به فروش میرفت. خریداری بلیت تئاتر، دَین یک "جوان سعادتمند شوروی" بود و بی چون و چرا انجام میگرفت. دَین دیگرمان تماشای بیسروصدای نمایشنامه و تشویق هنرپیشگان در پایان و تقدیم دستهگلها بود. با این که نمایشنامه به دل نمینشست و لحن چکشی بازیگران و تبلیغات سرخ غلیظ آن خوشایند نبود.
اما در پایان دهۀ ۱۹۸۰ و حوالی پایان عمر شوروی بود که نمایشنامۀ "خانهسوزان" با محتوایی بهکلی متفاوت و هشداری صریح به سردمداران وقت روی صحنۀ تئاتر جوانان شهر دوشنبه رفت. این بار آموزگاران گیشه باز نکردند و از بلیتهای اجباری خبری نبود. ولی صدها داوطلب تماشای "خانهسوزان" پشت در تئاتر صف بسته بودند و پس از تماشای نمایشنامه، با شگفتی از هنر و جسارت کارگردان آن تالار را ترک میکردند. "خانهسوزان" پیام آیندهنگرانۀ فرخ قاسم، کارگردان و هنرپیشۀ این تئاتر بود که وقوع آتشسوزی یا هرج و مرجی فراگیر را پیشگویی میکرد و با بانگ "از خواب گران خیز!" به سر میرسید. "از خواب گران خیز!" چنان در دل و ذهن جوانان نشسته بود که در اعتراضات چند سال بعد، به شعار اصلی میدانها و راه پیماییها تبدیل شد.
اما مقامات وقت که رو به مسکو بودند، اجازۀ برخاستن از خواب گران را هم نداشتند و تنش سیاسی و اجتماعی در فضای کشور محسوستر از پیش بود. این بار فرخ قاسم پیام برّندهتر و سهمگینتری را ابلاغ کرد و با بصیرتی فوقالعاده امکان درگیریهای داخلی را پیشگویی کرد. "یوسف گمگشته..." فرخ قاسم که در سال ۱۹۹۰ با تئاتر تازهبنیاد "اهارون" اش آن را روی صحنه برد، ضمن ایجاد انقلابی فراگیر در هنر تئاتر تاجیکستان، احتمال وقوع انقلابی زلزلهآسا در فضای سیاسی و اجتماعی کشور را مطرح میکرد، و احتمال این را که شاید یوسفان دیگری قربانی کینهورزی برادرانشان واقع شوند و در چاه بیفتند. دو سال پس از نمایش "یوسف گمگشته"، تاجیکستان در حریق جنگ خانگی سوخت که در تاجیکستان به آن "جنگ برادرکش" میگفتند.
"یوسف گمگشته" منظوم بود، مرکب از ابیات مولوی و حافظ و عطار و جامی. به هیچ نمایشنامهای نمیمانست؛ نه کلامش، نه مرامش، نه پیامش. از بازگشت به خودی میگفت. حرکات دورانی و سماعگونۀ بازیگرانش روی صحنهای ساده که چیزی به جز یک دانه چرخ بزرگ و یک ریسمان دراز و یک چوبۀ دار بلند نداشت، همراه با چکامههای کلاسیک که بیشترشان تا چند سال پیش از آن ممنوع بودند، منتقدان رسمی را در حیرت نشانده بود. آنها یا پیام نمایشنامه را درنیافتند و یا شاید چون پیام آن را دریافته بودند، قلم به نقد کوبندۀ نمایشنامه راندند و آن را ناکام خواندند.
اما تالار نمایش "یوسف گمگشته" هرگز خلوت نبود. "یوسف" غوغا بپا کرد و به اندازهای کامگار شد که همان منتقدان مجبور شدند آغاز مرحلهای تازه در هنر تئاتر تاجیک را اذعان کنند. "یوسف گمگشته" عرفان را بازآفرید، تئاتر را با مردم آشتی داد و تولد مکتب هنری فرخ قاسم را رقم زد. پیروان این مکتب اکنون در همۀ کشورهای آسیای میانه یافت میشوند.
بدین گونه، "اهارون"، نخستین تئاتر مردمی تاجیکستان در دوران شوروی، به قلب مردم راه یافت. در پی "یوسف"، نمایشنامههای دجال، اسفندیار، شاه فریدون، شیخ صنعان، زرتشت و غیره را از دل تاریخ و ادبیات کهن بیرون کشید و روی صحنه برد، و فراتر از تاجیکستان. در تاجیکستان به فرخ قاسم عنوان رسمی "هنرپیشۀ مردمی" اعطا شد و در هلند، بنیاد شاهزاده کلائوس به خاطر "نوآوریهای او" و "دید شاعرانهاش به تئاتر" یکی از ده جایزۀ سال ۲۰۰۴ اش را به او اختصاص داد.
فرخ قاسم برنامههای فراوانی داشت. اگر سرنوشت به او مجال میداد، میخواست به کالبد نیمهجان سینمای تاجیکستان هم نفس تازهای بدمد. اما حدود ۱۲ سال پیش، در جریان کارش با تئاتر شهر قََرشی (نخشب کهن) در ازبکستان دچار سکتۀ مغزی شد و رفته رفته زمینگیر شد. باز هم به تقدیر تن نداد و تا توان داشت، روی صندلی چرخدارش در تئاتر اهارون مینشست و نمایشنامههای تازه میساخت. صباحت قاسم، همسر و هم پیشۀ او، همیشه در کنارش بود و ایما و اشارههایش را برای بازیگران ترجمه و تفسیر میکرد.
فرخ قاسم، فرزند محمدجان قاسمف و مشرفه قاسموا، از هنرپیشگان برجستۀ تئاتر و سینمای تاجیکستان، روز یکشنبه، هفتم فوریه، در سن شصت و دوسالگی درگذشت و فردای آن روز در گورستان اهل فرهنگ تاجیکستان در حومۀ دوشنبه آرمید.
فرخ قاسم به اعتقاد بسیاری، نابغهای تمام عیار در هنر تئاتر بود. برزو عبدالرزاق، کارگردان سرشناس تئاتر در سوگ او میگوید که همراه با او "جستجوی شیوههای تازۀ بیان هنری هم از کشور رخت بربست." به باور نور تبرف، درامنویس و منتقد تئاتر، فرخ در پیشۀ خود در تاجیکستان سدههای ۲۰ و ۲۱ همتا ندارد. و شاعر گلرخسار صفی، میگوید: شعر پارسی را که در تاجیکستان به زانو نشسته بود، فرخ قاسم دوباره بر کرسی نشاند و میان تودهها برد. بیگمان، نام و یاد فرخ قاسم برای سالهای سال ماندگار خواهد بود.
در گزارش مصور این صفحه که ماه ژوئن سال ۲۰۰۷ تهیه شده بود، صباحت قاسم، هنرپیشۀ معروف و همسر فرخ قاسم از او میگوید. در نمایش تصویری حاضر صحنههایی از نمایشنامۀ یوسف گمگشته را میبینید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ فوریه ۲۰۱۰ - ۱۹ بهمن ۱۳۸۸
باقر معین
با گروهی از نویسندگان و خبرنگاران
روز هشتم سپتامبر ۲۰۰۱ بود. با دو سه تن از دوستان ازمرز تاجیکستان در نزدیکی خجند گذشتیم. وارد ازبکستان شدیم. بلندای عصر بود و هوا اندکی گرم. ما خسته و گرسنه و خاکگرفته. از گمرک که رد شدیم، دو تن از دور به سوی ما آمدند. در دست یکی کباب بود، لای نان گرم. و در دست دیگری آب سرد و خربزۀ شیرین خاقانی. چه استقبالی میتوانست از این بهتر باشد؟
از تاشکند دو ساعت رانده بودند و به پیشواز ما آمده بودند. یکی از این دو نفر عالم رزم بود.
روز بعد به دیدن ما آمد در هتل. گفت: "خبر بدی دارم. امروز احمدشاه مسعود را در افغانستان ترور کردند. او در دم کشته شد. اما نمیتوانید این خبر را پخش کنید، تا من کاملاً مطمئن شوم." میدانستم راست میگوید. در سالهایی که او را شناخته بودم، هرگز خبر نادرستی به من نداده بود.
احمدشاه مسعود فرمانده برجستۀ نیروهای شمال افغانستان بود؛ تنها نقطهای که هنوز به دست طالبان نیفتاده بود. همه نگران بودند که اگر طالبان مطمئن شوند که او کشته شده، آن گوشۀ افغانستان را هم خواهند گرفت. خبر حمله به مسعود همه جا راگرفته بود. اما همکاران مسعود میگفتند که او زنده است و او را برای مداوا به تاجیکستان بردهاند. ما میدانستیم که این سخن مصلحتی است. شب بعد رزم خبر را تأیید کرد. دریافتیم که لابد خطر حمله برطرف شده.
اعضای سازمان زنان در مزارشریف در سال ۱۹۹۷
اما دو روز بعد خبری آمد که دنیا را تکان داد. آن روز یازده سپتامبر بود؛ روزی که برجهای دوگانۀ نیویورک ویران شد. هنوز سوال این بود که چه کسی یک چنین کار خطرناکی کردهاست. او شک نداشت که کار، کار بن لادن است. او هنوز نمیدانست که کشتگان آن حادثه چند نفرند. او گفت: "ما افغانها دلمان برای کشتهشدگان نیویورک میسوزد و برای آنها باید شمع روشن کنیم. اما امشب در یکی از پارکهای تاشکند جشن هم باید بگیریم." گفتم: "چرا؟" گفت: "این آغاز آزادی افغانستان است از طالبان و القاعده. زیرا امریکا این را دیگر تحمل نخواهد کرد و دیگر نمیتواند بیطرف بماند."
من در سال ۱۹۹۷با عالم رزم از نزدیک آشنا شدم. او از همکاران جنرال دوستم بود. "دوستم" شمال افغانستان را در اختیار داشت و بیشتر روشنفکران از کابل به شمال آمده بودند. رزم چند تن دیگر همکاران و مرا از تاشکند به شمال افغانستان دعوت کرد.
آن روزها در افغانستان بسیاری از فرماندهان مجاهدین را "جنرال" میگفتند. او هرگز خود را جنرال نمیخواند، گرچه حرفۀ اصلی او نظامیگری بود. در دانشکدۀ نظامی درس خوانده بود و در قرقیزستان، در شوروی پیشین، دورۀ خلبانی جنگ دیده بود.
ژنرال دوستم ما را برای نشان دادن نیروهایش به قلعۀ جنگی در نزدیکی مزار دعوت کرد و ازهمۀ ژنرالهایش خواست که به خط بایستند. او با لباس شخصی در کنار آنها ایستاد و بیشتر افتادگی خود را نشان داد تا توان نظامیگریاش را.
رزم در زمان حکومت چپهای تندرو به زندان افتاده بود وشکنجه شده بود. در کنار دکتر نجیب الله به عنوان خلبان و فرمانده در جنگ جلالآباد با مجاهدین جنگیده بود و از گفتن آن به مجاهدین هم ابایی نداشت. میخندید و به آنها میگفت: "آن روزها دشمن ِهم بودیم، جنگیدیم، اما امروز دوست ِهم هستیم." او همراه مجاهدین در برابر طالبان هم جنگیده بود.
مدتی وزیر خارجۀ مجاهدین بود. پس از رفتن طالبان دو بار وزیر شد. اما نه مجیز گفت و نه فخر فروخت. وقتی که از اوخواستند کاری کند که نمیخواست، عطای کابل و سیاست را به لقایش بخشید. در دورانی که وزیر هم بود، او بیش از آن که از جنگ و پیروزی و شکست و سیاست بگوید، از ادبیات و شعر سخن میگفت و میخواست در بارۀ آنها بداند. شعر شاملو و واصف باختری و دیگران را همراه داشت. شعر شفیعی کدکنی و سیمین بهبهانی را میشناخت و از متون قدیمی سوالهایی داشت که میدانستی در بارۀ آنها فکر کردهاست و خودش پاسخ تو را میداد. خوشحالتر بود که با رهنورد زریاب و رفیع جنید و اسماعیل اکبر باشد، تا با نظامیان و سیاستمداران.
با این که من بارها به بخارا و سمرقند رفته بودم، سفر با رزم دریچهای دیگر از این سرزمینها را بر من گشود. در ازبکستان و افغانستان از هر کجا که میگذشتیم، توضیح میداد و سابقۀ تاریخی و فرهنگی آن را میدانست. داستان تیمورلنگ را در زادگاهش "شهر سبز"، در نزدیکی سمرقند، چنان زنده میگفت که گویی خودش به چشم دیدهاست. مزار عرفا و اولیا و تاریخ بنایشان را از بر داشت. معبد نوبهار و مسجد پیر پیاده و مدرسۀ پدر مولوی در بلخ را او نشانم داد. رزم اهل سفر بود و میدانست که کدام چایخانه خوراک بهتری دارد و کدام دکان نان و نوشیدنی گواراتری. گاهی به شوخی به او میگفتم که باید نام تو را عالَم بزم میگذاشتند و نه عالِم رزم. و او میخندید.
در مزار شریف ما را با نویسندگان و اهل ادب آشنا کرد. در آن زمان که طالبان در کابل و دیگر شهرها زنان را سرکوب میکردند، او خوشحال بود که زنان در شمال افغانستان فعالند و ما را به آنها آشنا کرد.
درشتاندام و نرمخو بود، اما نه همیشه. یک بار در درون خیمۀ بزرگ لویه جرگه در کابل یکی از فرماندهان بسیار تنومند، از یکی از شهرهای جنوب، به این دلیل که در ردیف اول به او جا نداده بودند، جنجالی بپا کرد و نزدیک بود جلسه از هم بپاشد. هرکس که آمد و از او خواهش کرد آرام باشد، صدای آن فرمانده بلندتر شد.
من در در چند قدمی او بودم. سرانجام رزم آمد و با گفتن یکی دو جمله به آن فرمانده او را خاموش کرد. بعد از او پرسیدم: "مگر چه گفتی؟" گفت: "با صلابت به او گفتم: داد و فریاد کار مردان نیست. اگر مردی، و میخواهی بجنگی، بیا بیرون خیمه. وگرنه خاموش بنشین."
رزم در محیطی بود که میتوانست جنگسالار شود، اما فرهنگسالار شد. نگاهش به جهان بیشتر بر پایۀ مردمداری، فروتنی، وفاداری، و عیاری (و به قول خودش کاکهگی) بود. او از قوم ایماق از شهر میمنه در افغانستان بود. در بلخ میزیست و خود را عیاری از بلخ میدید. بهسادگی در بارۀ پیچیدهترین مفاهیم حرف میزد. او که داستان موسی و شبان مولوی را خوب میدانست، می گفت: "ما ایماقها هم خدایی میپرستیم که علف میرویاند، تا بز ما بخورد و به ما شیر بدهد. نه بیشتر و نه کمتر."
عالم رزم به دنبال یک حادثۀ رانندگی در راه مزار شریف به تاشکند، روز یکشنبه، هفتم فوریۀ ۲۰۱۰ در ۶۲ سالگی درشهر تاشکند درگذشت و پیکرش را برای دفن به مزارشریف بردند.
یادداشت های دوستان عالم رزم
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ فوریه ۲۰۱۰ - ۱۹ بهمن ۱۳۸۸
داریوش دبیر
دربارۀ خلقیات ایرانیان و عادتهای مردمان این کشور بیش از آن که پژوهشگرانی از این کشور دست به نگارش کتاب و انتشار دیدگاههاشان بزنند، بیشتر، خاورشناسان اروپایی و آمریکایی فعال بودهاند. شاید برای همین است که "خلقیات ما، ایرانیان"، نوشتۀ سید محمدعلی جمالزاده، تا به حال مشهورترین و شناختهشدهترین اثری است که در این باره منتشر شدهاست.
محمدعلی جمالزاده، وقتی این مجموعه را نوشت که سالها دور از ایران و بیشتر بر اساس نوشتههای خاورشناسان غربی خلقیات ایرانیها را گردآوری کرد. این کتاب در واقع مقالۀ آقای جمالزاده در سمیناری است که برای بررسی مسائل ایران که آن زمان ۲۵ میلیون نفر جمعیت داشت، برگزار شده بود.
اما اینک ۴۲ سال پس از انتشار نوشتۀ آقای جمالزاده، محمود سریع القلم در ایران حاصل نزدیک به دو دهه تحقیقش را که پژوهشی میدانی در ایران و همراه با پرسشنامههایی را که با روشهای علمی تحلیل شدهاست، با نام "فرهنگ سیاسی ایران"* منتشر کرده و آنچنان که خود در مقدمۀ کتابش نوشتهاست، "صورت نظری و میدانی کاری است که مرحوم جمالزاده مطرح کردهاست."
کتاب آقای سریع القلم گرچه نام "فرهنگ سیاسی" را دارد، اما در بطن آن میتوان روانشناسی ایرانیان امروز و عادات اجتماعی آنها و گرههای رفتار خصوصی و اجتماعیشان را دید و با مسائل آنها که اینک بیش از ۷۰ میلیون نفرند، آشنا شد.
محمود سریع القلم در مقدمۀ چاپ دوم کتابش گرههای فرهنگ سیاسی ایران را از منظر رشد و توسعه رایج بینالمللی در هشت موضوع خلاصه کرده و در ادامۀ کتاب دلایل آن را توضیح دادهاست.
شناخت خلقیات
مقدمۀ کتاب "فرهنگ سیاسی ایران" اشتراکاتی با مقدمۀ کتاب "خلقیات ما ایرانیان" دارد.
جمالزاده در دیباچۀ کتابش مینویسد که "امیدوارم مندرجات این کتاب که همیشه شیرین و دلپسند نیست و چه بسا تهمزه تلخی دارد، خوانندگان را ملول و مکدر نسازد، بلکه محرک آنان باشد که اندکی در صحت و سقم مطالب بیندیشند."
محمود سریع القلم هم در مقدمه میگوید: "اگر احیاناً بخواهیم همگام با اکثریت مطلق جهان زندگی کنیم، طریقت و افق ما باید تغییر کند. در این چارچوب مشکلات ما بسیار ساده و روشن است و ضرورتی برای پیچیده جلوه دادن مسائل ما نیست."
جلد کتاب خلقیات ما ایرانیان، تدوین محمدعلی جمالزاده
به اعتقاد نویسنده، بسیاری از ایرانیان تفاوتهای فکری یکدیگر را نمیپذیرند و تمایلی نامحسوس به یکسان سازی و پوپولیسم دارند. "بسیار علاقمندیم که دیگران را کنترل کنیم و آنها را به مرکزیت خودمان دعوت کرده و به تدریج اجبار کنیم. ریشههای این تلقی و رفتار در استبداد انباشته شده تاریخیاند."
در توصیف روحیات فردی ایرانیان، آقای سریع القلم معتقد است که عمدۀ نگاه ایرانیان به یکدیگر ابزاری است و علیرغم اینکه کرامت انسانی در دین و آئین ما شاید نمونه رقیب دیگری در جهان نداشته باشد، اما در عمل نمود عینی و حقیقی ندارد. "آنچه که درمورد انسانها به زبان میآوریم، غالباً حالت انتزاعی، نظری و پشت تریبونی دارد."
نویسنده در شرح چگونگی فرهنگ غالب در ایران میگوید که در مقایسۀ ادعاهای اخلاقی و دینی روزمره، وابستگی عمیقی به مظاهر دنیا مانند پول، امکانات، سمت و قدرت دارند و دایرۀ لذت بسیاری از افراد در پول و سمت و قدرت خلاصه میشود.
بر اساس این تحقیق، علیرغم ضریب هوش بالای ایرانیها در سطح جهانی، بسیاری عمدتاً با غریزه و مشتقات آن زندگی میکنند: عصبانیت، هیجان، لجبازی، حسد، تخریب دیگران و جلوگیری از رشد آنها. "وقت قابل توجهی را صرف سر درآوردن از امور خصوصی و غیر خصوصی دیگران میکنیم... با نقد و انتقاد به عنوان استوانههای فرهنگ و تمدنسازی بسیار مشکل داریم، برای کسانی که سؤال نمیکنند، فکری ندارند، با آداب مدح گفتن آشنایی دارند و پیوسته ارادت میورزند، جایگاه ویژهای قائل هستیم. بسیار از مدح دیگران لذت میبریم و نه ابواب، بلکه دروازهها را برای اعطای فرصت و امکانات به آنها میگشائیم."
به اعتقاد آقای سریعالقلم این سنتهای فرهنگ سیاسی قرنهاست که در این کشور ریشه دارد.
فرهنگ عشیرهای، مناسبات قبیلهای
خلقیات و رفتار انسانها عمدتاً ناشی از ساختارهایی است که در آن زندگی میکنند و برای شناخت این ساختارها و درمان مسائل آن به اعتقاد جامعهشناسان، دانستن تاریخ واجب است و بدون آن سخت میتوان وضع فعلی را درک کرد و برای آن چارهای یافت.
ایران کشوری کهن با تاریخی طولانی است و این تاریخ در فرهنگ، آداب و رفتار ایرانیان حضور دارد. به اعتقاد آقای سریعالقلم، به عنوان یک ایرانی در حوزههایی مانند عرفان، متون بسیار عمیقی داریم؛ در معماری و هنر در دنیا الگو بودهایم و در ادبیات سوابق درخشانی داریم، اما در حکمرانی باید سکوت کنیم.
شاه عباس برای این که فرزندانش با سلاطین عثمانی علیه او ائتلاف نکنند، سه پسر خود را کور کرد. آغا محمدخان قاجار استخوانهای لطفعلیخان زند را از کرمان به تهران آورد و هر روز به آن لگد میزد و میگفت، بدان که امروز چه کسی بر ایران حکم میراند. به او گفته بودند، ممکن است عموی شما ادعای سلطنت کند و بهتر است با او صحبت کنید و او عمویش را به دربار خواست و با او ناهار خورد و بعد از ناهار در سیاهچال دربار چشمان او را درآورد و او را به ساری فرستاد.
تاریخ ایران جز دو دورۀ کوتاهی در عهد باستان، سرشار است از حذف و نخبهکشی.
به اعتقاد نویسندۀ کتاب "فرهنگ سیاسی ایران"، موضوعاتی همچون تحمل، تحمل آراء و عقاید دیگران و احترام به دیدگاه دیگران مباحثی تازه در ایران است. "در تاریخ اگر ما با آراء کسی مخالف بودیم یا باید او ر ا حذف یا تبعید میکردیم، یا بیهویتش میکردیم و القاب روی او میگذاشتیم، تاریخ ما در این حوزه این گونه است و سابقۀ درخشانی [در این زمینه] نداریم."
روح حاکم بر فرضیۀ اصلی کتاب "فرهنگ سیاسی ایران" این است که با وجود تشکیل دولت به صورت مدرن پس از پایان دوران قاجاریه و رسیدن نسیم تحول و تجدد به ایران، مناسبات قبیلهای و عشیرهای بر روابط خصوصی و اجتماعی ایرانیان حاکم ماندهاست.
نویسنده با ذکر خاطرهای میگوید که هشت سال پیش از انتشار کتابش، روزی در آلمان شاهد آشنایی دو استاد دانشگاه هلندی و کانادایی بودهاست که برای اولین بار با هم ملاقات میکردند.
"در مدت کنفرانس سهروزه این دو استاد دانشگاه، با مباحث فکری و نظری که با هم داشتند، به طرح مشترک کتابی رسیدند که یک سال و نیم بعد به چاپ رسید. بعد از آنکه از چاپ کتاب با خبر شدم، پرسشهای فراوان نظری به ذهنم خطور کرد. چه طور دو نفر بدون هیچ آشنایی قبلی با یکدیگر توانستند با هماهنگی و تفاهم کتابی منتشر کنند؟ چرا آنها در کار جمعی موفق ترند؟ چرا بدگویی و منفیبافی و اتهام در میان آنها کمتر است؟ چرا سریع به هم اعتماد میکنند؟ این پرسش ها و بسیاری پرسشهای دیگر مطالعات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی در ایران و کشورهای در حال توسعه، به سرعت محققین را به سوی مشکلات فرهنگی هدایت میکند."
نویسندۀ فرهنگ سیاسی ایران، در ریشهیابی چنین روحیات و خلقیاتی از ایرانیان به این نتیجه میرسد که در فرهنگ ایرانی "قدرت" ارزش اجتماعی فوقالعادهای است که دستیابی به سایر مزایای اجتماعی و اقتصادی را آسان میکند. بر اساس پژوهش آقای سریعالقلم، ناامنی در حوزههای مختلف اجتماعی، سیاسی و فرهنگی در اکثر مردم نوعی روحیۀ دوگانه ایجاد کردهاست.
"فرهنگ سیاسی ایران در طول تاریخ حاکی از آن است که دایرۀ اعتماد میان افراد و به تبع آن نهادها، سازمانها و مؤسسهها بسیار اندک و محدود است... فرد و شهروند در برابر دولت و نهادهای سیاسی تنها است."
نویسنده میگوید که فرهنگ سیاسی معقول و منسجم که مایۀ تقویت و تسهیل توسعۀ عمومی ایران باشد، در خصوصیسازی اقتصادی از یک سو، و از سوی دیگر، در تقویت شهروندان ایرانی از طریق تحول در نظام آموزشی و رسانه امکانپذیر است.
به اعتقاد آقای سریعالقلم، شهروندان نسبت به جغرافیایی که در آن ثروت تولید میکنند، احساس مسئولیت دارند و تحول جامعۀ ایرانی هم در گرو عمل به خصوصیسازی و تحول آموزشی است.
مباحثی که آقای سریع القلم در "فرهنگ سیاسی ایران" مطرح میکند، در بسیاری از بخشها یادآور اثر سید محمدعلی جمالزاده است.
به قول مرحوم جمالزاده، یک ایرانی امروز از بسیاری جهات و به خصوص ازلحاظ اخلاق و خلقیات، تفاوت زیادی با ایرانی دیروز و پریروز ندارد. "امید است که این همه بیانات دلخراش... ما را متنبه سازد و دیدۀ انصاف ما را بگشاید و به ما بهتر بفهماند که مریض و علیل وبیماریم و احتیاج مبرم حیاتی و مماتی به مداوا و معالجه داریم."
*فرهنگ سیاسی ایران ، نوشته دکتر محمود سریعالقلم، چاپ دوم، ۲۷۸ صفحه
ناشر: پژوهشکدۀ مطالعات فرهنگی و اجتماعی، تهران، قیمت ۴۲۰۰ تومان
جدیدآنلاین: اگر شما هم در باره خلق و خوی ایرانیان نظراتی دارید لطفا برای ما بنویسید تا منتشر کنیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ فوریه ۲۰۱۰ - ۱۶ بهمن ۱۳۸۸
جواد منتظری
وقتی اولین بار سر کلاس بهمن جلالی نشستم، هیچ فکر نمیکردم رابطۀ ما ۱۵ سال تا زمان مرگش ادامه یابد. اگرچه حضور سر کلاسش تنها به همان سال بر میگردد، اما در تمام این پانزده سال، چشمۀ جوشان داناییهایش سیرابم نکرد.
پیش از آن در بارهاش بسیار شنیده بودم که استاد خوبی است و دانشجویانش دوستش دارند. هم از این روی بود که با ضبط صوت در کلاسش حضور یافتم و تمام آن ترم، هرچه در کلاس میگفت، ضبط میکردم. او درس تجزیه، تحلیل و نقد عکس میگفت و ما تشنه به تصاویری بودیم که در کلاس نشانمان میداد و حرفهایی که در بارۀ آنها میزد. سال ۱۳۷۳ بود، در دانشکدۀ هنر دانشگاه آزاد در چهارراه ولیعصر.
بعدها همیشه با خنده از این موضوع یاد میکرد و می گفت: "دیدم یکی اومده نشسته ردیف جلو هر چی من میگم ضبط میکنه، با خودم میگفتم این دیوونه کیه دیگه. اما جدا از شوخی تو با آن ضبط کردنت در بین دانشجوها در ذهنم ماندی." در پایان کلاسهامان، صندلیهای بوفۀ دانشکده منتظرمان بودند. همراه تعدادی از دانشجوها بحثکنان در بارۀ عکاسی به بوفه میرفتیم و چای بود و سیگار و بحث عکاسی. آنقدر که خسته میشد و میگفت، بذارین دیگه من برم.
قدرت سخنگویی خوبی داشت و کلامش در جان مینشست. در بارۀ عکس عالی حرف میزد. کمتر کسی در ایران به خوبی او توان سخن گفتن در بارۀ عکس را داشت. این توان تنها محدود به عکس نمیشد، بلکه حتا وقتی واقعه یا خاطرهای نیز تعریف میکرد، بسیار جذاب روایت میکرد، و اگر در دایرۀ دوستان نزدیکش نشسته بود، جذابیت بیشتری هم داشت.
هیچ چیز استادی در او دیده نمیشد. اهل استادبازی نبود. رفتارش به استادها نمیخورد، اما جوهرۀ واقعی یک استاد را داشت. آموختن را بلد بود. در پیدا کردن استعداد استاد بود. به همین دلیل است که تعداد زیادی از شاگردانش اکنون از عکاسان بنام ایران هستند. بعد از این همه سال هنوز هم دانشجویان جوان عکاسی را میبینم که مانند پانزده سال پیش من برای رسیدن ساعت کلاسش بیتابی میکردند.
با همه دوستی میکرد. رفتار و گفتههایش پر از طنز بود و این، جذابیت کلامش را چندین برابر میکرد. عاشق دانشجوهایی بود که به کار دل میدادند. حاضر بود برای آنها همه چیزش را بدهد؛ برای دانشجوهایی از این دست که بیشتر از حد انتظار کلاس و دانشگاه کار میکردند.
در عین حال سختگیر بود. یک همکلاسی داشتیم که با کیف سامسونت میآمد سر کلاس. آن موقع خیلی مد بود بین دانشجوها، ولی نه در دانشگاه هنر. همیشه او را آقای مهندس خطاب میکرد و میگفت، آخه عزیز من مگه آدم با سامسونت میاد سرکلاس عکاسی؟
مخالف سرسخت مراسم رسمی بود، از افتتاحیهها و اختتامیهها دل خوشی نداشت. همیشه تا فرصتی پیدا میکرد، به آرامی انگار لیز میخورد و مجلس را ترک میکرد.
یکی از روزهایی که به دفترش رفتم، دیدم یک وسیلهای شبیه رادیو در حال خواندن است، اما شکلش خیلی به رادیو نمیماند و از پشتش سیمی درآمده و به پشت بام رفتهاست. پرسیدم: این دیگه چیه؟ گفت: رادیوی ماهوارهای. آن موقع برایم عجیب بود، ندیده بودم. بعدها میدیدم که مدام پیچش را میچرخاند و همه جور موسیقیای را گوش میدهد. میگفت: "عکاس باید همه چی رو بشنوه". این یکی از آن اعتقاداتش بود که عکاس باید در مورد خیلی چیزها بداند.
میتوانستی مطمئن باشی، وقتی به دفترش میروی، روزنامۀ آن روز برای مطالعه موجود است. عادت به روزنامهخوانی داشت، مرتب و دقیق، وقتی تحلیلهایش را میشنیدی و در بارۀ جریانات روز جامعه بحث میکردی، متوجه میشدی که از همه چیز آگاه است.
در مورد خودم همیشه میگفت: "چرا این چیزایی که به ذهنت میرسه انجام نمیدی؟ مدام برای خودت پروژه تعریف میکنی. بابا یکی رو انجام بده، بعد برو سر بعدی." و حالا من ماندهام با غم کتابی که قرار مصاحبهاش را با او گذاشته بودم و هرگز انجام نشد! مصاحبهای بلند با او در بارۀ زندگی و کارش.
میدانم که سفرۀ دلش را با هر کسی باز نمیکرد. به چند نفر از دانشجویانش اعتماد بسیار بالایی داشت. طرح اولیۀ آن کتاب را هم به او دادم، با همۀ پرسشها. موافق بود. اتفاقات بعد از انتخابات دل و دماغی برای کسی نگذاشت. بعد که قرار شد ایران را ترک کنم، موضوع را با او در میان گذاشتم. نگران بودم کتاب به سرانجام نرسد. گفت: "حالم خوش نیست، حالا بعد قرار میگذاریم." نشد که نشد و فقط حسرتش ماند.
همان زمان دانستم که شخص دیگری نیز این فکر را در ذهن دارد. حالا خدا خدا میکنم که او پیش رفته باشد.
آخرین روزهایی که قرار بود از ایران خارج شوم به دیدنش رفتم. چند ساعتی نشستیم و گپ زدیم. گرفته بود و میگفت: "اگر میخواهی بروی چرا زودتر نمیروی؟ معلوم نیست فردا چه میشود."
باور ندارم که بهمن جلالی دیگر نیست. و باور ندارم که دوباره ننشینیم با رعنا و دوستانمان دور هم، و او از زندگی نگوید و از همه چیز حرف نزنیم و ما یاد نگیریم از او.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ فوریه ۲۰۱۰ - ۲۷ بهمن ۱۳۸۸
امید صالحی
در ایران هیچ آماری از زنان و مردان و کودکانی که گوشۀ خیابانها و سر چهارراهها و در دالانهای پرپیچ و خم و قطارهای شلوغ مترو دستفروشی میکنند، وجود ندارد. پیله وری و دستفروشی در ایران سنت دیرینه دارد. امروزه، دستفروشی به پدیدهای عادی در تمام شهرهای ایران تبدیل شدهاست، هر چند که در بعضی از شهرها، نحوه حضور دستفروشان تغییر کردهاست. بعضی از دستفروشان تهرانی شبهنگام، بعد از تعطیلی مغازهها ترجیح میدهند در خیابان راه بروند ومشتری پیدا کنند. البته، هنوز هم در برخی از نقاط شهر بساط دستفروشان پهن است؛ لباس میفروشند یا اسباببازی یا خوراکی یا فیلمهای روز هالیوودی و حتا گوشی و سیم کارت تلفن همراه.
دستفروشان بسته به نوع کالا و وسایل نقلیه، در محدودهای خاص کار میکنند. مثلاً در محدودۀ بازار بزرگ یا میدانهای اصلی شهر هر نقطه ازپیادهرو به یک دستفروش اختصاص دارد و بقیه اجازه ندارند در حریم آنها کاسبی کنند. حضور زنان دستفروش در میان بازار غیررسمی کسب و کار و خردهفروشی ایران نیز پدیدهای تقریباً نوظهور است. زنان دستفروش معمولاً سر چهارراهها گل و قاب و دستمال میفروشند یا در واگنهای ویژۀ زنان در مترو.
همیشه تعدادی از دستفروشان کودکان هستند؛ آنها گل میفروشند یا فال یا اسباببازی و خوراکی. یکی از پسربچههایی که در مترو دستفروشی میکند، میگوید: "هوا در مترو گرم است و زمستانها برای کار جای بهتری است."
سر چهارراههای شلوغ تهران همیشه تعدادی دستفروش ایستادهاند، تا از راهبندانهای طولانی برای فروش کالاهای خود استفاده کنند. معمولاً کنار شیشۀ خودروها میایستند و دستهگل، دستمال یزدی یا لوح فشرده (سیدی) میفروشند.
اعمالی چون دستفروشی و دیگر مشاغل کاذب در تهران غیر قانونی است، اما در واقعیت نمیتوان از فعالیت این بخش از اقتصاد غیر رسمی ایران جلوگیری کرد. معیشت بسیاری از افراد جامعه وابسته به این گونه مشاغل است و تا ایجاد شغل واقعی برای این گروه چارهای جز پذیرفتن این گروه نیست .
نرخ بالای بیکاری یکی از دلایل اصلی افزایش مشاغل کاذب، از جمله دستفروشی است. بیشتر دستفروشان، بیسواد یا کمسواد هستند، و یا چون تخصصی ندارند برایشان امکان کسب و کار در بازار رسمی نیست. البته، برای برخی نیز شغل دوم است. معمولاً دستفروشان ِ شبانه که اجناسشان را در صندوق عقب خودروشان میفروشند، جزء دستفروشان دو شغلهاند.
نزدیک ایام نوروز تعداد دستفروشان هم بیشتر میشود. معمولاً اواخر اسفندماه بیشتر خیابانهای پررفت و آمد و نزدیک مراکز خرید بساط دستفروشی پهن میشود و انواع کالاهایی که مورد نیاز خانوادههاست، به فروش میرسد.
البته اجناس دستفروشان، ارزانتر از مغازههاست. چون نه سرقلفی و اجاره میپردازند و نه مالیات.
طبعا درآمد آنها ثبت نمیشود و جزء سرانه درآمد ملی نیز به حساب نمیآید. در نمایش تصویری این صفحه، صحنههایی را از دستفروشی در تهران میبینید.
در این مطلب قطعۀ موسیقی "پیشدرآمد" از گروه Axiom of Choice به کار رفتهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ اکتبر ۲۰۲۰ - ۱۲ مهر ۱۳۹۹
مهتاج رسولی
سعدی در حکایتی میگوید، "فواید سفر بسیار است، اما مسلم پنج طایفه راست: نخستین، بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک و... دوم، عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایۀ بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند. سیّم، خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفتهاند اندکی جمال به از بسیاری مال. چهارم، خوشآوازی که به حنجرۀ داوودی، آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد..."
پوران خواننده، صفت دو گروه از پنج گروهی را که سعدی بر میشمارد، یکجا داشت. هم صاحب جمال بود و هم آواز خوش داشت. عالم هنر از عوالم دیگر جداست؛ مخاطب عام دارد. یکی بر اثر آواز خوش یکشبه ره صدساله میپیماید و البته، به همان سرعت نیز ممکن است جا به دیگران بسپارد.
پوران که زادۀ ۱۵ بهمنماه ۱۳۱۲ بود، در هجده- نوزدهسالگی وارد عالم موسیقی شد. در آن زمان رادیو که در عالم رسانهها رقیب نداشت، تازه داشت در ایران به خانهها راه مییافت و خوانندگان و نوازندگان را به شهرت میرساند. پوران در سال ۱۳۳۱ فعالیت خود را با رادیو آغاز کرد و در همان سال با عباس شاپوری ازدواج کرد و یکشبه ره صدساله رفت. او هفت سال با عباس شاپوری زندگی کرد و حدود ۱۰۰ آهنگ از ساختههای او، از جمله ترانههایی مانند تکدرخت، شانه، عشق و شاعری و نیلوفر را خواند.
او پس از جدائی از عباس شاپوری (۱۳۳۷) با نام پوران به فعالیت خود ادامه داد و توانست جایگاه خود را در عالم تصنیفخوانی حفظ کند. او خواهرزادۀ بانو روحبخش بود که در دهۀ بیست خوانندۀ شهیری بود. صدای خشدار دلنشینی داشت که مانند آن کمتر دیده شدهاست.
از ترانههای او "کبوتر بهشتیام سفر مکن / ز درد و غصه کشتیام سفر مکن" هنوز ورد زبانهاست. جالبتر این که پوران خواهر مهین اسکویی بود که در تئاتر ایران نامی بزرگ است. میدانیم که مهین اسکویی نام اصلیاش مهین عباس طالقانی بود، چنانکه نام پوران هم، فرحدخت عباس طالقانی بود. مهین اسکویی زمانی که با مصطفی اسکویی ازدواج کرد، نام اسکویی را برگزید. پوران هم از زمانی که خواننده شد، ابتدا عنوان "بانوی ناشناس" و سپس نام "بانو شاپوری" را اختیار کرد، تا در نهایت "پوران" شد.
بعدها پوران با حبیب روشنزاده ازدواج کرد که یکی از دو مفسر بزرگ ورزشی زمان خود بود و نامش مانند نام عطا بهمنش در تفسیر ورزش میدرخشید. پس از انقلاب پوران مانند دیگر خوانندگان راهی خارج از کشور شد، اما دیری نپایید که به مرض سرطان دچار شد و به ایران بازگشت و روز۱۲ مهرماه ۱۳۶۹ به قول پروین اعتصامی، به آخرین منزل هستی رسید و در امامزاده طاهر کرج که گورستان مشاهیر است، به خاک سپرده شد.
پوران استعدادی درخشان و صدایی خوش و دلکش داشت. اسماعیل نواب صفا که یکی از شاعران و ترانهسرایان معروف بود، سرعت فراگیریاش را از دیگر خوانندگان بیشتر میدانست و میگفت: "از باهوشترین خوانندگان زن" است.
حبیبالله بدیعی نیز از او به عنوان بهترین خوانندۀ تصنیف یاد میکرد: "ادیب خوانساری بهترین خوانندۀ مرد و روحانگیز بهترین خوانندۀ زن و پوران بهترین خوانندۀ تصنیف".
پوران از سال ۱۳۳۴ ترانههای متن برخی فیلمهای سینمایی را اجرا میکرد. در آن زمان هنوز سینما قوت رادیو را نداشت و سینمای فارسی از طریق صدای خوانندگان معروف میکوشید گیشۀ خود را رونق دهد. همین همکاری با سینما و البته، آنچه سعدی در حکایت خود "خوبرویی" مینامید، سبب شد که در سال ۱۳۳۹ با بازی در فیلم "اول هیکل" به هنرپیشگی نیز روی آورد و در فیلمهای بسیاری ایفای نقش کند. رویهمرفته، در سیزده فیلم بازی کرد، اما شهرت او همواره بر اثر خوانندگیاش بود، نه به خاطر هنرپیشگیاش. سینما چیزی بر شهرت او نیفزود، چون هنرپیشه نبود. در عوض تا بخواهید، رادیو و نوار کاست موجب شهرتش شد، چون خواننده بود. هنوز هم که نزدیک بیست سال از مرگش میگذرد، جایگاه خود را در بین خوانندگان ایران حفظ کرده و در کمتر خودروی است که سیدیهای او پیدا نشود.
صدای او وسیع نبود، ولی در لطافت از برگ نیلوفر سبق میبرد. همین لطافت صدا سبب راهیابی او به برنامۀ گلها شد. ترانههای دوصدایی او با ویگن نیز از بهترین ترانههای زبان فارسی است.
میگویند صدها ترانه اجرا کرده که بعضی از آنها به خاطر شعر ساده و خواندن راحت، کمنظیرند. یکی از آنها ترانهای است که با عنوان "کیه کیه در میزنه، من دلم میلرزه" معروف است. نیز "گل اومد، بهار اومد، من از تو دورم"، "ملا ممد جان"، "اشکم دونه دونه" از مشهورترین آهنگهای اوست.
در گزارش تصويری اين صفحه که شوکا صحرايی تهيه کردهاست، گيتی دريابيگی از خواهرش پوران ياد میکند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ فوریه ۲۰۱۰ - ۱۴ بهمن ۱۳۸۸
حسنآرا میرزا
"آزمون ملکۀ خوبان"، یعنی مسابقات زیبایی میان دختران مجرد در تاجیکستان که نخستین آن بیش از سی سال پیش در شهر دوشنبه برگزار شد. پس از وقفهای چندینساله این نوع مسابقات دوباره مرسوم شده است.
مسابقات "دختر شایسته" در اتحاد شوروی از عناصر تهاجم فرهنگی غرب محسوب میشد و تنها در اواخر دورۀ بازسازی (پرسترویکا) بود که چنین مسابقات در جمهوریهای شوروی رایج شد؛ از جمله در تاجیکستان. جالب این جاست که همان مقاماتی که در زمان شوروی مسابقۀ زیبایی را نشان انحطاط فرهنگی غرب میدانستند، در سال ۱۹۸۹ نخستآزمون خوبان تاجیکستان را در کنار هنرمندان و هنرشناسان، داوری کردند. معیارهای آن مسابقه از مسابقات مشابه در غرب متفاوت بود و بیشتر به برداشت شرقی از زیبایی زن متکی بود و افزون بر ظاهر زیبای دختران، هنر خانهداری آنان را هم میسنجید. "ستاره نظروا"، برندۀ نخستین مسابۀ زیبایی تاجیکستان، اکنون از ستارههای پاپ و مدل سرشناس قزاقستان است.
مسابقۀ دختر شایسته حتا در دورۀ جنگ داخلی تاجیکستان هم ادامه داشت. اما سرنوشت غمانگیز برندۀ آن که از سوی افراد مسلح آزار دید و مجبور به ترک کشور شد، این مسابقات را برای چندین سال تعطیل کرد.
دو سال پیش شرکت سرگرمیهای "پی آر" تصمیم به احیای مسابقات زیبایی گرفت، اما این بار با موازین فرنگی: دخترانی که در "آزمون ملکۀ خوبان" شرکت میکنند، باید مجرد باشند، قدشان بالاتر از ۱۷۰ سانتیمتر باشد و تناسب اندامشان ۹۰ در ۶۰ در ۹۰ باشد. همچنین از زیباترین دختر تاجیکستان انتظار میرود که بر بیشتر از یک زبان تسلط داشته باشد و از هنر آوازخوانی یا رقصندگی هم برخوردار باشد. هیئت داروان مسابقه اکنون مرکب از نقاشان و خبرنگاران و طراحان مد است.
احیای این مسابقات که این بار با نام "دوشیزه آریانا" برگزار شد، با مخالفتهای آشکار و پنهان برخی از اقشار مردم صورت گرفت. در موعظههای شماری از روحانیان، شرکتکنندگان این مسابقات به "بیحیایی" متهم شدند و تابلوی تبلیغاتی این مسابقه در برخی مناطق تخریب شد. زیر مطالب اینترنتی مربوط به این مسابقه هم اظهار نظرهای تند و زنندهای در مورد داوطلبان شرکت در این مسابقه منتشر شد. اما مسابقۀ "دوشیزه آریانا" این بار هم در پایان سال میلادی گذشته برگزار شد و از میان ۲۰ دختر شایستۀ مناطق مختلف تاجیکستان، "طوطینسا الایوا"، یک دانشجوی ۲۱ ساله، برنده شد و جایزۀ مسافرت به پاریس را برد.
سازماندهندگان مسابقۀ دختر شایستۀ تاجیکستان قصد دارند همهساله این مسابقه را برگزار کنند. در گزارش مصور این صفحه برخی از شرکتکنندگان مسابقۀ اخیر و روزنامهنگاران و ناظران اظهار نظر کردهاند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ فوریه ۲۰۱۰ - ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
محمدتقی جکتاجی*
میرزا یونس، معروف به میرزا کوچک، فرزند میرزا بزرگ در سال ۱۲۵۷هجری خورشیدی در شهر رشت، محلۀ استادسرا، در خانوادهای متوسط چشم به جهان گشود. وی سنین اوّل عمر را در مدرسۀ حاجی حسن واقع در صالح آباد شهر رشت و مدرسۀ جامع به آموختن صرف و نحو و تحصیلات دینی گذرانید. چندی هم در مدرسۀ محمودیهٔ تهران به همین منظور اقامت گزید. با این سطح تعلیم میتوانست یک امام جماعت یا یک مجتهد از کار درآید، امّا حوادث و انقلابات کشور مسیر افکارش را تغییر داد و او را به راهی دیگر کشاند.
بنا به روایات، او مردی خوشهیکل، قویبنیه، زاغچشم و دارای سیمایی متبسم و بازوانی ورزیده بود. طرفداران او میگویند از نظر اجتماعی مردی با ادب، متواضع، خوشبرخورد، مؤمن به اصول اخلاقی، آدمی صریحاللهجه و طرفدار عدل و آزادی، حامی مظلومان و اهل ورزش بود و از مصرف مشروبات الکلی و دخانیات خودداری میکرد.
نهضت جنگل در بهار ۱۲۹۴خورشیدی به پایمردی میرزا کوچک جنگلی در جنگلهای غرب رشت (منطقۀ فومنات) جرقه زد و در خزان ۱۳۰۰خورشیدی با مرگ وی به خاموشی گرایید.
هفت سال عمر نهضت، مشهون از فراز و فرود، شکست و پیروزی و رنج و سرمستی بود. تمام تلاش میرزا و گروه یاران جنگلی او مبارزه علیه استعمار و استثمار، حصول به آزادی و استقلال، رهایی از و ظلم و اعتلا و ترقی ایران و مردم آن بوده است:
مبارزه با بیگانگان اشغالگر روس و انگلیس، قیام علیه حکام نالایق و بیگانهپرست، تاراندن خائنان داخلی و رفع فساد دربار قاجار، برای رسیدن به یک زندگی بهتر و شرافتمندانه. آرزوهای بزرگی که دستیافتنی نشد و جز برههای کوتاه، تداوم نیافت و ماندگار نشد.
در طول هفت سالی که نهضت مقاوم و فعال بود، هر سال حوادث مهمی رخ داد که نظری اجمالی بر خلاصۀ آن، عمق عظمت و کارآیی نهضت و فراگیری آن را در سراسر شمال و تأثیرآن را بر تمامی کشور نشان میدهد.
در سال ۱۲۹۷در جنگهای پراکندهای که به صورت چریکی در دل جنگلهای غرب گیلان (فومنات) رخ داد و نهضت هر بار پیروز شد. در یکی از همین جنگها مفاخرالملک، رییس نظمیۀ رشت و معاون حکمران کل گیلان کشته شد و این امر موجب شد تا شهرت و آوازۀ جنگلیها در سراسر ایران پیچید و اهداف آن به اطلاع همگان برسد و باعث جذب نیروهای جوان به دور آن گردد.
در سال ۱۲۹۸بر اثر دسایس سیاسی و نفاق و نفوذ عناصر فرصتطلب به درون نهضت، تفرقه در میان رهبران جنگل افتاد وموجب شد تا در مقابل پیشرفت قوای قزاق شکست بخورند و در عمق جنگلهای شرق گیلان عقب بنشینند. اما نهضت بار دیگر بعد از چند ماه تجدید قوا کرد و این بار قویتر از گذشته وارد عمل شد.
طی سال ۱۲۹۷در جنگهای بزرگ و درگیریهای پارتیزانی رودررو با روسها و انگلیسیها طرف شدند بخشهایی از خاک گیلان هدف بمبارانهایی هوایی قرار گرفت. و بسیاری از جوانان شیدایی به خاک و خون غلطیدند.
در سال ۱۲۹۹درهنگام جنگ جهانی اول و بروز مرامها و مکتبهای جدید سیاسی و انقلاب کمونیستی تا ورود ارتش سرخ به انزلی نهضت تغییر موضع داد و نخستین جمهوری در ایران را اعلام داشت. اما خیلی زود سلایق داخلی رهبران به مناقشات بیرونی تبدیل شد و رهبر ملیگرای جنگل از سوی رهبران آن کنار گذاشته شد و میرزا به حالت قهر از دوستان خود به جنگل بازگشت. فاجعۀ مهاجرت مردم رشت دو بار در فاصله کوتاه ضربۀ عظیمی بر پیکر گیلان زد.
در سال ۱۳۰۰جنگهای قوای قزاق به سرکردگی رضاخان و رهبران جمهوری سرخ گیلان منجربه شکست جنگل شد. پس از شکست کامل جنگل و فرار و تسلیم یاران خود، میرزا نیز به سوی خلخال عزیمت کرد که در بوران آذرماه در کوههای نزدیک به خلخال بر اثر سرما از پای درآمد و هنوز خونی در بدن داشت که سر به تیغ هموطنی داد که خود برای رهایی او از قید ظلم و جور قیام کرده بود. سر بریدۀ میرزا را به نمایش عمومی گذاردند.
نهضت جنگل ادامۀ راه ناقص مشروطه بود که میرزا و نهضت او تا اعلام جمهوری و صدور آن و اجرای یک رشته عملیات و اقدامات انجام دادند. اما شرایط سیاسی بینالمللی آن روز و توافقات قدرتهای جهانی با هم آن را با شکست مواجه کرد و کار او را نافرجام گذاشت.
*محمدتقی جکتاجی، صاحب امتیاز و مدیر مسئول "ماهنامه گیله وا" در شهر رشت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب