Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

فرشید سامانی

اکنون قرن‌هاست که آتش مقدس کشاورزان در معبد آذربرزین مهر خاموش است. از آن سفر تاریخی که سرنوشت خراسان را دیگرگون کرد، جز سنگی و رد پایی بر سنگ چیزی نمانده. از حلقۀ ابوسعید ابوالخیر و ده‌ها حلقۀ عارفانه دیگر صدایی برنمی‌خیزد. هیچ کس نمی‌داند آن نظامیه‌ای که سرآمد مدارس شرق و رشک دانشوران بود، کدام گوشه از این خاک مدفون است. کوره‌هایی که آبگینه‌های درخشان و سفال‌های خوش‌ نقش و نگارشان زینت‌افزای موزه‌های جهان است، دیرگاهی است که به سردی گراییده‌اند.  خیام  هنگامی که  زوال پیشینیان را می‌سرود، مگر می توانست به سرنوشت دیار خویش نظر نکرده باشد:

آن قصر که بر چرخ همی‌زد پهلو / بر درگه او شهان نهادندی رو / دیدم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای / بنشسته همی‌گفت که کو کو کو کو؟

سرچشمه‌های نیشابور را باید در روزگاران بسیار کهن جستجو کرد. روزگارانی که در اوستا به نام "رئونت" یاد می‌شد و اشکانیان ابرشهر می‌خواندندش. بعدتر که به اسباب ناشناخته ویران شد، شاهپور اول ساسانی از نو بساختش و "نیوشاپوهر" لقب گرفت. یکی از سه آتش بزرگ ساسانیان که مخصوص کشاورزان بود، در آتشکدۀ آذربرزین‌مهر در حوالی این شهر شعله‌ور بود.

عصر زرین نیشابور اما با ورود اسلام به ایران آغاز شد. نیشابور، همراه مرو و هرات و بلخ، یکی از چهار مرکز خراسان بود و خراسان گرانی‌گاه فرهنگ ایران و خاستگاه زبان دری. ابتدا ایران ضمیمۀ خلافت اسلامی بود، اما در آغازین سال‌های سدۀ سوم هجری، خراسانیان عَلم استقلال برافراشتند و نخستین سلسلۀ نیمه‌مستقل ایرانی پا گرفت: به دست آل طاهر و به زادگاه نیشابور.

این آغاز عصر زرین بود. نیشابور در فرهنگ و دانش و هنر و صنعت و اقتصاد و سیاست راه کمال پیش گرفت و به دوران سلجوقیان که یکچند نیز تختگاهشان شد، بر چکاد تمدن ایران نشست. اما به همان سرعت که فرا رفته بود، فرود آمد. نخستین ضربه را اُغُزها بر پیکرش فرود آوردند: قومی نیمه‌بدوی از آسیای مرکزی که در جستجوی قوت لایموت خود و احشامشان از سستی سلجوقیان در اواخر کار بهره جستند و بر خراسان تاختند و خاکش را به توبره کشیدند. سهم نیشابور قتل و غارت و ویرانی بود. سوختن آن مدارس و کتابخانه‌های افسانه‌ای و جان باختن فرهیختگان دوران.

نیشابور تا خواست به خود بجنبد و کمر راست کند، ضربۀ دوم بر پشتش نشست. کاری‌تر از ضربۀ اول. مغولان آمدند و حکایت "کشتند و بردند و سوختند و رفتند" را رقم زدند. نیشابور ماند و خرابه‌هایش و آبادی گورستان‌هایش. هنوز هم جای این دو عوض نشده‌است. نشان شهر قدیم را باید در خرابه‌های شادیاخ و غیره جست و زیبایی شهر را بر گور عطار و خیام و امام‌زاده محروق تماشا کرد.

نیشابور اما گرچه قدش خمید، هرگز نمرد. تا آن جا که به تاریخ مربوط می‌شد، حکایت صدرنشینی‌اش در فرهنگ و دانش و هنر جاودانه گشت و به سان زنجیره‌ای از تمدن بشری پذیرفته شد؛ زرین و درخشان.

از حیث جغرافیا هم  زندگی را چند کیلومتری آن‌سوتر از سر گرفت و دوباره در آغوش بینالود، اگر نه مثل گذشته، لااقل در حدود یک شهر متوسط رونق یافت. بگذریم که بساط این رونق نیم‌بند را هم یک زمان تیمورلنگ برهم زد.

در سده‌های اخیر که خراسان بزرگ در خاک ایران و افغانستان و ترکمنستان چندپاره شد و در خراسان ایران مشهد الرضا رو به ترقی گذاشت، نیشابور دیگر گرانی‌گاه خراسان نبود؛ شهری بود سر راه مشهد و منزلگاه زایران امام هشتم. و معروف‌تر از خودش باغ قدمگاه در نزدیکی‌اش بود که می‌گفتند، توقفگاه علی بن موسی در سفر به خراسان بوده و آب زلال چشمه‌اش به خواست او از زمین جوشیده. البته، کشاورزی نیشابور مثل قدیم سر پا بود و از این بابت تداوم حیات اجتماعی و اقتصادی‌اش با پاره‌ای زایش‌های فرهنگی تضمین گشته بود. 

اکنون همچنان در آغوش بینالود زنده است. با باغ‌ها و مزارهای بسیار. نه فقط گور خیام،  بلکه همۀ نیشابور مصداق این پیش‌گویی اوست که به نظامی عروضی سمرقندی گفته بود: "گور من در موضعی باشد که هر بهار، شمال (باد) بر من گل ‌افشان می‌کند." و حالا همه جا چنین است: مزار عطار، کمال‌الملک، حیدر یغما، فضل بن شاذان، امام‌زاده محروق، بی بی شطیطه، بانو پسندیده، باغ قدمگاه، باغ ملی، باغ امین‌الاسلامی، دهکدۀ چوبین و غیره. نیشابور شهر باغ‌ها و مزارهاست و مزارهایی که باغ شده‌اند.

گزارش تصویری این صفحه گشت و گذاری است در این باغ‌ها و بقعه‌ها و برخی دیگر از دیدنی‌های نیشابور.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آصف آشنا

پیش از سفر به بدخشان و پیش از تماشای داشته‌های "موزه شهدا"، آنچه در مورد پیامدهای اجتماعی- سیاسی کمونیسم و اشغال افغانستان توسط ارتش سرخ شوروی می‌دانستم، محدود به چند کتابی می‌شد که نزدیک به ده سال پیش در این خصوص خوانده بودم. کتاب‌های سرخ. کتاب‌های سیاه. کتاب‌هایی که هر کدام بازتاب‌دهندۀ ایدۀ جناح و طرف خاصی بود و نیت نویسنده از نگارش آن تلاش برای اثبات حقانیت سمت و سوی خودش بوده‌است، تا تاریخ‌نگاری معیار و اکادمیک.

برای همین، موقع خواندن این کتاب‌ها گاهی احساس کمونیستی به من دست می‌داد و تا یکی دو هفته بعد از مطالعۀ کتابی از این دست، ذهنم درگیر واژه‌هایی چون پرولتاریا و کارگران زحمت‌کش و خلق وطن‌دوست و مرگ بر بورژوا و ارباب و خان می‌شد. و آن وقت آدم‌های دور و برم را یا در هویت پرولتاریا و خلق زحمت‌کش می‌دیدم یا در جایگاه یک بورژوا. و زمانی با خواندن کتابی دیگرگونه‌تر خود را در صف مجاهدان میافتم و حسرت می‌خوردم که چرا زودتر به دنیا نیامده‌ام تا من هم از فضیلت مجاهدت فیض می‌بردم و حساب خلقی‌ها و پرچمی‌ها را کف دست‌‌شان می‌گذاشتم.

خب، آن وقت‌ها برای هم‌نسل‌های من این گونه بود. یا بی‌خبر بودیم و نمی‌فهمیدیم یا چیزی را می‌فهمیدیم که از این دو حالت بیرون نبود.  سرخ سرخ یا سیاه سیاه. چون اصل قصه همین بود. 

البته، پیش از آشنایی‌ام با کتاب و کتاب‌خوانی نیز چیزهای گوناگون در این خصوص می‌دانستم. چیزهایی که مردها و پیرمردهای محله‌مان هر از گاهی از او قصه می‌کردند. قصه‌هایی در مورد رویدادهای واحد که از هر زبانی به روایتی و با آب و تاب دیگری گفته می‌شد و کمتر می‌توانستم آن قصه‌ها را جدی بگیرم. چون گاهی اتفاق می‌افتاد که کسی شرح یک رویداد و خاطره‌اش از هجوم سربازان شوروی بر روستایی و یا بازداشت شدن گروهی از مردان روستایی را با گونه‌ها و جزئیات متفاوتی برای دیگران توضیح می‌داد.

در آن زمان از این قصه فقط همین را می‌دانستم که بعضی‌ها را "تَرَکی"، اولین رییس جمهور کمونیست، برده و شمار دیگر را "حفیظ الله امین" ،جانشین ترکی، و "مجاهد بوستان" در جنگ با تانک‌های شوروی در منطقه‌ای با نام "لومان" کشته شده و "باشی کاظم" نیز در همان دوران زنده‌گم و لادرک (مفقودالاثر) شده‌است. ولی تمام این قصه برایم به افسانۀ "جنگ بچۀ پادشاه با دیو سیاه" می‌ماند.

اما چندی پیش، با تماشای داشته‌های موزۀ شهدا در ولایت بدخشان تصویرهای ذهنی از قصه‌ها و روایت‌ها در مورد حضور سربازان شوروی در افغانستان و تحولات اجتماعی– سیاسی متأثرشده از آن حضور را با چشم‌هایم دیدم.

پیش از وارد شدن به موزه، اصلاً فکر نمی‌کردم در داخل، درونم با پدیده‌هایی سر می‌خورد که مرا دست‌کم شانزده سال به گذشته‌ام می‌برد. به زمانی که قصه‌ها و خاطره‌های بسیاری در مورد سربازان شوروی، مجاهدان، خلقی‌ها، پرچمی‌ها و کمونیست‌ها شنیده بودم و تصوراتی ذهنی از آن داشتم.

در این موزه همه چیز برایم عجیب و گیج‌کننده بود. یک بار دیگر همان قصه‌هایی را در مورد تحولات پس از حضور سربازان شوروی و صف‌بندی‌های اجتماعی– سیاسی می‌شنیدم که در کودکی‌هایم شنیده بودم: آن روزها در روستایی در افغانستان مرکزی و حالا در شمالی‌ترین نقطۀ این کشور در ولایت بدخشان. همان قصه و خاطره‌ها با همان روایات و جزئیات. اما با این تفاوت که این بار با تصویرهای ذهنی طرف نبودم، بلکه در چهار طرفم و در هر گوشه و کنار"موزۀ شهدا" تصویرهای عینی را می‌دیدم.

عکس از پیرمردی که ۲۹ سال پیش در نیمه‌شبی به جرم ریش و دستار داشتن و آشنایی‌اش با ابتدایی‌ترین درس‌های حوزه‌ای بازداشت شده‌است.عکس از نوجوان ۱۲ تا ۱۳ ساله‌ای که در راه بازگشت از مدرسه به خانه ناپدید شده‌است. عکس از یک مرد دهقان و بیش از صد قطعه عکس دیگر از چهره‌ها و آدم‌های متفاوت با جایگاه اجتماعی متفاوت که دیگر هیچ کدام‌شان زنده نیستند.

لباس و کفش‌هایی که بیش از بیست سال زیر خاک دفن بوده، ابزار و سامان‌آلات جیبی و شخصی که دیگر از رنگ و رو رفته و حالا فقط یادی از صاحبانش را زنده می‌کند و تماشای آن ذهن بیننده را به عمق یک رویداد و فاجعۀ انسانی می‌برد.

موزۀ شهدا عمر زیادی ندارد. اما این موزۀ تازه‌بنیاد گوشه‌ای از سی سال جنگ، فاجعۀ انسانی و جنایت جنگی را در جغرافیایی به اسم افغانستان تصویر می‌کند.

هر چند به باور بازماندگان و قربانیان و به گفتۀ مسئولان کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان، داشته‌های این موزه فاجعه‌ای انسانی‌ را روایت می‌کند که سی سال پیش در اولین روزهای روی کار آمدن رژیم کمونیستی در بدخشان و اکثر مناطق افغانستان رخ داده‌است، اما حالا فرق نمی‌کند کمونیست باشی یا لیبرال دموکرات، مسلمان و مسیحی باشی یا سکولار، وقتی داخل این موزه بشوی، کافی‌ست کمی حس انسان‌دوستی در تو زنده باشد؛ آن‌گاه اندوهگین و آسیب‌دیده بیرون خواهی آمد.

این موزه درست در محل گوری دسته‌جمعی بنا شده‌است که دوسال پیش در حاشیۀ شهر فیض آباد، مرکز ولایت بدخشان افغانستان، کشف شد. آن‌گونه که مردم محل و مسئولان کمیسیون مستقل حقوق بشر می‌گویند، از این گور دسته‌جمعی بقایای بیش از ۵۰۰ جسد به دست آمده‌است و لباس و کفش و سایر بقایای کشف‌شده از این گور نشان می‌دهد که تمام افراد دفن‌شده، شهروندان عادی و غیر نظامی بوده‌اند و این موزه برای گرامی‌داشت قربانیان جنایت جنگی در افغانستان و و زنده نگه داشتن یاد آنها ساخته شده‌است.

آمار و شواهد نشان می‌دهد که در هشت سال اخیر بیش از بیست گور دسته‌جمعی در مناطق مختلف افغانستان کشف شده‌است. گورهایی که پس از تحقیقات حرفه‌ای ثابت شده، دفن‌شدگان شهروندان عادی این سرزمین بوده‌اند.

هرچند از دیدن داده‌های موزۀ شهدا زمانی گذشته‌است، ولی هنوز پاسخ برای این معما نیافته‌ام که چرا هر "- ایسم"ی  که در این کشور پا می‌گذارد، مردم عادی را زیر پا می‌کند. راستی، مشکل در افغانستان و مردمش است یا در "- ایسم" های تجربه‌شده در این کشور؟ و چرا زمانی به‌خاطر کمونیسم صدها انسان به جرم داشتن ریش و دستار زنده زنده در گورهای دسته‌جمعی دفن می‌شوند و زمانی اسلامیسم هزاران انسان را به جرم نداشتن ریش و دستار در خانه و خیابان به شلاق می‌بندد؟ و حالا که لیبرالیسم دراین خاک حرف اول را می‌زند، هر از گاهی رگبار و انتحار، جان شهروندان عادی این وطن را می‌گیرد. راستش هرچه فکر می کنم، چیزی قانع‌کننده دست‌گیرم نمی‌شود و هر بار با خودم می‌گویم، شاید به‌خاطر همین است که اگر کلمۀ "فغان" را از نام این کشور برداریم مفهومی برایش باقی نمی‌ماند.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوایی

آمدن بهار برای ایرانیان و مردمان دیگر در آسیای غربی و میانه، در قالب نوروز، از دیرباز بهانه ای  برای جشن و شادی بوده‌است. در آسیای شرقی و در بزرگترین کشور آن، چین، نیز جشن بهار از هزارها سال پیش با نام  "چون جیه" ( chun-jie) برگزار می شده ‌است. گفته می‌شود که این جشن بعدها به جشن سال نو تبدیل شده‌است.
سال نو چینی را رسما در کشورهای  چین، تایوان، ویتنام، کره، مغولستان، هنگ کنگ، و سنگاپور جشن می گیرند؛ و نیز در دیگر کشورهایی که اقلیت بزرگ چینی در آن سکونت دارند. ژاپن نیز تا سال ۱۸۷۳برگزارکنندۀ جشن "چون جیه" بوده‌ است.

گاه‌شماری چینی ترکیبی از گاه‌شماری‌های شمسی و قمری است. محاسبۀ سال نو بر مبنای تغییرات فلکی است و به رؤیت ماه بستگی دارد. از سال ۱۹۱۲، زمانی که تقویم گریگوری رسماً در چین پذیرفته شد، سال نو، با رؤیت ماه در حد فاصل بین بیستم ژانویه و بیست و یکم فوریه در چین تعیین می‌شود و به همین علت آغاز سال متغیر است. به بیانی دیگر، سال نو چینی هر سال همزمان با  رؤیت دومین ماه، پس از انقلاب زمستانی (شب یلدا) است. بر این مبنا سال ۲۰۱۰ یا ۴۷۰۶ چینی امسال ۱۴فوریه بود.

بر اساس همین فعل و انفعالات فلکی، دانش اخترشناسی و فلسفه که در چین سابقه‌ای  کهن دارد، هر یک از دوازده برج فلک به یک حیوان اختصاص داده شده و باورهای رنگارنگی را با آن آمیخته‌است. اختصاص دادن سال به یک جانور پدیده‌ای است که در ایران و هند هم از دیرباز رایج بوده، ولی در چین کمی متفاوت است. مردم چین معتقد بودند که هر سال یک حیوان وظیفه دارد تا زمین را بر پشت خود حمل کند. بر این مبنا خصوصیات اخلاقی هر فرد، با حیوان سال تولد او شباهتی دارد. سال‌های چینی در این کشور به ترتیب به این نامها شناخته شده اند: نام موش، گاو نر، ببر، خرگوش، اژدها، مار، اسب، گوسفند، میمون، خروس، سگ و خوک. این نامها اندکی با آن چه که در ایران  شناخته شده تفاوت دارد:

موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار/ زان چهار چو بگذری نهنگ آید و مار
آنگاه به اسب و گوسفند است حساب / حمدونه (میمون) و مرغ و سگ و خوک آخر کار

در این رابطه افسانه‌ای در مورد سهم موش که نخستین جایگاه در این سلسله‌ مراتب را داراست، وجود دارد:

"خدای بودا قبل از اینکه زمین را ترک کند، ازهمه حیوانات می‌خواهد که جمع شوند، تا سال‌ها را بین آنها تقسیم کند.  وقتی گربه از این دعوت آگاه می‌شود، به موش هم خبر می‌دهد و تصمیم می‌گیرند که با هم به آنجا بروند. اما روز بعد موش، گربه را بیدار نمی‌کند و گربه به‌موقع نمی‌رسد و سهمی نمی‌برد. به همین علت، گربه دشمن همیشگی موش شده‌است.

پس از آن موش با نیرنگ توانست نمایندۀ اولین سال چینی شود. او برای رسیدن به اول صف، گاو نر را فریب داد و از او اجازه خواست که روی سرش بنشیند و با هم بروند. وقتی که گاو و موش به محل رسیدند، موش از سر گاو پائین پرید و سر صف ایستاد و گاو نر دوم شد."

امسال، سال ببر است که در فلسفۀ چین باستان مظهر و نماد شجاعت، خوش‌بینی، مهربانی و درعین حال سرکشی، غیر قابل پیش‌بینی بودن و بی‌دقتی است.

در بارۀ علت برگزاری جشن "چون جیه" در چین روایات مختلفی وجود دارد. یکی از این روایات داستان پرنده عظیم‌الجثه وهیولامانندی به نام "نیان" (Nian) است. نیان بزرگ‌تر از شتر بوده و توانایی خارق‌العاده ای در دویدن داشته و می‌توانسته انسان و حیوان را درسته ببلعد. خدایان باستانی او را در کوه‌ها (به روایتی در دریا ها)  حبس کرده بودند، ولی یک بار نیان در آغاز بهار از محل خود گریخت و به شهر و ده حمله کرد.

مردم با هر وسیله‌ای که داشتند، به جنگ او رفتند و در حین مبارزه متوجه شدند که او از رنگ سرخ، آتش و صدای بلند هراس دارد و توانستند او را به این وسیله شکست دهند. از آن زمان مرسوم شد که در زمان جشن بهار آتش روشن کنند، سنج و طبل بنوازند و رنگ سرخ، رنگ غالب شد، تا جایی که این رنگ امروز نیز در سنن فرهنگی چین رنگ اصلی است و پرچم این کشور نیز به همین رنگ است.

آمادگی برای جشن "چون جیه" معمولاً از بیست و سومین روز آخرین ماه سال آغاز می‌شود. قبل از سال نو مردم خانه‌های خود را تمیز می‌کنند و معتقدند خانه‌ تکانی در سال نو نیک‌بختی می‌آورد. پخت و پز بیش از هر زمان دیگر اهمیت پیدا می‌کند.  بر اساس باورهای کهن، روز بیست و سوم آخرین ماه سال، "زائو شن"  یا "زائو جون" Zao Jun "رب‌النوع طبخ"  به آسمان می‌رود، تا خدای آسمان را از وضع زمین باخبر سازد. "زائو شن" ایزد محافظ "خانواده و سلامتی"  است.

شب سال نو خانواده دور هم جمع می‌شوند و شام مفصلی تدارک می‌بینند. ماهی غذای اصلی شب سال نو است. تلفظ دو واژۀ ماهی و ثروت در زبان چینی یکسان است و به همین علت چینی ها معتقدند خوردن ماهی در شب سال نو مایۀ برکت و دارایی در سال جدید است. از دیگر خوراکی‌های این زمان "جاز" ( شبیه جوش بره،خمیری که داخلش را پرمی کنند و می پزند) می‌باشد. معمولاً روی هر سینی ۹۹جاز قرار داده می‌شود. در یکی از این جازها سکه‌ای گذاشته می‌شود و کسی که آن را به دست آورد، سال خوب و پربرکتی خواهد داشت.

چینی‌ها همچنین معتقدند، اگر روز اول سال اتفاق خوبی بیفتد، سال خوبی در پیش است و شادی‌ها و اتفاقات خوب تکرار می‌شوند. افراد سنتی‌تر معتقدند در چهار روز اول سال نباید حرف بدبختی و بدشانسی زده شود، نباید چیزی شکسته شود، به چاقو و قیچی نباید دست زد، کفش نو نباید خرید، موی سر را نباید کوتاه کرد و جارو کردن زمین هم جایز نیست؛ وگرنه سال بدشگونی در انتظار است. اعتقادات خرافه‌مانندی که با تغییرات اجتماعی رفته رفته به فراموشی سپرده می‌شوند.

در این جشن، مانند نوروز، عیدی دادن به بچه‌ها هم رایج است. در قدیم ۱۰۰ سکه را در نخ قرمز می‌کردند و عیدی می‌دادند که به نشانۀ ۱۰۰سال عمر بود. امروزه عیدی بچه‌ها اسکناسی است که در پاکت قرمز گذاشته می‌شود.

رقص شیر و رقص اژدها از دیگر مراسم این زمان است. در باور چینی‌ها شیر نماد شادی و خوشی و اژدها مظهر قدرت، مقام و بزرگی، باروری و خردمندی است. رقص شیر معمولاً به وسیلۀ دو نفر اجرا می‌شود. یکی از رقصنده‌ها قسمت سر و دیگری تنۀ شیر را به حرکت در می‌آورند. سه نوازندۀ سنج، طبل و گنگ شیر رقصان را همراهی می‌کنند. اژدها گاه توسط ۵۰ نفر حمل می‌شود.

اگر چه تعطیلات رسمی جشن "چون جیه" به‌طور معمول سه روز است، مراسم آن تا پانزده روز ادامه می‌یابد. "جشن فانوس" که با رؤیت اولین ماه کامل در سال نو همزمان است، همراه با یک آتش‌بازی مفصل، پایان‌بخش مراسم چون جی است. 

برای تهیۀ گزارش مصور این صفحه به جشن سال نو چینی‌های لندن که روز 21 فوريه برگزار شد، سر زده‌ایم.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده حسينی

بسیاری از گردشگرانی که به دبی می‌روند، به هنگام بازگشت (البته خانم‌ها) نشانی از سفر به دبی را با خود به همراه دارند: نقش حنا. از آنجا بود که من با طراحی حنا روی بدن آشنا شدم. تا پیش از استفادۀ آرایشی و سنتی، حنا را به هنگام مراسم حنابندان دیده بودم یا هنگامی که مادربزرگ پدرم آن را به انگشتان دست و پای خود می‌زد. بعدها فهمیدم که در ناحیۀ جنوب ایران مراسم حنابندان یا استفاده از نقش و نگار حنایی بسیار رایج است. حالا این نقش را بر روی دست و پای زنان هندی یا پاکستانی مقیم لندن زیاد می‌بینم که باعث شد در مورد ریشه‌های سنت حنابندان و نقش و نگار حنایی کنجکاو شوم.

حنا بوته‌ای نسبتاً بلند است که در آب و هوای خشک رشد می‌کند. مناطق اصلی رویش این گیاه، خاورمیانه، شمال آفریقا و شبه قارۀ هند است. این گیاه از سال‌های بسیار دور در میان مردم این مناطق برای نیازهای پزشکی، هنری و تزئینی به کار می‌رفته‌است.

برای نقش حنا، از برگ تازۀ حنا یا پودر آن استفاده می‌شود. به روش سنتی، برگ‌های سالم به‌دقت چیده و سپس ساییده می‌شوند. ساییدن برگ‌ها، باید با دقت و وسواس زیادی صورت گیرد، زیرا در غیر این صورت رنگ مطبوع  نخواهد داشت.

به دلیل پر دردسر بودن این روش، اکثر افراد ترجیح می‌دهند از پودر آمادۀ حنا استفاد کنند. برای کشیدن نقش حنا روی بدن، ابتدا پودر حنا را به همراه آب مخلوط می‌کنند، به گونه‌ای که مایه‌ای غلیظ در می‌آید. سپس یک زرورق را به صورت قیف درمی‌آورند که نوک آن بسیار ریز است. حنا را در آن ریخته و بر روی بدن طراحی می‌کنند.

این طراحی‌ها معمولاً در ناحیۀ ساق پا و کف دست انجام می‌شود، زیرا که پوست در آن نواحی دارای کراتین بیشتری است و در نتیجه باعث می‌شود حنا تیره‌تر شود. نقش حنا در ابتدا نارنجی‌رنگ است که بعد از ۲۴ ساعت تدریجاً تیره می‌شود و ۴ تا ۶ هفته باقی می‌ماند.

حنا به خودی خود نه تنها آسیبی به بدن نمی‌زند، بلکه دارای خواص زیادی برای پوست و مو است. اما بسیاری از افراد به دلیل اینکه می‌خواهند نقش تیره‌تر داشته باشند، از مواد رنگی سیاه در حنای طبیعی استفاده می‌کنند که موجب حساسیت‌های پوستی و دیگر مشکلات می‌شود.

نقش حنا را می‌توان به چهار دستۀ مختلف تقسیم کرد. دستۀ اول طرح گل‌های بزرگی است که درخاور میانه رایج است که از نقاشی، حکاکی و طرح‌های پارچه‌های منطقه الهام گرفته‌است.

دستۀ دوم نقش گل با اشکال هندسی است که در آمریکای شمالی مرسوم  است و در سال‌های اخیر رایج شده‌است.

گروه بعدی طرح‌هایی است که در هند و پاکستان به کار می‌رود و از دو نوع قبلی گسترده‌تر و با جزئیات بسیار بیشتر است. در این نوع نقش حنا، طراحی تنها به دست و پا ختم نمی‌شود، بلکه نقاط دیگر بدن، مانند شانه‌ها، روی شکم، کمر و گردن را نیز دربر می‌گیرد. در فرهنگ شبه قارۀ هند، به نقش حنا "مندی" می‌گویند و کشیدن آن یکی از سنت‌های کهن این ناحیه است که در سال‌های اخیر شهرت جهانی پیدا کرده‌است. افراد مشهوری چون مدونا، ستاره موسیقی پاپ و دِمی مور، هنرپیشه هالیوود از نقش حنا استفاده کرده‌اند که به نوعی باعث مد شدن آن در آمریکا و بریتانیا شد.

در نهایت، دستۀ چهارم حنانگاری در آسیای جنوب شرقی و اندونزی رایج است که ترکیبی است از طرح‌های هندی و خاورمیانه‌ای.

مندی معمولاً در جشن‌ها و توسط زنان استفاده می‌شود. در فرهنگ شبه قارۀ هند، حنا موجب خوش‌یمنی دانسته می‌شود. به همین علت استفاده از نقش حنا برای عروسان هندی و پاکستانی امری اجنتاب‌ناپذیر است. هر کدام از عناصر تشکیل‌دهندۀ مندی معانی خاص خود را دارند. مهم‌ترین این نقش‌ها و مضمون‌هایشان عبارت است از: غنچه (زندگی تازه و عشق)، لب شتر یا گل و برگ (باروری)، ساقۀ برگ مو یا عقرب (حفاظت از چشم بد وعشق)، گانش - خدای فیل‌گونۀ هندو (سلامتی و  حفاظت از چشم بد)، ماندالا – نماد گِردِ جهان هستی (خرد و بلوغ معنوی)، طاووس و بته‌جقه (عشق، بخت خوب و باروری).

علاوه بر تعریف‌های بالا، باورهای جالب دیگر در "مندی" وجود دارد. به عنوان نمونه، اسم داماد در طراحی حنا نهفته شده که داماد باید آن را پیدا کند. اگر موفق نشود، باید به عروس هدیه‌ای بدهد. همچنین این باور وجود دارد که در طول رابطۀ زناشویی، زن بر مرد مسلط خواهد بود.

یکی دیگر از باورها در مورد "مندی" این است که اگر نقش حنای عروس تیره‌تر شود، یعنی مادرشوهر او را بیشتر دوست خواهد داشت. امتیاز دیگر داشتن حنای پررنگ این است که تا زمان محو شدن آن از روی بدن عروس، از او انتظار کمک در خانه‌داری نمی‌رود. به همین علت بسیاری از عروس‌ها  لیمو ترش بر روی طرح‌های بدن خود می‌مالند تا نقش حنای آنها تیره‌تر شود و بیشتر بماند.

مهارت و هنر حنانگاری از نسل به نسل منتقل می‌شود و معمولاً راه درآمد برای آن دسته از زنانی است که اجازۀ کار بیرون از خانه را ندارند. این هنر همچنان در میان هندی‌ها به قوت خود باقی است؛ تا آنجا که آن را به شهری اروپایی چون لندن نیز آورده‌اند.

گزارش مصور این صفحه در کارگاه یک حنانگار پاکستانی در لندن تهیه شده‌است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدیدآنلاین: استاد علی‌اکبر صنعتی در سال ۱۲۹۵ متولد و در سال ۱۳۸۵ در سن ۹۰سالگی درگذشت.

در گزارش تصویری این صفحه مجسمه‌ساز عباس مشهدی‌زاده از زندگی و کارنامۀ استاد صنعتی می‌گوید.

متنی که در پی می‌آید، متعلق به استاد زند‌ه‌یاد محمدعلی جمالزاده است که در خصوص دوست قدیمی خود، استاد علی‌اکبر صنعتی، قلمی نموده و دریک  سال پیش از انقلاب یعنی در سال ۱۳۵۶ از ژنو، محل اقامتش، به ایران فرستاد و در شمارۀ ۱۰۳۹۷ روزنامه کیهان (دوشنبه، ۱ اسفند ۱۳۵۶)، به چاپ رسید.

محمدعلی جمالزاده
سید علی‌اکبر صنعتی در کرمان به دنیا آمده و پدرش پس از جنگ بین المللی اول به مرض طاعون درگذشته‌ است. از آن جایی که مادر تهی‌دست، از عهدۀ نگهداری فرزند دلبندش بر نمی‌آمده، او را به شادروان حاج علی‌اکبر صنعتی سپرد و آن مرد خیرخواه و بزرگوار سرپرستی طفل یتیم را، چنان که باید و شاید، به عهده گرفت. 

خود سید علی‌اکبر به من نوشته‌ است که از همان سن هشت‌سالگی ذوق نقاشی در خود احساس می‌نموده‌ است و می‌نویسد:

"روزی شاخه‌ای از گل را بر صفحۀ کاغذ کشیده بودم و چون رنگ نداشتم، رنگ خود آن گل را بر روی کاغذ آوردم و برگ‌های سبزش را هم از برگ‌های سبز – تا جایی که امکان پذیر بود – استفاده کردم و بدین ترتیب شاخۀ گلی کشیدم و در روز عید نوروز به مربی خود تقدیم کردم، و او از همان روز مرا تشویق کرد که به کار نقاشی بپردازم و خدا آن مرد خیرخواه را بیامرزد که مرا به کاری که برای آن خلق شده و استعداد داشتم، راهنمایی و تشویق فرمود."

سید علی‌اکبر باز به من نوشته‌ است که "به قدری شوق نقاشی داشتم که چه بسا در سر درس، عکس معلمان را می‌کشیدم، و به همین جهت مکرر مزۀ کتک را، که در حقش گفته‌اند، چوب استاد به ز مهر پدر، چشیدم. هرچند که از خردسالی یتیم و بی‌پدر شده و مزۀ مهر پدر را نچشیده بودم."

سرانجام همین که تحصیلات ابتدایی این طفل هنرمند مورد توجه اطرافیانش واقع گردید، مرحوم حاج علی‌اکبر صنعتی او را نزد پسر خود، شادروان عبدالحسین صنعتی‌زادۀ کرمانی، فرستاد و او نیز او را به مدرسۀ کمال‌الملک سپرد.

سید علی‌اکبر، ۱۲ سال تمام درآن مدرسه، در نزد استادهای نام‌آوری مانند ابوالحسن‌خان صدیقی و علی‌محمد حیدری و اساتید دیگری از شاگردان درجۀ اول کمال‌الملک، کار کرد.

سیدعلی‌اکبر، چه در زمینۀ نقاشی و چه در کار مجسمه‌سازی، به قدری جذاب و دلفریب است که مانند شمع فروزان، هر پروانه‌ای را که برشاخۀ تکنیک ننشسته واز ساغر اکولوژی قطره‌ای نچشیده باشد هم طبعاً مجذوب خواهد ساخت، و الحق جا دارد بگوییم، ماه رخ خورشید باشد نور او.

شرمنده‌ام که صلاحیت ندارم و می‌ترسم مشمول کلام بسیار معروف گردم که "پشه رقاصی می‌کرد و خرک خراطی و شتر نمدمالی".

همین قدر است که در خاطر دارم. روزی که سی سال پیش از این درکنار میدان سپاه به زیارت نمایشگاهی رفتم، چشمم خیره گردید و نمی‌توانستم باور کنم که تنها یک نفر جوانی، که قدمش را از خاک ایران بیرون ننهاده‌ است و هیچ یک از زبان‌های بیگانه را نمی‌داند و با هنر دنیایی که ما آن را به حق یا ناحق دنیای مترقی می‌خوانیم و آن همه نقاش‌های بسیار بزرگ وآن همه مجسمه‌سازهای نامدار بار آورده‌ است، نتوانسته‌ است تماس مستقیمی پیدا کند و تشنگی خود را از آن دریای بی‌کران، تسکین ببخشد، با دست تنها و خالی توانسته‌ است آن همه مجسمه (که عده‌ای از آنها گروهی از افراد را – در حدود بیست و سی نفر – نشان می‌دهد و هر یک با حال و حرکاتی بسیار طبیعی و هنرمندانه) بسازد و با آنها موزه‌ای را پر نماید و آن همه پرده‌های نقاشی - آب رنگ و رنگ و روغن و "پرتره" و منظره و انواع و اقسام دیگری که نام‌شان بر من مجهول است، با مجسمه‌ها و پرده‌هایی که همه با کمک نیروی تخیل خداداد و هنر فطری و شکل‌آفرین طبیعی و رنگ‌آمیزی استادانۀ جبلی آفریده شده‌ است و بدون هیچ مبالغه چند تالار بزرگ موزه‌ای را می‌تواند زینت‌بخش باشد و هر یک از آن همه پرده و مجسمه به زبان حال با روح و چشم و ذوق و ادراک و داوری تماشاچی، داستان‌های گوناگون (همه با مغز و معنی و از وقایع نشاط‌ انگیز و یا اندوه‌زای زندگی و تاریخ ما) حکایت می‌کند.

از دوست قدیم هنرمند و فرشته‌خصال خود خواسته بودم که دربارۀ آثارش شرحی برایم بنویسد. به خط خود برایم نوشته‌ است:

"در این کارها مقصود بیشتر نمایاندن فقر اجتماعی است، که بعد از جنگ بین‌الملل دنیا را به قعر بیچارگی کشید. مثلاً، یکی از آنها صحنۀ "مرد بیکار را با عائله‌اش" نشان می‌دهد که نگران آینده است. در کار دیگری صحنه‌ای از اطفال یتیم و بی پناه ساخته شده‌ است که اگر کسی به فکر آنها نباشد، خیلی احتمال دارد که سرنوشتشان به زندان برسد. در صحنۀ دیگر، ۳۵ تن زندانی را نشان داده و صحنۀ دیگر حضرت مسیح را در بالای صلیب نشان می‌دهد با جمعی از بینوایان، که در دور صلیب جمع‌اند و دعا می‌کنند؛ و می‌خواسته‌ام توجهی را نشان بدهم که حضرت مسیح به بینوایان داشته و همواره نوع بشر را به محبت و داد دعوت می‌کرده‌ است.

"در مجسمۀ دیگری چوپانی را نشان می‌دهم که نی می‌نوازد و چوپان دیگری مشغول پشم ریستن یا طبلک است. مجسمۀ دیگری از مجسمه‌هایم مردی را نشان می‌دهد که با کبر و غرور در پشت میز ریاست نشسته‌ است و خدا را بنده نیست و جز گرفتن رشوه و افاده فروختن، فکر و ذکر دیگری ندارد و به هر ترتیبی هست، باید جیب و کیسه را پر کند و از طریق بینوایان به نوایی برسد، و باز صحنه‌های گوناگونی از فئودال‌های خودمانی و بیگانه، که همه را با سنگ مرمر و سنگ‌های سیاه ساخته‌ام.

"و متأسفانه، چون در نمایشگاه جا تنگ بود، آنها را چسبیده به هم به صورت نامطلوبی جا داده‌ام. از این قبیل مجسمه‌های گروهی و دسته‌جمعی، گذشته، مقداری هم از شخصیت‌های بزرگ و مشهور دنیا ا ساخته‌ام و در نمایشگاه گذاشته‌ام؛ از قبیل گاندی و چند تن از رهبران دیگر هندوستان و همچنین همسر گاندی، که در زندان پونه درگذشت، و ویکتور هوگو، هانری دونان، مؤسس صلیب احمر و باز عده‌ای از دانشمندان ایرانی را از قبیل تقی‌زاده و دهخدا و ملک‌الشعرا و باز از اشخاص نیکوکار دیگر از امثال فیروزآبادی.

"از این مجسمه‌ها در حدود صد عدد در نمایشگاه است، به اضافۀ یک‌صد عدد پرده‌های نقاشی رنگ و روغنی، که همه را مخصوصاً طوری ساخته و پرداخته‌ام که تمام طبقات مردم به آسانی، معنی آن را بفهمند. چون معتقدم که همان طور که مردم نان زارع را می‌خورند و کفش کفاش را می‌پوشند، هنر هم باید برای عموم مردم قابل درک و فیض باشد تا بتواند رفته رفته سطح فکر و ذوق مردم را بالاتر ببرد. و خلاصه آن که همواره در موقع کار و انتخاب موضوع در مد نظر داشته‌ام که تا حد مقدور از محیط خودمان الهام بگیرم.

"من، روی‌هم‌رفته، در طول زندگی‌ام، در حدود یک هزار تابلو و چهارصد مجسمه از سنگ و برنز و گچ و سیمان ساخته‌ام، که قسمتی از آنها در منازل اشخاص و مابقی در نمایشگاه عمومی و بعضی هم در منزل شخصی خودم هست. ضمناً، ناگفته نماند که گذشته از آن چه در نمایشگاه و در منزل خودم و در منزل اشخاص گوناگون موجود است، قریب یک‌صد مجسمه و مقداری هم تابلوهای رنگ و روغنی از صحنه‌های مختلف در موزۀ مرحوم صنعتی‌زاده است، که ملک شخصی خود ایشان می‌باشد. آن مرحوم، که حق بسیار به گردن من دارد، نمایشگاه جداگانه‌ای در میدان راه آهن تأسیس فرمود، که پس از وفات او به حال تعطیل مانده‌است."


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ایمان شایسته

در خانه به یک کتاب قدیمی برخوردم که نمی‌دانم از کجا آمده بود. در مورد نقاط باستانی افغانستان بود و همراه با عکس و نقشۀ نقاط تاریخی؛ واشیائی را که از حفاری‌های آن مناطق به دست آمده بود، نشان می‌داد.

گاهی به آن کتاب، که به زبان انگلیسی بود، و عکس‌هایش نگاه می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم، اینها حالا کجا هستند؟ سال‌ها قبل بعضی از آنها را در موزۀ دارالامان دیده بودم و می‌دانستم که اکنون بسیاری از آنها از بین رفته و یا غارت شده‌اند ویا سر از مجموعه‌های شخصی در آورده‌اند. گاهی به خودم دلداری می‌دادم که شاید بتوان روزی اشیاء غارت‌شده را به افغانستان برگرداند.

هیچ وقت از خودم نپرسیده بودم آن اشیا را چه کسی از دل خاک بیرون کشیده‌است و آن کتاب ارزشمند با آن‌همه اطلاعات دقیق حاصل زحمات کیست؟

وقتی چهره‌اش را برای اولین بار از طریق یک برنامۀ مستند دیدم، تازه نویسنده‌اش را شناختم.

باورم نمی‌شد که افزون بر شصت سال از عمرش را برای افغانستان زندگی کرده و شاید بیشترین اطلاعات را راجع به تاریخ و فرهنگ افغان‌ها، از دوران باستان تا حال حاضر، داشته باشد و ما و فرهنگمان را بیشتر از خود ما بشناسد.

آری، این بانوی نستوه و عاشق، کسی نیست جز نانسی هچ دوپره Nancy Hatch Dupree، تاریخ‌نگار اهل آمریکا. بانوی ۸۲ ساله‌ای که همراه با همسر فقیدش لویی هچ دوپره، باستان‌شناس معروف آمریکایی، بسیاری از آن اشیائی را که ما در موزه‌ها و کتاب‌ها می‌دیدیم، با سال‌ها حفاری از دل خاک بیرون کشیده‌اند و در موزه‌ها، مقالات و کتاب‌ها در معرض دید جهانیان گذاشته‌اند.

تا قبل از کتاب‌های نانسی و لویی دوپره دربارۀ افغانستان که همه به زبان انگلیسی نوشته شده‌اند، خیلی‌ها در دنیا و خصوصاً در آمریکا و اروپا حتا نام افغانستان را نشنیده بودند. آنها افغانستان و تاریخ و تمدن و طبیعت بی‌مثالش را از بایگانی وزارتخانه‌ها و و نهادهای دولتی غرب به میان مردم عادی و شیفتگان جهانگردی آوردند و میان مردم دو کشور پلی زدند به بلندای تاریخ. آنها افغانستان را از انحصار دولت‌ها خارج ساختند و به همه نشانش دادند.

آری، نانسی و لویی این کار را کردند و خود نیز در تاریخ جاودانه شدند. خوشی‌ها وتلخی‌های این مردم را سال‌های سال شریک شدند، در این سرزمین عاشق شدند، ازدواج کردند. با آنها از یورش روس‌ها صدمه دیدند و در جنگ‌های داخلی رنج کشیدند. و زمانی که افغان‌ها با هم می‌جنگیدند، او و همسرش نگران اشیای باستانی و موزه‌ها بوده‌اند و کوچه به کوچه اسناد و کتاب‌هایی را که جنگ‌سالارها می‌فروختند ،خریداری و حفظ می‌کردند.

نانسی با وجود کهولت، همچنان پرتلاش به زندگی‌اش ادامه می‌دهد. پس از رفتن طالبان بدون همسر فقیدش باز گشته‌است، تا گام مهم دیگری را در دهۀ هشتم زندگی‌اش بردارد و آن هم تأسیس مرکز افغانستان‌شناسی در دانشگاه کابل است. پله‌های وزارت‌خانه‌های مختلف را پیموده‌است و پشت درهای دفتر وزرا و مدیران بسیاری ایستاده‌است، تا بتواند این مرکز را ایجاد کند، تا هر محقق و دانشجویی در هر نقطه از دنیا به اطلاعات و اسنادی که او وهمسرش در طی بیش از شصت سال زندگی در افغانستان جمع‌آوری کرده‌اند، دسترسی داشته باشند.

بین قفسه‌ها می گردد و با اشتیاق توضیح می‌دهد که تمام این اسناد و کتاب‌ها را از خیابان‌ها و کوچه بازارها ، از فروشنده‌هایی که می‌خواستند در میان آنها نخودشور بفروشند، خریداری کرده‌است و همه‌اش را در میان این قفسه‌ها به یادگار گذاشته‌است. کتاب‌هایی را که در طول سال‌ها جمع‌آوری کرده، به افغانستان آورده‌است تا فرزندان این مرز و بوم، اگر پس از سال‌ها از غربت بازگشتند، جایی را داشته باشند که نگاهی به گذشته‌شان بیندازند. تنها شکایتش از کمبود فضا برای نگهداری اسناد و کتاب‌هاست.

نانسی صمیمانه به مردم، تاریخ و فرهنگ افغانستان عشق ورزیده‌است و در این آشفته‌بازار، دوستی‌اش غنیمتی است برای افغانستان.

سفرهای مداوم بین خانه‌اش در اسلام آباد و مؤسسه‌ای که در دانشگاه کابل دارد، خسته‌اش نمی‌کند. اما چیزی که در افغانستان خیلی آزارش داده‌است، بوروکراسی اداری است که حتا با وجود معرفی‌نامه‌های بسیاری که از آدم‌های مهم افغانستان داشته‌است، تنها با دستور مستقیم رئیس‌جمهور به سرانجام رسیده‌است.

بعد از ما ملاقات دیگری دارد و ما را در برابر منطقه‌ای که قرار است مرکز افغانستان‌شناسی شود، تنها می‌گذارد و می‌رود. چه کسی می‌داند این زن ریزنقش و تنها چه چیزهای ناگفته‌ای از این سرزمین در سینه دارد؟..

قرار بود گزارش در همین‌جا پایان یابد، اما خبر انشتار کتابی جدید از نانسی دوپره  وادارمان کرد که اندکی درنگ کنیم. و اکنون این کتاب زیبا و پرمحتوا به دستم رسیده‌است.

کتاب "افغانستان در کمتر از صرف یک فنجان قهوه" Afghanistan Over a Cup of Tea در۴۶ فصل همراه با تصویرهایی تکان‌دهنده، زیبا و کم نظیر، نه تنها نمایانگر مشاهدات دقیق نویسنده از زندگی و جامعۀ افغان‌هاست، بلکه پیوندهای عمیق احساسی او را با مردم، فرهنگ و تاریخ افغانستان و همچنین شخصیت‌های اساسی در شکل‌گیری وقایع تاریخی این کشور را به تصویر می‌کشد.

نانسی به لحاظ توانایی‌های فوق‌العاده‌اش در به تصویر کشیدن تاریخ شفاهی یک ملت به طرزی کاربردی، دقیق، مختصر و در عین حال جامع، نویسنده‌ای بی‌همتاست. خواندن هر یک فصل این کتاب، بیش از مدت‌زمان صرف یک فنجان چای وقت‌تان را در بر نمی‌گیرد.

این فصول در ارتباط با وقایع تاریخی سال‌های پر از تنش بین ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۷ می‌باشد، که هر کدام با ساختاری جذاب به مسائلی چون وقایع تاریخی اشغال کابل توسط طالبان در سال ۱۹۹۶، تلاش‌ها برای نهادینه کردن دموکراسی در کشور با برگزاری انتخابات سال‌های ۲۰۰۴ و ۲۰۰۵، وضعیت زنان و درخواست‌های فراوان برای آموزش و بهداشت می‌پردازد.

تجربه‌های نانسی دوپره با تحولات این کشورگره خورده. آهنگ این تغییرات به زیبایی در کلام خود او تجلی می‌یابد: "کابل هر روز اندکی تغییر می‌کند".

در گزارش مصور حاضر نانسی دوپره در بارۀ زندگی و کارنامه‌اش به‌اختصار صحبت می‌کند. اين گزارش با همکاری معصومه ابراهيمی تهيه شده است.

 

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوایی

روز چهاردهم فوریه در تقویم ارامنۀ جهان "تیارن اند آراچ" Tiarn End Arach یا "عید ترندز" Terendez نام‌گذاری شده‌است. این روز به چهل روزه شدن حضرت عیسی میسح، که بر اساس تقویم کلیسای ارتدکس ارمنی برابر با ششم ژانویه است، اشاره دارد و یکی از مهمترین جشن‌های ارمنی‌هاست. مراسم "تیارن اند آراچ" از غروب سیزدهم فوریه با برپا کردن آتش، غالباً در حیاط کلیسا، آغاز می‌شود و روز بعد با اجرای مراسم عبادی به پایان می‌رسد. اگرچه محل برگزاری این جشن کلیساست، محور اصلی آن آتش است.

بنا به روایات و باورهای ارمنی‌ها، در این روز مریم مقدس، مسیح چهل‌روزه را نزد خردمند مردی سیصدساله به نام "سیمون" می‌برد تا تقدیس شود. در آن زمان سیمون تشخیص می‌دهد که این کودک ناجی بشریت خواهد شد و دنیا را نجات خواهد داد. از آن زمان ارمنی‌ها این روز را به عنوان یک روز مقدس جشن می‌گیرند؛ با این وجود پژوهش‌گران با توجه به عناصر تشکیل‌دهنده این جشن و شواهد تاریخی، دلایل دیگری نیز برای پیدایش "تیارن اند آراچ" ذکر می‌کنند.

مجموعه عکس
مراسم "تـِرِندِز" شامگاه سیزده فوریه در ایروان

ارمنی‌ها هم از نظر قومی و هم از نظر زبانی به اقوام هند و اروپایی تعلق دارند و ارمنستان از نظر جغرافیائی درست در منطقه‌ای قرار دارد که گمان می‌رود منشاء کوچ اصلی اقوام آریایی باشد. ازآن جایی که از دیرباز و حتا پیش از پیدایش آیین زرتشتی تقدس آتش در سراسر این منطقه رایج بوده، می‌توان "تیارن آند آراچ" را با دیگر جشن‌های آتش مرسوم در منطقه مقایسه کرد.

زمان برگزاری جشن آتش ارامنه از یک سو فاصلۀ زیادی با برپایی جشن سده در روز دهم بهمن ندارد و از سوی دیگر با نگاهی به شیوۀ برگزاری امروزین این جشن، می‌توان به شباهت‌های آن با مراسم چهارشنبه‌سوری که حدود شش هفته بعد برپا می‌شود، پی برد. در بعضی از منابع مکتوب ازاین جشن حتا به عنوان "چهارشنبه‌سوری ارامنه" یاد شده‌است.

بر اساس شواهد تاریخی، در قفقاز و سرزمین امروزی جمهوری ارمنستان، آتش از دیرباز مقدس بوده و در آنجا آتشکده‌های متعددی وجود داشته‌است. با سلطۀ هخامنشیان بر ارمنستان و نفوذ دین زرتشتی در آن خطه، آتش در باورهای ارمنی‌ها حضور پررنگ‌تری گرفت. به این ترتیب، می‌توان تصور کرد که وجود آتش در جشن "تیارن اند آراچ" می‌تواند با جشن‌های آتش ایرانی، پیشینۀ مشترک تاریخی داشته باشد.

آئین‌های این جشن را می‌توان به دو بخش تقسیم کرد: آئین‌هایی که در غروب روز سیزدهم فوریه با برافروختن آتش در حیاط کلیسا و یا مقابل آن اجرا می‌شود و بیشترابعاد تاریخی-اجتماعی آن را برجسته می‌کند و مراسمی که در روز چهاردهم فوریه با حضور کشیش در تالار کلیسا برگزار می‌شود و جنبه‌ای روحانی دارد.

ارمنی‌های ایران هم مانند همکیشان ارمنستانی خود قرن‌هاست که جشن "تیارن اند آراچ" را برگزار می‌کنند. در اصفهان مراسم روز سیزده فوریه را "جشن زوج‌ها" نیز می‌نامند و تازه‌عروسان یا افرادی که در آستانۀ ازدواج هستند، آتش را روشن می‌کنند. در قدیم در جلفای اصفهان رسم بر این بوده که خانوادۀ داماد در این روز برای تازه‌عروس هدیه‌های مختلف تدارک می‌دید که به آن "خونچه" (برگرفته از "خوانچه"، یعنی سفرۀ کوچک) می‌گفتند. همچنین گفته شده که خانوادۀ داماد تکه‌های چوب نیمه ‌برافروخته‌شده را به خانۀ زوج‌های جوان می‌بردند و در آغل گوسفندان یا لانۀ مرغان می‌گذاشتند، تا برایشان فراوانی نعمت به ارمغان آورد.

امروزه حاجت‌مندان ارمنی در این جشن در بین شرکت‌کنندگان، حلوا و شیرینی پخش می‌کنند. همچنین در این مراسم آجیل مشکل‌گشا توزیع می‌شود که خود باید ریشه در باورهای دینی زرتشتی یا حتا پیش از آن داشته باشد.

بنا به گفتۀ "مهر ساهاکیان"، پژوهشگر فرهنگ و تاریخ ارمنستان، افروختن آتش در مراسم عید ترندز در ارمنستان، به‌جز در کلیسا، در حیاط خانه نیز انجام می‌گیرد. زوج‌های جوان آتش را روشن می‌کنند، سه بار از روی آن می‌پرند و هفت بار بر گرد آتش دور می‌زنند. به باور ارمنی‌های ارمنستان، پریدن از روی آتش نماد برکت است و باعث شفای بیماران می‌شود. زنانی که باردار نمی‌شوند، تکه‌ای از لباس خود را در این آتش می‌سوزانند و معتقدند با این عمل به زودی بچه‌دار می‌شوند. در پایان مراسم، زوج‌های جوان و دیگر شرکت‌کنندگان، به ویژه کودکان از روی آتش می‌پرند و به رقص و پایکوبی می‌پردازند و سرانجام خاکستر باقی‌مانده از آتش به خانه‌ها برده می‌شود و در چهار گوشۀ خانه ریخته می‌شود. در نظر آنها این عمل برای اهل خانه سالی نیکو به همراه خواهد داشت".

مهر ساهاکیان می افزاید: "ارمنی‌های ارمنستان بر این باورند که اگر دود آتش به سمت جنوب یا شرق برود، سال پربرکتی در پیش است. این جشن، جشن پایان زمستان و استقبال از بهار است".

آئین "تیارن اند آراچ"، مانند بسیاری از آئین‌های اقوام دیگر، مجموعه‌ای است از باورهای کهن ارمنی‌ها که در گذر تاریخ پوست انداخته‌است. این مراسم نه تنها از گذشتۀ مشترک تاریخی و اعتقادی ارمنی‌ها و با سایر ایرانیان حکایت دارد، بلکه پذیرش باورهای کهن در اعتقادات نو آنها را نیز نشان می‌دهد. باورهایی که در فراز و نشیب تاریخ سرسختانه هستۀ خود را در پوسته‌ای نو حفظ کرده‌اند.

گزارش حاضر برگزاری آیین "تیارن اند آراچ" را از نگاه ارمنی‌ها و از قول جوانس فرهادیان، از ارمنی‌های اهل آبادان، و با تصاویری از این جشن در اصفهان مصور می‌سازد. با تشکر از "مهر ساهاکیان" برای ارائۀ اطلاعات درباره جشن "ترندز" در ارمنستان و همچنین مجموعه عکس‌های این مراسم در ایروان.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
جواد منتظری

سال ۱۳۷۸ در سمت دبیری عکس روزنامۀ اصلاح‌طلب خرداد مشغول به کار بودم. مدتی پس از واقعۀ کوی دانشگاه تهران که نیروهای لباس‌شخصی به خوابگاه دانشگاه تهران حمله کرده و دانشجویان را کتک زدند، روزی پیرمردی به دیدنم آمد. نه من او را می‌شناختم و نه او مرا. نامم را در حاشیۀ عکس‌هایی که از آن دوران در روزنامه چاپ می‌کردیم، دیده بود. بسته‌ای از داخلی کیفش بیرون کشید و گفت: "هر چه با خود فکر کردم، کسی بهتر از شما پیدا نکردم که این بسته را به او بسپرم."

سراپا کنجکاو بودم و کمی هم گیج که این چه بسته‌ای می‌تواند باشد که این مرد بی هیچ شناختی می‌خواهد آن را به من بسپرد.

بسته را باز کرد، نزدیک به بیست عکس سیاه و سفید در درونش بود. چشم‌هایم برق زد. عکس‌های اجساد اعدام‌‌شدۀ تعدادی از امرای ارتش شاهنشاهی که جای گلوله‌ها بر بدن‌هاشان خودنمایی می‌کرد. تعدادی دیگر مربوط به تظاهرات روزهای انقلاب بودند و نیز عکسی از مرحوم آیت‌الله طالقانی با سیگاری در دست و یکی دیگر که حجت‌الاسلام غفاری را نشان می‌داد که با همان تندروی‌های معروفش از روی یک مینی‌بوس مردم را هدایت می‌کرد.

عکس‌ها اصل بودند. نپرسیدم این عکس‌ها از کجا آمده‌اند. او نیز گویا سر آن نداشت بگوید و نگفت. پس از لختی گپ و چای، گفت: "می‌خواهم این ها پیش شما بماند، هر جور که صلاح دانستید استفاده کنید." بعد رفت بدون این که حتا خود را معرفی کند یا امکانی برای تماس بگذارد.

اتفاقی را که تعریف کردم، گوشه‌ای از تاریخ عکس‌های انقلاب سال ۱۳۵۷ است. تاریخی که سی و یک سال پس از انقلاب هنوز در یک جا گردآوری نشده‌است. عکس‌های مستند مهمترین رویداد تاریخ معاصر ایران تکه تکه نزد عکاسان روزهای انقلاب، مردم عادی و نیز عکاسان آژانس‌های خارجی مانده‌است. اراده‌ای برای جمع‌آوری و انتشار این عکس‌ها در بخش دولتی دیده نمی‌شود و انتظار نمی‌رود که به این زودی‌ها چنین اراده‌ای در کار آید.

سرنوشت عکاسان روزهای انقلاب نیز راه به جایی بهتر از سرگذشت عکس‌های شان نبرد. تعدادی از عکاسان انقلاب پس از سرکوب‌های پس از انقلاب، روانۀ فرنگ شدند و به موفقیت‌های بزرگی نیز دست یافتند. از آن جمله‌اند عباس عطار که عضو بااعتبار‌ترین آژانس عکس تاریخ عکاسی،"مگنوم فوتوز" شد و سه سالی نیز رئیس آن بود و رضا دقتی که نامش حالا زبانزد همۀ محافل عکاسی جهان است و علایق مستندنگارانه‌اش را نه در کشور خود، بلکه در کشور همسایۀ وطنش، افغانستان پی می‌گیرد.

تعداد کمی از آن عکاسان که در ایران ماندند، براعتقادشان استوار بودند، ادامه دادند، خطرها از سر گذراندند و از سرآمدان حرفۀ خود در روزگارشان گردیدند. از آن جمله اند بهمن جلالی، کاوه گلستان و کاوه کاظمی.

به یاد دارم بهمن جلالی در کلاس‌های دانشگاهی رشتۀ عکاسی وضعیت انتشار آثار تصویری انقلاب را به چمدانی تشبیه می‌کرد که همه‌ساله از کمدهای صدا و سیما بیرون می‌آید و پخش می‌شود و دوباره تا سال بعد به درون کمد می‌رود. این تشبیه، وضعیت غم‌انگیز داستانی را نشان می‌دهد که بر آثار مستند انقلاب ایران رفته‌است.

باز تولید همه عکس‌های انقلاب گویا عملی ممنوع بود. به فاصلۀ کمی از انقلاب، تنها چند کتاب عکس به چاپ رسید؛ کمتر از انگشتان یک دست که همان‌ها نیز هیچ‌گاه تجدید چاپ نشد. گزینش های جناحی و تیغ سانسور که کوتاه مدتی پس از انقلاب حاکم شد، هماره بر پیشانی کتاب‌ها بود. کسی نباید می‌دید که چه اتفاقاتی در انقلاب افتاد. نسل جوان انقلاب نباید می‌فهمید که بار پیروزی انقلاب بر دوش سازمان‌ها، گروه‌ها و احزاب سیاسی دیگری نیز بوده‌است که حالا دیگر نشانی از آنها نمانده‌است.

در تمامی عکس‌هایی که در مطبوعات ایران به چاپ رسید، علائم سازمان‌های سیاسی، پلاکاردهای گروه‌های دیگر انقلابی دیده نمی‌شد. در عکس‌های انقلابی که جوانان عصر پس از انقلاب دیده‌اند، زنان بدون روسری دیده نمی‌شدند. انگار نه انگار که ما کشوری بودیم که در آن چادر و حجاب اجباری نبوده‌است.

در عکس مشهوری که آیت‌الله خمینی و همراهان نزدیکش از پلکان هواپیمای ایر فرانس به میهن قدم می‌گذاشتند، صادق قطب‌زاده، اولین رئیس صدا و سیمای دولت انقلابی اعدام شد و حجت‌الاسلام لاهوتی در شرایطی نامعلوم درگذشت.  دکتر ابراهیم یزدی، وزیر خارجۀ دولت انقلاب اکنون در زندان است. دکتر ابوالحسن بنی‌صدر، اولین رئیس‌جمهوری اسلامی ایران مجبور به فرار از کشور شد. صادق طباطبایی که برادر همسر احمد پسر آیت‌الله خمینی است دیگر مقامی ندارد. این عکس همواره در طی سالیان پس از انقلاب کوچک و کوچکتر شد، تا آنجا که فقط آیت‌الله ماند و پسرش و خلبان ایرفرانس.

امروز اما به مدد تکنولوژی و اینترنت، کنترل از نوع سی سال پیش محلی از اعراب ندارد. اگر سری به تارنماهای آژانس‌های عکس معروف نظیر کوربیس، گتی ایمجز، مجلۀ لایف و غیره بزنیم، عکس‌هایی از انقلاب می‌بینیم که در نوع خود بی‌نظیرند؛ صحنه‌هایی که تا حال ندیده‌ایم. از خلال این تصاویر ممکن است به نگاهی متفاوت از انقلاب برسیم. نگاهی که چندان خوشایند کسانی نیست که می خواهند روایت آنها از انقلاب پذیرفته شود و نه آن چه  روی داد و دوربین ها بی پرده و بی دروغ  ثبت کرده‌اند.

عکس‌های انقلاب، روایت راستین تاریخ ماست.

در گزارش مصور این صفحه شادروان بهمن جلالی سرگذشت عکس‌های انقلاب را مرور می‌کند.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش دبیر

قبا ۱۲جیب بزرگ و کوچک دارد. پارچۀ آن نرم و گریبان آن به شکل ۷ است، اما لباده ۸ جیب دارد و شق و رق و فاخر است. جیب برای کیف پول، ساعت، تلفن همراه جیب‌های ثابت است. برخی از روحانیون جیبی هم برای دسترسی به جیب شلوارشان می‌خواهند.

ابوالفضل عرب‌پور، پیرمرد خیاط در قم که میان مقام‌های روحانی ایران و اخیراً روحانیون مسلمان خارج از این کشور نام‌آور است، لباس‌های آراسته برای روحانیون می‌دوزد، اما در عین حال از فاخر شدن لباس روحانیتی که به ساده‌زیستی و زهد شهرت داشته‌اند، چندان دلخوش نیست.

"پرو آخر" فیلم مستندی به کارگردانی رضا حائری است که در مدت ۳۰ دقیقه نگاهی به گذشته یکی از مشهورترین خیاط‌های شهر مذهبی قم دارد و در عین حال، راوی داستان لباس روحانیون مسلمان و برخی از مقام‌های ایرانی است که در مقام سیاست به این لباس ملبسند.

فیلم تماشاگر را به دکان خیاطی پیرمردی در قم می‌برد که در جوانی برای خلاص شدن از خدمت سربازی به تهران رفته و ناچار پنج سال در این شهر خیاطی کرده‌است.

در این بین او لباس‌های مجلسی و رسمی برای مقام‌ها و شخصیت‌هایی همچون علی رزم‌آرا، نخست وزیر ایران، در سال ۱۳۲۹ دوخته و در ظرایف خیاطی ماهر و زبده شده و سپس دوباره‌ کار خیاطی لباس روحانیون را در قم از سر می‌گیرد. شغلی که اینک ۶۰ سال است، دلبستۀ آن است.

قبای شیک، شلوارهای فوق‌العاده

لباس روحانیون در ایران به نوعی با سیاست درآمیخته است. آقای عرب‌پور سال‌ها پیش در گفتگو با یک روزنامۀ بریتانیایی گفته بود، لباس روحانیت هموراه لباسی بسیار ساده بوده‌است، اما پس از انقلاب با ورود روحانیون به ساخت قدرت، لباس آنان نیز متناسب با مقام اجتماعی‌شان دچار تحول شد.

پاره ای از مستند "پرو آخر"

به گفتۀ او، برخی دیگر از روحانیونی که از سیاست دوری می‌جویند و علاقه‌ای به قدرت ندارند، با گذشت زمان، اشتیاق خود به پوشیدن لباس سنتی را نیز از دست می‌دهند.

"پرو آخر" این موضوع را به تصویر کشیده و از زبان آقای عرب‌پور، راوی تغییرات لازم در لباس روحانیون، از جمله اضافه شدن جیبی مخصوص تلفن همراه است و نشان می‌دهد که در سال‌های اخیر، استفاده از لباده که در مقایسه با عبا، آراسته‌تر و گران‌قیمت‌تر است، افزایش داشته، چنانکه اکنون بیشتر سفارش‌های او دوختن لباده است.

او در قسمتی از فیلم می‌گوید، در لباده، هوا و هوس جوانی هست و روحانیونی که قداستی برای خود قائل هستند، کمتر از آن استفاده می‌کنند. اما در عین حال می‌گوید که برای امام موسی صدر، رهبر ناپدید شده شیعیان لبنان، لباده دوخته و بسیاری از چهره‌های سیاسی سی سال اخیر در ایران به او سفارش لباده داده‌اند.

از جملۀ مشتریان دایم او در این سال‌ها محمد خاتمی، رئیس‌جمهور پیشین ایران است که عکسی در حال پرو لباده  از او همراه چند قطعه عکس از دیگرانی که چهره‌شان واضح نیست، بر دیوار مغازه‌اش دیده می‌شود.

"پرو آخر" نشان می‌دهد که خیاط شوخ‌طبع از رواج بدعت‌هایی که در دهه‌های اخیر در پوشش برخی از روحانیون پیدا شده، خشنود نیست. او می‌گوید، در سال‌هایی نه چندان دور ساعت بستن برای روحانیون، بیرون گذاشتن موی سر از زیر عمامه و شلوار پوشیدن نه تنها پسندیده نبود که عیب محسوب می‌شد و برخی از علما، مثلاً، نماز خواندن با شلوار را جایز نمی‌دانستند.

روحانیون سنتی‌تر در ایران بیشتر از شلوارهای بندی استفاده می‌کردند، که به تنبان معروف بود، و هنوز هم استفاده می‌کنند که طراحی ساده‌ای دارد، اما آقای عرب‌پور می‌گوید: "الان جِنتِلمَنی شده، شلوار می‌پوشند که چراغ بزنند. شیک‌پوشی شده‌است."

فیلم پرو آخر، سال گذشته ساخته شد و تا کنون توانسته دو جایزه معتبر به دست آورد: جایزۀ بزرگ ويژه در بخش مسابقۀ بين الملل جشنوارۀ فیلم حقیقت در سال ۱۳۸۷ در ایران و همین طور نشان افتخار هیئت داوران جشنوارۀ مادرید در سال ۲۰۰۹.

گوشه‌ای پنهان از زندگی روحانیان

رضا حائری، کارگردان فیلم، مدت‌ها بوده که آقای عرب‌پور را می‌شناخته، اما ساخت این مستند را به تأخیر می‌انداخته، تا با شناخت بیشتر او حرف تاز‌ه‌ای زده باشد.

آقای حائری می‌گوید که در هنگام حضور مشتریان روحانی خیاطی آقای عرب‌پور، لحظاتی به وجود می‌آمد و گفتگوهایی رد و بدل می‌شد که آئین و کلامی خاص دارد و این موضوع در گزارش‌های دیگر به راحتی از دست می‌رفت.

"پرو آخر" آشنایی به زندگی خیاطی است که برای روحانیون برجستۀ شیعه، پاره‌ای از مقام‌های بلند پایه و شمار زیادی از طلبه‌های حوزۀ علمیۀ قم و روحانیونی که نام‌آور هم نیستند، قبا و لباده و عبا و شب‌کلاه می‌دوزد، اما در عین حال گریزی به سبک زندگی روحانیون و نحوۀ گفتگوهای روزمرۀ آنها در شهر مذهبی قم است.

اما آن چه که در جای جای فیلم و گفته‌ها و خاطرات خیاط سالخورده خودنمایی می‌کند، جنبه‌ای از زندگی روحانیون شیعه است که تا کنون کمتر دیده شده‌است. روحانیونی که بیش از آن چه در اذهان عمومی رواج دارد، به پوشاک‌شان اهمیت می‌دهند و پرو آخر هم به خوبی به تماشاگر نشان می‌دهد که در میان این طبقه هم شکل لباس تا چه اندازه نشانگر شخصیت، روانشناسی و جهان‌بینی آنهاست.

در گزارش مصور این صفحه، صحنه‌هایی را از فیلم خواهید دید و توضیحات رضا حائری، کارگردان پرو آخر را خواهید شنید. برخی از عکس‌های این گزارش متعلق به شیدا قماشچی و علی خاکساری است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
لاله یزدی

مطمئن باشید تمام کسانی که از سال ۲۰۰۴ تا به امروز، سریال "گم شدگان" یا "Lost" را دیدهاند، اگر نه هر بار که سوار هواپیما شدهاند، ولی برای یک بار هم که شده، خاطرۀ نخستین قسمت اولین فصل این سریال را در ذهن شان مرور کرده اند؛ جایی که هواپیمای اوشینیک ۸۱۵ از سیدنی به مقصد لس آنجلس دچار سانحه میشود و از میان ۳۲۴ سرنشین هواپیما ۷۱ نفر در جزیره ای سقوط میکنند.

البته، هیچ بعید نیست کسانی باشند که حتا آرزوی چنین سقوطی را داشته باشند. سقوط در جزیره ای که معلوم نیست کجای جهان است، نیرویی ماورایی دارد: می تواند مردهای را زنده کند، می تواند ریشۀ سرطان را بسوزاند، می تواند معلولی را از صندلی چرخدار نجات بدهد، می تواند هر نازایی را زایا کند و از همه مهمتر این که اگر کسی توانست مکانش را حدس بزند، جایش را از روی نقشه جابه جا کند.

اما اگر فکر کرده اید بعد از ۹۵ قسمت و ۵ فصل می توانید جوابی برای این همه تواناییِ این جزیره پیدا کنید، زهی خیال باطل! البته راز این سریال هم در همین است که بعد از گذشت شش سال و بدون حل کردن حتا یکی از گره های داستانیاش توانسته همچنان بیننده های خودش را پای تلویزیون میخکوب نگه دارد؛ حتا تا همین هفتۀ اول ماه فوریه که نخستین قسمتِ آخرین فصل این سریال در شبکۀ ای. بی. سی آمریکا به نمایش درآمد.

سریال پر از ارجاعات مختلف به متونی است که برای بسیاری از بینندهها آشنا است و در صورت آشنا نبودن هم بسیاری از طرفداران پروپاقرص این سریال راه را برای دیگران ساده کرده اند: تمام آنها را جسته اند و کلی بحث و حرف و حدیث درباره شان راه انداخته اند.

انجیل، تورات، حتا قرآن (در یکی از قسمت ها در قفسۀ کتاب خانۀ یکی از شخصیت ها نسخه ای قرآن دیده می شود)، تا ادبیات روز دنیا – از فانتزیهای سی. اس. لوئیس گرفته تا داستانهای استیون کینگ و "مخمصه" جوزف هلر و "سالار مگسها" و "موبی دیک" و "جزیرۀ گنج" و "ادیسه" هومر و "موشها و آدمها" و "دل تاریکی" جوزف کنراد و "ژولیوس سزار" و غیره، تعداد بسیار کمی از خیلِ آثاری است که رد پای الهامات سازندگان سریال را می توان در آنها پیدا کرد؛ به اضافۀ علاقۀ شدید این آدمها به اسطوره های مختلف و فلسفۀ جدید و قدیم تا آنجا که اوایل داستان فکر میکنید فیلسوفهای معروف دنیا دور هم جمع شده اند و در یک سریال آمریکایی بازی کردهاند.

نکته این است که اضافه کردن تمامی این عناصر آشنا در خدمت آشنایی زدایی است، نه در خدمت حل معمای داستان. در واقع، رمز و راز و معما محور اصلی سریال "گم شدگان" است و به نظر می رسد سازندگان سریالی در این ابعاد نه تنها این ایده را از روز اول برای این سریال در نظر داشته اند، بلکه از همان ابتدا می دانسته اند که میخواهند تا به آخر همین خط را حفظ کنند.

در یکی از سخنرانی های جی. جی. آبرامز، یکی از سازندگان و مغزهای متفکر این سریال در "تد" - سمیناری که بهترین دستاوردهای بشر در آن به بحث و چالش گذاشته می شود - او به جعبه ای اشاره کرد شبیه جعبۀ پاندورا که پدربزرگش در زمان کودکی به او هدیه کرده بود و از او قول گرفته بود که تا زمانی که او در قید حیات است در جعبه را باز نکند.

آبرامز تا زمانی که در حضور اعضای "تد" سخنرانی می کرد، هنوز در جعبه را باز نکرده بود. در حالی که به گفتۀ خودش سال ها از زمان مرگ پدربزرگش می گذشت. او می خواست جذابیتِ راز و رمز و معمای این جعبه را برای خودش حفظ کند، آن را منبع الهامش می دانست، همانطور که سریال را خلق کرده بود و همانطور که بیننده ها  را پای تلویزیون میخکوب نگه داشته بود.

داستان با ورود نجات یافتگان سانحه به جزیره آغاز می شود؛ جزیره ای که در وهلۀ اول خالی از سکنه به نظر می رسد. اما هرچه می گذرد، نه تنها ردپایی از "دیگران" دیده می شود، بلکه سر و کلۀ موجودات مادی و غیرمادی هم پیدا می شود و بر بار اسرارآمیز بودن ماجرا اضافه می کند.

هرچه داستان پیش می رود، علاوه بر حل اسرار جزیره، ما با حل ماجرای زندگی ۱۴نفر از نجات یافتگان این سانحه هم روبه رو هستیم که حالا هر کدام نقشی را در جزیره بر عهده گرفته اند. آدم هایی که در نگاه اول به نظر می رسد راه شان را در زندگی پیدا کرده اند، در کولاک روبه رو شدن با مشکلات جزیره چنان اشتباهاتی ازشان سر میزند که فقط با فلاش بک زدن به گذشتۀ هر کدام شان می توان به راز اشتباهات شان پی برد. آدم هایی که به نظر می رسد یک جورهایی نظرکردۀ خدایان جزیره بوده اند، حالا باید نقشی را که از روز ازل برایشان تعیین شده، برای این جزیرۀ مقدس و در عین حال شوم بازی کنند.

به هر حال، هرچه به پایانِ سریال نزدیک  می شویم، به نظر می رسد در جعبۀ پاندورا دارد کم کم باز می شود. خبرها حاکی از آن است که سازندگان در حال و هوای جواب دادن به پرسش های چندسالۀ بینندگان شان هستند و قرار بوده که از همان قسمت دو ساعتۀ اول فصل ششم، که همین سه شنبۀ گذشته در شبکۀ ای. بی. سی به نمایش درآمد، به چندتایی از سوال ها جواب داده شود که در واقع، آن  چه نشان داده شد، فقط بر ابهام داستان افزود.

تا چند ماه دیگر قوطی بگیر و بنشان ۲۰ میلیون بینندۀ سریال "گم شدگان" در زمان پخش زندۀ آن در آمریکا و صدها میلیون بینندۀ آن در سراسر دنیا به زودی گرفته می شود. اغراق نیست اگر بگوییم ایرانی ها سهم عمده ای از بینندگان این سریال را تشکیل می دادند. جدا از آن دسته بینندگانِ ایرانی که کمی بعد از پخش آن در آمریکا آن را کشف کردند و به دیگران دیدنش را توصیه کردند، در طول یکی دو سال گذشته حجم علاقه مندان به این سریال تا آن جا بالا رفت که اعضای شبکۀ زیرزمینی توزیع فیلم های روز دنیا در ایران تصمیم گرفتند که کل فصل های سریال را برای مخاطبان فارسی زبان زیرنویس کنند، تا هیچ نکته ای برایشان پوشیده نماند.

سال گذشته، ماجرا از این هم فراتر رفت و صدا و سیمای ایران در اقدامی بی سابقه اعلام کرد که قصد دارد کل فصل های این سریال را دوبله و برای پخش سراسری آماده کند و از آن جا که پوشش بازیگران فیلم نامناسب بود، قرار بر این شد که نرم افزاری برای لباس پوشاندن به بازیگران فیلم تهیه کنند که رقم  نجومی اش همه را شگفت زده کرد. خبرگزاری های ایران به نقل از مدیر مؤسسۀ فرهنگی هنری قرن ۲۱ گزارش دادند که هزینه تهیۀ "لباس دیجیتال" برای بازیگران تمامی صد قسمت این سریال صد میلیون تومان برآورد شده است.

از سوی دیگر، اخیراً از یک مقام سیمای جمهوری اسلامی نقل شده که پخش "گم شدگان" جزو سیاست های این رسانه نیست، اما با استفاده از ایده های این سریال محبوب، سریالی ایرانی ساخته خواهد شد.

به هر حال، درست است که در این سال ها و در طول یکی دو فصلِ آخر، ۳۰ درصد از تعداد بینندگان این سریال کاسته شد، اما حالا که بحث از گره گشایی داستان است، بهتر است سازندگان با دست پر آمده باشند و بهتر است پاسخی که برای سوالات مخاطبان خود آماده کرده اند، آن  قدر محکمه پسند باشد که آنها را دلسرد نکند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.