Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

پرویز امینف

در شهرک بیشکِنت ناحیۀ "شهرتوس" در جنوب تاجیکستان محلی هست با نام رازآمیر "چهل و چهار چشمه". این منطقه در امتداد مرز با دو کشور ازبکستان و افغانستان واقع است و از شهر دوشنبه ۸۰ کیلومتر فاصله دارد. "شهر توس" در هر فصل سال گرم‌تر از دیگر نقاط تاجیکستان است و در فصل تابستان دمای هوا تا به ۴۵ درجۀ سانتیگراد می‌رسد. حضور در کنار این چشمۀ مصفا در روزهای گرم لطف خاصی دارد.

موقعیت چشمه‌ در قلب بیابانی خشک باعث شده که در بارۀ پیدایش آن روایت‌های افسانه‌گونۀ فراوانی بافته و نقل شود. بیشتر روایت‌ها با نام حضرت علی گره خورده‌اند.‌ چهل و چهار شاخۀ خرد و بزرگ این چشمه‌ از سینۀ یک تپه می‌جوشد و مردم محلی به خاصیت درمانی آن باور دارند.

باورهای مردم همچنین شامل حال جانوران این محل می‌شود. مثلاً می‌گویند که ماهی و مارهای "چهل و چهار چشمه" با هم رفیقند و هرگز به همدیگر زیان نمی‌رسانند. اما مهم‌ترین چیزی که به مهمانان تازه‌وارد توصیه می‌شود، پرهیز از خوردن ماهی این محل است. می‌گویند، تا کنون هر کسی ماهی چهل و چهار چشمه را خورده، مرده‌است. مقامات محلی بهداشت پس از پژوهشی مفصل دریافتند که در ترکیب گوشت این ماهی‌ها آب نقره موجود است و در صورت پختن یا سرخ کردن ماهی، آن آب نقره به زهر کشنده تبدیل می‌شود. در نتیجه ماهی‌های چهل و چهارچشمه از آتش ماهی‌تابه‌ها در امان مانده‌اند و باوری در میان مردم روستاهای اطراف رایج است که ماهی‌های این محل از سربازان لشکر علی‌اند.

رمز و راز چهل و چهار چشمه و باشندگان آب‌هایش به این منطقه حالت تقدس و تبرک داده‌است. مردم محلی و حتا محل‌های دوردست، اگر به عارضه‌ای گرفتار شدند، در آب چهل و چهارچشمه غسل می‌کنند و جالب این جاست که در بیشتر موارد با اخلاصی که به خاصیت طبی این آب‌ها دارند، درمان می‌یابند. به ويزه آنانی که مشکل بينايی دارند، با ايمان و اخلاص با آب اين چشمه، چشم‌هايشان را می‌شويند، تا شايد آب مبارک معجزه‌ای به عمل آورد. 

از آب چهل و چهار چشمه برای تفأل هم استفاده می‌شود. باورمندان نيتی می‌کنند و دست در آب می‌اندازند و بی‌درنگ تعدادی سنگ ريز آن را بيرون می‌آورند. اگر شمار سنگ‌ها جفت باشد، آرزوی آنها برآورده می‌شود، و اگر فرد، ناکام خواهند شد.

حرمت چشمه پیش مردم محلی ضامن پاکیزگی آب آن است.

در گزارش مصور این صفحه به محل چهل و چهارچشمه در ولایت ختلان تاجیکستان سری می‌زنیم و از باورهای مردم در بارۀ ویژگی‌های این چشمه می‌شنویم.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر جوانشیر

در لندن هر جا بروید، جا به جا بر سردر خانه‌ها یا بر روی دیوار بیرونی آنها، پلاک‌های آبی‌رنگی می‌بینید که نام یک آدم سرشناس بر روی آن نوشته شده‌است. این آدم سرشناس ممکن است هنرمند، شاعر، نویسنده، سیاست‌مدار، فیلسوف، مورخ، دانشمند و یا هنرپیشه باشد. وجه مشترک همۀ آنها در این است که در زمان خود شخصیت برجسته‌ای بوده‌اند و زمانی در لندن زیسته‌اند. لندن بدین‌گونه اعلام می‌کند که "من شهر مهمی هستم، گذشتۀ تابناکی دارم، هویت دارم و بزرگان بسیاری مرا برای زندگی انتخاب کرده‌اند".

گذشته سرچشمۀ رودی است که ما را به آینده می‌برد و اگر از آن هیچ ندانیم، نخواهیم دانست که به کجا می‌رویم و انتخابی برای آینده در کار نخواهد بود و معنای تغییر و دگرگونی فهم نخواهد شد.

داستان این پلاک‌های آبی لندن به حدود یک‌صد و پنجاه سال پیش باز می‌گردد. این کار، ابداع انجمن سلطنتی هنرهاست. این انجمن در سال ۱۸۶۶ تصمیم گرفت در بزرگذاشت بزرگان بکوشد و بر سردر خانه‌هایشان لوحی  بنشاند.

نخستین پلاک، لوح یادبودی بود که برای برزگداشت لرد بایرون، شاعر معروف انگلیسی در نظر گرفت. طرح لوح لرد بایرون آبی‌رنگ بود. هر چند برای آنکه ارزان‌تر تمام شود، در نهایت شکلاتی‌رنگ از کار درآمد. اما بعدها و در زمان ما این پلاک‌ها به رنگ آبی برگشتند.

با این لوح‌ها، لندن نه تنها به گذشته‌اش اعتبار می‌بخشد و آینده‌اش را از گذشته‌اش جدا نمی‌کند، بلکه باشندگان کنونی‌اش را از گذشته آگاه می‌کند، تا بدانند که آینده هر چند همواره گذشته را زیر سوال برده‌است، اما خود بر گذشته بنا می‌شود.

همین یادآوری اهمیت شناخت عظمت گذشته است که فردوسی را به سمت سرودن شاهنامه سوق می‌دهد و خاقانی را به ستایش از کاخ تیسفون و ایوان مداین وا می‌دارد؛ حافظ را تا دیر مغان می‌برد و در شعر همواره اخلاقی سعدی به ما یادآور می‌شود که دنیا یادگار بسیارانی از مردم است که پیش از ما بوده‌اند.

از یک دید دیگر هم باید به گذشته و به پلاک‌های آبی لندن نگریست و آن اهمیت دلبستگی آدمی به زمان و مکان است. نگهداری ارتباط عاطفی انسان با زمان و مکان، بخشی از سلامت روانی او را می‌سازد و او را به رگ و ریشه‌اش پیوند می‌زند. شاید در این گفته اندکی مبالغه باشد، اما گفته‌اند که لندن چندان در حفظ و نگهداری شکل و شمایل کوچه‌ها و خیابان‌ها و حتا ظاهر خانه‌هایش اصرار ورزیده‌است که اگر شکسپیر سر از خاک برآورد، به آسانی خواهد توانست خیابان و کوچه و خانه‌ای را که در آن می‌زیست، پیدا کند.

دوستی دارم که ارمنی است و مثل بیشتر ارمنیان از ایران رفته و مقیم آمریکا شده‌است. اما هر وقت به ایران باز می‌گردد، روزی دو سه به خیابان نادری می‌رود و در کوچه‌هایش پرسه می‌زند و در کافه‌هایش – اگر چیزی از آنها مانده باشد – می‌نشیند و در خیابان‌های اطرافش می‌گردد. می‌گوید، این کار مرا به گذشته‌هایم، به کودکی‌ها و جوانی‌هایم وصل می‌کند؛ خاطرات من در اینجا زنده می‌شود و من در اینجا خویشتن خویش را باز می‌یابم. هم او گله می‌کند که متأسفانه خیابان نادری آن‌قدر تغییر کرده‌است که دیگر خیلی چیزهایش بازشناختنی نیست. کوچۀ مسیحایی نوبهار از آن جمله است.

جاهای دیگر شهر که اصلاً قابل شناختن نیست. ساخت و سازهای بی‌امان، شهر را چنان زیر و رو کرده که چیزی از گذشته بر جای نمانده‌است. می‌گوید، البته در کشور ما همیشه همین‌طور بوده‌است و معلوم نیست ما کی باید به شکل نهایی برسیم و برای گفته‌اش از سفرنامۀ ادوارد براون، یک سال در میان ایرانیان، مثال می‌آورد که وقتی در اصفهان بود، دیده بود که آدم‌های ظل‌السلطان عمارت نمکدان را خراب می‌کنند، تا از مصالح آن، خانه‌ای نو برای شاهزادۀ قاجار بسازند.

براون که تقریباً همان سال‌هایی اصفهان را دیده که انجمن سلطنتی انگلستان تصمیم به نصب پلاک‌های آبی گرفته، نوشته‌است: ظاهرا نگهداری بناهای باشکوه گذشته آخرین چیزی است که یک پادشاه شرقی به آن می‌اندیشد. "در نظر او، ساختن بناهایی که نام او را بلند گردانند، بسیار مهم تر است از نگهداری بناهایی که پیشینیان ساخته‌اند. در واقع، شاید اصلاً ناراحت نشود که آن بناها هم، مانند سلسله‌هایی که آنها را ساخته‌اند، از بین بروند و فراموش شوند. و همین طور ادامه می‌یابد؛ شاهی جانشین شاهی می‌شود و سلسله‌ای سلسله‌ای را سرنگون می‌کند، ویرانه‌ای به ویرانه‌ها اضافه می‌شود و از میان این همه، روح عظیم مردم، رؤیای رستگاری و رهایی ارواح را به خواب می‌بیند. در حالی که دیدگان شیرهای سنگی تخت جمشید، در نگهبانی بی‌پایان خود بر ملتی که خفته اما نمرده‌است، همچنان نگرانند".

با همۀ این احوال لندن در گذشته نمانده. لندن انعطافی دارد که کنارآمدن گذشته و حال در آن دیده می‌شود و با بهره‌گیری از معماری و هنر و فرهنگ گذشته در حال نو شدن است و رو به آینده دارد.

پلاک‌های آبی به گردشگر کمک می‌کند تا ارتباط عاطفی گذشته و حال شهر را بهتر حس کند و دریابد که  حتا این خانه‌های کهنه و فرسوده در متن کنونی شهر معنا می‌دهد و بخشی است از هویتی که لندن را جهان‌شهر کرده‌است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرشید سامانی

چرا در شهرهای تاریخی ایران به جای خیابان با انبوهی از کوچه پس کوچه‌ها روبرو هستیم؟ چرا گذرها تنگ و پیچ در پیچند؟ چرا برخی‌شان را مسقف ساخته‌اند؟ چرا دیوارها را بلند گرفته‌اند؟ چرا خانه‌ها رو به درون خویش دارند؟ چرا به دور شهر بارو کشیده‌اند؟ چرا...

اینها پرسش‌هایی است که با دیدن شهرهای تاریخی به ذهن خطور می‌کند. اگرچه این شیوه از شهرسازی سال‌هاست که منسوخ شده، اما هنوز محیط زندگی بسیاری از ایرانیان در شهرهای کهن، چنین حال و هوایی دارد. این شیوه از شهرسازی در مقایسه با شهرسازی مدرن، غریب و گاه بی‌مبنا جلوه می‌کند، اما اگر به زمینه‌های تاریخی آن توجه کنیم، درمی‌یابیم که حیات شهری در دورانِ دور، جز بدین منوال، قوام و دوام  نمی‌یافت.

شهراردکان در ۶۰ کیلومتری شمال یزد، نمونۀ خوبی از این دست به شمار می‌رود. اگرچه بخشی از بافت تاریخی‌اش با خیابان‌کشی‌ها و ساخت و سازهای ناهمگون، دگرگون شده‌است، اما هنوز چند محله به سبک و سیاق قدیمی دارد که حکایت شهرنشینی در روزگاران کهن را بازمی‌گویند.

آن چه در این محله‌ها – به ویژه محلۀ بزرگ و معتبر چَرخاب- جلب توجه می‌کند، شبکۀ متراکمی از کوچه‌هاست که بسیاری‌شان مسقف هستند و به دربندهای دنج و خلوت راه می‌برند. دربند، پیشخوان یا راهرو مشترک چند خانه است که در آن پیش از رسیدن به درب هر خانه به دری دیگر بر می‌خوریم. این درب مشترک در مواقع لزوم بسته می‌شود و ارتباط چند خانه با دنیای پیرامون را قطع می‌کند.

بافت تاریخی اردکان بسیار متفاوت از شهرهای امروزی است: ساکت و خلوت، با کوچه‌های تنگ و تودرتو، با خانه‌هایی رو به درون خویش و با سیمایی ساده و یکنواخت؛ آن قدر یکنواخت که رهگذر ناآشنا خیلی زود راه خود را گم می‌کند.  گویی شهر، سر در گریبان فروبرده است و نمی‌خواهد آن چه را در هزارتوی خویش دارد، به ارزانی عرضه کند. 

این حال و هوا بیش از هرچیز متأثر از عوامل طبیعی است. نه فقط اردکان، بلکه همۀ شهرهای تاریخی واقع در نواحی گرمسیر و سردسیر ایران، بافت شهری پیوسته و متراکم دارند. زیرا این وضع اثرات گرما و سرما را کاهش می‌دهد و از نفوذ بادهای آزاردهنده جلوگیری می‌کند. در این شهرها کوچه‌ها را به صورت مسقف (ساباط) ساخته‌اند و دیوارها را بلند گرفته‌اند تا رهگذران از تابش شدید آفتاب یا گزند برف و باران در امان باشند.

همچنین در مناطق کویری مانند اردکان که دسترسی به آب دشوار بوده و آب مورد نیاز اهالی از طریق قنات، آب‌انبار و کانال‌های عمومی تأمین می‌شده‌است، فضاهای کالبدی را فشرده و پیوسته ساخته‌اند تا بهره‌گیری از آب آسان‌تر شود.

بافت‌های پیوسته و متراکم به نوبه خود، نوع خاصی از روابط اجتماعی را شکل می‌دهند. در قدیم، شهرهای ایران فاقد خیابان به معنای امروزی آن بودند و بازار نقش خیابان‌های اصلی را به دوش می‌کشید. به همین سبب، از نظر کالبدی ستون فقرات ارتباطات شهری به شمار می‌آمد و با تکیه بر این جایگاه بی‌بدیل، نقش بارزی در تحولات سیاسی و اجتماعی داشت.

همچنین تنگی کوچه‌ها – آن هم در شرایطی که عمده رفت و آمدها به شکل پیاده بود – ارتباطات رودرروی اهالی را افزایش می‌داد. از همین رو، برخی کوچه‌های بسیار باریک را کوچه‌های "آشتی‌کنان" می‌خواندند.

گاه می‌شد دو فردی که قهر کرده بودند و روی از هم بر می‌گرداندند، از دو سو قدم در این کوچه‌ها می‌نهادند و در میانۀ راه، ناگزیر چشم در چشم می‌شدند و شانه به شانه می‌ساییدند. در این حال، ممکن بود سلام و علیکی میانشان رد و بدل شود و رشته‌های کدورت سست گردد.

در کنار عوامل طبیعی، ملاحظات امنیتی نیز در شکل‌دهی به فضاهای شهر دخیل بود و فشردگی بافت و پیوستگی کالبدی خانه‌ها به یکدیگر، مسئولیت مشترکی را برای حفظ آنها ایجاب می‌کرد و لاجرم همبستگی همسایگان را افزایش می‌داد. چرا که حفظ خانۀ خویش در گرو حفظ خانۀ همسایگان بود.

در گزارش مصور این صفحه، دکتر حسین سلطان‌زاده، پژوهشگر معماری ایران، دربارۀ این عامل امنیت در شهرسازی و حدود اثرگذاری آن توضیح می‌دهد و همراه با گفته‌های او، تصاویری از بافت تاریخی اردکان به نمایش در می‌آید.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حسن‌آرا میرزا

نرگس گلی بود از گلستان موسیقی تاجیک. ۲۵ سال زیست. زود شکفت و زود  پر پر شد. اما چه شکفتنی! آوازۀ هنر او مرزها را درنوردید و نرگس به عنوان بهترین آوازخوان آسیای میانه شناخته شد. اما رشتۀ عمر او که انتظار می‌رفت بسیار پربار باشد، به‌ناگاه در تصادفی شوم بریده شد.

تصادف برای نرگس، حتا پیش از این که به دنیا بیاید، سرنوشت‌ساز بوده. هنوز در بطن مادرش بود که خودروشان دچار تصادفی شدید شد. پزشکان با انجام چند جراحی توانستند مادر نرگس و طفل پنج‌ماهۀ بطنش را از مرگ نجات دهند. مردم گفتند، حضور طفل معصوم بطنش بوده که "بنفشه بیکوا" را نجات داده‌است.

چهار ماه پس از آن حادثه، روز هشتم اکتبر سال ۱۹۶۶ در شهر دوشنبه دخترکی به دنیا آمد. بنفشه و حُکم‌شاه بندی‌شاهف نام فرزندشان را "نرگس" گذاشتند.

هم پدر و هم مادر نرگس با هنر سر و کار داشتند و عمۀ او سوسن بندی‌شاهوا از آوازخوانان سرشناس بود. نرگس هم از اوان کودکی به موسیقی علاقه داشت و در مدرسۀ موسیقی به تحصیل پیانوی کلاسیک پرداخت. اما استعداد نرگس در زمینۀ آوازخوانی بیشتر بود. می‌گویند، شش سالش بود که در حضور رهبر اتحاد شوروی، با ارکستر سمفونیک ترانه‌ای اجرا کرد و مورد تقدیر و تحسین واقع شد. پدر پیر نرگس با یادی از آن روزگار می‌گوید که "خروشچف" اجرای نرگس را پسندیده بود که به احتمال زیاد، منظورش "لئونید برژنف"، خلف "خروشچف" است.

ترانۀ "لالائيک" به زبان بدخشی شغنی (از زبان های ايرانی شرقی) با صدای نرگس
نرگس در سال ۱۹۸۳ برای تکمیل دانش موسیقی‌اش وارد رشتۀ موسیقی حرفه‌ای دانشگاه هنرهای زیبای دوشنبه شد. از همان آغاز پیدا بود که ستاره‌ای درخشان در حال ظهور است. طی سال‌های دانشگاهی‌اش در سال ۱۹۸۹ در مسابقۀ هنری "آوازخوانان جوان" شرکت کرد و برنده شد.

نرگس را دیگر در تاجیکستان همه می‌شناختند و ترانه‌های او را می‌شد همه جا شنید. اما در آغاز دهۀ ۱۹۹۰ بود که آوازۀ هنر نرگس فراتر از تاجیکستان رفت.

در سال‌های پایانی اتحاد شوروی، قزاقستان همه‌ساله مسابقه‌ای را با عنوان "آواز آسیا" دایر می‌کرد و در آن بهترین آوازخوانان منطقه تعیین می‌شدند. تابستان سال ۱۹۹۱ نرگس در کنار ۴۰ شرکت‌کنندۀ دیگر روی صحنۀ این مسابقۀ بین‌المللی در شهر آلماتی رفت و ستایش هیئت داوران و بییندگان آن را برانگیخت و جایزۀ اول مسابقه را به خود اختصاص داد. در پی آن پیروزی، آواز نرگس در دیگر کشورهای آسیای میانه هم طنین انداخت.

چند ماه پس از آن، در پاییز همان سال، درست یک هفته قبل از بیست و پنجمین زادروزش، نرگس و شماری از دوستانش به درۀ زیبامنظر ورزاب در حومۀ شهر دوشنبه سفر می‌کنند. تصادفی شدید ماشین را واژگون می‌کند و از میان چهار تن سرنشین آن تنها نرگس در جا جان می‌دهد. پایان فجیع نرگس در اوج شهرت و محبوبیت، هزاران دوستدار او را به اندوه نشاند.

نرگس رفت، اما آوازش ماندگار شد. لوح‌های فشردۀ او را امروز هم می‌شود در بازار موسیقی تاجیکستان و دیگر کشورهای منطقه گیر آورد. ترانه‌های نرگس همچنان محبوبند، به ویژه آهنگ لالایی او، به زبان شغنی (از زبان‌های بدخشان تاجیکستان) که همواره به بهانه‌های مختلف در محافل و مجالس پخش می‌شود.

پدر و مادر نرگس بندی‌شاهوا چند سال اول در داغ فرزند خود سوختند. سپس برای جاودانگی یاد و نام فرزند برومندشان بنیادی را با نام "نرگس" پایه‌ریزی کردند که هدف اصلی آن کمک به کودکان بی‌سرپرست است. آنها می‌گویند، نرگس شیفتۀ کودکان بود و این حس شیفتگی را می‌توان در ترانۀ لالایی او دریافت.

در گزارش مصور این صفحه، با پدر و مادر نرگس بندی‌شاهوا به گفتگو نشسته‌ایم.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
علی فاضلی

پدرم عاشق کبک بود و همیشه در حیاط و باغچۀ کوچک خانه مان یکی دو کبک  خرامان خرامان راه می‌رفتند. کبک‌ها برای پدر، زنده کنندۀ خاطرات پدرش بودند. بارها و بارها داستان شکار رفتن با پدرش را برای ما بچه‌ها تکرار می‌کرد. هر دو با هم به شکار می‌رفتند، صبح خیلی زود، اما نه با تیر و تفنگ که با یک حقۀ زیرکانه. آنها با خود کبک ماده‌ای را به دشت می‌بردند، زیر بوته و خس و خاشاک  پنهانش می‌کردند. بعد نوبت آن بود که دام پهن کنند. حلقه‌های کوچکی را که از دم اسب ساخته شده بود به فاصله‌های مشخصی بر روی زمین قرار می‌دادند و آنوقت در گوشه ای کمین می‌کردند و منتظر می‌ماندند. کبک ماده آواز سر می‌داد . دشت را طنین صدای کبک پر می‌کرد. کم کم سرو کله دیگر کبک‌ها پیدا می‌شد. کبک‌های عاشق به دنبال صدای معشوق می‌گشتند، بی خبر از دامی که برایشان پهن شده بود.

آنها در انتهای روز با پنج شش کبک زنده به خانه باز می‌گشتند. هنوز هم مزۀ آن کبک‌ها زیر دندانش باقی است. اما این روزها همه مانند پدر و پدر بزرگ من  پرنده‌ها را برای خوردن شکار نمی کنند، بلکه  از آنها بیشتر به خاطر فروختن به پرنده دوستان  به عنوان تزیین منزل و محل کار استفاده می‌شود. چه زنده در قفس‌های کوچک و چه به صورت خشک شده که به آن "تاکسی درمی" می‌گویند و به فارسی گفته‌اند پوست آکنی.

شاید صدای بلبل و قناری برای کسی که مثلا صبح علی الطلوع در ِ دکانش را می‌گشاید تا کسب روزی کند  فرح بخش تر از نوای موسیقی از رادیو و تلویزیون باشد، یا پرنده‌ای کوچک می‌تواند مونس تنهایی یک آدم باشد. تکرار کلمات و حرف‌ها، توسط طوطی‌های سخن گو و مینا می‌تواند آدم را به وجد آورد.

توجه به پرنده‌ها در شعر و داستان و رمان و حکایت‌ها زیاد است.  سرگذشت  "طوطی و بازرگان" را همگان شنیده‌اند. و چه خوش گفته است حافظ شیراز:

بنال بلبل اگر با منت سر یاری ست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویی است 
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

سیمرغ شاهنامه، هدهد سلیمان و ابابیل‌های قرآن را بسیارانی می‌شناسند.

اینگونه گرایش آدمی به پرندگان شاید نشان از نوعی طبیعت دوستی اوست که در نهادش وجود دارد و خود از آن بی‌خبر است. اما شاید این طبیعت دوستی گاهی به ضرر طبیعت هم تمام شود. شکار، آلودگی محیط، از بین رفتن جنگل‌ها و تالاب‌ها و گاهی انفجار‌های جنگ نسل برخی از پرنده‌ها را برای همیشه از روی زمین برداشته است.

برای همین است که یافت شدن گاه به گاه برخی ازاین پرنده‌ها که گمان می‌رفت برای همیشه از دستشان داده‌ایم در گوشه وکنار دنیا برق شادی به چشمانمان می‌اندازد.

پرندگان در میان  حیوانات خانگی در ایران مقام اول را دارند. در رده‌های بعد گربه و سگ هستند. شاید یکی از علل، مانع نبودن شرع بر سر راه نگهداری از پرندگان است. چون فضولات پرند گان بر خلاف موی سگ نجس دانسته نمی‌شود.

کبوتر، قناری، فنچ ، مینا، طوطی  و مرغ عشق و دهها پرندۀ دیگر عاشقان خاص خود را دارند. در این سو و آن سوی شهرها مغازه‌های پرنده فروشی زیادی یافت می‌شود. اما رفتن به جمعه بازار پرندگان شاید خالی از لطف نباشد.

اگر با گزارش مصور ما همراه شوید شما را به دیدن جمعه بازار پرندگان در مشهد می‌بریم.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرخ باور

اگر آبرنگ زن می‌بود، زنی سرکش بود که باید مهارش می‌کردی. اما باید لِمَش را بدانی. کافی است لحظه‌ای دچار حواس‌پرتی یا تردید شوی تا بازی را ببازی. شخصیتی قوی دارد. کاری است دو طرفه میان تو و آبرنگ. مانند یک گفتگو یا کشمکش یا رابطۀ عاشقانه. برعکسِ نقاشی با رنگ و روغن که رابطه‌ای‌ است یک‌طرفه، چون زمانش را تو و نه او تعیین می‌کنی، رنگت را نگاه می‌کنی، مداقه می‌کنی، تغییرش می‌دهی یا از اول می‌کشی. عیوبش را می‌پوشانی. و این همه را هر وقت که اراده کنی. آبرنگ این‌طور نیست!

زمانی برای مداقه نداری. امکان پوشاندن و پنهان کاری نداری.  باید به دنبال آب که می‌دود، بدوی. آبی که سرکش است و به جاهایی سرک می‌کشد که نباید. باید آن را با زمانبندیِ خودش  باملاحظه و زبردستی بجایی که می‌خواهی، هدایت کنی، بدون این که خشک شود یا لک شود.

در برابر خصلت سرکش آبرنگ، رنگ و روغن اگر انسان می‌بود، شخصی بود بزرگوار و دست و دل باز که نمی‌دانست لجبازی چیست. با او می‌توانی هرکاری که بخواهی بکنی و اعتراض نمی‌کند. آبرنگ را باید به‌موقع تمامش کنی. باید بدانی کِی نقطۀ پایان را بگذاری. اگر از خط پایان جلوتر بروی و فقط کمی کشش بدهی، در همان لحظه خرابت می‌کند. رنگ و روغن رابطه‌ای‌ است یک‌طرفه. آبرنگ رابطه‌ای‌ است دوطرفه.  منظورم از آبرنگ، خیس روی خیس است که ربطی به مینیاتور یا نقاشی آبرنگ از روی عکس  در آتلیه ندارد. نقاشی در آتلیه از روی عکس، همان قدر توانایی فنی و مهارت‌ها و شگردهایش را  بهتر و بیشتر می‌کند که حالت مصنوعی و سرد آن را.

رنگ و روغن با زیبایی‌اش خیره‌ات می‌کند، تو را با گوشه‌ها و زوایا و ترکیب رنگ‌هایش گیج می‌کند.  خودنمایی می‌کند و مثل مانکنی زیبا  دلبری می‌کند، ولی با کسی حرف نمی‌زند.  ناطق خوبی است، اما گفتگو نمی‌کند. نقاشی با فانتزی چیز دیگری است. مینیاتور هم مطلب دیگری است.

از  آبرنگ‌کاری در هوای باز حرف می زنم  که در آن  یک چیز توجه تو را جلب می‌کند. در میان آن همه موضوع یک چیز و یک احساس و یک محرک هست که احساسات تو را بر می‌انگیزد و تو می‌گویی آه! وای، عجب!؟ شاید آواز بخوانی و سوت بزنی. وای می‌ایستی تا ببینی و حس کنی و عمیق نفس بکشی و متمرکز بشوی و از خودت بپرسی، آیا می توانم؟ باید بتوانم! باید از زمان جلو بزنم. 

نور جالبی تو را محصور کرده که زود گذر است؛ یک ژرفا، تضادهایی در فضا، در نور و رنگ. جنبش‌هایی که می‌خواهی نگه‌شان داری و ثابت‌شان کنی بدون آن که از اثرش کم کنی. بلافاصله است. خودت را برای کشمکشی چهارساعته یا سه‌ساعته آماده می‌کنی. باید بدون این که از جایت تکان بخوری بدوی. باید بدنت آماده باشد. اگر کمردرد و درد نشیمن سراغت بیاد و بی‌حوصله‌ات کند،  بازی را باخته‌ای. بهتر است بلند شوی و پیش از تلخ  شدن ولش کنی.

اما اگر موفق شوی، با تو با شفافیتش حرف خواهد زد و به او گوش خواهی کرد، چون دروغ نمی‌گوید، لاپوشی نمی‌کند، حقه‌بازی نمی‌کند و شفاف و مستقیم است. خلوص دارد و مانند نوایی لطیف نوازشت می‌کند. پر از نور است، به‌خصوص نور فلات ایران. مانند نوری که ستارگان فلات دارند، که فکر می‌کنی اگر دستت را توی آنها فرو کنی، می‌توانی سردی‌شان را لمس کنی و قلقلکشان دهی.

رنگ‌ها شاد و نورانی است و قلم‌مو تند و سریع توی آنها می‌پیچد و می‌چرخد و خیس و خشک روی کاغذ پخش می‌کند. حالا آب و رنگ رام‌ شده و می‌دانند چه‌قدر و به کجا بروند و کی وا بایستند تا خشک شوند.

محیط خودم و آبرنگ‌هایم

آبرنگ را تقریباً در فلورانس یاد گرفتم. رنگ روغن را بلد بودم و آبرنگ را مثل رنگ روغن به کار می‌بردم؛ غلیظ و پررنگ و با یک حرکت. پروفسور ماجورا حمایتم می‌کرد و  من را به عنوانِ اسیستانِ دانشجویان ایرانیِ درس خودش، طراحی از مناظر و مرایا، انتخاب کرد. به انگلیسی با هم صحبت می‌کردیم، چون هنوز ایتالیایی بلد نبودم. این کار دو سالی طول کشید. دربان‌های دانشکده می‌گفتند، شما یک هنرمندید. بعضی دیگر "پنجه‌طلایی" صدایم می‌کردند.

از بچگی نقاشی می‌کردم و چند سال هم رنگ‌روغن با رضا صمیمی و سیروس عظیمی کار کرده بودم. یک سال کار در دانشکدۀ معماری تهران برایم معادل یک انقلاب بود و به من نیرو و شوق فراوان داده بود. طراحی و لاوی‌کاری با رنگ‌های مرکب چین را یاد گرفته بودم.  آماده بودم و به فلورانس که رسیدم، با دنده چهار به ‌راه افتادم. اسکیس می‌زدم و آبرنگ می‌کشیدم، پل قدیمی، سان فرِدیانو، سانتو اسپیریتو، پیان دی جولاّری، آرچِتری، فیه زوله و پورتو وِنِرِه.  عشق بزرگ فراموش نشدنی‌ام. بی‌خود نیست که اسمش بندر ونوس است! دُن بایرون هم الکی توی آب‌هایش خفه نشد!؟ دریا، دریا، دریا، می‌خواهم تویش خفه شوم. یک آواز ایتالیایی از باتّیاتو.

همه چیز زیاد خوب بود و دچار شک شدم. معماری و بورس شرکت نفت را فدای کارگری در آلمان کردم. دو سال بعد با دختری از کوه آمیاتا، از پیانکاستانیایو آشنا شدم. دهکده‌ای معدنی از سنگ جیوه. معدنِ بزرگ سیِ لِه. پدرش آلبرتوی گنده را همه در کنارۀ شرقی کوه می‌شناختند. در بخش غربی و در سانتا فیورا که سرمنشاء رود زیبای فیورا هست هم او را می‌شناختند. معدنچی پر سرو صدایی بود. سانتا فیورا زیباترین شهر کوهستان است. دانته الیگیِری در وصفش بیت کوچکی گفته. میدانش را به یک سالن زیبا تشبیه می‌کنند. چندین بار تمامش را از بالا تا پایین و از دور و نزدیک نقاشی کردم و کشیدم. زندگی هنوز ساده بود و تاریخ خاک می‌خورد. تپه‌های نرم و همیشه‌سبز و مرطوب تُسکان با بوی شراب سرخ و جاده‌های سفید خاکی‌اش کمی خواب‌آلود بودند و هر از گاهی هم یک فیات رد می‌شد.

با کارلا و خانوادۀ کارگری‌اش، من از بالای ابرهای یک پسرِ خانوادۀ شرکت نفتی عالی‌رتبه به روی زمین رسیدم. به درون خانواده‌ای معدنچی و کارگر ساختمان و روستایی وارد شدم که همه با هم حرف می‌زدند. و به که چه تجربه‌ای عالی و پاک نشدنی که سالها طول کشید که به مشکلات بعدی می‌چربید. شاید کارلا موافق نباشد، اما ناتالی که هست و من را بازهم دگرگون کرد. در عوض من هم دهکدۀ آنها را دگرگون کردم.

فرهنگ آنها در مفهومی که از زیبایی داشتم،  انقلاب به وجود آورد. می‌گفتند آلبرتو مرد زیبایی است. اما هرچه بیشتر به او نگاه می‌کردم، کمتر در صورتش یک مرد زیبا می‌یافتم. صورتی مستطیل و بزرگ داشت که ۱۵ کیلومتر با دوچرخه روی خاک تا معدن رفتن و کارِ سنگین آن را سخت کرده بود. پارتیزان‌های یوگسلاوی هم او را با تیر زده و لَنگ کرده بودند. بعد فهمیدم منظور آنها از مرد زیبا چیست. مردی است سالم با قدی کشیده و بلند، متناسب، ستبر و نیرومند. صدایی صاف و قوی با خنده‌ای مطمئن و اخلاقی برون‌گرا و شوخ که با همه کار دارد. مجموعه‌ای از چیزها و حساسیت‌هایی که از او مردی زیبا می‌ساخت.

نسل آلبرت و رینا، همسرش، کمونیست‌های کاتولیک پیانکاستانیایو و  اطراف همه مردند و از بین رفتند، اسطبل ها گاراژ شدند و خوک‌دانی‌ها اطاق. بعضی از روستائیان زرنگ هم میلیاردر شدند. شیک‌ترین اتومبیل‌ها در روستاهای سابق خودنمایی کردند. من معمار پولدارها شده بودم. بعضی از اینها به من می‌گفتند: "فاروخ، تو چه‌قدر خوب ایتالیایی صحبت می‌کنی." توی دلم می گفتم، این تویی که هنوز ایتالیایی را دهقانی صحبت می‌کنی.

دهکده‌های کوهستان تمام زیبایی و سادگی روستایی خودشان را از دست دادند تا به جایش زشتی‌های شهر را به دست آورند. دهکده، یعنی تنها نبودن، داشتن دوستانی، کمی شراب و یک قهوه، یک تصنیف ایتالیایی...

ناتالی، دختر کوچک شوخ‌طبع و خوشحال و شنگول و جسورم، در همین کوهستان غذا به دهن یک خوک دو رگۀ بزرگ می‌گذاشت که دهنش از هیکل ناتالی بزرگتر بود و می‌توانست او را تمام و کمال توی آرواره‌هایش فرو کند. آن موقع من تمام این شهرک‌های کوهستان آمیاتا و دره‌ها و خانه‌های کوتاه آن را در چهار فصل آبرنگ کاری می‌کردم.

برف سنگین می‌بارید و سوز سرد می‌وزید. هنگامی که در کوچه‌هایش که از سنگ آتشفشانی همان کوهستان ساخته شده بود، مردم چلیک‌های چوبی را در آغاز پاییز بیرون می‌آوردند و برای شراب می‌شستند و آماده می‌کردند، آنها را می‌کشیدم و نمایشگاه می‌گذاشتم.

۴۰۰ یا ۵۰۰ تابلوی کوچک و بزرگ و چندین پرتره. هنوز هم تک و توک ادامه دارد. اما آشپزی را هم زیاد دوست دارم.

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر جوانشیر

مجموعه عکس
آب و خاک همواره در جایی که آب یا خاک تمام می‌شود دیدار می‌کنند اما آن دیدارها معمولا در نواحی کوهستانی نیست. کمتر اتفاق می‌افتد وقتی اقیانوس یا دریا به ساحل می‌رسد در ناحیه‌ای کوهستانی در کنار کوه‌ها آرام بگیرد. اما در اینجا در ناحیه‌ای که به بیگ‌سور معروف است و از کاخ ویلیام هرست در سن سیمون تا شهر کارمل در حدود ۹۰ مایل ادامه دارد، اقیانوس آرام به بدنه کوه‌های لس پادرس می‌خورد و موج می‌گیرد و بلند می‌شود و کف بر لب می‌آورد و به محل اصلی خود باز می‌گردد و آرام می‌گیرد. در این برخورد، آب در بسیاری از نواحی پودر می‌شود و مه سفید رنگی تمام فضای ساحل را پر می‌کند. خلاصه منظره بدیعی به وجود می‌آرود که از زیبایی بی‌حدی برخوردار است و توصیف ناپذیر می‌نماید و شیفتگان بسیار دارد. گردشگران از نقاط مختلف آمریکا و تابستان‌ها از اروپا هم، به دیدارش می‌شتابند و در مکان‌هایی که برای استراحت ساخته‌اند اقامت می‌کنند و از کوه‌های پوشیده از جنگل از یک سو و دریای بیکران از سوی دیگر لذت می‌برند.

بیگ‌سور در فاصله ۱۵۰مایلی سان‌فرانسیسکو و ۳۰۰ مایلی لس آنجلس جای شگفتی است و همانطور که دربارۀ آن گفته اند محل "با شکوه ترین دیدار کوه و دریا" ست. و هنری میلر، نویسنده بزرگ امریکایی، درباره بیگ‌سور گفته است : "این چهرۀ زمین است آنطور که خالقش قصد آفریدن داشت".

جاده‌ای که از ناحیه می‌گذرد و ساخت آن در ۱۹۲۰ شروع شده و حدود ۱۸ سال به طول انجامیده است، درست مانند جاده چالوس در ایران افتخار راه‌سازی به حساب می‌آید. زیرا جاده از همان اول در ناحیه کوهستانی پر پیچ و خمی بر کوه سوار می‌شود و ساختن آن کار آسانی نبوده است. از آنجا که درست مانند جاده چالوس باریک و کم عرض است رانندگی با احتیاط در آن صورت می‌گیرد. ولی هنوز چند کیلومتری پیش نرفته‌ایم که تفاوت آن با جاده چالوس آشکار می‌شود چون کوه و دریا دیدار می‌کنند و عظمتی به وجود می‌آورند که شاید نظیرش را در هیچ جای دیگر نتوان یافت. کسانی که ندیده‌اند می‌توانند جاده چالوسی را مجسم کنند که سمت دره آن اقیانوس است. دریای ِ کنار کوه جایگاه نهنگ است و ای بسا جنگل‌های اطراف جایگاه پلنگ، و همین سبب می‌شود که قهوه خانه‌های سر راه نام‌هایی مانند "تماشاگران نهنگ" داشته باشند.

کوهستانی بودن جاده سبب می‌شود که گهگاه چنان از مه پوشیده شود که فاصله ده متری را نمی‌توان دید و مه غلیظ آن هم یادآور مه انبوه در بلندترین نقاط جاده چالوس است.

اما یک تفاوت دیگر هم با جاده چالوس دارد. در حالی که جاده چالوس پر از آشغال است، در هیچ جای این جاده یک ذره آشغال پیدا نمی‌شود. در جای جای جاده تابلوهایی به چشم می‌خورد که اعلام می‌کند اگر کسی آشغال بریزد ۱۰۰۰ دلار جریمه خواهد شد. اما در واقع این اخطارها نیست که جاده و اطرافش را پاکیزه نگه می‌دارد، فرهنگ مردمان است. چون در بیشتر سال، جاده چندان شلوغ نیست که پلیس یا حتا مسافران دیگر ریختن آشغال را ببینند. مردم خود رعایت می‌کنند و کسی دلش نمی‌آید که چنان جاده زیبایی را به انواع زباله بیالاید.

همۀ اینها سبب می‌شود که چشم آدمی از دیدن منطقه سیر نشود. مسافران در نقاط مختلفی که برای کمپینگ اختصاص یافته اتراق کرده‌اند و ترکیب زنده انسان – جاده – کوهستان – دریا زیبایی‌هایی می‌سازد که نمی‌توان دل از آن برکند.

در سراسر منطقه دو نام بلند هم دیده می‌شود. یکی نام ویلیام راندلف هرست که از غول‌های رسانه‌ای نیمه اول قرن بیستم بود و بزرگترین زنجیره روزنامه‌های آمریکایی را در اختیار داشت و اکنون کاخش در ناحیه سن سیمون بر بلندی کوه، دور از جاده دیده می‌شود. دیگری هنری میلر یکی از جنجالی‌ترین نویسندگان آمریکایی که عاشق ناحیه بود و سال‌های ۱۹۴۴ تا ۱۹۶۲ در کارمل زندگی کرد در انتهای جاده بیگ‌سور. در اواخر جاده تابلوهایی دیده می‌شود که نشانی‌هایی از او، از جمله کتابخانه‌اش می‌دهد.

تمام نواحی کوهستانی حفاظت شده است و جنگل ملی لس پادرس نام دارد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرشید سامانی

سرآغاز پیدایی میبد مثل خیلی از کهن شهرهای ایران، آمیخته به افسانه است. گفته‌اند که چون پس از حملۀ اعراب مسلمان به ایران، پناهگاه موبدان زرتشتی بود، مُؤْبدان، میبدان و به تدریج میبد خوانده شد. افسانه‌های دیگر، پیدایی شهر را به دوران ساسانی (سده سوم تا هفتم میلادی) رسانده‌اند.

میبد اما، بسیار کهن تر از این‌هاست. کاوش‌های باستان شناسی در نارین قلعه روشن ساخته که لایه‌های زیرین این کهن دژ به هزاره چهارم پیش از میلاد تعلق دارد؛ یعنی قرن‌ها پیش از ورود آریایی‌ها به ایران و شکل‌گیری سلسله‌های ماد و هخامنشی.

میبد بر بستر یکی از فرونشستگی‌های استان یزد شکل گرفته است. آب‌های زیرزمینی که از کوه‌های پیرامون – شیرکوه، سیاه کوه و کوه‌های خَرانَق - سرچشمه می‌گیرند، در این ناحیه به سطح زمین نزدیک و درون قنات‌ها جاری می‌شوند. این وضع، زمینه ساز شکل گیری میبد در این گوشه از کویر بر سر راه باستانی کرمان به ری شده است.

ساختار میبد

میبد نمونه کاملی از شهر ایرانی در مناطق مرکزی و کویری است. این گونه شهرها به سه بخش تقسیم می‌شوند: هسته اصلی آنها متشکل از قلعه یا کهن دژ است که بر سراسر شهر اشراف دارد و با برج و بارو و خندق از سایر بخش‌ها جدا می‌شود. این بخش جایگاه حاکم بوده است.

بخش دوم، شارستان نام دارد که در پای کهن دژ شکل می‌گرفته و با محله‌های کوچک و بزرگ و مکان‌هایی چون مسجد جامع و بازار جای زندگی اهالی شهر بوده است. شارستان نیز برج و بارو و خندق دارد و تنها از طریق دروازه‌ها می‌توان به درونش راه یافت.

بخش سوم  بیرونه شهر یا رَبَض است. این بخش جایگاه باغ‌ها و زمین‌های کشاورزی بوده و جمعیت زیادی از کشاورزان در محله‌های آن زندگی می‌کرده‌اند. بنابراین حیات اقتصادی شهر وابسته به ربض بوده است.

این ساختار ریشه در جنگ‌ها و ناامنی‌هایی دارد که همواره شهرهای ایران را تهدید می‌کرده‌اند. اگر بیگانه‌ای به شهر یورش می‌برد، اهالی ربض به شارستان پناه می‌بردند و اگر شارستان تسخیر می‌شد، کهن دژ به مقاومت خویش ادامه می‌داد.

شهرهایی مانند یزد و کرمان طبق همین الگو ساخته شده بودند اما در دوره معاصر دستخوش دگرگونی‌های بزرگ شدند. ارگ بم (پیش از زلزله) و ارگ راین در استان کرمان، نمونه‌های کاملی هستند که هرچند دگرگون نشده‌اند، اما کسی درونشان زندگی نمی کند؛ و میبد نمونه کمابیش سالمی است که  هنوز اهالی خویش را از کف نداده. به واقع، موزه‌ای است که انسان‌ها نیز در آن زندگی می‌کنند.

محله‌های میبد

میبد برآمده از خشت و گل است و حیرت‌آور این که بناهای خشت و گلی اش صدها و بلکه هزاران سال دوام آورده‌اند. از همه مهمتر کهن دژ نارین قلعه با حدود شش هزار سال پیشینه تاریخی است که ساختار کنونی اش به سده چهاردهم میلادی می‌رسد.

در شارستان میبد، محله بالا (جنوب شهر) با کالبد فشرده خود، جایگاه زندگی و کسب و کارصنعتگرانی بوده که دست ساخته‌های سفالینشان هنوز شهره خاص و عام است.  محله پایین (شمال شهر) جایی بوده که در آن آب قنات‌ها به سطح زمین می‌رسیده و باغ‌های شهر را سیراب می‌ساخته است. این جا محل باغ- خانه‌های بزرگ و زندگی اعیان و اشراف بوده است. و بالأخره به محل کوچُک (شرق شهر) می‌رسیم که دامداران و باغداران و کشاورزان زمیندار را درخود جای می‌داده است. هرکدام از این محله‌ها، زیرمحله‌های کوچک تری داشته اند.

اهمیت میبد

در شارستان، عناصری چون مسجد جامع، تداوم حیات اجتماعی- اقتصادی شهر از روزگاران دور تا به امروز را گواهی می‌دهند. گمان می‌رود که مسجد جامع برجای یک آتشگاه ساسانی ساخته شده و شواهد تاریخی قدمتش را به سده‌های نخستین اسلامی (سده هشتم میلادی) می‌رساند. ساختار کنونی مسجد متعلق به سده‌های سیزدهم تا پانزدهم میلادی است و حتی زیلویی که تا سالیان اخیر زیرپای نمازگزارانش پهن بود، ۶۲۳ سال عمر دارد.

در بیرونه شهر یا همان رَبَض به محله‌های دیگری همچون بیدِه و فیروزآباد برمی خوریم. آثار تاریخی این محله‌ها مانند مسجد فیروز آباد و خانه بُرونی گاه تا ششصد سال قدمت دارند.

مهمترین عنصر بیرونه میبد که با گسترش شهر جزیی از آن شده، مجموعه کاروانسرا یا رباط عباسی متعلق به دوران صفوی (سده هفدهم میلادی) است. کنار این رباط ، چاپارخانه میبد خودنمایی می‌کند. این، آخرین بازمانده چاپارخانه‌هایی است که از زمان داریوش هخامنشی تا پایان دوره قاجار، سازمان پستی ایران را شکل می‌دادند.

و میبد از این گونه آثار کهن بسیار دارد. همه در اوج زیبایی، در کمال سادگی، ساخته از خشت و گل و جان به در برده از گزند زمان. این شهر- موزه نخستین شهر تاریخی ایران بود که در سال ۱۳۷۹ در فهرست آثار ملی ثبت شد و با بنیاد یک پایگاه پژوهشی تحت حفاظت ویژه قرار گرفت.

در گزارش تصویری این صفحه به تماشای کهن شهر میبد می‌رویم و گفته‌های محمد سعید جانب اللهی، مردم شناس میبدی و نویسنده کتاب "چهل گفتار در مردم شناسی میبد" را درباره افسانه‌های شکل گیری و ساختار این شهر می‌شنویم.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
صفرعلی میرزا

شاید در جوامع دیگر دیدن زن پشت فرمان ماشین خیلی شگفت‌انگیز نباشد. اما در شهرستان‌های تاجیکستان رانندگی زنان هنوز یک امر نادر است. البته، در زمان شوروی هم زنان راننده داشتیم، اما بیشترشان در شهرهای بزرگ بودند. در تصور غالب مردم روستاها و شهرستان‌ها رانندگی همچنان در انحصار مردان است و زنان را با آن نباید میانه‌ای باشد.

در یک چنین محیطی دیدن زن سالمندی که ۳۰ سال عمرش را پشت فرمان ماشین سپری کرده‌، حیرت‌آور است. "سارا قادروا" از ناحیۀ واسع در جنوب تاجیکستان، نه تنها راننده است، بلکه تاکسی هم می‌راند و همه‌روزه باعث شگفتی مسافرانش می‌شود و شاید روزانه مجبور باشد داستان زندگی‌اش را بارها و بارها برای مسافران کنجکاوش تعریف کند.

خانم سارا، زمانی که دانشجوی رشتۀ اقتصاد روستا بود، همزمان رانندگی را هم فرا گرفت. پس از ختم دانشگاه در کلخوز یا مزارع اشتراکی روستا کار می‌کرد و از بس کارش خوب بود، مقامات یک خودرو شخصی  به او هدیه دادند. وقتی که شوروی از هم پاشید، و همین طور مزارع کشاورزی و اقتصاد روستا، خانم سارا تصمیم گرفت کار مزرعه را کنار بگذارد و با ماشینش مسافران را جابجا کند و درآمد بیشتری داشته باشد. اکنون او روزانه ۷۰ سامانی، معادل ۱۵ دلار آمریکایی، درآمد دارد و اگر در مزرعۀ روستایش مانده بود، شاید در ماه همین قدر دست‌مزد می‌داشت.

سارا به توجه بیش از حد مسافران و راه‌گذرها عادت کرده‌است، اما مردم هنوز با حضور یک رانندۀ زن خو نگرفته‌اند و همیشه حیرت‌زده به او خیره می‌شوند. نتیجۀ این تعجب، نوعی شیفتگی و علاقۀ مسافران به اوست. همه دوست دارند مسافرت در ماشین با یک رانندۀ زن را تجربه کنند و شاهد مهارتش باشند و ببینند رانندگی سارا با رانندگی هم‌پیشگان مردش تفاوتی دارد یا نه.

رانندگان مرد هم هرگز با خانم سارا چشم و هم‌چشمی ندارند و از این که شمار مشتریان او بیشتر است، آزرده نیستند. همین که خودرو خانم سارا دچار مشکلی می‌شود، به کمکش می‌شتابند و ماشین را سر راه تعمیر می‌کنند.

سارا شوهر و شش فرزند دارد و در کنار رانندگی، خانه‌داری هم می‌کند. او در پاسخ به تعجب زنان دیگر که چه گونه از پس این همه کار و تکلیف برمی‌آید، می‌گوید که هر زن دیگر هم قادر به رانندگی است. به اعتقاد او، مشکل در نگاه مردان است که نمی‌خواهند زنان‌شان پشت فرمان بنشینند.

سارا می‌گوید، تعجب مردان از رانندگی او به حدی است که حتا مأموران پلیس راه و راهنمایی، وقتی ماشینش را نگه می‌دارند، پیش از این که به گواهی‌نامه‌اش نگاه کنند، از او می‌پرسند چه مدتی مشغول این کار بوده و زادۀ کجاست. مزیت زن بودن راننده، به گفتۀ خانم سارا، زمانی احساس می‌شود که مأموران ترافیک از لغزش‌های او چشم می‌پوشند و از او جریمه نمی‌خواهند.

در گزارش مصور این صفحه خانم سارا و همکاران و مسافرانش را می‌بینید.

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
لاله یزدی

اولین بار، وقتی هشت نه سال بیشتر نداشتم، دو کتاب دیدم که به شکل قاچاقی چاپ شده بود. یادم می‌آید یکی از آنها داستان‌های مصور دکتر دولیتل بود؛ همان دام‌پزشکی که می‌توانست با حیوانات حرف بزند و یکی هم نسخه‌ای از ماجراجویی‌های تن‌تنِ خبرنگار.

هر دو کتاب با جلد کاغذی نرم چاپ شده بودند، برخلاف سنت کتاب‌های مصور آن زمان که جلد ضخیم داشتند. یادم می‌آید همان موقع هم از کتاب‌ها خوشم نیامد، البته دلیلش مطمئناً همانی نیست که الان در نظر دارم.

نشر غیر مجاز کتاب پیشینه ای دیرینه دارد. کتابهای رادیکال چپ و مذهبی را پیش از انقلاب فقط به صورت قاچاق می‌شد یافت و پس از انقلاب کتابهایی که مخالف مذهب یا وسیع تر از آن خلاف شرع و اخلاق تصور می‌شود سرنوشت کتابهای رادیکال چپ دورۀ گذشته را پیدا کرده اند. در رژیم‌های دیکتاتوری، تیغ ممیزی همواره بر کتابهایی که مخالف با بنیادهای حاکمیت تصور می‌شوند، فرود می‌آید و آنها را راهی زیر زمین می‌کند. این نوع نشر غیر مجاز در واقع ناشی از اعمال سیاست‌های حاکم است و همان است که در شوروی به آن ادبیات زیر زمینی می‌گفتند؛ کار مفیدی به حال جامعه که تا وقتی استبداد و دیکتاتوری وجود دارد از آن گریزی نیست و جامعه را به سهم خود از وقایعی که در عمق می‌گذرد آگاه می‌کند. 

اما نشر غیر مجاز فقط از نوع سامیزداتی آن نیست. دامنۀ گسترده تری دارد. بیشتر نشرهای غیر مجاز، ناشی از منفعت طلبی ناشران حاشیه نشین، به خاطر ندیده گرفتن پدیدآورنده و پرداخت نکردن حق تألیف است تا تمامی سود کتاب یکجا به جیب زده شود؛ کاری که نه اخلاقی است و نه موافق با عرف و قانون.

در ایران سال‌هاست که کپی کردن و افست کردن کتاب‌ها، چه از نوع سامیزداتی و چه از نوع منفعت طلبانه، رایج است. از جمله کتاب‌هایی که هنوز که هنوز است مجوز انتشار نگرفته‌اند و به اصطلاح زیر پیشخوانی هستند، رمان معروف "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز است که بهمن فرزانه ترجمه و انتشارات امیرکبیر پیش از انقلاب آن را چاپ کرده.

کتاب‌های هدایت هم به همین ترتیب. تا همین چند سال پیش سراغ این کتاب‌ها را فقط می‌شد در میدان انقلاب و از دست‌فروش‌ها گرفت تا این که انتشارات جامه‌دران کتاب‌های هدایت را همراه با تعدادی از کتاب‌های صادق چوبک منتشر کرد. اما بعد، مجوز چاپ سوم به کتاب‌های صادق هدایت داده نشد و این کتاب‌ها دوباره به سرنوشت گذشته‌شان برگشتند.

گاهی هم کتاب‌هایی که مجوز انتشار نمی‌گیرند، سر از انتشاراتی‌های خارج از ایران درمی‌آورند، اما بعد در ایران افست یا کپی می‌شوند؛ همین طور کتاب‌هایی که نویسندگان‌شان خارج از ایران زندگی می‌کنند. باندهای کپی و افست، این کتاب‌ها را در داخل به صورت غیرقانونی چاپ می‌کنند و سودش را به جیب می‌زنند. مثل کتاب‌های نشر فارسی‌زبان "باران" در سوئد که گاهی کتاب‌های مشمول سانسورشدۀ ایران را، که مجوز نمی‌گیرد، چاپ می‌کند و بعد از چاپ، بازار کپی در ایران به دست مردم می‌رساند. البته، در کشوری مثل ایران، که ممیزی حاکمیت مطلق کتاب‌ها را در دست دارد، این باندها در حکم دوست برای کتاب‌خوان‌ها عمل می‌کنند تا دشمن.

در همین سالی که گذشت، یکی از رمان‌‌ها به نام "دالان بهشت"، که بسیار پرفروش است و نشر ققنوس آن را چاپ کرده، به شکل غیرقانونی و بدون اجازۀ ناشر در شهر مشهد چاپ شده و اقدام قانونی ناشر هم به دلیل پروسۀ طولانی دادگاه و هزینه‌های گزاف به نتیجه نرسیده. بدین ترتیب، هنوز که هنوز است، کتاب دارد به همان شکل غیرقانونی به فروش می‌رود.

ماجرا وقتی دشوارتر می‌شود که بدانیم عموماً تیراژ کتاب‌ در ایران از ۳۰۰۰ نسخه تجاوز نمی‌کند و وقتی کتابی همه‌پسند پیدا می‌شود که می‌تواند برای ناشرش سودآور باشد به چنین سرنوشتی دچار می‌شود.

در ایران، داستان چاپ غیرقانونی کتاب‌ها با نام افست بسیار طولانی است. تا سال‌ها داستان افست کردن کتاب‌ها به کتاب‌های دانشگاهی، دایرة‌المعارف‌ها، فرهنگ‌های زبان و کتاب‌های آموزشی زبان اختصاص داشت. بعضی‌ها ریشۀ این کار را در گران و کمیاب بودن کتاب‌های انگلیسی در بازار ایران و کم‌سرمایه بودن قشر دانشجو جستجو می‌کنند. یکی از تارنما‌هایی که کارش کپی و چاپ کتاب‌ است در تبلیغ خود اعلام کرده: "کیفیت کتاب‌ها تضمین شده‌اند. اگر از کیفیت چاپ کتاب‌ها راضی نبودید آن‌ها را برگردانید. ضمناً ما می‌توانیم کتاب‌های الکترونیکی شما را به کتاب کاغذی تبدیل کنیم. خیلی ساده یک نسخه از کتاب شما را چاپ می‌کنیم و صحافی شده تقدیم حضورتان می‌کنیم."

در چند سال اخیر، ماجرا شکل جدیدی پیدا کرده‌است. اول این که در بخش کتاب‌های تخصصی (برای مثال پزشکی) ناشرانی هستند که با گرفتن مجوز از وزارت ارشاد این کتاب‌ها را در نسخه‌های محدود چاپ افست و دیجیتال می‌کنند و در اختیار دانشجویان قرار می‌دهند. انتشارات آذرخش و انتشارات طب‌گستر دو ناشری هستند که در زمینۀ نشر کتاب‌های شهرسازی و پزشکی سابقۀ چندین‌ساله دارند.

به علاوه، در همین نمایشگاه کتاب، که هر سال در اردیبهشت‌ماه برگزار می‌شود، تعدادی از ناشران داخلی در بخش ریالی (بخشی در نمایشگاه کتاب که خریداران بدون نیاز به گرفتن کارت‌های ارزی و با قیمت بالاتری نسبت به کتاب‌های ارزی، کتاب‌های خارجی خود را خریداری می‌کنند) حضور پیدا می‌کنند و کتاب‌های افست ناشران بزرگ را عرضه می‌کنند. این کار البته، با مخالفت بسیاری مواجه شد و نمایندگان ناشران خارجی که کتاب‌هایشان به شکل افست در نمایشگاه عرضه شده بودند، خواستار دخالت وزارت ارشاد شدند.

اما قاچاق کتاب تنها محدود به ایران نمی‌شود. ناشران افغانستان هم با همین مشکل مواجه هستند. در شرایطی که آنها از حمایت دولت برخوردار نیستند و هزینه‌های کمرشکن برای حروف‌چینی، ویرایش، آماده‌سازی و چاپ کتاب با کیفیت مطلوب می‌پردازند، سودجویانی در پاکستان در انتظار نشسته‌اند، تا بدون پرداخت هزینه‌هایی که از آن نام بردیم، کتاب را افست کنند و با کیفیت پایین‌تر از حد مطلوب در بازار بفروشند.

این در حالی است که ناشران کوچک افغانستان، که مثل ناشران ایرانی امضاکنندۀ قانون "حق مؤلف" نیستند، برای ترجمۀ کتاب‌های خود با ناشران غربی مذاکره می‌کنند، شرایط خود را برای‌شان توضیح می‌دهند و در نهایت با پرداخت حق‌الزحمۀ نه چندان چشمگیری سعی می‌کنند بین ناشران خارجی جایی برای خود باز کنند؛ همان کاری که تعدادی از ناشران ایرانی در سال‌های اخیر انجام داده‌اند.

ناشران افغانستان بار اصلی این گناه را به گردن وزارت اصلاحات و فرهنگ دولت افغانستان می‌اندازند که نه تنها هیچ‌گونه حمایتی از ناشران خود نمی‌کند، بلکه وقتی پای خرید کتاب مثلاً برای کتاب‌خانه‌ها به میان می‌آید، به جای خرید از ناشران به سراغ قاچاقچی‌ها می‌رود.

ابراهیم شریعتی، صاحب نشر عرفان که از ناشران فعال افغان در ایران است، معتقد است که افراد سودجویی که در پاکستان کتاب‌ها را افست می‌کنند، به کسانی در برخی اداراه‌های دولتی افغانستان حق حساب می‌پردازند و برای همین هم دولت برای خرید کتاب به جای ناشر سراغ آنها می‌رود.

در تاجیکستان که شاهد خیزش دوبارۀ احساسات مذهبی است، غالباً آثار اسلامی را می‌توان دید که به شکل افست منتشر شده‌اند و در خیابان‌ها و بازارها به فروش می‌رسند. این کتاب‌ها به زبان‌های فارسی (خط سیریلیک)، روسی و ازبکی یا مؤلف ندارند یا به قلم نویسندگان خارجی هستند که روحشان هم از چاپ آثارشان بدین شکل خبر ندارد. برخی هم کتاب‌های دینی هستند، چون "چهار کتاب" و "هفت‌یک" و "اوراد فتحیه" سید علی همدانی که در میان مسلمانان آسیای میانه جایگاه رفیعی دارند.

وزارت فرهنگ تاجیکستان ادارۀ ویژه‌ای دارد که متصدی جلوگیری از چاپ غیرمجاز آثار است. اما تا کنون این اداره موفق نشده‌است جلو چاپ قاچاقی کتاب‌های درسی و فرهنگ‌های لغت را بگیرد که به وفور در کتاب‌فروشی‌های سر راهی دوشنبه و خجند به چشم می‌خورند. دلیل تداوم چاپ قاچاقی در تاجیکستان معمولاً گرانی قیمت کتاب‌های دارای مجوز عنوان می‌شود.

مشکل چاپ قاچاقی کتاب فقط به ایران و افغانستان و تاجیکستان محدود نمی‌شود. کشورهای آمریکای لاتین هم درگیر معضلات این‌چنینی هستند. در حال حاضر، لیما، پایتخت کشور پرو، به بهشتی برای قاچاقچیان کتاب تبدیل شده است. کتاب‌ها در لیما چاپ می‌شوند و چند روز بعد از شیلی، اکوادور، بولیوی و حتا آرژانتین سردرمی‌آورند. این قاچاقچی‌ها البته ماجرا را از زاویۀ دیگری می‌بینند. آنها می‌گویند در حالی که قیمت هر کتاب معادل ۲۰ درصد از درآمد هفتگی یک کارگر است و هر شهروند در پرو نمی‌تواند بیش از یک یا دو کتاب در سال بخرد، ما در واقع رابین‌هودهای کشورمان هستیم، چرا که از ناشران چندملیتی می‌دزدیم و به مردم می‌دهیم.

اما اینها رابین‌هود هستند یا داروغه‌های ناتینگهام؟


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.