چون از بازار و بازارچه به در ورودی حرم نزدیک میشویم، تصویر شهر ری، این موجود "چهلتکه" که در ذهن من از عهد ساسانی تا درون داستانهای صادق هدایت امتداد مییابد، واقعیت خود را آشکار میکند. در فروشگاههای دور و بر حرم به مانکنهای زن و مرد و بچه و بزرگ، چادر و مقنعه و روپوش و عبا و قبا و چیزهایی پوشانده، هیئتی به آنها دادهاند که انگار تاریخ را به شکلی سمبلیک خلاصه کرده باشند. انگار به تن زن و مرد هخامنشی پوشش اسلامی کرده باشند.
گنبد طلائی شاه عبدالعظیم باشکوه است؛ یعنی با شکوهترین چیزی که امروز در شهر ری میتوان دید. این گنبد و بارگاه در واقع نگینی است که شهر بر گرد آن تنیدهاست. اما قدمت شهر نمیتواند با این بارگاه اسلامی سنجیده شود. بر اساس یافتههای اطراف چشمهعلی، یک تاریخ هفتهزارساله پشت سر شهر خوابیدهاست. با وجود این از چهرۀ شهر نه هویت هفتهزارساله که همان تاریخ هزارساله نیز بر نمیآید.
شهر ری مثل دیگر شهرهای ایران، پر است از خانههای تازهساز بیریخت توسریخورده بیاصل و نسب که هویتی خاص به معماری و ساختمان شهر نمیبخشد. فارغ از یکی دو اثر باستانی، صفتی هم که نشان دهد این شهر، هفت هزار سال مدنیت را پشت سر دارد، از وجناتش پیدا نیست. حتا نشانهای که شما را به گذشتههای دور ببرد، وجود ندارد. دور سهل است، نشانی از ماشین دودی دورۀ ناصرالدین شاه هم در آن پیدا نیست. تنها نام بعضی محلهها از گذشته میآید. آن هم نه از گذشتههای دور، بلکه از همین دورۀ صفویه و نزدیکتر، مانند نفرآباد که اشاره به نفرداران (شترداران) دورۀ صفویه و قاجاریه دارد.
پس از زیارت حرم در شهر سراغ کتابفروشیها میروم، تا اثری و آثاری در بارۀ شهر پیدا کنم. اما در دو سه کتابفروشی که پرسان پرسان به آنها میرسم، کتابی دربارۀ شهر وجود ندارد. حتا کتاب "راگا" را پیدا نمیکنم. راگا نام قدیمی شهر ری است و در کتیبۀ بیستون از شهر به این عنوان یاد میشود. راگا بعدها بدل به راغه شد. اینکه در بوف کور از گلدان راغه سخن به میان میآید، مقصود همان ری است. حوادث مهمترین داستان ایرانی، بوف کور هم در این شهر میگذرد.
ناگزیر در خیابان میایستم و به اولین پراید شخصی که از راه میرسد و بوق میزند، میگویم: "ابن بابویه" و به محض سوار شدن از او میخواهم جاهای تاریخی شهر را نشانم دهد. به سوی چشمهعلی میتازد و سر راه برج طغرل را هم نشان میدهد. ابن بابویه، چشمهعلی و برج طغرل در یک ناحیه واقعاند.
در کنار دیوار محوطهای که برج طغرل در آن محصور است، پیاده میشوم که عکس بگیرم. اما به جای آنکه به مشخصات معماری آن مثل ارتفاع، قطر و ۲۴ تَرَک بودن آن توجه کنم، به یاد تاریخ بیهقی و جنگ دندانقان میافتم؛ طغرل سلجوقی در آن جنگ مسعود غزنوی را که پیشتر ولیعهد و مقرش همین شهر ری بود، شکست داد (۴۳۱ ه ق). سه سال بعد، خود وارد این شهر شد و به تخت شاهی نشست و آن را دارالملک خود قرار داد، هرچند دیری نپایید.
پیش از آن و بعد از آن شهر ری همواره به همین سرعت دست به دست شده. هنوز اگر درست بکاوی، زخمهای متجاوزان از سلطان محمود غزنوی گرفته تا سلجوقیان و خوارزمشاهیان و مغولها بر روح شهر باقی است. تصور زخمهایی که این شهر بر تن و جان خود دارد، روح و روانم را میآزارد. در ماشین را محکم میبندم. راننده راه میافتد و بیخبر از آنکه من در چه عوالمی سیر میکنم، به طنز میپرسد: "از ماشین بنده گناهی سر زدهاست؟" از او پوزش میطلبم و خاموش میشوم، در حالی که در دلم فغانی برپاست.
اشین میرود و من برای دور شدن از افکارم جزوهای را که در یک کتابفروشی دربارۀ شهر ری خریدهام، ورق میزنم. جزوه میگوید، پس از حملۀ اعراب، عبیدالله بن زیاد والی ری شد. به خود میگویم، پس بیخود نیست ما اینهمه با ابن زیاد دشمنیم. بعد حجاج بن یوسف ثقفی به ولایت ری آمد که کشتارها و بیرحمیهایش زبانزد است. او بیست سال بر ری حکومت کرد، تا آن که ابومسلم خراسانی کمر همت بست و بنی امیه را برانداخت.
شمار معاریفی که در این شهر کشته شدهاند یا به مرگ طبیعی مردهاند، از مرداویج زیاری گرفته تا ستارخان که هنوز مقبرهاش در باغ طوطی هست، چندان است که اگر به شیوۀ نمادین در یکی از خیابانها یا حتا گورستانها برای هر یک لوحی گذاشته شود، دیدن و خواندن آنها چندین شبانهروز طول خواهد کشید. اما کسی به فکر این چیزها نیست. راننده همچنان گاز میدهد و مرا کنار چشمۀ آبی زمین میگذارد که بولدوزری در آن مشغول کار است و دارد محوطۀ دور و بر چشمه را صاف و صوف میکند.
هنوز پیاده نشده چشمم به نقش برجستهای میافتد که میتواند یاد بیستون را در خاطر زنده کند، اما حتا از راه دور پیداست که این نقش برجستۀ شکوه و جلال نقشهای هخامنشی را در تخت جمشید یا ساسانی را در بیستون ندارد. آن دستهایی که نقشهای هخامنشی و ساسانی را زدهاند، انگار در اینجا هنرشان افت کرده باشد. انگار استعدادشان پس رفته باشد، خطوط کج و کوله و قامتهای ناسازی ساختهاند. در واقع این نقش برجسته متأخر است و در دورۀ فتحعلی شاه و به دستور او از وی و شاهزادگان قاجار ساخته شدهاست.
تاریخ تکرار شدهاست و این بار به شکلی مضحک. در عوض این چشمه یادآور تاریخ هفتهزارسالۀ شهر است. سعدی میگفت: هر کجا چشمهای بود شیرین / مردم و مرغ و مور گرد آیند. این چشمۀ آب شیرین هم گویا سبب شدهاست که مردمان عهد باستان در ری گرد بیایند و شهری بسازند که هنوز بر جای است، هرچند نشانههایش از گذشته کمرنگ.
در گذشتههای دور، اگرچه ری همواره از زمان مادها و هخامنشیان مطرح بود، اما این اشکانیان بودند که به ری توجه ویژه نشان دادند و آن را پایتخت بهارۀ خود کردند. در عهد جدید هم این شاه طهماسب صفوی بود که به ری توجه کرد و بیشتر از آن البته به تهران. شاه طهماسب در سفری به ری متوجه شد که قصبۀ تهران جای آبادی فراوان دارد، دستور داد بارویی برایش بسازند و از آن زمان تا امروز تهران آهسته آهسته تبدیل به اژدهای هفتسری شده که ری را هم همراه با شمیران و جاهای دیگر فرو بلعیدهاست.
هنوز خیالاتم از تاریخ خونبار ری بیرون نیامده که میبینم راننده در اتوبان است و به سوی بیبی شهربانو میرود. کوه بیبی شهربانو از اتوبانی که به سمت آن میرود، پرشکوه جلوهگر میشود. یک باغ بزرگ که دیوار بزرگتری دور آن را فرا گرفته و درختهایش سر به فلک کشیدهاند، بر سر راه بیبی شهربانو ایستادهاست. از راننده میپرسم: "این باغ از آن کیست؟" میگوید: "امینآباد است". پس همان است که به دارالمجانین معروف بود و تا پایان دورۀ پهلویها مردم لطیفههایی میساختند که به نوعی پای وزیران و نخستوزیران در میان میآمد و امروز به آن مرکز روانپزشکی میگویند.
اتومبیل در کنارۀ دیوار باغ از کوه بالا میرود و به جایی میرسد که بیبی شهربانو نام دارد. در واقع اینجا همان نماد بیبی شهربانوست که در بارۀ آن افسانههای بسیار گفتهاند و سرگذشتش مانند سرگذشت شهر در افسانه و واقعیت غرق شدهاست. اما هرچه هست، یاد یک وطندوستی شکوهمند را هم زنده نگه میدارد. بقعۀ بیبی شهربانو بر بلندترین نقطۀ شهر ری واقع است؛ جایی که از آنجا میتوان بر دشتهای حاصلخیز ری نظر انداخت که در این فصل زمستان سبزند و میتوان دریافت که چرا این شهر هفت هزار سال است که ماندهاست و به باشندگانش غذا میرساند.
از فراز بیبی شهربانو علاوه بر دشتهای حاصلخیز ری و ورامین، کارخانۀ سیمان ری خودنمایی میکند. به نظر میرسد اکنون این نماد صنعت شهر باشد، چون از چیتسازی ری هم که زمانی ششهزار کارگر و کارمند داشت و پارچههای مرغوب و ارزان تولید میکرد، جز یک بنای باطل افتاده، دیوارهای بلند و پیکر بیجان نماندهاست.
در بازگشت به ایستگاه مترو در این اندیشهام که چرا هیچ چیز تاریخی در شهر ری جز بقعه و بارگاه امامزادهها و مقدسین زنده نیست؟ هرچه زنده است، همان بقعه و بارگاه است: بارگاه شاه عبدالعظیم، بقعۀ امامزاده حمزه، بقعۀ امامزاده عبدالله، بقعۀ ابن بایویه، بقعۀ امامزاده هادی، بقعۀ امامزاده ابراهیم و اسماعیل و شعیب و رقیه و علی و قاسم و شیخ کلینی. حتا جایگاه بیبی شهربانو هم به بقعه معروف است، چون معروف است که دختر یزدگرد ساسانی در اسارت به عقد امام حسین درآمد و مادر زینالعابدین بیمار، امام چهارم شیعیان است. یعنی که نام بیبی شهربانو هم نه به عنوان یک زن تاریخی که علیه اعراب به مبارزه برخاست، بلکه در پیوند با مذهب زنده ماندهاست. در شهر ری نامی از رازیهایی که از این شهر برخاستهاند، همانند محمد بن زکریای رازی، کاشف الکل، کمتر شنیده میشود.
اولین باری که موسیقی گروه کیوسک را شنیدم، سال اول دانشگاهم بود. با ماشین دوستم در حال بازگشت به خانه بودیم. این موسیقی آنقدر ما را به وجد آورده بود که خستگیهای روزانه را فراموش کردیم و تا نزدیک خانه با صدای بلند با خواننده همخوانی کردیم.
بعد از گذشت حدود هشت سال از آن روزها، همچنان صدای آرش سبحانی و گروهش مرا به وجد میآورد. تا وقتی که در ایران بودم، فرصتی پیش نیامد این گروه را از نزدیک ببینم. سرانجام در لندن این فرصت دست داد تا موسیقی گروه کیوسک را زنده گوش بدهم.
گروه کیوسک در سال ۲۰۰۳ در تهران توسط آرش سبحانی به وجود آمد. با توجه به محتوای شعرها، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی از دادن مجوز به آهنگهای آنان خودداری کرد. با وجود محدودیتهایی که گروههای موسیقی زیرزمینی در ایران دارند، آرش سبحانی در سال ۲۰۰۵ ایران را به مقصد آمریکا ترک کرد. زندگی در غرب این فرصت را برای آنها ایجاد کرد که اولین آلبوم خود را به عنوان "آدم معمولی" رسماً منتشر کند. آرش سبحانی از اصطلاح "آدم معمولی" برای تعریف خودش و اعضای گروهش خوشش میآید. آلبوم مذکور مورد توجه منتقدان موسیقی و هواداران این گروه در داخل و خارج قرار گرفت و نخستین آلبوم راک ایرانی بود که در تارنمای موسیقی "آی تیونز" پخش شد.
بعد از آن، گروه کیوسک دومین آلبوم خود را به عنوان "عشق سرعت" در سال ۲۰۰۷ و در کانادا منتشر کرد. هر دوی این آلبومها وصف حال تهران و ساکنان آن است که با زبان هجو بیان شدهاست.
آلبوم بعدی که در سال ۲۰۰۸ منتشر شد، "باغ وحش جهانی" نام دارد که اگرچه از معضلات و مشکلات جامعۀ ایران سخن میگوید، تفاوتهایی با دو آلبوم قبل دارد. کیوسک در این آلبوم پای خود را فراتر از مرزهای سرزمین مادری گذاشته و همانطور که از نام این آلبوم پیداست، از هرج و مرج دنیای امروز سخن گفتهاست.
آرش سبحانی خود در مورد این آلبوم می گوید: "باغ وحش جهانی بیانگر نگاه کیوسک به جهان امروز است. گفتگوی تمدنها ظاهراً جواب نداده و در پیامد آن دنیا به شکل یک باغ وحش درآمده. حتا نه مانند یک جنگل که ساکنانش حداقل دارای آزادی فردی هستند."
این آلبوم تنها از نظر محتوا متفاوت نیست، بهره گرفتن از موسیقی ملل در آن از دیگر ویژگیهای "باغ وحش جهانی" است.
کیوسک از نخستین گروههای زیرزمینی ایرانی است که به سبک جاز، بلوز و تا حدودی راک میخوانند. سبک خواندن آرش سبحانی بیشباهت به مارک ناپفلر (Mark Knopfler)، خوانندۀ راک بریتانیایی نیست که او را از دیگر خوانندگان ایرانی این سبک متمایز میکند. شعرهای آن همگی زبانی گزنده دارد، همراه با چاشنی طنز.
گروه کیوسک هیچ گاه به دلیل فشارها و محدودیتهای اجتماعی ایران، دست به خودسانسوری نزد و شیوۀ کار خود را عوض نکرد. کیوسک توانست ترانهها و شعرهای فارسی را در چارچوب سبک بلوز جا دهد و موفق به خلق آثار متفاوتی شود.
فرصت گفتگو با آرش سبحانی زمانی دست داد که این گروه به همت پانتهآ مدیری و سازمان فرهنگی موسوم به "برعکس" او در شهر لندن کنسرتی برگزار کرد. این سازمان در سال ۲۰۰۸ در شهر لندن تأسیس شد و ایدۀ تشکیل آن هم به گونهای با موسیقی زیرزمینی گره خوردهاست. به دنبال برگزاری جشنواره موسیقی زیرزمینی اینترگلکتیک در هلند بود که پانتهآ مدیری متوجه نبود یک صنف ویژه برای حمایت از موسیقی زیرزمینی ایران شد و این سازمان را پایهریزی کرد.
در گزارش مصور این صفحه سری میزنیم به گروه کیوسک که اخیراً در لندن هنرنمایی کردند.
"چقدر می خندی؟ چقدر اخم میکنی؟ دختر نباید بخنده، دختر نباید دندوناشو نشون بده، رو آب بخندی، فلانی آدم خندهروئیه، فلانی آدم جلفیه، آدم باید سنگین رنگین باشه..." اینها جملاتی است که بارها در صحبتها به کار گرفته میشود و به مفهوم تأیید یا رد موضوعی است به نام خنده.
هرگز آن گونه نخندیده بودم که در روز تهیۀ این گزارش خندیدم. این برایم تجربه ای بدیع بود. در تمام سالهایی که از پشت منظرهیاب دوربینم لنز دوربینم را رو به سوژههایم گرفتهام، بارها از درون ناراحت و غمناک شدهام و نیز گریستهام. این موضوع را در همان زمان که از تمرینات باشگاه خنده عکاسی میکردم، برایشان اعتراف کردم.
سه دهۀ گذشته ایران را میتوان در زمرۀ سالهایی دانست که مردم از شاد بودن فاصله گرفتهاند. تجربۀ انقلاب سال ۱۳۵۷ و پیامدهای سیاسی پس از آن مردم بسیاری را رو به روی هم قرار داد. برادر در مقابل برادر و خواهر در مقابل خواهر و دوستان و خویشان در مقابل یکدیگر قرار گرفتند و هر یک خواستند به دفاع از ایدئولوژی خود دیگری را منکوب کنند. عدم اعتماد به یکدیگر باعث شد تا فاصلۀ عمیقی بین طبقات مختلف اجتماع به وجود بیاید. متعاقب آن، جنگ هشتساله با عراق باعث شد تا خانوادههای بسیاری داغدار عزیزان ازدسترفته، اسیر و معلول خود شوند.
آرام آرام گویا شادی از جامعه رخت برمیبست. فعالیتهای شاد مردم از سطح اجتماع و انظار عمومی به درون خانهها رفت. دولت نیز نه تنها چارهای بر آن نیندیشید، بلکه تلاش کرد تا با نهادینه شدن روحیۀ ماتم و گریه برای تحکیم قدرت خویش سود جوید.
طرح جدایی مران و زنان در اتوبوسها و مدارس و نیز برخی دانشگاهها به این روند کمک بیشتری کرد. امروزه بسیاری از مراسم عروسی در تالارهایی اجرا میشود که به حکم قانون، مردان و زنان باید جدا از هم در سالنهایی مجزا بنشینند. علاوه بر اینها، جشنهای مذهبی نظیر تولد امامان شیعه و دیگر مراسم مذهبی که باید با شادی توأم باشد، بیشتر به نوحهخوانی شبیه است. در حالی که گفته میشود، دین اسلام همواره خنده و شادی را به انسانها توصیه کردهاست.
اولین باری که شنیدم باشگاه خنده در تهران راهاندازی شده، اصلاً فکر نمیکردم که مؤسس آن یک همکار مطبوعاتیام باشد که سالها کارش را در مطبوعات میدیدم و میشناختمش. آن هم یک کاریکاتوریست بنام.
علی مریخی، همکار مطبوعاتی، که مانند بسیاری از روزنامهچیهای ایران از گذر اتفاقات تاریخی ایران سهم بدی نصیبشان شدهاست، از کار در مطبوعات کنار کشید. جدایی از مطبوعات او را به افسردگی رساند، اما با خود فکر کرد چه چیزی را میتواند جایگزین آن کند و در نهایت به فکر تأسیس باشگاه خنده افتاد. اکنون او پس از چند سال شعبات مختلفی را در شهرستانهای کشور راهاندازی کرده و در بسیاری از فرهنگسراهای تهران نیز کلاس خنده دایر کردهاست.
بر اساس گفتههای علی مریخی، فکر اصلی راهاندازی باشگاه خنده ابتدا در هندوستان متولد شد. دکتر"مَدَن کاتاریا" یک پزشک هندی است که در یکی از شب های ماه مارس سال ۱۹۹۵ باید یک مقاله درباره تأثیر خنده در درمان بیماران مینوشت، اما خود به دلیل بیماری نتوانست کارش را تمام کند. صبح آن شب دکتر با ایدۀ تأسیس باشگاه خنده از خانه پای بیرون نهاد.
دکتر کاتاریا نخستین باشگاه خندۀ خود را در شهر ممبای (بمبئی) به راه انداخت و اکنون باشگاه خندۀ او ۲۵۰۰ شعبه در کشورهایی مثل استرالیا، آمریکا، آلمان، سوئد، دانمارک، ایتالیا، نروژ، امارات، سنگاپور، مالزی و ایران دارد.
علی مریخی همزمان با گسترش باشگاهش، همسر و دوستان خود را نیز به این کار دعوت کرد و همکاری آنان باعث شد تا نسخۀ جدیدی از تکنیک و شیوۀ اجرای برنامۀ باشگاه خنده متناسب با فرهنگ ایرانی شکل بگیرد. اکنون همسر او فریبا غفوری که کارشناس تاریخ است، مربی اصلی باشگاه خندۀ تهران است.
علی مریخی و فریبا غفوری امیدوارند توجه بیشتر مسئولان و نیز شهرداریها را به این موضوع جلب کنند. آنان بر این باورند که با راهاندازی باشگاههای بیشتر و جلب توجه مردم به موضوع خنده، میتوان ریشۀ بسیاری از بیماریها را در جامعه خشکاند.
بررسیهای علمی نشان میدهد، محرکهای خندهآور و طنزآمیز توسط نیمکرۀ راست مغز دریافت میشوند و فعال شدن نیمکرۀ راست بهوسیلۀ خندۀ طبیعی، انرژی روانی را به جریان انداخته، پرخاشگری را دفع میکند و تقریباً میزان فشار عصبی و یا استرس را (که عامل بسیاری از بیماریهاست) به صفر میرساند.
خنده علاوه بر ایجاد شادابی پوست با به حرکت درآوردن پردۀ دیافراگم و عضلههای شکم، بخش آرامبخش دستگاه عصبی را فعال میکند و میزان اکسیژن خالص بدن را افزایش میدهد. خنده اندامهای گوارشی را مالش میدهد و خون مورد نیاز اعضای داخلی بدن را تأمین میکند.
امروز آنچه مسلم است، کاهش روحیۀ شاد و خنده در ایران زیان بسیاری را متوجه جامعۀ ایران کردهاست و این چیزی نیست که در آیینۀ آمارها نیامده باشد. پر واضح است، کشوری که بیشتر جمعیتش را جوانان تشکیل میدهند، بیش از هر چیزی نیازمند روحیۀ شاد است. اگرچه تلاشهایی نظیر راهاندازی باشگاه خنده ستودنی است، اما روشن است که بهتنهایی به رفع معضل خمودگی اجتماعی دست نمییابد. از دیگر سو نیز اتفاقات سیاسی یک سال اخیر به کاهش روحیۀ شاد در کشور دامن زدهاست و این خطری است بس عظیم برای ایران. فردوسی میگوید:
چو شادی بکاهد، بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان
قبول پیشنهاد کشور آذربایجان توسط سازمان ملل متحد برای ثبت رسمی نوروز به عنوان یک نماد جهانی، نشانهای است از فراقومی و فرازبانی بودن این جشن باستانی. در خبرنامۀ سازمان ملل به این مناسبت آمدهاست:
"نوروز برای بیش از سیصد میلیون نفر در سراسر جهان، آغاز سال نو است و بیش از سه هزار سال است که در مناطقی از بالکان، منطقۀ دریای سیاه، قفقاز، آسیای مرکزی و خاورمیانه و نقاط دیگری از جهان جشن گرفته میشود."
اگر به جغرافیای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی منطقۀ ما نگاه گذرا شود، دو تصویر متضاد جلوهگر خواهد شد: یک، تورم مشکلات، تضادها و گسستها. دو، وجود انرژی و منابع بالقوۀ طبیعی و انسانی.
با توجه به این دو تصویر و پروسۀ جهانی شدن، پرسش این است که چگونه میتوان در پرتو نمادی چون نوروز از انرژی و منابع طبیعی و استعدادهای شکوفان انسانی در راستای همگرایی منطقهای و پیوستن به حرکت جهانی شدن استفادهای بهینه نمود؟
هرمجموعهای انسانی دارای خردهفرهنگها و ابرفرهنگها میباشد. خردهفرهنگها مبتنی بر واحدهای کوچک اجتماعی است، چونان روستا، قبیله، شهر، شغل و حرفه. زبان، دین، تمدن و نظام ارزشی، از شالودههای ابرفرهنگهاست. با کمال تأثر کشور ما و خیلی از کشورهای منطقه، اسیر خردهفرهنگها میباشند و نتوانستهاند از ثمرات و میراث ابرفرهنگهای خود به اندازۀ کافی بهره ببرند.
سخنان ظاهر طنین، نماینده دائمی افغانستان در سازمان ملل در باره جشن نوروز
جنجالهای طفلانه بر سر اصطلاحاتی چون دانشگاه و پوهنتون، زبان فارسی و دری، بیانگر غلبۀ خردهفرهنگها بر ابرفرهنگ است. این چالش در سطح بزرگتر منجر به دادن هویت سیاسی به شخصیتهای علمی و فرهنگی شدهاست. ایرانیان مصرّند تا به مولانا جلالالدین محمد بلخی، ابوعلی سینا و سید جمالالدین شناسنامۀ ایرانی صادر نمایند؛ در عرصۀ دروندینی برخی برآنند تا جشن نوروز را امری غیر اسلامی بدانند. این اصطکاکها، نتیجۀ اسارت انسانهایی است که هنوز در بند خُردهفرهنگها میباشند. اگر ابرفرهنگ معیار ما باشد، طبیعی است که چالشهای آنچنانی کمرنگ و زدوده خواهد شد.
احساس تعلق همزمان به خردهفرهنگها و ابرفرهنگها امری است دشوار! برای افراد و جوامع غرق در فقر، استبداد و خشونت، هویت فردی و جمعی مانند رنگینکمانی است که از رنگها و لایههای مختلف تشکیل شدهاست. هرگاه بتوانیم بین این لایهها و رنگها به خاطر رسیدن بۀ یک هدف و ارزش متعالی، رابطهای منطقی ایجاد نماییم، میتوان بر خیلی از بحرانها، از جمله بحران هویت، غلبه یافت. در مقیاس کلان و جهانی نمونهای موفق از چنین رنگینکمانی، همانا اتحادیۀ اروپا است.
تاریخ اروپا قبل از ۱۹۴۵ تاریخ جنگها، نسلکشیها، رقابتها و جداییهاست. اما اروپائیان توانستند در کمتر از چند دهه بر مشکلات و گسستهای چندصدسالۀ خود غلبه کنند. یکی از استراتژیهای مبتکران و مهندسان پروژۀ اتحادیۀ اروپا، شناسایی و سرمایهگذاری بر مؤلفههای مشترک فرهنگی اروپاست. این تجربه نشان میدهد که همگرایی سیاسی و اقتصادی، مستلزم بستر مشترک فرهنگی است؛ بستری که در عین تکثر میتواند اضلاع یک فرهنگ پویا را پی افکند.
اروپائیان هویت مشترک فرهنگی خود را بر سه بستر مبتنی نمودند: یونان باستان، مسیحیت و مدرنیته.
علیرغم اختلافات و تضادهای شدید بین این سه بستر، اروپائیان توانستند، فرهنگ مشترک خود را تعریف و تبیین نمایند. انتخاب استانبول به عنوان پایتخت فرهنگی اروپا در سال ۲۰۱۰ میلادی نمونهای از سخاوت فرهنگی اروپائیان میباشد.
برعکس تاریخ پر از آشوب و گسست اروپا، منطقۀ ما در سیر تاریخ، حوزۀ همکاریهای مبتنی بر مبادلات فرهنگی و تجاری بوده است. مؤلفههای فرهنگی چون زبان و ادبیات پارسی دری، مکاتب و جریانهای دینی چون عرفان و تصوف اسلامی، شبکههای همزبانان و همدلان را به وجود آوردهاست. این شبکهها میتوانند بستر و مقدمهای شوند برای تقویت همکاریها و مبادلات در حوزههای سیاسی، اقتصادی و امنیتی.
برای چنین امری لازم است که ما نگاهی دقیقتر به گذشتۀ مشترک خود داشته باشیم. با کمال تأسف زاویۀ دید تاریخی ما در بسیاری از موارد در بند باورهای خردهفرهنگی است. این اسارت سبب گردیدهاست تا هویت فرهنگی را با هویت سیاسی درآمیزیم. باید باور نماییم واحدهای سیاسی چون افغانستان، ایران، تاجیکستان، پاکستان، ترکیه و غیره اضلاعی از یک هویت بزرگ فرهنگیاند.
هویت سیاسی شناسههایی چون افغان، ایرانی و تاجیک و پاکستانی و غیره را برمیتابد، اما همۀ این شناسهها در حوزۀ هویت فرهنگی یک نماد دارد.
ما میتوانیم چون اروپائیان چالشهای سیاسی را در بستر فرهنگ مشترک جاری بسازیم. تضاد و تقابل را تبدیل به تعامل و تفاهم نماییم. چنین حرکتی نیازمند تلاش مستمر برای غنامند نمودن هویت فردی و جمعی است، استفاده از تمام مؤلفهها و بسترهای خردهفرهنگها و ابرفرهنگهای خود و دیگران. نتیجۀ عملی این حرکت، احساس تعلق و خودی بودن با خود و دیگران خواهد بود. چنین برداشت و نگاهی این اجازه را به ما خواهد داد که هم زرتشت را از خود بدانیم هم مولانا و هم خان عبدالغفار خان را و هم امانوئل کانت را.
موفقیت افغانستان و کشورهای منطقه برای غلبه بر مشکلات متعدد موجود، نیازمند سخاوت و درایت فرهنگی است؛ درایتی که در پرتو آن بتوان بسترهای مشترک سیاسی، اقتصادی و امنیتی را خلق کرد. نوروز چتر بزرگ چنین هدف سترگی است.
*دکتر داوود مرادیان، رئیس مرکز مطالعات استراتیژیک وزارت امور خارجۀ افغانستان است.
یک پژوهشگر ایرانی- فنلاندی که در زمینۀ مردمشناسی فعالیت دارد، اخیراً تغییر عادتهای ایرانیان در زمینه نوشیدن چای را موضوع تحقیق خود قرار داده و مستندی دربارۀ آن تهیه کردهاست که "جامعۀ چای و قهوه" نام دارد.
رُزماری کیوی یروی (Rose-Marie Kivijärvi) که در ایران متولد شده و سالها در این کشور زندگی کرده و اینک ساکن بریتانیاست، در این مستند نشان میدهد که نوشیدن چای در ایران چه ویژگیهایی دارد و در میان ایرانیان چه افسانهها و باورهایی در این زمینه رایج است.
"چای در ایران نقش شراب را در فرانسه دارد." رزماری میگوید، مثل فرانسه که شراب سرخ در مراسم مختلف از جشن ازدواج گرفته تا کنار میز غذا حضور دارد، چای هم در بیشتر لحظات زندگی ایرانیها حاضر است.
بسته به طبقه اجتماعی و سبک زندگی شکل نوشیدن چای هم متفاوت است. مثلاً خانوادههای سنتی چای را در قوری دم میکنند و آن را در استکان میریزند و در نعلبکی میگذارند و به مهمانشان تعارف میکنند. در حالی که طبقۀ متوسط شهری تمایل بیشتری به ریختن چای در فنجان دارد و به مهمان میگویند چای حاضر است و هر وقت خواست بگوید تا برایش بریزند یا اصلاً خودش برای خودش هروقت خواست، چای بریزد.
زندگی پرسرعت و نیمهماشینی در تهران، الگوی زندگی ساکنان این شهر را آرام آرام تغییر میدهد. نوشیدن چای فوری یادآوری میکند که سایر نوشیدنیهای رایج را هم میتوان به همین سرعت آماده و مصرف کرد. قهوۀ فوری در این میان به کمک آمده و آنچنان که مستند رزماری نشان میدهد، دوباره این نوشیدنی را که از دورۀ پهلوی دوم خواصپسند و تجملی شده بود، به زندگی روزمرۀ ایرانیها وارد میکند.
رزماری میگوید که بر خلاف سالهای دوری که او در ایران زندگی میکرده و قهوه چندان طرفداری نداشته، حالا میزبانها از مهمانانشان میپرسند چای می خواهند یا قهوه؟
اما این شرایط در محیطهای بیرون از خانه و مراکز اداری متفاوت است. در حالی که نوشیدنی اصلی مردم ایران را میتوان چای دانست، یافتن این نوشیدنی در سطح شهر تهران، به خصوص از میانۀ شهر به بالا کار سادهای نیست؛ به دلیل ارزان بودن نسبی چای، به سختی میتوان نوشیدنی مورد علاقۀ ایرانیان را در کافههای تهران یافت. قهوه به مراتب در دسترستر است چون برای فروشندگان پرسودتر است.
با این حال، چای حرف اول را در خانۀ ایرانیها میزند. چه بر سر سماور دم شود که یک وسیلۀ وارداتی از روسیه است و بیشتر در خانههای سنتی و قدیمی یافت میشود، چه بر سر کتری و بر سر اجاق گاز که در بیشتر خانههای ایرانی این گونه است و چه در چایسازهای برقی که بیشتر در خانۀ زوجهای جوان دیده میشود.
مدۀ این چایها هم چای سیاه است و اگر نوشیدن دمکردۀ گلگاوزبان را استثنا کنیم، هنوز تمایلی به نوشیدن چایهای دیگر، از جمله انواع چای سبز، دیده نمیشود.
ایرانیها چگونه چایی می نوشند؟
بر اساس مطالعات خانم کیوی یروی، مشتری عمدۀ چای مرغوب ایرانی مردمان مناطق شمالی ایران و خانوادههای سنتیتر هستند ولی در شهری چون تهران بیشتر به چایهای خارجی با عطر و اسانسهای افزودنی تمایل دارند.
خانم کیوی یروی برای انجام این تحقیق به مناطق مختلف تهران رفته و از چند شهر شمال ایران، از جمله رشت و لاهیجان، دیدن کرده است.
او می گوید چای پر رنگ هم مشتریان خود را دارد اما در قهوهفروشی شهرهای بزرگتر نه تنها چای به شکل دمکرده و سنتی بهسختی یافت میشود که اگر هم پیدا شد، کسی دیگر نمی پرسد چای پر رنگ می خواهید یا کم رنگ، چون چای کیسهای یک رنگ بیشتر ندارد و اختیار نگاه داشتن چای در آب جوش هم به دست قهوهچی است، نه خود شما.
همه چیز در ایران در حال تحول و تغییر است. شکل و نحوه و آداب نوشیدن چای و قهوه هم به تبع سبک زندگی و الگوهای مدرن در حال تحول است و چه بسیار عادتهایی که در این میان دارد به فراموشی سپرده میشود، بدون این که توجه مردمشناسان و پژوهشگران را به چرایی و اهمیت آن جلب کند. و این همان چیزی است که رزماری کیوی یروی سعی در نشان دادن آن دارد.
آموزش موسیقی در ایران به صورت علمی در مدرسۀ دارالفنون در اواخر دورۀ قاجار آغاز شد و ایجاد شعبهای به نام "موزیک نظام" زیر نظر مربیان فرانسوی و فارغالتحصیل شدن عدهای سبب انتشار موسیقی به صورت علمی گردید. چون قبل از آن به خصوص در زمینۀ موسیقی ملی استادانی به صورت شفاهی آموزش میدادند و استفاده از موسیقی اصیل ایرانی در انحصار طبقۀ خاصی بود.
با گذشت زمانی طولانی و حدود سال ۱۳۰۰ شمسی مدرسهای مستقل برای موسیقی زیر نظر وزارت معارف تأسیس شد که به شاگردان غیرنظامی هم موسیقی غربی تدریس میشد. اولین رئیس ایرانی در مدرسه فوق سرتیپ غلامرضا مینباشیان (سالار معزز) از فارغالتحصیلان دارالفنون بود. در این میان برخی از مسئولان به آموزش موسیقی و سازهای غربی معتقد بودند و بعضی چون استاد علینقی وزیری آموزش سازهای ایرانی را ضروری میدانستند.
کسانی چون استاد روح الله خالقی که از شاگردان علینقی وزیری بوند، به این فکر افتادند که برای آموزش و گسترش موسیقی ملی مستقلاً مرکز ویژهای بنیاد نهاده شود. ابتدا تأسیس انجمنی به نام موسیقی ملی شکل گرفت که از سال ۱۳۱۳ فعالیتهای مؤثر خود را داشت. در اساسنامۀ "انجمن موسیقی ملی" تأسیس یک مدرسۀ موسیقی هم پیشبینی شده بود که پس از سالها پیگیریهای مستمر استاد خالقی اساسنامه و آیین نامههای اجرایی آن تصویب شد و بلاخره در مهرماه ۱۳۲۸ با ثبت نام حدود ۲۵ هنرآموز در کلاس اول به صورت مختلط (پسر و دختر) رسما شروع به کار کرد.
در ۱۰سال ریاست استاد خالقی، سه دوره فارغالتحصیل شدند که یکی از پربارترین و درخشانترین دوران هنرستان بود. اکثر شاگردانی که در آن دوره فارغالتحصیل شدند، هنوز هم در موسیقی ملی فعال و تأثیرگذار هستند، مانند انوشیروان روحانی، افلیا پرتو، گلنوش خالقی، جلال ذوالفنون، گیتی وزیریتبار، هوشنگ ظریف، محمدظریف و دیگران.
پس از ده سال که تعداد هنرآموزان در دورۀ ششسالۀ هنرستان به حدود ۷۰ نفر رسیده بود، اختلاف نظر بین استاد خالقی و وزارتخانۀ متبوع برسر نوع ادارۀ هنرستان و برنامههای آموزشی و بسیاری موارد دیگر منجر به استعفای استاد خالقی گردید و سرپرستی هنرستان به معاون هنرستان استاد مهدی مفتاح سپرده شد. پس از گذشت دو سال از سال ۵۰-۱۳۴۰ حضور استاد حسین دهلوی با مدیریت استثنایی و حمایت از موسیقی ملی، جان تازهای به هنرستان بخشیدند و در این ده سال فارغالتحصیلانی را چون علی رهبری، حسین علیزاده، سعید ثابت، داریوش طلایی، اردشیر روحانی، اسماعیل تهرانی، اسماعیل واثقی و بسیاری فعالان تأثیرگذار موسیقی ملی به جامعه تحویل دادند.
در چند دهۀ گذشته هنرستانها که به صورت مختلط اداره میشد و موسیقی غربی و ایرانی در محیطی مجزا از هم فعالیت میکردند، به صورت دو هنرستان موسیقی پسران و موسیقی دختران تقسیم شد و آموزش موسیقی غربی و ایرانی در یک محیط انجام میشود که مشکلات خود را دارد و با تعویض سریع مدیران طبعاً زمان سازماندهی و انسجام از دست میرود. در حال حاضر دورۀ هنرستان موسیقی ملی در دو مقطع راهنمایی و دبیرستان (هرکدام سه سال) برنامهریزی شدهاست.
دانشکدههای موسیقی تا مقطع لیسانس و فوق لیسانس در چند رشتۀ موسیقی و دانشگاه هنر در رشتۀ پژوهش موسیقی تا مقطع دکترا فعال هستند. هنرمندانی که از این دو هنرستان و دانشکدههای مرتبط بیرون میآیند به مشاغلی چون آموزش، ضبط موسیقی فیلم و سی دیهای آزاد، کنسرت در داخل و خارج از ایران - ضبط برنامههای رادیو و تلویزیون – پژوهشهایی در تاریخ موسیقی و موسیقیهای بومی و محلی و مذهبی و چاپ آنها، سازسازی و خلاصه تمام مشاغل جنبی میپردازند. مشروح فراز و نشیبهایی که آموزش علمی موسیقی ملی پشت سر نهاد، در نوشتههای استاد روح الله خالقی ثبت شدهاست.
"تقریبأ چهل و پنج سال پیش بود؛ درست وقتی که اولین آپارتمانها در کابل بین مردم و کارمندان دولت توزیع میشد. بیشتر مردم انگیزهای برای سکونت در چنین ساختمانهایی را نداشتند و دلیل این بیمیلی هراس از دروازههای مشترک، دهلیزهای مشترک، بیگانگی ساکنان احتمالی آن از یکدیگر و زمزمههای طعنهآلودی بود که گویا تشناب یا دستشوییهای این ساختمانها رو به قبله ساخته میشود."
اینها بخشی از خاطرات مهندس زَلمَی است که بعدها منشی شهر و مسئول نظارت بر پروژههای ساختمانسازی مکروریانهای کابل شد. میکرو رایون به روسی یعنی ناحیه کوچک که به مجتمع های آپارتمانی گفته می شود که در افغانستان به مکرو ریان تغییر تلفظ داده است.
مکروریانها اولین آپارتمانهایی بودند که به سرعت چهرۀ کابل قدیم و سنتی با خانههای قلعهمانند را به شهری مدرن تغییر میدادند و همین آپارتمانها با ساختمانهای دیگری که بعدها به آن افزوده شد، تنها میراث بهجامانده از حضور اتحاد شوروی در افغانستان است که تا هنوز در زمرۀ مستحکمترین و مقاومترین ساختمانهای پایتخت هستند.
کار ساختمانسازی در کابل با الگوهای روسی، توسط فابریکه (کارخانه) خانهسازی که تنها شرکت ساختمانی دولتی بود، با همیاری روسها شروع شد. این شرکت با پنج هزار کارمند، برای توسعۀ خانهسازی در کابل، شبانهروز فعالیت میکرد.
غلامسخی نورزاد، شهردار وقت کابل، میگوید:" در ساختمانهایی که شورویها بنا میکردند، دو خصوصیت بیشتر به چشم میخورد: زیبایی کم، استحکام زیاد."
به گفتۀ او، مطالعات دقیق خاکشناسی و زمینشناسی، ساختمانسازی روسیه را از دیگر ساخت و سازها متمایز میکرد؛ تا جایی که بناهای ساخت روسیه در برابر حوادث طبیعی و خصوصاً زلزلههایی با شدت نه درجۀ ریشتر مقاوم بودند.
مجتمع های مسکونی در بسیاری از نواحی کابل ساخته شد که در برخی از مناطق به نام مکروریان شماره داشتند و در پاره ای از نواحی جزیی از مناطق موجود مسکونی کابل شدند.
شهردار قدیم کابل میگوید: " قبل از کودتای هفت ثور ۱۳۵۷، هر سال ۲۰ تا ۵۰ هزار متر مربع زمین زیر ساخت قرار میگرفت که روسها تمام هزینههای آن را پرداخت میکردند و بعد این ساختمانها به طور رایگان بین مردم نیازمند توزیع میشد."
در پروژه های دولتی سیستم خانهسازی شوروی تمامی کارمندان دولت، کارگران فابریکه و برخی دیگر، صاحب مسکن میشدند و برخورداری از سهولتهای دیگری مثل کار، خدمات اجتماعی و فضای سبز هم میسر می شد؛ زیرا با آغاز ساخت و ساز مجتمعهای مسکونی ، مراکز درمانی، مراکز تحصیلی، کودکستانها، پارکهای تفریحی و بعضاً سینماها و در کنار آن فضاهای سبز برای مردم ایجاد میشد.
به جز شرکت خانهسازی، برخی از نهادهای دولتی مانند وزارتهای داخله و دفاع، با پیروی از الگوهای روسی برای کارکنان خود در بخش جداگانه و به صورت اختصاصی، مجتمعهای مسکونی احداث کردند؛ مانند "بلوکهای سارَندوی" که برای نیروی پلیس وقت ساخته شده بود.
چیزی نگذشت که ساختمانسازی سنتی افغانی از ساخت و سازهای مدرن متأثر شد و حتا خانهسازیهای شخصی زیر نظارت دولت قرار گرفت، تا در ساخت آنها اصول و معیارهای خانهسازی شوروی رعایت شود.
فعالیت شورویها در عرصۀ سازندگی چنان وسیع و چشمگیر بود که در فاصلۀ کمی بسیاری از نقاط کابل ساخته شد و در قسمتهای دیگری زمینها تقسیمبندی و بین مردم مستحق توزیع شد.
آقای زلمی میگوید: "روسها با شدت دادن به فعالیتهای عمرانی خود بعد از کودتای هفت ثور، سالانه ۱۱۰ هزار متر مربع، یعنی چیزی در حدود ۱۰۵۰ آپارتمان را میساختند و با این کار میخواستند به مردم افغانستان بگویند: "ما دوست شما هستیم" و در همین حال، یک فضای سالم رقابتی در عرصۀ سازندگی کشور بین قدرتهای بزرگ جهانی به وجود آمد. مثلاً اگر شورویها جادۀ کابل- مزار(تونل سالنگ) را احداث کردند، آمریکاییها جادۀ کابل- قندهار را ساختند. شورویها پروژۀ آبیاری ننگرهار را انجام دادند و آمریکاییها پروژۀ وادی هلمند را. این نوع فعالیتها سبب شد تا در چهرۀ افغانستان، تغییرات زیادی پدید بیاید."
اگرچه فعالیت روسها سیمای کابل را دگرگونه ساخت و ساخت و ساز در بسیاری از نقاط حومۀ شهر، مانند دارالامان، پل چرخی و چهارراه قنبر سبب وسعت پایتخت شد، اما این فعالیتها در سالهای آخر حضور شوروی در کشور کمرنگ شد و دیگر هیچ ساختمانی مانند گذشته با استاندارد و کیفیت لازم ساخته نشد.
با خروج نیروهای شوروی از افغانستان و سقوط دولت دکتر نجیب همۀ این فعالیتها، یک باره به خاموشی گرائید. در جریان جنگهای داخلی تمام بخشهای کارخانۀ ۲۵ هکتاری خانهسازی گلوله باران شد و بخشی از تجهیزات آن در همین گیرودارها به یغما رفت.
گزارش مصور این صفحه گوشههایی از این کارخانۀ متروک را نشان میدهد.
یکی از مزایای زندگی در شهری مثل لندن، شناخت فرهنگهای دیگر است. اگرچه به هنگام نوروز از خانه دور هستیم، ولی این فرصت را داریم تا با اقوام دیگر که نوروز را جشن میگیرند، بیشتر آشنا شویم.
یکی از این فرهنگها متعلق به اویغورهاست که غالباً در شمال چین، در ایالت سین جیانگ یا ترکستان شرقی و بخشی هم در کشورهای آسیای میانه زندگی میکنند.
اویغورها از اقوام ترکزبان مسلمانی هستند که از سالهای بسیار دور در این منطقه سکونت داشتهاند. آنها چه در ترکیب اتحاد جماهیر شوروی و چه تحت حکومت جمهوری خلق چین، دچار مشکلات، فشارهای سیاسی و محدودیتهای زیادی بودهاند. با این حال، این قوم همچنان فرهنگ و هویت خود را حفظ کردهاست.
قطعه کلاسیک "شادیانه" با اجرای عبدالله مجنون از شهر ختن
یکی از بارزترین مؤلفههای فرهنگی اویغورها، موسیقی آنهاست که شهرت جهانی دارد. چندی پیش، به مناسبت فرا رسیدن بهار، در مؤسسۀ مطالعات خاوری و آفریقایی دانشگاه لندن یک کنسرت نوروزی برگزار شد که در آن گونههای مختلف موسیقی اویغوری معرفی شد.
موسیقی اویغوری تأثیرگرفته از فراز و نشیبهای تاریخی این سرزمین است. موسیقی نواحی جنوبی ترکستان شرقی، یعنی شهرهای کاشغر و ختن، بیشتر به موسیقی آسیای مرکزی (سمرقند و بخارا) میماند، در حالی که سبک موسیقی مناطق شمالی "قومول" تأثیرگرفته از موسیقی شمال چین است. با این حال سبکهای مختلف موسیقی اویغوری دارای زبان مشترک و برگرفته از یک فرهنگ است.
محققان اویغور معتقدند که موسیقیشان ریشه در یازده قرن پیش از میلاد مسیح و تمدن نخستین ساکنان شمال چین دارد. بعد از ورود اقوام ترک از سیبری به این منطقه در سال ۵۵۲ بعد از میلاد و تأسیس حکومت، فرهنگ و هنر مناطق آسیای مرکزی به این ناحیه وارد شد.
به هنگام سقوط حکومت ترکان در ترکستان شرقی، این اقوام به مناطق شمال و جنوب کوههای "تیانشان" ساکن شدند. بنابرین، موسیقی اویغوری میراث موسیقی قرن نهم میلادی آنان است. بر اساس متون تاریخی، موسیقیدانی به نام سوجاب، از پادشاهی کوسان (شهر "کوچه" کنونی) در سال ۵۶۷ میلادی به دربار امپراتور چین "وودی" رفت و نتهای پنجگانه را به موسیقی چین معرفی کرد. در نتیجه آنچه امروز به عنوان موسیقی اویغوری شناخته میشود، آمیزهای از فرهنگ چینی با هنر ایرانی آسیای میانه است.
موقعیت سرزمین اویغورها در امتداد جادۀ ابریشم بود که آنها را در معرض تأثیرپذیری از هنرهای آسیای میانه قرار داد. نام بسیاری از سازهای موسیقی اویغوری، به مانند دوتار، رواپ (رباب)، چنگ، قالون (قانون)، نی، ستار، خوشتر (شبیه ویولن بزرگ)، دف، سونی (سرنا)، نقاره و غیژک (قیچک) از زبان فارسی به زبان اویغوری راه یافته و همۀ این سازها شبیه آلات موسیقی همنامشان در تاجیکستان و ازبکستان است.
ورود اسلام و فرهنگ اسلامی از همین راه به مرور تا قرن دهم میلادی وارد این منطقه شد.
پاره ای از رقص و موسیقی اویغوری از صدا و سیمای منطقۀ ترکستان شرقی چین
تأسیس نخستین حکومت اسلامی قراخانیان در کاشغر نقطۀ عطفی در تاریخ موسیقی اویغوری بود. همین سلطنت بود که زبان و فرهنگ پارسی و عربی را در این ناحیه ترویج کرد. در همین دوره، نظریههای موسیقی فارابی و ابن سینا به این منطقه راه یافت. همچنین سازهایی چون نقاره و طبل وارد سازهای موجود آن سرزمین شد. باوری وجود دارد که پادشاه کاشغر این سازها را در جنگ به کار میبردهاست.
دورۀ چغتایها در قرنهای ۱۴ تا ۱۶ میلادی، یکی دیگر از دورههای مهم گسترش موسیقی و فرهنگ ایرانی آسیای میانه در این منطقه محسوب میشود. در این دوره، شاعران موسیقی مقام چون عبدالرحمان جامی، علیشیر نوایی و محمد کٌشتینگیر اعتبار تازهای یافتند. فارابی برای اختراع "قالون" (ساز قانون) و ساخت سبکهای "راک"، "عشاق" و "اوزال" در مقام، همواره مورد ستایش قرار گرفتهاست.
مهمترین و مشهورترین سبک موسیقی اویغوری "مقام" نام دارد که دارای اجزاء بسیاری است. این سبک موسیقی قابلیت کاربرد در مضامین فلسفی و ماورایی، غزل و حتا ضربآهنگهای شاد را دارد. البته، در کنار آن سبکهای دیگر نیز وجود دارد، مانند داستان، قٌشاق، لَپَر، آیتشیش، مدحینامه و صنم.
بر خلاف تصور رایج در غرب که اسلام را ضد موسیقی میدانند، درحالی که در موسیقی سنتی اویغوری با مذهب ارتباط دارد که دلیل آن را میتوان نفوذ صوفیها عنوان کرد. صوفیها برای بیان و ترویج آئین خود از موسیقی و شعر بهره میگیرند. امروزه موسیقی اویغوری با سبک پاپ در هم آمیخته شده و سبک جدید دلنشینی را پدید آوردهاست.
در گزارش مصور این صفحه راضیه سلطانوا، استاد موسیقی مؤسسۀ مطالعات خاوری و آفریقایی دانشگاه لندن، ویژگیهای موسیقی اویغوری را توضیح میدهد.
لعبت والا از نظر "نسبی" از دودمان قاجار و از نظر "سببی" در سلسلۀ شاعران غزلسرا، ترانهسرا و رباعیسرای نامدار است. درخت والای شعر او که بر پهنۀ پررنگ و بوی ادبیات دهۀ سی جوانه زده، بیش از نیم قرن است که شکوفاست.
لعبت والا روز بیستم آبانماه سال ۱۳۰۹ در تهران به دنیا آمد. شاید ازمعدود دختران آن زمان بود که به سبب تعلقات خانوادگیاش به دبیرستان رفت. اما حتا در آن زمان و در خانوادهای اشرافی هم آموختن آسان نبود:
"وقتی نوجوان بودم، دبیرستان "شاهدخت" میرفتم. برادرانم خیلی متعصب بودند و همیشه ترس داشتند که مبادا اخلاق من فاسد شود. به همین دلیل، حق نداشتم کتاب و مجله بخوانم. تنها کتابی که در اختیار داشتم، جزوۀ کوچکی بود به نام "سخنان شیوا" که "عبدالعظیمخان قریب" آنها را از ادبا و شعرا جمعآوری کرده بود و من آن را همیشه از اول تا آخر مرور میکردم. در دبیرستان با دوستانم مجلهها را میگرفتیم و هر وقت فرصت بود، مثل زنگ عربی، زیر میز میخواندیم."
شعر "پیچک" لعبت والا با صدای خود او
لعبت چهاردهساله بود که نامزد شد و ازدواج کرد. نامزدش اهل کتاب بود و برایش کتاب و مجله میآورد. تحصیلش اما با ازدواجش نیمهتمام ماند؛ تا چند سالی دیرتر و با جدایی از همسرش، که درنخستین دورۀ خبرنگاری دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران شرکت کرد و فارغالتحصیل شد و کار نویسندگی و خبرنگاری را بهطور جدی آغاز کرد.
لعبت والا سالها در مجلۀ هفتگی سیاسی- اجتماعی "تهران مصور" کار میکرد و ادارۀ بخش ادبی مجله را به عهده داشت. گاهی دفاع از حقوق زنان را با نوشتن مقالاتی انتقادی در مرکز کار خود قرار میداد و گاه با داستانهای کوتاه و بلند با امضای "فتنه" در صف ادیبان قرار میگرفت. او بعداً سردبیر مجلۀ "تهران مصور" شد. در کنار همۀ این فعالیتها، شعر مینوشت و در راستای همین فعالیتهای فرهنگی و ادبی با سیمین بهبهانی و فروغ فرخزاد آشنا شد. اگر دوستیاش با فروغ که از آغاز متلاطم بود، با مرگ زودهنگام فروغ ناکام ماند، آشناییاش با سیمین بهبهانی که در محور شعر جوانه زد؛ چنان ریشه کرد که تا امروز چون درختی کهنسال، سبز و پرشاخ و برگ سر به آسمان کشیدهاست.
لعبت والا در سال ۱۳۵۷ ایران را ترک و برای ادامۀ تحصیل به استرالیا رفت و در رشتۀ مطالعات خاور میانه لیسانس گرفت. سالها بعد برای دیدن نوۀ تازه متولدشدهاش به لندن آمد. اما پس از آنکه دریافت دختر و نوهاش به کمک او نیازمندند، برای همیشه در لندن ماند؛ با کتاب و دفتر و قلم و شعرش، و انبوهی از خاطره.
او شاید از اولین زنانی است که دورۀ روزنامهنگاری را در دانشگاه تهران گذرانده و سالها در مجلهها و روزنامهها کار ادبی کردهاست و حتا پس از مهاجرت به لندن هم با یک وقفه در روزنامۀ کیهانی که آن هم با او در این شهر رحل اقامت افکنده بود، کار ادبی روزنامهنگاری میکرد. اما امروز او شعرش را قربانی کار روزنامهنگاری میبیند:
"من مدتی خیاطی میکردم و فکر میکنم، شاید اگر کار خیاطی را ادامه میدادم، شعر من سالمتر میماند. کار روزنامهنگاری به شعر من لطمه زد و من از هنرم به دور افتادم".
لعبت والا در زندگیاش دو فرزند و پنج کتاب "تربیت" کرده، میگوید، در تمام عمر نزدیک به ۸۰ سالش، همیشه فرزندان "جسمش" را به فرزندان "خیالش" ترجیح دادهاست. او شعرهای خود را هم مانند فرزندانش تنها به ثمر رساندهاست و همه را خوب و بد دوست دارد:
"شعر، مثل بچۀ انسان است و شعر ناقص هم مثل بچۀ ناقص برای مادرش عزیز است... من هیچوقت ادعایی در شعرم ندارم... هیچوقت دنبال شعر نمیروم... شعر دنبال من میآید و گاه، بدون این که انتظار آن را داشته باشم، میآید..".
وقتی والا راجع به خود و شعرش سخن میگوید، اشرافیتش در صافی دلش و سادگی سخنش حل میشود. نگاهی که او به زندگی شاعرانۀ خود دارد، سخت انتقادی است. از مادرش شنیده که از ۴-۵ سالگی قافیه سر هم میکرده. اما لعبت فروتنانه خود را شاعری میداند که به نسبت دو همکار همپای و دوستان دیرینش فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی که دکتر صدرالدینالهی آنها را در آن زمان "سه تفنگدار شعر" لقب داده بود، در سایه ماندهاست:
" به قول فروغ، آدم نمیتواند هم همسر خوب، هم مادر خوب، هم کارمند خوب و هم شاعر خوبی باشد و باید یکی را انتخاب کرد. او همه چیز را به خاطر شعرش زیر پا گذاشت و این از نظر من، قابل تحسین است. من به خودم و هنرم خیانت کردم، چون همیشه درتلاش معاش بودم".
اما به قول سیمین بهبهانی، "لعبت زندگی را با همۀ رنجهایش دوست میدارد" و همیشه در رؤیاهایش شادی، امید و آیندۀ روشن میبیند؛ حتا اگر این رؤیاها گاه از نظر او فریبی بیش نباشد، همواره در انتظار روشنایی و شادمانی در راه پرپیچ و خم زندگی است.
در پایان، وقتی سخن از غربت میشود و این که چه چیزی او را در غربت شاد میکند، آهی بلند میکشد و میگوید: "آزادی ایران و آزادی ملت ایران و رسیدن به اوج... دلم میخواهد که به ایران برگردم، هرچند آن چیزی که در ذهن و خاطرۀ من هست، دیگر نیست، اما خاک من است و همیشه عزیز..."
نگاه لعبت والا به دیروز و امروزش را در گزارش مصور این صفحه میبینید.
عکاس برخی از عکسهای این گزارش "سارا شمسآور" است و با سپاس از یاری "بیژن شفیقیان" در تهیۀ این گزارش.
مردم کردتبار ترکیه بهطور سنتی با استفاده از جشن نوروز تقاضاهای سیاسی خود را مطرح میکنند. اما امسال که شهر استانبول به عنوان "پایتخت فرهنگ اروپا" شناخته شده، مقامات ترکیه میکوشند بر ارزش فرهنگی وسیعتر این جشن که آنها هم از آن خود میدانند، تأکید کنند.
"فضلی قیلیچ"، شهردار ناحیه "کاغذخانه" (Kağıthane) شهر استانبول قبل از گشایش جشنوارۀ موسیقی دوروزه به افتخار نوروز گفت: "طی صدها سال آغاز بهار را در سراسر جهان جشن گرفتهاند؛ در ترکیه هم. ما نخستین ناحیهای هستیم که این مراسم را به رسمیت شناختیم و امیدواریم که آن به یک جشن بینالمللی تبدیل شود".
جشنوارۀ موسیقی نوروز که بنیاد "کوتای درین کوغای" مستقر در سن فرانسیسکو و شهرداری کاغذخانه سازمان دادهاند، هنرمندانی را از ایران و جمهوری آذربایجان و کردستان عراق و ترکیه گردهم آوردهاست، تا فرهنگ مشترکشان را دریابند.
همان گونه که علیاکبر مرادی، نوازندۀ سرشناس کرد ایرانی و آهنگساز ترانۀ "نوروز" در مباحث گشایش جشنواره گفت: "ما در این بخش جهان یک فرهنگ واحد داریم و من فکر میکنم زبان، عنصر مهمی نیست." به قول مولوی، همدلی از همزبانی بهتر است.
با وجود این، برای مردم کرد استانبول و دیاربکر در جنوب ترکیه که جمعیت کرد قابل ملاحظهای دارد، نوروز بیش از پیش فرصتی است برای تأکید بر تفاوتهایشان با دیگر قومهای مقیم این کشور.
تا چند سال پیش کردهای ترکیه اجازه نداشتند نوروز را در ملاء عام جشن بگیرند. آنانی که در این روز در حال روشن کردن آتش در خیابانهای دیاربکر بازداشت میشدند، به زندان میرفتند. در سال ۲۰۰۸ دو تن از مردم محلی در جریان درگیری با پلیس کشته شدند. این نمایشهای خیابانی بیشتر حالت اعتراضی داشت، تا جشن و شادی، و از سوی حزب جداییخواه کارگران کردستان حمایت میشد.
"صباحت تونجل"، نمایندۀ مجلس ترکیه از حزب صلح و دمکراسی که با حزب کارگران کردستان مرتبط است، از جملۀ برگزارکنندگان جشنهای نوروز امسال در استانبول است. در این جشنها حدود ۱۲۰هزار تن شرکت کردند. خانم "تونجل" میگوید، هرچند نوروز را مردمان سراسر خاور میانه جشن میگیرند، آن برای مردم کرد اهمیت ویژهای دارد.
وی با یادی از اسطورۀ کاوه و ضحاک به عنون نماد پیروزی دادوری بر ستم، میگوید که این افسانه با واقعیتهای امروز همخوانی دارد: "برای کردها این جشن، عید آزادی و مقاومت است؛ درست به مانند اسطورۀ کاوه که در برابر ضحاک ستمگر ایستادگی کرد."
برنامۀ فرهنگی کردی که از روز ۱۵ تا ۳۰ مارس در استانبول جریان دارد، شامل یک اپرای رقصی گروه هنری "بینالنهرین" میشود که داستان کاوه را روی صحنه بردهاست. "سرحد کورال"، تهیهکنندۀ این نمایشنامه میگوید: "به راستی، داستان کاوه دربارۀ زایش دوباره است و برای همۀ مردمان خاور میانه حائز اهمیت است؛ چون مضمون آن راجع به چیرگی بر نظامهای واپسمانده و اقتدارگراست."
به هر روی، بررسی یک طرح در مجلس ترکیه که قرار است برای کردها حقوق بیشتری در نظر بگیرد، باعث نرمتر شدن لحن سیاسی مراسم کردها شدهاست. در شهر دیاربکر دویست هزار تا چهارصد هزار تن با لباسهای سنتی کردی به خیابانها ریختند، دور هیمههای آتش جمع شدند و رقصیدند. اما این بار به جای پرچمهای حزب کارگران کردستان که در جشنهای قبلی به چشم میخورد، مردم پرچم کردستان را به دست داشتند که کمتر برانگیزنده بود و نیروی پلیس هم این نمایش خیابانی را تحمل کرد.
و اما باز هم در استانبول، "حسین ایرماق"، یک خبرنگار تحقیقی و از سازماندهندگان جشنوارۀ موسیقی نوروز میگوید: "نوروز در ترکیه به عنوان بخشی از مشکل دولت با کردها و یک نماد سیاسی شناخته شدهاست. ولی این گونه جشنوارهها به مردم مجال میدهد با مقولۀ تنوع فرهنگی آشنا شوند. بگذار همۀ فرهنگهای ما در آرامش کامل کنار هم، در سرزمینهایشان، به سر ببرند."
در مراسم نوروزی ۲۲ مارس برای نخستین بار اختلافات سیاسی فراموش شده بود و ترکها هم در کنار کردهای ترکیه و ایران و عراق از موسیقی سنتی بهاری لذت بردند. برای نوازندگانی چون علیاکبر مرادی، استاد تنبور کردی از ایران و "اولاس اوزدمیر" از ترکیه که در پهلوی هنرمندانی از بیشتر کشورهای پیرامونشان هنرنمایی کردهاند، دستکم موسیقی آن مرزها را ندارد.
استاد امامیار و رفعت حسنف از جمهوری آذربایجان، رضا سامانی، نوازندۀ سازهای ضربی از ایران، گروه کردی "آیفر دوزداش" از ترکیه و حسین زهاوی از کردستان عراق از جملۀ هنرمندان دیگری بودند که در تالار سعدآباد فرهنگسرای کاغذخانه برنامه اجرا کردند.
گزارش مصور این صفحه صحنههایی از این برنامههای فرهنگی را نشان میدهد.
*لوسیندا ایچ دان، روزنامهنگار انگلیسی است که این مطلب را از ترکیه برای جدیدآنلاین فرستادهاست.