۰۴ ژوئن ۲۰۱۰ - ۱۴ خرداد ۱۳۸۹
*علی نصیر
رجعت به سنت نگارگری ایرانی، اگر برای استفاده از درونمایههای یک فرهنگ کهن یا رویکردی نوین باشد، دلپذیر است. اما استفاده از ظرفیتهای بیرونی، که ریخت – ترکیببندی و یا شیوۀ قلمگیری محدود باشد، خوشایند نیست.
مینا غازیانی با استفاده از فضای مینیاتور ایرانی و درونمایههای تصویری آن و تلفیق پارامترهایی از نگارگری ایرانی با نقاشی اروپایی، از نمونههای موفق این رویکرد به سنت نقاشی ایرانی است.
در نقاشیهای او، سکوت رکورد دار است. باغهای پر از گیاه، خواب کوچهباغها، یکدیگر را در آغوش گرفتن، بازی با فرمها و ترکیبهای نگارگری ایرانی و نقاشی دیوارهها، فیگورهایی که گاه فضاهای اروتیک نقاشیهای به روی بشقاب و جامهای سفالی باقیمانده از تمدن "اِتروسک"ها را تداعی میکنند. پیکرههایی برهنه در کنار دیوار یا خوابیده بر تلی خاکی، با دستهایی که غالباً به صورت نیاز به جهت نامعلومی کشیده شده؛ زنی برهنه و نیمهپنهان در پشت پردهای که در آثار مختلف تکرار میشود، نشانهای از فرهیختگی هنرمند برای اجرای صحنههایی است که به نظر خوابگونهاند و نسیمی از یک دنیای رازگونه دارند.
آثار مینا غازیانی جستجویی در یک قلمرو شخصی است، کشاکشی آمیخته با لطافت و طراوت و میل و نیازی جسمانی و پنهان، اما پویا که در آن همواره جاذبههایی بافت پیکرهها را میپوشاند. بیشتر میانۀ پیکرهها را، و این امر به بازتر شدن دستها و پاها و بعضاً چهرهها کمک میکند.
آنها گاه مانند طرحهایی بر دیوارهای باستانیاند که به تازگی کشف شدهاند و برای لحظات گرانبهایی در معرض دید همگان قرار گرفتهاند. اشارههایی محوشده با خطوط جالب و گیرا. اما این طرح ها انرژی خود را از تاریخ نمی گیرند، بلکه کاملاً متکی به سنت نقاشیاند.
در این آثار لایههای نقاشی دارای چنان فشردگیاند که پلان جلو و پشت زمینه درهم تداخل پیدا کردهاند.
غازیانی با وجود اشتیاق در بکارگیری امکانات دوباره کشفکردۀ سطح، در سطح کار نمیماند. و همچنین به پیروی از نگارگری ایرانی، بخشی از عناصر را از متن اصلی کار خارج میکند و آنها را به فضاهای حاشیهای تابلو که مملو از کلمات ناخوانا و ابر و عناصر تزیینی است، وارد میکند.
نقاشیهای او از پلانهای ساختاری تخت و رنگهای حجمزا شکل گرفتهاند و گاه به وسیلۀ خطوطی شاخص مرزبندی میشوند.
کمپوزیسیونها در آثار غازیانی بیشتر اریب و یا زیگزاگیاند. به طوری که دو لبۀ ضلع سمت راست بالا و سمت چپ پایین را به هم وصل میکند. و به خاطر بافت یکسان پخششده در سراسر تابلو، پلان سنگین مرکزی در کادر به چشم نمیآید.
اریب بودن کمپوزیسیون، حالتی از کشش پدید میآورد. زمینههای ساخت و ساز شده و بافتدار که بافت سطوحشان در لبهها در یکدیگر حل میشوند و به واسطۀ خطوط پیکرهها دارای حرکتند. خطوط کناری پیکرهها گاه کاملاً مشخص و گاه در هم ذوب شدهاند. انگار میخواستهاند که حرارت اندامها را بیشتر کنند. این پیکرهها نه به عنوان تصویرگری صرف اندام، بلکه به مفهوم ارتباط و پیوندند.
ساختار فرم در کمپوزیسیون قوی است و به واسطۀ کمپوزیسیون رنگ جذابیتی تزیینی و نیز محرکزا ایجاد میکند. اندازۀ کارها در دستها رام میشوند و بیننده در نزدیکی کارها احساس گمشدگی نمیکند.
* علی نصير نقاش سرشناس ايرانی مقيم برلين است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ ژوئن ۲۰۱۰ - ۱۲ خرداد ۱۳۸۹
آزاده حسینی
در عصر دیجیتال امروزی اگر رسانهای بخواهد از اقبال خوب مخاطبان برخوردار باشد، باید همگام با پیشرفت تکنولوژی حرکت کند و وسیلههای دستیابی به این هدف اکنون بیشتر از پیش است. استفاده از تلفنهای همراه تازهترین راه برای ارتباط با مخاطبان است. بسیاری از خبرگزاریها، شرکت های بازرگانی و غیره از همان آغاز این روش را برای جذب مخاطبان بیشتر به کار بردند. در این میان شرکت اپل توانست بر بازار برنامههای دیجیتال تلفنی، معروف به اپلیکیشنهای تلفن همراه مسلط شود.
اپل(Apple) یکی از نخستین شرکتهایی بود که برنامههای تلفن همراه را وارد دنیای رسانهها کرد و همچنین ورود رسانهها به برنامههای تلفنی را ممکن ساخت. استیو جابز (Steve Jobs)، از بنیادگذاران و مدیر عامل شرکت اپل ، در ماه اکتبر ۲۰۰۷، چندی پس از عرضۀ آیفون به بازار، اعلام کرد که "طرفهای ثالث" یا افراد و مؤسسات دیگر هم میتوانند از مجموعه نرمافزاری اپل برای تهیۀ برنامههای آیفون استفاده کنند. بر این اساس افراد و مؤسسات میتوانستند به هر زبان و در هر موضوعی (مطابق با موازین اپل) برنامهها را تهیه کنند.
در سال ۲۰۰۸ تنها ۵۰۰ برنامه برای آیفون ساخته شده بود، اما تنها یک سال بعد این تعداد به صدهزار عدد رسید. بیشتر این برنامهها بازیهای سرگرمکننده یا آموزشی بودند. در ماه ژوئیۀ همان سال شرکت اپل یک فروشگاه مجازی موسوم به "اپ استور" (App Store) را افتتاح کرد و از آن به بعد هر دارندۀ آیفونی میتوانست با فشار یک دگمه برنامهها را روی دستگاهش پیاده کند. برخی از برنامهها رایگان است و شماری را هم با قیمتهای مختلف میشود خریداری کرد. تا ماه آوریل سال ۲۰۰۹ برنامههای آیفون بیش از یک میلیارد بار پیاده شدند. این برنامهها از طریق تارنمای آیتیونز (iTunes) هم قابل دریافت است.
با گشایش این بازارهای مجازی شرکتهای بازرگانی راه تازهای برای ایجاد درآمد و عرضۀ خدماتشان را پیدا کردند و رسانههای غیرتجاری، شیوهای نوین برای پخش و توزیع گستردهتر مطالبشان را. بسیاری از خبرگزاریهای مهم دنیا چون سی ان ان و بی بی سی و همچنین شبکههای اجتماعیای چون فیسبوک و تویتر هم با قطع و شکلی مناسب به آیفون و تلفنهای همراه راه یافتند و بدین گونه بر شمار کاربرانشان افزودند.
اخیراً قطع تلفنی جدیدآنلاین نیز به عنوان یکی از پیشگامان تارنماهای چندرسانهای فارسی در ردیف برنامههای آیفون قرار گرفتهاست. این برنامه قادر است علاوه بر نمایش متن، گزارشهای مصور را هم به همان ترتیبی که تهیه شدهاند، پخش کند. ناگفته نماند که گزارشهای جدیدآنلاین بر اساس سامانۀ فلش تهیه شده که روی تلفنهای همراه اجرا نمیشود و تنها با استفاده از این برنامه روی آیفون و آیپاد و آیپد قابل پخش است. با این حال، مخاطبان "اپلپسند" جدیدآنلاین اکنون میتوانند در هر جا و هر زمانی که بخواهند، به مطالب دیداری و شنیداری این تارنما دسترسی داشته باشند. کار با این برنامه بسیار ساده است و مهارت خاصی نمیخواهد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ می ۲۰۱۰ - ۷ خرداد ۱۳۸۹
امروز، هفتم خرداد، در گالری ۶۶ تهران مراسم رونمایی کتاب "سرامیک: پرویز تناولی" با سخنرانی دکتر علیرضا سمیع آذر، هنرشناس و رئيس پيشين موزۀ هنرهای معاصر تهران، برگزار میشود. همزمان نمونههایی از آثار سرامیک پرویز تناولی در این گالری به نمایش درمیآید. این نمایشگاه تا روز ۱۲خردادماه برپاست. در مراسم امروز همچنين از مهدی سحابی، نقاش، مجسمهساز، نویسنده و مترجم ایرانی که آبانماه ۱۳۸۸درگذشت، یاد میشود. کتاب "سرامیک: پرویز تناولی" حاوی نوشتاری از مهدی سحابی در معرفی آثار سرامیک آقای تناولی است. این مقاله که فشردهاش را در زیر میخوانید، تیرماه سال ۱۳۸۵ نوشته شده، و برای نخستین بار منتشر میشود. در اين صفحه همچنين میتوانيد صحبتهای عليرضا سميع آذر را در بارۀ آثار پرويز تناولی بشنويد.
مهدی سحابی
دوگانگی اسرارآمیز پیکرههای سرامیک از چیست؟ اکثر آثار سرامیک، از دورترین زمانها تا امروز، و تقریباً از همه جاهایی که ما با آنها آشنایی داریم، در یک ویژگی مشترکند: نوعی دوگانگی، که اگر خوب به آنها نگاه کنی، به همهشان حالتی عجیب و اسرارآمیز میدهد.
این آثار به دلیل خاصیت فیزیکی موادی که در ساختنشان به کار رفته، بسیار ماندنیاند. اما در عین برخورداری از این حالت تقریباً ابدی، در آنها نوعی آزادی و بالبداهگی، نوعی گذرایی هم دیده میشود. هم سکون و ایستایی گل و لعاب پخته را دارند که میتواند قرنها ثابت بماند و هم حالت زنده و موقت حرکتی را که انگار تازه شروع شده و چند لحظه، چند دقیقه بعد میتواند تغییر کند و پیکره را به شکل دیگری در بیاورد. این دوگانگی از چیست؟ حرکتی موقتی، ماندگار در مادهای ابدی؟
به نظر من، این شاید از آنجا باشد که هنرمند سرامیککار در وقت ساختن پیکرههایش، به طور خودآگاه یا ناخودآگاه از یک طرف به گـِلبازی آزادانه و بالبداهۀ دوران کودکیاش بر میگردد و از طرف دیگر، یا به عبارت بهتر در نقطۀ مقابل، با پختنشان در کوره یا حتا فقط خشکاندنشان در آفتاب، به آن ماندگاری و جاودانگی اثر نظر دارد که در ذات آفرینش هنری است. در یک کلمه میشود گفت که او در حرکت واجدی سعی میکند دو بار به بیرون از زمان حال و محدودههای مادیاش برود. یک بار به گذشتۀ دنیای پاک و آرمانی کودکی، و بار دیگر به آیندۀ پایدار و باز هم آرمانی بقای بدون مرگ، یعنی بیزمانی خالص. اما در حالی که اکثر آثار ساختهشده با مواد دیگر، در حرکت به طرف بیزمانی به ایستایی و سکون رسیده و به تعبیری در بیزمانی جامد شدهاند، در آثار سرامیک حرکت زنده لحظههای سازندگی هنوز ضبط است. حرکت دستهایی که گذرایی و بالبداهگی گلبازی کودکانه را هم به سکون و ثبات ماندگاری اثر اضافه کردهاست.
این دوگانگی در سرامیکهای پرویز تناولی بیشتر از هر هنرمند دیگری به چشم میخورد، چون یکی از خصلتهای اساسی آثار او دقیقاً آزادی و نوعی بازگویی است که البته چنان که خواهیم دید، خاستگاه و مفهوم دقیق فلسفی و اجتماعی هم دارد.
اما دوگانگی مورد بحث را در آثار تناولی از دیدگاه دیگری هم میشود و باید بررسی کرد: دیدگاه زمان تاریخی . تناولی هنرمندی عمیقاً امروزی (مدرنیست) و در عین حال به نحو اصیلی سنتی است. در عین همگامی با نگرشها و جهتگیریهای پیشرو و نوآور زمان خودش، اتکای بسیار محکمی هم به سنتهای تصویرگری ایرانی، از زمانهای ماقبل تاریخ تا امروز دارد. با استفاده از تعبیر گلکاری کودکی میشود گفت که در سرامیکهایش کودکی تصویرگری این بخش دنیا، بالبداهگی سفالینههای هزارانساله را هم میشود دید که با فرمها و هنجارهای امروزی در هم آمیخته شده و با هم به آن دوگانگی در عین حال زنده و ایستاده در بیرون از زمان رسیدهاند. دوگانگی امروز مدرن و گذشتههای سنتی و باستانی.
ترکیب عناصر پیشرو و مدرن هنر امروز با عنصرهای وامگرفته از کل سنت نگارگری ایران، از آثار باستانی تا باسمههای عامیانۀ امروزی، البته ویژگی همۀ کارهای تناولی است، اما چنین ترکیبی در سرامیکهای او بارزتر است. و این آثار با خلوصی بسیار بیشتر یک به یک خصیصههایی را به نمایش میگذارند که او را شاخصترین چهرۀ هنر امروز ایران میکند.
پرویز تناولی از گروه کوچک و نخبۀ هنرمندانی است که از همان اول کار با هویتی کامل و مشخص به میدان میآیند، انگار که با همچون هویتی به دنیا آمده باشند! رسیدن به هویتی جاافتاده و ماندگار و فوراً شناختنی، اغلب نیازمند زمانی طولانی و (در مورد هنرمندان اصیل) حاصل کار و تلاش بسیار است، و در مورد هنرمندانی با اصالت کمتر، یا هیچ، ثمرۀ حسابگریها و ملاحظات اغلب سوداگرانه. هویت تناولی و گروه کوچک همگنان او هویتی آنی و همیشگی است، بی آن که به هیچ وجه این گفته نفیکنندۀ کوشش و تلاش و پویایی و پیگیری باشد.
هویت فوراً بازشناختی به آثار این دسته از هنرمندان نوعی حالت بالبداهگی میدهد که اغلب گولزننده است. در واقع، این بالبداهگی، که البته یکی از ویژگیهای همۀ آثار اصیل و بزرگ است، به دلیل تشخصی که ازهویت هنرمند میگیرد و به خاطر سهولتی که به اثر میدهد تا فوراً با مخاطب رابطه برقرار کند، در نگاه اول این احساس را به دست میدهد که خلق اثر آسان و گاهی حتا سرسری بودهاست. جنبۀ گولزنندۀ بالبداهگی همین است؛ چرا که یک جنبه دیگر را در نگاه اول از نظر پنهان میکند، و آن تلاش و پویایی و هوشی است که چنان سهولتی را ممکن کردهاست. میدانیم که طرف دیگر سکه، سهولت بالبداهگی، جستجو و تکاپو و ممارست مداومی است که از قضا محک اصالت و جاافتادگیاش در همین است که هر چه کمتر به چشم بیاید یا اصلاً دیده نشود.
نقش جستجو و تلاش و پیگیری روشن است؛ احتیاجی به گفتن ندارد. آنچه شاید تأکید بیشتری بخواهد و به نظر من، یکی از ویژگیهای اصلی تناولی و آثار او، هوش و زیرکی است؛ عنصری که در نقد آثار تجسمی کمتر به آن پرداخته میشود. نگاه بیش از اندازه عملی به کارکرد آفرینش در هنرهای تجسمی و گرایش به تلقی نقاشی و مجسمه به عنوان فرآوردههای دست و دل و نه چندان ذهن و سر، موجب میشود که اغلب نقش هوش و تیزبینی و موشکافی را در این آثار ندیده بگیریم و آنها را بیشتر خاص ادبیات و فلسفه و غیره بدانیم.
مجموع آثار تناولی شاید یکی از بهترین شاهدها برای تأکید بر نقشی باشد که هوش میتواند در آفرینش آثار تجسمی بازی کند. و شاید آن ویژگی که در اول گفته شد، یعنی آن هویت آنی و همیشگی که آثار تناولی از همان آغاز کار به آنها دست یافته، بیش از هر چیز ناشی از این هوش باشد. هوش کسی که فوراً آنچه را که باید یافت، یافته و به تعبیر بسیار گویای مردمی "توی خال زده است".
از این تعبیر نترسیم اگر بهتر از هر تعبیر دیگری مفهوم را میرساند. و این مفهوم، یعنی موفقیت تقریباً آنی یک هنرمند در رسیدن به ترکیبی از همۀ عناصر، دستمایهها و ذخیرههایی که از مجموعشان آثاری با تشخص و فردیت ماندگار حاصل میشود. به اعتقاد من، در دوران معاصر در ایران هیچ هنرمندی به اندازۀ تناولی در کسب و ذخیره و استفادۀ آگاهانه از این ترکیب پیچیده و بارآور این همه عناصر ناهمگن مدرن و سنتی (و البته با افزودن دستاوردهای شخصی خودش) موفق نبودهاست. هیچ کس به خوبی او نتوانسته این همه تأثیرهای متفاوت و اغلب متضاد از بسیار مدرن گرفته تا بسیار سنتی، از "مکتب"های نخبۀ اشرافی تا سلیقههای عوامانه و بازاری، از ظرایف نظری عرفانی تا باورهای خرافی را بگیرد، با آنها کلنجار برود، آنها را درونی کند و از این فعل و انفعال پیچیده چیزی کاملاً شخصی و بسیار اصیل بیرون بکشد؛ چیزی برخوردار از اصالتی که شاید همۀ این تأثیرها را یادآوری میکند، اما مشخصۀ اصلیاش این است که "کار تناولی" است.
گفتم که به گمان من، کشف این ترکیب نزد تناولی تقریباً آنی بود؛ اما این به هیچ وجه نفیکنندۀ کوشش و پویایی او و نیز تجربههای بسیاری نیست که برای رسیدن به چنین کشفی پشت سر گذاشتهاست. همچنین به هیچ وجه به این معنی نیست که او پس از چنین کشف خجستهای راحت نشسته یا بر راهی که یکباره به رویش باز شده، آسوده قدم زدهاست. از این نظر هم، باز با استفاده از یک تعبیر گویای دیگر عامیانه، و حرفهای، تناولی شاید تنها هنرمند خیلی موفقی باشد که بسیار کمتر از اغلب همگنانش، یافتههای خودش را "رج زدهاست".
این که در مجموعه آثار او میتوان چندین و چند دورۀ متفاوت را سراغ کرد، از همین پویندگی و نوجویی اوست. در حالی که هر یک از چندین "ایدۀ" درخشان و پرباری که او یا به یمن هوش و یا در پی تلاش و پیگیری و تجربه به آنها رسیده، میتوانست برای هنرمندی بااصالت و پویا، کمتر سرمایهای باشد که یک عمر از آن بهرهبرداری کند.
تأکید بر هوش و تیزبینی شاید این تصور غلط را به دست دهد که کشف آنچه تناولی زود به آن رسیده و با تلاش و پیگیری آن را به کار گرفته، اتفاقی بودهاست. چنین نیست، حتا اگر بپذیریم که در هر کاوش و تلاش و تجربهای مقداری تصادف هم هست. و یکی از کارکردهای عمده تلاش و تجربۀ قراردادن خویشتن بر سر راه تصادف یا کمین کردن برای شکار همۀ چیزهایی است که تصادف و اتفاق پیش میآورد.
اما "کشف" تناولی بر زمینههای بسیار عمیقتر و استوارتر متکی است. او از تجربۀ بسیار آگاهانۀ پیشرفتهترین گرایشهای مدرنیسم شروع کرده و به عمیقترین زاویههای نگرش سنتی رسیدهاست. هم هنرمند نوگرای "آوانگارد" بوده و هم به تعبیری، آثاری کاملاً "سنتی" دارد؛ و شاید مهمترین محک اصالت او دید انتقادی و استقلالجویانهای است که از ورای همۀ آثار او چه دوره "آوانگارد" و چه آنهایی که از همه بیشتر به سرچشمههای سنتهای بصری ما نزدیک شدهاند، دیده میشود.
تناولی هر دوی این مشربها را، که در نگاه اول و به اشتباه متضاد به نظر میرسند، به کاملترین وجه، درونی کرده و از آنها ترکیبی ساخته که هم بسیار مدرن و هم کاملاً سنتی است، به نحوی که تقریباً همۀ آثار او را میتوان هم در مجموعهای از آثار مدرن (چه ایرانی، چه غربی) طبقهبندی کرد و هم آنها را ادامۀ مکتبهای مختلف نگارگری ایرانی دانست. در این مورد اخیر با یک ویژگی اضافی که خاص تناولی و میراث منحصر به فرد اوست: آثار او نه ادامۀ یک مکتب تنها (مثلاً مینیاتور) یا یک "مکتب" (مثلاً "سقاخانه")، دورۀ نقاشی "التقاطی" قاجاری یا پیکرتراشی مردمی گورستانها، تصویرسازی استیلیزۀ گلیم و گبه و حجاریهای ماقبل اسلامی، بلکه همه و همه آنهاست؛ از نقشهای سفالینههای پیش از تاریخ گرفته تا باسمههای مذهبی بازار بینالحرمین تهران.
۲۵ تیر ۸۵
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ می ۲۰۱۰ - ۱۰ خرداد ۱۳۸۹
فرزانه راجی
در سال ۱۹۸۴ گروهی از، به اصطلاح، معلولان ذهنی که اشتیاق فراوانی به نقاشی داشتند، به طور اتفاقی با نقاشی به نام رولف لائوته Rolf Laute در زیرزمین مؤسسهای به نام اشتات هاوئوس شلومپ Stadthaus Schlump در نزدیکی ایستگاه شلومپ شهر هامبورگ، ملاقات کردند. این معلولان که بعداً خود را شلومپرSchlumper* نامیدند و از خلاقیت هنری برخوردار بودند، گلایه کردند که نمیتوانند خود را با برنامههای منظم و روزمرۀ کارگاههای نقاشی تطبیق دهند و برای فعالیت در چنین کارگاههایی نامناسب تشخیص داده میشوند.
زنان و مردانی بین بیست تا هشتاد سال در سراسر شهر هامبورگ در خانههای معلولان و تحت سرپرستی مؤسسات مختلف به صورت پراکنده به سرمیبردند. شمار زیادی از آنها پس از مدت کوتاهی به این گروه پیوستند. درمیان این اشخاص کسانی هم بودند که فقط در اوقات فراغتشان به آتلیه شلومپ رفت و آمد میکردند.
با تلاشهای پیگیرانۀ رولف لائوته و همراهانش، در سال ۱۹۹۳ وزارت کار و بهداشت و رفاه اجتماعی شهر هامبورگ با همکاری "کانون دوستان شلومپرها" پیشنهاد داد که اعضای گروه، فرصت بیابند تا فعالیتهای هنرمندانۀ خود را در کاری حرفهای و تماموقت دنبال کنند. در حال حاضر ۲۲هنرمند پنج روز در هفته در شلومپر کار میکنند.
در کارگاه شلومپر مواد لازم برای نقاشی، اعم از کاغذ بوم، قلم و رنگ به طور رایگان در اختیار هنرمندان قرار داده میشود و آنان در ازای دستمزدی ماهانه نقاشیهای خود را در اختیار مسئولان گالری قرار میدهند. درآمد عاید از این نقاشیها عمدتاً صرف تهیۀ مواد و اداره کارگاه شلومپر میشود. "کانون دوستداران شلومپرها" برای عرضۀ آثار هنری و تهیۀ کمک مالی مسئولیت دارد.
شلومپرها در کارشان از یاری هنرمندان آزاد و همچنین آموزگاران و مربیها بهره میگیرند، اما روند خلاقیت آنان مستقل است.
در سال ۱۹۹۸ شلومپرها گالری و استودیوی خود را به محل جدیدی در سنت پاولی منتقل کردند که قبلاً کشتارگاه بوده و اکنون شلومپرها از این محل به عنوان آتلیه، نمایشگاه، محل برگزاری مراسم و کافه استفاده میکنند. گروههایی از دانشآموزان نیز به طور مرتب برای کار کردن کنار شلومپرها به آتلیه آنان مراجعه میکنند.
این پروژۀ کاری نیز همچون سایر کارگاه های معلولان در آلمان باید سود کافی تولید کند تا روند تولید و مزد ماهانۀ هنرمندان را تأمین کند. تفاوت این است که کار شلومپرها مستقلند و این طرح کاملاً وابسته به خلقیات و روحیات افرادی است که سرگرم آن هستند. "محصولات" این کارگاه نیز غیرمعمولی است: نقاشی، گرافیک، مجسمه، نمایشهای مختلف و قطعات ساختهشدۀ هنری. بازار برای فرآوردههای این کارگاه، بازار بینالمللی هنری است. مثل سایر هنرمندان، شلومپرها نیز کارهای خود را درگالریها و موزهها به نمایش میگذارند. آثار آنان به عنوان پوستر و جلد لوحهای فشرده به کار میرود. این آثار همچنین در قبال مبلغی به سازندگان فیلم، عکاسان و دوستداران هنر اجاره داده میشود و مجموعهداران خصوصی و یا نهادهای دولتی آنها را میخرند.
از سال ۲۰۰۲ شرکت حمل و نقل اُیروپکار با شعار"اُیروپکار شلومپرها را متحرک میکند" به شلومپرها کمک کرد تا با آثار خود به شهر و محلهای دیگر سفر کنند.
کانون دوستداران شلومپرها و سایر دوستداران آنان درصدد ایجاد یک موزۀ دائمی برای شلومپرها هستند و هدف از ایجاد چنین نمایشگاهی عرضۀ پنج هزار نقاشی است که دراین سالها تولید شدهاست. تا کنون نمایشگاههای زیادی از کارهای شلومپرها برگزار شده، از جمله نمایشگاهی در شیکاگو. نمایشگاه بعدی آنان تابستان امسال در برلین خواهد بود.
شلومپرهای حرفهای هر روز از ساعت نه صبح تا هفت بعد از ظهر دراین محل سرگرم آفرینش آثار هنریاند. گاه به نوبت آثار آنان در همین محل به نمایش درمیآید. در کافۀ محل، کتاب، فهرست آثار، پوستر وکارتپستالهایی از آثار شلومپرها فروخته میشود و همراه با یک فنجان قهوه میتوان با شلومپرها گپی از نوعی متفاوت زد.
*"آنچه که بدون پیشبینی قبلی، آموزش هنری و یا تفکر اتفاق میافتد، شلومپ نامیده میشود؛ اتفاقی غیرمنتظره و مبارک". لغتنامه گریم Grimm's Dictionary
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ می ۲۰۱۰ - ۶ خرداد ۱۳۸۹
جواد ناجی
خیابان کمعرض و طویل از میان قبرها گذشتهاست. بازاری نسبتاً کوچک در دامنۀ گورستان کنار آبهایی که از بارانهای بهاری باقی ماندهاست و راهی به هیچ سو ندارد، ناچار است به زمین فرو برود.
این قبرستان شهدای صالحین است. قبرهای بیشمار، بو و طعم غذای رستورانها، تعفن و گندیدگی قبرهای فروریخته، سر و صدای ابزارهای حکاکی و بلندگوهای رستورانها با ورود به این گورستان جلب توجه میکند.
آنچه میبینم، با تصورات قبلی که از این گورستان داشتم، بهشدت متفاوت است.
شهدای صالحین، نام خوابگاه ابدی بزرگترین ومعروفترین شخصیتهای علمی، فرهنگی و سیاسی افغانستان در کل و به ویژه در کابل است. این قبرستان خیلی طبیعی و ساده است و شبیه سایر گورستانهای کابل: بینظم، فاقد قطعهبندی و ردیفبندی و شمارهبندی گورها؛ با این تفاوت که بیشترین بازدیدکننده را دارد.
شهدای صالحین برای تعداد زیادی از مردم افغانستان نامی است آشنا و برای برخی دیگر، ازجمله من، نامی است مرموز، مقدس و یادآور فریادهای اندوهبار احمد ظاهر، ساربان و غیره. تقریباً همۀ گذشتۀ افغانستان معاصر را اینجا دفن کردهاند: میرغلام محمد غبار نویسنده و مورخ، میراکبر خیبر ازمهمترین نظریهپردازان حزب دمکراتیک خلق، علامه صلاحالدین سلجوقی، ملک شعرا صوفی عبدالحق بیتاب و صوفی عشقری از چهرههای شعرو ادب فارسی.
احمد ظاهرکه سلطان پاپ افغانستانش مینامند، ساربان که به صدای عاشقان معروف است، سرآهنگ که تا زنده بود مهمترین مدالهای موسیقی را از استادان هندی و مقامهای افغانستان به گردن آویخت، استاد رحیمبخش آخرین صدا از حنجرۀ خرابات، خانم پروین اولین زن آوازخوان و هنرمند رادیو و تلویزیون افغانستان و تعداد زیادی از فرهیختگان و نامآوران عرصۀ فرهنگ و سیاست در این گورستان آرمیدهاند.
شهدای صالحین، آیینۀ نوع ارتباط و نحوۀ برخورد ما با الگوها و میراث فرهنگی و تاریخی است. از آنجایی که هر جامعه با شاخصهای فرهنگی و علمی آن شناخته میشود، شهدای صالحین نیز میتواند یکی از شاخصهای فرهنگی و تاریخی این جامعه باشد. این مزار گسترده، بریده و مجزا از سایر واقعیتها، شرایط و زمینههای سیاسی و فرهنگی افغانستان نیست. به عبارت دیگر، آبادیهای این کشور شرایطی بهتر از شهدای صالحین ندارد.
از نظر ریختشناسی، تفاوتی که بتواند این گورستان را از محل زندگی و خانههای مسکونی در برخی از نواحی شهر کابل متمایز کند، دیده نمیشود. زیرا بسیاری از قبرها هم مثل بسیاری از خانهها دارای محوطه، دروازههای قفلشده و سیم خار دارند. حتا نمونههایی از فاصلههای طبقاتی، قومی و تعصبی را هم در قبرستان شهدای صالحین میتوان به وضوح دید؛ درست مثل خود شهر.
با اندکی تأمل در مییابم که میان زندگی من نوعی دانشجو و مردههای قبرستان شهدای صالحین هم شباهتهای زیاد وجود دارد. از این جهت مردههای شهدای صالحین از ما دلگیر و آزردهخاطر نیستند و نباید باشند، زیرا اتاقی که من در آن زندگی میکنم، شبیه قبر مردهها تاریک و بدون پلاک است، کوچههای اطراف من هم بینام و مملو از کثافت، نامنظم، درهم و برهم، تو درتو و پرپیچ و خمند.
بیهدف و بیهوده بالای قبرها پرسه میزنم. ذهنم مشغول گفتگو با مردههاست. میبینم تعداد زیادی کودکان کار، مردان و زنان جوان آنجا هستند. عدهای گدایی میکنند، برخی دستفروشی، شماری هم فالبینی و تعویضنویسی. چنین میاندیشم که قبرستان در ادبیات و ضربالمثلهای جوامع بشری به معنی پایان زندگی است. اما همشهریهای خودم با ظواهر چروکیده و نگاه توأم با یأس در گورستانها در جستجوی بقا و استمرار زندگیاند.
از فاصلۀ چند قبر صدای گیرا و تأملبرانگیز ساربان از بلندگوی یک غرفۀ سیار نوارفروشی به گوش میرسد: "می روی، افسانه شدم، میروی / حال که دیوانه شدم، میروی". انگار به صدای مردهها گوش سپردهام. ظاهراً مردهها خیلی هم راضی نبودهاند. از بیتوجهی دولت، شهرداری، از بیمیلی مردم به پاس آثار عظیم آنها و خدمات شایانی که انجام دادهند، گلایهها دارند.
شاید صدای میراکبر خیبر را میشنیدم که با قتل او صفحهای تازه از نظام سیاسی و اجتماعی افغانستان ورق خورد؛ به مشروطهخواهی و مبارزات سیاسی و فعالیتهای رسمی حزبی میاندیشیدم که درآن برهه از تاریخ، غبار شخصیت محوری آن دانسته میشد. حالا لوحۀ سنگ آرامگاه غبار شکسته است. بسیاری از قبرها توسط سیلابها از بین رفته و بسیاری از خانههای مسکونی بالای قبرها بنا شده و ماشینها روی قبرها پارک شدهاند.
این قبرستان دردامنۀ کوه زنبورک شاه و زنبلک شاه درجنوب شرق شهر کابل میان خانههای مسکونی وکوه بالای حصار محصور شدهاست. بسیاری ازبازدیدکنندهها درجریان هفته، به خصوص روز جمعه، دراین مکان برای تفریح و یا زیارت میآیند.
این هم از ویژگیهای کابل است که تفاوت چندانی میان پارکها، تفریحگاهها و قبرستانهای آن نیست. به دلیل تفکیک جنسیتی در مکانهای عمومی، مردانه و زنانه کردن پارکها و اختصاص دادن جای معین برای افراد خاص در اتوبوسها و سینما، شهدای صالحین مکان مناسب برای دید و بازدید و دیدارهای دوستانه و عاشقانه است. چون از این خط کشیها در آن خبری نیست.
آهنگهای احمد ظاهر و ساربان از بلندگوهای نوارفروشیها و صدای اذان از بلندگوی مساجد در فضای قبرستان درهم میآمیزد و آدم خط فاصل میان مردگان و زندگان را گم میکند.
در گزارش مصور اين صفحه به گورستان شهدای صالحين سری میزنيم که با روايت آصف آشنا، روزنامهنگار مقيم کابل، همراه است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ می ۲۰۱۰ - ۵ خرداد ۱۳۸۹
امیر جوانشیر
عجب جنونی! هوای لندن را میگویم. جنونش از جنون عالم بیشتر است. هر لحظه به رنگی در میآید. انگلسیها اگر همه چیزشان خوب باشد، هواشان بکلی خراب است. هوای لندن خراب تر از جاهای دیگر. تازه لندن برای اینکه آب و هوای معتدلتری داشته، پایتخت شده است. البته آن موقعها هنوز جیمز وات، سازنده ماشین بخار، به دستور پزشکان از لندن فرار نکرده بود و تی اِس الیوت از دست هوای لندن نمرده بود.
"ملالانگیز" کمترین صفتی است که میشود به آن داد. دوستی به طنز میگوید، ابهام اخلاقی انگلیسیها با آب و هواشان بیارتباط نیست. و اگر هوا اندکی آفتابی و گرمتر بود، تعاریف اخلاقیشان واضحتر میشد، بنیان ملیشان قوام بیشتری میگرفت و خواب بعد از ظهرشان راه میافتاد. من خیال میکنم علاوه بر اینها یک جور عشق سوزان هم شاید بر بیحالی و بیخیالی و خون سردیشان غالب میآمد.
بیهوده نیست که اینها در ادبیات پربارشان تنها یک داستان عاشقانۀ جاندار عالمگیر دارند. سقف آسمان چندان کوتاه است که به عشق و دلدادگی راه نمیدهد. داستانهایشان از نوع "افسانههای کنتربری" است که به درد شبنشینی در جهنم میخورد. "بلندیهای بادگیر" هم که میرفت یک داستان عاشقانۀ ناب از کار در بیاید، به خاطر توفانی شدن خلقیات "هیت کلیف"، قهرمان داستان، که بیشباهت به تلون هوای لندن نیست، چنان به خشونت گرایید که از حال عاشقانه خارج شد. روح توفانی هیت کلیف به گمانم ناشی از آب و هوای توفانی انگلیس است.
اما نه، بیشتر انگلیسیها بر اثر همین آب و هوای متلون است که خوددار، خونسرد، و بیروح جلوهگر میشوند. همین است که به جای داستانهای عاشقانه تا بخواهید داستانهای پلیسی و جنایی و کارآگاهی از درون ادبیاتشان بیرون میزند. چنین هوای رازآلود پر ابهامی معلوم است که آگاتا کریستی میسازد یا آرتور کنان دویل، خالق شرلوک هلمز و حد اکثر یان فلمینگ که بنشیند جیمزباند بنویسد و سالهای دراز، مردم را سر کار بگذارد.
گویا حق با آن نویسندۀ زنده و حی و حاضر - که اسمش را نمیتوانم بیاورم - باشد که در بارۀ آب و هوای لندن میگوید: "وقتی روزش از شب گرمتر نیست، و نور با تاریکی تفاوتی ندارد و زمینش از دریا خشکتر نیست، معلوم است که مردمش نیروی تشخیص را از دست میدهند و خیال میکنند همه چیز - از احزاب سیاسی گرفته تا رفتار جنسی و معتقدات مذهبی - تقریباً یکسان است. بنابراین انتخاب معنی ندارد و بده بستانی در کار نیست".
من خیال میکنم این نویسنده یادش رفته خیلی چیزهای دیگر راهم اضافه کند. مثلا تردیدی ندارم که انگلیسیها، اگر این آب و هوای خراب را نداشتند، به سوی سرزمینهای دیگر روانه نمیشدند و از آسیا و آفریقا و آمریکا سر در نمیآوردند و خیلی جاهای دنیا دچار استعمار و استثمار و هزار کوفت و زهر مار دیگر نمیشد. برعکس، به جای اینکه تمام کشورهای عالم را بگیرند، مثل بچه آدم راه میافتادند، میرفتند دید و بازدید قوم و خویشهایشان در همین لندن یا شهرهای دیگر.
میبینید که دید و بازدید در لندن هیچ بازار گرمی ندارد. در عوض تا بخواهید بازار کافهها و پابها و رستورانها گرم است. این کاملاً طبیعی است. در چنین هوایی آدم باید خل باشد که به دید و بازدید برود. کز کردن در گوشۀ کافه و پاب میتواند هر کس را از شر باران و باد - دو عنصر اصلی هوای لندن - در امان نگه دارد.
وقتی به دوستی زنگ میزنی و برای مثال از او میپرسی: "داری چه کار میکنی؟"، طبیعیترین جواب این است که بگوید: "در این هوا هیچ کاری نمیشود کرد. بیا بنشینیم گپ بزنیم." درست هم میگوید. حالا که دورۀ فتح کشورهای دیگر گذشته، خب باید نشست گپ زد.
وقتی در ماه آوریل که در ایران همۀ درختان بهار کردهاند و در اینجا غنچههای درختان از ترس سرما جرأت سر برآوردن ندارند، آدم مگر پوست کرگدن داشته باشد که بخواهد به گردش برود. برای همین هم هیچ شاعری در انگلیس هیچگاه نگفته "درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند". اگرچه ادبیات کارش دروغپردازی است، اما خب چنین دروغهای بزرگی به شاعر نمیبرازد. با وجود این، نمیدانم چرا بلبلهایش عین آدمهایش اینهمه پوستکلفت درآمدهاند که ساعت چهار صبح، وقتی باد و باران چنان آشوبی بپا کرده که شما را از خواب خوش نیمهشب بیدار میکند، شروع به خواندن میکنند.
اگر بگویم پادشاه ستارگان در اینجا مردهاست (کی زنده بود که بمیرد؟)، سخن گزافی نیست. در عوض، ابر در اینجا زنده است و پر جنب و جوش و پربار و غران و مسلط بر همۀ زمین و آسمان. گویی خدایان هرگز وارد لندن نشدهاند. کوه ندارد که سکونتگاه خدایان شود. زندگی درون ابر و باد هم زیبندۀ خدایان نیست. آن همه عشق که خدایان راست، در اینجا برباد میرود. به همین جهت، مذهب در بین انگلیسیها پایه و مایۀ درست و حسابی ندارد. پروتستانهای رادیکال هم که در مذهبشان صادق بودند، سرانجام مجبور شدند بساطشان را جمع کنند و از اینجا بروند. خب، هوای لندن به رادیکالیسم نمیسازد. اول به هلند رفتند، اما چون آنجا هم آفتاب کمرمقی داشت، راهی آمریکا شدند و خیال خودشان را راحت کردند.
آفریدگان شکسپیر هم، با آنکه بیشتر نمایشنامههایش در لندن نوشته شده، هیچ یک لندنی نیستند. هملت آتشینمزاج دانمارکی است. دانمارکی؟ واخ خدا نصیب نکند، آنجا که هوایش بدتر است. حتماً در دورۀ شکسپیر هنوز آمریکا رو نیامده بوده و انگلیسیها مشغول استعمار هند نشده بودند، وگرنه هملت، دانمارکی از کار در نمیآمد. چنانکه رومئو و ژولیت رومی از کار در آمدند و اتللو سیاهپوست و مراکشی.
دیکنز هم گرچه پرحرارت مینوشت، اما اینجا طرفداران زیادی نداشت. داستانهایش به صورت پاورقی در همین لندن چاپ میشد، اما به جای اینکه لندنیها برایش سر و دست بشکنند، نیویورکیها برایش سر و دست میشکستند. چه جوری؟ اینطور که وقتی کشتیهای انگلیسی روزنامههای لندن را به نیویورک میبردند، مردم پرحرارت آنجا، پیش از اینکه کشتی به ساحل برسد، به آب می زدند تا زودتر از سرنوشت قهرمان داستانی که یک هفته در انتظارش مانده بودند، مطلع شوند و این سبب میشد که عدهای از آنها در آب غرق شوند. در حالی که مردم لندن عین خیالشان نبود. تا حالا شنیدهاید که مردم برای خواندن داستان، خود را به کشتن بدهند؟ آمریکاییها، مثل انگلیسیها زبل نیستند و در همه جای عالم، حتا جهان داستانی، خود را به کشتن میدهند.
حالا فکر نکنید لندنیها در بوران و سرما همه با عبا و قبا و پوستین و کاپشن و پالتو در خیابان ظاهر میشوند. اصلاً. همین که خورشید سر از ابر بیرون میآورد، خیابان آکسفورد غلغله میشود. خانمها لخت و پتی میشوند و با مینیژوپ و تیشرت سینهباز و شلوارک، دل از عارف و عامی میبرند. آن وقت منظرۀ خندهداری به وجود میآید. یک عده توی پالتو سر در گریبان کردهاند و عدۀ دیگر لخت و پتی کنار آنها راه میروند. دوستی دارم که عقیده دارد مردم انگلیس لباسهای خود را نه از روی هوا که از روی تقویم انتخاب میکنند. یعنی تقویم را ورق میزنند، میبینند امروز مثلاً ۱۵ آوریل است. تیشرت و شلوارک میپوشند و راه میافتند. دیگر کاری به این ندارند که در بیرون مردم از سرما دارند میلرزند.
اگر من در لندن دانشآموز بودم و دبیر انشا میگفت درباره هوای لندن بنویسید، خطاب به ایشان مینوشتم: "آقای دبیر، اگر هوای لندن خوب بود، فواید بیشماری داشت. اولاً ما یک خورده گرم میشدیم. ثانیاً تعداد توریستها زیاد میشد. ثالثاً موزههایش مملو از جمعیت میشد. رابعاً همۀ خیابانهایش پر از جمعیت میشد، نه اینکه فقط همین خیابانهای دور و بر هاید پارک و کاوِنت گاردِن و این جور جاهای توریستی پر از جمعیت باشد و جاهای دیگر پرنده پر نزند. خامساً لندن میشد مرکز برگزاری کنفرانسهای بینالمللی. سادساً مردم به دید و بازدید یکدیگر میرفتند. تاسعاً پیرمردها و پیرزنهای بیچاره آخر عمری از گوشۀ خانهشان بیرون میآمدند... آقای دبیر، اینهمه دلیل کافی نیست که برای لندن هوای گرمتری آرزو کنیم؟"
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ می ۲۰۱۰ - ۳ خرداد ۱۳۸۹
ثمانه قدرخان
بعضی از جمعههای تهران روی آسفالت خیابان باغ شاطر طلا پخش میکنند. بلوکهای کاغذی دو سانت در دو سانتی که در گذشته یک قران قیمت داشتند و برای ارسال نامهها روی پاکتها چسب میخوردند، الان بلوکهای چهارگوش باارزشی هستند به نام عتیقه با قیمت تقریبی هشت میلیون تومان؛ تمبرهایی که ارزش طلا پیدا کردهاند. ولی این بلوکهای کوچک چند میلیونی همیشه هم در جمعهبازار رد و بدل نمیشوند و همیشه هم جمعهبازار تمبر تهران شعبده نمیکند. برخی فقط اسقاطی جمع میکنند.
جمعههای تهران حوالی میدان توپخانه پشت ساختمان قدیمی ادارۀ پست عدهای برزنت روی زمین پهن کرده و آلبومهای تمبر خود را روی برزنتها باز میکنند تا جمعیتی که زیاد هم نیستند، مشتری بخشی از کلکسیون آنها شوند. این محل، جمعهبازار تمبر تهران است، با لوازم جانبیاش؛ سکههای نهچندان قدیمی، اسکناسهای دوران پهلوی اول و دوم، حتا جمهوری اسلامی، پاکتهای نامه و تمبرهایی که به هر دورهای تعلق دارند. در میان این اجناس حتا کپی رنگی اسکناسهای قدیمی هم پیدا میشود، با ابعاد غیرواقعی. اما همانا تمبرها هستند که با فراوانی و رنگارنگی جلب توجه میکنند.
تمبر همان کاغذ کوچک و بهادار است با نشانی رسمی که به عنوان سند دریافت وجه مخارج ارسال نامه یا محمولات پستی و پرداخت مالیات آن بر روی پاکت نامه میچسبانیم. با این که تمبر واژهای است فرانسوی، خاستگاه آن انگلیس است. این برگۀ ریز باارزش چسبدار، نخستین بار به نام "پِنی سیاه" با تصویر ملکه ویکتوریا ماه مه سال ۱۸۴۰ در انگلستان منتشر شد.
تمبرها انواع مختلف دارند، به مانند تمبرهای دولتی که توسط سازمانهای دولتی روی مرسولات پستی دولتی الصاق میشود. این نوع تمبرها را جزو تمبرهای جاری محسوب میکنند. تمبر جاری یا پستی تمبرهایی هستند با موضوعاتی خاص، در تیراژی نامحدود برای مصرف عمومی پست منتشر میشود. تمبر جاری یا "سریهای پستی" ممکن است بارها تجدید چاپ شود و قیمت روی آن با تعرفههای جاری پست تعیین میشود.
نوع دیگر تمبرها تمبر یادگاری است که بهانۀ چاپ آن مناسبت خاصی است و بر خلاف تمبرهای جاری شمارگان محدودی دارد.
برای کمک به سازمانهای خیریه و آسیبدیدگان نیز تمبرهای ویژهای منتشر میشود، با نام "تمبرهای خیریه". "تمبر امانات" برای ارسال محمولههای پستی از شهری به شهر دیگر روی بستهها و یا قبضهای رسید پستی زده میشود.
در کشورهایی نظیر ایالت متحدۀ آمریکا و برخی کشورهای اروپایی این امکان از طریق پست در اختیار مردم قرار داده شده تا بتوانند از تمبرهای قدیمی به طور اختصاصی استفاده کنند. بدین مفهوم که شما میتوانید عکس دلخواه خودتان را در کنار تمبر مورد پسندتان که از آلبوم شرکت پست انتخاب شده، قرار دهید و به عنوان تمبر شخصی بر روی نامههای ارسالی خود به دوستان و آشنایانتان استفاده کنید.
از ورود تمبر پستی به ایران بیش از صد و چهل سال میگذرد. نخستین بار در سال ۱۲۴۷ خورشیدی (۱۸۶۸ میلادی) بود که در چاپارخانه یا ادارۀ پست ایران تمبر را برای ارسال نامهها و بستهها به کار بردند.
دایرهالمعارف فارسی مصاحب در توضیح پیشینۀ تمبر ایرانی مینویسد:
"در سال ۱۲۸۲ هجری قمری (مطابق ۱۲۴۴ هجری شمسی و ۱۸۶۵ میلادی) هیئتی از تهران رهسپار پاریس شد تا برای مطالعه و سفارش تمبر با وزارت پست و تلگراف فرانسه وارد مذاکره شود. در این شهر ریستر (Rister) نامی که از ورود هیئت نمایندگان ایران و منظور آنان اطلاع حاصل کرده بود، نمونههای تمبری تهیه و به هیئت نمایندگان ایران تسلیم کرد. این تمبرها که جزو تمبرهای نمونه به شمار میرود، مورد مصرف پستی قرار نگرفت. شکل تمبر عبارت از شیری است خوابیده که خورشید از پشت ان میتابد... این "سری نمونه" ظاهراً شامل ۱۲ عدد تمبر بود که به رنگهای مختلف، روی کاغذ سفید یا الوان، بدون دندانه چاپ شده بود، و در همان ایام در پاریس به معرض نمایش گذاشته شد. پس از شش ماه که ریستر جوابی از هیئت نمایندگی ایران نشنید، مستقیماً با تهران وارد مذاکره شد و مجدداً نمونهای از تمبرها را به تهران ارسال داشت، ولی به وی اطلاع داده شد که دولت نمونۀ دیگری انتخاب کردهاست. این نمونه را که شخصی به نام "بار" تهیه کرده بود، دولت ایران برای چاپ قطعی تمبرهای ایران انتخاب کرد. نمونههایی که بار به هیئت نمایندگی ایران در پاریس تسلیم کرده بود، شامل چهار نوع (۱ شاهی، ۲ شاهی، ۴ شاهی و ۸ شاهی) بود. در این نمونهها شیر و خورشید در وسط تمبر قرار دارد و در چهار گوشۀ آن بهای تمبر با عدد نوشته شدهاست. این سری نیز جزو تمبرهای نمونه محسوب است."
نخستین تمبرهای ایرانی از روی همین الگوها چاپ شد. از این تمبرها، که بنا به دلیل نامعلومی به "سِری باقری" معروف بود، تا سال ۱۲۹۶ استفاده شد. یک نام دیگر تمبرهای اولیۀ ایران "تمبرهای شیر و خورشیدی" است که نفیستر از تمبرهای دورههای بعدی محسوب میشود.
رفته رفته جمعآوری تمبر به یک سرگرمی آموزنده تبدیل شد و اکنون در زمینۀ مطالعۀ تمبرهای ایرانی چند انجمن دوستداران تمبر کار میکنند، به مانند انجمن دوستداران تمبر اصیل و انجمن مطالعاتی دوستداران تمبر ایران. مجموعهداران تمبر در ایران نشریات ویژهای هم دارند، از قبیل جام تمبر، تمبر و پیام تمبر.
برخی از عکس های تمبرهای قدیمی این گزارش چند رسانهای متعلق به تارنمای موزۀ ارتباطات است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ می ۲۰۱۰ - ۴ خرداد ۱۳۸۹
هجده سالش بود که نخستآلبومش با نام "عشق تو" وارد بازار موسیقی تاجیکستان شد و صدا و سیمای دولتی هم آهنگهایش را بری پخش مناسب دید. همین یک آلبوم کافی بود که در فرصتی کوتاه دل هزاران هوادار موسیقی را برباید. بسیاری در ترانههای او رگههایی از حنجرۀ کرامتالله قربان، آوازخوان فقید تاجیک را تشخیص دادند. سبک و سیاق هنرنماییاش هم بهشدت تحت تأثیر مکتب کرامتالله بود. اما با گذشت سالها او تقلید از سرآمد خود را کنار گذاشت و دیگر نه به عنوان "یک شاگرد کرامتالله"، بلکه با نام "صدرالدین نجمالدین" شناخته شد و سر زبانها افتاد.
اکنون صدرالدین نجمالدین از پرکارترین آوازخوانان کشورش است و بیش از دویست ترانه ضبط و پخش کردهاست. اما تنها پس از سفرهای خارجیاش بود که نام او مرزهای کشورش را پشت سر گذاشت و به بازار موسیقی گستردهتر فارسی راه یافت.
صدرالدین در سال ۲۰۰۳ به دبی سفر کرد. و چون از کیفیت نماهنگهایش دل خوشی نداشت، چند نماهنگ تازه را در دبی فیلمبرداری کرد. "زندگی چنینه" از جملۀ ترانههای محبوب همان دوره است. پخش این ترانهها از طریق شبکههای موسیقی "پی ام سی" و "پارس ویدئو" بر شهرت او افزود و زمینۀ همکاریهای او با هنرمندان سرشناس ایرانی و افغانستانی را فراهم کرد. در واقع، صدرالدین نخستین آوازخوان تاجیک است که آهنگهایش از طریق این شبکههای تلویزیونی پخش شدهاند.
آشنایی صدرالدین با کوجی زادری، تهیهکنندۀ ایرانی نماهنگها در لسآنجلس در جریان سفرش به آمریکا هنر صدرالدین را در میان فارسیزبانان بیش از پیش مطرح کرد. همکاری او با زادری تغییراتی را هم در ظاهر و هم در ترانههای او در پی داشت. دیگر صدرالدین در نماهنگهایش با صورت صاف و تراشیده و موی کوتاه ظاهر نمیشد، بلکه بیشتر به سبک آوازخوانان پاپ لسآنجلسی موی بلند و تهریش داشت. گویش تاجیکی او هم در ترانههایش جای خود را به گویش تهرانی داد.
تغییر گویش، صدرالدین را در میان محافلی محبوبتر کرد، اما در سرزمین مادریاش از محبوبیتش اندکی کاست؛ شاید به دلیل اینکه دیگر لحن او در آهنگهایش روان و طبیعی به گوش نمیرسید و تصوری را ایجاد میکرد که خواننده با ملاحظات بازرگانی به اجبار و به طور تصنعی گویشش را تغییر دادهاست. احتمالاً گلایههای مطبوعاتی و صحبتهای خیابانی در مورد این تحول باعث شد که صدرالدین دوباره به گویش طبیعی تاجیکیاش آواز بخواند. اما گویش تهرانی در میان هنرمندان تاجیکستان همچنان محبوب است و صدرالدین هم گاه گداری از هر ترانهاش دو گزینه تهیه میکند که یکی تهرانی و دیگری تاجیکی است.
اکنون هم بسیاری در تاجیکستان صدرالدین نجمالدین را بهترین آوازخوان مرد صحنۀ پاپ این کشور میدانند و آلبومهای او جزء پرفروشترین ترانههای پاپ تاجیکستان است.
صدرالدین نجمالدین روز ۱۰ ژانویۀ سال ۱۹۸۰ میلادی در شهر دوشنبه به دنیا آمد و در سال ۱۹۹۷ وارد دانشگاه هنرهای زیبای این شهر شد. اما مشغلههای هنری و شهرت فراگیرش اجازه نداده که تا کنون تحصیلاتش را تمام کند.
در گزارش مصور این صفحه که زیورشاه محمّدُف در شهر دوشنبه تهیه کردهاست، صدرالدین نجمالدین از زندگی و هنرش میگوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ فوریه ۲۰۱۷ - ۲۰ بهمن ۱۳۹۵
داریوش دبیر
زندگی بعضی آدمها طوری است که از هر کجایش دوربین بگذاری و آن را ضبط کنی، خود به خود میشود یک داستان؛ یک فیلم مستند. زندگی همایون صنعتیزاده، رجل فرهنگی و پیشگام صنعت نشر ایران، کارآفرین، محقق و مترجم ایرانی و نیز همسرش شهیندخت چنین است. اما او در ایران برخلاف اغلب همتایان غربیاش نه میدان و معبری به نام خود دارد و نه تندیس و مجسمه و بنای یادبودی.
بسیاری از صاحبنظران و صاحبقلمان در این دید هم نظرند که همایون صنعتیزاده از انسانهای کم نظیر یک قرن اخیر ایران است.
یادبود همایون صنعتیزاده و همسرش، اگر فقط "لالهزار" باشد، آنها دین خود را به ایران ادا کردهاند. این دو در لالهزار کرمان به مدد کارگاهی سنتی، و در این سالها کارخانهای صنعتی، پرورش گل و تولید یکی از مرغوبترین گلابهای جهان و یکی از خالصترین روغن گلها را آغاز کردند. آنها در منطقهای کمدرآمد برای مردمانی فقیر، کار و حرفهای دوستداشتنی ایجاد کردند.
در بارۀ همایون صنعتیزاده در عرصۀ عمومی ایران به جز مجموعۀ گفتگوی سیروس علینژاد و یادنامهای در مجلۀ بخارا نمیتوان نام و نشانی درخور یافت، اما مجتبی میرطهماسب، مستندساز خوشذوق، گوشهای از این زندگی را به تصویر کشیده و چندان که قاب تصویر و لنز دوربین اجازه میدهد، تلاشهای صنعتیزاده و همسرش شهیندخت را ثبت کردهاست.
"بانوی گل سرخ" داستان زنی است که با همراهی همسرش در حوالی کرمان کاشت گل را به رغم مقاوت شدید کشاورزان و اهالی منطقه، آرام آرام و گام به گام جایگزین کشت خشخاش میکند، گلاب را به جای تریاک مینشاند و سرنوشت مردمان و کشاورزی منطقه را دگرگون میکند.
خود شهیندخت صنعتی دو سال پیش از ساخت فیلم در یک سانحۀ رانندگی جان باخت و در غیاب او، همایون صنعتیزاده قصهگوی گوشهای از زندگی خود و همسرش شد.
داستان در خانۀ پدری صنعتیزاده در کرمان و نیز در خانۀ ویلایی شهیندخت صنعتی در گینهکان کرمان میگذرد و طبعاً در پارهای قسمتها نیز وارد لالهزار و باغهای گل و مجموعۀ گلابگیری میشود.
سازندۀ بانوی گل سرخ با ورود به گوشهای از زندگی زن ومردی که زندگی درخشانی دارند، با آنها همراه میشود و داستان آرزویی را تعریف میکند که در مدت کمتر از پنج سال به واقعیت بدل میشود.
صنعتیزاده و همسرش حدود سی سال پیش به منطقۀ لالهزار کرمان میروند و تلاش میکنند با کاشت گل محمدی کارگاهی کوچک برای گلابگیری راه بیندازند.
کاشت قلمههای گل همزمان شد با دستگیری آقای صنعتیزاده و به زندان رفتنش در دهۀ شصت که حدود پنج سال طول کشید. اتهام او تأسیس مؤسسۀ انتشاراتی فرانکلین و چاپ کتابهایی بود که از نظر مقامات انقلابی آن روز به نفع آمریکا تلقی شده بود. البته، مقامات پس از مصادرۀ فرانکلین بیشتر آن کتابها را به فروش گذاشتند و یا از نو چاپ کردند.
اما در نبود او یک اتفاق نادر روی داد. خانم صنعتی دریافت که با وجود آبیاری نشدن جوانههای گل سرخ، در منطقۀ خشک و بیآب و سوزان کرمان، گل ها رشد میکنند و به ثمر میرسند. همایون صنعتیزاده میگوید، این به معجزه میمانست.
کارگاه کوچک گلابگیری با تلاش صنعتیزاده و همسرش به یک کارخانۀ صنعتی گلابگیری بدل شد که در تولید آن از هیچ مادۀ شیمیایی استفاده نمیشود. گلاب که هیچ، پنج درصد روغن گل جهان که مصارف آرایشی دارد، در این کارخانه تولید میشود. حتا تفالۀ برگ گلها به صورت خشت در میآید و در گرمابخشی و افروختن آتش کاربرد مییابد.
صنعتیزاده در سال ۱۳۸۸ درگذشت و چنانکه شیوۀ او بود، از همۀ ضعفها و کمبودها سرمایۀ بزرگی میساخت. فیلم آقای میرطهماسب نشان میدهد که او با چه عشق و خرد و دلسوزیای چنین میکند و موفق میشود.
شهیندخت صنعتیزاده، شخصیت اصلی و بهناچار غایب فیلم که آقای صنعتی زاده در تمام لحظات دلتنگ او است، در حقیقت سازنده و پردازندۀ این تأسیسات بود. مجتبی میرطهماسب هم با اصرار بر زنده نگه داشتن نام و یاد شهیندخت است که همایون را قانع به حضور در جلو دوربین میکند.
آقای میرطهماسب به گفتۀ خودش، لحظات دشواری را برای ساخت این فیلم سپری کردهاست: "نمی دانستم چه قدر سخت است راضی کردن همایون برای حضور جلو دوربین چون که از اساس با سینما مخالف بود و مدام هم به من گوشزد میکرد که دنبال کار آبرومندتری بگردم."
حاصل کار، گوشهای از تلاش زوجی استثنایی است که شور زندگی و خرد در سرتاسر دوران حیاتشان موج میزند. آقای میرطهماسب میگوید، خوشحال است که توانسته تصویر این تلاش و انرژی را ضرب کند در تعداد همۀ کسانی که این فیلم را دیدهاند یا خواهند دید.
راوی فیلم با بغض و اشک ازشهیندخت، قهرمان اصلی بانوی گل سرخ یاد می کند. شهیندخت صنعتیزاده، در غیاب خود، در فیلم حضوری قوی دارد: "آن کس که نیست، گاه بیشتر از آن کسی که هست، حضور دارد."
این گفته حالا در بارۀ خود او، همایون صنتعیزاده هم مصداق یافتهاست. به قول مجتبی میرطهماسب، زمانی که ساخت فیلم تمام شد، همایون زنده بود؛ هنوز هم زنده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ می ۲۰۱۰ - ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹
نبی بهرامی
هوای ظهر است و گرمای کویر بیداد میکند. پشت یک خم کوچه، دری قدیمی، رستوران سنتی را نشان میدهد. اگر تابلو بالایش نبود، هیچ تفاوتی با بقیه درهای آن کوچه نمیکرد. یک در کوچک ِچوبی. وارد که میشوم حوض وسط حیاط پر از آب است و صدای فوارهها از همان دم در هم به گوش میرسد. در آن گرما و عطش، صدای شرشر آب حسابی سر حالم میآورد.
دور تا دور حوض تخت چوبی با روکش قالی چیدهاند و بوی دیزی تمام محوطه را برداشتهاست. خدا را شکر، دیگر اثری از گرمای بیرون نیست.
در یک اتاق سه دری که طاقچههایش با ترمه پوشانده شده، مینشینم. خدمتکار فهرست غذاها را میآورد. یک طرف آن، غذاهای سنتی است و طرف دیگر غذاهای سردستی و دسرها. چند سفرهخانۀ دیگر هم که قبلاً رفته بودم، آنها هم غذای سردستی یا، به اصطلاح، فست فود هم داشتند.
خدمتکار میگوید: "آن اوایل فقط همین غذاهای سنتی بود. درستش هم همین بود. اما بعد یک مدت مشتریها سراغ پیتزا و ساندویچ هم میگرفتند. ما هم که از پول بدمان نمیآید. این شد که این غذاها را هم میپزیم." نگاهی به آن طرف میکند و زیر لبی میگوید: "البته، اگر بشود اسمشان را بگذاری غذا."
در سینۀ دیوار یک کاغذ کاهی قابگرفته را میبینم که تاریخش به سال ۱۳۲۰ برمیگردد. خطش را به زحمت میخوانم. بعداً که میپرسم، مدیر رستوران میگوید: "عقدنامۀ حاج خانم است. حاجخانم صاحب رستوان، در یکی از همین اتاقهای بالایی زندگی میکند."
ظاهراً این خانه تا ۱۵ سال پیش هم مسکونی بوده و بعد از چند سال که بیاستفاده مانده، حدود پنج سال پیش تبدیل به رستورانش کردهاند. و حاجخانم هم که تنها بازماندۀ ساکنان این خانه است، هنوز همین جا زندگی میکند.
عقدنامه را که میبینم، به این فکر میکنم که تقریباً همۀ سفرهخانهها و هتلهای سنتی یزد روزی مسکونی بودهاند. این نبوده که بنایی از نو بسازند برای رستوران یا هتل. به خاطر همین بناها حس دارند و با رستورانهای، به اصطلاح، سنتی متفاوتند.
رستورانهایی که نه اثری از معماری ایرانی دارند و نه محیطشان یادآور خاطرات قدیمی، و فقط اسمی به یدک کشیدهاند. به این فکر میکنم که در این مکان روزی زندگی جریان داشته. روزی این دیوارها شاهد خنده و گریۀ آدمهایی بودهاند که دیگر نیستند. و چه رازهایی که در دل خود نهفته دارند.
رضا، مسئول امور اجرایی رستوان است. میگوید: "صبحها که خلوتتر است، دانشجوها پنج ششنفری جمع میشوند و میآیند اینجا دور هم و روی تختها درس میخوانند، استراحت میکنند، خلاصه خوش میگذرانند. و من هم از اینکه مشتریهایم راضی هستند، لذت میبرم. و یک سری مشتریهای ثابت و خاص داریم که مثلاً اول شب میآیند، همین جا میمانند تا آخر شب."
رضا لباسهایش خاکی است و از دست هوای کویری یزد به شدت شاکی. غر میزند و میگوید: "اینجا سقف که ندارد. حدوداً ۱۲۰۰ متر هم زیر بنایش است. حالا فکر کن یک باد بیاید فاتحۀ همۀ بالشتها و قالیهای توی حیاط خوانده است. مخصوصاً این فصل که عصرها هوا خراب است و هرچه خاک است، میریزد توی حوض و قالیها. حالا بیا هر روز بشور و تمیز کن . چند باری هم خواستیم سقفدارش کنیم، اما دلمون نیامد مشتریهایمان را از دیدن آسمان شب محروم کنیم."
بعدش دستی به لباسهایش میزند و میگوید:" توی خانههایی که قدمت دارند، میراث فرهنگی اجازۀ تخریب به آنها نمیدهد. اما به خاطر اینکه صاحبانشان راضی باشند و ضرر نکند، وامی به آنها میدهد و میتوانند تغییر کاربردی بدهند. حالا رستوران یا هتل میل خودشان است."
حالا غذایم تمام شده و از سفرهخانه بیرون میآیم و خودم را به کوچه پسکوچههای کاهگلی یزد میسپارم. شهری که طبق آمار میراث فرهنگی یکی از رتبههای اول در تعداد سفرهخانههای سنتی در کشور را دارد. و همین بازماندگان روزهای پارین و پیرارین در این شهر ماندگارم کردهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب