۰۲ جولای ۲۰۱۰ - ۱۱ تیر ۱۳۸۹
حسینعلی ذابحی در سال ۱۳۲۴ در تهران متولد شد. او فارغالتحصیل رشتۀ نقاشی هنرستان هنرهای زیبای تهران است. در سال ۱۳۵۰ عازم پاریس شد و در دانشکدۀ هنرهای زیبای پاریس دورۀ نقاشی را آغاز کرد. بعد از بازگشت به مدت پنج سال در هنرستان پسرانه و دانشسرا مشغول به تحصیل بود. سپس به کار نقاشی و مطالعات عرفانی پرداخت. او اکنون در دانشگاه آزاد اسلامی و دانشگاه هنر تهران تدریس میکند.
حسینعلی ذابحی
تولستوی میگوید که هنرمند باید همان احساسی را که خود تجربه کردهاست، بتواند به بیننده یا شنونده انتقال دهد. البته برای هر هنرمندی این نظر ایدهآل است، حتا برای مدرنترین آنها.
در این روزگار بنا به موفقیت و زمان نجومی و همین طور زمان درونی و اندیشه و تصورات که در خیلیها ناپایدار است، نمیتوان این اندیشه و تصورات را به طور ثابت و استوار دنبال کرد و همان احساس را انتقال داد.
مثلاً در حال حاضر این انگیزه در من آن قدر ناپایدار است که اگر گربهای مورد محبت بچههای من قرار گرفته و آن گربه را میباید، ملوس و زیبا تجسم بخشم، سرانجام در نقاشی به گربهای میماند که با یک خشونت و بیرحمی کبوترهای دوران بچگی و نوجوانی مرا نوش جان کردهاست.
ظاهراً در نتیجۀ کار کاملاً شکست خوردهام و به یک دروغ بزرگ دست زدهام، ولی واقعیت این است که من دروغ نگفتهام و فیالنفسه عین واقعیت خود را بیان داشتهام.
بنا به تصورات و اندیشههای زود گذر که داریم، همانند مریض تبدار شدهایم که دائماً هذیان میگوید و مانند بچهای که با یک نخودچی میخندد و مسرور میشود و با قطرهای دوا میگرید. قرار نداریم. علتش زندگی ماشینی، کثرت معلومات، تغییر ماهیت زمانی درون انسانها، تغییرات جوی و غیره که هر کدام بحثی جداگانه دارد.
شاید هم حاصل کار این تغییرات، هنری را به وجود میآورد که ما آن را مدرن مینامیم. تصوراتی که مثل برق میآیند و میروند و سوژۀ تابلو نقاشی به نام بهار آغاز میگردد و پایانش پاییز از آب در میآید و از رنگ روشن شروع میشود و در پایان به رنگهای تیره و سیاه مبدل میگردد و این امر اجتنابناپذیر، ضرورتی است برای بعضی از هنرمندان و متفکران معاصر که نمیتوان به آن ایرادی گرفت.
من اگر بخواهم یک دلقک را روی پرده نقاشی کنم و نتوانم آن را به بیننده به عنوان یک دلقک القاء نمایم، ولی بیننده دریابد که این تابلو مجلسی را نشان میدهد که در آن خنده حکمفرماست، کاری بزرگ انجام دادهام و حتا در این مسئله هم اگر نتوانم موفق شوم، مردم نباید مرا سرزنش کنند که بهجای یک دلقک چرا یک مریض کشیدهام.
من نقاشی هستم که ناخودآگاه بر گردۀ آگاهیام سوار است و اوست که مرا باز میدارد که آن چه را من میخواهم، نباید بکشم و شاید هم این ناخودآگاه قسمی از ناخودآگاه جهانی و همگانی (subconscience universelle) باشد.
در عین حال برای همه کار میکنم و شاید هم آنچنان ارزش نداشته باشد و یک مشت حرفهای مفت باشد، ولی به این میارزد که از این تجربیات چند جملهای بنویسم که اگر ارزشمند نیست، بیارزش هم نخواهد بود.
کیست که این هنرمندان تبآلود را یاری دهد و کدام موعظه میتواند دوای این انسانها باشد؟
هنرمند خود طبیب خود است و باید خود را رواندرمانی کند. آن طبیب الهی که نامش را هنر میگذاریم، تمام این تصورات و اندیشههای هر چند پوچ و بیمعنی را به دوش میکشد و بر پرده مینشاند که هنرمند را خالی نماید تا هنرمند دوباره ساخته شود. ساختمان مرموز ناخودآگاه که باید به آگاهی هنرمند جوش بخورد و هر دو یک معنی بدهند. تا رسیدن به آن مرحله باید از هنر یاری جست.
چرا در هنر محتاط باشیم و چرا اصلاً بترسیم و فراموش کنیم که به هر صورت رسوا هستیم و اگر رسوا هستیم، چرا خود را رواندرمانی و خالی نکنیم و این ودیعهای را که در اختیار داریم، به هیچ کس جز خود احتیاج نداریم. در این مقوله نظریه اگزیستانسیالیسم قابل تعمق است که میگوید تا حرکت و کار نشود، ماهیت معلوم نخواهد شد.
میگویند هنرش را مردم نمیفهمند. نیازی نیست بفهمند. چرا که من اول خودم را باید بفهمم تا به دیگران بفهمانم.
من از این که کارهایم را به نمایش میگذارم، خجالتزده و شرمندهام. چه انگیزهای مرا وا میدارد که این بار سنگین را به دوش کشم و نقاشیهایم را به دیوار بیاویزم و در اطراف آنها بحث و صحبت نمایم و بازیچۀ انگیزهای باعث میشود که جلو دوربین قرار بگیرم و یا با مصاحبهگر به گفتگو بنشینم؟ این انگیزه چیزی نمیتواند باشد مگر شهامت وازدۀ یک ناخودآگاهی جهانی و همگانی که چشمۀ کورش در وجود من باز شده و باید آن را بازگو نمایم. در این مقطع زمانی به تمام آزادگی در چارچوب مسئولیت اجتماعی قرار میگیریم و بار این مسئولیت را به دوش میکشیم.
یادم میآید، وقتی سر از تخم بیرون آورده بودم و دلباختۀ دختری میشدم، به جای این که با صراحت احساس و علاقه خود را بیان دارم، احمقانه چنان از پهلوی او میگذشتم و بادی به غبغب میانداختم که گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده و من او را داخل آدم به حساب نمیآورم و با این رفتار سراسر دروغ در برابر این احساس شکست میخوردم که مستحق آن بودم. به خاطر این که به خود دروغ گفته بودم و سزاوار رسیدن به آن احساس نبودم. وضع هنر هم به همین ترتیب است که به خودم نارو نزنم و ظاهرفریبی نکنم، حتا اگر آن چه را میکشم سراسر زشت و ناپسند باشد.
دیدگاه حسینعلی ذابحی در بارۀ رنگهای سیاه آثارش:
عصر، عصری سیاه است. از سیاهی نهراسید. فرش سیاه خود را به عرش سپید مبدل سازید.
شمارش معکوس را آغاز کنید تا به صفر رسید که ورای آن دنیایی دیگر متولد خواهد شد.
مطمئن باشید، موقعی که شما به خواب عمیق فرو میروید و فکر شما از همه چیز حتا نیایش باز میایستد، خداوند در خواب شما را نوعی دیگر به نیایش مشغول خواهد ساخت و باید آن نیایش را دریابید و از خلاء فکری نهراسید.
از بوم سیاه نترسید که شما قادرید آن را با عبودیت خود زیبا سازید.
سرانجام عقل سرخ سهروردی بزرگ، کولهبار مرا بعد از ۱۱ سال کنکاش در مورد سیاهی و تیرگی به سرمنزل مقصود رساند، تا بدانم این نهضت یک انگیزۀ درونی و روحی است و عبودیت میآورد و راه ظلمت، تکامل در پی خواهد داشت.
استاد واقعی، درون شماست و شما جز خود به کسی نیاز ندارید و میتوانید با بندگی و خلاصی از تجملات دنیا، دنیایی دیگر، بکر و ساده خلق نمایید و بهشت خود را آذین بندید و آن مکتب دنیای تاریک (obscurisme) است.
این مکتب هوس نیست. این مکتب ضرورت و انقلاب معنوی و روحی هنرمندی است که میخواهد راهی دیگر بپیماید و به معرض تجربه گذارد و در کمال درماندگی به منزلی رسد که مثل ستاره در آسمان بدرخشد و شما را مجذوب خود گرداند.
سیاهی عبودیت میآورد.
زرق و برق دنیای تجمل و بیپایۀ امروز این مکتب را طلب میکند.
دنیا یا دنیاهای تاریک را ببینید، تا روشناییهای همۀ اعصار را بهتر دریابید که هر دو مکمل یکدیگرند.
عصر، عصری سیاه است.
پایان شب سیه سپید است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ جولای ۲۰۱۰ - ۱۰ تیر ۱۳۸۹
فرشید سامانی
این گزارش در بارۀ مجموعۀ گنجعلیخان کرمان است؛ یادگاری از دوران صفویه، شامل میدان و بازار و مسجد و مدرسه و حمام و آبانبار. میتوان به کرمان رفت و از دیدن شکوه و زیبایی این آثار لذت برد. چندان که گزارش مصور ما نیز گوشهای از این شکوه و زیبایی را به تصویر میکشد.
اما در ورای اینها چیزهای دیگری هم هست و آن شناخت زمینه و زمانهای است که موجب پیدایی این گونه آثار شدهاست. آیا اتفاقی است که بخش بزرگی از بهترین آثار تاریخی ایران از دوران صفویه بر جای ماندهاند؟ آیا اتفاقی است که بانی همۀ این آثار شاهان و سپهسالاران و دیوانیان بزرگ عصر صفوی بوهاند؟ و باز آیا اتفاقی است که بیشترشان جنبۀ عمومی و رفاهی دارند؟
میدان نقش جهان و مجموعۀ علیقلی آقای اصفهان، مجموعۀ گنجعلیخان کرمان، سی و سه پل، پل خواجو، انبوه کاروانسراهایی که غالبأ لقب "عباسی" یا "شاه عباسی" را یدک میکشند و انبوه حمامها و پلها و بندها و آبانبارها و مساجد و مدارسی که از آن دوره باقی ماندهاند، چنینند. اگرچه ساخت مجموعههای عامالمنفعه توسط طبقۀ حاکم ایران نه با صفویه آغاز شد و نه به صفویه ختم شد، اما کمابیش میتوان گفت که این سلسله گوی سبقت را از اعقاب و اخلاف خود ربودهاند.
برای مثال، در کارگاههای سلطنتی آن دوران، هزاران هنرمند، صنعتگر و کارگر مشغول فعالیت بودند و رونق اقتصادی و پیشرفت صنعت و هنر را موجب میشدند. همچنین ایجاد شبکههای آبیاری، ساخت راهها و تأسیسات بین راهی و بنیان بنگاههای اقتصادی، رونق بیسابقۀ بازرگانی داخلی و خارجی و رفاه نسبی کشاورزان و پیشهوران را از پی آورده بود.
هنگامی که شاه عباس در سال ۸-۱۵۹۷ میلادی پایتخت را از قزوین به اصفهان آورد، شهر تجاری نجفآباد را بنیان نهاد تا زیربنای کشاورزی و بازرگانی استواری را برای پایتخت جدید فراهم آورد. او همچنین میدان نقش جهان را ساخت که گرچه قرار بود نمایندۀ شکوه و شوکت دولت صفویه باشد، اما خیلی زود به یک حوزۀ عمومی پویا بدل شد.
این فقط شاه نبود که در آن جا کاخی برای خود داشت و از فراز آن به تماشای بازی چوگان و مسابقۀ تیراندازی مینشست؛ بلکه مسجد جامع عباسی، بازار قیصریه و انبوه مغازههای دور میدان، عرصۀ فراخی را برای بهرهبرداری مردمان عادی فراهم میآوردند. شبهنگام جمعیت انبوهی از بازیگران، شعبدهبازان، قصهگویان، درویشان و روسپیان در نقش جهان گرد هم میآمدند، تا به این دلخوشی همگانی جلای بیشتری ببخشند.
این که یک سال پیش از آغاز ساخت میدان نقش جهان، بنای مجموعۀ گنجعلیخان در شهر کرمان پا گرفت و پیش و پس از آن نیز بناهای عامالمنفعه زیادی – خواه به دستور شاهان صفوی و خواه به ابتکار حکام – در این سو و آن سوی کشور ساخته شد، نشان از هدفگیری و برنامهریزی دولت صفوی برای پیشرفت اقتصادی و اجتماعی ایران دارد.
با این حال نه دولت صفوی دولت ملی مردمسالار از جنس دولتهای مدرن امروزی بود و نه شاه عباس وارسته و آراسته به فضایل اخلاقی. در بیرحمی او همین بس که پدر خویش را به زندان افکند، دو برادر خود را کور کرد، یکی از فرزندان خود را کشت و دو فرزند دیگر را نابینا ساخت. رفتار او با رقیبان و مدعیان و ناسازگاران که جای خود دارد!
از این گذشته، بیشترین سود اقدامات عمرانی به جیب شاهان صفوی میرفت، زیرا آنان بزرگترین زمینداران، بزرگترین بازرگانان و صاحب بزرگترین کارگاههای صنعتی کشور بودند. حکایت آنان مصداق این ضربالمثل عامیانه بود که هر گلی میزدند، به سر خویش میزدند.
در سادهترین تعبیر، شاهان صفوی مثل همۀ شاهان ایران، خود را شبان میپنداشتند و رعیت را در جای گله مینشاندند. اما فرقشان با بسیاری از اسلاف و اخلافشان این بود که میدانستند گلۀ گرسنه را نمیتوان دوشید. هم از این رو، رفاه حال رعیت و تأمین امنیت و معیشت را از یاد نمیبردند.
معادلۀ سادهای است، اما شوربختانه بسیاری از شاهان ایران چنین درکی از نسبت حکومت و رعیت نداشتند و رفتارشان به گونهای نبود که بر سر این خوان شاهانه، چیزی هم لای دندان رعیت گیر کند. حتا با یک مرور کوتاه بر تاریخ ایران میتوان فهرست بلندی از نام این گونه شاهان را ترتیب داد.
کوتاه سخن، این که دولت صفوی اگرچه جوهری از استبداد داشت، اما آن چنان که بسیاری از پژوهشگران تاریخ گفتهاند، نوعی "استبداد منور" را به نمایش میگذاشت؛ استبدادی که مقید به رفاه حال رعیت و آمیخته به حد اقلی از عدل و انصاف بود.
و اکنون سه قرن پس از پایان کار این سلسله، همچنان میتوانیم میراث استبداد منور را در جای جای ایران ببینیم. مجموعۀ گنجعلیخان کرمان تنها یکی از یادگارهای این نوع استبداد است که پس از چهار قرن همچنان نبض اجتماع و اقتصاد شهر کرمان در آن میتپد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ ژوئن ۲۰۱۰ - ۹ تیر ۱۳۸۹
سمیه رضایی
هر بار که از کنارشان رد میشوم، حصارهای بیمعنای اطرافشان خندۀ تلخی بر لبانم مینشاند. حالا فرسوده و نگران در انتظار نابودی، روزها را میشمارند.
روزگاری که کاروانها به سمت هرات میشدند، این منارها بودند که آنان را به سمت شهر راهنمایی میکردند و در داخل شهر هرات نیز نخستین بنایی که از دور در نظر اول به چشمت میخورد، منارها بودند که در گوشۀ شمالی شهر مغرور ایستاده بودند و به هر تازهواردی اقتدار حکمرانان تیمورشاهی و توجه خاص آنان به ساختن عمارات زیبا و هنر معماری را به رخ میکشیدند.
تا در چندقدمی منارها نایستی، عظمتشان را آنچنان که باید، درک نمیکنی. گویی منارها از خاطرات بیش از پانصد سال عمرشان با تو سخن میگویند؛ از جوانی و اوج زیباییشان در قرن نهم هجری، از رنگ فیروزهای لاجورد جدارشان به کبودی میل داشت، از گنبدهای عالی و جماعتخانههای متعالی و طاقهای رفیع و رواقهای منیع، از آن روز که گوهرشاد بیگم، همسر شاهرخ میرزا، دستور احداث مصلایی بزرگ را داد که منارها در وسطشان بایستند؛ مصلایی به همراه مدرسهای که در آن دو مدرس، یکی درس اصول و فروع فقه و دیگری درس اصول و فروع حدیث میگفته و مسجدی که در غایت نزاهت و تکلف و نهایت عظمت و لطافت ساخته شده و خانقاه و دارالحفاظی که مقریان خوشآواز در آن تلاوت میگفتند و دارالشفا که در آن حوضی مثال حوض کوثر طرح انداخته و حکماء خضر مقدم و اطباء عیسویدم در آنجا به تداوی مرضی و معالجۀ امراض غربا مشغول بودند.
از زمانی که مهندسان حاذق و نقاشان مدقق آنجا را به نقوش غریبه و صور بدیعه از لاجورد و طلا مزین و محلی ساختند و هر عالمی به خود افتخار میکرد که از کنارشان گذشته و وارد بهترین دارالعلوم منطقه شده از آن نقش و نگارها و کاشیکاریهای نفیس قرن نهم امروز جز خطوطی محو چیزی باقی نماندهاست.
منارها از سرگذشت بسیاری از پادشاهان گذشته حکایت میکنند؛ از اینکه شهر هرات به دفعات آباد و ویران و مرمتکاری شده و با نام بانیان و ویرانکنندگان و مرمتکاران در تاریخ ثبت شده و از دورۀ درخشان تیموری که آفتاب سعادت و اقبال خوش میتابید و هرات نگین آسیا و عروس جهان بود و از چهار سوی جهان کاروانهای پرمتاع به چهار سوی هرات نزول میکردند، دانشجویان از اطراف و اکناف عالم به هرات میشتافتند، بازرگانان از چین و روم به طلب کالای گرانبها و منسوجات منقش و ابریشمین و شالهای پشمینۀ هری رنج راههای دور را تحمل میکردند.
متأسفانه، دیدۀ حسود روزگار عظمت و شوکت هرات و دربار مجلل تیموری و آن همه آبادی و آبادانی و فراغ خاطر و آسودهحالی و آرامش هرویان را دیده نتوانست. بعد از ویرانی مصلی در زمان سلطنت عبدالرحمان، چیزی که از آن همه ابنیۀ عالیه باقی ماند، ده پایه منار بود و گنبد مزار گوهرشاد و پسرش میرزا بایسنقر که تمام عمارت از بیرون با کاشیهای هفترنگ منقش و به خطوط ثلث نهایت زیبا و آیات قرآنی، مزین و اندرون صفه و ایوان شبستان به گچ مقرنس و رسمی طراحی و با آبرنگ و طلا و لاجورد در کمال مهارت نقاشی شده بود وآن هم مشرف به ویرانی است.
از جملۀ ده پایۀ منار موصوف یک پایه از منار و دو قفسه مسجد جامع گوهرشاد ده سال بعد از خرابی مصلی فرو غلطیدند. منار گوشۀ شمال شرقی مدرسه گوهرشاد و پایۀ منار گوشۀ جنوب غربی مدرسۀ موصوف و منار گوشۀ جنوب شرقی آن که در حال رکوع بود، به مرور ایام یکی بعد از دیگری سر به سجده نهاد و دیگر برنداشت و یک پایه از منار مسجد در همین سالهای اخیر فرو خفت و اکنون یک پایه از منار مسجد جامع و چهار پایه از منار مدرسۀ میزرا حسین بایقرا باقی و پای متانت بر زمین میفشارد. سالهای طولانی جنگ و بعد از آن نیز بیتوجهی به آثار تاریخی افغانستان قد منار پنجم را حدود دو درجه خم کرده و او را زودتر از بقیه به سجدۀ ابدی میکشاند.
آقای ایامالدین اجمل، آمر آثار تاریخی هرات، میگفت: "در سالهای اخیر یونسکو (بنیاد آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل متحد) منارهای هرات را که در اصل ده منار بوده، تحت پوشش خود قرار دادهاست. یک پروژه به خاطر استحکام منار پنجم هم جریان دارد. اطراف منارها سیم خاردار گرفته شده و کابلهایی هم جهت محاسبۀ انحراف منارها نصب شدهاست".
من تا قبل از این از کجا میدانستم که منارها ده تا بودهاند؟ آخر از روزی که من به این شهر آمدم، فقط پنجتا بودند. کسی در ذهنم با من میگوید، شاید هم روزی برسد و کسانی در این شهر دیده به جهان بگشایند که دیگر هیچ مناری نیست تا تولدشان را تبریک بگوید. آنها زمانی میآیند که منارها رفتهاند و شاید روزی حتا نام خیابان پای منارها برای آنها عجیب باشد.
منارها میروند تا همۀ داشتهها، حکایات و خاطراتشان را با تل خاکی بر جای گذارند. در این بین تنها یونسکو کوشش کرد تا این منطقه را از خطر توسعۀ جدید شهری محفوظ بدارد، اما موفق نشد. جادۀ آسفالتی که از میان چهار منار میگذرد و عبور وسایل نقلیۀ سنگین منارها را بیش از بیش در معرض خطر نابودی قرار میدهد. هر چند حدود یک سالی جاده مسدود شد تا منارها دمی آسودهتر بایستند، اما انگار دور زدن منارها و طی مسافتی طولانیتر فقط به خاطر پنجتا منار گلی شاید برای خیلیها بیهوده مینمود. پس، جاده باز شد.
حالا که دیگر با نگاهی متفاوت از کنارشان میگذرم. پیوندی عمیقتر بین ما ایجاد شده؛ بیشتر دوستشان دارم و دلم میخواهد تا همیشه باشند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ ژوئن ۲۰۱۰ - ۸ تیر ۱۳۸۹
نبی بهرامی
از میدان میر چخماق به پایین بازارهای قدیمی یزد شروع میشود. از هر کدامشان صدای خاصی میآید. صدای اره، چکش مسگر (هر چند دیگر صدای مس در بازارهای ایران آن جور نمیپیچد که شاعر از ماه گرفتگی یاد کند) و گاهی هم بوی ادویه و پارچه نو. چهارمین بازار به بازار پنجعلی مشهور است. بازار تقریبا خلوت است و چند پارچه فروشی و لباس فروشی اول بازار مشغول جارو کردن و پهن کردن بساطشان هستند.
مغازههای بعدی اما کرکرههایشان پایین است و گرد و خاک روی درها حاکی از آن است که مدتهاست بسته مانده به حال تعطیل درآمدهاند؛ بازاری که روزی پر بود از صندوقهای بزرگ و کوچک و مردمانی که برای زینت خانههایشان آنها را میخریدند، اکنون خمیازه میکشند.
امروز از نسل صندوق سازها تنها یک نفر مانده است و آن هم تنها چند صندوق در گوشه مغازهاش دارد. همه در بازار، حاج حسین صدایش میزنند. حاج حسین، الان به ساختن کمربند و تسمه و افسار و یراق اسب مشغول است. هر چند گاهی به یاد روزهای قدیم صندوقی میسازد و گوشه مغازهاش میگذارد. به قول خودش اینها را هم برای زیبایی مغازه میسازد چون اگر اینها هم نبود، مغازهاش رونقی نداشت. حاج حسین میگوید: "قیمت این صندوقها ۶۰ تا ۷۰ هزار تومان است که حتی نجاریها چوبش را با این قیمت برایم نمیسازند. آن نجارها هم که آن روز این کار را انجام میدادند مردهاند و تنها باز ماندهاش هم چند ماه پیش دیگر خانه نشین شدهاست. آن فضای صمیمی را دوست دارم."
حاج حسین هر چند دقیقهای که کار میکند بلند میشود درون مغازه چرخی میزند و با مغازهدارهای روبه رو و کناریاش شوخی میکند و همه با هم میخندند. صاحب مغازه رو بهرویی، پیرمردی خندان، از دوستان قدیمی اوست. نگاه پرسشگر مرا که میبیند میگوید: از همان ۶۰ سال پیش که در همین بازار شاگردی میکردم ایشان هم شاگرد پارچه فروش بود. بعدش او شد پارچه فروش، من شدم صندوق ساز."
سری تکان میدهد و میگوید: "صبحها که میآییم اول یه خورده کار میکنیم. بعد میریم از همین نانوایی که عطر نانش همه بازار را گرفته نان میگیریم و صبحانه میخوریم. البته فالوده یزدی سر ظهر هم که همیشه سر جاش هست."
حاج حسین هنوز دارد حرف میزند اما من دیگر نمیدانم چه میگوید. همۀ فکرم به روزهای سپری شدهاش در این بازار و شغل بیآیندهاش است. به فکر صندوقهایی هستم که ساخته میشدند و جهیزیه عروسان را در خود جای میدادند.
از مغازه بیرون میزنم و از کنار مغازههایی که باز است یکی یکی میگذرم. بیشترین چیزی که اینجا به چشم میخورد عشق و علاقه به حرفه است. وگرنه هیچ جاذبه دیگری نمیتوانست شصت سال کسی را پایبند به کاری کند. شغلهایی که امروزه درآمد آنچنانی ندارد و حتی برای گذراندن زندگی کافی نیست و بعضا سخت و طاقت فرساست. اما میراث دارانش حاضر نیستند حرفهای را که سالها به آن دلبستگی داشتهاند، رها کنند تا به ناگاه بمیرد. به قول حاج حسین "مرگ تدریجی این صندوقسازی خیلی آزارم میدهد. اما اگر من این شغل را رها کنم به یک باره میمیرد."
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ ژوئن ۲۰۱۰ - ۷ تیر ۱۳۸۹
رویا یعقوبیان
من عاشق فوتبال نیستم، ولی خاطرات دورههای مختلف جام جهانی و تماشای جمعی آن از یادم نمیرود. بازی افسانهای مارادونا در مسابقۀ تاریخی مقابل انگلستان، نمایش حیرتانگیز و شخصیت هیگویتا دروازهبان کلمبیا، پنالتی بههدررفتۀ روبرتو باجو در بازی نهایی ۹۴ و ضربۀ سر زینالدین زیدان به ماتاراتزی ایتالیایی در وقت اضافۀ مسابقۀ نهایی سال ۲۰۰۶ اینها همه و همه دورهها و مسابقات جام جهانی فوتبال را نزد من و همتایانم به علامتهایی ماندگار در مسیر زندگیمان تبدیل کردهاست، طوری که میزان قدمت هر واقعۀ شخصی را با توجه به تقدم، تأخر و یا همزمانی با یک دوره و یا مسابقۀ خاص جام جهانی بسنجیم .از طرف دیگر، تماشای دستهجمعی مسابقات، حال و هوای متفاوتی به این تجربه میداد و تأثیرآن را بیشتر میکرد.
چند خیابان پائینتر از میدان پیکادیلی لندن و در قلب تماشاخانههای این شهر کافهای هست که یکی از مشهورترین پاتوقهای فوتبالدوستهای لندن به شمار میآید: "کافه اسپورتز".
لوئیس بونوئل، سینماگر اسپانیایی، در بارۀ کافه میگوید: "بر خلاف بار که مکان به خلوت رفتن است، کافه جای گپ زدن و قرارو مدارهای دوستانه و دید و بازدید است."
کافهها و قهوهخانهها از دیرباز محل جمع شدن قشرهای مختلف مردم بودهاند و از این دیدگاه کارکردهای مختلفی داشتهاند. یک کافه میتواند مهمترین مرکز اجتماعی و فرهنگی یک دهکده باشد؛ میتواند پاتوق هنرمندان یک سبک نوپای هنری و یا محل یافتن کارگران یک صنف خاص و یا به سادهترین شکل، مرکز ملاقاتهای گاه به گاه دو دلداده باشد. اما کافه اسپورتز اختصاص به دوستداران تماشای مسابقات ورزشی از هر طبقه، ملیت و سن و سالی دارد.
این کافه که ۱۵ سال پیش تأسیس شد، به نمایش همۀ مسابقات پرطرفدار ورزشی اختصاص دارد: از فوتبال، بسکتبال و تنیس گرفته تا اتومبیلرانی وکریکت.
با توجه به جمعیت زیاد توریست و تنوع مهاجران لندن و شروع مسابقات جام جهانی فوتبال با حضور ۳۲ تیم، این روزها این کافه رونق زیادی دارد.
اینجا فضای تجمعی به اندازۀ تقریبی ۴۰۰ متر مربع معادل ظرفیت ۱۰۰۰ نفر ایستاده و ۱۱۲ صفحۀ نمایش تلویزیون دارد. درون کافه، هر جا که باشی، از سالن اجتماعات گرفته تا اتاق مدیریت مرکز امانات و حتا دستشویی، حد اقل دو صفحۀ نمایش تلویزیون در مقابل دیدگانت قرار دارد. در اطراف هم پیشخوانها و میز و صندلیهایی برای پذیرایی از مشتریهاست.
مشابه حس تماشای دستهجمعی یک مسابقه را قبلتر در هنگام حضور در سینما، تئاترو یا کنسرت بهصورت خفیفتر داشتهام. میبینیم که فوتبال همچون موسیقی دارای وزن و ضربآهنگ است و مانند یک فیلم و یا نمایشنامه آغاز، پایان، قهرمانان و ضد قهرمانانی دارد. جدالی هست و نقطۀ اوج و فرود دراماتیکی در کار است. حالا میفهمم که من در خیالم از بازیکنان فوتبال قهرمانهایی میسازم، با آنها همراه میشوم، تا در نبردی فرضی میل و اشتیاق وافر مرا به پیروزی برآورده کنند. اینجا نیز لحظات مشابهی هست: لحظاتی که تاب دیدن آن را نداری، لحظات شگفتی و اعجاب، لحظات عصبیت محض وغضب برانگیخته، لحظات یکدلی و اتحاد، لحظات انفجار شادی و لحظات یأس و اندوه.
طرفدارهای تیمها در اینجا نیز دلایل خاص خود را برای حمایت از تیمشان دارند: بعضی فقط طرفدار تیم ملی کشورشان هستند، بعضی طرفدار عقل وتدبیر و تیمهایی که بابرنامه و حسابشده بازی کنند، گروه دیگر طرفدار تیمهای خلاق و معجزهگرند؛ تیمهای بیقاعدهای که میتوانند نتیجه را حتا در لحظات آخر بازی عوض کنند. برخی هم طرفدار تیمهای کوچک و ضعیفند. آنها امیدوارند معجزهای شود و این تیمها علیرغم فقر اقتصادیشان در مقابل تیمهای قوی و ثروتمند قد علم کنند و آنها را در هم بکوبند.
نتیجه هر چه باشد، عدهای شاد و عدهای دلخور به خانههاشان باز میگردند، ولی لحظات تأثیرگذار تماشای این مسابقات را تا سالها در خاطر خواهند داشت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ ژوئن ۲۰۱۰ - ۴ تیر ۱۳۸۹
شهباز شکوه
هر روز که میگذشت چنگال های سرطان بر تنش فروتر میشد. اما او امید شگفتی آوری به آینده داشت. چهار ماه پیش هنگامی که او را در جشن نوروز در شهری در آلمان دیدند، عینکی سیاه بر چشم داشت و قسمت هایی از سر پرشورش را موهای بلند ترک گفته بود.
هنوز میخندید، هنوز میکوشید در صحبتهای دوستانه از بیماری کشندهاش چیزی نگوید و نشنود. از کارهای آینده میگفت، از آلبومهایی که قرار بود منتشر کند.
شبی هم که برای آخرین بار به شفاخانه میبردندش تنها از درد پا شکایت کرده بود و هیچ کسی نمیتوانست آن بار رفتن به بیمارستان را بی بازگشت تصور کند.
در بستر هم که بود میگفت به زودی خوب خواهد شد و به ملک خویش باز خواهد گشت.رحیم مهریار درخشانترین سالهای جوانی خود را در کابل گذرانده بود، کابل و کابلیها سالها به صدای خوش او گوش داده بودند و در شبهای مهتابی در محلۀ کارتۀ چهار بارها در شب نشینیهای سالهای جوانی، آهنگهای پرسوز عاشقانه خوانده بود.
وقتی از دنیا رفت، همه در هنگام بیان تأسف و غم میگفتند: "رحیمجان یک توته ادب بود". شاید همین "یک توته ادب" بودنها بود که رحیمجان خیلی خود را به رخ خلق نکشید و تا بود شبیه کسی ماند که آمده باشد برای گفتن حرفی و آن حرف را نگفته برگشته و رفته باشد.
او در ۵۴ سال زندگی که ۳۰ سال آن صرف آوازخوانی شد، نزدیک به ۱۵۰ آهنگ خواند، اما هنوز دوستدارانش گلی از گلهای او را شگفته میپنداشتند که... برگ عمرش از درخت زندگانی فرو لغزید.
عبدالوهاب مددی، نویسندۀ کتاب سرگذشت موسیقی معاصر افغانستان، محمد حسین آرمان، آهنگساز، مسحور جمال، آهنگساز و چندین آوازخوان که از دوستان دیرین او بودند، مرگ او را نابهنگام دانستند و میگفتند که نمیتوان رفتنی چنین زود را باور کرد.
پرستو مهریار، همسر او، در حالی که نمیتوانست نگرید، میگفت در فراق او صبر پیشه میکند، چرا که خداوند چنین خواستهاست.
سال گذشته در چنین شب و روزی پرستو و رحیم مهریار در مجلس یادبود احمد ظاهر در شهر هامبورگ حضور داشتند، وقتی از رحیم مهریار خواسته شد آهنگی به یاد احمد ظاهر بخواند، ابتدا برخاست و دستهگلی در پای پیکرۀ احمد ظاهر گذاشت و در حالی که سر به تعظیم او خم کرده بود، دقیقه ای سکوت کرد. بعد به آهستگی در پشت میکروفون قرار گرفت و پیش از آنکه آهنگی بخواند، به ستایش آوازخوانان معروف دیگری که آنجا بودند پرداخت. وقتی از همسر خود نام میبرد، چشمانش برق میزد و میشد در نگاهش ذوقی پنهان و غمی ناپیدا را با هم دید.
میگفت: "پرستو رفیق شفیق من است"
حالا پرستو در آشیانهای که مهریاری از آن پرکشیده، تنهاست و شاید آهنگی را زیر لب زمزمه کند که سالها پیش هر دو آن را با هم خوانده بودند:
باز هم قصۀ عشق من و تو
قصۀ عشق دو دلداده به هم
همه جا ورد زبان خواهد شد
مثل افسانه بیان خواهد شد.
در شش ماه گذشته ظاهرش به سامان نمیبود، نکتایی (کراوات) و دریشی (کت و شلوار) و آراستگی ظاهر نمیتوانست آثار آن بیماری ناجوانمرد را بزداید.
در دسامبر سال گذشته، یعنی همین شش ماه پیش، در یک اجرای تلویزیونی برای شبکههای داخلی افغانستان آهنگی خواند که بسیاری آن را حدیث نفس او تعبیر کردند:
من بندۀ آزادم، عشق است امام من
عشق است امام من، عقل است غلام من
هنگامۀ این محفل از گردش جام من
این کوکب شام من، این ماه تمام من
ای عالم رنگ و بو این صحبت ما تا چند
مرگ است دوام تو، عشق است دوام من
سه دختر و یک پسر حاصل ازدواج این زوج هنرمند است که همه جوان شدهاند و دوتا از دخترانشان به خانۀ بخت رفته و دو فرزند دیگر مشغول درس در دانشگاه هستند.
رحیم مهریار در شیوۀ کلاسیک یا در اصطلاح اهل فن، شیوۀ غزل بسیار توانا بود، اما بیشتر آهنگ پاپ میخواند. ولی در آغاز چنین آهنگهایی نیز از آن تکبیتهای استادانه استفاده میکرد، مانند این یکی:
خود بیا و حال ما بنگر که در ملک فنا
روزگار ما ز روز و شب جدا افتادهاست
رحیم مهریار بیست سال آخر عمر را در آلمان بهسر برده بود، اما یاد وطن و آرزوی صلح در سرزمین پدری رهایش نمیکرد. در آخرین روزهای حیات پیوسته از آرزوی خود برای بازگشتن به کابل و گذراندن باقی عمر در آنجا میگفت. اما چه چاره که به گفتۀ حسنک وزیر، پایان کار آدمی مرگ است.
رحیم مهریار آرزوی دیدار وطن را به وطنی دیگر برد.... روانش شاد و صدایش ماندگار باد!
رحیم مهریار سال ۱۹۵۶ میلادی در شهر کابل به دنیا آمد و روز ۲۳ ژوئن ۲۰۱۰ بر اثر ابتلا به سرطان جگر در آلمان درگذشت.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ ژوئن ۲۰۱۰ - ۳ تیر ۱۳۸۹
آزاده حسینی
شرایط ناشی از مهاجرت آنقدر تأثیرگذار است که بسیاری بهناچار از هنر خود دست میکشند و به روزمرگی دچار میشوند. سودابه فرخنیا جزء آن دسته از هنرمندانی است که هیچگاه دست از پیگیری و تلاش مستمر بر نداشت.
او در بندر شاهپور(بندرامام خمینی) متولد شد و تا سهسالگی در آنجا زندگی کرد. از همان کودکی با ادبیات مأنوس شد. سپس به تهران آمد و در خیابان هدایت تهران دوران کودکی خود را گذراند. دبستان، دوران شکوفایی استعدادهای نهفتۀ وی بود. از کودکی به فعالیتهای هنری بسیار علاقهمند بود: در مسابقات نقاشی شرکت میکرد، آواز میخواند. از کلاس نهم (اول دبیرستان) تصمیم گرفت وارد مدرسۀ موسیقی شود، اما با مخالفتهای پدر مواجه شد. دبیرستان برای او یکی از بدترین دورههای زندگیاش بود، زیرا بر خلاف میل باطنیاش وارد رشتۀ ریاضیات شده بود. به گفتۀ خودش، چهار سال دبیرستان را با انزجار به پایان رساند.
بعد از پایان دورۀ دبیرستان، برای ادامۀ تحصیل به آلمان رفت، اما بعد از یک سال به ایران بازگشت. شاید بتوان ورود او به دانشگاه را نقطۀ عطف بالندگی استعداد ذاتیاش دانست. وارد دانشگاه هنرهای زیبا تهران شد و رشتۀ تئاتر را برگزید.
اولین کار تئاتر حرفهای خود را با بهمن محصص، هنرمند مشهور، آغاز کرد. در دانشگاه او از دانش و مهارتهای استادانی چون هوشنگ گلشیری، بهرام بیضائی، محمد کوثر، پرویز پرورش و حمید سمندریان بهره برد. با وجود اختلالهای ناشی از انقلاب در ایران، موفق شد مدرک تحصیلی خود را دریافت کند. وی پس از ازدواج، به فرانسه نقل مکان کرد.
زندگی در پاریس و سکوت کاری به این هنرمند تئاتر فرصتی داد تا تحصیلات خود را در زمینۀ تئاتر ادامه دهد. سرانجام او موفق شد مدرک فوق لیسانس خود را در زمینۀ تئاتر از دانشگاه پاریس بگیرد. برعکس باور رایج، پاریس جایی برای ورود یک مهاجر هنرمند به عرصۀ تئاتر نبود. سودابه فرخنیا با مشورت و یاری دوستان به محافل هنری لندن راه یافت.
فضای باز هنری لندن او را بر آن داشت که فرانسه را ترک کند و در لندن سکنا گزیند. او با هنرپیشگان مشهور تئاتر انگلستان بازی کرد. سالها بعد وی با هنرپیشگان انگلیسی نمایشنامۀ "آه، جنگ من، آه" را روی صحنه برد. بازی در این نمایشنامه باعث شد که او بتواند با یکی از بهترین آژانسهای هنرپیشههای تئاتر قرارداد ببندد.
ورود به صحنۀ تئاتر و سینما در لندن کار سادهای نیست، ولی او توانست این کار را بکند و درچند سریال بریتانیایی هم ایفای نقش کرد.
با مادر شدنش، زندگی هنری او تحت تأثیر شدید احساسات مادرانه قرار گرفت. با وجود همۀ سختیها کار خود را همچنان ادامه داد. یکی از کارهایی که وی در این مدت انجام داد، نمایش انگلیسی The women of Troy (زنان تروا) بود که شش ماه طول کشید.
پس از ده سال، زندگی او را در برابر چالشی دیگر قرار داد: سرطان خون. این بیماری مانند طوفانی زندگی او را به هم زد. شش ماه در بیمارستان بستری شد. در این مدت اجازۀ رفت و آمد به هیچ جا را نداشت. دورههای شیمیدرمانی را یکی پس از دیگری گذراند. با این حال این بیماری نتوانست عشق او به تئاتر را مغلوب کند. بعد از سومین دورۀ شیمیدرمانی، او توانست در نمایشنامۀ "آوای قو" به کارگردانی آرا بزمی بازی کند. اما متأسفانه، بیماری برگشت. همچنان او در مبارزه با این بیماری است. آخرین کار او نمایش تئاتر"یک زن تنها" است که برگرفته از نمایشنامۀ نویسندۀ ایتالیایی داریو فو(Dario Fo) است که بارها در اروپا به نمایش گذاشته شده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ ژوئن ۲۰۱۰ - ۴ تیر ۱۳۸۹
تاها بهبهانی نقاش، مجسمه ساز، طراح صحنه، کارگردان تئاتر و تلویزیون و استاد دانشگاه در سال ۱۳۲۶ در تهران به دنیا آمد. در کودکی یادگیری نقاشی را نزد پدرش آغاز کرد و در ۱۳ سالگی شاگرد ممتاز استاد علیاکبر نجمآبادی (از شاگردان استاد کمالالملک) شد. دوران دبیرستان را با هنرستان کمالالملک همزمان طی کرد و سپس وارد دانشکدۀ هنرهای دراماتیک شد. پس از پایان تحصیل در رشتۀ طراحی صحنه برای تئاتر، سینما و تلویزیون در پاریس و سالزبورگ به تحقیق و پژوهش در زمینۀ کارگردانی تئاتر ماریونت پرداخت.
پس از بازگشت به ایران به تدریس در دانشکدۀ هنرهای دراماتیک پرداخت و سالها مدیر بخش تئاتر ماریونت این دانشکده بود. کارگردانی بیش از ۴۵۰ برنامۀ آموزشی کوتاه و بلندمدت برای تلویزیون و دو نمایشنامه برای جشن هنر شیراز و همچنین طراحی صحنه برای نمایشنامههای بزرگی چون هملت، مکبث و باغ وحش شیشهای محصول این دوره از زندگی هنرمند است.
تاها از کسانی بود که در دهۀ ۱۳۴۰ حال و هوای تازهای به فضای نقاشی آن سالها بخشید و با عرضۀ آثارش مکتب سوررئالیسم متافیزیک را مطرح کرد. آثار نقاشی او تحت عنوانهای "سیری در آثار سوررئالیستی تاها"، "دنیای سوررئالیسی تاها" و "پرندگان تاها" در ۲۵ نمایشگاه فردی و جمعی در داخل و خارج کشور به نمایش درآمدهاست. او چند سال نیز عضو هیئت اجرایی کمیتۀ ملی هنرهای تجسمی ایران وابسته به یونسکو و داور چند نمایشگاه بینالمللی بودهاست.
بعد از نمایشگاههای موفق بهبهانی در سالهای ۱۳۷۲ و ۱۳۷۳ در گالری مایۀ پاریس نمایشگاه بزرگی از آثار او تحت عنوان " سی مرغ به یاد سیمرغ " به مناسبت بزرگداشت شاعر و عارف بزرگ عطار نیشابوری در کاخ موزۀ نیاوران برپا گردید که با استقبال فوقالعاده هنردوستان مواجه شد.
دکتر صفاءالدین جهانبانی، از مقامات پیشین رادیو و تلویزیون ایران که اکنون در آمریکا به سر میبرد در باره کارهای تاها بهبهانی چنین نوشته است:
نخستین تجربههای تاها در پهنۀ سوررئالیسم با دستها و آدمها شروع میشود؛ دستهایی که خود نشانۀ آدمها هستند. برخورد ایدئالیسم طبیعی و شاید همگانی جوانان، با واقعیتهای تلخ اجتماعی جهانی، روی پردههای تاها به شکل انسانهایی ظاهر میشود مسخ شده، مثلهشده، پای در گل، که اغلب با سر تهی و درون تهی، به تنگدستی و فقر معنوی و مادی خویش گواهند و با این که تا میان در گل و خاک فرو رفتهاند، دست ملتمس خویش را به انتظار بیهودۀ یاری، دراز کردهاند. اما دستها نیز بیعمل، بدون انگشت و خالی از حرکت...
آدمهای تاها در این دوره چنان به گل نشستهاند که خود به خشت مبدل شدهاند. چنان بیخبر از اطراف خویشند که فرو رفتن دیگران در منجلاب پیرامون خود را نیز نمیبینند و بیهوده در انتظار رویش گیاه در شورهزار خودساخته مینشینند، تا طعمۀ لاشخورها شوند. اندک اندک چرخ دندههای خردکنندۀ زندگی ماشینی و جوانههای منحوس بمب و موشک نیز به خرد کردن بیشتر استخوانهای این انسانهای زندهبهگور میپردازند.
مردگان نقابزده، آدمهای بهگورنشسته، دستهای مصلوب، انگشتهای بریده... همراه با فرمهای خشن و گاهی هندسی، مکعبها، کرهها، هرمها و خطوط محکم، دژهای تسخیرناپذیر محدودیت با رنگهای تیره (سیاه، قهوهای، قرمز تیره، جگری) و فضاهای غمانگیز و وهمآلود حاصل این دوران فکری هنرمند است که تماشاگر را خواه ناخواه، به ژرفای ذهن او هدایت میکند. ممکن است برخی یا بسیاری، درست نشنوند که هنرمند چه میگوید، اما هیچ کس نیست که صدای فریاد را نشنیده باشد. آوایی از دور میآید، صدای فریادی شنیده میشود. کسی کمک میخواهد؟ کسی درد میکشد؟ کسی زنهار میدهد؟ آنها که درد آشناتر هستند، صداها را بهتر در مییابند.
کم کم آن رستاخیز مورد انتظار، اگر نه در عالم واقعیت، در ذهن نقاش، نزدیک میشود. دستها نشانههای زندگی مییابند، میبینند، قدرت جهش پیدا میکنند، بال در میآورند. آیا همین دستهای بالدار هستند که در نهایت به پرنده تبدیل میشوند؟ و انسان، این انسان شکیبا و بردبار و منتظر که توانایی روییدن از خاکستر خویش را دارد، سر بر میآورد و سبکبالانه، به پرندگان بلندپرواز میپیوندد؟
از آغاز دهۀ ۱۳۵۰، این نه تنها دستها و آدمها هستند که به پرندگان تبدیل میشوند، بلکه کوهها، دریاها، درختان و حتا ماهیها و صدفها نیز به این دگردیسی عاشقانه میپیوندند و به شوق پرواز، بدل به پرنده میشوند. اما این پرندگان تنها در شوق پرواز به لایتناهی با هم شبیه هستند. و جدا از آن، هر یک به نحوی، گویای حال و روز خویش، انسان پایبستۀ روزگار ما هستند. نقاش، در این دوران، فرصت کردهاست تا با دنیای عرفان ایرانی و جهان اندیشۀ روزگار خود بیشتر آشنا شود و هر چه این شیفتگی افزونتر، عمق و گویایی کارها بیشتر...
تاها در ارائۀ اندیشه، چون شاعری که به ریزهکاریهای زبان احاطه دارد، به ابزار و مواد و تکنیک کار، با چیرهدستی تسلط دارد. گرچه بیشتر کارهایش با رنگ روغن و بوم ارائه شدهاست، اما با آبرنگ، گواش، مرکب و اکریلیک نیز به همان چیرگی کار میکند. گوئی توان آفرینش هنری یک مقوله بیش نیست و از همین رو، کارهای تاها در مجسمهسازی، سفالگری، شیشهگری، حکاکی، کار روی مس و فلزات دیگر و حتا آثار او در دیگر زمینههای هنری، صحنهآرایی، کارگردانی تئاتر، نمایش عروسکی و نوشتن برای تئاتر و تلویزیون، هر یک، به جای خود مجالی برای بررسی طلب میکند.
با همۀ گوناگونی ابزار و شیوۀ کار و روش بیان، این آثار را رشتۀ نیرومندی به هم پیوند میدهد و آن، نگرش دردآشنای هنرمند به انسان و مصائب و مسائل اوست. انسان سرگشته و رنجدیدهای که در بند خویش گرفتار، اما در آرزوی رهایی و تعالی است. انسانی که علیرغم بلندپروازیها، هر روز عرصه را بر خویش تنگتر میکند.
سیارۀ ما، زمین، روزبهروز کوچکتر و غمها و سرگشتگیهای ما زمینگیر شدهها، روزبهروز بیشتر میشود. شهرها شلوغتر و آدمها برهم فشردهتر، اما دلها و اندیشهها پراکندهتر و از هم دورتر...
دشواریهای خانگی ما به مشکلات جهانی بدل شده و مصائب و دردهای جهانی به خانۀ ما هم سرایت کردهاست. در گیرودار روزمرگی و زندگی مادی و ماشینی و شهری، انسان لابهلای چرخ دندههای آلودگی و حرص و فساد و دشمنخویی فشرده میشود و از "جان شریف آدمیت" فاصله میگیرد. آفرین بر پرندگان تاها که اندیشۀ پرواز تا اعتلاء را به یاد ما میآورند و آفرین بر تاها که از دریچۀ نقشها و رنگهای شگفتانگیز خود، ما را به سفر به سوی سیمرغ دعوت میکند.
گزارش مصور این صفحه را شوکا صحرایی تهیه کردهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ ژوئن ۲۰۱۰ - ۲ تیر ۱۳۸۹
پرویز امینف
"شهرتیار" قبل از آن که در زمینۀ عکاسی به شهرت و نامی دست یابد، در عرصۀ موسیقی شناختهشده بود. نوای دوتار او را بسیاری در تاجیکستان به خوبی میشناسند. اما فشار روزگار یا فوران استعداد یا شاید هم هر دو باعث شد که او در کنار کار موسیقی به عکاسی حرفهای هم بپردازد و از سال ۲۰۰۶ تا کنون چهار نمایشگاه عکاسی برگزار کند.
از این رو عجب نیست که در عکسهای "شهرتیار" پیوند میان هنرهای موسیقی و عکاسی قابل ردیابی باشد. شهرتیار از آن دسته عکاسانی است که ترجیح میدهند دنبال گوشههای رنگین و جذاب زندگی بروند، تا وقتی که از دست تصویرهای مغموم و آزارندۀ خبری روزمره به ستوه میآیید، لختی با عکسهای دلانگیز رود و کوهسار و چهرههای زیبای دختران و درختان بیاسایید. شهرتیار دنبال زیباییهای آشکار و پنهان در کوهستان تاجیکستان میگردد.
علاقۀ شهرتیار به سنتهای مردمی هم هویداست، گویی نگران از بین رفتن آنهاست. در عکسهای او معمولاً از دنیای مدرن خبری نیست؛ آنچه میبینیم، آیین و رسوم و پوششهایی است با تاریخ هزارانساله و گاه در آستانۀ نابودی. کاکلهای ریزبافت دختران تاجیک موسوم به "میدهبافی"، سفالگری و قالیبافی، خشک کردن زردآلو بر پشت بام خانههای روستایی، عصاری و نانپزی و دوزندگی و عروسی سنتی از جملۀ سوژههای آثار شهرتیار است که در زندگی شهری کمتر میتوان آنها را از مشاهده کرد.
بازدیدکنندگان نمایشگاه اخیر شهرتیار که با نام "تاجیکستان آزاد من" برگزار شد، میگویند که با دیدن این عکسها مهرشان به سرزمینشان فزونتر شدهاست. خود شهرتیار هم میگوید که هدفش از برگزاری چنین نمایشگاهها جلب توجه بینندگان به زیباییهای کمنظیر تاجیکستان است. وی معتقد است که یک چشم باریکبین در طلوع و غروب خورشید کوهستان تاجیکستان، در آبهای زلال و تپههای سبز و سرخ آن میتواند پارههایی از بهشت روی زمین را ببیند.
شهرتیار (شهرت یارف) زادۀ کوهستان زرافشان تاجیکستان است و پنجاه سال دارد. وی پس از ختم دانشگاه هنرهای زیبای شهر دوشنبه مدتی آموزگار موسیقی بود. سپس به گروه همسرایان تئاتر اپرا و بالۀ صدرالدین عینی پیوست. در پی آن نوازندۀ صدا و سیمای تاجیکستان و فیلارمونی دولتی بود. در آغاز دهۀ ۲۰۰۰ به عکاسی رو آورد و برای روزنامۀ "ترانسپرت راسیئی" (حمل و نقل روسیه) عکسهای خبری برمیداشت. و اکنون به عنوان عکاس حرفهای نمایشگاههای انفرادی برگزار میکند. گزارش تصویری این صفحه از نمایشگاه اخیر او در شهر دوشنبه تهیه شدهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ ژوئن ۲۰۱۰ - ۱ تیر ۱۳۸۹
*پرنیان محرمی
انسان را از مرگ هیچ رهایی نیست. اما میل به جاودانگی او را وا میدارد که از هر امکانی برای ثبت خود بهره گیرد. حال این امکان میخواهد ثبت اثری باشد هنری یا تنها نقشی باشد بر سنگ گورش که بعدها - شاید قرنها بعد - رهگذران با دیدن نشانهها یاد آن خیاط یا بزاز یا آهنگر بیفتند. یا حتا بدانند تکۀ سنگ قبر خزهبستۀ کوچک در روستایی دور در شمال ایران، متعلق به زنی بودهاست. زنی که در جوانی برای کودکان خود لالایی خوانده یا نخوانده و سر زایمان فوت شده یا در نوجوانیاش عاشق شده یا نشده ... چه اهمیتی دارد؟ از او تنها نقش شانهای دوسر بر سنگ مزارش به جا ماندهاست.
قبرهایی ۱۰۰۰ساله
گفته می شود که گورستان سفیدچاه در استان مازندران پیشینه ای ۱۲۰۰ ساله دارد. چند تن از امام زاده ها و تنی چند از سادات مرعشی که روزگاری در آمل حکومت میکردند، در سفیدچاه مدفون شدهاند. قبر ملک بادله، حاکم شمال، نیز در همین گورستان است.
سفیدچاه را "سفیدجاه"، "سفیدجا"، "اسپ تن" و "روبار" نیز مینامیدند. خیلی از مردم محلی این قبرستان را نخستین گورستان مسلمانان ایرانی میدانند، اما منابع علمی آن را رد میکنند و میگویند چنین ادعایی صحیح نیست و قبرها نشان میدهد کسانی اینجا دفن شدهاند که هنوز مسلمان نشده بودند.
نقشهای ناآشنا به روی سنگ قبرها
در منطقهای به نام "یانهسر" که محل اتصال استانهای گرگان، مازندران و سمنان است، یکی از قبرستانهای دیدنی و کهن ایران واقع شدهاست. برعکس بسیاری از گورستانها که به خاطر افرادی که در آن مدفون هستند، شهرت یافتهاند، این قبرستان به خاطر سنگ قبرهایش زبانزد شدهاست. سنگ قبرهایی با سنگنبشتههایی ناآشنا.
باستانشناسان و محققان در مورد نقوش این سنگقبرها نظریههای گوناگونی ارائه دادهاند. نقش روی این سنگ قبرها معمولاً آینه، سرو، خورشید، کبوتر، انار و یا چلیپاست. به جز این نقشها، سنگتراشان تلاش میکردند تا با حکاکیهایشان، شغل صاحب قبر را به تصویر بکشند. اگر خیاط بود، نقشی از قیچی بر روی قبرش حک میشد و یا اگر حکیم، تصویری از یک قلم.
البته بعضی از تاریخشناسان نیز معتقدند که نقوش این سنگ قبرها تنها حاصل ذوق حکاک بوده و به حال و روز صاحب قبر مربوط نمیشدهاست. اما هر چه که هست، این نقوش نشانهای از حضور طرحهایی مربوط به دوران زرتشتیگری ایرانیان و نیز حضور مهرپرستی در زندگی مردم آن ناحیه حتا بعد از ظهور اسلام بوده است.
خاک سفیدچاه
از ۴۴ روستای مجاور اینجا، هنوز که هنوز است، مردگان را از مسیرهای طولانی به سفیدچاه میآورند تا به خاک بسپارند. آنها این زحمت را متحمل میشوند، چون معتقدند سفیدچاه به دلیل داشتن انسانهای عارف در دل خود از مردگان آنها نیز حفاظت میکند و میگویند کسانی که در سفیدچاه به خاک سپرده میشوند توسط مردگان پاک و آمرزیدهشده، شفاعت میگردند.
برخی دیگر نیز معتقدند خاک سفیدچاه "دار السلام" است و جسد مردگان تا سالها در این قبرستان سالم میماند. این اعتقاد هنوز در سفیدچاه و روستاهای مجاور آن زنده است و بازماندگان به هر صورتی که شدهاست پیکر درگذشتگانشان را به خاک سفیدچاه تسلیم میکنند.
زنان سیاهپوش گرد گورها میگردند، به دنبال نامی آشنا. عدهای آن طرفتر ضجه میزنند، برای از دست دادن عزیزی که در "دار السلام" به خاک سپرده خواهد شد. مرده را میآورند کفنپوش و من به شانهای دوسره فکر میکنم، بر سنگی بر گوری.
*پرنيان محرمی از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب