۱۶ جولای ۲۰۱۰ - ۲۵ تیر ۱۳۸۹
فرشید سامانی
ایران را سرزمین صوفیان بزرگ خواندهاند. صوفیانی که برخیشان شهرت بسیار دارند؛ از برخی تنها نامی و چند پاره حکایتی باقی است و برخی دیگر همین نام و نشان را هم ندارند؛ که گفته اند "صوفی آن بود که نبود."
در این سپهر پرستاره اما، نام "شاه نعمتالله ولی" درخششی دیگر دارد؛ نه بدین سبب که او صوفیتر بوده یا کرامات بیشتری از خویش ظاهر ساخته، بل از آن رو که طریقتش شش قرن پس از مرگش همچنان پابرجاست و سلطنتش بر نفوس مریدانش بیزوال جلوه میکند.
در بارۀ او این هم جالب است که در سوریه به دنیا آمد، در مکه و مصر تربیت شد، در سمرقند و فارس به شهرت رسید، در کرمان طریقت خویش را تأسیس کرد و در هند پیروان بسیار یافت.
نام اصلیاش سید نورالله است و در ۷۳۰ یا ۷۳۱ هجری قمری در شهر حلب زاده شد. قول ضعیفتری هم هست که او را متولد "کوه بنان" کرمان میداند. اما آن چه بیش از زادگاه شاه نعمتالله اهمیت دارد، تربیت او در محیط فارسیزبان است و این را میتوان از خلال رسالات و دیوان اشعارش به روشنی فهمید.
هرچه هست، از جانب مادر به کردهای شبانکارۀ فارس منسوب است و از سمت پدر به اسماعیل بن جعفر صادق نسَب میبرد؛ هم او که گروهی از شیعیان پس از وفات امام صادق، قائل به امامتش شدند و راه خویش را از شیعۀ امامیه جدا ساختند. اینان همان اسماعیلیۀ معروفند که داعیان و امامانشان از ناصرخسرو و حسن صباح گرفته تا آقاخان محلاتی شهرت عالمگیر دارند. البته این انتساب، تعیین کنندۀ مذهب شاه نعمتالله نیست. عده ای او را سنی دانستهاند و عدهای نیز اعتقاد راسخ او به اقطاب دوازدهگانه را نشانۀ تمایلات شیعیاش گرفتهاند، آن هم از نوع دوازدهامامی.
اگر از روایات غالبأ مبالغهآمیز سیرهنویسان و مریدان طریقت نعمتاللهی در شرح روزگار کودکی و جوانی شاه نعمتالله بگذریم، خود او در اشعارش بارها از سفرهایی یاد میکند که زنجیرهشان از شام و حجاز و مصر تا آذربایجان و خراسان و ماوراءالنهر کشیده شده بود؛ از برای زیارت مشایخ و دست یازیدن به تجربههای صوفیانه.
در خلال یکی از همین سفرها و در حدود بیست و پنج سالگی بود که به خدمت شیخ عبدالله یافعی، صوفی بلندآوازه رسید. هفت سالی پیش او شاگردی کرد و ظاهرأ از دست هم او خرقه یافت.
اندکی پس از چهل سالگی به ماوراءالنهر و ترکستان رفت؛ جایی که تیمورلنگ بر سرها فرمان میراند و طریقت نقشبندیه بر دلها. گفتهاند که اولی از کثرت مریدان شاه نعمتالله به توهم افتاد و دومی در هیئت یک رقیب بدو نگریست. ناگزیر ماوراءالنهر را ترک کرد و پس از مدتی توقف در هرات و ازدواج با نوادۀ امیرحسینی هروی، شاعر و صوفی مشهور، به دعوت مریدان راهی کرمان شد.
از این پس تا پایان عمرش که افزون بر صد سال بود، جز برای چند سفر کوتاه به شیراز و تفت و یزد از این ولایت دور نشد. وقتی به شیراز رسید، یک ربع قرن از مرگ حافظ میگذشت. اما پیش از آن که خود به شیراز بیاید، آوازهاش همه جا پیچیده بود. تعریضها و کنایاتی که حافظ در حق شاه نعمتالله دارد، گواهی بر این مدعاست. شاه نعمتالله یک زمان سروده بود:
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم / صد درد را به گوشۀ چشمی دوا کنیم
ما را نفس چو از دم عشق است لا جرم / بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم
و خواجه به کنایه پاسخ گفته بود:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی / باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند
البته این گونه تعریضهای عارفان و صوفیان به یکدیگر مختص حافظ و شاه نعمتالله نیست. چندان که مقام این دو نیز در قیاس با یکدیگر سنجیده نمیشود. جدا از این که شاه نعمتالله کیمیاگر جانها بود یا طبیب مدعی، قدرت تربیت و ارشاد او موجب شد که کثیری از مریدان به دورش فراز آیند. آوازۀ او حتا در هندوستان هم پیچید و محبوبیتش در آن جا چنان بالا گرفت که بعد از وفاتش، به دستور سلطان احمد، شاه دکن، بر مزارش در ماهان بقعهای شکوهمند بنا کردند.
آن چه از عقاید شاه نعمتالله درخور توجه بیشتر است، یکی اعتقاد او به وحدت وجود یا وحدت در عین کثرت است و دیگر تأکیدی است که بر رعایت آداب شریعت دارد و شریعت را عین حقیقت میداند. همچنین بر خلاف بسیاری از صوفیان، درس و مدرسه را نفی نمیکند و از عرفان نظری غافل نیست. البته شناخت دقیق زوایای فکری او چندان ساده نیست، زیرا در طول زمان گفتهها و اشعار بسیار را به نام وی جعل کردهاند.
بعد از مرگ شاه نعمتالله، فرزندش سید خلیلالله که خود پیری حدودأ شصتساله بود، با نام شاه خلیلالله بر مسند ارشاد پدر تکیه زد، اما گویا کثرت مریدان و از آن مهمتر ارادت شاه دکن به وی و پدرش، اسباب سوءظن شاهرخ تیموری شد. از این رو ترجیح داد که دعوت شاه دکن را بپذیرد و به آن سامان کوچ کند. امروزه مزار شاه خلیلالله در دکن کانون طریقت نعمتاللهی هند است.
در ایران اما، طریقت نعمتاللهی پس از مرگ شاه نعمتالله گسترش چندانی نیافت. خصوصأ در عصر سلطنت خاندان صفوی که شاهانش هم مرشدزاده بودند و هم خویش را مرشد کامل میخواندند، این گسترش به اندازۀ دوران حیات شاه نعمتالله چشمگیر نبود؛ هم به سبب قدرت و نفوذ صفویه و هم به علت نفوذ طریقت دیگری به نام نقشبندیه.
اما در دورۀ زندیه و قاجار، طریقت نعمتاللهی جان تازهای گرفت و بدان پایه از نفوذ رسید که امروزه از حیث کثرت خانقاهها و مریدان – در شاخههای گوناگون- سرآمد هر طریقت دیگری در ایران است. البته این بار گسترش طریقت از جانب ماهان کرمان نبود، بلکه از هند به ایران بازگشت و دوباره مریدان را به گرد خویش فرا خواند.
ماهان اما، در قامت باغشهر زیبا و کوچکی در ۳۵ کیلومتری جنوب شرقی کرمان، همچنان مزار شاه نعمتالله ولی را در میان گرفته و خاطرۀ او را زنده نگاه داشتهاست.
گزارش تصویری این صفحه که با قطعۀ "حریر رز" (Damask Rose) اثر ونجلیز همراهی میشود، گردش کوتاهی است در مجموعۀ مزار شاه نعمتالله ولی. آن چه علاوه بر زیبایی مسحورکنندۀ این مزار، بازدیدکنندگان را سخت تحت تأثیر قرار میدهد، سکوت و آرامشی است که آن جا موج میزند. تنها چیزی که شاید این سکوت را میشکند، نجوای شاه نعمتالله است که از ورای قرون و اعصار به گوش میرسد:
هرچند که از روی کریمان خجلیم / شک نیست که پروردۀ این آب و گلیم
در روی زمین نیست چو ماهان جایی/ ماهان دلِ عالم است و ما اهل دلیم
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ جولای ۲۰۱۰ - ۲۳ تیر ۱۳۸۹
آزاده حسینی
بهترین چیزی که میتواند یک تابستان را لذت بخش تر کند، وجود برنامههای شاد و سرگرم کننده ای است که لازم نباشد پول زیادی صرف آن کرد. در شهر لندن، تابستان تنها زمانی است که خورشید با سخاوت هر چه تمامتر میتابد و هوای این شهر را دل انگیز میکند. همین امر سبب میشود که لندنیها بیشتر وقت خود را در خارج از خانه سپری کنند. از این رو مسئولان این شهر تصمیم گرفتند که به هر نحوی برای مردم خود بساط سرگرمی برپا کنند.
یکی از این برنامهها که اخیرا برگزار شد و همچنان نیز ادامه دارد، جشنواره رقص لندن Big Dance است. این جشنواره توسط شهردار لندن با همکاری شورای هنر انگلستان و البته حمایت سازمان ورزش انگلستان، بیمه خدمات درمانی لندن، شوراهای شهر لندن، موزهها، کتابخانههای لندن و شورای بریتانیا، توسط شرکت تی موبایل راه اندازی شد.
این جشنواره که ۹ روز به طول انجامید و بیش از هزاران نفر را برای رقص به خیابانها کشاند، در سال ۲۰۰۶ در مرکز رقص لندن و توسط شهردار لندن پایه ریزی شد تا تأثیرگذارترین جشنوارۀ رقص در دنیا راه اندازی شود. به همین خاطر هم بسیاری از مربیهای زبدۀ سبکهای گوناگون رقص در انگلستان برای آموزش افراد دعوت شدند تا کار خود را با عنوان بهداشت و بهبود تناسب اندام در کشور آغاز کنند.
این جشنواره با هدف مشارکت بیشتر مردم لندن در ورزش و فعالیتهای فرهنگی و در کل، ساختن لندنی سالمتر و شادابتر برپا شد.
در این جشنواره انواع رقصها توسط رقصندههای حرفه ای و به همراه مردم عادی اجرا میشود و تا ۲۲ اوت ادامه دارد. از جمله این رقصهای میتوان به نمونههای زیر اشاره کرد:
تانگوTango: رقص دو نفره که خاستگاه آن آرژانتین است
سالسا Salsa : که منشاء آن کوبا است و از آمیختن فرهنگ اروپائی با آفریقائی ایجاد شده است.
باله Ballet: رقصی که ریشه آن در ایتالیا و سپس فرانسه است.
فلامنکو Flamenco: رقص اصیل اسپانیا که بیشترین تاثیر را از کولیها گرفته و به شکل امروزی درآمده است.
رقصهای بالیوودی Bollywood dance : که برگرفته از رقص نو و رقصهایی است که در فرهنگ مردم هندوستان ریشه دارد.
رقصهای هیپهاپ Hip Hop Dance: که این نوع از رقصها به موازات موسیقی هیپهاپ و توسط نسل جوان سیاهان آمریکا شکل گرفت.
کاپوئیرا Capoeira: رقص سیاهان برزیلی است که توسط بردههای آفریقایی برزیل ایجاد شد.
جاز Jazz : این نوع رقص توسط سیاهان آمریکا پایه ریزی شد که بعدا با سبک رقصهای نواحی کارائیب ادغام شد و شکل امروزی را به خود گرفت.
توئیست Twist : این رقص به همراه موسیقی راک اند رل به وجود آمد و یکی از رقصهای مورد توجه جوانان در دهه ۶۰ میلادی در سراسر دنیا بود. این رقص نیز از سیاهان آمریکاست.
با اینکه هفته جشنواره رقص پایان یافته ولی همچنان گروههای رقص در نقاط مختلف لندن برنامههای خود را تا ۲۲ اوت ادامه خواهند داد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ جولای ۲۰۱۰ - ۲۴ تیر ۱۳۸۹
زرینه خوشوقت
سبزعلییفها از خانوادههای نادر تاجیکستاناند که سه دختر خانواده، آیندۀ خود را در صحنه هنرهای نمایشی یافتند و به کار هنر پرداختند.
پدر و مادر آنها هر دو آموزگار بودند و در شهر خارغ استان بدخشان به سر میبردند. چهار پسر و سه دختر داشتند که اکنون شناختهترین آنها همان سه دخترند. هر چند برادرها هم در کارهای هنری فعالیت دارند.
آیتبیگم سبزعلییوا، نخستین دختر این خانواده، در اوایل دهۀ ۱۹۶۰ به پایتخت راه یافت. وی در آموزشگاه موسیقی شهر دوشنبه به تحصیل پرداخت. در آن زمان که آموزش و پرورش سر و سامانی داشت، استادان متوجه آواز خوش و استعداد غریزی آیتبیگم شدند و او را برای ادامۀ تحصیل به کنسرواتوار چایکوفسکی شهر مسکو فرستادند. سال ۱۹۶۹ آیتبیگم به دوشنبه برگشت و فعالیت هنریاش را در تئاتر اپرا و بالۀ صدرالدین عینی آغاز کرد و تاکنون همان جا کار میکند.
در طول بیش از چهل سال کار در این تئاتر، آیتبیگم نقش حدود ۳۰ قهرمان آثار برجسته اپرا را ایفا کرد از جمله در آثاری از چایکوفسکی، ژرژ بیزه، و دو آهنگ ساز تاجیک، شهیدی و سیفالدینف.
آیتبیگم بیرون از تاجیکستان هم هنرنمایی کردهاست و برای نمونه، در آلمان آثاری را به زبان آلمانی اجرا کردهاست.
اکنون که عدهای در تاجیکستان هنر اپرا را بیگانه و نامتجانس با فرهنگ بومی میدانند، آیتبیگم نگران سرنوشت این هنر است. وی معتقد است که اپرا دیگر در تاجیکستان بومی شده، بویژه که آثاری بر پایه ادبیات فارسی آفریده شده است و همانند هنرهای فرنگی دیگری که با هنر بومی درآمیختهاند، می توان آن را هنری تاجیکی نامید.
زمانی دختران بااستعداد در مناطق دور افتادۀ تاجیکستان این امکان را داشتند که در بهترین مؤسسههای آموزشی منطقه هنر خود را صیقل دهند و به آرزوهای خود دست یابند. اکنون آیتبیگم حسرت آن روزها را میخورد و میگوید که چنین شرایط را باید برای نسل جوان فراهم کرد. در حال حاضر تئاتر اپرا و بالۀ دوشنبه دچار معضل کمبود آوازخوان زن شدهاست که در نتیجه، آثار اپرای کمتری آفریده میشود.
سورالنسا، خواهر دیگر، هم میخواست آوازخوان شود. او نخست وارد بخش موسیقی هنرستان شهر دوشنبه شد. سپس در شهر خارغ مدتی آموزگار موسیقی بود. و بعد از آن به دانشگاه هنرهای زیبای دوشنبه رفت و از رشتۀ تئاتر و سینما فارغالتحصیل شد. اکنون بیش از سی و پنج سال است که در تئاتر ابوالقاسم لاهوتی کار میکند. او همزمان در سینمای تاجیک نیز نقشهایی آفریدهاست.
نخستین و مهمترین نقش سورالنسا در سینما "زینببیبی"، یک زن فعال دوران انقلاب کمونیستی در اوایل سدۀ ۱۹۲۰ بود. بیشتر بینندگان عهد شوروی سورالنسا را تاکنون با همان نام "زینببیبی" میشناسند.
اما سارا سبزعلییوا، خواهرسوم، آرزو نداشت که هنرمند شود. میگوید آیتبیگم او را به عرصۀ هنر جذب کرد. سارا بیشتر در سینما بازی کردهاست، اما تئاتر را بیشتر میپسندد. اکنون دو نوه دارد، اما از صحنۀ تئاتر دل نمیکند و هنوز هم نقش قهرمانان جوان و پرنشاط و گستاخ و جسور را بازی میکند. طراوت چهره و استعداد سارا باعث پائین ماندن سنّ قهرمانان او شدهاست. سارا در سالهای ۱۹۸۹ و ۱۹۹۷ در جشنوارۀ تئاتر پرستو جایزۀ "بهترین هنرپیشۀ زن" را به دست آورد.
از خاندان سبزعلی دو برادر هم همپیشۀ خواهران هستند. صمد و فیروز سبزعلییف را نیز دوستداران سینما و تئاتر در تاجیکستان بهخوبی میشناسند.
در گزارش مصور این صفحه خواهران سبزعلی از گذشته و امروز میگویند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ جولای ۲۰۱۰ - ۲۲ تیر ۱۳۸۹
ثمانه قدرخان
تکدیگری چهرۀ عادی بسیاری از کلانشهرهای دنیا شدهاست. چه فرقی میکند در کجای دنیا ساکن باشید. مهم این است که هیچ کس چهرۀ شهرش را زشت و دردمند نمیپسندد.
در میان کلانشهرهای ایران، تهران و مشهد بیشترین آمار گدایان را به خود اختصاص دادهاند، اما شیراز در ایام نوروز میزان قابل توجهی از این آمار را سهم خود میکند. اصفهان همچنان در ردۀ سوم جدول قراردارد و تبریز تنها کلانشهری است که به بی گدایی شهرت یافته و به عنوان شهرموفق در مبازره با تکدیگری درایران مطرح شدهاست.
رسم گدایی
گدایان هم رسم و رسوم خود را دارند. از هوش عجیبی سرشارند و همچنان که علم پیش میرود، گدایان هم بر خلاقیت حرفۀ خود میافزایند. نه اینکه مسئولان شهری به گدایان نمیاندیشند، نه. این دو همیشه درفکر یکدیگرند، منتها به این صورت که برای فرار از هم نیز مدام برنامه تدارک میبینند. یکی برای نبودن دیگری در ویترین شهری و دیگری برای به دست آوردن سهمی از فضاهای شهری.
مطابق قوانین جمهوری اسلامی ایران، تکدیگری جرم محسوب میشود و سازمانهای متعدد دولتی نظیر شهرداری و نیروی انتظامی همواره برای برخورد با گدایان تلاش میکنند. سازمانهای غیردولتی بسیاری هم در قالب خیریهها با هدف کمک به مستمندان در حال فعالیتند، اما هیچ یک از این تلاشها نتوانستهاست چهرۀ نازیبای گدایی را از صورت شهرهای ایران پاک کند. برخی ناکارآمدی سازمانهای مسئول را دلیل این امر میدانند و برخی نیز در کنار آن به وجود گروههای حرفهای تکدیگری اشاره میکنند که برخورد با این پدیده را مشکلتر میکند.
برخورد قانون
طی سالهای گذشته در هر مرحله از برخورد نیروی انتظامی و شهرداریها برای جمعآوری گدایان در ایران شیوۀ گدایی نیز تغییر کرد و آنها که در پیادهروها به شغل گدایی مشغول بودند، با به خدمت گرفتن ابزاری دیگر چون فالگیری و اسپند و قرآن و ادعیۀ مذهبی سر تقاطعها و در معابر عمومی شیوۀ جدیدی برای حرفۀ خود یافته و از متکدی به دستفروش ارتقا یافتند.
همان گونه که گدایی جرم محسوب میشود، دستفروشی به دلیل خلاء قانونی جرم نیست و مجازاتی برای آن در نظر گرفته نشدهاست.
دست در دست غیردولتیها
بسیاری از سازمانهای مردمنهاد (غیردولتی) در فاصلۀ سالهای پایانی دهۀ ۱۳۷۰ و اوایل دهۀ ۱۳۸۰ در ایران همزمان با اوجگیری فعالیت فعالان مدنی در جهت رسیدگی به تکدیگری تلاش کردند. در کنار آن با تشکیل نخستین دور نشستهای کمیسیونهای "فرهنگی، اجتماعی و زیست شهری" شوراهای هشت کلانشهر ایران در دوران مدیریت شوراهای دوم شهر و روستا ، دور تازهای از برنامهریزیها برای جمعآوری گدایان از سطح شهرهای بزرگ ایران آغاز شد. جمعآوری این افراد یکی از اصلیترین مباحث بود که بر طبق آن مقرر شد شهرداریهای کلانشهرها با همکاری نیروی انتظامی و سازمان بهزیستی در جمعآوری متکدیان همکاری کنند.
بسیاری از متکدیان در این طرح جمعآوری شده، به شهرهای اصلی خود بازگردانده شدند، اما پس از مدت کوتاهی دوباره به شهرمحل تکدیگری خود باز گشتند. این چرخه طی سالیان گذشته ادامه پیدا کرده و تا کنون هیچ کلانشهری در ایران به جز تبریز در بیرون راندن گدایان از شهر خویش موفق نبودهاست.
اما تکدیگری به جز نازیبا جلوه دادن صورت شهر ویژگیهای دیگری هم دارد. "در اکثر موارد، تکدی به عنوان پوششی برای فحشاء و انوع جرایم عمل میکند. بهدرستی بسیاری آن را یکی از بارزترین شاخصها برای توسعهنیافتگی جامعه میدانند که در صورت افزایش، خود تسریپذیر است و موجبات بروز خودافزایی را فراهم میآورد و آن زمانی است که به حوزۀ ارزشها وارد شود و هر ارزش معطوف به کار، تولید، خلق و آفرینش را تخریب کند؛ در آن صورت، تکدی نه تنها عار نیست، بلکه خود نوعی زرنگی و هوشمندی تلقی میشود. در چنین شرایطی، جامعه از سرچشمههای خلاقیت باز میماند، دچار کرختی میشود و بزرگترین سرمایۀ جامعه، یعنی انسانها، بهجای آفرینش، خود سربار جامعه میشوند۱"
گزارش چندرسانهای این صفحه به فعالیت "صندوق حمایت از مستمندان تبریز"میپردازد که یک بنیاد مردمنهاد و سنتی است که از ۴۰ سال پیش تا کنون در کنار کمک به افراد بیبضاعت به جمعآوری گدایان و ساماندهی آنان مشغول است.
۱- "تکدیگری در ایران": باقر ساروخانی، استاد دکترای تخصصی علوم اجتماعی؛ مقاله ارائهشده در نخستین همایش آسیبهای اجتماعی در ایران سال ۱۳۸۱.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ جولای ۲۰۱۰ - ۲۱ تیر ۱۳۸۹
امیر جوانشیر
گاهی در زبان فارسی به رود میگویند دریا. مثل آمودریا و سیردریا و اگر به کابل رفته باشید به رودخانه کابل که این روزها خشک رودی بیش نیست و بیشتر از آب، زباله در آن ریخته اند، میگویند دریای کابل! نمیدانم اگر کابلیها رودی به پهنای میسیسیپی داشتند چه نامی بر آن مینهادند. اما یقین دارم که برای میسیسیپی، دریا نام زیبندهای است.
ما میسیسیپی را در محل التقای آن با رود میسوری، در مرز ایالت میسوری و ایلینوی دیدیم. جایی که میسیسیپی چندان بزرگ است که چون دریا موج میزند. از اتوبان ۷۰ که میراندیم در انتهای سرزمین میسوری و ابتدای ایالت ایلینوی ناگهان پل بلند و درازی ظاهر شد که در زیر آن دریای خروشانی از آب گل آلود موج میزد. چنان اعجاب برانگیز بود که دلم خواست همانجا برای تماشای میسیسیپی توقف کنم. اما طبعا بالای پل جای توقف وجود نداشت.
چند کیلومتر آن سوتر یک جادۀ جنگلی زیبا ما را تا ساحل دریای میسیسیپی برد. خیلی نزدیک به محلی که موزۀ لوئیز و کلارک در آنجا واقع است و از آن مشهورتر، جایی که داستان معروف "هکل بریفین" اثر ماندگار مارک تواین از آنجا شروع میشود. هک، وقتی در این رود میراند به این دست یا آن دست آب، ساحل میگفت. کاملا هم حق داشت. چون کنارههای رودی به عظمت میسیسیپی را فقط نام ساحل برازنده است. لابد میدانید که تمام حوادث جذاب رمان هکل بریفین در همین میسیسیپی اتفاق میافتد. بیشتر در درون قایقها یا کلکهایی که در رود میرانند یا در ساحل لنگر انداخته اند. عظمت رود چندان است که میتواند تمام حوادث یک رمان را در خود بگنجاند.
نجف دریابندری در مقدم های که بر سرگذشت هکل بریفین نوشته یادآور میشود که "مقدار زیادی از گیرایی این سفرنامه ناشی از حرکت آرام و آسودۀ کلک روی آب پهناور میسیسیپی و تماشای طبیعت زیبا و رنگارنگ سواحل رودخانه است". در رمان هکل بریفین هم، جا به جا از پهنا و عظمت رود سخن میرود. "رودخانه انگار چندین میل پهنا داشت".
مارک تواین رمان دیگری هم به نام "زندگی در میسیسیپی" دارد که متاسفانه من آن را نخواندهام ولی میدانم در سال ۱۸۸۳ یعنی یک سال پیش از هکل بریفین نوشته شده. اما نام مارک تواین فقط به آن خاطر میسیسیپی را تداعی نمیکند که سرگذشت هکل بریفین یا زندگی در میسیسیپی را نوشته است. بیشتر به این خاطر تداعی میشود که هیچ کس به خوبی او این رود را نمیشناخت. او خود ناخدای کشتی بود و در همین رود زمانی دراز به کشتیرانی اشتغال داشت. از آن مهمتر او شوخیساز و لطیفهپردازی بود که گویا کارش در بین کسانی که در میسیسیپی کار میکردهاند، بسیار گرفته بود.
شوخیسازی او به این شکل بود که به هنگام جوانی به استخدام جویندگان طلا در میآمد تا آنها را با قصهها و لطیفههای خود سرگرم کند. آن زمانها که رادیو و تلویزیون و سینما و سرگرمیهای مانند آنها وجود نداشت، جویندگان طلا کسانی را استخدام میکردند تا برای آنها قصه بگوید، لطیفه بگوید و بدینسان آنان را سرگرم کند. این عادتی است که آمریکائیان هنوز دارند و هنوز هم کمدینهایی در تلویزیون ظاهر میشوند تا مردم را بخندانند.
گذشته از مارک تواین که نامش با میسیسیپی آمیخته است، نام لوئیز و کلارک هم با رود میسیسیپی عجین شده است؛ آنان دو تنی بودند که از طرف توماس جفرسون رئیس جمهوری وقت، حوالی ۱۸۰۰ میلادی ماموریت یافتند غرب آمریکا را کشف کنند. آن وقتها آمریکا هنوز سیزده ایالت بیشتر نداشت. توماس جفرسن به آنان ماموریت داد غرب را به منظور دست یافتن به یک مسیر مستقیم و عملی به اقیانوس آرام و تماس با مردمان سرخ پوست و نیز نقشهبرداری درنوردند. او به درستی تصور میکرد که یک سفر اکتشافی موفقیتآمیز، نفوذ سیاسی و بازرگانی آمریکا را در نواحی غربی که در آن زمان بیشتر اسپانیا و فرانسه و احتمالا بریتانیا بر آن نفوذ کرده بودند، افزایش خواهد داد. لوئیز دوست و منشی جفرسن بود و زمانی که مأمور کشف غرب شد، کاپیتان کلارک را با خود همراه کرد. به اتفاق گروهی اهل حرفه مانند نجار و آهنگر و قایقران و ... یک سال دست به تمرین زدند و سرانجام سفر خود را از همین نقطهای آغاز کردند که ما به دیدن میسیسیپی موفق شدیم و داستان هکل بربفین نیز از آنجا آغاز میشود.
به خاطر بزرگداشت کار مخاطرهآمیز و شجاعانه لوئیز و کلارک اکنون در آنجا که سفرشان آغاز شد موزهای ساختهاند.
میسیسیپی بزرگترین رود آمریکا و چهارمین رود بلند دنیاست. طول آن ۳۷۸۰ کیلومتر است که چیزی برابر مسافت هوایی تهران – لندن است.
اینها که نوشتیم همه جسم میسیسیپی است. روح آن شهرهایی است که در کناره و به برکت آن بنیاد شدهاند. روح آن در ثروتی است که حتا به هنگام سیلاب با خود میآورد. روح آن در ماهیهای بزرگی نهفته است که مردم سواحل رود را تغذیه میکند. روح آن گاه در جزایری خوابیده است که در وسط پهنای آب تشکیل شدهاند. روح آن که در نوشتههای نویسندگان آمریکایی نماد آزادی است، در رمانهایی چون هکل بریفین بیدار است. بیهوده نیست که میسیسیپی را "اودیسه زندگی آمریکایی" لقب دادهاند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ جولای ۲۰۱۰ - ۱۸ تیر ۱۳۸۹
سالهای دهه چهل بود و سینمای فیلم فارسی در اوج موفقیت. هنوز از بحرانهای دهه پنجاه خبری نبود. نه از سانسور سیاسی فیلمهای متفاوت ایرانی، نه از وفورفیلمهای آمریکایی و ایتالیایی، تا بازار فروش کپیهای دست چندم وطنی را مختل کند.
بازار فیلم فارسی رونق داشت اما از درون آن سینمای دیگری سر بر میکشید. هنرپیشهها سعی میکردند از فضای فیلمهای آبگوشتی بیرون بیایند و سطح خود را ارتقاء بخشند. سینمای فارسی کوشش خود را در راه اعتلای هنر هفتم به خرج میداد. سناریو، فیلمبرداری، بازیگری و کارگردانی همه و همه در حال دگرگون شدن بود. طبعا در این کوشش عده زیادی موفق شدند و گروهی درجا زدند. پوری بنائی یکی از هنرپیشگانی بود که موفق شد سطح کار خود را بالا ببرد.
پوری با نام واقعی صدیقه بنائی متولد اراک است. با خانوادهای شامل هفت خواهر و یک برادر که در شش سالگی راهی پایتخت شدند. تحصیلاتش دیپلم بود و بعدها برای فراگیری زبان انگلیسی، برای یک سال راهی آمریکا شد.
آشنائی خانوادگی با نصرت الله وحدت، بازیگر قدیمی راه را برای ورود پوری بنائی به سینمای ایران باز کرد. اولین بار در فیلم عروس فرنگی بازی کرد و خیلی سریع محبوب تماشاگران شد.
با پذیرفتن نقش اعظم، نامزد قیصر در فیلم مسعود کیمیایی، محبوبیتی دو چندان یافت. نقشی که به بیرون سینما هم کشیده شد، گرچه به ازدواج ختم نشد.
پوری بنائی در دهه پنجاه با بازی در فیلمهایی چون "مهرگیاه"، "فریدون گـُله" و "زنبورک" خسرو هریتاش گامهای متفاوتی در بازیگری برداشت. بازیاش در فیلم "غزل" مسعود کیمیایی که برداشتی آزاد از داستان خورخه لوئیس بورخس بود، به یاد ماندنی است.
پوری بنائی در نزدیک به دو دهه، بیش از پنجاه فیلم بازی کرد. آخرین فیلمی که از او بر پردههای سینما دیده شد، "پشت و خنجر" به کارگردانی ایرج قادری بود.
بنائی تهیه کننده و بازیگر فیلم مانی و مریم هم بود، اولین و آخرین ساخته کبری سعیدی ـ شهرزاد ـ بازیگر، رقاص و شاعر ایرانی که تنها در تعدادی شهرستان، در سال ۵۷ اکران شد. همچنین این آخرین فیلمی است که او در آن بازی کرده است. پوری بنائی در بیش از ۶۰ فیلم ظاهر شد. حتا در آمریکا با هنرپیشههای معروفی بازی کرد ولی از زمان انقلاب سینما را کنار گذاشت.
با آغازانقلاب، بسیاری از بازیگران سینمایی راهی دیار فرنگ شدند، اما پوری بنائی که بازیاش در سالهای قبل از انقلاب چنان بود که میتوانست پایش بایستد، در ایران ماند و به زندگیاش در تهران ادامه داد.
او پس از سی سال سکوت، در مراسم بزرگداشت پروین سلیمانی در خانه سینما لب به سخن گشود و گفت این خانه سینما، متعلق به آنها ـ بازیگران قبل از انقلاب ـ نیست.
پوری بنائی که یکی از معروفترین نقشهایش، در فیلم خداحافظ تهران ساموئل خاچیکیان در کنار بهروز وثوقی بود، هرگز با تهران خداحافظی نکرد. او هنوز در تهران کار و زندگی میکند و از کمک به دیگران و از کارهای خیریه باز نمیایستد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ جولای ۲۰۱۰ - ۱۶ تیر ۱۳۸۹
رزاق مأمون
همین یک هفته پیش بود که خاطرهای را از درۀ جادویی پنجشیر با خود آوردم. سایههای لغزان و پیچان درختها و بیدهای کنار ساحل در زیر نور حزنآلوده خورشید در حال غروب روی زمین، صحنههای رقص ملایم دلدادگان را تمثیل میکردند. سفرهای برایمان پهن شده بود با بچهماهیهای تازهبریان، ماست قاطیشده با ریزههای نان جواری (ذرت)، آچار (ترشی) محلی و سیبهای زرد شفاف. دوست نکتهسنجی که مدتی است رحل اقامت در روستا افگنده، بیخ گوشم گفت: "بخورید، اهالی شهر شلوغ... که تا دقایقی بعد دوباره به شهر شلوغ بر میگردید!"
گفتم: "مگر ما اهالی شهرشلوغیم؟"
گفت: "البته! شهر شما سکوت خودش را گم کرده. ازسکون رازآمیز بامدادان و بعد از ظهرهایش دیگر خبری نیست... من چرا سه سال است فراری شهر شلوغ هستم؟"
شاید ظهیرالدین محمد بابر، شاه گورگانی، هرگز تصور نمیکرد که کابل روزی به شهر شلوغ انباشته از صداهای ناهنجار بدل شود؛ آن هم درحدی که ماشین باربری خیلی راحت بیخ گوش کودکان و زنان و سالمندان بوق بزند تا مغزهایشان را متلاشی کند؛ حتا سگهای ولگرد، چنان به خود بلرزند که به پسکوچههای شهر پناه ببرند؛ چیزی که من بارها شاهدش بودهام.
کابل از منظر تاریخی درمیان شهرهای منطقه، به داشتن "باغها وکاخها" شهرت یافته، در واقع به پسکوچۀ فرورفته در سکون شباهت داشتهاست. از همین رو، بابر برای آن دل اززیباییهای سحرآمیز شهرهای هندوستان برمیگرفت تا در این پایتخت تابستانیاش بیاساید. هم او بود که به اخلافش وصیت کرد که پیکرش را در دامنۀ کوه آسمایی کابل، کنار "قصرملکه" که خود بنا نهاده بود، زیر خاک کنند.
همین حالا که از بازارخرید مکروریان، خسته و اذیتشده به خانه آمدم، به راحتی نتیجه گرفتهام که چه راست میگفت آن دوست روستانشین من!
تهماندۀ صداهای آزاردهندۀ ماشینهای پلیس، ارتش، آمبولانسها و گشتیهای تا دندان مسلح واحدهای ناتو، که بیشتر از سر تفنن وهیجان بیهوده بوق میزنند، درگوشهایم رسوب کردهاند. برخی ماشینهای باربری تا سرحد انفجار بوق میزنند. اما همهشان در برابر صدای شبیه کفتاران درتاریکی که از دهانۀ گشتیهای پلیس و تعقیبیهای مقامات عالیه بیرون میپرد، چیزی کم میآورند. همۀ این ماجراها درمیان رفت و آمد مردم اتفاق میافتد؛ نزدیک پنجرۀ بیمارستانهای ایندیرا گاندی، ابن سینا ، میوند، خانههای رهایشی (مسکونی) و مراکز آموزشی که از بخت وارونۀ شهروندان، همه در مسیر جادههای شلوغ بنا شدهاند.
عابر کنار جاده، بیزحمت نتیجه میگیرد که همه عادت کردهاند بوق بزنند، داد و فریاد راه بیندازند، شلوغ کنند، پاره آهنی را بر زمین بکوبند و آخرسر که هیچ چیزی دستشان نیامد، راحت و قشنگ، قوطی خالی آب معدنی را مثل توپی ازین سو به آن سو لگد بزنند.
دلم میگیرد وقتی خودم را برای تحمل این مظاهر تأسفبار در شخصیت کابلیها محکوم احساس میکنم. همه، از پیر و جوان تا کودکان و نوزادان، میراثدار فجایع دورههای جنگ و جدایی و رونق بازار تابوتسازیاند. در این سه دهه دست خشونت و ناملایمت ایام، همه چیز را ازجایش بیجا کردهاست. کابل دیروز که اینچنین انباشته از آشوب صوتی نبود.
کابل سالهای چهل و پنجاه را کم و بیش به یاد دارم. جادههای باریک و خلوت با ماشینهای کم. بوق ترسانندۀ ماشینها مور و ملخ را از سوراخهایشان بیرون نمیکرد. خرده حساب و کتاب وجود داشت. جماعت آن زمان از چهارصدهزار نفربیشتر نبود. نظم و نسقی بر زندگی مسلط بود. به قول برخی کارشناسان امروزی، "نظام" متلاشی نشده بود.
حالا، به گفتۀ مسئولان امور، جمیعت کابل به مرز شش میلیون نفر نزدیک شده، اما جغرافیای شهریاش از میزان قبلی هم کمتر شدهاست. درآشوبهای زنجیرهای سالهای ۱۳۷۱- ۱۳۷۵ بخش اعظم ساختمانهای شخصی و دولتی درکابل متروک و ویرانه شدهاند. جماعت میلیونی که در هشت سال اخیر به سوی کابل روی آوردهاند، بیشتر درساختمانهای محقر معروف به "زورآباد"ها جای گیرند و جماعتهای دیگری هم در راه اند که با روستا وداع کنند و بریزند به کابل؛ پایتختی که شاید در کرۀ ارض در نداشتن شبکۀ فاضلاب شهری شاید نمونه باشد.
جادههای پایتخت اصولاً برای تردد حدود چهل هزار خودرو پیشبینی شده بود. حالا حدود چهارصدهزار ماشین خرد و بزرگ را در این ظرف بریزید و نبود نظم و قانون را هم به آن اضافه کنید؛ آن گاه به راحتی تصور خواهید کرد که آلودگی و مزاحمت صوتی در پایتخت شلوغ ما از تعیین درصدی معین چه قدر فراتر رفتهاست.
شهرنشینی نسبتاً مشهود از نخستین دهۀ ۱۳۰۰ آرام آرام در کابل پا گرفت. جادهها و شهرکهای کوچکی از سوی خانوادههای اعیان وابسته به حکومتها و دستهای از زمینداران و بازرگانان بنا شده بود. محل تجمع شهروندان درمرکز امروز شهر بود که همه از گل و خاک درست شده بودند. سامانۀ جدید شهرنشینی دراطراف کاخ ریاست جمهوری کنونی خلاصه شده و مناطق "وزیر اکبرخان" و" شهر نو" کنونی درنظر آنانی که به نحوی آیینهدارخرده ذوق شهرنشینی بودند، چندان دلچسب نبود. شهر به یک روستای بریده از صدا و سرعت میمانست که حتا ساکنانش حاضرنبودند زمینهایی را که از سوی دولت در وزیر اکبرخان و شهر نو برای مأموران و مسئولان حکومت "توزیع" میشد، تحویل بگیرند!
اما حالا خلوت رؤیایی کابل فسانه شدهاست. زندگی چنان سرعتی دارد که شهروندان در بعضی اوقات دست به گوشهایشان میگیرند و میگذرند. در مواردی دیگر، آدم میفهمد که اینان مصیبت آلودگی محیطی و صوتی را فراموش کردهاند.
بیماریهای برخاسته از تراکم اصوات آزارنده، اکثر اهالی پایتخت را با ناراحتیهای ذهنی روبهرو کردهاست. گهگاهی پلیس رهنمایی، ادارۀ حفاظت از محیط زیست وشماری دیگر صدایی بلند میکنند، اما هیچ یکی زبان یکدیگر را نمیدانند.
به یکی ازمسئولان شهرداری کابل گفتم:
"من مایلم با ادارۀ مبارزه با آلودگی صوتی صحبت کنم."
در پاسخ چیزی شنیدم که تعجبزده شدم. به من گفت: "در شهرداری کابل، اصولاً ادارهای فعال برای مبارزه با آلودگی وجود ندارد."
بعد خونسردانه ازخود من پرسید: "آلودگی صوتی؟ بار اول است که این عبارت را میشنوم!"
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ جولای ۲۰۱۰ - ۱۷ تیر ۱۳۸۹
رضا محمدی
ماجرا از روزی شروع نشد که دلبر حکیموا، استاد موسیقی تاجیک، تصمیم گرفت به ایران بیاید و جزوی از موسیقی فارسی فراکشوری شود. ماجرا از روزی نیز شروع نشد که امیرجان صبوری تصمیم گرفت آهنگهایش را با ارکستر سمفونی تاجیکی اجرا کند. یا حتا ماجرا از روزی شروع نشد که همایون ارشادی در فیلم "بادبادکباز" یا رضا کیانیان در "روبان قرمز" نقش فارسیزبانی افغان را بازی کردند. یا مخملبافها فیلم سکوت را در تاجیکستان و سفر قندهار را در افغانستان ساختند.
ماجرا به وقتی شاید بر میگردد که صدای گوگوش از ایران آمد بیرون، به افغانستان و تاجیکستان و به همۀ جاهایی رسید که مردم فارسی حرف میزدند. یکباره مردم دیدند که چهقدر کلمات این خانم خارجی برایشان آشناست؛ چهقدر به زبان خودشان حرف میزند. بعد سیل کنسرتهای فارسی بیمرز، سیل شب شعرها و سمینارهای فارسی بود که این ماجرا را جدیتر کرد.
شاعران، نویسندگان و پژوهشگران فارسیزبان از هر سه کشور فارسیزبان ایران و تاجیکستان و افغانستان و چه بسا دیگر کشورها، مثلاً فارسیزبانان هند و پاکستان و ازبکستان، بارها در طی این سالها پیش آمده که با هم بنشینند و بگویند و بخندند. حالا به هر ترتیبی که بودهاست؛ دولتی، شخصی یا دانشگاهی... انجمن پیوند تاجیکستان شاید نخستین کانونی بود که به صورت رسمی در این کار گام پیش نهاد. اما به ندرت پیش آمده بود که باقی اهل هنر و فرهنگ فارسیزبان این فراهمی را تجربه کنند. این اواخر اما جریان دیگری از داخل زبان فارسی شکل گرفتهاست که به این ماجرا سویهای دیگر دادهاست.
فیلم "سیبی از بهشت" از کارگردان برجستۀ سینمای افغانستان "همایون مروت"، نمونهای تازه از این همکاری بینالفارسی یا بینالمنطقهای یا به عبارت بهتر، استفاده از ظرفیتهای منطقهای در فرهنگ مشترک به شمار میآید.
جشنوارۀ فیلم دیدار در تاجیکستان اولین محل نمایش این فیلم بود؛ بزرگترین امکان در این سالها که فیلمسازان افغان و تاجیک و ایرانی را با هم فراهم میآورد. فیلم "سیبی از بهشت" در حقیقت کار مشترک فیلمسازان فارسی، جایزۀ اصلی جشنوارۀ طلوع در کابل، جشنوارۀ دیدار در تاجیکستان و سرانجام جشنوارۀ بینالمللی سینمایی آلماتی "ستارههای شاکن" را آن خود ساخت. تهیهکنندۀ این فیلم داوود وهاب، مسئول مؤسسۀ استار گروپ و مؤسسۀ برمک فیلم است، نقش مرکزی را رجب حسینف، هنرپیشۀ تاجیکستانی ایفا کردهاست و فیلمبرداری آن را نیز زینالعابدین واسعاف از کشور تاجیکستان به عهده داشتهاست. رجب حسینف آنقدر خوب در فیلم توانسته افغان شود که به سختی میشود باور کرد رجب تاجیک است.
فیلم، داستان شگفت زندگی مردی است که به جستجوی پسر محصلش به شهر آمدهاست. پسری که قرار بوده در هیاهوی مدنیت شهری دانش دین بیاموزد و جای دو برادر کشتهشده در جنگش را پر کند. اما صاحبحکمی که قرار بوده به او علم دین بیاموزد، اورا به رفتن از دنیا و رسیدن به بهشت با جلیقۀ انتحاری تشویق میکند. پدر مؤمن او در این جستجوی شگفت، با شکی بزرگ در دینورزی و شعبدۀ دکاندارن دین مواجه میشود. هر چه او پیشتر میآید، به ابعاد تازهای از جهنم دستساخت بهشتفروشان پی میبرد. فیلم با رویهای نمادین و رئالیسم جادویی تا آخر این داستان تمامنشدنی را تعقیب میکند.
همزمان با این فیلم، صدیق برمک نیز که فیلم قبلیاش (اسامه) را با گروهی ایرانی - افغان ساخته بود، فیلم تازهاش (جنگ تریاک) را با گروهی تاجیک - افغان ساختهاست.از جمله، موسیقی فیلم را دلیر نظر، آوازخوان و آهنگساز تاجیک آفریدهاست. همچنین در تهیۀ فیلم او چند نفر از کارمندان مرکز هنرهای سینمایی تاجیکستان شرکت داشتهاند. و چه بسا که از این پس از این گونه برها از این باغ بیشتر برسد.
تلاش همایون مروت به این خاطر برای کسانی که دغدغۀ این همراهی را دارند، خیلی باارزش است که در فیلم او، علاوه بر رجب حسینف، فیلمبرداری نیز کار یک گروهی تاجیکستانی بوده و در آن دختری نقش ایفا میکند که غیر از شناسنامه همۀ چیزش ایرانی است. همایون میگوید، خیلی دوست داشته موسیقی فیلم را نیز به گروهی ایرانی بدهد، اما چراغهای رابطه را پیدا نکردهاست. ولی ممکن است چراغهای رابطه روزی آنقدر روشن باشند که دیگر مردم این اقلیم جدا از مرزهایشان به راحتی همدیگر را بیابند و ازتجربههای هم سود ببرند.
در نمایش تصویری این صفحه صحنههایی از تهیۀ فیلم سیبی از بهشت را میبینید و در مطلب شنیداری همایون مروت از تجربۀ کارش با گروه تاجیک - افغان سخن میگوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ جولای ۲۰۱۰ - ۱۵ تیر ۱۳۸۹
امیر جوانشیر
گرند کانیون شاهکار طبیعت و رود کُلُرادو معمار آن است. این بنای باشکوه در طول میلیونها سال حرکت بیوقفۀ این رود پدید آمدهاست. بنایی که در نگاه اول، عظمتش چشم را مسحور میکند و در نگاههای بعدی با جان و روان شما آن میکند که پرستشگاههای بزرگ و باستانی با شیفتگان.
یک عکاس گفتهاست که همۀ درس خود را در دانشگاه گرند کانیون خواندهاست، اما این اواخر احساس میکند که نه تنها به دانشگاه، بلکه به کلیسا هم میرود. با وجود این، اینجا معبد نیست. معابد را افراد بشر ساختهاند تا خدایان را نیایش کنند. اما در گرند کانیون، رود، در جریان بیپایان خود توانسته لایههای خاک را بشوید و درهای پدید آورد که لایههای متعدد زمینشناسی آن، بر اثر تابش بیامان خورشید و رنگ استثنایی خاک، به شکلهای گوناگون و رنگارنگ با بریدگیهای طبیعی کممانند، پیکر گرفته، لایه بر لایه بر هم سوار شده و جاذبهای کاملاً استثنایی به وجود آوردهاست.
همیشه آدمی در مقابل پدیدههای طبیعی ناتوانی خود را احساس میکند، اما اینجا از تصور ناتوانی فراتر است. عظمت آن از یک لحاظ دیگر هم شگفتیبرانگیز است. طول این دره را ۴۵۰ کیلومتر گفتهاند که بزرگترین تنگه بر روی کرۀ زمین است. ژرفای آن در عمیقترین نقاط نزدیک ۱۶۰۰ متر و فاصلۀ این سو و آن سوی تنگه حدود ۱۶ کیلومتر است. گفته میشود که در طول شش هفت میلیون سال پدید آمدهاست.
ما که از کالیفرنیا حرکت کرده بودیم، غروبهنگام به گرند کانیون رسیدیم. اما باز صبح روز بعد هم سر تا پای تنگه را از منظرهای مختلف دیدیم. به نظر من غروب خورشید رنگی به آن میزند که در وقتهای دیگر ندارد، اما این یک سلیقه است. بسیاری کسان در طلوع خورشید، آن را دوستتر میدارند. خاک سرخ که از وفور مس حکایت دارد، به آن رنگ گرم و جذابی زدهاست که هر خاک ندارد. پارهای اطلاعات نوشتهشده بر جعبههای اعلانات نیز حکایت از آن دارد که حدود صد سال پیش، در آنجا مس استخراح میکرده اند. آمریکاییهای خونسرد و پرحوصله هم وقتی به آنجا میآیند، به دیدار یکشبۀ آن بسنده نمیکنند، بلکه دست کم هفتهای را در آن هوای گرم و پاک میگذرانند و روزها و شبها به تماشای دره مینشینند تا آن را حس کنند.
دیدن دره هم البته کار یک روز و دو روز نیست. در یک ماه هم نمیتوان، به قول بیهقی، "زوایا و خبایا"ی آن، از آبشارها گرفته تا غارها سر زد. بیش از اندازه بزرگ است و هیچ کس نیست که همه جای آن را بلد باشد که به شما نشان دهد. آمریکاییها نه تنها گرند کانیون را مزه مزه میکنند که با هر پدیده یا جاذبۀ دیگر هم چنین میکنند. مثل ما سک سک نمیکنند و نک نمیزنند که بگذرند. ژرف رفتن در هر چیز و کنجکاوی در ریزهکاریها، خصلت بشر پس از عصر روشنگری است و آنها به کمال این خصلت را در خود پروردهاند.
ما که از آریزونا وارد پارک ملی (نشنال پارک) شده بودیم، کنارۀ جنوبی آن را دیدیم، در عین حال بالگردها و هواپیماهایی را میدیدیم که از جانب لاس وگاس، جهانگردان را به سوی آن میآوردند و بر کنارۀ شمالی آن در پرواز بودند. جالبتر این که در صحرای خشک آریزونا لب تا لب این دره، سرسبز و پردرخت است و این همه از برکت رود کلرادو است. این رود از ارتفاعات کلرادو، از کوههای راکی میآید و ایالتهای یوتا و آریزونا و کالیفرنیا را در مینوردد تا به اقیانوس آرام برسد و در تمام سال پرآب است.
زیباییهای این شاهکار طبیعت، با آن چه که با دست بشر بر گرد آن ساخته شده، درخششی دیگر یافتهاست. تئودور روزولت، رئیسجمهوری سالهای اول سدۀ بیستم آمریکا، برای آسیب نرسیدن به طبیعت کانیون بنیاد پارک ملی گرند کانیون را گذاشت و کنگرۀ آمریکا هم بودجۀ آن را پرداخت، تا راه آهن سرتاسری آمریکا هم ازکنار آن بگذرد. شرکت راه آهن هم هتل باشکوهی در آن جا ساخت و هزاران نفر را به سوی آن جذب کرد.
ما به هنگام ورود به گرند کانیون تصور میکردیم پس از دو ساعتی گشت و گذار مجبوریم به شهر برگردیم و جای خواب و استراحت پیدا کنیم، اما آنقدر هتل و متل و چادر در پارک ملی وجود داشت که به شهر نیازی نیفتاد. هر چند بیشتر هتلها و متلها پر بود و جا برای مسافر تازه نداشت و ما بعد از مراجعه به چندین هتل و متل توانستیم اتاقی برای اقامت شبهنگام خود پیدا کنیم.
در واقع تأسیسات پارک ملی که از برکت گرند کانیون به وجود آمده، دور و بر دره را آباد و سرشار از زندگی کردهاست.
همراه من در این سفر مرد جوانی بود که زمانی در یکی از فروشگاههای مریلند کار میکرد. صاحب فروشگاه در آن سالهای نسبتاً دور به دیدار گرند کانیون رفته بود و در بازگشت به همراه من گفته بود که گرند کانیون را فقط باید دید و با چشم چشید. فیلم و تصویر قادر نیست آن را بیان کند. اکنون من که در حال نوشتن این گزارش هستم، عمق این حرف را بیشتر درک میکنم. تئودور روزولت حق داشت که میگفت: این تنگه توصیف ناپذیر است و همتا ندارد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ جولای ۲۰۱۰ - ۱۴ تیر ۱۳۸۹
*پرنیان محرمی
شمار کاریکاتوریستهای زن در ایران، و زنانی که به کاریکاتور به صورت کار حرفهای می نگرند، شاید از انگشتان دو دست کمتر باشند. کاریکاتور این روزها در ایران حرفۀ پردردسری است. بسیاری از روزنامههایی که در ایران منتشر میشوند، تا به حال به خاطر چاپ کاریکاتورهایی که به نظر بعضیها گزنده آمدهاست، توقیف شدهاند.
شاید بتوان نام شماری از کاریکاتوریستهای زن بنام ایرانی را نام برد. بهار موحد بشیری، شیوا زمانفر، پانتهآ واعظ نیا. اما زنی که این روزها کاریکاتورهایش در روزنامهها و مجلات زیاد چاپ میشود، فیروزه مظفری است. کسی که او را هم در ایران و هم بیرون از ایران یک کاریکاتوریست تأثیرگذار میشناسند. او در مورد کمبود کاریکاتوریستهای زن ایرانی میگوید:
"من فکر میکنم دلیلش این باشد که خانمها ترجیح میدهند به کاریکاتور، به دید یک حرفه نگاه نکنند. آنها ترجیح میدهند کاریکاتور را به عنوان لذت شخصی پیگیری کنند."
وقتی دلیلش را از او جویا میشویم، میگوید:
"چون کاریکاتور حرفۀ پردردسریست. هنوز مدیران مسئول به کاریکاتور نگاهی جدی ندارند و خط قرمزها و محدودیتهایی که حول این حرفه میچرخد، باعث شدهاست کاریکاتوریستهای ایرانی کمتر به این هنر نگاه حرفهای داشته باشند."
منتقد هنری "دویچه وله" سال گذشته در بارۀ فیروزه مظفری نوشت :"نمایش اغراقآمیز و طنزآلود رویدادهای اجتماعی همیشه یکی از دستمایههای اصلی کاریکاتور مطبوعاتی در ایران بودهاست. این عرصه چندی است که با فروکش کردن حوادث حاد و روزمرۀ سیاسی، جلوۀ بیشتری یافتهاست. فیروزه مظفری، یکی از کاریکاتوریستهایی است که به کار در این زمینه اهمیت ویژهای میدهد و با ظرافت و شوخطبعی و "بیانی" گزنده، ناهنجاریهای اجتماعی را به تصویر میکشد و بانیان آنها را به سخره میگیرد...."
از فیروزۀ مظفری میپرسم: "هدفی که برای آیندۀ کارت در کاریکاتور درنظر داری چیست؟" میگوید: "این روزها زیاد به دنبال پیگیری هدفی نیستم. هدف برای من چیست؟ خب، من فرض میکنم که نمایشگاهی برگزار میکنم، بعد از آن چه؟ یا کاریکاتورهایم این ور و آن ور چاپ میشود، بعد از آنچه؟ یا مشهور میشوم، خب، پس از آن چه؟ پس فکر میکنم هدف در این حرفه برای شخص من کمی دست و پایم را میبندد."
فیروزۀ مظفری ۴۰ سال دارد و کارهایش در روزنامههای شرق، هممیهن، اعتماد ملی و مجلۀ تخصصی کیهان کاریکاتور چاپ شدهاست. او همچنین برگزیدۀ سال "پرشین کارتون" و برندۀ جوایز مسابقات کاریکاتور محیط زیست، ترافیک، مطبوعات و جشنوارۀ کتاب در ایران شدهاست.
از مظفری میپرسم: "فکر میکنی کاریکاتور تا کی حرفۀ تو میماند؟" میگوید: "این روزها دیگر حوصلۀ رفتن سراغ یک کار جدید را ندارم؛ مگر این که کاری پیشنهاد شود که خیلی از کاریکاتور بیدردسرتر باشد و من هم توان انجامش را داشته باشم. فکر نمیکنم یک روز کاریکاتور را رها کنم."
*پرنیان محرمی از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info at jadidonline dot com بفرستید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب