۰۱ فوریه ۲۰۱۰ - ۱۲ بهمن ۱۳۸۸
علی فاضلی
سال ۱۳۲۴ خورشیدی است. در یک پادگان نظامی در مشهد ستوان میبدیان، فرمانده گروهان، مشغول تنبیه سه سرباز خاطی است. دستور میدهد تا دور پادگان بدوند.
چیزی نمیگذرد که یکی از آن سربازها جلو او ظاهر میشود و خودش را معرفی میکند. ستوان عصبانی میشود و به خیال این که سرباز از فرمانش سرپیچی کردهاست، دستور میدهد سه دور دیگر هم بزند. پس از آن بود که ستوان متوجه استعداد شگفتانگیز سربازش در "دو" میشود.
آن وقت هیچ کس تصور نمیکرد این تنبیه باعث تغییر دو سرنوشت شود: یکی سرنوشت آن سرباز و دیگری سرنوشت ورزش "دو" در ایران.
سرباز، علی باغبانباشی بود، متولد ۱۳۰۳ خورشیدی. او کسی است که ۲۹ سال متوالی قهرمان دو ایران میشود. رکورددار و قهرمان دو در چندين مسابقۀ بينالمللی.
وقتی در شهر طرقبه که آن زمانها روستایی بیش نبوده، به دنبال علی باغبانباشی میگردم، به این میاندیشم که این روزها جوانها بیشتر به دنبال ورزش فوتبالند. سرمایهگذاریهای زیادی انجام میشود تا در کشتی و وزنهبرداری و فوتبال ایران به جایی برسد، اما روزگاری هم بوده که ایران حرف اول دو و میدانی در جهان بودهاست.
با خود میگویم، قدیمیهای طرقبه باید او را خوب بشناسند. پیرمردی که او را میشناخت، با هیجان میگوید که "باغبانباشی از ماشین هم سریعتر بود".
جایی خوانده بودم که "دو" اولین ورزشی بوده که انسان آن را از دوران اولیه، آن زمان که در غار و جنگل زندگی میکردهاست، به ارث برده. و در واقع، بهترین دفاع برای گریز از خطرات همین دویدن بودهاست.
به زودی درمییابم که در طرقبه نیست و سالیان درازی است که در مشهد زندگی میکند. حساب میکنم، حالا باید حدود ۸۶ سال سن داشته باشد.
به استاد زنگ میزنم. برای نه صبح مرا دعوت میکند. صبح فردای آن روز کمی زودتر سر قرار میرسم. برای این که سر وقت رسیده باشم، میروم چرخی در پارک ملت میزنم. پیر و جوان مشغول ورزش صبحگاهیاند و میدوند. بوی نسیم صبحگاهی میآید؛ البته بوی نان سنگک داغ، سیر آب شیردان و حلیم هم میآید.
جلو در، پیرمرد لاغراندامی مرا به داخل میخواند. حرکاتش چالاک است و نشان از شادابی دارد و به ۸۶ سالهها نمیماند. میگوید که روزی هشت حرکت ورزشی را در هشتصد مرتبه انجام میدهد. در کنجی از خانۀ استاد، گویی تمام هستی او قرار دارد. جامها و تندیسهایی که هر کدام همچو غنایمی است که از نبردها به دست آمدهاست. یک تابلوی بزرگ که پر از مدالهای رنگارنگ است و لوحهای تقدیر فراوان هم در اطراف آن.
باغبانباشی خاطرات ۶۴ سال زندگی ورزشیاش را در آلبومی جمعآوری کرده به قطر و قدمت یک شاهنامه. این مجموعه، شامل بریدۀ جراید و روزنامههای داخلی و خارجی است؛ از هفتاد سال قبل تا به اکنون. میگوید، بچۀ پاچنار طرقبه است، پدرش باغداری میکرده و برای همین است که او را باغبانباشی میگویند. سرباز وظیفه بوده در مشهد؛ دلش برای خانواده تنگ شده بود؛ مرخصی نداده بودند. پس، از پادگان مشهد تا طرقبه میدود و بعد از دیدار خانواده دوباره به دو باز میگردد. پس از تنبیه در سربازخانه او باز هم هشتهزار متر میدود و سر حال و قبراق میایستد. مافوقش او را به استادیوم سعدآباد (تختی فعلی) میبرد، برای مسابقهای که آنجا برگزار بوده.
باغبانباشی میگوید: "سر ساعت چهار، مسابقه شروع شد ومن با همان لباس و پوتین سربازی شروع کردم به دویدن".
در همین مسابقه است که او جلالی، قهرمان کشور را با اختلاف شصت متر شکست میدهد و رکورد ایران را که مربوط به عزیز وکیل منفرد (هشت سال رکورددار ایران) بود، میشکند.
خبر به مرکز میرسد که سربازی توانسته رکورد ایران را با پوتین سربازی بشکند. فوراً باغبانباشی را میخواهند و او عازم تهران میشود. در ورزشگاه امجدیه مسابقه پنج هزار متر برپاست که از کشورهای دیگر هم در آن حضور داشتند .
باغبانباشی میگوید: "سرخط مسابقه ناگهان صدای تیر شنیدم. به اطراف نگاه کردم ببینم چه خبر شده. دیدم مربیها داد میزنند "برو برو! چرا ایستادی؟!" برگشتم و دیدم دوندهها صد متر از من جلوترند. جلو پیراهنم نوشته شده بود "مشهد". جوانها داد میزدند: "برو مشهدی! از آخر اولی!" دور سوم به نفر آخر رسیدم و دیگر داشت آرام آرام بدنم گرم میشد. به دور دهم که رسیدم، دیدم نفر چهارم هستم. خوشحال بودم لااقل مقام چهارم میشوم. سیصد متر به پایان مسابقه عزیز وکیل منفرد نفر اول کشور را هم پشت سر گذاشتم. تمام استادیوم داد میزد: "برو برو مشهدی! خربزهها رو حروم نکن! برو برو، امام رضا رو یاد کن!"
علی باغبانباشی در این مسابقه هم رکورد ایران را شکست و پس از آن بود که به مدت ۲۹ سال متوالی یک بار هم دوم نشد. وی در هشت مسابقۀ المپیک شرکت کرد و در چندين مسابقۀ بين المللی مقام اول را به دست آورد. ۲۱۹ مدال دارد که خود این هم در میان دوندههای جهان رکوردی محسوب میشود."
یکی از روزنامههای خارجی آن زمان او را "اعجوبۀ ایرانی" خوانده بود.
میان آن همه جوایز عکسی است که غبار زمان بر آن نشستهاست. تصویری از یک طاقچۀ قدیمی مملو از چند ده جام و گلدان و مدالهای بسیار. میپرسم: "استاد، اینها هم مربوط به شماست و اگر هست، حالا کجاست؟"
آه سردی میکشد و میگوید: "حاصل همۀ عمرم را بردند. ده سال پیش از انقلاب، روزی منزل نبودیم که سارق یا سارقان آمدند و تمامی این جامها و مدالها را بردند؛ به این خیال که آنها طلای واقعی هستند. رئیس شهربانی آن زمان تمامی دزدهای تهران را جمع کرد و از آنها خواست که هر کس آنها را برده، پس بیاورد. اما تا به امروز اثری پیدا نشدهاست."
در یک تمرین و در سن پنجاه و یک سالگی پای باغبانباشی بر اثر تصادف شکست. طوری که پزشکان تصمیم به قطع پای او گرفته بودند. خبر به رسانهها کشیده شد و سپس شهزاده رضا پهلوی که در آن زمان ۱۷ سال داشت و ولیعهد بود، دستور داد تا باغبانباشی برای درمان عازم نیویورک شود. عادت به ورزش کردن هر روزه موجب بهبود پا شد و پزشکان با یک عمل او را نجات دادند.
در گزارش تصویری این صفحه، علی باغبانباشی از قهرمانیهایش میگوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ ژانویه ۲۰۱۰ - ۸ بهمن ۱۳۸۸
داریوش رجبیان
روزی که دستگاه "آیپد" رونمایی شد، از دوستی شنیدم که میگفت: "خوب شد عجله نکردم و "کیندل" نخریدم. آیپد با امکانات بیشتر و بهتر وارد بازار شده."
کیندل [Kindle] نام کتابخوان دیجیتال شرکت آمازون است که درست دو سال پیش (در ماه ژانویۀ سال ۲۰۰۸) وارد بازار شد. آیپد [iPad] مشابه مدرنتر "کیندل" است که روز چهارشنبۀ گذشته، ۲۷ ژانویه، جلسۀ رونمایی آن درشهر سن فرانسیسکوی آمریکا شیفتگان فنآوری نوین را به شعف آورد.
وجه تشابه کیندل و آیپد در همان کتابخوانی دیجیتال خلاصه میشود. شرکت اپل تلاش کردهاست امکانات بیشتری را به دستگاه جدیدش بیفزاید؛ به مانند گشت و گذار در پهنۀ مجازی، دریافت و ارسال پیامهای الکترونیکی و عکس و ویدئو، موسیقی و بازیهای رایانهای. آیپد نمایی جذابتر دارد، باریک و سبک است و از ظرفیتی بیشتر از حافظۀ "کیندل" برخوردار است. به گفتۀ استیو جابز، رئیس شرکت اپل، دستگاه آیپد، خلائی را که میان تلفن هوشمند و لپتاپ وجود داشت، پر کردهاست.
از همین حالا برخی از کارشناسان درآمد گزافی را برای شرکت اپل پیشگویی کردهاند. "مایک آبرامسکی"، از کارشناسان امور بازرگانی آمریکا، حدس میزند که میزان فروش آیپد در یک سال نخست، پنج میلیون عدد خواهد بود. قیمت دستگاه آیپد در حال حاضر مربوط به ظرفیت حافظۀ آن است و از ۴۹۹ تا ۶۹۹ دلار است.
شرکت اپل نرمافزارهای ویژۀ خود را سوار این دستگاه کردهاست. برای گوش دادن به موسیقی باید وارد کلکسیون موسیقی آیتیون [iTune] شد؛ برای خواندن کتابها، کتابفروشی دیجیتال آیبوکز [iBooks] تأسیس شده و برای انجام کارهای اداری و محاسباتی میشود نرمافزار آیورک [iWork] را پیاده کرد. در کتابخانۀ دیجیتال آیپد کتابهایی یافت میشوند که توسط چهار انتشارات عمدۀ آمریکا منتشر شدهاند و طرف قرارداد شرکت اپل هستند.
و اما آیپد با این همه امکانات، منتقدان پر و پاقرصی هم دارد که هم نام دستگاه را (به دلیل معانی مختلفی که در زبان انگلیسی دارد) به سخره کشیدهاند و هم تواناییهای این دستگاه را، و گویا عزمشان راسخ است که امید شرکت اپل را به یأس مبدل کنند. افزون بر این، شرکت ژاپنی "فوجیتسو" مدعی شدهاست که در سال ۲۰۰۲ میلادی دستگاهی را با همین نام (آیپد) تولید کرده بود و مالک این نام آنها هستند.
اما از جملۀ ایرادهایی که از دستگاه جدید اپل گرفته شده، یکی این است که در آیپد نمیشود نرمافزار "آدوبه فلش" را به کار گرفت، در حالی که بسیاری از نوارهای ویدئویی با استفاده از همین نرمافزار پخش میشود. و این واقعیت که دستگاه آیپد فاقد دوربین عکاسی و فیلمبرداری است، از نگاه منتقدان، بر نقاط ضعف این دستگاه میافزاید. دیگر این که کارت حافظه یا "سیم کارد" آیپد، خودویژه است، با این که اندازۀ دستگاه به حدی بزرگ هست که گنجایش کارت حافظۀ معمولی را داشته باشد.
وابستگی آیپد به آیتیون برای پخش موسیقی هم از جملۀ نقاط ضعف دستگاه ارزیابی میشود. مثلاً، اگر شما بخواهید یک آهنگ را از پایگاهی دیگر پخش کنید، میسر نیست. منتقدان، باتری منحصر به فرد آیپد، با قدرت ده ساعت پخش پیهم و صفحۀ حساس ِ قادر به تشخیص چند لمس در آن واحد را از جملۀ نقاط قوت آیپد میدانند. اما باز هم میافزایند که صفحۀ "آیفون" هم توانایی تشخیص چند لمس در آن واحد را دارد و این مشخصه، دیگر شگفتانگیز نیست.
آیپد به عنوان یک کتابخوان دیجیتال هم زیر ذرهبین رفته و به باور برخی از دانندگان فن، از سلف خود، "کیندل"، پیشی نگرفتهاست. برخی میگويند که آیپد میتواند مشتریان وفادار خود را پیدا کند، اما به عنوان یک کتابخوان دیجیتال، کیندل از ویژگیهای برتری برخوردار است. تفاوت عمده، میان صفحههای دو دستگاه است. صفحۀ نمایش آیپد همیشه روشن است و نور آن میتواند چشمان خواننده را زود خسته کند. البته، استفاده از یک چنین دستگاهی در اتاقی تاریک بهتر از "کیندل" است، اما در ساعات روز استفاده از کتابخوان دیجیتال آیپد میتواند توانفرسا باشد. در حالی که دستگاه کیندل، خودافروز نیست، و از این لحاظ به صفحۀ روزنامه یا کتاب شباهت بیشتر دارد و چشم خواننده را نمیآزارد.
تفاوت عمدۀ دیگر در کتابفروشیهای مجازی این دستگاههاست. آیپد بایگانی قابل ملاحظهای از کتاب فراهم آوردهاست، اما شاید در حال حاضر آن، با بایگانی آمازون قابل مقایسه نباشد. آمازون در عرضۀ کتاب، به مراتب آزمودهتر از شرکت اپل است. افزون بر این، استفاده از کتابفروشی آیپد در حال حاضر حق انحصاری افراد مقيم آمریکاست و به دیگر کشورهای جهان تعمیم نیافته است. البته، پس از ماه مارس که دستگاه آیپد وارد کشورهای دیگر هم خواهد شد، شاید این محدودیت لغو شود.
به هر روی، آیپد هنوز بسیار جوان است و سرنوشت آن قابل پیشگویی نیست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ ژانویه ۲۰۱۰ - ۸ بهمن ۱۳۸۸
لاله یزدی
"اگر میخواهید بدانید در دل و ذهن و زبان مردمِ نه تنها ترکیه، بلکه همۀ جهان چه میگذرد، کارهای اورهان پاموک را بخوانید." اگر این جمله را مارگارت اتوود، پیش از این که اورهان پاموک جایزۀ نوبل را ببرد، به زبان آورده بود، ممکن بود آن را اغراق بدانیم.
همان زمانی که پاموک، دو سه سالی پیش از بردن جایزۀ نوبل به خاطر ترجمۀ یکی دو تا از اولین رمانهایش و به دعوت نشر ققنوس - ناشر آثار پاموک در آن زمان - برای حضور در نمایشگاه بینالمللی کتاب به ایران آمده بود، روزنامههای ایرانی با او مصاحبه کرده بودند و شاید پاموک هنوز آن قدر اهل مدارا نشده بود که خاطرۀ خوشی از خودش برای روزنامهنگاران ایرانی به جا بگذارد. بهخصوص این که هنوز مدتی از رفتنش از ایران نگذشته بود که در گاردین مطلبی دربارۀ سفرش به تهران منتشر کرد و پنبۀ خیلی چیزها، ازجمله رانندگی در ایران را زد.
اما شک کردن در بارۀ این اظهار نظر دیگر کمی دیر است. حالا چند سالی است که پاموک نوبل را برده است، اظهار نظرهای سیاسی و ادبیاش با حروف درشت تیتر روزنامههای معتبر همه جای جهان میشود؛ ناشرهای همه جای دنیا برای چاپ کتابهایش صف بستهاند؛ مدتهاست بسیاری از دانشگاههای معتبر دنیا برای دعوت از این نویسندۀ ترک مسابقه گذاشتهاند و پاموک هم از این فرصتهای مطالعاتی برای نوشتن رمانهای چندصدصفحهای استفاده میکند. "موزۀ معصومیت"، آخرینِ رمانِ ۷۲۰صفحهای پاموک، حالا در همه جای دنیا منتشر شده؛ در نیویورک جشن مفصلی برای کتاب گرفتهاند و از کتاب رونمایی کردهاند. و نه تنها احدی هم پیدا نمیشود که بگوید ۷۲۰ صفحه رمان طولانی است، بلکه منتقدان معتقدند پاموک از تکتک جملات برای پیشبرد داستان استفادۀ لازم را کرده است.
"موزۀ معصومیت" داستان زندگی مردی به نام کمال است، از خانوادهای ثروتمند و ساکن استانبول در سالهای ۱۹۷۵ تا به امروز و حکایت عشق این مرد به دختری به نام فسون. کمال روزی برای خرید هدیهای برای نامزدش به فروشگاهی میرود که فسون در آن فروشندگی میکند. فسونِ زیبارو، که از قضا آشنای دور کمال از کار درمیآید، مدل لباس زیر هم هست و همین باعث میشود که کمال به عنوان یک دختر امروزی، که میان جامعۀ سنتی میخواهد گلیم خود را از آب بیرون بکشد، بیشتر برای او احترام قائل شود. کمال فریفتۀ فسون میشود، اما مدتی بعد فسون ناپدید میشود و وقتی کمال او را پیدا میکند که او دیگر صاحب زندگی زناشویی است و دست کمال از او کوتاه است.
کمال به مدت ۸ سال مرتب به دیدن فسون و خانوادهاش میرود، اما نه تنها هیچ کاری از دستش برنمیآید، بلکه تحت تأثیر رفتار خوب شوهر فسون، که جوانی دوستداشتنی است، و پدر فسون، کمترین نشانهای از علاقهاش بروز نمیدهد و برای این که آبی بر آتش درونش بریزد، تنها کاری که از دستش برمیآید این است که اشیایی از خانۀ فسون را که دست معشوقش آنها را لمس کرده با خودش به خانه بیاورد و از این اشیا برای خودش موزهای بسازد و اینطوری یاد معشوق را در خانهاش گرم نگه دارد.
پاموک بدین ترتیب در کنار بحران هویتِ کمال به بحران هویت ترکها میپردازد؛ این که در گذر از سنت به مدرنیته با چه مشکلاتی دست به گریبانند و در این راه مجبور به قربانی کردن چه چیزهایی هستند.
اتوود معتقد است، آن چه پاموک به ما، یعنی خوانندگانش داده، همان چیزی است که از یک نویسنده در بهترین حالت انتظار داریم: حقیقت، حقیقتِ زندگی در یک مکان و یک زمان خاص. شاید رمز موفقیت پاموک هم در همین باشد: روایت حقیقتِ زندگی در کشورش، بدون هیچ ملاحظه، سانسور یا رودربایستی. آن جا که از کشتار ارمنیها به دست ترکها میگوید، وقتی به تلاشِ بیوقفۀ کشورش برای پیوستن به اتحادیۀ اروپا میپردازد یا حتا آن جا که موزهای از اشیاءِ دورۀ معصومیتش را در موزهای به همین نام در استانبول در معرض دید عموم قرار میدهد. شبیه همان اشیاءِ موزۀ معصومیتِ کمال، قهرمان تازهترین رمانش که هر وقت میخواهد به فسون، دلبندش، فکر کند با حسرت و درد به آنها نگاه میکند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ ژانویه ۲۰۱۰ - ۹ بهمن ۱۳۸۸
مهتاج رسولی
در میان مطبوعات تهران، یک هفتهنامه که نامش "امرداد" است، به آئینهای کهن میپردازد. این هفتهنامه به فارسی سره گرایش دارد و در شمارۀ سه شنبه ۲۹ دیماه، در چند مطلب به جشن سده پرداخته است. فریده شولیزاده در یادداشتی میگوید، واژۀ "سده" منسوب به ۱۰۰ است، اما به گونهای ویژه و آن صدمین روز از زمستان در ایران باستان است.
در ایران باستان سال به دو بخش تابستان بزرگ هفتماهه و زمستان بزرگ پنجماهه بخش میشد. زمستان از آبان آغاز میشد و صد روز پس از آن (آبان، آذر، دی و ده روز از بهمن) در روز مهرایزد از بهمن ماه، جشن سده را برگزار میکردند. واژۀ "سده" اشاره به صدمین روز زمستان باستانی دارد.
میدانیم که جشن سده پنجاه روز مانده به نوروز برگزار میشود. و میگفتند، از آنجا که این جشن ۵۰ روز و ۵۰ شب مانده به نوروز برپا میشود، سده نام گرفتهاست. بنابراین، نکتۀ خانم شولیزاده از آن جهت تازگی دارد که دلیل منطقیتری برای جشن سده بر میشمارد.
البته، دیدگاههای دیگر هم در مورد نام "سده" وجود دارد. مهرداد بهار و رضا مرادی غیاثآبادی گفتهاند که "سده" واژهای است اوستایی به معنای برآمدن و طلوع کردن و با عدد ۱۰۰میانهای ندارد و معرب آن "سذق" است.
فرزین فرخمنش، موبد یار، در هفتهنامۀ امرداد در باره جشن سده در یزد نوشته و وجود جشنهای بزرگ ملی را ازنشانههای بزرگی تمدن دانسته است.
بوذرجمهر پرخیده نیز در گزارشی به"سده پس از شامگاه ساسانیان" پرداخته و مینویسد که تا زمان ساسانیان در ایران هر سال حدود هفتاد جشن برگزار میشد که یکی از آنها سده است. هر جشن تا پنج روز طول میکشید و به این ترتیب ایرانیان دویست روز در سال به جشن و پایکوبی مشغول بودند. پس از حملۀ اعراب، ایرانیان که از برگزاری جشنهای خود بطور آشکارا محروم شده بودند، جشنها را در خانههای خود با ترس و لرز برگزار میکردند. تا این که ایرانیانی همچون خاندان برمکیان به بارگاه خلیفه راه یافتند و گرداننده و همهکاره شدند و جشنها را دوباره زنده کردند که با شکوه بیشتر از پیش برگزار شد.
در این مقاله از قول عزالدین ابن اثیر، مورخ عرب، یادآوری میشود که "مرداویج زیاری بر آن شد که ایوان کسرا را دوباره ساخته و جشن سده و نوروز و مهرگان را زنده کند. مرداویج جشن سده را در سال ۳۲۳ قمری برگزار کرد. او دستور داد تا در کنار زایندهرود، پشتههای خار و هیزم بسیار گرد آوردند و بر روی همۀ بلندیها، تپهها و دامنههای کوهها تا جایی که چشم کار میکرد، هیمه و پشتههای خار انباشتند." بنا به نوشتۀ ابن مسکویه و ابن اثیر، در کوهی رو به اصفهان هنگامی که هیمه ها را به آتش کشیدند، چنان نمایی داشت که گویی همۀ کوه میسوزد. در کتابهای تاریخی آمدهاست که "اطعام عمومی و نوشیدن شراب در خوانهای همگانی برای همه برپا شد. ترنم موسیقی و تغنی همگانی بود... برای عیدانۀ کودکان، بوق و شمشیرهای چوبی و صورتکهایی در بازارها به فراوانی یافت می شد."
اما درهمان شب مرداویج به دست غلامان خود در گرمابه کشته شد.
هفتهنامۀ امرداد آنگاه از قول تاریخ بیهقی مینویسد که در روزگار مسعود غزنوی در سال ۴۲۶ قمری جشن سده چنان باشکوه برپا میشد که آتش افروختهاش از چندفرسنگی دیدنی بود. برای نمونه، بیهقی در بازگویی کارهای مسعود غزنوی در سال ۴۲۶ ق، پس از آنکه کارهای روز چهارشنبه هفدهم صفر را گزارش میکند، مینویسد:
"... امیر فرمود تا سراپرده بر راه مرو بزدند، بر سه فرسنگی لشکرگاه. و سده نزدیک بود، اشتران سلطانی را و همه لشکر به صحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید، و گز میآوردند و در صحرایی که جوی آب بزرگی بود پر از برف، میافکندند، تا به بالای قلعهای برآمد و چارتاقها بساختند از چوب، سخت بلند و... سده فراز کردند. نخست شب امیر بر لب جوی آب، شراعی (خیمهای) زده بودند، بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش به هیمه زدند و ...."
مورخان یادآور شدهاند که سده به اندازهای مهم بود که حتا در سفر نیز از آن غافل نمیماندند. جشنهای ایرانی تا پایان روزگار خوارزمشاهیان و تا زمان یورش مغولان برپا میشدهاست. تا این روزگار، دهقانان که همواره پاسدار و نگهبان فرهنگ ایرانی بودند، با همان آئینهای گذشته و همانند روزگار ساسانیان به برگزاری جشنها میپرداختند. مثلاً ملکشاه سلجوقی جشن سده را با بزرگی در شهر بغداد برپا داشت و در شکوه و بزرگیاش سخت کوشید. به گونهای که مردم بغداد تا آن هنگام چنان جشنی ندیده بودند. سرایندگان بسیاری آن شب را ستودهاند ودر سروده های خود به زبان عربی از آن به سذق یاد کرده اند.
"صد سال سده در کرمان" هم عنوان مطلبی است از موبد هومن فروهری. وی در این زمینه مینویسد که از صد سال پیش جشن سده در روستای "قنات غستان" در ۳۳ کیلومتری جنوب شهر کرمان برگزار میشد. پس از آن، با رسمیتر شدن این جشن، سده به مدت ده سال در "پیر بابا کمال"، در هشت کیلومتری کرمان برگزار شد و هماکنون نزدیک ۵۰ سال است که جشن سده در جایگاه کنونی آن، یعنی در "باغچه بوداغ آباد" (شاه مهر ایزد) برگزار میشود.
در آنجا هم، مثل هر جای دیگر که جشن سده را گرامی میدارند، مردم دور هیمۀ بزرگ آتش گرد هم میآیند و به شادی سرور میپردازند. بنا به روایات باستانی که در شاهنامۀ فردوسی هم آمدهاست، جشن سده، جشن پیدایش آتش است.
گزارش مصور این صفحه که مهراوه سروشیان تهیه کرده، در بارۀ اهمیت و جایگاه آتش در آیینهای جشن سده و در کل، در دین مزدیسناست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ اکتبر ۲۰۱۰ - ۹ آبان ۱۳۸۹
بهار نوایی
جديدآنلاين: اِولين باغچهبان، از پيشگامان هنر آواز دستهجمعى در ايران روز يكشنبه ۳۱ اكتبر در سن ۸۲ سالگى در شهر استانبول درگذشت. در گزارش چندرسانهاى اين صفحه كه روز ۲۷ ژانويه ۲۰۱۰ در جديدآنلاين منتشر شده بود، اِولين باغچهبان از زندگى خود مىگويد.
اِولین باغچهبان، از بنیانگذاران اپرای تهران و از پیشگامان هنر آواز دستهجمعی (کُر) در ایران، درسال ۱۳۰۷ خورشیدی در ترکیه متولد شد و ارزشهای والای هنری خود را در این کشور کسب کرد. اما او ایران را نیز وطن خود می داند و معتقد است، اگر "جسم کارهای هنری" او به ترکیه تعلق داشته باشد، "روح زندگی هنری و موسیقایی" او به ایران تعلق دارد: "ترکیه وطن من است و من مثل یک درخت در آنجا رشد کردم، اما میوههایم را در ایران دادم و در ایران به بار نشستم. به همین علت هر دو کشور را دوست دارم و هر دو را وطن خودم میدانم."
اِولین باغچهبان [Evlin Bahceban] زمانی که در کنسرواتوار دولتی آنکارا تحصیل میکرد، با ثمین باغچهبان، موسیقیدان و آهنگساز صاحبنام ایرانی، آشنا شد. دلبستگی به ثمین و ازدواج با او باعث شد که فعالیت جدی هنری خود را در ایران ادامه دهد. در سال ۱۳۲۹ نخستین کلاس تخصصی رشتۀ آواز را درهنرستان عالی موسیقی تهران تأسیس کرد و هنرمندان موفقی همچون حسین سرشار، سودابه تاجبخش، پری ثمر، پری زنگنه، سودابه صفائیه وعنایت رضایی را که در صحنۀ اپرای تهران یا سالنهای کنسرت جهان درخشیدند، پرورش داد. او همچنین با همراهی حشمت سنجری، منیره وکیلی، فاخره صبا، احمد پژمان، سعدی حسنی، ثمین باغچهبان و امانوئل ملیک اصلانیان از پایهگذاران اپرای تهران و تالار رودکی بود.
تشکیل گروه کُر هنرستان عالی موسیقی از دیگر فعالیتهای اوست. این گروه علاوه بر اجرای آثار کلاسیک غربی، نخستین گامها را در راه اجرای آثاری که بر روی داستانهای شاهنامه ساخته میشد و همچنین "متل"های ایرانی برداشت. خانم باغچهبان همچنین مؤسس گروه اپرای تهران و سازمان کرملی تهران بود.
اما آنچه تا امروز لبخند بر لب اِولین باغچهبان مینشاند و قلب او را به تپش میآورد، یادآوری خاطراتی است که از دورۀ فعالیتش با گروه کر کودکان یتیم دارد؛ زمانی که هنرستانی برای دویست کودک و نوجوان یتیم ایرانی با حمایت جمعیت خیریۀ فرح پهلوی ایجاد کرد و آوای موسیقی را به آنها آموخت:
"این گروه چون از طرف شهبانو فرح حمایت میشد، خیلی زود پیشرفت کرد و بعد از یک سال، نخستین کنسرت خود را اجرا کرد. اما آنچه برای من بیش از هرچیز اهمیت داشت، واقعیت تأثیر موسیقی در زندگی این کودکان و نوجوانان بیسرپرست بود".
پیشرفت هنری این گروه، فرصتی برای خلق اثر بزرگ موسیقایی "رنگین کمون" ساختۀ ثمین باغچهبان شد و این گروه توانستند بعد از سه سال، با شرکت اعضای ارکستر سمفونیک رادیو وین به رهبری "توماس کریستیان داوید" در سال ۱۳۵۷ ده قطعۀ ماندگار اجرا کنند.
سپس اِولین باغچهبان و دیگر دستاندرکاران کوشیدند این هنرستان را به یک هنرستان عالی موسیقی (کنسرواتوار) تبدیل کنند. مقدمات اولیۀ آن که قرار بود با کمک سازمان ملل متحد احداث شود، فراهم شد، اما دگرگونیهای سیاسی این برنامه را متوقف کرد.
خانوادۀ باغچهبان پس از انقلاب و شکافی که در فعالیتهای موسیقاییشان ایجاد شد، در سال ۱۳۶۳ به ترکیه بازگشتند؛ اگرچه اِولین دوسال است که بدون ثمین و تنها با یاد همسرش به زندگی هنری خود ادامه میدهد. خانم باغچهبان میگوید، با وجود این که او خود زادۀ ترکیه بود، اما خانوادۀ او اقامت در آن کشور را به سادگی به دست نیاورد:
"بعد از انقلاب، سختی زیادی کشیدیم. ادامۀ فعالیت هنری در ایران برای ما امکانپذیر نبود. تنها امیدمان این بود که من ترک بودم و می توانستیم به ترکیه بازگردیم، اما تهیۀ شناسنامه ترکی برای بچهها کار دشواری بود. ثمین هم یک سال اجازۀ خروج نداشت. تا اینکه بالاخره در استامبول سر و سامان گرفتیم. سال ۲۰۰۰ به ایران بازگشتم. دلم میخواست ایران را- آن مادر خوشگل، زیبا و مهربانی را که ترک کرده بودم- دوباره ببینم. اما چه قدر همه چیز عوض شده بود...".
اولین باغچهبان از سال ۱۳۶۳ تا ۱۳۷۳ که بازنشسته شد. در دانشگاه معمار سنان استانبول[Mimar Sinan University] به عنوان استاد رشتۀ پیانو تدریس میکرد. او از آن زمان تا کنون به تدوین و ترجمۀ چند اثر موسیقایی به زبان ترکی و فرانسوی پرداخته است:
"من ده کتاب موسیقی دربارۀ پیانو و تکنیکهای آوازی را از زبان فرانسوی به زبان ترکی ترجمه کردم؛ کاری که تقریبا ده سال زمان گرفت، و حقوق تمام کتابها را به دانشگاه معمار سنان هدیه کردم. سه کتاب هم برای کودکان نوشتهام و آن را نقاشی کردهام که به زودی منتشر میشود".
اولین باغچهبان خود را از شاهدان فعالیتهای هنری در ایران قبل از انقلاب میداند. "مشاهدات هنری من در ایران" به زبان فرانسه اثری است که به قول او فعالیتهای هنری آن زمان را تفسیر میکند:
"این اعتقاد من است: فرهنگ و هنر یک ملت به آن ملت انسانیت و غرور ملی میبخشد و باعث دوستی بین ملتها میشود. نه فقط فرهنگ و هنر ایران و ترکیه، بلکه فرهنگ تمام ملتها نباید زیر خاک رود. من آخرین شاهدی بودم که تمام فعالیتهای هنری آن زمان را دیدم و در این مورد یک کتاب نوشتم؛ کتابی که نشان میدهد چه کسی چه کاری و چه خدمتی انجام دادهاست. من هنوز هم به ایران عشق میورزم و هر خدمتی که در این راه میکنم، من را قویتر و خوشبختتر میکند."
نگاه امروز اِولین باغچهبان به زندگی هنریاش در ایران را در گزارش مصور این صفحه میبینید.
* با سپاس از خانم باغچهبان و فرزندش کاوه برای عکسهای این گزارش.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ ژوئن ۲۰۱۶ - ۲۳ خرداد ۱۳۹۵
شوکا صحرایی
نام اصغر بیچاره (اصغر ژوله) نخستین بار وقتی در جهان هنر مطرح شد که او داوطلب شد تا عکسهای فیلم دختر لر را برای کپی کردن به آلمان ببرد. او این کار را به درخواست عبدالحسین سپنتا، کارگردان "دختر لر" که نخستین فیلم ناطق ایرانی بود، انجام داد و از تمام عکسهای فیلم دختر لر برای سپنتا کپی گرفت و به این ترتیب رسماً وارد عرصۀ هنر شد.
اصغر بیچاره سپس با تئاتر آشنا شد و ضمن عکاسی از نمایشها، گاه در بعضی از آنها هم بازی میکرد. چند سال بعد اصغر بیچاره با گروه دوبلۀ مرحوم مرتضی حنانه و زندهیاد حسین سرشار که آن زمان در ایتالیا دانشجوی موسیقی بودند و برای امرار معاش فیلمهای خارجی را برای نمایش در داخل ایران دوبله میکردند، آشنا شد و مدتی با آنها همکاری کرد.
خود او از پیشینهاش میگوید: "سال ۱۳۰۶ در خانۀ داییام در خیابان اسماعیل بزاز، روبروی سینما تمدن به دنیا آمدم. بعد از فوت پدرم که تنها توانست الفبا را به من بیاموزد، در سن ۶-۷ سالگی وارد بازار کار شدم، نخستین کارم در سینما تمدن بود، کوزههای آب را میگرفتم و ازحوض سید اسماعیل که در زیرزمینی بود، برای سینما آب می آوردم. در سن هشتسالگی به لالهزار آمدم و در کنار خیابان بساط پهن میکردم و میفروختم و مدتی هم خیاطی میکردم؛ تا این که تصمیم گرفتم شاگرد عکاسی شوم و بعد از مدتی شاگردی، توانستم در پاساژ ایران بالای سینمای ایران کارگاه عکاسی به نام "شهرزاد" باز کنم.
از سیزدهسالگی به عنوان کارگر ساده در عکاسی مشغول کار شدم. چند سال بعد که کار یاد گرفتم، مغازهای در لالهزار باز کردم و در گوشهای از آن، روی میز چرخ خیاطی مادرم سماوری زغالی گذاشتم، با وسایل چایخوری. به زودی مغازه تبدیل شد به پاتوق هنرمندان و نویسندگان معروف آن روزگار. خیلیها به آن جا میآمدند: صادق هدایت، جلال آل احمد، شهریار و دیگران."
امروزه خانۀ اصغر بیچاره موزۀ کوچکی است که به نوعی دربرگیرندۀ بیش از نیم قرن تاریخ سینما و تئاتر ایران است. این خانه جایی است که تمام پیشکسوتان تئاتر و سینما، جوانی خود را لابهلای عکسهای آن جا گذاشتهاند.
البته، گنجینۀ اصغر بیچاره فقط به عکس محدود نمیشود، بلکه او در خانۀ خود دوربینهایی از قدیمیترین عکاسان ایران را نگهداری میکند؛ از دوربین ابراهیمخان عکاسباشی و ماشااللهخان عکاسباشی گرفته تا دوربین روسیخان، عکاسی که در زمان قاجار از روسیه به ایران آمد و در خیابان فردوسی یک کارگاه عکاسی باز کرد. و یا دوربین شخصی به نام سانو .
بیچاره دربارۀ سانو می گوید: "سانو کسی بود که برای نخستین بار عکس رنگی را در ایران باب کرد. او در خیابان استانبول یک عکاسی بزرگ به نام "فتو رنگ" راهاندازی کرده بود و عکسهایی را که میگرفت، با دست رنگ میکرد. من هم کار رنگ کردن عکس را از او یاد گرفتم و در حال حاضر من و فخرالدین فخرالدینی کسانی هستیم که این نوع کار را بلدیم."
فخرالدین فخرالدینی که عکاس باسابقۀ پرتره است، میگوید که از حدود پنجاه سال پیش با اصغر بیچاره دوستی دارد: "اکبر، برادر او، پیش پدرم که عکاس بود، کار میکرد و ما از این طریق با هم آشنا شدیم. اصغر شخصیتی استثنایی دارد. انساندوست، هنردوست و به جرأت بگویم، بهلول عکاسی است."
آقای فخرالدینی معتقد است که برای نگهداری از آثاری که اصغر بیچاره در خانهاش نگهداری میکند، باید موزهای تأسیس شود.
اصغر بیچاره در حال حاضر بزرگترین آرشیو عکس ایران را دارد. خود او در این باره میگوید:" از دورانی که با شیشه عکس میگرفتم، تا حالا، همۀ شیشهها و فیلمهایم را سالم نگه داشتهام. اگر بخواهم همۀ آنها را به نمایش بگذارم، احتمالاً به اندازۀ میدان توپخانه جا لازم دارد."
و در مورد تاریخ عکاسی در ایران میگوید: "از اختراع دوربین عکاسی بیش از ۱۵۰ سال میگذرد و کشور ما با اختلافی بسیار کم از زمان پیدایش این هنر، عکاسی را آغاز کردهاست. به این ترتیب ما در دنیا در زمینۀ عکاسی، چه از نظر مدت زمان استفاده از صنعت عکاسی و چه از لحاظ کیفی، مقام اول را داریم. هرچند بر اساس قانون نانوشته و نوعی بیهمتی ملی، هیچ وقت برای جمعآوری عکسهایی که بیش از ۱۴۰ یا ۱۵۰ سال قدمت دارند، تلاش نکردهایم؛ عکس هایی که هر کدام گوشه ای از تاریخ مملکت ما هستند."
اصغر بیچاره عکاس ۳۸ فیلم سینمایی بودهاست و سابقۀ بازی در ۲۳ فیلم را نیز دارد؛ مانند لیلی و مجنون (۱۳۳۵)، یکی بود، یکی نبود (۱۳۳۸) و قلندر(۱۳۵۱).
در گزارش مصور این صفحه به خانۀ اصغر بیچاره سری میزنیم که به راستی شبیه یک موزه است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ ژانویه ۲۰۱۰ - ۵ بهمن ۱۳۸۸
زهرا سادات
برای نخستین بار در تاریخ عکاسی افغانستان، در مرکز فوتو ژورنالیسم "چشم سوم" در کابل، یک نمایشگاه دایمی عکس برپا شده است. اوضاع متشنج سیاسی در دورۀ طالبان و مجاهدان، هنر عکاسی را مانند بسیاری از هنرهای دیگر در انزوا قرار داده بود و صرف نظر از عکاسان آماتور، فقط عدهای از عکاسان حرفهای داخلی، مانند آقای نجیبالله مسافر و عکاسان خارجی، مانند آقای رضا دقتی، ماکوری و پاول عکسهایی از افغانستان گرفتهاند.
عکسهای نمایشگاه فوتوژورنالیسم چشم سوم، شامل آثار هنری نجییب مسافر، رضا یمک، بصیر سیرت، رضا ساحل و مهدی مهرآئین است که از نقاط مختلف افغانستان گرفته شدهاست.
فضای کوچک اتاقها به سرعت پر میشود و بازدیدکنندگان خارجی و داخلی را غرق تابلوعکسهایی میکند که با سلیقۀ خاص هنرمندان عکاس افغان، بر دیوارها قرار گرفتهاند. برخیها در سکوت به تماشا پرداختهاند و برخی دیگر حیرتزده از دیدن تصاویر و عدهای هم با لبخندهای تلخ و نگاههای مضطربی، تابلوها را میبینند، گویا رشتۀ ارتباطی از زندگیشان را در لابهلای تصاویر مییابند.
جوانی که در کنارم ایستاده، به دوستش میگفت: بعضی وقتها سیر و سلوک در دنیای مجازی تخیل را ترجیح میدهم به رویارویی با واقعیتها. شاید در نگاه او، نه که در نگاه هر فرد، واقعیتهای این مرز و بوم آنقدر تلخ و دردناک است که با روح و روانی خسته و پریشان در تقلای گریز از آنها بر میآییم.
احساس میکنم، جغرافیای نفرینشدهای که جنگ و خشونت را در دامان خود پرورانده و همۀ تار و پودش با درد و رنج گره خورده، چارهای جز این برای ساکنانش نمیگذارد؛ فرار، رجعت به تخیل و سر دشمنی با هر آن چه بوده و هست، گذاردن. مردم ما عقدۀ نداشتنهای زیادی را تجربه کردند. تاریخمان تاریخ عقده است و حالا متبحرترین خودسانسوریهای جهان، در این جا یافت میشوند. چیزی که حتا عکسها راویان خوبی برای آنند. روایتی که هر بار با بعضی از این عکسها و به مناسبتهای خاصی برایم بازگو شده بودند. روزی به بهانۀ محو خشونت علیه زنان و روزی دیگر به بهانۀ صلح و صدها بهانههای اینچنینی دیگر.
اما این بار عکسهای کودکان، مردان و زنان با رنجهای طولانی و خوشیهای شاید ناپایدارشان، زندگیهایشان و جامعهشان که اکثراً برتافته از فرهنگ و رسوم متفاوت جامعۀ افغانی است و همین مجموعه با موضوعات گوناگون، وجه تمایزی شده میان نمایشگاه فعلی و نمایشگاههای قبلی عکس.
صد و پنجاه تابلو با صد و پنجاه روایت بر دیوارها و تابلوهای دیگری که در کنار پنجرهها و یا روی زمین به دلیل نبود امکانات، اما به زیبایی دکور شدهاند، لرزه بر اندام هر بینندهای خواهد افگند و این سؤال را در ذهن هر فردی تکثیر خواهد کرد که بر افغانستان چه میگذرد؟ در دل آرزو میکنم، ای کاش این عکسهای زیبا، اما تأثرانگیز، از بطن افغانستان دیروز میبود و امروز، تنها زنده شدن خاطرات تلخ گذشته، اما افسوس.
مرکز فوتوژورنالیسم چشم سوم را چهار عکاس افغان در سال ۱۳۸۷ پایه گذاری کردند. این مرکز نمایشگاههای متعددی را در داخل و خارج از کشور راهاندازی کرد و هماکنون در نظر دارد در راستای فعالیتهای فرهنگیاش، زمینۀ آموزش حرفهای را برای علاقهمندان هنر عکاسی فراهم کند.
در گزارش مصور این صفحه از این نمایشگاه عکاسی در کوچۀ چوب فروشی، کارته سه، کابل بازدید میکنیم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ ژانویه ۲۰۱۰ - ۳۰ دی ۱۳۸۸
هایده، از استثناییترین صداها در تاریخ موسیقی ایران است. بلندای صدا، تنوع سبکها و ترکیب موسیقی سنتی و امروزی و همکاری با شاعران و آهنگسازان برجسته، ترانههای او را جاودانه کردهاست.
هایده نام هنری "معصومۀ دده بالا" متولد ۲۱ فروردین ۱۳۲۱ در تهران است. او فعالیت هنری خود را در سال ۱۳۴۷ خورشیدی از رادیو ایران با ترانهای آغاز کرد که به ناگهان نامش را بر سر زبانها انداخت. ترانهای به نام آزاده که آهنگ آن را علی تجویدی ساخت و شعرش را رهی معیری سرود. او هم در برنامۀ گلها، که سنتیترین برنامۀ موسیقی ایرانی بود، شرکت کرد و هم با اجرای ترانههای امروزی و مردمپسند در محافل خصوصی و عمومی با صدا و حضور با ابهتی که داشت، دوستارانش را به شور میآورد.
انقلاب ایران برای بسیاری از هنرمندان و به ویژه هنرمندان زن، دوران سکوت درازی را در پی داشت. مگر آنهايی که از ایران کوچ کردند، تا هنر خود را به جهانیان و ایرانیان مهاجر دیگری که از کشور به غرب آمده بودند، عرضه کنند. هایده یکی از این هنرمندان بود که چند ماهی پیش از انقلاب راهی لندن شد و در سال ۱۳۶۱ برای ادامۀ کار به لسآنجلس رفت. هنر او از غرب آمریکا به میان فارسیزبانان راه پیدا کرد و در میان آنها طرفداران بسیار یافت. در خود ایران هم دوستارانش بیصبرانه چشمبهراه آهنگهای جدیدش بودند و او هرگز آنها را ناامید نمیکرد. این نابغۀ آواز ایران پیش ازآن که در ۳۰ دی ۱۳۶۸ (۲۰ ژانویه ۱۹۹۰) بر اثر حملۀ قلبی در سن ۴۷ سالگی در کالیفرنیا درگذرد، حدود۱۵۰ قطعه ترانه و آواز در سبکهای گوناگون به یادگار گذاشت.
هایده با این کارهای برجسته، فاصلۀ نسلها را در واقع درنوردید و در میان همۀ گروههای سنی طرفدار پیدا کرد.
پژمان اکبرزاده، پیانیست و روزنامهنگار ۲۹ سالۀ ایرانی مقیم آمستردام، حدود دو دهه پس از در گذشت او برای یافتن راز محبوبیت هایده به جستجوی تصویری رفته که دوستاران هایده از او دارند. در واقع این امر نشانهای است از همین تأثیر ژرف او بر نسلها.
برای پژمان اکبرزاده، انگیزه و حس شخصی خودش هم در ساخت این مستند، نقش بسیار مهمی ایفا کردهاست. او در گفتگویی با جدیدآنلاین شرح داد که صدای هایده چنان تأثیری از زمان کودکی روی او گذاشته که در نهایت به این نتیجه رسید که باید در مقابل، کاری برای هایده انجام دهد. پیش از آنکه ایران برای پژمان به تنها کشور "ورود ممنوع" تبدیل شود، از تهران تا لسآنجلس به دنبال تکمیل پازلهای داستان زندگی این خواننده بوده، علیرغم همۀ بیاعتمادیها تلاش کرده با پدیدآورندگان آثار هایده در سراسر دنیا به گفتگو بنشیند، ساعتها در کتابخانۀ کنگره، نشریات قدیمی را جستجو کند و عکسها و ویدئوهای پراکنده در تمام دنیا را گرد هم آورد.
"سخن از هایده" نگاهی است فشرده به جنبههای گوناگون فعالیتهای این خواننده همراه با ویدئوها و تصاویر منحصر به فردی که بعضاً هیچ گاه منتشر نشدهاند. در فیلم همچنین با بسیاری از شخصیتهایی که در فعالیتهای هنری هایده اثر گذاشتهاند، گفتگو شدهاست. کسانی که برایش ترانه ساختهاند یا با او نزدیک بودهاند. در این فیلم فرح پهلوی، شهبانوی پیشین ایران، هم از خاطرات خود از هایده سخن گفتهاست.
فیلم به زبان پارسی (با زیرنویس انگلیسی) تهیه شده و به موازات بررسی فعالیتهای هنری خواننده، به فضای سیاسی-اجتماعی ایران و ایرانیان مهاجر در هر دوره نیز اشارۀ کوتاهی شدهاست. همین جنبه و صحبتهای همکاران نزدیک هایده، فیلم را جدا از بررسی جدی آثار یک خواننده، به برشی از پیچیدگیهای جامعۀ ایران تبدیل کردهاست. به گفتۀ پژمان اکبرزاده "فکر میکنم یکی از نکتههای جالب فیلم شاید همین موضوع باشد که فیلم نشان میدهد آنچه در فضای سیاسی اجتماعی ایران در دهۀ ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ گذشته چگونه بر فعالیتهای هنرمندانی چون هایده تأثیر میگذاشتهاست."
برخی از منتقدان، هایده را از بابت رها کردن استادان موسیقی سنتی و برنامۀ گلها و پیوستن به جریان موسیقی پاپ ملامت میکنند، ولی به باور سازندۀ مستند "سخن از هایده" فعالیتهای هایده و صدای او که در ابتدا در زمینۀ موسیقی ایرانی پرورش یافته بود، باعث افزوده شدن کارهای جالبی به موسیقی پاپ ایران شد. چه در سالهای پیش از انقلاب با ترانههایی مانند "سوغاتی" و "بزن تار" و چه در تبعید با کارهایی همچون "شانههایت" و "ای یار من" که شعر آن از مولاناست. "کار خوب ارائه کردن، تنها به معنای ماندن در قالب موسیقی کلاسیک ایرانی نیست."
مستند "سخن از هایده" توسط شبکۀ ایرانیان مقیم هلند منتشر شدهاست. برای آگاهی بیشتر از این مستند میتوانید به تارنمای این فيلم مراجعه کنید که در گوشۀ "از سایتهای دیگر" آمده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ ژانویه ۲۰۱۰ - ۱ بهمن ۱۳۸۸
مصطفی مددی
عنوان این مطلب ارتباطی با گزافهگوئی و خودستایی در غربت ندارد. غرض از آن laugh یا خنده است و نیز نگاهی به طنز و شوخطبعی فارسی که امروزه در دیار غربت با وسعتی بسیار بیش از وطن اصلی آن رواج یافته است. بیاغراق میتوان گفت که طنز مایه پدید آمدن صدها سایت اینترنتی با عناوین طعنهآمیزی مانند جوک، جوکستان، طنزهای خفن، طنزآباد، آیطنز، ایران جوک، انجمن طنز، لطیفه و حتا طنز مذهبی شده است. گویا این بار این طنز پارسی است، که به جای قند پارسی، عزم سفر به دیار غربت کرده و از راه دور رویدادها و اعمال و اقوال شخصیتهای مطرح سیاسی و اجتماعی وطن را مورد نقد و نظر طنزآمیز قرار میدهد.
این تحول تازه را باید به فال نیک گرفت. چرا که در سالهای اخیر طنز و هجو و هزل و شوخطبعی فارسی به وجه خندهآوری به شوخی گرفته شده بود. با گذشت سدهها و دههها انحصار طنز همچنان در مالکیت عبید زاکانی (بعد از هفتصد سال) و ایرج پزشکزاد (دورۀ معاصر) باقی مانده بود.
اگر ذوق و همت کیومرث صابری در گلآقا، مخصوصاً روابط نزدیک او با مراکز قدرت نبود، علاقهمندان طنز از آن مختصر شوخطبعی ملایم و بیدندان هم که او مبتکر آن بود، محروم میماندند. صد حیف که آن مختصر هم چندان نپائید و بعد از درگذشت صابری همۀ تلاشهای وارثان او و سایر علاقهمندان طنز در مطبوعات و رادیو و تلویزیون هم به مصداق "جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه " بیشتر به شرح و بسط فنون طنز و بر شمردن ابزار و ادوات آن گذشت و این تلاشها چنان که باید توأم با کامیابی نبود.
با ظهور اینترنت و فراهم شدن فضای رسانهای جهانی، طنز ما نیز بر آن شد تا از قالب تنگ ملاحظات ملی و محلی بهدرآید و با بستن بار سفر و مهاجرت به دیارهای دیگر طنز و شوخطبعی فارسی را، به جای بنگاله، در پهنۀ گیتی جهانگیر سازد.
در تاریخ ملتها برهههای معینی وجود دارد که بیش از سایر زمانها مهم و دوران سازند ودر پیدایش و شکلگیری نوع جدیدی از تلقی و نگرش به مسائل انسانی و پدید آمدن ژانرها وقالبهای نوین بیان اندیشه را سبب میشوند. یکی از آن اوقات جا به جایی و مهاجرت گروههای کثیری از اقوام و ملل یا جمعی از نمایندگان فکری و فرهنگی ملتی به دیارهای دیگر و تشکیل جوامع جدید در غربت است.
مهاجرت ادبیات به دیارهای دیگر به دلایل سیاسی در ایران بیسابقه نیست و همگان با مهاجرت شعر و ادب فارسی به دربار سلاطین عثمانی و بارگاه شاهان گورکانی هند در دورۀ صفوی و پدید آمدن "سبک هندی" بر اثر آن و تاریخ و خاطرهنویسی در غربت در رژیم پهلوی که به ادبیات "مهاجرت سوسیالیستی" مشهور است، آشنایی دارند. حاصل این مهاجرتها در دویستسالۀ گذشته صدها اثر ادبی و هنری و فکری و فرهنگی ذیقیمتی است که در قالب شعر، رمان، خاطره، کتاب و مجله و مقالۀ علمی نصیب گنجینۀ عظیم ادب و هنر ما شدهاست.
بیگمان هیچ اثر ادبی مهم نیست که در لابلای مطالب جدی آن از چاشنی طنز استفاده نشده باشد. اما از آنجا که هیچگاه به این قبیل آثار مشخصاً از زاویۀ طنز نگریسته نشدهاست، طبعاً آنها را نمیتوان در زمرۀ آثار طنز به شمار آورد.
از قضا نخستین نشریۀ طنز ما نیز به نام " شاهسون" به طریقۀ چاپ ژلاتین به سال ۱۳۰۶ هجری خورشیدی (۱۸۸۸ میلادی) در سرزمین عثمانی منتشر میشدهاست. اما این نخستین بار است که طنز فارسی، با همۀ متعلقاتش، یعنی شعر و نثر و لطیفه و کاریکاتور، بساطش را در دیار غربت پهن کرده و ایرانیان پراکنده در چهار گوشۀ جهان را مخاطب قرار دادهاست.
در این زمره از طنز پردازان که بساط "لاف در غریبی" را گستردهاند، میتوان از نامآورانی مانند هادی خرسندی، ابراهیم نبوی ( از طنز نویسان) و نیکآهنگ کوثر و مانا نیستانی (از کاریکاتوریستها) نام برد.
میتوان امیدوار بود که این نهضت جدید نیز در سایۀ جاذبۀ نیرومند طنز، که در اعماق اجتماع و در میان طبقات عامۀ مردم، اعم از عالی و دانی، اثر فراوان دارد، با فراغت از قید و بندهای متعدد و دستوپا گیر، که همواره چونان سدی سدید جلوگیر رشد و تعالی طنز ما بودهاست، به تأسی به استادان بزرگ فن، مانند عبید زاکانی و دیگران، و با در دست داشتن امکانات بیهمتایی که فضای الکترونیک فراهم ساختهاست، به ویژه با مخاطبان فرهیخته وهوشمند جهانی، بانی و بنیانگذار نهضتی نوین در ادبیات طنز ما باشد.
ضمناً در اواخر همين هفته در آمريکا کتابی زير عنوان "قلم آواره" (Exiled Pen) منتشر میشود که مرکب از آثار کاريکاتوريستهای ايرانی مقيم خارج، به مانند نيکآهنگ کوثر، فائز علیدوستی، علی جهانشاهی، مانا نيستانی، احمد سخاورز و افشین سبوکی است. در گزارش تصويری اين صفحه نيکآهنگ کوثر از "لاف" در غربت میگويد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ ژانویه ۲۰۱۰ - ۲۸ دی ۱۳۸۸
سیروس علی نژاد
در عرصۀ عکاسی ایران، به ویژه پس از انقلاب، نامهای زیادی درخشیدهاند، اما در این میان نام و نقش بهمن جلالی درخشش دیگری دارد. او فراتر از یک عکاس، و همچون یک پژوهشگر تاریخ، به شهرها و آبادیها و بناهای ایران پرداخت و در عین حال در ثبت وقایع پیرامون خود مانند انقلاب و جنگ به ژرفا رفت و در ثبت آنها به جان کوشید. همچنین در آموزش به دیگران و دانشجویان، خستگیناپذیر ماند. جلالی نه تنها یک عکاس، بلکه یک ایرانشناس بود و این را احتمالاً از استاد خود اسد بهروزان به ارث برده بود.
وقتی در انگلستان بود، در استودیوی جان ویکرز که عکاس بنامی بود، شروع به کار کرد. اگر آشنایی با بهروزان نبود، شاید در همانجا ماندگار میشد، اما به اصرار او به ایران بازگشت و در ایران مشغول به کار شد. دلیل اصرار بهروزان به بازگشت جلالی بیتردید گوهری بود که در جلالی سراغ کرده بود.
بهروزان خود دستپروردۀ آرتور پوپ بود. پوپ شیفته ایران و هنر ایران بود. رئیس انستیتوی ایرانی نیویورک بود و استاد افتخاری تاریخ هنر ایران در دانشگاه تهران، و به سبب علاقۀ فراوان به ایران سفارش کرد که در اصفهان به خاکش بسپارند و مقبرۀ او اکنون در حاشیۀ زایندهرود، کنار پل خواجو محل سیاحت و زیارت جهانگردان است.
عکاسان در زمینههای مختلفی استعداد نشان میدهند. یکی متخصص عکاسی از طبیعت است، یکی عکاس صنعتی است، یکی پرتره میگیرد، یکی عکاس جهانگردی است. بهروزان چنانکه جمشید ارجمند، یار و همکار دیرین او نوشتهاست، عکاس ویرانهها و طاقها و کاشیها و گنبدها و منارهها و سرستونها بود و شناخت عمیقی از موضوعی داشت که از آن عکاسی میکرد. از میان عکاسان ایران، بهمن جلالی و امیر کاشفی شاید از بهترین شاگردان او بودند و از سبک و دید او بیش از دیگران بهرهمند شدند. علاوه براین، بهروزان همه جای ایران را میشناخت و گویا این حس ایرانشناسی خود را هم به جلالی منتقل کرده بود؛ چنانکه به امیر کاشفی هم. علاقۀ کاشفی و جلالی به تصویر کردن معماری در ایران بیهوده نیست.
جلالی وقتی به ایران بازگشت (۱۳۵۵)، با اسد بهروزان در سازمان جلب سیاحان مشغول به کار شد. عکسهای خوبی از آن سالهای جلالی در دست است، ولی کار در آنجا دیری نپائید. انقلاب همه جای ایران را در خود گرفت و همراه با انقلاب، جلالی، مانند محمد صیاد و کاوه گلستان، عکاس خیابانهایی شد که تظاهرات در آنها جریان داشت.
شور انقلاب از مدتها پیش رؤیای همۀ جوانان نسل جلالی شده بود. شکوه انقلاب روسیه و چین و کوبا همه را شیدای خود کرده بود و جانها در هوای آن میسوخت. خود جلالی این جذبه را چنان توصیف کردهاست که نظیر آن را در هیچ جای دیگر نمیتوان یافت. جاذبۀ انقلاب - جدا از هر علت دیگر - باید یکی از علل انقلاب سال ۵۷ شمرده شود. سودای انقلاب چندان درد نسل بهمن جلالی شده بود که جز با وقوع آن درمان نمیشد و راه حل همۀ مشکلات در آن جستجو می شد.
تصویری که خود او در یکی از مصاحبههایش به دست میدهد، گویاتر است: "اتفاقی جلو چشمان میافتاد که فقط در کتابها در مورد آن خوانده بودیم؛ چیزهایی مثل انقلاب اکتبر (انقلاب روسیه) یا انقلاب کوبا. انقلاب به قدری عجیب و جذاب بود که میخواستیم هر تکۀ آن را بخوریم. برای ما که در دورۀ خود هیچ اتفاقی را ندیده بودیم، خیلی تازه بود. عکاسی از این اتفاقات هم لذت داشت. حتا از خطری هم که وجود داشت، لذت میبردیم. دوست داشتیم جلوتر از همه باشیم و همیشه فکر میکردیم که ممکن است همۀ افراد تیر بخورند، ولی چون ما عکاسی میکردیم، تیر نمیخوریم. همۀ عکاسها این جور فکر میکردند."
پس از انقلاب، جلالی درگیر جنگ شد. از آبادان، از خرمشهر و از نقاط دیگر جنگزدۀ ایران عکاسی کرد و این عکسها را در ایران و خارج از ایران به نمایش گذاشت. او بیش از ۵۰ نمایشگاه از آثار خود در ایران و خارج از ایران برپا کرده بود و عکاسی با چهرۀ بین المللی بود. با این که میتوانست مانند بسیاری دیگر از عکاسان ایرانی در خارج از ایران اقامت و کار کند، هیچگاه ایران را ترک نکرد و تمام همت خود را صرف تدریس عکاسی در دانشگاههای ایران کرد. مهدی فیروزان، مدیر کنونی شهر کتاب و مدیر پیشین انتشارات سروش حق داشت که در مجلس وداع با او در حیاط خانۀ هنرمندان بگوید: "هیچ دانشگاهی در ایران نیست که رد پایی از جلالی نداشته باشد. شاید از هیچ استاد هنرمندی اینهمه رد پا نمانده باشد".
آشنایی آقای فیروزان با بهمن جلالی از انتشارات سروش بود؛ چنانکه آشنایی کریم امامی با جلالی هم از آنجا بود. وی قبل از انقلاب با مجلۀ تماشا که از انتشارات رادیو تلویزیون ملی ایران بود، شروع به همکاری کرده بود. این انتشارات پس از انقلاب به انتشارات سروش تغییر نام داد، مجله تماشا نیز به مجلۀ سروش بدل شد و جلالی همچنان همکار آن ماند.
در زمینۀ آموزش، جلالی نه تنها به تهران که به شهرستانها نیز توجه داشت. همواره برای داوری مسابقات عکاسی با علاقۀ تمام به شهرها میرفت. یکی از دانشجویانش در همین مجلس وداع گفت که او بر حضور عکاسان غیرحرفهای در گالریها و نمایشگاهها تأکید داشت و میگفت، عکاسی در انحصار هیچ کس نیست.
علاوه بر آموزش، جلالی به ایجاد مراکز عکاسی شوقی وافر نشان میداد. در اوایل دهۀ ۷۰ خورشیدی "عکسخانه شهر" را به راه انداخت و در آن نمایشگاههای منحصر به فردی دایر کرد و عکسهای بیمانندی از دورۀ قاجار به تماشا گذاشت. پیش از آن، وی اصلاح و گردآوری نگاتیوهای شیشهای گنجینۀ کاخ گلستان را به عهده گرفته بود که کتاب "گنج پیدا" یادگار آن دوره از مطالعات اوست. چنانکه به مستندسازی و تهیۀ عکس و فیلم از دوران انقلاب و جنگ علاقۀ زیادی نشان میداد و مستند اشغال خرمشهر با عنوان "روایت شهری که بود" یادگار دورۀ جنگ و نشاندار از تعهد اجتماعی اوست. پیش از انقلاب با جایزهای که نصیب او شده بود، راهی آفریقای سیاه شده بود و از هفت کشور آفریقایی عکاسی کرده بود. پس از انقلاب، دولت ایران او را راهی نیکاراگوئه کرد تا از انقلاب آنجا عکس بگیرد.
او عکاسی بود که از یک سو نسبت به گذشتۀ ایران شناخت عمیقی داشت و از سوی دیگر در تصویر کردن رویدادهای روز ایران به ژرفا میرفت. این موضوع حتا از نام کتابهایش پیداست. از صحنههای انقلاب "روزهای خون" و "روزهای آتش" از او به یادگار ماندهاست که این دومی حاصل همکاری کریم امامی با اوست. کریم امامی یک کار مشترک دیگر نیز با او دارد که "کتاب عکسهای سیاه و سفید" نام گرفتهاست.
جلالی در سالهای پختگی بار دیگر به تجربههای دورۀ جوانی بازگشت. او که پیش از انقلاب چندی در سازمان جلب سیاحان به جاذبههای ایران پرداخته بود، در اواخر دهۀ ۶۰ بار دیگر به آثار معماری ایران توجه کرد. عکسهای کویری او که یادگار سفرهایش به شهرهای نائین، کرمان و یزد است، حاصل این بازگشت به تجربههای جوانی است. این عکسها علاوه بر آن که از ایرانشناسی او حکایت دارد، به این باور او نیز تأکید میورزد که "هیچ عکسی بدون زمان و مکان در قالب خود نمی گنجد."
بهمن جلالی متولد ۱۳۲۳ بود و عمر درازی نکرد، اما عمر پرباری داشت. زندگی هنریاش در فیلم مستندی به نام "عکس ناتمام" به تصویر کشیده شدهاست. این که در مرگ او اینهمه گفته و نوشتهاند، برای این بود که به قول محسن راستانی،عکاس، زندگی پربار و با شکوهی داشت. یادش گرامی باد.
نمایش تصویری این صفحه مرکب است از نمونههایی از آثار ماندگار بهمن جلالی. با سپاس از تارنمای "راه ابریشم" (silkroad.com) که این عکسها را در اختیار جدیدآنلاین قرار داد. عکس آخر متعلق به مهدی وثوقینیاست. قطعۀ موسیقی این نمایش تصویری، ساختۀ کیوان ساکت است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب