Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى


سیروس علی نژاد

کانون اصلی امسال نمایشگاه کتاب لندن کشورهند و انتشارات این کشور بزرگ آسیایی است. هند و چین دو ابرقدرت جهان آینده اند. اما هند بزرگترین دمکراسی جهان هم هست و کمتر سالی است که یکی از نویسندگان این کشور که بیشتر به زبان انگلیسی می نویسند، جایزه ای دریافت نکند.

تماشای کتاب های غرفه های هندی این عظمت هندیان را بار دیگر به ذهن می آورد که آنها توانسته اند از استعمار انگلیس، یک زبان نیرومند را بقاپند و خود آنها را بیرون بیندازند. این، یعنی زنده و زاینده بودن یک ملت برای گرفتن از دیگران و مستحیل نشدن در فرهنگ مهاجم. با وجود این، غرفه های هندیان چندان هم پرزرق و برق نیست و نوعی فروتنی هندی در آنها می توان دید.

اما در کنار این نمایشگاه سخنرانی های بسیار درباره هند و اهمیت آینده آن هم هست. از این گذشته بسیاری از کتاب های نویسندگان هندی را ناشران خارجی منتشر می کنند. حضور گسترده هندی ها  در گوشه و کنار این نمایشگاه در نقش های متفاوت، از ناشر گرفته تا پیشگام صنعت کتاب دیجیتال، نشان می دهد که تخصص و انعطاف هندیان را تا کجاها رسانده است.

و اما نمایشگاه کتاب لندن، تصور ما ایرانی ها را از نمایشگاه کتاب اصلاح می کند. درِ ورودی نمایشگاه درست رو به روی ایستگاه مترو "الزکورت"، در غرب لندن، باز می شود و بدین سان اهل کتاب به راحتی می توانند خود را به نمایشگاه برسانند، بی آنکه پارکینگ نمایشگاه از اتومبیل غلغله شود.

البته، در اینجا از هجوم وحشتناک جمعیت خبری نیست. مردم تک تک به نمایشگاه وارد می شوند و برخلاف نمایشگاه کتاب تهران این طور نیست که جمعیت، گروه گروه، محوطه و سالن های نمایشگاه را انگار در یک تظاهرات مسالمت آمیز فتح کرده باشد. اما به غیر از نظم و ترتیب، از همان دم در ورودی می توان دریافت که اگر این نمایشگاه در تهران هم برگزار می شد، جمعیت برای ورود به آن هجوم نمی آورد. ورودیۀ ۴۰ پوندی نمایشگاه مانع هجوم جمعیت های آنچنانی می شود. در واقع می توان گفت که این نمایشگاه بیش از آن که برای عموم باشد، برای ناشران و کتابفروشان است.

نمایشگاه هر چند در سالن های عظیمی برپا شده که نگاه کردن به آن سر آدمی را به دوران می اندازد، اما ترکیب یافته از غرفه های کوچک است. دانشگاه هاروارد با همۀ شهرت و عظمتش، یک غرفۀ کوچک و محقر دارد که در نمایشگاه تهران بی شک می توانست جایگاه یک ناشر کوچک و کم فعالیت باشد. در عوض، میزها و صندلی های اندکش را کسانی که در حال گفتگو با مسئولان غرفه هستند، پر کرده اند. شاید رکود اقتصادی را در این جا هم می توان دید.

البته غرفه های بزرگ لزوما با اهمیت تر نیستند. مثلا غرفۀ ابوظبی که نویسندگان چندانی ندارد بسیار بزرگ و پر زرق و برق است، اما بیشتر برای تبلیغات است که از دور خود را نمایان می سازد. در حالی که غرفۀ لبنان با همۀ کوچکی نشان دهندۀ آن است که در آن کشور کتاب و نشر اهمیت دارد و شاید انتشاراتش حتا از کشور بزرگ منطقه، مصر با اهمیت تر باشد. در غرفۀ لبنان این آگهی نیز چشمگیر است که با خط درشت نوشته اند: "بیروت، پایتخت کتاب های جهان در سال ۲۰۰۹".

نمایشگاه کتاب لندن فرصت هایی در اختیار می گذارد که برای ما ایرانیان حسرت برانگیز است. چنان آرام است که دیدار کنندگان به راحتی می توانند در گوشه ای بنشینند و کتاب ها را تورق کنند.

همچنین نمایشگاه یک محل عالی برای گفت و شنودهای فرهنگی است. چیزی که در نمایشگاه کتاب تهران به هیچ صورت عملی نیست و برای آن پیش بینی های لازم نیز صورت نمی گیرد. در غرفۀ هند، وقتی همکارم می خواست با یک ناشر گفتگو کند، دختری که پیش از ما رسیده بود، چنان محکم بر صندلی مقابل مسئول نشست که ما ترجیح دادیم تا خلوت شدنِ یک غرفۀ دیگر صبر کنیم.

غرفه های ناشران ترک نیز نشان دهندۀ نفوذ این کشور در کشورهای منطقه است. غرفۀ یک ناشر ترک از دور به غرفۀ کشورهای آسیای میانه مانند است و کتاب ها و تألیفات این کشورها از جمله قزاقستان و ازبکستان در آن دیده می شود، اما وقتی نزدیک می شویم معلوم می شود ترک ها آسیای میانه را فتح کرده اند و حتا از چاپ کتاب های آنان، به زبان آنها و زبان روسی، نیز ثروت و نفوذ می اندوزند.

اما چیزی که در غرفه ترک ها چشمگیرتر است، ظاهر دختری از کارکنان غرفه است. یک چهرۀ کاملا محجبۀ اسلامی از نوع عربی آن. در حالی که اگر بیست سال پیش بود، بی تردید یک ظاهر کاملا اروپائی و احتمالا مینی ژوپ پوش می داشت.

ترک ها برخلاف مطبوعات بی پروایی که در زمینۀ چاپ عکس های لخت دارند، به طور حیرت انگیزی اسلامی می شوند و این دوگانگی فرهنگی حتا در نمایشگاه کتاب لندن نیز کاملا هویداست.

از میان غرفه های کشورهای اروپایی، وقتی از کنار غرفۀ چک می گذریم، یاد واتسلاو هاول، میلان کوندرا، ایوان کلیما، فرانتس کافکا، راینر ماریا ریلکه و حتا یان ریپکای ایران شناس در ذهن زنده می شود. پشت هیچ کشور اروپای مرکزی این همه به فرهنگ گرم نیست.

همان قدر که روس ها از زمان پطر کبیر تا انقلاب اکتبر در ادبیات درخشیده اند، چک ها در صد سال اخیر ستارۀ درخشان اروپای مرکزی و بعدها اروپای شرقی بوده اند. از میان کشورهای اروپایی که گرفتار سوسیالیسم روسی شدند نیزهیچ کشوری چنین ادبیات بزرگی علیه حکومت های توتالیتر به وجود نیاورده است.

غرفه های کشورهای بزرگ اروپایی در روز اول شلوغ بود. نه به معنی نمایشگاه کتاب تهران. فقط تا آن حد که حضور خریداران کتاب را می شد حس کرد. وقتی از کنار آنها می گذشتیم، ساعت از دو و نیم گذشته بود و همراه "داریوش" در پی رستورانی می گشتیم که رمق را به جان باز آورد.

در این میان، تابلوی غرفۀ دانشگاه کمبریج، بزرگ و چشم نواز، عطش ذهن را فرو می نشاند. این دانشگاه چه کتاب هایی دربارۀ گذشته ایران به ما هدیه کرده است: تاریخ اسلام کمبریج، تاریخ ایران کمبریج، تاریخ سلجوقیان، تاریخ غزنویان و چیزهای دیگر. اما تحقیقات دیگران تنها می تواند گذشتۀ ما را روشن کند. آینده را فقط خودمان می توانیم روشن کنیم. کی که گارد می گفت: "زندگی را تنها با نگاه به پس می توان دریافت، ولی تنها با نگاه به پیش می توان زیست".

به هنگام بیرون آمدن از نمایشگاه این حسرت ما را ترک نمی کند که شارجه هم در نمایشگاه لندن غرفه دارد، اما از ایران هیچ نشانی نیست. سهل است، جای زبان فارسی در نمایشگاه لندن خالی است. برای حضور داشتن در چنین جاهایی صرفا به فایدۀ مادی آن نباید اندیشید. حضور در این گونه مکان ها می تواند نام ما را در میان نام ها سربلند نگه دارد. "نگاه به پیش" مان کجاست؟

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 

شاید در برخی از فیلم ها دیده باشید که چگونه گیاهان و جانداران از درون نقشه  قالی ها به جنبش در می آیند و در برابر چشمان شما گویی به جهان زندگان می پیوندند. اگر از امروز (سه شنبه ۲۱ ماه آوریل ۲۰۰۹) سری به کتابخانه جهانی در شبکه بزنید می بینید که دنیای دیجیتال در شبکه جهانی اینترنت برای زنده کردن جهان درون کتاب ها و رفتن به ژرفای فرهنگ ها و تاریخ ملل در زمینه علوم و ادبیات و هنر و سایر رشته های دانش بشری گامی بزرگ برداشته.

مدتی پیش یونسکو اعلام کرده بود که کتابخانه جهانی دیجیتال با همکاری ۳۲ نهاد از ۲۱ کشور و بویژه کتابخانه کنگره آمریکا راه اندازی می شود و جهانی بزرگ را در برابر چشمان دوست داران کتاب بازخواهد کرد.

اکنون این کتابخانه باز شده و امکانات این کتابخانه به هفت زبان مهم دنیا در اختیار شماست: زبان های انگلیسی، فرانسه، چینی، روسی، پرتغالی، عربی و اسپانیایی. اما کتاب ها و محتواهای این کتابخانه به بسیاری دیگر از زبان های دنیا خواهد بود.  مرورگر و جستجوگرهای این کتابخانه این امکان را می دهند که بشود موضوعی را در زبان ها و فرهنگ ها، در سده های مختلف و در چندین رسانه در کنار هم دید و به یکدیگر پیوند داد.

جای بسی افسوس است که در میان همکاران این کتابخانه نامی از کشورهای فارسی زبان یعنی ایران و افغانستان و تاجیکستان نیست. اما مخطوطات فارسی از کاتالوگ کتابخانه کنگره آمریکا در اختیار این کتابخانه جهانی قرار گرفته است. به هرحال با بهره گیری از منابع عظیم کتابخانه کنگره، که از بزرگترین کتابخانه های دنیاست و نیز بسیاری کتابخانه های دیگر که در این طرح شرکت کرده اند، شما می توانید شخصا هر موضوعی را دنبال کنید و در کنار آن نظر صاحبنظران را نیز ببینید و از راهنمایی های آنها بهره مند شوید. این اما هنوز آغاز کار است.

برای آشنایی با این کتابخانه اگر شما به یکی از صفحات این کتابخانه که درباره خطاطی است سری بزنید پاره ای از مناجات خواجه عبدالله انصاری را می بینید که در لوحی چند رنگه نوشته شده است.

این خط به صورت دیجیتالی ضبط شده و از همین رو شما می توانید آن را بزرگ و کوچک کنید و در اندازه دلخواه بر صفحه رایانه با کیفیت خوب ببینید.

همه اطلاعاتی که درباره این متن ممکن است خواسته باشید در کنار آن آمده است. از این گذشته در یک ویدئو که پیوند آن در کنار متن دیده می شود، می توانید به سخنان یک متخصص گوش کنید که  درباره هنر خطاطی و خوشنویسی در جهان اسلام سخن می گوید و از انواع خطوط و کاربرد آنها با جزییات نظر می دهد.

پيوند مناجات خواجه عبدالله انصاری در کتابخانه ديجيتال

پيوند ويدئوی کتابخانه ديجيتال در باره خوش نويسی

 

گذشته از کتابخانه کنگره آمریکا، نقش کتابخانه اسکندریه در دادن امکانات به این کتابخانه دیجیتالی زیاد بوده است.

کمتر کسی است که در کتب درسی راجع به کتابخانه اسکندریه در جهان باستان و نیز کتابخانه جندی شاپور چیزی نخوانده باشد. البته آن کتابخانه تاریخی اسکندریه در آتش سوخت و کتابخانه کنونی اسکندریه به تازگی دایر شده و به کمک یونسکو نقشی برجسته یافته است. شاید دانستن این چند نکته هم درباره کتاب و کتابخانه در جهان بد نباشد:

• گویا کتابخانه هایی در معابد مصر باستان وجود داشته است. اما از جزئیات آنها زیاد نمی دانیم.

• اولین کتابخانه حدود چهارهزار سال پیش در بابل تاسیس شد که در آن الواح بابلی را نگهداری می کردند که در واقع باید به آن "لوح خانه" گفت.

• حدود سه هزار سال پیش در زمان آشور بانیپال در نینوا کتابخانه ای وجود داشت که بیشتر داستان های  پیروزی و پهلوانی آشور را نوشته بودند.

• کتابخانه اسکندریه حدود ۲۳۰۰ پیش در زمان بَطلمیوس اول تاسیس شد که از مهمترین کتابخانه های جهان باستان بود.

• کتابخانه دانشگاه جندی شاپورکه در زمان بهرام اول حدود ۱۷۰۰ سال پیش پایه گذاری شده بود تا زمان یعقوب لیث صفاری در قرن سوم هجری به نحوی وجود داشته و بعدا از بین رفته یا آتش زده شده.

• اولین کتابخانه های اروپا در دیرهای مسیحی برای کتاب های مذهبی دایرشد. برای اولین بار پادشاهان  در قرن های ۱۴ و ۱۵ میلادی کتابخانه هایی در اروپا دایر کردند.

زمانی به ما یاد داده بودند که "بهتر ز کتابخانه جایی نبود"، حرفی که علی رغم اصرار آموزگاران و استادان و گاهی هم پدر و مادرها  کمتر به گوش مان می رفت. در این دور و زمانه بهانه برای کتاب نخواندن بسیار است.

روی خط  اینترنت بودن و از پنجره ها به داخل اندرونی خانه های مردم سرک کشیدن برای بسیاری سرگرمی لذت بخش تری است. باید دید که این ابتکار یونسکو مایه کتاب خواندن بیشتر می شود یا راهی است برای گریز از کتاب خوانی.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

بهار نوائی

فرض مساله روشن است. ماشین های قدیمی و قراضه آسمان پاک تهران را آلوده می کند و برای حفظ محیط زیست باید از چرخه حمل و نقل شهری خارج شوند.

گرچه در خصوص این ادعا بنای بحث نداریم اما به این دو خبر رسمی توجه کنید: "برخی از ماشین های جدید تازه ساز، چهار برابر ماشین های قدیمی، هوای شهر را آلوده می کند". دیگر اینکه "۸۰ درصد آلودگی شهر تهران مربوط به وسایط نقلیه است". روشن است که این ۸۰ درصد آلودگی تنها به این قبیل قراضه ها خلاصه نمی شود.

اینها بخشی از نوشته هایی است که طرفداران ماشین های قدیمی در وبلاگ های خود منتشر کرده اند. این اعتراضات در پاسخ به طرح "اسقاط خودروهای فرسوده" است که از سال ۱۳۸۵ در ایران آغاز شده است. دوستداران اتوموبیل های قدیمی انتظار دارند که مسئولین امر فکری کلی برای آلودگی محیط زیست بکنند و گناه را به گردن چند هزار اتوموبیل قدیمی که در شهرها در رفت و آمدند نیاندازند.

آنها معتقدند که این ماشین ها باید مانند ساختمان های قدیمی حفظ و نگهداری و به عنوان بخشی از میراث صنعتی به نسل های بعدی شناسانده شوند. همین افراد یا از روی علائق شخصی یا به دلایل اقتصادی اتوموبیل های قدیمی را تعمیر و بازسازی می کنند و آنها را از گاراژها و انبارهای پر از گرد و غبار به خیابان های شهر باز می گردانند.

تعمیر این نوع اتوموبیل ها در شرایطی که لوازم یدکی آنها در ایران به سختی یافت می شود کار آسانی نیست، اما عاشقان خودروهای  قدیمی این ناممکن را ممکن می سازند.

جمع آوری ماشین های کلاسیک همواره یکی از کارهای مورد علاقه ثروتمندان جامعه بوده است. گفته می شود که محمدرضاشاه پهلوی یکی از بزرگترین کلکسیونرهای اتوموبیل های قدیمی و گران قیمت جهان بود و اتوموبیل های بسیاری در گاراژ سلطنتی داشت.

در جامعه امروز ایران این علاقه مندی ابعاد جدیدی یافته است. بعضی از جوانان امروز ترجیح می دهند که به جای اتوموبیل های نو و صفر کیلومتر مدرن که به تکنولوژی رایانه ای مجهز هستند و بخش بزرگی از کارها را اتوماتیک انجام می دهند، از ماشین های قدیمی استفاده کنند که استحکام، قدرت و دوام بیشتری دارند. این افراد راهکارهایی هم برای استفاده از تجارب و دانش یکدیگر در مورد این نوع اتوموبیل ها به وجود آورده اند و همدیگر را در تعمیر و نگهداری این ماشین ها یاری می کنند.

در این راستا عضویت در وبلاگ ها و وب سایت هایی که به این منظور به وجود آمده اند و مشورت و تبادل اطلاعات در بین اعضا قابل ذکر است. 

روزنامه آفتاب در یکی از مقاله هایش مقایسه این دو نوع ماشین را به مناظره ای طنزگونه بین دو صنعت مکانیک و الکترونیک، بین جنرال موتورز و مایکروسافت که نزدیک به یک قرن تفاوت سنی دارند تبدیل کرده است:

"در یکی از نمایشگاه های کامپیوتری که اخیرا برگزار شده بود بیل گیتس، موسس مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان، صنعت کامپیوتر را با صنعت اتومبیل مقایسه و ادعا کرد: "اگر تکنولوژی جنرال موتورز با سرعتی مانند سرعت تکنولوژی کامپیوتر پیشرفت کرده بود امروز همه ما ماشین‌هایی سوار می‌ شدیم که قیمتشان ۲۵ دلار و مصرف بنزین آن ۴ لیتر در هر ۱۰۰۰ مایل بود."

جنرال موتورز هم در جواب بیل گیتس اعلام کرد: "اگر جنرال موتورز هم مانند مایکروسافت پیشرفت کرده بود این روزها ما ماشین‌هایی با این مشخصات سوار می‌شدیم:  کیسه هوا(airbag) قبل از باز شدن در هنگام تصادف از شما می‌پرسید: Are you sure آیا مطمئنید؟ گاه و بیگاه ماشین شما در خیابان ها از حرکت باز می ‌ایستاد و شما چاره ‌ای جز استارت مجدد restart نداشتید!  گاهی اوقات در اثر کارهایی مانند گردش به چپ ماشین شما خاموش Shut down می‌شد و استارت آن نیز از کار می‌افتاد. در اینگونه موارد چاره ‌ای جز نصب مجدد reinstall نداشتید!"

اتوموبیل های قدیمی ازسوی دیگر نشانه ای برای نوستالژی و نگاه رمانتیک به گذشته است. بعضی از عروس و دامادها ترجیح می دهند اولین لحظه زندگی مشترکشان را، که لحظه ای فراموش نشدنی است، در اینگونه اتوموبیل ها بسر برند. به همین دلیل است که امروز تعدادی از خودرو های قدیمی تعمیر و تزئین شده به این کار اختصاص یافته است.

گزارش مصور این صفحه فشرده ای است از نظرات دو تن از جوانان علاقمند و یک کلکسیونر اتوموبیل های قدیمی در اصفهان، شهری که فضای شرقی و زیبایش بستری گسترده  برای حضور ماشین های  قدیمی و کلاسیک ایجاد کرده است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

ساجده شریفی

در میدان اصلی شهر جیپور ایستاده بود و آواز می خواند. با یک ساک بزرگ نارنجی که در لابه لای زمزمه اش، از آن عروسکی آراسته به لباس و آرایش هندی درمی آورد و باز به آواز رهگذری را مجاب می کرد تا این عروسک را بخرد. و آن قدر به خواندن ادامه می داد و از ساک، به رهگذران، عروسک می فروخت که ساک کوچک و کوچک تر می شد. وقتی می توانست آن را تا بزند و و در جیب بزرگ جلیقه اش جا بدهد به خانه می رفت و دیگر شب شده بود.

فولچان پات، یک خیمه شب باز چهل و نه ساله، اهل راجستان است. این حرفه، میراث دویست و چند ساله خانواده اوست اما به اقتضای زمانه، شیوه معاش او با پدربزرگ هایش بسیار متفاوت است:

"مردم دیگر وقت و حوصله قدیم را ندارند. آن ها هزار سرگرمی در خانه شان دارند که رقیب نمایش های ما محسوب می شوند. تلویزیون و کامپیوتر و اینترنت. تنها کسانی از این هنر لذت می برند که به هنر و فرهنگ سنتی علاقه مند باشند. حالا خیمه شب بازها باید روش دیگری برای معاش پیدا کنند. مثل ساخت و فروش عروسک ها. چون  این هنر بیشتر یک جنبه تزیینی پیدا کرده است."

او در محلی نزدیک دانشگاه جیپور زندگی می کند که به محله لوتی ها معروف است. در خیابان اصلی، هیچ نشانی از حضور صدها عروسک ساز و عروسک گردان و آوازخوان نیست. یک کوچه باریک به پهنای کمتر از یک متر تنها پیوند خیابان عریض و خلوت دانشگاه به این محله شلوغ و تنگ است.

اینجا همه خانوادگی زندگی می کندد و تقریبا حرفه مشترکی هم دارند. یعنی همه شان به نوعی با هنر عروسک گردانی در ارتباطند:"همه مراحل کار در خانواده خودمان انجام می شود. از ساختن قصه عروسک ها تا ساختن خودشان. از ساختن صحنه نمایش در محل اجرا تا اجرای موسیقی. تا حدود چهل پنجاه سال پیش، خانواده من دوره گرد بودند و برای اجرای نمایش های خیمه شب بازی شهر به شهر و روستا به روستا می چرخیدند. چند وقت بعد، آن ها به جیپور آمدند."

هنر عروسک گردانی، مجموعه ای است از هنرهای نمایشی، موسیقی، رقص، مجسمه سازی که پیشینه اش  درایران، به دوران قبل از اسلام باز می گردد و از آن به نام های شب بازی، پرده بازی، لعبت بازی، خیال بازی و خیمه شب بازی یاد شده است.

به طور دقیق، کسی نمی داند  عروسک ها  چه زمانی، کجا و چگونه به وجود آمده اند. برخی از متخصصان، شمنیسم (بت پرستی) را یکی از عوامل پیدایش نمایش عروسکی می دانند. آنان بر این باورند که در جوامع اولیه، رهبران مذهبی برای اعمال آیینی و نیایش، ماسک و اشکال متحرکی را به نماد خدایان به کار می بردند. بعدها به تدریج ماسک ها متحرک شده و عروسک ها به وجود آمد. این فرآیند منجر به پیدایش نمایش عروسکی شده است.

نخستین توضیح نمایش های عروسکی در "تاریخ گزنفون" آمده است. در ایران بنا به اشعاری که در "هفت پیکر" نظامی گنجوی شاعر داستان پرداز قرن ششم در دست است، نخستین رد پای خیمه شب بازی به دوران بهرام گور برمی گردد. چنانکه نظامی می سراید در این زمان شش هزار نوازنده و رقصنده از کولیان هند به ایران آمدند که خیمه شب بازان نیز در میان آنان بودند.

فولچان پات درباره محتوا و شیوه عروسک گردانی در هند می گوید: این هنر برای سرگرم کردن مهاراجه بوده است. درباره قصه های جنگ، فتوحات و کشته شدگان جنگ. ما عروسک شخصیت هایی مثل اکبرشاه، آمارسینگ، شاه ثمر، مهاراجه ها، زنان شاه، رقصنده های دربار، اسب سوارها، موسیقی دان ها، و ماربازها می سازیم اما قصه ای که خیمه شب باز برای مهاراجه می گوید با قصه اش برای مردم روستا فرق داشته است. سال به سال بنا به اقتضای زمانه این قصه ها تغییر کرده اند.

به گفته صادق هدایت : ساخت عروسک ها اکثر از چینی و قسمی از آن از چوب و پارچه ساخته می شوند. البسه عروسک ها را خود اداره کننده در خانه می دوزد. ساخت هیکل و البسه های عروسک منوط به تأثیرات آن زمان است.

اما بهرام بیضایی در کتاب تاریخ نمایش ایران می نویسد:  بلندی قامت عروسک ها یک وجب یا اندکی بیشتر است.... عروسک ها از جنبه ی ظاهری شکل واقعی دارند و شخصیت های آنها هم گرچه کمی سطحی، ولی واقعی است. معمولا ًاز چوب و کهنه و در موارد معدودی با سر ِ گچی ساخته می شدند و مفاصل حرکتی آنها هم وسعت کافی نداشته است. در عروسک های نخی به هر عروسک حداقل شش نخ آویخته بود. یکی به سر، دو تا به دست ها ، دو تا به پاها، یکی به کمر. بدین ترتیب عروسک راه می رفت، دست ها را تکان می داد. تعظیم می کرد.

گردانندگان یک نمایش خیمه شب بازی ایرانی، دست کم دو نفر بودند، یکی مرشد که همه کاره خیمه شب بازی بود ،هم ضرب می نواخت و هم آواز می خواند و هم با عروسک ها به گفتگو می پرداخت و دیگری عروسک گردان یا نمایش گردان که به وسیله نخ ها، عروسک ها را به حرکت در می آورد و به جای آنها حرف می زد. گروه فولچان و سازهایش کمی متفاوت است : گروه ما این طوریست که یک یا چند نفر بسته به قصه عروسک ها را می گردانند.یک نفر هولاک می زند که سازی مثل هارمونیکاست و یک نفر هم درام. معمولا ازموسیقی فولکلوریک راجستانی استفاده می کنیم.

عروسک گردانی، تا اواخر دوره قاجار در ایران رونقی بسیار داشت و بیشتر، در خانه اشراف، هنگام مهمانی و جشن های عروسی یا مولودی برگزار می شد. اما کم کم با حضور تکنولوژی فرهنگ مانند سینما و تئاتر مدرن، این هنر از رونق افتاد. اما در هند به ویژه راجستان این روند کندتر بوده است. "تا همین ده سال پیش هم مردم علاقه خاصی نسبت به نمایش های ما نشان می دادند و گاهی ما حدود سه چها ساعت قصه می گفتیم اما الان دیگر همه تلویزیون دارند و به سینما می روند و نیازی به قصه های ما ندارند."

در دهه چهل خورشیدی، از تلویزیون ملی ایران برنامه ای به نام "آقای شاکی" پخش می شد که "نصرت کریمی" عروسکش را ساخته بود. این برنامه عروسکی، به مدت سه سال پخش می شد و هر هفته آقای شاکی درباره یکی از مشکلات جامعه ایرانی با یک گوینده سخن می گفت. حضور آقای شاکی شیوه جدیدی از نمایش های عروسکی را در ایران رواج داد و هنرمندان بسیاری در تئاتر و سینما از این هنر قدیمی در کارهای نویشان بهره گرفتند.

فولچان پات که مسئولیت گروه نمایشی "کریشنا" را هم بر عهده دارد، درباره جایگاه این هنر در هند امروز می گوید: ما خیلی تاریخی به هنر عروسک گردانی نگاه می کنیم. الان بیشتر کار گروه ما این است که دولت به ما سفارش کار می دهد که مثلا برای توریست ها یا دانش آموزان نمایش هایی اجرا کنیم. یا این هنر و تاریخچه اش را برایشان معرفی کنیم. ما بیش از آن که به این فکر کنیم چه طور می شود از امکانات عروسک گردانی در هنرهای جدید استفاده کرد؛ پیشاپیش آن را منقضی اعلام کرده ایم و مثل یک شیئ در موزه، در فستیوال ها با این هنر، برخورد می کنیم.

در این گزارش تصویری بخشی از نمایش های عروسک گردانی گروه کریشنا و توضیحات فولچان پات را می بینید و می شنوید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ساناز قاضی زاده

درباره نمایش سیاه بازی با سخنانی از سعدی افشار
نام "خیابان سیروس" سابق یا همان مصطفی خمینی امروز در تهران، پیرترها را به یاد بنگاه های شادمانه ای می اندازد که علاوه بر انواع خدمات میهمانی، برای شادمانی و رقص و آواز هم تمهیداتی اندیشیده بودند. در این "راسته" هر بنگاه به سرپرستی افرادی که بیشتر آنها کلیمی بوده اند، از برپایی و برقراری رقص و پای کوبی درآمد کسب می کردند.

گونه ای از این نمایش ها که می توانست شب تا صبح عده ای را بیدار نگه دارد و همچنان بخنداند، نمایش تخت حوضی بود. در این میان نمایشگری که لباسی قرمز به تن داشت و صورتش را سیاه می کرد، نقش "سیاه" را بازی می کرد و بعضی به همین دلیل این گونه نمایش ها را سیاه بازی می خوانند.

وقتی سری به فرهنگنامه های زبان فارسی بزنیم سیاه بازی را به نوعی نمایش تعبیر می کنند که در آن شخصی غلامی دارد سیاه پوست و گیج و گول که همواره به کارهای خنده دار دست می زند.

در دوره صفویه بود که نمایش های قهوه خانه ای کمدی رونق گرفت و پس از یک دوره فراز و فرود، امروز نمایش هایی چون نمایش های تخت حوضی قدیمی جایگاه اجتماعی خود را از دست داده اند و تنها سرخ پوشان سیاه چهره روزهای پیش از نوروز مردم را به یاد سیاه بانمکی می اندازند که در نمایش های تخت حوضی بازی می کرد.

نمایش های تخت حوضی نوعی نمایش های شاد و خنده دار بودند که در آن بازیگر نقش سیاه به نمایندگی از گروه ضعیف جامعه با ارباب یا فرد قدرتمندی در می افتاد و با به هجو کشیدن و مسخره کردن او به نوعی نقد اجتماعی و فرهنگی می پرداخت.

یکی از آخرین این سیاه ها سعدی افشار یا همان "سعد الله زحمت خواه" است که از سال ۱۳۳۰ کار خود را با همکاری در بنگاه شادمانه شایان خو آغاز و حدود نیم قرن سیاه بازی را صورت جدی دنبال کرده است. 

سعدی افشار یکی از بازماندگان این هنر نمایشی ایرانی درباره چگونگی برپایی این نمایش می گوید: "در عروسی ها مردم از بنگاه های شادمانه گروه های مطربی می آوردند، تا ۱۲ شب می رقصیدند، بعد از آن نمایش شروع می شد. برای برپایی این نمایش چوب یا الواری را روی حوض خانه می انداختند و روی آن را با فرش می پوشاندند. نمایش را روی آن بازی می کردند. گاهی بازی تا صبح طول می کشید". به گفته او، بسته به نوع مراسم مختلف ساعات و طول مدت اجرا نیز فرق می کرد.

افشار ادامه می دهد:" سید ولی، امام زاده یحیی، و خیابان سیروس و چند جای دیگر بود که محل اینها بود. هرکسی پول می داد، ما می رفتیم. بستگی به پولش داشت. حتما نباید یک گروه خاص می داشتیم."

بسیاری از سیاهان که به علت محبوبیت و شهرت آنها در اذهان مردم گروه به نام آنها شناخته می شد، گاهی ساعت ها مجلس را با بداهه گویی هایشان گرم نگه می داشتند.

او می گوید که در بیست و پنج سال گذشته به دلیل تغییر شکل خانه ها و کوچک تر شدن آنها این نوع نمایش از خانه ها و میان عموم مردم رخت بربست و دلیل اصلی از بین رفتن این نوع نمایش ایرانی فراموشی در اذهان مردم بوده است. اما پیش از آن مردم برای انواع مراسم شادی مانند عروسی، تولد، ختنه سوران، حمام زایمان و غیره گروه تخته حوضی را دعوت می کردند و این نمایش در بین مردم علاقه مندان بسیاری داشت.

به گفته او، اکنون که قدیمی ها رفته اند، دیگر امیدی به بازسازی این نمایش نیست. اما بهروز غریب پور کارگردان و محقق حوزه تئاتر نظر دیگری دارد، او می گوید که از بین رفتن عده ای هرچند ناخوشایند است، اما نباید آن را به فراموشی و از بین رفتن یک هنر پویا و باریشه ایرانی تعبیر کرد.

و برای ساده کردن موضوع توضیح می دهد، همان طور که با برپایی قهوه خانه های سنتی دیزی که غذای پیشینیان ما بود، آن را زنده نگه داشته ایم، همچنین می توان با فراهم کردن اماکنی که در آن نمایش های ایرانی را به شیوه قدیمی و با کشش امروزی برگزار می کنند، این هنرها را زنده نگه داشت.

سخنان بهروز غریب پور در مورد سیاه بازی
او که خود تجربه احیای هنر نمایش عروسکی مبارک را در کارنامه هنری اش دارد می گوید، اکنون جامعه دارای ظرفیت بازسازی این هنرها هست، هیچ زمانی برای این کار دیر نیست. از مدیران فرهنگی انتقاد می کند و مثال می زند. اکنون که پس از سال ها تحقیق و همکاری با گروه های قدیمی تئاتر عروسکی تجربه بسیاری دارد و این هنر را در جهان ثبت کرده، آرزو می کند امکانی فراهم شود که با همه وسایلی که خود در اختیار دارد، به علاقه مندان و مستعدان آموزش دهد، اما "دریغ از یک درخواست".

نمایش تخت حوضی همواره عناصر ثابتی دارد، اما به گفته غریب پور، چنان استخوان بندی قوی ای دارد که حتا می توان داستان یک نمایش غربی را برای این گروه نمایشی تعریف کرد، تا این گروه با بیان و شیوه خود نمایشی چندین ساعته را با بداهه گویی های به جا و زیبا ادامه دهند.

به دلیل ساختار نمایش تخت حوضی هنرمندان که همواره  در نقش پاد شاه یا ارباب و خانواده او و یا سیاه، بازی می کردند نیاز به تجربه و قدرت نمایشی بسیاری داشته اند، تا بتوانند بسته به نوع مراسم با بداهه نوازی های خود مجلس را گرم نگه دارند، اما سیاه از اهمیت بیشتری در این نمایش برخوردار است.

افشار می گوید، "یکی نمایش سلطتنی بود، یکی رستم و سهراب. اما به شیوه تخت حوضی آن وقت یک عده شاه می شدند، یک عده شلی و یکی هم سیاه، هرکسی یک تعداد لباس می پوشید، اما سیاه یکی بود. هرکسی نمی توانست سیاه شود".

او توضیح می دهد: "سیاه که هیچ، حتا کسی که می خواست لباس ها را جابجا کند هم باید دو سه سالی فرمان می برد، خرید می کرد. آن قدرامتحانش می کردند، تا ببینند که استعداد دارد و  آرام آرام به او اجازه می دادند که در نقشی بازی کند."

به گفته افشار همه نقش ها سخت اما کار "سیاه" پیچیده بود: " بلدی می خواست مگر بداهه گویی شوخیست؟ الان از روی متن نمایش را اجرا می کنند، اما بداهه گویی خیلی سخت است. یک قصه را به ما می گفتند، آن وقت ما خودمان تا صبح باید با بداهه مجلس را ادامه می دادیم. اما الان آدم هاش نیستند. تا بعد از انقلاب هم عده ای مشغول بودند ومن ته تهاشون بودم، همه یکی یکی فوت کردند و کسی جایگزین آنها نشد."

آخرین سیاه حرفه ای به یاد می آورد که بعد از آنکه سیاه بازی به لاله زار راه پیدا کرد، طرفداران جدیدی در میان مردم یافت. چراکه تا آن زمان خیلی ها سیاه بازی را ندیده بودند. اولین تجربه های سیاه بازی در لاله زار هم به شیوه بداهه دنبال می شد، اما "دیگر تئاتر بود و تنها اسمش تخت حوضی بود."

بعد از ۵۰ سال فعالیت و شب بیداری های بی وقفه افشار در پنج سال گذشته تنها در چند نمایشی که در خارج از ایران برایش ترتیب داده اند، بازی کرده :" جوان که بودم در نمایش ها حتا از درخت هم بالا می رفتم. الان نمی توانم، اما چون ایرانی بودیم، به خودم فشار می آوردم که روسفید باشم. ولی خدا را شکر که از نمایش ها استقبال شد."

اما امروز دیگر خبری از شب های طولانی و دستمزد های بیست هزار تومانی برای آخرین سیاهی که مردم را از خنده روده بر می کرد، نیست. حیاطی در کار نیست و دیگر کمتر کسی پیدا می شود که برای مراسم شادی اش از گروه تخت حوضی دعوت کند.

اکنون  افشار در خانه ای کوچک با وسایلی ساده و بی رنگ و لعاب زندگی می کند. همسرش را که آخرین عضو خانواده اش بود، پس از یک دوره بلند بیماری از دست داده. تنها زندگی می کند، تنها در گوشه ای می نشیند، سیگار دود می کند و به کارهای کرده و نکرده گذشته اش فکر می کند و می گوید:

"الان هم ناشکر نیستم. زندگی ما می چرخد. اما نسبت به پنجاه شصت سال زحمت عقب هستم... تنهایی عذابم می دهد."


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

داریوش رجبیان

آمده است که روز آدینه نیک عیسی مسیح را به چلیپا کشیدند و تا جان داد در غاری به خاکش سپردند. روی گور او سنگ سترگی نهادند و پیرامون آن پاسبانانی گماردند تا کسی را یارای ربودن پیکرش نباشد. دو روز و دو شب بعد، یکشنبه روز، زنی چند به زیارت گور عیسی رفتند و سنگ گور را کناررفته دیدند و گور را تهی. کسانی عیسی مسیح را در آن روز دیده بودند و پس از آن چندین تن دیگر با او روبرو آمدند. پیروان عیسی دریافتند که خداوند او را برانگیخته و به ملکوت باز برده است.

این فشرده یک روایت مذهبی است که مناسبت تجلیل از عید پاک در میان شمار زیادی از مسیحیان را توضیح می دهد. از این جاست که همه ساله عید پاک به یاد واپسین روزهای زندگی زمینی عیسی مسیح روز آدینه آغاز می شود و روز یکشنبه به سر می رسد.

اما عید پاک از جمله جشن های "متحرک" مسیحیان است، یعنی روز ثابتی ندارد و هر سال میان پایان ماه مارس و آغاز ماه آوریل جابجا می شود.

دلیل این جابجایی هم ضرورت آیینی همزمانی عید پاک با نخستین یک شنبه پس از رؤیت ماه شب چهارده پس از نوروز است. یعنی نوروز که در فرهنگ های فرنگی هم آغاز بهار به شمار می آید، در تعیین زمان برگزاری عید پاک نقش محوری دارد.

گذشته از این، معادل انگلیسی نام عید پاک (Easter) با معادل فرانسوی آن که در زبان پارسی هم متداول است (Pâques)، پیوندی ندارد. "پاک" فرانسوی، به مانند فصح عربی، پاسخای یونانی و روسی برآمده از "پساخ" (pasach) عبری است. بر سر معنای دقیق این واژه اتفاق نظری وجود ندارد. شماری با اشاره به رستاخیز و عروج مسیح به آسمان، آن را "او از فراز زمین گذشت" تعبیر می کنند. عده ای هم "پساخ" را "او رحیم بود" برگردان کرده اند. اما همه این تعبیر و ترجمه ها به روایت مذهبی عیسی مسیح برمی گردد.

در حالی که یهودی ها "پساخ" را پیش از ظهور مسیحیت هم جشن می گرفته اند و مناسبت آن را رهایی یهودی های عهد باستان از برده داران مصری و بازگشت آنها به سرزمین اسرائیل به رهبری موسی می دانند.

این هم یک باور مذهبی است و چرایی ضرورت همزمانی این جشن با اعتدال بهاری یا نخستین یک شنبه پس از دیدن بدر نوروزی را توضیح نمی دهد.

ولی نام انگلیسی عید پاک با مضمون طبیعی این جشن پیوند مستقیم دارد.  "ایستر" برآمده از بن واژه aues- در سرزبان هند و اروپایی و austro در سرزبان ژرمنیک است، به معنای "درخشیدن". مسلما این واژه با "اختر" و "ستاره" پارسی هم ریشه است که هر دو درخشنده اند. نام خداوندگاران سپیده و فروغ در فرهنگ های مختلف، به مانند "اوشَس" Ushas هندو، ائوس Eos یونانی و اورورا Aurora ی رومی در همان بن واژه واحد سرچشمه دارند. ضمنا واژه های Eastern انگلیسی و Oestern آلمانی به معنی "خاوری" هم برخاسته از همان واژه بنیادین اند.

اما درک این نکات زبان شناختی هم ارتباط عید پاک با "ایستر" یا فروغ و روشنایی یا ستاره را روشن نمی کند. جستجویی در نوشته های قدیمی انگلیسی می تواند کلید این معما باشد.

"بید" Bede که پدر تاریخ نگاری انگلیس به شمار می آید و در سده های هفتم و هشتم میلادی زندگی کرده است، تنها کسی است که در آثار مکتوب باقی مانده از عهد باستان انگلیس اصطلاح "ایئوستر مونات" Eoster-monath را به کار برده است که به معنای "ماه ایستر" است. وی در کتاب "تاریخ مذهبی مردم انگلیس" به زبان لاتین می نویسد:

"ایئوستر مونات" را اکنون می توان "ماه پاک" یا "پساخ" ترجمه کرد. در زمان های گذشته آن به افتخار "ائوستره" Eostre، یک الهه آنها (انگلیسی ها) نام گذاری شده بود و طی این ماه جشن هایی برای بزرگداشت این الهه برگزار می شد. اکنون آنها موسم عید پاک را با نام آن الهه می شناسند و جشن کیش نوین را با نامی بازمانده از آیین کهن برپا می دارند."

بدین گونه، "ایستر" انگلیسی و "استارا" Ostara ی آلمانی کهن، نام الهه فروغ و زایندگی و بهار در فرهنگ های مردمان ژرمنیک بوده و در گذشته پس از فرا رسیدن بهار (۲۱ مارس) به تجلیل از آن می پرداخته اند. اما پس از رو آوردن مردمان ژرمنیک به کیش مسیحیت، این جشن باستانی با پیرایه و روایات مسیحی پیراسته شده است.

به مانند نوروز ایرانی که ریشه هایش تا ژرفای تاریخ بابل باستان می رود، اما به دلیل سازگاری اش با قانون طبیعت توانسته در هر فرهنگ تازه منطقه رخنه کند، بماند و ببالد و دامن گسترد. در ایران زرتشتی نوروز یک آیین زرتشتی بود و در بسیاری از سرزمین های اسلامی امروز، نوروز نما و معنای اسلامی یافته است.

به همین شیوه ایستر یا جشن بهار فرنگی ها که به آیین های پیشامسیحی ژرمن ها برمی گردد، با نمایی مسیحی، اما ریشه هایی به مراتب قدیمی تر از مسیحیت ماندگار شده است. یعنی نوروز و ایستر جشن های هم سرنوشتی اند که راز ماندگاری شان همخوانی آنها با منطق طبیعت است.

این تنها وجه تشابه نوروز و ایستر نیست. سفره ایستر هم به مانند سفره هفت سین، آراسته با تخم مرغ های رنگین است. در هر دو آیین، چه ایستر و چه نوروز، تخم مرغ نماد باززاد یا زایش دوباره است. در دیوارنگاره های تخت جمشید تصویر آدمانی را می شود دید که در دستانشان تخم مرغ دارند و در انتظار بار یافتن اند.

بنا به روایت مسیحی هایی که ایستر را جشن می گیرند، این تخم مرغ های رنگ خورده را خرگوش ایستر Easter Bunny برای بچه های خوب حفظ کرده است و تنها در میان آنها توزیعشان خواهد کرد. در روز ایستر همه بچه ها به خود می بالند که خرگوش ایستر آنها را در زمره بچه های خوب قرار داده است. خرگوش هم نشان فرا رسیدن بهار ارزیابی می شود.

امروزه در کشورهای اروپایی ای که ایستر را جشن می گیرند، تخم مرغ های شکلاتی رایج تر است. خرگوش های شکلاتی را هم می توان دید که در درونشان شکلات های بیضی شکل دارند.

در روزهای ایستر فروشگاه های لندن پر از اشیای بیضی شکل است و خرگوش ایستر را هم می توان همه جا دید. در گزارش مصور این صفحه به برخی از این فروشگاه ها سر زده ایم.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

حسین داودی

"حاج قربان سلیمانی" از آخرین استادان موسیقی سنتی شمال خراسان بود و بسیاری گمان می کردند که پس از درگذشت او از موسیقی مقامی و سنتی ایران خبری نخواهد بود.

فضای زمان ما پر است از موسیقی جوان پسند. راک و رپ و پاپ و جازو چیزهایی از این دست. ولی این موسیقی پر جنبش و شور و انرژی شاید چنگی به دل بسیاری که دوستار موسیقی سنتی اند، نزند.

اینک بیش از یک سال از درگذشت حاج قربان می گذرد. من به جستجو پرداختم، تا ببینم وضع موسیقی محلی و سنتی و مقامی از چه قرار است. آن چه دریافتم، دل مرا شاد کرد. چون دیدم که علیرغم فراز و فرود بسترها، رودبار موسیقی همچنان جاری است.

در مشهد، شهری که هم مدرن است و هم سنتی، به دیدن استاد محمد یگانه، فرزند مرحوم استاد حسین یگانه، می روم که به آموزش موسیقی مقامی ایران می پردازد. او نیز چون سایر بخشی ها خود می نوازد و می خواند و سازش را می سازد.

او چون درختی در طوفان، ایستاده است تا توان موسیقی مقامی را به رخ بکشد و ماندگاری آن را ثابت کند. خانه ای دارد که به سختی می شود از سیمای امروزیش فهمید که در آن دوتار می سازد و دوتار نواز تربیت می کند.

با رویی گشاده مرا می پذیرد. استاد یگانه برایم از زیر و بم موسیقی مقامی می گوید و مرا با زبان این موسیقی آشنا می کند. می گوید که در این کار است، تا از موسیقی مقامی برای بازگویی غیرت و پهلوانی کمک بگیرد و آن را در داستان های منظوم شاهنامه بیامیزد. 

پنجه در دوتار می اندازد و دل مرا به تار می بندد. روایتش آشناست. داستانی از زندگی است، که در آن از غم و غربت و عشق و شادی می گوید، بی اختیار مرا با لرزش دست و تار خود همراه می کند. از زادگاهش می گوید، از شهر قوچان در شمال خراسان رضوی، از شأن و شوکت بخشی ها در گذشته و این که حالا خود را شرمنده خانواده اش می داند.

دوتارش را چنگی می زند، گویا آنچه را از روزگار دیده، با او که مونس و همرازش است، مروری می کند، سپس لبخند تلخی می زند و می گوید: خدا را شکر این موسیقی آن قدر جان و استخوان دارد که هنوز هم جان هزاران جوان مشتاق را پر از نغمه کند و روایتگر عشق های امروزی باشد.

صدای استاد محمد یگانه
استاد یگانه رودبار موسیقی را زنده می بیند و شاهدش هم استقبال جوانانی است که یا از هیاهوی موسیقی های جوانانه گذشته اند و نیم نگاهی به "نغمه های محلی و کلاسیک" انداخته اند و یا چیزی از این و چیزی هم از آن برداشته اند. چند نمونه از جوانانی را که این روزها به کار آموزش موسیقی سنتی و مقامی و محلی مشغول اند، می توانید در این گزارش مصور ببینید و پاره ای از سخنان و اجرای استاد یگانه را در مطلب شنیداری این صفحه بشنوید.

 

 

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

لاله تبریزی

مجموعه عکس


صبح جمعه، حال و هوای تهران استثنائی است. ساعت هشت و نیم راه افتاده ام. کف خاکستری خیابان که در روزهای عادی زیربار ترافیک سنگین گم است، حالا به خوبی دیده می شود. می توان چاله چوله ها را از دور قبل از اینکه لاستیک ماشین در آن بیفتد، دید. ساختمان ها مشخص اند. مسیرها روشن است.

شهر به این بزرگی انگار جمع شده، کوچک شده. می شود، در یک چشم به هم زدن، ازغرب تا شرق، از شمال تا جنوبش را رفت. نمی دانم  این شهر واقعاً بزرگ است یا فقط  بر اثر ازدحام بیش از اندازه، راه ها کش می آید و طولانی می شود. فقط می بینم، بدون صدای بوق های گوشخراش و ویراژ های ناگزیر، شباهتی به شهری که هر روز گرفتار ترافیک تمام نشدنیش هستیم، ندارد.

خیابان اسلامبول، روبه روی ساختمان پلاسکو، غلغله است. پارکینگ حافظ  پر شده، مردمی که با اوضاع آشنا نیستند گیج و سردرگم، راه را بند آورده اند. ما که بلدیم، معطل نمی شویم و یک راست به پارکینگ روبه رو می پیچیم. اینجا هم ماشین ها برای ورود، صف کشیده اند و دارند قبض می گیرند. وسط محوطۀ باز پارکینگ، که در همان دقایق اول، سه چهارم آن پر شده، یک نفر روی بشکه ایستاده، از آن بالا فرمان می دهد کجا برویم و چطور پارک کنیم.

ضلع جنوبی خیابان اسلامبول، در پارکینگ پروانه، معرکۀ جمعه بازار معروف تهران است. اول صبح هنوز خیلی شلوغ  نشده و می شود  قدم زد، و بساطی ها را دید که  دارند بساط شان را مرتب می کنند.

طبقۀ اول بساط کهنه فروش هاست. یک کاسه و بشقاب قدیمی با گل های آشنا، همان اول چشمم را می گیرد. یاد مادر بزرگ و غذاهای بی نظیر و سرویس غذاخوری زیبایش می افتم. وقتی داشت به آمریکا می رفت، یک بشقاب میوه خوری کوچک از سرویسش را به رسم یادگار به من داد که نوۀ اول بودم. کاسه را بر می دارم لبش پریده و بشقاب هم رنگ و روی چندانی ندارد. قیمتش دود از کله ام بلند می کند. پنجاه هزار تومان! بهتر است فراموشش کنم.

بساط سنگ و گردنبند و خرت و پرت، نامرتب و به هم ریخته پهن شده و برای انتخاب، باید یکی یکی آنها را از هم جدا کنم  تا قابل تشخیص بشود. اول که قیمت می کنم، می گوید شش هزار تومان، حتی وعدۀ تخفیف می دهد. ولی موقع حساب که می رسد، آنها را که شش هزارتومان گفته بود، حالا با تخفیف هفت هزار تومان حساب می کند و پنج هزار تومانی ها حالا شش هزار تومان است. ما هم از رو نمی رویم و چانه می زنیم تا به عدد معقول تر برسیم.

کمی آن طرف تر، نوجوانی بساطی دارد پر از آویزهای رنگارنگ از سکه ها و حلقه های فلزی که قبلا فقط به سر و گردن زنان ایلات و عشایر دیده می شد، ولی حالا مورد توجه دختران شهری است. آویزهایی که انتخاب می کنم  نقص هایی دارد که باید درستش کند. برای آوردن ابزار کار، به سرعت بساطش را ول می کند و می رود. ظاهراً بساط بی صاحب روی دست ما مانده است. هاج و واج ایستاده ایم. مردی از بساط روبه رو که می خواهد به دوست همراه من تابلو بفروشد، می گوید نگران نباشیم. و وقتی تردید ما را می بیند، می گوید، بساط پسرم است! باید خودش خرج تحصیلش را در بیاورد تا مرد شود و امرار معاش را یاد بگیرد.

بعد هم به ما اطمینان می دهد خانواده اش هیچ مشکل مالی ندارد و این کار برای پسرک فقط جنبه آموزشی دارد! بی اختیار می پرسم سرمایه چی؟ سرمایه را شما گذاشته اید؟ بله. اگر فروش روزانه اش، سیصدهزارتومان باشد، سهم او سه هزار تومان است، اگر پانصد هزار تومان، پنج هزار تومان. می پرسم شغل خودتان چیست؟ مغازه دارم، در همین خیابان منوچهری، عتقیه فروشم! متوجه می شوم، بساط کناری، مال برادر جوانتر آقاست و دو سه تا آنطرف تر هم مال پسر دائی اش. عجب اوضاعی است، درآمد او از کار پسر نوجوانش از خنزر پنزر، در یک روز تعطیل بین سیصد تا پانصد هزار تومان است. به حقوق باز نشستگی استاد دانشگاه فکر می کنم که درماه به چهارصد هزار تومان هم نمی رسد.

جمعه بازار در چهار سالن برقرار است. طبقۀ اول، هر دو قسمت شمالی و جنوبی، بساط کهنه فروش هاست. در طبقه دوم بیشتر رومیزی و روتختی و لباس های محلی و کارهای دستی چیده شده. قسمت هایی هم پر از میز و صندلی و صندوق های قدیمی و فرش های دستباف است.

رستوران و کافی شاپ جمعه بازار هم درهمین طبقه، از چند تیر و تخته چوبی سرهم بندی شده که رویشان را با فرش و گلیم  نیمدار و پتو و غیره  پوشانده اند.
 قیمت یک لیوان چای درظرف یکبار مصرف،۲۰۰ تومان است. چند تا خرما هم می شود ۵۰۰ تومان!

چند نقاش هم بساط کرده اند. یک نقاش جوان کنار تابلوهایش چمباتمه زده با ما از تابلوهایش می گوید. می گوید نقاشی را در هنرستان یاد گرفته، و مرد میانسالی را که ناگهان ظاهر شده، به عنوان استادش معرفی می کند و می گوید هنرش را مدیون اوست. استادش می گوید چند سال در فرانسه بوده و با برادرش که طراح چهرهً توریست ها بوده، زندگی کرده و خودش هم با نقاشی امرار معاش کرده است!

از سال ها قبل یک گروه از دانشجویان مبتکر با پارچه های نخی و پشمی لباس های طبیعی و مناسبی را تولید می کردند که  کارشان گرفته و چند شعبه در جاهای دیگر شهر پیدا کرده اند، ولی هنوز به بساط جمعه بازار وفا دارند.

حالا تعداد دخترها و پسرهای جوانی که تولیدات خودشان را برای فروش عرضه می کنند بیشتر شده. دخترهای جوان بساط رنگینی از انواع وسائل تزئینی مثل جاشمعی، جاکلیدی، پلاک و گل سر و گیره و زیور آلات چیده اند.

پسر جوانی روی یک سفرۀ سفید پاکیزه، تعداد کمی گردنبند و انگشتر، مرتب چیده و با غرور می گوید  قبلا در جمعه بازار کاسه و کوزه سرامیک می فروخته و هرگز باور نمی کرده روزی خودش تولید کننده چیزی باشد که می فروشد. این کار را تازه یاد گرفته چون سرمایه ندارد، به جای نقره از مس و به جای سنگ های زینتی از سنگ رودخانه استفاده می کند.

بلندگو مرتب به غرفه داران اخطار می کند که برای حساب و کتاب به دفتر  مراجعه کنند وگرنه جایشان را از دست می دهند. حتی شاهد یک دعوای حسابی هم برسر یک وجب جا بودیم که با دخالت مسئولین پارکینگ فیصله پیدا کرد.

ناگهان چشمم به تعداد زیادی نقاشی بچه ها می افتد که مرتب کنارهم چسبیده و یک تابلوی چند متری شده. رو به روی آن بساط خانم های خیری است که انواع ترشی و مربا و سمنو و حتی سبزی خوردن بسته بندی شده می فروشند تا با پول آن به کمک بچه های خیابان بروند. مشتاقانه کارت و مشخصاتشان را می دهند که اگر کاری بلدم که  آموزش بدهم، به کمک آنها بروم.

ساعت ده صبح شده، آنقدر شلوغ است که اگر یکدیگر را گم کنیم، بدون کمک موبایل محال است پیدا کنیم. بیشتر نمی توانیم بمانیم. بیرون که می آییم، خیابان بند آمده، پارکینگ رو به رو هم  دیگر جا ندارد. صف ماشین ها از دالان دراز پارکینگ گذشته و تا وسط خیابان رسیده. با اینکه در ورود را بسته اند، مردمان محترم از در خروج وارد شده، راه را بند آورده اند. کاسبی پارکینگ ها هم در این روز تعطیل حکایتی است.

وقتی به خانه می رسم و خرت و پرتی را که خریده ام باز می کنم، آه از نهادم برمی آید. چه پولی شوخی شوخی از جیبم پریده. تنها دلداریم، یادآوری چهرۀ هراسان و امیدوار جوان هایی است که بی پول و پرآرزو سعی می کنند گلیم خودشان را در این وانفسا از آب بیرون بکشند و جمعه بازار شاید جای اولین قدمهای شان باشد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

خارجی هایی که گذارشان به ایران می افتد، معمولا با کولبار ذهنی گرانی به کشورهایشان برمی گردند، چون غالبا تصویری که از ایران پیش از سفر در ذهن های خود داشته اند، با تصویری که پس از آشنایی با این کشور و اقامت در آن شکل می گیرد، همخوانی چندانی ندارد. به ویژه اگر مدت اقامتشان در ایران یکی دو ماه نه، بلکه سه سال باشد.

به مانند یاسن آتناسیادیس، عکاس و نویسنده یونانی تبار که سه سال عمرش را در ایران سپری کرد. وی سال ۲۰۰۴ وارد تهران شد تا زبان و ادب فارسی را بیاموزد. پس از فراغت از تحصیل در یکی از مصاحبه هایش در آمریکا گفت که اقامت در ایران یکی از بهترین تصمیم هایی بوده که در طول زندگی اش گرفته است. شناخت عمیق و دقیق ایران و بافت اجتماعی و فرهنگی پیچیده آن که هرگز از طریق رسانه های گروهی برایش میسر نبود، در خود ایران میسر شد.

یاسن به شهرها و روستاهای گوناگون ایران سفر کرد و عکس های فراوانی برداشت. اما، آن گونه که خودش می گوید، سرانجام دگرباره راهش به تهران منتهی می شد؛ تهرانی آلوده و شلوغ که در عین حال برایش سرشار از رخوت و اندوه بود. معماهای ناگشوده تهران و جمعیت انبوهش بر دلبستگی و پایبندی یاسن به این کلان شهر می افزود، و همین طور بر شمار عکس هایی که لحظاتی نادر و دیدنی از زندگی تهران را ثبت می کرد.

مجموعه ای از این عکس ها زیر عنوان "کاوش آنِ دیگر" اخیرا در موزه هنرهای مردمی شهر لس آنجلس آمریکا به نمایش درآمد.

یاسن آتناسیادیس فارغ التحصیل دانشگاه آکسفورد انگلستان و پژوهشگر دانشگاه هاروارد آمریکاست که برای رسانه های گوناگونی، از بی بی سی گرفته تا مجله تایمز و شبکه تلویزیونی الجزیره و روزنامه های بسیار دیگر در گوشه و کنار جهان کار کرده است و هم اکنون یک عکاس و روزنامه نگار آزاد است. زندگی در کشورهای مختلف و تجربیات غنی باعث شده که یاسن در کنار زبان یونانی که زبان مادری اش است، انگلیسی، عربی، فارسی، ترکی و فرانسوی را نیز به خوبی فرا بگیرد.

گزراش مصور این صفحه روایت یاسن آتناسیادیس است، با صدای خود او، از مشاهداتش از تهران و دیگر شهرهای ایران.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

خرمشهر و آبادان چنان که از نامشان پیداست، نماد آبادانی و خرمی به شمار می‌آمدند و خاطرات شیرینی را در ذهن چند نسل از ایرانیان رقم زده بودند. آبادان به سبب وجود نخستین و بزرگترین پالایشگاه نفت خاورمیانه رونق فراوان داشت. راه‌آهن جنوب به شمال ایران از بندر خرمشهر آغاز می‌شد و نبض بازرگانی کشور در گمرک این شهر می‌تپید.

این همه در نخستین هفته‌های جنگ از میان رفت. آبادان محاصره و خرمشهر اشغال شد. تقریبا تمام تأسیسات صنعتی و اقتصادی آبادان نابود شد و خرمشهر چنان ضربه خورد که تا مدت‌ها خونین شهر خوانده می‌شد.

درست است که حمله عراق به ایران تلخ و ناگوار بود، اما شاید در طول هشت سال جنگ، هیچ رخدادی به اندازه ویرانی آبادان و خرمشهر کام مردم ایران را تلخ نکرد؛ چندان که هیچ چیز مانند شکست حصر آبادان (پنجم مهر ۱۳۶۰) و آزادی خرمشهر (سوم خرداد ۱۳۶۱) کامشان را شیرین نساخت.

تا پایان جنگ، بازسازی این دو شهر ممکن نبود. گرچه از محاصره و اشغال رها شده بودند، اما همچنان زیر آتش توپخانه دشمن قرار داشتند. جنگ هم که تمام شد، ایران و عراق تا مدت‌ها در وضعیت نه جنگ و نه صلح بودند و احتمال از سرگیری نبرد – اگرچه اندک – وجود داشت.

بدین سان، مردمانی که با آغاز جنگ خانه و کاشانه خود را ترک کردند و در شهرهای دیگر پراکنده شدند، برای بازگشت مردد ماندند. اگر هم باز می‌گشتند، چیزی جز انبوه خرابه‌ها در انتظارشان نبود. بازسازی آبادان و خرمشهر، به بازگشت جنگ زدگان بستگی داشت و بازگشت جنگ زدگان ممکن نبود مگر با بازسازی خرابه‌ها!

تا به امروز که حدود هفتاد درصد از اهالی این دو شهر بازگشته‌اند و زندگی نسبتا رونق گرفته، راه سخت و صعبی طی شده است. در حالی که هنوز خرابه‌های جنگ در این سو و آن سو به چشم می‌خورند، مردم چیزی فراتر از بازسازی ساختمان‌ها و تأسیسات شهری را می‌خواهند.

آنها در جست و جوی هویتی هستند که با آوارگی و پراکندگی جمعیت شهری از میان رفت. بازسازی روابط فرهنگی و اجتماعی برایشان مهمتر از بازسازی خانه‌ها و خیابان‌ها و میدان‌هاست، اما روند بازسازی به گونه‌ای پیش می‌رود که شاید هویت پیشین را زنده نمی‌کند و گاه آن را به محاق می‌برد.

"کورش کرم‌پور" از روزنامه‌نگاران جوان آبادانی است که آبادان قدیم را به یاد نمی‌آورد، اما می‌اندیشد شهری که بزرگانی چون نجف دریابندری و ناصر تقوایی را در دامن خویش پرورده، شهری که ده‌ها سینما داشته و به همان اندازه حسینیه، شهری که در آن مردمانی از سراسر ایران و بلکه جهان کنار یکدیگر می‌زیسته‌اند، پیش از هر چیز، یک مفهوم فرهنگی و هویتی بوده است.

او می‌گوید: "خواسته ما بازسازی همان مفهوم فرهنگی و هویتی است، اما مسئولان شهر به این موضوع توجه کافی ندارند." شواهدی را هم ارایه می‌دهد: "هرگونه که فکر کنیم سینما رکس آبادان جای وقوع یکی از تأثیرگذارترین حوادث انقلاب بود، اما خواسته مردم برای حفظ این یادمان بزرگ به جایی نرسید و بدل به پاسا‍ژ شد. بنای یادبود سرباز گمنام محل دفن سربازانی بود که در جنگ جهانی دوم در برابر تجاوز ارتش انگلستان ایستادند و جان باختند، اما این بنا هم در اثر خیابان‌کشی از بین رفت."

سپس می‌پرسد: "چرا شهری که آن همه شاعر و نویسنده و هنرمند را پرورش داد، امروز نباید یک فرهنگسرا داشته باشد؟"

به هر حال کنکاش در وضع این دو شهر و جست و جو در حال و روز مردمانشان بررسی بسیاری را طلب می‌کند.

گزارش مصور این صفحه، حاصل سفری کوتاه روایتی از نخستین نگاه  به آبادان و خرمشهر است.

 

*اين گزارش قبلا در ۱ آوريل ۲۰۰۹ در جديد آنلاين منتشر شده بود و به مناسبت سى‌امين سالگرد آزادى خرمشهر بازنشر شد. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.