Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى


 


قدسی گلریز

شوق دیدار دلم را می لرزاند. دیدار یار مهجوری که نه از سر بی وفایی که به جبر ترکش کردم بی آنکه دل از آن برکنم. یک ساک کوچک محتوی وسایل شخصی، یک بلوز و یک شلوار اضافی تمام وسیله سفرم را تشکیل می دهد. برای چندمین بار درون کیفم را وارسی می کنم تا مبادا چیزی را جا بگذارم. بلیت دوسره ام، شناسنامه، پول. اسفند سال ۱۳۸۵ است و هنوز از کارت واجب الهمراه ملی خبری نیست.

پروازم ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر یکشنبه بود، اما من از ساعت سه، آماده رفتن به فرودگاه مهرآباد بودم. دل توی دلم نبود. آخرین بار این یار دیرین را در خاموشی و هراس دیده بودم. ترسان و لرزان. حالا دیگر دیدار و با او بودن اینهمه خطرناک نبود اما بیم داشتم. نمی دانستم با چه چهره ای از او رو به رو خواهم شد.

هواپیما یک هواپیمای توپولوف روسی کوچک بود و من هر چه دعا بلد بودم زیر لب خواندم تا صحیح و سالم در فرودگاه اهواز پیاده شدم. فرودگاه اهواز چه تنها و چه دلگیر بود. همشهری های من معلوم نبود حالا در کجای این دنیای پهناور به سر می برند. حتا یک نفر را نشناختم، هر چه چشم دواندم یک چهرۀ آشنا ندیدم. بیرون فرودگاه، محوطه ای که سال ها پیش تمیز بود و سبز و نو، حالا نه تمیز بود، نه نو.

شهری که زادگاه و زمانی خانۀ امیدم بود، شهری که در آن درس خوانده بودم، بزرگ شده بودم، عاشق شده بودم، ازدواج کرده بودم، حالا به قدری در نظرم بیگانه بود که می خواستم توی خیابان هایش راه بروم و فریاد بزنم: "همشهری ها، بیایید بیرون، منم، آمده ام با شما دیدار کنم. آهای همسایه ها، کاسب های محل، همکلاسی های معصوم! بیایید بیرون". من یار دیرینه ام را با همان حال و هوای قدیمی و همان مردمان قدیمی می خواستم. اهواز خودم را. اهوازی که من می شناختم این نبود.

اولین باری که هراسان اهواز را ترک کردم ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ بود و این اول خانه به دوشی و در به دری من و خیلی های دیگر بود. ما شده بودیم "جنگ زده". شده بودیم آوارۀ خانۀ خویشان دور و نزدیک. خروارها عزت و کرامت و غرورمان زیرپای همین خویشان که عمری در شهر و دیار خود روی سرمان حلوا حلوا کرده بودیم له شد. بیست و دو سال از آخرین دیدارم می گذشت. تابستان سال ۶۳ سفری دو سه روزه به اهواز داشتم و حالا زمستان ۸۵ بود.

سال ۶۳ اوج جنگ ایران و عراق بود. اهواز بسیار غریب و تنها مانده بود. بیشتر مردان زن و فرزند را به شهرهای دیگر فرستاده بودند و معمولا در گروههای چهار پنج نفره و در خانۀ یکی از آنها روزگار را به سختی می گذراندند.

مردم شب ها را در خاموشی و تاریکی سپری می کردند و روزها در رفت و آمد و کار و فعالیت بودند اما نگاهشان که می کردی در چشمانشان چیزی می دیدی که دلت را می لرزاند. میان خیابان های خلوت آن روزها و خیابان های پر ازدحام این روزها تفاوت بسیار است. آن روزها مردم کم بودند اما آشنا. اکنون در خیل جمعیت بعید است که چشمان حریصت به جمال آشنایی روشن شود.

در محوطۀ فرودگاه اتومبیلی کرایه می کنم و سوار می شوم. دلم برای سه چیز بیشتر تنگ شده. کارون، خانۀ پدری و دانشگاه جندی شاپور. رود هستی بخش کارون تقریبا از وسط اهواز می گذرد و شهر را به دو قسمت می کند. تو در هر سمت که باشی به آن می گویی "این دست آب"، و بخش دیگر می شود " آن دست آب" خلاصه هر جا تو باشی این دست آب است. رود کارون بخش درخشانی از خاطرۀ هر اهوازی را در بر می گیرد.

به امید آنکه فردا گشتی در شهر بزنم شب را به صبح می رسانم. صبح اتومبیلی کرایه می کنم و از راننده می خواهم مرا در شهر بگرداند. چهرۀ شهر به قدری دگرگون شده است که تقریبا بیشتر خیابان ها را نمی شناسم، و این به شدت آزارم می دهد. اسم ها همه تغییر کرده اند. پهلوی شده امام. خیابان پهلوی که مهمترین خیابان اهواز بود حالا مثل یک بازارچه صاحب سقف شده است.

همان خیابانی که از شش سالگی تا یازده سالگی هر روز از آن می گذشتم تا خودم را به دبستان عصمت برسانم و همان خیابانی که در جوانی میعادگاه من و جوانان دیگر بود تا گشتی در آن بزنیم؛ به پاساژ خرم اش که رسیدیم پایمان سست شود و چشمانمان را که هنوز بی شرم نشده بودند دزدانه به جوانک خوش چهره ای که در دهانه ورودی پاساژ ایستاده بود بچرانیم. یک سر خیابان پهلوی در خیابان ۲۴ متری بود سر دیگرش در خیابان ۳۰ متری. به هر حال اکنون ورود اتومبیل به آن ممنوع بود و من فکر می کنم به قهر و با دلی آزرده از خیرش گذشتم. در عوض به خیابان نادری رفتیم و سی متری و از آنجا به انتهای سی متری که معروف بود به "آخر آسفالت".

از وقتی بچه بودم به آنجا آخر آسفالت می گفتند. در حقیقت گویی آخر دنیا بود. نه آسفالتش می کردند، نه به آن می رسیدند، فقط یادم می آید که بیمارستان پارس را از امانیه به ساختمان بسیار بزرگی که باغ بزرگی هم داشت و در همین خیابان بنا شده بود منتقل کردند. از آن زمان آخر آسفالت وجهه ای پیدا کرد بویژه که یکی از راههای ورود به پادادشهر نیز شد که شهرکی تازه تأسیس بود و خانه های ویلایی آبرومندی داشت. از این مسیر به کوت عبدالله نیز می شد رفت.

کوت عبدالله منطقه ای بود که رستوران معروفی داشت. رستوران کوت عبدالله بود و جوجه کبابش. تو می توانستی بی رحم اما سرافراز جوجه های زبان بسته بی دفاع را انتخاب کنی تا برایت سر ببرند و کباب کنند. مسیر مخالف کوت عبدالله می رفت تا ما را به خانقاه اهواز و از آنجا به کوی زیتون کارگری و کارمندی و کوی ملی راه برساند و بعد به نیوسایت و کوشک که منازل سازمانی شرکت نفت در آن قرار داشت.

نزدیکی های ظهر در خیابان خاقانی بودیم. دبیرستان پسرانۀ شاپور، دبیرستان دخترانۀ پروین اعتصامی، یک دبستان پسرانه که اسمش یادم نیست و یک ورزشگاه که قدیم به آن "کلوب واحدی" می گفتند، از نشانه های این خیابان بودند.

واحدی نام دبیر ورزش جوانی بود که هنگام اعلام شروع یک مسابقۀ ورزش برق میکروفون در دم جانش را گرفت و به این ترتیب جانش رفت و نامش ماند. و اما در خیابان خاقانی چیزی بود که اهمیتش برای من از همه بیشتر بود؛ خانه پدری. آن وقت ها خانه ها همه قدیمی بودند که حیاطی بزرگ داشتند با یک حوض گرد یا لوزی یا چهار گوش با چهار باغچه در چهار طرفشان و چندین اتاق که چهار دیواری خانه را تشکیل می دادند.

پشت بامها همه کاهگلی بود و اگر در ماه اسفند به روی آنها می رفتی خیال می کردی وارد علفزاری سبز و خرم شده ای. در خیابان خاقانی هیچ چیز ظاهر پیشین خود را ندارد اما بو همان است که بود. مثل کودکی که از بوی پیراهن مادرش آرام می گیرد، دلم قرص می شود و آرام می گیرم. چشمانم را می بندم و به دنبال بوی آشنا پیش می روم. این جا همان جایی است که نیمی از عمر جوانی ام در آن سپری شد.

وقتی به خودم آمدم در خیابان نادری بودیم. خیابان نادری منتهی می شود به پل سفید. این دست آب و آن دست آب را چند پل قدیم و جدید به هم وصل می کنند، اما پل سفید چیز دیگری است. از راننده خواهش می کنم جایی نزدیک پل توقف کند و من پیاده به روی آن می روم. می ایستم و به نردۀ پل اتکا می کنم و به کارون نجیب و سربلند خیره می شوم. گهگاه قایقی با دو سه سرنشین از دستی به دست دیگر آب می رود. ساحل دو سوی رود شباهت چندانی به ساحل سال های دهۀ سی و چهل و پنجاه ندارد. دیگر از آن رستوران ها و کافه های کنار رود خبری نیست. حالا سرتاسر ساحل به بلوار پهناوری تبدیل شده است.

جزایر کوچکی در میان آب روان و مهربان کارون بود که وقتی ده دوازده ساله بودم گاهی پدر قایقی کرایه می کرد و ما را برای تفریح به آنجا می برد. کشاورزان عرب ساکن سواحل رودخانه برخی از این جزیره ها را به زیر کشت خیار و هندوانه و گوجه فرنگی و صیفی جات دیگر می بردند.

هنوز مزۀ قایق سواری و گردش در این جزیزه ها را که به اندازۀ کف دست بودند و خیارهای ترد و قلمی شان را از یاد نبرده ام. متوجه می شوم که تعداد جزیزه ها بیشتر شده است. سوال می کنم و می شنوم که دلیلش عدم لایروبی کامل و درست رودخانه است. از کشت صیفی جات در این جزایر می پرسم می گویند که این روزها بازار ماهیگیری داغ تر است.

این رود و این پل مرا به سال های دهۀ چهل می برند. کاش صبح یکی از روزهای زمستان سال ۴۷ بود و من در حالی که در میان مه غلیظ سحرگاهی گم شده بودم و جز چند قدمی ام را نمی دیدم خودم را به آن دست آب می رساندم و سری به ساختمان سه گوش دانشگاه جندی شاپور می زدم. سری به کلاس ها، به لابراتوار زبان و به آمفی تئاتر دانشگاه. همان آمفی تئاتری که هملت و رومئو و ژولیت را به زبان اصلی در آن دیده بودم و قطعات زیبای آثار شکسپیر بزرگ را با دکلمه حیرت آور ریچارد برتن شنیده بودم.

دانشگاه جندی شاپور پس از سال های طولانی در سال ۱۳۴۶ شروع به کار مجدد کرد و در رشته های تحصیلی متعددی دوره های لیسانس و دکترا گذاشت. رانندۀ اتومبیل کرایه که به تبع خوزستانی بودنش صمیمی و گرم است مرا به خود می آورد. هنوز از فکر خیابان پهلوی بیرون نیامده ام. در گذشته فقط پیاده روهایش سقف داشتند اما حالا سقف روی خودش را هم پوشانده بودند. نمی توانستم چشم از دیدارش بپوشم. از راننده خواستم مرا به آنجا ببرد. رفتم و دیدم و رنجیدم.

باید خودت را با فشار از لابه لای جمعیت بیرون می کشاندی. کاربری دکان های بسیاری تغییر کرده بود. اینجا دیگر میعادگاه جوانی من نبود. طاقت نیاوردم و به راننده پیوستم و از او درخواست کردم تا گشتی در بازار زرگرها بزنیم. نه از باب خرید زر که از باب دیدار زرگر. در اهواز زرگرهایی بودند که به آنها صبی می گفتند. صبی یعنی پیرو صابئان و صابئی کسی است که از دین خود به دین دیگر گرویده باشد. صبی ها به زبان عربی حرف می زدند و ریش بلند داشتند و دشداشۀ عربی به بر می کردند. ساخت زیورآلات زرین نزد آنان ویژگی هایی داشت و نزد مردم طرفدار بسیار.

زرگران صبی آویزهای گردن و دستبندها و انگشترها رابه زیور نخل و قایق و کارون و پل زیبای آن که نماد بارز اهواز بود می آراستند. طلایی که به کار می بردند از عیار ۲۴ برخوردار بود و با رنگ سیاه نقش و نگار خود را روی دست ساخته هاشان حک می کردند. و من در بازار زرگران صبی بار دیگر اندوهگین شدم. از هیچ یک از صبی های زرگر دشداشه پوش با آن ریش های بلند و چهره های آرام و خونسرد خبری نبود. پسران و نوه ها حالا به جای آنها بودند و صد البته که هرگز جای پدرانشان را نمی گرفتند. پسرانی که نه ریششان به آن بلندی بود، نه پیراهنشان، نه همتشان.

بازار کاوه یکی دیگر از دیدنی های اهواز است که همواره برای من و اهوازی ها جاذبۀ خاصی داشته است. هوای اهواز بسیار گرم است و تابستان ها مردم یا صبح زود یا ۹ شب به بعد برای خرید مایحتاج زندگی از خانه بیرون می روند. در بازار کاوه از انواع خوردنی های ویژۀ اهواز و خوزستان هر چه بخواهی هست.

ماهی فروشان بهترین ماهی های صید همان روز را در ردیف های منظم به صف کشیده اند. سبزی فروش ها سبزی های دسته شده با طراوت را به نمایش گذاشته اند. اما چیزی که جذابیتش بیشتر است مجمعه های بزرگ لبه بلند است که حلوای شکری، کنجدی و حلوای ارده را در خود جا داده اند. فروشنده با کاردی بزرگ چنان ماهرانه حلوا را در مجمعه می برد که گویی کیک تولد است. حلوا همانجا پیش چشم مشتری پخته می شود.

دیگ های بزرگ که مثل تنورهای قدیمی در دیوار کار گذاشته شده اند حلوا را در خود می پزند. فروشنده حلوا را در برش های منظم می برد، در ترازو می کشد و به دست مشتری می دهد. از بازار کاوه راه محله های لشکرآباد و کمپلو را پیش می گیریم. محله هایی که عمدتا عرب نشین اند.

برابر معمول مردان دشداشه پوش عرب در نهایت آرامش غلیان به دست روی سکوی پیاده رو نشسته اند و غرق در گپ و گفت پُکی هم از ته دل به غلیان می زنند. لابد همین حالا زنانشان با پای برهنه و پیراهن بلند و عبای نازک سیاه، با اندامی موزون و کشیده دیگ بزرگ روسیاه دل سفید لبریز از ماست یا سرشیرشان را روی پارچه ای که عمامه وار به هم پیچیده شده بر سر نهاده و در کوچه پس کوچه های محله های قدیمی با صدای بلند جار می زنند و مردم کاسه به دست از خانه ها بیرون می آیند تا سفره شان را با کاسه ای ماست رنگین تر کنند.

گشت و گذار در خیابان های اهواز و محله های قدیمی ای که می شناختم و محله های جدید که نمی شناختم یادآور خاطرات فراوان از شهر و دیارم بود. یاد گرمای تابستانش که آسفالت خیابان ها را به قدری نرم می کرد که کفش ات در آن فرو می رفت، یاد باران های زمستانش که سیل آسا می بارید و کارون نجیب را به طغیان وا می داشت و آب، خیابان ها را غیر قابل عبور می کرد.

گاهی صبح از خواب بر می خاستی و زار و زندگی ات را بر روی آب شناور می دیدی. یاد گرد و خاک موسمی اش که مدارس را به تعطیلی می کشاند و دانش آموزان در حالی که موی سر و مژه شان سفید شده بود با شادمانی حاصل از تعطیلی به خانه می رفتند و یاد حمله ملخ ها که آسمان اهواز را ناگهان سیاه می کرد و مردم را به درون اتاق ها فراری می داد. فردای حمله ملخ ها می توانستی در بازار معروف به بازار سبزی، تپه هایی از ملخ مرده ببینی که عرب های بومی مشتری پروپا قرصش بودند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امید صالحی

اینجا همه چیز را از سنگ می سازند، خانه ها سنگی، پناهگاه بی سقف احشام، حصار باغ ها وآسیاب ها همه از سنگ اند.

اینجا سرزمین مردمانی است که سال های سال دست به زانو زده و بر پای خویش ایستاده اند. همان را خورده اند که کاشته و همان را پوشیده اند که بافته اند. سنگ در اورامان مقدس است. چرا که تنها منبع بی زوال این سرزمین است.

تقدس این طبیعت سخت را از افسانه های آن و نیز از مراسم سنتی پیر شالیار، مهمترین و مشهورترین نشانه این سرزمین می توان فهمید. مراسمی که بیش از ۱۰۲۰سال از آن می گذرد. از نگاه مردم محل، اورامانات ۹۹ پیر دارد که همه تربیت شده پیر شالیارند. هر یک با توانایی خاص: "یکی علم پزشکی می دانسته، یکی ماما بوده، یکی معمار و... این خانه هایی که هنوز خشک - چینی می شود و با استحکام قابل توجهی در چند طبقه ساخته می شود، نشان از توانایی مردم آن روزگار دارد."

اورامان، در کردستان یعنی در شمال پاوه و نزدیکی مرز عراق قرار دارد. جمعیت آن حدود سه هزار نفر است. با معماری شگفت انگیز پلکانی و مسجدی که به همت مردم با هزینه ۳۰۰ میلیون تومانی ساخته شده است و مقبره پیر شالیار (شهریار) که روبه رو و در ۷۰۰ متری آن است.

گفته می شود که ۱۸۰ سال قبل از اسلام "اورامان توسط شورا اداره می شده. آنها تقویم و چند پیر پیشگو داشته اند. اعضای شورا برای دوره چهار یا شش ساله انتخاب می شده اند و نسبت به جمعیت آن روزگار، از میان ۱۶ تا ۲۰ کاندیدای نمایندگی، چهار تا شش نفر برگزیده می شده اند. به دستور (پیر) صبح روز اول نوروز، کسانی که مایل به نمایندگی شورا بودند، خود را معرفی می کردند."

"عضویت در این شورا مقام بسیار مقدسی بوده و افراد باید توانایی بسیار داشته و زحمت زیادی می کشیدند تا بتوانند آمادگی نمایندگی در شورا را کسب کنند. بعد از معرفی پیرها نماینده ها را به نام محصولات اورامان مثلاً، گردو، سنجد، بادام یا بلوط نام گذاری می کرد. مردم این اسامی را به خاطر می سپردند تا در روز انتخاب، بدانند به چه کسی رای بدهند. انتخابات بر همه واجب بوده و حتی پیرمردان و پیرزنان را با زحمت بسیار به مراسم رای گیری می بردند."

حکایت عروسی پیر مصطفی یا پیر شالیار، نیز قصه آشنایی است. گفته می شود که پیر شالیار، به شفا دادن بیماران معروف است. همانند داستان هایی که در افسانه ها می خوانیم، درباره او هم داستانی است به این صورت که:

دختر یکی از فرمانروایان بخارا را که مریض شده و زبانش بند آمده، برای معالجه فرستادند. در بین راه از کرامت پیر می شنوند. وقتی به نزدیکی اورامان می رسد و از دور "هوار" (جای خوش آب و هوا) را می بیند حالش خوب می شود. آن جا سنگی است که آن را سنگ شفا می دانند.

دختر شفا یافته که می توانست به شرط رضایت به دستور پدرش با پیر ازدواج کند، رضایت خود را اعلام می کند، اما پیر که کمتر از ۳۰ سال سن داشته، می گوید: من ثروتی ندارم و نمی توانم مخارج عروسی را بپردازم. مردم برگزاری مراسم را به عهده می گیرند و هر کس گوشه ای از کار را می گیرد تا عروسی پیر آن گونه که شایسته است برپا شود. مادر پیر چهارشنبه به خانه اهالی گردو می فرستد و خبر عروسی را می دهد مردم گوسفند قربانی می کنند و گوشت ها را تقسیم کرده و با گندم، دانه انار، هزبه (نوعی گیاه) آشی درست می کنند و با نان گردویی می خورند.

مراسم کنونی عروسی پیرشالیار راهمه  به رقص سماع و حضور درویشان می شناسند اما در آغاز دراویش در این مراسم حضور نداشته اند: "مردم در این مراسم ترانه خوانده و پایکوبی می کردند. در اورامان پایکوبی آیینی ثواب داشته و عقیده داشتند هر چیزی باید بهانه ای برای شادی کردن باشد مثل آمدن باران به موقع، رسیدن مسافر و مهمان، به دنیا آمدن فرزند."

اما چند سالی هست که  دراویش قادریه و نقشبندیه هم در این مراسم شرکت کرده به ذکر و رقص سماع می پردازند. دف می نوازند و درویشان دست ها را حلقه کرده به کمر یکدیگر و سر تکان می دهند. با ریتم موسیقی پا بر می دارندو ذکر "الله"، "الله" که بالا می گیرد، برخی کلاه و دستار از سر برداشته، گره از زلف باز می کنند.

از آن سال ۱۰۲۰ بهار گذشته و اورامانی ها هنوز سالگرد عروسی پیر را جشن می گیرند. سه شنبه شب هفته دوم، بچه ها به در خانه ها آمده و هر کس به دلخواه شیرینی، تنقلات به کیسه شان می اندازند. پس از این مراسم که "کته کته" می گویند، ساعت پنج صبح، دوباره به در خانه ها رفته و در قبال خبر طلوع آفتاب و آغاز مراسم قربانی هدیه می گیرند.

یکی دیگر از آیین هایی که  اهالی اورامان بر پا می دارند، مراسم کومسای است. جمعه نیمه اردیبهشت  که به بهانه متفرق شدن اهالی به باغ ها و ییلاق ها جلسه ای برپا می شده و بین اهالی تقسیم کارمی شده. در این روز غیر از تقسیم کار ذکر و دعا نیز خوانده می شده است. هنوز هم این مراسم با شباهتی به آیین عروسی پیر شالیار در اورامان برپا می شود.

در این گزارش تصویری بشیر قاسمی از اهالی و عضو شورای اورامان تخت تاریخچه و مراسم روستا را توضیح می دهد.

انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۰۵ می ۲۰۰۹ - ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

تورج اتابکی*

 

شکل گیری طبقه کارگر صنعت نفت

پیشینه پیدایش طبقه کارگر نوین ایران و نقشی که به تدریج در معماری تجدد اجتماعی و اقتصادی بر دوش گرفت، به بیش از صد سال پیش برمی گردد. کشف و استخراج نفت در دامنه جنوبی کوه های زاگرس در ۱۲۸۷ خورشیدی / ۱۹۰۸ میلادی، شمار افراد این طبقه نوپا را به گونه ای چشمگیر افزایش داد. کسانی که در آغاز به استخدام شرکت نفت ایران و انگلیس درآمدند و در حوزه میدان های نفتی یا بعدها در پالایشگاه به کار پرداختند، عملا از گروه های فرودست ایلاتی، به ویژه ایل بختیاری و روستائیان منطقه جغرافیائی جنوب زاگرس بودند. جماعت کوچ نشین و یکجامان، اینان را با نام "عمله" می شناختند.

با افزایش شمار چاه های به نفت رسیده و فزونی مقدار نفت استخراج شده، شرکت نفت ایران و انگلیس به اجرای طرح حمل نفت ایران به بازار جهانی پرداخت. از میدان های نفتی مسجد سلیمان تا آب های دریای آزاد در جنوب بیش از دویست کیلومتر فاصله بود که باید راه ارتباطی ساخته می شد و لوله های نفت در دل زمین می نشست، تا این طلای سیاه را به آب های خلیج فارس بکشاند و از آن جا راهی سرزمین های دور کند. برای این کار هزاران نفر به هیئت کارگر درآمدند. در شوره زارهای ساحلی خلیج فارس، پالایشگاه، شهرها و بندرهای نو ساخته شد. شمار کارگران باز افزایش یافت.

این گروه انسانی که پیشتر با وابستگی های طایفه ای، قومی یا زبانی از یکدیگر جدا می شد، اینک هویتی یگانه یافته بود. پرداخت قانونمند دستمزد به اینان، اجرای انضباط کاری، آموزش فنی ای که هر روز پیچیده تر هم می شد و گسترش سوادآموزی، به تدریج در طول سال ها برای این نیروی انسانی، آگاهی طبقاتی تازه ای به بار آورد. اینان دیگر نه عمله های پیشین، بلکه کارگران ماهری بودند، با هویت طبقاتی واحد و خواست های نو.

اما شکل گیری هویت تازه تنها حاصل کار اینان نبود. مبارزه برای به دست آوردن شرایط کاری بهتر، مبارزه برای کسب حقوق کارگری و ملی، بودوباش اینان، خورد و خوراکشان، استراحت و ورزش، خانه و کاشانه شان و خانواده ای که در فضای شهرهای نفتی تازه از خاک برخاسته رشد می کرد، همه و همه، زمینه ساز انسجام اجتماعی این طبقه شد.

به سال ۱۳۰۸ خورشیدی /۱۹۲۹ میلادی کارگران صنعت نفت به نخستین اعتصاب خود برای کاهش ساعت کار و افزایش دستمزد برخاستند. مبارزه صنفی ای که در سال های پس از جنگ دوم جهانی با خواست های سیاسی نیز همراه شد و به ملی شدن صنعت نفت انجامید. در روایت تاریخ تجدد، سهم طبقه کارگر ایران دیدنی و یادکردنی است.

 

جديدآنلاين: با سپاس از بريتيش پتروليوم که اجازه استفاده از عکس های بايگانی اش در گزارش مصور اين صفحه را به ما داده است.

 

* دکتر تورج اتابکی، استاد تاریخ خاورمیانه و آسیای مرکزی در دانشگاه لایدن هلند است. وی در حال تدوین کتابی زیر عنوان "تاریخ اجتماعی صد سال صنعت نفت در ایران" است.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

داریوش رجبیان

مکان: تیمارستان. زمان: روزی از همین روزها.

پزشکان برای معالجه آشفتگی ذهنی، شیوه تازه ای اختراع کرده اند: بازی در نمایشنامه های کلاسیک. و با توجه به حالت روانی بازیگران، عجب نیست اگر دو نمایشنامه در هم آمیخته شود و حاصل آن نمایشنامه ای دیگر باشد. این دقیقا اتفاقی است که در نمایشنامه روسی "دیوانگی. سال ۱۷۹۳" به کارگردانی برزو عبدالرزاق، از هنرمندان بنام تاجیک، صورت می گیرد.

این اثر هنری که از بهترین نمایشنامه های معاصر تئاتر تاجیک عنوان شده است، تلفیقی است از دو اثر کلاسیک: "سال ۹۳" ویکتور هوگوی فرانسوی و "تعقیب و قتل ژان پول مارات"، نوشته پیتر وایس آلمانی. برزو عبدالررزاق دلیل این امتزاج را همانندی دو اثر و ارتباط آنها با انقلاب فرانسه در سده هجدهم میلادی می داند.

عنوان داستان ویکتور هوگو به سالی اشاره می کند که سر لویی شانزدهم، شاه پیشین فرانسه زیر گیوتین رفت و "روبسپیر" برای پیگیری هدف های انقلاب به ترور و دهشت افکنی توسل جست.

"ژان پول مارات" از روزنامه نگاران و سیاستمداران تندرو دوره انقلاب فرانسه بود که با نوشته های تند و تیزش علیه رهبران وقت معروف شد و در همان سال ۱۷۹۳ به دست یک زن سلطنت خواه در وان حمامش کشته شد.

بیماران تیمارستان این دو داستان را به هم تلفیق و اجرا می کنند و در خلال آن، گاه، به امروز برمی گردند و دوباره غرق ماجراهای انقلابی می شوند و در میان بینندگان سراغ "مارات" را می گیرند. خطاب به بینندگان می گویند: "دیدن و اندیشیدن و نبرد کردن را بیاموزید!" و یکی از دیوانه ها "روشنفکران و روزنامه نگاران و حقوقدانان" را نفرین می کند، آنها را سرچشمه خبائث و دشواری ها می نامد و خواستار نابودی آنها می شود. 

ماراتِ "دیوانگی. سال ۱۷۹۳" نیز به مانند ژان پول مارات راستین به دست "شارلوت کوردی" نام بانوی سلطنت خواه کشته می شود.

این نمایشنامه نخست با نام "دیوانگی. سال ۹۳" روز ۱۷ مارس سال جاری میلادی روی صحنه تئاتر روسی شهر دوشنبه رفت و بی درنگ ادامه نمایش آن توسط مقامات وزارت فرهنگ تاجیکستان موقوف شد. برزو عبدالرزاق در توضیح دلیل ممانعت مقامات از نمایش "دیوانگی" می گوید: "ظاهرا مقامات در این نمایشنامه شباهت هایی را با روزگار کنونی ما در تاجیکستان دیده اند."

به نوشته مطبوعات تاجیکستان، مقامات نگران عنصرها و شور و هیجان انقلابی مشهود در نمایشنامه بوده اند که "می تواند به ایجاد ناآرامی ها در کشور مساعدت کند".

سازنده "دیوانگی" منکر نیست که هدف ایجاد انقلاب را داشته است و می گوید، انقلاب در جامعه خموده ای چون تاجیکستان یک ضرورت است و اگر این جامعه منقلب نشود، ناگزیر به چاه نابودی سرازیر خواهد شد. اما وی در تصریح دیدگاهش می افزاید که منظورش انقلاب در ذهن ها و بیداری مغزهای فروخفته است.

وی می گوید: "با ما اتفاقی مخوف افتاده است و خودمان از آن بی خبریم. ما غرور و خودشناسی ملی را به کلی از کف داده ایم."

در پی غوغای مطبوعاتی بر سر ممانعت از نمایش "دیوانگی" وزارت فرهنگ تاجیکستان با ازسرگیری نمایش آن موافقت کرد، اما با اندکی تغییر و دستکاری در عنوان و محتوای نمایشنامه. ظاهرا محتوای داستان از تیغ سانسور آسیب زیادی ندیده است. تنها تغییر آشکار این بود که "دیوانگی. سال ۹۳" به "دیوانگی. سال ۱۷۹۳" تغییر نام کرد، تا نمایشنامه رویدادهای خونین سال ۱۹۹۳ میلادی در تاجیکستان را در ذهن ها تداعی نکند.

ولی در واقع، چیزی که با دخالت مقامات در یک اثر هنری در ذهن ها تداعی شد، سانسور دوران شوروی بود که با آمدن پرسترویکای گرباچف بساطش برچیده شده بود. مسلما از آن به بعد هم سانسور به گونه ای حضور داشت، بیشتر در شکل خودسانسوری مولفان. و این نخستین بار بود که مقامات دولت در تاجیکستان علنا مانع از نمایش یک نمایشنامه شدند و تنها پس از اعمال تغییرات جزئی ادامه نمایش آن را روا دانستند.

این بدان معنا نیست که دولت تاجیکستان در حال فشردن قبضه سانسور خود است و در گذشته موضع آن در برابر هنرمندان و نویسندگان نرمش بیشتری داشته است. تحول عمده در صحنه تئاتر معاصر تاجیک اتفاق افتاد، نه در صحنه سیاست. نمایشنامه "دیوانگی. سال ۹۳" طلسم سکوت دیرینه محافل هنری کشور را شکست و به شیوه نمایشنامه " یوسف گمگشته بازآید به کنعان"، ساخته فرخ قاسم در اوایل دهه ۱۹۹۰ میلادی، نفس تازه ای در رگ های فرسوده تئاتر دمید و حرف تازه ای را از صحنه فریاد زد.

برزو عبدالررزاق، سازنده "دیوانگی" معتقد است که وظیفه یک روشنفکر تولید و پخش اندیشه های نوین است، اما "متاسفانه، امروزه جامعه روشنفکر تاجیکستان این تکلیف خود را فراموش کرده است".

نمایشنامه با این جمله به پایان می رسد، که "حتا اگر تعدادتان اندک است، بگویید که بسیاریم، و آن وقت حرف آخر با شما خواهد بود."

نمایشنامه "دیوانگی. سال ۱۷۹۳" دوباره روزهای هفتم و هشتم ماه مه روی صحنه تئاتر روسی شهر دوشنبه خواهد رفت.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

داریوش رجبیان


شاید سال هاست دنبال نسخه ای از یک کتاب نادر می گردید، اما هیچ دکه و کتاب خانه ای حلال مشکلتان نیست. می گویند، همه نسخه های موجود به فروش رفته یا آن کتاب بخصوص دگرباره چاپ نشده است. به زودی از این پاسخ های نومیدکننده دیگر خبری نخواهد بود. دست کم در آمریکای شمالی و استرالیا و برخی از کشورهای اروپا.

چاپگر خودکار "اسپرسو" Espresso که روز دوشنبه، ۲۷ آوریل، از تنها نمونه آن در بریتانیا رونمایی شد، دستگاهی است که محال را ممکن کرده است. این دستگاه غول آسا که گمان می رود در آینده کوچک تر شود، در عرض پنج دقیقه یک کتاب سیصد صفحه ای را چاپ می کند، صفحه هایش را به هم می دوزد، جلد رنگین پشت و رویش را می چسباند و در شکل مجلدی داغ به شما تحویل می دهد. عین قهوه داغ اسپرسو که مدت تهیه اش تقریبا همین قدر طول می کشد. کتاب از روی فایل دیجیتال کتابی چاپ می شود که مثلا صد سال پیش منتشر شده بود.

در حال حاضر تنها یک بخش کتاب فروشی زنجیره ای "بلک ول" Blackwell لندن دارای "اسپرسو" است و در بایگانی دیجیتال آن حدود نیم میلیون جلد کتاب قدیم و جدید محفوظ است که با فشار دادن یک دگمه می تواند روی میز شما قرار بگیرد. انتظار می رود تا پایان تابستان آینده شمار کتاب های درخواستی را به بیش از یک میلیون جلد برسانند. و اگر می خواستید این همه کتاب را به شکل فیزیکی در فضایی قرار دهید، قفسه های پنجاه  دکان کتاب فروشی هم بسنده نبود.

شرکت بلک ول در حال گفت و شنود با ناشران داخلی و خارجی است، تا بتواند شمار کتاب های دارای حق امتیاز نشر را در بایگانی دیجیتال اسپرسو افزایش دهد.

مسئولان کتاب فروشی که یک دستگاه اسپرسو را به قیمت ۱۲۰ هزار پوند خریده اند، می گویند، شاید در آینده بتوان اختراع ماشین اسپرسو را به بزرگ ترین تحول در صنعت نشر کتاب پس از "گوتنبرگ" ارزیابی کرد. چرا که نه.

قیمت کتابی که به درخواست شما بازچاپ شده است، با قیمت همان کتاب در بازار فرقی نمی کند. تفاوت این جاست که در عرض پنج دقیقه، هم شما به خواسته دیرینتان رسیده اید، هم ناشران از زحمت بازچاپ انبوه کتابی کهنه راحت شده اند و هم محیط زیست آسیب به مراتب کمتری دیده است. بدین جهت، خوشبینی مدیران "بلک ول" در مورد دورنمای چاپگر خودکار را می شود موجه دانست. بلک ول قصد دارد در آینده همه شصت شعبه اش را در بریتانیا با دستگاه اسپرسو مجهز کند.

اگر در فهرست کتاب های دیجیتال بلک ول، عنوان مورد نیازتان را نیافتید، اما مطمئنید که نسخه دیجیتال آن در پایگاهی دیگر وجود دارد، باکی نیست. کافی است نسخه پی دی اف آن کتاب را روی یک لوح فشرده به خورد اسپرسو بدهید. پس از چند دقیقه نسخه فیزیکی آن را به دست خواهید گرفت.

اگر از خواندن آثار دیگران خسته شده اید و می خواهید داستان خودتان را در شکل یک کتاب منتشر کنید، باز هم این دستگاه به دردتان خواهد خورد. در واقع، اسپرسو آغاز همگانی شدن ادبیات چاپی است. پی آمد آن می تواند پدیده ای شبیه تارنگارها یا وبلاگ نویسی باشد، اما در فضایی واقعی، نه مجازی.

مخترع تازه ترین نوآوری در صنعت چاپ، جیسون اپستاین Jason Epstein یک ناشر آمریکایی است. مجله تایم آمریکا اسپرسو را اختراع سال عنوان کرد و در نمایشگاه کتاب امسال در لندن اسپرسو با چاپ و چسب و عرضه یک کتاب بیش از صد صفحه ای در یک دقیقه شگفتی بازدیدکنندگان را برانگیخت.

البته، مثل هر دستگاه نوی اسپرسو هم هنوز عاری از نقص و کمبود نیست و گاه شتاب برق آسای چاپ آن باعث می شود که برگ های چاپ شده بچرخند و زیر و رو شوند و روی سینی صحافی قرار بگیرند که نتیجه آن به هم خوردن ترتیب صفحات کتاب است. در چنین مواردی ناظر دستگاه، روند چاپ را متوقف می کند، صفحه ها را سر و سامان می دهد و چاپ کتاب را از سر می گیرد. گاه فاصله دور یا نزدیک چاپگر از سینی صحافی می تواند برگ ها را به دست باد بسپارد و ترتیب آنها را به هم بزند.

در نخستین روز راه اندازی دستگاه اسپرسو در کتاب فروشی بلک ول لندن مواردی از این دست مشاهده شد. مسئولان شرکت تاکید کردند که هنوز مرحله آشنایی کارمندان آن با اسپرسو به فرجام نرسیده و وقوع چنین اتفاقات، طبیعی است.

یک واحد از این دستگاه در کتابخانه اسکندریه مصر هم نصب شده است و بعید نیست که به زودی اسپرسو به دیگر کشورهای منطقه نیز وارد شود. ضمنا، دستگاه اسپرسوی اسکندریه از نخستین چاپگرهای خودکار است که همزمان با نصب آن در واشنگتن در سال ۲۰۰۶ راه اندازی شد. کامگاری اسپرسو در بازارهای کتاب آمریکا و اروپا و استرالیا و مصر ضامن گسترش دامنه حضور این دستگاه در جهان خواهد بود.

در گزارش تصویری این صفحه چگونگی چاپ ترجمه انگلیسی گزیده ای از غزلیات حافظ شیرازی به درخواست جدیدآنلاین را مشاهده خواهید کرد. این کتاب سال ۱۹۲۱ میلادی به قلم الیزابت بریجز توسط دانشگاه آکسفورد منتشر شده بود و پیدا کردن آن در کتاب فروشی های عادی امر محال است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

بیژن ترقی روز شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۸۸ در هشتاد سالگی درگذشت. او از ترانه سرایان برجسته نسل پس از بهار و عارف بود. کمتر کسی را می توان یافت که ترانه ای از او را نشنیده و یا به یاد نداشته باشد. یکی از ترانه هایی که سال های ورد زبان ها شده بود ترانه گل اومد بهار اومد بود با صدای پوران:

 

ترانه "برگ خزان" با صدای مرضیه

گل اومد بهار اومد میرم به صحرا
عاشق صحرائیم بی نصیب و تنها
دلبر مه پیکر گردن بلورم
عید اومد بهار اومد من از تو دورم

گر بیام از این سفر ای گلعذارم
از سفر طوق طلا برات میارم
دس بلور، سینه بلور، گردن بلورم
عید اومد بهار اومد من از تو دورم

آشیونم را گل خودرو گرفته
سبزه از هر گوشه تا زانو گرفته
از چمن ها گر گذشتی یاد من کن
گرشنیدی سرگذشتی یاد من کن

تصنیف سازی در دوره جدید،  در دوره مشروطه در ایران آغاز شد. پیش از آن تصنیف سازی به این شکل باب نبود. ترانه ها از درون زندگی و کار و فعالیت اجتماعی سر بر می داشت و در شهرها شکل انتقاد سیاسی و اجتماعی به خود می گرفت.

سازندگان تصنیف ها نیز غالباً ناشناخته بودند. اهمیتی نداشت که شاعران برجسته و مشهور به آن بپردازند. از زمان مشروطه تصنیف سازی با اهمیت شد و نخستین بار میرزا علی اکبر خان شیدا بدان پرداخت. بعدها عارف و ملک الشعرای بهار با سروده های انقلابی خود، خون وطن را در رگ های تصنیف جاری کردند.

از دوران رضاشاه که موسیقی شکل آموزشی و عمومی به خود گرفت، تصنیف سازی نیز رواج بیشتری یافت. اما در دوره های بعد، بخصوص پس از تأسیس رادیو در ایران تصنیف سازی به طور قابل ملاحظه ای گسترش یافت، نام ترانه سرائی به خود گرفت و به صورت حرفه ای در آمد. بیژن ترقی از نخستین کسانی بود که به صورت حرفه ای به ترانه سرائی روی آورد، و در آن مشهور شد چنانکه شعر و شاعری وی در سایۀ ترانه سرائی اش گم شد. 

بیژن ترقی از نسل دوم ترانه سرایان ایران بود. بعدها نسل دیگری پرورش یافتند که برای خوانندگانی مانند گوگوش و ستار و دیگران ترانه ساختند.  از میان ترانه سرایان نسل دوم کسی مشهورتر از ترقی نیست. شاید رحیم معینی کرمانشاهی به اندازۀ بیژن ترقی به ترانه سرائی شهره باشد. دیگران یا شهرت ترقی را ندارند یا مانند رهی معیری بیشتر به شاعری شهرت دارند.

کلام ترقی در ترانه هایش پخته بود، متین بود، وزن ترانه را بالا برد و بدان ارج و قربی درخور بخشید. حتا زمانی که ابتذال به ترانه و ترانه سرائی راه یافت او وزن کار و متانت کلام خود را نگه داشت. بیهوده نیست که مهرداد اوستا نوشت "از میان آنهایی که تصنیف را سنگین می سرایند و ترانه هایشان دارای مفاهیم دلپسند است، بیژن ترقی با چهره ای مشخص و در صف مقدم قرار دارد". مشهورترین ترانه های او را خوانندگانی مانند مرضیه و دلکش و پس از آنها پوران و الهه خوانده اند، که در زمان خود وزن و اعتبار زیادی نزد عموم داشتند.

او در ترانه هایش شیوۀ ویژه ای را باب کرد که محمود خوشنام از آن به جنبۀ روایی یاد می کند. یک حالت داستان گونه و سرگذشت دادن به یک عنصر نمادین مانند آتشی که از کاروان رفته بر جای مانده است و یا برگی که باد پائیزی از پایش در افکنده است:

به رهی دیدم برگ خزان،
 پژمرده ز بیداد زمان،
 کز شاخه جدا بود.

بدین سان او وارد یک داستان عاشقانه در ترانه های خود می شد و حکایتی از جدایی و عشق می ساخت.  آتشی ز کاروان به جا مانده، به زمانی که محبت شده همچون افسانه، می زده شب، چو زمیکده باز آیم، اشک من هویدا شد و... همه همین معماری داستان گونه را دارند. در معنی و لطف گفتار او همین بس که مرضیه که از خوانندگان برجستۀ روزگار خود بود، بهترین ترانه های خود را مدیون بیژن ترقی است، و "بهار دلنشین" اش را بنان جاودانه کرد.

بیژن ترقی متولد ۱۳۰۸ بود، پدرش کتابفروشی و انتشاراتی داشت و اهل کتاب بود. او از کودکی با کتاب سروکار یافت و اهل ذوق شد. از ۱۳۳۵ با رادیو ایران همکاری کرد و تا زمان انقلاب این همکاری ادامه یافت. یکی از دو سه ترانه سرای فعال برنامۀ گلها بود. ترانه "مست مستم ساقیا دستم بگیر" با صدای اکبر گلپایگانی هم، که غزلی در قالب کلاسیک است، از اوست. در شعر بیشتر به شعرای کلاسیک گرایش داشت. با امیری فیروزکوهی و مهرداد اوستا و نوذر پرنگ دمخور بود.

از او آثار چندی بر جای مانده است. "از پشت دیوار خاطره" نام  کتاب خاطرات اوست که در آن به خاطره های خود در زمینۀ شعر و موسیقی پرداخته است. نیما، شهریار، پرویز یاحقی، ابوالحسن صبا، رهی معیری و علی تجویدی سهم درخوری در این خاطرات دارند. "آتش کاروان" در واقع نام دیوان اوست.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

عبدالحی سحر

یکی از بحث های عمده در میان مهاجران افغان در کشورهایی چون ایران و پاکستان، در کنار تامین مخارج زندگی، موضوع آموزش و پرورش کودکان و نوجوانان است.

با وجود این که در سال های اخیر میلیون ها تن از آنها، به ویژه از کشورهای پاکستان و ایران بازگشته اند، هنوز بیش از هفتصد مدرسه مهاجران افغان در پاکستان وجود دارد. تنها در ایالت سرحد هم مرز با افغانستان و بیش از چهارصد و پنجاه مدرسه در اردوگاه های مختلف و یا در خانه های شخصی واقع اند. از این میان حدود سیصد مدرسه در نمایندگی وزارت معارف (آموزش و پرورش) افغانستان در کنسولگری افغانستان در شهر پیشاور ثبت شده اند و از برنامه آموزشی داخل افغانستان استفاده می کنند.

بسیاری از مدارس در اردوگاه های پناهندگان، در فضای باز دایر می شوند و از برنامه آموزشی رسمی افغانستان خبری نیست.

علیرغم موجودیت این همه مدرسه در اردوگاه ها، بعضی آمار منتشرشده غیر رسمی حاکی است که معدودی از دختران و پسران پناهجو در پاکستان به مدرسه می روند، زیرا بیشتری آنها نان آوران کوچک خانواده هایشان هستند و به کارهای پرمشقت مغشول اند. مرتضی سادات، نماینده وزارت معارف افغانستان در پیشاور می گوید که باید بسیاری از این مدارس را با هم ادغام کرد، چون شمار دانش آموزان و آموزگاران آنها بسیار اندک است و تاسیس مدرسه به یک راه پول درآوردن تبدیل شده است.

گفته می شود که بسیاری از دانش آموزان توانایی ادامه تحصیل بالاتر از سطح ابتدایی را ندارند.

شمار کمی از خانواده های پناهنده که توان اقتصادی داشته اند، کودکان شان را در مدارس و آموزشگاه های پاکستانی شامل کرده اند. هزینه ادامه تحصیل در موسسه های بومی تا پایان کلاس دوازدهم از صد هزار روپیه پاکستان (بیش از ۱۲۰۰ دلار) تجاوز می کند که اکثر خانواده های مهاجر افغان، امکان پرداخت آن را  ندارند.

یک عده از کودکان پناهنده در مدارس ویژه مهاجران، که از سوی نهادهای مختلف گروه های جهادی وقت و سازمان های مردم نهاد (غیر دولتی) تاسیس شده بود، به آموزش پرداخته اند، ولی بعد از منحل شدن گروه های جهادی در پاکستان، مدارس و آموزشگاه های مربوط به این گروه ها نیز منحل شدند.

برخی خانواده های مهاجر علاقه مند اند تا فرزندان شان – هرچند به زبان های اردو و انگلیسی – در "مکتب" های پاکستانی درس بخوانند، زیرا این خانواده ها از مدارس افغانستانی و روند نصاب و نظام آن شاکی اند. 

بیشتر خانواده های پناهجویان افغان دلیل می آورند که برنامه تعلیمی کهنه که چهل و پنج سال پیش ریخته شده، هنوز در تمام مدارس، چه در داخل افغانستان و چه بیرون از افغانستان، تدریس می شود.

تا قبل از حکومت منتخب در کابل، سه گونه برنامه آموزشی در مدارس پناهجویان افغانستانی در پاکستان تدریس می شد: برنامه آموزشی که از سوی گروه های جهادی در پیشاور طرح ریزی شده بود، برنامه آموزشی سازمان های مردم نهاد و برنامه آموزشی "بیفار" (سازمان آموزش ابتدایی پناهندگان افغان).

برخی از دانش آموزان در مدارس پناهندگان می گویند که برنامه تحصیلی کهنه پاسخ گوی نیازهای جامعه امروزی نیست و استعداد و ظرفیت دانش آموزان را گسترش نمی دهد.

مرتضی سادات نماینده وزارت معارف افغانستان در پیشاور می گوید: با وجود این که بیش از ۴۵۰ مدرسه در ایالت صوبه سرحد، در مرز با افغانستان وجود دارد، حدود سیصد مدرسه در این نمایندگی ثبت شده و از برنامه آموزشی افغانستان پیروی می کنند. به گفته مرتضی سادات، وزارت معارف کیفیت تدریس در آموزشگاه های خصوصی را در آینده نزدیک بر اساس لایحه جدید تحت نظارت قرار خواهد داد.

وی افزود که این وزارتخانه تصمیم گرفته است همه مهاجران افغان مقیم کشورهای همسایه که در مدارس افغانی دانش می آموزند، باید از کتاب های نو استفاده کنند. برای این کار آمارگیری شده و بنا بر آن، تنها در پاکستان به یک میلیون جلد کتاب نیاز هست. آقای سادات می گوید که همه کتب ها آماده است، اما مقامات پاکستانی برای انتقال این تعداد کتاب به مدارس موافقت نکرده اند.

در گزارش مصور سراغ یکی از مدارس پناهندگان افغانستان در شهر پیشاور را گرفته ایم.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شوکا صحرایی

"روزی که با یک احساس کودکانه تصمیم گرفتم عکاس بشوم، راست اش را بخواهید به دنبال ماجراجویی بودم. مثل تمام پسر بچه ها. ولی آن چه نمی دانستم، ساحت و حجم آن بود. عقلم نمی رسید. حالا هم نمی رسد. آن قدر که این حجم بزرگ است... کهکشانی است... انتها ندارد ... ."

کامران عدل در سال ۱۳۲۰در تهران متولد شد. او در ایران و فرانسه تحصیل کرد و از انستیتو عکاسی پاریس فارغ التحصیل شد. کار حرفه ای اش را با کار کردن در آزمایشگاهی شروع کرد که در زمینه چاپ عکس هایی با مقیاس بزرگ فعالیت می کرد. پس از آن به مدت دو سال و نیم در استودیوی عکاسی ژاک روشون که یکی از معروف ترین عکاس های طراحی لباس در پاریس بود، کار کرد.

اما یک نواختی این کار که در یک نگاه ممکن است جذاب باشد، روح کنجکاو او را ارضا نکرد.  در۱۳۴۷ به دعوت تلویزیون ملی ایران که تازه تاسیس شده بود، به ایران آمد و مدیر گروه عکاسی این سازمان شد.

در کنار این کار مدتی هم  در مدرسه عالی تلویزیون هم به عنوان استاد عکاسی تدریس کرد. مدتی نیز پیش از انقلاب با دفتر فرح پهلوی همکاری داشت که ثمره این دوره عکس های اشیای موزه های فرش، رضاعباسی، موزه هنرهای معاصر، موزه صنعتی کرمان، موزه رشت است. هفت جلد کتاب در باره  اجرای نقش در کاشی کاری ایران، گذری بر چهارمحال و بختیاری و معماری معاصر ایران نیز حاصل این دوران است.

کامران عدل حدود ۳۰ سال پیش  به عنوان عضو هیئت داوران آکادمی جوایز آقاخان در ژنو انتخاب شد که این فعالیت تا امروز نیز ادامه دارد.

بسیاری او را به عنوان عکاس معماری می شناسند. اما او می گوید:" من عکاس معماری صرف نیستم، ولی آن تکه اش را دوست دارم که با معماری احساسی برخورد می کنم. زمانی که مشغول عکاسی معماری هستم، فرم را نیز وارد این نوع عکاسی می کنم و سیستم این نوع از عکاسی را به هم می ریزم و به همین دلیل است، از میان عکاسان مختلفی که از تمام دنیا آمدند و "مارتینیک" را عکاسی کردند، عکس های من انتخاب شد."

در واقع کامران عدل را باید عکاسی چند وجهی دانست، گاهی به عنوان عکاسی معماری – که خیلی آن را دوست دارد و در آن جدی و آوانگارد است - و در جایی دیگر او را به عنوان عکاس استودیو می شناسند و همچنین به عنوان عکاس خبری. برای او چنانکه خودش می گوید: "عکاسی نه فن است و نه تکنیک است و نه هنر.

عکاسی یک احساس است. تا عکاس نباشید حرف من را درک نمی کنید.  در عکاسی، ما با میلیون ها پارامتر مواجه هستیم. حتا در همان عکاسی معماری که اگر اجازه کار داشته باشید و خطری متوجه شما نباشد و اعصابتان آرام باشد، کلی باید حواستان را جمع کنید. چون در آن جا نیز شما با هزاران پارامتر مواجه هستید.

مخاطبین متفاوت هستند و آن جایی شما موفق هستید که بتوانید با آن ها رابطه برقرار کنید. شما این ور دنیا هستید و آن ها آن ور دنیا. شاید زبان شان را هم نفهمید. ولی نگاه شان، زبان شما می شود."

در این گزارش تصویری کامران عدل از زندگی و کار خود با ما سخن می گوید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

سحرافاضلی

بعد از تعطیلی شهر بازی تهران در بزرگراه چمران، پارک های سرگرم کنندۀ زیادی در تهران باز شده که تا حدی از علاقمندان مجموعه تفریحی ارم به عنوان قدیمی ترین و بزرگترین پارک تفریحی ایران کاسته است. پارک ارم دو لونا پارک، باغ وحش و دریاچه مصنوعی دارد و برخلاف آنچه به نظر می رسد علاقمندان به این پارک فقط بچه ها نیستند.

تعداد معدودی از وسایل بازی در پارکی چون ارم برای بچه ها و مقدار بیشتری مناسب بزرگسالان است. این وسایل یا به دلیل ایجاد هیجان و ترس برای کودکان مناسب نیستند یا برای جثه بزرگسالان طراحی شده اند. با این حال هنوز هم جایزه شاگرد اول های مدارس تهرانی بلیط پارک ارم است.

این پارک در پنج کیلومتری غرب شهر تهران‌، با وسعتی حدود ۷۰ هکتار، وسیع ‌ترین پارک ایران است که در اوایل دهۀ ۱۳۵۰، ساخته شد. پارک ارم را اسدالله خرم‌، سرمایه ‌دار معروف‌ ساخت و به نام خودش نام‌گذاری کرد، این مجتمع پس از انقلاب مصادره شد و در تملک بنیاد مستضعفان قرار گرفت‌.

در گذشته این پارک خارج از شهر تهران قرار داشت اما الان با وجود بزرگراه های تازه تاسیس شده، پارک ارم چندان هم خارج از تهران نیست. ایام جنگ فقط تابستان ها، تنها در روزهای خاصی می شد به پارک ارم رفت اما الان بعد از ظهرهای روزهای عادی هفته تا نیمه شب و روزهای تعطیل از ۱۰صبح تا نیمه شب رفتن به این پارک مجاز است.

معمولا خانواده ها کنار اسباب بازی ها میان جیغ و فریاد دیگران بساط پیک نیک خود را پهن می کنند و جوان ترها از وسایل بازی مختلف استفاده می کنند. در این بین مسافران هم کم نیستند. بیش از آنکه تهرانی ها به شهر بازی بروند مسافران علاقه مندند ساعاتی را در آن بگذرانند.

دور بودن پارک ارم از شهر سبب شده خانواده ها به ندرت به آن سر می زنند. پسر ۱۰ ساله ای که برای اولین بار به پارک ارم آمده می گوید: "معمولا به پارک های سرپوشیده داخل شهر می رویم چون پدر و مادرم وقت ندارند به پارک ارم بیاییم."

در سال های اخیر اسباب بازی های زیادی به وسایل کلاسیک پارک ها اضافه شده است. دستگاه هایی که هیجان بیشتر تولید می کنند. هرچند اوایل این دستگاه ها برای شهروندان مشکلاتی ایجاد می کرد اما حالا بعد از گذشت چند سال سعی شده است ایمنی سرنشینان آنها تأمین شود. مردم هم اعتمادشان به دستگاه های بازی بیشتر شده است.

برای سوار شدن به دستگاه چرخ و فلک صف طولانی نیست. متصدی دستگاه چرخ و فلک می گوید: "این دستگاه همیشه طرفداران خود را دارد. این دستگاه سمبل پارک است و همه به بهانه تجدید خاطره هم شده سوار آن می شوند". ارتفاع این چرخ و فلک ۳۵ متر است و بلندترین چرخ و فلک ایران است.

پدری که همراه با پسر پنج ساله اش در انتظار نوبت است تا سوار ماشین برقی شود می گوید: "هشت سالی هست به این پارک نیامده ایم اما هرگاه فرصت کنیم سری به اینجا می زنیم. حالا از اسباب بازی هایی استفاده می کنیم که پسر کوچکمان نیز بتواند از آن استفاده کند."

بیشتر خانواده ها به بهانه فرزندانشان به این پارک سر می زنند اما خودشان هم لذت می برند. یک دختر ۱۳ ساله هم گله مند است که فقط اجازه دارد از چند بازی استفاده کند در حالی که پدرش می تواند سوار همۀ اسباب بازی های هیجان انگیز بشود.

هر کدام ازاسباب بازی های پارک ارم را شخصی اجاره کرده و اجاره بهای آن را به بنیاد مستضعفان می پردازد. بعضی از دستگاه ها درآمد روزانه شان بیش از دو میلیون تومان است و بعضی کمتر. شاید این جا تنها نقطه ای باشد که مردم بتوانند آزادانه فریاد بزنند و بخندند هر چند همیشه محدودیت هایی در این گونه  پارک ها اعمال شده است. به قول یکی از هواداران این پارک اینجا تنها جایی است که می توان لحظاتی فارغ از همه درگیری های روزمره شاد بود و احساساتی مختلف انسانی را تجربه کرد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

مهتاج رسولی

شهرام شریف از اینترنت می گوید


جهان روزنامه نگاری سنتی به هم ریخته است. شمار کثیری از روزنامه نگاران به دنیای سایت ها و وبلاگ ها کوچیده اند و شمار بزرگتری از استعدادهای روزنامه نگاری که قاعدتا می بایست جذب روزنامه نگاری می شدند (تاهمین چند سال پیش جذب روزنامه های اصلاحات می شدند)،  به جهان اینترنت روی آورده اند.

روزنامه نگاری سنتی مقدماتی داشت و آموزش هایی، اما وبلاگ نویسان نیازی به آموزش احساس نمی کنند و نیازی ندارند کسی به آنان بگوید این شیوۀ نوشتن و کار کردن درست هست یا نیست، اینکه نوشته اند فارسی هست یا نیست، نوشته شان از اصول و قواعد اخلاق روزنامه نگاری بهره دارد یا ندارد. برای آنان "گل های صحرایی را همیشه رایحه ای دل انگیز است".

با وجود جوانی اینترنت - هنوز از ورود اینترنت به ایران و به جهان فارسی زبان، هفده هجده سال بیشتر نمی گذرد - تأثیر آن بر جهان ِ رسانه ها آشکار است. اینترنت سبب شده جهان نظر از انزوای متخصصان و کارشناسان به خیابان بیاید. دیگر صرفا از کارشناسان نمی پرسند نظرشان دربارۀ فلان موضوع چیست؛ مردم کوچه و بازار همه صاحب نظر شده اند و باید از آنان پرسید که مثلا درباره انرژی هسته ای چه نظری دارند.

وبلاگ نویسان دفترچه های خاطرات یا یادداشت های شخصی خود را در معرض دید عموم گذاشته اند. سایت ها دایرۀ شکستن سانسور را چنان وسیع کرده اند که کار از دست وزارتخانه و ادارات خارج شده و آنان شاید بر بیشتر از سی چهل درصد از حیطۀ اختیار خود نفوذ ندارند. در واقع وجود دوایری چون سانسور بی معنا شده است. هر چیز را که زیر تیغ سانسور گیر می کند می توان در اینترنت انتشار داد.

در مورد دور زدن سانسور در عالم ادبیات می توان از آخرین اثر نویسندۀ مشهور آمریکای لاتین، گابریل گارسیا مارکز (دلبرکان غمگین من) یاد کرد. وقتی شرح خانم بازی های نویسنده زیر تیغ سانسور گیر کرد، به فوریت در اینترنت انتشار یافت و پس از آنکه همه به نوعی از راز و رمز آن سر درآوردند، به صورت ریسوگراف نیز راهی بازار کتاب شد و سر از پیاده روهای جلو دانشگاه درآورد.

دیگر بیم انتشارش ریخته بود. شاید حق با لکلزیو، برنده جایزۀ نوبل ادبیات سال پیش باشد که می گوید اینترنت می تواند دست همه را رو کند و همه برنامه های غیرانسانی را به مضحکه بکشد.

تأثیر اینترنت بر روزنامه ها تنها در محتوای آنها خلاصه نمی شود. قطع روزنامه ها اگرچه از سال ها پیش شروع به کوچک شدن کرده بود، تحت تأثیر اینترنت باز هم کوچک تر شد. در آمریکا نیویورک تایمز و در لندن تایمز و گاردین قطع شان کوچک شده است. صفحات روزنامه ها کمتر شده و باز کمتر خواهد شد.

آنها که پیشروترند، روزنامه های اینترنتی راه انداخته اند و هر لحظه که خبر تازه ای می رسد بی آنکه منتظر نوبت چاپ بعدی بمانند، خبر روی سایت شان ظاهر می شود. چاپ حتا اگر هنوز سحر و جادو داشته باشد دیگر کاغذ و مرکب لازم ندارد. سایت های خبری و سیاسی، جای روزنامه ها را گرفته اند و به صورت منابع خبر در آمده اند.

تلویزیون ها که شبانه روز برنامۀ خبری پخش می کنند و جای رادیوهای پیشین را گرفته اند، اندک اندک در مقابل داده های غیر رسمی سایت ها و وبلاگ ها که به اشکال گوناگون (متن، تصویر، صدا) در معرض دید و شنید مخاطبان قرار می گیرند، رنگ می بازند. دنیای غریبی شده است. کار از خرک در رفته است.

اگر صد سال پیش از این، تلگراف و بعد تلفن جهان ارتباطات را متحول کرده بود، اکنون هر کس تلگرافخانه ای در خانه دارد که به وسیلۀ آن نه تنها هر چیز خواست به هر جایی "میل" می کند، بلکه تمام اطلاعات مربوط به سینماها، تآترها، قطارها، اتوبوس ها، هواپیماها، سفارتخانه ها، و هر جا و هر چیز دیگر را در دسترسش قرار می دهد. جوری شده است که هر کس روی پنجره خانه اش سوت بزند، همه چیز در اختیارش خواهد بود.

اگر چهل سال پیش، روزنامه ها می توانستند خبرها وعکس های مخابره شدۀ خبرگزاری ها را از طریق تلکس با هزار مصیبت و با کیفیت نازل دریافت کنند، اکنون در ثانیه ای بهترین عکس ها از دورترین نقاط جهان در اخیتار شما قرار می گیرد. دنیا چندان دیجیتالی شده است که می توانید عکس ها و فیلم های خانوادگی را بی صرف هزینه ای از هر جای کره زمین به هر جای دیگر مخابره کنید.

ظهور جریان وبلاگ تأثیرات عمیقی هم بر جریان توسعۀ اینترنتی و هم بر جریان رسانه ها گذاشته است. وبلاگ ها انحصار انتشار مطلب تحت بوروکراسی خاص رسانه ها را شکسته اند. دیگر امتیاز و مجوز نشریه لازم نیست تا به چاپ و انتشار افکار و عقاید خود دست بزنید.

هر کسی امکان آن را یافته که در هر زمینه به انتشار مطلب دلخواه بپردازد. تحلیل، توصیف، شعر، داستان، یادداشت و انبوهی مطالب دیگر را می توانید روی سایت ها و وبلاگ ها پیدا کنید. موتور جستجوی گوگل و دیگران هم به کمک می آیند تا هر گم کرده ای را بتوان جستجو کرد.

پیشتر، به علت شلختگی و رعایت نکردن قواعد نوشتن، شاید برخی از روزنامه نگاران سنتی فکر می کردند که وبلاگ نویسان به دلیل نداشتن تربیت حرفه ای قادر به جلب مخاطب نیستند. اما برخلاف چنین تصوراتی وبلاگ ها هر روز محبوب تر شدند و فضای آزادی برای مباحثه ایجاد کردند چنانکه کم کم خود رسانه های سنتی تحت تأثیر آن به دگرگونی تن دادند.

اکنون در بسیاری از رسانه ها، دیده های شاهدان عینی و عکس ها و فیلم های آنان همپای خبرهای تهیه شده توسط خبرنگاران درج می شود. در واقع جریان وبلاگ که زمانی به کم اعتباری متهم بود اکنون به جنبه ای برای اعتبار بخشیدن به رسانه های حرفه ای تبدیل شده است.

به گفتۀ شهرام شریف، روزنامه نگار و کارشناس اینترنت، در ایران هم اکنون بیش از یک میلیون وبلاگ فعال فارسی وجود دارد. شمار وبلاگ های جهان فارسی زبان به یقین بسیار بیش از این است.

دربارۀ شگفتی های اینترنت، با شهرام شریف به گفتگو نشسته ایم. وی روزنامه نگاری را برای مجلات سینمایی شروع کرد و بعد به تدریج وارد روزنامه نگاری اجتماعی شد و در روزنامه خرداد و فتح و همبستگی و ابرار اقتصادی کار کرد.

در روزنامۀ همبستگی ستونی برای اینترنت درست کرد که خیلی مورد علاقه واقع شد و تا یک صفحه گسترش یافت. از آن زمان روزنامه ها علاقه مند شدند که صفحاتی برای اینترنت دایر کنند. وی اکنون دبیر گروه دیجیتال روزنامۀ دنیای اقتصاد است و اخبار مربوط به اینترنت را در این روزنامه دنبال می کند. در اینجا پاره هایی از نظرات او را که مربوط به رشد اینترنت در ایران است می آوریم.

تاریخچه اینترنت در ایران

• سال ۱۳۷۱، تعداد کمی از دانشگاه های ایران، از جمله دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه گیلان، توسط مرکز تحقیقات فیزیک نظری و از طریق پروتکل UUCP به اینترنت وصل شدند تا با دنیای خارج ایمیل رد و بدل کنند.

سال ۱۳۷۲: ایران نیز به شبکۀ اینترنت پیوست. نخستین رایانه ای که در ایران به اینترنت متصل شد مرکز تحقیقات فیزیک نظری بود. در حال حاضر نیز این مرکز یکی از مرکزهای خدمات اینترنت در ایران است. مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضیات، به عنوان تنها نهاد ثبت اسامی قلمرو [ir] در ایران به رسمیت شناخته شد. این قلمرو مشخصۀ تعیین شده برای هویت ایران در فضای اینترنت است.

سال ۱۳۷۳: موسسۀ ندا رایانه تأسیس شد. پس از راه اندازی اولین بولتن بورد (BBS) در عرض یک سال اولین وب سایت ایرانی داخل ایران را راه انداخت. همچنین این موسسه روزنامه همشهری را به زبان فارسی در اینترنت منتشر کرد که اولین روزنامۀ رسمی ایران در وب محسوب می شود. در همین سال به دنبال اتصال به اینترنت از طریق ماهواره کانادایی کدویژن (Cadvision) موسسۀ ندا رایانه فعالیت بازرگانی خود را به عنوان اولین شرکت خدمات سرویس اینترنتی (ISP) آغاز کرد.

سال ۱۳۷۴: مجلس ایران تأسیس شرکت امور ارتباطات "دیتا" تحت نظر شرکت مخابرات ایران را تصویب کرد و مسئولیت توسعۀ خدمات "دیتا" در سطح کشور را بطور انحصاری در اختیار آن قرار داد.

سال ۱۳۷۷: پروژۀ "یونی کد" در ایران با قرارداد شورای عالی انفورماتیک و همکاری بنیاد دانش و هنر واقع در انگلستان و با نظارت و مدیریت فنی دانشگاه صنعتی شریف تحت عنوان "فارسی وب" آغاز شد. هدف پروژه این است که با گنجاندن کامل و جامع الفبای فارسی در استاندارد یونی کد، نشر فارسی در کامپیوتر، مخصوصاً اینترنت و وب استاندارد شود و اصولا مشکل قلم (فونت) های غیر استاندارد موجود در نرم افزارهای ایرانی حل شود.

سال ۱۳۸۰: اولین وبلاگ ایرانی در ۱۶ شهریورماه روی شبکۀ جهانی اینترنت متولد شد. سلمان جُریری این وبلاگ را راه انداخت و نامش به عنوان اولین وبلاگ نویس ایرانی ثبت شد. پانزده روز پس از آن، حسین درخشان وبلاگ "خود بزرگ بینی" را راه اندازی کرد و یادداشت های روزانه اش در سایت ها و مجلات مختلف معرفی شد. درخشان، که پس از به وجود آمدن تعداد بیشتری وبلاگ فارسی، عنوان وبلاگ خود را به "سردبیر خودم" تغییر داد، نقش عمده ای در معرفی و فراگیر شدن این پدیده بین فارسی زبانان داشته است.

او قالب هایی برای وبلاگ فارسی و راهنمایی برای ساخت وبلاگ منتشر کرد تا کاربران بتوانند به سهولت و در عرض چند دقیقه برای خود وبلاگی بسازند. اهمیت این کار به حدی بود که روز ۱۴ آبان ۱۳۸۰ یعنی روز انتشار این راهنما به عنوان سالروز تولد وبلاگ های فارسی اعلام شد. علاوه بر این او اقدام به جمع آوری فهرستی از وبلاگ ها کرد که تا مدت ها بهترین فهرست برای مراجعه به وبلاگ های فارسی بود و از این طریق توانست ارتباط موثری بین وبلاگ های فارسی زبانان برقرار کند.

سال ۱۳۸۶: مرکز پژوهش های مجلس شورای اسلامی با انتشار گزارشی ضمن تأکید بر نقش اینترنت در پیشرفت کشور، خواستار توسعۀ زیرساخت ها، فرهنگ سازی، آموزش و اقتصادی شدن قیمت اینترنت در کشور شد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.