۱۹ می ۲۰۰۹ - ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
داریوش رجبیان
زبان ها هم مثل انسان ها و گیاه ها زاده می شوند و می رویند، می بالند و می شکفند، بزرگ و سترگ می شوند، پیر و کم زور می شوند و می میرند. در این میان برخی عمر بیشتر دارند، شماری هم جوان مرگ می شوند، عده ای هم تغییر شکل می دهند و عمر دوباره می بینند.
شاید در عهد هخامنشیان کسی باور نمی کرد که روزی زبان آرامی در آستانه نابودی قرار بگیرد. زبانی که از فلسطین و اسرائیل نشئت گرفت و دامن گسترد و سراسر خاور میانه و هند و چین و آفریقای شمالی را درنوردید، با کتاب های مقدس وارد فرنگستان شد و زبان نگارش درباری هخامنشیان بود. دامنه کاربرد دبیره یا خط آرامی گسترده تر بود و در بستر آن رسم الخط های دیگری، به مانند دبیره پهلوی شکل گرفتند.
اما اکنون از آن خط و زبان بنام، نام و نشان اندکی باقی مانده است. بنیاد آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل (یونسکو) زبان آرامی را در فهرست زبان های "قطعا در خطر" قرار داده است. به نوشته روزنامه گاردین، چاپ لندن، تنها ۷۰۰۰ تن در شهر ملوله سوریه تا کنون به این زبان حرف می زنند و شمار گویش وران زبان آرامی نوین غربی، که زبانی است نسبتا متفاوت از آرامی کهن، به هشت هزار تن می رسد.
دولت سوریه با درک خطر نابودی تمام و کمال زبان آرامی موسسه ای را برای گسترش و تقویت این زبان باستانی سازمان داده است و اکنون شمار بیشتر نوجوانان را می توان دید که کتاب مقدس مسیحیان را به زبان اصل آن، یعنی آرامی، می خوانند و می فهمند.
در گذشته تکلم به زبان آرامی در سوریه ممنوع بود. در نتیجه زبان عربی با شتاب فزاینده جایگزین آرامی می شد. از سوی دیگر، زبان فرانسوی در دوره استعمار جایگاه هر دو زبان آرامی و عربی را تنگ تر کرده بود. اما دولت بشار اسد تصمیم گرفته است با تشکیل "فرهنگستان زبان آرامی" وابسته به دانشگاه دمشق، از انقراض این زبان جلوگیری کند.
مسلما، آرامی تنها زبان باستانی درمعرض خطر در جهان نیست، بلکه بنا به برآورد یونسکو، شمار این دسته از زبان ها در میان نزدیک به ۶۰۰۰ زبان رایج، به حدود ۲۵۰۰ می رسد.
بنیاد یونسکو به افتخار روز بین المللی زبان مادری (۲۱ فوریه) شکل الکترونیک "اطلس تعاملی زبان های رو به انقراض" را در شبکه جهانی اینترنت منتشر کرده است. با استفاده از این ابزار دیجیتال می توان دریافت که در کدام کشور چه زبانی در آستانه نابودی قرار دارد و شدت این خطر تا چه اندازه است.
بیش از سی دانشمند زبان شناس در این طرح یونسکو پنج درجه خطر انقراض زبان ها را مشخص کرده اند: ناامن یا خطرناک، قطعا در خطر، شدیدا در خطر، بحرانی و منسوخ شده. کارکرد میان کنشی این صفحه به شما اجازه می دهد که مثلا، از وضعیت بیست و پنج زبان رو به نابودی در ایران آگاه شوید که از این میان دو زبان تا کنون به کلی به تاریخ پیوسته اند: زبان جبلی، از گویش های آرامی کلیمی در کردستان و "لیشان دیدان"، یکی دیگر از گویش های آرامی کلیمی در آذربایجان ایران.
ولی زبان هایی هم در ایران هستند که در صورت عدم مواظبت از آنها، پس از مدتی کوتاه نابود خواهند شد. به مانند زبان ماندایی با حدود ۳۰۰ گویش ور در اهواز، زبان کورشی در استان فارس که در سال ۱۹۹۲ میلادی دویست تن به آن تکلم می کردند و سُرای یا گویش آرامی مسیحی در تهران و قزوین که در سال ۱۹۹۷ تنها ۶۰ گویش ور داشت.
در افغانستان ۲۳ زبان به مراقبت بیشتر نیاز دارند. زبان مغولی با ۲۰۰ گویش ور در ولایت هرات و زبان تیراهی با حدود صد گویش ور در جنوب شرق جلال آباد از جمله آسیب پذیر ترین آنها اند.
تاجیکستان با سرزمین و جمعیت کمتر، شمار کمتری زبان های آسیب پذیر دارد. یازده زبان در این کشور در حالات مختلف انقراض قرار دارند، اما هیچ یک در حالت بحرانی یا منسوخ شده نیست. زبان اشکاشمی، از زبان های پامیری، با هزار گویش ور، زبان راشاروی، از همین شاخه زبان ها با دو هزار و پانصد گویش ور و زبان یغنابی، بازمانده زبان باستانی سغدی، با حدود بیست هزار گویش ور در فهرست زبان های رو به انقراض تاجیکستان آمده اند.
در این صفحه می توانید گفتگوی جدید آنلاین با دکتر محمدرضا باطنی را بشنوید. این زبان شناس مشهور به پرسش هایی در باره مفهوم "انقراض زبان"، عوامل و سبب های نابودی یک زبان، کوشش ها در راستای حفظ زبان های رو به انقراض و پی آمدهای آن پاسخ داده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ می ۲۰۰۹ - ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸
سروناز آرام
"حدود یک سال و نیمه که در این کتابخانه عضویت دارم. دوستام اینجا رو بهم معرفی کردن. اینجا احساس راحتی می کنم، می تونم مانتو و روسری مو دربیارم. اینجا یه جوری همه چی دوستانه است."
مریم ۲۶ ساله، ساکن تهران، وقتی با من حرف می زد چادرش را روی صندلی گذاشته بود و با مسئول کتابخانه ناهار می خورد. راحتی در نوع پوشش و گستردگی منابع در حوزۀ زنان از دلایل محبوبیت کتابخانه صدیقه دولت آبادی است.
در همان فضای دوستانه با مریم و منصوره شجاعی، عضو هیئت امنای کتابخانه، همراه می شوم تا داستان تأسیس کتابخانه را بشنوم.
مرکز فرهنگی زنان به عنوان یک نهاد غیر دولتی مستقل در حوزه مسایل زنان ایران در سال ۱۳۸۰ به ثبت رسید. در سال ۱۳۸۲ این مرکز فعالیت هایش را به بخش های کوچکتری تقسیم کرد، تا طرح های بیشتری به اجرا بگذارد.
در همان سال مرکز فراخوانی مبنی بر کمک مالی جهت تاسیس کتابخانه منتشر کرد و از علاقه مندان خواست در این زمینه به مقدار دست کم پنجاه هزار تومان کمک کنند.
سال ۱۳۸۳ کتابخانه در محلی اجاره ای آغاز به کار کرد. اما بعد موسسان به این فکر افتادند که جایی را بخرند و فعالیت های کتابخانه را گسترش دهند. سرانجام با برگزاری کنسرت هایی که هدفش جلب کمک های مالی بود، موفق به خرید آپارتمانی پنجاه متری در طبقه چهارم یک ساختمان شدند و کتابخانه به محل جدید نقل مکان کرد.
تأسیس کتابخانه با تأسیس جایزۀ صدیقه دولت آبادی همزمان بود. خانم شجاعی می گوید با توجه به منابع کاملی که از آثار مربوط به زنان در کتابخانه وجود داشت، احساس کردیم جای یک جایزۀ ادبی که تمرکزش فقط روی آثار منتشر شده در حوزۀ زنان باشد، خالی است. البته جوایز گلشیری، یلدا و غیره وجود دارند، اما به صورت تخصصی عمل نمی کنند. همچنین کتابخانه بعد از تأسیس، از نظر حقوقی، با حفظ همۀ شرایط گذشته، به نشر روشنگران پیوست تا از مرکز فرهنگی زنان جدا شود و در آینده ترسی از بسته شدن آن وجود نداشته باشد.
فعالیت های جانبی کتابخانۀ صدیقه دولت آبادی، تأسیس شعب در شهرهای مختلف است. این شعبه ها فعلاً در بم، اصفهان ، گیلان و شهر اوز در استان فارس ایجاد شده است. سال ۱۳۸۴ در شهر اوز کتابخانه ای با نام "بانوی اوز" گشایش یافت و به دلیل علاقۀ اهالی در سال ۱۳۸۶ کتابخانه ای هم برای کودکان در آنجا تأسیس شد.
یکی دیگر از فعالیت جنبی کتابخانه، دادن مشاورۀ حقوقی رایگان به زنان است.
اما چرا نام صدیقه دولت آبادی درنظر گرفته شد؟ چون "صدیقه دولت آبادی اولین زن ایرانی بود که بعد از دوران مشروطه به تأسیس مدرسه، مجله و کانونی برای زنان اقدام کرد و حتا کتابخانۀ کوچکی هم ...".
در این سال ها مجموعه ها و کتاب های گرانبهایی از سوی زنان ایران به کتابخانه اهدا شده است. اولین مجموعه را خانم مهدخت صنعتی از اقوام صدیقه دولت آبادی به کتابخانه اهدا کرد.همچنین خانم شیرین عبادی لوح ماری ترز (ملکه اتریش) خود را که از شهردار وین دریافت کرده بود به کتابخانه اهدا کرد. تعداد کتاب های این کتابخانه هم اکنون نزدیک به ۵۰۰۰ نسخه است.
در آغاز فعالیت کتابهای کتابخانه فقط بر مبنای مسایل تخصصی زنان گردآوری می شد، اما مراجعه کنندگان خواستار کتاب های عمومی تری هم شدند و اکنون کتابخانه دو گروه کتابخوان دارد: دانشجوها، متخصص ها، پژوهشگران، و کتابخوان های عمومی. این گروه دوم از طریق ارتباط افراد با یکدیگر یا مطالبی که در روزنامه های مختلف نوشته شده با کتابخانه آشنا شده اند.
همۀ اعضا به وسع خود برای حفظ و گسترش کتابخانه کوشیده اند؛ از طریق کمک مالی، یا با کار رایگان در کتابخانه، و گاهی حتا با اهدای یک کتاب.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ می ۲۰۰۹ - ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
سیروس علی نژاد
کاغذ باد، دفتر شعر سید رضا محمدی، دو نیمۀ کاملا مجزا است؛ نیمۀ اول، نمادها و تصویرهایی از مصائب افغانستان و نیمۀ دوم، شعرهایی بیشتر عاشقانه.
عاشقانه ها در زبان فارسی کم نیستند، و اگر جای تأمل و نوشتن داشته باشد به لحاظ ظرایف ادبی است. آنچه بیشتر قابل بحث است، بخش اول کتاب است که ظاهراً متأثر از اوضاع افغانستان در دهه های اخیراست. در شعر باد، شاعر از نسیم، که این بار باد سردی است، می پرسد، از محبوبه اش وطن، چه خبر؟ و باد پاسخ می دهد:
خبر نداری
محبوبۀ تو سوخت
آتش گرفت زلفانش
میان خواهش فواره هایی از آتش
یک یک
در گرفت مژگانش
خبر نداری ای بیچاره!
خبرنداری
خبر نداری
خبر نداری تو
این نگاه، یعنی آتش گرفتن افغانستان، در سراسر بخش اول کتاب ادامه می یابد و تأثیراتش را بر جان و نگاه شاعر می گذارد. در شعر بهار، وقتی بهار می آید، شاعر احساس می کند که از غچّیان ( پرستوهای) در به در است. نسیم ها، نسیم نیستند، نفس مرگ اند و "شکوفه ها، چشمان بریده زن ها". چنین است که شاعر از بهار می خواهد، اگر می آید "تفنگی بیاورد با خود/ به جای این همه آلاله ها و سوسن ها".
در شعر "سفارش" زندگی چندان پوچ انگاشته می شود که "عاشق شدن، مطالعه کردن، گریستن" مثل "ماشین رختشویی، یخچال، اجاق، مبل" واژه های مضحکی می شوند و شاعر ترجیح می دهد هر نوع حرکت و جنب و جوشی را با خواب مرگ که "حضور مبارکی" است، عوض کند.
در شعر "در ذهن" مرد خلجان زده ای را به تصویر می کشد که مردان خشمگین دیگر در ذهنش رژه می روند.
وقتی محال بود تحمل
تیغ تفنگ های سر ِ دوش مردها
سوزاند سایه های تن ذهن مرد را
مردان برای رفتن راهی نیافتند
دیوار چار تاقۀ ذهنش را کم کم شکافتند
حالش گرفته بود
مردان هنوز هم در بین ذهن او رژه می رفتند
در "مباهله" شاعر زمین و همه نعماتش را به بختاورانی می سپارد که به قدرت رسیده اند و خود به آسمان بسنده می کند.
شما به رستوران های شهر خوش باشید
و ساندویچ کنید از دل و زبان که مراست
برای گام زدن کفش نو درست کنید
ز چرم سخت کشیده به روی جان که مراست...
زمین از آن شما باد و اهل آن که مراست
مرا بس است همین کهنه آسمان که مراست
در "منشور" مردی متصور است که همه اطراف خود را دریا و ماهی و صدف می بیند، در حالی که او وسط امواج آب "کف" شده و بعد "باد بی هدف" و "آغوشی از خزف".
در "بهاریه" بهار نوآمده همان گل های سرخی هستند که آمده اند، تا دل سوکوار شاعر را بسوزانند:
بهار تازه چه حاصل؟ مگر نه گردش سال
خزانش آتش زد بیست و یک بهار مرا
من از اتاقم بیرون نمی روم جایی
مباد خلق ببینند سایه سار مرا
در این میانه شعرهایی هم هستند که از جنس دیگرند. شاید نگاه نهفته در درون آنها همان نگاه تیره ای باشد که در دیگر شعرها می بینیم، اما از جنس دیگرند. مبهم تر و شعرترند. زیباتر و پیچیده ترند. "نفرین" و "کنچینی" از این شمارند، اما شعر "زندگی" چیز دیگری است. همچنان که شعر "رسم" چیز دیگری است. در شعر "زندگی"، زندگی برخلاف شعرهای دیگر "مست و مخفی و جادوگر" جلوه گر می شود. شاعر از دستش می گریزد، اما به هر جا که می گریزد، او پیشتر در آنجا حضور یافته است.
زندگی گاه به شکل خدمتگر، گاه به شکل مادر، گاه به صورت مدیر، یا در کوچه به شکل پاسبان و هر بار به شکل بت عیاری ظاهر می شود. شاعر از دستش به صحرا می گریزد، اما زندگی چشمه ساری می شود و از دل صحرا بر می آید. زندگی، جان ِ چشمه های جهان و روح ِ باغ های دنیا می شود و شاعر را در خود عریان و غرق می کند.
با خواندن شعرهای محمدی هر خواننده ای در می ماند که بالاخره زندگی زیباست و بهار زیباست و جهان زیباست، یا نه، همه چیز تلخ و سیاه و مأیوس کننده و رنج آور است.
من با نظر شاعر موافق نیستم. اولا برای این که شاعر خراسانی ما در عین شکست و ناامیدی "زندگی را دوست می داشت و مرگ را دشمن". راستی کی بود که گفته بود زندگی هیچ چیز نیست، اما هیچ چیز هم مثل زندگی نیست؟ درست می گفت. در مرگ هیچ چیز نیست، هر چه هست – اگر هست – در زندگی است.
ثانیا از نظر من جامعۀ افغانستان امروزه پس از پشت سر گذاشتن همۀ مصائب، یک جامعۀ زنده به حرکت در آمده است. رمان هایش را می خوانیم، فیلم هایش را می بینیم، تلویزیون ها و رادیوهایش را می شنویم، در مجالس بحث و فحص آن شرکت می کنیم، یک جامعۀ کاملا پویا و سرشار از زندگی و پر از نیروهای سازنده است و به رغم تکان های شدید و وحشتناکی که خورده است، آرامش خود را تا حدی به دست آورده و آینده خوبی خواهد داشت.
البته، شعرهای دفتر مورد بحث تحت تأثیر سال های دورتر گفته شده اند. سال هایی به معنای واقعی سیاه و دردناک. سال هایی که در آن کورسویی از امید وجود نداشت. تازه، حقیقت بزرگتر این است که اساساً کار شاعر با استدلال جور در نمی آید. پای استدلالیان نزد شاعر چوبین و خشک است. شاعر منطق خودش را دارد. منطقی که منطق نیست، حس و حال است.
میلان کوندرا در "زندگی جای دیگری است" که از قضا یک شاعر مسخره را به قهرمانی برگزیده است، می گوید: "شعر سرزمینی است که در آن هر گفته ای تبدیل به واقعیت می شود. شاعر دیروز گفته است: زندگی همچون گریه ای بیهوده است و امروز می گوید: زندگی چون خنده شاد است، و هر بار درست گفته است. امروز می گوید: همه چیز پایان می پذیرد و در سکوت غرق می شود، فردا خواهد گفت: چیزی پایان نمی یابد، همه چیز طنینی جاودانه دارد، و هر دو درست است. شاعر نیازی به اثبات هیچ چیز ندارد؛ تنها دلیلش، شدت احساسات اوست".
البته، یادمان باشد که کوندرا در شعر بسیار سخت گیر است و هر کس را که شعر می نویسد، شاعر به حساب نمی آورد. از نظر او شاعر کسی است که برای شعر گفتن برگزیده می شود.
در "کاغذ باد" شعرهای عاشقانه خوبی وجود دارد. مثل شعر "نوشته":
نوشت برف، به یادش صدای پای تو بود
نوشت باران، بارانش اشک های تو بود
و شعرهایی هست که مخاطب تأثیر پذیری از سیمین بهبهانی را در وزن در آنها احساس می کند. یک شعر هم هست (بهاریه) که نوآوری های دیگری به لحاظ وزن در آن صورت گرفته و در بینابین غزل تبدیل به مثنوی و قصه پردازی می شود و باز بی آن که این تغییر عروضی، بد به جان خواننده بنشیند، به جای خود باز می گردد. این نشان می دهد که نو شدن شعر می تواند شکل های دیگری هم داشته باشد. اشکالی که هنوز آزموده نشده است. مهمتر از همه این است که سید رضا محمدی برای شعر گفتن دنبال کلمات قلنبه سلنبه یا رمانتیک نمی گردد. برای شعر او همین کلمات معمولی روزمره مثل ساندویچ و رستوران و شکر و استکان و چای هم کافی است.
اما من همچنان شعر "رسم" را که سید رضا محمدی، حدود ده سال پیش در مجلسی در تهران خواند، بیشتر دوست دارم. یک جور شیطنت، یک جور طنز و طیبت، یک جور بازی با لغت، در آن هست که آن را سرشار از زندگی می کند و به رغم ناامیدی ها و نا امیدی سرایی های شاعر، زندگی در آن موج می زند. به عنوان نمونه اشعار سید رضا محمدی آن را نقل می کنم.
صدا ز کالبد تن به درکشید مرا
صدا به شکل کسی شد به بر کشید مرا
صدا شد اسب ستم، روح من کشان ز پی اش
به خاک بست، به کوه و کمر کشید مرا
چه وهم داشت که از ابتدای خلقت من
غریب و کج قلق و در به در کشید مرا
دو نیمه کرد مرا، پس تو را کشید از من
پس از کنار تو، این سوی تر کشید مرا
میان ما دری از مرگ کرد نقاشی
به میخ کوفته در پشت درکشید مرا
خوشش نیامد این نقش را به هم زد و بعد
دگر کشید ترا و دگر کشید مرا
من و تو را دو پرنده کشید در دو قفس
خوشش نیامد بی بال و پر کشید مرا
خوشش نیامد – تصویر را به هم زد – بعد
پدر کشید تو را و پسر کشید مرا
رها شدیم تو ماهی شدی و من سنگی
نظاره تو به خون جگر کشید مرا
خوشش نیامد این بار از تو دشتی ساخت
به خاطر تو نسیم سحر کشید مرا
خوشش نیامد خط، خط، خط زد اینها را
یک استکان چای از خیر و شر کشید مرا
تو را شکر کرد و در دهان من حل کرد
سپس به سمت لبش برد و سرکشید مرا
کاغذ باد،
مجموعه شعر سید رضا محمدی
انتشارات سوره مهر
تهران، ۱۳۸۷
بها: ۸۰۰ تومان
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ ژانویه ۲۰۱۶ - ۲۰ دی ۱۳۹۴
ایمان ملکی در بیستم اسفند ماه ۱۳۵۴ در تهران متولد شد و از دوران کودکی علاقه زیادی به نقاشی داشت. از پانزده سالگی فراگیری نقاشی را تحت نظر اولین و تنها معلم خود مرتضی کاتوزیان آغاز نمود.
ملکی در سال ۱۳۷۴ وارد دانشگاه هنر شده و چهار سال بعد در رشته گرافیک فارغ التحصیل شد. در سال ۱۳۸۰ اقدام به تأسیس "آتلیه نقاشی آرا" نمود. او در سال ۱۳۸۴ موفق به دریافت جایزه "ویلیام بوگرو" برای تابلوی "فال حافظ" و جایزه منتخب رئیس مرکز نوسازی هنر برای تابلوی"دختری کنار پنجره" در دومین دوره مسابقه بین المللی مرکز هنر آمریکا شد.
ایمان ملکی از نقاشانی است که پیرو مکتب رئالیسم یا واقع گرایی در نقاشی است. در این شیوه هنرمند به بیان و تجسم واقعیت ها می پردازد. در میان نقاشان ایرانی می توان از صنیع الملک یاد کرد که از پیشگامان واقع گرایی است. البته، اوج این سبک را در آثار کمال الملک می توان دید و سپس شاگردان او مانند علی محمد حیدریان، علی اکبر یاسمین و حسین شیخ.
از بین نقاشان معاصر مرتضی کاتوزیان، معلم ایمان ملکی، یکی از بزرگترین نقاشان این سبک به شمار می آید.
زمانی یکی از منتقدان از کاتوزیان پرسیده بود که: "در عصری که عکاسی و تکنولوژی های پیشرفته، توان بازسازی و ثبت دقیق تصاویر را دارند، شما به عنوان نقاش چه بهره ای از ساخت و ساز در یک اثر می گیرید؟"
کاتوزیان در پاسخ گفته بود: "صدها سال یک نقاشی بر روی دیوار یک موزه یا گالری بارها دیده می شود، بدون آن که بیننده از دیدن آن اثر خسته شود و هربار شاید معنای جدیدتری را به او القاء کند. چنین حالتی هرگز در کار حاصل از دوربین و ابزار تکنولوژی دیگر مشاهده نمی شود. نقاشی، وسیله بیان احساس و تفکر هنرمند است. بیننده را با مطالب و زیبایی هایی که بدون توجه به آن از کنارش عبور می کند، آشنا می سازد و در مراحلی، مظهر وجدان جامعه خویش است."
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ می ۲۰۰۹ - ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
ساجده شریفی
یک سوم کودکان کار جهان، هندی هستند. فقری که زاده جمعیت زیاد این کشور است، کودکان هندی را در سنین پایین به کار و درآمدزایی وامی دارد و آن ها را از تحصیل و آموزش های ابتدایی باز می دارد.
در دهه نود هندی ها بیش از همیشه متوجه این خطر شدند و برای رفع این پدیده و بالا بردن سطح سواد و آموزش کودکان چاره ای یافتند. سازمان های غیردولتی و نهادهای مشارکت مردم برای ساماندهی و آموزش این کودکان شکل گرفت.
ساختار آموزش و پرورش هند، غیر متمرکز است و توسط دولت مرکزی، دولتهای ایالتی و مقامات محلی اداره می شود. براساس مصوبه تمرکزدایی سال ۱۹۸۶، هر ایالت به طور مستقل ساختار آموزشی خود را طراحی می کند و دولت مرکزی تنها با کمک مالی و توصیه های کارشناسی برکیفیت آموزش و پرورش کشور نظارت دارد.
این سازمان ها با هماهنگی اداره آموزش و پرورش ایالتی طرح درس های ویژه ای برای این کودکان تدارک دیدند. آموزش و پرورش برای این کودکان بر مفاهیم تربیتی استوار شد و رویکرد عمده اش، آموزش هنجاهارهای اجتماعی و مهارت های عملی زندگی بود.
در ابتدا بسیاری از کودکان کار، به دلیل تأمین هزینه های زندگی، یا به طور کامل به مدرسه نمی آمدند یا حضورشان خیلی پراکنده و نامرتب بود. دو راهکار به اجرا گذاشته شد. برای آن دسته که کارشان لزوما در جهت تامین نیازهای خانواده نبود، آموزش رایگان شد و به بهانه های مختلف مورد حمایت و کمک های مالی قرار گرفتند.
برای گروه دیگر که به هیچ شکلی حضورشان در مدرسه ها میسر نبود، معلم ها در زمان بیکاری کودکان به کارخانه ها، خیابان ها و محل های اصلی کار کودکان فرستاده می شد تا به این ترتیب، آن ها با ابتدایی ترین مفاهیم آموزش، مهارت های زندگی، هنجارها و ارزش های جامعه آشنا شوند.
آن ها بیش از آن که ریاضی و ادبیات بیاموزند یاد می گیرند که چگونه با تهدیدها، مشکلات و آسیب های پیش رویشان دست و پنجه نرم کنند و در برابر پدیده هایی مانند اعتیاد، ایدز، آسیب های جنسی و جسمی چه واکنشی نشان بدهند.
نزدیک به دو دهه از عمر این طرح ها که تعدادشان کم هم نیست، می گذرد. با این همه هنوز بسیاری از کودکان هندی در وضعیت نامساعد زندگی و آموزشی به سر می برند. به طور قطع نمی شود برای رفاه و خوشبختی همه آن ها کاری کرد اما فعالیت موسسه ها و سازمان های غیر دولتی خط سرنوشت بسیاری از آن ها را تغییر داده است.
موسسه "آموختن برای زندگی" یکی از آن هاست. یک خانواده از کاست برهمن، در شهر بنارس آن را بنا کرده اند و با مشارکت "مایکل اشمیت" آلمانی اداره اش می کنند.
آنها با شعار "دنیای دیگری ممکن است" هر سال تعدادی از کودکان خانواده های فقیر بنارس را تحت پوشش قرار می دهند و برایشان امکانات آموزشی و رفاهی تهیه می کنند. میانگین سطح درآمد خانواده این کودکان ۲۲۵۰ روپیه(حدود چهل یورو) در ماه است و به طور معمول، پدر و مادرها از سواد ابتدایی بی بهره اند.
این گزارشی تصویری نمونه ای از کار این موسسه است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ می ۲۰۰۹ - ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸
ایاز رزمجویی*
اردیبهشت است. در چنین موقعی از سال، وطنم ایران، رنگ و بوی دیگری دارد. به خصوص شهرم شیراز که اردیبهشتش معروف است، چنان که سعدی با وصف اول اردیبهشت ماه جلالی اش، عزم گلستان کرد.
هنوز هم در میان این همه آلودگی هوا و دود ماشین و مهمتر، در میان این همه غباری که بر دل ها نشسته است، در خیابان ارم شیراز بوی بهار نارنج بر بوی نامطبوع شهر غلبه می کند.
به گفته حافظ "شهری است پر ظریفان و از هر طرف نگاری". این شهر و دیار، اما دید محدودی دارد. در دو سوی شهر که دو رشته کوه قرار دارد و اصلاً نمی دانی در پشت این کوه ها چه خبر است. قدم به قدم هم دیوارهایی که بالا می رود، تا مثلاً خانه هایی برای مردمش بسازند.
به هر دور دستی که می خواهی بنگری، کوهی یا دیواری فرمان ایست می دهند. من که حتا نمی خواهم آن سروهای خرامان ، افق دیدم را محدود کنند، چه برسد به در و دیوار.
اینجا در غرب، روبروی خانۀ ما درختی است که قامت رعنای آن درخت، مهمان همیشگی قاب پنجره است. من از این پنجره دنیا را به تماشا می نشینم. بر می خیزم، تا بنگرم چمنزار دور دست را و اسبی را که بی سوار و حتا بی زین و بی افسار در حال تاختن است. ببینم غنچه ای را که هر روز باز می شود و بازتر می شود، اما مگر به دست باد، پر پر نمی شود.
کودکی را که به دنبال توپ راه خود را کج می کند، تا خواب گربه ای را آشفته نکند. من اینها را همه، از لابلای شاخه های خشک درخت می بینم. این درخت زمستانی، با این شاخه های بی برگ است که اجازۀ تماشای دنیا را به من می دهد. اما خودش در قاب پنجره، منظرۀ غم انگیزی دارد.
در تابستان که برگ های پهن این درخت، زیبایی را برای پنجره مان به ارمغان می آورند، دیگر آن سوی درخت را نمی بینم. و چه شباهتی دارد تابستان این درخت با شهرم شیراز و شاید وطنم ایران. این زیباهای محدود.
اردیبهشت است. اینجا در غرب هم، درختِ پشت پنجره شکوفه کرده است. و چه زیبایی بی کرانی است، دیدن همزمان شکوفه ها و دنیای نامحدود پشت درخت. و یا دیدن دنیا در امتداد شکوفه ها.
کاش شهر من هم دیوار نداشت. کاش دیوارها و کوه ها هم بهاری داشتند و اردیبهشتی و در پی اش شکوفه ای. کاش می شد در باغ ارم که می نشینی، هم سرو ناز و بوی بهار نارنج را داشته باشی و هم توانِ دیدنِ دوردست را.
این درخت بهاری روبروی پنجره مان با این همه طنازی و شکوفه، چه زیباست. اما نه نارنجی هست و نه بوی بهار نارنجی. اردیبهشت است. دلم برای شیراز تنگ شده است...
* ایاز رزمجویی از کاربران جديدآنلاين در سوئد است. وی دبير رياضی است و از سه سال پيش بدين سو در اروپا زندگی می کند. اياز رزمجويی امروز، بيست و دوم ارديبهشت ماه، سی و سه ساله می شود.
شما هم اگر مطلبی برای انتشار داريد، لطفا آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستيد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ می ۲۰۰۹ - ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸
بهار نوایی
موزۀ ویکتوریا و آلبرت لندن، به تازگی کنفرانسی به نام “Patterns of Perfection” یا "انگاره های کمال" برگزار کرد که در آن ۱۲هنرپژوه، از جمله دو ایرانی دکتر لیلا دیبا و دکتر هادی مکتبی حضور داشتند و با ایراد مقالاتی به بحث و گفتگو درباره طراحی و بافت پارچه های ایرانی و منسوجات دورۀ قاجار و همچنین تأثیر متقابل طرح های ایرانی و طرح های بریتانیایی پرداختند.
در موزۀ ویکتوریا و آلبرت مجموعه ای غنی از فرش ایرانی و منسوجات دوره صفوی و قاجار نگهداری می شود. "فرش اردبیل" که در زمان شاه طهماسب بافته شده و عنوان "معروفترین فرش جهان" را به خود اختصاص داده نیز از اشیاء منحصر به فرد این موزه محسوب می شود.
اما آنچه انگیزۀ برگزاری این کنفرانس دو روزه بود، وجود مجموعۀ نفیسی از منسوجات دورۀ قاجار است که به تازگی موزۀ ویکتوریا و آلبرت اقدام به دسته بندی و فهرست نگاری آن نموده است.
"جنیفر ویردن" مجری اصلی این طرح می گوید: در ماه ژوئیۀ ۲۰۰۸(تیرماه ۱۳۸۷) من و همکارم "دکتر پاتریشیا بیکر" این پروژه را آغاز کردیم. ما توانستیم حدود ۷۰۰ طرح متعلق به دوره قاجار را دسته بندی کنیم، اما متاسفانه، پاتریشیا بیکر سال گذشته درگذشت. بعد از آن، کار را با "فریبا تامپسون" که یک پژوهشگر ایرانی است، ادامه دادم و دسته بندی ۲۰۰ طرح باقی مانده را به یاری او به پایان رساندم.
خانم تامپسون در ادامه به وارد کردن این اطلاعات برروی پایگاه اطلاع رسانی موزه پرداخت و من تألیف کتابی را در این باره آغاز کرده ام. این کتاب که حدود ۲۰۰عکس رنگی به همراه متن های وابسته را شامل می شود، تا سال ۲۰۱۰ منتشر خواهد شد و به معرفی منسوجات دورۀ قاجار که در موزۀ ویکتوریا و آلبرت نگهداری می شود، می پردازد".
بخشی از هزینۀ این پروژه توسط "بیناد میراث ایران" (Iran Heritage Foundation) تأمین شده است، اما یکی از عوامل مهم موفقیت این پروژه، همکاری صمیمانه مسئولین و کارمندان موزه بوده است.
جنیفر ویردن می افزاید، برگزاری این کنفرانس ایدۀ پاتریشیا بیکر بود. او معتقد بود که برپایی چنین کنفرانسی نه تنها باعث معرفی این پروژه می شود، بلکه گفتگو با پژوهشگران و متخصصان شرکت کننده در کنفرانس می تواند ابهامات موجود در نتایج این پژوهش را رفع کند.
او متعقد است، اگر این کنفرانس فقط به توضیح منسوجات ایران درزمان قاجار و آنچه در موزه وجود دارد، می پرداخت، افراد کمی را جذب می کرد. به همین علت بخشی از این کنفرانس را به شرح و چگونگی تأثیر متقابل منسوجات ایران و بریتانیا اختصاص دادیم.
وی از این که این کنفرانس برای اولین بار در لندن درباره بافته های دوره قاجار برگزار شده و توانسته حدود ۱۶۰ شرکت کننده علاقمند را به خود جذب کنند، خوشحال است و می گوید، امیدوارم افراد شرکت کننده در این گردهمایی متوجه شده باشند که بخشی از طرح های موجود در بریتانیا از منسوجات ایرانی تأثیر و الهام گرفته است.
جنیفر ویردن که علاقمندی خاصی به طرح و نقشه های ایران دارد منسوجات موجود در موزۀ ویکتوریا و آلبرت لندن را به نوک کوه یخی تشبیه می کند. او می گوید، آن چه در این موزه در معرض دید عموم قرار گرفته، تنها بخش کوچکی از بافته های موجود درموزه است، اما اشخاص علاقمند می توانند با تعیین وقت قبلی و مراجعه به انبارهای موزه از این مجموعۀ بی نظیر دیدن کنند.
او تألیف و انتشار کتاب منسوجات دورۀ قاجار را راهنمایی برای معرفی بافته های موجود در موزۀ ویکتوریا و آلبرت جهت تحقیق و مطالعه علاقه مندان می داند.
موزۀ ویکتوریا و آلبرت در سال ۱۸۵۲ با نام موزۀ "کنزینگتون" تأسیس شد. در سال ۱۸۹۹ این موزه به افتخار خانوادۀ سلطنتی آن زمان به نام ویکتوریا و آلبرت تغییر نام داد. این موزه که به اختصار V&A نیزنامیده می شود، آثار قدیمی بسیاری ازکشور های دنیا، از آسیای جنوبی و چین تا خاورمیانه و کشورهای اسلامی، همچنین آثار هنرمندان اروپایی و جواهرات سلطنتی ملکۀ بریتانیا را در خود نگهداری می کند و گاه به نمایش می گذارد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ می ۲۰۰۹ - ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
محمد سفریان
برنامه های ایرانی موزه بریتانیا که در موسم نوروز آغاز شده بود، همچنان ادامه دارد. این سلسله شب های ایرانی که با همیاری موسسه میراث ایران و موزه بریتانیا اجرا می شوند، بیشتر به معرفی فرهنگ ایرانی اختصاص دارند و شناساندن زوایای تازه ای از این فرهنگ کهن سال.
در ادامه همین نگاه های تازه، بیشینه برنامه پنجشنبه شب گذشته (سیوم آوریل) اختصاص به رقص ایران داشت و نمایش گونه هایی متفاوت از هنری که این روزها در خاستگاهش در انزوا نشسته و به کنج مهجوری افتاده است.
رقص هم مانند هر هنر دیگری گونه ای از تقلید بشر است از نظام طبیعت. در این میان انسان از دیرباز با رقصیدن تلاش کرده خود را به هماهنگی و نظم طبیعت نزدیک کند. رقص شاید قدیمی ترین هنری باشد که انسان رسم و رمزش را شناخته و برای رهایی از هرج و مرج ذهنی اش بدان پناه برده است. این هنر در ایران نیز پیشینه ای بس طولانی دارد. تصویر رقصنده های انفرادی و گروهی که بر سفالینههای به دست آمده از کاوشگاه های تاریخی ایران (مانند تپه سیلک و تپه موسیان) نقش شده است، دیرینگی این هنر در ایران را گواهی می دهند.
الهام از طبیعت و آمیختگی این هنر با زندگی روزمره باعث شده است تا آداب و رسوم زندگی اجتماعی خواه ناخواه حضورشان را به این هنر تحمیل کنند و گونه های جدیدی از رقص را به وجود بیاورند. تا جایی که عموم رقص های محلی و مردمی به گونه ای ریشه در چگونگی زندگی اجتماعی مردم ساکن در آن ناحیه دارند.
پرداختن به رقص های به جا مانده از هر فرهنگ (با دریافت جزئیات و ظرایفش) در واقع راهی است در جهت آشنایی با آن فرهنگ و پی بردن به ریزه کاری های زندگی اجتماعی رایج در آن. امری که امروز در ضبط و ثبت امور فرهنگی کاربرد بسیار نزد محققان دارد.
در آخرین برنامه شب ایرانی هم نوبت به "رقص" رسیده بود، تا خودش را به عنوان یکی از جلوه های فزون از شمار فرهنگ ایرانی به بینندگان و علاقه مندان غربی معرفی کند.
عصر آن روز، سالن مرکزی موزه بریتانیا شاهد گونه ای چند از انواع رقص های ایرانی بود. در این مراسم که بیشتر به منظور آشنایی مخاطب غربی با رقص و فرهنگ ایرانی برگزار می شد، ظاهر چند گونه متفاوت از رقص های ایرانی به نمایش در آمد. کاری که بیشتر به کار معرفی این هنر می آمد، تا اجرایی حرفه ای و دقیق از آن.
رقص سماع و رقص بهرام گور در کنار نمونه های کمسال تر این هنر همچون رقص جاهلی و رقص معاصر ایران (که معمولاً در میهمانی ها و مجالس شهری برپا می شوند) از جمله گونه های متفاوتی بودند که در این برنامه بر روی صحنه رفتند.
از دیگر مراسم شب ایرانی یکی هم قصه خوانی فارسی بود. این برنامه اما بر خلاف برنامه های معمول این دست، تنها به منظور ارائه قصه های ایرانی برای علاقه مندان غربی سامان نیافته بود.
این بار در کنار شاهنامه و قصه های اسطوره ای ایران که در این دهه های اخیر همواره برای ادب دوستان غربی جذاب بوده اند، یک نگاه دیگر نیز در برنامه گنجانده شده بود. نگاه هنرمندان غربی به زندگی درونی ایرانیان: "قصه های برادران شرلی از سفرشان به ایران". برادران شرلی در دوران شاه عباس به ایران آمدند و کتاب خاطراتشان را به نگارش در آوردند. این کتاب که بعدها به سفرنامه برادران شرلی شهرت پیدا کرد، توسط "آوانس" از نزدیکان دربار ناصرالدین شاه به فارسی برگردانده شد و در سال ۱۲۹۰خورشیدی با کوشش "قلی خان سردار اسعد" به چاپ رسید.
آخرین برنامه شب ایرانی موزه بریتانیا در کنار موسیقی و رقص کلاسیک و مدرن ایران و نقل داستان، یک قسمت ویژه دیگر را هم در خود گنجانده بود: گفتاری در باب آشپزی ایرانی. در این قسمت هم چون قصه برادران شرلی، نگاه یک غربی به فرهنگ ایران مورد بحث و گفتگو قرار گرفت، تا "سالی پاچلر" تجربیاتش از آشپزی ایرانی را با دیگر علاقه مندان در میان بگذارد.
در گزارش مصور این صفحه نماهایی از برنامه رقص ایرانی در موزه بریتانیا در لندن را خواهید دید و پاره هایی از صحبت های هنرمندان را خواهید شنید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ ژوئن ۲۰۱۹ - ۹ تیر ۱۳۹۸
جواد منتظری
تهران را که به سمت شرق بروی و از شهر خارج شوی، یکی از راه هایی که در پیشت قرار می گیرد، راه لواسانات است. منطقه ای در میان کوه ها که از دیرباز نه تنها به نوعی ییلاق تهرانی ها محسوب می شده، بلکه امروزه نیز در تعطیلات آخر هر هفته فوج فوج اتومبیل های مردم شهری را پذیرا است که از شهر خسته شده و برای ساعاتی می خواهند دل به طبیعت بسپرند. در میان یکی از همین کوهها و در چند کیلومتری مرکز لواسان، مردی نشسته است که داستانی متفاوت دارد.
وزیری مجسمه ساز و از پرورش یافتگان دهۀ ۴۰، در همدان متولد شد و در پنج سالگی به همراه خانواده اش به تهران مهاجرت کرد. اولین نشانه های هنرمندی او در دورۀ دبیرستان بروز کرد. "در دبیرستان مجسمه رفتگر را به عنوان کاردستی ساخته بودم که مورد توجه بسیار معلمان قرار گرفت و تا مدت ها آن را در مدرسه نگهدار کردند." پس از دیپلم، در سال ۱۳۴۵ برای تحصیل در رشتۀ مجسمه سازی، وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و در سال ۱۳۵۰ فارغ التحصیل شد.
تأثیر عمیق مادرش را بر شخصیت و روحیه و هنرش نمی توان نادیده انگاشت: "جرقه های اولیه از مادر در دامنۀ الوند همدان شروع شد. مادری پویا، نستوه، جسور، شجاع و جستجوگر داشتم و بسیاری از داشته هایم مدیون اویم."
ناصر هوشمند وزیری پس از بیست و اندی سال گالری مجسمه اش را در خیابان فاطمی تعطیل می کند و برای تحقق رویایش به لواسان می رود. رویایی که تا کنون سه سال و اندی از وقتش را صرف آن کرده و هنوز هم مصمم و عاشقانه ادامه می دهد.
او به محیطی که اکنون در آن زندگی می کند روح بخشیده و آن را بدل به یک موزه دیدنی کرده و کارگاه های سفال، سرامیک، چوب و فایبرگلاس راه اندازی کرده است. تخصص او در مجسمه سازی با سنگ، بتون، شیشه، استخوان، فایبر گلاس، فرفورژه، سفال، سرامیک و چوب است، اما خودش می گوید که سنگ عشق اصلی او است.
وزیری به این بسنده نکرده، به کوه زده و دل کوه را نیز کنده است و امیدوار است که آن غار را به اولین غار موزه ایرانی تبدیل کند. او بیشتر غارهای ایران را دیده و از آنجا که عاشق طبیعت است، می خواهد محل کار و خوابش نیز در زیر کوه باشد.
دلیل اجرای چنین طرحی را این گونه شرح می دهد: "وقتی در محیط های کاری امکانات کافی نمی دهند، برنامه ریزی وجود ندارد، اجازه جسارت نمی دهند، دلم خواست یک موزه شخصی بسازم، این بود که آمدم به دل طبیعت."
او رؤیاهای بزرگی در سر دارد. دوست دارد پهلوانان شاهنامه را در ابعاد واقعی به صورت مجسمه اجرا کند. مجسمه سنگی چند متری امیر کبیر را در دل کوه بسازد. قلعه های ایرانی را در همانجا و در محیط طبیعی باز سازی کند.
ناصر هوشمند وزیری عاشق کشورش و فولکلورهای آن است. در طرح احیای رختشویخانه زنجان متعلق به دورۀ قاجار، او ۲۵ مجسمه از انسان های آن دوره را ساخت که در حال رختشویی و رفت و روب کارشان بودند.
کسانی که گاه گذری و گاه به پیشنهاد دیگران برای دیدن او می آیند تحت تاثیر کاری قرار می گیرند که او انجام داده است. دفتر یادداشت او پر است از ابراز احساسات چنین دست کسانی.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۰۸ می ۲۰۰۹ - ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ می ۲۰۰۹ - ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
امیر فولادی
ما درین بیغوله چه کارمی کنیم؟ برای چه اینجا هستیم؟ من نمی خواهم اینجا بمیرم.
اشک هایی که از چشمان آبی اش سرازیر شده راهش را به سوی گونه های سفید و زخمی اش باز می کند، دست هایش به لاشۀ تانک روسی بسته شده و برای یافتن پاسخ سربازش من من می کند و سرانجام دو جمله تکراری و کوتاه تحویلش می دهد: "اینجا برای مردن مثل هر جای دیگراست، اینجا برای مردن بدتر از هیچ جای دیگر نیست، اول قرار بود مرا عراق بفرستند حالا اینجاییم"
صحنۀ جالبی است، پسر بچۀ افغان افسر و سرباز آمریکایی را به دستگیرۀ در یک تانک به جا مانده از ارتش شوروی بسته است. تا در فرصت مناسب نشان دهد که نگاه کردن به ناموس افغان یعنی چی.
افسرآمریکایی هلیکوپترش سقوط کرده، پایش زخمی است، تشنه و گرسنه است، تنها پناهگاه او که می تواند او را از چشم شورشیان پنهان کند مزرعه تریاک است و تنها چیزی که لحظه ای به درد او تسکین می دهد، شیرۀ تریاک.
این وضعیت افسر آمریکایی را به خشم آورده بود، درد می کشید و به زمین و زمان دشنام می داد، اما وقتی ضجۀ مادری را شنید که قاچاقبران دخترش را به دلیل اینکه نتوانسته بود تریاک لازم را تهیه کند با خود بردند، افسر نیز گریست. شاید این تنها کاری بود که از او برمی آمد، شاید تنها می توانست همدردی کند و سرباز در چنین موقعیتی بود که از افسرش پرسید:"ما برای چه اینجا هستیم."
"جنگ تریاک" و فیلم های مشابه دیگر دهها نفر از ملل مختلف جهان را در تالار ترایسیکل تآتر لندن گردهم آورده است تا با تماشای فیلم های جشنواره، " بازی بزرگ،" افغانستان را ببینند.
اولین فیلمی که روی پرده می آید "جنگ تریاک" است. فیلمی از صدیق برمک که سال گذشته جایزۀ منتقدان اروپا را از آن خود کرد.
شاید خیلی ها را نام فیلم به تالار کشانده بود. تصور ابتدایی که شنیدن این نام به هر آدمی می داد این بود که جایگاه تریاک و مواد مخدر در جنگ افغانستان نشان داده می شود.
اما تریاک و جنگ برسر آن، بخش کوچکی از فیلم بود. مسأله اصلی خود "جنگ" بود، گسترش آن و تاثیرش بر زندگی افغان ها، و اینکه "جنگ افغانستان" چگونه قدرت های بزرگ را به نفس نفس انداخته و همۀ زندگی افغان ها را گرفته است.
در فیلم نود دقیقه ای "جنگ تریاک" زندگی مردی تصویر شده است که سه زن و شمار زیادی بچه دارد. خانه، مزرعه و حتی یک پایش را از دست داده است و در درۀ دور افتاده ای با خانواده اش در درون تانک باقی مانده از ارتش شوروی زندگی می کند.
خشکسالی های پی در پی سبب شده که مرد، سه سال متوالی نتواند مقدار تریاکی را که به قاچاقبران قول داده است تامین کند و در نتیجه قرضدار آنها شده است و در نهایت تنها راهی که دارد این است که دختر جوانش را بابت بدهکاری هایش به قاچاقبران بدهد.
در این فیلم دغدغۀ اصلی مرد مجروح افغان هنوز تامین نان، خانه و لباس است. چیزی که سی سال قبل حزب دموکراتیک خلق بعد از یک کودتای خونین به مردم افغانستان وعده داد. برای تحقق آن ارتش سرخ به افغانستان سرازیر شد، مجاهدین علیه آنان برخاستند. کشورهای غربی و مسلمان مجاهدین را حمایت کردند و "بازی بزرگ" به اوج خود رسید. دغدغۀ اصلی برادر جوان این مرد اما دفاع از حیثیت و شرف خانواده برادرش است و اینکه مبادا چشم نامحرم به آنان بیفتد.
زن اولی خانواده برای دخترش ضجه می زند که به چنگ قاچاقبران افتاد، زن دومی برای به دست آوردن مدیریت و اختیارات خانواده تقلا می کند و زن سومی و جوان حامله است و درد زایمان چهار ماه قبل از موعد به سراغش آمده.
سرباز و افسر آمریکایی که دیگر از نجات یافتن خود نیز ناامید شده اند در مزرعۀ تریاک به کار مشغول شده اند.
در این گیرو دار، هیاتی از سازمان ملل متحد و دولت افغانستان از راه می رسد؛ کاروانی از مرکب هایی که صندوق های سفید رنگی را حمل می کنند.
رنگ سفید صندوق ها، خانواده را به وجد می آورد. لابد داخل آنها آرد است، روغن است، دارو است. همه به سوی صندوق ها می دوند، اما صندوق ها خالی است. آورده شده تا مردم با ریختن آراء خود آنها را پر کنند.
رنگ سفید یک بار قبل از این نیز افغان ها را فریفته بود، وقتی که طالبان پرچم های سفید برافراشتند و به مردم صلح را نوید دادند و این بار...
نمایندۀ سازمان ملل متحد، به زبانی که زنان و کودکان نمی فهمند برای آنها سخنرانی می کند و از فواید دموکراسی می گوید: "این اولین باری است که به زنان حق رای داده می شود."
زن جوان از شدت درد بر زمین می افتد... کودک پنج شش ماهه ای که دچار سوء شکل است و جانی ندارد، متولد می شود. زنان کودک را به صندوق رای می اندازند. پرده سیاه می شود، تماشاچیان کف می زنند. یکی از بینندگان که کنار من نشسته می گرید، من اما گیجم و ناخواسته کلمات متعدد و بی ربطی با ذهنم بازی می کنند.
تریاک، دموکراسی، نان، آمریکا، رأی، قاچاقبر، انتخابات، مرگ، سه زن برای یک مرد، زندگی در برهوت، شوروی و تانک هایش....
همۀ این کلمات به زودی از ذهنم فرار می کنند، به جای همۀ آنها یک جمله محکم در ذهنم می نشیند، بازی بزرگ. فورا سوالی می شود: بازی بزرگ؟ جوابی می شود: آره بازی بزرگ. تکرار می شود، بازی بزرگ، بازی، بازی با همه چیز، بازی تا همیشه، بازی بزرگگگگگگگگ.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب