۰۶ آوریل ۲۰۰۸ - ۱۸ فروردین ۱۳۸۷
فصلنامه فرهنگى و اجتماعى گفتگو ويژه ايران و افغانستان
نه پای رفتن، نه جای ماندن
سیروس علی نژاد
چندین دهه است که میلیون ها مهاجر از افغانستان در حال آمد و شد به ایران اند، و اکنون نسلی از جوانان هستند که می شود آن ها را افغان های ایرانی یا ایرانیان افغان خواند. با این حال رسانه ها در ایران کمتر به تحولات درونی آنها به عنوان یک پدیده قابل تحقیق پرداخته اند و بیشتر مثل دولت ها آن را یک مشکل دیده اند.
در تلاشی برای جبران این کم توجهی، فصلنامه گفتگو در ویژه نامه ای با عنوان «ایران و افغانستان » در هفت مقاله و گزارش کوشیده تا مسائل مهاجران را بررسی کند.
در نخستین مقاله فاطمه صادقی با عنوان "دولت ایران و مهاجران افغان: تغییر سیاست و تحول هویت"، که حکم جمع بندی گزارش ها و مقالات را دارد، یادآور می شود که حمله آمریکا به افغانستان و روی کار آمدن دولت کرزی باعت شد تا سیاست بازگرداندن افغان ها به عنوان یکی از راه حل های کاهش مشکلات اقتصادی در ایران شدت یابد.
سیاست ایدئولوژیک "درهای باز" که اوائل انقلاب جریان داشت، جای خود را به سیاست "درهای بسته" داد و پناهندگان، "مهاجران اقتصادی" نام گرفتند تا با این تغییر نام از بار فرهنگی و اخلاقی ناشی از اخراج پناهندگان کاسته و ممنوعیت آموزش، کار، بهداشت و بسیاری از تسهیلات اجتماعی توجیه شود.
اما اين سیاست سبب شد که جایگاه رفیع ایران نزد مهاجران افغان لطمه ببیند. ایران گرچه هزینه های بمراتب بیشتری در پذیرش پناهندگان متحمل شده، اما در مقایسه با پاکستان از تصویر مناسبی برخوردار نیست.
"برخوردهای متناقض و تحقیر کنندۀ نهادهای دولتی و مردم با افغان ها، جلوگیری از دسترسی آنها به آموزش و حتا ممنوعیت راه اندازی مدارس خودگردان، گران بودن نرخ خدمات بهداشتی برای افغان های مقیم ایران، جلوگیری از به رسمیت شناختن ازدواج های افغان ها با زنان ایرانی و عدم صدور شناسنامه برای فرزندان آنها، جلوگیری از مالکیت آنها بر اموال و دارایی هایی که طی سال های طولانی مهاجرت حاصل کرده اند و جز اینها مواردی است که در ایجاد این تصویر نقش داشته است."
صادقی به تغییرات هویتی بویژه در میان زنان پرداخته و اینکه "ارزش های سنت خانوادگی پدرسالار تا حدود زیادی رنگ باخته اس"» و از زنانی می گوید که گفته اند برای آنها غیر ممکن است به جامعه ای بازگردند که "در آن زن از حق زیادی برای تصمیم گیری در مورد خود یا فرزندان و امور خانه برخوردار نیست."
نویسنده از تفاوت پناهندگان به ایران و پاکستان می گوید و یادآور می شود که در پاکستان پناهندگان بطور سازمان یافته در اردوگاه ها زیسته اند و جز راه و رسم خود شیوۀ دیگری را تجربه نکرده اند.
اما در ایران آنها در شهرهای مختلف میان مردم ایران پراکنده شدند و "سکونت افغان ها در میان ایرانیان، اختلاط فرهنگی ای را موجب شد که در پی آن افغان ها بطور خواسته یا اجباری در بسیاری از آداب و رسوم و حتا پوشش ظاهری خود تجدید نظر کردند."
صادقی از تفاوت هنجارهای اجتماعی در ایران و پاکستان می نویسد و تأکید می کند که در حالی که بسیاری از آنها در پاکستان اجازه ندارند بدون همراهی محارم شان از منزل خارج شده و با دوستانشان معاشرت کنند، در ایران از این آزادی ها برخوردارند و خلاصه اینکه "افغان های مقیم ایران از فرصت بیشتری برای تجدید نظر در هویت خود برخوردار بوده اند زیرا تعامل فرهنگی میان ایرانیان و افغان ها بیش از سایر جاها امکان پذیر بوده است."
در دومین مطلب، هما هودفر در مهم ترین گزارش اين ویژه نامه پژوهش دانشگاه آكسفورد با عنوان "کودکان و بزرگ سالان در خانوارهای پناهندگان صحرایی و افغانی: زندگی در مناقشات طولانی مسلحانه و مهاجرت های اجباری" را ارائه کرده است.
اين پژوهش به مسائل مهاجران از تمام جنبه ها بویژه از جنبۀ آموزش می نگرد و تأکید خود را بر گم کردگی هویت افغان های نسل دوم می گذارد.
این گزارش نشان می دهد که زنان مهاجر افغان وقتی وارد ایران شدند متوجه تفاوت دیدگاه های خود با ایرانیان شدند؛ و سواد و آموختن، که تا آن موقع در چشم بسیاری از آنان گناه تلقی می شد و همچون "نگاه شهوت آمیز به مرد همسایه" بود، از مسئولیت های زن مسلمان نسبت به دختران خود به حساب آمد.
امر بی سابقه این بود که در ایران زنان مسلمان و مؤمن بیشتر به سوادآموزی خود و دخترانشان توجه داشتند. از این رو "تقریبا همۀ مساجد محلی در مناطق شهری در ایران کلاس های قرآنی و سوادآموزی را برای بزرگ سالان و بسیاری از پناهندگان عرضه می کردند که بویژه زنان شیعه ( اغلب هزاره ) جذب آنها می شدند."
"در این کلاس ها، زنان افغان حین گوش دادن به موعظه ها و دیدار با زنان مسلمان از فرهنگ ها و قومیت های گوناگون مناطق مختلف ایران، با دیدگاه های مذهبی دیگری آشنا شدند. نظام تازه تأسیس جمهوری اسلامی، گسترش آموزش را اهرم اصلی برپایی جامعۀ اسلامی پیش رو می دانست."
اما ١٥ سال بعد از انقلاب، در اواسط دهۀ ٩٠ ، سیاست حکومت دستخوش دگرگونی شد. دولت ایران دلمشغول پاسخ به نیازهای شهروندانش گردید که قدرت انتخاب یا کنار گذاشتن آنها را داشتند.
دولت تغییر سیاست های پناهندگی را با این بحث آغاز کرد که دیگر توان آن را ندارد تا از عهدۀ میلیون ها آواره برآید و از صدور کارت پناهندگی برای آنها خودداری کرد یا فقط کارت موقت صادر کرد. اکثریت افغان ها در ایران مهاجران غیر قانونی شناخته شدند و ورود آنها به بازار کار قدغن شد.
اما دولت در بازار کار غیر رسمی نفوذ چندانی نداشت و همواره از ابزارهای کنترل برخوردار نبود. همچنین به علت بی ثباتی افغانستان به طور دوره ای از فشار خود می کاست. در مجموع این سیاست موجب بازگشت افغان ها نشد.
چون محدود کردن فرصت های اقتصادی نتیجه نداد دولت ایران ابزارهای دیگری به کار گرفت. حق تحصیل از تمام جوانانی که کارت معتبر نداشتند سلب شد. امری که برای جامعۀ افغان که آموزش فرزندان آنها دلیل اصلی فرار از رژیم طالبان بود فاجعه ای بزرگ محسوب می شد.
در پی بسته شدن مدارس به روی فرزندان افغان، آنان استراتژی های گوناگونی را تجربه کردند که قرض گرفتن شناسنامه های ایرانی و قرض گرفتن کارت های سایر افغان های دارای حقوق قانونی آموزش و کسانی که در جاهای دیگر ثبت نام کرده بودند، از آن جمله بود.
جالب این که افغان های دارای حقوق قانونی "از معلمان و مدیران که با آنها همدلی داشتند درخواست کردند تا بگذارند بچه هایشان در مدارس ایرانی حاضر شوند. در برخی موارد معلمان با تقاضای آنها موافقت کردند تا بچه های افغانی در صورتی که امتحان ندهند و به محض رسیدن بازرسان مدرسه را ترک کنند بتوانند در کلاس ها حاضر شوند. "
اما هیچ یک از این روش ها جوابگوی نیازها نبود. بنابراین زنان افغان دست به کار شدند و چاره بهتری اندیشیدند. "مؤثرترین استراتژی ها با ابتکار زنان افغانی شکل گرفت که خانه های خود را که اغلب در داخل یا حول و حوش مهاجر نشین های افغانی قرار داشت به مدارس محلی "غیر رسمی" تبدیل کردند. این مدارس شبیه مدارس زیر زمینی ای بود که زنان در دورۀ طالبان در افغانستان راه اندازی کردند."
در عین حال افغان های متمکن در صدد برآمدند که به منظور راه اندازی مدارس خصوصی برای بچه های افغان مجوز بگیرند. اما دریافتند که چنین امری غیرقانونی است چون بر اساس قانون اساسی هزینۀ آموزش ماقبل دانشگاهی در ایران به عهدۀ دولت است.
تنها راه قانونی برای جامعۀ افغان راه اندازی مدارسی بود که زیر پوشش کلاس های قرآنی تشکیل می شد و نمی توانست مخالفتی برانگیزد. "بنابراین مدارس "قرآنی" تأسیس شدند که اغلب دارای یک یا دو کلاس با شیفت های مختلف دانش آموزان در مقاطع تحصیلی مختلف و یک معلم بودند. بچه ها هم فقط در کنار هم روی زمین می نشستند و کتاب های شان را باز می کردند."
جالب این که وزارت آموزش و پرورش در تقابل با سیاست های وزارت کشور، از ابتکار افغان ها حمایت می کرد و حتا کتاب های دست دوم یا نو را که البته گاهی هفته ها پس از شروع مدارس و پس از رفت و آمدهای زیاد آماده می شد در قبال پول کم به دانش آموزان افغان می داد.
اين پژوهش می گوید دانستن این که یک دهه پیش چه تعداد مدرسه فعال بودند ممکن نیست اما گروه آنها توانسته است ٤٦ مدرسه را در تهران و اطراف آن فهرست کند که تعداد دانش آموزان هر یک از آنها بین ٦٠ تا ١١٠٠ نفر بودند. "اما همۀ کسانی که درگیر این کار بودند متفق القول بودند که احتمالا این تعداد تنها نمودار درصد کوچکی از مدارس زیر زمینی در تهران و اطراف آن است."
نکتۀ پر رقت گزارش آن است که دانش آموزان افغان با وجود آنکه با این سختی درس می خوانند به جای هر چیز دیگر به دنبال هویت خود می گردند و در جستجوی کتاب هایی هستند که از افغانستان اطلاعات بیشتر کسب کنند.
نیز گرچه همۀ شکست های اقتصادی و فجایع اجتماعی به گردن افغان ها انداخته می شد و تبعیض سراسر زندگی شان را پر کرده بود، اما این رفتار به جای این که روحیۀ انتقام جویی را در جوانان کم تجربه برانگیزد، روحیۀ مدارا در آنان پرورش داده است.
تقریبا تمام دانش آموزانی که مورد پرسش قرار گرفته اند گفته اند چنین رفتارهایی را نباید الگو قرار داد. حتا یکی از آنان وقتی شنیده که از تبعیض بر علیه افغان ها بحث می شود از زبان طنز بهره گرفته و گفته است: "معلوم نیست اگر آمریکا و افغان ها نبودند دولت ایران چه باید می کرد. چون در سیاست همۀ اشتباهات را به گردن آمریکا و در جامعه همۀ شکست ها را به گردن افغان ها می اندازد."
چندین مقاله خواندنی دیگر هم در این ویژه نامه آمده است. شادی صدربه سیاست های رسمی ازدواج زنان ایرانی با مردان افغانی می پردازد؛ جواد فعال علوی درهم شکستن سنت های روایی نزد نویسندگان مهاجر افغان را بر می رسد؛ زهرا کریمی از حضور مهاجران افغانی در صنعت فرش کاشان می گوید؛ هرمان کرویتزمن دربارۀ "افغانستان و بازار جهانی تریاک" گزارش می دهد و سرانجام فریبا عادل خواه از بحرانی می گوید که در ارتباط با مهاجران افغان در ایران پدید آمده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ مارس ۲۰۰۸ - ۷ فروردین ۱۳۸۷
آزاده نوری
اکبر گلپایگانی، که بعد ها به گلپا هم شناخته شد، اولین آوازش را که از برنامه گل های جاویدان رادیو پخش شد، برای نوروز سال ۱۳۳۸ اجرا کرد. گلپا در هفده سال اول فعالیت موسیقایی خود آواز سنتی می خواند و بعد به خواندن تصنیف هم پرداخت.
او هر سال ترانه ای به مناسبت سال نو اجرا می کرد که یکی از معروف ترین آنها آوازی است که شعر آن با "مست مستم ساقیا دستم بگیر" شروع می شد.
یکی دیگر از آوازهای معروف او، آوازی است که با محمد ظاهر خواننده افغانی اجرا کرده است. گلپا این آواز را در سفری اجرا کرد که با برخی از هنرمندان برای روز جهانی زن به افغانستان و پاکستان رفته بود.
گلپا درباره این آواز می گوید: "برای برنامه ای با موضوع گرامی داشت مقام زن به افغانستان دعوت شده بودیم که با محمد ظاهر خواننده افغانی آشنا شدم. به اسد الله ملک نوازنده تنبک که همراه ما بود گفتم دلم می خواهد با او آواز مشترکی برای بهار بخوانم. ملک گفت حالا که وقتی تا عید نمانده. در ثانی محمد ظاهر که دستگاه های موسیقی ایرانی را نمی شناسد. گفتم به هر حال یک دستگاه پیدا می شود که او هم آن را بشناسد."
سرانجام گلپا و محمد ظاهر این آواز را در دستگاه ماهور با شعری با مطلع "بگذار به سودای تو مردانه برقصم" خواندند که آهنگ آن را اسد الله ملک ساخت.
آخرین آواز بهاری گلپا ماجرایی شنیدنی دارد. این آواز در کشاکش روزهای انقلابی سال ۱۳۵۷ برای نوروز سال ۱۳۵۸ ساخته شده بود اما هیچ وقت مجال پخش شدن از رادیو و یا آمدن به بازار به صورت یک آلبوم را پیدا نکرد.
گلپا در گفتگویی داستان اولین و آخرین آوازی را که به مناسبت بهار خوانده باز می گوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ فوریه ۲۰۱۲ - ۲۸ بهمن ۱۳۹۰
آزاده نوری
بسیاری شهرام ناظری را یکی از دو نام بزرگی میدانند که آواز ایرانی در دورۀ معاصر به خود دیده است. او بیش از سی سال است که میخواند و در سالهای اخیر در ایران و محافل جهانی ارزش هنری کار او را هر چه بیشتر تجلیل میکنند.
گرچه ناظری خوانندهای است غنایی و تصنیف و ترانه میخواند اما با شور میخواند و در شنوندهاش شور و شادی میآفریند. او میکوشد تا از لحنی که یادآور مرثیه و سوگ است بپرهیزد و از همین رو لحنی حماسی به آوازش داده و سعی میکند کلمات را فصیح و کامل بیان کند تا به قول خودش از آواهای عربی فاصله بگیرد و به فضاهای ایرانی نزدیکتر شود. تلاش میکند صدایش را بچرخاند و به آن حرکت ببخشد. برخی کارشناسان به این شیوۀ او عنوان "حلق نوازی" دادهاند چرا که او صدا را دوباره به حلق باز میگرداند و باز آن را رها میکند.
مصطفی کمال پورتراب، نویسندۀ کتاب تئوری موسیقی، او و محمدرضا شجریان را دو چهرهای میداند که آواز ایرانی را در سبکهای متفاوتی به درستی اجرا میکنند. او با مقایسۀ سبک این دو خواننده، ویژگیهای سبک هر یک را چنین بیان میکند: "شجریان که نزد استادان بسیاری تلمُذ کرده، سعی کرد درستترین و دقیقترین شیوۀ اجرای آنها را به کار خودش اضافه کند و به آواز ایرانی لطافت ببخشد، اما ناظری یک شیوۀ دیگر انتخاب کرد. او برعکس اکثر خوانندگان ایرانی که به پیروی از شجریان، صدا را به اصطلاح صاف و اتو کشیده خارج میکنند، دندانهدار میخواند. چطور وقتی عصبانی میشوید صدایتان میلرزد، یا هر احساسی که دارید روی صدایتان تاثیر میگذارد، او هم از این شیوه استفاده میکند. این پستی و بلندیها حالت خوبی به آواز او داد، درست مثل همان لطافت که حالت خوبی به آواز شجریان داد."
پورتراب انتخاب این سبک و شیوه را به فرهنگی منتسب میکند که ناظری در آن رشد کرده است. معتقد است سبک شجریان نیز کاملا به فرهنگ و روحیهاش مرتبط است :"هر کسی به واسطۀ فرهنگ منطقهاش روحیات خاصی دارد. کردها عموما آدمهای سلحشور و قدرتمندی هستند. ناظری به واسطۀ فرهنگی که داشته به سمت اجرای آواز ایرانی به صورت حماسی روی آورده است. از قوالان پاکستانی و هندی یا شاهنامه خوانی تاثیر پذیرفته و روی آنها هم کار کرده است. به نظر من اگر از غزل صرف نظر و اشعار فردوسی را اجرا میکرد، به سبک خاصتری میرسید. میتوان گفت صدای ناظری از این لحاظ منحصر به فرد است."
ناظری خود میگوید هنرمندانی چون نورعلی برومند، محمود کریمی و داریوش صفوت پیش از او متوجه لحن حماسی او شده بودند. نقل میکند که داریوش صفوت سی سال پیش، زمانی که ناظری خوانندگی را تازه آغاز کرده بود، متوجه این موضوع شد و گفت: "در صدای تو آکسان و امواج حماسی وجود دارد. این لحنها قبلا در آواز ایران وجود داشته اما به مرور از یاد رفته است. مبادا تحت تاثیر خوانندگان هم عصر خود، این امواج و دندانهها صاف شود. اگر این اتفاق بیفتد آن فضای حماسی به نوعی نوحه خوانی تبدیل میشود."
توجه به شعر مولانا
یکی دیگر از ویژگیهای آثار شهرام ناظری استفاده و توجه هر چه بیشتر او به اشعار مولاناست که مهرماه امسال نشان شوالیه ادب و هنر (فرانسه) را نصیب او کرد. البته این توجه هم به گفته نویسندۀ کتاب تئوری موسیقی، به فرهنگ او باز میگردد: "در کردستان و منطقه کردنشین، محل زندگی سلسلههای مختلف دراویش، به مولانا و شمس تبریز گرایش ویژهای وجود دارد. پس چندان دور از ذهن نیست که خوانندهای مثل شهرام ناظری مولانا را انتخاب میکند و به سمت او کشیده میشود."
شهرام ناظری بیست و نهم بهمن سال ١٣٢٨در کرمانشاه به دنیا آمد. پدرش که صدای لطیفی داشت، از سبک قدما و خوانندگان آن دیار، بخصوص شادروان شیخ داوودی، خوانندۀ بزرگ، بهره گرفته بود. او خود فرزندش را تحت تعلیم قرار داد. قطب این خانواده استاد حاجی خان ناظری بود که اکثر موسیقیدانان کرمانشاه را با نت و موسیقی اصیل ایران آشنا کرد و خود از شاگردان درویش خان و کلنل وزیری بود. ناظری در ٨ سالگی وارد گروه اهل عرفان شد و در ١١سالگی اولین کارش از تلویزیون ملی ایران پخش شد. از آن پس شروع به فراگیری ردیف آوازی ایران کرد. حتا برای یادگیری مکتب آوازی تبریز یک سال در این شهر اقامت کرد و به فراگیری این مکتب پرداخت.
در سال ١٣٤٥ برای بهرهگیری از محضر استادان برجسته موسیقی به تهران رفت و به استخدام رادیو تلویزیون در آمد. او اولین برنامه خود را با گروه شیدا به سرپرستی محمد رضا لطفی با مثنوی مولانا و ترانهای از شیخ بهایی اجرا کرد و پس از آن همکاریاش را با گروه عارف به سرپرستی حسین علیزاده و پرویز مشکاتیان ادامه داد.
در سال ١٣٥٥ در نخستین کنکور موسیقی سنتی ایران (باربد) مقام اول را به دست آورد و سال ١٣٥٦همراه با گروه سماعی به سرپرستی اصغر بهاری و حسن ناهید برای اجرای کنسرت در جشنوارۀ توس انتخاب شد.
در سالهای ١٣٦٠ تا ١٣٦٤ از فعالیت خود کاست و به تدریس موسیقی پرداخت و ردیفهای آواز ایرانی را نیز به فعالیتهای خود اضافه کرد. از سال ١٣٦٤ به بعد با همکاری گروههای موسیقی ایرانی کنسرتهای متعددی اجرا کرد و به چهرهای آشنا در موسیقی ایرانی بدل شد.
*شهرام ناظری در ۲۹ بهمن ماه ۱۳۲۸ متولد شد. از همین رو این گزارش تصویری را از نو منتشر میکنیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ اکتبر ۲۰۰۷ - ۲۷ مهر ۱۳۸۶
'دلقک های کامبیز درم بخش' عنوان جدیدترین نمایشگاه این کاریکاتوریست است که روز جمعه ٢٧ مهرماه در گالری باران افتتاح و تا روز ١٠ آبان ماه ادامه خواهد داشت. در این نمایشگاه پنجاه اثر از جدیدترین کارهاى کامبیز درم بخش که دردو ماه گذشته طراحی شده اند، ارائه شده است.
کامبیز درم بخش درباره این نمایشگاه می گوید: " در طول زندگیم به همه چیز و همه مسائل پرداخته ام و این بار دلقک ها جزو کار من شده اند. این دلقک ها از نظر طنزآمیز بودن ، زیبایی شناسی و رنگ می توانند یک تصویر زیبا ارائه کنند. این دلقک ها احمق نیستند، بلکه هوشیارانه و زیرکانه کارهای خود را انجام می دهند و با فکر و اندیشه انسان رابطه برقرار می کنند و او را به تحرک وا می دارند."
حرف هاى کامبيز درم بخش در باره خودش و کارهايش را در گزارش مصورى از شوکا صحرائى در همين صفحه مى بينيد و نوشته اى از سيروس على نژاد در باره او را در زير مى خوانيد.
خط و اسلحه
سیروس علی نژاد
نام کامبیز درم بخش شاید برای همه یاد آور خط های نازک و مینیاتورهای سیاه باشد، اما برای من یادآور تحریریۀ آیندگان است. روزنامه ای که محصولاتش پس از تعطیلی بیست و چند ساله هنوز درخشان است، و آدم هایش نشان داده اند که کار خود را بلد بوده اند.
او آرام ترین و در عین حال خلاق ترین فرد تحریریه بود. خاموش می آمد و خاموش می رفت ولی آثار قلمی اش نشان می داد که در درونش غوغایی است. خط هایش به نازکی بر صفحۀ کاغذ می آمد، وقتی به آن نگاه می کردی خیال می کردی هیچ چیز در آن نیست، اما دقیق که می شدی می دیدی بمبی در آن پنهان است.
پوستر نمايشگاه کامبيز درم بخش
می گویند هیچ سلاحی به قدرت کلمه نیست. به گمانم کاریکاتوری از خود کامبیز که در آن هفت تیری جایگزین دهان شده، درک ما را از قدرت سلاح کلام بالا می برد. خط های کامبیز درم بخش با همۀ نازکی اش از هر سلاحی تندتر و براتر و اسلحه تر بود.
وقتی در روزنامۀ آیندگان بود کاریکاتوریست پخته و به کمال رسیده ای بود. آن سالها، سالهای دهۀ پنجاه خورشیدی بود و اگر متولد ١٣٢١ باشد که همه جا می نویسند در آن زمان سی و دو سه سالی بیشتر نداشت و من هیچ نمی دانستم که کارش را از سال ١٣٤٣ با فکاهی نامۀ توفیق آغاز کرده است؛ زمانی که بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت.
خط های نازک می کشید. صفحه را هیچ شلوغ نمی کرد، صحنه را جوری ترتیب می داد که قرار نیست اتفاقی بیفتد، انگار هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. اما وقتی در آن دقیق می شدی وحشت می کردی از قساوتی که در بشر هست. از قساوتی که می شد از آدمی در عین آرامش و بی خیالی سر بزند. در گوشه ای از همان صفحه و صحنۀ آرام قساوتی می دیدی که مایه شرم بشریت می شد.
محمد قائد دوست و همکار آن سالهای مان در روزنامۀ آیندگان این موضوع را بهتر از هر کس توضیح داده است و من نیازی نمی بینم چیزی بر آن بیفزایم: "اگر نگاهمان را از آن موضوع خاص برداریم می توانیم لبخند بزنیم و سرمان گرم کار خودمان باشد اما باز وسوسه می شویم که ببینیم، مثل، چه شد آن آدمی که تبسم بر لب داشت گردن بچه گربه را قیچی می کرد." (کمدی های سیاه مرد آرام)
البته وضعیت همیشه به این اندازه آرام و بی سروصدا پیش نمی رفت. گاهی موشکی را می دیدی که عظمتش برای خراب کردن یک شهر کافی بود، در حالی که به سمت یک کلبۀ کوچک نشانه رفته بود؛ انگار تانکی برای شکار گنجشک آمادۀ شلیک شده باشد. یا در همان مینیاتورهای سیاه سرهای فراوانی که گاه به شمشیر زده شده بود. شاید هم کاریکاتورهای او با موضوع قفس و پروانه، بیش از دیگر کاریکاتورهایش نشان دهندۀ قساوت آدمی باشد.
قلم او و خط های نازکش در آن سال ها گاه مرا به این فکر می انداخت که نکند هنرمند دچار هیولاهای خود ساخته شده باشد، نه طینت آدمی این نیست. آدمی نمی تواند تا این حد در لجن زار قساوت فرو شود، یا تا این حد خوار و خفیف گردد اما وقتی از سی سال پیش تا امروز بشریت از پله های خفت یکی یکی بالا رفت ( بالا رفت یا پایین؟ ) و جهان از امیدی که به عاقبتش بود، ویران تر شد، دیدم او با حس هنرمندانه اش بهتر از اندیشۀ متفکران، جهان را شناخته و تصویر کرده است.
آن سال ها، خط های نازک می کشید و صفحات و صحنه های آرام می ساخت. چیزی که به رفتار و خصلت کاریکاتوریست ما بیشتر شباهت داشت. خیال می کردم همیشه سبک و سیاقش همین بوده است. اما این اواخر در مقاله اى از منوچهر احترامی که زمان ورود او به توفیق را به یاد دارد، در ویژه نامۀ مجلۀ بخارا می خواندم که ابتدا کاریکاتورهای شلوغ می کشید که البته به سرعت به سمت ساده شدن رفت.
در سال ٥٨ وقتی تقدیر سنگ دل چنین شد که روزنامه نگاران پراکنده شوند، کامبیز هم غیبش زد و از آلمان سر در آورد. دیگر از او خبر نداشتم مگر این که گاهی خبر موفقیت های او را می خواندم. این که او می توانست به همان اندازه در مطبوعات اروپایی بدرخشد که در مطبوعات فارسی درخشیده بود، مایه مباهات بود و بیش از آن مرا از کار در روزنامه ای خرسند می ساخت که آدم هایش در هر جای دنیا کارآمد بودند.
اما شش هفت سال پیش ناگهان زنگ یک تلفن به من فهماند که دوباره به وطن بازگشته است. قرار و مداری گذاشتیم ولی آن روزها که او زنگ زده بود حال من بد بود؛ به قدری بد بود که دیدارش فقط می توانست حال او را بدتر کند. نرفتم و نرفتن سنگین شد و ماند و همچنان مانده است. بلبل عاشق تو عمر خواه ... از آن زمان مرد آرام همچنان در تهران مشغول زندگی در زاویۀ خویشتن است.
گهگاه یا به قول قدما به تفاریق که به کاریکاتورهایش نگاه می کنم این حرف ساراماگو در خاطرم زنده می شود: "اگر نمی توانیم مانند انسان ها زندگی کنیم لااقل سعی کنیم مانند حیوانات زندگی نکنیم".
در سايت هاى ديگر:
محمد قائد: کمدى هاى سياه مرد آرام
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ اکتبر ۲۰۰۷ - ۱۹ مهر ۱۳۸۶
نیلوفر بیات
در یکی از فروشگاه های لوکس شهر سرگرم تماشای اجناس گران قیمتی هستم که هیچ نیازی به خریدشان نمی بینم، اما خب تماشای رایگانش را هم از دست نمی دهم.
پسری هجده نوزده ساله و پیرمردی مسن پشت دخل فروشگاه مشغول حساب و کتاب هستند. آقایی وارد می شود، هر دو بلند می شوند و با احترام سلام و احوالپرسی می کنند.
حاج آقا یکی از تجار سرشناس بازار فرش فروش هاست و اخیرا هم مدتی در سوئیس بوده. به پسر جوان رو می کند و می گويد: "علی آقا این بابای تو کجاست، خیلی وقته ازش خبر ندارم، سابق یه تلفنی یه پیغامی ، پسغامی ....، حالا فکر کنم خیلی رفته اون بالا بالاها که دیگه محل ما نمی ذاره!"
پسرک سرش را پایین می اندازد، پیرمرد کناری اش می گوید: "مگه خبرنداری؟! بنده خدا بیشتر از یک ساله که فوت کرده".
حاج آقای تاجر شوکه می شود!" ای دل غافل، ای وای، چرا؟! اون بیچاره که حالش خوب بود، از من سالم تر بود، دفعه آخر که دیدمش می گفت می خواد همه مال و اموالش رو هم بین بچه هاش تقسیم کنه، چی شد یه دفعه؟"
پیرمرد مى گويد: "همون بلای جونش شد. موقعى که بچه هاش رو جمع کرده بود که ارثشو تقسيم کنه بين بچه ها دعوا شد، پیرمرد بیچاره هم درجا سکته کرد و عمرش رو داد به شما. حالا این پسر کوچیکه، طفلی، درس و مدرسه رو ول کرده اومده پشت دخل باباش وایستاده."
از مغازه بیرون می آیم. نه تنها آن روز که در روزهای آینده هم فکرم درگیر این موضوع است و اتفاقا در گوشه و کنار شهر، پشت در مغازه ها، بالای سردر خانه ها، پشت شیشه اتومبیل ها، آگهی های ترحیم و پارچه نوشته های خیلی زیادی می بینم: " درگذشت جوان ناکام، فوت مادر فداکار، هجرت نابهنگام بزرگ خاندان، ضایعه جانگداز، تسلیت، همدردی" و تازه احساس می کنم هر روز چقدر آدم در این شهر و درهمین نزدیکی آرام و به دلايل مختلف از دنیا می روند.
بالاخره در یکی از بعد از ظهرهای دلگیر تابستان به گورستان می روم و زیر سایه یک درخت بر سر مزار دوستی که از دستش داده بودم می نشینم. غرق عوالم خودم هستم که پسرکی سبد سیبی می آورد و تعارف می کند. به دنبالش دختر کوچولوی دو سه ساله ای می خندد و دوان دوان به طرفمان می آید. می بینم جایی آنسوتر زن و مرد نسبتا میانسالی با دختر جوانشان بر سرمزاری که هنوز تازه است نشسته اند و خیلی بی قراری می کنند.
پسرک و دختر کوچولو از آنجا می آیند. می پرسم: "آقا پسر، چه کسی فوت کرده؟" می گوید: "بابای آیدا." می پرسم: "آیدا کیه؟" می گوید: " این خانم کوچولو که با منه."
این دیگر برایم باور کردنی نیست، آیدایی که مثل یک گل بهاری شکفته شده، می خندد و شیرین زبانی می کند تازگی پدرش را از دست داده است؟! بعد می فهمم مادر آیدا همان دختر جوان است که تازه بیست سالش شده و همسرش یعنی پدر آیدا، که بیست و پنج سالش بوده، هفته گذشته در تصادف موتور سیکلت جانش را از دست داده است.
به آیدا فکر می کنم و این که چه موقع خواهد فهمید و سوگوار مرگ پدر خواهد شد، به مادر جوان اش فکر می کنم و این که چه موقع فراموش خواهد کرد و به روال عادی زندگی اش باز خواهد گشت، به علی فکر می کنم و این که چه وقت تلخی ماجرای تقسیم اموال و رفتن پدر اززندگی اش دور خواهد شد، به مرگ فکر می کنم و این که چه بی بهانه، آرام و بی خبر به سراغ آدم ها می آید، به زندگی فکر می کنم و این که چه ساده به آن نگاه می کنیم، درکش نمی کنیم و شاید آن گونه که باید قدرش را نمی دانیم و به پیوندها و رابطه ها فکر می کنم و این که چطور زندگی را زیبا و دوست داشتنی می کنند و در مقابل چطور می توانند همین زندگی های دوست داشتنی را به آتش بشکند و نابود بسازند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ اکتبر ۲۰۰۷ - ۱۷ مهر ۱۳۸۶
كافه و كافه نشينى از جمله پديده هايى ست كه در ايران سابقه طولانى دارد و در هر يک از مقاطع تاريخى به گونهاى متفاوت متجلى گرديده. از قهوهخانه و قهوهخانهنشينى در دوران صفويه گرفته تا كافىشاپنشينى در حال حاضر.
برخى از كارشناسان معتقدند كافه نشينى براى نخستين بار در دهه هاى بيست و سى قرن گذشته ميلادى توسط مسافرانى كه با نيتهاى گوناگون به اروپا مخصوصاً فرانسه سفر كرده بودند و با تقليد از مكانهايى چون كارتيه لاتن به ايران آورده شد.
اما گروه ديگرى از پژوهشگران عمر كافه و كافهنشينى در ايران را به سال هاى ابتدايى دوران صفويه باز مىگردانند و عقيده دارند از ديرباز در تفرج گاههاى عمومى مكانهايى نيز براى تجمع افراد و تبادل نظر با يكديگر ضمن صرف چاى، قهوه (نوعى قهوهى خاص كه به آنچه امروزه قهوه يمنى نام دارد بسيار نزديك است) و كشيدن قليان وجود داشته كه مىتوان پلخواجو در شهر اصفهان را يكى از روشنترين مصاديق آن بشمار آورد. مكانهايى كه مردم غالبا براى گذران اوقات فراغت خود به آن روى مىآوردند.
وجود اين مكانها كه پايگاههاى مناسبى براى تفرج و تبادلات فرهنگى و در برخى موارد گسترش هنرهاى مرتبط با اين فضاها به شمار مىآمد تا اوايل دورۀ قاجار رفته رفته گسترش بيشترى پيدا كرد. اما از آن پس از تعداد اين مكان هاى عمومى كاسته شد تا دوباره در دوران مشروطه در قالب مدرن ترى چون كافه نشينى رو به تزايد گذاشت.
در اين دوران به پاتوقهايى عمومى كه با توجه به جنبۀ فرهنگى وهنرى خود فضاى مناسبى براى تجمع نويسندگان و روشنفكران به حساب مىآمد و در آنها نوشيدنىهاى غيرالكلى ارائه مىشد كافه مىگفتند.
اين فضاها در ابتدا در راستۀ سپهسالار و بينالحرمين به وجود آمد (بخشهايى از شهر كه محل تمركز بنگاههاى انتشاراتى بود) و پس از آن با انتقال بنگاههاى انتشاراتى به بهارستان به آنجا منتقل شده و پس از چندى با انتقال بنگاههاى انتشاراتى به خيابان شاهرضا(انقلاب كنونى) راهى اين خيابان شده و در حال حاضر نيز بيشتر در منطقهاى كه بين بلوار كريمخانزند تا ميدان ونک قرار دارد متمركز شده اند. بنابراين مىتوان تصور كرد كه در تهران ميان مراكز نشر كتاب و اين قبيل پاتوق ها نوعى ارتباط ارگانيک وجود دارد.
در ابتداى رواج كافهنشينى(دهههاى سى و چهل ميلادى)، مكانهاى تازه تأسيسى كه از مشتريان خود با انواع نوشيدنىهاى سرد و گرم غير الكلى و شيرينى پذيرايى مىكردند با نام كافه قنادى شروع به فعاليت كرده و به پاتوقهاى مناسبى براى تجمع جوانان تجددخواه و اهل فرهنگ و ادب و سياست تبديل شدند.
ويژگى اين کافه ها اين بود که هرکدام نقش ميعادگاه گروه مشخصى از اين جمع را ايفا مىنمودند. از جمله كافه قنادى نوبخت در خيابان شاهآباد (ابتداى خيابان جمهورىاسلامى فعلى) و كمى آن سوتر كافه قنادى نادرى در همان خيابان به پاتوق نويسندگان و شعراى صاحب نامى چون نيما، جلال آلاحمد، صادق هدايت، فروغفرخزاد و بسيارى از روزنامهنگاران مبدل شد و كافهقنادىهاى فرد و شيرين در خيابان لالهزار به پاتوق ساير جوانان .
از پاتوق هاى معروف صادق هدايت كه جمع كثيرى هم معمولا به پيروى از او در آنها گرد مى آمدند، كافه فيروز و كافه فردوسى و كافه ژاله ( رزنوار ) و كافه ماسكوت بوده كه در خيابان هاى استانبول و لاله زار قرار داشته اند.
از اوايل دهه پنچم به بعد در كنار اين كافه قنادىها نسل جديدى از اين پاتوقها با نام كافهتريا پا به عرصه وجود گذاشتند كه كافهترياى هتل اينترناسيونال، تهران پالاس، پارامونت و نگين در بخشهاى مركزى و كافهترياى چينهچيتا و هتلهيلتون در قسمتهاى شمالى از آن جمله به شمار مىآمد.
اما با وقوع انقلاب در اواخر سال پنچاه و هفت عمر اين قبيل ميعادگاهها نيز براى مدتى به سرآمد وتقريبا تا ابتداى دهه هفتاد خبرى از كافه و كافهنشينى در تهران نبود و جز چند مغازه كوچک، آن هم با پرچمهايى نيمه افراشته اثرى از آنها ديده نمىشد.
براى ورود به همين مكانهاى كوچك و محقر هم مشكلات زيادى وجود داشت. براى نمونه هنوز بسيارى از جوانان آن سال ها جملهاى را كه با حروف بزرگ پشت درِ يكى از همين پاتوق ها نوشته شده بود به خوبى به ياد مىآورند "ورود هرگونه دخترخاله و پسرخاله ممنوع". آن روزها حضورگاه و بىگاه ماموران در اين قبيل مكانها و سوال و جوابهايشان از زنان و مردانى كه دور يک ميز نشسته بودند آنان را ناچار مىساخت تا خودشان را دخترخاله و پسرخاله معرفى كنند و اين موضوع دردسرهاى زيادى براى صاحب مكان فراهم مىكرد.
سرانجام با روى كارآمدن دولت اصلاحات و در ميان بگير و ببندهاى موسمى بار ديگر پاتوقهاى جديدى با نام كافه يا كافىشاپ پا به عرصه وجود گذاشت و بدين ترتيب بازار كافى شاپ نشينى نيز در ميان جوانان اين دوره رواج تازهاى يافت.
گزارش تصويرى مديا مصور از کافه نشينى در تهران امروز را در بالاى اين صفحه مى بينيد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ سپتامبر ۲۰۰۷ - ۵ مهر ۱۳۸۶
ایرانیان به دلایل گوناگون از ایران مهاجرت می کنند؛ نبود شرایط اجتماعی مناسب و امکان ادامه تحصیل، کمبود کار و امکانات رفاهی، حقوق کم و نامناسب، نبود امنیت روانی، کمبود امکانات مناسب برای تربیت فرزندان و...
پیش از این، یعنی تا پیش از تحولات اجتماعی نیمه دوم دهۀ پنجاه شمسی که ایران وضع اقتصادی و اجتماعی دیگری داشت، جوانان ایرانی هرچند براى تحصيل به غرب مى رفتند اما رؤیای زندگى درغرب نداشتند.
به عنوان مثال در سال ١٣٥٧ شمار دانشجویان ایرانی که در خارج از کشور تحصیل می کردند حدود ٥٧٠ هزار بود. این دانشجویان یا به هزینۀ دولت و یا به هزینۀ خود در کشورهای دیگر تحصیل می کردند.
بیشتر آنان نیز در آمریکا درس می خواندند که امروزه در نظر بسيارى از جوانان ایرانی بهشت مهاجرت است، اما در آن سال ها هیچ یک از این جوانان در غرب نمی ماندند و پس از تحصیلات خود به ایران باز می گشتند.
در حالی که امروزه، بسيارى از جوانانی که برای ادامۀ تحصیل به کشورهای غربی و حتا شرقی مانند مالزی سفر می کنند، حتا کسانی که بورسیه دولت هستند و وثیقه های کلان به ودیعه گذاشته اند، به ايران بر نمی گردند.
اما این ترک وطن هر دلیلی که داشته باشد ، معمولا ً همراه با این پندار است که در کشور مقصد نبودها و کمبودها بر طرف می شوند و دنیایی پر از امکانات و موقعیت ها در انتظار انسان است.
این است که هرکس قصد مهاجرت می کند تصویری، اگر نگوییم آرمانی، نیمه آرمانی برای خود از "فرنگ" می سازد و به دنبال آن شال و کلاه می کند و بار مهاجرت می بندد؛ تصویری که گاه جزئی ترین نمودهای ظاهری از آسفالت خیابان تا رنگ ساختمان ها را هم در بر می گیرد.
نخستین ویژگی این تصویرها غالبا ً این است که "فرنگ" و "غرب" را یک جغرافیای واحد می پندارد و هر خصیصه را به تمام این جغرافیای خیالی تعمیم می دهد و تفاوت های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و غير آن را در نظر نمی گیرد و همه کشورها و ایالات و شهرهای کوچک و بزرگ را به یک چوب می راند. حکم های کلی و عمومی برای "غرب" و "فرنگ" صادر می کند و طلق رنگین خیال را بر روی تمام عکس های این جغرافیا مى کشد.
این تصویرها البته همیشه مثبت نیستند؛ بسیاری در حالى که می پندارند همه مشکلات مردم در "فرنگ" حل شده و مردم در رفاه غوطه ورند و نیازی به کار طاقت فرسا ندارند؛ بر اين تصور نيز هستند که خانواده در "فرنگ" معنا ندارد و همه در فساد غوطه ورند و از عطوفت انسانی خبری نیست و همسایه از همسایه بی خبر است. تصاویرى که با واقعیت ها ربطى ندارند.
در گزارش مصور اين صفحه، پوپک راد و هیلدا هاشم پور از گروهی از ایرانیان ساکن کانادا پرسیده اند که پیش از آمدن به "فرنگ" چه تصویری از آن در ذهن داشته اند، این تصویر تا چه اندازه با واقعیت سازگار بوده و اکنون چه چیزی در کانادا راضیشان می کند و از چه چیز ناراضی اند؟
در همين زمينه:
روياى مهاجران
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ اگوست ۲۰۰۷ - ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
احمد رضا ممدوحی، رئيس انجمن اسپرانتو در ايران
هرچند داشتن يک زبان مشترک جهانی، آرزوی ديرينه بشر بوده ، اما نياز واقعی به چنين زبانی در زمان حاضر - که عصر ارتباطات و تماسهای فراملی و بينالمللی است - بيش از هر زمان ديگری احساس میشود.
وسائل ارتباط سريع، مانند مسافرتهای هوايی، اينترنت، تلفن راهدور، تلويزيونهای ماهواره ای و مانند آن، مدت زيادی نيست که در اختيار عموم مردم جهان قرار گرفته و تمامی اين پديدههای جديد ارتباطی نياز به زبانی مشترک در بين انسانها را دوچندان ساخته است .
يکی از اين زبانهای اختراعی يا فراساخته، زبان اسپرانتو است که طرفداران و متکلمين ميليونی در سراسر جهان دارد و علاوه بر ترجمه شدن بسياری از شاهکارهای علمی و ادبی جهان به آن زبان، ادبيات مستقل خود را نيز پيدا کرده است.
زبان اسپرانتو - که در ابتدا " اينترناتسیآ لينگوو" يا زبان بينالمللی ناميده میشد - در سال ۱۸۸۷ توسط دکتر لودويک زامنهوف ابداع شد. واژهی "اسپرانتو" به معنی "اميدوار" نام مستعار دکتر زامنهوف در زمان انتشار خودآموز اين زبان جديد بوده است. وی اميدوار بود که زبان فراساختهی او هر چه زودتر بهعنوان زبان مشترک در بين تمامی انسانهای دنيا مورد استفاده قرار گيرد تا سبب ارتقای تفاهم و دوستی هرچه بيشتر در ميان ايشان گردد.
در پاسخ به اين سؤال که چرا زبان اسپرانتو از تمامی زبانهای ابداع شدهی پيش و پس از خود موفقتر بوده، نظرات گوناگونی بيان شده، که احتمالا هر يک از آنها نمايانگر بخشی از علل واقعی اين پديده است. برخی، علت موفقيت اسپرانتو را در ساختار آسان و منطقی آن ديدهاند، در حالی که برخی ديگر منش و رهبری دکتر زامنهوف را در نحوهی پيشبرد اين زبان در جهان مؤثر دانستهاند. گروهی نيز غنا و قدرت بيان علمی و ادبی آن را علت اصلی موفقيت آن دانستهاند.
در اين ارتباط گفتنی است که ويليام اولد (William Auld) نويسنده، روزنامهنگار و شاعر اسکاتلندی به خاطر نگارش بيش از ۵۰ کتاب به زبان اسپرانتو نامزد دريافت جايزهی ادبی نوبل گرديد. از جمله ترجمههای او به زبان اسپرانتو، میتوان از سوناتهای ويليام شکسپير و ارباب حلقههای تالکين نام برد. وی اشعار خيام و حافظ را نيز با حفظ وزن به زبان اسپرانتو ترجمه کرده است.
در حال حاضر زبان اسپرانتو زبانی زنده و پويا به شمار میرود: انتشار صدها مجله و هزاران کتاب گوناگون به اين زبان در سراسر دنيا، برگزاری سمينارها و همايشهای منطقهای و بينالمللی به اين زبان و وجود ميليونها صفحه ی اينترنتی، حاکی از اين امر است.
انتشارفصلنامهی "سبز انديشان" به زبان اسپرانتو و فارسی در ايران و نیز خودآموز فارسی تحت عنوان "آسانترين زبان دنيا"، نشان دهندهی رشد اين زبان در ايران است.
در زبان اسپرانتو هر کلمه دقيقا همان طور نوشته میشود، که خوانده میشود، يعنی الفبای آن کاملاً آوائی يا فونتيک است.
قواعد دستوری اين زبان نيز بسيار ساده و آسان است و هيچ يک از آنها - بر خلاف زبان های طبيعی - دارای استثنا نيست. هرچند دايره واژگان اين زبان، از هر زبان ديگری وسيعتر است، اما فراگيری آن به مراتب آسانتر از يادگرفتن کلمات ديگر زبان هاست، چرا که در زبان اسپرانتو اکثريت قاطع واژهها از تعداد محدودی ريشهی کلمه، آوند و پايانه ساخته میشود. مانند تعداد بینهايت زياد اعداد که تنها با ده رقم صفر تا ۹ ساخته میشود. به اين دلايل، فراگيری اوليهی اسپرانتو در ظرف چند ماه، و تسلط کامل به آن در ظرف يک يا حداکثر دو سال ميسر است.
دايرهالمعارف معروف ويکیپديا (Wikipedia) که هم اکنون به ۲۵۳ زبان دنيا در اينترنت منتشر میشود، از سال ۲۰۰۱ به زبان اسپرانتو نيز منتشر شده، و ویرایش اسپرانتوی آن در بين اين ۲۵۳ زبان، از نظر غنا و تعداد مقالهها، مقام پانزدهم را در جهان داراست، و بهعنوان مثال، زبانهای ترکی، عربی، دانمارکی، فارسی، هندی و اسلواکی پس از اسپرانتو قرار دارند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ اگوست ۲۰۰۷ - ۲۶ مرداد ۱۳۸۶
دوچرخه سواری زنان در ايران در سال های بعد از انقلاب با مشکلات زيادی مواجه بوده است. آخرين برخورد با اين ورزش مربوط مى شود به آخرين روزهای تيرماه سال جاری (۱۳۸۶ خورشيدی).
خبر برگزاری مسابقه دوچرخه سواری بانوان (در روز ۶ تير به مناسبت تولد حضرت علی و روز پدر) در برخی رسانه ها از قول شورا ياران منطقه ۶ منتشر شده بود و زنان دوچرخه سوار اميدوار بودند که اين بار بتوانند در خيابان ها بدون مانعی به رکاب زدن بپردازند. اما روابط عمومی تربيت بدنی شهرداری تهران اين مسابقه را به دليل مغايرت با سياستهای ورزشی شهرداری لغو کرد.
پس از انقلاب اسلامی در ايران، فائزه هاشمى رفسنجانى، بعد از انتخاب شدن به نمايندگى مجلس شوراى اسلامى، براى نخستين بار در سال ١٣٧٤ دوچرخه سواری زنان را در پارک چيتگر افتتاح کرد و به زنان اين اميد را داد که بتوانند در مکان های محصور که برای اين ورزش تهيه شده به تمرين بپردازند.
در سال ۱۳۸۰ تربيت بدنی بانوان تهران در اقدامی نو دست به تشکيل کميته دوچرخه سواری زد که با استقبال زيادی از سوی زنان تهرانی مواجه شد. پس از اين استقبال چشمگير بود که انجمن ورزش های همگانی زنان ايران با تشکيل کميته ای اين رشته ورزشی را تحت پوشش خود قرار داد.
در سال۱۳۸۵ فدراسيون دوچرخه سواری تصميم گرفت اولين دوره مسابقات قهرمانى دوچرخه سواری را در کشور برگزار کند.
عليرغم مشکلات فراوان و کمبودهای بسيار اين مسابقات در تيرماه بر گزار شد و زنان دوستدار ورزش دوچرخه سواری را اميدوار کرد که شايد اين بار بتوانند جدی تر به اين ورزش بپردازند.
برگزارى دومين دوره اين مسابقات درروزهای ۱۳ و ۱۴ تيرماه امسال نسبت به سال پيش با استقبال بيشتری مواجه شد. اين دوره مسابقات با شرکت ۱۱۰ شرکت کننده از ۱۸ استان برپا شد.
اما بسياری از اين ورزشکاران با گذراندن سختى هاى زياد در اين دوره از مسابقات شرکت کردند چون در بعضى از استان های ايران نه تنها محيطی برای دوچرخه سواری بانوان وجود ندارد بلکه به دليل مشکلات اجتماعی، زنان نمى توانند در محيط های باز مانند خيابان ها و پارک ها دوچرخه سواری کنند و کار تمرين برای اين ورزشکاران بسيار دشوار است.
پس از برگزاری اين مسابقات اصغر خالقی، دبير فدراسيون دوچرخه سواری، در مورد دوچرخه سواری زنان با پوشش اسلامی که بعد از ۱۰ سال فراز ونشيب توانسته به جايگاه کنونى اش برسد در گفتگوبا خبرگزاری مهر گفته بود: "سطح کيفی مسابقات به نسبت دوره پيش بسيار خوب بود. اگر چنين برنامه هايی تداوم داشته باشد، می توان به کسب سکو در آسيا اميدوار بود. هر چند برخی از مسئولين استان ها نسبت به فعاليت دوچرخه سواری بانوان در شهرهايشان مقابله کردند و هنوز هم به طور کامل نسبت به اين مسئله موضع گيری می کنند. با اين حال ما تلاش کرديم تا اين موانع برطرف شود و اکثر استان ها به اين مسابقات بيايند و بتوانند ضمن کسب تجربه زمينه های لازم را برای برگزاری مسابقات و دوره های آموزشی فراهم کنند."
شايد تنها پيگيرى و شوق دوچرخه سواران زن است که اين ورزش را در ايران زنده نگه داشته است. اين شوق در حرف هاى مريم عابدی، دوچرخه سواری از استان خراسان رضوی، که پس از قهرمانی و راهيابی به تيم ملی اظهار داشته به خوبى محسوس است:
"تقريبا تمام زندگی ام تمرين دوچرخه سواری شده بود. هرچند که با توجه به جو فرهنگی موجود در استان فعاليت دوچرخه سواری سخت بود اما توانستم با قبول خطرات تمرين در جاده، در مصاف با حريفان اصلی نتيجه خوبی بگيرم و در مرحله آخر قهرمان شوم."
در اين صفحه گزارش تصويرى مديا مصور از دوچرخه سوارى زنان در تهران را مى بينيد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ اگوست ۲۰۰۷ - ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
برگزاری جشنواره هاى هنر در خيابان ها در شهرهای بزرگ دنيا مانند لندن و مسکو سابقه دارد اما در تهران اين برنامه تازه است.
اين برنامه امسال در قالب جشنواره تابستانی ۸۶ برای دومين بار به همت سازمان فرهنگی هنری شهرداری و با هدف ايجاد ارتباط اجتماعی بين مردم، آشتی مردم با هنر و بومی سازی فرهنگ از تاريخ ۲۰ تير ماه برپا شده است.
اين جشنواره خيابانى چهارشنبه هر هفته از ساعت ۱۶ تا ۲۲ در يکی از خيابان های پر تردد تهران برگزار و مجموعه ای از فعاليت های هنری را پيش روی مخاطبان عبوری قرار می دهد.
سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران محل برگزاری اين جشنواره را روزهاى سه شنبه در روزنامه همشهری به اطلاع علاقمندان می رساند.
امسال در هر خيابان هنر بيش از ۲۴ سرفصل هنری پيش بينی شده که بيش از ۱۰۰ هنرمند در آن به هنرنمايی مى پردازند.
عمدتا در اين خيابان هفت کارگاه سفال، بافت، نقاشی، صنايع دستی ، نمايش، عکاسی و خطاطی به چشم می خورد که هنرمندان در قالب رشته های مختلف مجسمه سازی، نقش برجسته، سفالگری، رنگرزی، نقاشی روی بوم ، تذهيب، معرق و ... در اين کارگاه ها مشغول کار هستند.
معمولا از نخستين ساعات شروع به کار خيابان هنر عده زيادی از مردم به بازديد قسمت های مختلف آن میپردازند و رفته رفته بر جمعيت حاضر افزوده می شود تا جايی که بر اساس آمار اعلام شده روزانه بيش از هشت هزار نفر از اين برنامه ها ديدن به عمل مى کنند.
کارگاه های مختلف هر کدام جذابيت خاص خود را دارند از جمله کارگاه بافت که از نحوه رنگرزی پشم گرفته تا طراحی نقشه ، بافت فرش وگليم و گبه، پرداخت و رفوگری را به نمايش می گذارد و يا کارگاه سفال و مجسمه سازی که عمدتا هنرمندان اين بخش زن هستند و يا نقاشی بخصوص نقاشی روی زمين و ديوار، که بسيار هم مورد توجه قرار گرفته است.
کارگاه های ديدنی ديگر و برنامههای نمايشی مانند اجرای تئاتر خيابانی، نمايش عروسکی و پانتوميم و پرده خوانی نيز از جمله برنامه هاى امسال خيابان هنر هستند. روی هم رفته خيابان هنر پايتخت محيط بسيار مفرح و آموزنده ای را برای ساکنان اين شهر پرهياهو فراهم آورده است.
گزارش مصور شوکا صحرائى از اين برنامه را در اين صفحه مى بينيد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب