در یکی از شب های سرد زمستانی سال گذشته به دعوت کیومرث درم بخش به دیدن سیرک ایران ایتالیا رفتم که مدتی است به تهران آمده. بعد از انقلاب ۵۷ این اولین سیرک بزرگ در ایران است. سیرکی که بیش از ۶۰ هنرمند از کشورهایی مثل ایتالیا، رومانی و پرتغالدر آن برنامه اجرا می کنند.برای ما که سال ها از دیدن چنین برنامه هایی محروم بودیم دیدن این سیرک خالی از لطف نبود.
در بین راه آقای درم بخش از پهلوانی به نام خلیل عقاب که مدیر سیرک است می گفت و البته از کارهای نمایشی و عجیب و غریب او در گذشته. هر چه درم بخش بیشتر می گفت من به دیدن او مشتاق تر می شدم.
به سیرک که رسیدیم به دیدن این پهلوان رفتیم.پیرمردی با ریش های بلند سفید اما قامتی تنومند واستوار و با وجودی که سال ها از ایران دور بوده همچنان با لهجه غلیظ شیرازی صحبت می کرد.
وقتی از او پرسیدم پهلوان اهل شیرازی؟ گفت: "بله. با وجودی که مدت ها خارج از ایران زندگی کردم اما همیشه دلم برای شیراز و محله های قدیمی اش می تپد."
مى گفت: "سال ها بود که تصمیم داشتم این سیرک را به ایران بیاورم تا بالاخره موفق شدم اما هنوز بزرگ ترین آرزویم بردن اين سیرک به شیراز است."
آرام آرام به زمان شروع برنامه های سیرک نزدیک شدیم. او از ما جدا شد و به دفتر کارش رفت. از همان لحظه فکر ساخت گزارشى از كار و زندگى او در ذهنم نقش بست.
عمليات نمايشى خليل عقاب در فيلمى از حسين بهمن كه در سال هاى ١٣٤٧ و ١٣٤٨ در تهران فيلمبردارى شده است.
برنامه ها با معرفی پهلوان و پخش فیلمی از گذشته های او شروع شد. مجری برنامه شرح حالى از او را به همراه نمایش فیلم می خواند.
"خلیل عقاب در سال ۱۳۰۳ در شیراز به دنیا آمد. از كودكى علاقه زیادی به ورزش باستانی داشت. چهارده ساله بود که کار جدی ورزش باستانی را شروع کرد و از همان زمان میلی را که دیگران به سختی بلند می کردند به راحتی بالا می انداخت اما در سن سی سالگی بود که به پختگی لازم رسید. در این سن بود که وزنه ای ۴۵۰ کیلویی را با دندان بلند کرد. این رکورد در کتاب رکوردها (موسوم به کتاب گینس) ثبت شده است."
خلیل عقاب بین سال های ۱۳۳۰ تا ۱۳۵۰ به بسیاری از شهرهای ایران سفر کرد و نمایش های خود را به اجرا گذاشت. بلند کردن وزنه های بسیار سنگین، خوابیدن زیر کامیون و اتوبوس،و خم کردن تیرآهن.
به گفته مجرى برنامه او اولین برگزار كننده نمايش هاى پهلوانی با بلیط فروشی بود و نيز اولین کسی بود که از هندوستان، شیر و خرس به ایران آورد و آنها را تربیت كرد و روی صحنه برد. بعد از آن بسیاری از کارگردانان بزرگ سینما از اوخواستند که در سینما و تلویزیون به اجرای برنامه بپردازد.
خليل عقاب در سال ۱۳۵۰ ایران را ترک کرد و به دعوت سیرک فاست به ایرلند سفر کرد. سپس به سیرک جری کاتل انگلیس رفت در این سیرک بود که موفق به بلند کردن فیل ۱۴۰۸ کیلویی شد. او در این مورد می گوید:"آن زمان ۵۰ ساله بودم و در مدت چهارسالی که در انگلستان اقامت داشتم شبی دو بار این فیل را بلند می کردم."
بعد از انگلستان به سیرک دریکس تون ایتالیا رفت و طی این سال ها در بیش از ۳۷ کشور جهان به اجرای نمایش های پهلوانی پرداخت.
خلیل عقاب می گوید:" به بسیاری از کشورهای دنیا سفر کردم اما در بین تمام این کشورها درایتالیا به سیرک اهمیت خاصی می دهند. در این کشور ۶۴ میلیونی حداقل ۲۵ سیرک بزرگ وجود دارد و مردم ايتاليا توجه خاصی به این هنر دارند."
شاید به همین دلیل بود که سال ها در کنار سیرک دریکس تون ایتالیا ماند و به کشورهای مختلف سفر کرد و بالاخره هم موفق شد آن را به ایران بیاورد.
میرسیدعلی همدانی که در برخی منطقه ها با نام های شاه همدان و امیر کبیر نیز شناخته می شود، در تاجیکستان عهد شوروی چهره ای شناخته شده نبود. تنها مردمی که در حوالی آرامگاه این صوفی طریقت کبراوی در جنوب تاجیکستان زندگی می کردند، از زندگی و کارهای او داستان هایی می گفتند و به زیارت مزارش می رفتند.
پس از فروپاشی شوروی بود که نام میر سید علی همدانی سر زبان ها افتاد، در باره اش مطالب فراوانی منتشر شد و حتا اسکناس ده سامانی تاجیکستان با تصویری خیالی از او منقش شد.
سید علی همدانی در اوایل سده چهاردهم میلادی در شهر همدان ایران به دنیا آمد، قرآن را فرا گرفت و به طریقت کبراوی پیوست و پس از چندی رهبر این طریقت شد. او تحت پیگرد تیمورلنگ سمرقند را با حدود هفتصد مریدش به قصد کشمیر ترک کرد.
لقب "شاه همدان" به او در کشمیر داده شد و تا کنون در کشمیر از او با همین نام یاد می کنند. "خانقاه مولا" یا زیارتگاه "شاه همدان" در کنار رود جهلم کشمیر همچنان از دیدنی های عمده آن سرزمین است و مخلصان زیاد سید علی همدانی همه روزه در آن حضور دارند.
گذشتگان بیشتر این زایران توسط میر سید علی همدانی و مرشدان او به مذهب اسلام هدایت شده اند. پیشینیان بسیاری از مردم منطقه ختلان تاجیکستان نیز که مقبره سید علی همدانی همان جا واقع است، به دعوت اوبه طریقت کبراوی جذب شده بودند.
سید علی همدانی در شهر کنر افغانستان کنونی درگذشت و بنا به وصیت او پیکرش در منطقه ختلان به خاک سپرده شد که اکنون شهر کولاب تاجیکستان در آن است.
امروزه گسترش بسیاری از هنرهای قرون وسطایی در منطقه کشمیر را با نام سید علی همدانی پیوند می دهند؛ هنرهایی مانند شالبافی، بافندگی، سفالگری و خوش نویسی از بازمانده های میراث "شاه همدان" و هفتصد همراه هنرمند او به شمار می آید.
علامه اقبال لاهوری، شاعر پارسی گوی شبه قاره، در جاویدنامه خود قطعه ای دارد زیر عنوان "زیارت امیر کبیر حضرت سید علی همدانی و ملا طاهر غنی کشمیری" كه در آن نام سید علی همدانی را به عنوان کسی که از کشمیر هند "ایرانی صغیر" ساخت، جاودانه کرده است:
سید السادات، سالار عجم
دست او معمار تقدیر امم
تا غزالی درس ﷲ هو گرفت
ذکر و فکر از دودمان او گرفت
مرشد آن کشور مینو نظیر
میر و درویش و سلاطین را مشیر
خطه را آن شاہ دریا آستین
داد علم و صنعت و تهذیب و دین
آفرید آن مرد، ایران صغیر
با ھنر های غریب و دلپذیر
یک نگاہ او گشاید صد گرہ
خیز و تیرش را به دل راهی بدہ
مسلما، غالبا مسلمانان اند که در حمد و ستایش میر سید علی همدانی داد سخن می دهند، در حالی که هندوهای کشمیر با انتشار نوشته هایی در باره این شخصیت مذهبی و تاریخی او را به هندوستیزی متهم می کنند و به عنوان دلیل نکاتی را از رساله "ذخیره الملوک" وی نمونه می آورند که کتابی است اندر آداب دولتداری.
در این کتاب از جمله به شاهان مسلمان اندرز شده است که بازسازی نیایشگاه های "بت پرستان" را روا نبینند و از نامسلمانان خواسته شده که به محض ورود مسلمانان به ساختمانی آن ساختمان را ترک کنند و لباسی متفاوت از پوشش مسلمان ها به تن داشته باشند و سلاحی در اختیارشان نباشد و گوشت خوک نخورند و بر سر مردگانشان با صدای بلند شیون نکنند و غیره.
اما در تاجیکستان که میزبان تربت سید علی همدانی است، از این رساله و شایست و ناشایست های آن صحبتی نیست. مردم این کشور بیشتر از میر سید علی همدانی با نام "حضرت امیرجان" یاد می کنند و به طور روزافزون برای نذر و نیاز به آرامگاه او می روند.
برخی در کنار مزار سید علی همدانی دام قربانی می کنند تا حاجتشان برآورده شود.
در باره این شیخ صوفی در تاجیکستان روایات فراوان است. پژوهشگران هم بیش از پیش به تحقیق و تصحیح این روایت ها می پردازند.
حاتم عصا زاده، یک پژوهشگر تاجیک، می گوید: "سال ۱۳۷۴ میلادی، یک سال پس از ورود میر سید علی همدانی به شهر کولاب، پسرش سید محمد به دنیا آمد. وی دخترش 'ماه خراسان' را در همین منطقه به یک جوان محلی که خواجه ابو اسحاق بود به زنی داد."
هم اکنون در شعبه آثار خطی پژوهشگاه خاورشناسی فرهنگستان علوم تاجیکستان بیش از ۵۶ عنوان رساله علی همدانی محفوظ است و همچنین چند کتاب او در کتابخانه فردوسی موجود است.
معروف ترین اثر میر سید علی همدانی در تاجیکستان بیت های زیر است که روی اسکناس ده سامانی این کشور آمده است:
هر که ما را یاد کرد ایزد مر او را یار باد
هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد
هر که اند راه ما خاری فکند از دشمنی
هر گلی از باغ وصلش بشکفد بی خار باد
در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار
هر که ما را رنجه دارد، راحتش بسیار باد
صبح روز اول: بهارجنوبی. کوچه سمنان. خانه سینما. زنی با موهایی سپید و چهره ای که گذرعمر بر آن هاشور زده. بر صندلی چوبی کنار دیوارنشسته است. سیگارمی کشد و نگران به زمین می نگرد.
روبرویش نشسته ام. به اوخیره می شوم. من او را می شناسم و او مرا نمی شناسد. بعد از مدت ها جستجو" شهرزاد" را یافته ام. کنارش می نشینم. سر صحبت را که باز می کنم، کوله و ساکش را نشانم می دهد و می گوید به این فکرمی کند که امشب کجا بخوابد.
صبح روز دوم: بهارشمالی. خانه ای کوچک، وسط تهران بزرگ. دیواری به رنگ خاک که کنتراستش با پیراهن آبی او، منظره ای دلپذیر ساخته.
از کودکی اش و کارکردن در قهوه خانه پدردر نزدیکی میدان راه آهن شروع می کند. بعد کپی کتاب "با تشنگی پیر می شویم" را نشانم می دهد که درمقدمه اش نوشته: کبرا نام خواهرمردهام بود که شناسنامهاش را باطل نکرده بودند وشناسنامه را برای من گذاشتند. مادرم مریم صدایم میکرد و پدرم زهرا. زمان رقصندگی شهلا میگفتندم. در سینما شهرزاد شدم و حالا زیر شعرهایم مینویسند: شهرزاد.
ازآغازرقصندگی در کافه جمشید، و سیروس لاله زار، در سن چهارده پانزده سالگی و میان انبوهی از دود سیگار و بوی الکل می گوید. ازعشق به تئاتر که او را می برد تا گوشه و کنارایران، در روزگارماشین های قدیمی و جاده های خاکی و بعد رسیدن به جاده سینما.
اولین بار نامش در تیتراژ فیلم "قیصر" می آید و بعد از آن در چند فیلم مطرح سینمای ایران و چند فیلمفارسی بازی می کند. نقش او در بیشتراین فیلم ها زن بدکاره یا رقاصه ای است که به چند سکانس و پلان محدود می شد. اما نقش آفرینی های متفاوتش در"تنگنا" و "صبح روز چهارم"، برایش جایزه هایی ای از جشنواره "سپاس" به ارمغان آورد.
حوالی سال ۵۲ در اعتراض به فضای فیلم فارسی ازسینما کناره گیری می کند. به گروه سینمای آزاد می پیوندد، فیلم کوتاه می سازد، کتاب های شعرش را چاپ می کند و داستان های کوتاهش در روزنامه "آیندگان" و بعدها "کتاب جمعه" چاپ می شود.
تا اين كه فیلم بلند "مانی ومریم" را در سال ۱۳۵۶ با بازی "پوری بنائی" می سازد. مریم ومانی ازاولین فیلم های سینمای پیش ازانقلاب است که کارگردان وقهرمان قصه اش زن هستند. فیلم توقیف می شود و سه سال بعد اکران.
توفان انقلاب از راه می رسد و در آن شلوغی روزگار، دارو ندارش از بین می رود. فیلم هایش گم می شوند و کتاب هایش و خودش. مدت های مدید دربدر می شود وهراسان. دراوج بیماری روحی و جسمی در سال ۱۳۶۴ راهی آلمان می شود و بعد ازهفت سال هوای وطن می کند و باز می گردد به ایران.
حالا هفده سال ازآن بازگشت تلخ می گذرد. هفده سالی که به دربدری و آوارگی و پریشانی گذشته است. از کوچه پس کوچه های تهران تا روستاهای دورافتاده طبس و کرمان.
در این میان آن چه گم می شود آرامش است و آسایش و آن چه نمی یابد اعتماد وتوجه اهالی سینما وآشنایان و دوستان قدیم که بیش ازحقوق بخورونمیری باشد که بعدها از خانه سینما می گیرد. او را سال ها آدم هایی که باید ببیند، نمی بینند. کم به سهو و بیش به عمد.
در کنار تلاش برای یافتن سرپناه، راهی کتابخانه ها می شود تا کپی کتاب هایش را از روی نسخه های موجود بگیرد و همیشه و همه جادر کوله پشتی اش با خود ببرد و در این دربدری چه اهمیت دارد که "پوران فرخ زاد" در کتاب "کارنمای زنان ایران"می نویسد او با خوردن قرص در سال ۱۳۵۷ خودکشی کرده است و مجله "دنیای سخن" در سوگ "اخوان" نامه ای از" گلستان" منتشر کند که از آخرین دیداراین دو در لندن بگوید و در آن اشاره ای شود به شعرشهرزاد:
"اخوان روزرسیدنش، به هدیه، کتابی به من بخشید که یک جنگ از شعرهای نو فارسی بود. چند روز بعد ازم پرسید آن را چگونه میبینم. گفتم در این جنگ از آنهایی که شعرشان بیپاست، برگزیدههایی هست. بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بیان زندۀ بیدادگر را که سال ها پیش با عنوان "با تشنگی پیر میشویم" درآمد، در آوردم."
"از آن برایش تکهها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را میگرفت نگرید، که عاقبت نتوانست. افتاد به هقهق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: این از کجا آمد، کیست؟ گفتم: همین دیگر. بیخبرهستیم. به خود گفتم و همچنان همیشه میگویم، در دالان تنگ هیاهوی پرت غافل میشویم از دنیایی که در همسایگی زندگی دارد. گفت: مثل رگ بریده خون زنده ازش میریخت. گفتم: همین دیگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چیست؟ گفتم: همین دیگر. اشکال از اسم و آشنایی با اسم میآید. از روی اسم چه میفهمیم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است "شهرزاد" است."
صبح روز سوم: نیمکت خانه هنرمندان. جایی که شب گذشته این جا خوابیده.شهرزاد می گوید: وقتی در پارک می خوابی، بعد از چند وقت وحشتت از خوابیدن در کنار بی خانمان ها و موش و گربه و سوسک به الفت با آن ها می رسد."
"در شب های گرم تابستان، می توانی به آسمان خیره شوی و برای هزارمین بار دنبال ستاره بختت بگردی و بازهم پیدایش نکنی. اما صبح که بیدارمی شوی و می خواهی به دستشویی بروی، دردسرهایت تازه شروع می شود. همین کارعادی روزانه همه آدم های دنیا به مشکلی بزرگ تبدیل می شود. کجا بروم؟ چه کار بکنم؟ ساک هایم را کجا بگذارم؟"
می گوید وقتی در روستا هستی، چیزی که بیشتراز نبود امکانات آزارت می دهد نبود سینما و کتابفروشی و دکه مطبوعاتی است و خیابانیکه در آن قدم بزنی و صندلی که بر روی آن بنشینی و مخاطبی که درباره اتفاقات جدید جهان با او حرف بزنی. آدمی بیگانه هستی که گویی ازجهانی دیگر به آنجا پرت شده ای، بی هیچ نقطه اشتراکی. حتی خیلی وقت ها حرف زدن آدم های اطرافت را به زبان محلی، نمی فهمی.
همه آرزویش اما در این سال ها، یافتن سرپناهی است غیرازآسمان. جایی که بتواند در آن لختی بیاساید و به راحتی بخوابد و بنویسد. یخچال و تلویزیون داشته باشد. آن قدر پول داشته باشد که کتاب ومجله بخرد و آن قدرفرصت که آن ها را بخواند.
صبح روز چهارم: اتاقکی در باغپرتقال یکی از شهرهای شمال. حالا چند روزی است که این جا، دوراز هیاهوی انبوه کرکسان تماشای آن شهر بزرگ، جایی برای زندگی پیدا کرده است. جایی که بتواندغذایی بپزد، روزنامه ای بخرد و نگاهی به پس پشت زندگی پرفراز و نشیب اش بیندازد و آرزوی چاپ کردن سفرنامه ها، شعرها، فیلم نامه ها و داستان هایش را دوباره جان بخشد و باز بسرايد:
تلنگری بر آب زدم
سازی که زمین آن را میشنود
آسمان آن را میشنود
تلنگری بر گیجگاه عشق
رعدی سخت درمیگیرد
پرنده مهاجر تنم بال میگشاید و میخواند
زندگی اینگونه است
تلنگری بر دهان کامل ترین انسان
پایان آرامش
و یا آغاز شورش
در میان شهرهای ناحیه شرقی مازندران، بابلسر بیشترین درصد توریست ها را به خود جذب می کند. عوامل این جذابیت را می توان چنین بر شمرد: ساحلی که تقریبا در شهر تنیده شده، رودخانه ای پر آب که توریست ها می توانند در دو سویش بر قهوه خانه ها بیاسایند، چای بنوشند و قلیان دود کنند، و نیز در رودخانه به قایقرانی بپردازند. همین رودخانه باعث شده تا درصد زیادی از قهرمانان قایقرانی کشور از این شهر برآیند.
چند سالی است اما بابلسر ویژگی دیگری به جاذبه های توریستی خود افزوده است. جشنواره مجسمه های شنی اتفاقی است که اگر چه چندان برایش تبلیغ نشده و شهرتش به سختی فراتر از استان مازندران رفته است، اما آرام آرام در حال تبدیل به برنامه های ویژه تابستانی این شهر می شود.
اما به گفته خلیل سمایی مدیر جشنواره انجام چنین کاری هم هزینه های بیشتری می طلبد، و هم همدلی بیشتر مسئولان شهر را. چهارمین جشنواره سراسری مجسمه های شنی ۲۸ تا ۳۰ مردادماه ۸۷ در این شهر برگزار شد.
امسال ٤٨٣ ماکت، به این جشنواره فرستاده شده بود که از میان آنها، ۲۵ اثر در دور اول داوری انتخاب شد و به جشنواره راه یافت. باقی آثار ( بیش از ۵۰ اثر) در بخش جنبی جشنواره به نمایش در آمد.
در روزهاى برگزارى اين جشنواره مجسمه سازان آثار خود را بر ساحل بابلسر خلق می کنند و به انتظار داوری نهایی می نشینند. جوایز جشنواره شامل دیپلم های افتخار، تندیس و وجوه نقد از ۱۵۰۰۰۰ تا ۵۰۰۰۰۰ تومان است.
خلیل سمایی مدیر برگزاری جشنواره ، درباره نحوه انتخاب مجسمه ها در این چهار دوره می گوید: در نخستین جشنواره، از طریق فراخوان عمل نکردیم. بلکه از هنرمندانی که می شناختیم دعوت کردیم تا در جشنواره مجسمه ها شنی شرکت کنند. به هر شرکت کننده هم یک سکه اهدا شد. اما از جشنواره دوم به بعد، از همه هنرمندان علاقمند، از طریق انتشار فراخوان، دعوت به شرکت کردیم.
سمایی همچنین در باره برنامه آتی جشنواره می گوید: برآنیم که در جشنواره پنجم، باز از طریق انتخاب هنرمندان عمل کنیم. قرار بر این است که از ۵ گروه ده نفره دعوت کنیم تا طرح هایشان را از چند ماه قبل به دبیرخانه ارائه دهند.
بیشتر مردمی که برای بازدید از جشنواره آمده اند، نخستین باری است که با چنین جشنواره ای روبرو شده اند. بسیاری از آنان با کنجکاوی و حتی حیرت به مجسمه ها نگاه می کنند و شکل یافتن شنهای زیر پای شان را در قالب آنچه که مجسمه سازان ساخته اند، به راحتی باور نمی کنند.
جشنواره امسال مجسمه های شنی بابلسر با همکاری اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان مازندران، اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی بابلسر و مشارکت سازمان میراث فرهنگی و گردشگری و صنایع دستیمازندران،و نیز سازمان ملی جوانان استان مازندران برگزار شد.
اما به نظر يكى از برگزاركنندگان، دولتی بودن جشنواره باعث افت کیفیت آن می شود. به اعتقاد او، چنین جشنواره ای باید به صورت ان.جی.اویی(سازمانهای غیر دولتی) اداره و برگزار شود و امکان داشتن اسپانسرهای (حامیان) خصوصی را داشته باشد. زیرا به هر روی اداره ارشاد از پس هزینه های سنگین آن بر نمی آید.
جشنواره مجسمه های شنی بخش نه چندان وسیعی از ساحل بابلسر را به خود اختصاص داده و دارای بخش های آزاد، دفاع مقدس و بخش جنبی است که شامل آثاری است که از سوی داوران برای رقابت برگزیده نشده است.
اگر چه بنا بر نظر مدیر اجرایی جشنواره ۱۵۰۰۰ نفر از آن دیدن کرده اند، اما یکی از بازدیدکنندگان، تبلیغات و اطلاع رسانی چنین جشنواره ای را ناچیز می داند: "این همه زحمت کشیده شده، هزینه شده، چنین جشنواره ای باید تعداد خیلی بیشتری از مسافران تابستانی ساحل خزر را به اینجا بکشاند. در حالی که می بینیم استقبال بازدیدکنندگان اصلا در آن حد نیست."
اوس غلام پیرهادی، هر روز صبح، بعد از این که کرکرهدوچرخه سازی اشرا بالا می دهد،چهارپایه کوچکی راکنار در می گذارد و چشم می دوزد به زیر گذر. مدام چشم می چرخانددنبال یک آشنا؛ یکی از آن بچه محل های قدیم ؛ اما وقتی کسی را پیدا نمی کند، سرش را به عقب برمی گرداندو خاطرات گمشده را در عکس هایی که به دیوار مغازه چسبانده، می جوید.
- رضا موتوری رو دیدی؟ یه صحنه شو تو همین مغازه ما فیلم برداشتن. بهروز (وثوقى) میاد تو مغازه و یه سلامی می ده. منم این کنار وایسادم. آخه می دونی، مسعود (مقصودش کیمیایی است) خیلی با ما رفیق بود. خودش بچه همین محل بود، با فرامرز قریبیان تو این کوچه بغل، تو مدرسه بدر درس می خوندن. هر وقت فیلمبرداری داشت با آرتیست هاش جمع می شدن تو مغازه ما. از اون بچه تهرونی های با صفاس.
- اون وقتی که قیصر رو می ساختن یادتونه؟
- گفتم که بساطش تو مغازه ما بود. خونه قیصر دیگه خراب شده. چند سال پیش کوبیدن رو هم،آپارتمانش کردن.
- اون موقع حال و هوای محله چه جوری بود؟
- خیلی با الان توفیر داشت. تو تمام این خونه ها اعیون و اشراف می نشستن.
- مثلا کی ؟
- این پشت یه خونه اس، آدرس می دم برو ببین. خیلی آنتیکه! مال سید جلال الدین تهرانی بود. اون آخری ها که شاه رفتنی شد، این بابا رو گذاشت رییس شورای سلطنت. منتها ول کرد رفت پاریس پیش آقای خمینی و استعفاء داد. سریال پدرسالار رو دیدی ؟ تو خونه خواهر سد جلال بازی کردن. دو تا کوچه پایین تره. حالا شده خونه فرهنگ محله. خلاصه گذر امامزاده یحیی که می گفتن، برای خودش جایی بود، نه مثه حالا زپرتی !
زپرتی را که می گوید، خنده ام می گیرد. اما وقتی به اندوه چشمانش می نگرم، خنده روی لبانم می خشکد. گویی گذشته ها پیش چشمش رژه می روند و حسرت به دلش می نشانند.
یادش می آید شصت سال پیش که در زعفرانیه، سگ آدم را گاز می گرفت و نیاوران جالیز خیار بود؛ پنجاه سال پیش که دولت می خواست یوسف آباد را سر شهر بیندازد و زمین هایش را از دم قسط متری ۴ تومان به خلق الله می داد، گذر امامزاده یحیی برای خودش برو بیایی داشت که نگو و نپرس. اما حالا، آن برو بيا بالاى شهر است و این جا بافت فرسوده.
حیف ! دیگر آن چنار کهنسالی که سایه بر حیاط امامزاده یحیی افکنده و ۷۸۷ بهار را از سرگذرانده، شناسنامه این محله نیست.دیگر کسی به یاد نمی آورد که این محله را دویست و پنجاهو اندی سال پیش، کریم خان زند بنیان نهاد.
در راه ستیز با طایفه قجر به سمت مازندران می رفت که گذرش به تهران افتاد و دست و رویی به سر این شهر کوچک کشید. او از ترکیب محله های کوچک، دو محله جدید ساخت ؛ یکی عودلاجان و دیگری چالمیدان.
گذر امامزاده یحیی بخشی از محله بزرگ عودلاجان بود، اما شاید شهره ترین بخش آن. چون برای خودش یک امامزاده قدیمی داشت و ساختمان این امامزاده دست کمسه قرنقبل از روزگار کریم خان بنا شده بود.
اینها را حتی اوس غلام هم نمی داند. او دوچرخه ساز است، مورخ که نیست. بعضی چیزها را شاید از پدرش شنیده؛ مثلا این که در مدرسه میرزا ابوالحسن معمارباشی که دویست متری پایین تر از مغازه اوست، میرزاکوچک خان جنگلی درس طلبگی می خواند.
همان اوقات بود که مشروطه هم پاگرفته بود و گویا نخستین راهپیمایی مشروطیت از روبروی همین مدرسه آغاز شد. مأموران حکومت یکی از وعاظ مشروطه خواه به نام شیخ محمد واعظ اصفهانی را دستگیر کرده بودند و با خودمی بردند، اما طلاب مدرسه مانع شدند و کار به زد و خورد کشید. سربازان چند تیر شلیک کردند. یکی در قلب طلبه ای به نام سید عبدالحمید نشست و او شد نخستین شهید مشروطه ایران.
اکنون ۱۰۲ سال از آن واقعه گذشته، اما مدرسه میرزا ابوالحسن هنوز حوزه علمیه استو وقتی طلاب جوانش اینها را می شنوند، چشمانشان از تعجب گرد می شود. به یکباره دور نیمکت کنار حوض حلقه می زنند و سراپا گوش می شوند. مدیر حوزه از پشت پنجره دفتربه حیاط می نگرد. این خبرنگار آمده بود عکسی بگیرد و برود. حالا با آن پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین رفتهبالای منبر! چه می گوید؟
در دوره قاجار، گذر امامزاده یحیی به عنوان شرقی ترین محله تهران، جای آدم های متوسط الحال با روحیات مذهبی بود. اما برخی از سرشناس ترین رجال سیاسی و مذهبی هم در آن زندگی می کردند. مهم ترینشان وثوق الدوله از نخست وزیران مشروطه و عاقد قرار داد ۱۹۱۹ ایران و انگلیس بود که با مخالفت سرسختانه نمایندگان مجلس، خصوصا سید حسن مدرس لغو شد.
اتفاقا خانه مدرس نیز چند کوچه پایین تر از خانه وثوق قرار داشت. خانه او در کوچه بن بستی که حالا به نام خودش کوچه مدرس خوانده می شود جای گرفته بود. همسایه مدرس،نصیرالدوله بدر (بر وزن شنل) از تجار ثروتمند پایتخت بود. آن دو با هم رفاقتی تام و تمام داشتند اما به دو راه متفاوت رفتند ؛ مدرس با رضاشاه درافتاد و به تبعید رفت و نصیرالدوله وزیر فرهنگ شد.
این هر سه خانه هنوز باقی اند؛ اولی مرمت شده و در اختیار کمیته ملی ایکوموس (شورای بین المللی بناهای تاریخی) است، مرمت دومی به کندی پیش می رودو سومی انبار یک انتشارات مذهبی شده است.
-احسنت، احسنت، جدا استفاده کردیم اخوی! عرض می کنمیک حمامی همبالاتر از مدرسه، زیر بازارچه واقع شده که طلاب این مدرسه از قدیم الایام آن جا استحمام می کرده اند. مثل این که در رژیم گذشته یک فیلم معروفی را آن جا ساخته اند. همین طور است؟
گرمابه نواب، حمامی قدیمی است. اما قدمت دو حمام دیگر محله، یعنی حمام قوام الدوله و حمام میرزا علی اصغر را ندارد. آن چه این حمام را بر سر زبان ها انداخت، فیلم معروف قیصر اثر مسعود کیمیایی بود.
در به یادماندنی ترین صحنه فیلم، بهروز وثوقی یا همان قیصر، به گرمابه نواب داخل شد و کریم آبمنگل را با چاقو خلاص کرد ! حالا روزی نیست که جماعتی ازعاشقان فیلم فارسی و دلباختگان کیمیایی به سراغ این حمام نیایند.
اگر لنگی ببندی و بخواهی سر و تنی در این حمام بشویی، می شود ۱۲۰۰ تومان. اما حالا که دوربین بدست داری و می خواهی عکس بگیری، می شود ۲۵هزار تومان!
- پدرجان ما رو گرفتی، فیلم سینمایی که نمی خوام بسازم . می خوام دوتا عکس بگیرم و برم. چهلستون هم که باشه، بلیتش ۵۰۰ تومنه.
- پس برو از چهلستون عکس بنداز!
چه ایرادی دارد ؟ بگذار این پیرمرد از آخرین یادگار روزهای خوش محله اش پولی به جیب بزند. لااقل او می داند روی چه گنجی خوابیده است.
کیمیایی، قیصر را درست زمانی ساخت که روزهای خوش این محله – از پس ۲ قرن حیات درخشان شهری – رو به پایان بود. قیصر و فرمان هم دو تا از همان تیپ های لوطی مسلک محلات قدیمی تهران بودند که دوره شان به سرعت در حال سپری شدن بود.
از آن پس، محله رو به افول نهاد. چون ارزش در بالاشهر بود و تفاخر در بالاشهری بودن. سیل مهاجران جویای کار بود که از یک در وارد می شد و انبوه کوچندگان محلی بودند که از در دیگر بیرون می رفتند.
مسعود کیمیایی، فرامرز اصلانی، فرامرز قریبیان، بهروز وثوقی و سیروس الوند تنها بخشی از انبوه آدم های به درد بخوری بودند که گذر امامزاده یحیی در دامان خویش پرورش داد و به بالای شهر هدیه کرد.
آنانی که از پس اینان آمدند، نه قیصر و محله اش را می شناختند و نه تعلق خاطری به او داشتند. و این همه را قیصر پیشگویی کرده بود : "ننه! آخه تو چی می دونی؟ سه دفعه که آفتاب بیفته لب اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب رو بگن، همه یادشون می ره ما چی بودیم و واسه چی مردیم..."
نقش اقتصادى زنان تا سال ها پيش در چارچوب خانه تعريف مى شد. زنان در خانه و مردان در بيرون. تنها در مناطقى كه كشاورزى و دامدارى اساس اقتصاد خانواده بود، زنان نيز فعال بودند؛ اما در جوامع شهرى به دليل آن كه زنان از نظر تحصيلات و آموزش در سطح پايينى قرار داشتند، شغلشان محدود به كارهاى خانه اى مثل خياطى و آرايشگرى مىشد كه آن هم بيشتر مخصوص زنان سرپرست خانواده بود.
با تغيير ساختارهاى اجتماعى و افزايش تعداد زنان و دختران در دانشگاه ها، حضورشان نيز در واحدهاى كارى بيشتر شد. بيشترين انگيزه براى ورود به عرصه هاى كار و اقتصاد، علاقه به فعاليت هاى اجتماعى و داشتن سهمى بيشتر در جامعه بود.
اما سالهاى اخير وضعيت نامناسب اقتصادى و تنگناهايى كه ايجاد كرده، ديگر تنها كار كردن مرد خانه كفاف زندگى را نمى دهد و اكنون زنان شاغل نيز عهدهدار تامين معاش خانه در كنار مردان شده اند.
نرخ تورم بالاى ۱۴ و ۱۵ درصدى و گرانى هاى هرساله، عرصه را چنان تنگ كرده كه داوطلبان كار هر روز بيشتر مى شوند. اين در شرايطى است كه با وجود نيروى كار بالا در ايران، به دليل عدم تحقق برنامه هاى اشتغال زايى موجب شده بازار كار براى ۸۰۰ هزار نفر نيرويى كه سالانه وارد بازار كار مى شوند، وجود نداشته باشد و نرخ بيكارى كشور در سال ۸۶ به رقم ۱۵.۴۱ درصد برسد.
نبود بازار كار، باعث شده كه افراد براى تامين هزينه هاى زندگى، خود دست به كار شوند و بازارى ايجاد كنند. اين مساله محدوده سنى و جنسى ندارد. گاه دانشجويان، كارهاى دستى و هنرى خود را در خيابان، ميدان ها و مراكز شهر و يا مترو عرضه مى كنند.
مترو و كابين هاى مخصوص بانوان يكى از نقاطى است كه مى توان تعداد زيادى از اين زنان را ديد. از دختران ٢٠ تا ٣٠ ساله و دانشجو تا زنان ٣٠ تا ۶۰ ساله.
دستمال سفره، سيم ظرفشويى، لباسهاى زير و مايو، لوازم آشپزخانه، كيف پول و آرايش، جواهرات بدلى و چيزهاى ديگر از جمله اجناس اين زنان است كه در ساك هاى بزرگ و زير چادرهايشان پنهان مىكنند و از اين قطار به قطار ديگر مىروند. از شمال شهر تا جنوب و از غرب به شرق. برايشان فرق نمى كند كجا مى روند. تنها فروش مهم است.
براساس قانون، دست فروشى در اماكن عمومى جرم است و اين افراد به دليل برهم زدن نظم اجتماعى، كارشان غيرقانونى است و ماموران در صورت مشاهده اين افراد بايد آنها را بازداشت كنند.
هر كدام از اين زنان كه تعدادشان را خودشان هم نمىدانند چند نفرند، چند بار بازداشت شده و اجناسشان ضبط شده است؛ اما تامين هزينه هاى زندگى چاره اى برايشان نمى گذارد.
جعفر ربيعى، مديرعامل شركت بهره بردارى مترو تهران، برخورد با زنان دستفروش را در راستاى طرح جمع آورى متكديان، كودكان خيابانى و دستفروشان معاونت اجتماعى شهردارى تهران اعلام مىكند كه از يك سال و نيم گذشته دنبال مىشود.
به گفته ربيعى: "براساس اين طرح با تمام افرادى كه در شهر عامل ناهنجارى محسوب مىشوند و به چهره شهر آسيب وارد مىكنند، بايد برخورد شود. متوليان مترو تهران نيز براساس درخواست مسافران، از مأموران پليس و شهردارى خواسته اند تا همچون ديگر نقاط در اين اماكن حضور داشته و با متخلفان برخورد كنند و مترو را از حضور اين افراد پاكسازى كنند."
به گفته مديرعامل شركت بهره بردارى مترو تهران، نوع برخورد با متخلفان براساس سابقه كار، وضعيت آنها و نوع كارى است كه انجام مى دهند.
دختر ۲۷ ساله اى كه "بندانداز" صورت مى فروشد، دانشجوى دوره فوق ليسانس شيمى است؛ اما به دليل آن كه كارى پيدا نكرده، براى تامين هزينه تحصيلش كار مىكند.
چند دانشجوى ديگر هم هستند كه چون كار را عار نمى دانند و نياز به پول دارند، كار مىكنند. همگى اجناسشان را از بازار مىخرند. چون كار دست، علاوه بر آن كه توليدش زمان بر است، سود چندانى برايشان ندارد، هرچند گاهى دختران دانشجوى هنر بعضى از كارهايشان را براى فروش به مترو مىبرند.
زنى ۴۵ ساله كه سالها پيش شوهرش را از دست داده، از ابتداى راهاندازى مترو شروع به دست فروشى كرده و آرزويش داشتن مغازهاى كوچك است تا بدون ترس از دستگيرى كار كند. او مى گويد:" اگر يك روز كار نكنم، براى فردا زندگيم لنگ مىمونه."
مترو و دست فروشى زنان خاص دختران دانشجو و زنان سرپرست خانواده نيست؛ مكانى است براى تمام زنانى كه كار و حرفه اى نياموخته اند يا سرمايهاى براى ايجاد شغل ندارند؛ اما چرخ زندگيشان با حقوق يك نفر نمى چرخد.
زنان و دختران، در گروه هاى سه يا چهار نفره در ميان مسافران و با فاصله از هم مىايستند و اجناسشان را تبليغ مىكنند. گاه سود روزانه شان پنج هزار تومان است و گاه تا ۳۰ هزار تومان هم مىرسد؛ اما تا نفروشند، از مترو بيرون نمىآيند.
و اما نقاشی . . . در معصومیت کودکی با من دوست شد. پدرم نخستین جعبه مداد رنگی را به دستم داد و با مهربانی از زیبایی نقش ها و تلألو رنگ ها برایم گفت. خاطرات زندگی همراه با عشق رنگ ها، در عمق چشمانم نشست و مرا با نقاشی پیوند داد.
امروز از خود می پرسم، آیا این نقش های رنگین، خاکستر منِ سوخته است یا عبور جرقه ای گداخته کهخلاقیت را بشارت می دهد؟ این پرسشی است که زندگی ام در آن خلاصـه شده است، بی آنکه هنوز پاسخ آن را یافته باشم.
همیشه در پی کشف جرقه خلاقیت بوده ام که با آن تمامی هستی خود را شعله ور کنم. برای درک مفهوم و حس نقاشی، راز سایه روشن ها، طرح ها و رنگ ها را تجربه کرده ام، اما نقاشی آنچنان مفهوم گسترده ای است که نقاش بودن کافی نیست. باید هم نقاش بود و هم نقش. باید ذات نقاشی بود.
من با نقاشی به زدودن تباهی ها می روم، نه به خاطر دقیقه ای دانا، نه به خاطرعشق، بلکه به خاطر ایمانی که به جهان هستی و نیروی کهکشان دارم و مؤمنانه کوشیده ام تا به درک مفهوم آفرینش برسم.
نگاه من در جستجوی هویت و فرهنگ سرزمینم بر تصاویر و چشم اندازهایی ویژه، درنگ می کند. تاریخ ام - تخت جمشید - زادگاهم - شهر پرمناره ی مشهد - و . . . و دهکده ای ییلاقی نزدیک مشهد که زمان جنگ جهانی دوم، برای مدتی مخفی گاه خانواده ما بود و نقاشی هایم هرگز از تصاویرش خالی نماند :
سکوتی مطلق بر فضا و دیواره های بی سایه و شیشه مانند دهکده حاکم است؛ سکوتی همچون ابدیت و پر از راز و ابهام، هیچ جنبشی نیست .
آسمان سرزمینِ من آفتابـی و شط نور بر آن جاری است. سقـوط نور، طنین غـرش رعـد را دارد. کـوره راهی بسوی دهکده و جاده های دیگر همچون شیارهایی بر تن تفته زمین به ابدیت راه می یابند.
رگ ها و رگه های خاک، با رابطه هایی ناپیدا مرا به راه های دور، دور از دسترس می کشانند. این رابطه های ناپیدا،همان پیوندهایی است که بعدها در نقاشی، آن را بستگی ابدی به سرزمین ام تعبیر کرده ام. از این خاک آمده ام، به این خاک خواهمرفت، آنچنان آرام که آرامش به من رشک برد.
من در خاک سرزمینم ریشه دارم، نه فقط به خاطر باورهای فرهنگی و سنتی، بلکه به خاطر عزیزانی که در آن به ابدیت پیوسته اند. چرا که نیاکان من در جایی به وسعت مرزهای ایران زیسته اند و درجایی به بلندای قامتشان در خاک این سرزمین خفته اند.
در سوگواری است که آسمان نقاشی هایم را، قندیل های یخ فرا می گیرند، دیوارهای شیشه ای به ابدیت راه می یابند و پوکه های سفید خاک همچون رودباری از عمق زمین جاری می شوند. خورشید شرمگین، در پشت قندیل ها پنهان می ماند و سرمای درونم را به تسلایی، گرم نمی کند. آفتاب در سوگواری ام یخ بسته است. گویا این تقدیر من است.
هربار که چشم اندازی از تخت جمشید در آثارم نمایان می شود، به گذشت زمان و فراموشی ها می اندیشم.گذشـت زمــان، حتی سنگ هـا را می ساید، اما به شعـور انسانی که جهان را از عشق خود بارور کرده، گزنـدی نمی رساند.
وقتی با جعبه رنگ و بوم و سه پایه نقاشی برای نخستین بار، گستاخانه از پله های تخت جمشید بالا رفتم و به چشم اندازی که در مقابلم گسترده شده بود، چشم دوختم، آنچنان مفتون ابهت آنچه می دیدم شدم ، که لحظه ای احساس کردمبه تاریخ پیوسته ام و تمامی ابعاد عظمت و گذشته تخت جمشید را در کمال می بینم.
در هیچ لحظه ای از زندگی از داشتن نـام « ایــران »اینگونه احســاس افتخــار نکرده بـودم. اگر نام دیگری می داشتم، زیستنم در پوشش آن سخت می بود. چنین است که در پی بازیافتن هویتم با میراث فرهنگی چند هزار ساله سرزمین ام در آمیخته ام.
در آثارم، خاطرات شفاف گستره ها، قطره ها، عشق ها و گل هایی که پدرم در باغچه خانه مان می کاشت، با ضخامت رنگ ها نقش گرفته اند. در جایی با مفاهیم پیچیده عشق، عظمت و شکنندگی بهشت را متجلی ساخته اند و در جایی دیگر، در «اسارت بلور» تلاشم برای زیستن و اینگونه زیستن را.
شاید نتوان دریافت که چرا گل ها، کناره وسعت کویر خراسان را گلباران می کنند؟ آیا تصویری تمثیلی است یا فریاد آرزوی پنهان کسی است که گل عشق در کویر می رویاند؟
گل هایی که به ارزش های پنهان در خاک سرزمین ام اشاره دارند. در جایی دیگر همین گل ها، به هیئت انسان هایی نمودار می شوند- آزاده و پاکیزه تا به گونه ای از روابط نامریی، از پیوند آدمیان و شعور متعالی انسان سخن گویند.
و اما معصومیت مادر، در جان شیشه های بلور جان گرفت تا عشق به زادگاه ام در اعماق زمین ریشه دواند و رگ های تنم را بر آن بیفزاید و آنگاه وهم رنگ ها ، کویرها و آینه شمعدانی های سفره عقد مادر که قطره هایی از بلور و جواهر زینت بخششان بود، در نقاشی هایم نمودار شدند.
هر بار که وسعت بی نهایت گستره کویر خشک را می نگرم، با خود می اندیشم حتماً ساکنان کویر، تصویر متفاوتی از باران دارند. شاید باران بر روحشان باریده که این خشکی را تاب می آورند. به تلافی این خشکی، در جان حباب های بلورین گل های کویری ام روح آب را جاری می سازم.
برکناره کویر می ایستم و آنگاه رستاخیز گل ها را بر کناره آن نظاره می کنم. منِ بادیه نشیــن رنگ، ساکنین کویرِ بی رنگ را دوست می دارم و از باغچه خانه مان گلی برایشان هدیه می برم، گلی که بوی آب تازه چشمه را دارد.
تلاش های رنگینم نه حادثه پردازند، نه داستان سرا، که تصویر واکنش ها و بازتاب ذهنیاتم هستند. حادثه در من اتفاق می افتد؛ در رهایی مطلق از دانسته ها و ندانسته ها. در کرانه آسمان می ایستم و آنگاه بلورها، نورها و قطره ها از تارک آسمان بر بوم هــای برهنه سفیــد، این پرده داران رازها می بارنــد و جان استحاله شده مرا در فضا می پراکنند.
اضطراب ها و امیدها، از سرقلم مو با شتاب به جستجوی این قطره زلال و شفاف بر می خیزد و جرقه ای از نور، لحظه های فرّار زمان را میخکوب می کند تا از ورای قندیل های یخ بگذرد و آن را جاری سازد ... این قطره، آبشارگون فرو می ریزد و من از آن لبریز می شوم.
باید اعتراف کنم که همیشه از نقاشی ترس داشته ام. ترسی که ترکیبی از جذبه و دلهره و وهم است.
با نقاشی به عمق تاریکی راه یافته ام و به اوج کهکشان پرواز کرده ام. دردها، غم ها ، شادی ها و آرزوهای بلور را با او و برای او زیسته ام. نقاشی تمامی ذهنم را در سیطره ی خود دارد.
از این همه تسلط او برخویش واهمـه دارم و از اینکه روزی از من بگریــزد می ترسـم. من با او به مقابله بر نمی خیزم بلــکه خود را بی دفاع در اختیارش می گذارم، تا چون مرگی شفاف از من عبور کند.
هر چند از خود آغاز می کنم، باز خود را در او می یابم. نقاشی آغاز و پایان من است.
دیروز تصمیم داشتم سری به دستفروش های کتاب در خیابان انقلاب بزنم ببینم در ایام نمایشگاه آنها چه وضعی دارند. با عوض کردن چند تا تاکسی که معمولا مستقیم می روند وقتی به خیابان انقلاب رسیدم دیدم شهرداری پیاده روها را کنده و چنان بیابان برهوتی درست کرده که هیچ دستفروشی سر جایش نیست.
امروز صبح سوار اتومبیل شدم، بزرگراه حکیم را در پیش گرفتم تا به نمایشگاه برسم. خلوت بود و رانندگی می چسبید. درست در دهانۀ خیابانی که از بزرگراه رسالت منشعب می شود و به نمایشگاه می رسد، انبوه اتومبیل ها نشان از جمعیتی داشت که وارد نمایشگاه می شدند.
هنوز ده صبح نشده بود. پارکینگ های مصلا جا نداشت. به خیابان نوبخت پیچیدم و در یکی از کوچه های اطراف پارک کردم و راهی نمایشگاه شدم. اول جایی که دیدم بر سر در خود تابلوی وضوخانه داشت. دخترها و خانم ها تو می رفتند. از یکی پرسیدم این در به نمایشگاه کتاب می رسد، صدایی گفت نه، این وضوخانه است.
بزودی ورودی نمایشگاه از انبوه جمعیتی که به سمت آن می رفت پیدا شد. به آنها پیوستم. انبوه جمعیت بازار تهران را به یاد می آورد. مثل این بود که عده کثیری، بی هیچ هدفی در حال رفت و آمد باشند.
در هیچ جای جهان تصور این همه جمعیت اهل کتاب ممکن نیست. اگر فقط همین ها کتابخوان بودند برای جامعه ما بس بود. حضور آنها بطور ناخود آگاه ستون های مجازی مربوط به آمار کتاب در کشورهای پیشرفته و عقب مانده را در لا به لای صفحات روزنامه ها به یاد می آورد.
اگر همۀ اینها اهل کتاب اند پس چرا در نمودارها، تعداد کتابخوان های جوامع عقب مانده در مقابل کشورهای پیشرفته را مثل پله ای در مقابل ستون عظیمی نشان داده می شود؟ پس چرا کتابفروشی های غرب آن همه عظمت دارد و کتابفروشی های ما در مقابل آنها دکه ای بیش نیست؟ پس چرا برندگان نوبل همه اروپایی و آمریکائی اند و فقط این اواخر چند تایی ترک و مصری و یونانی پیدا شده اند؟
غرق این افکار وارد غرفۀ کتابخانه ملی می شوم که وسط دکه های کتابفروشی عین چراغ می درخشد. به این می گویند آبرو! خوب جایی قرار گرفته و خوب تزئین شده و چند نفری در آن به دادن سرویس مشغول اند اما کتاب هایش تخصصی است. به کار من که در کتابداری تخصصی ندارم نمی آید.
به غرفه های دیگر می رسم. نظم و ترتیب چقدر بیشتر شده است. دست کم در هر راسته نام کتابفروشی هائی که غرفه دارند نوشته شده تا مراجعان بتوانند انتشاراتی های مورد علاقه خود را راحت پیدا کنند.
به یاد نمی آورم که سال گذشته چنین چیزی دیده باشم. ترتیب الفبایی بود اما تابلوهای راهنما نبود. تمام غرفه ها از مشتری پر است. بیرون می روم و انبوه کتابفروشی های مذهبی توجه مرا جلب می کند.
انتشاراتی های مذهبی در این سال ها چقدر زیاد شده است؟ تماشا می کنم و می گذرم. وارد انتشارات سروش می شوم و فرهنگ آثار ایرانی – اسلامی را با بیست درصد تخفیف به ١٢ هزار تومان می خرم. با خود می گویم هر جای دنیا بود این کتاب با این حجم صد هزار تومان کمتر نبود. در جا اضافه می کنم: البته اگر کتاب در ایران به قیمت اروپا می بود، در اینجا پرنده پر نمی زد.
انتشاراتی ها بر اساس حروف الفبا کنار هم قرار گرفته اند. وارد غرفه فرهنگستان هنر می شوم و دانشنامۀ زیبایی شناسی را به دست می گیرم ومزه مزه می کنم. مفت است. کتاب به این خوبی با این چاپ و کاغذ و صحافی فقط ١٥ هزار تومان! چه فروشندگان اهل بخیه ای هم دارد.
همه شان کتاب را می فهمند. سوال و جوابی می کنم و ضمن آن حساب جیبم را می رسم، و می گذرم. اگر بخواهم همۀ کتاب هایی را که دوست دارم بخرم، نه پولی برای آخر ماه می ماند نه جایی برای چیدن کتاب. مخصوصا که این کتاب های مرجع در قطعی منتشر می شوند که قفسه های بلند می خواهد.
می روم سراغ غرفۀ فرهنگستان ادب فارسی و جلد دوم دانشنامۀ زبان و ادب فارسی را می گیرم و رد می شوم. انجمن مفاخر آثار آخرین انتشاراتی کتاب های مرجع است که واردش می شوم.
باید بعضی زندگینامه ها را بگیرم و نگاهی بکنم ببینم در تاریخ ملت ما کدام چهره ها درخشیده اند. از دائرة المعارف ها می گذرم. کی می تواند این کتاب های سنگین را با خود حمل کند. چرخ خرید هم که نیست. تازه اگر هم بود کی می توانست آن را وسط این جمعیت هل بدهد؟
وارد انتشاراتی هایی می شوم که تمام و کمال بخش خصوصی به حساب می آیند و بیشتر فضای نمایشگاه را به خود اختصاص داده اند. همان ها که جلو دانشگاه و خیابان کریم خان صف کشیده اند و همان ها که وقتی سومین نمایشگاه کتاب دائر می شد تیتر زده بودیم «نشر خصوصی رو به انقراض»! منقرض نشده اند که هیچ، کلی هم پروارتر شده اند.
بعضی ها ساختمان چند طبقه هم ساخته اند. یاد کریم امامی بخیر که در آن میزگرد شرکت داشت. بقیه خدا را شکر هنوز هستند. با خودم می گویم ببین داریم عمر نوح می کنیم.
آخرین شمارۀ آدینه را که من منتشر کردم، سومین نمایشگاه برگزار شده بود، حالا به نمایشگاه بیست و یکم رسیده ایم. یاد همۀ دوستان بخیر. حتا یادم است که برای نشان دادن لذت کتاب خواندن از لیلی گلستان خواهش کرده بودم فصلی از کتاب شبی از شب های زمستان مسافری را برای چاپ در اختیار ما بگذارد. کتاب هنوز منتشر نشده بود.
"تو داری شروع به خواندن داستان جدید ایتالو کالوینو، شبی از شبهای زمستان مسافری، می کنی. حواست را جمع کن. تمام افکار دیگر را از سر دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده در پس ابر نهان شود. از آن سو، مثل همیشه تلویزیون روشن است. پس بهتر است در را ببندی. فورا به همه بگو: نه، نمی خواهم تلویزیون تماشا کنم. اگر صدایت را نمی شنوند بلندتر بگو: دارم کتاب می خوانم. نمی خواهم کسی مزاحم شود ..."
در کتابفروشی های خصوصی که در واقع همه آشنا و دوست اند سراغ کتا ب های معینی را می گیرم: ببین فقط کتاب هایی را به من نشان بده که تا حالا توی فروشگاه عرضه نکرده اید، به مناسبت نمایشگاه منتشر کرده اید و اولین بار در همین غرفه عرضه می شود.
وای چقدر تعداد کتاب های تازه انتشار کم است. یعنی همه در وزارت ارشاد مانده است؟ وزارت ارشاد مگر چقدر جا برای کتاب دارد؟ چند تا کتاب تازه می خرم و حساب می کنم می بینم اگر پانصد هزار تومان پول توی جیبت بگذاری، و به تمام کتابفروشی ها – البته بجز کتاب های مذهبی که خوانندگان خودش را دارد – سر بزنی می توانی تمام کتاب های تازه انتشار را بخری.
پلاستیک های محتوی کتاب را به دوش و دست می گیرم و راهی بیرون نمایشگاه می شوم. به زحمت از لای جمعیت خودم را به بیرون می کشانم. تا اتومبیل فاصلۀ درازی در پیش است. چطور می توانم اینها را ببرم. چقدر جای چرخ خرید خالی است.
توی این عوالم هستم که صدایی می شنوم. حاجی ببرم؟ این سال ها در ایران همه جاجی شده اند. صدا ادامه می دهد هر قدر خواستی پول بده. بر می گردم جوانی را می بینم که به من نگاه می کند. خدا را شکر می کنم که یک چرخ خرید زنده که مصاحب خوبی هم هست پیدا کرده ام.
در راه به من می گوید که اهل نورآباد ممسنی است. پدرش مریض است و هرچه پول در می آورد باید برای او بفرستد. تازه چرخش را هم که ٨٠ هزار تومان خریده بوده دزدیده اند. می گویم چه جور چرخی؟
خیال می کنم از همان هاست که در فروشگاه سنزبری یا در همین فروشگاه شهروند خودمان هست. به چرخی اشاره می کند که حمال های بازار برای بردن بار استفاده می کنند. با خودم می گویم همه چیزمان جهان سومی است.
بعد یاد آن همه دخترها و زن هایی می افتم که در انبوه کتاب خوان ها و کتاب خرها در نمایشگاه دیده ام. با خودم می گویم در عوض زن ها دارند جامعۀ ما را فتح می کنند. شاید آنها ما را متمدن تر کردند.
به رغم دشواریهایی که برای خوانندگان زن ایرانی در ۳۰ سال گذشته در داخل کشور پیش آمده، زنان هنرمند بسیاری در ایران مانده و کار هنری خود را با پشتکار و جدیتدنبال کردهاند.
یکی ازین خوانندگان شیدا است که نام هنری خود را از استاد علی اکبر شیدا گرفته است.نام اصلی شیدا امجدالملوک جاهدیان است.
شيدا از دوران کودکی تحت تاثیر صدای گرامافون پدر و زمزمه های مادرش که تصنیف های قمر را نجوا میکرد با آوای موسیقی آشنا شد.
شیدا علاقه اش را به آواز را در دوران تحصیلی اش و به ویژه در اردوهای دانش آموزی که در شهرستان نوشهر برگزار میشد نشان داد و به اجرای برنامه های هنری پرداختو به خاطر داشتن صدای گرمش مورد تشویق قرار گرفت.
او بعد ها در تهران نزد استادان آواز رفت و از تجربه های آنان بهره گرفت.
شيدا در آوازخوانی از استادان موسیقی سنتی ایرانی پیروی می کند.
در سال ۱۳۷۴ با مسعود جاهد آهنگساز و نوازنده نی ازدواج کرد و از همین زمان با همکاری همسرش وارد عرصه موسیقی ایرانی شد و گروه موسیقی بانوان "کرشمه" را تشکیل داد و کنسرت هایی در تهران برای بانوان اجرا کرد.
در سال ١٣٧٨ اولين آلبوم همخوانى باصداى شيدا و جاهد تحت عنوان 'شيدا' و در ١٣٧٩ دومين اثر اين زوج با نام 'كوچه هاى بى نشان' منتشر شد.
اين دو در سال ١٣٨٠ با تركيب تازه اى از نوازندگان و خوانندگان زن و مرد و همراه با گروه كرشمه در تالار وحدت برنامه اجرا كردند.
تازه ترين اثرى كه از شيدا به بازار آمده آلبوم 'پنجره باز مى شود' نيز در همراهى با مسعود جاهد اجرا شده است.
نون شده گرون
یه من یک قرون
ما شدیم اسیر
از دست وزیر
(از ترانه های دورۀ قاجار)
وقتی صحبت از نان لوکس به میان می آید طبعاً نان های فرنگی و فرنگی مآب، همچون «بگت»، «کرواسان»، نان های سوخاری پرهیزی موسوم به رژیمی و غیره به ذهن متبادر می گردد که در فروشگاه های شیک و پر زرق و برق، که بیشتر به قنادی می مانند، فروخته می شود.
فروشندگان اين مغازه ها هم به جای « شاطرآقا» های سنتی، خانم های جوانی هستند که با روپوش سفید به چالاکی به این سو و آن سو می دوند و مشتریان را « سرو» می کنند.
این گونه نانوائی ها در سال های اخیردر تهران افزایش یافته و بازار پر رونقی دارند. اما به گفته افراد مطلع سهم این نوع نان در الگوی غذائی مردم، به نسبت جمعیت شهر، بسیار ناچیز است و بیشتر جنبۀ هوسانه و تجملی دارد. قیمت آن هم چون از آرد غیر یارانه ای و آزاد استفاده می کنند ربطی به مراجع مسؤل نان ندارد.
من هم پیش از عید هوس کردم و وارد یکی از این قنادی- نانوائی ها شدم و پس از یک انتظار ده دقیقه ای در صف، بابت دو گرده نان جو کوچک و دو عدد نان « سیر و زیتون» در صف دیگری ایستادم و پس از پرداخت ٣٢٠٠ تومان ناقابل یک کیسۀ نایلون کوچک به دستم دادند.
با گرفتن آن کیسه اولین کاری که کردم این بود که، برای پرهیز از شماتت های همسرم، فیش صندوق را از کیسه در آوردم آن را در سطل زباله انداختم و از مغازه خارج شدم.
نان های گران منحصر به نان های فرنگی مآب نیست. نان های شهرستانی، همچون لواش قزوینی و نان اسکو هم به نسبت گرانتر هستند و مصرف کمتر و جنبۀ گهگاهی دارند.
در واقع این نان های سنتی هستند که پر مصرف ترین نان اهالی را تشکیل می دهند و نان های لواش، بربری، تافتون و سنگک به ترتیب همچنان اصلی ترین جایگاه را در سفرۀ مردم دارند.
گفته می شود نان در ایران از پر مصرف ترین و ارزان ترین اقلام کالاهای اساسی به شمار می رود. پر مصرف است، زیرا از سویی این مائدۀ حیاتی مقدم بر همۀ طعام ها مصرف می گردد و آنچه به همراه آن می آید در واقع «قاتق » آن است.
از سوی دیگر قوت غالب اقلیت بسیار مهمی از مردم ما فقط نان است و قاتق سهم اندکی در ترکیب کلی آن دارد. اما ارزان بودن آن، به رغم «یارانه» کلانی که دولت برای آن می پردازد، چندان محل اطمینان نیست.
از اسباب چشمگیر این عدم اطمینان وجود انواع نرخ های متفاوت در مناطق مختلف شهری و حتا نانوایی های یک محله است. در محلۀ ما یک نوع معین از نان، مثل بربری، سه نرخ متفاوت دارد: ٥٠، ١٠٠ و ٢٠٠ تومان. البته همین نان را در محلات بالای شهر به این قیمت ها نمی توان به دست آورد.
این سوای نان های « نیمه سنتی نیمه لوکس» مانند نان جو و بگت و نان های بریده شده یا سبوس دار و غیره است است که به مناسبت این که نسبتاً پر مصرف هستند در میانۀ دو گروه لوکس و سنتی قرار می گیرند. این نوع نان ها با وزن دویست – سیصد گرمی شان در همۀ محلات یافت می شوند و بین ١٥٠ تا ٨٠٠ تومان قیمت دارند.
با این که نرخ نان را موقعیت جغرافیائی محله تعیین می کند و نه مصوبات مراجع مسئول، اما چون نیک نگریسته شود حاکمیت قانون عرضه و تقاضا دراین قلمرو نیز به وضوح به چشم می خورد و گویا تخطی از آن امکان ناپذیر است.
مثلاً در حالی که دریک نانوائی صف طویلی از مشتریان در انتظار نان ایستاده اند مشتری دیگری از راه می رسد و با پرداخت پنج یا ده برابر قیمت، خارج از نوبت، به راحتی نانش را می گیرد و سوار اتومبیلش می شود و می رود. فروشنده هم نیازی به پنهان کردن رضایت خاطرش از نگاه های خشم آلود منتظرین نمی بیند.
در یک سنگکی در شمال شهر، که فروشنده یک عدد نان ١٠٠ تومانی - به نرخ مصوب - را، به بهانۀ این که چند دانۀ قابل شمارش کنجد بر آن پاشیده بود، به ٥٠٠ تومان می فروخت، می گفت " همین نان را اگر در خانۀ مشتری تحویل بدهیم قیمتش ٨٠٠ تومان می شود." وقتی تعجب مرا دید اضافه کرد "همین نان در شهرک درِِ مغازه ١٠٠٠ تومان است."
تحویل نان سفارشی در خانه ها نیز از نو آوری های دیگری است که در پی تحویل پیتزا و غذا در خانه ها رواج یافته است. این پدیده را برخی ناشی از نازل بودن بهای نان در ایران می دانند و دلیل شان هم این است که در مقایسه با سایر مایحتاج زندگی قیمت نان هنوز هم بسیار ارزان است و از این رو پرداخت ده برابر بهای آن هم بر بسیاری دشوار نیست.
بعضی دیگر آن را نشانۀ ظهور طبقه ای در جامعه می بینند که تمکن مالی و موقعیت اقتصادی شان با خاستگاه فرهنگی و شیوۀ زندگی آن ها همسان نیست واین پدیده را نمود دیگری از جا به جائی طبقاتی و ظهور طبقۀ تازه به دوران رسیده ای می دانند که ذوق و سلیقه و خورد و خوراکشان، به رغم قدرت مالی نیرومند و امکانات جدیدشان، تغییر چندانی نکرده است.