جدیدآنلاین: "کریم امامی" از هنرشناسان، مترجمان و ویراستاران برجسته ایران بود که ۸۵ سال پیش در چنین روزهایی به دنیا آمد و ده سال پیش درگذشت. امامی در هر زمینهای که گام نهاد، از سرآمدان آن رشته شد. مجموعه نوشتهها و ترجمههای بسیار او گواه بر این است. اخیرا مجموعهای از نوشتههای کریم امامی در باره آفرینشهای هنری و فرهنگی ایران در دهه ۱۳۴۰ به زبان انگلیسی در کتابی به نام «کریم امامی در باب فرهنگ، ادبیات و هنر مدرن ایران» در نیویورک منتشر شد. از دکتر احمد کریمی حکاک، استاد ممتاز ادبیات تطبیقی و نقد ادبی، دعوت کردیم تا برداشت خود را از این کتاب برایمان بنویسد.
احمد کریمی حکاک
جان فرهنگی و هنری دههای پرتب و تاب را از روزن تنگ کتابی واحد، هرچند یگانه، جستن اگر محال نباشد، بیتردید دشواریهای صعبی را بر سر راه جوینده میگذارد. بسیاری برآنند که دهۀ ۱۳۴۰ در ایران دهۀ بسته شدن تدریجی پنجرۀ سیاستورزی و گشوده شدن گام به گام دریچۀ فرهنگورزی وهنرآفرینی بود. پنجاه و اند سال بعد، به همت «بنیاد میراث ایران» کتابی در نیویورک منتشر شده است با عنوان «کریم امامی: در بارۀ فرهنگ، ادب، و هنر ایران»، حاوی مقالهها، مصاحبهها و دیگر آثاری که منتقد، مترجم و ویراستار شهیر ایران در سالهای آن دهه به زبان انگلیسی نوشته و در نشریات انگلیسی زبان تهران انتشار یافته است.
در نگاه فردی که جوانی خود را در تهران آن دهه گذرانده و اینک، از این سوی هفتاد سالگی، از روزن این کتاب به آن دهه باز پس مینگرد، مروری در دویست و پنحاه صفحۀ آن خیلی زود به گردشی مغتنم، گیرم اندکی حزنآور، در باغ یادوارههای تلخ وشیرین و، در عین حال به راحتترین راه بازیابی فضای آن روزگار میشود. من در سال هزار و سیصد و چهل و دو از زادگاهم مشهد به تهران، که در آن ایام در چشمم کلانشهری آراسته به دانش و کار و آلوده به لذت و گناه مینمود گام نهادم، هر روز کیهان اینترنشنال را میخریدم و میخواندم، و هر وقت دست میداد، به راهنمائی نوشتههای کریم امامی خودم را به بازدید از نمایشگاهی در اینجا و آنجای شهر میهمان میکردم. در راستۀ کتابفروشهای روبروی دانشگاه تهران تالار قندریز و چند نمایشگاه دیگر هم منزل داشتند و، دورترک، در خیابان عباسآباد، ساختمان «انجمن ایران و آمریکا» سالن سخنرانی و نمایش هم داشت. بعدها تالار رودکی و تالار آبگینه و تئاتر سنگلج و کاخ جوانان و چند مرکز هنری دیگر هم به این مجموعه افزوده شد؛ انگار کسی از آن بالاها ولی نزدیک گوش آدم میگفت اینها را دریاب و باقی را به ما واگذار، که کار ملک اولأ تدبیر میبرد که تو اصلأ نداری و ثانیأ تأملاتی از نوعی میطلبد که تو شاید بعدها به دست آوری ولی الأن یکسره از آن محرومی. و من از رهگذری نزدیک میپرسیدم: ببخشید، آقا، تالار آبگینه این طرف است؟
کریم امامی آموزگار بود و بلد راه بود، کارشناس و هنرشناس و هنرمندشناس بود ... و خیلی هم سرشناس بود. مقالهها و مصاحبههایش در کیهان اینترنشنال نه تنها به من میگفت کجاها باید بروم و چه نمایشگاه ، کدام فیلم، یا کدام نمایش را ببینم و کدام کتاب یا مجله را بخوانم، بلکه اینها را که میگفت، بعد انگار به شکل جملۀ معترضهای میگفت که چگونه ببینم و بخوانم، یا چگونه دقیقتر گوش کنم تا بهتر بشنوم. از همه مهمتر به من دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی درس چطور به انگلیسی نوشتن و چگونه با آثار ادبی روبرو شدن میداد. "گتسبی بزرگ"او را با عنوان فرعی «طلا و خاکستر» پیشتر از گریت گتسبی فیتزجرالد خواندم، همان روزهائی که در آمد، وسالها بعد، دوباره وقتی داشتم «تام جونز» را ترجمه میکردم. و ترجمۀ انگلیسی شعرهای سپهری و فرخزاد را که او ترجمه کرده بود و در کیهان اینترنشنال در میآمد پیش از خبرها و گزارشهای سیاسی از هضم رابع میگذراندم، و بعدها هم یک بار دیگر خواندم، در سالهای ۱۹۷۵ و ۱۹۷۶ در آمریکا، همراه با ترجمۀ دیگرانی نظیر منیب الرحمان و مسعود فرزان و امین بنانی، وقتی خودم دست اندر کار ترجمۀ شعر فارسی به زبان انگلیسی شده بودم. حالا همۀ آن مقالهها و مصاحبهها و ترجمهها را در این کتاب میبینم و میخوانم و به این فکر فرو میروم که: چه حقی دارد آن مرد به گردن من و امثال من، و چه کار بزرگی کرده است همسرش "گلی امامی" که این کتاب را تدارک دیده، و "حورا یاوری" که تنظیم و تدوین مطالب آن را چنین زیبنده به سامان رسنده، و چه مقدمۀ جامع و شامل و گویائی بر کتاب نوشته "شائول بخاش"، رفیق گرمابه و گلستان کریم و گلی و همکار کریم در کیهان اینترنشنال.
کتاب «کریم امامی: در یارۀ فرهنگ، ادب، و هنر ایران» چهار بخش اصلی دارد در باب چهار هنر: سینما اعم از کوتاه و بلند و فیلمفارسی و فیلم هنری و مستند و آنچه ما در آن سالها به خوب و بد قسمت میکردیم (در ۶۵ صفحه)؛ ادبیات شامل شعر و رمان و نمایشنامه و فیلمنامه و مصاحبه و مقاله و جز اینها (در ۸۶ صفحه)؛ هنرهای تزیینی (یا پلاستیک) دربر گیرندۀ نقاشی و پیکرسازی و گلآرائی و بسیاری هنرهای چشمنواز و ذوقنمای کمتر شناخته شدۀ دیگر (در ۸۱ صفحه)؛ و انواع هنرهای دراماتیک یا نمایشی اعم از سنتی و تاریخیاجتماعیسیاسی و تئاتر از رئالیست گرفته تا سوررئالیست و اگزیستاسیالیست و پوچی و هیچی و همه چی باهم (در ۲۱ صفحه). هر مقاله بین دو تا دوازده صفحه از کتاب را به خود اختصاص داده است. هرگاه مقدمات و مؤخرات کتاب را هم به این مجوعۀ مطالب بیفزائیم به راستی در مجموع کتابی داریم گویای پهنا و ژرفای دانش و بینش هنری کریم امامی، منهای اشراف او به هنرها و مهارتهای دیگری جز نقادی هنرهای گوناگون، همچون مترجمی و فرهنگنگاری و ویراستاری و فنون و هنرهای دیگری که آن مرد به آنها آراسته و در آنها سرآمد بود.
از فراز نیم قرن آنچه امروز در روشنای پرتوی که این کتاب بر صحنۀ هنری ایران در دهۀ چهل خورشیدی میافکند در نگاه نخست این است که سالهای ثبات سیاسی اغلب زمینۀ رشد فعالیتهای دیگر میشود، هر چند از سوی دیگر، هرگاه نگاه خود را به سوی اروپا و آمریکا بگردانیم، همان دهه را میبینیم که رویدادهای نوآورانۀ هنری در غرب نیز تنک و کم مایه نبوده است. ظهور بیتلها در انگلستان و شیوع جنبشهای هنری مشابهی در اروپا و آمریکا با رشد نهضت حقوق مدنی در آمریکا و انقلاب دانشجوئی در فرانسه همزمان بود و تظاهرات جوانان و رشد آگاهیهای سیاسی دوش به دوش ظهور هیپیها و نهضت فرهنگ بدیل، یعنی کاونترکالچر چیره در آمریکا، پیش میرفت. در ایران نیز نا آرامیهای دانشجوئی دهۀ ۱۳۴۰ بیتردید در پروردن فرهنگ چریکی دهۀ بعد، و در شکلگیری انقلابی آرمانی، سهمی داشت. از خود میپرسم: رونق هنر، آنگونه که در صفحات این کتاب به رأی العین میتوان دید، در این میان چه نقشی داشت؟ ما جوانان آرمانخواه آن ایام فکر میکردیم اینها دانههائی است در دامی که برای سیاستزدائی از نسل جوان گسترده شده است، و تأسیس کاخ جوانان و انجمن ایران و آمریکا را نمایانترین نمونههای این دامدانهها میشمردیم. امروز میاندیشم که شاید این تصور ما درست نبود. بیتردید آشنا شدن ما با همنسلان خودمان، در کاخ جوانان شیوۀ آمیختن و آموختن همزمان را، آن سان که من بعدها در دانشگاههای آمریکا تجربه کردم، نیز به ما میآموخت. بیگمان در انجمن ایران و آمریکا فقط درس آمریکائی شدن فرا گرفته نمیشد، نمایش و نمایشگاه هم بود و کلاس زبان انگلیسی هم بود.
رودکی راست میگوید: گذشت روزگار آموزگار خوبی است که میتوان و باید از او آموخت، و براستی آن که از این آموزگار نیاموزد چه درسی را ازکدام آموزگار خواهد آموخت؟ کتاب «کریم امامی در باب فرهنگ، ادبیات و هنر ایران» پیام مهم و معتنابهی برای جوانان این روزگار در بر دارد. من بیش از سی سال است که از دیدن خیابانهای ایران محرومم. گاه در گشت و گذارهای انگاری شبانه چشمم به کوچه بازارهای کلانشهرهائی همچون تهران و اصفهان و شیراز و زادگاهم مشهد میافتد، و دقایقی را به تأملاتی در عمر رفته و کارهای نکرده در برابر کامپیوترم میگذرانم. سخنم با جوانان امروز ایران این است که جست وجوگرانه – حتا میخواهم بگویم درمانجویانه – به نهادهای هنری و فرهنگی شهرهای ایران بنگرید. از حقایق انکارناپذیر تاریخ ایران یکی هم این است که هرچه از سمت تاریخ سیاسی به سوی تاریخ فرهنگ، ادب و هنر ایران، و جلوههای زنده و بیدار امروزین آن، نزدیکتر شویم نه تنها دانش و بینشمان که حالمان هم بهتر میشود، شادتر و سیرابتر و راضیتر سز به بالین میگذارم و سر از بالین بر میداریم. درس نهائی کتاب کریم امامی برای من همین است.
اواسط سال ۱۳۸۴، در کشاکش بحران سد سیوند و غرق ۱۳۱ محوطه باستانی در نزدیکی پاسارگاد، ردپای فاجعهای به مراتب بزرگتر در مرز میان استان لرستان و ایلام پیدا شد. ساخت سد سیمره آغاز شده بود؛ سدی که بر خلاف سد سیوند خاکی نبود و به صورت بتونی ساخته میشد. این سد دریاچهای بسیار بزرگتر از سد سیوند دارد و وقتی محدوده این دریاچه که آن زمان هنوز به وجود نیامده بود، مطالعه شد، حدود ۳۰۰ محوطه باستانی شناسایی شدند.
در انجام مطالعات باستانشناسی سد سیمره تعجیل نشد. همه چیز آرام پیش رفت و در اواخر سال ۱۳۸۹ همزمان با اعلام آمادگی برای آبگیری سد، مطالعات باستانشناسی آن آغاز شد. محوطههای باستانی یک به یک پیدا و غرق میشدند. و بدین ترتیب بیش از ۱۵۰ محوطه باستانی ظرف مدت دو تا سه سال در پشت سد سیمره غرق شدند.
با اینحال مطالعات باستانشناسی سد سیمره پایان نیافت. در کنار یافتههای ارزشمند بسیاری، یکی از کشفیات باستانشناسی لولههایی سفالی و در هم تنیده بودند که در نزدیکی محوطهای پیدا شدند که احتمال میدادند شهری از دوره آغاز شهرنشینی بوده است.
در سالهای ۱۳۹۲ و ۹۳، محلیهایی که با هیاتهای باستانشناسی مستقر در محدوده دریاچه سد سیمره همکاری داشتند، متوجه تکههای سفالی عجیبی شدند که بیشباهت به لبههای تابوت نبود. آنها هیات باستانشناسی را مطلع کردند و اقدامات اولیه بی نتیجهای در محل کشف انجام شد. دریاچه آبگیری میشد اما با کاهش باران و پایین آمدن آب دریاچه، تکههای سفالی دوباره سر از آب بیرون آورد. اینبار باستانشناسان با جدیت کاوشهایشان را در محل آن آثار ادامه دادند و در کمال حیرت مجموعهای در هم تنیده شده از لولههای سفالی را یافتند که احتمالا به هزاره سوم پیش از میلاد یعنی حدود ۵ هزار سال قبل تعلق داشت. باستانشناسان بر اساس نامگذاری محلی، محل کشف را «فراش» نامیدند.
"لیلی نیاکان"، سرپرست هیات باستانشناسی در فراش، با تائید قدمت لولههای سفالی معتقد بود که آنها با یک سیستم آبرسانی مواجهاند؛ سیستمی شبیه لولهکشیهای امروزی که با استفاده از تنبوشههای در هم تنیده شده سفالی ایجاد شده است. تنبوشه لوله سفالینی است که در زیر خاک یا میان دیوار کار میگذاشتند تا آب از آن عبور کند. ادامه مطالعات باستانشناسی حتا منجر به کشف سازهای شبیه حوضچه یا آبگیر هم شد اما پس از آن هرچه باستانشناسان کاوش کردند، دیگر رد لولهها را نیافتند.
اندازه هر تنبوشه کمی کمتر از یک متر است. با توجه به بقایای آثار به دست آمده، به نظر میرسد تنبوشهها در همین منطقه تولید و پخته شدهاند. هنوز باستانشناسان به درستی مسیر لوله را نیافتهاند و حتا معلوم نیست که آب از سیمره به جای دیگر میرفته یا از جایی به سیمره!
با آبگیری دوباره سد سیمره، محوطه فراش غرق شد. باستان شناسان بخشی از آنچه را که یافتند، با استفاده از گچ درست مانند گذشته، پوشاندند. همچنین آنها بخشی دیگری از یافتهها را هم جمعآوری و تحویل اداره میراث فرهنگی استان لرستان دادند. در حال حاضر این محوطه به طور کامل غرق شده است.
در همین رابطه گزارشی ویدئویی تهیه شده است که در آن لیلی نیاکان، درباره آنچه در محوطه فراش کشف شده، توضیح میدهد.
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود / نبود دندان، لابل چراغ تابان بود
سپید سیمرده بود و در و مرجان بود / ستارۀ سحری بود و قطرهباران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت / چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود...
این مصرعها از قصیدۀ "ابوعبدالله رودکی" که در پایان عمر پرفراز و نشیبش نوشته بود، پس از هزار سال یکی از سرنخهای دانشمندان تاجیک و روس برای پیدا کردن آرامگاه آدمالشعرا شد. "میخائیل گِراسیمف" (۱۹۰۷-۱۹۷۰)، مردمشناس، باستانشناس و مجسمهساز شهیر روس، قبل از این که در سال ۱۹۵۶ به منظور شناسایی پیکر رودکی عازم روستای پنجرود در منطقۀ کوهستانی زرافشان تاجیکستان شود، آثار رودکی را نیز مطالعه کرد تا بتواند نشانههایی از ظاهر شاعر را در آن پیدا کند. از سوی دیگر "صدرالدین عینی"، نویسنده و پدر ادبیات مدرن تاجیک، نیز شواهدی را دال بر موقعیت جغرافیایی زادگاه و آرامگاه رودکی گردآوری کرده و در اختیار گراسیمف قرار داده بود.
در همۀ مأخذهای ادبی و تاریخی کهن فارسی زادگاه رودکی را قریۀ "پَنـُج" یا "بنجرودک" در نزدیکی شهرهای "نخشب" و "سمرقند" ذکر کردهاند. صدرالدین عینی پس از کندوکاو مفصل و مسافرت به روستاهای اطراف این دو شهر، گذارش به روستای "پنجرود" در ناحیۀ پنجکنت تاجیکستان میافتد و درمییابد که "بنجرودک" معرب "پنجرود" فارسی بوده با مزار بزرگواری گمنام. عینی در سال ۱۹۳۹ با انتشار پژوهش خود ادعا میکند که روستای زادگاه رودکی را یافته است.
در سال ۱۹۵۶ در آستانۀ ۱۱۰۰ سالگی رودکی، حکومت تاجیکستان دستور بازگشایی قبری را میدهد که گمان میرفت آرامگاه رودکی باشد. "میخائیل گِراسیمف" و گروه تحقیقاتی دانشمندان روس و تاجیک با گشودن قبر مورد نظر عینی و بررسی بازماندههای جسد مدفون تمام نشانههایی را که برای شناسایی پیکر رودکی مشخص کرده بودند، مییابند: پیکر مدفون در آن مزار متعلق به نمایندۀ نژاد سفید بود، دندانهایش، همان گونه که در بیتهای بالا توصیف شده، فرو ریخته بود، کاسۀ چشمانش حالت حدقۀ چشمان یک نابینا را داشت و شکل استخوان گردنش هم دال بر نابینا بودن او بود. تحقیقات بیشتر آشکار کرد که رودکی نابینای مادرزاد نبوده، بلکه در دهۀ ششتم عمر چشمانش را میل کشیده و چند دندهاش را شکستهاند. اشیائی هم که در اطراف این گور کشف شد، از جمله پیراهن و قبای پشمیای که به تن و دستاری که بر سر داشت، متعلق به دوران زندگی ابوعبدالله رودکی بود.
بازماندههای جسد را به آزمایشگاههای مسکو بردند و به مدت دو سال آن را مطالعه کردند تا به نتیجۀ تحقیقات اطمینان تمام و کمال حاصل کنند. روز ۱۶ اکتبر سال ۱۹۵۸ استخوانها را بازپس به روستای "پنجرود" در شمال تاجیکستان برگرداندند و در همانجا دوباره به خاک سپردند. تصویری که "میخائیل گراسیمف" پس از انجام تحقیقات به عنوان چهرۀ رودکی منتشر کرد، تصویر چهرۀ همان پیکری بود که دانشمندان شوروی در رودکی بودنش دیگر شکی نداشتند.
مزار رودکی در همان سال ۱۹۵۸ به مناسبت هزار و صدمین سالگرد تولدش آباد شد. سال ۱۹۹۹ در آستانۀ تجلیل از هزار و صدمین سالگرد تأسیس دولت سامانیان به کمک دولت ایران آرامگاه آدمالشعرا بازسازی شد و برای سومین بار این مقبره در سال ۲۰۰۷ مرمت شد.
در گزارش مصور این صفحه به روستای پنجرود تاجیکستان، زادگاه و آرامگاه ابوعبدالله رودکی میرویم که ۱۰۷۰ سال پیش درگذشت.
رادیو آماتوری یک سرگرمی علمی و فنی است. رادیوآماتور شخصی است که به ارسال و دریافت امواج رادیویی از طریق دستگاههای گیرنده و فرستنده که یا خودش سوارکرده و یا از بازار خریده به رد و بدل کردن پیام های رادیویی بر روی فرکانس های تعیین شده می پردازد. هماکنون در سراسر دنیا حدود ۲/۵ میلیون نفر رادیو آماتور وجود دارند که دارای پروانه مجوز هستند و توسط دولتها ثبت شدهاند.
"محمد عظیمی" رادیوآماتور ایرانی در این زمینه میگوید: "علاقهمندان و فعالان در حوزه رادیوآماتوری میتوانند از هر سن و قشری باشند و به هر شغلی اشتغال داشته باشند. حتا افراد معلول یا بازنشسته هم میتوانند رادیوآماتور باشند. این افراد با همتایان خود در سراسر دنیا ارتباط برقرار میکنند."
وی طی ۱۰ سالی که به این فعالیت میپردازد از طریق تماسهای رادیویی با افراد مختلفی در سراسر جهان آشنا شده و با آنها در ارتباط بوده است: "هر رادیو آماتوری یک «علامت خطاب» یا Call Sign دارد که دو حرف اول نشانگر منطقه جغرافیایی و مابقی حروف مربوط به منطقه جغرافیایی داخلی و نام خود شخص است. البته همه اینها به اختصار حرف اول کلمه را بیان میکنند. علامت خطاب من EP2LMA است."
پیدایش رادیوآماتوری همزمان با اختراع رادیو در سال های پایانی قرن نوزده صورت گرفت. در مدت کوتاهی پس از اینکه بشر توانایی ارسال و دریافت امواج رادیویی به صورت بیسیم را پیدا کرد افراد بسیار زیادی در این حوزه فعال شدند. عدهای با رویکرد مالی و عدهای بیشتر، تنها به خاطر عشق و علاقهای که به همراهی با این رسانه جدید داشتند شروع به فعالیت در این زمینه کردند. تا جایی که در اوایل قرن بیستم تعداد فعالان در زمینه رادیو در ایالات متحده رو به گسترش گذاشت. دولت آمریکا در سال ۱۹۱۲ برای اولین بار تصمیم به دادن جواز و قانونمندسازی ارتباطات رادیویی گرفت و دو سال بعد هزاران رادیوآماتور آمریکایی به اتحادیه ارتباطات رادیویی پیوستند.
طی سالهای قرن گذشته عاشقان الکترونیک و مخابرات به آزمایشهای بسیاری در زمینه تجهیزات رادیویی دست زدند و این فن را به سرعت گسترش دادند. در سال ۱۳۰۳ هجری شمسی اولین تلگراف بیسیم ایران در دویست هزار متر مربع از زمینهای یکی از قصرهای دوره قاجار برپا شد. در سال ۱۳۰۵ نیز نخستین دکل موج بلند در ایران که هنوز هم پایه آن موجود است در کشورمان نصب شد. چند سال بعد در ۱۳۱۳ برای اولین بار مجلس ایران، قوانین استفاده از رادیو را تصویب کرد و مقرر شد که افراد برای نصب آنتن و استفاده از امواج رادیویی برای ارسال و دریافت، نیاز به کسب اجازه رسمی از وزارت پست و تلگراف و تلفن داشته باشند.
در آن سالها تعدادی از ایرانیان نیز مسحور این فناوری جدید شده بودند که می شد با آن امواج صوتی را در یک لحظه از یک سوی کره زمین به سوی دیگر فرستاد و گرفت. اینها همان رادیوآماتورهای اولیه بودند که رفته رفته موجب پیشرفت این فن جدید در ایران شدند.
در ۱۳۲۵ اولین تماسهای رادیوآماتوری که بدون اجازه رسمی انجام شده بود درسال ایران ثبت شد. اما صدور اولین پروانه رسمی فعالیت رادیوآماتوری به سال ۱۳۳۷ برمیگردد. در حقیقت تعداد رادیوآماتورهای قدیمی ایرانی که تا پیش از انقلاب فعالیت میکردند به زحمت به تعداد انگشتان دست میرسد. عدهای از آنها فعالیت خود را در سالهای بعد از انقلاب نیز ادامه دادند.
مجوز داشتن در این حوزه بسیار مهم است. چرا که رادیوآماتورهای سراسر جهان فقط مجاز هستند که در باندهای فرکانسی ویژهای به فعالیت بپردازند و هرگونه اشتباه سهوی یا عمدی می تواند در امر ارتباطات مخابراتی ارگانها و سازمانهای مختلف، تداخل ایجاد کند و برای مثال اگر این اشتباه در باند ارتباطات پروازی صورت بگیرد ممکن است لطمات جبران ناپذیری داشته باشد. از همین رو، در کشورهای مختلف، امتحانات و آزمونهای رادیوآماتوری برای اعطای مجوز به صورت دوره ای برگزار میشود و فقط افرادی که مهارت و صلاحیت کافی داشته باشند موفق به دریافت پروانه رادیوآماتوری میشوند.
در ایران اما، جوانانی که بعد از انقلاب به رادیوآماتوری پرداختند برای کسب مجوز صبر زیادی کردند تا اینکه بالاخره در آستانه میانسالی، فعالیتهای آنان حالت رسمی و قانونی پیدا کرد و بعد از مدتها به تعویق افتادن امتحانات دورهای در سال جاری حدود پنجاه نفر مجوز رادیوآماتوری گرفتند. این در حالی است که تعداد رادیوآماتورهای ثبت شده در کشور ژاپن به بیش از یک و نیم میلیون نفر میرسد و در آمریکا نیز بیش از هفتصد هزار نفراند.
رادیوآماتورها بدون چشمداشت مالی به پیشبرد علم مخابرات و الکترونیک کمکهای شایان توجهی میکنند چرا که مدام در حال آزمایشهای رادیویی هستند. علاوه بر این در زمانهای بحرانی مانند بلایای طبیعی، کمک بسیار قابل توجهی را در برقراری ارتباط و نجات جان انسانها انجام میدهند. پیش آمده که در کشورهایی که دارای تعداد بیشتری رادیوآماتور هستند حوادث پیشبینی نشدهای اتفاق افتاده و تا چند روز رادیوآماتورها، تمامی نیاز به برقراری ارتباط را تامین کردهاند. برای مثال میتوان به زلزلهها و سونامیهای منطقه شرق آسیا اشاره کرد.
یک فرد رادیوآماتور در تمامی عرصههای زندگی، علاقه مند به این فعالیت است و مثلاً هدف او از سفر کردن، آزمایش تجهیزاتش در مناطق مختلف کوهستانی و جنگلی است. رادیوآماتورهای سراسر جهان بعد از اینکه با یکدیگر تماس برقرار می کنند علامت خطاب و نیز توان تجهیزات و قدرت آنتن و باند فرکانسی خود را به طرف مقابل اعلام میکنند. بسیاری از آنها پس از اینکه با کشورهای دور تماس برقرار کردند کارت پستالی را که به QSL Card معروف است برای طرف مقابل خود می فرستند و به این صورت، سابقه تماسهای ثبت شده را به صورت فیزیکی هم بایگانی میکنند.
در روزهای آخر هفته رادیوآماتورهای مسابقاتی برای برقرار تماس بیشتر برپا می دارند و ممکن است فردی در یک روز چندهزار تماس با نقاط مختلف جهان برقرار کرده باشد. این نوع تماسها اغلب بسیار کوتاه هستند و شماره تعداد تماسها به فردی که با او تماس برقرار شده، اعلام میشود. اما در روزهای عادی نیز رادیوآماتورها پس از برقراری تماس و به میان آوردن اصطلاحات فنی مربوط به خودشان ممکن است با طرف مقابل صحبتهایی در خصوص محل زندگی و آب و هوا و اختلاف ساعت دو منطقه و فاصله هواییشان به میان آورند.
تماس های رادیوآماتوری اغلب بین قارهای هستند. در زمانهای خاصی از روز، آنتنهای دست ساز این افراد قادر است که امواج رادیویی را که در ارسالهای زمینی زیر ۱۰۰ کیلومتر برُد دارد به سمت لایه یونسفر جو زمین پرتاب کند و با بهرهگیری از تابش این لایه، امواج تا ۵هزارکیلومتر قدرت پرتاب پیدا کنند و یکی از مهمترین دلایلی که رادیوآماتورها مدام در حال تست تجهیزات خود، در ساعات مختلف شبانه روز و در مکانهای متفاوت از نظر ارتفاع از سطح دریا و شهری و روستایی بودن هستند، همین افزایش برد تماس است.
در گزارش تصویری این صفحه پای صحبت یک رادیوآماتور ایرانی نشستهایم.
سالهای دهه چهل بود و سینمای فیلم فارسی در اوج موفقیت. هنوز از بحرانهای دهه پنجاه خبری نبود. نه از سانسور سیاسی فیلمهای متفاوت ایرانی، نه از وفورفیلمهای آمریکایی و ایتالیایی، تا بازار فروش کپیهای دست چندم وطنی را مختل کند.
بازار فیلم فارسی رونق داشت اما از درون آن سینمای دیگری سر بر میکشید. هنرپیشهها سعی میکردند از فضای فیلمهای آبگوشتی بیرون بیایند و سطح خود را ارتقاء بخشند. سینمای فارسی کوشش خود را در راه اعتلای هنر هفتم به خرج میداد. سناریو، فیلمبرداری، بازیگری و کارگردانی همه و همه در حال دگرگون شدن بود. طبعا در این کوشش عده زیادی موفق شدند و گروهی درجا زدند. "پوری بنائی" یکی از هنرپیشگانی بود که موفق شد سطح کار خود را بالا ببرد.
پوری با نام واقعی "صدیقه بنائی" متولد اراک است. با خانوادهای شامل هفت خواهر و یک برادر که در شش سالگی راهی پایتخت شدند. تحصیلاتش دیپلم بود و بعدها برای فراگیری زبان انگلیسی، برای یک سال راهی آمریکا شد.
آشنائی خانوادگی با "نصرت الله وحدت"، بازیگر قدیمی راه را برای ورود پوری بنائی به سینمای ایران باز کرد. اولین بار در فیلم "عروس فرنگی" بازی کرد و خیلی سریع محبوب تماشاگران شد.
با پذیرفتن نقش اعظم، نامزد قیصر در فیلم "مسعود کیمیایی"، محبوبیتی دو چندان یافت. نقشی که به بیرون سینما هم کشیده شد، گرچه به ازدواج ختم نشد.
پوری بنائی در دهه پنجاه با بازی در فیلمهایی چون "مهرگیاه"، "فریدون گـُله" و "زنبورک" خسرو هریتاش گامهای متفاوتی در بازیگری برداشت. بازیاش در فیلم "غزل" مسعود کیمیایی که برداشتی آزاد از داستان خورخه لوئیس بورخس بود، به یاد ماندنی است.
پوری بنائی در نزدیک به دو دهه، بیش از پنجاه فیلم بازی کرد. آخرین فیلمی که از او بر پردههای سینما دیده شد، "پشت و خنجر" به کارگردانی "ایرج قادری" بود.
بنائی تهیه کننده و بازیگر فیلم "مانی و مریم" هم بود، اولین و آخرین ساخته کبری سعیدی ـ شهرزاد ـ بازیگر، رقاص و شاعر ایرانی که تنها در تعدادی شهرستان، در سال ۵۷ اکران شد. همچنین این آخرین فیلمی است که او در آن بازی کرده است. پوری بنائی در بیش از ۶۰ فیلم ظاهر شد. حتا در آمریکا با هنرپیشههای معروفی بازی کرد ولی از زمان انقلاب سینما را کنار گذاشت.
با آغازانقلاب، بسیاری از بازیگران سینمایی راهی دیار فرنگ شدند، اما پوری بنائی که بازیاش در سالهای قبل از انقلاب چنان بود که میتوانست پایش بایستد، در ایران ماند و به زندگیاش در تهران ادامه داد.
او پس از سی سال سکوت، در مراسم بزرگداشت "پروین سلیمانی" در خانه سینما لب به سخن گشود و گفت این خانه سینما، متعلق به آنها ـ بازیگران قبل از انقلاب ـ نیست.
پوری بنائی که یکی از معروفترین نقشهایش، در فیلم "خداحافظ تهران" ساخته ساموئل خاچیکیان در کنار بهروز وثوقی بود، هرگز با تهران خداحافظی نکرد. او هنوز در تهران کار و زندگی میکند و از کمک به دیگران و از کارهای خیریه باز نمیایستد.
در گزارش تصویری این صفحه که شوکا صحرایی تهیه کرده است، پوری بنایی از فعالیت دیروز و امروزش میگوید.
بهمنماه سال گذشته، هنگامی که برگزیدگان کتاب سال جمهوری اسلامی ایران معرفی شدند، نام یک پژوهشگر دانمارکی میانشان به چشم میخورد: همینگ یورگنسن(۱) نویسنده کتاب "یخچالهای ایران"(۲). او چهل سال پیش به عنوان مهندس راهسازی به ایران آمد تا در پروژههای ساخت راه در غرب و جنوب شرق کشور مشغول فعالیت شود، اما خیلی زود شیفته یخچالهای سنتی ایران شد. این تأسیسات خشتی و آجری نسبتا ساده، برای او که در اقلیمی پُر برف و یخ زاده شده بود، بسیار جالب مینمود و چنین شد که در سالیان بعد، مطالعه درباره یخچالهای ایران را آغاز کرد و راهی سفر به نقاط مختلف ایران شد.
اینکه یک شهروند دانمارکی با این درجه از علاقه و پشتکار، موضوع نسبتا مغفول یخچالهای ایران را دنبال کند و پژوهش نخبه و نادری را در اینباره ارایه دهد، در نگاه اول کمی عجیب به نظر میرسد؛ زیرا دانمارک برخلاف انگلستان، فرانسه یا روسیه، هیچ گاه حضور مستقیم و گسترده در ایران نداشته و ارتباطات فرهنگی دو کشور بدان پایه نبوده است که ایران را در کانون توجه تاریخ پژوهان دانمارکی قرار دهد. با این حال، سنت ایرانشناسی در این کشور پیشینهای طولانی دارد.
سابقه آشنایی دو ملت ایران و دانمارک به زمان صفویه (سده شانزدهم تا هجدهم میلادی) و حضور بازرگانان اروپایی در ایران میرسد و نخستین بار در سال ۱۸۳۵ میلادی یک روحانی دانمارکی، "گلستان سعدی" را به زبان دانمارکی ترجمه و منتشر کرد. اما کسی که کرسی ایرانشناسی را در دانشگاه کپنهاگ برپا کرد "آرتور کریستین سن"(۳) بود. به همین سبب او را بنیانگذار جریان ایرانشناسی در دانمارک میدانند. کریستین سن که از ۱۸۷۵ تا ۱۹۴۵ در قید حیات بود، کتابها و مقالات زیادی را درباره ایران به رشته تحریر در آورده که معروفترینشان کتاب "ایران در زمان ساسانیان" است. او ۳۰ سال از عمر خود را صرف نوشتن این کتاب کرد و در این راه، دهها و بلکه صدها منبع تاریخی به زبانهای یونانی، لاتین، سریانی، ارمنی، عربی و پارسی را مورد مطالعه و بررسی قرار داد.
مطالعات ایرانشناسی در دانمارک پس از درگذشت کریستینسن همچنان ادامه یافت اما از چند دهه پیش که تیرگی روابط سیاسی بر روابط فرهنگی ایران و غرب سایه انداخت و دولت ایران از کرسیهای ایرانشناسی و زبان پارسی در دانشگاههای اروپا حمایت لازم را به عمل نیاورد، این مطالعات رو به افول نهاد. بنابراین کتاب یخچالهای ایران از این منظر نیز اهمیت به سزا دارد و میتواند شعله مطالعات ایرانی در دانمارک را -هرچند کم فروغتر از گذشته –روشن نگاه دارد.
هفته گذشته همینگ یورگنسن به ایران آمد تا در مراسم رونمایی از نسخه فارسی کتاب که توسط خانم "گلاره مرادی" انجام یافته است، شرکت کند. این سفر فرصتی را فراهم آورد تا به سراغ او برویم و سخنانش درباره یخچالهای ایران را بشنویم. سخنانی که گزیدهای از آنها را میتوانید در ویدئوی این صفحه مشاهد کنید. اکثر تصاویر موجود در این ویدئو، توسط آقای یورگنسن تهیه شده و در کتاب یخچالهای ایران به چاپ رسیدهاند.
1. Hemming Jorgensen
2. Ice Houses of Iran
3. Arthur Christensen
تهران، همانند بسیاری از کلان شهرهای دنیا همیشه مهمان دارد؛ مهمانهایی از عرصه فرهنگ و هنر، پژوهش و سیاست، اقتصاد و ورزش. گردشگران خارجی هم که از دوردستها برای بازدید از آثار باستانی به ایران سفر میکنند، معمولا برای دیدن آثار هنری موجود در تهران باید به موزهها بروند. اما در چند روز گذشته تهران مهمانهای جدیدی داشته که از بلندای برجها، پلها و بزرگراهها به دیدار گردشگران و شهروندان آمدهاند. در واقع شهرداری تهران با یک ابتکار جدید و کم نوع کوشیده به پایتخت ۱۲ میلیونی چهرهای جدید ببخشد و آن را در چشم بازدیدکنندگان و ساکنانش زیباتر و جذابتر کند.
این ابتکار اما نه تنها تهرانیها را شگفت زده کرده، بلکه رسانههای جهان را به ستایش واداشته؛ واکنشی که تا کنون برای تهران کم سابقه بوده. چرا که خبرهای رسیده از تهران پیوسته یا از تنشهای سیاسی بوده و یا از آلودگی هوا و رانندگیهای پرشتاب و پرخطر.
سازمان زیبا سازی شهر تهران با اجرای طرح "نگارخانهای به وسعت یک شهر"، که حدود ۷۰۰ اثر هنری از عصرها و عرصههای گوناگون را از هنرمندان ایرانی و جهانی به نمایش گذاشت، نام تهران را با هنردوستی قرین کرد. این آثار هنری یا مهمانهای ده روزه، برای نخستین بار برروی سازههای تبلیغاتی و سکوهایی جا خوش کردهاند که معمولا از تهرانیها در عرصه اقتصادی دلربایی می کنند. گرچه این آثار به زودی خانه میزبان را ترک میکنند و پوسترهای تبلیغاتی دوباره برمیگردند، اما حضورشان از هم اکنون در بسیاری از خاطرهها ثبت شده است.
"سعید شهلاپور"، خالق ایده "نگارخانهای به وسعت شهر" میگوید، هدفش آشناسازی چشم تهرانیها با هنر معاصر و ارتقاء سلیقه هنری آنها بود. او که هم دستی در هنر دارد و هم عضو هیأت رییسه انجمن مجسمهسازان ایران است، میگوید چنین طرحهایی تنها به همت مدیرانی که دغدغه فرهنگی دارند قابل اجراست. "مجتبی موسوی" دبیر اجرایی طرح نیز میگوید که بعد از ده سال موفق به عملیاتی کردن این طرح شده و با توجه به استقبال شهروندان میخواهد آنرا در تقویم سالانه برنامههای فرهنگی تهران ثبت کند تا در سالهای آینده با تصاویری دیگر دوباره به شهر تهران جلوهای تازه دهد. مدیران و دستاندرکاران "نگارخانهای به وسعت شهر" امیدوارند در سالهای آینده، بر خلاف امسال، آثار هنرمندان زنده را هم به نمایش بگذارند. علاوه بر آن قرار است این طرح به شهرهای دیگر استان راه یابد.
تهران که سالهاست با ترافیک سنگین و دود و دم و هوای آلودهاش در اواخر جدول کلان شهرهای دنیا ایستاده، حالا با این طرح جدید از بسیاری از کلان شهرهای دیگر پیش افتاده و هنر را در سطحی بسیار وسیع به همه شهروندان و بازدیدکنندگانش عرضه کرده است.
درگزارش تصویری این صفحه به دیدار سعید شهلاپور و مجتبی موسوی میرویم و برخی از آثار عرضه شده را میبینیم.
اردیبهشت امسال نیز مانند سالهای گذشته افراد بسیاری جاده زیبای چالوس را طی کردند تا به تماشای جشنواره گل لاله آسارا در روستای گرماب بروند؛ جشنوارهای با حدود ۴۰۰ هزار شاخه گل همراه با کلاسهای آموزشی جهت آشنایی با تاریخچه گل لاله و نگهداری گلهای تزیینی.
روستای گرماب در کیلومتر ۵۲ جاده چالوس و در استان البرز قرار دارد. موقعیت جغرافیایی این روستا با ارتفاع ۲۰۹۰ متری از سطح دریا باعث شده که به عنوان یکی از قطبهای تولید گل مخصوصا گل لاله در کشور شناخته شود.
باغ گل لاله آسارا در سال ۱۳۶۰ توسط مرحوم "اللهیار غلامی" بنیان گذاشته شد و اکنون مدیریت آن بر عهده پسران اوست. "جهانبخش غلامی" میگوید: در ابتدا که پدر ما ساخت این باغ را شروع کرد وسعت آن تنها در حد چند کرت و چند هزار گل لاله بود. کم کم در طول سالیان بر وسعت آن افزوده شد و اکنون باغ لالهها هزار متر مربع وسعت دارد و امسال حدود ۴۰۰ هزار گل لاله در ۳۲ رنگ در آن به نمایش گذاشته شده است".
گل لاله تنها در دو ماه از سال شکوفا میشود و زمان گلدهی آن با توجه به آب و هوا از اواخر اسفند تا اواخر اردیبهشت محدود میشود. در کشورهای مختلف جشنواره گل لاله در این زمان برگزار میشود و در ایران نیز امسال هفدهمین جشنواره گل لاله از ۸ تا ۲۰ اردیبهشت در روستای گرماب برگزار شد و حدود پانصد هزار نفر از آن بازدید کردند.
به باغ لالهها که قدم میگذارید صحنهای از رنگ و زیبایی میبینید و بازدیدکنندگانی که در جای جای آن در حال عکس گرفتن هستند. همه شاد هستند و با مهربانی با هم برخورد میکنند.
آقای غلامی درباره پیشینه کاشت گل در منطقه میگوید: "از سال ۱۳۳۰ مردم اینجا به کاشت گل مشغول هستند. در قدیم شهرهای اطراف تهران مثل ورامین به کاشت و پرورش گل میپرداختند اما در فصل تابستان و گرمی هوا مجبور میشدند که مناطقی را اتنخاب کنند که هم به بازارتهران نزدیک باشد و هم هوای خنکی داشته باشد برای همین گرماب را انتخاب کردند و کاشت گل در اینجا رونق گرفت".
آقای غلامی از انگیزه خود برای ادامه راه پدر و برگزاری این جشنواره میگوید: "ما جشنواره را چه برگزار کنیم یا نکنیم گل دوستی بخشی از فرهنگ ایران شده. انگیزه اصلی برای برگزاری جشنواره لاله این است که باید بسترهایی فراهم بشود که این رابطه طبیعت و مردم مستقیم بشود مخصوصا در زمان حال که بحث شهرنشینی و دوری از طبیعت مطرح هست و این زکات کار ما هست. تلاش ما این است که توانمندی منطقه را به مسئولین اعلام کنیم تا با برنامه ریزی بهتر بتوانیم از این توانمندی استفاده کنیم".
در این گزارش به دیدن باغ لالهها می رویم تا با جلوهای از این طبیعت زیبا از نزیک آشنا شویم.
"وردر" شهری کوچک در ایالت براندنبورگ آلمان است که با برلین، پایتخت آلمان حدود یک ساعت فاصله دارد. این شهر ۲۴ هزار نفری مانند جزیرهای بر روی رودخانه "هاول" قرار دارد و گرداگرد آن را آب فراگرفته است. ماهیگیری و تولید شراب مهمترین منبع درآمد ساکنان شهر است.
شکوه شکوفههای منطقه وردر (به زبان محلی وردا) به حدی است که از ۱۳۶ سال پیش در این شهر جشنوارهای به نام "باوم بلوتن فست - Baumblütenfest" یا "جشن شکوفهها" برگزار میشود.
در جشن امسال نیز مانند سالهای گذشته، از مهمانان با شراب خانگی که از میوه و محصولات سال قبل تهیه شده، پذیرایی میشد. بیش از ۲۰۰ غرفه، شراب انگور، گیلاس، سیب و شرابهایی که از انواع و اقسام توت و تمشک تهیه شده بود در خمرههای شیشهای عرضه میکردند و یا در حیاط خانهشان با شراب دستساز از مهمانان و بازدیدکنندگان پذیرائی میکردند. استفاده از بطری شیشهای به دلایل امنیتی ممنوع بود و به همین دلیل در تمام زمان جشن شراب میوه در شیشه پلاستیکی فروخته میشد. برای حدود پانصد هزار بازدیدکننده جشن شکوفههای وردر که از سراسر آلمان و کشورهای دیگر به این شهر آمده بودند انواع بازی و سرگرمی هم برقرار بود.
اگرچه تاریخ شرابسازی در منطقه وردر بسیار قدیمی است ولی سنت برگزاری جشن شکوفهها حدود ۱۳۶ سال است که در این شهر مرسوم شده. به نظر میرسد توجه به این جشن بیشتر جنبه اقتصادی دارد و برای جلب بازدیدکننده و توریست است.
جشن شکوفهها اول بار در سال ۱۸۷۹ با یک آگهی در روزنامههای برلین شروع شد. در آن زمان اتحادیه میوهکاران به پیشنهاد یکی از اعضای هیئت مدیره خود به نام "ویلهلم ویلز" یک آگهی در روزنامههای برلین چاپ کرد و از علاقمندان دعوت کرد تا برای دیدن درختان پرشکوفه زیبا به آن شهر بیایند. در روزهای بعد دو قطار پر از مسافر از برلین به وردر حرکت کرد. و از آن زمان، هر سال بر تعداد شرکت کنندگان در این جشن افزوده شده است. ۲۱ سال بعد در سال ۱۹۰۰ میلادی تعداد شرکت کنندگان به پنجاه هزار نفر رسید و بازدید از این جشن تا امروز ادامه دارد و به یک جاذبه توریستی جدی تبدیل شده است. در زمان حکومت کمونیستی آلمان شرقی از رونق این جشن کاسته شد زیرا که خرید و فروش آزاد محصولات محدود بود. این جشن از سال ۱۹۸۹، بار دیگر رواج یافت و امروز یک جاذبههای توریستی این شهر و منبع درآمد برای دهقانان میوهکار است.
در آلبوم عکس این صفحه تصاویری از برگزاری جشن شکوفهها را میبینید. سه عکس این آلبوم متعلق به "آدام گروف مَن- Adam Groffman" است.
* نیلوفر کشتیاری و آندراس گوتز (Andreas Götz) از کاربران جدیدآنلاین هستند که این مطلب را با بازدید از شهر وردر برای ما فرستادهاند. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستید.
تا به حال خیابان ارباب جمشید نرفته بودم. شنیده بودم که این خیابان روزگاری هالیوود تهران بوده و در راه صحنههایی از ضبط فیلمهای قدیمی در این خیابان را در ذهن خودم میساختم.
وقتی از خیابان منوچهری وارد کوچه ارباب جمشید شدم هیچ چیزمتفاوتی با خیابانهای دیگر در آن ندیدم. خیابانی معمولی که تمام تصاویر ذهنیام را فرو ریخت. از چند مغازه سراغ "غلام ژاپنی" و "حسن چیچو" را گرفتم ولی کسی آنها را نمیشناخت. دیگر از آن خیابانی که پُر بود از استودیوهای سینمایی و فیلمسازی و هر کسی که به دنبال نقشی ـ هرچند، چند ثانیهای- روی پرده سینما میگشت به اینجا میآمد، چیزی جز نامش باقی نمانده بود. در گشت و گذارها به قهوهخانهای رسیدم. از پیرمردی که پشت دخل نشسته بود سراغ غلام ژاپنی را گرفتم. مگر میشد که او غلام را نشناسد! آدرس بساطش را گرفتم و بالاخره پیدایش کردم. مردی تقریبا مسن و چشم بادامی که به نظر میرسید تنها سرمایهاش همین بساط کوچک جلوی پاساژ باشد؛ در خیابان منوچهری، درست روبروی کوچه ارباب جمشید.
مردی که از نوجوانی به عشق عکس گرفتن با ستارههای آن روز سینمای ایران و بعدتر همبازی شدن با آنان پا به این خیابان گذاشته بود، حالا پس از گذشت حدود ۵۰ سال دلش به عکسها و تکه فیلمهایی خوش است که در این سالها جمع کرده و البته همچنان چشمش به در قهوهخانه است تا کارگردانی بیاید و از او و بقیه سیاهی لشکرها (یا به قول خودشان هنروران) برای بازی در فیلمش – یا بهتر بگوییم پرکردن دوربین فیلمبرداریش - دعوت کند.
غلامحسین میرزایی ۶۳ساله که او را با نام غلام ژاپنی میشناسند و شمسالله دولتشاهی ۸۰ ساله معروف به چیچو از معروفترین سیاهی لشکرهایی هستند که هنوز هم در این خیابان هستند وآنطور که غلام میگوید "هیچ رقمه" حاضر نیستند از منوچهری و ارباب جمشید بروند. از دیگر کسانی که نامشان با این خیابان گره خورده میتوان به اصغر خانی، محمد تاجیک و اکبر ساده اشاره کرد که همه زندگی را در راه عشق به سینما باختهاند.
به قهوه خانه میرویم. همان جایی که به گفته غلام روزهایی سعید راد و عبدالله بوتیمار و بعدتر گلشیفته فراهانی هم به اینجا میآمدهاند. چای میخوریم و او از قدیم میگوید. از روزی که در فیلم "پهلوان مفرد" به کارگردانی امان منطقی، برای اولین بار در بین صد نفر عشق دوربین، به عنوان سیاهی لشکر انتخاب میشود: "حدود صد نفر سیاهی لشکر بودیم ولی هیچ کدام نمیتوانستند آن دیالوگ دو سه کلمه ای را بگویند و تپق میزدند چون سواد درست و حسابی نداشتند. تا اینکه نوبت به من رسید و من که از همه جوونتر بودم بالاخره گفتم "خدا کنه نقره تو کالسکه نباشه" و این اولین دیالوگ من در سینما بود".
از روزهایی حرف میزند که این خیابان، "معدن" استودیوهای فیلمبرداری بود و بسیاری از فیلمهای آن دوره ـ از جمله فیلم "سرخپوستها" ساخته غلامحسین لطفی، که درباره همین سیاهی لشکرها بود، در همین میدان کوچک ارباب جمشید و سکوی کنار میدان فیلمبرداری میشد. روزهایی که اینجا محل رفت و آمد کارگردانها و بازیگران مشهور آن زمان مثل بیک ایمانوردی، ناصر ملک مطیعی، فردین و بهروز وثوقی بوده و سیاهی لشکرهایی که برای خوردن مشت از این ستارگان در صحنههای زد و خورد فیلم فارسی، سر و دست میشکستند.
غلام دلش پر است از کارگردانهایی که هنگام فیلم ساختن، به یاد "سینه سوختههای ارباب جمشید" نیستند. میگوید: "خیلی از این کارگردانها کارشان را از همین خیابان شروع کردند ولی حالا که معروف شدهاند به فکر ما نیستند و وقتی که به سیاهی لشکر برای فیلمهایشان نیاز دارند دنبال ما نمیآیند". از شاهد احمدلو میگوید؛ کارگردان جوانی که در همین قهوهخانه داستان سیاهی لشکرها را ساخت: "آقای شاهد احمدلو درد دل بچههای قدیمی را میفهمد. هر وقت که فیلمی میسازد از ما قدیمیهای ارباب جمشید استفاده میکند. من الان سالی یک فیلم بازی میکنم و آن هم فیلمهای آقای احمدلو است. ولی متاسفانه امثال او خیلی کم هستند".
از حرفهایش میشود فهمید که از راهی که آمده پشیمان است، آنجا که میگوید: "این دختر و پسرایی که دنبال بازیگری میروند از ما درس بگیرن. اینا به خدا هیچی نمیشن. سینما هیچی نداره".
آرزوهای غلام ژاپنی هم شنیدنی است. "اسمی بودن" تنها عشق و هدفش در زندگی بوده و شاید اصلا به خاطر همین به سمت بازیگری کشیده شده است. علاقهای هم به بازی کردن فیلمهای تاریخی ندارد، چون دوست دارد که در فیلمها شناخته شود: "بعضیها به خاطر پول و گذراندن معاش، سراغ فیلمهای تاریخی میروند ولی من دوست دارم که صورتم توی فیلم معلوم باشد. با گریم چهره من مشخص نمیشود. دوست دارم با لباس و چهره خودم فیلم بازی کنم تا مردم مرا بشناسند. به خاطر همین فیلم تاریخی بازی نمی کنم".
خاطرهای تعریف میکند از سریال "سه دنگ، سه دنگ" که شاهد احمدلو برای ماه رمضان ساخته بود و در قسمتی از فیلم، غلام از چندین پله بالا میآید و چندین دقیقه دوربین فقط و فقط او را به تصویر میکشد: "بعد از سالها که همه سکانسهای من چند ثانیهای بود حالا خودم را چند دقیقه تک و تنها توی تلویزیون میدیدم. واقعا برای من افتخاری بود. از آقای احمدلو تشکر میکنم که این تکه از فیلم را نبُرید".
شاید این روزها، ارباب جمشید با دیگر خیابانهای تهران در ظاهر تفاوتی نداشته باشد ولی وقتی با امثال غلام ژاپنی صحبت میکنی، میتوانی فیلمهای دهه پنجاه را در ذهنت زنده کنی؛ روزهایی که هالیوود تهران محل بروبیای ستارههای سینما و عاشقانشان بود.
در گزارش تصویری این صفحه غلام ژاپنی از خاطرات گذشته و کوچهای که "هالیوود تهران" بود میگوید.