بهار سال ۱۳۳۰ خورشیدی، سیاه بهاری بود برای فرهنگ و ادب ایران. در ۱۹ فروردین این سال، صادق هدایت، نویسنده برجسته و صاحب آثاری چون بوف کور، علویه خانم، سه قطره خون و حاجی آقا در پاریس درگذشت. کمتر از دو هفته بعد، در اول اردیبهشتماه، محمدتقی بهار ملقب به ملکالشعرا، جهان را بدرود گفت؛ و در ۱۸ اردیبهشت ماه نیز، غلامرضا رشید یاسمی، ادیب، تاریخدان و مترجم نامور روی در نقاب خاک کشید.
از میان این سه اما، ملکالشعرای بهار به قول قدما جامعالاطرافتر بود: نامی بلند در سیاست داشت و ذوقی سرشار در شعر و دانشی ژرف در تصحیح متون ادبی و تاریخی. او زاده ۱۲۶۵ خورشیدی در مشهد بود و پدرش، میرزا محمدکاظم صبوری در مقام ملکالشعرای آستان قدس رضوی خدمت میکرد اما خانوادهاش ریشه در کاشان داشتند و پدربزرگش – میرزا احمد کاشانی – در زمره قصیده سرایان توانای عصر فتحعلیشاه جای میگرفت. پس عجیب نبود که محمدتقی علاوه بر لقب پدر، ذوق و سواد او در شعر و ادب را نیز به ارث بَرَد.
بیست سالگی او مقارن شد با جنبش مشروطه ایران. بهار نیز مثل بسیاری دیگر از جوانان طبقه برکشیده و تحصیل کرده، به خیل هواداران پرشور مشروطهخواهی پیوست. این سرآغازی بود بر بیش از چهار دهه حضور او در صحنه سیاست ایران در مقام روزنامهنگار، لیدر حزبی، نماینده مجلس و وزیر فرهنگ. نقطه عطف فعالیتهای سیاسی بهار، در سالهای ظهور و قدرتیابی رضاخان سردارسپه رقم خورد. او به همراهی اقلیتی از نمایندگان مجلس شورای ملی به مخالفت سرسختانه - و البته بیفرجام - با استبداد نوظهور پهلوی پرداخت و حاصل این شد که در دوره سلطنت رضاشاه دوره مشقتباری از حبس و تبعید و خانهنشینی و تنگدستی را سپری کرد. شاید هم توفیقی اجباری برای بهار بود که در خزان سیاست، هوایی تازه در کالبد فرهنگ و ادب پارسی بدمد و میراث گرانبهایی از تحقیقات ادبی و تاریخی را به یادگار بگذارد.
با سقوط رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰، فضای سیاسی ایران دگرگون و راه برای از سرگیری فعالیتهای سیاسی باز شد. بهار یکچند به زورآزمایی دوباره در این میدان روی آورد اما زمانه یارش نبود. رنجهای سالهای استبداد که حالا با اندوه اشغال ایران بوسیله متفقین و هراس جدایی آذربایجان از خاک ایران درآمیخته بود، تن و روحش را بیش از پیش رنجور کرد و به بیماری سل گرفتار آمد. پس از دوره کوتاهی انتشار روزنامه قدیمی "نوبهار" و وزارت چند ماهه در کابینه قوامالسلطنه و نگارش کتاب "تاریخ احزاب سیاسی ایران"، تحقیقات ادبی خود را پی گرفت و در مقام استاد ادبیات دانشگاه تهران، نسلی از نامدارترین چهرههای ادبی پس از خود همچون حسین خطیبی، محمد معین، پرویز ناتل خانلری و محمد دبیرسیاقی را پرورش داد.
بهار در تمام این سالها یک عادت ترک ناشدنی داشت: شعر سرودن! گاه برای کبوتران، گاه در وصف گلهای تازه شکفته بهاری، گاه در سوگ جامعه خوابآلوده و استبداد زده ایران، گاه در بزرگداشت وطن و گاه به عنوان موضعگیری در قبال رویدادها و جریانهای سیاسی –در ایران و جهان. بدینسان، اشعار او نه تنها گنجی بزرگ در ادبیات معاصر و سرآمد اشعار شاعران سبک بازگشت به شمار میآید بلکه منبعی کممانند برای درک اوضاع و احوال زمانه اوست.
بیشترین ایرانیان اما، بهار را به تصانیفش میشناسند؛ تصانیفی که با آهنگهای کسانی چون درویش خان و مرتضی نی داوود و در صدای خوانندگانی چون قمرالملوک وزیری، ملوک ضرابی، محمدرضا شجریان و هنگامه اخوان، بانگی جاوید یافته است. آیا هیچ ایرانی هست که تصنیف مرغ سحر را نشنیده یا زیر لب زمزمه نکرده باشد؟
اول اردیبهشت ماه ۱۳۹۵مقارن است با شصت و پنجمین سالروز درگذشت ملکالشعرای بهار. در گزارش ویدئویی این صفحه به سراغ بانو چهرزاد بهار، کوچکترین فرزند او و نیز دکتر فتحالله مجتبایی، ادب پژوه برجسته رفتهایم و همپای این دو، فرازهایی از زندگی بهار را مرور کردهایم. عکسهای این گزارش از سوی خانواده بهار و به کوشش آقای افشین معاصر، نوه او در اختیار قرار گرفته است. همچنین سراینده کلیه تصانیفی که در این گزارش ویدئویی میشنوید، ملکالشعرای بهار است.
در لندن هر جا بروید، جا به جا بر سردر خانهها یا بر روی دیوار بیرونی آنها، پلاکهای آبیرنگی میبینید که نام یک آدم سرشناس بر روی آن نوشته شده است. این آدم سرشناس ممکن است هنرمند، شاعر، نویسنده، سیاستمدار، فیلسوف، مورخ، دانشمند و یا هنرپیشه باشد. وجه مشترک همۀ آنها در این است که در زمان خود شخصیت برجستهای بودهاند و زمانی در لندن زیستهاند. لندن بدینگونه اعلام میکند که "من شهر مهمی هستم، گذشتۀ تابناکی دارم، هویت دارم و بزرگان بسیاری مرا برای زندگی انتخاب کردهاند".
گذشته سرچشمۀ رودی است که ما را به آینده میبرد و اگر از آن هیچ ندانیم، نخواهیم دانست که به کجا میرویم و انتخابی برای آینده در کار نخواهد بود و معنای تغییر و دگرگونی فهم نخواهد شد.
داستان این پلاکهای آبی لندن به حدود یکصد و پنجاه سال پیش باز میگردد. این کار، ابداع انجمن سلطنتی هنرهاست. این انجمن در سال ۱۸۶۶ تصمیم گرفت در بزرگذاشت بزرگان بکوشد و بر سردر خانههایشان لوحی بنشاند.
نخستین پلاک، لوح یادبودی بود که برای برزگداشت "لرد بایرون"، شاعر معروف انگلیسی در نظر گرفت. طرح لوح لرد بایرون آبیرنگ بود. هر چند برای آنکه ارزانتر تمام شود، در نهایت شکلاتیرنگ از کار درآمد. اما بعدها و در زمان ما این پلاکها به رنگ آبی برگشتند.
با این لوحها، لندن نه تنها به گذشتهاش اعتبار میبخشد و آیندهاش را از گذشتهاش جدا نمیکند، بلکه باشندگان کنونیاش را از گذشته آگاه میکند، تا بدانند که آینده هر چند همواره گذشته را زیر سوال بردهاست، اما خود بر گذشته بنا میشود.
همین یادآوری اهمیت شناخت عظمت گذشته است که فردوسی را به سمت سرودن شاهنامه سوق میدهد و خاقانی را به ستایش از کاخ تیسفون و ایوان مداین وا میدارد؛ حافظ را تا دیر مغان میبرد و در شعر همواره اخلاقی سعدی به ما یادآور میشود که دنیا یادگار بسیارانی از مردم است که پیش از ما بودهاند.
از یک دید دیگر هم باید به گذشته و به پلاکهای آبی لندن نگریست و آن اهمیت دلبستگی آدمی به زمان و مکان است. نگهداری ارتباط عاطفی انسان با زمان و مکان، بخشی از سلامت روانی او را میسازد و او را به رگ و ریشهاش پیوند میزند. شاید در این گفته اندکی مبالغه باشد، اما گفتهاند که لندن چندان در حفظ و نگهداری شکل و شمایل کوچهها و خیابانها و حتا ظاهر خانههایش اصرار ورزیده است که اگر شکسپیر سر از خاک برآورد، به آسانی خواهد توانست خیابان و کوچه و خانهای را که در آن میزیست، پیدا کند.
دوستی دارم که ارمنی است و مثل بیشتر ارمنیان از ایران رفته و مقیم آمریکا شده است. اما هر وقت به ایران باز میگردد، روزی دو سه به خیابان نادری میرود و در کوچههایش پرسه میزند و در کافههایش – اگر چیزی از آنها مانده باشد – مینشیند و در خیابانهای اطرافش میگردد. میگوید، این کار مرا به گذشتههایم، به کودکیها و جوانیهایم وصل میکند؛ خاطرات من در اینجا زنده میشود و من در اینجا خویشتن خویش را باز مییابم. هم او گله میکند که متأسفانه خیابان نادری آنقدر تغییر کرده است که دیگر خیلی چیزهایش بازشناختنی نیست. کوچۀ مسیحایی نوبهار از آن جمله است.
جاهای دیگر شهر که اصلاً قابل شناختن نیست. ساخت و سازهای بیامان، شهر را چنان زیر و رو کرده که چیزی از گذشته بر جای نمانده است. میگوید، البته در کشور ما همیشه همینطور بوده و معلوم نیست ما کی باید به شکل نهایی برسیم و برای گفتهاش از سفرنامۀ ادوارد براون، یک سال در میان ایرانیان، مثال میآورد که وقتی در اصفهان بود، دیده بود که آدمهای ظلالسلطان عمارت نمکدان را خراب میکنند، تا از مصالح آن، خانهای نو برای شاهزادۀ قاجار بسازند.
براون که تقریباً همان سالهایی اصفهان را دیده که انجمن سلطنتی انگلستان تصمیم به نصب پلاکهای آبی گرفته، نوشته است: ظاهرا نگهداری بناهای باشکوه گذشته آخرین چیزی است که یک پادشاه شرقی به آن میاندیشد. "در نظر او، ساختن بناهایی که نام او را بلند گردانند، بسیار مهم تر است از نگهداری بناهایی که پیشینیان ساختهاند. در واقع، شاید اصلاً ناراحت نشود که آن بناها هم، مانند سلسلههایی که آنها را ساختهاند، از بین بروند و فراموش شوند. و همین طور ادامه مییابد؛ شاهی جانشین شاهی میشود و سلسلهای سلسلهای را سرنگون میکند، ویرانهای به ویرانهها اضافه میشود و از میان این همه، روح عظیم مردم، رؤیای رستگاری و رهایی ارواح را به خواب میبیند. در حالی که دیدگان شیرهای سنگی تخت جمشید، در نگهبانی بیپایان خود بر ملتی که خفته اما نمردهاست، همچنان نگرانند".
با همۀ این احوال لندن در گذشته نمانده. لندن انعطافی دارد که کنارآمدن گذشته و حال در آن دیده میشود و با بهرهگیری از معماری و هنر و فرهنگ گذشته در حال نو شدن است و رو به آینده دارد.
پلاکهای آبی به گردشگر کمک میکند تا ارتباط عاطفی گذشته و حال شهر را بهتر حس کند و دریابد که حتا این خانههای کهنه و فرسوده در متن کنونی شهر معنا میدهد و بخشی است از هویتی که لندن را جهانشهر کرده است.
نام اصغر بیچاره (اصغر ژوله) نخستین بار وقتی در جهان هنر مطرح شد که او داوطلب شد تا عکسهای فیلم دختر لر را برای کپی کردن به آلمان ببرد. او این کار را به درخواست عبدالحسین سپنتا، کارگردان "دختر لر" که نخستین فیلم ناطق ایرانی بود، انجام داد و از تمام عکسهای فیلم دختر لر برای سپنتا کپی گرفت و به این ترتیب رسماً وارد عرصۀ هنر شد.
اصغر بیچاره سپس با تئاتر آشنا شد و ضمن عکاسی از نمایشها، گاه در بعضی از آنها هم بازی میکرد. چند سال بعد اصغر بیچاره با گروه دوبلۀ مرحوم مرتضی حنانه و زندهیاد حسین سرشار که آن زمان در ایتالیا دانشجوی موسیقی بودند و برای امرار معاش فیلمهای خارجی را برای نمایش در داخل ایران دوبله میکردند، آشنا شد و مدتی با آنها همکاری کرد.
خود او از پیشینهاش میگوید: "سال ۱۳۰۶ در خانۀ داییام در خیابان اسماعیل بزاز، روبروی سینما تمدن به دنیا آمدم. بعد از فوت پدرم که تنها توانست الفبا را به من بیاموزد، در سن ۶-۷ سالگی وارد بازار کار شدم، نخستین کارم در سینما تمدن بود، کوزههای آب را میگرفتم و ازحوض سید اسماعیل که در زیرزمینی بود، برای سینما آب می آوردم. در سن هشتسالگی به لالهزار آمدم و در کنار خیابان بساط پهن میکردم و میفروختم و مدتی هم خیاطی میکردم؛ تا این که تصمیم گرفتم شاگرد عکاسی شوم و بعد از مدتی شاگردی، توانستم در پاساژ ایران بالای سینمای ایران کارگاه عکاسی به نام "شهرزاد" باز کنم.
از سیزدهسالگی به عنوان کارگر ساده در عکاسی مشغول کار شدم. چند سال بعد که کار یاد گرفتم، مغازهای در لالهزار باز کردم و در گوشهای از آن، روی میز چرخ خیاطی مادرم سماوری زغالی گذاشتم، با وسایل چایخوری. به زودی مغازه تبدیل شد به پاتوق هنرمندان و نویسندگان معروف آن روزگار. خیلیها به آن جا میآمدند: صادق هدایت، جلال آل احمد، شهریار و دیگران."
امروزه خانۀ اصغر بیچاره موزۀ کوچکی است که به نوعی دربرگیرندۀ بیش از نیم قرن تاریخ سینما و تئاتر ایران است. این خانه جایی است که تمام پیشکسوتان تئاتر و سینما، جوانی خود را لابهلای عکسهای آن جا گذاشتهاند.
البته، گنجینۀ اصغر بیچاره فقط به عکس محدود نمیشود، بلکه او در خانۀ خود دوربینهایی از قدیمیترین عکاسان ایران را نگهداری میکند؛ از دوربین ابراهیمخان عکاسباشی و ماشااللهخان عکاسباشی گرفته تا دوربین روسیخان، عکاسی که در زمان قاجار از روسیه به ایران آمد و در خیابان فردوسی یک کارگاه عکاسی باز کرد. و یا دوربین شخصی به نام سانو .
بیچاره دربارۀ سانو می گوید: "سانو کسی بود که برای نخستین بار عکس رنگی را در ایران باب کرد. او در خیابان استانبول یک عکاسی بزرگ به نام "فتو رنگ" راهاندازی کرده بود و عکسهایی را که میگرفت، با دست رنگ میکرد. من هم کار رنگ کردن عکس را از او یاد گرفتم و در حال حاضر من و فخرالدین فخرالدینی کسانی هستیم که این نوع کار را بلدیم."
فخرالدین فخرالدینی که عکاس باسابقۀ پرتره است، میگوید که از حدود پنجاه سال پیش با اصغر بیچاره دوستی دارد: "اکبر، برادر او، پیش پدرم که عکاس بود، کار میکرد و ما از این طریق با هم آشنا شدیم. اصغر شخصیتی استثنایی دارد. انساندوست، هنردوست و به جرأت بگویم، بهلول عکاسی است."
آقای فخرالدینی معتقد است که برای نگهداری از آثاری که اصغر بیچاره در خانهاش نگهداری میکند، باید موزهای تأسیس شود.
اصغر بیچاره در حال حاضر بزرگترین آرشیو عکس ایران را دارد. خود او در این باره میگوید:" از دورانی که با شیشه عکس میگرفتم، تا حالا، همۀ شیشهها و فیلمهایم را سالم نگه داشتهام. اگر بخواهم همۀ آنها را به نمایش بگذارم، احتمالاً به اندازۀ میدان توپخانه جا لازم دارد."
و در مورد تاریخ عکاسی در ایران میگوید: "از اختراع دوربین عکاسی بیش از ۱۵۰ سال میگذرد و کشور ما با اختلافی بسیار کم از زمان پیدایش این هنر، عکاسی را آغاز کردهاست. به این ترتیب ما در دنیا در زمینۀ عکاسی، چه از نظر مدت زمان استفاده از صنعت عکاسی و چه از لحاظ کیفی، مقام اول را داریم. هرچند بر اساس قانون نانوشته و نوعی بیهمتی ملی، هیچ وقت برای جمعآوری عکسهایی که بیش از ۱۴۰ یا ۱۵۰ سال قدمت دارند، تلاش نکردهایم؛ عکس هایی که هر کدام گوشه ای از تاریخ مملکت ما هستند."
اصغر بیچاره عکاس ۳۸ فیلم سینمایی بودهاست و سابقۀ بازی در ۲۳ فیلم را نیز دارد؛ مانند لیلی و مجنون (۱۳۳۵)، یکی بود، یکی نبود (۱۳۳۸) و قلندر(۱۳۵۱).
در گزارش مصور این صفحه به خانۀ اصغر بیچاره سری میزنیم که به راستی شبیه یک موزه است.
ایران را سرزمین صوفیان بزرگ خواندهاند. صوفیانی که برخیشان شهرت بسیار دارند؛ از برخی تنها نامی و چند پاره حکایتی باقی است و برخی دیگر همین نام و نشان را هم ندارند؛ که گفته اند "صوفی آن بود که نبود."
در این سپهر پرستاره اما، نام "شاه نعمتالله ولی" درخششی دیگر دارد؛ نه بدین سبب که او صوفیتر بوده یا کرامات بیشتری از خویش ظاهر ساخته، بل از آن رو که طریقتش شش قرن پس از مرگش همچنان پابرجاست و سلطنتش بر نفوس مریدانش بیزوال جلوه میکند.
در بارۀ او این هم جالب است که در سوریه به دنیا آمد، در مکه و مصر تربیت شد، در سمرقند و فارس به شهرت رسید، در کرمان طریقت خویش را تأسیس کرد و در هند پیروان بسیار یافت.
نام اصلیاش سید نورالله است و در ۷۳۰ یا ۷۳۱ هجری قمری در شهر حلب زاده شد. قول ضعیفتری هم هست که او را متولد "کوه بنان" کرمان میداند. اما آن چه بیش از زادگاه شاه نعمتالله اهمیت دارد، تربیت او در محیط فارسیزبان است و این را میتوان از خلال رسالات و دیوان اشعارش به روشنی فهمید.
هرچه هست، از جانب مادر به کردهای شبانکارۀ فارس منسوب است و از سمت پدر به اسماعیل بن جعفر صادق نسَب میبرد؛ هم او که گروهی از شیعیان پس از وفات امام صادق، قائل به امامتش شدند و راه خویش را از شیعۀ امامیه جدا ساختند. اینان همان اسماعیلیۀ معروفند که داعیان و امامانشان از ناصرخسرو و حسن صباح گرفته تا آقاخان محلاتی شهرت عالمگیر دارند. البته این انتساب، تعیین کنندۀ مذهب شاه نعمتالله نیست. عده ای او را سنی دانستهاند و عدهای نیز اعتقاد راسخ او به اقطاب دوازدهگانه را نشانۀ تمایلات شیعیاش گرفتهاند، آن هم از نوع دوازدهامامی.
اگر از روایات غالبأ مبالغهآمیز سیرهنویسان و مریدان طریقت نعمتاللهی در شرح روزگار کودکی و جوانی شاه نعمتالله بگذریم، خود او در اشعارش بارها از سفرهایی یاد میکند که زنجیرهشان از شام و حجاز و مصر تا آذربایجان و خراسان و ماوراءالنهر کشیده شده بود؛ از برای زیارت مشایخ و دست یازیدن به تجربههای صوفیانه.
در خلال یکی از همین سفرها و در حدود بیست و پنج سالگی بود که به خدمت شیخ عبدالله یافعی، صوفی بلندآوازه رسید. هفت سالی پیش او شاگردی کرد و ظاهرأ از دست هم او خرقه یافت.
اندکی پس از چهل سالگی به ماوراءالنهر و ترکستان رفت؛ جایی که تیمورلنگ بر سرها فرمان میراند و طریقت نقشبندیه بر دلها. گفتهاند که اولی از کثرت مریدان شاه نعمتالله به توهم افتاد و دومی در هیئت یک رقیب بدو نگریست. ناگزیر ماوراءالنهر را ترک کرد و پس از مدتی توقف در هرات و ازدواج با نوادۀ امیرحسینی هروی، شاعر و صوفی مشهور، به دعوت مریدان راهی کرمان شد.
از این پس تا پایان عمرش که افزون بر صد سال بود، جز برای چند سفر کوتاه به شیراز و تفت و یزد از این ولایت دور نشد. وقتی به شیراز رسید، یک ربع قرن از مرگ حافظ میگذشت. اما پیش از آن که خود به شیراز بیاید، آوازهاش همه جا پیچیده بود. تعریضها و کنایاتی که حافظ در حق شاه نعمتالله دارد، گواهی بر این مدعاست. شاه نعمتالله یک زمان سروده بود:
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم / صد درد را به گوشۀ چشمی دوا کنیم
ما را نفس چو از دم عشق است لا جرم / بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم
و خواجه به کنایه پاسخ گفته بود:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی / باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند
البته این گونه تعریضهای عارفان و صوفیان به یکدیگر مختص حافظ و شاه نعمتالله نیست. چندان که مقام این دو نیز در قیاس با یکدیگر سنجیده نمیشود. جدا از این که شاه نعمتالله کیمیاگر جانها بود یا طبیب مدعی، قدرت تربیت و ارشاد او موجب شد که کثیری از مریدان به دورش فراز آیند. آوازۀ او حتا در هندوستان هم پیچید و محبوبیتش در آن جا چنان بالا گرفت که بعد از وفاتش، به دستور سلطان احمد، شاه دکن، بر مزارش در ماهان بقعهای شکوهمند بنا کردند.
آن چه از عقاید شاه نعمتالله درخور توجه بیشتر است، یکی اعتقاد او به وحدت وجود یا وحدت در عین کثرت است و دیگر تأکیدی است که بر رعایت آداب شریعت دارد و شریعت را عین حقیقت میداند. همچنین بر خلاف بسیاری از صوفیان، درس و مدرسه را نفی نمیکند و از عرفان نظری غافل نیست. البته شناخت دقیق زوایای فکری او چندان ساده نیست، زیرا در طول زمان گفتهها و اشعار بسیار را به نام وی جعل کردهاند.
بعد از مرگ شاه نعمتالله، فرزندش سید خلیلالله که خود پیری حدودأ شصتساله بود، با نام شاه خلیلالله بر مسند ارشاد پدر تکیه زد، اما گویا کثرت مریدان و از آن مهمتر ارادت شاه دکن به وی و پدرش، اسباب سوءظن شاهرخ تیموری شد. از این رو ترجیح داد که دعوت شاه دکن را بپذیرد و به آن سامان کوچ کند. امروزه مزار شاه خلیلالله در دکن کانون طریقت نعمتاللهی هند است.
در ایران اما، طریقت نعمتاللهی پس از مرگ شاه نعمتالله گسترش چندانی نیافت. خصوصأ در عصر سلطنت خاندان صفوی که شاهانش هم مرشدزاده بودند و هم خویش را مرشد کامل میخواندند، این گسترش به اندازۀ دوران حیات شاه نعمتالله چشمگیر نبود؛ هم به سبب قدرت و نفوذ صفویه و هم به علت نفوذ طریقت دیگری به نام نقشبندیه.
اما در دورۀ زندیه و قاجار، طریقت نعمتاللهی جان تازهای گرفت و بدان پایه از نفوذ رسید که امروزه از حیث کثرت خانقاهها و مریدان – در شاخههای گوناگون- سرآمد هر طریقت دیگری در ایران است. البته این بار گسترش طریقت از جانب ماهان کرمان نبود، بلکه از هند به ایران بازگشت و دوباره مریدان را به گرد خویش فرا خواند.
ماهان اما، در قامت باغشهر زیبا و کوچکی در ۳۵ کیلومتری جنوب شرقی کرمان، همچنان مزار شاه نعمتالله ولی را در میان گرفته و خاطرۀ او را زنده نگاه داشتهاست.
گزارش تصویری این صفحه که با قطعۀ "حریر رز" (Damask Rose) اثر ونجلیز همراهی میشود، گردش کوتاهی است در مجموعۀ مزار شاه نعمتالله ولی. آن چه علاوه بر زیبایی مسحورکنندۀ این مزار، بازدیدکنندگان را سخت تحت تأثیر قرار میدهد، سکوت و آرامشی است که آن جا موج میزند. تنها چیزی که شاید این سکوت را میشکند، نجوای شاه نعمتالله است که از ورای قرون و اعصار به گوش میرسد:
هرچند که از روی کریمان خجلیم / شک نیست که پروردۀ این آب و گلیم
در روی زمین نیست چو ماهان جایی/ ماهان دلِ عالم است و ما اهل دلیم
دوستی برایم ایمیلی فرستاد با عکسهایی از یک تاکسی نارنجی قدیمی تهران در لندن. بلافاصله به فکرم رسید که سوژه خوبی برای جدیدآنلاین است. جستجو را شروع کردم و توانستم آقای "مسعود نیلی" صاحب تاکسی تهران را در فیسبوک پیدا کنم و با او قرار بگذارم.
آقای نیلی صاحب آژانس املاک در شمالغربی لندن است، آدمی بسیار خوشرو و خوشصحبت. از او خواستم از خودش و مهاجرتش به لندن بگوید. میخواستم ببینم آیا قضیه این تاکسی نارنجی احتمالا ربطی به شغل قبلیاش در ایران دارد: "من بچه شمیرانات تهران هستم و ۴۸ سال دارم و از حدود دوازده سالگی همراه با برادرم به اسکاتلند مهاجرت کردیم و بعد از یکی دو سال از اسکاتلند به لندن آمدیم. در لندن در رشته مکانیک درسم را تمام کردم. البته الان کاری که انجام میدهم ارتباطی به رشته تحصیلی من ندارد."
برایم خیلی جالب بود کسی که از دوران نوجوانی در کشور دیگری زندگی و تحصیل کرده اصلا لهجه نداشت و در بین صحبتهایش از کلمات انگلیسی هم خیلی کم استفاده میکرد. داستان پیدا کردن ماشین از فروشگاه اینترنتی ebay و تعمیر و تبدیل آن به تاکسی توسط غلام٬ دوست مکانیکش٬ را برایم مفصل تعریف کرد. او پیکان که همان ماشین Hillman Hunter ساخت انگلستان است را با عوض کردن رنگ بدنه و همچنین سقف آن از مشکی به سفید تبدیل به تاکسی تهران کرده است. دیدن ماشینی که در حال حاضر در رده ماشینهای کلاسیک انگلیسی قرار دارد آن هم با رنگ نارنجی و با نشانه تاکسی برای انگلیسیها هم جالب است.
من هم وقتی تاکسی را دیدم حس جالبی برایم داشت، دستگیرههای درش، بالابر پنجرهاش، حتا وقتی داخلش نشستم بوی ماشین، برای لحظاتی مرا به تهران برد و دلم برای آن شهر دودآلود تنگ شد.
وقتی مشغول عکاسی از تاکسی بودم ناگهان ماشینی از کنارمان رد شد و راننده آن به فارسی گفت: "دربست میخوره؟!" اتفاقا از آقای نیلی پرسیدم آیا با این تاکسی مسافرکشی هم کردهاید؟ خندید و گفت: "مسافرکشی که نه اما اول قصد داشتیم که در بعضی موارد مسافران خاص رزرو کنیم اما ماشین از مرحلهای که بخواهد مسافرکشی کند گذشته و نمیتواند هر روز در خیابان باشد. اما یک بار برای استقبال از دوستی با این ماشین به فرودگاه رفتم. رانندههای تاکسیهای سیاه لندن به من چپ چپ نگاه میکردند که این چه نوع تاکسی است! و دوست من هم که از آمریکا میآمد با دیدن این ماشین کاملا شوکه شده بود و برای خودم هم بسیار لذتبخش بود."
در مدت زمانی که عکاسی میکردم عکسالعمل مردمی که از کنار ما میگذشتند را در نظر داشتم. خانم انگلیسی مسنی جلو آمد و پرسید: آیا واقعا تاکسی تهران چنین ماشینی بوده؟ یک ایرانی هم که داشت از آن خیابان میگذشت با دیدن ما و تاکسی ایستاد و اجازه عکاسی گرفت و دیدن این ماشین برایش خیلی جالب بود.
از آقای نیلی پرسیدم: آیا تا به حال پلیس به خاطر رنگ و یا نشانه تاکسی تهران در بالای آن جلوی ماشین را گرفته است؟ گفت: "نه برای اینکه این یک ماشین معمولی است و بیمه هم دارد و مثل خیلی از ماشینهای پلیس آمریکایی که در انگلیس رانندگی میکنند، اجازه رانندگی دارد."
آقای نیلی گفت ماشین بیشتر اوقات جلوی منزلش پارک است و روزهای شنبه و یکشنبه ماشین را بیرون میبرد و دوری میزند. گاهی اوقات ماشین را مقابل در کنسرتها و یا جاهایی که ایرانیان دور هم جمع میشوند میبرد و پارک میکند و خود از دور نظارهگر عکسالعمل مردم است که با تاکسی تهران عکس میگیرند و هیجانزده میشوند و خودش با دیدن این صحنهها لذت میبرد. او قصد دارد با چسباندن برچسب بنیادهای خیریه ایرانی در داخل یا خارج ماشین استفاده تبلیغاتی از این تاکسی داشته باشد. وقتی از او پرسیدم آیا برنامهای برای بردن این تاکسی به ایران هم دارید گفت: "نه فکر نمیکنم. برای اینکه این چیزها برای ما که سالهاست از ایران دور هستیم نوستالژی دارد و بعید میدانم برای مردم داخل ایران تا این اندازه جالب باشد."
مثل خیلیها خاطرات خوب گذشته برای آقای نیلی جایگاه ویژهای داشت و میگفت تمام خاطرات گذشتهاش در قلبش جای دارند. میگفت ۲۳ سال بعد از اولین باری که از ایران خارج شده به ایران بازگشته. اما از نگاه او تهران اصلا عوض نشده بود. بازار همان بازار بود، تاکسیها و شلوغیها هم همان.
پروژه بعدی مسعود نیلی ماشین "بی ام و ِ ۲۰۰۲" نارنجی رنگ است که زمانی در ایران جایگاهی خاص بین جوانان آن زمان داشت. باید منتظر شد و دید آیا طرح جدید او نیز به اندازه تاکسی تهران محبوبیت پیدا میکند.
در گزارش تصویری این صفحه تاکسی نارنجی تهران را در خیابانهای لندن میبینید.
جدیدآنلاین: عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار انتشارات امیرکبیر، ۱۱ مهر ۱۳۹۴ در سن ۹۶ سالگی در تهران درگذشت.
عبدالرحیم جعفری، که او را با نام "تقی جعفری" هم میشناسند، کوشید تا کاستیهای موجود در زمینه نشر کتاب را رفع کند. از خدمات و افتخارات او میتوان به تاسیس بزرگترین چاپخانه بخش خصوصی در ایران، ۳۰ سال خدمت به چاپ و نشر کتاب در موسسه انتشارت امیرکبیر، چاپ ۲۸۰۰ عنوان کتاب، تاسیس ۱۲ کتابفروشی و دریافت لوح تقدیر از دائره المعارف بزرگ اسلامی یاد کرد.
عبدالرحیم جعفری شش سال پیش در گفتگو با جدیدآنلاین از زندگی و فعالیت خود در عرصه چاپ و نشر کتاب گفت که به یاد او در اینجا بازنشر میکنیم.
مریم آموسا
عبدالرحیم جعفری از اعماق جامعه برخاست، پادویی کرد، دستفروش کتاب شد و در نهایت با تاسیس انتشارات امیرکبیر در آبان ماه سال ۱۳۲۸ در طبقه دوم چاپخانه آفتاب در خیابان ناصر خسرو تهران، از پایه گذاران نشر نوین ایران شد.
جعفری دوازدهم آبان ماه سال ۱۲۹۸ خورشیدی در نبود پدر، در خانواده محقری که یک مادر و مادربزرگ بودند زاده شد.
به سن ۷ سالگی که رسید، منتخب الملک - معاون وقت وزارت امور خارجه- سرپرستی او را برعهده گرفت و نام تقی را هم بر او گذاشت. بعدها جعفری براساس نام دوم و شباهت های که میان زندگی خود و"میرزا تقی خان امیرکبیر" یافت، نام امیرکبیر را برای مؤسسه انتشاراتی اش انتخاب کرد.
نهایت آرزوی جعفری غنی کردن گنجینه کتاب های فارسی و تحول در نشر ایران بود. او می خواست همانند ناشران برجسته فرانسوی یعنی "لاروس" و" گالیمار" ایران باشد. او معتقد بود چاپ کتاب فقط "امیرارسلان"، "فلک ناز" و"حسین کرد" نیست، کتاب نو، اندیشه نو می خواهد.
در مهرماه سال ۱۳۲۹ امیرکبیراز تنگنای یک بالاخانه خارج شد و در خیابان ناصرخسرو تهران فروشگاهی تهیه کرد و از آن پس در صف کتابفروشی های جا افتاده تهران قرار گرفت.
امیرکبیر که انتشارات خانوادگی بود و تمام اعضای خانواده جعفری در آن مشغول بودند، در مدت ۳۰ سال فعالیت اش در سراسر کشور شعب همکاری، ۱۳فروشگاه مستقل، ۵ غرفه در فروشگاه زنجیره ای کوروش و نمایشگاهی دائمی در فرودگاه بین الملی مهرآباد داشت.
انتشارات امیرکبیر توانست آثار ارزشمندی درحوزه های مختلف منتشر کند. جعفری در کنار نشر متون گذشته و دیوان شعرای کلاسیک به نویسندگان معاصر توجه کرد و آثاری از مؤلفانی چون صادق هدایت، محمد معین، جعفر شهیدی، بزرگ علوی، احمد محمود، غلامحسین ساعدی، فروغ فرخزاد، نادرنادرپور، جلال آل احمد، سیمین دانشور، پرویز داریوش، نادر ابراهیمی، مهدی آذر یزدی و بسیاری دیگر منتشرکرد.
عبدالرحیم جعفری در این باره می گوید: "هر وقت با خبر می شدم که مؤلف یا مترجمی در حال آماده کردن کتاب خوبی است، مثل عقاب بالای سرش حاضر می شدم و راضی اش می کردم کتاب را برای چاپ به من بسپارد."
جعفری توانست در کارنامه انتشاراتی اش قریب به ۳۰۰۰ عنوان کتاب که شامل شاهنامه فردوسی، امثال و حکم دهخدا، فرهنگ فارسی عمید، فرهنگ معین، تاریخ علوم، کمدی الهی نامه دانته، فرهنگ فشرده فارسی انگلیسی، فرهنگ آلمانی فارسی، فرهنگ فارسی فرانسه را به ثبت برساند.
این مؤسسه برای نخستین بار ارتباط میان مؤلف و ناشر را روشن کرد و مروج حق التالیف در نشرایران شد. امیرکبیرهمچنین مبدع نخستین نمایشگاه کتاب (۱۳۳۷) در ایران است. ازدیگر ابتکارات این انتشارات می توان به فروش کتاب قسطی، برگزاری نمایشگاه دائمی کتاب در فرودگاه مهرآباد، انتشارگاهنامه فرهنگی ادبی الفبا با همکاری غلامحسین ساعدی و تاسیس چاپخانه پیروز اشاره کرد.
در سال ۱۳۴۲به درخواست دکتر پرویز ناتل خانلری که در آن زمان وزیر فرهنگ و هنر بود، ریاست شرکت کتاب های درسی برعهده عبدالرحیم جعفری گذاشته می شود تا با سابقه و جسارتی که در نشر از خود نشان داده وضعیت انتشار کتاب های درسی سامان بگیرد و در این دوره ۱۲ ساله جعفری بر مسئولیت خود باقی ماند.
جعفری همچنین به مرور سهام انتشارات خوارزمی، ابن سینا و شرکت سهامی کتاب های جیبی را خرید و در کنار دیگر اقدامات خود به گسترش و نیز بالابردن شمار عناوین کتاب های انتشارات امیرکبیر افزود.
مؤسس انتشارات امیرکبیر با رایزنی با ناشران خارجی قصد داشت که شرایط ایجاد شعبه های بین الملی این نشر را فراهم کند. اوهمچنین قرارداد خرید یک ماشین چاپ ۳ میلیون دلاری را امضا کرده بود، اما با پیش آمدن وقایع انقلاب این قرارداد فسخ شد و با گرفتاری های که برای جعفری پیش آمد، انتشارات و اموال او به حکم دادگاه انقلاب توسط سازمان تبلیغات اسلامی مصادره شد و از ادامه هرگونه فعالیت فرهنگی محروم شد.
این انتشارات در مدت فعالیت خود جوایزی متعددی چون جایزه سلطنتی، نشان ایتالیا، جایزه بهترین ترجمه مجله سخن را از آن خود کرد.
انتشارات امیرکبیر از جمله انتشاراتی بود که همواره با مشکل سانسور روبرو بود جعفری می گوید: "من که ناشرفعالی بودم، همیشه خدا در حدود ۷۰ عنوان کتاب داشتم که سرمایه گذاری کرده بودم واز این میان کتاب هایی بودند که بدون هیچ دلیلی با مشکل سانسور روبرو می شدند."
تنها منبع موجود درباره "عبدالرحیم جعفری" کتاب خاطرات اوست که "در جستجوی صبح" نام دارد که از سوی انتشارات روزبهان منتشر شده است. این کتاب تاریخ نشر و نام آوران فرهنگ و هنر ایران نیز به شمار می رود که با زندگی جعفری آمیخته شده است.
جلد سوم خاطرات او "در جستجوی عدالت" نام دارد این کتاب شامل وقایع زندان و مصادره شدن اموال امیرکبیراست که قریب به ۲سال است در انتظار مجوز است.
جعفری در مدت ۲۹سالی که از توقیف انتشارات امیرکبیر می گذرد، بیشتر وقت خود را صرف دادخواهی و نوشتن خاطرات کرده است.
این روزها نیز بیشتر وقت خود را صرف مطالعه و پیانو زدن می کند. البته هفته ای یک بار نیز یکی از استادان آواز ایران به منزل اش می آید و به او تعلیم آوازمی دهد.
او می گوید: "تمام زندگی وعلاقه ام را پای کتاب گذاشتم، همایون صنعتی زاده هم که علاقه من به کتاب را می دید به من لقب رستم کتاب فروش ها را داده بود، من از این تشبیه لذت می برم و به فرجام کار رستم که گریبان من را هم گرفت هیچ توجهی نداشتم."
در این گزارش مصور عبدالرحیم جعفری گوشه هایی از زندگی خود را تا انقلاب باز گفته است.
گنجینه بی مانند "خزانه جواهرات ملی" مجموعه ای از گرانبهاترین جواهرات جهان است که طی قرن ها فراهم آمده است.
اهمیت این جواهرات به ارزش اقتصادی آن ها محدود نمی شود بلکه هر قطعه آن نشان دهنده ذوق و سلیقه هنرمندان و صنعتگرانى در دوره های مختلف تاریخ است و گویای بخشی از تاریخ پرفراز و نشیب ملت ایران و یادآور خاطرات تلخ و شیرین شکست ها و پیروزی هاست.
اطلاعات دقیقی در مورد گنجینه جواهرات تا قبل از دوران صفویه در دست نیست و می توان گفت تاریخچه جواهرات ایران از زمان صفویه آغاز می شود.
بر اساس نوشته های سیاحان خارجی (ژان باتیست تاورنیه، شوالیه شاردن، برادران شرلی و... ) سلاطین صفوی حدود دو قرن ( ۹۰۷ تا ۱۱۴۸ه.ق.) به جمع آوری جواهرات مشغول بودند و حتی کارشناسان آن دولت جواهرات را از بازارهای هند، عثمانی و کشورهای اروپایی مانند فرانسه و ایتالیا خریداری کرده و به اصفهان، پایتخت حکومت می آوردند.
در پایان سلطنت شاه سلطان حسین و با ورود محمود افغان به ایران بسیاری از این جواهرات به تاراج برده شد. البته پس از ورود شاه طهماسب دوم به همراهی نادر به اصفهان بسیاری از آن ها به دست نادر افتاد و او از خروج آن ها از ایران جلوگیری کرد.
نادرشاه پس از لشکرکشی به هند (۱۱۵۸ ه.ق.) آن قسمت از جواهرات را که به این کشور برده شده بود پس گرفت و به ایران بازگرداند.
پس از قتل نادر، احمدبیک افغان ابدالی از سرداران نادر، جواهرات خزانه نادر را تصاحب كرد. از جمله این گوهرها که از ایران خارج شد و هرگز بازنگشت الماس معروف "کوه نور" بود.
این الماس بعدها به چنگ کمپانی هند شرقی افتاد و در سال ۱۸۵۰م. به ملکه ویکتوریا اهدا شد. از آن پس تا زمان قاجار، باقیمانده جواهرات تغییر چندانی نکرد و مجموعه جواهرات جمع آوری و ضبط شد و تعدادی از آن ها نیز بر تاج کیانی، تخت نادری، کره جواهرنشان و تخت طاووس (تخت خورشید) نصب گردید.
در سال ۱۳۱۶ ه.ش. قسمت عمده اين جواهرات به بانک ملی ایران منتقل شد و از آن زمان بود که این گنجینه پشتوانه اسکناس قرار گرفت.
خزانه فعلی نیز در سال ۱۳۳۴ ساخته و در سال ۱۳۳۹ با تاسیس بانک مرکزی ایران افتتاح و به این بانک سپرده شد.
اما نکته جالب در مورد این مجموعه این است که تا به حال زبده ترین کارشناسان و ارزیابان جهان هم نتوانسته اند ارزش واقعی یا تقریبی آن را محاسبه کنند زیرا در این مجموعه گوهرهایی هست که در جهان نظیر ندارند و از لحاظ هنری و تاریخی منحصر به فرد اند.
و اما فیلم گواهان تاریخ
چندی قبل مسئولین بانک مرکزی سفارش ساخت فیلمی از این گنجینه ملی را به خسرو سینایی پیشنهاد دادند و او نیز مشغول ساخت فیلمی با نام " گواهان تاریخ " شد. ساخت این فیلم در اواخر شهریور۸۷ به اتمام رسید.
سینایی در مورد این فیلم می گوید: "گوهرها، سنگ های کمیاب اند و هر چه کمیاب تر، گرانبهاتر؛ اما به هر حال جامد اند و بیجان. وقتی که قرار شد درباره ی 'خزانه جواهرات ملی ایران' فیلمی بسازم؛ اولین سئوال برایم آن بود که چگونه به این اجسام بی جان در فیلم زندگی ببخشم؟"
"تنها جواب اين بود که آن ها را در ارتباط با کسانی قرار دهم که باآن ها زندگی کرده اند؛ آن گوهرها را گاه بر پیشانی تاجشان نشانده اند و گاه بر شمشیرهای مرصع به کمر بسته اند. آن گوهرها برایم گواهانی شدند بر بخش کوچکی از تاریخ یک ملت."
در فيلم 'گواهان تاريخ' یک جعبه موسیقی که در فرنگ به ناصرالدین شاه هدیه شده است، ما را به 'خزانه جواهرات ملی' هدایت می کند تا اندکی از قصه های نهفته در دل گوهرهای آن خزانه را ببینیم و بشنویم.
در آغاز فیلم دخترکی قاجاری، شمعی را روشن می کند و از زبان جعبه موسیقی می شنویم که: "شعله یک شمع دیروز؛ صدها شمع امروز راروشن می کند، تا شاید کنجی از تاریکی تاریخ روشن شود."
اتمام ساخت فیلم 'گواهان تاریخ' همزمان با دعوت رئیس جمهور لهستان از خسرو سینایی شد. در این سفر ضمن تقدیر از این کارگردان ایرانی به دلیل ساخت فیلم "مرثیه گمشده" نشان شوالیه لیاقت نیز از سوی لخ کاشینسکی ( رئیس جمهور لهستان) به وی اعطا شد.
در گزارش مصور اين صفحه حرف هاى خسرو سينائى در باره خزانه جواهرات سلطنتى و عكس هائى از اين مجموعه را مى بينيد. از مسئولین خزانه جواهرات بانک مرکزی ایران که ما را در ساخت این گزارش یاری دادند سپاسگزاریم.
جدیدآنلاین، نخستین مجله چند رسانهای فارسی زبان، در سال ۲۰۰۵ آغاز به کار کرد تا گوشههایی از زندگی فرهنگی و اجتماعی ایران، افغانستان و تاجیکستان را بازتاب دهد. جدیدآنلاین طی ده سال فعالیتاش با آموزش وهمکاری عکاسان و گزارشگران جوان مجموعه بزرگی از گزارش چند رسانهای گرد آورده است. این مجموعه پربار که به بیش از دو هزار گزارش میرسد روایتهایی است ساده با نگاهی نو به فرهنگ و زندگی مردم فارسی زبان. اکنون پس از ده سال انتشار مستمر، تولید روزانه گزارشهای جدیدآنلاین متوقف میشود اما آرشیو آن همچنان در دسترس شما خواهد بود.
مطالب جدیدآنلاین را میتوانید همچنان از طریق لینکهای ستون سمت راست این صفحه جستجو کنید، یا از طریق اپلیکیشن ما برای آیپد و آیفون و همچنین صفحه ما در فیس بوک پیدا کنید. گزیدهای از گزارشهای جدیدآنلاین به خط سیریلیک و زبان انگلیسی هم در دسترس شماست.
تهران شاید مانند دیگر شهرهای تاریخی ایران – از قبیل اصفهان و شیراز و یزد و کرمان - دارای آثار خیره کننده معماری نباشد. حتا کاخ گلستان که چشم و چراغ بناهای تاریخی این شهر است و در فهرست میراث فرهنگی جهان به ثبت رسیده، در قیاس با شاهکارهای هنر و معماری ایران در اصفهان، فروغ چندانی ندارد.
با این حال، تهران به کلکسیونی از سبکهای مختلف معماری میماند که در ایران بیهمتا و در جهان کممانند است. دویست و اندی سال پیش هنگامی که قاجاریان تهران را به پایتختی خویش برگزیدند، این شهر جز چند بنای حکومتی مختصر و انبوهی از خانههای ساده گلین چیز دیگری نداشت. در آن روزگار، معمارانی که از شهرهای دیگر – خصوصا کاشان – به تهران میآمدند تا کاخهای سلطنتی، خانهاعیان و اشراف و بناهای عمومی نظیر مساجد و بازارها و حمامها را بسازند، غالبا تحت تأثیر معماری اصفهان عصر صفوی و شیراز دوره زندیه بودند.
خیلی زود اما، تهران با نیم نگاهی به معماری اروپا و از جمله با اقتباس از آنچه روی کارت پستالهای فرنگی نقش بسته بود، معماری خاص خویش را پیدا کرد: آمیزهای از معماری بومی ایران و معماری نئوکلاسیک اروپا که ذوق و سلیقه مخصوص درباریان و اعیان در آن نقش بارزی داشت و به زودی معرف سبک خاص تهران در معماری ایران شد. البته همان زمان بودند ساختمانهایی مانند عمارت میرزا حسنخان مستوفیالممالک که یکسر به سبک اروپایی ساخته، و "فرنگی ساز" خوانده میشدند.
از مشروطیت به بعد، با خیزش جنبشهای ملی و توجه روزافزون به گذشته باستانی ایران، عنصر دیگری نیز به ساختمانهای تهران راه پیدا کرد که همانا استفاده از نمادهای معماری پیش از اسلام بود. این جریان در دوره پهلوی اول تحت عنوان معماری باستانگرا به اوج رسید؛ چندانکه بناهایی مانند کاخ شهربانی و ساختمان بانک ملی ایران با نگاه به تخت جمشید ساخته و پرداخته شدند و سردر موزه ایران باستان از تاق کسرا الهام گرفت.
از همین دوره معماری مدرن نیز به ایران راه یافت و بسته به اینکه نگاه نخبگان و سیاستمداران به کدام سو باشد، سبکهای مختلفی از معماری مدرن آلمان، فرانسه، انگلیس، روسیه، ایتالیا و بعدتر، آمریکایی وارد جریان معماری و شهرسازی ایران شد و بیش از هرجای دیگری در تهران نمود پیدا کرد. ساختمانهای مدرن تهران گاهی مستقیما توسط معماران خارجی طراحی و ساخته میشدند اما اغلب کار معماران ایرانی تحصیل کرده در اروپا و آمریکا بودند.
پس از یکچند غلبه معماری مدرن غربی، نگاه به معماری تاریخی ایران از نو رواج پیدا کرد و در کارهایی چون موزه هنرهای معاصر، تئاتر شهر، برج شهیاد (آزادی)، مدرسه عالی مدیریت (دانشگاه امام صادق)، و ساختمان مرکزی سازمان میراث فرهنگی کشور نقاط عطفی را تجربه کرد. کنار این بناهای سترگ، انبوهی از ساختمانهای کوچکتر یا معمولیتر وجود داشت که مجموعا طیف وسیعی از سبکهای مختلف معماری را شامل میشدند. در تهران، خانههای زیادی را میتوان یافت که با وجود ظاهر خالی از طمطراق خویش، از غنای معماری بالایی برخوردارند و گاه امضای بزرگترین معماران معاصر روی در و دیوارشان دیده میشود.
این پویایی معماری که شهرهایی همچون اصفهان و یزد با همه عظمتشان فاقد آن هستند، تا دو دهه پیش وجه امتیاز تهران در عرصه معماری و شهرسازی ایران بود؛ تا اینکه توسعه لجام گسیخته شهری و رونق صنعت بساز و بفروشی، همه میراث گذشته را به قربانگاه خویش فراخواند. آنچه امروز در معماری تهران – و نه در تک بناهای محدود - دیده میشود، در بهترین حالت اقتباسی است از برج سازیهای دبی و شهرهای جنوب شرق آسیا که تهران رنگارنگ را به سوی بیرنگی سوق میدهد.
در تهران فراوان هستند بناهایی که شاید به خودی خود شکوهمند و پرارزش محسوب نشوند اما معرف سبکهای خاصی از معماری هستند که به مثابه قطعات یک پازل، تصویر کاملی از هویت تاریخی و پیشینه معماری این شهر را بدست میدهند و با نابودیشان این تصویر برای همیشه ناقص میماند.
گزارش مصور این صفحه نگاهی دارد به کوچه لولاگر که از هفتاد و چند سال پیش تا کنون، دچار هیچ دگرگونی کالبدی قابل توجه نشده و به عنوان نمونهای بسیار نادر شایسته بررسی و حفاظت است.
"خرافاتى نیستم، اما وقتى به گذشته و سرنوشتى که برایمان رقم خورد فکر مىکنم، احساس مىکنم در وراى همه آن رخدادها، یک نیرو و یک اراده والا نهفته بود. چه شد که این خانه، آن همه حوادث ویرانگر را از سرگذراند و تاب آورد؟ فکرش را بکن، چهار صد سال! کم نیست."
"وقتى صدام موشک اندازى را شروع کرد، این محله زیر و زبر شد، خانهها ویران شدند، ستونهاى مسجد جامع فروافتادند، طاقهاى بازار سلجوقى ازهم شکافتند، اما این خانه فقط شیشههایش شکست! اصلا چه کسى ما تهرانى زادهها را از آپارتمانمان در مونیخ به اصفهان کشاند و در خانه شیخ جا داد؟"
اینها را خانم جلالى مىگوید؛ کنار همسرش و رو به پنجرهاى که در نگاه او زیباترین پنجره دنیاست. در قاب این پنجره هیچ نیست جز گنبد مسجد جامع و منارههایش.
شیخ بهایى این گنبد را هر روز مىدیده، گنبد نیز شیخ را بسیار دیده، هم او را، هم میرداماد را، هم میرفندرسکى را، هم ملاصدرا را...آه، خداى من! امروز بر درى کوبیدم که کوبهاش سردى آهن را به گرماى دستان صدرالمتألهین سپرده.
تلفن زنگ مىزند و دقایقى به حرفهاى مادرانه مىگذرد.... "دختر بزرگم بود، هر روز از آلمان زنگ مىزند که حال من و آقا را بپرسد. از وقتى آقا چشمش را عمل کرده، خیلى دلواپس است. آن دو تاى دیگر هم همین طور. هر سه تایشان مقیم آلمان هستند، هر سه تا شوهر آلمانى دارند و هر کدامشان دو پسر! تقدیر را مىبینى؟ به خاطر همین دختر بزرگم که با شوهرش مستندهاى فرهنگى مىسازد، گاه و بى گاه به اصفهان مىآمدیم و همین شد که این خانه را خریدیم.... آقا! امروز خیلى ساکتى، شما هم یک چیزى بگو."
عبدالعظیم جلالى فراهانى بیش از آن که با زبانش سخن بگوید با چشمان نافذ و ژرفاى نگاهش حرف مىزند. ۱۴سال پیش که این خانه را خرید، نه فقط اندوخته سالیان عمر را - که از پس سالها تدریس در دانشگاه بدست آورده بود- به پایش ریخت، بلکه هرچه رمق به تن داشت، صرف تعمیرش کرد. آن هنگام ۶۷ساله بود، اما گویى عشق به شیخ و خانهاش، نیروى جوانى را در وجودش زنده کرده بود.
"کارگرها به این راحتى کار نمىکردند. حق هم داشتند، این خانه مخروبه تمام بود. زیرزمینش تا سقف پر از خاک شده بود، فرغون فرغون خاک پر مىکردند و مىبردند سرکوچه که با ماشین ببرند. یک در و پنجره سالم نمانده بود. این گچ برىها مثل تاریکى شب سیاه بود. اگر خودم آستین بالا نمىزدم و سرشان نمىایستادم و شب و روز کار نمىکردم، کار تمام نمىشد."
و براستى این شیخ که بود که باید این همه عشق به پاى خانهاش ریخت؟ این شیخ نیز مثل آقا و خانم جلالى از دوردست آمده بود. در بعلبک لبنان به دنیا آمد، اما در ایران پرورش یافت. خانوادهاش از سرشناسان شیعیان لبنان بودند و چون با بىمهرى حکومت سنى مذهب عثمانى روبرو شدند، به امید آزادى در قلمرو دولت شیعه مذهب صفوى به ایران کوچیدند و خیلى زود به دربار صفوى نزدیک شدند.
شیخ بهایى، کودکى و جوانى را در قزوین سپرى کرد و چون شاهعباس بزرگ پایتخت را از قزوین به اصفهان برد، به این شهر آمد و در مقام مشاور شاه، شهرسازى اصفهان و تقسیم آب زاینده رود را پىریخت. در واقع، آنچه اصفهان را در مقام نصف جهان نشاند، قدرت و ثروت شاه و نبوغ شیخ بود.
در زمان خود کشکولى از علوم گوناگون بود. چندان که در فلسفه، فقه، کلام، تفسیر قرآن، شعر و ادب، نجوم، ریاضیات و معمارى تبحر فراوان داشت. اما خلقیاتش با محیط پرطمطراق و آکنده از دسیسه دربار صفوى جور در نمىآمد، بدین سبب یکچند مناصب دولتى، از جمله شیخ الاسلامى دربار را وانهاد و در لباس درویشان در مصر و حجاز و عراق و شام و سیلان به گردش درآمد. آن گاه به ایران بازآمد، این بار نه در قامت دیوانسالارى سیاست پیشه یا مهندسى پرجنب و جوش که در کسوت عارفى درویش مسلک.
واپسین سالهاى عمرش آغشته به عطر عرفان بود و بس و این عرفان بعدها در پندار و کردار شاگردانش جلوهگر شد، شاگردانى که سرآمدشان صدرالمتألهین شیرازى، تأثیرگذارترین فیلسوف چند سده اخیر ایران است.
مرگ شیخ به سال ۱۰۳۱ ه.ق در اصفهان رخ داد و چون تولدش را در ۹۵۳ نوشتهاند، هنگام مرگ ۷۸ ساله بود. پیکر او را در میدان نقش جهان با شکوه تمام تشییع کردند و آنگونه که اسکندر بیک منشى، مورخ رسمى شاه عباس نوشته، ازدحام "وضیع و شریف" از پى جنازه او جاى سوزن انداختن در آن میدان فراخ باقى نگذارده بود.
پیکرش را طبق وصیتش به مشهد بردند و کنار بارگاه امام هشتم، در جایى که اکنون رواق شیخ بهایى خوانده مىشود، به خاک سپردند.
گزارش مصور این صفحه داستان مرد و زن عاشق پیشهاى است که در خانه شیخ بهایى، چیزى فراتر از ظاهر آراسته آن را جست و جو مىکنند. گویى ترجیعبند شیخ را به گوش جان شنیدهاند:
روزى که برفتند حریفان پى هرکار/ زاهد سوى مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار/ حاجى به ره کعبه و من طالب دیدار