در شهرک بیشکِنت ناحیۀ "شهرتوس" در جنوب تاجیکستان، محلی هست با نام رازآمیر "چهل و چهار چشمه". این منطقه در امتداد مرز با دو کشور ازبکستان و افغانستان واقع است و از شهر دوشنبه ۸۰ کیلومتر فاصله دارد. "شهر توس" در هر فصل سال گرمتر از دیگر نقاط تاجیکستان است و در فصل تابستان دمای هوا تا به ۴۵ درجۀ سانتیگراد میرسد. حضور در کنار این چشمۀ مصفا در روزهای گرم لطف خاصی دارد.
موقعیت چشمه در قلب بیابانی خشک باعث شده که در بارۀ پیدایش آن روایتهای افسانهگونۀ فراوانی بافته و نقل شود. بیشتر روایتها با نام حضرت علی گره خوردهاند. چهل و چهار شاخۀ خرد و بزرگ این چشمه از سینۀ یک تپه میجوشد و مردم محلی به خاصیت درمانی آن باور دارند.
باورهای مردم همچنین شامل حال جانوران این محل میشود. مثلاً میگویند که ماهی و مارهای "چهل و چهار چشمه" با هم رفیقند و هرگز به همدیگر زیان نمیرسانند. اما مهمترین چیزی که به مهمانان تازهوارد توصیه میشود، پرهیز از خوردن ماهی این محل است. میگویند، تا کنون هر کسی ماهی چهل و چهار چشمه را خورده، مرده است. مقامات محلی بهداشت پس از پژوهشی مفصل دریافتند که در ترکیب گوشت این ماهیها آب نقره موجود است و در صورت پختن یا سرخ کردن ماهی، آن آب نقره به زهر کشنده تبدیل میشود. در نتیجه ماهیهای چهل و چهارچشمه از آتش ماهیتابهها در امان ماندهاند و باوری در میان مردم روستاهای اطراف رایج است که ماهیهای این محل از سربازان لشکر علیاند.
رمز و راز چهل و چهار چشمه و باشندگان آبهایش به این منطقه حالت تقدس و تبرک داده است. مردم محلی و حتا محلهای دوردست، اگر به عارضهای گرفتار شدند، در آب چهل و چهارچشمه غسل میکنند و جالب این جاست که در بیشتر موارد با اخلاصی که به خاصیت طبی این آبها دارند، درمان مییابند. به ويزه آنانی که مشکل بينايی دارند، با ايمان و اخلاص با آب اين چشمه، چشمهايشان را میشويند، تا شايد آب مبارک معجزهای به عمل آورد.
از آب چهل و چهار چشمه برای تفأل هم استفاده میشود. باورمندان نيتی میکنند و دست در آب میاندازند و بیدرنگ تعدادی سنگ ريز آن را بيرون میآورند. اگر شمار سنگها جفت باشد، آرزوی آنها برآورده میشود، و اگر فرد، ناکام خواهند شد.
حرمت چشمه پیش مردم محلی ضامن پاکیزگی آب آن است.
در گزارش مصور این صفحه به محل چهل و چهارچشمه در ولایت ختلان تاجیکستان سری میزنیم و از باورهای مردم در بارۀ ویژگیهای این چشمه میشنویم.
در سفری که به خوزستان داشتم، در مسیر اهواز- سوسنگرد مهمان خانواده حیدری در روستای بردیه شدم. روستای بردیه در۶ کیلومتری شهر سوسنگرد و در مسیر اصلی سوسنگرد- بستان قرار دارد و خانواده حیدری سه سالی میشود که رسم قدیمی عربها را زنده و مُضیف یا همان مهمانخانه را از نو برپا کردهاند.
مضیف در حقیقت بنایی است که عربها آن را تنها با استفاده از نی برای میزبانی از مهمانانشان در خارج از محیط خانه میساختند. در قدیم بیشتر خانههای عربهای خوزستان مضیف داشت و ساخت خانه با نی از ویژگی معماری خانههای خوزستان در گذشته بوده است. اصل سازه مضیف روی حفاری چالهای است که قرار است در آن قرار گیرد و ساخته شود. تنها افراد خاصی هستند که میتوانند مختصات هندسی این چالهها را تعیین کنند و آن را به صورت دستی و نه با بیل مکانیکی حفر کنند. هرچه چاله موربتر باشد هلالی ستونها و سقف بهتر شکل میگیرد. پس از کندن چاله و آمادهسازی نیها، به صورتی که پوسته آنها باید جدا شود، نوبت به تثبیت ستونها در گودالها میرسد که آن را با ملات کاهگل محکم میکنند و برای هلالی کردنش روی هر ستون دو نفر بالا رفته و آن را شکل میدهند. تعداد ستونها نیز فرد است و از سه تا نوزده ستون میرسد. پس از گذشت دو روز ملات ستونها خشک میشود و نوبت به دیوارهها و سقف میرسد و سپس چیدمان وسایل داخلی آن با وسایلی چون فرش، متکاهایی برای تکیه زدن، منقل، صندوقچه، دله و فنجانهای قهوه و سایر وسایل قهوهخوری و همین طور صنایع دستی محلی.
مضیف در ندارد ولی ورودیاش باید رو به قبله باشد و با ارتفاعی کم تا هرکس وارد آن میشود به احترام کسانی که در آن نشستهاند خم شود. مهمان سلام و احوالپرسی را از اولین کسی که کنار ورودی نشسته شروع میکند. معمولا افراد میانسال بالای مضیف مینشینند و صاحب مضیف از آنها با قهوه پذیرایی میکند.
آخرین مضیفی که خانواده حیدری داشتند در سالهای جنگ که تانکهای عراقی تمام منطقه را اشغال کرده بودند، از بین رفت. حالا پس از سالها پسران خانواده برای آنکه دل پدر پیرشان را به دست آورند، مضیفی نو با کمک و راهنمایی پیرمردان روستا ساختند و برای ساختش حدود هشت میلیون تومان هزینه کردند. مضیف ساخته پسران یازده متر طول، سه و نیم متر عرض و چهار متر ارتفاع دارد.
من و دوستانم نیز ساعاتی را در مضیف گذراندیم و ناهار مهمان خانواده مهربان و مهماننواز حیدری بودیم. خانواده حیدری با ماهی کباب و نان محلی که غذای مرسوم عربهاست از ما پذیرایی کردند. زمانی که تالاب هویزه یا هورالعظیم هنوز خشک نشده بود، ماهیهای این تالاب مهمان سفرههای اهالی بود. حالا هم ماهیهای تالاب شادگان بودند که کبابی شدند. زحمت پخت نان تازه را نیز مادر خانواده کشید.
بعد از ناهار نوبت به مراسم ویژه قهوهخوری رسید. در این مراسم، رسم بر این است که اگر پس از نوشیدن فنجان نخست دیگر میلی به نوشیدن قهوه نداریم باید فنجان را تکان دهیم و اگر تکان ندهیم یعنی اینکه باز هم قهوه میخواهیم. ندانستن این رسم سبب دوباره نوشیدن قهوه شد. قهوه عربها قهوه خیلی تلخ ولی خوش طعم است. عربها خودشان دانههای قهوه را تفت میدهند و میکوبند و دقت زیادی برای دمکردن قهوه دارند. البته قهوهخوری مراسمی تجملاتی و پر آداب و رسومی است که ما از آن بیخبر بودیم.
"فنیان" فنجان مخصوص قهوه عربهاست که همه مهمانان با آن قهوه مینوشند. پذیرایی قهوه از سمت راست مضیف شروع میشود و کسی که قهوه تعارف میکند فنیان را با دست راست میگیرد و مهمان هم باید آن را با دست راست بگیرد و بدون آنکه زمین بگذارد آن را بنوشد. اگر کسی سه بار فنیان را بدون حرکت به میزبان دهد و سه بار قهوه بنوشد یعنی اینکه برای حل مشکلش به نزد شیخ و یا مالک مضیف آمده و میخواهد که او مشکلش را حل کند.
این روزها مضیف بردیه بازدیدکنندگان زیادی دارد. در حقیقت تلاش علی حیدری، پسر کوچک خانواده که به عنوان راهنمای گردشگری فعالیت میکند و همچنین مجتبی گهستونی فعال میراث فرهنگی، در معرفی مضیف بردیه سبب شد تا در دی ماه سال گذشته مضیف و مراسم قهوهخوری عربها در فهرست آثار ملی کشور به ثبت برسد. غیر از مضیف بردیه، یک مضیف دیگر نیز در شادگان وجود دارد که توسط شهرداری ساخته شده و چون مالک خصوصی ندارد رونقی هم ندارد.
در گزارش تصویری این صفحه توضیحاتی درباره مضیف از زبان رضا حیدری، پسر بزرگ خانواده میشنویم.
در راسته نجاریهای خیابان شکوفه تهران وقتی راه میروید، آن تَه تَه با دیدن دو دختر در لباس نجاری غافلگیر میشوید. دو دختری که هر روز مثل باقی نجارهای آن کوچه به کارگاهشان میآیند و روی تولیداتشان کار میکنند.
یکی از این دو، "نگین نصیری” است که ۲۵ سال دارد و فارغالتحصیل رشته مجسمهسازی از دانشگاه تهران است. او علاوه بر کار نجاری، در حوزه هنرهای تجسمی و روزنامهنگاری و فضای مجازی فعالیت دارد. دیگری، "شقایق جهانبانی" ۲۶ ساله، فارغالتحصیل رشته طراحی پارچه از دانشگاه الزهرا تهران است. او هم در کنار حرفه نجاری، در طراحی لباس برای تآتر، عکاسی برای خانه سینما و شهرداری، چاپ برروی تیشرت و روزنامهنگاری تجربه دارد. در واقع وقتی پای صحبتشان بنشینی، میگویند که بعد از چند سال تجربه و فعالیت روزنامهنگاری و کارهای هنری مختلف به این نتیجه رسیدند که باید برای خودشان کاری راهاندازی کنند.
ایده «استودیو آن» از همینجا شکل گرفت. نگین و شقایق این پروژه را به قصد جمع شدن عدهای هنرمند، که هرکس فعالیت و تخصص خودش را داراست، راه انداختند. اما این ایده خیلی بزرگ به نظر میرسید و به همین علت به دکوراسیون محدود شد. کمبود فضا و وسایل، موانع دیگری را بر سر راه قرار داد و سرانجام استودیو آن به یک کارگاه نجاری با خلق آثار جدید و بازسازی و مرمت آثار قدیمی به دست نگین و شقایق تبدیل گشت.
نگین نصیری و شقایق جهانبانی کار نجاری را حدود یک سال و نیم پیش با چند وسیله چوبی قدیمی که دور ریخته شده بود، اما چوب خوبی داشتند در بالکن خانه شقایق شروع کردند. آنها، هردو، دغدغه محیط زیست هم دارند. به همین علت وقت، هزینه بازسازی و مرمت وسایل چوبی قدیمی را به از نوساختن و مصرف چوب ترجیح میدهند. در این میان، آقای قلی زاده- یکی از نجارهای همین راسته خیابان شکوفه- از ابتدا پاسخگوی سوالات آنها بوده و نیز با در اختیار گذاشتن کارگاه چوب خود، نقش موثری در راهاندازی استودیو آن و انتقال کارگاه نجاری از بالکن خانه شقایق به محل کارگاه داشته است.
وقتی از سختی آغاز کارشان میپرسی، میگویند مردم و به خصوص نجارهای آن راسته به راحتی آنها را نمیپذیرفتند: «دختر رو چه به این کارا؟ شوهر کنید، برید خونههاتون.» یا «خوب اینجا سر گذر میایستید کارکاسبی ما رو کساد میکنیدها!»
مشکلات آنها همچنان ادامه دارد اما خودشان میگویند از اول پیش بینی چند سالی، "خاکخوری" را کرده بودند. آنها میخواهند پدیده بازسازی وسایل چوبی را جا بیاندازند و آن را به شکل مدرن با رنگهای جدید طراحی کنند. برگزاری نمایشگاه کارهای چوبی استودیو آن در اسفندماه ۱۳۹۳، تاثیر مثبتی برای معرفی کارهای نگین و شقایق در حوزه نجاری داشت. آنها میگویند بعد از برپایی نمایشگاه، کارهای قبلی را به فروش رساندند و سفارشهای زیادی دریافت کردند. تمامی آفریدهها و بازآفریدههای آنها، قبل از رنگ نهایی با یک پلاک کوچک که نشان دهنده قدمت کار، زمان بازسازی، نوع چوب است، معرفی میشوند.
نگین و شقایق دوست دارند که فکر و ایده "استودیو آن" گستردهتر و بزرگتر شود و هنرمندان جدید به گروه آنها بپیوندند. آنها در فضای مجازی به واسطه روزنوشتهایشان از محبوبیت زیادی برخوردار هستند و میگویند که با نام "نگین و شقایق ِ استودیوآن" بیشتر شناخته شده هستند تا با نام فامیلشان. این حسی خوبی است که آنها را به آینده امیدوار می کند.
سی سال پیش وقتی به آلمان مهاجرت کردم زندگی "برای خود" و "در درون خود" برایم از جذابیتهای آن محسوب میشد. از اینکه کسی کاری به من نداشت لذت میبردم و از اینکه همسایه کناری کنجکاو زندگیام نبود خوشحال بودم. اما امروز پس از گذشت سالها اقامت در کشوری بیگانه و تحصیل در رشته جامعهشناسی و فلسفه متوجه شدم ارمغان زندگی درون خود و برای خود، تنهایی است و پیامد صنعتی شدن جامعه، منفردشدن انسانهاست. این روزها آنچه در کشور پیشرفتهای مثل آلمان نمییابم در کشورهای افریقایی جستجو میکنم.
سفر به موزامبیک و افریقای جنوبی در مارس ۲۰۱۵ دومین سفرم به افریقا پس از زنگبار بود؛ آشنایی با انسانهایی مهربان با چهرههای خندان، بخصوص در زنگبار و افریقای جنوبی، روی دیگری از زندگی را به من نشان داد. انسانهایی که برای کمک به دیگران و همنوع خود آماده بودند و برای خندیدن و تقسیم شادیها دریغ نمیکردند. به توریستها و خارجیها نگاه نمیکردند و زندگی در اروپا را نمیپسندیدند. با دو نمایش تصویری این صفحه، که یادگار سفرم به افریقای جنوبی و موزامبیک هستند، شما را به دیدار این دو کشور میبرم.
***
جمهوری موزامبیک در جنوب آفریقا و در همسایگی تانزانیا، مالاوی، زامبیا، زیمبابوه و سوازیلند قرار گرفته است. پایتخت این کشور، ماپوتو (شهر مردان آزاده) است. محصولات عمده موزامبیک پنبه، طلا و نقره، زغال سنگ و اورانیوم است. بخش مهمی از موزامبیک را جنگل فرا گرفته است، و به سبب مجاورت با اقیانوس هند از آب و هوای گرم و مرطوب برخوردار است. این کشور حدود چهار صد سال مستعمره پرتغال بود و در سال ۱۹۷۵ استقلالش را به دست آورد.
***
جمهوری افریقای جنوبی در جنوب افریقا و در سواحل اقیانوس اطلس و هند قرار گرفته است. این کشور سه پایتخت متفاوت دارد؛ قوهٔ مجریه در پرتوریا، پارلمان در کیپ تاون و قوهٔ قضائیه در بلوم فونتین مستقر است. ژوهانسبورگ بزرگترین، ثروتمندترین و زیباترین شهر این کشور است. افریقای جنوبی بزرگترین صادر کننده طلا و از تولیدکنندگان عمده اورانیوم، پلاتین و زغال سنگ است.
*امیر اسدی از کاربران جدیدآنلاین است که دو نمایش تصویری این صفحه را پس سفر به افریقای جنوبی و موزامبیک در مارس ۲۰۱۵ تهیه کرده و برای ما فرستاده است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستید.
عکاسی ایران، با اختلاف چند سال، پیشینهای به درازای تاریخ عکاسی جهان دارد. نخستین عکس جهان در سال ۱۸۳۹ میلادی در پاریس گرفته شد و تنها سه سال بعد در ۱۸۴۲ نخستین دوربین عکاسی به ایران آمد.
آنچه بیش از همه موجبات پیشرفت هنر عکاسی در این کشور را فراهم آورد، حمایت دربار قاجار و شخص ناصرالدینشاه (۱۳۱۳-۱۲۶۴ قمری/ ۱۲۷۵-۱۲۱۰ خورشیدی) بود. او که خود در شمار نخستین عکاسان ایرانی جای میگیرد، برخی از جوانان با استعداد را – که اغلب از وابستگان دربارش بودند– به آموختن عکاسی تشویق کرد و در تمام طول سلطنت خود، حامی عکاسان ایرانی و خارجی بود. بنابراین وقتی سلطنت پنجاه سالهاش به پایان رسید، در آلبوم خانه سلطنتی کاخ گلستان هزاران قطعه عکس و نگاتیو شیشهای وجود داشت که توسط عکاسانی چون "لوئیجی مونتابونه"(۱)، "لویی پشه"(۲)، "عبدالله قاجار"، "میرزا ابراهیم خان عکاسباشی"، و "آنتوان سوریوگین"(۳) تهیه شده بود. از جمله اینان یکی هم "آقا رضا عکاسباشی" ملقب به "اقبال السلطنه" بود که زندگی و کارنامه حرفهای او موضوع گزارش مصور این صفحه است.
از چند دهه پیش پژوهشگرانی مانند شادروان "یحیی ذکاء" و زنده یاد "ایرج افشار یزدی"، کوششهای درخور توجهی برای شناختن و شناساندن تاریخ عکاسی ایران به انجام رساندند و بخشی از عکسهای تاریخی موجود در آرشیوهای گوناگون را به دست چاپ سپردند. دو کتاب "تاریخ عکاسی و عکاسان پیشگام در ایران"، نوشته یحیی ذکاء و "گنجینه عکسهای ایران" اثر ایرج افشار دستاورد این کوششها هستند. در سالیان اخیر نیز گزیده کوچکی از ۴۲۵۰۰ قطعه عکس موجود در آلبوم خانه سلطنتی کاخ گلستان در دو کتاب "سیمای تهران" و "برگزیده عکسهای آلبومخانه کاخ گلستان" به چاپ رسید. همچنین، انتشار مجموعه عکسهای "ارنست هولتسر"(۴) و لوئیجی مونتابونه گامی رو به جلو تلقی میشود. اینکه همه این کتابها به فاصله اندکی پس از انتشار نایاب شدند، بیانگر علاقه و نیاز شدید به شناخت تاریخ عکاسی ایران است.
با این حال، آنچه عموم مردم و حتا پژوهشگران نخبه درباره تاریخ عکاسی ایران نمیدانند و انبوه عکسهایی که هنوز ندیدهاند، به مراتب بیش از دانستهها و دیدههای آنان است. نه فقط بسیاری از عکسها منتشر نشده و در اختیار عموم قرار نگرفتهاند؛ نه فقط فهرست جامعی از عکسهای تاریخی ایران و محل نگهداری آنها در دست نیست، بلکه دستهبندی درستی از این عکسها به عمل نیامده است. خصوصا درباره عکاسان ایرانی دوره قاجار اثری که اختصاصا زندگی و کارنامه هنری هر یک از آنان را معرفی کند، در دست نیست. این مسؤولیت بیش از همه متوجه سازمان میراث فرهنگی کشور، و زیر مجموعه آن یعنی مدیریت کاخ گلستان، است که بیشترین و کاملترین مجموعه عکسهای دوره قاجار را در اختیار دارد و میتواند امکانات و همکاریهای گستردهای را برای طبقهبندی و انتشار این مجموعهها جلب کند. امید میرود که روزی چنین شود.
از آنجا که علاقه به بازشناسی تاریخ عکاسی ایران روز به روز بیشتر میشود و حتا مردم عادی به بازنشر عکسهای تاریخی به طرق مختلف – از جمله در شبکههای اجتماعی – علاقه زیادی نشان میدهند، جدیدآنلاین کوشش دارد تا با این روند همراهی کند و به گسترش آگاهی عمومی درباره تاریخ عکاسی ایران و معرفی آرشیوهای عکس یاری رساند.
بدین سبب تا کنون پنج گزارش مصور در این باره منتشر شده که هرکدام به معرفی یکی از عکاسان نامدار عصر قاجار و یا آرشیوهای عکسهای آن دوره اختصاص دارد. گزارش مصور این صفحه ششمین قسمت از این سلسله گزارشهاست که به معرفی آقا رضا عکاسباشی، عکاس بزرگ عصر ناصری میپردازد. همه عکسهایی که در این گزارش نمایش داده میشوند، از آثار آقارضا نیستند، بلکه تنها آن دسته از تصاویری که درباره شان توضیح داده میشود، در زمره عکسهای او قرار میگیرند.
شماره چهل و شش به باجه سه، شماره چهل و شش به باجه سه...
با این که صبح اول وقت است و ماه رمضان، بانک حسابی شلوغ است. هنوز یازده نفر مانده تا نوبتم شود. موبایلم را از جیب درمیآورم تا شاید این دقایق انتظار را با گشت و گذار در دنیای مجازی سر کنم. به یکباره صدای زنگش بلند میشود و نام یکی از رفقای خبرنگار روی صفحه میافتد. سلام و علیکی کوتاه با صدایی مضطرب و بعد اعلام این که خبری بد دارد!
- متأسفانه دیشب شهریار عدل در پاریس فوت کرده
- ای وااای، برای چه؟!
- مثل این که یک مرتبه دچار ایست قلبی شده
بعد، آه و افسوس من و تعجب او که هیچ طورش نبود و تأیید من که در آخرین دیدارچقدر سالم و سر حال به نظر میرسید.
- میخواستم یادداشتی درباره آثار و خدماتش بنویسی که همراه خبر فوتش چاپ کنیم.
- فعلا که ذهنم کار نمیکند. بگذار دو سه ساعتی بگذرد، ببینم چه میشود کرد.
- راستی! آن روزی که رفتی خانهاش، توانستی عکس بگیری؟
- چهار پنج تا
- پس یکی دو تایش را برایم بفرست.
شاید وقتی دیگر
دستم را که روی زنگ میفشارم، چشمم به رنگ پاشیده بر در میافتد و ردش را میگیرم تا انتهای دیوار. کار شهرداری است. یک جور اشتغال زایی برای کارگران مهاجر، شاید هم بازاریابی برای کارخانهجات رنگسازی. کف دستشان را بو نکردهاند که اینجا خانه شهریار عدل است و زیباییاش به همان کهنگی دیوار است. حتما موقع رنگ پاشی در خانه نبوده یا شاید... با صدای قژقژ در آهنی به خود میآیم. همیشه خودش در را باز میکند. در این خانه غیر از او کس دیگری نیست. مسیر چشمم را دیده و ذهنم را خوانده:
- خودت را ناراحت نکن، والله اگر به همین رنگ پاشیدن قناعت کنند، من راضیام.
- این ساختمان قدیمی روبرو را چرا کوبیدند؟
با دستش اشاره میکند که داخل شوم:
- چرا نکوبند؟ کل این شهر را طوری مدیریت میکنند که اگر هم نخواهی مجبور شوی، خرابش کنی. الان خود من گیر افتادهام بین شهرداری و شرکت آب. این درختها قدیمیاند، آب زیاد میخورند. آب میدهم، اخطاریه قطع انشعاب میآید. آب نمیدهم، شهرداری مأمور میفرستد که لابد میخواهی درختها را خشک کنی، ولی کور خواندهای، ما جریمهات میکنیم!
قدم زنان از حیاط جلویی میگذریم، ساختمان را دور میزنیم و میرسیم به حیاط پشتی؛ و او همچنان زبان به گلایه دارد:
- حالا فکر نکن این خانه ما خیلی چیز از سر در رفتهای است. خیلی هم قدیمی نیست، نهایتا هفتاد سال. این زمان خودش در حد بساز و بفروشی بوده. منتها از آنجا که در شهر کورها، آدم یک چشمی پادشاه است، از بس خانههای زیبا را خراب کردهاند، اینها به چشم میآید.... خب، حالا چه کنیم؟
-عکس بگیریم
- تلفنی گفتی که میخواهی درباره مقاله من در دانشنامه تهران صحبت کنی؟
- بله، ولی نه امروز، آمدم درباره مقدماتش صحبت کنیم و قرار چند جلسه مصاحبه را بگذاریم. امروز دوربین همراهم بود، گفتم اگر اشکالی نداشته باشد، چند تا عکس هم بگیرم.
- نه، چه اشکالی، کجا بایستم بهتر است؟
در حین عکس گرفتن به یادش میآورم که دو سال پیش در همین خانه قرار و مدار گذاشتیم که مفصلا عکس بگیریم اما هر بار که تماس گرفتم، یا نبود یا گرفتار بود و نشد.
- اووووه، دو سال پیش! تو بگو دیشب شام چه خوردهای؟! الان هم گرفتارم. نصف شب پرواز دارم و تا دو سه ماه نیستم. تلفنم را که داری، زنگ بزن قرارش را میگذاریم.
تنها صداست که میماند
این خانه چه حس خوبی دارد. این عکسهای سر تاقچه، این آتش بخاری، این مبلهای رنگ و رو رفته، این بوی نم که از راهرو میآید، این حیاط پر دار و درخت از پشت این پنجره بخار زده، این دانههای برف که این روزها حکم کیمیا را دارند....، و این سکوت! باورت میشود اینجا فقط چند متر با تقاطع سمیه و شریعتی فاصله دارد، پشت آن چراغ قرمز، با آن هوای کثیف و بوق ماشینها و ویراژ موتوریها و...
- خوشا به حالتان، در چه سکوت و آرامشی زندگی میکنید.
- نتیجه تنهایی است. البته بیشتر در سفر هستم. ایران هم که باشم، باز میروم این ور و آن ور. منم و این خانه بزرگ و همین اتاق که از سرم زیاد است.
دستش را بالا میآورد و نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد.
- ساعت ۱۲ باید سعدآباد باشم. الان هم که لابد آن بالا حسابی برف میآید و تا برسم، بدان که یک ساعت طول میکشد. ضبط صوتت را روشن کن که شروع کنیم.
- آن وقت کی از شما عکس بیندازم؟
- امروز که قطعا نمیشود، تلفنام را که داری، زنگ بزن یک روز دیگر قرار بگذاریم.
***
۳۱ خردادماه سال ۱۳۹۴، شهریار عدل، مردی که همیشه در سفر بود، به سفر ابدی رفت. دو زمستان آمد و رفت و گرفتاریهایش نگذاشت تا دو سه ساعت وقت بگذارد برای عکاسی. گاه هم میآمد و میرفت، بیآن که خبر دار شوم و سراغش را بگیرم. حالا مانده است یک فایل صوتی منتشر نشده از داستان زندگیاش و عکسهایی که هیچ وقت گرفته نشد. دو سال صبر کردم تا این صدا با تصاویری از چهرهاش، اتاق کارش، خانهاش و آلبوم خاطراتش آمیخته شود اما نشد و دیگر نخواهد شد. حالا گزیدهای از همان را منتشر میکنم. فروغ راست گفته: تنها صداست که میماند...
جدیدآنلاین: شهریار عدل، باستانشناس، استاد، مورخ و هنرشناس برجستهای بود که بیشتر عمر خود را صرف شناساندن و نگهداری از آثار تاریخی و فرهنگی ایران و منطقه کرد. اوکتابهای بسیاری تالیف کرد و در تدوین تاریخ پنج جلدی تمدنهای آسیای میانه و نیز در ثبت بسیاری از آثار فرهنگی ایران، مانند تخت جمشید و میدان نقش جهان، در فهرست میراث فرهنگی جهان، نقش بسیار ارزندهای ایفا کرد. شهریار عدل در آخرین روز ماه خرداد ۹۴ در پاریس درگذشت. از آن جا که عدل پیوسته در تحقیق و سفر بود پیدا کردن او در ایران چندان آسان نبود. حمیدرضا حسینی، چندی پیش، پس از تلاش بسیار توانست با او گفتگو کند و در واقع آخرین روایت زندگیاش را از زبان خودش بشنود.
نادر بودن یک پدیده، به تنهایی دلیل مناسبی است که رنج سفر را به جان بخرید و به مقصد جادههای کوهستانی حرکت کنید تا آنرا از نزدیک ببینید. گل «سوسن چلچراغ» که از گیاهان انحصاری فلات ایران است در مدت زمانی در حدود ۲۰ روز شکوفا میشود. از اینرو علاقمندان به طبیعت در این مدت، به جاده میزنند تا روی این گل را ببینند.
روستای دورافتاده «داماش» در منطقه «عمارلو» از توابع شهرستان رودبار استان گیلان، که چندسالیست به برکت وجود این گل کمیاب، لقب روستای توریستی را یدک میکشد، مقصد ما برای تهیه گزارش است.
دو راه برای دسترسی به این روستای دورافتاده وجود دارد. ما از مسیر شمال به جنوب که از منطقه دیلمان میگذرد حرکت کردیم و پس از روستای کوهستانی و دورافتاده با جادههای خاکی و خراب، به منطقه عمارلو، که رویشگاه سوسن چلچراغ در آن محدوده قرار گرفته است، رسیدیم. بزرگترین ساختمان روستا که از دور خودنمایی می کند، کارخانه آب معدنی داماش است که به شماری از جوانان این منطقه کار داده. از هر کدام از محلیها که میپرسیدیم رویشگاه این گل کجاست، با حوصله راهنمایی میکردند و نسبت به آن غرور خاصی داشتند.
گل سوسن چلچراغ که فقط در ایران و منطقه لنکران شهر باکو از کشور آذربایجان دیده شده، با نام علمی "Lilium ledebouri" یکی از گونههای تیره سوسن است. بوته این سوسن ارتفاعی بین ۵۰ تا ۱۵۰ سانتیمتردارد و بر روی هر بوته آن بین ۵ تا ۳۰ گل میتوان دید. از این تیره سوسن، گونههای دیگری در دنیا وجود دارد و پرورش داده میشود. اما گونه ایرانی آن با رنگ سفید، حالت واژگون و برگشته و زیبایی چشمنواز، جزو گونههای نادر است که در جای دیگری عمل نمیآید. میگویند اهالی منطقه، به خاطر شکل گل که مثل یک چلچراغ کوچک است و به خاطر پرچمهای آن، این نام را برای گل سوسن سفید برگزیدهاند.
آنچه که گل مورد نظر را خاصتر میکند کوتاه بودن عمر آن نیز هست. این گیاه، تنها یکبار در سال به گل مینشیند و غنچههای آن مدتی در حدود ۲۰ روز زندگی میکنند؛ از زمان شکوفا شدن، ریزش گلبرگها و رویش بعدی، یک سال عاشقان طبیعت در انتظار هستند.
منطقهای که محل طبیعی زندگی این گیاه است و حفاظت میشود، در ارتفاعی در حدود ۱۷۰۰ تا ۲۰۰۰ متر قرار دارد. متوسط دمای این منطقه ۱۰ درجه سانتیگراد و متوسط بارش آن نیز ۴۵۰ میلیمتر در سال است.
جنگلهای کوهپایهای و سرخسهای متعدد که در محل رویش گیاه وجود دارند، محیطی منحصر به فرد برای رشد بوتههای سوسن چلچراغ فراهم کردهاند. چرا که این گل در منطقهای به فاصله ۱۰ متر دورتر از محل کنونی زندگی خود رشد نمیکند و هر آنچه که وجود داشته از قبل موجود بوده و بهصورت طبیعی از طریق گرده افشانی یا از طریق ریشه پیازچه زیرزمینی، زیاد شده است. تخمینها حاکی از آن است که معمولاً در حدود ۲۰۰۰ بوته از این گل در کل منطقه وجود دارد. این تعداد در اکثر سالها ثابت است و سیر صعودی چندانی نیز ندارد.
گل سوسن چلچراغ در منطقهای به وسعت ۶ هکتار میروید. این گل در سال ۱۳۵۴ توسط یک گیاه شناس فرانسوی به نام «لدربوری» کشف شد و در سال ۱۳۵۵ تحت حفاظت قرار گرفت و به عنوان اثر طبیعی ملی ثبت شد.
اهالی بومی در مورد شناخته شدن این گل، داستانهایی را تعریف میکنند که به صورت رسمی تایید نمیشود و بیشتر شبیه خاطراتی است که شنیده شده و دهان به دهان نقل میشود. مثلاً اینکه یک دشتبان پیر به نام «صفرعلی مصطفوی» اولین شخصی بود که در ارتفاعات این گل را دید و به آن توجه کرد. او یک بوته را به منزل خانِ منطقه داماش برد و همسر آلمانیِ خان، تصویری از گل تهیه و آنرا برای دوستانی که در اداره محیط زیست داشت فرستاد.
البته آنچه که اهمیت دارد، علاقه و توجه بومیها به سوسن چلچراغ است که برای مدتی کوتاه، تعداد زیادی گردشگر را به مقصد داماش راهی میکند. سوسن چلچراغ از ۱۰ خرداد ماه شکوفا میشود و گلهای آن تا اواخر خرداد و نهایتاً اوایل تیرماه هر سال از بین میروند. در این مدت کوتاه، گردشگران برای دیدن این پدیده طبیعی راهی دهکده کوهستانی داماش میشوند. بوته سوسن در حیاط بعضی از منازل مسکونی کوهپایهای داماش نیز از قدیم وجود داشته و زندگی آن وابسته به آب و خاک و هوای این منطقه است.
اهالی داماش از طریق دامداری و کشاورزی امرار معاش میکنند. وجود چند غذاخوری و چلوکبابی محلی با سازههای چوبی و کلبههای اجارهای کوچک نشان میدهند که اهالی روستای داماش میخواهند روستایشان جاذبه گردشگری هم پیدا کند تا از این راه اقتصاد منطقه رونق بیشتری پیدا کند.
در بخش حفاظت شده، آقای یوسفی و همکارش، محیط بانان پرحوصله، با عشق و علاقه از گل سوسنچلچراغ محافظت میکنند. مرتضی، پسر کوچک محیط بان نیز با دقت و دلسوزی مشغول یاری رساندن به آنهاست. او بازدید کنندهها را به داخل منطقه راهنمایی میکند و به همراه محیط بانها مراقب است که کسی بوتهها را لگد نکند.
بخش حفاظت شده در شیب کوهپایه قرار دارد و پوشیده از سرخسهای کوتاه و بلند است. در فواصل چند متر به چند متر درختان کهنسال قرار دارد و در لابلای این پوشش گیاهی انبوه، تک بوتههای سوسن چلچراغ با گلهای سفید و پرچمهای نارنجیشان خودنمایی میکنند.
خم میشوم و گل سوسن چلچراغ را بو میکنم. رایحهای مشامنواز و منحصر به فرد دارد که ترکیبی است از عطر بهارنارنج و بوی پوست لیموترش. دور پرچمهای بعضی از بوتهها را فویل پیچیدهاند. محیط بان توضیح میدهد که اداره کشاورزی شهرستان لاهیجان علاقمند به تکثیر این گیاه است و هرساله تلاشهایی را در این زمینه انجام داده که تاکنون ناموفق بودهاند. این فویلها را هم ظاهراً کارشناسان همان اداره با هدف جمعآوری گرده گیاه به منظور تحقیقات روی پرچمها قرار دادهاند.
در گزارش تصویری این صفحه سفری به روستای داماش محل رویش گل کمیاب سوسن چلچراغ داشتهایم.
"احمد ایلیات کاشانی"، پنجاه و یک ساله است و سالهاست در جمعه بازار تهران عکسهای تاریخی و قدیمی میفروشد و مالک یکی از بهترین مجموعههای کبریت و برچسب در ایران است.
مجموعه او شامل ۳۵هزار کبریت و ۲۰هزار برچسب کبریت است که طی ۲۵سال جمعآوری شده است.
آقای ایلیات کاشانی میگوید: بعد از انقلاب بازار خرید و فروش اشیاء قدیمی داغ بود اما عتیقهفروشها دو چیز را نمیخریدند و نمیفروختند؛ یکی کبریت و دیگری عکس. من توانستم با قیمتی ارزان تعداد زیادی برچسب و کبریت و عکس خریداری کنم.
او در تمام این سالها که به جمعآوری این مجموعه مشغول است به شکل تجربی، شیوه نگهداری از این آثار را فراگرفته است.
در گوشهای از اتاق سادهاش تنها چند جعبه بزرگ کبریت قرار دارد. او مجموعهاش را در انبار یکی از دوستانش خارج از شهر نگهداری میکند چرا که کبریتها باید در فضایی خنک نگهداری شوند.
ایلیاتی که به عنوان یکی از مجموعهداران اصلی کبریت در ایران شناخته شده است سعی دارد مجموعهاش را با خرید کبریتهای قدیمی و روز خارجی نیز غنی کند. او میگوید: بین مجموعهداران تبادل کبریت مرسوم است و هر مجموعهداری با مبادله کبریتهای تکراریاش سعی میکند کلکسیونش را کامل کند.
او معتقد است کبریت، نخستین رسانه تبلیغاتی جهان بوده است، شرکتهای مختلف، رستورانها و هتلها برای تبلیغات از کبریت استفاده میکردند.
البته در ایران برای نخستین بار در دوره "محمدرضا شاه" اجازه چاپ تبلیغات روی جلد کبریت داده شد؛ چیزی که پیش از آن تنها در انحصار دولت بود.
اولین کارخانه تولید کبریت در ایران با مشارکت روسها تاسیس شد. نقش روی این کبریتها تلفیقی از پرچم ایران و روسیه بود. بعدها "ناصرالدین شاه" دستور داد تنها نقش شیر و خورشید روی برچسب کبریتها منتشر شود. این برچسبها در کشور اتریش به چاپ میرسید.
اما نخستین کارخانه خصوصی کبریت، حدود ۱۰۰سال پیش، توسط "توکلی" در تبریز تاسیس شد. کارخانه دیگری نیز چند سال بعد به دست "برادران رحیمزاده خویی" شکل گرفت: کبریت ممتاز. "حاج میرزا احمد وجدانی" یکی از معلمان مدرسه ایرانیها در روسیه نیز کارخانهای در همدان برپا کرد. کبریتهای همدان از مرغوبیت و شهرت بسیار برخوردار بود.
در گذشته چاپ نقش و نگار کبریتها در اختیار دولت بود. البته کبریتهای مختلفی وارد ایران میشد. کبریتهای ایرانی با کبریتهای خارجی مبادله میشد چرا که کبریت نمادی از فرهنگ جوامع به شمار میرفت.
ایلیاتی میگوید: در دوران محمد رضا شاه به تدریج چاپ تبلیغات روی کبریتهای جیبی رایج شد.
بر خلاف تصور همه کبریت هنوز هم در ۹۰درصد خانهها استفاده میشود حتا برخی از مردم هنوز دوست دارند برای روشن کردن سیگارشان از کبریت استفاده کنند. تولید کبریت بی خطر که بدون اصطکاک با سطح جیوهای جعبه روشن نمیشود هنوز در ایران رایج است.
قدیمیترین کبریت مجموعه ایلیاتی کبریتی متعلق به دوران "مظفرالدین شاه" است. در مجموعه او کوچکترین کبریت ایرانی با ابعاد یک در یک و نیم سانتی متر هم وجود دارد که به گفته خودش نمونهای منحصر به فرد است و در ایران بدیل ندارد.
مجموعه کبریتهای خارجی او از کشورهای همسایه چون پاکستان و هند و روسیه و تعدادی از کشورهای غربی همچون سویس و آلمان و انگلستان و آمریکاست.
در مجموعه جالب او کبریت تبلیغاتی رستوران قدیمی شاطر عباس، یادبودهای سلطنتی دوران پهلوی، یادمانهای نهضت سوادآموزی و کبریتهای خارجی گوناگونی وجود دارد که هر کدام متعلق به یک دوره تاریخی در ایران است.
احمد ایلیات کاشانی معتقد است مجموعهاش از این رو ارزشمند است که کبریتهای مصرفی ایران در ۱۰۰ سال گذشته را جمعآوری و طبقهبندی کرده است؛ حتا کبریتهایی که مردم عادی برای مصرف روزانه استفاده میکردند.
قلمرو فرهنگی ایران بسیار گستردهتر از قلمرو سیاسی آن است. از اینرو، بخش مهمی از میراث فرهنگی ایران را باید بیرون از مرزهای سیاسیاش جستوجو کرد: در افغانستان، آسیای میانه، سواحل جنوبی خلیج فارس، اَران، قفقاز، عراق و سوریه.
عراق، کشوری که هشت سال درگیر جنگ با ایران بود، از بزرگترین میراثداران فرهنگ و تمدن ایران است. در زمانهایی طولانی از دوران اشکانیان (سده سوم پیش از میلاد تا سده سوم میلادی) و ساسانیان (سده سوم تا هفتم میلادی)، پایتخت ایران در عراق قرار داشت. این دو سلسله با امپراتوری روم در کشمکش بودند و ترجیح میدادند که برای حفظ امنیت مرزها، پایتخت خود را به مرز مشترک با رومیان نزدیک کنند. در این دوران، عراق به عنوان سرزمینی که پشت به تمدنهای بینالنهرین داده بود، تنوع فرهنگی و زبانی جالبی را به نمایش میگذاشت و میزبان شاخههای گوناگونی از نژاد سامی بود، اما استیلای ایرانیان بر این منطقه موجب شده بود که فرهنگ آریایی نیز حضور چشمگیری در آنجا داشته باشد.
با سقوط امپراتوری ساسانی به دست اعراب مسلمان در سده هفتم میلادی، سرزمین پهناور ایران زیر سلطه خلفای مستقر در مدینه و کوفه و دمشق و بغداد قرار گرفت، اما از دامنه نفوذ فرهنگ ایرانی در عراق کاسته نشد و حتا در دوره آلبویه (سده دهم و یازدهم میلادی) ایرانیان موفق شدند که استیلای سیاسی خویش بر عراق را اعاده کنند و خلافت عباسی بغداد را برای حدود صد سال دست نشانده خود سازند.
در سدههای بعد، یعنی از زمانی که اکثریت مردم ایران به مذهب شیعه دوازده امامی گرویدند، نفوذ سیاسی و فرهنگی ایران در عراق، صبغه مذهبی پیدا کرد؛ زیرا شش تن از امامان شیعه در عراق به خاک سپرده شدهاند و از همین روست که بزرگترین و دیرپاترین حوزه علمیه شیعیان، در شهر نجف پا گرفته است. در سده شانزدهم تا هیجدهم میلادی، دولت صفویه، عراق را بخشی از قلمرو سیاسی خود میدانست و بارها برای تسلط بر شهرهای مختلف عراق با دولت عثمانی درگیر شد. هرچند که در فرجام کار، برتری نظامی امپراتوری عثمانی، تسلط آن دولت بر عراق را تثبیت کرد اما نتوانست از نفوذ فرهنگی ایران در این سرزمین جلوگیری کند.
پیوستگی فرهنگی ایران و عراق تا دوران قاجار ادامه پیدا کرد و در رویدادهایی مانند جنبش تحریم تنباکو و نهضت مشروطیت، آثار سیاسی خود را نمودار ساخت. در پایان این دوره، یعنی پس از جنگ جهانی اول و فروپاشی امپراتوری عثمانی، عراق به عنوان کشوری مستقل متولد شد. این رویداد میتوانست نویدبخش دوران تازه و سازندهای از روابط دو کشور باشد اما کودتای حزب بعث و قدرت یابی صدام حسین این چشم انداز را تیره و تار ساخت و با یورش عراق به خاک ایران، تلخترین دوره تاریخ دو کشور را رقم زد.
در این زمان، حزب بعث میکوشید تا میراث فرهنگی ایران در عراق را نابود یا تحریف کند. بدینسان آثار سترگی چون ایوان کسرا مورد بیمهری قرار گرفتند و برخی آثار دیگر - مانند شهر اشکانی هترا- به عنوان میراث هلنی معرفی شدند. بعثیها از دوران اشکانی به عنوان دوران هلنیستیک و از دوران ساسانی به عنوان دوران پیش از اسلام نام میبردند تا حضور هزاران ساله ایرانیان در عراق را نادیده بگیرند.
چنین مینماید که امروزه این سیاست به شکل آشکارتر و مخربتری از سوی گروههای سلفی- تروریستی پیگرفته میشود. اینان نه فقط از هدم آثار ایرانیان – یا به تعبیر خودشان عجمان و مجوسان– سخن میگویند، بلکه تشیع را نیز مذهبی عمدتا ایرانی تلقی میکنند و تخریب بقاع امامان شیعه را تکلیف دینی خود برمیشمارند.
متأسفانه سلطه دهشت افکنان سلفی بر شمال عراق، ایشان را تا حد زیادی به این هدف نزدیک ساخته است و در تازهترین اقدام، موفق شدهاند که شهر باستانی هترا (حضر) در جنوب موصل را تخریب کنند. این شهر یکی از باشکوهترین شهرهای دوران اشکانی با نمودهایی از شهر ایرانی است که نمونه آن درون مرزهای سیاسی ایران به هیچ روی یافت نمیشود.
گزارش ویدئویی این صفحه به معرفی هترا و پیوستگی آن با تاریخ و تمدن ایران اختصاص دارد.
یک جاده خاکی صاف در میان انبوهی از درخت نخل گم میشود. انتهای این جاده باریک، روستای قصاب است، بادیهای تک خانواری در دل شهرستان جم، استان بوشهر. راهش از کنار یک مزرعه که با خار سدر پرچین شده است میگذرد. پیرمرد ۷۰ ساله، با پیراهن سفید، داس به دست، مشغول چیدن علف است. از دور که میبینمش چند جمله در ذهنم آماده میکنم که ساکت از کنارش نگذرم. درختان کهنسال روستا و گندمزار، ناخوداگاه حرفهایم را به سمت زمان برداشت خرما و درو کردن گندم سوق میدهد. گرم گفتگو میشویم. از خرابی محصولاتش به خاطر سرمای زمستان گذشته حرف میزند و نگران تابستان است که گرد و غبار خرماهایش را خراب کند. حرفش که تمام میشود پشت بندش میگوید به قول فردوسی:
کشاورز و دهقان و مرد نژاد / نباید که آزار یابد ز داد
یکه میخورم و از او میپرسم شاهنامه را چطوری میخوانی؟ داس را در دستش محکمتر میکند و لبخندی تلخ میزند و میگوید: "یک روزی "رسول پرویزی" در آن خانه که درش از بیرون باز میشود مینشست و من برایش شاهنامه میخواندم. روزگارانی بود..." ماجرا برایم جالب میشود. وقتی این آبادی تک خانواری را از دور میدیدم فکرش هم نمیکردم که کسی اینجا رسول پرویزی، نویسنده داستانهای کوتاه، را بشناسد. رزم رستم و اشکبوس را از بر برایم بخواند و بگوید ماهی سیاه کوچولو را دوست دارد و از دخترای ننه دریای شاملو، قصه توپک قرمز پارسیپور، خورشید خانوم اعتمادزاده، عزاداران بیل غلامحسین ساعدی و حاجی آقای صادق هدایت برایم بگوید.
قصه کتابداری "حاج علی یگانه" از سال ۴۹ و آشناییاش با رسول پرویزی آغاز میشود. به قول خودش "آن روزها تشنه خواندن و دانستن بودم و چه راهی بهتر از اینکه کتابدار کانون پرورش فکری کودکان شوم. هر ماه چند صندوق کتاب پشت الاغ میگذاشتم و راهی روستاهای اطراف میشدم. روستاهایی که گاه دورترینشان ۱۵۰کیلومتر فاصله دارد. اما شادی و شوق خواندن دانشآموزان روستایی بهانه طی کردن این مسیر میشد". نگاهش نجیب است و طوری حرف میزند که سختیهای کار در پشت حرفهایش پنهان است و به قول خودش علاقه پشت این تصمیم بود و منتی بر سر کسی نیست. در یادداشتهای روزانه اش نوشته:
"داستان ما را ندیده شنیدهاید، زمستانهایمان تابستان و تابستانهایمان مَشک در دست، خرد و کلان، چاشت بند زندگی امروز را تا مرز فردا میبریم. از قهر طبیعت نومید نیستیم زیرا گندمزارها را با نیروی ایمان و دشتها را به پاکی دل کودکان معصوم آبیاری مینماییم . خستگی راه را با نیلبک چوپان جم و ریز و شروه بازیار(کشاورز) دشتی و دشتستان تسلی میدهم".
قدم زنان وارد نخلستان میشویم. مسیر آب را عوض میکند و خاشاکهایی که جلوی سرعت آب را گرفتهاند از جوی آب بیرون میریزد. درختان لیمو و پرتقال گل دادهاند. چه عطری دارند. نگاهم میکند و میگوید: "کارم را خیلی دوست داشتم. رونق گرفته بود. من فقط یه کتابدار نبودم و بچهها را به کتابخوانی تشویق میکردم. به آنها میگفتم کتابهایی که میخوانید را خلاصه نویسی کنید. یک بار هم داستانی که یکی بچهها نوشته بود را به "محمود دولتآبادی" دادم. خیلی خوشش آمده بود و به من گفت باور نمیکنم که کار یک بچه دبستانی باشد. اما زمانه یا شاید هم آدمهای این زمانه نگذاشتند که من این کار را ادامه بدهم. سال ۶۰ دو راهزن برادرم را بدون علت کشتند. دیگر نه دست و دلی داشتم و نه میتوانستم کار کنم. با تهران مکاتبه کردم و اطلاع دادم که مایل به ادامه کار نیستم. سعی کردند من را برای ادامه کار متقاعد کنند اما هرچه فکر کردم، نمیشد. برادرم را کشته بودند و دشمن داشتم و من مجبور بودم هر روز توی راهها و بیابانها بروم و کتابها را بین بچهها توزیع کنم. از طرفی هم کسی نبود به باغ و نخلها رسیدگی کند. کار را رها کردم. ساختمانش هم که خانه خودم بود".
از او میپرسم چه کتابهایی بیشتر خواهان داشت. بدون فکر کردن میگوید: "بیشتر کتابهای داستان، مثل بینوایان ویکتور هوگو، قصههای خوب برای بچههای خوب و داستانهای ملل. اما همه جور کتابی داشتیم؛ از کتابهای فقط تصویری برای بچههای خردسال تا کتابهای دانشگاهی".
همزمان با کارش با من هم حرف میزند: "یادش بخیر زمان ما کتاب خیلی کم بود. چند تا کتاب خطی هم داشتیم، کسی دست بچه نمیداد. با هزار مکافات میرفتم مکتب. اول قرآن خواندن را شروع کردم و بعد رفتم سراغ مرثیه محتشم و بعد از آن هم کتابهایی مثل شاهنامه و دیوان حافظ. بعد که مکتب تمام شد از طریق مهمانهای با سوادی که گهگداری به خانه ما میآمدند چند کلمهای یاد میگرفتم".
ماجرای سوادآموزی علی یگانه ادامه دارد تا اینکه در روستای کنارشان مدرسهای به نام "مدرسه کامران" تاسیس میشود اما آن هم به دلیل نداشتن معلم تعطیل میشود و نمیتواند به تحصیل ادامه دهد.
در فکر است و انگار خاطراتش را مرور میکند. خیره به من میگوید: "آن روزها کتابخانه ندیده بودم. فقط دلم یک خانه میخواست پر از کتاب. اما شرایط مهیا نبود و به ناچار شروع به کشاورزی کردم. تا اینکه سال ۴۹ آغاز کتابداریم شد و به آرزوی همیشگیام رسیدم".
به نخلها نگاه میکند که هر کدام یادآور روزهای دورند و دستان پینه بستهاش که هیچ شبیه به دستان کتابداری که با قلم و کاغذ سروکار دارد نیست. صدای پر از اطمینانش خستگی آن کار سخت و طاقتفرسا را هیچ نشان نمیدهد. انگار که خودش هم نمیداند چه خدمتی به سواد این دیار کرده است. حالا همه نخلها آبیاری شدهاند و وقت رفتن است. از زیر تعارفهایش برای ماندن شانه خالی میکنم و پیرمرد را با روستای تک خانواریاش و درختان کهن سالش تنها میگذارم.
در گزارش تصویری این صفحه علی یگانه از خاطرات گذشته و پخش کتاب در روستاها میگوید.