Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

نبی بهرامی

یک جاده خاکی صاف در میان انبوهی از درخت نخل گم می‌شود. انتهای این جاده باریک، روستای قصاب است، بادیه‌ای تک خانواری در دل شهرستان جم، استان بوشهر. راهش از کنار یک مزرعه که با خار سدر پرچین شده است می‌گذرد. پیرمرد ۷۰ ساله، با پیراهن سفید، داس به دست، مشغول چیدن علف است. از دور که می‌بینمش چند جمله در ذهنم آماده می‌کنم که ساکت از کنارش نگذرم. درختان کهنسال روستا و گندم‌زار، ناخوداگاه حرف‌هایم را به سمت زمان برداشت خرما و درو کردن گندم سوق می‌دهد. گرم گفتگو می‌شویم. از خرابی محصولاتش به خاطر سرمای زمستان گذشته حرف می‌زند و نگران تابستان است که گرد و غبار خرماهایش را خراب کند. حرفش که تمام می‌شود پشت بندش می‌گوید به قول فردوسی:

کشاورز و دهقان و مرد نژاد /  نباید که آزار یابد ز داد

یکه می‌خورم و از او می‌پرسم شاهنامه را چطوری می‌خوانی؟ داس را در دستش محکم‌تر می‌کند و لبخندی تلخ می‌زند و می‌گوید: "یک روزی "رسول پرویزی" در آن خانه که درش از بیرون باز می‌شود می‌نشست و من برایش شاهنامه می‌خواندم. روزگارانی بود..." ماجرا برایم جالب می‌شود. وقتی این آبادی تک خانواری را از دور می‌‌دیدم فکرش هم نمی‌کردم که کسی اینجا رسول پرویزی، نویسنده داستان‌های کوتاه، را بشناسد. رزم رستم و اشکبوس را از بر برایم بخواند و بگوید ماهی سیاه کوچولو را دوست دارد و از دخترای ننه دریای شاملو، قصه توپک قرمز پارسی‌پور، خورشید خانوم اعتمادزاده، عزاداران بیل غلامحسین ساعدی و حاجی آقای صادق هدایت برایم بگوید.

قصه کتابداری "حاج علی یگانه" از سال ۴۹ و آشنایی‌اش با رسول پرویزی آغاز می‌شود. به قول خودش "آن روزها تشنه خواندن و دانستن بودم و چه راهی بهتر از اینکه کتابدار کانون پرورش فکری کودکان شوم. هر ماه چند صندوق کتاب پشت الاغ می‌گذاشتم و راهی روستاهای اطراف می‌شدم. روستاهایی که گاه دورترین‌شان ۱۵۰کیلومتر فاصله دارد. اما شادی و شوق خواندن دانش‌آموزان روستایی بهانه طی کردن این مسیر می‌شد". نگاهش نجیب است و طوری حرف می‌زند که سختی‌های کار در پشت حرف‌هایش پنهان است و به قول خودش علاقه پشت این تصمیم بود و منتی بر سر کسی نیست. در یادداشت‌های روزانه اش نوشته:

"داستان ما را ندیده شنیده‌اید، زمستان‌هایمان تابستان و تابستان‌هایمان مَشک در دست، خرد و کلان، چاشت بند زندگی امروز را تا مرز فردا می‌بریم. از قهر طبیعت نومید نیستیم زیرا گندم‌زارها را با نیروی ایمان و دشت‌ها را به پاکی دل کودکان معصوم آبیاری می‌نماییم . خستگی راه را با نی‌لبک چوپان جم‌ و ‌ریز و شروه بازیار(کشاورز) دشتی و دشتستان تسلی می‌دهم".

قدم زنان وارد نخلستان می‌شویم. مسیر آب را عوض می‌کند و خاشاک‌هایی که جلوی سرعت آب را گرفته‌اند از جوی آب بیرون می‌ریزد. درختان لیمو و پرتقال گل داده‌اند. چه عطری دارند. نگاهم می‌کند و می‌گوید: "کارم را خیلی دوست داشتم. رونق گرفته بود. من فقط یه کتابدار نبودم و بچه‌ها را به کتابخوانی تشویق می‌کردم. به آن‌ها می‌گفتم کتاب‌هایی که می‌خوانید را خلاصه نویسی کنید. یک بار هم داستانی که یکی بچه‌ها نوشته بود را به "محمود دولت‌آبادی" دادم. خیلی خوشش آمده بود و به من گفت باور نمی‌کنم که کار یک بچه دبستانی باشد. اما زمانه یا شاید هم آدم‌های این زمانه نگذاشتند که من این کار را ادامه بدهم. سال ۶۰ دو راهزن برادرم را بدون علت کشتند. دیگر نه دست و دلی داشتم و نه می‌توانستم کار کنم. با تهران مکاتبه کردم و اطلاع دادم که مایل به ادامه کار نیستم. سعی کردند من را برای ادامه کار متقاعد کنند اما هرچه فکر کردم، نمی‌شد. برادرم را کشته بودند و دشمن داشتم و من مجبور بودم هر روز توی راه‌ها و بیابان‌ها بروم و کتاب‌ها را بین بچه‌ها توزیع کنم. از طرفی هم کسی نبود به باغ و نخل‌ها رسیدگی کند. کار را رها کردم. ساختمانش هم که خانه خودم بود".

از او می‌پرسم چه کتاب‌هایی بیشتر خواهان داشت. بدون فکر کردن می‌گوید: "بیشتر کتاب‌های داستان، مثل بینوایان ویکتور هوگو، قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب و داستان‌های ملل. اما همه جور کتابی داشتیم؛ از کتاب‌های فقط تصویری برای بچه‌های خردسال تا کتاب‌های دانشگاهی".

همزمان با کارش با من هم حرف می‌زند: "یادش بخیر زمان ما کتاب خیلی کم بود. چند تا کتاب خطی هم داشتیم، کسی دست بچه نمی‌داد. با هزار مکافات می‌رفتم مکتب. اول قرآن خواندن را شروع کردم و بعد رفتم سراغ مرثیه محتشم و بعد از آن هم کتاب‌هایی مثل شاهنامه و دیوان حافظ. بعد که مکتب تمام شد از طریق مهمان‌های با سوادی که گه‌گداری به خانه ما می‌آمدند چند کلمه‌ای یاد می‌گرفتم".

ماجرای سوادآموزی علی یگانه ادامه دارد تا اینکه در روستای کنارشان مدرسه‌ای به نام "مدرسه کامران" تاسیس می‌شود اما آن هم به دلیل نداشتن معلم تعطیل می‌شود و نمی‌تواند به تحصیل ادامه دهد.

در فکر است و انگار خاطراتش را مرور می‌کند. خیره به من می‌گوید: "آن روزها کتابخانه ندیده بودم. فقط دلم یک خانه می‌خواست پر از کتاب. اما شرایط مهیا نبود و به ناچار شروع به کشاورزی کردم. تا اینکه سال ۴۹ آغاز کتابداریم شد و به آرزوی همیشگی‌ام رسیدم".

به نخل‌ها نگاه می‌کند که هر کدام یادآور روزهای دورند و دستان پینه بسته‌اش که هیچ شبیه به دستان کتابداری که با قلم و کاغذ سروکار دارد نیست. صدای پر از اطمینانش خستگی آن کار سخت و طاقت‌فرسا را هیچ نشان نمی‌دهد. انگار که خودش هم نمی‌داند چه خدمتی به سواد این دیار کرده است. حالا همه نخل‌ها آبیاری شده‌اند و وقت رفتن است. از زیر تعارف‌هایش برای ماندن شانه خالی می‌کنم و پیرمرد را با روستای تک خانواری‌اش و درختان کهن سالش تنها می‌گذارم.

در گزارش تصویری این صفحه علی یگانه از خاطرات گذشته و پخش کتاب در روستاها می‌گوید.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
قمر احرار

مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود /  نبود دندان، لابل چراغ تابان بود

 سپید سیم‌رده بود و در و مرجان بود / ستارۀ سحری بود و قطره‌باران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت /  چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود...

این مصرع‌ها از قصیدۀ "ابوعبدالله رودکی" که در پایان عمر پرفراز و نشیبش نوشته بود، پس از هزار سال یکی از سرنخ‌های دانشمندان تاجیک و روس برای پیدا کردن آرامگاه آدم‌الشعرا شد. "میخائیل گِراسیمف" (۱۹۰۷-۱۹۷۰)، مردم‌شناس، باستان‌شناس و مجسمه‌ساز شهیر روس، قبل از این که در سال ۱۹۵۶ به منظور شناسایی پیکر رودکی عازم روستای پنج‌رود در منطقۀ کوهستانی زرافشان تاجیکستان شود، آثار رودکی را نیز مطالعه کرد تا بتواند نشانه‌هایی از ظاهر شاعر را در آن پیدا کند. از سوی دیگر "صدرالدین عینی"،  نویسنده و پدر ادبیات مدرن تاجیک، نیز شواهدی را دال بر موقعیت جغرافیایی زادگاه و آرامگاه رودکی گردآوری کرده و در اختیار گراسیمف قرار داده بود.

در همۀ مأخذهای ادبی و تاریخی کهن فارسی زادگاه رودکی را قریۀ "پَنـُج" یا "بنج‌رودک" در نزدیکی شهرهای "نخشب" و "سمرقند" ذکر کرده‌اند. صدرالدین عینی پس از کندوکاو مفصل و مسافرت به روستاهای اطراف این دو شهر، گذارش به روستای "پنج‌رود" در ناحیۀ پنجکنت تاجیکستان می‌افتد و درمی‌یابد که "بنج‌رودک" معرب "پنج‌رود" فارسی بوده با مزار بزرگواری گمنام. عینی در سال ۱۹۳۹ با انتشار پژوهش خود ادعا می‌کند که روستای زادگاه رودکی را یافته‌ است.

در سال ۱۹۵۶ در آستانۀ  ۱۱۰۰ سالگی رودکی، حکومت تاجیکستان دستور بازگشایی قبری را می‌دهد که گمان می‌رفت آرامگاه رودکی باشد. "میخائیل گِراسیمف" و گروه تحقیقاتی دانشمندان روس و تاجیک با گشودن قبر مورد نظر عینی و بررسی بازمانده‌های جسد مدفون تمام نشانه‌هایی را که برای شناسایی پیکر رودکی مشخص کرده بودند، می‌یابند: پیکر مدفون در آن مزار متعلق به نمایندۀ نژاد سفید بود، دندان‌هایش، همان گونه که در بیت‌های بالا توصیف شده، فرو ریخته بود، کاسۀ چشمانش حالت حدقۀ چشمان یک نابینا را داشت و شکل استخوان گردنش هم دال بر نابینا بودن او بود. تحقیقات بیشتر آشکار کرد که رودکی نابینای مادرزاد نبوده، بلکه در دهۀ ششتم عمر چشمانش را میل کشیده و چند دنده‌اش را شکسته‌اند. اشیائی هم که در اطراف این گور کشف شد، از جمله پیراهن و قبای پشمی‌ای که به تن و دستاری که بر سر داشت، متعلق به دوران زندگی ابوعبدالله رودکی بود.

بازمانده‌های جسد را به آزمایشگاه‌های مسکو بردند و به مدت دو سال آن را مطالعه کردند تا به نتیجۀ تحقیقات اطمینان تمام و کمال حاصل کنند. روز ۱۶ اکتبر سال ۱۹۵۸ استخوان‌ها را بازپس به روستای "پنج‌رود" در شمال تاجیکستان برگرداندند و در همان‌جا دوباره به خاک سپردند. تصویری که "میخائیل گراسیمف" پس از انجام تحقیقات به عنوان چهرۀ رودکی منتشر کرد، تصویر چهرۀ همان پیکری بود که دانشمندان شوروی در رودکی بودنش دیگر شکی نداشتند.

مزار رودکی در همان سال ۱۹۵۸ به مناسبت هزار و صدمین سالگرد تولدش آباد شد. سال ۱۹۹۹ در آستانۀ تجلیل از هزار و صدمین سالگرد تأسیس دولت سامانیان به کمک دولت ایران آرامگاه آدم‌الشعرا بازسازی شد و برای سومین بار این مقبره در سال ۲۰۰۷ مرمت شد.

در گزارش مصور این صفحه به روستای پنج‌رود تاجیکستان، زادگاه و آرامگاه ابوعبدالله رودکی می‌رویم که ۱۰۷۰ سال پیش درگذشت.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ثمر سعیدی

رادیو آماتوری یک سرگرمی علمی و فنی است. رادیوآماتور شخصی است که به ارسال و دریافت امواج رادیویی از طریق دستگاه‌های گیرنده و فرستنده که یا خودش سوارکرده  و یا از بازار خریده به رد و بدل کردن پیام های رادیویی بر روی فرکانس های تعیین شده می پردازد. هم‌اکنون در سراسر دنیا حدود ۲/۵ میلیون نفر رادیو آماتور وجود دارند که دارای پروانه مجوز هستند و توسط دولت‌ها ثبت شده‌اند.

"محمد عظیمی" رادیوآماتور ایرانی در این زمینه می‌گوید: "علاقه‌مندان و فعالان در حوزه رادیوآماتوری می‌توانند از هر سن و قشری باشند و به هر شغلی اشتغال داشته باشند. حتا افراد معلول یا بازنشسته هم می‌توانند رادیوآماتور باشند. این افراد با همتایان خود در سراسر دنیا ارتباط برقرار می‌کنند."

 وی طی ۱۰ سالی که به این فعالیت می‌پردازد از طریق تماس‌های رادیویی با افراد مختلفی در سراسر جهان آشنا شده و با آن‌ها در ارتباط بوده است: "هر رادیو آماتوری یک «علامت خطاب» یا Call  Sign  دارد که دو حرف اول نشانگر منطقه جغرافیایی و مابقی حروف مربوط به منطقه جغرافیایی داخلی و نام خود شخص است. البته همه این‌ها به اختصار حرف اول کلمه را بیان می‌کنند. علامت خطاب من EP2LMA است."

پیدایش رادیوآماتوری همزمان با اختراع رادیو در سال های پایانی قرن نوزده صورت گرفت. در مدت کوتاهی پس از اینکه بشر توانایی ارسال و دریافت امواج رادیویی به صورت بی‌سیم را پیدا کرد افراد بسیار زیادی در این حوزه فعال شدند. عده‌ای با رویکرد مالی و عده‌ای بیشتر، تنها به خاطر عشق و علاقه‌ای که به همراهی با این رسانه جدید داشتند شروع به فعالیت در این زمینه کردند. تا جایی که در اوایل قرن بیستم تعداد فعالان در زمینه رادیو در ایالات متحده رو به گسترش گذاشت. دولت آمریکا در سال ۱۹۱۲ برای اولین بار تصمیم به دادن جواز و قانونمندسازی ارتباطات رادیویی گرفت و دو سال بعد هزاران رادیوآماتور آمریکایی به اتحادیه ارتباطات رادیویی پیوستند.

طی سال‌های قرن گذشته عاشقان الکترونیک و مخابرات به آزمایش‌های بسیاری در زمینه تجهیزات رادیویی دست زدند و این فن را به سرعت گسترش دادند. در سال ۱۳۰۳ هجری شمسی اولین تلگراف بی‌سیم ایران در دویست هزار متر مربع از زمین‌های یکی از قصرهای دوره قاجار برپا شد. در سال ۱۳۰۵ نیز نخستین دکل موج بلند در ایران که هنوز هم پایه آن موجود است در کشورمان نصب شد. چند سال بعد در ۱۳۱۳ برای اولین بار مجلس ایران، قوانین استفاده از رادیو را تصویب کرد و مقرر شد که افراد برای نصب آنتن و استفاده از امواج رادیویی  برای ارسال و دریافت، نیاز به کسب اجازه رسمی از وزارت پست و تلگراف و تلفن داشته باشند.

در آن سال‌ها تعدادی از ایرانیان نیز مسحور این فناوری جدید شده بودند که می شد با آن امواج صوتی را در یک لحظه از یک سوی کره زمین به سوی دیگر فرستاد و گرفت. این‌ها همان رادیوآماتورهای اولیه بودند که رفته رفته موجب پیشرفت این فن جدید در ایران شدند. 

در ۱۳۲۵ اولین تماس‌های رادیوآماتوری که بدون اجازه رسمی انجام شده بود درسال ایران ثبت شد. اما صدور اولین پروانه رسمی فعالیت رادیوآماتوری به سال ۱۳۳۷ برمی‌گردد. در حقیقت تعداد رادیوآماتورهای قدیمی ایرانی که تا پیش از انقلاب فعالیت می‌کردند به زحمت به تعداد انگشتان دست می‌رسد. عده‌ای از آن‌ها فعالیت خود را در سال‌های بعد از انقلاب نیز ادامه دادند.

مجوز داشتن در این حوزه بسیار مهم است. چرا که رادیوآماتورهای سراسر جهان فقط مجاز هستند که در باندهای فرکانسی ویژه‌ای به فعالیت بپردازند و هرگونه اشتباه سهوی یا عمدی می تواند در امر ارتباطات مخابراتی ارگان‌ها و سازمان‌های مختلف، تداخل ایجاد کند و برای مثال اگر این اشتباه در باند ارتباطات پروازی صورت بگیرد ممکن است لطمات جبران ناپذیری داشته باشد. از همین رو، در کشورهای مختلف، امتحانات و آزمون‌های رادیوآماتوری برای اعطای مجوز به صورت دوره ای برگزار می‌شود و فقط افرادی که مهارت و صلاحیت کافی داشته باشند موفق به دریافت پروانه رادیوآماتوری می‌شوند.

 در ایران اما، جوانانی که بعد از انقلاب به رادیوآماتوری پرداختند برای کسب مجوز صبر زیادی کردند تا اینکه بالاخره در آستانه میانسالی، فعالیت‌های آنان حالت رسمی و قانونی پیدا کرد و بعد از مدت‌ها به تعویق افتادن امتحانات دوره‌ای در سال جاری حدود پنجاه نفر مجوز رادیوآماتوری گرفتند. این در حالی است که تعداد رادیوآماتورهای ثبت شده در کشور ژاپن به بیش از یک و نیم میلیون نفر می‌رسد و در آمریکا نیز بیش از هفتصد هزار نفراند.

رادیوآماتورها بدون چشمداشت مالی به پیشبرد علم مخابرات و الکترونیک کمک‌های شایان توجهی می‌کنند چرا که مدام در حال آزمایش‌های رادیویی هستند. علاوه بر این در زمان‌های بحرانی مانند بلایای طبیعی، کمک بسیار قابل توجهی را در برقراری ارتباط و نجات جان انسان‌ها انجام می‌دهند. پیش آمده که در کشورهایی که دارای تعداد بیشتری رادیوآماتور هستند حوادث پیش‌بینی نشده‌ای اتفاق افتاده و تا چند روز رادیوآماتورها، تمامی نیاز به برقراری ارتباط را تامین کرده‌اند. برای مثال می‌توان به زلزله‌ها و سونامی‌های منطقه شرق آسیا اشاره کرد.

یک فرد رادیوآماتور در تمامی عرصه‌های زندگی، علاقه مند به این فعالیت است و مثلاً هدف او از سفر کردن، آزمایش تجهیزاتش در مناطق مختلف کوهستانی و جنگلی است. رادیوآماتورهای سراسر جهان بعد از اینکه با یکدیگر تماس برقرار می کنند علامت خطاب و نیز توان تجهیزات و قدرت آنتن و باند فرکانسی خود را به طرف مقابل اعلام می‌کنند. بسیاری از آن‌ها پس از این‌که با کشورهای دور تماس برقرار کردند کارت پستالی را که به QSL Card معروف است برای طرف مقابل خود می فرستند و به این صورت، سابقه تماس‌های ثبت شده را به صورت فیزیکی هم بایگانی می‌کنند.

در روزهای آخر هفته رادیوآماتورهای مسابقاتی برای برقرار تماس بیشتر برپا می دارند و ممکن است فردی در یک روز چندهزار تماس با نقاط مختلف جهان برقرار کرده باشد. این نوع تماس‌ها اغلب بسیار کوتاه هستند و شماره تعداد تماس‌ها به فردی که با او تماس برقرار شده، اعلام می‌شود. اما در روزهای عادی نیز رادیوآماتورها پس از برقراری تماس و به میان آوردن اصطلاحات فنی مربوط به خودشان ممکن است با طرف مقابل صحبت‌هایی در خصوص محل زندگی و آب و هوا و اختلاف ساعت دو منطقه و فاصله هوایی‌شان به میان آورند.

تماس های رادیوآماتوری اغلب بین قاره‌ای هستند. در زمان‌های خاصی از روز، آنتن‌های دست ساز این افراد قادر است که امواج رادیویی را که در ارسال‌های زمینی زیر ۱۰۰ کیلومتر برُد دارد به سمت لایه یونسفر جو زمین پرتاب کند و با بهره‌گیری از تابش این لایه، امواج تا ۵هزارکیلومتر قدرت پرتاب پیدا کنند و یکی از مهم‌ترین دلایلی که رادیوآماتورها مدام در حال تست تجهیزات خود، در ساعات مختلف شبانه روز و در مکان‌های متفاوت از نظر ارتفاع از سطح دریا و شهری و روستایی بودن هستند، همین افزایش برد تماس است.

در گزارش تصویری این صفحه پای صحبت یک رادیوآماتور ایرانی نشسته‌ایم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

سال‌های دهه چهل بود و سینمای فیلم فارسی در اوج موفقیت. هنوز از بحران‌های دهه پنجاه خبری نبود. نه از سانسور سیاسی فیلم‌های متفاوت ایرانی، نه از وفورفیلم‌های آمریکایی و ایتالیایی، تا بازار فروش کپی‌های دست چندم وطنی را مختل کند.

بازار فیلم فارسی رونق داشت اما از درون آن سینمای دیگری سر بر می‌کشید. هنرپیشه‌ها سعی می‌کردند از فضای فیلم‌های آبگوشتی بیرون بیایند و سطح خود را ارتقاء بخشند. سینمای فارسی کوشش خود را در راه اعتلای هنر هفتم به خرج می‌داد. سناریو، فیلمبرداری، بازیگری و کارگردانی همه و همه در حال دگرگون شدن بود. طبعا در این کوشش عده زیادی موفق شدند و گروهی درجا زدند. "پوری بنائی" یکی از هنرپیشگانی بود که موفق شد سطح کار خود را بالا ببرد.

پوری با نام واقعی "صدیقه بنائی" متولد اراک است. با خانواده‌ای شامل هفت خواهر و یک برادر که در شش سالگی راهی پایتخت شدند. تحصیلاتش دیپلم بود و بعد‌ها برای فراگیری زبان انگلیسی، برای یک سال راهی آمریکا شد.

آشنائی خانوادگی با "نصرت الله وحدت"، بازیگر قدیمی راه را برای ورود پوری بنائی به سینمای ایران باز کرد. اولین بار در فیلم "عروس فرنگی" بازی کرد و خیلی سریع محبوب تماشاگران شد.

با پذیرفتن نقش اعظم، نامزد قیصر در فیلم "مسعود کیمیایی"، محبوبیتی دو چندان یافت. نقشی که به بیرون سینما هم کشیده شد، گرچه به ازدواج ختم نشد.

پوری بنائی در دهه پنجاه با بازی در فیلم‌هایی چون "مهرگیاه"، "فریدون گـُله" و "زنبورک" خسرو هریتاش گام‌های متفاوتی در بازیگری برداشت. بازی‌اش در فیلم "غزل" مسعود کیمیایی که برداشتی آزاد از داستان خورخه لوئیس بورخس بود، به یاد ماندنی است.

پوری بنائی در نزدیک به دو دهه، بیش از پنجاه فیلم بازی کرد. آخرین فیلمی که از او بر پرده‌های سینما دیده شد، "پشت و خنجر" به کارگردانی "ایرج قادری" بود.

بنائی تهیه کننده و بازیگر فیلم "مانی و مریم" هم بود، اولین و آخرین ساخته کبری سعیدی ـ شهرزاد ـ بازیگر، رقاص و شاعر ایرانی که تنها در تعدادی شهرستان، در سال ۵۷ اکران شد. همچنین این آخرین فیلمی است که او در آن بازی کرده است. پوری بنائی در بیش از ۶۰ فیلم ظاهر شد. حتا در آمریکا با هنرپیشه‌های معروفی بازی کرد ولی از زمان انقلاب سینما را کنار گذاشت.

با آغازانقلاب، بسیاری از بازیگران سینمایی راهی دیار فرنگ شدند، اما پوری بنائی که بازی‌اش در سال‌های قبل از انقلاب چنان بود که می‌توانست پایش بایستد، در ایران ماند و به زندگی‌اش در تهران ادامه داد.

او پس از سی سال سکوت، در مراسم بزرگداشت "پروین سلیمانی" در خانه سینما لب به سخن گشود و گفت این خانه سینما، متعلق به آن‌ها ـ بازیگران قبل از انقلاب ـ نیست.

پوری بنائی که یکی از معروف‌ترین نقش‌هایش، در فیلم "خداحافظ تهران" ساخته ساموئل خاچیکیان در کنار بهروز وثوقی بود، هرگز با تهران خداحافظی نکرد. او هنوز در تهران کار و زندگی می‌کند و از کمک به دیگران و از کارهای خیریه باز نمی‌ایستد.

در گزارش تصویری این صفحه که شوکا صحرایی تهیه کرده است، پوری بنایی از فعالیت دیروز و امروزش می‌گوید.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
سپهر مهدوی‌فر

اردیبهشت امسال نیز مانند سال‌های گذشته افراد بسیاری جاده زیبای چالوس را طی کردند تا به تماشای جشنواره گل لاله آسارا در روستای گرماب بروند؛ جشنواره‌ای با حدود ۴۰۰ هزار شاخه گل همراه با کلاس‌های آموزشی جهت آشنایی با تاریخچه گل لاله و نگهداری گل‌های تزیینی.
 
روستای گرماب در کیلومتر ۵۲ جاده چالوس و در استان البرز قرار دارد. موقعیت جغرافیایی این روستا با ارتفاع ۲۰۹۰ متری از سطح دریا باعث شده که به عنوان یکی از قطب‌های تولید گل مخصوصا گل لاله در کشور شناخته شود.
 
باغ گل لاله آسارا در سال ۱۳۶۰ توسط مرحوم "اللهیار غلامی" بنیان گذاشته شد و اکنون مدیریت آن بر عهده پسران اوست. "جهانبخش غلامی" می‌گوید: در ابتدا که پدر ما ساخت این باغ را شروع کرد وسعت آن تنها در حد چند کرت و چند هزار گل لاله بود. کم کم  در طول سالیان بر وسعت آن افزوده شد و اکنون باغ لاله‌ها هزار متر مربع وسعت دارد و امسال حدود ۴۰۰ هزار گل لاله در ۳۲ رنگ در آن به نمایش گذاشته شده است".
 
گل لاله تنها در دو ماه از سال شکوفا می‌شود و زمان گلدهی آن با توجه به آب و هوا از اواخر اسفند تا اواخر اردیبهشت محدود می‌شود. در کشورهای مختلف جشنواره گل لاله در این زمان برگزار می‌شود و در ایران نیز امسال هفدهمین جشنواره گل لاله از ۸ تا ۲۰ اردیبهشت در روستای گرماب برگزار شد و حدود پانصد هزار نفر از آن بازدید کردند.
 
به باغ لاله‌ها که قدم می‌گذارید صحنه‌ای از رنگ و زیبایی می‌بینید و بازدیدکنندگانی که در جای جای آن در حال عکس گرفتن هستند. همه شاد هستند و با مهربانی با هم برخورد می‌کنند.
 
آقای غلامی درباره پیشینه کاشت گل در منطقه می‌گوید: "از سال ۱۳۳۰ مردم اینجا به کاشت گل مشغول هستند. در قدیم شهرهای اطراف تهران مثل ورامین  به کاشت و پرورش گل می‌پرداختند اما در فصل تابستان و گرمی هوا مجبور می‌شدند که مناطقی را اتنخاب کنند که هم به بازارتهران نزدیک باشد و هم هوای خنکی داشته باشد برای همین گرماب را انتخاب کردند و کاشت گل در اینجا رونق گرفت".
 
آقای غلامی از انگیزه خود برای ادامه راه پدر و برگزاری این جشنواره می‌گوید: "ما جشنواره را چه برگزار کنیم یا نکنیم گل دوستی بخشی از فرهنگ ایران شده. انگیزه اصلی برای برگزاری جشنواره لاله این است که باید بسترهایی فراهم بشود که این رابطه طبیعت و مردم مستقیم بشود مخصوصا در زمان حال که بحث شهرنشینی و دوری از طبیعت مطرح هست و این زکات کار ما هست. تلاش ما این است که توانمندی منطقه را به مسئولین اعلام کنیم تا با برنامه ریزی بهتر بتوانیم از این توانمندی استفاده کنیم".
 
در این گزارش به دیدن باغ لاله‌ها می رویم تا با جلوه‌ای از این طبیعت زیبا از نزیک آشنا شویم.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مجید چیت‌ساز

تا به حال خیابان ارباب جمشید نرفته بودم. شنیده بودم که این خیابان روزگاری هالیوود تهران بوده و در راه صحنه‌‌هایی از ضبط فیلم‌های قدیمی در این خیابان را در ذهن خودم می‌ساختم.

وقتی از خیابان منوچهری وارد کوچه ارباب جمشید شدم هیچ چیزمتفاوتی با خیابان‌های دیگر در آن ندیدم. خیابانی معمولی که تمام تصاویر ذهنی‌ام را فرو ریخت. از چند مغازه سراغ "غلام ژاپنی" و "حسن چیچو" را گرفتم ولی کسی آنها را نمی‌شناخت. دیگر از آن خیابانی که پُر بود از استودیوهای سینمایی و فیلم‌سازی و هر کسی که به دنبال نقشی ـ هرچند، چند ثانیه‌ای- روی پرده سینما می‌گشت به اینجا می‌آمد، چیزی جز نامش باقی نمانده بود. در گشت و گذارها به قهوه‌خانه‌ای رسیدم. از پیرمردی که پشت دخل نشسته بود سراغ غلام ژاپنی را گرفتم. مگر می‌شد که او غلام را نشناسد! آدرس بساطش را گرفتم و بالاخره پیدایش کردم. مردی تقریبا مسن و چشم بادامی که به نظر می‌رسید تنها سرمایه‌اش همین بساط کوچک جلوی پاساژ باشد؛ در خیابان منوچهری، درست روبروی کوچه ارباب جمشید.

مردی که از نوجوانی به عشق عکس گرفتن با ستاره‌های آن روز سینمای ایران و بعدتر همبازی شدن با آنان پا به این خیابان گذاشته بود، حالا پس از گذشت حدود ۵۰ سال دلش به عکس‌ها و تکه فیلم‌هایی خوش است که در این سال‌ها جمع کرده و البته همچنان چشمش به در قهوه‌خانه است تا کارگردانی بیاید و از او و بقیه سیاهی لشکرها (یا به قول خودشان هنروران) برای بازی در فیلمش – یا بهتر بگوییم پرکردن دوربین فیلم‌برداریش - دعوت کند.

غلامحسین میرزایی ۶۳ساله که او را با نام غلام ژاپنی می‌شناسند و شمس‌الله دولتشاهی ۸۰ ساله معروف به چیچو از معروف‌ترین سیاهی لشکرهایی هستند که هنوز هم در این خیابان هستند وآنطور که غلام می‌گوید "هیچ رقمه" حاضر نیستند از منوچهری و ارباب جمشید بروند. از دیگر کسانی که نامشان با این خیابان گره خورده می‌توان به اصغر خانی، محمد تاجیک و اکبر ساده اشاره کرد که همه زندگی را در راه عشق به سینما باخته‌اند.

به قهوه خانه می‌رویم. همان جایی که به گفته غلام روزهایی سعید راد و عبدالله بوتیمار و بعدتر گلشیفته فراهانی هم به اینجا می‌آمده‌اند. چای می‌خوریم و او از قدیم می‌گوید. از روزی که در فیلم "پهلوان مفرد" به کارگردانی امان منطقی، برای اولین بار در بین صد نفر عشق دوربین، به عنوان سیاهی لشکر انتخاب می‌شود: "حدود صد نفر سیاهی لشکر بودیم ولی هیچ کدام نمی‌توانستند آن دیالوگ دو سه کلمه ای را بگویند و تپق می‌زدند چون سواد درست و حسابی نداشتند. تا اینکه نوبت به من رسید و من که از همه جوونتر بودم بالاخره گفتم "خدا کنه نقره تو کالسکه نباشه" و این اولین دیالوگ من در سینما بود".

از روزهایی حرف می‌زند که این خیابان، "معدن" استودیوهای فیلم‌برداری بود و بسیاری از فیلم‌های آن دوره ـ از جمله فیلم "سرخ‌پوست‌ها" ساخته غلامحسین لطفی، که درباره همین سیاهی لشکرها بود، در همین میدان کوچک ارباب جمشید و سکوی کنار میدان فیلم‌برداری می‌شد. روزهایی که اینجا محل رفت و آمد کارگردان‌ها و بازیگران مشهور آن زمان مثل بیک ایمانوردی، ناصر ملک مطیعی، فردین و بهروز وثوقی بوده و سیاهی لشکرهایی که برای خوردن مشت از این ستارگان در صحنه‌های زد و خورد فیلم فارسی، سر و دست می‌شکستند.

غلام دلش پر است از کارگردان‌هایی که هنگام فیلم ساختن، به یاد "سینه سوخته‌های ارباب جمشید" نیستند. می‌گوید: "خیلی از این کارگردان‌ها کارشان را از همین خیابان شروع کردند ولی حالا که معروف شده‌اند به فکر ما نیستند و وقتی که به سیاهی لشکر برای فیلم‌هایشان نیاز دارند دنبال ما نمی‌آیند". از شاهد احمدلو می‌گوید؛ کارگردان جوانی که در همین قهوه‌خانه داستان سیاهی لشکرها را ساخت: "آقای شاهد احمدلو درد دل بچه‌های قدیمی را می‌فهمد. هر وقت که فیلمی می‌سازد از ما قدیمی‌های ارباب جمشید استفاده می‌کند. من الان سالی یک فیلم بازی می‌کنم و آن هم فیلم‌های آقای احمدلو است. ولی متاسفانه امثال او خیلی کم هستند".

از حرف‌هایش می‌شود فهمید که از راهی که آمده پشیمان است، آنجا که می‌گوید: "این دختر و پسرایی که دنبال بازیگری می‌روند از ما درس بگیرن. اینا به خدا هیچی نمی‌شن. سینما هیچی نداره".

آرزوهای غلام ژاپنی هم شنیدنی است. "اسمی بودن" تنها عشق و هدفش در زندگی بوده و شاید اصلا به خاطر همین به سمت بازیگری کشیده شده است. علاقه‌ای هم به بازی کردن فیلم‌های تاریخی ندارد، چون دوست دارد که در فیلم‌ها شناخته شود: "بعضی‌ها به خاطر پول و گذراندن معاش، سراغ فیلم‌های تاریخی می‌روند ولی من دوست دارم که صورتم توی فیلم معلوم باشد. با گریم چهره من مشخص نمی‌شود. دوست دارم با لباس و چهره خودم فیلم بازی کنم تا مردم مرا بشناسند. به خاطر همین فیلم تاریخی بازی نمی کنم".

خاطره‌ای تعریف می‌کند از سریال "سه دنگ، سه دنگ" که شاهد احمدلو برای ماه رمضان ساخته بود و در قسمتی از فیلم، غلام از چندین پله بالا می‌آید و چندین دقیقه دوربین فقط و فقط او را به تصویر می‌کشد: "بعد از سال‌ها که همه سکانس‌های من چند ثانیه‌ای بود حالا خودم را چند دقیقه تک و تنها توی تلویزیون می‌دیدم. واقعا برای من افتخاری بود. از آقای احمدلو تشکر می‌کنم که این تکه از فیلم را نبُرید".

شاید این روزها، ارباب جمشید با دیگر خیابان‌های تهران در ظاهر تفاوتی نداشته باشد ولی وقتی با امثال غلام ژاپنی صحبت می‌کنی، می‌توانی فیلم‌های دهه پنجاه را در ذهنت زنده کنی؛ روزهایی که هالیوود تهران محل بروبیای ستاره‌های سینما و عاشقان‌شان بود.

در گزارش تصویری این صفحه غلام ژاپنی از خاطرات گذشته و کوچه‌ای که "هالیوود تهران" بود می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ثمر سعیدی

پسربچه‌ها دبستانی هستند. درِ سطل زباله فلزی کوچه را درست زمانی بسته‌اند که گربه‌ای بی‌نوا در جست‌وجوی غذا به داخل آن رفته بود. حیوانِ زبان بسته، وحشت‌زده خود را به در و دیوار سطل می‌کوبد و سر و صدا در می‌آورد. بچه‌ها با شیطنت می‌خندند و به گربه، الفاظ رکیک نسبت می‌دهند. پیرمرد همسایه از مسجد برمی‌گردد، بچه‌ها را دعوا می‌کند و با احتیاط در سطل زباله را بلند می‌کند. گربه به سرعت خیز برمی‌دارد و دور می‌شود. پیرمرد به کودکان می‌گوید که اگر گربه‌ها را آزار بدهند به جهنم می‌روند. یکی از بچه‌ها حاضرجوابی می‌کند: "بابای من تا حالا ۲۰ تا گربه رو دار زده! اونم می‌ره جهنم حاجی؟"

پیرمرد با حوصله پاسخ می‌دهد که پدرت کار خوبی نکرده. تو هم نباید حیوان‌ها را اذیت کنی. یکی دیگر از پسرها از قول مادرش می‌گوید که موی گربه باعث مریضی خواهرش شده و نباید به گربه‌ها محبت کرد. پیرمرد دیگر حرفی نمی‌زند و به سمت خانه‌اش می‌رود. بچه‌ها آموزش‌های اولیه در مورد رفتار مناسب با حیوانات را از پدر و مادر و مدرسه می‌آموزند. 

سگ‌ها و گربه‌های ولگرد در وضعیت خوبی نیستند اما این روزها، حتا آن‌دسته از مردم که به حیوانات محبت می‌کنند هم برای پناه دادن به حیوانات سرگردان، تردید دارند. برای مثال در یک مجتمع آپارتمانی در مرکز شهر، همسایه‌ها از این‌که وسایل بدون استفاده را در پارکینگ، انباری و بالکن خانه‌شان بگذارند هراس دارند. چرا که به سرعت گربه‌های ولگرد راهی به داخل انبوه وسایل پیدا کرده و در آن‌جا زاد و ولد می‌کنند. مردم از بیمار شدن می‌ترسند اما حیوانات بی‌پناه هم نیاز به غذا و آرامش دارند.

در گذشته‌ای نه چندان دور، سبک معماری خانه‌ها متفاوت بود و اغلب خانه‌ها از وجود گربه استقبال می‌کردند. چرا که حداقل می‌توانست تعداد موش‌هایی را که ممکن بود به کیسه بنشن و برنج آسیب برساند، کنترل کند. اما این‌روزها مردم، مایحتاج را به روز و مصرفی می‌خرند و منازل، کوچک شده است. مدیریت شهری هم وجود حیوانات بی‌آزار ولگرد مثل سگ و گربه را نادیده گرفته است.

این روزها خانواده‌ها ترجیح می‌دهند حیوان خانگیِ شناسنامه‌دار داشته باشند. واکسن زده و مرتب، تمیز و بدون نگرانی. حیوانات خانگی، چه سگ و گربه و چه پرنده و ماهی، لذت خاصی برای صاحبان دارند.  نگهداری، تیمار کردن و غذا دادن به حیوانات خانگی، راهی برای فرار از تنهایی و دور کردن استرس‌های روزانه است. گربه، پرنده و ماهی، همستر یا حتا ایگوانا موجوداتی هستند که می‌توان آن‌ها را درون آپارتمان نگهداری کرد و کسی هم از وجود آن‌ها در چهاردیواریِ اختیاری، مطلع نمی‌شود. سگ اما، حسابش جداست. سر و صدایش بیرون می‌رود و اصلاً این موجود دوست داشتنی، باید تحرک داشته باشد تا بتواند بهتر زندگی کند. با این‌حال، ظاهراً هیچ جایی برای سگ‌ها نیست.

در تمام پارک‌ها و فضای سبزها، تابلوی ورود سگ ممنوع را می‌بینیم. عبور و مرور این حیوان، اندکی به دلیل حساسیت شرعی که در موردش وجود دارد مشکل و خطرآفرین شده است. ممکن است آن‌را توقیف کنند، حتا ممکن است سگ خود را از دست بدهید و این موضوع، برای صاحبِ حیوان، مصیبت است. گاهی آدم‌ها به یک ماهی قرمز توی تُنگ، انس می‌گیرند. مرگ ماهی قرمز تا یکی دو روز آن‌ها را غصه دار می‌کند. حالا اگر چندسال از سگی نگهداری کنید، آن‌را آموزش بدهید، به صدا و دستورات شما عکس‌العمل نشان دهد و به‌خصوص اگر تنها هستید، این خلاء را پر کند، دیگر از دست دادنش چیزی بیش‌تر از غصه خوردن است به خصوص اگر آن‌را در خیابان از شما بگیرند.

یک خانم جوان می‌گوید: "در کوچه ما چند گربه زندگی می‌کنند که هر یک از سطل آشغال‌های فلزی شهرداری، قلمرو یکی از آن‌هاست. ولی امان از روزی که یکی از همسایه‌ها یادش برود در کیسه زباله‌اش را محکم گره بزند. روز بعد در کوچه با صحنه جالبی روبرو نمی‌شویم. گربه‌ها تمام آشغال‌ها را پخش می‌کنند. به‌خصوص اگر بوی مرغ و گوشت از ته‌مانده‌ها استشمام کنند. رفتگر کوچه، دلِ خوشی از دو برابر شدن کارش ندارد. بارها دیده‌ایم که با دسته بلند و چوبی جارویش به گربه‌ها حمله می‌کند. این حیوانات فقط به‌خاطر غذا این‌کار را می‌کنند. اما رفتگر هم حق دارد. همسایه‌ها هم."

از او می‌پرسم تا حالا شده با همسایه‌ها برنامه‌ای بگذارید که به این حیوانات غذا بدهید، می‌گوید: "به فکر من رسیده. ولی با کسی مطرح نکرده‌ام. آخر می‌دانید... همه چیز گران است. مثل آن‌وقت‌ها نیست که مادرم تعریف می‌کرد همیشه سهم غذای سگ و گربه خانه را جدا می‌گذاشتیم. الان زندگی‌ها دیگر مثل سابق نیست."

در گزارش تصویری این صفحه از رفتار مردم با حیوانات در دیروز و امروز صحبت کرده‌ایم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهمن علی‌آبادی

هیمالیا رفتن آسان‌تر از آن است که فکر می‌کنی. فقط باید همت کنی و راه بیفتی. نپال مملکت ارزانی ست، اگر بتوانی بلیط کاتماندو را جفت و جور کنی، خرج‌های دیگر دغدغه چندانی نیست. مسیرها درهیمالیا کم شیب‌تر از آن است که گمان می‌کنی. پس ترس از ماندن و از نفس افتادن هم نباید مانعت شود.

اگر عازم دماوند یا علم کوه باشی، ظرف یکی دو روز باید چندین هزارمتر سر بالایی بروی. هیمالیا این طور نیست. بسته به آهنگ گام‌هایت یکی دو هفته طول می‌کشد تا به ارتفاعی همسان قله دماوند برسی. هیمالیا نرم‌خو و پذیراست. مردمش هم  این طورند. گمان می‌کنی مردمی که باید از سیر و پیاز گرفته تا تخته و پارچه و کپسول گاز را در سرما ی سخت یا زیر آفتاب داغ کول کنند و فرسنگ‌ها بالا ببرند، باید مردمی سخت و عبوس باشند، عبوس مثل کوه.

مردمی که من دیدم این طور نیستند. هربار که می‌خواستم عکس بگیرم یا در مهمانسرایی سر راه خواسته‌ای داشتم، یا هر وقت که به شرپاها (راهنماهای کوهنوردی) و دیگر مردم بومی، با لحنی که سعی می‌کردم شبیه خودشان باشد، می‌گفتم نَمَسته (سلام)، با لبخندی صمیمی روبرو می‌شدم. با خودم می‌گفتم لابد دلیلش این است که این مردم می‌دانند باید دل مسافران را به دست بیاورند و لبخندشان به مسافرها از همین جا آب می‌خورد. شاید این فرض درست باشد.

به هر حال مردمی که من دیدم خندان و دلنشین بودند. افزون بر این، در هیمالیا مردم میل به اختلاط دارند. زبان مانع سختی نیست چون انگلیسی، از نوع دست و پا شکسته، بخصوص میان جوانان زیاد یافت می‌شود. این میل به گفتگو باعث می‌شود داستان‌هایی بشنوی که تا مدت‌ها بعد از سفر هیمالیا با تو می‌مانند.

نزدیک روستای لوکلا در اوایل مسیر به اردوگاه مقدماتی اورست به دو جوان بر خوردم که جین پوشیده بودند. شیک بودند و به نظر می‌رسید از میهمانی یا مجلسی می‌آمدند. مکث کردم و نمسته گفتم. ایستادند و یکی شان سازی را که دستش بود روی زمین گذاشت. سازش مثل سرنا بود. پرسیدم، حتمأ شما نوازنده محلی هستید. گفتند: "نه، راهب بودایی هستیم، اما ساز هم می‌زنیم. از یک مجلس عروسی در یکی از روستاهای اطراف می‌آییم و داریم به معبدمان برمی‌گردیم. مردم محلی ما را به جشن‌هایشان دعوت می‌کنند، تا ساز بزنیم و بخوانیم."

در سفر هیمالیا، بخصوص اگر مسیر اصلی به سمت اردوگاه مقدماتی اورست را در پیش بگیری، با انواع و اقسام آدم‌های دیگر، آدم‌های غیر بومی، هم آشنا می‌شوی. جوان‌های غربی که به اصطلاح "گپ یر" یا سال پیش از تحصیلات دانشگاهی را جهانگردی می‌کنند، می‌گردند و می‌گردند تا بالاخره خسته شوند و به خانه و کاشانه در نیویورک و پاریس و لندن و غیره برگردند.

دسته دیگری که زیاد می‌بینی، جوان‌های غربی هستند که بودایی شده‌اند. آمده‌اند در منطقه‌ای که در آن معبدهای بودایی فت و فراوان یافت می‌شود و حال و هوای روحانی دارد، هم سیاحت کنند هم زیارت.

در مهمانسراها، تا پیش از آن که شام آماده شود و همه در اتاق‌های تنگ و ترش داخل کیسه خواب‌هایشان بخزند، گپ و گفت میان آدم‌ها شنیدنی است.

به من بگو، هسته تعلیمات بودا چیست؟

مکث. نگاهی به سقف چوبی که باد شامگاهی از لابلای آن زوزه می‌کشد.

هسته تعلیمات بودا این است که...

دوباره مکث.

...این است که باید به دنبال شادمانی درونی باشی.

شادمانی درونی خودت؟

خب آره.

پس شادمانی جمعی چه؟

منظورت را نمی‌فهمم.

منظورم این است که اگرهمه دنبال شادمانی خودشان باشند، پس تکلیف شادمانی همگانی چه می‌شود؟

خب، چیزی که تو نمی‌فهمی این است که تعلیمات بودا برای تزکیه روح و روان فرد است.

می‌فهمم. ولی چیزی که نمی‌فهمم این است که عاقبت جامعه‌ای که در آن هر کسی دنبال شادمانی شخصی خودش است، چه می‌شود...

در هیمالیا از هر مملکتی آدم می‌بینی. و چون بیشترمردم به طور گروهی از کشورشان راهی اورست می‌شوند، این تمایل در تو پیدا می‌شود که بر اساس ملیت آن‌ها در موردشان قضاوت کنی.

ژاپنی‌ها اغلب نجوش یا سخت‌جوش هستند. آمریکایی‌ها زیاد حرف می‌زنند. هندی‌ها دوست دارند دوست آدم باشند و دوست دارند دوستی‌شان را زود ثابت کنند. حتا ایرانی هم می‌بینی. البته، من به گروه ایرانی برنخوردم، اما چند ایرانی میان گروه‌های غربی دیدم و در مسیر برچسب‌های چند گروه ایرانی که راهی منطقه شده بودند، زیاد دیده می‌شد.

نمی‌دانم چه تعداد از مردمی که هیمالیا می‌آیند، مثل من هستند. سعی کردم اثری از خودم بجا نگذارم. زباله تا حد ممکن تولید نکنم و زباله بجا نگذارم. یکی از نگرانی‌ها رایج این است که اگر هرکسی اثری از خودش بجا بگذارد، بعد از چند سال بر سر این زیبایی‌های طبیعی چه می‌آید.

چیزی جا نگذاشتم اما هیمالیا چیزی، اثری، در من گذاشته که نامش را نمی‌دانم. این چیز، ته نشینی ست حاصل آفتاب بی‌دریغ، باد خودسر، مهمانسراهای دلچسب و گپ‌های خودمانی.

چیزی که با خودم آوردم، روزهای بعد از سفرم را غمبار کرده. روزهایی پر از خاطره هیمالیا. دوست دارم برگردم به آنجا. صبح‌ها با سختی راهی محل کار می‌شوم. شب‌ها عکس‌های هیمالیا را نگاه می‌کنم. با نزدیکانم از هیمالیا می‌گویم. این چه چیزی است که سفر هیمالیا را از سفرهای دیگر متفاوت کرده و با من مانده؟ تا کی با من می‌ماند؟

نمی‌دانم. اما به یاد دارم که از روز اول سفر هیمالیا تا روز آخر به ندرت به یاد خرد و ریزهای زندگی معمول و به یاد کار و حرفه و خانه و کاشانه افتادم. به هیمالیا که می‌روی، پرتاب می‌شوی. از همه چیز رها می‌شوی. از هیمالیا که می‌آیی، رهایت نمی‌کند.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حسن ظهوری

سال ۱۳۵۷ عکاس‌های زیادی دوربین به دست، به خیابان‌ها آمدند تا بزرگترین واقعه تاریخی صد سال گذشته ایران را ثبت کنند. "مریم زندی" یکی از آن عکاس‌های جوانی بود که تلاش کرد تا لحظه به لحظه انقلاب را از دست ندهد. کارت رادیو تلویزیون به او امکان می‌داد تا در بسیاری از وقایع  حضور یابد. حالا وقتی کتاب‌ "انقلاب ۵۷" او را ورق می‌زنید، ردپای حضور او را هم لابلای وقایع انقلاب می‌بینید.

در ایران مریم زندی را بیشتر با کتاب "چهره‌ها" می‌شناسند. مجموعه‌ای ۴ جلدی که هنوز به پایان نرسیده و عکاسی جلد پنجم آن در حال انجام است. این مجموعه شامل عکاسی‌ از چهره‌های برجسته ادبی، نقاشان، چهره‌های سینما و تئاتر است. جلد پنجم به چهره‌های موسیقی تعلق دارد که هنوز عکاسی آن در آتلیه به پایان نرسیده‌ است.

شاید چهره‌ها در نگاه برخی یک عکاسی ساده از زندگی هنرمندان ایرانی باشد اما این مجموعه سخنی فراتر از این دارد. به واقع چهره‌ها با آن تصاویر سیاه و سفید درک و برداشت تازه‌ای از بزرگان ادب و هنر می‌دهد که شاید در عکس‌هایی که تا کنون از آن‌ها دیده‌ایم، حس شدنی نبود.

صدای شاتر دوربین مریم زندی در چهره‌ها تنها نویدبخش ثبت لحظه‌ای از زندگی این هنرمندان نیست. او برخورد نزدیکی میان هنر و هنرمند ایجاد می‌کند. وقتی به عکس‌های او نگاه می‌کنید گویی کشف تازه‌ای از این شخصیت‌های مهم فرهنگی بدست می‌آورید: مثلا شاملو را می‌بینید از پشت پنجره، یا وقتی روی صندلی نشسته، یا ساعدی را  که خودش را روی مبلی رها کرده و پایش را دراز کرده،  یا گلشیری را که گوشه‌ای نشسته و سیگاراش را به دست گرفته، و بزرگ علوی را که گویی در یک آن چیزی را فهمیده و یا سیمین دانشور که  نگاهی سراسر از معنا  در چشمانش دارد.

و به همین گونه چهرهایی دیگر: احمد آرام، آرام روی تابی نشسته ‌است؛ پرویز ناتل خانلری را جای خوبی گذاشته، همان‌جایی که شاید همه او را همان‌جا دیده‌اند؛ میان کتابخانه و کتاب‌هایش. پروین دولت‌آبادی چهره محزونی دارد و مهدی اخوان ثالت، با آن نگاه پر معنایش، چشم از بیننده بر نمی‌دارد. به نظر می‌رسد به مهدی سحابی گفته‌ است: «این طرف لطفا» و از هانیبال الخاص وقتی شور نقاشی گرفته است، عکس می‌گیرد. این‌ها تعاریف مریم زندی از هنرمندان ایران است. هر عکس می‌تواند اندیشه بیافریند و هنر مریم زندی در کتاب چهره‌ها همین ‌است.

چهره‌های سینمایی اما بیشتر این رویکرد مریم زندی را نشان می‌دهد. او هنرمندان را به آتلیه‌اش می‌آورد و از آن‌ها در شرایطی یکسان عکاسی می‌کند. نور از سمت چپ (از سمت راست بیننده) به روی هنرمند تابانده شده و هنرمندان برای بازتابی که معرف خودشان است، تلاش می‌کنند. این موضوع و این ایده نشان می‌دهد که عکس‌های مریم زندی، و فرمی که آگاهانه برای عکاسی انتخاب کرده، و به آن واقف است و معتقد است،  بازتابی فراتر از شناخت‌های ما از شخصیت این نخبگان ارائه می‌کند. 

البته کارهای مریم زندی  تنها به پرتره‌ها یا عکس‌های خبری انقلاب ۵۷ محدود نمی‌شود. زندی علاقه زیادی به تجربه‌های مختلف در حوزه عکاسی دارد. در کتاب «آبی با خط قرمز»، دیگر نشانی از مریم زندی با عکاسی سیاه و سفید از حوادث خبری و پرتره‌‌ها نیست. او نگاه دقیق‌تری به جزئی‌ترین جزئیات زندگی انداخته‌ است. از کاغذ‌های باطله چاپگر گرفته تا مرگ ماهی‌ها و رنگ‌هایی از طبیعت و خط‌هایی که مزارع و دشت‌ها به وجود آورده‌اند، برای او جذابند و عکاسی‌شان کرده ‌است.

در کتاب «عکاشی»، او به همراه "ابراهیم حقیقی" دست به ابتکاری تازه می‌زند؛ نقاشی روی عکس‌های چهره‌هایش که در نهایت نام عکاشی را روی آن می‌گذارند.

مریم زندی هرچند تحصیل کرده رشته علوم سیاسی از دانشگاه تهران است اما همواره در ایران به عنوان عکاسی مشهور  شناخته شده ‌است. البته باید گفت که او هرگز از سیاست دور نبوده و با جریانات سیاسی جامعه‌اش هم رشد کرده‌ است. آخرین حرکت سیاسی او نپذیرفتن نشان درجه یک هنری از سوی سید محمد حسینی، وزیر ارشاد دولت احمدی‌نژاد است. این حرکت او شاید درهای بسته بیشتری برایش به ارمغان داشت اما او پا بر رویه سیاسی و نگاه خود به جامعه نگذاشت.

آنچه می‌بینید، گزارشی ویدئویی از مریم زندی و آثار‌اش است. این گزارش به بهانه انتشار تازه‌ترین اثر او «انقلاب ۵۷» ساخته شده‌ است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدیدآنلاین: آگاهی و حساسیت نسبت به شیوه رفتار انسان‌ها با حیوانات اهلی و وحشی در سال‌های اخیر رو به افزایش بوده است. واکنش‌هایی که در ایران نسبت حمایت از یوزپلنگ ایرانی و نیز به شیوه برخورد با سگ‌های ولگرد دیده شده خود نشانه ای از بالارفتن این آگاهی است. در واقع دوازده سال پیش بود که برای نخستین بار "کانون دوستداران حیوانات" در ایران اجازه تاسیس گرفت و درطی این سال‌ها سازمان‌های بسیاری به شیوه برخورد با حیوانات و نحوه نگهداری آن‌ها توجه و اطلاع‌رسانی کرده‌اند. به بهانه توجهی که در این روزها در ایران به شیوه برخورد با سگ‌های ولگرد و نحوه از بین بردن آن‌ها نشان داده شده گزارشی را درباره کانون دوستداران حیوانات از آرشیو جدیدآنلاین بازنشر می‌‌کنیم.

ثمانه قدرخان

"کانون دوستداران حیوانات" در سال ۱۳۸۲ توسط "فاطمه معتمدی" با هدف حمایت از محیط زیست و حیوانات و انجام فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی تشکیل شد. همکاری با ارگان‌های دولتی و انجام مطالعات زیست محیطی و ارائه اطلاعات بدست آمده به مراجع مربوطه در مورد مسائل مربوط به حیوانات نیز در برنامه‌های این گروه قرار گرفت.

این کانون نخستین مرکز خیریه نگهداری از حیوانات بی سرپناه ایران را در سال ۱۳۸۳ در دشت‌های وسیع شرقی شهر جدید هشتگرد راه اندازی کرد.

در ابتدای شکل‌گیری این کانون توجه به حیوانات در راه‌مانده و آسیب‌پذیر به عنوان فعالیت نخست مورد توجه بود ولی به تدریج این هدف تغییر کرد.

 به دلیل زیاد بودن جمعیت سگ‌های این منطقه و آسیب‌پذیری آن‌ها از جانب مردم، "کانون حمایت از حیوانات" شکل دیگری به خود گرفت و به محلی برای پناه دادن به سگ‌های آسیب‌دیده تبدیل شد.

"لیدا اثنی عشری" می‌گوید سگ‌هایی را به این مجموعه راه داده که در تصادف‌های جاده‌ای آسیب فراوان دیده‌اند: "فراوانی جمعیت سگ در منطقه هشتگرد و آمار بالای تصادفات جاده‌ای این حیوان، باعث شد مرکز ما برای سامان‌دهی به وضعیت این حیوانات تجهیز شود. چون این سگ‌ها در تصادف جاده‌های اطراف هشتگرد به شدت آسیب می‌‌دیدند و با عفونت‌های فراوان کنار جاده می‌‌ماندند تا بمیرند. بعد از این که تعداد سگ‌ها در مجموعه افزایش یافت نام "وفا" برایش انتخاب شد و تمام سگ‌های بی‌خانه به این خانه آمدند."

 کانون حمایت از حیوانات در تاریخ یازدهم مرداد ۱۳۸۴ از وزارت کشور پروانه تاسیس دریافت کرد و با کمک مردم به اداره امور خود پرداخت.

وفا پیش از این که مرکزی ویژه نگهداری سگ‌ها باشد میزبان پرندگان به ویژه چندین کبوتر و یک الاغ آسیب دیده و چند گربه بود که بعدا هر کدام برای نگهداری به شخصی واگذار شدند.

تمام این سگ‌ها امکان واگذاری به افراد متقاضی را دارند و پس از اطمینان از این که از طرف متقاضیان مورد آزار و اذیت قرار نمی‌گیرند به آن‌ها واگذار می‌‌شوند. اعضای انجمن پس از واگذاری حیوانات به طور مرتب به محل نگهداری آن‌ها سر می‌‌زنند تا از راحتی حیوان اطمینان حاصل کنند.

"هومن ملوک‌پور" یکی دامپزشک‌های این مجموعه ، بیش از ۸۵ درصد سگ‌های موجود در "وفا" را ولگرد می‌‌داند: "این سگ‌ها یا توسط اعضای انجمن دیده شده یا زنده‌گیری می‌‌شوند. در برخی موارد هم مردم از حضور آن‌ها به ما خبر می‌‌دهند که با ماشین می‌‌رویم و آن‌ها را می‌‌آوریم. بعضی از این سگ‌ها هم آنقدر پیر شده‌اند که صاحبان آن‌ها از نگهداری‌شان خودداری می‌‌کنند و به ما تحویل می‌‌دهند."

افراد بسیاری به "وفا" کمک می‌‌کنند و در واقع اعضای این پناهگاه محسوب می‌‌شوند. از گروه هنرمندان می‌‌توان این نام‌ها را به خاطر سپرد: هدیه تهرانی، بهرام رادان، رضا عطاران و پژمان بازغی.

در این مجموعه امکاناتی همچون؛ اتاق جراحی، اتاق بعد از عمل، محوطه خاکی جهت قرنطینه سگ‌های تازه و محوطه سیمانی محصور و حدود چهل لانه در اطراف آن برای نگهداری سگ‌ها وجود دارد.

هر کدام از افراد خانواده "وفا" داستان خودش را دارد. یکی را مثل نوزادان سر راه گذاشته‌اند، یکی را شوخی شوخی برای همیشه کور کرده‌اند. و یکی هم چند ماهی است که دیگر راه نمی‌رود و محتاج کمک شده است.

در تهيه گزارش مصور اين صفحه دکتر ملوک‌پور عکس هائى را از وبلاگ شخصى خودش در اختيار من قرار داد. از ايشان و از اميد صالحى که اين عکس‌ها را گرفته تشکر مى‌کنم.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.