۱۲ دسامبر ۲۰۱۴ - ۲۱ آذر ۱۳۹۳
صحافی سنتی و جلدسازی، با تاریخی هزارساله، از عالیترین جلوههای هنر ایرانی است که با روشی دقیق و پیچیده، نمونههای بیمانندی خلق کرده و به گنجینۀ فرهنگ بشری افزوده است.
در این هنر، روشهای مختلفی به کار میرفته که هر یک در نوع خود مهارت خاصی میطلبیده است. جلدهای اولیه اغلب از چوب نازک، با پوششی از روکش چرم شکل میگرفته که نقوش روی آنها ساده و هندسی بوده است. این چرم از تیماج، پوست میش و ساغری و چرمهای دیگر فراهم میآمده و بعدها، به جای چوب از مقوای ضخیم که از کاغذهای باطله ساخته میشد، استفاده میکردند.
با گسترش تمدن اسلامی، هنرمندان ایرانی روشهای تازهای ابداع کردند. به کمک قالبهای حکاکی شدۀ فلزی، نقشهای متنوع و دلپذیری بر روی جلدهای چرمی به وجود میآوردند و بعدها با استفاده از ورقههای نازک طلایی، ترکیب درخشانی از دو رنگ قهوهای و طلایی به کار گرفتند که به صورت نشانه و شکل کلی جلدهای کتابهای نفیس درآمد.
از قرن نهم هجری، جلدسازی با ظرافتی بینظیر همراه شد. درون جلدها را با نقشهای مشبک چرمی میپوشاندند و این روش که به معرق سوخت مشهور است، از عالیترین نمونههای صحافی به شمار میآید.
در قرن دهم هجری، جلدهای لاکی نقاشی شده ابداع شد که تا قرن چهاردهم ادامه یافت. در این روش، هنرمندان بر روی صفحات مقوایی، نقاشیهایی عالی و هوشربا میکشیدند. جلد از نوشتهها و نقش و نگارها پوشیده میشد و در پایان، با لایههایی از روغن کمان، پوششی به آن داده می شد که سبب محافظت از جلد می شد. روغن کمان، روغنی بود که از سرو کوهی و بَزرَک میگرفنتد و کمان ها را با آن چرب می کردند.
هنر صحافی و تجلید، نسلهای پیاپی توسط هنرمندان به شاگردان آموخته و منتقل میشد. یکی از آخرین بازماندۀ این نسل در عصر ما، مرحوم "حاج حسین عتیقی" بود که هنرش را به فرزندان خود و از میان آنها به "محمدهادی عتیقی" سپرد.
کارگاه صحافی خاندان عتیقی در تهران که سابقۀ تأسیس آن به ۱۲۷۰ هجری قمری میرسد – کانونی شد برای دیگر رشتهها و شعبههای هنر صحافی، از وصالی و افشانگری گرفته تا دو پوسته کردن کاغذها، رنگ آمیزی، متن و حاشیه، مرقع سازی و قطعهبندی. در این کارگاه، بی اغراق، هزاران جلد کتاب قدیمی خطی در حال از میان رفتن، احیا و مرمت شده و به حالت نخستین خود بازگشته است.
و اما نسل آخر این هنرمندان، یعنی محمد هادی عتیقی و برادرانش، به غیر از رموز صحافی سنتی که از پدر فرا گرفتهاند، اغلب هنرهای دیگر کتابسازی را نیز، چون تذهیب، مینیاتور، تشعیر، جدول کشی و حل کاری، آموختند و در میان اقران خود، یگانه شدند.
محمد هادی عتیقی در طول مدتی قریب به چهل سال، صدها نسخه خطی را مرمت کرده و به روزگار اصلیاش بازگردانده است که در میان آنها می توان به نسخه های نفیسی از دهها جلد قرآن منحصر به فرد و دیوان اشعار و رسالههای مذهبی و نسخههای علمی و طبی اشاره کرد که امروزه در مراکزی چون موزۀ لوور، کتابخانۀ ملی فرانسه- پاریس، موزۀ سلطنتی لندن، موزۀ ویکتوریا و آلبرت لندن، موزۀ متروپولیتن نیویورک، موزه توپکاپی استانبول، موزۀ رضا عباسی تهران، کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی، موزۀ آستان قدس رضوی، موزۀ کتابخانۀ حرم حضرت عبدالعظیم، موزۀ قرآن کریم و بسیاری از مجموعههای مجموعهداران خصوصی داخل و خارج نگهداری می شود.
محمد هادی عتیقی علاوه بر صحافی و مرمت نسخههای خطی در طول این چند دهه، به گردآوری نمونههای عالی و کمنظیر نسخههای خطی و قطعات خوشنویسی، جلدهای دورههای مختلف و مینیاتورهای قدیمی نیز پرداخته و مجموعهای نفیس فراهم آورده است که برای بسیاری از علاقهمندان و محققین سودمند است.
شوکا صحرایی در گزارش تصویری این صفحه به کارگاه محمدهادی عتیقی رفته است و شما را با هنر صحافی و جلدسازی سنتی او آشنا میکند.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ دسامبر ۲۰۱۴ - ۱۷ آذر ۱۳۹۳
مهتاج رسولی
پاییز تازه از راه رسیده بود که وارد محلات شدیم. آفتاب هنوز سوزان بود، اما در ورودی شهر، پارک تازهسازی بود که حضور یکی دو خانواده در آن نشان میداد میتوان در سایۀ درختان جوانش بساط ناهار را پهن کرد. بعد از ناهار یکراست تا آب گرم محلات راندیم تا در مهمانسرای جهانگردی بیتوته کنیم.
مهمانسرا جای دوری بود و به شهر دسترسی نداشت. مهمانسرا برای مسافرانی ساخته شده که قصد استفاده از آب گرم را دارند. ما برای استفاده از خواص آب گرم به سفر نرفته بودیم. مسافر به معنی گردشگر دوست دارد در خود شهر بماند، سر شب به خیابانها سری بزند و حال و هوای شهر را دریابد. مهمانسرا چنین امکانی نمیداد. ناگزیر تا خیابان امام خمینی در مرکز شهر راندیم که در هتل اقصی، تنها هتل شهر اقامت کنیم. اما هتل در دست تعمیر بود. خانۀ معلم در سرچشمه هم، اگرچه در بهترین نقطۀ شهر واقع بود، دلپسند نبود. یک خانۀ نوساز را هم که نشانیاش را داده بودند دیدیم، نمیشد در آن ماند. سرانجام در ساختمان دهکدۀ گل و گیاه، متعلق به اتحادیۀ گلکاران اقامت کردیم که بنایش نو بود و باغش دلگشا بود و اتاقهای خوب و پاکیزهای داشت و عظمتش به پایتخت گل و گیاه ایران جلوهای میداد. این بنا در واقع برای آن ساخته شده است که هر ساله نمایشگاه سراسری گل و گیاه در آن برپا شود (۲۳ تا ۲۸ شهریور) و ای بسا نمایشگاههای میاندورهای در فصلهای دیگر.
بر سر راه، از باغهای گل و گلخانههایی که ثروت و زیبایی را توأمان به شهر هدیه میکنند، عبور کردیم. گاه در کنار باغی ایستادیم، گاه وارد گلخانهای شدیم. هزار جور گل در هزار رنگ زیر آفتاب یا زیر سقفهای روشن گلخانهها جلوه میفروختند. یاد یحییخان محلاتی افتادم. میگویند پرورش گل در ایران حدود صد سال پیش توسط یک شخص مسیحی در تهران شروع شد. او کارگرانی داشت که به گلهایش میرسیدند. یحییخان سرکارگر او بود که چون به شهر خود، محلات بازگشت کار کشت گل را شروع کرد.
اکنون محلات مرکز صادرات گل ایران است. سالانه دست کم ده میلیون دلار گل صادر میکند. هر سال حدود ۱۲۰ میلیون گل شاخهای تولید میکند، تولید سالانۀ گلدانهای آپارتمانی و باغچهای آن بیش از ۱۲ میلیون عدد است. تمام اینها در واقع از کوششهای یحییخان سرچشمه گرفته که یک کارگر محلاتی بود. امروزه اما در محلات یک کارگر محلاتی به زحمت پیدا میشود. تقریبأ تمام کارگران باغها و گلخانهها افغان بودند. به همراهان گفتم، اگر یحییخان سرمشق اینها باشد، در آینده افغانستان چه گلستانی خواهد شد.
وقتی ثروت یک شهر گل باشد، زیبایی شهر دوچندان میشود. اما بدون گل هم، محلات جای زیبایی است. همان خیابان امام خمینی که خیابان باریکی است - و باریکیاش از قدمتش نشان دارد - با درختان چناری که همواره در هوای پاک زیستهاند، به خیابان ولیعصر تهران فخر میفروشد. میدان چنارش کوچک است، ولی در آن میدانی که میدان نیست، یک چنار هزارساله، تمام تاریخ شهر را در سینه دارد. پارک سرچشمه که بدون چشمهاش اساسأ شهری پدید نمیآمد، جای بیبدیلی است. آن آب عظیم از کجا میآید که هزار سال و بیشتر، شهر را سیراب میکند و زیر جویبار خود چنارهای تناور میپرورد؟ از سرچشمه، محل تفریح شبانگاهی مردم شهر که در شمالیترین نقطۀ شهر واقع است، تا دهکدۀ گل و گیاه در جنوبیترین نقطه که محل اقامت ما بود، با خودرو ده دقیقه بیشتر راه نبود و این خود بر جاذبۀ شهر میافزود. جاذبههای شهر محلات اگر تا دیروز آب گرم بود امروز باغهای گل هم بدان افزوده شده است. آب گرم از ثروتهای قدیم محلات است، اما امروز ثروت عظیم آن از پرورش گل در دشتها و کندن سنگ از کوهها میآید.
شب در باغ گل و گیاه قدم زدیم و با نگهبان باغ آشنا شدیم. از بسیاری تحصیلکردهها بیشتر میدانست و رفتار مدرنی داشت. سوادش چندان نبود، اما از گذشت روزگار آموخته بود. فهم والایی داشت. وقتی دید اهل جستجو هستیم و میخواهیم در بارۀ محلات بیشتر بدانیم، گفت: میخواهی من یک مقاله در این باره بنویسم؟ باورم نشد درست شنیده باشم. گفتم: مقاله؟ گفت: بله، مقاله. گفتم: تا حالا نوشتهای؟ گفت: گاهی. گفتم: کی مینویسی؟ گفت: همین امشب. ساعت از ده گذشته بود. گفتم: امشب؟ سری تکان داد. گفتم: بنویس.
صبح، پیش از ساعت شش که محل خدمتش را ترک میکرد تا به سر کار روزانه برود، مقاله را دستم داد. چه زیبا نوشته بود. افسوس که من آن نوشته را به همراه یادداشتها و کتابی که همه در آن بود، گم کردهام و نمیتوانم متن آن را در اینجا بیاورم، تا نشان دهم چه اندازه خوب و ادیبانه نوشته بود. تنها یکی دو جملهاش که زیباتر بود، به خاطرم مانده است. در بارۀ سنگ تراورتن نوشته بود: "چون تعلق به بلندا دارد، وقتی از قلۀ کوه جدا شود، ناگزیر بر قلۀ آسمانخراشها فرود میآید". و باز در بارۀ استخراج سنگ نوشته بود: "از دور صدای روح خراش ماشینهای معدن (بولدوزر، لودر، موتور برق و باد) سر عاشقان استخراج را مست و دل عاشقان طبیعت را خون میکند".
صبح، هنوز خورشید بالا نیامده بود که چشممان از پنجرۀ هتل به کوههای جنوب افتاد. در کنار کوههای واقعی، در دور دست، کوههای سفیدی به چشم میآمد که شبیه کوه نبودند. کوه، رنگ کوه دارد، سفید نیست. این کوهوارههای سفید را در فاصلۀ دلیجان تا محلات هم دیده بودیم، اما نمیتوانستیم بفهمیم چه چیز آنها را به رنگ کاغذ درآوردهاست. آن روز معلوم شد این کوهها معدن سنگ است. سنگها را کنده و بردهاند، ضایعات بر جای ماندهاست. سنگ تا در دل کوه پنهان است، سپیدی آن زیر خاک پنهان میماند. وقتی کوه را شکافتند و سنگها را بریدند، رنگ کوه عوض میشود. ضایعات سنگ چندان زیاد است که کوهها را به رنگ سفید در میآورد. تماشای آن ضایعات و کوههای ازدسترفته اندوهبار بود. به خود گفتم: ای کاش معدن سنگ در کوههای بیشتری یافت نشود، وگرنه طولی نخواهد کشید که در محلات کوهی نخواهد ماند و آنچه میماند، همین ضایعات است.
شهر، هوا و فضایی دارد که هر تهراننشینی را در یک نگاه عاشق خود میکند. هوایش نه مانند تهران آلوده است، نه مانند شمال که همه به سوی آن میشتابند، شرجی. فاصلۀ آن هم با وجود اتوبانهای تهران– قم و تهران– ساوه دورتر از شمال نیست. ۲۶۰ کیلومتر فاصلۀ آن تا تهران در همان چهار ساعتی پیموده میشود که جادههای تهران به شمال. آب و هوایش معتدل است و دمای متوسط سال از ۲۴ درجه فراتر نمیرود. با چنین آب و هوایی و در چنین فاصلهای حیرت میکردم که چرا تا کنون خوشنشینان تهرانی آنجا را تسخیر نکردهاند.
گذشته از نزدیکیاش به تهران، محلات در نقطهای واقع است که از سوی شرق به دلیجان، قم و کاشان و از سمت غرب به خمین، گلپایگان و خوانسار دسترسی دارد. از ساوه هم فاصلهاش چندان نیست. روز دوم اقامت در محلات به سوی خمین راندیم. با خمین فاصلهاش کمتر از یک ساعت است و از آنجا تا گلپایگان هم کمتر از یک ساعت طول میکشد. خوانسار نیز که جای خوش آب و هوایی است در کنار گلپایگان واقع است. همۀ اینها به محلات موقعیتی میدهد که کمتر شهری از آن برخوردار است. بهخصوص که با تهران در واقع همان فاصلهای را دارد که با اصفهان. در روزگار گذشته نیز تمام مبادلاتش با اصفهان بودهاست، نه با تهران.
هنگام بازگشت از محلات، مدام توجه ما به تریلرهای بزرگی جلب میشد که سنگهای عظیم کندهشده از کوه را متصل از شهر خارج میکردند. شاید هر دقیقه یک کامیون سنگ از نیمور، شهری که تمام صنایع سنگ محلات در آن متمرکز است، خارج میشد. می گفتند بسیاری از این سنگها را در بندرها سوار کشتیها میکنند؛ در همان کشتیها بریده و فراوری میشود و از همانجا و به نام سنگ کشور خریدار (چین، ترکیه، ایتالیا) صادر میشود. من در اعلان یکی از شرکتهای سنگ دیدم که نوشته بود: هر روز پانصد تن سنگ لاشۀ سفید – همه از معادن حاجی آباد و آتشکوه که بهترین نوع تراورتن سفید است - آمادۀ تحویل دارد. این کار یک شرکت سنگ است. با ۱۵۰ شرکتی که عضو انجمن صنفی سنگ بران شهر هستند، کوههای محلات چند سال دیگر دوام خواهند آورد؟
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ دسامبر ۲۰۱۴ - ۱۱ آذر ۱۳۹۳
امیر اسدی*
مجمعالجزایر زنگبار در شرق آفریقا و در اقیانوس هند واقع شده است. این جزایر در ۶۰ کیلومتری دارالسلام، پایتحت تانزانیا قرار دارد و اکنون بخشی از تانزانیاست. زنگبار را به زبان محلي "اونگوجا" میگویند وشامل جزایر زنگبار، پمبا و مافیا است. پایتخت این مجموعه جزیره شهر "زنزیبار سیتی" میباشد.
زنگبار دارای فرهنگی غنی و تاریخی دراز است. علاوه بر صادرات میخک، عاج و ادویه، این جزیره تا اواخر قرن نوزدهم ميلادي مرکز تجارت برده نیز بود. کشورهای گوناگونی بر این جزایر حکومت کردهاند، مسلمانان و پرتقالیها و عمانیها و بریتانیا.
سلاطين عمان از سال ۱۶۹۸ تا ۱۸۶۱ بر زنگبار حكومت راندند. کاخهای اين سلاطین هنوز در این جزیره پابرجا و از جاذبههاي گردشگري آن هستند. بعد از قیام علیه حاکمان عمانی که تحتالحمایه بریتانیا بودند زنگبار در سال ۱۹۶۳ به استقلال رسید. در سال ۱۹۶۴ "جمهوری خلق تانزانیا" که در دوره استقلال ایجاد شده بود به اتحادیه تانگانیکا (سرزمینهای ساحلی امروز تانزانیا) پیوست، که دیرتر به جمهوری تانزانیا تغییر نام داد.
طبق تحقیقات باستانشناسی اولین قوم بیگانه که حدود سه هزار قبل از میلاد مسیح وارد زنگبار و سایر مناطق افریقا شدند، سومریها بودند. پس از آن آشوریها، ایرانیها و مصریها این منطقه را درنوردیدند.
از بین ایرانیانی که به این منطقه سفر کردهاند، "شیرازیها"، که در دوره اسلامی به آن منطقه رفتند، از همه مشهورتر و معروفترند. گفته میشود شیرازیها سلسلهای به همین نام در شرق آفریقا تاسیس کردند و حزب موسوم به "افروشیرازی" (افریقایی شیرازی) از احزاب مهم در تانزانیاست. آثار اسلامی مهمی در این جزیره دیده میشود و مسجد منسوب به شیرازیها تا امروز هم یکی از مهمترین بناهای تاریخی و از آثار باستانی آن است. افروشیرازیها در جنبش استقلال زنگبار نقش مهمی داشتند و هرسال به همین مناسبت جشنوارهای فرهنگی برپا میکنند که بسیار طرفدار دارد و مردم شادی خود را نشان میدهند.
شیرازیهای امروز زنگبار در فاصله زمانی نیمه دوم ماه ژوئیه تا نیمه اول ماه اوت جشنی برگزار میکنند که به زبان سواحیلي "مواکا کوگوا" (جشن آب یا جشن شستشو) ناميده ميشود. آنها معتقدند كه این جشن، كه امروزه عمدتا در روستای "مکوندوچی" برگزار ميشود، توسط اجدادشان از ایران به زنگبار آورده شده و تغییر یافته جشن نوروز ایرانیان است. در برخی از کتب تاریخی از جشن مواکا کوگوا به نام "نیروزی" نام برده شده است.
برخی از پژوهشگران معتقدند کلمه زنگبار از دو کلمه فارسی "زنگ" و "بار" گرفته شده است؛ «زنگ» در فارسي به معنای افریقایی و «بار» به معنی ساحل است. در حالیکه عدهای دیگر معتقدند بار از واژه "بر" عربی گرفته شده است و به معنی زمین است.
زبان اصلی مردم زنگبار سواحیلی است که گفته میشود در آن نزدیک به ۳۰۰ واژه فارسی که تعدادی زیادی از آن با دریانوردی و کشتیرانی مرتبط است وجود دارد.
آب و هوای این جزیره استوایی گرمسیر و معتدل است و سواحل آن مانند سواحل دیگر افریقای شرقی از تانزانیا تا موزامبیک گویی بهشت را به تصویر میکشند. از مشخصات مردم زنگبار، مهماندوستی، آرامش و روی خوش است و با وجود فقر خوشحال به نظر میآیند.
در بيشتر سواحل این جزیره امروزه میتوان جهانگردان بسیاری را دید که از این جزایر دیدن میکنند از جمله اروپاییها، آمریکاییها، کاناداییها و نیوزیلندیها که نشان از جذابيت طبيعت اين سرزمين و فرهنگ مردم آن است.
* امیر اسدی از کاربران جدیدآنلاین است که نمایش تصویری این صفحه را پس سفر به جزیره زنگبار در فوریه و مارس ۲۰۱۴ تهیه کرده و برای ما فرستاده است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ دسامبر ۲۰۱۴ - ۱۰ آذر ۱۳۹۳
فرزانه خالقزاد
زائور داخته رستمویچ سال ۱۹۳۶در منطقۀ داغستان روسیه به دنیا آمد. سال ۱۹۶۴ از رشتۀ فیلمبرداری فارغ شد و تا زمان بازنشتگی در استودیوی تاجیکفیلم کار میکرد. وی تا کنون ۱۳ فیلم هنری و حدود ۷۰۰ فیلم مستند فیلمبرداری کرده است. "انسان پوستش را عوض میکند"، "شیرک دلاور"، "جستجوی ببر" و "رستم و سهراب" از جملۀ مهمترین آثار فیلمبرداری زائور داخته است که تا کنون از طریق شبکههای تلویزیونی تاجیکستان پخش میشوند. در این میان فیلمهایی که "باریس کیمیاگرف" با فیلمبرداری زائور داخته ساخته بود، همگی بدون استثنا پرطرفدار بودند و هستند.
در اتحاد شوروی پیشین که همهساله استودیو تاجیکفیلم چندین فیلم هنری تحویل مسکو میداد، تأکید فیلمسازان بر کیفیت حرفهای فیلمبرداری بسیار زیاد بود. امکاناتی که فیلمسازان آن دوره در اختیار داشتند، با امکانات فعلی تاجیکفیلم قابل مقایسه نیست. کارگردان برای ساختن فیلمش به هنرمندان و هنرپیشههای سراسر اتحاد شوروی دسترسی داشت. در فیلمهای شاهنامۀ باریس کیمیاگرف هم هنرپیشهها از تاجیکستان و روسیه و اوستیا و ازبکستان گرد هم آمده بودند تا آثاری را بیافرینند که تا کنون بر تارک سینمای تاجیکستان میدرخشد. زائور داخته میگوید که یکی از هدفهای ساختن فیلمهای شاهنامه، در کنار بزرگداشت فردوسی و آفریدۀ جاودانهاش، تجلیل از صلح و تقبیح جنگ بوده است.
باریس کیمیاگرف، کارگردان یهودیتبار تاجیک که به فردوسی علاقۀ بسیار داشت و پرخرجترین فیلمهای تاریخ سینمای تاجیکستان را بر مبنای شاهنامه ساختهاست، میخواست این سلسله را با فیلمی در بارۀ شخص ابوالقاسم فردوسی به پایان ببرد که عمر به او وفا نکرد و این طرح بزرگ نافرجام ماند. جنگ داخلی در پی استقلال تاجیکستان و هرج و مرج و بینوایی متعاقب آن امکان تولید فیلمهای پرهزینه را از تاجیکفیلم سلب کرده است.
این گرفتاریهای سراسری که سینمای تاجیکستان را در کنار دیگر عرصههای هنری و صنعتی زمینگیر کرد، افراد بااستعداد و بنامی چون زائور داخته را هم به گردابی از حوادث انداخت. او برای چندین سال دوربین عکاسی را جایگزین دوربین فیلمبرداریاش کرد و رویدادهای تاریخی تاجیکستان و زندگی اجتماعی و فرهنگی مردم آن را ثبت تاریخ کرد.
زائور داخته در عرصۀ عکاسی هم خوش درخشید. نخستین نمایشگاه عکاسی وی سال ۲۰۰۴ در کاخ وحدت شهر دوشنبه برگزار شد. در پی آن راه زائور داخته به خارج از کشور، به عنوان عکاسی که تاجیکستان را معرفی میکند، هموار شد. وی تا کنون در چین، فرانسه، روسیه، آلمان، ژاپن و هند نمایشگاههای عکس برگزار کرده است. او توسط عکسهایش در نمایشگاههای برونمرزی خارجیها را با نماهایی از طبیعت، مردم و پوششهای سنتی تاجیکستان آشنا میکند.
زائور داخته امروز هم مقیم شهر دوشنبه است و برای نشریههای تاجیکستان عکاسی میکند.
در گزارش مصور این صفحه زائور داخته در بارۀ تجربیاتش، به ویژه در مورد فیلمبرداری فیلمهای شاهنامۀ باریس کیمیاگرف، صحبت میکند.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ نوامبر ۲۰۱۴ - ۶ آذر ۱۳۹۳
ثمر سعیدی
زیتون در ایران، با نام «رودبار» عجین شده است، زیتون فروشان در تمام شهرهای ایران بر تابلوهای خود عنوان «زیتون رودبار» را مینگارند تا کالای خود را مرغوب جلوه دهند، حتا آنها که کالای خود را درون وانتها در جادهها عرضه میکنند، با نوشتهای بر روی مقوا، عنوان «زیتون رودبار » را جار میزنند. رودبار منطقهای کوهستانی است واقع در کرانۀ سپیدرود در جاده رشت – قزوین که بزرگترین مرکز تولید زیتون در ایران به شمار میرود.
منطقۀ رودبار سراسر پوشیده از باغهای زیتون است. هر آنچه به چشم میآید باغ زیتون و درخت زیتون است. جز درخت زیتون درخت دیگری در ناحیه دیده نمیشود. درختان زیتون تنها باغها را در انحصار خود ندارند بلکه در خیابانها و حیاط خانهها نیز کاشته شدهاند. فصل برداشت زیتون اواخر پاییز است و برداشت به شیوههای مختلف از سنتی تا مکانیزه انجام میشود.
زیتون بر روی درخت هنوز سفت و سبز رنگ است که برداشت آغاز میشود. در روش برداشت سنتی میوۀ شاخههای پائینتر را با دست میچینند و برای تکاندن شاخههای بلند با چوب بر شاخهها ضربه میزنند تا میوهها بریزد.
زیتونهای تکانده شده در پای درخت، توسط زنان جمعآوری میشود و پس از شستوشو و خشک کردن، با سنگ به تک تک آنها ضربه میزنند و میشکنند. این شکستن باعث میشود که زهراب زیتون خارج شود. بعد زیتون را چند روز در آب میگذارند و آبش را هر روز عوض میکنند و سنگ نمک در آبش میاندازند و میگذارند یکی دوماه در بشکه یا دبههای پلاستیکی بخوابد تا تلخی آن گرفته شود. در این مدت زیتون حالت شور و روغنی پیدا میکند و آمادۀ عرضه به بازار میشود. به هنگام استفاده نیز مقداری ترشی و گلپر به آن میافزایند تا طعمهای اضافی تلخ یا شور آن گرفته شود.
اما این روش اندکی وقتگیر است. در سالهای اخیر برای تلخیزدایی از شیوه صنعتی استفاده میشود که سریعتر است. یعنی با افزودن ماده شیمیایی «هیدروکسید سدیم» یا «سود سوزآور»، در عرض چند ساعت از زیتون تلخیزدایی می شود. سپس در کارخانه، آنها را کنسرو یا هستهگیری میکنند. این روش مقرون به صرفهتر است هرچند مادۀ شیمیایی، طعم زیتون را تا حدی تغییر میدهد و این امر باعث ناخرسندی پارهای مصرفکنندگان میشود. مصرفکنندگان قدیمی منطقه، زیتون شکسته را با وجود اندکی تلخ بودن، به کنسرویهای گوشتی و بدون هسته ترجیح میدهند.
از زیتون – بجز مصرفی که در خوارک دارد - روغن هم میگیرند. روغن زیتون از بهترین روغنهای گیاهی به حساب میآید. زیتون خوراکی با زیتون که به کار استحصال روغن میآید به لحاظ زمان برداشت فرق دارد. زیتونهای خوراکی را زودتر میچینند و بقیه را که باید از آن روغن گرفته شود میگذارند تا بیشتر برسد و رنگ آن از قرمز و نارنجی به رنگ ارغوانی و سیاه متمایل شود. در این حالت زیتون نرم و تا حدی له و برای روغن گرفتن آماده میشود. به این زیتون در اصطلاح محلی «آبه زی» میگویند.
از زیتونهای نرمِ له شده در کارخانهها به روش صنعتی روغن زیتون میگیرند که مصارف خوراکی و طبی دارد و یکی از پرخاصیتترین روغنهای گیاهی به شمار میرود. با وجود آنکه درخت زیتون در برابر آفات تا حد قابل توجهی مقاوم است اما در سالهای اخیر آفتی به نام مگس زیتون به درختان ناحیه حمله کرده و موجب خسارتهایی شده است.
باغهای زیتون در ایران از قدیم الایام تنها در ناحیۀ رودبار وجود داشت اما در سالهای اخیر کشت آن در نواحی دیگر نیز باب شده است. چنانکه علاوه بر رودبار در مناطقی مانند قزوین، گرگان، شیراز و قم نیز کشت آن متداول شده است. البته برخی بر این باورند که زیتون رودبار طعم و مزۀ دیگری دارد و زیتونی که از نواحی روبار و طارم میآید کیفت بهتری دارد. طارم همسایه رودبار است ولی به لحاظ تقسیمات جغرافیایی در استان زنجان واقع است.
از نظر تاریخی، تا چندی پیش تصور میشد کشت زیتون در رودبار حدود ۸۰۰ سال قدمت دارد اما تازهترین کشفیات باستانشناسی در تپه باستانی «کلورز» در رستم آباد – شهری میان رودبار و رشت - نشان داده است که کشت زیتون در این منطقه به بیش از دو هزار سال پیش باز میگردد.
در محله « پایین بازار» رودبار که جاده اصلی تهران به قزوین از آنجا میگذرد، فروشگاههای عرضۀ زیتون هر مسافری را دعوت به توقف و خرید میکند. فروشگاهها بسیار خوش جلوه و رنگارنگ هستند و فروشندگان با حوصلۀ زیاد برای مسافرها تفاوت انواع زیتون را توضیح میدهند. همچنین بسیاری از فروشندهها با تعارف کردن زیتون پرورده و نمونه فرآوردههایی که دارند، ظرفهای یکبارمصرف کوچکی را به شما میدهند که میتوانید طعم محصولات را بچشید و سپس تصمیم به خرید بگیرید. ظاهرا بازار کسبه گرم است و تعدادی از این مغازهها سرقفلیهای سنگین دارند و حتا غیربومیهایی در این زمینه سرمایهگذاری کردهاند.
خوب است یادآوری کنیم که در ۳۱ خرداد ۱۳۶۹ خشم زمین منطقه رودبار را درگیر کرد و زلزلهای به شدت ۷.۷ درجه در مقیاس ریشتر این شهر و همسایهاش منجیل را با خاک یکسان کرد. آمارها نشان میدهد که این زلزله ۴۰ هزار کشته به دنبال داشته است. هنوز هم جمعیت رودبار نسبت به سایر شهرهای شمالی بسیار کمتر است که یکی از دلایل آن را تلفات زلزله میدانند. خانههای اکثریت مردم در این حادثه طبیعی تخریب شده و بسیاری از درختان زیتون نیز در زمان خود در این منطقه از دست رفتند. با این حال شهر از آسیبها و بلایای طبیعی، جان به در برده و رونق پیشین را بازیافته است. این روزها شهر حال و هوای خوبی دارد و درختان زیتون که عمدهترین دارایی کشاورزان منطقه هستند پربار و سرافرازند.
گزارش تصویری این صفحه حاصل سفری است به رودبار و گفتگو با چندتن از باغداران و فروشندگان اين منطقه در باره برداشت و عرضه زیتون.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ نوامبر ۲۰۱۴ - ۳ آذر ۱۳۹۳
آزاده حسینی
بسیار پیش آمده بود که خواهان خرید زیورآلات برای خود بودم و ترجیح میدادم
آنهایی را خریداری کنم که دارای هویت ایرانی و شرقی و البته مدرن و جدید هم باشد، ولی با صرف ساعتها در بازارها آنچه را که دلخواهم بود، پیدا نمیکردم و یا دست خالی برمیگشتم و یا بهناچار از طرحهای خارجی استفاده میکردم. مطمئنم که آنچه را که گفتم، بسیاری از خانمهای ایرانی تجربه کردهاند.
بارها شنیدهایم که هنر و صنعت جواهرسازی و زیورآلات رو به افول و نابودی است و دلیل عمدۀ آن ورود رقیب قدرتمند خارجی عنوان شده. آنچه که شاید بتوان دلیل اقبال زیورآلات خارجی دانست، شکل و طرحها و حتا در بعضی موارد قیمت آنهاست که موجب توجه خریداران نسبت به آن میشود. الگوهایی که امروز در بازارهای جواهرسازی ایران وجود دارد، بیشتر منطبق با تقاضا موجود است که بیشتر آن براساس مدلهای غربی است. اگرچه همچنان طرحهای محلی و سنتی در مناطق مختلف ایران وجود دارد، حضور طرح و نقشهای غربی آنقدر پررنگ بوده که وجود همتاهای محلی آنها غیرمحسوس شده است.
شکل دادن به طلا و دیگر فلزات قیمتی و زینت دادن آن با سنگهای زیبا هزاران سال است که در میان جوامع بشری رواج دارد. هنر و صنعت جواهرسازی در ایران قدمت چندینهزارساله دارد. آثار زیبا و چشمنواز بسیاری در ایران در زمینۀ ساخت زیورآلات از دوران باستان تا کنون به جای مانده که کمتر به آنها توجه شده و مورد بررسی قرار گرفتهاست. از قدیمیترین زیورآلات بهدستآمده میتوان به آنچه که در گورهای شهر سوخته یافت شده، اشاره کرد.
بعد از ورود اسلام به ایران، به دلیل اینکه حجمسازی و مجسمهسازی نوعی بتپرستی به شمار میآمد، تا حد زیادی مردم از آن پرهیز کردند، تا آنجا که نقاشی هم تحت تأثیر قرار گرفت. جواهرسازی و صنعت ساخت زیورآلات هم از این امر مستثنی نبوده و همین امر موجب افول این هنر شد.
مناطق مختلف ایران با توجه به جغرافیا و باورهای مردم آن زیورآلات خاص خود را دارد. به عنوان مثال میتوان به زیورآلات منطقۀ ترکمنصحرا اشاره کرد. یکی از اصلیترین عناصر زیورآلات ترکمنصحرا، آویزههایی است که صدایی مانند پر زدن پرندگان دارد. علاوه برآن میتوان به جعبههای کوچکی اشاره کرد که ترکمنها برای محافظت خود از نیروهای شر و بد از خود به گردن میانداختند. به عنوان یک مشتری جواهرات و زیورآلات، اگر نقش و نگارهای ایرانی با مقداری خلاقیت همراه بوده و رنگ و بوی مدرن داشته باشد، مطمئناً ترجیح میدهم که از آنها استفاده کنم تا نوع غربی.
در صنعت پوشاک و مُد به این مسئلۀ مهم توجه شده و اتفاقاً اقبال زیادی هم داشته است. "نیما بهنود" یکی از پیشگامان این روند بود که با طراحی لباسهای مدرن و با نقوش ایرانی توانست هویت و نقوش ایرانی را با مدرنیسم پیوند بزند. و اما در زمینۀ زیورآلات بهجرأت میتوان گفت که "امیرحسین دلبری" همین کار را انجام داد و با طراحی جواهرات مدرن که مزین به خطوط نستعلیق و اشعار فارسی است، گامی بسیار مهم در راستای احیا و نوسازی هنر جواهرسازی ایرانی را برداشته است.
در گزارش مصور این صفحه که عکسهای آن متعلق به "حسین مسافری" و تارنمای آقای دلبری است، به دیدن آفریدههای امیرحسین دلبری میرویم.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ نوامبر ۲۰۱۶ - ۱۸ آبان ۱۳۹۵
*"توران میرهادی" در سال ۱۳۰۶ خورشیدی در شمیران به دنیا آمد. پدرش از دانشجویان اعزامی به اروپا بود که در آلمان با بانویی هنرمند به نام "گِرتا دیتریش" پیمان زناشویی بست و به اتفاق در سال ۱۲۹۹ به ایران آمدند. زندگی بانوی آلمانی به همراه همسرش در خانهای سنتی که پدربزرگ در اختیار تمام افراد خانواده قرار داده بود، شروع شد. خانهای در پشت مدرسۀ سپهسالار که هر قسمتی از آن به بخشی از خانواده تعلق داشت؛ یعنی عموها، عموزادهها، همسران و فرزندان آنان هر کدام در بخشی از خانه زندگی میکردند. در آن زمان به دلیل نبود آب لولهکشی بیماریهای گوناگون در بین مردم شیوع داشت. بانوی آلمانی که شاهد مرگومیر بچههای زیادی بود، با خود عهد کرد نگذارد بچههایش تلف شوند. باغی در شمیران پیدا کرد. در فصل گرما که شیوع بیماری دوچندان میشد، به آنجا میرفت و چادر میزد و تابستان گرم و طولانی را در آنجا میگذراند. "تورانخانم" در یکی از همین چادرها به دنیا آمد و مدت سه ماه از نوزادی خود را در زیر چادر گذراند.
مادر اگرچه آلمانی بود، ولی بچهها را ایرانی بار آورد. به نظر میرسد نگاه ایرانی فرهنگنامۀ کودکان که در سراسر این کتاب ارجمند جریان دارد، باید نتیجۀ همین ایرانی بار آمدن تورانخانم باشد. تحصیل در مدرسۀ ایرانی دنبال شد. زبان رایج در خانه فارسی بود. حتا گاهی نیز مادر برای آشنایی فرزندان خود با ادب فارسی مجالس بحثی با شرکت اهل ادب ترتیب میداد، هرچند معتقد بود که بچههایش باید به یادگیری زبانهای دیگر هم بپردازند، زیرا هر زبانی را دروازهای میدانست که فرهنگی غنی از آن سر بر میآورد.
خانم میرهادی از خاطرات این دورۀ خود چنین یاد میکند: "آلمانی یاد گرفتن ما، ماجرایی خاص داشت. در طی سال تحصیلی، آموزش به صورت شفاهی بود. مادر به زبان آلمانی موضوعی را مطرح میکرد و ما نیمی فارسی نیمی آلمانی پاسخ میدادیم. ولی وقتی مدرسه تمام میشد و ما به شمیران میرفتیم، درس روزانه شروع میشد. صبح به صبح، شش روز هفته، سر ساعت هشت و سی، مادر سبد خیاطی خود را با جورابهای سوارخشدۀ ما بر میداشت و روی نیمکتی مینشست و ما پنج نفر را به نوبت صدا میزد. کتاب آلمانی سادهای را پیش روی ما میگذاشت. میدوخت و یا وصله میکرد و ما میخواندیم و پاسخ میدادیم. هر کدام نیم ساعت آموزش میدیدیم".
بدینسان خانم میرهادی آلمانی یاد گرفت و پس از آن برای یادگیری زبان فرانسه نزد معلمی توانا فرستاده شد و زبان انگلیسی را هم در دبیرستان نوربخش آموخت و به این ترتیب او و خواهر و برادرهایش به چهار زبان مسلط شدند. تحصیلات دبیرستانی تورانخانم در سال ۱۳۲۴ به پایان رسید. او به علوم، بهویژه زیستشناسی علاقهمند بود. پس در دانشکدۀ علوم ثبت نام کرد. در آن سالها مبارزه با بیسوادی در کشور شکل میگرفت و معلمان برجستهای چون "جبار باغچهبان" و "محمدباقر هوشیار" جوانان را برای شرکت در مبارزه با بیسوادی تعلیم میدادند. خانم میرهادی با روش تدریس آشنا شد و احساس کرد تدریس را دوست دارد. در واقع از آن زمان تا کنون عمرش به تدریس و تعلیم گذشته است.
جنگ جهانی دوم تازه به پایان رسیده بود که خانم میرهادی به فرانسه رفت تا در رشتۀ "روانشناسی و تعلیم و تربیت پیش از دبستان" تحصیل کند. وی در بارۀ خاطرات آن دوران خود چنین میگوید: "مردم کشورهای اروپایی در شرایط سختی زندگی میکردند. من هر روز جیرۀ مختصری دریافت میکردم. در آن هنگامه برای بازسازی ویرانههای جنگ اعلام آمادگی کردم. دو بار دواطلبانه برای بازسازی مناطق ویرانشده رفتم. یک بار به بوسنی و هرزگوین و یک بار به کوههای تاترا در اسلواکی که در ساختن راه آهن کارگری کردم. در فرانسه بودم که خبر تصادف برادر کوچکترم و از دست رفتن او به من رسید".
بعدها خانم میرهادی به تهران بازگشت و در سال ۱۳۳۴ بنیاد مدرسهای ملی را گذاشت. نام آن مدرسه به یاد برادرش فرهاد شد. گروه آموزشی فرهاد شامل کودکستان، دبستان و دبیرستان بود و تا زمان انقلاب گروه آموزشی مشهوری بود. خانم میرهادی تا یک سال پس از انقلاب هم سرگرم کار در مدارس فرهاد بود، ولی پس از آن تمام مدارس ملی از میان رفت و خانم میرهادی مشغول تألیف کتاب و شورای کتاب کودک شد که در سال ۱۳۴۱ بنیاد شده بود. از همه مهمتر او در ۱۳۵۸به تدوین فرهنگنامۀ کودکان و نوجوانان پرداخت. از این فرهنگنامه تا کنون ۱۳ جلد منتشر شده و همچنان کار بر روی آن ادامه دارد.
اینکه خانم میرهادی چه نقشی در آموزش کودکان ایرانی داشته است در این مختصر نمیگنجد. همین اندازه یادآور شویم که دو تن از استادان زمانی که از آموزش باز ماندند به کار فرهنگنویسی روی آوردند. یکی "دکتر محمدرضا باطنی" زبانشناس که به فرهنگهای انگلیسی- فارسی پرداخت و از این راه بر غنای زبان فارسی افزود و دیگری خانم میرهادی که به کار ارزنده فرهنگ کودکان و نوجوانان پرداخت.
در گزارش تصویری این صفحه زندگی و شرح فعالیتهای توران میرهادی را از زبان خودش میشنویم.
*این متن به استثنای بند آخر آن از روی "زندگینامۀ خانم توران میرهادی" تهیه و تدوین "ویولت رازقپناه" و "شهلا افتخاری"، انتشار انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، چاپ اول ۱۳۸۵ تلخیص شده است.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ نوامبر ۲۰۱۴ - ۱۶ آبان ۱۳۹۳
گلریز فرمانی
اطراف برج لندن (Tower of London) چون دریای مواجی از شقایقهای سرخ سفالی است و انبوه افرادی كه از دور و نزديك برای دیدن آنها ميآيند تا ساعتی را به تماشاي این اثر، که یادآور یک واقعه بزرگ ملی است، بگذرانند. روزهای بازدید به پایان خود نزدیک میشوند اماعلاقهمنداني كه هنوز امكان ديدن آنها را نداشتهاند، خواهان تمديد آن هستند.
این اثر باشکوه به مناسبت صد سالگی جنگ جهانی اول به دست هنرمندان بریتانیایی آفریده شده و در معرض دید همگان قرار گرفته است.
۸۸۸ هزار و ۲۴۶ شقایق هر یک به یاد یکی از سربازان کشته شده ارتش بریتانیا در جنگ جهانی اول، از پنج آگوست تا یازده نوامبر (۱۴مرداد تا ۲۰ آبان) به مرور در خندق اطراف برج لندن کاشته میشوند، تا وسعت سرخی آن یاد این قربانیان راه آزادی را زنده نگه دارد.
بریتانیا در ساعت۱۱ شب ۴ آگوست ۱۹۱۴به آلمان اعلام جنگ کرد؛ جنگی که با حضور هزاران سرباز تا اعلام آتشبس در ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸ یکی از خونبارترین جنگهای دنیا شد. جنگی که بخاطرش هزاران زندگی از دست رفت، به نام دفاع از میهن و به نام آزادی. و این همه در حالیست که هنوز هم با گذشت صد سال و با وجود این همه بیزاری از خشونت و جنگ، با وجود همه نکوهشهای زبانی و اخلاقی و معنوی و مذهبی، جنگ و خشونت در اشکال و صورتهای مختلف در جای جای این کره خاکی هرروز دوباره و دوباره بازتولید میشود.
هنرمند این اثر خلاقانه "پل کامینز، Paul Cummins" است که در طول سالهای اخیر به شهرت رسیده است. او در توصیف این اثر میگوید: "این گلهای سرخ سرامیکی نه تنها منظره زیبا و بینظیری خلق کردهاند که از همه مناطق اطراف برج قابل دیدن است، بلکه ابعاد وسیع این چیدمان قدرتمند بصری، منعکس کننده ارزش والا و اهمیت یادبود صدمین سال از دست رفتن کسانی است که نباید از خاطر ما محو شوند".
پل کامینز برای خلق این اثر از وصیتنامه یک سربازبریتانیایی (اهل منطقه دربی شایر) الهام گرفته است؛ سربازی که او هم خود یکی از همین شقایقهاست. این سرباز در بخشی از وصیتنامه خود با آگاهی از اینکه همه همرزمانش مردهاند و او از همه طرف با خون احاطه شده، نوشته است: "دریاها و سرزمینهای سرخ از خون؛ جایی که فرشتگان از قدم گذاشتن در آن وحشت دارند". از همین یک جمله، ایده کاشت ۸۸۸۲۴۶ گل شقایق، هر یک به یاد یک سرباز جان باخته در جنگ یا بعد از آن، بوجود آمد. به گفته پل کامینز هدف او تنها ردیف کردن دسته دسته گلها در کنار هم و به دنبال هم نبوده است، این چیدمان امواج و قلهها و درهها را هم تصویر کرده است.
اجرای این چیدمان بر عهده هنرمند طراح "تام پایپر، Tom Piper" بوده است که به کمک ۸۰۰۰ داوطلب شقایقها را در اطراف برج لندن کاشتهاند. این گلهای سفالی در کارگاهی در دربی شایر، محل تولد سرباز الهام دهنده اثر، توسط هنرمندان انگلیسی ساخته شده است. ساخت هر یک از شقایقها که در اندازههای متفاوت، از سی سانتی متر تا یک متر و به شکلهای مختلف طراحی شدهاند، سه روز زمان برده است و سازندگان در سه شیفت کاری و ۲۳ساعت در روز مشغول ساختن این شقایقها بودهاند. به گفته تام پاییر برای ساختن این گلها از روش سفالگری در زمان جنگ جهانی اول و در کمترین حد ممکن از ماشین استفاده شده است. او میگوید خلق این اثر بیشتر متکی به دست و نیروی انسانی است و از این رو هر کدام با دیگری متفاوت است. هر گل دست ساز این دشت خون، به قیمت ۲۵ پوند به فروش رسیده و ده درصد از فروش هر یک بین ۶ بنیاد خیریه حامی قربانیان جنگ تقسیم میشود.
این اثر تا کنون میزبان حدود ۴ میلیون بازدیدکننده بوده است؛ از گردشگران خارجی و خانوادههای انگلیسی که از شهرهای اطراف به همراه کودکان خود برای بازدید از این اثر آمدهاند، تا مشاهیر و خانواده سلطنتی و ملکه انگلستان.
در نمایش تصویری این صفحه به تماشای شقایقهای سفالی برج لندن مینشنیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ نوامبر ۲۰۱۴ - ۱۲ آبان ۱۳۹۳
ثمانه قدرخان
جایگاه سادهای که در گذرگاهها بنا شدهاند و پیوندی میان آب و نور هستند؛ مردم آنها را به نام "سقاخانه" میشناسند. در این ساختمانهای کوچک تشنگی معنای خود را از دست میدهد و نور جای تاریکی را میگیرد.
سقاخانهها، بناهای دکانیشکلی که در معابر پررفت و آمد در تهران قدیم و شهرهای دیگر ایران احداث شدهاند، برای در دسترس قرار دادن آب آشامیدنی سالم به عابرانی بودهاند که در گذرها عبور و مرور داشتهاند. اغلب شمع یا چراغ نفتی کوچک ارزانقیمتی در آن روشن بوده است، تا شب هنگام امنیت معابر را تأمین کند و دزدان و بدکاران، محل امنی در کوچهها نداشته باشند.
در یک دستهبندی کلی تهران دارای چند نوع سقاخانه بوده است: گروهی به صورت شخصی ساخته شده و بخشی از بنای یک منزل مسکونی را تشکیل می دادهاند؛ گروهی وقف عام بودهاند و گروهی هم دولتی ساخته و اداره میشدند. گاه شکوه این بناهای خدماتی- مذهبی ارزش معماری خاصی پیدا میکردند و گاه فقط یک آبخوری ساده بودهاند.
سقاخانههای تهران پراکندگی خاصی ندارند و بیشتر آنها در بافت قدیمی این شهر دیده میشوند. چه بسیار مردمی که معتقدند این سقاخانهها شفا میدهند یا حاجت برآورده میکنند و به همین دلیل با بستن قفل و پارچه به پنجرههای فلزی آن شکل خاصی به این بناها بخشیدهاند. آنچه از سقاخانههای تهران باقی ماندهاست قدمتی بین ۸۰ تا ۹۰ سال را نشان میدهد و البته تخمین تاریخ هر یک از سقاخانهها بر اساس کتیبههای نوشتهشده بر سردر آنها صورت گرفته است.
معجزۀ آقا شیخ هادی
در میان سقاخانهها، ساخت سقاخانۀ "آقا شیخ هادی" داستانی دارد. "شیخ هادی نجمآبادی" از علمای بزرگ و نواندیش زمان خود و از همفکران "سید جمالالدین اسدآبادی" بود که در زمان "ناصرالدینشاه" زندگی میکرد. او بسیار وارسته و مورد اعتقاد و احترام مردم بود و از همین رو به یاد او سقاخانهای بنا شد.
داستان سقاخانه شیخ هادی که بر نگاه غربیان به ایران تاثیر منفی داشته، به کشته شدن "ماژور ایمبری" مأمور کشور آمریکا برمیگردد. او به هنگام عکاسی از چگونگی استفاده مردم از این سقاخانه و مراسم توسل و نذر و نیاز کشته شد.
قتل ایمبری که در بعد ازظهر روز جمعه ۲۷ سرطان (تیرماه) ۱۳۰۳ هجری شمسی برابر با ۲۵ ذیحجۀ ۱۳۴۲ هجری شمسی اتفاق افتاد، در پی پیچیدن این خبر بود که سقاخانه شیخ هادی معجزه کرده است. داستان معجزه این بود که مردم گفتهاند فردی قصد مسموم کردن آب سقاخانه را داشته که دستش شَل و چشمش کور شده است. این اتفاق سبب شد سقاخانه شهرت بیشتری پیدا کند و مردم دسته دسته برای نذر، توسل و شفا گرفتن به این مکان سرازیر شوند. ایمبری که قصد عکاسی از این صحنهها را داشت، با ممانعت مردم از عکاسی که عملی غیرشرعی تلقی میشد، روبرو شد و بعد از ضرب و جرح بر اثر زخمهای وارده بر وی به بیمارستان منتقل شد و سرانجام درگذشت.
سقا
سقا در معنی آبرسان یا آبفروش، کسی بود که به وسیله مشک آب به خانهها و دکانداران پزنده، مانند دیزیپز و چلویی و قهوهخانه و آببندها (مانند شربتفروشان و بستنیفروشان) آب میرساند.
مردم در آن زمان دو نوع آب داشتند؛ آب ریخت و ریز و شستشو و آب خوردن که با آنها چای و غذا درست کرده و مینوشیدند که آب اولشان از نهرها و جوها تأمین میشد و آب خوراکیشان را سقا میرساند.
کار سقا در محلاتی بود که آب مشروب در اختیار ساکنینش قرار نداشته یا موقع آبمحل که باید با آب تمیز آخر شب آبانبارهای خود را پر کنند، از آن محروم مانده، به آنها نرسیده، آبانبارهایشان خالی مانده، یا در اصل آبی که آشامیدنی باشد، در دسترسشان قرار نمیگرفت و دکاندارهایی که باید آب لازم را از آبانبارها و مجاری کاریزها تحصیل کنند و آن مستلزم وقت زیاد بود که این کار را سقا به عهده میگرفت.
بهترین آب، آب قناتها بود که به صورت شخصی حفر میشد یا آبی بود که سقاها میآوردند. این آب از بهترین نقاط آورده میشد، یعنی جایی که هنوز کسی رخت و فرش در آب نشسته و خاک و خاکروبه در آب نریخته است.
سقاخانه و سقاخانهداری
سقاخانه داری گونۀ دیگر آبفروشی در معابر بود که با سرمایهای زیادتر تشکیل شده بود. به جای اینکه سقاها در مشکهای چرمی یا کوزههای سفالین به مردم آب بفروشند، مکانی به نسبت کشش و ظرفیت محل در نظر گرفته شده وبه جای کوزه، در آبگیری که به این منظور ساخته شده بود، در آن آب میفروختند. برخی از مردم برای جلوگیری از انباشت زباله در پشت خانههای خود سقاخانههایی بنا میکردند، در آن کتیبه قرار داده، دو طرفش پارچۀ سیاه زده، تقدسی به آن میبخشیدند، تا دیگران زباله و نجاست در کنار آن نریزند. گروهی هم برای شیادی، عدهای را اجیر کرده، معجزهای برای سقاخانۀ خود ترتیب میدادند، تا با نذر و نیازهای مردم کسب درآمد کنند. سقاخانههایی که هنوز معجزۀ یکیشان تمام نشده، دیگری معجزه میکرد.
حالا دیگر رسم سقائی رفته و سقا در شهرها آبفروشی نمیکند، ولی هنوز چراغ بعضی از سقاخانهها به برآوردن حاجات مردم روشن مانده است.
در گزارش این صفحه تصاویری از برخی از سقاخانههای تهران را میبینید و درباره آنها میشنوید.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ اکتبر ۲۰۱۴ - ۸ آبان ۱۳۹۳
وقتی با آهن آشنا شد، کارش به عشق و عاشقی کشید و به هميشه باهم بودن. حالا بیش از چهل سال است که بهروز حشمت و آهن پا به پای هم زندگی میکنند. آهن ِ سختجان در مقابل ذوق هنری حشمت خم میشود، به هر شکل که او میخواهد درمیآيد و هرجا که او میخواهد میایستد. از عشق این هنرمند مجسمهساز و آهن، نه يك زبان شاعرانه که گویی خود شعر متولد شده است:
به خانهام نمیروم
به خانه بی در و پنجره نمیروم
به خانه بینورم نمیروم
به خانهام نمیروم
به خانهای بیآفتاب و بیهوای تازه
نه، به خانهام نمیروم
به خانه بیکلیدم نمیروم
اولين ارتباط بهروز حشمت با آهن در اوائل دهه ٥٠ خورشيدی در كارخانه ماشينسازی تبريز بود؛ وقتی اين هنرمند مجسمهساز كارگر آن كارخانه شد. بزودی فهميد كه اين فلز میتواند تصويرساز خوبی برای ايدههايش و گويای حس درونیاش باشد. شايد برای همين بود كه حشمت اولین مجسمه آهنی را از خودش ساخت، گویی میخواست خودش را هم از جنس آهن کند. بعد ساختن دوستان و اطرافیانش را شروع کرد. آدم آهنیهای حشمت اینجا و آنجا ایستادند، زبان گشودند و بد و خوب دنیا را تعریف کردند.
مجسمه "کار و اندیشه" که اولین اثر اوست و همچنین مجسمه "عاشیقلار" که نماد موسیقی آذربایجان است در همان دهه ٥٠ خورشیدی ساخته شد. هر دو این آثار اگرچه تا امروز در تبریز ایستادهاند تا ذوق هنرمند آن شهر را به مردمش نشان دهند، در زمان خودش به مذاق حاکمان وقت خوش نیامدند و در کنار شهرت دردسر هم برایش به همراه آوردند.
سازمان اطلاعات و امنیت (ساواک) در همان دهه پنجاه این مجسمهها را از جا کند و پشت دیوارها برد تا از معرض دید مردم دور کند. نتیجه این کار جابجا شدن خود هنرمند هم بود؛ وقتی مجسمه "عاشیقلار" که اول در پارک شاهگلی تبریز در معرض دید همگانی نصب شده بود به پشت حیاط موزه تبریز منتقل شد، بهروز حشمت هم خانه و هم کارگاهش را به وین برد.
او سی و هشت سال پیش سرزمین خود را ترک کرد تا آزادی را در سرزمین دیگری تجربه کند و کار و زندگیاش را تداوم دهد؛ اگرچه او هنوز در آثارش و در حرفهایش در جستجوی ریشههاست: "ما از ریشهها کنده میشویم اما ریشهها سرجای خودش میماند. ما هنوز در چشمهایمان عکسهای دیگری داریم. کودکیهای ما، خاطرات ما در ایران است. ریشه ما جای دیگری است."
بهروز حشمت در اتریش کار مجسمهسازی را ادامه داد و آثارش در نمایشگاههای جمعی و انفرادی بسیاری در نقاط مختلف جهان به نمایش گذاشته شد. برخی از مجسمههای او همچون "ستونها"، "مرزها" و مجموعه "تعادل" در چند شهر اتریش نصب شدهاند.
او اکنون حدود هشت سال است که بر مجموعه "خانهها" کار میکند "تا از خود بپرسد ریشهاش کجاست و به دیگران بگوید در خانهاش چه اتفاق افتاده و چطور مثل یک درخت از ریشهاش کنده شده است".
میگوید وقتی میسازد، کارش بوی ایران میدهد و بوی ایران از نظر او "علامت کار اوست". او خودش را نه یک هنرمند، بلکه یک "آهنگر" میداند و آتلیهاش را "آهنگرخانه" نام گذاشته است. گالری "رز عیسی" (Rose Issa) شهر لندن در این روزها میزبان بخشی از آثار هنری بهروز حشمت است که طی چند سال گذشته آفریده شدهاند. این نمایشگاه تا هفتم نوامبر (شانزدهم آبان) ادامه خواهد داشت.
در گزارش تصویری این صفحه بهروز حشمت از مجسمههای آهنیاش میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب