Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى


جدیدآنلاین: کامبیز درم‌بخش، طراح و کارتونیست شناخته شده ایرانی، آفریننده مینیاتورهای سیاه و خط‌های نازک، نشان "شوالیه هنر و ادب" فرانسه را دریافت کرد این جایزه  روز یکشنبه چهار آبان در سفارت فرانسه در تهران به او اهدا شد. او پیش از این نیز برنده جایزه اول از معتبرترین مسابقات بین‌المللی کاریکاتور ژاپن، آلمان، ایتالیا، سوئیس، بلژیک، ترکیه، برزیل، یوگسلاوی بوده است.  

به این مناسبت دو گزارشی که چند سال پیش شوکا صحرایی در دیدار با کامبیز درم‌بخش برای جدیدآنلاین تهیه و تولید کرده است را بازنشر می‌کنیم.

شوکا صحرایی

سال ۸۶ بود که برای ساخت گزارشی با عنوان " کامبیز درم‌بخش از زبان خودش" برای اولین بار به دیدن این هنرمند کاریکاتوریست رفتم. ناگفته نماند که ملاقات و متقاعد کردن او برای ساخت چنین گزارشی کار آسانی نبود. از آن زمان تا به امروز  به دلیل علاقه فراوانی که به او و آثارش پیدا کردم اغلب کارها و فعالیت‌هایش را دنبال می‌کنم.

بسیاری، و حتا خودش، مجموعه "مینیاتورهای سیاه" او را بهترین آثارش می‌دانند. زنده یاد مرتضی ممیز می‌نویسد: "به گمانم سال ۱۳۵۵ است که کامبیز به مینیاتورهای سیاهش می‌پردازد. این طرح‌ها بدون آنکه لحنی روشنفکرانه داشته باشد، متفکرانه است؛ ظرافت لحن مینیاتورهای ایرانی را پیدا می‌کند و اشارت هنرمندان گذشتۀ ما را به زبان حال ترجمه می‌کند."

پرویز کلانتری نیز دراین خصوص در ماهنامه مکعب می‌نویسد: "در این مجموعه سربازان مغول به آثار فرهنگی حمله‌ور شده‌اند. کتاب‌ها و روزنامه‌ها را می‌سوزانند و به قتل وغارت و آتش‌سوزی مشغول‌اند و جلوه‌های شاعرانۀ زندگی را نابود می‌کنند.

این گونه بود که به یادم آمد من کامبیز را از ۹۰۰ سال پیش به‌خاطر دارم؛ از حمله مغول و قتل‌عام و آتش‌سوزی شهر نیشابور. در آن زمان من و او در یک کارگاه صحافی کتاب در نیشابور کار می‌کردیم. شهر باشکوه فرهنگی و مظهر تمدن چند هزارساله که در حمله مغول و در آن آتش سوزی همه چیز نابود شد. من و کامبیز در پستوی کارگاه مخفی شده بودیم. در آن قتل‌عام همه را کشتند و حتا به سگ و گربه‌ها هم رحم نکردند. کامبیز با نوک قلم روزنه‌ای به بیرون باز کرد و صحنه‌هایی را از آن روزنه به من نشان داد."

به نظرم آثار کامبیز درم‌بخش از چهارسال پیش به این‌سو بسیار تغییر کرده است. این تغییر را می‌شد هم در نمایشگاه "بازی‌های ذهنی ۱ و ۲" که بیشتر جنبه چیدمان داشت و آثار متفاوت‌تری از او در آن به نمایش درآمد، و هم در نمایشگاه "بنگاه شادمانی"، شامل طرح‌هایی در ارتباط با موسیقی و وسائل مربوط به آن، دید.

چند ساعتی با او در منزل  و اتاق کارش گذراندم. در این مدت لحظه‌ای قلم و کاغذ از دستانش جدا نشد، حتا به هنگام گفتگو و ضبط آن مدام قلمش به نرمی روی کاغذ حرکت می‌کرد. خودش واژه رقص قلم را به کار می‌برد و به راستی واژه شایسته‌ای است. می‌گفت:" قلم جزیی از انگشتانم شده و نمی‌توانم لحظه‌ای آن را از خودم جدا کنم."

درم‌بخش معمولا نیمی از روز را خارج از خانه، و به قول خودش در کافه، سپری می‌کند که این روزها به "نشر ثالث" می‌رود و آن جاست که طرح‌هایش شکل می‌گیرد. وی در چند سال گذشته بیش از ۲۰ فیلم انیمیشن ساخته که می‌گوید: "این فیلم‌ها را با همکاری پسرم ساختم که در جشنواره‌های مختلف، جوایز متعددی گرفته‌اند. در همه آنها شخصیت‌ها همان شخصیت‌های کاریکاتورهایم هستند."

ابراهیم حقیقی در ارتباط با درم‌بخش و آثارش می‌نویسد:

"درم‌بخش نوعی از کاریکاتور را خلق می‌کند که به اثر هنری پهلو می‌زند یا آن که حداقل به بی‌زمانی و بی‌مکانی (خصلت اثر هنری) دست یافته است. برای او همانقدر که موضوع مهم است، خط نیز مهم است. ارزش لکه‌های سیاه را در پهنۀ زمینه سفید می‌داند. نرمی و خشکی خط و کمی یا زیادی آن در صفحه برایش مهم است. واقعیت صفحه برایش به اندازه واقعیت درون مایه ارزش‌مند است. آدم‌هایش نمایندۀ  طبقه یا تیپ خاصی نیستند، فقط آدم هستند. انسان معاصر مسخ‌شده دل و دین از دست داده، با چهره‌ای واحد. به این دلایل آثارش بعد از سال‌ها دوباره قابل دیدن و صحبت و نقد است.

حرف‌هایش کهنه نشده. اثرش را دوست داری که داشته باشی و به دیوار نصب کنی. شاید مثل آیینه. چرا که از رفتار و نگاه روزمره  در زمان خود پرهیز کرده، لایه‌های زیرین را کاوش کرده؛ نه به مدد ابزار رادیولوژیست‌ها به مثل، بلکه در عمل به مدد حس نکته‌سنج و ظریف‌پرداز یک هنرمند که به جای چاقوی مقاله‌نویسی یا نقاشی، شمشیر دودم کاریکاتور را در میان بسته و دیوان و بدان و غافلان و نادانان را به مقابله می‌خواند. درم بخش هنرمند معاصر است."

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر جوانشیر

از اردستان که یک مسجدِ با شکوهِ بنا شده بر یک آتشکده کهن در آنجا مسافران را به خود می‌خواند، تا زواره ده کیلومتری بیشتر نیست. برخلاف دیگر شهرها که تابلو در آن‌ها کم است، از همان ابتدای ورود به زواره، مسافر می‌تواند سمت و سوی بافت تاریخی شهر را از روی تابلوهای بزرگی که در جاده ورودی نصب شده‌اند، تشخیص دهد. با وجود این، بافت تاریخی شهر در پس و پشت شهر پنهان است. در خیابان‌هایش که می‌رانید همان شکل و شمایل شهرهای دیگر را می‌بینید که در آن خانه‌ها و مغازه‌ها و سوپرها و فروشگاههای کوچک و بزرگ به صورت نامنظم و بد‌‌‌‌ترکیب در پیاده روها صف کشیده‌اند و نام و نشان از تشخص ویژه‌ای ندارند. اما وقتی اتومبیل خود را پارک می‌کنید و از ظاهر شهر به باطن آن پناه می‌برید، ظرافتی در پشت و پسلۀ شهر پنهان است که نشان از جان آگاه مردمی دیگر، با ذوق و سلیقه‌ای دیگر، و فکر و ذکری دیگر دارد.

از کوچه‌ها و بازار سرپوشیدۀ دالان واری که از سوی میراث فرهنگی مرمت شده اند، عبور می‌کنیم و به مسجد جامع می‌رسیم که گویا از دورۀ سلجوقیان به یادگار مانده است. می‌گویند نخستین مسجد چهار ایوانی ایران است که لابد به لحاظ تاریخ معماری اهمیت خود را دارد، اما در چشم من این مهم نیست. مهم این است که سازنده و معمار این بنای کوچک و نُقلی، طرحی را از گوشه جگر خود کنده و با خشت و گل در گوشۀ کویر ایران ساخته است. یک محراب عشوه ساز باریک اندام که در چشم بیننده از راز و نیاز عاشقانه‌ای خبر می‌دهد که بین بندۀ مشتاق با خالق معبودش برقرار بوده است. راز و نیازی محرمانه و خالصانه که مانند مسجد زواره در زاویه‌ای پنهان صورت می‌گیرد، نه آشکارا متظاهرانه. مسجدی که ناخودآگاه در ذهن من با مسجد تازه ساز عظیمی که به تازگی بر ِ خیابان اصلی ساخته‌اند و نظیر آن را در این سالها در هر کوی و برزن، بخصوص در تهران، بسیار می‌توان دید و می‌توان دید که مخصوصا در جایی ساخته اند که چشم هر رهگذری حتما به آن بیفتد، مبادا ندیده گذر کند، مقایسه می‌شود؛ مسجدی که مقایسۀ ظرافت‌های آن از گنبد گرفته تا محراب و در و پنجره و دیوار و گچ‌بری و ستون‌ها و هر چیز دیگرش با مساجد امروزی، از تنزل وحشتناکی خبر می‌دهد که در این دوره‌ها در رابطۀ زمین و آسمان پدید آمده است. و البته از تنزل بیشتری در سطح دید و سلیقۀ مردمانی که نه تنها نتوانسته‌اند رابطۀ عاشقانۀ خود با خالق را ارتقا بخشند، بلکه صد درجه از آنچه داشته‌اند فروتر افتاده‌اند. این است که آن مسجد عالی صد سال است که تنها مانده است. و تا رابطۀ زمین و آسمان همین جلوه گری‌های خودنمایانه و متظاهرانه است، با هر مقدار مرمت و رسیدگی همچنان تنها خواهد ماند. و طاق ضربی‌ها و گچ بری‌ها و ظرافت کاری‌هایش فقط خواهد توانست چشم‌هایی را خیره کند که با جان مشتاق به سوی آن می‌شتابند.

آن سوتر حسینیه است و بازار قدیم است و یخچال است و مناره است و خانه‌ها و کوچه‌هایی که اینجا و آنجا، لکه لکه از اصل افتاده‌اند اما وقار و عظمت‌شان برجاست، و دیوارهای بلندشان آدمی را از سوزش آفتاب گدازندۀ کویری در امان می‌دارد. در این کوچه‌ها، دیدن هر خانه و ویرانه حسرت به جا می‌گذارد؛ حیف آن همه زیبایی فروپاشیده و در حال فروپاشی. در این میان تنها کوشش موجب امیدواری، تلاش بی دریغ میراث فرهنگی است که در هر گوشه و زاویه‌ای مشغول مرمت مسجد و بازار و خانه و کوچه و مناره و یخچال و هر چیز دیگر است و به هر صورتی می‌خواهد بقایا و بازماندۀ در حال فروریختن یادگارهای گذشته را نگه دارد. گذشته‌ای که خودش و خاطره اش بازگشتی ندارد و اگر اهمیتی در آن بتوان یافت همین بناهایی است که هنوز سر پا مانده اند و از بزرگی و وسعت نظر گذشتگان حکایت می‌کنند.

چیزی که در این سفر شگفتی مرا برانگیخت نداشتن هیچ تصوری از یک شهر کهن بود. پیش از دیدن زواره هیچ تصوری از آن نداشتم که از اهمیت و برجستگی نشانی داشته باشد. اگر تصور درستی از آن می‌داشتم، چنان برنامه ریزی می‌کردم که لااقل دو روز در آن توقف کنم و بیشتر بگردم و بیشتر ببینم. اما حیرت من تنها از این نبود، از داوود زواره‌ای هم بود که عکاس معروفی است که اگرچه ساکن تهران است اما اهل زواره است. پیش خود می‌گفتم چرا او کتاب عکسی از  زواره فراهم نیاورده که ما به عظمت معماری و زیبایی بافت تاریخی آن پی ببریم؟ این حداقل ادای دینی است که یک عکاس می‌تواند نسبت به زادگاه یا شهر آبا و اجدادی خود بجا آورد.

زواره شهر بی‌نام و نشانی است. در واقع شهر هم نیست، در تقسیمات جغرافیایی بخش است. بخشی از اردستان که نام و آوازه‌ای ندارد. شاید مهمترین آوازه‌اش همین نامش باشد که می‌گویند از برادر رستم دستان به ارث برده است. اما وقتی زواره را می‌بینیم تازه به بی‌خبری خود واقف می‌شویم و در می‌یابیم که در خرابه‌های ایران گنج‌های بزرگی نهفته است که هنوز باید به کشف و تماشای آن‌ها پرداخت.

من تنها یکی دو ساعت در کوچه‌های زواره گشتم و خانه‌هایی را دیدم که هنوز سر پا بودند و خانه‌هایی را که گذشت روزگار در کار ویرانی شان می‌کوشید و خانه‌هایی را که به دست صاحبانشان مرمت شده اما در واقع آسیب دیده بودند. آن مرمت‌ها و بازسازی‌ها، اصالت نداشت و دخلی به اصل بنا نداشت و از زلزله و حوادث طبیعی ویرانگر، ویرانگرتر آمد. بناهایی در زواره وجود دارد که به صورت موزه در آمده‌اند، مانند خانۀ استاد محیط طباطبایی که فرصت دیدارش را نداشتم. دیدار درست و حسابی از زواره ماند تا فرصتی دیگر که پیدا نیست دیگر کی به دست آید یا نیاید. من از تمام خوانندگان و بینندگان این گزارش تصویری می‌خواهم که دیدار زواره را از دست نگذارند و اگر رفتند یادی هم از ما بیاورند.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ثمر سعیدی

بازی‌های کودکان هم در این سال‌ها تغییر کرده و متحول شده‌اند. بسیاری از آن‌ها در دهه‌های گذشته الکترونیکی و اینترنتی شده و رنگ بومی خود را از دست داده‌اند.

در دهه‌های گذشته بسیاری از بازی‌های کودکان ایرانی دسته جمعی بود و باعث تحرک می‌شد. اما این روزها هر کودکی به تنهایی و با داشتن یک دستگاه هوشمند، مانند کنسول‌های بازی یا حتا موبایل و تبلت می‌تواند به دریایی از بازی‌های فکری، ماجراجویی یا سرعت و حادثه دست پیدا کند. کودک می‌تواند ساعت‌ها بدون حرکت پای این دستگاه‌ها بنشیند و خودش را سرگرم کند.

شاید یکی از دلایل روی آوردن بچه‌ها به بازی‌های انفرادی و همدم شدن با ابزار‌ک‌های هوشمند برای بازی، آپارتمان نشینی است. حتا اگر والدین بخواهند کودک خود را به بازی پرتحرک وادارند یا دوستان او را به خانه خود دعوت کنند، باز هم فضا برای جنب‌وجوش کم است و بچه‌ها ترجیح می‌دهند در یک اتاق کوچک، دور لپ‌تاپ بنشینند تا این‌که با توپ یا وسایلی این‌چنینی بازی کنند. در پارک‌ها و فضاهای عمومی هم برای بازی بچه‌ها تاب و سُرسُره یا وسایلی مشابه وجود دارد اما جای بازی‌های سنتی کودکان ایرانی که نسل‌های پیشین با آن مشغول می شدند خالی است؛ بازی‌هایی که معمولا با استفاده از داده‌های طبیعی محیط مثل سنگ یا میوه یا چیزهای دم دست دیگر انجام می شدند.  

برای کاوش در این مسئله وقتی افراد فامیل دور هم جمع بودند ازبزرگترها در باره سرگرمی‌های دوره کودکی‌شان پرسیدم. خاله‌ام می گفت:

"وقتی ما کوچک بودیم بازی‌هایمان تمرینی بود برای زندگی امروز، در نقش‌هایی فرو می‌رفتیم که ناخودآگاه برای بزرگسالی آماده‌مان می‌کرد."

و یک دوست خانواده با خنده ادامه داد: "الان بچه‌ها از «پو» مراقبت می‌کنند، یک موجود کارتونی بامزه که توی موبایل‌ها و تبلت‌ها زندگی می‌کند. هرکسی می‌تواند پوی خودش را بزرگ کند و برایش غذا و لباس بخرد. ولی نسل ما عروسک داشت، عروسکی که نه گران‌قیمت بود، نه جایش توی قفسه کمدهای شیک، نه حرف می‌زد نه خواننده و رقصنده بود. یک عروسک پارچه‌‌ای معمولی بود که او را در عالم کودکانه شیر می‌دادیم و روی پاهایمان می‌خواباندیم. بغلش می‌کردیم و زنبیل کوچک به دست، می‌رفتیم مثلاً خانه خواهرمان، مهمانی. گاهی مادر به ما یک زیرانداز می‌داد و دم در خانه، بساط مهمانی راه می‌انداختیم. ظرف و ظروف کوچک سفالی یا پلاستیکی داشتیم و بقیه دخترهای کوچه، با عروسک‌هایشان می‌آمدند پیش ما مهمانی!"

و فرد دیگری صحنه دیگری از آن روزها را تصویر می‌کند: "کمی آن‌طرف تر در همان کوچه، دخترهایی که بزرگتر از ما بودند و مدرسه می‌رفتند مشغول بازی‌هایی مثل "لِی‌لِی"، "خاله بزغاله" و "گانیه۱" بودند. پسرک‌ها سه‌چرخه سواری و پسرهای بزرگتر، هفت‌سنگ، وسطی و زو بازی۲ می‌کردند. در آن روزها در هر کوی و برزن شور و هیجانی برپا بود. مادرها باهم حرف می‌زدند و یا دسته جمعی سبزی پاک می‌کردند".

یکی از افراد مرد خانواده که در آستانه ۴۰ سالگی است به یاد می‌آورد که در کودکی چگونه در بازی زو به یک مهره قدرتمند تبدیل شده بود و تنها به عشق بازی‌ بود که به مدرسه می‌رفت و منتظر زنگ تفریح می‌شد.

او می‌گوید: "زنگ تفریح و همین‌طور زنگ‌های ورزش، دور هم فوتبال بازی می‌کردیم و ادامه این بازی‌ها به محله نیز کشیده می‌شد. وقت برای سرخاراندن نداشتیم و بزرگ‌ترها هم از دست ما شاکی بودند چرا که حتا غروب‌ها دوست نداشتیم یک لحظه تور و دروازه را ول کنیم و برویم نان بگیریم."

 اما همین "کودک پرتحرک دیروز" در مورد فرزندانش می‌گوید: "این‌قدر که خودمان درگیر کار و زندگی هستیم و امکان نظارت مستقیم نداریم، شخصاً ترجیح می‌دهم پسرهایم درخانه بنشینند و با کامپیوتر فوتبال بازی کنند تا این‌که روانه کوچه و خیابان شوند و برایشان مشکلی پیش بیاید. چون هم تعداد ماشین‌ها زیادتر شده و هم افراد ناجور بیشتر و بیشتر شده‌اند. آن زمان در محله، همه همدیگر را می‌شناختیم اما حالا در آپارتمان‌مان طبقه بالایی را نمی‌شناسیم که چطور آدمی هست. برای همین دوست ندارم پسرهایم که به سوی نوجوانی می‌روند با کسانی که نمی‌شناسیم و در محیطی که نمی‌توانیم نظارت کنیم بازی کنند."

جامعه‌شناسان معتقدند بازی‌های دوران گذشته به کودکان این امکان را می‌داد که اجتماعی شدن را از همان دوران طفولیت بیاموزند، با نقش‌های اولیه زندگی آشنا شوند و خود را در قالب گروه ببینند، از این رو همان بازی‌ها تمرینی بود برای رعایت مقررات و احترام گذاشتن به هنجارها در آینده.

روانشناسان هم بازی را جزء مهمی از روند رشد کودکان ارزیابی می‌کنند. آن‌ها هشدار می‌دهند که کودکان خجالتی زمینه بیشتری برای اعتیاد به بازی‌های کامپیوتری و گوشه‌گیری دارند و به والدین توصیه می‌کنند که فرزندانشان را برای شرکت در بازی‌های چندنفره و دسته‌جمعی تشویق و حمایت کنند، در غیر این صورت این کودکان به اضطراب و پرخاشگری مبتلا خواهند شد.

در گزارش تصویری این صفحه به سراغ بازی‌های قدیمی رفته‌ایم که به مروز زمان فقط در خاطره‌ها ماندگار شده‌اند و جای خود را به بازی‌های پر از تکنولوژی و ابزارهای هوشمند داده‌اند که با تحولات علم و صنعت کسی نمی‌داند عمر آن‌ها چقدر خواهد بود.

پی‌نوشت:

۱.   "گانیه" بازی گروهی است که یارهای یک طرف با لِی لِی به داخل زمین رفته و یارهای طرف مقابل را اسیر کنند.

۲.  "زو" بازی گروهی است که یارهای یک طرف با گفتن کلمه "زووو" به گرفتن یارهای طرف مقابل می پردازند. اگر فردی که زو می کشد اسیر شده نفس کم بیاورد و نتواند گفتن زو  را ادامه دهد باید از بازی بیرون برود.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حسن‌آرا میرزا

نرگس گلی بود از گلستان موسیقی تاجیک. ۲۵ سال زیست. زود شکفت و زود  پر پر شد. اما چه شکفتنی! آوازۀ هنر او مرزها را درنوردید و نرگس به عنوان بهترین آوازخوان آسیای میانه شناخته شد. اما رشتۀ عمر او که انتظار می‌رفت بسیار پربار باشد، به‌ناگاه در تصادفی شوم بریده شد.

تصادف برای نرگس، حتا پیش از این که به دنیا بیاید، سرنوشت‌ساز بوده. هنوز در بطن مادرش بود که خودروشان دچار تصادفی شدید شد. پزشکان با انجام چند جراحی توانستند مادر نرگس و طفل پنج‌ماهۀ بطنش را از مرگ نجات دهند. مردم گفتند، حضور طفل معصوم بطنش بوده که "بنفشه بیکوا" را نجات داده‌ است.

چهار ماه پس از آن حادثه، روز هشتم اکتبر سال ۱۹۶۶ در شهر دوشنبه دخترکی به دنیا آمد. "بنفشه" و "حُکم‌شاه بندی‌شاهف" نام فرزندشان را "نرگس" گذاشتند.

هم پدر و هم مادر نرگس با هنر سر و کار داشتند و عمۀ او سوسن بندی‌شاهوا از آوازخوانان سرشناس بود. نرگس هم از اوان کودکی به موسیقی علاقه داشت و در مدرسۀ موسیقی به تحصیل پیانوی کلاسیک پرداخت. اما استعداد نرگس در زمینۀ آوازخوانی بیشتر بود. می‌گویند، شش سالش بود که در حضور رهبر اتحاد شوروی، با ارکستر سمفونیک ترانه‌ای اجرا کرد و مورد تقدیر و تحسین واقع شد. پدر پیر نرگس با یادی از آن روزگار می‌گوید که "خروشچف" اجرای نرگس را پسندیده بود که به احتمال زیاد، منظورش "لئونید برژنف"، خلف "خروشچف" است.

ترانۀ "لالائيک" به زبان بدخشی شغنی (از زبان های ايرانی شرقی) با صدای نرگس
نرگس در سال ۱۹۸۳ برای تکمیل دانش موسیقی‌اش وارد رشتۀ موسیقی حرفه‌ای دانشگاه هنرهای زیبای دوشنبه شد. از همان آغاز پیدا بود که ستاره‌ای درخشان در حال ظهور است. طی سال‌های دانشگاهی‌اش در سال ۱۹۸۹ در مسابقۀ هنری "آوازخوانان جوان" شرکت کرد و برنده شد.

نرگس را دیگر در تاجیکستان همه می‌شناختند و ترانه‌های او را می‌شد همه جا شنید. اما در آغاز دهۀ ۱۹۹۰ بود که آوازۀ هنر نرگس فراتر از تاجیکستان رفت.

در سال‌های پایانی اتحاد شوروی، قزاقستان همه‌ساله مسابقه‌ای را با عنوان "آواز آسیا" دایر می‌کرد و در آن بهترین آوازخوانان منطقه تعیین می‌شدند. تابستان سال ۱۹۹۱ نرگس در کنار ۴۰ شرکت‌کنندۀ دیگر روی صحنۀ این مسابقۀ بین‌المللی در شهر آلماتی رفت و ستایش هیئت داوران و بییندگان آن را برانگیخت و جایزۀ اول مسابقه را به خود اختصاص داد. در پی آن پیروزی، آواز نرگس در دیگر کشورهای آسیای میانه هم طنین انداخت.

چند ماه پس از آن، در پاییز همان سال، درست یک هفته قبل از بیست و پنجمین زادروزش، نرگس و شماری از دوستانش به درۀ زیبامنظر ورزاب در حومۀ شهر دوشنبه سفر می‌کنند. تصادفی شدید ماشین را واژگون می‌کند و از میان چهار تن سرنشین آن تنها نرگس در جا جان می‌دهد. پایان فجیع نرگس در اوج شهرت و محبوبیت، هزاران دوستدار او را به اندوه نشاند.

نرگس رفت، اما آوازش ماندگار شد. لوح‌های فشردۀ او را امروز هم می‌شود در بازار موسیقی تاجیکستان و دیگر کشورهای منطقه گیر آورد. ترانه‌های نرگس همچنان محبوبند، به ویژه آهنگ لالایی او، به زبان شغنی (از زبان‌های بدخشان تاجیکستان) که همواره به بهانه‌های مختلف در محافل و مجالس پخش می‌شود.

پدر و مادر نرگس بندی‌شاهوا چند سال اول در داغ فرزند خود سوختند. سپس برای جاودانگی یاد و نام فرزند برومندشان بنیادی را با نام "نرگس" پایه‌ریزی کردند که هدف اصلی آن کمک به کودکان بی‌سرپرست است. آنها می‌گویند، نرگس شیفتۀ کودکان بود و این حس شیفتگی را می‌توان در ترانۀ لالایی او دریافت.

در گزارش مصور این صفحه، با پدر و مادر نرگس بندی‌شاهوا به گفتگو نشسته‌ایم.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ندا حبیب‌الله

دیجیریدو (Didgeridoo) یکی از قدیمی‌ترین سازهای جهان است. این ساز بادی نخستین بار در سرزمین‌های آرهن و میان بومیان شمال استرالیا یافت شده‌ است. دیجیریدو را گاه "ترومپت چوبی طبیعی" نیز می‌نامند.

بعضی بر این باورند که بومیان استرالیا دیجیریدو را از حدود چهل هزار سال پیش به کار می‌برده‌اند، اما مطالعات باستان‌شناسان نشان می‌دهد که قدمت این ساز کمتر است. گواه باستان‌شناسان بر این مدعا سنگ‌نگاره‌ها و نقاشی غارهایی در مناطق شمالی استرالیاست که افرادی را در حال نواختن دیجیریدو نشان می‌دهد و قدمت‌شان را حدود دو هزار سال تخمین زده‌اند.

دیجیریدوهای اولیه معمولاً از ساقۀ درختان اکالیپتوس ساخته می‌شد که به وسیلۀ موریانه سوراخ شده بود. بومیان استرالیا، زمان زیادی را صرف یافتن درخت مناسب برای ساخت دیجیریدو می‌کنند، زیرا میزان شکاف ایجادشده در تنه یا ساقۀ درخت برای ساخت ساز بسیار مهم است. اگر سوراخ خیلی بزرگ و یا خیلی کوچک باشد از کیفیت ساز کاسته می‌شود.

آهنگ "نموداری جنگل" از آلبوم "آستراگائیا"ی مرتضی اسماعیلی و مجید خلج
بومیان پس از یافتن درخت مناسب، آن را قطعه قطعه می‌کنند،‌ پوستش را می‌کنند و انتهای آن را می تراشند تا آمادۀ نواختن شود. گاه نیز دیجیریدوها را با نقوش رنگارنگ تزیین می‌کنند و برای راحتی در هنگام نواختن، دهانۀ آن را به موم آغشته می‌کنند.
 
در گذشته مراسم رقص و آوازهای آیینی بومیان استرالیا با نوای دیجیریدو همراه بود و این ساز بخش جدانشدنی از این مراسم محسوب می‌شد. البته نواختن این ساز تنها به مراسم آیینی محدود نبود و بومیان استرالیا برای تفریح وسرگرمی نیز دیجیریدو می‌نواختند. با این‌که امروزه هم زنان و هم مردان می‌توانند دیجیریدو بنوازند، اما در گذشته فقط مردان حق نواختن این ساز را داشتند.

بومیان استرالیا، دیجیریدو را با تقلید از صدای حیوانات یا دیگر صداهای طبیعت می‌نواختند و از آن به عنوان ساز همراهی‌کننده برای آوازها و داستان‌سرایی‌ها استفاده می‌کردند. آن‌ها به دامان طبیعت می‌رفتند و به صداهایی مانند صدای جانوران، پر زدن پرندگان، باد، طوفان، خش‌خش برگ‌ها، جریان آب و همین طور صدای قدم‌ها روی زمین، گوش فرا می‌دادند و سپس تمامی این صداها را با دقت هرچه تمام‌تر به وسیلۀ ساز دیجیریدو می‌نواختند. بومیان با شنیدن این صداها به همدلی با طبیعت می‌پرداختند که نهایتاً به تقلید از آن منجر می‌شد.

ساختن و نواختن دیجیریدو در دنیای مدرن از اواخر قرن بیستم در جوامع غربی رواج یافت، هرچند که در ساخت این ساز از مواد و اشکال سنتی استفاده نمی‌شود. جنس دیجیریدوهای غیر سنتی از پی وی سی،‌ چوب‌های سخت غیر بومی، پشم شیشه (فایبرگلاس)، فلز و سفال است. با این که تزیین دیجیریدو ضروری و لازم نیست، بسیاری از آن‌ها با رنگ‌های سنتی و مدرن به وسیلۀ سازندگان‌شان و یا دیگر هنرمندان تزیین می‌شوند.

نواختن دیجیریدو آسان نیست. نوازنده باید شگرد‌های خاص تنفس و ایجاد صدا با تغییر شکل دهان را یاد بگیرد. مهم‌ترین نکته یادگیری شگرد "چرخۀ تنفس" است. دراین تکنیک نوازنده باید بیاموزد که چه‌طور در یک زمان از طریق بینی نفس بکشد و درهمان زمان هوا را از طریق دهان خارج کند. چنین سیستم تنفسی اکسیژن زیادی وارد بدن می‌کند. همچنین به خاطر لرزش‌هایی که در اثر نواختن این ساز در حفره‌های صورت و جمجمه ایجاد می‌شود، بعد از چند دقیقه احساس آرامش عمیقی به نوازنده دست می‌دهد.

از این‌جاست که امروزه در برخی از کشورها از دیجیریدو در علم پزشکی استفاده می‌شود. در آلمان درمانگاهی وجود دارد که برخی ناراحتی‌های تنفسی در حنجره و جمجمه، مثل خر و پف یا پریدن آب حلق در زمان خواب را با نواختن دیجیریدو درمان می‌کند. این روش نتیجه‌بخش بوده و طرفداران بسیاری پیدا کرده‌ است.

همچنین از نواختن دیجیریدو برای تسکین دردها استفاده می‌شود. به این صورت که دیجیریدو را در نزدیکی عضو دردناک بدن می‌نوازند و معتقدند که صدای این ساز می‌تواند موجب تسکین درد شود.

در ایران نیز چند سالی است که دوستداران موسیقی با این ساز آشنا و به نواختن آن علاقه‌مند شده‌اند. برخی گروه‌های سنتی از این ساز به عنوان ساز همراه در اجراهایشان استفاده می‌کنند که به دلیل تازگی و خاص بودن صدای این ساز، مورد توجه مخاطبان قرار گرفته ‌است.

در گزارش مصور این صفحه، ژوبین عسگریه و سیامک محب‌علیان، دو تن از نوازندگان دیجیریدو، نحوۀ آشنایی خود با این ساز و میزان استقبال از آن در میان گروه‌های موسیقی ایران را شرح می‌دهند.

 * انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

پیدا کردن خانۀ بهمن‌بیگی در شیراز کار چندان سختی نیست.

اردی‌بهشت است. چنارها نونوار شده‌اند و خیابان قصردشت به اوج شکوه خود رسیده‌است. وارد یک کوچۀ فرعی می‌شوم. دری سپیدرنگ با دیواری آجری که بین یاس‌ها گم شده. خدمتکاری جوان با لهجۀ قشقایی به استقبالم می‌آید و سلام می‌دهد. خانۀ بهمن‌بیگی، همان‌ طوری که تصور کرده بودم، پر است از وسایل و لوازمی که یادآور کوچ است و ایل. قالی‌های دست‌باف سرتاسر اتاق پذیرایی پهن است. روکش فرش‌ها و مبل‌ها هماهنگ است و دیوار پر از قاب عکس‌هایی‌ست ازایل و مردانی با کلاه و لباس عشایر که لبخندشان ثابت مانده‌است.

آن طرف تالار چند میز بزرگ پر از لوح تقدیرهایی‌ست درون قاب‌هایی چوبی با حاشیه‌های خاتم‌کاری‌شده و چشم‌نواز که فاخرتر از همه‌شان تندیس یونسکوست که در سال ۱۹۷۳ به پاس عمری که بهمن‌بیگی صرف باسواد کردن عشایر کرده، به او اهداء شده‌است.

مشغول گشت‌وگذار در بین قاب‌ها هستم که سکینه کیانی، همسر بهمن‌بیگی، وارد تالار می‌شود. ناخودآگاه یاد جمله‌ای از بهمن‌بیگی می‌افتم که جایی نوشته بود: "پاداش من از باسواد کردن ایل، سکینه بود." هنوز سیاه‌پوش یارش است. آرام روی مبل دونفره‌ای می‌نشیند.

پایین یکی از عکس‌ها نام ابراهیم گلستان جا خوش کرده‌است. تصورش را هم نمی‌کردم عکسی از ابراهیم گلستان این‌جا ببینم. مات عکس هستم که همسر بهمن‌بیگی بی‌مقدمه شروع به حرف زدن می‌کند: "عکس را ابراهیم گلستان گرفته‌است در ایل. با بهمن‌بیگی دوست و همکلاس بود".

قبلاً در جایی هم خوانده بودم که ابراهیم گلستان نوشته بود: "نوشته‌های بهمن‌بیگی از بهترین نوشته‌های چهل پنجاه سال اخیر است. مثل "عرف و عادت..." که شصت سال پیش درآمد و کسی مانند هدایت را مبهوت و شوق‌زده کرد. من به او علاقۀ زیادی داشتم. علاقه‌ام همراه بود با احترام به کار و کوشش درست و پرثمر او. علاقه‌ام به او از روی هوش و رفتار او بود. بهمن‌بیگی در سال ۱۳۴۸ مرا به محل‌های این چادرهای دبستانی برد. این گرم‌کننده‌ترین و شادی‌آورترین یادبودهای سال‌های گذشتۀ من است. بچه‌ها در همۀ این آموزشگاه، وقتی درس جواب می‌دادند، با فریاد جواب می‌دادند. آخرش گفتم: "چرا اینها را نمی‌گویی داد نزنند؟" گفت: "بگذار بزنند". گفتم: "گوش‌هاشان کر می‌شود". گفت: "نمی‌شود". گفتم: "عادت می‌کنند که هر چه را بگویند، در هر جا که بگویند، با داد بگویند". گفت: "بگذار بگویند. بگذار عادت کنند به داد زدن". گفتم: "مرض داری؟" گفت: "غرض دارم. قصد همین است که به داد زدن عادت کنند، که فردا بزرگ که شوند، جلو خان دست‌به‌سینه نایستند، سربلند بایستند، حرف‌شان را فریاد بزنند".

سکینه کیانی ساکت و آرام به عکس‌ها نگاه می‌کند. وصف ایستادگی‌اش در کنار معلم ایل را پیشتر شنیده بودم. می‌گوید: " آن‌جایی که زندگی می‌کردم، زیاد مرسوم نبود که دختران بروند درس بخوانند. اما چون پدر من خان بود، ما را فرستاد مدرسه. یک روز معلم‌مان خبر داد که قرار است بازرس بیاید. لباس نوی پوشیدم. وقتی آمد، سؤالی پرسید از یکی از بچه‌ها. چون بلد نبود، من جواب دادم. بهمن‌بیگی هم گفت: "به به، گذشته از اینکه زیبا هستی، باهوش هم که هستی." آن روز بهمن‌بیگی رفت و سال بعد که آمد به مدرسۀ ما دسته‌گل نرگسی برایش بردم".

همان روزها بهمن‌بیگی در جایی گفته بود:"من قصد ازدواج نداشتم، اما در جایی که بازرسی رفته‌ام، دختری دیده‌ام که دوست دارم با این دختر ازدواج کنم. ولی چه کنم که کم‌سن‌وسال است".

"گذشت تا اینکه سال ۱۳۴۳، وقتی که ۱۶-۱۷ سال داشتم، وارد دانشسرای عشایر شدم. مشغول درس خواندن بودم و هیچ اطلاعی نداشتم که بهمن‌بیگی در مورد من خیال ازدواج دارد.او از طریق رانندۀ سرویس از من خواستگاری غیر رسمی کرد. چند روز که گذشت، جواب مثبت دادم و بعد از خانواده‌ام خواستگاری کرد. در سن ۱۷ سالگی، وقتی بهمن‌بیگی ۴۴ سال داشت، با هم ازدواج کردیم..."

ساکت می‌شود. یک سکوت طولانی و پرمعنی... دوباره شروع می‌کند و می‌گوید: "همۀ ماجرا از زمانی آغاز شد که رضاخان  تصمیم به تخته‌قاپو کردن (اسکان) عشایر گرفت. آن زمان بهمن‌بیگی حدوداً ۱۰-۱۱ سال سن داشت. همیشه خودش این‌طور تعریف می‌کرد که وقتی دولت با رئیس ایل که فردی به نام صولت‌الدوله بود، وارد جنگ شد، پدر او هم در این جنگ نقشی داشت و بعد از اینکه ایل ناتوان شد، سرکرده‌های ایل را دستگیر و به تهران تبعید کرد. پدرش یکی از آنها بود."

همسر بهمن‌بیگی مکثی می‌کند و باز می‌گوید: "بعد از آن هم مادرش را، به جرم اینکه آذوقه برای یاغی‌ها می‌برد، به تهران تبعید کردند. و این حکایت همان "عدو شود سبب خیر..." است. درتهران فرصت شد که بهمن‌بیگی باسواد شود و به این فکر بیفتد که تنها راه کمک کردن به ایل این نیست که برود نمایندۀ مجلس شود. و راه پایان بخشیدن به درد این ملت از طریق الفباست... ولی همیشه می‌گفت: "وقتی دانشگاهم را تمام کرده بودم و تصدیق حقوق در دستم بود، این تصدیق اذیتم می‌کرد. بین ترقی در تهران و چمنزارهای ایل مانده بودم. نمی‌توانستم یکی را انتخاب کنم و دیگری را رها. اما وقتی معلمی را انتخاب کردم، هر دوی اینها را داشتم. به خاطر همین در این راه ماندگار شدم. هم شهر را داشتم هم ایل را."

خانم کیانی نفسی تازه می‌کند و باز می‌گوید: "اما مدرسه‌اش یک مشکل عمده داشت، سیار بود و زمان کوچ درست اوایل و اواخر مدرسه بود. به خاطر همین هنگام کوچ مدرسه‌ای در کار نبود. تیرماه که همه‌جا تعطیل بود و آنها در ییلاق متوقف بودند، می‌توانستند به درس‌شان ادامه دهند. اما مشکل دیگری هم بر سر راهش بود. معلم هایی که به ایل می‌آمدند، نمی‌توانستند خودشان را با شرایط وفق بدهند. این شد که تعدادی آشنا درآموزش و پرورش پیدا کرد که یک دانشسرا تأسیس کند تا کم‌سوادهای ایلی را آن‌جا آموزش بدهند و بعد وارد این کار بشوند. دانشسرا شروع به کار کرد، اما عده‌ای تهمت می‌زدند که چه‌گونه می‌توان با آدم‌هایی که ششم ابتدایی دارند، عده‌ای را باسواد کرد؟"

"اما شکر خدا کم‌کم کارشان گرفت و همه باورشان کردند و دیدند چه‌قدر افراد باسواد از در این مدرسه‌ها پرورش پیدا می‌کنند... تا اینکه به آنها پیشنهاد دادند که چون شما در فارس این قدر پیشرفت کردید، بیاید برای تمام ایران هم این کار را انجام بدهید. اما بهمن‌بیگی مدیر بودن در تهران را دوست نداشت و به خاطر همین رد کرد و آنها ادارۀ کل آموزش عشایری ایران را در شیراز ایجاد کردند. دیگر این شد که معلم به شاهسون‌های تبریز فرستاد. به خوزستان که معلم فرستادند - لبخند رضایت‌بخشی می‌زند- بهمن‌بیگی می‌گفت: "کاری کردم که بچه‌های قبایل عرب‌زبان بنی‌طریق و بنی‌کعب کنار رود کرخه شعر سهراب سپهری را بهتر از بچه‌های کاشان می‌خوانند."

سکینه کیانی انگار همۀ اینها را حفظ است و باحوصله حرف می‌زند. شوق دارد برای گفتن از بهمن‌بیگی. می ‌گوید: "او به این فکر افتاد که با بچه‌های کم‌بضاعت و بااستعدادی که دوره ابتدایی را تمام کرده بودند اما پول نداشتند چه باید کرد.  نمی‌توانند که باز بروند سراغ چوپانی! این شد که بهمن‌بیگی در شیراز خانه‌ای کرایه کرد که بچه‌های ایل یا در دبیرستان‌های شیراز درس بخوانند یا هم دبیرستان عشایر تشکیل بدهند. بعد از چند سال دبیرستان عشایر معجزه کرد.  الآن آنها مدیران، مهندسان، پزشکان و جراحان معروفی هستند. این شد که  کم‌کم نگاه‌ها به طرف‌شان معطوف شد و نگاه‌ها از ایران هم فراتر رفت. همان موقع بود که یونسکو مدال "کروپسکایا" را به او داد؛ مدالی که دولت شوروی در اختیار یونسکو قرار داده بود تا به بهترین سوادآموز سال اعطا شود. و چون زبان می‌دانست، هم انگلیسی و هم فرانسوی  و آلمانی، راحت می‌رفت و سخنرانی می‌کرد. او دیگر جهانی شده بود".

"انقلاب که شد، دیگر پست رسمی به او ندادند و او هم نمی‌خواست که سِمَتی داشته باشد. به خاطر همین، نشست و شروع به کتاب نوشتن کرد. کتاب‌های "بخارای من، ایل من"، "اگر قرقاچ نبود" و "به اجاقت قسم". البته یک کتاب هم در سن ۲۴ سالگی نوشته بود. کتاب "عرف و عادت در عشایر".

برزگ علوی خطاب به بهمن‌بیگی نوشته بود: "بخارای من، ایل من" را با کمال شوق خواندم و از آن لذت بردم. هم ادبی بود و هم فرهنگ عوام. خدا شما را از ما نگیرد. از این کارها باز بکنید تا ادبیات جدید ایران غنی‌تر شود." و در جایی هم سیمین دانشور از این کتاب به عنوان شاهکار یاد کرده بود.

خانم کیانی آن‌قدر خوش‌حرف است که متوجه گذر زمان نمی‌شوم، عصر پنج‌شنبه است و مرتب به ساعتش نگاه می‌کند. می‌گوید: "هر پنج‌شنبه بر سر مزارش مراسم داریم. دوستان زیادی می‌آیند. و قرار است در همان‌جا کتابخانه و بنیاد بهمن‌بیگی تأسیس کنیم. و یونسکو هم به ما قول همکاری داده‌است و خدا را شکر بچه‌های دانش‌آموختۀ بهمن‌بیگی هم در رأس پست‌های کلیدی هستند و کمک می‌کنند".

وقت ماندن نیست. ترجیح می‌دهم خود را به کوچه‌باغ‌های قصردشت بسپارم و به مردی بزرگ فکر کنم که همیشه می‌گفت: "به جای خلع سلاح کردن عشایر باید برای آنها مدرسه ساخت." مردی که یک عمر برای این عقیده‌اش جنگید و پیروز شد.

محمد بهمن‌بیگی اردی‌بهشت‌ماه سال ۱۳۸۹ در سن نودسالگی در شیراز چشم از جهان بست.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
گلریز فرمانی

همه ما در سر زدن‌‌های  گاه و بیگاه به دنیای مجازی با هزاران عکس مواجه می‌شویم که با سرعت از جلوی چشمانمان می‌گذرند و در کسری از ثانیه جای خود را به دیگری می‌دهند و نقش آن دیگری هم در چشم و ذهن ما، تنها با حرکت انگشتمان بر مرورگر به ثانیه نرسیده خاموش می‌شود. با هر عکس مانند جرقه‌ای، لحظه‌ای از شادی یا غم دوستی آشنا یا غریبه در ثانیه‌ای در ذهن ما شکل می‌گیرد و با رسیدن روایت بعدی به سرعت فراموش می‌گردد. در حالیکه هر کدام از این هزاران عکس بر‌ای آن آشنا یا غریبه هویتی تازه می‌سازند که تنها متعلق به همین دنیای مجازی است؛ هر یک با دقت گزیده شده از میان صدها خاطره دیگر به شوق جلب توجه ما رهگذران بی‌توجه. در پس هر یک عکس خاطره‌ای با ارزش نهفته است، مجموعه‌ای از احساسات و تعلقات، یادآور لحظه‌ای از میان هزاران ِ دیگر، هر یک متناسب با دلیلی خاص انتخاب شده بر‌ای قاب شدن بر دیوار دنیای مجازی که گاه شاید بسیار آزادانه‌تر از دنیای واقعی در آن به بیان خود مشغولیم.

نمایشگاه عکس - ویدئو "یادآوری" (Reminder) كه هفته گذشته در لندن برگزار شد فرصتي دوباره بر‌ای توقف در برابر اینگونه عکس‌‌ها بود که این بار نه بر صفحه كوچك تلفن همراه يا مونيتور كامپيوتر، که با ابعادی چشم نوازتر بر ديوار نمايشگاه، ما را به ایستادن و نگاه کردن فرا می‌خواند. در این نمایشگاه، با كمك ویدئو و صدا كوشش مي‌شد این توقف و تامل عمیق‌تر شود.

بهنام صدیقی، از نسل جدید هنرمندان ایرانی است که ضمن تلاش در آموختن از استادان بزرگ عکاسی ایران، به دنبال توصیف هنرمندانه بخشی از دغدغه‌‌های دنیای جوانان هم نسل خود است. او که فارغ التحصیل رشته عکاسی از دانشگاه تهران است در سال‌های اخیر با تمرکز بر موضوعات پرتره‌‌های محیطی و مناظر شهری مجموعه آثار متفاوتی را با دغدغه‌‌های  انسان امروز در نمایشگاه‌های داخلی و خارجی به نمایش گذاشته است. نمایشگاه "یادآوری" يكي از همين تلاش‌‌هاست که با همکاری خانم "دورین منده - Doreen Mende" و حمایت بنیاد Magic of Persia و همچنین بنیادDelfina ، در گالری Showroom لندن به مدت یک هفته برپا شد.

این نمایشگاه تلنگری بود به مفهوم گم شدن هویت انسان معاصر در دنیای مجازی در مواجهه با صورت‌های جدید تعریف هویت؛ هویتی که بر اثر سرعت زندگی مدرن در عبور تند لحظه‌ها، در حجم بالای اطلاعات و تصاویر به سادگی گم می‌شود. به گفته عکاس "این پروژه تلاشی است بر‌ای دوباره نگاه کردن به عکس‌های پروفایل افراد در فیسبوک از طریق دوباره سازی پرتره‌‌هایی که صاحبان‌شان را در میان بیشمار عکس‌هاي دیگر گم کرده‌اند."

این پروژه با ملاقات حضوری افراد در محل اصلی ثبت عکس‌‌ها و با تمرکز برشخص و جزئیات در برگیرنده فصای شخصی‌شان شکل گرفت، تا این بار این عکس‌‌های بازسازی شده با عکاسی آنالوگ و دوربین قطع بزرگ، در ابعادی بزرگ‌تر و در دنیای حقیقی بر روی دیوار دیده شوند. در کنار هر عکس هم ویدئویی از گفتگو با افراد به نمایش در آمد، که با پاسخ به سوالات و بیان دغدغه‌‌ها، چرایی انتخاب و کارکرد هر عکس در دنیای ذهن شخص، دنیایی پنهان را بر‌ای بیننده عکس روایت کند و "بیننده را به هویت تغییر یافته انسان مدرن در عصر دیجیتال وصل کند؛ نه اینکه آن را آشکار کند، اینجا آشکارگی در یادآوری گمگشتگی است."

در این نمایشگاه ۸ عکس با ابعاد ۱۵۰در۱۲۰ سانتی‌متر به نمایش در آمد. ارائه یک ویدنو در کنار هر عکس، این امکان را بر‌ای بیننده فراهم کرد که در کنار ایستادن، نگاه کردن و توجه بیشتر به عکس، پای صحبت‌‌های سوژه عکس بنشیند؛ صحبت‌هایی که در پس هر عکس ناگفته و ناشنیده مانده‌اند؛ اینکه چرا و چگونه و چه چیزی بهانه انتخاب این عکس بر‌ای پروفایل فیس بوک شده است و انتخاب هر عکس چه تبعات و انتظاراتی بر‌ای دارنده ایجاد می‌کند. در حقیقت با این کار، خود واقعی فرد به جای عکس بر‌ای بیننده مهم می‌شود، بیننده ابتدا به شنونده و بعد به همراه و همدل بدل می‌شود و در دل حرف‌ها و تصاویر خود را در جستجوی عکسی بر‌ای دیوار دنیای مجازی می‌یابد.

در گزارش مصور این صفحه صحبت‌های بهنام صدیقی درباره نقش و تاثیر عکس در دنیای مجازی و تعریف هویت انسان امروز را می‌شنوید و عکس‌‌های او از بازسازی عکس‌‌های پروفایل کاربران در شبکه اجتماعی فیسبوک را می‌بینید. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
الین نجمی

یک طرف، فرسک‌های (نقاشی‌های دیواری) شسته رفته، در محل‌هایی مشخص که خوب هم به چشم می‌آیند، و در اندازه‌های متفاوت و گاه عظیم مثل «برج سیین، La Tour Sienne»، که به تازگی در ماه ژوئن از آن پرده‌برداری شد و از آن به عنوان بزرگترین فرسک دیواری اروپا نام می‌برند، و در طرف دیگر نوشته‌ها و طرح‌هایی در اندازه‌هایی به مراتب کوچکتر، که کمتر در قید زیبا کردن محیط‌اند و در محل‌هایی دور از دسترس، مثل دیواره‌های شیروانی‌ها، و با طول عمری نامطمئن قرار گرفته‌اند. این شاید توصیف سرراستی از آن چیزی باشد که در قالب "گرافیتی"، این روزها گزارشگران و اهالی پاريس بر دیوارهای این شهر می‌بینند.

واژه "گرافیتی" از ایتالیایی به زبان فرانسه راه پیدا کرده است. ظهور این کلمه در زبان فرانسه را به لطف یک روحانی به نام " رافايل گروچی" (Raphaël Garucci ) نسبت می‌دهند، که برای  نخستین بار در سال ۱۸۵۶در کتابی آن را در همین معنای امروزینش یعنی "ثبت خودجوش نقشی با استفاده از قلم مو، ذغال یا چاقوی نوک تیز بر مکانی عمومی که برای این کار پیش بینی نشده است"، به كار می‌گیرد.

اما فرانسوی‌ها منتظر واژه نمانده‌اند و در سطح شهر می‌توان گرافیتی‌هایی که قدمت آن‌ها حتا به قرن دوازدهم میلادی می‌رسد، پیدا کرد. این دیوارنگاری‌های قدیمی تنها به وقایع تاریخی ارجاع نمی‌دهند. بسیاری از آن‌ها به سادگی یک طرح از نام خانوادگی و یا یک نشان گرافیکی و یا تجسمی هستند. اما به مرور زمان، مثلا گرافیتی‌های دوران انقلاب فرانسه در قرن هجدهم، یا آن‌ها که از دوران اشغال فرانسه توسط آلمان به جا مانده‌اند، به شکل مستقیم با لحظه‌هایی تاریخی که در آن‌ها خلق شده‌اند، ارتباط دارند.

جذابیت این گرافیتی‌های قدیمی بیشتر در این نهفته است که سده‌ها و دهه‌ها دوام آورده‌اند و بدون این که پاک شوند، تقریبا دست نخورده، کمابیش در همان شکل ابتدایی خودنمایی می‌کنند. آن‌ها ماندگاریشان را مدیون مکان‌های غیر قابل دسترسی هستند که بر آن‌ها حک شده‌اند؛ مثل سلول زندان‌ها، دیوار زیرزمین‌ها، و یا درون کاخ‌ها.

به رسمیت شناخته شدن گرافیتی‌ها در فرانسه بعنوان شکلی از هنر خام اما به سال۱۹۶۰ بازمی گردد، زمانی که برَسَی (Brassaï)، عکاس مجاری تبار اهل فرانسه و دوست نزدیک پیکاسو، نتیجه سی سال ثبت بی‌ وقفه گرافیتی‌ها را در کتابی منتشر کرد. او در سادگی گرافیتی، یک مدرنیسم شگفت‌انگیز یافته بود. و در کتابش، برای درک ساده‌تر، آن‌ها را در شاخه‌های گونه‌گونی چون ماسک‌ها و چهره‌ها، حیوانات، عشق و مرگ دسته‌بندی نمود. این‌ها را اگر به موضوعاتی که از اخبار روز می‌آیند یا از حوادث و درام‌های روزمره سرچشمه می‌گیرند، اضافه کنیم، به مجموعه‌ای می‌رسیم که سوژه‌های امروز گرافیتی را تشکیل می‌دهند.

گرافیتی، میلی است که محقق می‌شود؛ فریادی در قالب نقش. به همین دلیل است  که دیوارنگار از هر چه آنچه دم دستش می‌آید، اغلب با دوری کردن از استفاده معمول‌شان، استفاده می‌کند تا در لحظه به فریادش قالب تصویری ببخشد. اعتراف یک دیوارنگار فرانسوی قرن هجدهم گویای این نکته است. تل رستیف (Tel Restif la Bretonne) در خاطراتش می‌نویسد: "از ۵ نوامبر ۱۷۷۹  تا اول ژانویه ۱۷۸۰هیچ ثبت نکرده بودم. آن روز حوالی (جزيره كوچك) ایل سنت لویی (در پاريس) قدم می‌زدم، ناخوش احوال، و ناگهان اندیشه‌ای به سرم زد: چه تعداد از کسانی که این سال را شروع می‌کنند، آنرا به پایان نخواهند برد؟ آیا من یکی از این بداقبال‌ها خواهم بود؟ مملو از این اندیشه، کلیدم را برداشتم و بر سنگ نوشتم".

به این ترتیب در تمامی این حرکت، خلق گرافیتی در ردی که بر جا می‌گذارد خودش را تعریف می‌کند، بدون وابستگی به هیچ تخصص فنی و مهم‌تر از آن بدون داشتن تمایل به پیروی از یک معيار معمول. و ردی که از گرافیتی بر جای می‌ماند، بقای دیوارنگار را در خود دارد و همان اندازه که اثر بر جای می‌ماند، او نیز بر قرار خواهد بود.

با این همه، در دوران معاصر، رویکرد به گرافیتی مانند هر پدیده دیگری، دچار تحول بسیار شده است. این نکته را به هنگام تهیه این گزارش از گرافیتی‌های امروز پاریس به روشنی دریافتم. این واقعیتی است که گرافیتی‌های سنتی روز به روز، از سطح این شهر ناپدید می‌شوند. شهرداری پاريس بخشی فعال دارد كه كارش پاک کردن گرافیتی‌ها از دیوارهای شهر است، و شهروندان پاریسی تنها با پر کردن فرمی در سایت شهرداری به آساني می‌توانند پاک کردن یک دیوارنگار را تقاضا کنند. اما این به معنای پایان راه برای این "شیوه بیانی" نیست. چرا که هم‌زمان، تعدادی از شهرداری‌ها با در نظر گرفتن دیوارهایی خاص در مناطقی از شهر، از هنرمندان دیوارنگار دعوت می‌کنند و با برنامه‌ای مشخص این هنرمندان را موظف می‌کند که مثلا هر دو ماه یک بار نقشی نو بر این دیوارها بکشند. از جمله این شهرداری‌ها، باید به شهرداری منطقه ۲۰ پاریس، اشاره کرد که در صدد است از هنر گرافیتی برای جذب بیشتر توریست‌ها استفاده کند. به این دیوارها، باید مراکزی چون ساختمان "فریگو Frigo" را علاوه کرد. فریگو ساختمانی است که در گذشته، بین سال‌های ۱۹۱۹ و ۱۹۷۱ سردخانه‌هايی برای نگهداری مواد غدایی بود، ولی از سال۱۹۸۵، به محلی برای انواع  کار و خلاقیت هنری اختصاص پیدا کرده است.

در کنار این مراکز به رسمیت شناخته شدۀ گرافیتي، گروهی از هواداران هنر خیابانی سعی بر مقاومت دارند. آن‌ها علیرغم وقوف به کوتاه شدن هر چه بیشترعمر گرافیتی‌های خود در سطح شهر، با انتخاب مکان‌هایی مانند دیواره‌های زیر شیروانی‌ها، می‌کوشند برای پیامشان محلی برای نمایش بیابند.

برای دریافت تاثیر این رویکرد جدید، در این گزارش نظر دو هنرمند در دو مکان نمادین اختصاص یافته به گرافیتی: خیابان دِنوآیِ در منطقه۲۰ و مرکز فریگو در منطقه ۱۳، و هم چنین یک تماشاگر فعال و یک بیننده کنجکاو این آثار را جویا شدم. نظرات آن‌ها را بر تصاویری از گرافیتی‌های امروز پاریس در این گزارش می‌توانید بشنوید.

پی نوشت:

 

1. Christian Colas, Paris graffiti: les marques secrètes de l'histoire, Editeur: Parigramme, Paris, 2010.

2. Brassai,  Graffiti, Editeur: Flammarion, Paris, 1993.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
منوچهر دین‌پرست

"چشم و چراغ مازندران، پل وِرِسک". این جمله‌ای بود که پیرمرد با افتخار از آن یاد می‌کرد. پلی که روزگاری، "چرچیل"، نخست‌وزیر وقت بریتانیا، نیز از آن با عنوان "پل پیروزی" یاد کرده بود. گویی برای هر دو طرف، ساخت این پل، پیروزی فراموش نشدنی است.

اگرچه "ابوذر عباسی"، کارگر راه آهن ورسک، به سختی از دورانی می‌گفت که پل ورسک ساخته شد، اما این پل را مظهر تعهد انسانی می‌دانست که واقعاً به فکر انسان بودن است. او از این که در کشور ساختمان‌هایی ساخته می‌شوند و به‌راحتی فرو می‌ریزند با ننگ یاد می‌کرد و می‌گفت: "اگر رضاشاه الآن زنده بود، مهندس‌های این ساختمان‌ها را کنار دیوار می‌گذاشت و سر تا پایشان را بتون می‌گرفت".
 
آقای عباسی از دورانی گفت که پل از ملات سیمان و شن شسته شده و آجر ساخته شد و در ساختمان آن از آرماتور استفاده نشده‌ است. پل ورسک که اکنون از ساخت آن بیش از هفتاد سال می‌گذرد و تضمینی که مهندس سازنده پل، "والتر اینگر"، داده بود و خم به ابرو نیاورده، حیرت هر مسافری که جاده سوادکوه را می‌رود، بر می‌انگیزد.
 
پل ورسک از بزرگ‌ترین پل‌های راه آهن سراسری ایران است. این پل از شاهکارهای شرکت مهندسی دانمارکی "کامپ‌ساکس" Kampsax است که توسط مهندسان آلمانی و اتریشی با تضمین ۷۰ ساله احداث شده‌ است. در ساخت این پل از هیچ سازۀ فلزی استفاده نشده‌ است. طول پل ۱۱۰ متر و طول قوس زیر آن ۶۶ متر است و در زمان جنگ جهانی دوم  به "پل پیروزی" معروف بود. حجم پل ورسک که دارای ۶۶ متر دهانۀ قوسی و ۱۱۰متر ارتفاع از ته دره است، جمعاً ۴۵۰۰ متر مکعب است.
 
امروز پل ورسک علاوه بر اهمیت ویژه در صنعت حمل ونقل، از جاذبه‌های سیاحتی کشور نیز محسوب می‌شود. در سال ۱۳۲۰ که نیروهای متفقین در زمان جنگ جهانی دوم وارد ایران شدند، یکی از دلایل پیروزی خود را در این جنگ وجود راه آهن سراسری ایران عنوان کردند. هزینۀ ساخت آن در آن زمان، بالغ بر دو میلیون و۶۰۰ هزار تومان بوده‌ است.
 
برای ساخت این پل عظیم چند طرح مبتنی بر استفاده از مصالح بنایی که بیشتر مقرون‌ به‌صرفه بوده، به تصویب رسید. اینک، پل ورسک در شمار مهم‌ترین آثار فنی مهندسی راه آهن شمال ایران محسوب می‌شود و با شمارۀ ۱۵۴۳ به ثبت ملی رسیده‌ است.
 
این اطلاعات در مورد پل ورسک شاید بسیار کلی و حتا معمولی به نظر می‌رسد. اما دو نکته بسیار جذاب است. یکی اینکه بر ساخت این پل شخص "رضاشاه| نظارت داشت؛ به طوری که در زمان ساخت این پل به آن سر می‌زد و از روند احداث آن مطلع می‌شد. حتا در زمان افتتاح این پل نیز، رضاشاه شخصاً به سوادکوه، همان زادگاه خویش، آمد و به دستور او مهندس اتریشی، یعنی والتر اینگر نیز موظف شد تا در هنگام عبور اولین قطار از روی پل، زیر پل قرار بگیرد تا در صورت تخریب این پل اولین شخص کشته‌شده از این حادثه خود او باشد. مهندس اتریشی نیز به همراه خانواده‌اش با اطمینان زیر پل رفت و قطار چند بار از روی پل گذشت، اما پل همچنان استوار ماند.
 
نکتۀ جالب و حتا تاریخی دیگر این است که بسیاری این داستان زیر پل قرار گرفتن سازندۀ آن را شنیده‌اند، اما پیرمرد روستای ورسک از ماجرایی گفت که شاید کسی نشنیده باشد و آن این است که همین مهندسی که این‌چنین با شهامت در زیر پل ایستاد، چندی بعد بر اثر حادثه‌ای از بالای پل افتاد و جانش را از دست داد. او را در تپه‌ای مشرف به پل ورسک دفن کردند و آرامگاه ابدی‌اش هر روز با طلوع و غروب خورشید نظاره‌گر زیباترین پل تاریخی ایران است.
 
وقتی که از ابوذر عباسی خداحافظی کردم، حرف‌هایش را در ذهنم مرور می‌کردم که "این پل امروز دیگر پل نیست؛ خود پل به کوهی تبدیل شده که فقط با بمب تخریب می‌شود و ریزش آن غیر ممکن است".
 
گزارش مصور این صفحه با شرح گفتگوی رضاشاه با مهندس اتریشی توسط ابوذر عباسی آغاز می‌شود.
 
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهراوه سروشیان

دلیل سفر، تازه کردن دیدار با همکلاسی قدیمی‌مان است. آن قدرها هم برنامه‌ریزی حساب شده‌ای نداریم.

قطار درجه دوی تهران جلفا تنها راه رساندنمان است به آذربایجان در یک تعطیلات غیر منتظره! آنهم با بلیط بازار سیاه.

کوپه‌ها تنگ و خفقان آورند و قطار به طرزی غریب فرسوده و کثیف. تنها دلخوشی‌مان تا تبریز، نوای خاطره‌انگیز همسفر از نفس افتاده‌مان است.

قطارمان اوایل صبح نفس زنان به تبریز می‌رسد. چانه زنی‌ها برسر قیمت با راننده‌ها سرانجام به نتیجه می‌رسد و با پیکانی فرسوده و با همراهی ترانه‌هایی از "فریدون فروغی" که با دوری نامناسب در ضبط صوت آنتیک راننده می‌چرخد، راه را به سمت ماکو ادامه می‌دهیم.

سبزی مناظر روحمان را تازه کرده. بوی دودی را که از تهران در کوپه‌مان پیچیده بوده نسیم آذربایجان با خود می‌برد و عطر علف می‌پیچد در جانمان. آسمان آن همه آبی و زمین آن همه سبز من را به این گمان وا می‌دارد، که دلیل آن همه خستگی و کج خلقی‌مان در پایتخت نکند کمبود این چیزها باشد!

حقیقتاً شهر سنگی لقب مناسبی برای ماکوست. شهر صمیمی و سبز زیر صخره‌ها پناه گرفته، اما می‌گویند این سرپناه آن قدرها هم که ماکو را مهربان در آغوش گرفته ایمن نیست و هر دم خطر ریزش این برآمدگی‌های سنگی بر سر ماکو می‌رود.

بر سر وجه تسمیه ماکو اتفاق نظری وجود ندارد. مورخان بعضی آن را "ماگوش" به معنی جایگاه روحانیون زرتشتی دانسته‌اند و برخی می‌گویند مادکوه بوده که به مادها نسبتش داده‌اند.

شهر از شمال و جنوب به کوه‌ها محدود است و از شرق و غرب به دشت‌ها راه می‌یابد. قدیمی‌ترین اسکان در ماکو و حوالی آن به تمدن اورارتوئی (آرارات) در سال‌های ۱۲۷۰ تا ۷۵۰ سال پیش از میلاد مسیح بر می‌گردد که با آمدن مادها و سکاها از بین رفت.

دژ سنگی "اورارتوئی ده سنگر" که مابین ماکو و بازرگان واقع شده است، نوشته‌های سنگی در "پلدشت" و "بسطام"، هم چنین یافته‌های باستانشناسان روسی ثابت می‌کنند که اولین ساکنان ماکو و حوالی آن اورارتوها بوده‌اند. در اطراف ماکو بالغ بر ۲۵۰ روستا و قصبه وجود دارد.

خانه دوست ما نزدیک به روستای "باغچه جوق" و پای دامنه باصفای کوه چرکین و چشمه‌ای به نام "کلیسه" قرار دارد. آن قدر نزدیک که پس از توقفی کوتاه پیاده به سوی جاده اصلی ماکو-بازرگان می‌رویم تا در جنوب شرقی همین روستای باغچه جوق، ساختمان مجلل و تاریخی قصر سردار ماکو را ببینیم.

این بنا مربوط به اواخر دوره قاجاریه است و "تیمور تیموری"، معروف به "اقبال السلطنه ماکوئی"، یکی از حکام مقتدر وقت و از سرداران "مظفرالدین شاه" آن را برای همسر نخجوانی‌اش ساخته.

ساختمان کاخ باغچه جوق در باغی به مساحت ۱۱ هکتار ساخته شده و از شاهکارهای به جای مانده از اواخر دوران قاجاریه است. به دلیل ویژگى‌های ممتاز هنرى و معماری، در سال۱۳۵۳، این بنا را وزارت فرهنگ و هنر از ورثه سردار خریداری کرده و بعد از انجام تعمیرات ضروری در سال ۱۳۶۴ برای بازدید همگانی درش را گشوده است.

روز بعد، سفر را با رفتن به دشت زیبا و بیکران چالدران ادامه می‌دهیم. کلیسای "طادئوس مقدس" را می‌بینیم. رفتن به "قلعه بابک" بهانه سفر در حاشیه زیبای ارس در روز سوم سفر است. اما  به قلعه بابک نمی‌رسیم، مسیر ما را به "کلیسای سنت استپانوس" می‌برد.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.