نام اصغر بیچاره (اصغر ژوله) نخستین بار وقتی در جهان هنر مطرح شد که او داوطلب شد تا عکسهای فیلم دختر لر را برای کپی کردن به آلمان ببرد. او این کار را به درخواست عبدالحسین سپنتا، کارگردان "دختر لر" که نخستین فیلم ناطق ایرانی بود، انجام داد و از تمام عکسهای فیلم دختر لر برای سپنتا کپی گرفت و به این ترتیب رسماً وارد عرصۀ هنر شد.
اصغر بیچاره سپس با تئاتر آشنا شد و ضمن عکاسی از نمایشها، گاه در بعضی از آنها هم بازی میکرد. چند سال بعد اصغر بیچاره با گروه دوبلۀ مرحوم مرتضی حنانه و زندهیاد حسین سرشار که آن زمان در ایتالیا دانشجوی موسیقی بودند و برای امرار معاش فیلمهای خارجی را برای نمایش در داخل ایران دوبله میکردند، آشنا شد و مدتی با آنها همکاری کرد.
خود او از پیشینهاش میگوید: "سال ۱۳۰۶ در خانۀ داییام در خیابان اسماعیل بزاز، روبروی سینما تمدن به دنیا آمدم. بعد از فوت پدرم که تنها توانست الفبا را به من بیاموزد، در سن ۶-۷ سالگی وارد بازار کار شدم، نخستین کارم در سینما تمدن بود، کوزههای آب را میگرفتم و ازحوض سید اسماعیل که در زیرزمینی بود، برای سینما آب می آوردم. در سن هشتسالگی به لالهزار آمدم و در کنار خیابان بساط پهن میکردم و میفروختم و مدتی هم خیاطی میکردم؛ تا این که تصمیم گرفتم شاگرد عکاسی شوم و بعد از مدتی شاگردی، توانستم در پاساژ ایران بالای سینمای ایران کارگاه عکاسی به نام "شهرزاد" باز کنم.
از سیزدهسالگی به عنوان کارگر ساده در عکاسی مشغول کار شدم. چند سال بعد که کار یاد گرفتم، مغازهای در لالهزار باز کردم و در گوشهای از آن، روی میز چرخ خیاطی مادرم سماوری زغالی گذاشتم، با وسایل چایخوری. به زودی مغازه تبدیل شد به پاتوق هنرمندان و نویسندگان معروف آن روزگار. خیلیها به آن جا میآمدند: صادق هدایت، جلال آل احمد، شهریار و دیگران."
امروزه خانۀ اصغر بیچاره موزۀ کوچکی است که به نوعی دربرگیرندۀ بیش از نیم قرن تاریخ سینما و تئاتر ایران است. این خانه جایی است که تمام پیشکسوتان تئاتر و سینما، جوانی خود را لابهلای عکسهای آن جا گذاشتهاند.
البته، گنجینۀ اصغر بیچاره فقط به عکس محدود نمیشود، بلکه او در خانۀ خود دوربینهایی از قدیمیترین عکاسان ایران را نگهداری میکند؛ از دوربین ابراهیمخان عکاسباشی و ماشااللهخان عکاسباشی گرفته تا دوربین روسیخان، عکاسی که در زمان قاجار از روسیه به ایران آمد و در خیابان فردوسی یک کارگاه عکاسی باز کرد. و یا دوربین شخصی به نام سانو .
بیچاره دربارۀ سانو می گوید: "سانو کسی بود که برای نخستین بار عکس رنگی را در ایران باب کرد. او در خیابان استانبول یک عکاسی بزرگ به نام "فتو رنگ" راهاندازی کرده بود و عکسهایی را که میگرفت، با دست رنگ میکرد. من هم کار رنگ کردن عکس را از او یاد گرفتم و در حال حاضر من و فخرالدین فخرالدینی کسانی هستیم که این نوع کار را بلدیم."
فخرالدین فخرالدینی که عکاس باسابقۀ پرتره است، میگوید که از حدود پنجاه سال پیش با اصغر بیچاره دوستی دارد: "اکبر، برادر او، پیش پدرم که عکاس بود، کار میکرد و ما از این طریق با هم آشنا شدیم. اصغر شخصیتی استثنایی دارد. انساندوست، هنردوست و به جرأت بگویم، بهلول عکاسی است."
آقای فخرالدینی معتقد است که برای نگهداری از آثاری که اصغر بیچاره در خانهاش نگهداری میکند، باید موزهای تأسیس شود.
اصغر بیچاره در حال حاضر بزرگترین آرشیو عکس ایران را دارد. خود او در این باره میگوید:" از دورانی که با شیشه عکس میگرفتم، تا حالا، همۀ شیشهها و فیلمهایم را سالم نگه داشتهام. اگر بخواهم همۀ آنها را به نمایش بگذارم، احتمالاً به اندازۀ میدان توپخانه جا لازم دارد."
و در مورد تاریخ عکاسی در ایران میگوید: "از اختراع دوربین عکاسی بیش از ۱۵۰ سال میگذرد و کشور ما با اختلافی بسیار کم از زمان پیدایش این هنر، عکاسی را آغاز کردهاست. به این ترتیب ما در دنیا در زمینۀ عکاسی، چه از نظر مدت زمان استفاده از صنعت عکاسی و چه از لحاظ کیفی، مقام اول را داریم. هرچند بر اساس قانون نانوشته و نوعی بیهمتی ملی، هیچ وقت برای جمعآوری عکسهایی که بیش از ۱۴۰ یا ۱۵۰ سال قدمت دارند، تلاش نکردهایم؛ عکس هایی که هر کدام گوشه ای از تاریخ مملکت ما هستند."
اصغر بیچاره عکاس ۳۸ فیلم سینمایی بودهاست و سابقۀ بازی در ۲۳ فیلم را نیز دارد؛ مانند لیلی و مجنون (۱۳۳۵)، یکی بود، یکی نبود (۱۳۳۸) و قلندر(۱۳۵۱).
در گزارش مصور این صفحه به خانۀ اصغر بیچاره سری میزنیم که به راستی شبیه یک موزه است.
ایران را سرزمین صوفیان بزرگ خواندهاند. صوفیانی که برخیشان شهرت بسیار دارند؛ از برخی تنها نامی و چند پاره حکایتی باقی است و برخی دیگر همین نام و نشان را هم ندارند؛ که گفته اند "صوفی آن بود که نبود."
در این سپهر پرستاره اما، نام "شاه نعمتالله ولی" درخششی دیگر دارد؛ نه بدین سبب که او صوفیتر بوده یا کرامات بیشتری از خویش ظاهر ساخته، بل از آن رو که طریقتش شش قرن پس از مرگش همچنان پابرجاست و سلطنتش بر نفوس مریدانش بیزوال جلوه میکند.
در بارۀ او این هم جالب است که در سوریه به دنیا آمد، در مکه و مصر تربیت شد، در سمرقند و فارس به شهرت رسید، در کرمان طریقت خویش را تأسیس کرد و در هند پیروان بسیار یافت.
نام اصلیاش سید نورالله است و در ۷۳۰ یا ۷۳۱ هجری قمری در شهر حلب زاده شد. قول ضعیفتری هم هست که او را متولد "کوه بنان" کرمان میداند. اما آن چه بیش از زادگاه شاه نعمتالله اهمیت دارد، تربیت او در محیط فارسیزبان است و این را میتوان از خلال رسالات و دیوان اشعارش به روشنی فهمید.
هرچه هست، از جانب مادر به کردهای شبانکارۀ فارس منسوب است و از سمت پدر به اسماعیل بن جعفر صادق نسَب میبرد؛ هم او که گروهی از شیعیان پس از وفات امام صادق، قائل به امامتش شدند و راه خویش را از شیعۀ امامیه جدا ساختند. اینان همان اسماعیلیۀ معروفند که داعیان و امامانشان از ناصرخسرو و حسن صباح گرفته تا آقاخان محلاتی شهرت عالمگیر دارند. البته این انتساب، تعیین کنندۀ مذهب شاه نعمتالله نیست. عده ای او را سنی دانستهاند و عدهای نیز اعتقاد راسخ او به اقطاب دوازدهگانه را نشانۀ تمایلات شیعیاش گرفتهاند، آن هم از نوع دوازدهامامی.
اگر از روایات غالبأ مبالغهآمیز سیرهنویسان و مریدان طریقت نعمتاللهی در شرح روزگار کودکی و جوانی شاه نعمتالله بگذریم، خود او در اشعارش بارها از سفرهایی یاد میکند که زنجیرهشان از شام و حجاز و مصر تا آذربایجان و خراسان و ماوراءالنهر کشیده شده بود؛ از برای زیارت مشایخ و دست یازیدن به تجربههای صوفیانه.
در خلال یکی از همین سفرها و در حدود بیست و پنج سالگی بود که به خدمت شیخ عبدالله یافعی، صوفی بلندآوازه رسید. هفت سالی پیش او شاگردی کرد و ظاهرأ از دست هم او خرقه یافت.
اندکی پس از چهل سالگی به ماوراءالنهر و ترکستان رفت؛ جایی که تیمورلنگ بر سرها فرمان میراند و طریقت نقشبندیه بر دلها. گفتهاند که اولی از کثرت مریدان شاه نعمتالله به توهم افتاد و دومی در هیئت یک رقیب بدو نگریست. ناگزیر ماوراءالنهر را ترک کرد و پس از مدتی توقف در هرات و ازدواج با نوادۀ امیرحسینی هروی، شاعر و صوفی مشهور، به دعوت مریدان راهی کرمان شد.
از این پس تا پایان عمرش که افزون بر صد سال بود، جز برای چند سفر کوتاه به شیراز و تفت و یزد از این ولایت دور نشد. وقتی به شیراز رسید، یک ربع قرن از مرگ حافظ میگذشت. اما پیش از آن که خود به شیراز بیاید، آوازهاش همه جا پیچیده بود. تعریضها و کنایاتی که حافظ در حق شاه نعمتالله دارد، گواهی بر این مدعاست. شاه نعمتالله یک زمان سروده بود:
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم / صد درد را به گوشۀ چشمی دوا کنیم
ما را نفس چو از دم عشق است لا جرم / بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم
و خواجه به کنایه پاسخ گفته بود:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی / باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند
البته این گونه تعریضهای عارفان و صوفیان به یکدیگر مختص حافظ و شاه نعمتالله نیست. چندان که مقام این دو نیز در قیاس با یکدیگر سنجیده نمیشود. جدا از این که شاه نعمتالله کیمیاگر جانها بود یا طبیب مدعی، قدرت تربیت و ارشاد او موجب شد که کثیری از مریدان به دورش فراز آیند. آوازۀ او حتا در هندوستان هم پیچید و محبوبیتش در آن جا چنان بالا گرفت که بعد از وفاتش، به دستور سلطان احمد، شاه دکن، بر مزارش در ماهان بقعهای شکوهمند بنا کردند.
آن چه از عقاید شاه نعمتالله درخور توجه بیشتر است، یکی اعتقاد او به وحدت وجود یا وحدت در عین کثرت است و دیگر تأکیدی است که بر رعایت آداب شریعت دارد و شریعت را عین حقیقت میداند. همچنین بر خلاف بسیاری از صوفیان، درس و مدرسه را نفی نمیکند و از عرفان نظری غافل نیست. البته شناخت دقیق زوایای فکری او چندان ساده نیست، زیرا در طول زمان گفتهها و اشعار بسیار را به نام وی جعل کردهاند.
بعد از مرگ شاه نعمتالله، فرزندش سید خلیلالله که خود پیری حدودأ شصتساله بود، با نام شاه خلیلالله بر مسند ارشاد پدر تکیه زد، اما گویا کثرت مریدان و از آن مهمتر ارادت شاه دکن به وی و پدرش، اسباب سوءظن شاهرخ تیموری شد. از این رو ترجیح داد که دعوت شاه دکن را بپذیرد و به آن سامان کوچ کند. امروزه مزار شاه خلیلالله در دکن کانون طریقت نعمتاللهی هند است.
در ایران اما، طریقت نعمتاللهی پس از مرگ شاه نعمتالله گسترش چندانی نیافت. خصوصأ در عصر سلطنت خاندان صفوی که شاهانش هم مرشدزاده بودند و هم خویش را مرشد کامل میخواندند، این گسترش به اندازۀ دوران حیات شاه نعمتالله چشمگیر نبود؛ هم به سبب قدرت و نفوذ صفویه و هم به علت نفوذ طریقت دیگری به نام نقشبندیه.
اما در دورۀ زندیه و قاجار، طریقت نعمتاللهی جان تازهای گرفت و بدان پایه از نفوذ رسید که امروزه از حیث کثرت خانقاهها و مریدان – در شاخههای گوناگون- سرآمد هر طریقت دیگری در ایران است. البته این بار گسترش طریقت از جانب ماهان کرمان نبود، بلکه از هند به ایران بازگشت و دوباره مریدان را به گرد خویش فرا خواند.
ماهان اما، در قامت باغشهر زیبا و کوچکی در ۳۵ کیلومتری جنوب شرقی کرمان، همچنان مزار شاه نعمتالله ولی را در میان گرفته و خاطرۀ او را زنده نگاه داشتهاست.
گزارش تصویری این صفحه که با قطعۀ "حریر رز" (Damask Rose) اثر ونجلیز همراهی میشود، گردش کوتاهی است در مجموعۀ مزار شاه نعمتالله ولی. آن چه علاوه بر زیبایی مسحورکنندۀ این مزار، بازدیدکنندگان را سخت تحت تأثیر قرار میدهد، سکوت و آرامشی است که آن جا موج میزند. تنها چیزی که شاید این سکوت را میشکند، نجوای شاه نعمتالله است که از ورای قرون و اعصار به گوش میرسد:
هرچند که از روی کریمان خجلیم / شک نیست که پروردۀ این آب و گلیم
در روی زمین نیست چو ماهان جایی/ ماهان دلِ عالم است و ما اهل دلیم
جدیدآنلاین: عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار انتشارات امیرکبیر، ۱۱ مهر ۱۳۹۴ در سن ۹۶ سالگی در تهران درگذشت.
عبدالرحیم جعفری، که او را با نام "تقی جعفری" هم میشناسند، کوشید تا کاستیهای موجود در زمینه نشر کتاب را رفع کند. از خدمات و افتخارات او میتوان به تاسیس بزرگترین چاپخانه بخش خصوصی در ایران، ۳۰ سال خدمت به چاپ و نشر کتاب در موسسه انتشارت امیرکبیر، چاپ ۲۸۰۰ عنوان کتاب، تاسیس ۱۲ کتابفروشی و دریافت لوح تقدیر از دائره المعارف بزرگ اسلامی یاد کرد.
عبدالرحیم جعفری شش سال پیش در گفتگو با جدیدآنلاین از زندگی و فعالیت خود در عرصه چاپ و نشر کتاب گفت که به یاد او در اینجا بازنشر میکنیم.
مریم آموسا
عبدالرحیم جعفری از اعماق جامعه برخاست، پادویی کرد، دستفروش کتاب شد و در نهایت با تاسیس انتشارات امیرکبیر در آبان ماه سال ۱۳۲۸ در طبقه دوم چاپخانه آفتاب در خیابان ناصر خسرو تهران، از پایه گذاران نشر نوین ایران شد.
جعفری دوازدهم آبان ماه سال ۱۲۹۸ خورشیدی در نبود پدر، در خانواده محقری که یک مادر و مادربزرگ بودند زاده شد.
به سن ۷ سالگی که رسید، منتخب الملک - معاون وقت وزارت امور خارجه- سرپرستی او را برعهده گرفت و نام تقی را هم بر او گذاشت. بعدها جعفری براساس نام دوم و شباهت های که میان زندگی خود و"میرزا تقی خان امیرکبیر" یافت، نام امیرکبیر را برای مؤسسه انتشاراتی اش انتخاب کرد.
نهایت آرزوی جعفری غنی کردن گنجینه کتاب های فارسی و تحول در نشر ایران بود. او می خواست همانند ناشران برجسته فرانسوی یعنی "لاروس" و" گالیمار" ایران باشد. او معتقد بود چاپ کتاب فقط "امیرارسلان"، "فلک ناز" و"حسین کرد" نیست، کتاب نو، اندیشه نو می خواهد.
در مهرماه سال ۱۳۲۹ امیرکبیراز تنگنای یک بالاخانه خارج شد و در خیابان ناصرخسرو تهران فروشگاهی تهیه کرد و از آن پس در صف کتابفروشی های جا افتاده تهران قرار گرفت.
امیرکبیر که انتشارات خانوادگی بود و تمام اعضای خانواده جعفری در آن مشغول بودند، در مدت ۳۰ سال فعالیت اش در سراسر کشور شعب همکاری، ۱۳فروشگاه مستقل، ۵ غرفه در فروشگاه زنجیره ای کوروش و نمایشگاهی دائمی در فرودگاه بین الملی مهرآباد داشت.
انتشارات امیرکبیر توانست آثار ارزشمندی درحوزه های مختلف منتشر کند. جعفری در کنار نشر متون گذشته و دیوان شعرای کلاسیک به نویسندگان معاصر توجه کرد و آثاری از مؤلفانی چون صادق هدایت، محمد معین، جعفر شهیدی، بزرگ علوی، احمد محمود، غلامحسین ساعدی، فروغ فرخزاد، نادرنادرپور، جلال آل احمد، سیمین دانشور، پرویز داریوش، نادر ابراهیمی، مهدی آذر یزدی و بسیاری دیگر منتشرکرد.
عبدالرحیم جعفری در این باره می گوید: "هر وقت با خبر می شدم که مؤلف یا مترجمی در حال آماده کردن کتاب خوبی است، مثل عقاب بالای سرش حاضر می شدم و راضی اش می کردم کتاب را برای چاپ به من بسپارد."
جعفری توانست در کارنامه انتشاراتی اش قریب به ۳۰۰۰ عنوان کتاب که شامل شاهنامه فردوسی، امثال و حکم دهخدا، فرهنگ فارسی عمید، فرهنگ معین، تاریخ علوم، کمدی الهی نامه دانته، فرهنگ فشرده فارسی انگلیسی، فرهنگ آلمانی فارسی، فرهنگ فارسی فرانسه را به ثبت برساند.
این مؤسسه برای نخستین بار ارتباط میان مؤلف و ناشر را روشن کرد و مروج حق التالیف در نشرایران شد. امیرکبیرهمچنین مبدع نخستین نمایشگاه کتاب (۱۳۳۷) در ایران است. ازدیگر ابتکارات این انتشارات می توان به فروش کتاب قسطی، برگزاری نمایشگاه دائمی کتاب در فرودگاه مهرآباد، انتشارگاهنامه فرهنگی ادبی الفبا با همکاری غلامحسین ساعدی و تاسیس چاپخانه پیروز اشاره کرد.
در سال ۱۳۴۲به درخواست دکتر پرویز ناتل خانلری که در آن زمان وزیر فرهنگ و هنر بود، ریاست شرکت کتاب های درسی برعهده عبدالرحیم جعفری گذاشته می شود تا با سابقه و جسارتی که در نشر از خود نشان داده وضعیت انتشار کتاب های درسی سامان بگیرد و در این دوره ۱۲ ساله جعفری بر مسئولیت خود باقی ماند.
جعفری همچنین به مرور سهام انتشارات خوارزمی، ابن سینا و شرکت سهامی کتاب های جیبی را خرید و در کنار دیگر اقدامات خود به گسترش و نیز بالابردن شمار عناوین کتاب های انتشارات امیرکبیر افزود.
مؤسس انتشارات امیرکبیر با رایزنی با ناشران خارجی قصد داشت که شرایط ایجاد شعبه های بین الملی این نشر را فراهم کند. اوهمچنین قرارداد خرید یک ماشین چاپ ۳ میلیون دلاری را امضا کرده بود، اما با پیش آمدن وقایع انقلاب این قرارداد فسخ شد و با گرفتاری های که برای جعفری پیش آمد، انتشارات و اموال او به حکم دادگاه انقلاب توسط سازمان تبلیغات اسلامی مصادره شد و از ادامه هرگونه فعالیت فرهنگی محروم شد.
این انتشارات در مدت فعالیت خود جوایزی متعددی چون جایزه سلطنتی، نشان ایتالیا، جایزه بهترین ترجمه مجله سخن را از آن خود کرد.
انتشارات امیرکبیر از جمله انتشاراتی بود که همواره با مشکل سانسور روبرو بود جعفری می گوید: "من که ناشرفعالی بودم، همیشه خدا در حدود ۷۰ عنوان کتاب داشتم که سرمایه گذاری کرده بودم واز این میان کتاب هایی بودند که بدون هیچ دلیلی با مشکل سانسور روبرو می شدند."
تنها منبع موجود درباره "عبدالرحیم جعفری" کتاب خاطرات اوست که "در جستجوی صبح" نام دارد که از سوی انتشارات روزبهان منتشر شده است. این کتاب تاریخ نشر و نام آوران فرهنگ و هنر ایران نیز به شمار می رود که با زندگی جعفری آمیخته شده است.
جلد سوم خاطرات او "در جستجوی عدالت" نام دارد این کتاب شامل وقایع زندان و مصادره شدن اموال امیرکبیراست که قریب به ۲سال است در انتظار مجوز است.
جعفری در مدت ۲۹سالی که از توقیف انتشارات امیرکبیر می گذرد، بیشتر وقت خود را صرف دادخواهی و نوشتن خاطرات کرده است.
این روزها نیز بیشتر وقت خود را صرف مطالعه و پیانو زدن می کند. البته هفته ای یک بار نیز یکی از استادان آواز ایران به منزل اش می آید و به او تعلیم آوازمی دهد.
او می گوید: "تمام زندگی وعلاقه ام را پای کتاب گذاشتم، همایون صنعتی زاده هم که علاقه من به کتاب را می دید به من لقب رستم کتاب فروش ها را داده بود، من از این تشبیه لذت می برم و به فرجام کار رستم که گریبان من را هم گرفت هیچ توجهی نداشتم."
در این گزارش مصور عبدالرحیم جعفری گوشه هایی از زندگی خود را تا انقلاب باز گفته است.
در شرح معجزات "مانی" آمده است او با دستی آزاد، با قلم مویی نازک، آن چنان بر پارچه خط میکشید که با کشیدن آن نخ از پارچه، رد قلم مو هم محو میشد.
برخی پژوهشگران بر این عقیدهاند که هنر مینیاتور، در اصل از ایران آغاز میشود و در کتاب ارژنگ مانی ریشه دارد. به آن دلیل که ایرانیان بر مذهب مانویان سخت میگرفتند، آنها به چین مهاجرت میکنند و این نوع نقاشی را هم با خود به آن جا میبرند.
هنر مينياتور بيش از يك بار بر اثر تماس مستقيم با نقاشي چينى زنده شد. يكبار در زمان نخستين سلطه مغولان بر ايران در دوران ايلخانيان و بار ديگر در دوران تيموريان و سرانجام در دوران صفويان.
مينياتور ايرانى، بعدها در نقاشى گوركانيان هند ادامه يافت و به صورت هنر دربارى درآمد و به ويژه براى مصور کردن دفتر وقايع دربارى، با سبكى واقعگرايانه مورد استفاده قرار گرفت.
سبک نقاشی عهد گورکانیان آمیزهای از صورتگری ایرانی و هندی است و نزد اهل فن به "سبک مغولی" مشهور است. این نوع نقاشی یکی از پردامنهترین سبکهای نقاشی اسلامی است.
"همايون شاه" هنگام اقامت در ايران، دو نقاش صفوى به نام هاى "ميرسيدعلی" و "عبدالصمد" را با خود به دهلى آورد. "اکبرشاه" در زمان حکومتش هنرکدهای تأسیس کرد که در آن بيش از صد نقاش هندى، تحت آموزش دو استاد ايرانى قرار گرفتند. شاگردان اين هنركده پس از آموزش اسلوب كار به تقليد ساده از استادان ايراني قناعت نكردند و به مطالعه محيط خود و تاریخ نقاشی هندی پرداختند و با تلفیق این دو شیوه، سبکی نو ساختند.
نخستين محصول این هنرکده داستان "اميرحمزه پارسي" بود که با نظارت خود اكبرشاه تكميل شد. اين داستان فارسي در دوازده برگ جداگانه و شامل بيش از هزار و چهارصد نقاشى بر روى پارچه بود. تكميل اين اثر، مصادف با پيدايش "سبك اكبرى" شد.
در زمان اكبر شاه، جهانگيرشاه و شاه جهان، مصور کردن شاهکارهای ادبیات فارسی بسیار رایج بود. علاوه بر آن، نقاشان، صحنههايى از زندگی مجلل درباری، شكارگاههای سلطنتی، جنگها، لشكركشىها، زنان حرمسرا و صحنههايى از زندگي مردم كوچه و بازار را نيز طرح ميكردند.
در فرم، با افزودن عناصر کوچک و بزرگ، به خلق دورنما میپردازند. نوازشهای گستاخانه قلم موى چينى جاى خود را به خطوط دقيق و پيوسته قلم مىدهد و سطحهاى درون خطوط، با رنگهای به هم پيوسته پر مىشوند. و در محتوا نقطه مشترک در فلسفه هند و ایران، درباره رمز و تمثيل "بهشت زمينی" و "وطن آسمانی" به کمال تصویر میشود.
نقاشى مينياتور به دلیل دربرداشتن هزينههاى بالا، همواره به حمايت سلطنتى نياز داشت، از اين رو عامه مردم با این هنر بيگانه بودند. با روی کار آمدن "اورنگ زیب"، نقاشی و مینیاتور رو به فراموشی رفت و از رونق پیشيناش کاسته شد. او مسلمانی متعصب بود که صورتسازی را خلاف اسلام میدانست. در این دوران نقاشی محدود به تزیین قرآن و یا تصویرهایی از طبیعت و حیوانات شد.
ديري نپاييد كه با حمله نادرشاه به هند، ريشههای اين مكتب، به یکباره خشكيد. هنرمندان درباری به زمينداران بزرگ و حكمرانان جزء در ساير نقاط هند پناه بردند و بدین ترتیب، این هنر آرام آرام از منطقه راجستان و ایالتهای همسایه فراتر رفت و در نقاط دیگر هند هم گسترش یافت.
با این همه هنوز هم هندیها "راجستان" را مرکز این هنر میدانند."آجاسرما"، یکی از هنرمندان راجستانی ست که مینیاتور را در نوجوانی، از پدربزرگش آموخته و در کارگاهی کوچک در حاشیه جیپور به تعدادی از علاقهمندان آموزش میدهد.
دیوار کارگاه او پر از مینیاتورهایی ست که به اشعار فارسی آراستهاند. اگرچه وقتی از او درباره این خطوط میپرسم؛ چیزی از معنیشان نمیداند و تنها از آن برای زیبایی آثارش استفاده میکند.
او مجموعه بزرگی از کتابهای قدیمی اردو و فارسی دارد که هر برگ آنها بعدها آغشته به خط و رنگ قلم مویش میشوند و برای فروش به شهرهای بزرگ هند مانند دهلی، کلکته و بمبئی میروند. نقاشیهای او بسته به کیفیت کار از پنجاه روپیه (کمتر از یک یورو) تا سی هزار روپیه (حدود چهارصد و پنجاه یورو) قیمت دارند.
علاوه بر کارگاه او، دهها مغازه و دستفروش در جیپور به فروش مینیاتور مشغولاند و بیشتر، مسافران خارجی مشتری این آثار هستند.
اما هر ایرانی مانند من که پیشتر در موزه دهلی و کلکته، مینیاتور شاهکارهای ادیبات فارسی را، در بخش هنر مغولی و به نام نقاشی مغولی ديده باشد، از دیدن مینیاتورهای نه چندان گران بر برگهای کتب گران قیمت و قدیمی فارسی، در راجستان، بيشتر اندوهگين مىشود تا شگفتزده.
آجا سرما درباره این حس من میگوید: "الان، آن قدر بازار برای مینیاتوریستهای هندی کساد است که به هر وسیلهای شده سعی میکنند کارشان را بفروشند. آنها نه به این میتوانند فکر کنند که وظیفه دارند درحفظ آثار گذشتگان بکوشند نه این که به نسلهای بعد آموزش دهند تا آرام آرام این هنر توسعه یابد. نمیشود به آنها خرده گرفت. هنر راه معاش آنهاست همانقدر که چراندن گوسفند، راه معاش یک چوپان".
در گزارش تصویری این صفحه "آجا سرما" مینیاتوریست و مدرس مینیاتور از هنر مینیاتور در هند میگوید.
خوانسار شهر باریک و درازی است که در پاییزی که ما آن را دیدیم، با چنارهای خزانزدهاش در دامنۀ زاگرس خمیازه میکشید. شهر، به هنگام ورود باغشهری است سرسبز و خرم، و پس از ورود به خیابانهایش، شهدستانی است پر از مغازههای عسلفروشی. از آنجا که جای بنبستی است باید کممسافر باشد، با وجود این معلوم نیست آنهمه مغازۀ عسلفروشی مشتریان خود را از کجا تأمین میکنند. اما ظاهرأ هیچ یک بیمشتری نیستند. اگر بودند نبودند. ثروت خوانسار همین عسل است و کندوهایی که دارد (حدود ۶۰ هزار) و باغهای گردو و بادامش (حدود ۲۲۰۰ هکتار) و البته چشمهساران پرآب و قناتهای کهن و چاههای فراوانش که البته برای هر یک آمارهایی در دست است، اما به هیچ یک اعتمادی نیست.
"خوان"، جزء اول خوانسار، نشان از چشمههای فراوان این ناحیۀ کوهستانی دارد. خوان در زبان فارسی به معنای چشمه است. هرچند این واژه امروز در زبان فارسی کاربرد ندارد، اما در ترکیبات محلی مانده است. نوشتهاند که در خوانسار ۴۴۰ دهنه چشمه وجود دارد. نام یکی از دهستانهایش هم "چشمهسار" است که خود گویای چشمههای بسیارش است.
با وجود آن همه برف که بر ارتفاعاتش میریزد، طبیعی است که چشمههای بسیار از خاکش بجوشد و با آنهمه گل که در کوهها و دامنههایش میروید، طبیعی است که زیستگاه زنبوران عسل باشد. یا با آن همه باغ گردو و بادام که شهر را در بر گرفته، شگفت نیست که بر سر هر گذرش گردو عرضه کنند. با وجود این، گردو در خوانسار ارزان نیست، چندان که عسل ارزان است.
یک فروشنده و صادرکننده بهشکوه میگوید سال پیش، دو هزار کیلو عسل به مالزی صادر کرده، آن هم در پیتهای حلبی، اما امسال نتوانسته به صادراتش ادامه دهد. علت ناکامی خود را تورم شدید بازار ایران عنوان میکند.
با وجود تولیدات فراوان، دهها شرکت غذایی باید در خوانسار عسل را بستهبندی و در فروشگاهها عرضه میکردند، ولی چنین خبری نیست. تنها شرکتی که به بستهبندی و پخش عسل خوانسار میپردازد، همان "عسل خوانسار" است که با بستهبندی نازل و تا حدی یکنواخت تولیدات خود را در شهرهای ایران، البته با قیمت مناسب، عرضه میکند. در حالی که اگر صنعت بستهبندی در ایران پیشرفته بود، عسل خوانسار میتوانست نه فقط بازار ایران که بازارهای جهانی را از آن خود کند و در جهان نام مشهوری شود.
خوانسار مانند بسیاری شهرهای ایران تاریخی کهن دارد و بنایش را به دورۀ ساسانی نسبت میدهند. اما یادگار مهمی از دورۀ باستان ندارد. حتا یک بنای هزارساله هم در آن نیست. در بسیاری از جاها، حاکمان همواره آثار دورههای قبل از خود را ویران کردهاند و یاد و یادگاری باقی نگذاشتهاند. از این رو خوانسار امروزه باید به طبیعتش بنازد که با هوای معتدل و قرار گرفتن در پای کوه، ییلاق خوشآبوهوایی است که به شهرهای اصفهان و دیگر نقاط مرکزی ایران نزدیک است و میتواند ییلاق مردمانش باشد. متوسط گرما در این شهر ۲۴ درجه سانتیگراد است که برای زندگی در فصل گرما بسیار مساعد است، ولی زمستانهایش پربرف و سرد است.
دیدنیهایش نیز در همان طبیعتش خلاصه میشود. پارک سرچشمه در بالای شهر و تفرجگاه گلستانکوه در فاصلۀ نزدیک هر دو از مواهب طبیعتند و به کار گردش و گردشگران میآیند. اما امکانات اقامت در شهر محدود است. تنها مهمانسرای آن پسوند "جهانگرد" را بر خود افزوده تا با مهمانسراهای جهانگردی اشتباه گرفته شود و هتل در دست ساختمانش نیز هنوز آماده نشده است. در عوض مردم مهربانش، مسافران را به خانههای خود دعوت میکنند. از این رو هیچ مسافری در آنجا بی جا و مکان نخواهد ماند.
بزرگان بسیاری از این شهر برخاستهاند و از مشاهیر آن میتوان از یدالله کابلی نام برد که یکی از خوشنویسان برجستۀ ایران است. ادیب خوانساری و محمودی خوانساری، هر دو از آوازخوانان کممانند نیز از این شهر برخاستهاند و هنوز کسی جای آنان را نگرفته است.
خیلیها عادت دارند به کسانی که با خودشان تفاوت دارند، با نگاهی دیگر بنگرند. این نگاه حتما به معنای تحقیر طرف مقابل نیست و میتواند ناشی از کنجکاوی یا شگفتی باشد. یک از گروهیهایی که پیوسته در جامعه با چنین نگاهی روبرو میشوند "کوتاه قامتان" یا در ادبیات محاورهای "آدم کوچولوها" هستند. آنها نه تنها از این نگاهها خسته شدهاند، بلکه از تبعیضها و تفاوتهایی که در جامعه بین آنها و بلندقامتان نیز گذاشته میشود شاکی هستند.
همین نگاهها و تبعیضها بود که یکی از کوتاه قامتان یعنی "حمید ابراهیمی"، متولد ۱۳۵۳، را برآن داشت تا "انجمن کوچولوهای ایرانی" را تاسیس کند. هدف او از این کار افزایش اعتماد به نفس و بالابردن روحیه کوتاه قامتان، رفع مشکلات، گرفتن حقوق شهروندی از دست رفته و افزایش توانمندی این گروه بود. تاسیس این انجمن دستآوردهای مثبت اجتماعی فراوانی داشت مانند جمع شدن این افراد در کنار هم، معرفی توانمندیهای آنها و استخدام بسیاری از این افراد در مراکز مختلف. از این مهمتر آشنایی کوتاه قامتان با یکدیگر که به ازدواج و پیوند آنها انجامید. نکته جالب این که خود آقای ابراهیمی با یک خانم بلند قامت ازدواج کرده و کیمیا دختر ۱۲ساله او هم بلند قد است.
حمید ابراهیمی پس از دو سال و نیم تلاش موفق شد مجوز انجمن کوچولوهای ایرانی را در اسفند ۱۳۸۷ دریافت کند و این انجمن فعالیت خود را به طور رسمی از اول اردیبهشت ۱۳۸۸شروع کرد. از همین رو٬ روز اول اردیبهشت به عنوان سالروز تاسیس انجمن جشن گرفته میشود.
وارد دفتر انجمن که میشوید همه چیز ساده است. از آنجا که این دفتر را یکی از مردمان نیکوکار در اختیار انجمن گذاشته و بودجهای هم برای خرید وسایل جدید وجود ندارد، تمام وسایل از جمله میز و صندلی موجود در این ساختمان برای افراد بلندقامت است و استفاده از آنها برای اعضای انجمن کمی مشکل است.
در هر حال این "کوتاه قامتان بلندهمت" هدفهایی والای خود را دنبال میکنند. مانند برگزاری اردوهای تفریحی، نمایشگاه عکس، شرکت در همایشها و سمینارهای مختلف و همکاری با نهادهای مردمی یا ان جی او های دیگر. آنها همچنین تیم فوتبال ویژه کوتاه قامتان را تشکیل دادهاند و در مسابقات فوتبال شرکت میکنند.
در حال حاضر انجمن کوچولوهای ایرانی بیش از ۴۰۰ عضو دارد که حدود ۶۰ درصد را مردان تشکیل میدهند. گرچه به دلیل مشکلات مالی این انجمن نتوانسته به خوبی خود را در شهرستانها معرفی کند اما اعضایی نیز از شهرستانها دارد.
بزرگترین آرزوی ابراهیمی و دوستانش در این انجمن این است که مسئولان و مردم با مشکلات و معضلات کوتاه قامتان آشنا شوند و آنها بتواند حقوق شهروندی مساوی با بلندقامتان بهرهمند شوند. برای نمونه ابراهیمی به داشتن گواهینامه رانندگی و حق رانندگی اشاره میکند که تا چند سال پیش کوتاه قامتان از آن بیبهره بودند. با تلاش و پیگیری این انجمن بود که به آنها نیز اجازه داده شد تا در آزمونهای گواهینامه رانندگی شرکت کرده و این حق شهروندی را به دست آورند. نمونه دیگر فرصتهای شغلی مانند تدریس در آموزش و پرورش و استخدام در ادارهها و شرکتهای خصوصی و دولتی است که در بسیار از موارد به خاطر شرایط فیزیکی این افراد نادیده گرفته میشود. مشکلات بسیاری برای کوتاه قامتان وجود دارد که یکی از این مشکلات دشواری معابر و اماکن عمومی است که برای این شهروندان مناسبسازی نشده است. انجمن میکوشد تا با تلاش خود این مشکلات را برطرف کند؛ از جمله سعی دارد تا با ایجاد ارتباط با انجمنهای مشابه بینالمللی و تبادل اطلاعات با این مراکز از تجربیات آنها بهره بگیرد و به نحو موثرتری به اعضای خود کمک کند.
در گزارش تصویری این صفحه حمید ابراهیمی از چگونگی شکلگیری، مشکلات و دستآوردهای انجمن کوچولوهای ایرانی میگوید.
میگفتند روستای پالنگان شبیه ماسوله است و ما گمان میکردیم باید شباهتی هم با دیگر روستاهای پلکانی کردستان داشته باشد؛ روستاهایی با خانههایی ساخته شده از سنگهای ریز و درشت در شیبهای تند درهها، که قدمتشان را تنها بر چند دیوار و پلکان میتوان دید.
اما بهراستی پالنگان دیگرگونه بود و ناباورانه تا هنوز روایتگر تاریخ و گذشته. خانههای سنگی نه فقط پابرجا، که زنده بودند و بوی نان و قلیان در هر یک بهانهای بود برای دمی مهمان دلهایشان شدن. خانههای یکدست و همسان، با دیوارهای سنگی، حتا درها و پنجرهها هنوز آبی بودند و پایداری این آبیهای لاجوردی روایتگر تاریخی چند صد ساله.
* * *
در کوهپایههای کوه شاهو، ۵۵ کیلومتری شهر کامیاران، در انتهای دره تنگیور رودخانهای است که به رود سیروان میریزد و در دوطرف همین رود است که روستای زیبای پالنگان با معماری خشک چین قدیم، همه یادگاران گذشته را هنوز در خود حفظ کرده و با چراغی روشن پذیرای مسافران دور و نزدیک است.
بقایای چند خانه پراکنده در دامنه روبرو، اولین چیزی است که از آخرین پیچ جاده دیده میشود و مسافرهنوز نمیداند در انتهای دره تا کجا قدم به دل تاریخ خواهد گذاشت. اما همینکه از کوچههای پلکانی روستا پایین میروی، نه فقط معماری زیبای روستا و خانههای سنگی، که حفظ این معماری سنتی، یکدستی این آبادی و عدم وجود خانههای نوساز که در آن میان ساز مخالف بزنند حیرانت میکند. میتوانی چشمانت را ببندی و شلوغی کوچهها و صدای سم اسبها و لباسهای رنگارنگ زنان را در کوچهها در پی کودکان شاد روستا ببینی. امروز در این روستا تنها بوی رنگ چند پنجره آبی، تازه است.
با شادمانی از این همه ماندگاری در کوچههای پلکانی پایین میروی و پای صحبت دلنشین و گویش زیبای هورامی مردمی مینشینی تا از رونق گذشتههای دور بگویند، تا فراموشی دهها سال قبل و جاذبه گردشگری امروز و رونق دوباره.
* * *
در گذشته نه خیلی دور بیش از ۲۵۰۰ خانواده در روستا زندگی میکردند. شغل بیشترشان دامداری بوده و برای یافتن چراگاهها به ارتفاعات کوهستان "شاهو" کوچ میکردند و در منزلگاههایی در مسیر، از اسفند تا شهریور هر سال سکونت داشتند. این منزلگاه ها در زبان هورامی، "هوار" نام دارند. در این منطقه در گذشته بیش از ۵۰ هوار وجود داشته است. هوارهایی چون هوار هوزیبان، هانیه، شیخعزیز، شیلانان، ککب که به جز دو هوار اول، بقیه امروز کمتر استفاده میشوند. در این منزلگاهها با توجه به محل قرارگیری و امکانات موجود با سنگ و چوب و گل، خانه میساختند و از آب برف و چشمههای کوهستان استفاده میکردند.
امروز اما بیشتر خانوادهها به کامیاران و دیگر شهرهای اطراف کوچ کردهاند و در خود روستا حدود ۱۰۰۰ نفر، در ۱۹۰ خانوار٬ ساکن هستند. برخی از آنها در کنار شغل دامداری پس از تاسیس شیلات در شهر کامیاران به پرورش ماهی روی آوردهاند و برخی دیگر در شهرهای بزرگ به بنایی و معماری مشغولند. گلیمبافی و قالیبافی در میان زنان روستا در گذشتهای نه چندان دور رواج داشته که امروز تقریبا از بین رفته و زنان روستا دوشادوش مردانشان و در بیرون از خانه مشغول پرورش دام هستند.
زندگی در روستایی پلکانی به این سادگیها هم نیست. آن هم روستایی که تنها از یک سمت به جاده دسترسی دارد و ساکنان سمت مقابل باید برای جابجایی مایحتاج روزانه مسیر بیشتری را طی کنند. به گفته مردم، ماشینهای میوه و مواد غذایی و نفت و کپسول گاز تا انتهای جاده که ابتدای روستاست میآیند و مردم ساکن در سمت مقابل که همان بخش قدیم روستاست برای آوردن مایحتاج خود شخصا یا به کمک الاغ و قاطر بار را به سمت دیگر حمل میکنند. سوخت روستا نفت و گاز است و تعدادی از خانوادهها برای سوخت مورد نیاز زمستان خود از ارتفاعات هیزم میآورند.
مردم روستا همچون خانههایشان محکم و مقاوم در برابر سختیهای بیشمار زندگی ایستادهاند. این منطقه قحطی و جنگ را پشت سر گذاشته است. در آن زمان مردم از بلوط برای درست کردن نان استفاده میکردهاند.
خانههای بخش قدیم روستا پس از مهاجرت ساکنین رو به تخریب دارند و به دلایل زیاد امکان بازسازی آنها وجود ندارد و این بیماری ایست که اگر درمان نشود رفته رفته به خانههای دیگر هم سرایت میکند.
به گفته اهالی، حضور مسافران و گردشگران از راههای دور و نزدیک درسالهای اخیر و پس از معرفی رسانهای روستا و همچنین تاسیس شیلات، رونق دوبارهای به روستا بخشیده است. در روزهای تعطیل منطقه پر است از خانوادههایی که نه فقط برای دیدن روستا که برای گذران چند ساعتی در کنار رودخانه و آبشار و شیلات به دیدن روستا آمدهاند. اما در این روستا نه خبری از فروش صنایع دستی هست و نه حتا فروش کارتپستال و یا خوراکیهای سنتی و نه حتا خبری از قهوهخانه ای محلی، آنگونه که در روستاهای توریستی کشور همچون ماسوله و ابیانه شاهدش هستیم.
جاذبههای گردشگری روستا کم نیست از کوچ بهاری عشایر به ارتفاعات این روستا و مراسم سنتی عشایر کُرد مانند اجرای موسیقی محلی چپله (آهنگهایی بدون ریتم مشخص و همراه با کف زدن) و سیاچمانه (به معنی سیاه چشمان، نوعی نغمه عاشقانه)، مراسم مذهبی، عروسی، شب یلدا تا اسب سواری و بازیهای محلی در پاییز و زمستان مانند گرزبازی، قلقلان (بازی خروس جنگی) که هر کدام در صورت حفظ و گسترش میتوانند نقشی پررنگی در افزایش گردشگران و رونق اقتصادی روستا داشته باشند. اما هیچکدام از اینها تا به امروز چیزی از مشکلات و فقرمردم منطقه نکاسته است. ساکنین مهربان روستا در مواجهه با مسافران، خودآموخته و به رسم مهماننوازی، تنها میزبانانی هستند با دل و سفرهای گشاده که با لطفی بیدریغ به چای گرم و نان محلی در خانههایشان مهمانت میکنند و تو مست این همه محبت بیانتظار تنها لبخند و تشکری ساده ازخود بجا میگذاری.
گزارش تصویری این صفحه ثبت خاطرهای است از سفر به روستای پالنگان و دیدار از زیباییهایش.
نمیدانم چرا کلمه زغال همیشه برایم یادآور سختی و مشقت بوده است. روزی که در دبستان خواندم کار در معدن زغال سنگ از سختترین مشاغل است، همیشه کارگران خستهایی تصور میکردم که با چهرهایی سیاه و چرب در حال کندن زمین هستند. یا وقتی اسم زغالچوب میآمد یاد چاههای پر دود که چند نفر با چهرههای درهم رفته و ابروهای گرهخورده مواظب هستند کوره خاموش نشود. هرچه بود اسم زغال هیچوقت همراه با آرامش نبود. حتا آن روزها نمیدانستم "زغال" بنویسم یا "ذغال" که در فرهنگ معین و دهخدا هم بر سرش اختلاف بود.
شهر کوشک یکی از آن جاهایی است که مردمش از این راه امرار معاش میکنند. کوشک در میان راه نجف آباد و اصفهان قرار دارد و از اصفهان میتوان با تاکسی خطی به آنجا رفت. شهری کوچک و پر از باغهای سرسبز. به مرکز شهر که میرسم سراغ چاههای زغال را میگیرم. پیرمردی دستش را در هوا میچرخاند و میگوید: "اینجا توی هر باغی بری زغال درست میکنند. هر وقت که دلت خواست برو چندتا چاه هست که دود کنند و ما را خفه."
باغها چسبیده به شهر هستند و وقتی واردشان میشوی حس نمیکنی که شهر تمام شده است. دو قدم نرفتهام که بوی دود و چوب سوخته فضا را پر کرده است. از کنار حصار هر باغی که میگذرم از بیرون تلی از چوب که با حوصله و دقت روی هم چیدهاند پیداست. آنطور که بعدا فهمیدم اینها را یک سال روی هم میچینند خشک شود چرا که اگر چوب را تر بسوزانند زغالش مرغوب نیست و به اصلاح خودشان زغال جرقهایی میشود. چوپها را در چاهی به عمق ۴ تا ۵ متر میریزند. بعد از آنکه گرمای کافی به آن دادند دهانه چاه را با لایهایی از خاک میپوشانند. بعد از حدود یک ماه زغالها جا افتادهاند. چند روز مانده به اینکه دهانه را باز کنند مقداری آب میریزند تا کمی سرد شود. حالا زغالها آماده است، یک نفر وارد چاه میشود و زغالها را بیرون میدهد. اما در این چاهها نه خبری از دلو پر از آب زلال است و نه کبوتری که سیراب از ته چاه پر بکشد. فقط کیسه کیسه سیاهی است که از چاه بیرون میآید.
وارد یکی از باغها میشوم. پیرمردی را میبینم که حواسش به کارش است و دو پسر جوانش که مشغول چوپ آوردن هستند. انگار قرار است یکی از چاهها یا به قول خودشان کورهها را باز کنند. نام یکی از آنها حسین است. قبلا که پدرش اینقدر شکسته نشده بود حسین سبد را بالا میکشید اما حالا او میراثدار شغل پدر است و پایین میرود. دو نفر کنار چاه میایستند و حسین از طنابی که آنها گرفتهاند و در هوا معلق است پایین میرود. پدرش مرتب سفارش میکند که حسین حواست به زغالهای نیمه سوخته باشد. انگار این نگرانی بعد از این همه پایین رفتن در چاه باز هم پایان ندارد. در میان دودها احساس خفگی میکنم. انگار ریهام به این دود و دم عادت ندارد. اما خودشان بیاعتنا سخت مشغول کار هستند. پدر از همان دور صدا میزند: "چای بریز جوون. چای دودی مزهاش خیلی فرق میکنه". مهربانند و خوشبرخورد. حساب و کتابهایم بهم میریزد. چرا که از همان اول فکر میکردم حالا که شغلشان سخت است و چهرهشان پر از دود، باید خودم را برای آدمهای سخت و خشن آماده کنم. اما سختیها روحیهشان را سخت نکرده است. گاهی در میان کار صدای خندهشان بالا میگیرد.
چاههای زغال بسته به اندازهشان بین هزار کیلو تا دوهزار کیلو زغال دارند. و معمولا در هر باغی سه تا چهار چاه هست که به صورت دورهایی از آنها استفاده میکنند. حسین میگوید روش دیگری هم هست که کمتر از آن استفاده میشود. کانالی به عمق یک متر و درازای سه تا چهار متر حفر میکنند و بعد چوبها در آن میسوزانند. وقتی آتش شعلهور شد روی آن را با سبوس گندم میپوشانند تا به مرور خاموش شود. بعد از چند روز زغالها آماده است. اما چون بازدهی کمتری دارد چندان رواج ندارد.
حسین کارش تمام شده است. تا جاده اصلی ۵ کیلومتری فاصله داریم. ترک موتورش سوار میشوم. باد خنک و خوبی میآید. در مسیر دوباره حرفهایش را ادامه میدهد: "چوبها را معمولا از شمال میارن. چوب نارنج و پرتقال و لیمو، زغالش خیلی خوب و مرغوبه. اما چوبهایی که از اطرف اصفهان و شیراز به ما میرسه مثل زدآلو، گیلاس و توت زیاد خوب نیست". از کارش راضی است اما از سختیهایش شکایت دارد. قبلا صندوق میوه میساخته اما بعد از مدتی کارش را رها میکند و دوباره همکار پدرش میشود. میگوید: "ما از بچگی توی زغال بزرگ شدیم. کار دیگهایی بلد نیستیم. اما خیلی سخته. توی کوره گاهی نفسم بند میاد. کسی نیست که من را بیاره بالا. باید از طناب آویزون شوم تا مرا بکشند بالا. حالا فکر کن نفسم هم بند اومده باشه". لهجهاش شیرین است. لهجه روستاهای اصفهان.
کنار جاده اصلی مغازه دارند و زغالها را آنجا میفروشند. چند دقیقهایی که منتظر تاکسی بودم مشتریها را یکی یکی راه میاندازد. پول را تا میکند و در جیبش میگذارد. لبخند رضایتش یک دنیا ارزش دارد. لبخند از شغل و کسب و کار حلال که خودش میگوید تنها آرزو و دلخوشیاش همین است.
در گزارش تصویری این صفحه حسین از سختیهای کار در چاه زغال میگوید.
"آکاپلا" نوعی موسیقی است که بدون همراهی ساز و ارکستر و تنها با صدای خواننده اجرا میشود. این شیوه در ابتدا عمدتاً موسیقی کلیسایی و مذهبی را شامل میشده اما درطول تاریخ تفاوت کرده و تنها از اشعار مذهبی در آن استفاده نمیشود.علاوه بر این از نظر اجرایی نیز نوآوریهایی در آن پدید آمده است.
در شاخهای از سبک آکاپلا صدای انسان جایگزین صدای ساز میشود، هر خواننده نقش یک ساز را در ارکستر به عهده میگیرد و فرکانس صحیح صدا را با جلوههای مربوط و شبیه به آن ساز در میآمیزد. از ترکیب این آواها و جلوهها یک قطعه ارکسترال بدون بکارگیری ساز اجرا میشود.
"گروه آوازی تهران" اولین گروه ایرانی است که این سبک از موسیقی آکاپلا را با الهام از گروههای اروپایی به کار گرفت و با هدف "آشتی دادن مردم با موسیقی کـُر و آوازی" در سال ۱۳۸۴ آغاز به کار کرد.
میلاد عمرانلو، سرپرست گروه آوازی تهران، میگوید "پیش از این چندین گروه کر (آواز دسته جمعی) در ایران فعالیت داشتند که اگرچه کار آنها با ارزش هنری بالایی همراه بود، از نظر اجرایی جذابیت مورد انتظار شنوندگان موسیقی را نداشتند. سبک موسیقی گروه آوازی تهران، با سلیقه مردم سازگارتر است و اعضاء میتوانند سبکهای مختلف از محلی و پاپ تا موسیقی کلاسیک را اجرا کنند."
شروع کار گروه آوازی با توجه به ناشناخته بودن این موسیقی در ایران و نبود پشتوانه آموزشی راهی دشوار بوده است. همین امر باعث شده که این گروه کار خود را در ابتدا با کمک لوحهای فشرده و همچنین استفاده از نتهای منتشر شده در کشورهای غربی تجربه و آغاز کند. استقبال غیر قابل انتظار از اولین کنسرت در مرداد ماه ۱۳۸۶ و همچنین کسب مقام اول در جشنوار موسیقی فجر در سال ۱۳۸۷ باعث شد که این گروه فعالیت خود را با هدف شرکت در فستیوالهای خارجی ادامه دهد. از موفقیتهای گروه آوازی تهران در صحنه بینالمللی میتوان به کسب مدال طلا در مسابقات آواز جمعی کره جنوبی، اسپانیا و ایتالیا و مدال نقره کره جنوبی و دو مدال برنز در مسابقات جهانی چین اشاره کرد. این گروه همچنین در سال۱۳۹۰ آلبوم "وکاپلا" را به عنوان اولین سی دی این سبک در ایران، و در سال ۱۳۹۲ آلبوم " وكاپلا ۲ (موسيقي فيلم ۱)" را منتشر کرده است.
میلاد عمرانلو فارغالتحصیل کارشناسی ارشد آهنگسازی، مدرس دانشگاه موسیقی، نوازنده ارکستر سمفونیک تهران و ارکستر موسیقی ملی است. او موسیقی را نزد استادانی چون "مصطفی کمال پورتراب"، "شریف لطفی"، "حسین دهلوی"، و "علیرضا مشایخی" آموخت. و در زمینه آهنگسازی از محضر اساتیدی همچون "طالب خان شهیدی"، "احمد پژمان"، "خیام میرزاده" و و پروفسور "دیچکو" بهره برده است. وی در سال ۲۰۰۸ میلادی مقام سوم مسابقه آهنگسازی موسوم به "ورزش و آواز- المپیک ۲۰۰۸" ,"Singing and Sport -2008 Olympics Games" را با ساخت قطعه "پرنده صلح" کسب کرد.
اکنون گروه آوازی تهران تنها گروه ایرانی است که در ردهبندی بینالمللی گروههای کر جهان ثبت شده است، اگرچه میلاد عمرانلو امیدوار است "تنها بودن گروهش در صحنه بینالمللی به زودی از بین برود و به مانند کشورهای امریکا و چین، گروههای بیشتری از ایران در صحنه موسیقی بینالمللی حضور یابند". او میگوید: اولین بوده اما آخرین نیست. موفقیت او و یارانش، باعث تشکیل گروههای مشابه دیگری در ایران نیز شده است.
در گزارش تصویری این صفحه میلاد عمرانلو و دو تن از اعضاء گروه موسیقی آوازی تهران، موسیقی آکاپلا و اجرای بدون ساز را معرفی میکنند. با تشکر از آرشیو مجله هنرموسیقی که تعدادی از عکسهای این گزارش را در اختیار ما گذاشت.
دور تا دور هر یک از نیمکتهای پارک، جمعیتی گرد آمده و مشغول تماشا هستند. صدای تاس ریختن بر روی تختههای خوش آب و رنگ از دور به گوش میرسد و گفت و شنود تماشاگران نوید یک بازی هیجانانگیز را میدهد. بازیکنها در سکوت، مشغول تجزیه و تحلیل حرکت مهرهها هستند و افرادی که به تماشا ایستادهاند گهگاه به حذف برخی مهرهها عکسالعمل نشان داده و به نظر میرسد که از تماشا کردن این جدال در بازی تخته نرد لذت بسیار میبرند.
اینجا یکی از پارکهای مرکزی تهران است و افرادی با سن و سالهای گوناگون به بازی تخته نرد مشغول هستند. بیشتر آنها بازنشسته هستند و تقریباً هر روز برای بازی به پارک میآیند تا به گفته خودشان، وقتکُشی کنند یا روزگار بگذرانند.
تعدادی از این مردان کهنسال تخته نرد را به صورت سنتی بازی میکنند و شانس و تقدیر را بیشتر از مهارت ذهنی عامل موفقیت در این بازی میدانند. آنها بازی تخته نرد را از پدران خود آموختهاند. آقای نردشیر از جوانان برگزارکننده بازی تخته نرد اما معتقد است که در این بازی "تدبیر" نیز لازم است.
تخته نرد، بازی با ۳۰ مهره و ۲تاس بر روی تخته است. بازیکنان میبایست مهرههای خود را بر اساس عددی که تاسها تعیین میکنند در جهت یا خلاف جهت عقربههای ساعت حرکت دهند. بازیکنی که موفق شود زودتر مهرههای خود را از تخته خارج کند برنده خواهد بود.
"نرد" یکی از قدیمیترین بازیهای جهان است. به نوشته کتاب "تخته نرد، تقدیر یا تدبیر" اثر "دکتر ابوالقاسم تفضلی" در اکتشافات باستانی اوایل قرن بیستم، بازیهایی مشابه نرد در شهر باستانی اور و منطقه بینالنهرین کشف شدهاند اما ریشه تخته نرد امروزی را مربوط به مشرق زمین میدانند. در کاوشهای باستانی از مقبره یکی از فراعنه مصر بازیهایی که به تخته نرد شباهت داشتند به دست آمده است. البته بین این بازی که در مصر باستان انجام میشده و تخته نرد امروزی اختلافاتی به چشم میخورد.
گفته شده بازی تخته نرد از ایران به منطقه مدیترانه و سپس به اروپا راه یافته و طبقه اشرافی یونان و روم قدیم نیز به این بازی میپرداختند و در دوران قرون وسطی در بسیاری از کشورهای اروپایی این بازی اسباب تفکر و سرگرمی را در بین اشراف یا حتا مردم عادی فراهم میآورده است. نرد به عنوان یک بازی شرقی شهرت دارد. آنطور که در کتاب تخته نرد، تقدیر یا تدبیر ذکر شده، در کاوشهای باستانشناسانه در شهر سوخته واقع در سیستان و بلوچستان بازی مشابه تخته نرد پیدا شده است و بیانگر این موضوع است که ایرانیان از حدود ۶ هزار سال قبل به بازیهای مشابه تخته نرد امروزی مشغول بودهاند.
پیدایش نرد را با استناد به یک نوشته به زبان پهلوی به "بزرگمهر" وزیر دانای "انوشیروان ساسانی" نسبت میدهند. در این متن پهلوی که به "چترنگ نامک" شهرت دارد آمده است که وقتی پادشاه هندوستان دستگاه بازی شطرنج را ـ که یک بازی اختراع هندیها بود ـ نزد پادشاه ایران فرستاد، بزرگمهر خردمند اسرار آن را کشف کرد و در پاسخ به آن بازی تخته نرد را ابداع کرد. وی نام این بازی را به افتخار "اردشیر بابکان" سرسلسله ساسانیان، "نیو اردشیر" گذاشت که با گذشت زمان به "نردشیر" تغییر پیدا کرد.
فردوسی حکیم در شاهنامه، داستان پیدایش تخته نرد و شطرنج را با دقت فراوان و بیان جزییات آورده است.
تخته نرد در این روزگار در جمعهای خانوادگی و دورهمیهای دوستانه بازی میشود و اغلب افراد این بازی را در سنین خردسالی از همین جمعها آموختهاند. هماکنون این بازی بهصورت آنلاین با رویارویی در برابر حریفهای واقعی از سرتاسر جهان رونق بسیاری دارد و نرمافزارهای این بازی برای کامپیوتر و تلفنهای هوشمند به سهولت در دسترس است.
در سراسر جهان مسابقات تخته نرد به صورت منظم برگزار میشود و بین خاورمیانهایها و در اروپای شرقی رونق بیشتری دارد. در ایران نیز مسابقات تخته نرد در تهران و تعدادی از شهرستانها برگزار میشود و علاقمندان به این بازی میتوانند به صورت حرفهای در کنار حریفان ماهر و رقبای چیرهدست به بازی بپردازند.
این بازی نمادهایی نیز دارد که ذکر آنها خالی از لطف نیست. این گونه گفته میشود که ۳۰ مهره در تخته نرد نشانگر ۳۰ روز یک ماه و ۲۴خانه نماد ۲۴ساعت شبانه روز هستند. همچنین ۴ قسمت زمین بازی نشاندهنده ۴فصل سال، ۵ دست بازی نمایانگر ۵ وقت شبانه روز، ۲ رنگ سیاه و سفید در مهرهها نماد شب و روز و ۱۲خانه در هر طرف زمین نشان دهنده ۱۲ماه سال هستند. تخته نرد نماد کره زمین، تاس نشانگر ستاره بخت و اقبال، گردش تاسها یادآور گردش ایام و مهرهها نمادی از انسانها هستند که گردش مهرهها حرکت و زندگی انسان و برداشته شدن مهره در پایان هر بازی نمادی از مرگ آدمی است.
بسیاری از بزرگان در طول تاریخ این بازی را انجام میداده و از آن لذت میبردهاند. تخته نرد تنها برای وقت گذرانی نیست چرا که مهارت در این بازی به صورت اتفاقی حاصل نمیشود. لازمه چیرهدستی در این بازی، به مانند شطرنج، داشتن مهارت ذهنی، توانایی تجزیه و تحلیل و قابلیت پیشبینی حرکت مهرههاست، هر چند در بسیاری از موارد بازیکنان غیرحرفهای نرد که برای وقتگذرانی بازی میکنند خود را به بخت و اقبال و آنچه که تاس برای آنها رقم میزند میسپارند.
در گزارش تصویری این صفحه به سراغ بازی تخته نرد در پارکهای تهران رفتهایم. "محمد عباسی"، نویسنده وبلاگ تخته نرد، و همچنین "نردشیر"، برگزارکننده مسابقات تخته نرد در ایران، به جنبههای فلسفی و علمی این بازی اشاره میکنند.