Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - خواندنی ها
خواندنی ها

خواندنی ها


حبه قندی در دهان ،
استکان چايی دردست،
اين است اوج شادمانگی! 

الکساندر پوشکين،شاعر روس
 
درستايش چای و اثرات طبی آن بسيار سخن گفته شده و با گسترش علوم،  روز به روز، فوائد نوی در چای يافت می شود. ادبيات ملل شرق وغرب، و بويژه  داستان و شعر، اثر و جايگاه  چای در زندگی را نشان می دهد. ادبيات چين هم  پر است از اشاره به چای به عنوان نوشابه ای آسمانی و درخت چای همچون  گياهی ملکوتی. در افسانه های چينی آمده وقتی که نخستين قطره چای به لبان چن- نونگ، شاه چين، رسيد، شاه هيجان زده رو به آسمان فرياد کرد: بيفشان، بيفشان بر لبانم اين جرعه الاهی را.

و  تی - ين  يی- هنگ، شاعر چينی، می گويد: بنوش چای و فراموش کن غم دنيا. اين گفته ها يا دآور سخنانی است که در ادبيات فارسی در بارۀ شراب آمده. مثل اين مصرع حافظ که می گويد "اگرشراب خوری جرعه ای فشان بر خاک." که گويی از چينيان وام گرفته.

بر اساس گفته ها، چای حدود ۲۷۰۰ سال قبل از ميلاد در چين کشف شد و اولين بار بذر چای را يک کشيش بودايی به منظورتبليغ مذهب بودايی به ژاپن برد.

گويا يک کشيش پرتغالی  به نام پدر جاسبر کروز اولين اروپايی بود که در سال ۱۵۶۰  از چای استفاده کرد. پرتغال اولين امتياز چای را از کشور چين گرفت. پس ازآن هلند وارد تجارت چای شد. فرانسه و هلند در بردن چای به ساير نقاط اروپا و نيز امريکا نقش داشتند. درنيمۀ دوم قرن هفدهم انگلستان وارد تجارت چای شد و با گسترش نفوذ کمپانی هند شرقی نقش انگلستان در توليد و تجارت چای بالا گرفت. با آمدن چای به انگلستان مصرف چای در ميان مردم اين کشور رواج يافت. و در واقع درقرن هيجدهم  چای  نوشابه ملی بريتانيا شد. 

دربارۀ چگونگی آمدن چای به ايران همچون کشف درخت چای درکشور چين  داستانهای پر راز و رمز و دلنشين، و نه هميشه بر پایۀ واقعيت، بسيار نوشته شده .برخی می گويند چای را مغولها از چين  به روسيه ، ايران، و ترکيه عثمانی بردند. غازانی، مؤلف فلاحتنامه هم از چای نام برده و می گويد که ايرانيان در زمان مغول با اين ماده آشنا شده اند. 

به هرحال نوشيدن چای درقرن شانزده ميلادی در ايران دست کم در بين طبقاتی رسم بوده و در قرن هفدهم رواج بيشتری داشته چنان که آدام اولئاريوس، رييس هیأت نمايندگی آلمان، در دربار شاه صفی، نوه و جانشين شاه عباس اول در سال ۱۶۳۷ ميلادی  در سفرنامۀ خود می نويسد: در ايران مانند هندوستان از من با چای پذيرايی گرديد و در اصفهان نيز اماکنی به نام چايخانه ديدم که رجال و اشراف برای نوشيدن چای و تفريح و بازی شطرنج به آنجا می رفتند. آلمانی ديگری به نام انگلبرت کامپفر می نويسد که درسال  ۱۶۸۳ در قزوين هم از او با چای پذيرايی شده. 

در کنار آب، عصاره و شيرۀ گياهان و ميوه ها، نوشيدنی متداول ايرانيان تا پيش از اسلام شراب بود. اسناد به دست آمده نشان می دهد که حتا در دورۀ هخامنشيان شراب مصرف عمومی داشته است .هرودوت هم در تاريخ خود از آداب نوشيدن شراب در ميان ايرانيان می گويد. پس از اسلام، به علت منع مذهبی، قهوه جايگزين شراب شد و مصرف عمومی يافت. کلمۀ قهوه خانه که هنوز به جای چايخانه به کار می رود نشان دهندۀ همين امر است. بعدها با وارد شدن چای، قهوه نيز به تدريج جای خود را به چای داد. با آشنايی بيشترايرانيان با چای، ايران بازار پررونقی شد برای واردات چای از هند تحت سلطه انگليس و قند از روسيه.

گرچه  چای نخست از چين  وارد ايران  شد، اما آداب  و ابزار چای نوشيدن بيشتر از روسيه گرفته شد مثل سماور و استکان و نوشيدن چای با قند وبدون شير. سماور در روسی يعنی خودجوش.  پای سماور زود به درون خانه های ايرانی بازشد. و شد کانون گرم خانواده ها و مهمانی ها تا جايی که ميرزا تقی خان اميرکبير، صدراعظم تجددخواه،  در سال ۱۸۵۰، دستور داد در اصفهان کارگاه سماورسازی دايرکنند. ( آن هم پس از آن که دو دستگاه سماور ازسوی روسها و فرانسويها به او هديه شد.) و اين شايد آغاز صنعت سماورسازی در ايران بود. با بالارفتن مصرف چای بخصوص درميان طبقات بالای جامعۀ ايران کارخانه های چينی سازی گاردنر و کوزنتسوف روسيه از دهه ۱۸۸۰ تا ۱۹۱۵  به توليد سرويسهای چينی آلات چای خوری با رنگهای روشن برای بازار ايران پرداختند.

البته اميرکبيربه فکر ايجاد کارخانۀ قند و راه انداختن کشت چای هم بود که در گذشته در ايران معمول نبود. اما با قتل اميرکبير کشت چای متوقف ماند. و از سال ۱۸۷۰ به بعد رفته رفته و به صورت پراکنده کشت چای آغاز شد.  نخستين مزارع چای در ايران چند سالی پيش از انقلاب مشروطه در لاهيجان و تنکابن احداث شد اما توسعه ای نيافت. 

نفوذ آداب چای نوشی را می توان دريکی از نقاشيهای معروف دوران قاجار ديد که اثری است ازاسماعيل جلاير و اکنون در موزۀ ويکتوريا و آلبرت لندن است. اسماعيل جلاير با چيره دستی زنان دربار را در ايوانی رو به باغ در پای سماور ترسيم می کند. زنانی که به رقص، نواختن موسيقی، کشيدن قليان ويا نوشيدن چای سرگرم اند. در کنار سماور، قوری چای، قند و شيرينی های گوناگون، ميوه هايی مثل انجير، انار و هندوانه ديده می شود. به گفته ای، اين نقاشی يادآور تصويری است که همسر سفيرانگليس، ليدی شل، در خاطرات خود از مهمانی چای مهد عليا،  مادر متنفذ ناصرالدين شاه  ارائه کرده است. او در روز ۱۲ ژانويه ۱۸۵۰ درخاطرات خود آورده است: درمهمانی مهد عليا چای، قهوه و قليان برای مهمانان آوردند. پس از مدتی انواع ميوه ها و شربت ها به همراه نوشيدنی های سرد به مهمانان تعارف شد. 

به گفتۀ يک ديپلمات ديگر در سالهای پايانی قرن نوزدهم چای ديگر نوشيدنی ملی ايرانيان شده  بود و چايخانه ها محل رفت و آمد طبقات متوسط و پايين بود که مثل باشگاهی به آن رفت وآمد می کردند تا احوال هم را بپرسند و به آواز بلبلان در قفس گوش کنند.

در واقع ايرانيان رواج کشت چای را به صورت گسترده به کاشف السلطنه مديون اند که نام اصلی اش محمد خان قاجار قوانلو بود. او پس از پايان تحصيل در دارالفنون به خدمت دولت درآمد و با پست معاونت کنسول به فرانسه رفت. در رشتۀ علوم سياسی و اقتصادی درس خواند و به ايران بازگشت. در سال ۱۲۸۰ شمسی به عنوان ژنرال کنسول ايران رهسپار هندوستان شد و پس از مشاهده شباهت آب و هوای هند، با آب و هوای شمال ايران به فکر آوردن نهال چای و کشت آن در گيلان افتاد و چندين هزار نهال چای را به ايران آورد.

تلاش های او برای آموختن نحوۀ کاشت و برداشت و وارد کردن نهال چای به افسانه آميخته شده است. ولی به هر صورت نشان دهندۀ آن است که در اين راه متحمل زحمات فراوانی شده است. بويژه آنکه جانش را هم بر سر اين کار گذاشت. داستان از اين قرار است که وی در سال ۱۳۰۸در سن ۶۰ سالگی برای مطالعه بيشتر در زمينۀ کشت چای به چين و ژاپن رفت و چهار متخصص کشت چای را با خود به ايران آورد اما در بازگشت به هنگام عبور از کوهستانهای بوشهر به شيراز، اتومبيلش به دره سقوط کرد و کشته شد.  آرامگاه او در شهر چای ايران، لاهيجان به موزه چای بدل شده است.

در سال ۱۳۰۹ ش برای تشويق چايکاران بنگاه خريد برگ سبز چای در تنکابن تأسيس شد. در سال ۱۳۱۲ نخستين کارخانه چای کشور در شهر لاهيجان به وجود آمد. پس از آن هفت کارخانۀ ديگر پی در پی بنا نهاده شد. در سال ۱۳۵۵ تعداد کارخانه های چای کشور به ۱۲۷ رسيده بود اما کمی بعد برخی از آنها تعطيل شد بطوری که در سال ۱۳۶۵ به ۹۵ واحد رسيد.

در سال ۱۳۱۹ سطح زير کشت چای ۶۰۰ هکتار بود اما از آن زمان رو به افزايش گذاشت بطوری که در سال ۱۳۲۹ به ۷۰۰۰ هکتار، در سال ۱۳۳۸ به ۱۸۰۰۰ هکتار و در سال ۱۳۴۷ به ۳۱۰۰۰ هکتار رسيد. سازمان چای کشور نيز در سال ۱۳۳۷ به وجود آمد و اکنون ايران يکی از تو ليد کنندگان و مصرف کنندگان مهم چای در دنياست.

کاشتن، چيدن، خشک کردن، نگهداری و نوشيدن چای آداب خاص خودرا يافته است و در سنت و فرهنگ مردم هم اثرگذاشته است. مثلا دربارۀ چای می گويند بايد سه خاصيت داشته باشد: خوش طعم باشد، خوش عطر باشد، و خوش رنگ. و دربارۀ کيفيت استکان چای هم گفته می شود که بايد لب ريز، لب سوز و لب دوز باشد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

تلويزيونی با نگاهی پاريسی

فرانسه ديگر نمی توانست از کشوری همچون قطر کمتر باشد. اگر قطر می تواند به عربی و انگليسی الجزيره داشته باشد چرا فرانسه نداشته باشد.

در دهه های آخر قرن پيش که هنوز فرهنگ انگلوساکسون دنيا را فتح نکرده بود، راديوهای فرانسه به زبانهای مختلف رقيب جدی بی بی سی و صدای امريکا بودند. اين راديو مونت کارلو بود که در کشورهای حوزۀ مديترانه صدايش در همه جا شنيده می شد چون خبر و موسيقی را با ترکيبی از سرعت، شادی و جوانی ارائه می کرد.

در سال های هشتاد، در بيروت در محلۀ شيک الحمرا، در ساعت ۲ عصر، فقط صدای آرم خبر مونت کارلو بود که به فضا تپش می داد.

اما در دهۀ ۹۰  با آمدن سی ان ان و بعد بی بی سی و ده سال پيش با آمدن الجزيره وضع عوض شد. راديو رسانه دوم شد و فرانسه احساس می کرد که برای رساندن پيام خود به جهان بايد از کانالهای خبری انگلوساکسونها بگذرد، و اين با غرور فرانسوی سازگار نبود.

هدف از تاسيس فرانسه ۲۴  اين است که در کنار پيام فرانسه، خبر و نظر به زبان های فرانسه، انگليسی و عربی، با نگاهی فرانسوی، به جهانيان عرضه شود.

فرانسه ۲۴  هنر زندگی به سبک فرانسوی را نيزتبليغ خواهد کرد و در کنار آن شراب، پنير و طبعا شيک پوشان پاريسی را. 

يکی از رندان شيرازی که سالها در پاريس زيسته می گفت هنر فرانسوی ها در اين است که راديو را به روزنامه بدل کرده اند. اين تلويزيون هم شايد پر باشد از بحث هايی داغ در بارۀ مسائل بزرگ هستی با شرکت فيلسوفان جين پوش فرانسوی. 


از همین مجموعه


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

اورهان پاموک، برنده نوبل امسال، اهل ترکيه،  نويسنده هفت داستان و  يک نمايشنامه و دو کتاب خاطرات و مقالات، روز دهم دسامبر جايزه خود را از بنياد نوبل در سوئد دريافت کرد. خطابه پاموک برای دريافت اين جايزه، "چمدان پدرم" عنوان داشت که در آن به ستايش از  او می پرداخت.

او در سال ١٩٥٢ در خانواده‌ای ثروتمند و پرخويشاوند در شهر استانبول به دنيا آمد. خانواده ای شبيه به آنچه در برخی از نوشته هايش مثل جودت بيک و پسرانش و کتاب سياه تصوير شده است. چنانکه خود او  در کتاب  استانبول، خاطرات يک شهر  می گويد او از کودکی به نقاشی علاقه داشت. در ۱۵ سالگی به کشيدن مناظر طبيعی روی آورد و به نقاشی شهر استانبول و تنگه بوسفور  پرداخت. پس از گذراندن دوره دبيرستان خانواده اش او را  به تحصيل در رشتهٔ معماری در دانشکدهٔ فنی استانبول فرستادند، ولی  پس از سه سال اين رشته را نيمه‌تمام رها کرد و درس روزنامه‌نگاری خواند اما به روزنامه نگاری هم نپرداخت. پاموک نقاشی را هم در ۲۲ سالگی رها کرد و سر انجام به نوشتن داستان روی آورد. در خانه اش نشست و داستان نوشت. سی سال است که کار او نوشتن است. درد نوشتن، مقاله ای است بلند از اين نويسنده که اکنون ترجمه کامل آن را به فارسی می خوانيد.

از اورهان پاموک تا کنون ده کتاب منتشر شده است:

١. جودت بيک و پسرانش، رمان، ١٩٨٢، داستان سه نسل از خانواده ای متمول است که درهمان محله اقامت اورهان پاموک زندگی می کرده اند.
٢. خانه ساکت ،رمان، ١٩٨٣
٣. دژ سپيد، رمان، ١٩٨٥، داستان دوستی و تشنج ميان برده ای اهل ونيز و عالمی اهل عثمانی.
٤. کتاب سياه، رمان، ١٩٩٠ داستان وکيلی است در جستجوی زن گم شده اش. پاموک در اين داستان طعم و ترکيب و حالت استانبول و کوچه ها و خيابانهايش را بيان می کند. اين کتاب توانايی پاموک را به عنوان نويسنده ای نشان داد که می تواند با شدت احساس در باره گذشته و حال بنويسد و در آن واحد هم مردم پسند باشد و هم تجربی،  و او را به  شهرتی جهانی رسانيد.
٥. چهره پنهان، فيلمنامه ای است که بر اساس رمان کتاب سياه نوشته شده، ١٩٩٢
٦. زندگی نو ، رمان، ١٩٩٥
٧. نام من سرخ است، رمان، ١٩٩٨
۸. رنگ‌های ديگر (مجموعه آثار و مقالات)،  ١٩٩٩
۹. برف، رمان، به گفته پاموک اين اولين و آخرين رمان سياسی اوست که در شهر  قرش (کارش) در شمال شرق ترکيه روی می دهد. داستان خشونت و تشنج ميان اسلامگرايان، ارتش، نيروهای غيرمذهبی، و مليون ترک و کرد است.
١٠.  استانبول: خاطرات يک شهر،  ٢٠٠٣  که نگاهی است شاعرانه و حسب حال مانند در باره دوران کودکی و جوانی اش در استانبول همراه با عکسهای بسيار.

تاکنون نوشته های او به ٤٠ زبان ترجمه شده از جمله سه داستان برف، دژ سپيد، و زندگی نو  به فارسی برگردانده شده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امير فولادی

برای زنان افغان سالهای حاکميت طالبان ( ۱۹۹۶-۲۰۰۱ ) بدترين دوران بود، زيرا اين ژريم زنان را از همه حقوق فردی و اجتماعی محروم کرده بود، زنان افغان در زمان طالبان حتی صدا و تصوير نداشتند. از اين رو با تشکيل نظام جديد، تلاش شد تا به زنان افغان فرصت ها وامتيازاتی داده شود که آنها بتوانند، دست کم تأثيرات سوء دوران طالبان را جبران کنند. زنان  شهر نشين افغان هم البته با داشتن ۲۰  سال تجربۀ حاکميت نظام کمونيستی آماده بودند تا از فرصت های فراهم شده استفاده کنند.

آمادگی زنان افغان به اضافۀ کمک و توجه حاکميت به آنها سبب شد تا وضعيت آنان به زودی تغيير کند. امروزه در افغانستان هيچ عرصه ای خالی از حضور زنان نيست. در  کابينه، مجلس، دفاتر دادستانی، نهاد های قضايی، اتحاديه های تجاری، دفاتر خارجی و نهاد های غير دولتی فروشگاهها، رستوران ها، پشت فرمان اتومبيل ها، پشت ميکروفن تلويزيونها وراديوها، تالارهای کنسرت، صحنه های آواز خوانی و بالاخره مدرسه ها و دانشگاهها و کرسی آموزش، همه جا زنان افغان حضور دارند.

زنان بی تصوير زمان طالبان در افغانستان حالا چهره های متفاوتی دارند. چهره هايی که به خوبی حکايت های حال و گذشتۀ افغانستان را باز گو می کند؛ برقع يا روسری، مانتوهای بلند ايرانی، لباسهای گشاد و رنگين هندی و پاکستانی، شلوار و بلوز غربی و لباسهای سنتی افغانی بر تن زنان افغان اشکارا نشان دهندۀ بازگشت مهاجران افغان و انتقال فرهنگ های متنوع با آنها به افغانستان است.

هنوز آمار دقيقی در دست نيست که چه تعداد از زنان افغان در ادارات دولتی و غير دولتی کار می کنند، اما به صورت تخمينی از حضور ۱۵ تا ۲۰ در صد زنان در ادارات دولتی سخن گفته می شود. وزارت اموز زنان، وزارت آموزش و پرورش و وزارت صحت بيشترين کارمندان زن را دارند، اما ادارات پوليس و ارتش نيز خالی از زنان نيست، ولی اين ترکيب در ادارات غير دولتی خيلی متفاوت است. مثلا در رسانه های صوتی و تصويری می توان گفت زنان بيش از ۴۰ در صد حضور دارند.

اما اين تغييرات وسيع در شهرستانهای افغانستان محدود مانده است و علی رغم حمايت های قانونی از زنان برای تأمين حقوق فردی و اجتماعی آنان، هنوز بسياری از سنت های افغانی همچنان قرص و محکم باقی مانده اند.

خانواده های شهری و شايد هم شماری از خانواده های روستايی حق انتخاب همسر را به دختران شان می دهند، اما هنوز  ازدواجهای اجباری، به شوهر دادن دختران خرد سال، ( ۱۲- ۱۸ ساله ) تعدد زوجات و به بد دادن دختران نيز رايج است.

بد دادن يک سنت افغانی است که دختری را در عوض گناهی که پدر يا برادرش مرتکب شده به خانوادۀ آسيب ديده می دهند، و آن خانواده وظيفۀ خود می داند تا دختر به بد داده شده را همواره اذيت کند.

 

از همين مجموعه


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

محسن مخملباف فيلم ساز ايرانی در مورد زنان افغانستان نوشته بود « زنان افغان چهره و صدا ندارند ». اين دقيق ترين بيان از زنان افغان در زمان طالبان بود. استفاده از برقع که در زمان طالبان اجباری بود، همۀ تفاوت ها ميان زنان را از ميان برداشته بود. زنان با سواد، بی سواد، پير، جوان، شهری، روستايی، هچکدام از همديگر تفکيک نمی شدند.

درتمام شهر حتی يک مغازۀ لباس فروشی زنانه وجود نداشت، بلکه تنها همان پارچه فروشی های قديم که درآن سال ها بيشتر پارچه های ساخت پاکستان را وارد می کردند، بازار گرمی داشتند. خياط ها هم کار و بار شان خوب بود.

بعد از سقوط طالبان، وقتی زنان باور کردند که واقعا وضع تغيير کرده، آهسته آهسته ، سر و وضع شان را تغيير دادند. هرچند اين تغيير خيلی گسترده، سريع و نا متجانس بود.

مهاجران بازگشته از پاکستان و ايران که در سالهای مهاجرت با نوع پوشش همان کشورها عادت کرده بودند، با لباس های رنگارنگ شان سيمای شهر را دگر گون کرده اند. حالا چپلی ( دمپايی )های همرنگ با لباس، پيراهن های نسبتا کوتاه و آستين بريده  و شلوار های چسب، چادرهای بزرگ و همرنگ با لباس که بيشتر به گردن آويخته است، موهای عموماً دراز، آدم را ياد سالهای مهاجرت و شهر های پيشاور و کويته می اندازد.

خانم های باز گشته از ايران عموما دو تيپ مشخص اند، يکی خانم های با چادرهای بلند و سياه، مانتوهای بلند و روسری های بسته شده به زير گلو. اين تيپ بيشتر ويژۀ  خانم های مسن تر است. اما جوان تر ها بيشتر شلوار می پوشند و روسری های کوچک دارند. اين نوع پوشش در بسياری از شهر های افغانستان غالب ست.

دختران دانشگاهی و نيز کسانی که در ادارات دولتی و يا غير دولتی کارمی کنند، اغلب شلوار می پوشند. البته اين نوع پوشش  در زمان دکتور نجيب الله رواج داشت اما به اين گستردگی نبود.

مغازه های لباس

در زمان طالبان در سراسر افغانستان شايد يک مغازه لباس زنانه هم نبود. اما حا لا در کابل، مزار شريف، پلخمری، هرات و بسياری از شهر های ديگر، مغازه های زنجيره ای فروش لباس از پر فروش ترين و پردرآمد ترين مغازه ها است. لباس های ساخت چين، ترکيه، کشورهای عربی و برخی از کشورهای غربی خريداران زيادی دارد.

استفاده از عينک های دودی و کمربندهای چرمی نيز خيلی رايج شده است و در يک کلام می توان گفت حالا از نظر پوشش تمايل جوانان درميان پسران و دختران به نوع پوشش غربی به خوبی احساس می شود.

در اين ميان پوشش دختران مدرسه ای به همان شکل سنتی اش باقی مانده است روسری های کوچک سفيد، مانتو شلوار سياه .

حالا خيلی به سادگی می توان دختران دانشگاهی، مدرسه ای و زنان کارمند را از هم تفکيک کرد. دست کم می توان گفت حالا زنان افغان حد اقل در انتخاب اينکه چگونه در شهر ظاهر شوند و چه نوع لباس بپوشند آزادند. حتی نگاه و زبان مردان متعصب که در سالهای اول با نگاه شان می فهماندند که زنان نبايد چنين پوششی داشته باشند، و يا هم پسران شوخ که با جوک های کوچه بازاری شان دختران شيک تر را اذيت می کردند، حالا کمتر شده است. انگار زنان افغان با پشت سر گذاشتن تجربۀ طالبان حد اقل برای حفظ اين آزادی هرچند اندک شان خيلی مقاومت کرده اند.

 

از همين مجموعه


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امير فولادی

تنها وزرشگاه شهر در کابل ( غازی استديوم) در زمان طالبان به محل اعدام، قطع دست و پا و شلاق زدن، تبديل شده بود. طالبان مهارت های جالبی به کار می گرفتند، وقتی می ديدند مردم برای تماشای يک مسابقه فوتبال جمع شده اند نا گهان با موتر های شان وارد استديوم می شدند و بازی را تعطيل می کردند. بعد زنی يا مردی را از موتر بيرون می آوردند، يک ملايی جرمش را اعلام می کرد و بعد هم اجرای حکم شريعت محمدی آغاز می شد. اين کار تا آنگاه ادامه يافت که مردم ديگر به آنجا نمی رفتند.

هنوز خيلی از مردم شهر کابل اعدام يک زن افغان در اين ورزشگاه را به ياد دارند.

پس از سقوط طالبان اولين بار فرهاد دريا آواز خوان معروف افغانی  يک کنسرت شبانه دراين ورزشگاه برگزار کرد. اين کنسرت نماد جالبی داشت؛ فانوسی که برفراز يک نردبان بلند آويخته شده بود. در اين کنسرت حدود چهل هزار تن شرکت کردند و شامی را به سرور، سرود خواندند و خيلی ها هم گريستند. در بدو ورود خيلی ها به ديگران محلی را نشان می دادند که دوسال پيش از آن خونين ترين نقطۀاين قتلگاه بود. 

پس از آن اندک اندک ورزشگاه غازی رنگ و رونق يافت، و سالی بعد از آن سونو نگم جوان ترين آواز خوان هندی که در موسيقی مقام استادی دارد برای برگزاری کنسرتی وارد کابل شد.

تکت يا بليط کنسرت سونونگم  بين ۵۰ تا ۱۰۰ دلار آمريکايی يعنی برابر حقوق دو ماه يک کارمند عادی دولت نيز فروش رفت. در آن شب نيروهای ياری امنيت ( ايساف) برای تأمين امنيت با نيروهای افغان همکاری می کردند. کمتر کسی بود که تا رسيدن به ورزشگاه  چند مشت و لگد از پليس به پشت و کمرش نخورده باشد. پليس کابل برای کنترل جمعيت در مانده بود.

مردم تا ۹ شب منتظر سونو نگم ماندند. محلی برای خانم ها و خانواده ها اختصاص يافته بود. ابتدا خانم ها همانجا بودند ولی بعد چون کيفيت صدا در آن طرف بد بود همه آنجا را ترک کردند و هر کس يک طرف رفت. اين جشن بطور زنده از تلويزيون خصوصی طلوع نيز پخش می شد.

سرانجام موتر های مخصوص وارد ورزشگاه شد و آواز دل نشينی به سرودن آغاز کرد. همه ورزشگاه کف می زد. اما اين صدا صدای سونو نگم نبود، بعد از مدتی وقتی مطمئن شدند که خبری از عمليات و انتحار و اين چيز ها نيست، سونو نگم  به جايگاه آمد، هرچه مأمور بلند رتبه پليس بود که در واقع برای تأمين امنيت آمده بودند، رفته بودند روی صحنه و اين می رساند که اين مردم در سالهای گذشته چقدر تشنگی کشيده اند!

سرانجام ازدحام مقامات در کنار سونو نگم مقاومت جايگاه را که در قسمت غربی ورزشگاه ساخته شده بود درهم شکست وکنسرت در همان شروع برنامه، پايان يافت.

سو نو نگم در مصاحبه ای پيش از ترک کابل گفت وقتی جايگاه فرو ريخت و چند نفر با چابکی تمام مرا برداشتند و در موتر انداختند. فکر می کردم اختطاف ( ربوده ) شدم، پرسيدم کجا می رويم؟ گفتند هتل. اما من باور نمی کردم و تا زمانی که  واقعا به هتل نرسيديم و برايم توضيح ندادند که چه اتفاق افتاده، واقعا فکر می کردم انفجاری شده يا به هر حال انتحاری.

بعد از آن وحيد قاسمی آواز خوان ديگر افغان کنسرتی در اين ورزشگاه برگزار کرد. البته پيش از اين ها حتی پيش از سونو نگم آوازه شد که ستار خواننده ايرانی می آيد و کنسرت می گيرد، اين آوازه خيلی گرم شد اما يکی دو روز مانده به روز کنسرت معلوم شد با برگزاری اين کنسرت بالاخره از جايی و جاهايی مخالفت شده است.  

و بالاخره امسال هم مسابقات فوتبال در اين ورزشگاه راه افتاد. تيم خراسان ايران، صوبه سرحد پاکستان و جوانان تاجيکستان با چند تيم کابل بازی کردند.

 

از همين مجموعه


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

ايران بزرگترين توليدکننده فرش دستباف جهان است. اما در سال های گذشته رقبا بخشی از بازار ايران را در اختيار گرفته و درآمدهای اين کشور از محل صادرات فرش در حال کاهش است.

بر اساس آمارهای رسمی درآمد حاصل از فرش ايران در ده سال گذشته به کمتر از نصف کاهش يافته و از حدود يک ميليارد دلار به کمتر از ۵۰۰ ميليون دلار رسيده است.

بر اساس آمارهای رسمی، صادرات فرش از ۵۳۷ ميليون دلار در سال ۲۰۰۳ به حدود ۴۴۷ ميليون دلار در سال ۲۰۰۵ کاهش يافته و گزارش ها نشان می دهد که روند کاهش صادرات در سال ۲۰۰۶ نيز ادامه يافته است.

اين در حالی است که فرش دستباف ايران تا پيش از انقلاب اسلامی در سال ۱۹۷۹، حدود ۵۵   درصد بازار تجارت جهانی اين کالا را در اختيار داشت اما اکنون اين رقم به کمتر از ۳۰ درصد رسيده است.

با وجود اين ايران همچنان در بازار جهانی فرش در مقام نخست قرار دارد.

گرانی مواد اوليه، دستمزد بالا و کاهش کيفيت توليد از مهمترين عوامل کاهش صادرات فرش دستباف است. افت کيفيت فرش ايرانی در سال های گذشته يکی از عمده ترين دلايل از دست رفتن بازار جهانی اين کالاست.

فرش دستباف به سه دسته ابريشمی، پشمی و مخلوطی از پشم و ابريشم تقسيم می شود. معمولا در تار و پود فرش مقداری نخ پنبه ای نيز استفاده می شود. بخش عمده فرش های دستباف ايران پشمی هستند. 

بخشی از مشکلات صنعت فرش ايران به تهيه پشم برمی‌گردد. بيش از ۶۰ ميليون رأس دام در ايران وجود دارد اما بخش عمده‌ای از پشم مورد نياز در قاليبافی از خارج وارد می‌شود. بالا بودن قيمت گوشت در ايران و تفاوت آن با قيمت پشم سبب شده است تا سرمايه‌گذاران تمايلی به توليد پشم در ايران نداشته باشند. 

کمبود سرمايه مشکل اصلی بافندگان فرش است. اين گروه از محروم ترين افراد کشور به حساب می آيند و زندگی آنها به درآمد فرش وابسته است.

فرش ايرانی معمولا به صورت خانگی و در کارگاه های کوچک بافته می شود و زنان بيشترين جمعيت شاغل در اين صنعت را تشکيل می دهند. بافندگان فرش معمولا روستائيان هستند. حدود دو ميليون نفر از راه فرش مخارج زندگی خود را تامين می‌کنند که يک ميليون و دويست‌هزار نفر آنها بافنده فرش هستند. کمتر فروش رفتن فرش زندگی اينان را دشوار کرده است.

در مقابل رقبای ايران مجتمع های بزرگ راه اندازی کرده اند و فرش را به صورت صنعتی و انبوه توليد می کنند. به همين دليل هزينۀ توليد آنها پايين می آيد و گفته می شود نصف هزينه توليد فرش در ايران است. علاوه بر اين، معمولا کنترل و نظارت کافی بر روی توليد خانگی وجود ندارد و همين مسئله باعث افت کيفيت فرش های توليدی شده است.

بی توجهی به تنوع رنگ، طرح و بی توجهی به تقاضاهای بازار و نبود تبليغات کافی نيز تاثير قابل ملاحظه ای در کاهش تقاضا برای فرش ايرانی گذاشته است. به عقيده کارشناسان، توليد بی رويه فرش ماشينی نيز يکی از عوامل تاثير گذار بر بازار فرش دستباف است. توليد سرانه فرش ماشينی در ايران سالانه دو متر مربع است که گفته می شود مازاد بر نياز داخلی است.

اما مهمترين مشکل صنعت فرش دستباف استفاده از مواد اولیۀ نامرغوب از سوی بافندگان فرش است که بازار جهانی فرش ايران را در مخاطره قرار داده و باعث شده تا رقبای فرش ايرانی سهم بيشتری در بازار تجارت جهانی به دست آورند.

کشورهای پاکستان، هند، چين و ترکيه در سال های گذشته با توليد فرش هايی با طرح ايرانی به قيمت بسيار کمتر و با کيفيت بهتر بخشی از سهم ايران را از آن خود کرده اند.

امريکا، آلمان، ايتاليا، بريتانيا، فرانسه، کشورهای حاشیۀ خليج فارس و ژاپن مهمترين خريداران فرش ايران هستند. 

اخيرا مرکز ملی فرش ايران برای بازاريابی و معرفی فرش ايرانی از ۱۵ کارگردان سرشناس خواسته تا در ساخت فيلم های کوتاه پنج دقيقه ای مشارکت کنند. 

بهرام بيضايی، عباس کيا رستمی، داريوش مهرجويی، ابراهيم حاتمی کيا، مجيد مجيدی، کمال تبريزی، رخشان بنی اعتماد، ناصر تقوايی، خسرو سينايی، نورالدين زرين کلک، مسعود جعفری جوزانی، سيف الله داد، مجتبی راعی، رضا هنرمند و بهروز افخمی کارگردان های دعوت شده برای ساخت فيلم در باره فرش ايرانی هستند.

هدف از ساخت اين فيلم های کوتاه، ارتقا جايگاه فرش در سطح ملی و بين المللی، توسعۀ فرهنگ استفاده از فرش دستباف در داخل و خارج، آشنايی بازارهای هدف با زوايای مختلف فرش دستباف ايران و توليد ثروت برای کليه دست اندارکاران فرش اعلام شده است.

مسئولان صنعت فرش دستباف در ايران می گويند مطالعات نشان داده که بازارهای هدف از وضعيت فرش ايران اطلاعات کافی ندارند برای همين قرار است اين فيلم ها برای تبليغات فرش در رسانه های داخلی و خارجی و در جشنواره ها به نمايش گذاشته شود.

مقامات دولتی اميدوارند هنر کارگردان های سرشناس به ياری صنعت فرش دستباف بيايد و فيلم های آنها به گسترش صادرات فرش کمک کند بلکه به اين طريق بخشی از اعتبار از دست رفته فرش ايرانی برگردد. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 شهر و جهان

ما در عصر رسانه های همگانی ، جابجاييهای همگانی و جهانی شدن بسر می بريم  که  در حالی که به  کار های روزانه مان می پردازيم احتمالا با فرهنگ ها و نژاد های ديگربرخورد می کنيم.  اما ترکيه  که ميان آسيا و اروپا ايستاده  است همواره با مشکلات و لذات ناشی ازتنوع  سر و کار داشته است.

ارهان پاموک، پرفروش ترين داستان نويس ترک، زندگی اش را وقف مطالعه آميختگی ها و تنوع ها کرده و چيزی را آموخته است که معمولا "برخورد فرهنگ ها" عنوان می شود.

با تمرکز روی يک کشور ويژه و حتی روی يک شهر خاص – شهر شلوغ و بی سر و سامان استانبول که ميان تمايلش به غرب و حس شيفتگی اش به شرق گرفتار مانده است – پاموک راهی را برای گفتگو در باره هر نوع هويتی پيدا کرده است. افراد، ملت ها، فرهنگ ها، مرحله ها، حتی سبک ها و گونه های ادبی تراويدن می گيرند، تکثير می شوند، تغيير می کنند و سيال می شوند. برای نمونه، در "دژ سپيد" يک برده ايتاليايی متوجه می شود که شديدا شبيه يک اشراف زاده عثمانی است: هر دو، چه از لحاظ ظاهر و چه از لحاظ علاقه وافرشان به علوم، مثل هم اند. اما ايتاليايی تصميم می گيرد در ترکيه بماند، در حالی که ترک از کشور زادگاهش دلسرد می شود و به ايتاليا نقل مکان می کند.

در داستان "نام من قرمز است" استانبول قرن شانزدهم با استانبول مدرن در می آميزد، داستان تخيلی با واقعيت ها می پيوندد، و چيزی که در آغاز تصور می رفت يک داستان فلسفی در باره جايگاه هنر در زندگی ما باشد، به يک داستان کارآگاهی تبديل می شود تا در نهايت با ماجرا های عاشقانه گره خورد.

پاموک به گونه ای چيز ها را کنار هم می چيند که ما به طور واضح تری شباهت ها، و در نتيجه تفاوت های آنها را متوجه می شويم. در آثار وی تاثير نويسندگان غربی، به مانند کافکا، بورخس و اکو با نفوذ ادبيات اسلامی، از جمله فولکلور معروف ترکی و نظم کلاسيک فارسی به مانند شاهنامه، در هم آميخته است. روايت او شاهکار هنری پيچيده ای است که ميان آراء بسياری بخش شده است، اما شگرد های راوی ما را وا می دارد که چيز ها را از نو ببينيم و به انديشه بنشينيم. تناقض، کليدی به جهان اوست – جهانی که از ترکيب های غير مترقبه ای شکل گرفته و ما را وا می دارد که به نحوی ديگر انديشه کنيم.

پاموک می خواست نقاش شود،  و وقتی که ۱۶ سال داشت  تصميم گرفت از مينياتور های ايرانی نسخه برداری کند. زمانی وی گفته بود که می خواهد استانبول را به مانند پيثارو و اوتريلو نقاشی کند. وی اکنون سخت کوشانه، هفت روز در هفته، با استفاده از واژه ها نقاشی می کند. وی آهسته می نويسد، با قلم می نويسد، نه با رايانه و جز نويسندگی شغل ديگری نداشته است.

 

از همين مجموعه:


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
اورهان پاموک

 ترجمه: صفدر تقی زاده

اورهان پاموک نويسندۀ ترک که امسال به دريافت جايزۀ ادبی نوبل نائل آمد، سی سال است که روزی ده ساعت به تنهايی پشت ميز تحريرش می نشيند و سرگرم نوشتن می شود. از ديد او ادبيات مقداری داروست و تا زمانی که ميزان داروی روزانه اش را مصرف نکند حالش جا نمی آيد و نيمه جان است. در اين نوشتار برندۀ جايزه ادبی نوبل نشان می دهد که قوانين حاکم بر کشور ترکيه چگونه هنر پر راز و رمز رمان نويسی را به او آموخته است:

من سی سال است که می نويسم. حالا مدتی است اين حرف را از فرط تکرار از بر شده ام. اين حرف را آنقدر تکرار کرده ام که واقعيتش را از دست داده است: چون حالا ديگر به سی و يکمين سال رمان نويسی خود رسيده ام. با اينهمه همچنان دوست دارم بگويم که سی سال است رمان می نويسم، اگرچه اين حرف چندان دقيق نيست و قدری مبالغه است. چون گهگاه چيزهای ديگری هم می نويسم – مقاله، نقد ادبی، تاملاتی دربارۀ شهر استانبول يا سياست. اما حرفۀ اصلی ام، حرفه ای که مرا به زندگی پيوند می دهد رمان نويسی است. نويسندگان برجسته زيادی هستند که سابقۀ نويسندگی شان خيلی از من طولانی تر بوده و نيم قرن است کتاب می نويسند و اينقدر به آنها توجه نشده است.

نويسندگان بزرگ ديگری هم هستند که من بارها و بارها به آثارشان مراجعه می کنم، لئو تولستوی، فئودور داستايفسکی، توماس مان، که گستره کار نويسندگی شان از ۵۰ سال هم بيشتر است و نمی دانم چرا من بايد دربارۀ سی سال نويسنده بودنم اينهمه سر و صدا راه بيندازم.

برای اينکه هر روز سر حال باشم بايد حتما مقدار معينی داروی ادبيات ميل کنم. در اين کار هيچ فرقی با بيماری که هر روز بايد يک قاشق دوا مصرف کند ندارم. بچه که بودم وقتی شنيدم که بيماران مبتلا به ديابت بايد هر روز يک آمپول بزنند، مثل خيلی ها دلم به حالشان سوخت؛ با خود گفتم نکند آنها مردنی يا « نيمه جان » باشند. وابستگی بيمارگونه من به ادبيات هم بايد مرا مثل آنها « نيمه جان » کرده باشد.

وقتی نويسندۀ جوانی شدم مخصوصا حس می کردم ديگران مرا شبيه آدم هايی می بينند که ارتباطش را با دنيای واقعی قطع کرده و از اين رو محکوم است که « نيمه جان » باشد، يا بهتر بگويم « نيمه روح » باشد. گاهی حتا به اين فکر هم افتاده ام که نکند من کاملا مرده ام و حالا کوشش می کنم با ادبيات در کالبد خودم جان و زندگی بدمم. از ديد من ادبيات دواست، مثل دواهايی که ديگران با قاشق می خورند يا با آمپول تزريق می کنند. مقدار معينی ادبيات هر روزه ام يا اگر بخواهيد – مقدار ثابت تزريق هر روزه ام – بايد به يک حد و معيار معينی برسد.

نخست، دارو بايد مرغوب باشد. مرغوبيت چيزی است که به من می فهماند اين دارو تا چه حد قوی و مؤثر بوده است. خواندن يک قطعۀ ژرف و فشرده در يک رمان، ورود به دنيای آن رمان و باور کردن اينکه آن دنيا، دنيايی واقعی است – هيچ چيزی مرا اينقدر خوشحال نمی کند، هيچ چيزی بيشتر از اين مرا به زندگی پيوند نمی دهد. من حتا ترجيح می دهم نويسندۀ رمان مرده باشم. چون که در آن صورت ديگر تکه ابر کوچکی هم وجود ندارد که بر ستايشم سايه بيندازد. هرچه بيشتر پا به سن می گذارم، متقاعدتر می شوم که بهترين کتابها، کتابهای نويسندگان مرده اند. حتا اگر هنوز هم از دار دنيا نرفته باشند، احساس حضورشان، همان احساس حضور يک روح است. به همين دليل است که وقتی ما نويسندگان بزرگ را در خيابان می بينيم، با آنها مثل « ارواح » رفتار می کنيم و همانطور که از دور آنها را می ستاييم به چشمانمان هم شک می کنيم. چند موجود شجاع به ارواح نزديک می شوند که از آنها امضا بگيرند. گاهی به خودم يادآور می شوم که اين نويسنده ها همين روزها خواهند مرد و همين که مردند کتابهای ماترک آنها در دل ما جايگاهی حتا مهمتر اشغال می کند. البته وضع هميشه اينطور نيست.

اگر مقدار معين ادبيات روزانۀ من چيزی باشد که خود من می نويسم وضع بکلی فرق می کند زيرا برای آنها که همدرد من اند بهترين راه درمان و بزرگترين مایۀ شادی، نوشتن نصف صفحه مطلب جانانه در روز است. سی سال است که من بطور متوسط ده ساعت در روز را تک و تنها در اتاقی پشت ميز تحريرم گذرانده ام. اگر فقط کاری را که قابل چاپ باشد به حساب بياوريم، ميزان متوسط سهم روزانۀ من مقدار قابل توجهی کمتر از نصف يک صفحه در روز است. بيشتر مطالبی که من می نويسم، تا حد معيار خود من از « مرغوبيت » مقداری فاصله دارد. اينها دو منبع بزرگ درد و عذابند.

اما لطفا حرفم را بد تعبير نفرماييد. نويسنده ای که به اندازۀ من وابسته به ادبيات باشد، هيچگاه نمی تواند در سنخ اشخاص کم مایۀ سطحی نگری در آيد که خوشبختی را در زيبايی کتابهايی که خودش قبلا نوشته است می جويند. به خودش نيز نمی تواند ببالد که چند کتاب نوشته است يا اين کتابها به چه دستاوردهايی رسيده اند. ادبيات به يک همچو نويسنده ای اجازه نمی دهد که داعیۀ تغيير دادن دنيا را داشته باشد. در عوض ادبيات به او فرصتی می دهد که روزش را نجات ببخشد و همۀ روزها دشوارند. روزها، وقتی هيچ چيزی ننويسی دشوارند. دشوارند وقتی نتوانی چيزی بنويسی. مهم اين است که بتوانی به اندازۀ کافی اميدوار باشی که روز را تا آخر به پايان ببری، و اگر کتاب يا صفحه ای که داری می خوانی خوب باشد، با آن نشاط کنی و شادمان باشی، اگر شده حتا برای يک روز.

خوب است که اين توضيح را بدهم که در روزی که مطلب خوبی ننوشته ام، چنانچه در پيچ و خم ماجراهای کتابی گم نشده باشم، چه احساسی دارم. نخست، دنيا در برابر ديدگانم تغيير می کند: غير قابل تحمل و ناخوشايند می شود. آنها که مرا می شناسند هم می توانند بينند چه بر سرم می آيد، زيرا خود من هم با دنيايی که در پيرامونم می بينم همانند می شوم. برای نمونه، دخترم از ديدن نوميدی خفت بار چهره ام در غروب آن روز می فهمد که خوب کار نکرده ام و خوب ننوشته ام. دلم می خواهد اين حالت ناجور را از او پنهان کنم اما نمی شود. در اين لحظه های تاريک، حس می کنم که انگار مرزی ميان مرگ و زندگی نيست. دلم نمی کشد با احدی هم کلام شوم و هر کس مرا در اين وضع می بيند او هم چندان تمايلی به صحبت کردن با من ندارد. حالت خفيف تری از اين نوميدی هر روز بعد از ظهر بر من چيره می شود، در واقع بين ساعت يک و سه بعد از ظهر، اما ديگر ياد گرفته ام چطور از طريق خواندن و نوشتن با اين نوميدی کنار بيايم: اگر زود دست به کار شوم می توانم خودم را از تبديل شدن به يک جنازۀ کامل نجات ببخشم.

اگر مجبور شوم مدتی دراز را بی دوا و درمان قلم و کاغذ سر کنم، چه ناشی از رفتن به سفر باشد يا قبض پرداخت نشدۀ گاز يا خدمت نظام ( که يک بارش چنين بود ) يا مسائل سياسی ( که همين اواخر اتفاق افتاد ) يا هر نوع مانع ديگر، حس می کنم که فلاکتی مثل سيمان در درونم ته نشين شده است. اندامم به دشواری در فضا حرکت می کند، مفاصلم سفت و سرم سنگين می شود و حتا عرق تنم انگار بوی ديگری پيدا می کند. اين فلاکت فقط می تواند مدام رشد کند، زيرا زندگی پر از مجازات هايی است که آدمی را از ادبيات دور می کند. می توانم در يک مجلس شلوغ سياسی نشسته باشم، يا در راهرو مدرسه با همکلاسی هايم گپ بزنم يا با بستگانم سرگرم خوردن غذايی در يک روز تعطيل باشيم و تلاش کنم با شخص خوش نيتی سر صحبت را باز کنم، شخصی که در دنياهای ديگری سير می کند و ذهنش را هر آن چيزهايی که روی پردۀ تلويزيون اتفاق می افتد اشغال کرده است؛ می توانم در يک « جلسه داد و ستد » مهمی باشم، سرگرم خريد کالايی معمولی و يا آمادۀ رفتن به دفتر اسناد رسمی يا انداختن عکسی برای گرفتن ويزايی – ناگهان پلک چشمانم سنگين می شود و هرچند وسط روز است خوابم می گيرد. هر گاه از زادگاهم دور باشم و در نتيجه نتوانم به اتاقم بروم و به تنهايی وقتی بگذرانم، تنها مایۀ تسلی خاطرم چرتی است که وسط روز می زنم.

از اين قرار، آری. تمنای واقعی در اين ادبيات، در اينجا ادبيات نيست، بلکه اتاقی است که در آن بتوانم تنها باشم و خواب ببينم. اگر بتوانم چنين کنم می شود آن وقت روياهای زيبايی ابداع کرد در باب همان مکانهای شلوغ، آن ديدارهای جمعی خانوادگی، تجديد ديدارهای مدرسه ای، غذاهای روز عيد و همۀ کسانی که در جشن آن شرکت می جويند. من آن غذا خوردن های روزهای تعطيلی شلوغ را با شرح جزييات من در آوردی غنا می بخشم و خود آدم ها را حتا تبديل به آدمهای بامزه ای می کنم. در خواب البته همه کس و همه چيز جذاب است و فريبنده و واقعی. من از مصالح دنيای آشنا دنيای جديدی می سازم. در اينجا به لُبّ مطلب می رسيم.

برای خوب نوشتن، بايد اول حسابی حالم گرفته شود، برای اينکه حسابی حالم گرفته شود بايد به درون زندگی راه يابم. وقتی سر و صداها کلافه ام می کنند، نشسته در يک دفتر پر از تلفن های به صدا در آمده، احاطه شده با دوستان و محبوبان در ساحل دريايی در يک روز آفتابی يا در مراسم تشييع جنازه ای در يک روز بارانی – به عبارت ديگر درست در همان لحظه ای که شروع می کنم به احساس کردن عمق صحنه ای که اطرافم پرده پرده گشوده می شود –  ناگهان حس می کنم انگار ديگر در واقع آنجا نيستم و دارم از حاشيه و از کنار گود آنها را تماشا می کنم. شروع می کنم به خيال پردازی. اگر حال بدبينانه ای داشته باشم، به اين فکر می کنم که چقدر ملولم. در هر صورت صدايی از درون ترغيبم می کند: « برگرد به همان اتاق و بنشين پشت ميزت ». نمی دانم بيشتر مردم در يک چينن وضعی چه می کنند، اما همين هاست که آدم هايی مثل مرا به يک نويسنده تبديل می کند. گمان کنم که کار سرانجام نه به شعر بلکه به نثر و ادبيات داستانی بينجامد. همين خود مقدار بيشتری روشنايی روی ويژگی های دارويی می تاباند که من بايد حتما هر روز ميل کنم. اکنون می توانيم ببينيم که اجزاء سازندۀ اين دارو همه از مايه ملال اند، زندگی واقعی و زندگی تخيلی.

بد نيست در اينجا نظریۀ ساده ای پيشنهاد کنم که با اين عقيده آغاز می شود که نوشتن يک تسلی خاطر است، حتا يک راه علاج دست کم برای رمان نويسانی مثل من. ما موضوع های خودمان را انتخاب می کنيم و به رمان هايمان طوری شکل می بخشيم که درخور نيازهای روزانه خيال پردازی هايمان باشد. يک رمان از ايده ها، شور و هيجان ها، خشم ها و آرزوها الهام می گيرد – اين را همۀ ما می دانيم. برای رضايت خاطر آنها که دوستمان دارند، برای کوچک کردن دشمنانمان، برای بيان چيزی که می ستاييمش، برای حظ بردن از صحبت های آگاهانه مان از چيزی که درباره اش هيچ نمی دانيم، برای لذت بردن از زمانهای از دست رفته وبه ياد آورده شده، برای خواب ديدن عشق بازی، يا مطالعه، يا درگير شدن با سياست، در آزاد گذاشتن دغدغه خاطرهای خاص يک آدم، عادت های خصوصی يک آدم – اينها و هر تعداد ديگری از آرزوهای مبهم يا بی معنی مان چيزهايی هستند که بر ما تأثير می گذارند، به شيوه هايی هم روشن و هم مفهوم و هم راز آميز. همين آرزوهاست که خيال پردازيهايی را که درباره اش سخن می گوييم به پيش می برند. چه بسا نفهميم که اين خيال پردازی ها از کجا می آيد و چه بسا نفهميم که اين خيال پردازی های ما چه معنی می دهند اما هنگامی که به نوشتن می پردازيم همين خيال پردازيهايند که نفس زندگی را درون ما می دمند، مثل بادی که از ديار غريبی می وزد. چه بسا حتا بشود گفت که ما به اين باد راز آميز تسليم می شويم. مثل ناخدايی که خود نمی داند کشتی اش به کدام سو کشيده می شود.

اما در همين زمان، در بخشی از ذهنمان می توانيم مکانمان را به دقت روی نقشه مشخص کنيم، همان گونه که می توانيم نقطه ای را که به سويش در راهيم به ياد بياوريم. حتا در زمان هايی که بی هيچ چون و چرايی در مقابل باد تسليم می شوم قادرم دست کم بنا به گفته بعضی از نويسندگانی که می شناسمشان و ستايششان می کنم حس کلی جهت يابی را حفظ کنم. پيش از آنکه کار را شروع کنم، طرح هايی را فراهم آورده ام، روايتی را که می خواهم نقل کنم به بخش هايی تقسيم کرده ام، مشخص کرده ام کشتی ام در چه بندرهايی لنگر خواهد انداخت، چه بارهايی حمل خواهد کرد و در مسير راه تغيير خواهد داد، زمان سفر را تخمين زده ام و منحنی مسيرش را روی نقشه کشيده ام. اما اگر باد که از ديار غريبی وزيده است و بادبانها را انباشته است، سبب شود مسير و جهت داستانم تغيير کند، با آن در نمی افتم. چون آنچه کشتی با بادبانهای انباشته می جويد احساسی از تماميت و کمال است. طوری است که انگار من در پی آن مکان و زمانی هستم که در آن همه چيز در چيزهای ديگر جاری است، همه چيز به هم متصل است، و همه چيز از چيزهای ديگر آگاه است. به يکباره باد فرو می نشيند و من خود را متوقف مانده در جايی می يابم که هيچ چيز در حرکت نيست. می فهمم که در اين آبهای آرام و مه آلود چيزهايی نهفته است که اگر صبور باشم، رمان را پيش می برند.

آنچه من بيش از همه در آرزويش هستم آن نوع الهام معنوی است که در رمان « برف » شرحش را داده ام. بی شباهت به آن نوع الهامی نيست که کولريج آن را در شعر « قوبلا خان » توصيف کرده است. همچنين در آرزوی الهامی هستم که به شيوه های دراماتيک به سراغم بيايند ( آنسان که شعرها به سراغ کولريج و به سراغ « کا »، قهرمان رمان « برف » رفتند ) ترجيحا در صحنه ها و موقعيت هايی که ممکن است در يک رمان خوش بنشينند. اگر صبورانه و هشيارانه چشم به انتظار بمانم، خوابم درست در می آيد. نوشتن رمان يعنی باز بودن و خود را در اختيار اين آرزوها و بادها و الهام ها گذاشتن، در اختيار اعماق تيره و تار ذهن هايمان و لحظه های مه گرفته و سکونشان.

زيرا مگر رمان چيست جز داستانی که اين بادها، بادبانهايش را بر افراشته است، که پاسخ می دهد و بر پايه الهام هايی که از ديارهای غريبی می وزند خود را می سازد و متشبث می شود به همۀ خيال پردازی هايی که ما برای سرگرمی مان ابداع کرده ايم و آنها را کنار هم چيده ايم و به صورت يک کل معنی دار در آورده ايم؟  از همه مهمتر، رمان زنبيلی است که درون خود عالم خواب و خيالی را که دوست داريم تا ابد زنده و تا ابد آماده اش نگه داريم حمل می کند. رمان ها با قطعه های کوچکی از خيال پردازی هايمان منسجم و يکپارچه شده اند و به ما ياری می رسانند تا از لحظه ای که به درونشان پا می گذاريم، دنيای ملال آوری را که می خواهد از آن بگريزيم به فراموشی بسپريم. هرچه بيشتر می نويسيم، اين خواب و خيال ها غنی تر می شود؛ و هرچه بيشتر می نويسيم، آن دنيای دوم درون زنبيل گسترده تر، مشروح تر و کامل تر می شود. از راه نوشتن است که اين عالم را می شناسيم و هرچه بهتر بشناسيم آسان تر می شود آن را در کله هايمان به اين سو و آن سو ببريم. اگر ميانه های نوشتن يک رمان باشم و کار نوشتن خوب پيش برود، به راحتی می توانم به درون خواب و خيال هايش راه يابم. زيرا رمان ها دنياهای جديدی هستند که ما با شادمانی واردشان می شويم، از طريق خواندن، يا حتا بيشتر از طريق نوشتن: رمان نويسان طوری به آنها شکل می دهند که می توانند خواب و خيال هايی را که دوست دارند بپرورانند و طول و تفصيلش دهند آن هم با سهولت زياد. درست همان گونه که به خوانندۀ خوب خود نشاط می بخشند، همان گونه هم به نويسندۀ خوب، دنيايی نو و معتبر و استوار عرضه می دارند، دنيايی که در آن بتواند خود را رها کند و شادمانی را در هر ساعتی از روز بجويد. اگر توانسته باشم حتا بخش کوچکی از اين دنيای شگفت انگيز را خلق کنم، از همان لحظه ای که به پشت ميزم و به قلمم و به کاغذم می رسم احساس خوشحالی خواهم کرد. در يک چشم به هم زدنی می توانم آن دنيای آشنای ملال آور هر روزه را پشت سر بگذارم و به اين يکی قدم بگذارم، جايی بزرگتر که در آن آزادانه گشتی بزنم. در بيشتر اوقات اصلا هوس نمی کنم که به زندگی واقعی برگردم يا به پايان رمانم برسم. اين احساس، به گمانم، به بازتاب آن خوانندۀ خوبی بستگی دارد که همينکه می شنود سرگرم رمان جديدی هستم می گويد « لطفا رمانت را قطور و تا می توانی دراز کن! » احساس غرور می کنم و به خود می بالم که اين را هزار بار بيشتر می شنوم تا آن درخواست ناشر بدی که می گويد « کوتاهش کن! ».

چگونه است که عادتی که از شاديها و لذت های يک شخص واحد ساخته و پرداخته شده می تواند اثری توليد کند که مورد پسند آن همه آدم های ديگر قرار گيرد؟ خوانندگان رمان « اسم من سرخ است » دوست دارند اين اظهار نظر « شکور » را به ياد بياورند که تلاش برای توضيح همه چيز نوعی بلاهت است. در اين صحنه من از اورهان، يعنی قهرمان خردسال و همنام خود، جانبداری نمی کنم، بلکه جانبداری من از مادر است که با ملايمت او را ريشخند می کند. با اين حال اگر اجازه می دهيد که بلاهت ديگری مرتکب شوم و مثل اورهان عمل کنم، دوست دارم بکوشم توضيح دهم که چرا خواب و خيال هايی که به صورت دارو برای نويسنده به کار می روند می توانند همين کار را برای خواننده هم انجام دهند؛ چون اگر من کاملا درون ماجراهای رمان باشم و کار نوشتن هم خوب پيش برود – اگر خودم را از شر صدای زنگ تلفن ها، از همه درد سرها و درخواستها و ملال زندگی روزمره نجات داده باشم –  قواعدی که امور سپهر آزاد و شناورم بر پايه آنها می چرخد، ياد آور بازيهای زمان بچگی است، طوری است که انگار همه چيز ساده تر شده است، انگار در دنيايی ساده ترم و می توانم درون هر خانه، اتومبيل، کشتی و ساختمان را ببينم، چون که همه اينها از شيشه ساخته شده اند، چون که شروع کرده اند رازهای پنهان خود را با من در ميان بگذارند. کار من فقط اين است که قواعد را پيش گويی کنم و گوش به زنگ باشم: با لذت رخدادهای هر ناحيه درونی را تماشا کنم، همراه با قهرمانانم سوار اتومبيل ها و اتوبوس ها بشوم و به سفر بروم و دور و بر استانبول بچرخم و از جاهايی که حال مرا گرفته اند بازديد کنم و آنها را با ديد تازه ای ببينم و با اين کار بکلی تغييرشان بدهم؛ کار من اين است که خوش بگذرانم و مسئوليت نداشته باشم، زيرا در همان حالی که خودم را سرگرم می کنم ( همانطور که دوست داريم در مورد بچه ها بگوييم ) چه بسا چيزکی هم بياموزم.

بزرگترين فضيلت يک رمان نويس خيال پرداز، توانايی او در از ياد بردن دنياست، همانطور که يک کودک دنيا را از ياد می برد، و غير مسئول بودن و از آن کيف کردن، بازی کردن با قواعد دنيای آشنا – اما در همان حال، تشخيص دادن از ميان خيال پردازی های بی قيد و بند زندگی، عمق مسئوليتی که بعدها به خوانندگان اجازه می دهد بطور کامل غرق در رمانش شوند و خود را گم کنند. چه بسا تمام روز  صرف بازی کردن شود، اما در همان حال اعتقاد راسخی در دل داشته باشد که او خود از ديگران بس جدی تر است، به اين دليل که می تواند مستقيم به قلب چيزها نگاه کند، به همان طرزی که فقط بچه ها می توانند. از آنجا که ديگر جرأت يافته است قواعدی برای بازيهايی که زمانی آزادانه به آنها مشغول بوده وضع کند، می فهمد که خوانندگانش هم به خود اجازه می دهند به رعايت همان قواعد کشانده شوند، به همان زبان، همان جمله ها و بنابراين به داستان. خوب نوشتن يعنی به خواننده اجازه دادن که بگويد « من خودم می خواستم عين همين چيز را بگويم، اما نتوانستم به خودم اجازه دهم که اينقدر بچگانه حرف بزنم ».

اين دنيايی که می کاومش و می آفرينمش و گسترشش می دهم و همانطور که پيش می روم قواعدش را می سازم - و منتظر است تا بادبانهايم از بادی که از دياری غريب می وزد پرشود و روی نقشه ام بريزد – دنيايی است زاييدۀ معصوميت کودک واری که گاهگاهی ارتباطش با من قطع می شود. اين امر برای همۀ نويسندگان اتفاق می افتد. گاه به نقطه ای می رسم که کارم گير می کند، يا بر می گردم به نقطه ای در رمان که مدتی قبل رهايش کرده بودم و متوجه می شوم که قادر نيستم دوباره شروعش کنم. اين گونه پريشان حالی ها پيش پا افتاده اند و من از آنها کمتر از نويسندگان ديگر عذاب می کشم، به جای آن، هميشه می توانم به شکاف ديگری در رمان برگردم؛ از آنجا که نقشه ام را به دقت بررسی کرده ام، می توانم شروع کنم به نوشتن بخش ديگری از زمان. اين چندان مهم نيست. اما پاييز گذشته، وقتی داشتم با موضوع های سياسی گوناگونی دست و پنجه نرم می کردم و به همان مشکل برخوردم، حس کردم انگار به کشف چيزی نائل آمده ام که همچنين پرتو تازه ای بر هنر رمان نويسی می تاباند.

دعوايی که عليه من اقامه کردند و سردرگمی های سياسی که بعد خود را در آن يافتم، مرا به شخصی بمراتب « سياسی » تر، « جدی » تر و « مسئول » تر از آنچه خود می خواستم تبديل کرد. وضعی غم انگيز و وضع روحی حتا غم انگيزتر – خوب است اين را با لبخندی بر لب نقل کنم. به همين علت بود که قادر نبودم به درون آن معصوميت کودکانه رخنه کنم، معصوميتی که بدون آن نوشتن هيچ رمانی امکان پذير نيست... ولی درک آن آسان بود. مرا به تعجب وانداشت. همچنانکه حوادث رفته رفته آشکار شد، به خودم می گفتم که آن « روح بی مستوليتیِ » به سرعت محو شدنی ام، احساس کودکانه ام از بازی و احساس کودکانه ام از طنز، سرانجام روزی بر می گردند و آنگاه خواهم توانست رمانی را که سه سالی بود روی آن کار می کردم به پايان برسانم. با اينهمه هر روز صبح از خواب بر می خاستم، مدتها پيش از آن ده ميليون ساکنان ديگر استانبول و می کوشيدم به نوشتن آن رمان ناتمام که در سکوت نيمه شب خاک می خورد بپردازم. داشتم خودم را می خوردم زيرا آرزو می کردم به آن دنيای محبوب دومم برگردم. پس از خود خوری های زياد، شروع کردم تکه هايی از رمانی را که دلم می خواست بنويسمش از کله ام بيرون بکشم و آنها را که در بيرون، مقابلم بازی می کردند تماشا کنم. اما اين تکه ها مربوط به آن رمانی که سرگرم نوشتنش بودم نبود – صحنه هايی بود از رمانی بکلی متفاوت. در آن بامدادان ملال آور بی نشاط، آنچه از جلو ديدگانم می گذشت، رمانی نبود که سه سال سرگرم نوشتنش بودم، مجموعۀ دائما رشد کنندۀ صحنه ها، جمله ها، شخصيت ها و جزييات غريب رمان ديگری بود. پس از چندی، شروع کردم به بهم پيوستن تکه های اين رمان ديگر در کتابچه يادداشتی و فکرهايی را که پيش از آن هرگز به سرم نزده بود يادداشت کردم. اين رمان ديگر، درباره تابلوهای يک نقاش معاصر درگذشته است. با انيهمه همچنان که خاطرات زندگی اين نقاش را زنده می کردم متوجه شدم که دارم به همان اندازه هم دربارۀ تابلوهای نقاشی اش فکر می کنم. بعد از مدتی طولانی تر دريافتم که چرا آن روح مسئوليت ناپذيری کودکانه طی آن روزهای ملال آور در من حلول نمی کند. نمی توانستم ديگر به آن عالم بچگانه بازگردم، فقط می توانستم به ايام بچگی ام برگردم، به روزهايی که ( همانطور که در « استانبول » شرح داده ام ) در عالم رويا فکر می کردم نقاش شده ام و تمام اوقاتم را صرف کشيدن تابلوهای نقاشی يکی پس از ديگری می کنم. بعدها که پرونده ام مختومه اعلام شد، به سراغ « موزۀ معصوميت » رفتم، به سراغ همان رمانی که سه سال وقت صرفش کرده بودم. اين روزها در فکر آن رمان ديگر هستم که در آن روزها صحنه به صحنه در ذهنم شکل می گرفت. روزهايی که ناتوان از بازگشت به عالم بچگانه، در عوض به شور و شرهای ايام بچگی ام رو آوردم. ولی همين تجربه سبب شد که چيزهای مهمی در باب راز و رمز هنر رمان نويسی بياموزم.

خوب است با به کار گرفتن اصطلاح « خوانندۀ تلويحی » [ خواننده استنباطی ] - اصلی که توسط منتقد و نظريه پرداز بزرگ، ولفگانگ هايزر مطرح شده و نيز با پيوستنش به اهداف خودم موضوع را شرح بدهم. هايزر نظريه ادبی درخشانی ابداع کرده به نام نظریۀ خواننده محوری و می گويد که معنای يک رمان در متن آن نيست، در فحوای کلام هم نيست، بلکه جايی بين اين دو است. او معتقد است که معنای رمان فقط در جريان خواندن آن ظاهر می شود و بنابراين وقتی صحبت از خوانندۀ تلويحی به ميان می آورد خوانندۀ مرد يا زن رمان را به ايفای نقش ويژه ای می گمارد.

وقتی من داشتم در رويای صحنه ها، جمله ها و جزييات آن کتاب ديگر به سر می بردم، به جای ادامه دادن رمانی که داشتم می نوشتمش، همين نظريه بود که به ذهنم رسيد و آنچه از آن دستگيرم شد اين بود که: برای هر رمانی که هنوز نوشته نشده اما در خيال آمده و طرح ريزی شده ( به عبارت ديگر رمان ناتمام خودم ) بايد نويسنده ای تلويحی وجود داشته باشد. بنابراين من بايد بتوانم تنها موقعی رمان را تمام کنم که نويسندۀ تلويحی آن کتاب شده باشم. ولی وقتی غرق در مسائل سياسی شدم يا – همانطور که غالبا در مسير زندگی عادی پيش می آيد – رشتۀ افکارم را صورت حساب پرداخت نشدۀ گاز، زنگ های پی در پی تلفن و ديدارهای دسته جمعی خانوادگی از هم گسست، نتوانستم نويسنده تلويحی آن کتاب عالم روياييم بشوم. طی آن روزهای دراز و ملال آور زد و بندهای سياسی، نتوانستم به صورت نويسندۀ تلويحی آن کتاب محشری که مشتاق نوشتنش بودم در آيم. آنگاه آن روزها گذشتند و من باز سراغ رمانم رفتم، کاری که مدتها بود می خواستم انجام دهم و هرگاه به اين فکر می کنم که چقدر به تمام کردنش نزديک شده ام سخت دلشاد می شوم. ( رمان، داستان عاشقانه ای است که بين سال ۱۹۷۵ و زمان حاضر در ميان ثروتمندان استانبول اتفاق می افتد، يا آنطور که روزنامه ها دوست دارند بنامندش « جامعۀ استانبول » ). اما با از سر گذراندان اين تجربه، فهميدم که چرا سی سال تمام همۀ نيرويم را وقف اين کار کرده ام که نويسندۀ تلويحی کتابهايی بشوم که دوست دارم بنويسمشان. چه بسا که اين نکته برای من مهم باشد، چون که دلم می خواهد که فقط رمان های بزرگ، قطور و بلند پروازانه بنويسم و نيز به اين دليل که خيلی کند و آهسته می نويسم. خواب يک کتاب را ديدن کار دشواری نيست. من از اين خوابها زياد می بينم. همانطور که بارها خودم را به صورت شخص ديگری فرض کرده ام. کار مشکل اين است که نويسندۀ تلويحی کتاب رويايی خودت باشی.

با اينهمه خوب است ناشکر نباشيم. حالا که هفت رمان نوشته ام می توانم به يقين بگويم که حتا اگر لازم باشد مقداری زحمت بکشم، قادرم نويسنده ای باشم که می توانم در روياهايم کتابهايی بنويسم. همانطور که کتابهايی نوشته ام و آنها را پشت سر جا گذاشته ام، به همان صورت هم ارواح نويسندگانی را که می توانستند آن کتابها را بنويسند پشت سر رها کرده ام. همۀ اين هفت نويسندۀ تلويحی، همانند من اند، و طی اين سی سال گذشته زندگی را و دنيا را از ديدگاه استانبول، از ديدگاه پنجره ای شبيه پنجرۀ من شناخته اند و از آنجا که پشت و روی اين دنيا را می شناسند و با آن متقاعد شده اند، می توانند با جديت و مسئوليت کودکانه به هنگام بازی آن را توصيف کنند.

اميدواری بزرگ من اين است که بتوانم رمانهايی برای سی سال ديگر بنويسم و از اين بهانه سود جويم که خودم را پشت ماسکهای جديد ديگری پنهان کنم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.