Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - خواندنی ها
خواندنی ها

خواندنی ها


افغان ها مهاجراند. ومهاجرين روزی ازافغانستان آمده اند   و روزی بايد   برگردند.   سينمای ايران نيزبه تبع فضای ايديولوژيک حاکم برايران باپديده ای بنام پناهندگان افغان، همراه شده است . اين همراهی اگرچه درمراحل اوليه بيشترجنبه شعاری بخودمی گيرد، امابعدها چهره واقع گرايانه تری ازافغانها را ترسيم می نمايد. گاهی آنان رابه فراموشی می سپارد و گاهی برآنان می تازد.  گاهی تصويرآنان سورئال می گردد و زمانی تبديل به مد می شود. روی هم رفته، سينمای ايران ازآن سوی مرزبا مهاجرين افغان همراه می شود و تا آن سوی مرزآنان رابدرقه می کند. عبدالملک شفيعی، سينماگر افغان، نظر خودرا در باره حضور افغان ها در فيلم های ايرانی چنين بيان ميدارد:

دلم برای پسرم تنگ شده است

شايد اولين فيلم سينمايی که درباره افغانستان ساخته شد فيلمی باشد به نام  دلم برای پسرم تنگ شده است (۱۳۶۷ کارگروهی به سرپرستی عليرضا زارع ميرک آبادی). اين فيلم که دراوايل انقلاب اسلامی ايران وافغانستان ساخته می شود، قصه يک مجاهد پيری است که بعدازدرگيريهای پياپی با ارتشيان شوروی  زخم برمی دارد وبرای تداوی ازدشتهای کوير و بی آب وعلف عبورکرده  خودش رابه ايران می رساند. مامورين مرزی ايران او را از آن سوی مرزگرفته به داخل ايران می آورند وبه دست پرستاری می سپارند. پرستارسفيدپوشی که می تواند نماينده روح جمعی ايران آن روز در درک وهمراهی افغانها باشد. ارتباط عاطفی عميق بين اين پرستار و پيرمرد افغان برقرار می شود. مرد افغان برای پرستارازافغانستان قصه می کند ومی گويدکه زندگی اش چگونه توسط روسها به آتش کشيده شده است. سرانجام شخصيت فيلم می ميرد و مسکن ابدی اش ايران می گردد. ولی درآخرين لحظه های عمر، به پرستارمی گويد که دلش برای پسرش تنگ شده است.  والبته اين زمانی است که ايران سخت ايديولوژی زده است وهمواره تبليغ می کند که اسلام مرزندارد و حتی ازبعضی آخوندها شنيده  می شود که ذخاير کشورهای اسلامی مربوط به تمام مسلمين است و با اين تفکراست که حتی درديوارمرزهای ايران باخطوط بزرگ می نويسند: به جمهوری اسلامی ايران خوش آمديد!

بعدازاين فيلم چندسالی سينمای ايران افغانها را فراموش می کند.  مساله جنگ باعراق وشرايط داخلی ايران ، جايی برای فکرکردن درباره افغانها نمی گذارد. اما بلاخره اين سکوت درفيلم  د ست فروش (مخملباف) به طورکمرنگ شکسته می شود. يکی ازموضوعات فيلم سه بخشی  دست فروش سرقت ودزدی است وشرايط اجتماعی ايران هم به گونه ای است که تبعات وتاثيرات جنگ پيامدهای ناگواری به دنبال داشته است. وضعيت اقتصادی مردم خراب شده وبيکاری کم کم افزايش پيداکرده است. ودرچنين فضايی درفيلم    دست فروش گناه سرقت ناکرده  به راحتی به گردن افغانهای بی گناه انداخته می شود. مامورين ايرانی به کافه فقيرانه ای هجوم می آورند وافغانهای به اصطلاح بزهکار را دستگيرمی کنند. 

                       محسن مخملباف

  نگاه مخملباف

نگاه مخملباف به افغانها ، در آن زمان به عنوان يک فيلمسازحزب اللهی، يک نگاه سطحی وگذراست ودرحد يک سکانس، آن هم نه به صورت عمده، به چيزی به نام افغانها درجامعه ايران می پردازد. اما همين نگاه گذرا،  شايد ايده ای می شود برای مخملباف تابه همان اندازه که ريش می تراشد و از کسوت حزب اللهی بيرون می شود وگوشه چشمی به جهان بيرون می دوزد، به موضوع افغانستان بيشترشايق شود. و بعد ازاين فيلم است که وی به صورت جدی به موضوع افغانستان می پردازد. ودرچنين شرايطی فيلم بايسيکل ران ساخته می شود.

داستان بايسيکل ران درباره مردافغانی است که برای تداوی زنش مجبوراست هفت شبانه روز رکاب بزند.  زن اين مردافغان دربيمارستان به سرمی برد.  بيمارستانی که از وی  تقاضای پول کرده است. ومرد بايسيکل ران دريک شرط بندی ناخواسته تعهد می کند هفت شبانه روز دورميدانی بايسيکل براند تا پولی گيرش بيايد.

امادرواقعيت اين فيلم نمی تواند نمايانگر توجه جدی  مخملباف به اصل قضايای افغانستان باشد. شايد دراين برهه زمانی موضوع افغانستان وجنگ آن باشوروی هيچ اهميتی برای مخملباف ندارد. اين وضعيت بد اقتصادی مردم ايران است که هنوزدغدغه جدی مخملباف است. ودرواقع کاراکترهای افغانی درفيلم بايسيکل ران بهانه ای جزبيان موضوع دردناک بيکاری درجامعه ايران نيست.  توضيح مطلب اينکه خود مخملباف زمانی درمصاحبه هايش گفته بودکه موضوع فيلم بايسيکل ران هيچ ارتباطی باافغانستان ندارد و ايده اين فيلم صحنه واقعی زندگی ايرانيانی است که مخملباف درجنوب شهرتهران ديده است.

اين دروضعيتی است که تعدادزيادی پناهنده افغان به ايران بحران زده آمده اند ومردم ايران نيزنمی توانند جايگاهی برای آنها دردرون جامعه ايران بيابند. جامعه، يک جامعه مردد است  ونمی تواند نسبت به حضورافغانها درايران قضاوتی بکند.  ولی دقيقا بعد ازنمايش فلم بايسيکل ران است که زمينه حس خصومت آميزبه مهمانان ناخوانده افغانی کم کم ريشه می گيرد. وحتی برای کنترل پناهندگان افغان اداره جداگانه ای ساخته می شود و برسردراين اداره نوشته می شود"اداره امورآوارگان افاغنه".

پروازرابه خاطربسپار

بعداز بايسيکل ران، دوباره سينمای ايران سکوت می کند. چندسال بعد و درحالی که حضورافغانها درايران طولانی وگسترده شده  و نارساييهای اجتماعی ايران نيزبيشترگرديده،  سينمای ايران باقضاوت ولی به صورت حاشيه ای به افغانها نيش وکنايه می زند.  شايد بهترين نمونه اين گرايش درفيلم  پروازرابه خاطربسپاروفيلم  ديدار (اولی به کارگردانی آقای حميدرخشان ودومی به کارگردانی آقای محمدرضاهنرمند) تجلی پيداکرده باشد. ازقضا موضوع  بازهم  دزدی وسرقت است.  واين بارواقعا ماجرابه گردن افغانها انداخته می شود. درفيلم پرواز را به خاطر بسپار  وقتی دختری ناپديد می گردد، پليس می آيد و می پرسد: دراين روزها آدمهای مشکوکی مثل ولگردها و افغانيها درمحله تان ترددنداشتند؟ ودرفيلم  ديدار، افغانی که درنقش نگهبان سرايداری ظاهرمی گردد متهم به دزدی می شود.  صاحب کارايرانی بسيارصريح حرف می زند. وشايدجامعه ايران نيزدراين مقطع می خواهدصريح قضاوت کند که "اين غريبه ها کيانند. اين درزمانی است که ديگرازبسياری مساجد ايران شعار"نه شرقی نه غربی، جمهوری اسلامی" برچيده شده ومرگ برشوروی گفته نمی شود. اما همچنان مرگ برآمريکا، انگليس واسراييل  پابرجاست. جنگ باعراق نيزتمام گرديده است وتوجه به غريبه های افغان بيشترشده می رود. والبته آنچه درفيلم محمدرضا هنرمند انعکاس يافته بود، نگاه عمومی مردم ايران نيست. ازلحاظ وابستگی، محمدرضا هنرمند به حوزه هنری سازمان تبليغات اسلامی ايران تعلق دارد و بيشترمی تواند نگاه حکومت ايديولوژی زده پشيمان ازشعارهای اوليه انقلاب ايرن باشد  که تازه معتقد شده اند ذخايرارزی ايران متعلق به خود ايرانيان است واسلام مرزدارد.

بادکنک سفيد، يک تصويربسيارزيبا  

دربرابراين نگاه و تصوير، يک تصويربسيارزيبا، شاعرانه وقشنگی هم ازسوی سينماگران مستقل ايران عرضه می گردد. تصويری ازغريبه ی (افغانی)درفيلم  بادکنک سفيد به کارگردانی جعفرپناهی که سخت قابل تامل است. 

داستان بادکنک سفيد قصه دخترکی است که عاشق ماهيی دريک ماهی فروشی شده است. وی باهزار زحمت  می خواهد ماهيی را که دوست دارد ازدکان بخرد.  لحظه، لحظه حساس تحويل سال است. دخترک پولی راکه ازمادرش گرفته است، دوان دوان می برد تا به دکانداری که می خواهد دکانش را ببندد برساند. ولی پول درون ته کاوی (زير زمين) يک مغازه می افتد. يک پسرک بادکنک فروش افغان نيزدرهمان خيابان است که به دخترک کمک می کند تا پول خودرادرآورد. پول را در می آورند. دخترک می رود و ماهی رابا تنگش می خرد و به خانه می برد.  کوچه هاآرام وساکت می شود. ودرلحظه تحويل سال، فقط نوجوان بادکنک فروش افغان است که درخيابان به تنهايی قدم می زند. به نظرمن اين زيباترين وبی شايبه ترين تصويری است که ازمهاجرين افغان درسينمای ايران شکل می گيرد و ديگرتکرارهم نمی شود.

 

       صحنه ای از فیلم طعم گیلاس
                     کیا رستمی

 


 

 

 

  

 
 
 
کیارستمی

تقریبا و کمی بعد درهمین مرحله طعم گیلاس (عباس کیارستمی ) نیزساخته می شود. ولی ازآن جا که کیارستمی دید مستقلانه به همه چیزداشته است، نگاهش به افغانها نیزمتفاوت ازنگاه عمومی جامعه ایران است.  ولی وبهرحال بازهم افغانها دراین فیلم به صورت حاشیه ای، وبیشترحاشیه نشینی، مطرح می شوند .شخصیت اول فیلم یک ایرانی است كه تصمیم دارد خودكشی كند. وی به دنبال كسی می گردد که حاضرباشد او را بعد از خودكشی  دفن سازد. ازقضا درمسیرجستجو به یک طلبه افغان (میرحسین نوری) برمی خورد.  او که ازمواجه شدن به این افغان برای نیل به هدفش امیدوارتر می گردد به ناگه می یابد که این طلبه افغان به جای اخذ پول و كمك به دفن وی،  او را  به زندگی  تشویق می کند و لذتهای آن را باز می گوید.

روبان قرمز

جنگی سازان سینمای ایران که ازجنگ با عراقفراغت یافته اند، وموضوع آن دیگردارد درسینمای ایران تکراری می شود، افغانها را درفضای سوررئالیستی بعدازجنگ نیزوارد قضیه می کنند.

حاتمی کیا، درفیلم  روبان قرمز یک نگهبان افغان انبار تانکهای سوخته و بازمانده ازجنگ با عراق را درمصاف فرمانده ای قرارمی دهد که هنوزبرطبل جنگ می کوبد. و درمعرکه ای که دشمنی درآن وجودندارد،  همچنان می رزمد و ایمان مرد افغان را، که هنوزجنگ به صورت عملی درکشورش خاتمه نیافته است، به چالش می کشد. بعدازاین مرحله است که سینمای ایران وبه تبع آن جامعه ایران، تصمیم می گیرد کمی به مساله پناهندگان افغان درایران جدی تربپردازند  و تلاش می کنند که ماهیت حضورآنان رادرجامعه درست بفهمند.  فیلم جمعه (حسن یکتاپناه ) و باران (مجیدمجیدی )درهمین راستا ساخته می شود. درفیلم جمعه جوان کارگرافغانی دلباخته یک دخترایرانی می شود. وبرعکس درفیلم باران یک پسرترک ایرانی عاشق دخترافغانی می گردد. همان طورکه گفتم  این دورانی است که جامعه ایران تازه تصمیم گرفته است افغانهارادرک کند. واحیانا راهی برای پذیرش بیابد. اما سرانجام قصه ها نتیجه دیگری را نشان می دهد.  وآن این كه، ازقضا درهردوفیلم، دلباختگان ایرانی وافغان بهم نمی رسند وهركدام سرنوشت جداگانه ای راطی می نمایند. اما با این تفاوت كه یکتاپناه، باوجودی که شخصیت افغان فیلمش به دخترایرانی نمی رسد ولی اوراهمچنان به عنوان کارگردرجایگاهش باقی می گذارد، برداشتی ازموافقت بااقامت افغانهادرایران.  اما مجیدی دلسوزانه، وکمی آرمانی، می خواهد راه حلی نشان بدهد، وآن این که بهتراست افغانها با دخترانشان به افغانستان برگردند وجای پای حضورافغانها دردل ایرانیان باقی بماند وبعد باران آسمان آن رابشوید و قضیه تمام گردد. 

ابوالفضل جليلى
 
فيلم دلبران (ابوالفضل جليلی ) با رجعت به گذشته، به قضيه ورود افغانها به ايران ومشکلات فراروی آنان توجه می کند. و درواقع درتلاش است افغانها را با همان مشکلات واقعی که ويژه خودشان درايران است بشناسد. دراين فيلم، گروهی ازافغانها درحاشيه نوارمرزی به شکل رقت باری ازترس مامورين ايرانی زندگی مخفی دارند. اما يک نوجوان افغان، درقهوه خانه بين راهی، درحال شاگردی مهارتهای ويژه ای برای باقی ماندن برسرکارمی کند. اين نگاه نيز، سعی می کند، کمی شبيه نگاه کيارستمی،  مستقلانه ازنگاه عمومی جامعه ايران به موضوع موردبحث بپردازد. دليل آن هم مخاطبين فيلمهای جليلی است که همگی دربيرون ازايران به نمايش درمی آيند.

حال مدتهای زيادی ازپايان جنگ ايران وعراق گذشته است. وضعيت اقتصادی ايران نيزبهبود يافته است. اين بهبود يافتگی باعث شده است که اکثرسينماگران ايرانی به ساخت فيلمهايی باموضوع عشق بپردازند. ولی باهجوم فيلمسازان موضوع عشق نيزتکراری می گردد. و در اين جاست که جامعه فراموش شده مهاجرين افغان که بيش ازبيست سال درايران زيسته اندمورد توجه واقع می شوند. اين توجه ابتدا ازمطبوعات آغازمی گردد و درحيطه شعروداستان وموسيقی افغانی گسترش می يابد. کم کم زمزمه ساخت فيلم کارگردانان متعددی راجع به افغانها شنيده می شود. چند فيلم کوتاه و مستند نيز توليدمی گرددکه يکی ازآنها فيلم مستند کارت سبزبه کارگردانی محمدجعفری است. کارت سبز داستان زندگی ميرحسين نوری بازيگرافغان فيلم طعم گيلاس کيارستمی است که حالاخودش نيزفيلمسازی شده است. 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 وسرانجام بيست وسه سال ازحضورافغانهادرايران می گذرد . اين ديگرمعجزه است! درکوران روی آوری مستندسازان وفيلم کوتاه سازان ازنسل نو ايرانی برای شناخت نابهنجاريها و مشکلات افغانهای پناهنده فيلم سفرقندهار، دومين فيلم محسن مخملباف، نيز درباره افغانستان ساخته می شود. همانطورکه يازدهم سپتامبربرای افغانستان معجزه می شود، سينمای ايران نيزکه مانده است

جامعه افغانهای مقيم ايران رابه عنوان بخشی ازنگرانيهای درون جامعه ايران بپذيرديانه، راه معجزه گونه ای می يابد. در سفرقندهار، نفس (نيلوفرپذيرا) مهاجری است که برای کمک به خواهرش می خواهد همه ی بدبختی هاوخطرهای افغانستان رابپذيرد وبه آنجا برود ولی نفس مهاجری نيست که درايران زيسته باشد. اوازکاناداآمده است. اما درفيلم می بينيم که افغانهای پناهنده مقيم ايران نيزبصورت پراکنده به کشورشان برمی گردند. اما ازدرون افغانستان دوباره پشيمان شده  و راهی ايران می شوند. اين زمانی است که همان معجزه يازدهم سپتامبر، هم برای جامعه ايران خسته ازحضورانبوه مهاجرين افغان، وهم برای فيلم سفرقندهار،وهم برای پناهندگان افغان اتفاق می افتد.  نگاههاعوض می شود، راه حل يافت می گردد وسينماگران ايرانی می خواهند درقعرافغانستان همراه با قصه ميليونها افغان ديگرشريک شوند.
واينگونه است که طی سالهای ۲۰۰۱ تا۲۰۰۵ چندين فيلم کوتاه ومستندوسينمايی ايرانی درداخل افغانستان توليدمی گرددودراين بين مخملباف که ديگرسالهاست راجع به ايران فيلمی نساخته است باخانواده فيلمسازش به افغانستان می روند و فيلمهای زيادی می سازند که ازآن جمله است : پنج عصر  به کارگردانی سميرا مخملباف. سگهای ولگرد به کارگردانی مرضيه مشکينی، خانم مخملباف، وفيلم مستند حنامخملباف راجع به کارهای سميرا درافغانستان. 
حنا مخملباف              
 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

در سواحل خزر سه نوع نظام بهره برداری وجود دارد: کاملا دولتی، نيمه خصوصی ( تعاونی ) و خصوصی.

نظام بهره برداری دولتی
نظامی است که در آن واحدهای بهره بردار و ابزار و ادوات صيد و شناورها متعلق به دولت است و صيادان در استخدام دولت هستند.

نظام بهره برداری تعاونی
در نظام بهره برداری تعاونی، صيادان قديمی و بازنشسته شيلات يک تعاونی تشکيل می دهند و با انعقاد قرار داد با شرکت خدمات تخصصی( شرکت مادر) مسئوليت صيد در يک يا چند صيدگاه را به عهده می گيرند. ابزار و ادوات صيد بر اساس شرايطی در اختيار تعاونی قرار می گيرد و صيادان، صيد حاصل را به شرکت مادر می فروشند و در آمد بر اساس سهم تقسيم می شود.

نظام بهره برداری خصوصی
در نظام بهره برداری خصوصی،  شرکتی برای صيد ماهيان خاوياری تشکيل می شود. اين شرکت ابزار و ادوات صيد را از شرکت خدمات تخصصی می خرد و با استخدام افراد به صيد می پردازد و حاصل صيد را به شرکت مادر می فروشد. يک شکل ديگر اين نظام برای صيد ماهی کيلکا در محدوده ۳۰ مايلی ساحل و تا عمق ۴۰ متری دريا فعاليت می کند.

صيد پره
صيد پره نظام بهره برداری سنتی است. پره يک صيد ساحلی و نيمه انتظاری محاصره ای است که صيادان با استفاده از تور مخصوص اقدام به صيد انواع ماهی می کنند.

تور پره از چند قسمت تشکيل شده است و اندازه چشمه های آن در قسمت های مختلف تور متفاوت است و اين اختلاف اندازه چشمه ها بدان علت است که تنها ماهيان استاندارد صيد شوند و ماهيان غير استاندارد فرصت داشته باشند از تور بگريزند. اين امر موجب می شود که به ذخاير آبزيان آسيب کمتری وارد آيد.

اين مطلب با استفاده از اطلاعات يک مقاله تخصصی به قلم آقای سيف الله خرم مسئول مجوزهای صيادی نوشته شده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
خورشید نظرف

                         مراسم گشایش

 آيا سينمای تاجيکستان با مشکلاتی که دارد می تواند نماينده فرهنگ و هنر  تاجيک باشد؟ سينماگران تاجيک خيلی خوشبين نيستند. گرچه جشنواره ها اميدهايی   می آفرينند، اما بحران اصلی سينمای تاجيکستان در نداشتن حمايت مالی است.

در برابر رويدادهای مهم سياسی، زندگی فرهنگی دوشنبه يکرنگ و يکنواخت به نظر می رسيد تا اينکه جشنواره ی ديدار ۲۰۰۶ با ۷۳ فيلم، در پاييز گذشته مثل نسيم سحری فضای اين شهر زيبا را طراوت تازه ای بخشيد. به نظر نمی رسد خيلی مهم باشد بگوييم کدام فيلم جايزۀ اول را صاحب شد.  برای سينما گران تاجيک برگزاری چنين فستيوالی که جهانيان را از موجوديت فيلم تاجيک و فيلم سازی در تاجيکستان با خبر می کند، به خودی خود مهم تر از جشنواره بود. جشنواره، ابتکار اتحادیۀ سينماگران تاجيک بود و دولت سهمی در آن نداشت. اتحادیۀ سينما گران تاجيکستان، توانستند با مبلغی حدود پنجاه هزار دلار، جشن زيبای سينما را برگزار کنند.

                 

 علیجان، قهرمان اصلی فیلم آواره                                                     جایزه دیدار

آيا جشنوارۀ ديدار می تواند وضع سينمای تاجيکستان را ديگرگون کند؟ به اين سوال می شود جواب مثبت داد. چرا که در فستيوال دوسال پيش تنها دو فيلم تاجيکی به نمايش گذاشته شد. اما در ديدار ۲۰۰۶،  ۹ فيلم هنری و مستند ديديم و يک گام ديگر به احيای سينمای تاجيک نزديک شديم.

مدير هنری ديدار ۲۰۰۶ ، سعدالله رحيموف می گويد سينمای تاجيک طفل يتيمی را می ماند که نياز به کمک و سرپرستی دارد. ما در اصل به کمک مالی نياز داريم تا بتوانيم فيلم بسازيم. برای برگزاری جشنوارۀ ديدار، بعضی بانک ها، شرکت های تلفن همراه، و موسسات خارجی سرمايه گذاری کرده اند. اين نشانی از آن است که آنها دارند به سينما توجه ودرآن سرمايه گذاری می کنند. البته برگزار شدن جشنواره می تواند تأثير مثبتی بر سينما و فيلم سازی تاجيکستان بگذارد، ولی نمی تواند وضع را در اين بخش فرهنگی بکلی تغيير بدهد.

منور منصورخدايوف، رئيس اتحادیۀ سينماگران تاجيکستان، می گويد حقيقت اين است که به وضع سينمای تاجيک خيلی خوشبين نيستم. طی پانزده سال دوران استقلال هيچ فيلم سينمايی روی نوار سی و پنج ميلی متری گرفته نشده است. به همين دليل سينمای تاجيک در جشنواره های سينما حضور ندارد. فيلم هايی که امروز در تاجيکستان توليد می شوند فيلم های ويديويی اند که نمی توانند در فستيوال های حرفه ای شرکت کنند. به نظر او ديگر تا سالهای زيادی در تاجيکستان نمی توان فيلمی مثل  فيلم داستانهای شاهنامۀ فردوسی اثر کارگردان معروف تاجيک، باريس کيمياگروف، ساخت. زيرا سينمای امروز تاجيکستان برخلاف دورۀ شوروی از کمکهای دولتی برخوردار نيست.

                                

 

 

 

                                

  زکریا اسماعیلوف، فیلم بردار                                                لحظه ای از فیلم  آواره
    
دولت سال گذشته برای راه اندازی سينمای تاجيک حدود ۵۰۰ هزار سامانی - واحد پول تاجيکستان - اختصاص داد. اين در حالی است که به گفته منور منصور خدايوف  برای ساختن يک فيلم متوسط حدود دو ميليون دلار لازم است.

البته تاجيکستان بعد از جنگ شهروندی ( داخلی ) دچار مشکلات زياد از جمله مشکلات اقتصادی شده است و دولت نمی تواند به اندازۀ کافی از سينما پشتيبانی کند. اما سوالی که وجود دارد اين است که آيا بهتر نيست در خرج  جشن های مختلف که بيش از اندازه با شکوه برگزار شوند، قدری صرفه جويی نمايند و آن پول را به سينماگران بدهند تا آنها بتوانند هنر و فرهنگ تاجيکستان را در جهان معرفی کنند.

سينما در نظام کمونيستی از اهميت و پشتيبانی خاص برخوردار بود. زيرا کمونيست ها به سينما به عنوان دستگاه تبليغی خود می نگريستند و در همۀ شهرها و نواحی و حتی در روستاهای خيلی دوردست پخش فيلم سينما راه انداخته بودند. امروز در تاجيکستان تنها يک دوسالن نمايش فيلم وجود دارد که درآنجا تنها فيلم های ويديويی هندی و غربی را به تماشا می گذارند. يعنی دولت تاجيکستان ازاين دستگاه تبليغاتی اصلا استفاده نمی کند. واين  در آينده می تواند برای اين کشور پيامدهای خوب نداشته باشد. زيرا که نسل جوان تحت تاثير فرهنگ بيگانه قرار می گيرد و می تواند اصالت خويش را فراموش سازد. در اواخر سالهای ۸۰ ميلادی تاجيک فيلم هر سال پنج شش فيلم بلند هنری و ده پانزده فيلم مستند توليد می کرد و کارگردانهايی جوان و با استعداد مثل بختيار خداينظروف داشت. امروز با تاسف بايد بگوييم که فيلم های اصيل که قبلا در تاجيکستان ساخته می شد ديگر وجود ندارد. کارگردان های جوان ترک وطن کرده و در خارجه بسر می برند.

تاجيکستان بعد از فروپاشی اتحاد شوروی نياز به ايدئولوژی تازه داشت. طی چند سال دولت داران در جستجوی ايدئولوژی جديد می گشتند و برای پر کردن خلاء ايدئولوژی به نياکان  خود رو آوردند. در مرکز شهر دوشنبه مجسمۀ اسماعيل سامانی، به عنوان اساس گذار دولت داری تاجيکان برپا شد. ولی دولت هيچ کمکی نکرد تا فيلمی راجع به آن و يا دولت داری آن دورۀ تاريخی ساخته شود. در واقع برای تبليغ ايدئولوژی جديد و برای معرفی تاجيکستان صاحب استقلال در عرصۀ جهانی در رشتۀ سينما به کمک دولت هيچ کاری صورت نگرفت. اين يکی از نقاط ضعف دولت در تربيت نسل جديد است.

مروز ما تلاش های سينماگران جوان تاجيک را می بينيم که می خواهند فيلم بسازند، ولی از تجربه و شرايط لازم برای ساختن فيلم سی و پنج ميلی متری برخوردار نيستند و از لحاظ حرفه ای بايد آموزش بيشتری ببينند. با اين حال فيلم آواره   به کارگردانی گلندام محبتوا در جشنوارۀ اروپا- آسيا در شهر آلماتی جايزۀ بهترين نقش زن را از آن خود کرد. اين فيلم ويديويی بود و بازهم بدون کمک مالی دولت ساخته شده بود. به عقيدۀ کارشناسان اگر اين کار گلندام محبتوا روی فيلم سی و پنج ملی متری بود، می توانست در جشنواره های ديگر نيز شرکت کند. سينما گران تاجيک بيشتر در شهرهای مسکو و سن پترزبورگ آموزش ديده اند، اغلب آنها خارج از تاجيکستان به سر می برند و در داخل کشور کسی نيست که نسل جديد فيلم سازان را آموزش بدهد.

در آخر بر اين نکته می خواهم تاکيد کنم که اگر وضع سينما در تاجيکستان به اين حال که هست باقی بماند بعد از چند سال ديگر سينما همچون هنر در تاجيکستان بکلی از بين خواهد رفت. ولی دوستداران سينما در اين کشور خوشبين تر و اميدوارند که وضع سينمای تاجيک در جهت مثبت تغيير کند و فيلم سازان تاجيک به وطن باز گردند و سينمای تاجيک را دوباره احيا کنند. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
عزيز نسين

ترجمه غلامعلی لطيفی

 

و . د . عزيز،

احتمالا از دريافت تلگراف « ترا دوست دارم تولسو » و اينکه اين تلگراف چيست و تولسو کيست، خيلی تعجب کرده ای. 

راستش اين کار نبايد کار آدم عاقلی بوده باشد. اما موقعی که آن تلگراف را می فرستادم نمی توانم بگويم که بطور کامل سر عقل بودم. آن روز مثل آدم های خوابگرد بودم و آن تلگراف را برخلاف ميلم برايت فرستادم.

از يک هفته پيش، در يک شهر شلوغ، دنيايی که در آن غريبه بودم، آن شب برای اولين بار تنها مانده بودم. در شهر غريب تنهايی آدم چند برابر می شود. گويی از تنهايی هوايی که در آن بودم به تدريج غليظ می شد و من در غلظت آن به سختی حرکت می کردم. در اين حالت روح مانند، جز غرق کردن هوش و حواسم در مشروب و فراموش کردن خودم چارۀ ديگری نداشتم. نخواستم به رستورانهای گران قيمت و کازينوهايی که در اطراف هتلی که در آن اقامت داشتم، پيدا می شدند، بروم. چون که می خواستم نه در ميان آدم های آهار دار، روميزی های آهار دار، صحبت های آهار دار، بلکه در ميان آدم های چين و چروک دار، روميزی های چين و چروک دار و صحبت های چين و چروک دار، فقط با خودم تنها باشم.

در کوچه پس کوچه های شهر پرسه زدم، به طوری که يک وقت متوجه شدم که در آن شهر بزرگ خودم را گم کرده ام. دوست دارم در شهرهای بزرگی که در آنها غريبه هستم، خودم را به دست ازدحام جمعيت بسپارم و گم کنم. می دانستم که هر طور شده می توانم سوار يک تاکسی بشوم و به هتل خودم بازگردم. چند ميخانۀ دلخواهم را يافتم. در بعضی شان داخل شدم و از پنجرۀ دود گرفتۀ بعضی ديگر نگاهی به درون انداختم. در يکی از آنها، در گوشه ای که بتوانم تنها باشم، ميزی يافتم. اين تنها ميز خالی بود. احتمالا به اين سبب خالی مانده بود که بر سر راه دستشويی واقع شده بود. خوشم آمد. از همهمۀ صحبت ها هم بوی الکل به مشام می رسيد. چيزی که غريبه بودنم را به رخم بکشد وجود نداشت.

کار خدمتگزاری را سه زن به عهده داشتند. از ميان آنها آنکه از سبزه های دريای مديترانه بود سر ميزم آمد و سفارشم را جويا شد. سالاد، پينر مخلوط و شراب سفيد خواستم. زن سبزۀ مديترانه ای کنار چيزهايی که سفارش داده بودم تک ميخک سرخی هم در يک گلدان کوچک بلورين گذاشته بود که ذوق و ظرافتش را نشان می داد. تشکر کردم. آن تک ميخک، از آن درشت های چشمگير نبود، اما از آن ميخک های کوچکی بود که عطر جانفزايی دارند. تمام عطر آن را چنان به درونم کشيدم که گويی با بوييدن آن قصد تمام کردنش را دارم. با چند جرعه ای که نوشيدم به تدريج به خود آمدم. با آنکه رويم به طرف در بود، اما باز شدن آن را نديده بودم. آن مرد را در ورودی در ديدم. آدمی بود به سن و سال خودم. در حالی که با چشم به دنبال جايی برای نشستن می گشت، همانطور ايستاده بود. گويا چشمش مرا گرفته باشد به سويم آمد.

گفت:

اجازه می دين منم بنشينم؟

با بی ميلی گفتم:

البته، بفرمايين

هنوز نمی خواستم تنهايی ام را با چنين آدمی قسمت کنم... دلم گرفته بود. تشکر کرد و در مقابلم نشست. به آن سبزۀ مديترانه ای، عينا مانند من، پنير مخلوط، سالاد و شراب سفيد سفارش داد.

مانند من، بعد از بوييدن عميق ميخک گفت:

من اين ميخک های کوچک پر عطر را بيشتر از آن درشتها و چشمگيرهاش دوست دارم. اونا، مثل هر از خود راضی ای، ريخت و قيافه دارن، اما عطر و بو ندارن. اينا مثل بی مايه ها برای خودشون بازاريابی نمی کنن، عطر و بوشونم جانفزاست ...

بعد از پر کردن جام شرابش آن را بلند کرد و گفت:

به سلامتی!

ديگر نطقش باز شده بود.

گفت يک هفته ای است که در اين شهر به صورت غريبه زندگی می کند.

گفتم:

منم همينطور!

اين بار، من برای باز کردن سر صحبت و رعايت ادب، پرسيدم چه کار و حرفه ای دارد. گفت:

تولسو را دوست دارم.

احتمال دادم سوالم را درست متوجه نشده است.

گفتم:

می خواستم بدونم کارتون چيه؟

منم جوابتونو دادم. کارم دوست داشتن تولسوست.

متوجه سر درگمی ام شد و لازم ديد توضيح بيشتری بدهد:

آيا در دنيا کاری هم مهمتر از دوست داشتن وجود داره؟ تا امروز تولسو را دوست داشته ام و تا دم مرگ هم دوست خواهم داشت. بزرگترين خوشبختی اينه که آدم کارشو دوست داشته باشه. به نظرم اکثريت آدما به کاری مشغولن که اونو دوست ندارن.

قصدم از آن سوال اين بود که از چه راهی گذران می کند.

با گفتن « دوست داشتن کار يعنی چه؟ » جواب سوال را خودش داد:

- در تمام بيست و چهار ساعت، حتا در خواب هم، در فکر اون بودن.

شراب هايمان تمام شده بود. گفتيم نفری يک بطر ديگر آوردند. چه کسی می داند محبوبۀ آدمی به اين سن و سال چه جور موجودی می تواند باشد!

گفتم:

می تونم سنتونو بپرسم؟

گفت:

مثل اينکه شما هم مثل همه غير عادی می دونين که آدمی به سن و سال من دوست داشتن رو تنها کار زندگيش بدونه. من هفتاد سالمه.

گفتم:

پس هم سنيم.

- لابد تولسو برای شما هم کنجکاوی برانگيزه، مگرنه؟ چون محبوبۀ آدم هفتاد ساله برای همه کنجکاوی برانگيزه.

- راستش اين زن که شما را اينطور مجذوب خودش کرده منو کنجکاو می کنه.

جام هايمان را به يکديگر زديم و به سلامتی هم نوشيديم.

- اولين ملاقاتم با تولسو در واقع به يک رويا شبيهه. چون اولين بار تولسو را از روايت پدرم به ياد می آرم. در اون زمان بايد چهار پنج ساله بوده باشم. غروب بود. با پدرم جلو دکان دوستش نشسته بوديم. دکان دوست پدرم در يک پياده رو شيب دار ناهموار واقع بود. دختری از برابرمون گذشت، يا اينکه گذشته بود. دختری با گيسوان بلند، در حدود چهارده – پونزده ساله. يا يک چنين شکل و شمايلی. من يه دفه گفته بودم « من با اين دختر ازدواج خواهم کرد! »، يا چيزی شبيه اين. پدرم اين ماجرا را اينقدر تکرار کرد که بعدها در نظرم واقعی جلوه کرد و دختر هم تبديل به موجودی واقعی شد. با تکرار پدرم، چيزی را که فقط تصورش را کرده بودم، به نظرم يک واقعۀ حقيقی آمد. حالا تولسو دختری است که در آن زمان ديده ام.

- در آن صورت بايد سنش حالا از هشتاد گذشته باشد.

- چرا؟

- برای اينکه شما چهار پنج ساله بودين و اون پونزده ساله.

- تولسو که پير نميشه.

- پس بعدها ديدينش؟

- بی وقفه به دنبالش هستم. پس خيال می کنين در اين شهر چه کار ديگه يی دارم؟ تولسو زنيه که در مکانی ناشناس در اين دنيا، در محلی که نشانی شو نمی دونم، انتظارمو می کشه. مطمئنم که پيداش خواهم کرد. منم دنبالش هستم. برای همينم هس که همه جا دنبالش می گردم.

- بعد از ديدار اول، بازم ديدينش؟

- ديدم. من آن وقت سی ساله بودم. باز برای جستجوی اون، در يک پايتخت بزرگ بودم. داشتم از پله های مترو پايين می رفتم که يک دفعه تولسو را ديدم داشت از پله های مقابل بالا می آمد. فقط بيست سالش بود. گيسوان شاه بلوطی اش را خيلی کوتاه کرده بود. از پلۀ برقی کنارم گذشت و رفت. خواستم صداش کنم « تولسو! ». پله ای که رويش ايستاده بودم پايين رفته بود.

- ديگه نديدينش؟

- چند بار ديگه ام ديدمش. بار اولی بود که به شهری در ساحل رودخانه تونا ( در آناتولی مرکزی، ترکيه) رفته بودم. اونوقت چهل سالم بود. از قطار تازه پياده شده بودم. ايستگاه خيلی شلوغ بود. هر دو گروه پياده شوندگان و سوار شوندگان با عجله می دويدند. در اون شلوغی با يکی تنه به تنه خوردم. وقتی که سرم را بلند کردم، دختری ديدم با موهای بور روشن، چشمان آبی درشت، بر اثر برخورد با من پاکت هايی که در دست داشت به زمين ريخت. چمدونمو به زمين انداختم و پاکت ها را جمع کردم و بهش دادم. گفتم معذرت می خوام. اونم تشکر کرد. مردی که در کنارش بود زير بازوش را گرفت و اونو سوار قطار کرد.

پنج شش سال بعد از اين ديدار بود که در يک شهر آسيايی دور دست در يک اتوبوس ديدمش. چهار ايستگاه با هم طی کرديم.

- پرسيدم:

- با هم حرف نزدين؟

- چطور می تونستم حرف بزنم. زبونشو نمی دونستم. يه دفه ديگه تولسو را در پايتخت کوچک يه کشور اروپای شمالی، در يک مجمع بين المللی ديدم. پشت يه ميز، برای مدت خيلی کوتاهی رو به روی هم نشستيم. مرد سياه پوستی که کنارش نشسته بود، به گمانم شوهرش بود.

-  شوهرش سياه پوست بود؟

- بله، تولسو هم سياه پوست بود. سياه پوست فوق العاده زيبا. 

- بازم حرف نزدين؟

- از من پرسيد شما از خبرنامه شمارۀ سه اضافه ندارين؟

- اضافه نداشتم، اما مال خودم رو بهش دادم. تشکر کرد. از اون روز سالها گذشته. من همچنان در جستجوی تولسو هستم.

- شما که پيداش می کنين.

- چه پيدا کردنی؟ فقط يه لحظه. به اندازۀ درخشش زودگذر برق آسمون. پيدا کرده و نکرده دوباره گمش می کنم. اينکه به اون رسيدن نيست... برای رسيدن به اون چندين بار به دور کرۀ زمين گشته ام. تولسو را در يک کاخ سلطنتی در پايتخت يک کشور منطقۀ بالکان ديدم. حتا سی سالش هم نبود. سن من از شصت هم گذشته بود. در ميان دو مرد، به هّرۀ نرده های مرمر تکيه داده بود. در يک جام بلورين بزرگ، مشروب سرخ رنگی به دست داشت. در حالی که به صحبت های آن دو مرد می خنديد مشروبش در جام می لرزيد.

پنج سال پيش در محلی که اصلا انتظارش را نداشتم ديدمش. گويا همۀ ديدارهای من با تولسو بايد در مکان ها و زمان های غير منتظره اتفاق بيفته. وارد بانکی در يک شهرستان شدم. نگاه که کردم ديدم کمی آن سوتر، با کارمند بانک صحبت می کنه. چشماش سبز بود و گيسوانش را پشت سر جمع کرده بود. فوراً از بانک بيرون آمد و سوار اتوموبيلی که در مقابل بانک انتظارش را می کشيد شد و رفت.

آخرين بار سال پيش ديدمش. در يک متل ساحلی دريکی از شهرهای مديترانه ای. بگی نگی بيست ساله بود و قامتی ترکه ای و ظريف داشت. من در سايه آلاچيقی که در مقابل اتاقم قرار داشت، داشتم کتاب می خواندم. صدايی پرسيد:

« می بخشين ساعتتون چنده؟ »

سرم را که بلند کردم تولسو در برابرم بود ... جوانی در کنارش. تازه از دريا بيرون آمده بودن، قطرات آب از برو رويشان می چکيد. ساعت را گفتم. تشکر کرد. قلبم داشت از حرکت می ايستاد. رفتن. ديگه در اون متل نديدمش.

شرابمان باز تمام شده بود.

پرسيدم: 

- يک بطری ديگه بخوريم؟

گفت:

- بخوريم.

زن سبزۀ مديترانه ای يک بطری ديگر آورد.

- با هر کس راجع به دلبستگی سرشارم به تولسو صحبت می کنم، دستم ميندازه. به من ميگه تولسو در فلانجاست و بهمانجا. منو ديوونه فرض می کنن، دستم ميندازن. اولين کسی که حکايت دلبستگی منو به تولسو شنيده و دستم ننداخته شما هستين.

با دلسوزی تمام پرسيدم:

- علت اينکه تولسو را اينقدر دوست دارين چيه؟

گفت:

- علتش خيلی زياده. جستجو و نيافتنش. پس از يافتن بازم گم کردنش، دلبستگی ام رو به تولسو بازم بيشتر می کنه. چنون دلبستگی که هر چه جلوتر می ره، آتشش تندتر می شه و شعله هاش درونمو می سوزونه و خاکستر می کنه. می دونم سرانجام منو نيست و نابود می کنه. تولسو چنون خوب، چنون خوبه که ... خوبيش در چيه؟ مثل ساير زنايی که با اونا مراوده داشتم و به اشتباه خودشونو تولسو تصور می کردن، او با من مشاجره نکرده؛ شرايط مشاجره هم فراهم نکرده؛ منفعت طلبی نکرده؛ چشم و دل آزمند و سيری ناپذير نداشته، با گفتن دوستت دارم نه منو و نه خودشو گول نزده، هيچگاه دو رويی نکرده، هيچ وقت هم حساب مخفی نداشته. چون برای پيش آمدن همۀ اين چيزا وقت و فرصت مشترک نداشتيم. تولسو برای من به صورت حيات بدون بعد سوم باقی می مونه. او را به قدر درخشش يک آذرخش حس می کنم. از اين رو اونو دوست دارم و دوستش خواهم داشت. کاری بجز دوست داشتن تولسو ندارم و نخواهم داشت...

گفتم:

- ببخشين، زندگی تون را چطور می گذرونين. آخه يه ممری، در آمدی، چيزی؟

- هيچی ندارم.      

- در اون صورت چطوری زندگی می کنين؟

- به کارايی دست می زنم که يک لحظه مانع فکر کردن به تولسو، دوست داشتن اون و جستجو کردنش نباشد. درسته دوست داشتن تولسو مهمه، اما کافی نيست. بايد دوست داشتن تولسو را به دنيا هم اعلام بکنم. هر کس بايد بدونه که من تولسو را دوست دارم. اگه اينو نتونم بگم، ديگه برای زندگی معنايی باقی نمی مونه. هر آدمی مجبوره برای اثبات وجود خودش به ديگرون، راهی پيدا کنه. در غير اين صورت زندگی بی معنا و چيز بی مفهومی خواهد شد.

- درست متوجه نشدم. برای توضيح بيشتر پرسيدم:

- يعنی چطور؟

- هر کس برای اثبات وجودش، کافی نيست که خودش از وجود خودش خبر داشته باشه. در اين دنيا آدم تنها که نيست. لازمه که وجود آدمو و زنده بودنشو سايرين هم بدونن و هر قدر آدمای ديگه از وجود او بيشتر خبر داشته باشن، آدم بيشتر وجود داره. هر کس برای موجوديتش دليل خاص خودش رو داره. دليل موجوديت منم دوست داشتن تولسوست. من با دوست داشتن تولسو، و اعلام اون به همگان، می تونم در اين دنيا موجود باشم.

- اين کارو چطور انجام می دين؟

- برای هر کس تعريف می کنم. مثلا امشب برای شما تعريف کردم. حالا شما می دونين که من تولسو را دوست دارم. از همين رو من ديگه برای شما وجود دارم و می دونين که من زنده هستم. سعی می کنم به ديگرون هم همينو بگم. سابقا روی کوهها وتپه ها و درون جنگلا می رفتم و تا اونجا که صدام ياری می کرد فرياد می زدم:

- « تولسو ترا دوست دارم! ».

به انعکاس صدای خودم گوش می دادم. برای پرهيز از يکنواختی فريادهايم، هم جای کلمات را پس و پيش می کردم و هم با کلفت و نازک کردن صدايم بانگ و آواز سر می دادم.

طوری که صدايش به گوش کسانی که سر ساير ميزها نشسته بودند نرسد، با صدايی که در جنگلها و دشتها فرياد می زده آهسته فرياد زد:

« تولسو ترا دوست دارم!

تو را دوست دارم تولسو!

دوستت دارم تولسو!

تولسو دوستت دارم!

دوست دارم تولسو ترا!

ترا تولسو دوست دارم! ».

با رسوندن صدايم به گوش عالميان می خوام هر کس اينو بدونه که من تولسو را دوست دارم. با اين کار همه به وجود من و اينکه زنده هستم آگاهی پيدا می کنن. به همين منظور بر سر گذرها، ميدانها، و جاهای پر ازدحام شروع می کنم به چيزی مثل آواز « تولسو ترا دوست دارم! ».

- صداتون خوبه؟

- خير، خيلی هم ناهنجاره. گوشم هم اصلا حساس نيست. مال شما چطور؟

- مال منم همينطور.

- به خاطر حساس نبودن گوشم و ناهنجاری صدام، هر بار صدا و طرز خوندنمو تغيير می دم. به اين ترتيب دور دنيا پرسه می زنم. از پستخونۀ هر محلی که به اون وارد می شم، يه تلگراف « تولسو ترا دوست دارم » برای تولسو می فرستم. به نسبت پولی که دارم، گاهی در روز پنج شش تلگراف براش می فرستم.

- از اين قرار نشانی تولسو را می دونين؟

- خير، از کجا می تونم بدونم. يه نشانی واهی روی تلگراف می نويسم و اونو می فرستم. 

- پس با پيدا نشدن گيرنده، تلگراف به نشانی شما پس فرستاده می شه؟

- احتمال می دم. اما نشانی خودمم واهيه. توی شهرهايی که در اونها بيشتر اقامت می کنم، برای اينکه توی پستخونه ها منو ميشناسن، و مسخره ام می کنن، از پستخونه های مختلف تلگراف می زنم. مسخره ام می کنن باشه. اما عوضش می فهمن که من تولسو را دوست دارم. هرچقدر بيشتر بدونن که من تولسو را دوست دارم، منم همونقدر بيشتر زنده ام.

در آن ميخانه، ميزها شروع به خالی شدن کردند. ما هم بعد از نيمه شب برخاستيم. می توانستيم تلوتلو  خوران راه برويم، اما به اندازۀ اينکه حرفمان را نفهميم و حرف زدنمان را ندانيم هم مست نبوديم.   

گفت:

- از چهار روز قبل بعد از ظهرها يکی دو ساعت در ميدان مقابل تالار فرهنگ هستم. فردا به اونجا بيايين.

- پرسيدم:

- در آنجا چه کار می کنين؟

- در اونجا تا گرفتن صدام فرياد می زنم « تولسو ترا دوست دارم! ». مگه نمی خواستين بدونين به چه کاری اشتغال دارم، اينم کار و کاسبی من. حالا عرض می کنم که چطور شد به اين کار مشغول شدم. اون روز آخرين تلگراف را برای تولسو زده بودم و ديگه پولی نداشتم. پس از پرسه زدن در اينجا و اونجا، به ميدان جلو تالار فرهنگ رسيدم. نمی دونم اونجا رو ديدين يا نه، جای ديدنی ايه. در اونجا هر کسی هنر و مهارتشو به نمايش می ذاره. يکی سگ بازی می کنه؛ سه چهار تا سگ کوچک رو به کارهای محيرالعقول وا می داره؛ يکی يک تنه سه چهار ساز را با هم می زنه و کنسرت می ده؛ يکی ساز می زنه و يکی ديگه آواز می خونه؛ ديگری کاريکاتور هر کسی رو که علاقه مند باشه، می کشه؛ يه پسر و يه دختر پانتوميم نمايش می دن؛ مردی شمشير در دهنش فرو می کنه، باز بيرون می کشه؛ يکی هست که روی خرده شيشه می خوابه و پنج نفر روی شکمش می رن؛ يک ريشو با گچ رنگی روی زمين نقاشی می کنه؛ مردم برای کسی که پنج ميمون را به بازی وا می داره کف می زنن؛ يکی ديگه در جعبه ای نمايش عروسکی نشون می ده؛ ديگه چه ها و چه ها و کيا و کيا که اونجا نيستن. مردم دور بساط اينا جمع می شن و تماشا می کنن. هر کس کار جالب تری می کنه معرکه اش گرم تره. بعد از تموم شدن نمايش از طرف جمعيت بارون پول خورد به سوی قوطی نمايش دهنده يا روی زمين باريدن می گيره.

اينجا برای من جای فوق العاده ايه ... برای اعلان اينکه من تولسو را دوست دارم جای بسيار مناسبيه ... منم در گوشه ای جايی پيدا کردم و شروع کردم به فرياد زدن ... با داد و فرياد اعلام می کردم چطور و به چه اندازه تولسو را دوست دارم. من که گمون نمی کردم کسی به دور بساطم جمع بشه، ديدم جمعيت زيادی دورم را گرفتن. يکی مسخره می کرد؛ يکی فرياد می زد؛ يکی هم گوش می داد. آنقدر فرياد زدم تا خسته شدم و آروم گرفتم. بارون پول خورد شروع به باريدن کرد. چنون پول فراوونی که فورا به پستخونه دويدم و برای تولسو يک تلگراف زدم. از اون روز به اين طرف بعد از ظهرا به اون ميدون می رم. اگه دلتون می خواد فردا شما هم بيايين.

به اتفاق سوار تاکسی شدنمان و نشانی هتل دادنمان را به ياد می آورم. بعد از آن را به خاطر ندارم. گويا بيش از آن که گمان می کردم مست بوده ام.

صبح روز بعد خيلی دير بيدار شدم و ماجرای ديشب را مانند يک رويا به خاطر آوردم. آن روز بعد از ظهر به ميدان تالار فرهنگ رفتم. همانطور که آن مرد، شب قبل گفته بود حقيقتا هم جای فوق العاده جالبی بود. يکی شعله های آتش از دهانش بيرون می داد؛ يکی مار افسون می کرد؛ ديگری کبوترهای توی قفس را به معلق زدن در هوا وا می داشت؛ ديگری در پنج دقيقه پرترۀ آدمها را می کشيد ... در ميانشان پرسه زدم. سرانجام او را در کنار ميدان پيدا کردم. اگر فرياد « تولسو ترا دوست دارم » ش را نشنيده بودم، پيدا کردنش کار آسانی نبود. سرش خيلی شلوغ بود. کاملا دوره اش کرده بودند. من هم به ميان جمعيت رفتم. گمان نمی کنم مرا ديده بود. چون موقعی که من به آنجا رسيدم چشمانش را هم گذاشته بود و فرياد می کشيد. کاری که او می کرد آواز خواندن نبود. تنها نامی که می شد روی آن گذاشت فرياد کشيدن است. صدايش به راستی ناهنجار بود. اما مملو از درد و رنج جانکاه. گاهی هم ناله می کرد. در ميان جمعيت همه جور آدمی، از هر طبقه و تبار، از زن و مرد، پير و جوان ديده می شدند. بعضی ها ضبط صوت آورده بودند و داد و فريادهای او را ضبط می کردند. همانطور که گفته بود در ميان جمعيت کسانی هم بودند که مسخره اش می کردند، داد و فرياد می کردند و حتا سنگ به سويش پرتاب می کردند، اما ديگران سعی داشتند جلو آنها را بگيرند.

« آهای ی ی، ديگه بشنوين، بدونين و آگاه باشين که من تولسو را دوست دارم. اينو همه بايد بدونن، کرها بشنون و آگاه باشن، زنای شير ده بدونن ... دلدادگان بشنون، خونی که در رگهای کودکان نوزاد جريان داره بشنون، انگشتان دلدادگان که برای نخستين بار با هم تماس می يابند بشنون ... لب هايی که نخستين بوسه را می گيرند بشنون، کسانی که محروميت را در اندرون خودشون حس می کنن بشنون. تاريخ و زمان و جغرافيا بشنون که من تولسو رو دوست دارم ».

در فريادهايش گويا به جای کلمات، درد و رنج انسان های غارنشين به گوش می رسيد. هم انسان های صد هزار سال پيش و هم انسان های صد هزار سال بعد. به اين ترتيب فرياد و فغان دردها و رنج های انسان بايد يکسان بوده باشد. عده بسياری از آن جمعيت زبان او را نمی دانستند. با اين حال به دقت به حرف هايش گوش می دادند. از اين قرار آنچه به گوششان می خورد نه معنی، که فقط صدا بود. صدای درد، صدای دلتنگی، صدای ميل سرشار بود که به گوششان می خورد. گهگاه صدای گوش خراش، صدای دل خراش ... بعضی وقتها صدای غرش، گاهی صدايی که از گريه در گلو خفه شده باشد، يا پچ و پچ، و گاهی بدون پح و پچ، فقط با حرکت لبها می گفت: « تولسو ترا دوست دارم! ».    

به اين ترتيب به علل تمايل انسانها به فريادهای بدوی انديشيدم. می خواهد زن باشد می خواهد مرد، جوان باشد يا پير، همگی خواهان آن هستند که « تولسو ترا دوست دارم! » را فرياد بزنند اما چون جرأتش را ندارند، آيا خودشان را به جای اين آدم تصور نمی کردن؟ شايد هم اين شخص با گريه ها، ناله ها، و فريادهايش به جای همۀ ما دوست داشتن تولسو را جار می کشد.

جمع شد و بر جايش نشست. باران پول خُرد بر سرش باريدن گرفت. جمعيت پراکنده شد. مدتی به همان شکل بر جای ماند. با خود انديشيدم آيا اين کار او نوعی نمايش نيست؟ آيا او هم مانند همۀ کسانی که در اين ميدان نمايش می دهند به اصطلاح رُل بازی نمی کند؟ کمی بعد خودش را جمع و جور کرد و برخاست. مرا ديد و سلام عليک کرديم. پولها را از زمين جمع کرد.

گفت:  

- ياللا، بريم پستخونه و به تولسو تلگراف بزنيم.

پرسيدم: آيا قصد تکرار نمايشش را ندارد؟

گفت: نه .

معلوم شد در هر روز يک بار بيشتر نمی تواند.

گفتم:

- هر روز همان حرف ها را تکرار می کنی؟

گفت:

- من که بازيگر نيستم. هر لحظۀ زندگی در تغييره، صدا و سخن هم با زمان تغيير می کنه.

به يک پستخانه رفتيم. با قدم هايی که از سن و سالش انتظار نمی رفت از پله ها بالا رفت. در تالار بزرگ برای نوشتن تلگرافش به دنبال جای خالی دور ميزها گشت.

من کنارش ايستاده بودم و « ترا دوست دارم تولسو » نوشتنش را خواندم. داشت نشانۀ واهی را می نوشت. در گيشۀ تلگراف آن کارمندی که او را به کارمند ديگر نشان می داد و چيزهای مسخره آميز می گفت، ديدم. از اين قرار در اينجا او را می شناختند. اما تلگرافش را قبول کردند.

از پستخانه بيرون  آمديم.

گفت:

- حالا از چند پستخونۀ ديگۀ شهرم به تولسو تلگراف می زنم و شهر را ترک می کنم.

گفتم:

- قصد دارين کجا برين؟

گفت:

- نمی دونم. هر جايی که اميد پيدا کردن تولسو را داشته باشم.

دست هم را فشرديم و جدا شديم. مدتی از پشت سر نگاهش کردم. مقداری که دور شد، از قرار حس کرد که دارم از پشت سر نگاهش می کنم، او هم سرش را برگرداند و به من نگاه کرد. دست تکان داد. من هم دست تکان دادم.

بعد داخل آن پستخانه شدم. يک کاغذ تلگراف از گيشه گرفتم و رويش نوشتم « ترا دوست دارم تولسو ». اين تلگراف را به نشانی چه کسی می توانستم ارسال کنم؟

و . د . عزيزم، يک دفعه به ياد تو افتادم ونشانی ترا نوشتم و تلگراف را به دست کارمند گيشه دادم.

« ترا دوست دارم تولسو! »

از تلگراف که چيزی سر در نياوردی و خدا می داند که چقدر متعجب شدی.

 

بايرام اوغلو، ۱۹ ژوئن  ۱۹۸۴  

 

از همين مجموعه

از زندگی لطیفی

کار یکاتورهایی که مردم می کشند

 

 

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داريوش دبيری

نخل ها در زندگی مردم بم پيش از زلزله اهميت حياتی داشته است. واحد شمارش هر نخل مانند انسان "نفر" است که نشان دهنده عمق اهميتی است که مردم برای  نخل قايل بوده اند .اما به نظر می رسد که نخل ها هم بعد از زلزله اهميت سابق را از دست داده اند.

تعداد زيادی از نخل ها بر اثر زلزله دهشتبار
۳ سال پيش  از بين رفتند و باقی مانده
آنها امروز با خطر خشک شدن يا کنده شدن از سوی کسانی که می خواهند باغ ها را به زمين مسطح تبديل کنند و با کاربری مسکونی يا تجاری به فروش برسانند، مواجه است.

مقام های محلی بم برای قطع هر نخل جريمه ايی معادل ۱۷۰ دلار تعيين کرده اند که برای مردم زلزله زده بم رقم نسبتا سنگينی است. اما به نظر می رسد که خطر همچنان نخل های چندين ساله زيبا را تهديد می کند.

تعداد روباه ها از توريست ها بيشتر است

کارشناسان گوشه و کنار اين ساختمان از جمله قسمتی از سقف ها و ديوار ها را کنده اند تا ميزان مقاومت ساختمان را در مقابل زلزله احتمالی ديگری بيازمايند. وقتی که ما از ساختمان بازديد می کرديم آثارکمک های اوليه برای اسکان موقت زلزله زدگان  در ۳ سال پيش در يکی از سالنها هنوز باقی بود.

ساخت خانه و ساختمان با گل و خشت تاريخی ۲۰۰۰ ساله در بم دارد. ارگ باستانی بم که در رديف آثار ثبت شده يونسکو و در شمار ميراث فرهنگی جهانی  قرار دارد و بر اثر زلزله به ويرانه بدل شد اين روزها بيشتر ميزبان روباه هايی است که از سردی هوا، از کوهستان به شهر ها پناه آوردند و ارگ نيمه متروکه را که تنها از شکوه دو  هزار ساله اش تلی از خاک به يادگار دارد، محلی مناسب برای سپری کردن زمستان يافته اند.

ارگ، الگوی ساختمان سازی شهر در طول تاريخ بم بوده است. اين الگو  تا دوره  معاصر هم حفظ شد و سرانجام جان ۷۰ درصد مردم شهر را در زلزله گرفت. تا پيش از زلزله ويرانگر با توجه به نزديکی شهر با خط گسل زلزله هيچ تدبيری برای حفاظت شهر دست کم در حد مقاوم سازی بيمارستان های آن انجام نشده بود. يک کارشناس عمران که از شهر کرمان به بم  آمده و  مشغول ساخت مدرسه در بم است می گويد "ساخت خشت و گلی شهر در طول دو هزار سال سالم مانده بود و  مسئولان فکر می کردند که زلزله هرگز به وقوع نخواهد پيوست."

با اين همه از ۱۹۰۹ ميلادی به اين سو، بين ۱۴۳ تا ۱۸۰ هزار نفر از ايرانيان در ۱۹ زلزله بزرگ کشته شده اند که زلزله بم نقش پررنگی در افزايش اين آمار داشت.

تقريبا هيچ کس از اهالی شهر نيست که عزيزی  را در زلزله از دست نداده باشد. اوضاع نامساعد شهر و منظره خرابی ها  پس از فاجعه ايی که برای ساکنان بم اتفاق افتاده  بحرانی روحی برای ساکنان رقم زده است. روانپزشکی که در شهر مشغو معالجه بمی ها است می گويد که ميزان اميد به زندگی دربم  بسيارکاهش يافته است.

دولت ايران تخمين می زند که ۲۵ هزار نفر از بازماندگان به حمايت روانی در دراز مدت نياز دارند. فردای زلزله نيز مقامات ۸۵ داوطلب از امدادگران روانی و اجتماعی را به منطقه اعزام کردند. آنها با بچه ها بازی کردند و به درددل زنان گوش دادند و به آنها توصيه های ساده برای سپری کردن دوره ای سخت از زندگی شان کردند.

از سويی ديگر قدرت روابط خانوادگی در ايران چنان است که نزديک به ۹۰ درصد از ۱۸۵۰ کودک يتيم شده در اثر زلزله، در خانواده اقوام خود پذيرفته شدند. هلال احمر و سازمانهای غيردولتی هم به زنان چرخ خياطی و تنورهای نان پزی دادند تا آنها از آن برای گرداندن چرخ زندگی خود استفاده کنند و يا به کاری که آنها را به زندگی برگرداند مشغول شوند. اما وضعيت تا رسيدن به دوره پيش از زلزله فاصله بسياری دارد.

بم از داخل ماشين پيدا نيست

سيستم آبياری که محصول ارزشمند خرمای بم و کشت ميوه را به خطر می اندازد به طور جدی آسيب ديده است. جلب مجدد جهانگردان هم تنها با بازسازی ارگ بم ممکن است که مقام های دولتی می گويند دست کم به ۱۵ سال زمان احتياج دارد. وقوع تسونامی در اندونزی و سپس  زلزله در مرز هند و پاکستان و بعد از آن طوفان در نيواورلنان آمريکا هم فاجعه بم را در اذهان عمومی جهان  کمرنگ و کمرنگ تر کرده است. عزيزالله مرد ميانسال بمی که در صف يک نانوايی که در کانکس ساخته شده، منتظر خريد نان لواش است،  پکی عميق به سيگارش می زند و می گويد همه ما را فراموش کرده اند.

آوارساختمان های تخريب شده  در کوچه و خيابان های آنچنان زياد است که با وزش باد  ديدن شهر از داخل اتومبيل امکان پذير نيست. بسياری از خانه ها ديگر نه صاحبی دارند و نه وارثی تا زمين ها يشان را آواربرداری کنند .بسياری از آنها هم که باقی مانده اند کانکس هايی را که برای اسکان موقت از دولت تحويل گرفته اند در کنار آوار جا داده اند و زندگی می کنند. مسئولان شهر می گويند که آوار به جا مانده از زلزله  مشکل بزرگ آنها است. با بارش باران، گل و لای سطح شهر، راه عبور آب قنات ها را می گيرد و معدود پل های به جا مانده را مسدود می کند.

خاک ناشی از  آوار ها مشکلات تنفسی برای مردم به وجود آورده است. علاوه بر اين منظره اين ويرانی ها پس از ۳ سال  اثرات منفی بسياری در روح و روان ساکنان بم به جا گذاشته است. هيچ کوچه و خيابانی نيست که از گرد و غبار غليظ مصون باشد. مردم و نخل ها و کانکس ها در ميان تلی از خاک روزگار سپری می کنند. با وجود کمکهای قابل توجه بين المللی و همچنين تلاش مسئولان ايرانی، در اين شهر جز اعتياد و نوميدی چيزی ديده نمی شود و بسياری از زلزله زدگان ترجيح می دهند که در اتاق های پيش ساخته زندگی کنند و به بازسازی خانه هايشان نپردازند.

" آيا وسايل کشيدن ترياک داريد؟ "

کشيدن ترياک در بم بطورعرف پذيرفته شده و حتی در جهيزيه عروس خانواده های ثروتمند وافور و منقل برای کشيدن ترياک ديده می شد. اما پس از زلزله برای کسانی که جان سالم بدر برده بودند، کشيدن ترياک به صورت يک داروی موثر برای ايجاد رخوت و فراموش کردن آنچه به سرشان آمده بود درآمد.

بم در روی خط زلزله قرارگرفته و مقامات ايران بجای اين که فورا بازسازی خانه ها را شروع کنند ترجيح ميدهند با تهيه نقشه بزرگی برای ساختن خانه های مقاوم دربرابر زلزله از تکرار آن جلوگيری کنند.

بسياری از خانواده ها هم  نمی توانند کارگر مناسبی برای بازسازی خانه هايشان پيدا کنند چون بسياری از کارگران معتاد شده اند. يکی از زلزله زدگان می گويد "اگر هم کارگری پيدا شود، اولين سئوالش اين است که از محل کار تا اولين جا برای تهيه ترياک چقدر فاصله است و آيا صاحب کار وسائل کشيدن ترياک دارد يا نه؟ "

بسياری از زلزله زدگان که هنوزخاطره زير آوارماندن را به ياد دارند، نمی خواهند دريک خانه معمولی زندگی کنند و در نتيجه تمام اعضای خانواده در اتاقی پيش ساخته زندگی می کنند و اين مساله اثراتی در نسل بعدی خواهد گذاشت. شمار زيادی از زلزله زدگان قبل از زلزله در خانه های اجاره ای زندگی می کردند و فقير بودند ولی حالا می توانند در مکانی رايگان زندگی کنند و با کشيدن ترياک بدبختی و گذشته خود را فراموش کنند و همين سبب شده که آنها ميلی به بازسازی زندگی خود نداشته باشند. آنها به زندگی و کسب و کار در کانکس ها عادت کرده اند.

بسياری از بمی ها اکنون ياد گرفته اند که چگونه با کانکس فروشگاه مواد غذايی بسازند يا در آن طلا فروشی بر پا کنند و حتی با قرار دادن دو کانکس بر روی هم، خانه ای دوبلکس برای خود دست و پا کنند.

در جايی نزديک به ارگ باستانی بم ، يکی از ساکنان  هم که اقدام به بازسازی خانه خود کرده بود منزل جديدش  را به شکل کانکس درآورده بود. بمی ها به زندگی در کانکس عادت کرده اند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش دبیری

سه سال از زمان زلزله ویرانگر بم می گذرد. از مدرسه چیزی جز چارچوب در و تابلو آن  باقی نمانده. و از سرنوشت کودکان آن دبستان هم اطلاع دقیقی در دست نیست.  بر اساس آمار تعداد زیادی از دانش آموزان این دبستان هم ازکشته شدگان زلزله بوده اند. بچه محصل های بمی  پس از زلزله زنده نماندند تا مدرسه خود را ببینند که به تلی از آوار تبدیل شده. گرچه آوار را از زمین مدرسه جمع کرده اند و قطعه زمین محصورکه روزی مدرسه بود اکنون درمیان  نخل ها رها شده است. بیش از دو سال پیش در آن زمین، ساختمان کم طاقتی بود که بسیاری از دختران و پسران بم در آن خواندن و نوشتن یاد گرفته بودند.

زلزله در ظرف ۱۲ ثانيه شهر را تقريبا با خاک يکسان کرد وجان بيش از ۱۲ هزار کودک را گرفت. کودکان بازمانده از زلزله اينک به جای حضور در مدرسه هايی شبيه به همه مدرسه های  شهری جهان، روزهای سرد زمستان را در کانکس هايی که به کلاس تبديل شده اند می گذرانند.

در جريان زمين لرزه  ۹۵ درصد از زير ساخت‌های بهداشتی در بم هم از بين رفت و بيش از ۱۳۰ مدرسه نيز کاملا تخريب شد.يعنی ديگر جايی برای ادامه تحصيل کودکان بازمانده از زلزله باقی نبود تا تخته سياهی بر پا شود. بر خلاف سرمای شديد هوا در مناطق کويری ايران که بم در حاشيه آن قرار دارد ، يک هفته پس از زلزله مدارس موقت در شهر بم راه اندازی شد. اين کار با استفاده از چادر در حياط مدارس تخريب شده انجام می شد. مقام های محلی می گويند که بيش از ۳۰ ميليارد تومان بودجه برای بازسازی مدارس اين شهرستان  پس از زلزله نياز است.

سرمای هوا  که گستردگی فاجعه زلزله را عميق تر می کرد به همراه کمبود اعتبارات مالی برای کمک به دانش آموزان بم که بسياری از انها پدر و مادر و همکلاسی هايشان را از دست داده بودند مقام های محلی را بر آن داشت تا از جهانيان برای کمک به بچه ها دعوت کنند.

در حالی که هنوز سرمای زمستان ادامه  داشت بچه ها در چادر و بعد از آن که وضع  کمی بهترشد در کانکس به مدرسه می رفتند. اين وضع هنوز هم ادامه دارد و عمده مدرسه ها در کانکس تشکيل می شود.

برخی از دولت ها و سازمان های غيردولتی و نهاد های خيريه بودجه هايی برای مدرسه سازی با اصول مهندسی در بم در نظر گرفتند. اين فقط باشگاه فوتبال رئال مادريد اسپانيا نبود که ساخت مدرسه فوتبال بم را در ميان خوشحالی کودکان و خرسندی مقام های محلی آغاز کرد. صليب سرخ و هلال احمر چند کشور جهان هم با همکاری فدراسيون بين الملی صليب سرخ به کار مدرسه سازی پرداختند.

اين بار برای بچه های معلول از حادثه زلزله نيز سهمی در نظر گرفته شده تا مدرسه ای که برای آنها ساخته می شود يادگاری از زلزله مهيب سه سال پيش را تا سالها در بم زنده نگه دارد.

با اين هم کارها به آسانی به پيش نمی رود و کمبود مصالح از جمله سيمان روند مدرسه سازی را کند کرده است.

يکی از معلم های  بمی که در کانکس مشغول تدريس است در زنگ تفريح مواظب بچه ها است تا از زمين خاکی که حصار و در و پيکری ندارد خارج نشوند، می گويد وجود مدارس نو ساز ياد آور شعر سعدی است " بنی ادم اعضای يک پيکرند."

اگر زلزله بم بيش از ۱۳۰ مدرسه را تخريب کرد اين موضوع را به ياد آورد که   در ايران بسياری از نقاط و از جمله مدارس روی خط زلزله است و نياز به مقاوم سازی دارد. يکی از مسولان شهرداری بم  می گويد که محل حضور کودکان و دانش آموزان که در مواجهه با حوادث توان کمتری برای دفاع از خود دارند بايد بيشتر از قبل مورد توجه باشد.

بر اين اساس فدراسيون بين الملی صليب سرخ و هلال احمر، که ناظر ساخت مدارسی است  که با اعتبار صليب سرخ و هلال احمر کشورهای مختلف ساخته می شود، به شيوه ای مدرن و مطمئن کار مدرسه سازی را پيش می برند.

اما بچه ها تا زمان آمده شدن مدرسه شان  مجبورند در ميان کارگاه ساختمان سازی درس بخوانند چون زمين ديگری برای قرار دادن کانکس های مدرسه به آنها داده نشده بود.

گرچه کارگران مشغول در کارگاه خود نيز مسايل ايمنی را رعايت نمی کنند و مثلا هيچ يک کلاه ايمنی به سر نداشتند. اما اين خطر که سلامت دانش آموزان را به شدت تهديد می کرد انگار کسی از مقام های محلی را نگران جان بچه ها نکرده بود. دانش آموزان زنگ تفريح خود را زير اسکلت مدرسه آينده شان که جوشکار ها مشغول ساخت آن بودند سپری می کردند. يکی از مسئولان کارگاه می گويد اگر اتفاقی برای بچه ها رخ دهد مسئول آن معلوم نيست.

با اين همه زندگی به شکلی جدی و حتی بيش از آنچه ميان مردم شهر های بزرگ وجود دارد در بم ديده می شود.

هنگامی که مشغول بازديد از ساختمان يکی از مدارس  بوديم، کارگران  با هم صحبت از برنامه طنزی  می کرندند که به تازگی از تلويزيون ايران پخش می شود و در مدت زمانی کوتاه بسيار شهرت يافته است. کارگران با استفاده از تکيه کلام های آن برنامه کمدی با هم شوخی می کردند.

يکی از آنها به من گفت ما هم زندگی می خواهيم و خوشحاليم که ديگر جان  کودکانمان را آوار مدرسه ها  نمی گيرد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
سيروس علی نژاد

باغ ده هکتاری بود اما پدر فقط دو سه هکتارش را چای کاشته بود. بقيه را نهال پرتقال پر کرده بود و زحمتی نداشت. در عوض باغ چای نفس مان را گرفته بود. از بهار تا پاييز که فصل چيدن برگ چای و تحويل آن به کارخانه است هيچ يک از افراد خانواده آسايش نداشتند. کار ازصبح زود پيش از دميدن آفتاب آغاز می شد
و تا تاريکی های غروب ادامه داشت.

پدر می گفت بايد روی سر کارگرها بايستی تا کار کنند. اما کارگرها صبح تا شام می کوبيدند و من دلم می سوخت که کسی و کسانی بهر معاش اين همه بايد عرق می ريختند. هر ساعت يک بار به آنها می گفتم نفسی بکشيد. کارگرها تشکر می کردند اما گويا اين کار به صلاح نبود.

کار به دو بخش زنانه و مردانه تقسيم می شد. کار مردان شخم زدن باغ بود تا خاک نرم و ترد شود و بوته های چای از ريشه نفس بکشد. هشت ده کارگر بيل به دست به صف می ايستادند و حد فاصل رديف بوته های چای را که از شمال به جنوب صف کشيده بودند، شخم می زدند. وقتی باران نمی باريد، کار شخم زدن سخت می شد. زمين سفت بود و کار کند پيش می رفت. کارگران صبح تا شب عرق می ريختند و دستمزدشان نيمی از بهای عرق ريزانشان نبود. 

کار زنها چيدن برگ سبز بود. بوته های چای هر چند روز يک بار جوانه می زدند و بايد آنها را می چيدند تا به کارخانه تحويل دهيم. اصطلاحا به آنها « چای چين » می گويند. هر يک زنبيلی به دست می گرفتند و برگ های تازه و نورس چای را می کندند و در زنبيل می ريختند. هرگاه زنبيل پر می شد آن را به زير سايبانی که درست کرده بوديم می بردند و روی هم می ريختند، جوری که هوا بخورد و برگ های سبز در اثر انباشته شدن نسوزد. وقتی روی هم انبار می شد، حرارت توليد می کرد و نوک برگ ها می سوخت. آن وقت ديگر کارخانه چنين محصولی را تحويل نمی گرفت، با به نصف قيمت می گرفت و تمام زحمات به هدر می رفت.

هر کس به شمال مخصوصا لاهیجان سفر کرده باشد، صف دختران و زنان چای چین را در باغ دیده است. دیدن آنها از دور از زیباترین منظره هایی است که هر توریستی را خوش می آید. اما این زیبایی در واقع زیبایی نیست. رنج و زحمت بی حد و حساب است. درست مانند این است که زنان روستایی را با آن شلیته های بلند زیر بار هیزم یا کاه یا گندم ببینید ( چیزی که در زمانه ما دیگر کمتر دیده می شود ) و خیال کنید که چقدر قشنگ است. در هر حالی که اگر خودتان زیر آن بار و کوله بار باشید خواهید دانست که هیچ قشنگ نیست.

خواهرها همراه دیگر کارگران صبح تا شب در زل آفتاب چای می چیدند و برخلاف دیگر زنها و دخترها که چند تومانی حقوق می گرفتند، دیناری گیرشان نمی آمد. مثلا صاحب باغ بودند اما کارگر بودن بهتر بود تا صاحب باغ بودن. زیرا کارگر غریبه لااقل غروب دستمزدش را می گرفت هرچند ناچیز بود اما به هر حال چیزی بود. خواهرها از آن مبلغ ناچیز هم محروم بودند.

غروب که می شد باید برگ سبزهای جمع شده را در گونی های بزرگی می ریختیم و به کارخانه می بردیم. سر گونی ها البته نباید بسته می شد وگرنه باز برگ ها بر اثر حرارت ایجاد شده می سوخت. وانتی که از پیش اجاره کرده بودیم بموقع می رسید. چای ها را پشت وانت، بار می کردیم و راهی کارخانه می شدیم. در محل کارخانه چایکاران برای تحویل برگ سبز، صف کشیده بودند. صبح تا شب کار می کردند و محصول خود را تقریبا همزمان به کارخانه می آوردند. معطلی برای تحویل برگ سبز، پس از یک روز دراز بهار و تابستان، خستگی را دو برابر می کرد، اما خستگی زمانی زیادتر می شد که مسئول تحویل برگ سبز، برگ ها را وزن می کرد. همیشه مقدار قابل توجهی از وزن واقعی کمتر بیجک می داد. از هر صد کیلو ده بیست کیلو کم می کرد. استدلال یا بهانه این بود که برگ هنوز خیس و وزنش زیاد است. اندک زمانی بعد از وزنش کاسته خواهد شد. این کم کردن از وزن چای عصبانی کننده بود. زارعان در بازگشت احساس کسی را داشتند که مالی را باخته باشند، انگار کسی جیبشان را زده باشد.

 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

                          لطيفی

غلامعلی لطيفی کاريکاتوريست نامدار مطبوعات ايران در دهه های سی، چهل، پنجاه، در سال ۱۳۱۳ در باکو متولد شد. پنج ساله بود که گروهی از ايرانيان توانستند باکو را که ديگر بخشی از اتحاد جماهير شوروی بود، به قصد ايران ترک کنند. لطيفی هم همراه خانواده اش به ايران آمد. وقتی وارد ايران شد زبان فارسی نمی دانست.اما در   تهران بزرگ شد و مدرسه رفت و درس خواند و زبان فارسی آموخت و دراين زبان مشهور شد

لطيفی بدوا بدون هيچ نوع آموزش کلاسيک در زمينه کاريکاتور، و صرفا بر اساس استعداد ذاتی، به کشيدن کاريکاتور دست زد و در ايام جوانی با روزنامه چلنگر که به سردبيری محمدعلی افراشته در تهران منتشر می شد، شروع به همکاری کرد. آغاز همکاری او به اين نحو بود که کاريکاتوری برای آن روزنامه فرستاد و گردانندگان چلنگر او را دعوت به کار کردند. بعدها اين روزنامه به حزب توده تعلق گرفت و همکاری لطيفی با آن قطع شد. اما در کنار چلنگر مجله ای به نام  نقش جهان منتشر می شد که به کاريکاتور علاقه می ورزيد. لطيفی در اين مجله شروع به کار کرد و مدتی مطالب آن را تصوير می کرد يا کاريکاتور می کشيد.

در اوايل دهۀ ۳۰ خورشيدی، غلامعلی لطيفی به مجلۀ فردوسی پيوست. نخست مطالب آن را تصوير می کرد اما بعد به کشيدن کاريکاتورهای مستقل دست زد. در تمام اين سالها لطيفی با اسم مستعار کار می کرد و در اواسط اين دهه، روزنامۀ توفيق شروع به انتشار کرد و لطيفی يکی دو بار با نام مستعار،  مطلب طنز آميز برای آن مجله فرستاد که در آن زمان مهمترين مجلۀ طنز ايران بود. همين سبب شد که توفيق او را به کار دعوت کند اما جالب است که در آن موقع گردانندگان توفيق نه نام واقعی او را می دانستند و نه می دانستند او همان کاريکاتوريستی است که کارهايش در مطبوعات چاپ می شود.

از زمانی که لطيفی به توفيق پيوست ( سال ۱۳۳۷) بلافاصله نقش کاريکاتوريست اصلی آن مجله را به عهده گرفت و سالهای دراز در آنجا کار کرد ولی سرانجام همراه با عده ای از طنز نويسان نامدار مانند منوچهر محجوبی، توفيق را ترک کرد. سپس اين دو به اتفاق برای ادامه کار به مجلۀ تهران مصور پيوستند و مجله ای به نام کشکيات بنياد نهادند که با پيوستن ساير طنز نويسان به آن، به ماهنامۀ مستقلی تبديل و سبب رونق کار تهران مصور شد.

لطيفی در سالهای قبل از انقلاب به همراه خانواده اش به انگلستان مهاجرت کرد و يکی دو سال در اين کشور ماند. اما بعد از انقلاب به ايران بازگشت، و به همراه گروهی از طنز نويسان و کاريکاتوريست ها، مجله آهنگر را بنياد گذاشت که نخست نام چلنگر داشت و سپس برای احتراز از يک اشتباه تاريخی، نام آهنگر به خود گرفت. آهنگر عمر درازی نکرد و در مرداد ۱۳۵۸ به همراه گروهی از مطبوعات آزاد که در دوره انقلاب سر برآورده بودند، تعطيل شد.

مشغلۀ لطيفی در سالهای پس از انقلاب عمدتا انتشار کتاب کودکان بوده که در تصوير کردن آنها يد طولايی دارد.

در سال ۱۳۷۰ لطيفی بار ديگر به انتشار طنز نامه ای روی آورد و به همراه علی بهروز نسب مجله درنگ را پايه گذاری کرد که متاسفانه دو شماره بيشتر دوام نکرد. از آن زمان تا کنون، لطيفی بطور پراکنده در مطبوعات ايران  قلم زده است. قلم لطيفی چندان قوی و موثر بوده که آثارش در ميان کاريکاتوريست های ايرانی شاخص است. همين تشخص کار او بود که سبب شد چند ماه پيش، در بهار سال ۱۳۸۵ مراسم گراميداشتی برای او ترتيب يافت. و با پخش مراسم بزرگداشت او از راديو تلويزيون ، نسبت به يکی از بهترين کاريکاتوريست های ايران ادای احترام شد.

لطيفی با زبانها انگليسی و ترکی استانبولی آشناست و ترجمه هايی از اين زبانها دارد که در دست چاپ است. ماجرای دوست داشتن تولسو، نوشته عزيز نسين، نمونه ای از ترجمه های اوست.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

هيجانهای ايام انقلاب به بازارطنز و به خصوص طنز سياسی رونق بخشيد و دهها نشريه طنزپيدا شد. در واقع اين تکرار تجربه های دوران مشروطه و دوره پس از رفتن رضاشاه  تا رفتن مصدق هم بود. بايد افزود که  بعضی از نشريات طنز بعد از انقلاب مانند خورجين و گل آقا  طنز و کاريکاتور و مانند آنها عمر نسبتا درازی داشته اند و برخی از آنها هنوز منتشر می شوند. بسياری از آنها هم بسته شدند که نامشان را
اينجا می آوريم. شايد يادآوری اين نکته
جالب باشد که بسياری از اين نامها تکرار نام نشريات دوره های قبل است:

بهلول
بهلول اولين شماره خود را روز سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۵۷ منتشر کرد. پس از ۱۷ شماره در روز يکشنبه ۳۱ تير توقيف شد. شماره ۱۸ آن پس از پنج هفته در چهارم شهريور همان سال منتشر شد و به همسويی با انقلاب پيوست، با وجود اين از تابستان ۱۳۶۰ به بعد امکان ادامه انتشار نيافت. آخرين شمارۀ آن ( شمارۀ ۹۰ ) در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ به چاپ رسيد.

حاجی بابا
حاجی بابا نامه سياسی فکاهی روز چهارشنبه ۵ اردی بهشت ۱۳۵۸ منتشر شد. انتشار اين نشريه چهار ماه بيشتر دوام نيافت و پس از چاپ ۱۳ شماره در شهريور ۱۳۵۸ همراه با بسياری از نشريات ديگر تعطيل شد.

آهنگر
اولين شماره هفته نامۀ  آهنگر در ۲۷ فروردين ۱۳۵۸ منتشر شد. اين نشريه پس از انتشار شماره مخصوص انقلاب مشروطه در ۱۶ مرداد ۱۳۵۸ تعطيل شد. مجموعا ۱۶ شماره عمر کرد.

دوره گرد
نخستين شماره شعرنامۀ دوره گرد در ۱۵ فروردين ۱۳۵۸ منتشر شد. شش شماره انتشار يافت و در اول تير ماه تعطيل شد.

مش حسن
اولين شماره در بهار ۱۳۵۸ نشريافت.  مجموعا شش شماره از مش حسن درآمد که آخرين شماره در ۲۰ مرداد ۱۳۵۸بود.

خوش خنده
تنها يک شماره در ۲۷ ارديبهشت ۱۳۵۸ از اين نشريه منتشرشد.

بختک
بختک در سال ۱۳۵۸ منتشر شد و مجموعا ۹ شماره عمر کرد. 

جيغ و داد
اولين شماره بدون تاريخ در سال ۱۳۵۸ . اين نشريه را گروهی از دانشجويان مسلمان اداره می کردند. دوره اول آن در همان سال پايان يافت. دوره دوم از ۲۷ دی ۱۳۶۳ آغاز شد و تا مرداد ۱۳۶۴ تداوم يافت.

ملانصرالدين
اولين شماره ملانصرالدين، اين نامۀ هفتگی، در ۱۲ خرداد ۱۳۵۸ منتشر شد. پنج شماره عمر کرد.

دخو
اولين شمارۀ نشریۀ دخو ۱۹ تير ۱۳۵۸ منتشر شد. ۱۳ شماره دوام کرد و در ۲۴ مهر همان سال پايان يافت.

قيف
تنها يک شماره در سال ۱۳۵۸ منتشر شد.

هياهو
تنها دو شماره در سال  ۱۳۵۸. 

قيل وقال
تنها سه شماره در سال ۱۳۵۸ .

خرمن سوزان
تنها يک شماره در سال ۱۳۵۸ .

فانوس
۱۱ شماره در سال ۱۳۵۸ .

بيداری خوزستان
تنها سه شماره در سال ۱۳۵۸ .

شنگول باشی
اولين شماره روز سه شنبه ۸ آذر ۱۳۵۸ ، ۱۷ شماره منتشر شد.

ياقوت
اولين شماره ۲۲ آذر ۱۳۵۸ ، آخرين شماره تاريخ چاپ ندارد.

ارتجاع
تنها ۷ شماره از اسفند ۱۳۵۸ تا اردی بهشت ۱۳۵۹ .

رفتگر
اولين شماره روز شنبه ۵ مهر ۱۳۵۹ ، آخرين شماره ( شمارۀ ۲۰ ) ۱۲ بهمن همان سال.

بمبو
تنها يک شماره در مهر ۱۳۵۹

مشغوليات ( نمکدون )
۱۱ شماره از شهريور ۱۳۶۰  تا مرداد ۱۳۶۱ .

بوق ( شيپور )
شماره اول شهريور ۱۳۶۱ ، آخرين شماره سال ۱۳۶۳ . مجموعا ۲۲ شماره.

توفيقيون ( فکاهيون )
عمر درازی کرد. نخستين شماره اسفند ۱۳۶۱ ، آخرين شماره ۱۳۶۹. 

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

چای انواع مختلفی دارد. بهای چای در بازار بسته به رنگ، طعم، عطر و کیفیت آن است. نادر ترین آنها چای سفید و پر مصرف ترین آنها بعد از چای سیاه، چای سبز است.  دربارۀ چای سفید کمتر نوشته اند و شاید بسیاری از مصرف کنندگان پروپا قرص چای نام آن را نشنیده باشند. چای سبز نیز مشهور است و بويژه در ژاپن، چین و کشورهای همجوارش مثل افغانستان و آسیای میانه مصرف فراوان دارد.

چای سفید

چای سفید لطیف ترین چایهاست. تلخ نیست، طعم ملایم و شیرین دارد. بیشتر در استان فوجیان چین تولید می شود و محصول بهاره و چین اول است. چای سفید صرفا از گلبرگ های تازه ای درست می شود که هنوز پرز خود را از دست نداده اند. در آغاز بهار غنچه چای را پیش از آنکه باز شود می چینند و در حرارت زیاد خشک می کنند. برخلاف چای های دیگر، برای به عمل آوردن چای سفید، غنچه های چای را نمی مالند بلکه آن را اکسیده می کنند. 

چای سبز

بهترین نوع چای سبز، نوعی است که در بهار و از چین های اول درست می شود و با دست به عمل می آید. به چای سبز معمولا چای غیر تخمیری می گویند و لطف آن این است که عناصر طبی و طبیعی برگ چای را در خود حفظ می کند. شیوۀ سنتی به عمل آوردن چای سبز، پلاساندن، گرم کردن، مالاندن و خشک کردن است. بعد از چیدن، برگ های تازه را روی تخته های حصیری پهن می کنند و آفتاب می دهند، یا به مدت دو ساعت در حرارت زیاد می گذارند. پس از آن برگ های چای را داغ می کنند تا از اکسیده شدن آن جلوگیری و تازگی آن حفظ شود. سرانجام برگ ها را به شکل های مختلف می پیچند و خشک می کنند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.