۱۸ ژوئن ۲۰۱۳ - ۲۸ خرداد ۱۳۹۲
هر ساله از ابتدای اردیبهشت ماه با باز شدن غنچههای گل محمدی، گلابگیری در روستاهای اطراف کاشان به صورت سنتی شروع میشود که اغلب تا اوایل خرداد ماه نیز ادامه دارد.يکی از مهمترين اين روستاها "نياسر" است. نياسر که حدود ٣٥ کيلومتر با کاشان فاصله دارد در منطقهای کوهستانی با آب و هوايی معتدل در ارتفاعات "کرکس" واقع شده است. اماکن تاريخی بسياری مانند باغ تالار، آتشکده، غار رئيس، آبشار و غيره از ديدنیهای نياسر هستند.
مردم اين روستا از گذشتههای دور زندگی خود را بيشتر از راه پرورش گل محمدی میگذراندند. در گذشته به دليل نبودن کارگاههای گلاب گيری، گلهای اين روستا به روستاهای اطراف برده میشد. اما چندين سال است که با راهاندازی کارگاههای سنتی توسط اغلب باغدارها گلابگيری نيز در همين روستا انجام میشود.توليد سالانه گلاب در نياسر به بيش از دو هزار تن در سال میرسد که البته يکی از مرغوبترين انواع گلاب نيز هست.
مناسبترین زمان برای چيدن گل، که معمولا به صورت خانوادگی انجام میشود، قبل از طلوع آفتاب است چرا که روستاييان معتقد هستند طلوع آفتاب و تابش آن به گلها از يک طرف باعث کمرنگ شدن گل و از طرف ديگر باعث از بين رفتن شبنم روی گل میشود که در هر دو صورت عطر گل به شدت کاهش پيدا میکند. به همين دليل سعی میشود در ساعات اوليه صبح کار گل چينی تمام و گلها برای گلابگيری به کارگاهها منتقل شوند.
در کارگاهها که همگی به صورت سنتی فعاليت میکنند اغلب دو يا سه ديگ وجود دارد. معمولا در يک ديگ حدود ٢٥ کيلو گل و در بعضی موارد ٣٠ کيلو گل میريزند. گلابی که از ٣٠ کيلو گل گرفته میشود را گلاب "دوآتشه" میگويند.به گفته يکی از روستايیها گلاب نيز مانند برنج شمال است که هر چه بماند بهتر میشود. به همين خاطر معمولا گلاب امسال را سال بعد میفروشند.
بعد از چند ساعت کار گلابگیری، در پارچهای مسی که گلاب را در آن جمع میکنند جدار نازکی از چربی روی گلاب جمع میشود که همان عطر گل يا عطر گلاب است. یاید گفت مقدار عطر گل در مقايسه با گلاب بسيار ناچيز و طبيعتا گرانتر است.از تفالههای گل باقی مانده در ديگها نيز به عنوان کود در باغهای گل استفاده میشود. روش تهيه اغلب عرقهای گياهی نيز مانند گلاب است.
معمولا در فصل گلابگیری روستاهای اطراف کاشان به خصوص نياسر پذيرای بسياری از مشتاقان گل و گلاب گيری هستند. شوکا صحرائی در گفتگو با گلکارها و گلابگیرهای نياسر گزارش مصوری در اين باره تهيه کرده که در اين صفحه میبينيد.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ ژوئن ۲۰۱۳ - ۲۱ خرداد ۱۳۹۲
سپهر مهدویفر
چند ماه پیش بود که مجموعه نقاشیهایی با عنوان "تابلوهای ممنوعه زنان ایران" در فضای اینترنت دست به دست میشد. نقاشیها در سبک جدیدی به نام "پاپ آرت" و به مشکلات نسل جوان به خصوص زنان با طنز تلخی که در لایههای آن مشهود بود، میپرداخت از این رو با استقبال زیادی مواجه شد.
سبک پاپ آرت یا "هنر عامه" از دهه ۶۰ میلادی از مخالفت هنرمندان با سبک اکسپرسیونیسم و داداییسم شروع شد. آنها تلاش کردند با استفاده از فنون فیلمسازی و تبلیغات و شگردهای گرافیکی مجلات و روزنامهها موضوعات عامیانه و روزمره را جلوه هنری ببخشند و هنر را با زندگی یکی کنند. در واقع آنها اعتقاد داشتند مبتذلترین عناصر فرهنگ جامعه قابلیت "زیبا بودن" و "هنری بودن" را دارند. در این میان "اندی وارهول، Andy Warhol" که معروفترین نقاش این سبک است با استفاده از قوطی کنسروهای سوپ و کوکا کولا و جعبههای کالا و اسکناس، برخی از مهمترین آثارش را خلق کرد.در ایران اما تابحال در سبک پاپ آرت تنها به صورت پراکنده کارهایی صورت گرفته است و در واقع شاید بتوان گفت مجموعه "تابلوهای ممنوعه زنان ایران" بود که تعداد زیادی از ایرانیان را با این سبک آشنا ساخت.
"هما ارکانی" خالق این مجموعه متولد ۱۳۶۱ در تهران و فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه آزاد است. وی درباره علاقهمندیاش به هنر نقاشی میگوید: "من از سن پنج سالگی به نقاشی علاقهمند شدم و چهره افراد فامیل را به تصویر میکشیدم. به اصرار خانواده رشته ریاضی را در دبیرستان انتخاب کردم ولی تصمیم گرفتم در کنکور هنر شرکت کنم و کارهای تصویرسازی که نزدیک به نقاشی بود را ادامه دادم. پس از آن در یک شرکت تبلیغاتی استخدام شدم و در آخر نقاشی را به عنوان حرفه اصلی انتخاب کردم".
او معتقد است سبک پاپ آرت برخلاف لحن طنزگونه و کنایی، جنبه تلخ و تاریکی از زندگی را نشان میدهد و انتقادهای خود را به جامعه مطرح میکند: "در ابتدا بیشتر مضامین کارهای من زن و وجه درونی او بود ولی کم کم به خاطر دغدغه فکری که نسبت به بحران هویت جوانان امروز داشتم تصمیم گرفتم مشکلات و مسائلی که در اجتماع مشهود هست را به تصویر بکشم. به همین علت به ظواهر و جنبه بیرونی مسائل دختران و پسران این نسل توجه کردم و به شکل کلیتربه این موضوع پرداختم".
اولین نمایشگاه خانم ارکانی شامل کارهای تصویرسازی به نام "مدینه فاضله" سال ۱۳۸۵ برگزار شد و بعد از وقفهای چند ساله در یک نمایشگاه گروهی به نام "آشپزخانه" شرکت کرد و در سال ۱۳۹۰ اولین نمایشگاه انفرادی خود را به نام "مرا به اشتراک بگذار" برپا کرد که با استقبال زیادی روبرو شد. وی شرکت در چند نمایشگاه گروهی در فرانسه، بلژیک و آمریکا را در کارنامه هنری خود دارد. دومین نمایشگاه انفرادی ایشان به نام "زیباییشناسی یک گورخر" اخیراً در لندن برگزار شد.
در گزارش تصویری این صفحه هما ارکانی از سبک و آثار هنری خود میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ ژوئن ۲۰۱۳ - ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
مهمترين گردهمايی سالانه زرتشتيان
هر سال از تاريخ ۲۴ تا ۲۸ خرداد ماه برابر با روز "اشتاد" تا روز "انارام" بر اساس تقويم ايران باستان، بسياری از زرتشتيان در يکی از مهمترین زيارتگاههای خود به نام "پير سبز" يا "چَک چَک" که در ۶۸ کيلومتری غرب يزد و در نزديکی شريفآباد اردکان، در دل کوير خشک واقع شده، حضور میيابند و به زيارت، نيايش و همچنين ديدار با هم کيشان خود میپردازند.
زيارت همگانی "پيرسبز" در اين روزها از بزرگترين گردهمايیهای دينی زرتشتيان است و بسياری از پيروان اين تنها آيين بازمانده از ايران باستان برای هم بهرهگی و همازوری، از سراسر جهان به ايران سفر میکنند و به اين زيارتگاه میروند.
از آنجايی که ۲۴ خرداد، اولين روز زيارت "پير سبز"، با روز نيايش در زيارتگاه ديگری که در شرق يزد و در نزديکی محله "مريم آباد" قرار دارد و به نام "ستی پير" شناخته میشود همزمان است، در صبح اولين روز از مراسم "پير سبز"، زرتشتيان در آغاز در"ستی پير" گرد هم میآيند و بعد از شرکت در مراسم ويژه دينی در آنجا، که با حضور موبدان انجام میشود، بطور دسته جمعی راهی پير سبز میشوند.
نيايشگاه "پير سبز" که در گويش زرتشتی (دری) به آن چَکچَکو گفته میشود، در بالای کوهی به همين نام قرار دارد و به صورت يک فرورفتگی در سنگ کوه تراشيده شده است.
از يکی از ديوارهای اتاق زيارتگاه که زرتشتیها به آن "پيرانگاه" میگويند، آب قطره قطره جاری است. به همين دليل اين زيارتگاه چک چک يا چکچکو نيز ناميده میشود. بر اثر جاری شدن آب و نوری که از منفذی میتابد، بر ديوارههای سنگی نيا يشگاه، گياهانی چون پرسياوشان، مورد و انجيرکوهی روييده شده و فضای خاصی را بوجود آورده است.
زرتشتيان ايران بسياری از زيارتگاهها و اماکن متبرکه خود را "پير" مینامند. با اين که در سراسر ايران تعداد زيادی "پير" وجود دارد، اما شش زيارتگاه که همه در استان يزد و در دل کوير قرار دارند، در باور زرتشتيان از اهميت ويژه ای برخوردارند.
آنها معتقدند که اين زيارتگاهها همه محل نا پديد شدن شاهزادگان ساسانی هستند که در هنگام شکست ايرانيان از اعراب به نقاط مرکزی کشور گريختند و از خدا خواستند تا آنها را در آنجا غايب کند تا به دست دشمن نيفتند. به اين دليل است که اين نقاط، مقدس شده محسوب میشوند.
بجز "ستی پير" و "پير سبز"، چهار زيارتگاه ديگر زرتشتيان، "پير هريشت" در ۹۰ کيلومتری غرب يزد، "پير نارکی" در ۵۸ کيلومتری غرب يزد، "پير نارستانه" در ٣١ کيلومتری شرق يزد و "پير پارس بانو" در جنوب شهر عقدا قرار دارند. شاهزادگان غايب شده همه به جز اردشير، پسر يزدگرد، که به پير نارستانه تعلق دارد زن هستند و نامهای نيک بانو، پارس بانو، شهبانو، نازبانو، حيات بانو، مهربانو دارند که در روايتهای مختلف متفاوتند.
بر اساس همين باورها در زيارتگاه ستی پير، "کتايون" مادر اين شاهزادگان و همسر يزدگرد ساسانی ناپديد شده است. در بين ناپديد شدگان نام مرواريد (گوهربانو) نيز برده میشود. مرواريد کنيز "بانوی پير سبز" بوده و پس از جدا شدن از او در کوه "تجمک" ناپديد شده است.
با وجود تمام اين باورهای افسانه گونه، برخی پژوهشگران معتقدند که کوه "چک چک" در گذشته معبد آناهيتا (الهه آب) بوده است. آنها استدلال میکنند که مشخصه ويژه معابد آناهيتا، جای گرفتن بر بلندی و وجود آب است.
گزارش این صفحه بر اساس ديداری از زيارتگاه "پير سبز" و در گفتگو با زرتشتيان، جنبههای گوناگون اين مهمترين زيارتگاه و گردهمایی زرتشتيان را به تصوير میکشد.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ ژوئن ۲۰۱۳ - ۱۷ خرداد ۱۳۹۲
حمید رضا حسینی
از میان شهرهای قدیمی ایران، کمتر شهری را میتوان یافت که تاریخ تأسیس داشته باشد؛ آن هم به سال و ماه و روز. سنندج از معدود شهرهایی است که تاریخ تأسیس دارد. این شهر در روز یکشنبه ۴ شوال سال ۱۰۴۶ هجری قمری، برابر با اول مارس ۱۶۲۷ میلادی و ۱۱ اسفندماه ۱۰۱۵ خورشیدی بنیان نهاده شد. در این روز، شاه صفی صفوی به سلیمان خان اردلان والی کردستان دستور داد که قلعهای در روستای "سینه" یا "سنه" کردستان بسازد و مرکز حکومت ایالت کردستان را از پالنگان به این قلعه منتقل کند؛ و این سرآغاز شکلگیری شهر سنندج (معرّب سنه دژ) بود.
دولت صفویه میخواست، مرکز کردستان در جایی باشد که یاغیان محلی و سپاهیان دولت عثمانی نتوانند دسترسی آسانی بدان داشته باشند و روستای سنه در عمق کوهستانهای کردستان چنین بود؛ چندان که امروز هم پس از ۳۷۷ سال به عنوان مرکز استان کردستان این ویژگی را حفظ کرده است.
البته پیشینه سنندج به عنوان سکونتگاه انسانی به مراتب طولانیتر است. کاوشهای باستان شناسی در منطقه سنندج، پیشینه تمدن بشری در این ناحیه را به دوران پیش از ورود آریاییها و تشکیل دولت ماد میرساند. برای نمونه، در سال ۱۳۷۸ در جریان عملیات راهسازی در شهرک زاگرس، واقع در جنوب غربی سنندج، یک گورستان تاریخی متعلق به ۱۱۰۰ تا ۸۵۰ پیش از میلاد کشف شد که شیوههای پیشرفتهای از تدفین را به نمایش میگذارد. برخی اسکلتهای کشف شده در این گورستان، کمربندها و دستبندهای مفرغی داشتند و در نمونهای بسیار جالب، دو نفر از مردگان در آغوش یکدیگر دفن شده بودند.
گروهی نیز پیدایی سنندج به عنوان یک شهر را به دوره ساسانیان (سده سوم تا هفتم میلادی) نسبت میدهند و بر این باورند که جایگاه آن روی تپهای مشرف به رودخانه قشلاق واقع در حاشیه شرقی سنندج امرزی بوده است. این گروه میگویند که شهر مزبور تا سده سیزدهم میلادی دوام آورد و پس از ویرانی بوسیله مغولان، به شکل روستایی کوچک به حیات خود ادامه داد؛ تا این که در زمان صفویه باردیگر در قامت یک شهر ظاهر شد. با این حال، در منابع سدههای نخستین اسلامی ردپای چندانی از شهر و قلعه سنندج به چشم نمیخورد و میدانیم که در این دوران، کرمانشاه و همدان مهمترین شهرهای غرب ایران بودند و در آن نواحی مرکزیت داشتند.
در واقع، اهمیت سنندج مربوط به دوران صفویه و پس از آن است که این شهر به عنوان مرکز استان کردستان توانسته تداوم تاریخی خود را حفظ کند و به شکل روزافزونی گسترش یابد.
همچون بسیاری دیگر از شهرهای ایران، گسترش و نوسازی سنندج بدون توجه به پیشینه تاریخی و فرهنگ و معماری حاکم بر آن صورت پذیرفته است؛ بدین سان از حدود هشتاد سال پیش تخریب بافت تاریخی شهر آغاز شد و در دو دهه اخیر شتاب گرفت. آن چه باقی مانده، تک بناهایی در میان انبوه بناهای نوساز است که اکثرشان رو به ویرانی میروند و برخیشان که نفاست بیشتری دارند، حفاظت و مرمت شدهاند.
اما همین معدود بناهای بازمانده نیز نشانگر ذوق و هنر سرشاری هستند در سنندج دوره قاجار موج میزد. در این دوره، دو دسته از والیان بر سنندج حکم راندند. دسته نخست، والیان محلی از خاندان اردلان بودند که بناهای حکومتی و عامالمنفعه زیادی را در این شهر ساختند و دسته دوم، والیانی از خاندان قاجار بودند که از اواسط سلطنت ناصرالدین شاه قاجار حکومت کردستان به دستشان سپرده شد. دسته دوم، در رقابت با یکدیگر باغها و خانههای شکوهمندی را برای خود ساختند که اگرچه سودی به حال مردم نداشت اما میراث معماری سنندج را بیش از پیش غنا بخشید.
بدین سان، در طول دوره قاجار معماران و هنرمندان زیادی از نقاط مختلف ایران – خصوصا مناطق همجوار کردستان- به سنندج رفتند و این شهر را که در اصل به عنوان قلعه نظامی ساخته شده بود، به یک هنرکده واقعی بدل کردند.
در گزارش مصور این صفحه به سنندج میرویم و برخی از مهمترین آثار تاریخی و آفریدههای معماری و هنری این شهر را تماشا میکنیم. در این گزارش، عکسی که میدان انقلاب سنندج را به تصویر میکشد، از وبلاگ "ئاویهر" گرفته شده و بقیه عکسها از تهیه کننده گزارش است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ ژوئن ۲۰۱۳ - ۱۴ خرداد ۱۳۹۲
گٌرزم تاجيکفر
گلنظر، شاعر مردمی تاجیکستان، مؤلف سرود ملی این کشور است. وی ۲۰سپتامبر سال ۱۹۴۵در روستای "دَردَر" ناحیۀ عینی (فَلغَر پیشین) به دنیا آمد. شعرگویی را در دبیرستان آغاز کرد و سال ۱۹۶۱به شهر دوشنبه آمد تا تحصیلاتش را در بخش تاریخ و سخنشناسی دانشگاه دولتی تاجیکستان ادامه دهد. وی در این شهر که محل بودوباش بزرگان شعر و ادب امروز تاجیکستان است، ماندگار شد.
بیست و چهار سالش بود که در سال ۱۹۶۹نخستین مجموعۀ شعرش با نام "رسم سربازی" منتشر شد و مورد استقبال شاعران زمان واقع شد. و اکنون گلنظر از جملۀ سرشناسترین شاعران این دیار است. اشعار او در ایران و افغانستان هم به طبع رسیدهاست. قیصر امینپور، گلچینی از اشعار گلنظر را با نام "زبان عاشقی" در تهران منتشر کرد.
بیشتر صاحبنظران ادبیات تاجیک، شعر گلنظر را چون خود او ساده و صمیمی ارزیابی کردهاند. به نظر پروفسور میرزای ملااحمد، "ویژگی بارز اشعار گلنظر، جنبۀ قوی اجتماعی آنهاست. گلنظر توانسته درد مردم را به زبانی ساده و صمیمی بگوید که باعث پذیرفته شدن اشعارش از سوی مردم شدهاست."
نگاه شاعرانۀ گلنظر و استعداد فطری او از هر موضوع و منظره یا اندیشه و احساس و عواطفی، در قالبهای مختلف یا بیرون از قوالب رایج شعر میسازد.
استاد لایق شیرعلی که با گلنظر طی سالهای طولانی در دفتر مجلۀ ادبی "صدای شرق" کار کرده بود، گفته بود: در شعر ما یگان نفر (هیچ کس) چون گلنظر تجربهها نکردهاست."
فرزانۀ خجندی، شاعر سرشناس دیگر تاجیک، میگوید: "شعر گلنظر مثل درخت عظیم تناوری است که در مساحت بزرگ شعر فارسی تاجیکی دامن گستردهاست."
گذشته از شعرگویی، گلنظر در نوشتن فیلمنامه هم تبحر دارد و تازهترین اثرش در این زمینه فیلمنامۀ بخش دوم سریال "در آرزوی پدر" است.
سال ۱۹۹۱ يکی از اشعار گلنظر به عنوان "سرود ملی تاجیکستان" جايگزين شعر ابوالقاسم لاهوتی شد که در تمجيد مردم روس و دولت شوروی نوشته شده بود. "سرود ملی" گلنظر در ستايش تاجيکستان به عنوان يک کشور مستقل و آزاد است. در یکی دوسال اخیر "سرود ملی" مورد بحث و گفتگوهای رسانههای تاجیکستان بود. گلنظر میگوید که از این بحثها خسته نشده و منتظر است ببیند که چه کس دیگری سرود ملی بهتری خواهد نوشت.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ می ۲۰۱۳ - ۱۰ خرداد ۱۳۹۲
ثمر سعیدی
اولین بار این نوع لباسها را بر تن افرادی خاص دیده بودم. تنپوشهایی با رنگ روشن، فرم و دوختی ساده و در عین حال خاص که درونمایه سنتی نیز داشت. به نظر میآمد که نخست کوهنوردان در جمعهای خود از این نوع پوشاک استفاده میکردند و بعدها افرادی که یوگا کار میکردند و عدهای از هنرمندان نیز به جمع استفادهکنندگان از این نوع پوشاک اضافه شدند.
وقتی از آنها در مورد لباسی که بر تن داشتند میپرسیدی، تاکید میکردند که این پوشاک از الیاف طبیعی ساخته شده و در تبادل انرژی کیهانی بدن و کائنات، مانع ایجاد نمیکند. از این رو به نظر میرسید که خرده فرهنگ خاصی این نوع پوشش را بر میگزینند.
به مرور، سر و کله فروشگاههایی که لباسهای طبیعی را عرضه میکردند پیدا شد. این بار میتوانستی توقف مردم جلوی ویترین فروشگاهها را شاهد باشی. درگفتوگو با آنها متوجه میشدم خیلیها هنوز تفاوت چندانی میان این نوع پوشاک و سایر لباسها قائل نیستند. عدهای فقط از رنگ، ظاهر و دوخت این لباسها خوششان میآمد و در مقابل، اکثریت قریب به اتفاق خریداران این نوع پوشاک، به خنکی، نخی بودن و طبیعی بودن آنها اشاره میکردند و آن را بهعنوان امتیازی برای این لباسها در نظر میگرفتند.
سردر بزرگ فروشگاه، از چوب ساخته شده؛ با نقوشی که نشاندهنده متفاوت بودن کالاهای عرضه شده در آنجا با سایر لباسفروشیهاست. عبارت "دستآفریدههای سازگار" بر روی سردر فروشگاه حک شده و با نگاهی از ویترینهای بیرونی به داخل، متوجه میشوی که دیوارها کاهگلیاند و دکورها با تنه درخت و به صورت سنتی ساخته شدهاند. در اینجا حس بینایی و بویایی به آدم اینطور القا میکنند که انگار در خانهای قدیمی هستی. روی قفسههای پوشاک، محصولاتی که از الیاف طبیعی تهیه شدهاند به چشم میخورد. گیاهانی چون پنبه و کتان و الیاف حیوانی چون پشم، موی بز و ابریشم طبیعی از مهمترین مواد اولیه برای تهیه دست آفریدههای سازگار هستند. علاوه بر البسه، کیف، کفش، کلاه، زیورآلات و گیوههای سنتی را هم اینجا میتوانی پیدا کنی.
یکی از خریدارها میگوید: "من به دنبال خاص پوشیدن هستم. این نوع لباسها برای اینکه یک تیپ کامل از الیاف طبیعی داشته باشی به درد میخورند. مانتوی نخی با طراحی ساده و رنگهای شاد، شلوار، شال و روسری، کیف پارچهای یا کفش نمدی، همه و همه میتوانند تو را برای رسیدن به مد ساده و متفاوت یاری کنند اما مشکلی که وجود دارد کم بودن تنوع این لباسهاست. چرا که از چندین سال پیش تا به حال فقط چند طرح از اینها را میبینم و بعضی از افرادی هم که آنها را به طور دایم استفاده میکردند خسته شدند و به دنبال تنوع رفتند".
یکی از فروشندههای جوان در مورد تجربهاستفاده از این نوع پوشاک به ما میگوید: "تا چند سال پیش، من همیشه از لباسهایی که نایلون، پلی استر و الیاف مصنوعی داشتند استفاده میکردم. آنها به خاطر طرح و رنگهای متنوع مورد علاقه اکثریت افراد جامعه هستند. اما مشکلاتی هم دارند. اینکه بدن به خوبی تهویه نخواهد داشت و بوی عرق بدن معمولاً از ورای این نوع پوشاک است که مشامآزار میشود. اما از زمانیکه به اصطلاح طبیعی پوش شدم، نتوانستم آن را با طرح و رنگ و زرق و برق عوض کنم و پاگیرش شدم".
وی تاکید میکند: احساس آرامشی که از پوشیدن لباسهای طبیعی به من دست میدهد مانع از این است که پوشاک دیگری را امتحان کنم. حتا پزشکان نیز توصیه میکنند به خاطر حفظ سلامت بدن از الیافی که پایه نفت و پلاستیک دارند به وفور استفاده نکنید؛ هر چند نمیتوان تمام مایحتاج پوششی انسان را از الیاف طبیعی تامین کرد.
و اما "بابک اخوان بلورچیان" که با همراهی همسرش "مرجان صدرالعلمایی" از بنیانگزاران پوشاک الیاف طبیعی هستند در مورد تجربه کاریاش میگوید: "بیش از ده سال پیش در مسیر کوهنوردی درکه، ما با شخصی آشنا شدیم که سالها در خارج از کشور زندگی میکرد و اکنون به ایران آمده بود و پوشاکی با الیاف طبیعی را در همان مسیرهای کوهنوردی عرضه میکرد. پس از همکاری با ایشان ما تولید پوشاک را در ابتدا به صورت تجربی و محدود و سپس با بهرهگیری از تجاربی که به دست آورده بودیم به صورت انبوه، پی گرفتیم".
در گزارش تصویری این صفحه پوشاکهایی را که با الیاف طبیعی تهیه شدهاند میبینیم و نظر پوشندگان این لباسها را میشنویم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ جولای ۲۰۱۳ - ۱۹ تیر ۱۳۹۲
بانگگ بر برده به ابر اندرا
چادرکی رنگین دیدم بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا
ای پَرغونه* و باژگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا
رودکی
جدیدآنلاین: سیاوش روشندل٬ هنرمند هنر تجسمی٬ نقاش، مجسمهساز و مترجم است. کارهای او در نمایشگاههای انفرادی و گروهی بسیاری در داخل و خارج ازایران به نمایش در آمده است. از او مقالات بسیار و نیز چهار کتاب در باره ادبیات تجسمی منتشر شده. وی اکنون ترجمۀ مجموعۀ آثار "لئوناردو داوینچی" را در دست دارد. کتاب مفصلی نیز در زمینۀ رنگ به تالیف رسانده که به باور وی امکان چاپ آن با توجه به محدودیتهای چاپ رنگی هنوز در ایران موجود نیست. روشندل درباره زندگی و کارهایش متنی نوشته که چکیده آن را در این جا میخوانید.
سیاوش روشندل
نوشتۀ حاضر خواهناخواه شکل یک کولاژ را به خود میگیرد. کولاژی با اجزای پراکنده که قرار است با ترکیب تکهپارههایی ناهمگون پرترهای از آدمی به دست دهد که نقاشی را پیشه خود قرار داده است. برای سادگی کار سه دهۀ مشخص کارم را از هم تفکیک کردهام، دوران نوجوانی و کودکیام نیز در این نوشتهحذف شدهاند؛ و درواقع قطع پرتره در تناسب با صفحهای که قرار است در آن ارائه شود بریده شده، چنانکه میان نقاشها رسمی دیرین است.
نخستین سالها/ آموختن در دهه ۶۰
من نقاشی را از سال ۶۱ و در دوره سربازیم شروع کردم. در واقع تصمیمش را گرفتم به شکل حرفهای نقاشی کنم. آنجا هم وقت فراوان بود و هم مدل. مدلینگ در ابتدای کار برای سربازها فقط سرگرمی و محض خنده بود، اما من با سماجت به کشیدن پرترههای ناشیانهام ادامه دادم. کار پیش رفت و کمکم میتوانستم موجودی مشابه با سرباز مقابلم روی کاغذ بیاورم. آن سالها سالهای جنگ بود، سربازها برعکس تصور عموم موجودات غمزدهای نیستند، حداقل وقتی که در پادگانند، آنها شادند، چون خیلی جوانند و چون به خوبی میدانند که چقدر به مرگ نزدیکند. به همۀ این دلایل، پادگان جای مناسبی است برای شروع طراحی؛ و افزون بر آن، چون محیط نظامی عموماً خاکستری و رنگگریز است بنابر این درگیر روابط پیچیدۀ رنگ نمیشوی؛ و به همان شکل لباسها هم متنوع نیستند پس کار با فرم هم تا حدی سادهتر است؛ و اینکه آناتومی را میشود به شکل زنده مطالعه کرد؛ سرها تراشیده است، و میتوان فرم جمجمهها را تشخیص داد، و فرصت اینکه آدمهای زیادی را برهنه ببینی هست- البته غیر از زنها، که قدرشان را هم بیشتر خواهی دانست- و مهمتر از همه اینکه در این فضا از کار هنری استقبال میشود، چون هنر هم مثل عشق یکی از آلترناتیوهای مرگ است.
پس از سربازی محدودۀ طراحیم را گسترش دادم و شروع به نقاشی جدی کردم. فرصت بود که با رنگ کار کنم. آن روزها شیفتۀ سبک امپرسیونیستها بودم. عاشق "رنوار"، "ونگوگ" و "سزان" بودم. نقاشهایی که هنوز هم با وجود تفاوتهای اساسی و بیشمارشان تحسینشان میکنم. و طبیعت؛ طبیعت همیشه مرا مجذوب کرده، و اطراف شهرکرد طبیعت بینظیری دارد. خوانده بودم که ونگوگ محض خاطر آفتاب "آرل" بود که به آنجا سفر کرد. در مورد من نیازی نبود تا جایی بروم. آفتاب و نور کوهستان رنگها را به حد اعلا زنده میکرد. من به همان شیوه امپرسیونیستها که الگویم بودند رنگ و بوم را برمیداشتم؛ جایی چادر میزدم و نقاشی میکردم. تجربۀ تنهایی در طبیعت تجربۀ یگانهایست. چهار روز که بگذرد و آدمی نبینی انگار که کل دنیا تغییر میکند، آبی آسمان، رنگها جور دیگریست، و فرم درختها، صداها، و حتا نفس باد و هوا روی پوست بدن، و زمینی که زیر پاست، و خود آدم همه تغییر کردهاند؛ وقتی باز گردی چهره شهر، آدمها و خانهها شگفتی برانگیزند، انگار که پیشتر ندیده باشیشان، و انگارکه حافظه هرگز ابزار دقیقی برای ثبت تصویر نبوده و نیست، و گویی به همین دلیل است که بشر نقاشی، مجسمه و سپس عکاسی و فیلم را اختراع کرده است.
سال ۶۷ این امکان برایم فراهم شد که برای تحصیل به دانشگاه هنر تهران بروم. اما شور و اشتیاق من در همان ماههای اول فروکش کرد. دانشگاه آن چیزی نبود که انتظارش را داشتم؛ حس میکردم فضا ملالتبار؛ غیر همدلانه و غیر آموزشی است. هر چه بود؛ دانشگاه پاسخگوی عشق من به نقاشی نبود. پس از یک ترم انصراف دادم و محترمانه از هم جدا شدیم. این تصمیم میتوانست همه روند زندگیم را تحتالشعاع قرار دهد. به هر روی دانشگاه فقط برای آموزش ساخته نشده، یک سیستم است که در آن آدمها و گروههای همسنخ همدیگر را پیدا میکنند و البته بابت ماندن در آنجا مدرک هم دریافت میکنند. مدرکی که نه تنها دال بر آنست که شما در رشتهای آموزش دیدهاید بلکه سندی بر پایبندی به قراردادهای اجتماعی است. من آگاه بودم که خروج از دانشگاه میتواند زندگی آیندهام را مشکل کند، اما ده سال پس از سال ۵۷ هنوز این توانایی و شور را داشتم که خطر کنم. خروج اضطراری من شوق کار بیشتر را در من برانگیخت.
درواقع مسیری که تا آن روز طی کرده بودم این بود: تجربۀ طراحی و نقاشیهای امپرسیونیستی، طراحیهای ذهنی کهن الگویی، نگاه به فرمهای کوبیستی، وچند تابلو بر همان اساس. به موازات کار عملی من تئوری نقاشی و هنر تجسمی را نیز به طور جدی دنبال میکردم. مطالعاتم بیشتر حول دو محور میگشت، یکی مینیاتور ایرانی که غنای رنگی و کمپوزیسیونهای پیچیدهاش همراه با انتزاع ریتمیک و موزیکال، فضای تجسمی متفاوتی میساخت، و دیگر نقاشی غربی که بیانیتر بود و آزادی بیشتری برای نقاش ایجاد میکرد. من شروع به یک سری نقاشی با مداد رنگی کردم. موجودی که متولد شد برخی حامل ژنهای مینیاتور و نقاشی غربی با هم بود. از مینیاتور، قطع کوچک رنگهای تخت و درخشان را گرفته بودم و از نقاشی غربی، تصرف در فضا و انتزاع فرم را. این تقریبا مسیری بود که "ماتیس" رفته بود، با این تفاوت که من موضوعاتم را ذهنی انتخاب کرده بودم، نه بر اساس مدل واقعی یا طبیعی. در عین حال من خط سیاه مینیاتور را حذف کردم، همچنان که به شیوه امپرسیونیستها رنگ سیاه را نیز به کار نمیبردم. بر این اساس حدود ۱۰۰ نقاشی کشیدم. مردم نقاشیها را دوست داشتند، اما هنوز مرا راضی نمیکردند. یکی اینکه قطع آنها کوچک بود، و در سطوح گسترده و بزرگتر غنای رنگیشان از دست میرفت، و دیگر وقتی رنگها را خالص بکار میبردم کار بشدت دکوراتیو میشد. من هنوز مجذوب خصلت بیانی رنگ در کار استادان غربی بودم. رنگهای ونگوگ کاملا بیانی بودند و مجذوبم میکردند. من به دنبال سمبولیسم رنگی نبودم، چنانکه در کار مینیاتوریست ایرانی، یا گوگن دیده میشود. من از سوی غرب به ماتیس رسیدم و از سوی شرق به مینیاتور "حسین بهزاد". هر دوی این نقاشها به شیوه خود دقیقا با مسئله من مواجه بودند و فاصله را کمی نزدیکتر کرده بودند. به هر روی اگر پیوند واقعی و ارگانیکی میان این دو گرایش موجود نباشد اثر هنری به همراه خالقش شقه خواهد شد.
علیرغم جذابیت زیاد طرحهای کهن الگویی پیش گفته، من مشکلی اساسی با کار خودم پیدا کردم. چنانکه گفتم تلاش کردم تا برخی از آن کارها را نقاشی کنم. آن کارها برایم از لحاظ فرم کامل بودند، مشکل این بود که چگونه میتوان رنگ را به کاری افزود، بیآنکه ارزش فرمش تقلیل پیدا کند. این همان مشکلی بود که مینیاتوریست ایرانی یا نقاش کلاسیک اروپایی با آن مواجه است. در هر دو مورد نقاش ابتدا طرحش را کامل میکند و سپس رنگ را به کار میافزاید. در عین حال رنگ برای خود هویتی کاملا مستقل دارد، برای مثال نمیتوان یک دایره، یا مربع قرمز را در هرجای تابلو قرار داد. رنگ حتا جای قرار گرفتن، و اندازه خود را هم در کمپوزیسیون تعیین میکند. من دچار چالشی جدی در نقاشیام شدم؛ چالشی که تفاوت کیفی داشت با همه آنچه که تا آن روز انجام داده بودم.
کنکاشها/ دهه ۷۰
سال ۷۲ نقطهعطفی در کارم بود. کار من در بیینال نقاشی تهران پذیرفته شد. این پذیرش برایم اهمیت زیادی داشت؛ چون فکر میکردم میتوانم با دیگرانی که مسیر آکادمیک را رفتهاند رقابت کنم و تصمیمم مبنی بر ترک دانشگاه اشتباه نبوده است. در این اثنا وقفهای در کارم پیش آمد. سال ۷۳ برای پیشرفت و بهبود کارم به آلمان سفر کردم. سفری که نزدیک به دو سال به طول انجامید، و فرصتی بود تا هنر غرب را از نزدیک مطالعه کنم. آنچه تا آن روز از آثار اساتید نقاشی دیده بودم منحصر به آثار چاپ شده در کتابها بود که دو نقص اساسی داشتند: یکی اینکه ابعادشان کوچکتر از اثر اصلی بود و دیگر اینکه رنگها همه در حین چاپ به یغما رفته بودند. مواجهه با اصل کارها برایم خیلی آموزنده بود و از بابتی شوکآور، تفاوت در دیدگاههای کلی، هوشمندی، خلاقیت و احساسی بود که کاملا با خویشتن هنرمند یگانه شده بود. گفته شده که کمالالملک چنان مجذوب کارهای کلاسیک شده بود که زیبایی کار امپرسیونیستهای معاصرش را درنیافت. من هم مجذوب شدم اما نه به شیوه او، چیزی که برایم جالب بود تکنیک "گلیز" بود. تکنیکی که از قضا برایم بسیار مدرن مینمود، اما امروز تقریبا کسی گرایشی به آن ندارد.
لایههای فراوان رنگ بسیار نازک روی هم، نوعی پرسپکتیو ایجاد میکنند که ارزش بصری دارد. امپرسیونیستها برای سرعت بخشیدن به کار تکنیک آلاپریما را بکار میبردند که در آن لایههای رنگی غیر شفاف و ضخیم است و به این ترتیب از ارزشهای تکنیک گلیز چشم پوشی کردند. تابلوی دوچرخهسوار محصول همان دوره است. این تابلو در سال ۷۷ کار شده و ۸۲ به همراه چهل کار دیگر از هنرمندان عضو انجمن هنرمندان نقاش ایران در کانادا به نمایش درآمد، و پس از آن در نمایشگاههای ایران؛ از جمله خانهی هنرمندان، و گالری افرند به نمایش درآمد.
"پل کلی" در آبرنگهای کوچکش تکنیک گلیز را به کار گرفته بود. من سعی کردم این تکنیک را در قطع بزرگ به کار ببندم، فکر میکردم که راه حلی یافتهام که رنگ را در کارهایم به سطحی بالاتر ارتقا خواهد داد. نتیجه تعداد بیشماری اتود بود و چندین تابلوی آبستره که در آنها این ایده را اجرا کرده بودم. من نمایشگاهی از آن آثار را در "خانههنر ارسباران" گذاشتم، همراه با تعدادی از نقاشیهای مداد رنگی، و تعدادی فرم که با کاغذ مچاله شده ساخته بودم. نمایشگاه موفق نبود و فقط تعدادی از کارهای مداد رنگیام به فروش رفت. فکر کردم شاید بهتر است که کارها را در جایی که تخصصیتر است نمایش بدهم، نقاشیهای ترانسپارنتم را برای بیینال نقاشی فرستادم، و حجمها را برای بیینال مجسمهسازی. کارها در هیچ یک از آن دو نمایشگاه پذیرفته نشدند. در کمال تعجب میدیدم همچنان که کارهایم مدرنتر میشدند از سوی جامعه کمتر پذیرفته میشوند. من از کودکی به مرض متهم کردن خودم دچار بودم، در این دوره هم فکر کردم شاید کارها غنای کافی نداشتهاند. پس شروع کردم تا جدیتر کار کنم.
دیدگاههای نو/ دهه ۸۰
حجمهای من همیشه به موازات و در کنار تصاویر دوبعدیام پیش رفتهاند. در کنار کارهای ترانسپارنت نقاشیام و نقشهای برجستهای که با کاغذ میساختم توجه من به شفافیت در حجم جلب شد. من یک سر با تور فلزی ساختم. همین تورهای معمولی که روی پنجره کار میکنند. مهمترین ویژگی که این حجم داشت شفافیت آن بود، در واقع میشد درون و برونش را دید، و در عین حال داخل حجم نیز پیچیدگیهای زیادی داشت که به جزئی از کار بدل شده بودند. من حس کردم که میتوان بر این اساس کار ارزشمندی تولید کرد، اما کار به سادگی به نتیجه نمیرسید. در واقع من حدود ۱۰ سال روی این پروژه کار کردم تا به نتیجه رسیدم. حاصل کار مجموعهای از حجمهای شفاف است که با تور فلزی ساخته شدهاند و سال ۹۲ در نمایشگاهی با عنوان "درون/ برون" در "گالری هفتثمر" به نمایش درآمدند. از جمله ویژگیهای بارزی که در این کارهای وجود دارد به کار گرفتن سایههای تولید شده از حجم در کنار کار است. این اتفاق در چهرهها کاملا معنادار است. سایه طبیعتا ترکیبی دوبعدی دارد، و در کنار حجم سهبعدی تصویری میسازد که پیچیدهتر از نقاشی، طراحی و حجمِ تنهاست. در واقع میتوان آن را ترکیبی از طراحی و حجم به شمار آورد. بنابر این سایۀ تولید شده جزئی از کار است و با حضور و هویت متفاوتش کار را تکمیل میکند. از سوی دیگر در برخی از حجمها از یک "پیچِ موبیوسی" استفاده کردهام که نمودی جدید از حجم است. در واقع حجم تولید شده صفحهایست که در فضا چرخیده تا به حجمی پیچیده بدل شود. پیچِ موبیوسی این امکان را ایجاد کرده تا حجمی تولید شود که متفاوت با حجمهایی است که به شکل طبیعی روی کره زمین یافت میشوند. مواجهه با حجمها شاعرانه و تخیلبرانگیز است. این حجمها به طور کامل "حجم"اند، و رنگ در دورترین فاصله از آنها قرار دارد.
من رنگ را در آخریننقاشیها با هدفی مستقیم به کار بستم. هدفی که فراتر از صرف تطابق رنگ و فرم بود. این نقاشیها در ستایش رنگهای زنده، نور، صلح، عشق و آزادی کار شدهاند. رنگهای پالت من در این کارها محدودتر از سابق است. از این رو قدرت بیانی رنگها افزایش یافته است. شاید برای نخستین بار بود که میدیدم میتوانم رنگ را در رنگینترین حالتش ترکیب کنم و میدیدم که تاثیر کار بر مخاطبانم کاملا مثبت است. هر چه پیشتر میروم به نتیجهای میرسم که رؤیای اولیهام را از بابتی به هم میریزد. انطباق فرم و رنگ در یک پردۀ نقاشی، یا در سطح دوبعدی که از دید "سزان" بزرگترین چالش نقاشی قرن نوزده بود ممکن است، زیباست و به کارش میگیریم اما برای ما کافی نیست، چنانکه اشاره کردم این کار باید واجد هدفی باشد، و نقاشی تنها زمانی معنا دارد که آن هدف را نتوان از هیچ طریق دیگر بیان کرد. گرایش اصلی یک نقاش میتواند معطوف به رنگ یا فرم باشد، امروز من آگاهم که رنگگرا یا کالِریست هستم. این رنگ است که مهمترین ابزار بیانی من است و به مدد آن است که میتوانم احساسم را بیان کنم، دنیای رنگها برایم بینهایت برانگیزاننده و الهامبخش است و دوست دارم آنچه تولید میکنم نیز در ذهن بیننده همین حس را ایجاد کند. هزاران سال است که ما با رنگ مشکل داریم، زمانی مشکل این بود که رنگ کمیاب بود و در دسترس همه نبود. زمانی نقاش نمیتوانست فرمهای دلخواهش را با رنگهای زنده کار کند، چون روایت و فرم بر رنگ غلبه میکرد. امروز این مشکلات به مراتب کمتر شدهاند. ما به این یقین رسیدهایم که رنگهای خالص میتوانند زندگیبخش باشند، و میدانیم که روح ما نیاز به رنگ دارد، چنانکه نیاز به موسیقی دارد.
شاید سادهترین تعریفی که میتوان برای نقاشی ارائه داد این باشد: تبدیل سطح دوبعدی به فضای سهبعدی به کمک طرح و رنگ؛ - و روشن است که این فقط در ذهن بیننده اتفاق میافتد. به واقع این "ذهن" بیننده و نقاش است که امروز همه چیز را به چالش میکشد. ذهنی که هر روز با توفانی از اطلاعات جدید تصویری متلاطم و تحریک میشود، و از سوی دیگر هر روز با امکانات ابزاری جدیدی برای ارائه منظور و مقصودش از کار هنری روبروست. آن جعبه ششتایی مدادرنگی که زمانی برایش تصاحبش میگریستیم الان به پالتی مرکب از یک میلیون رنگ بدل شده که روی هر کامپیوتری هست، و دیگر رشکبرانگیز نیست و هنوز به درستی نمیدانیم با آن چه میتوان کرد. به این ترتیب "ذهن" ما است که تعیین میکند چه چیز هنر است و چه چیز نیست.
زمانی میشد امضای هنرمند را از خلال خطوط و رنگها و ترکیبهای او دریافت، برای یک خبره هنر امکانپذیر بود که میان کار این هنرمند با دیگری تمایز قائل شود، بیآنکه حتا "امضاء" را دیده باشد. اما این امر امروز غیر ممکن است. ما "تخمههای آفتابگردانِ" اثر "آیویوی" هنرمند چینی را اثری هنری قلمداد میکنیم. اما این اثر میتوانست متعلق به هر کس دیگر نیز باشد. بدون کمک رسانهها آن صد میلیون تخمآفتابگردان که با چینی ساخته شدند با میلیاردها تخم آفتابگردان واقعی دیگر روی کرهزمین فرقی نداشتند؛ و از قضا این خود هنرمند نبود که آن صد میلیون را ساخت، او ایده داد، و دیگران ساختند. این شاید به نوعی بازگشت به هنر پیش از تاریخ باشد زمانی که برای مثال هنرمند طرح نقوش تخت جمشید را میریخت و دیگران آن را اجرا میکردند. به نظرم تنها چیزی که در میان همۀ آشفتگی دنیای معاصر میتواند برای هنرمند معاصر راهگشا باشد حفظ آزادی شخصیاش به هر قیمت است. تنها قطبنما و گلباد ما در این راه احساس و ایدهایست که قرار است بیان شود. اینها است که تعیین میکنند امروز طراحی کنیم، یا نقاشی، یا حجم بسازیم یا مجموعهای را اینستال کنیم و برای پرهیز از آشفتگی شاید نیاز داریم تا همه امکانات رسانهای را از هم تفکیک کنیم و شاید نیاز داریم تا دوباره بازگردیم و همهچیز را از نو تعریف کنیم؛ همه چیزِ همه چیز را از سادهترین مفاهیم هنر تجسمی گرفته تا پیچیدهترین آنها.
من از اوایل دهه ۸۰ نوشتن را جدیتر گرفتم و از میان آنچه میخواندم دست به ترجمهبرخی مقالهها زدم. نهایتاً این کار منجر به ترجمه و چاپ چند کتاب شد. اولین کتابم شعری بلند از "فدریکو گارسیا لورکا" بود با عنوان "چکامهای برای سالوادور دالی" که به واقع برای دالی سروده شده بود. کتاب دوم: "درباب هنر"، مجموعه نوشتهها و گفتگوهای ماتیس است. سومین کتابم: "کتاب طراحیها"، مجموعهای از طراحیهای خودم است، همراه با مقدمهای مفصل، که درواقع رسالهایست در باب طراحی. کتاب چهارم که اکنون توسط نشر نظر در حال چاپ است: "نامههای ریلکه"، درباره سزان است، که از سوی منتقدان جهان به مثابه یکی از زیباترین متنهای مرتبط با هنر تجسمی قلمداد میشود. کاری که در دست ترجمه دارم مجموعه نوشتههای لئوناردو داوینچی دربارهنقاشی و هنر است. کتابی شگفتانگیز که برای نخستین بار در سال ۱۹۸۹ به چاپ رسیده و درواقع جُنگی است که از میان مجموعه پراکندهای از اسناد مختلف مربوط به لئوناردو جمعآوری شده است. گذشته از ارزشهای تئوریک و شیرینی رویارویی با متنی که نقاش نابغه درباره نقاشی نگاشته است، این اثر میتواند فهم بهتری از آنچه در رنسانس غرب اتفاق افتاد به دست دهد.
در گزارش تصویری این صفحه نمونههایی از کارهای سیاوش روشندل را میبینید و نظر او را در باره کارهایش میشنوید.
*پرغونه به معنای زشت و نازیبا است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ می ۲۰۱۳ - ۶ خرداد ۱۳۹۲
ثمانه قدرخان
فرمان همایونی که صادر شد یکی از معروف ترین باغهای تهران را نامزد اجرای حکم کردند. شاه میخواست خیابانی مثل شانزلیزه پاریس در تهران ایجاد شود، آخر او در سفرش به فرنگ از دیدنیهای شانزهلیزه خیلی لذت برده بود.
لالهزار باغی مصفا در خارج تهران بود که به خاطر داشتن لالههای خودرو، تفرجگاهی بی بدلیل برای شاهان قاجار شده بود. آن لاله زاری که ناصرالدین شاه با فرمانی شاهانه درختانش را برید، نردههای چوبیاش را از جا درآورد و خیابانی از میانش گستراند ارثیه به جا مانده از فتحعلی شاه بود که اتفاقا شهرتی هم داشت. اما لالهزار بی ورثه امروز خیابانی بی شکل و هویت شده است که انگار محصول هوسی یک شبه است.
آن باغ را که تکه تکه کردند، اول شاهزادهها سر سفره نشستند هرکس لقمه ای گرفت و آخر، قوارههای دیگر به تجار و متمولین شهر فروخته شد: "هر ذرع (یک متر و چهار صدم متر) یک تومان تا شش هفت ریال ."
در قطعه زمینی مرغوب، متعلق به نوههای فتحعلی شاه اولین هتل مجلل و مدرن ایرانی به نام" گراند هتل" ساخته شد که امروز مرد میان سالى در ورودی آن سیم و پیچ و مفتول فروشی دارد.
ناصرالدین شاه با آوردن اسباب مدرنیته از فرنگ کم کم شانزلیزه ای برای خودش ساخت. لالهزار مهد فرهنگ شد از معماری گرفته تا کافهها و تئاترها و فروشگاههای مدرن. عبور اولین واگن اسبی از این خیابان، راه افتادن برق و رد شدن اولین تراموای برقی موجب ترقی بیشتر لالهزار شد. حتی نخستین خط تلگراف هم یادگاری از این خیابان است.
"منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و بشکر اندرش مزید نعمت" این اولین پیامی بود که دراسفندماه سال ۱۲۳۶ شمسی، یعنی ۱۴ سال پس از ارسال اولین پیام تلگرافی جهان توسط ساموئل مورس ، به وسیله کرشش (یکی ازمعلمان اتریشی دارالفنون) بین کاخ گلستان و لالهزار با موفقیت مخابره شد.
یادگارهای شانزهلیزه تهران
یکی از زیباترین یادگارهای لالهزار باغ میرزا ابراهیم خان امین السلطان قهوه چی ناصرالدین شاه و پدر علی اصغر خان اتابک امین السلطان است که اکنون فقط ٩٠٠٠ هزار مترمربع از آن باقی مانده و چون در فهرست آثار ملی به ثبت رسیده از گزند حوادث مصون است. این عمارت با شکوه ، ته بن بست اتحادیه با در دو لنگه سبز رنگ زمانی لوکیشن سریال معروف "دائی جان ناپلئون" نوشته ایرج پزشک زاد بود که ناصر تقوایی آن را ساخت.
ساختمان سینماهای سارا، ایران، رکس (که به لاله تغییر نام داده)، جهان، شهرزاد و نادر و تئاتر نصرو پارس با گراند هتل و بخشی از باغ باشکوه و تنها عمارت باغ میرزا ابراهیم خان امین السلطان آخرین یادگارهای شانزهلیزه تهرانند.
ولی هنوز روی برخی عمارتهای مرده؛ کاشیکاریها، آجرنماهای بی بدیل و گچ بریهای استادانه، ردى از معروف ترین خیابان تهران به جا مانده است.
شروع لالهزار
در اواخرسلطنت فتحعلی شاه قاجار و اوایل دوره محمد شاه لالهزار فعلی خارج از شهر تهران قرار داشت. چون ارگ سلطنتی منتهی الیه شهر بود فتحعلی شاه و محمد شاه سواره از ارگ برای گردش به باغ لالهزار میرفتند. و هر وقت سفیری یا نمایندهای ازطرف دولتهای خارجی به تهران وارد میشد، باغ لالهزار پذیراى آنها بود.
در سال ١٢٨٤ هجری قمری قرار بر این شد که شهر تهران را از چهار طرف بزرگ کنند ناصرالدین شاه دستور داد دوازده دروازه برای تهران بسازند که یکی دروازه دولت بود، با ساختن دروازه دولت باغ لالهزار داخل شهر تهران افتاد.
چون خانه میرزا اصغر خان اتابک در لالهزار واقع شده بود برای تسهیل آمد و رفت او یک خط واگون اسبی از میدان توپخانه تا لالهزار کشیده شد. مدتی هم با آوردن چند حیوان وحشی لالهزار به باغ وحش تبدیل شد. ولی در تاریخ آمده "به خاطر کندن دست یک بچه توسط یک پلنگ ناصرالدین شاه دستور داد باغ وحش را از آنجا به بیرون ببرند".
از وقایع تاسف انگیزی که در خیابان لالهزار قدیم رخ داد ترور صنیع الدوله هدایت وزیر مالیه وقت است، که در عصر روز ششم صفر ١٣٢٩ هجری قمری در سر چهار راه لالهزار بدست چند قفقازی تبعه روسیه تزاری اتفاق افتاد.
بعداز ظهرهای جمعه لالهزار غلغله ای بود. کوچهها را آب پاشی میکردند و آنها که خوش سلیقگی داشتند ریسههایی از نورهای رنگی در کوچهها میآویختند. نزدیک غروب صدای محمدرضا میرزاده عشقی، عارف قزوینی، عبدالحسین نوشین و دیگر هنرمندان چون قمرالملوک وزیری و بعدها هنرمندانی از نسلهاى دیگر چون سوسن، نعمت الله آغاسی و دیگران از گراند هتل و کافهها به گوش میرسید. مردم برای دیدن سینماهایی که جای "شهرفرنگ" آمده بود سرو دستی میشکستند. سینماهای ٣ فیلمه با یک بلیط.
لالهزار اسطوره ای بود؛ اولین فیلم صامت ایران"آبی و رابی" در یکی از عمارتهای لالهزار ساخته شد و در سینما مایاک روی پرده رفت. اولین فیلم ناطق ایرانی"دختر لر" هم در سینما خورشید همین خیابان نمایش داده شد.
اما لالهزار امروز انبارى است از سیم، کابل، صدای موتور،زبالههای مغازهها و حسرت ٧٠- ٨٠ سالههای تهرانی. نه از تهرانهشت ضلعی عصرناصری چیزى مانده. و نه از کافههاى روشنفکر نشین عصر پهلوى. نسل لالهزار که رفت لالهزار هم قصه شد؛ قصهاى بی سرو ته!
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ سپتامبر ۲۰۱۸ - ۱۱ شهریور ۱۳۹۷
صبا واصفی
او را سکاندار عرصه ایرانشناسی نامیدهاند. بیش از نیم قرن است که نام فرهنگ و ادب ایران با نام او گره خورده است. استاد "احسان یارشاطر" که از همان جوانی به ادبیات فارسی علاقهمند بود، امروز بدون وقفه هر مانعی را از سر راه برداشته تا کاروان ادب و فرهنگ فارسی را به گرد جهان بچرخاند و بیش از هر زمانی به جهانیان بشناساند. حالا او سالهاست در نیویورک، در خانهای که بیشتر به یک کتابخانه شباهت دارد، زندگی میکند.
عکسهای متعدد از دو زن، نشسته در قابهای قدیمی، نخستین چیزی است که پس از ورود به خانه احسان یارشاطر چشم را میرباید. دو زنی که آنها را مادر و همسرش معرفی میکند. کنار کتابخانهای به بزرگی مساحت خانهاش مینشیند و در میان حرفهایش دائم به گذشته نقب میزند و داستان تاثیر مرگ مادر جوان و تحسر از مرگ همسرش را روایت میکند.
احسان یارشاطر در ۱۲ فروردین ۱۲۹۹ در همدان به دنیا آمد. خانوادهاش اهل کاشان بودند. پدرش، "هاشم"، به داد وستد مشغول بود و اهل علم نیز بود.
وقتی کلاس هفتم بود، مادرش و یک سال بعد پدرش را نیز از دست داد و تحت نظارت عمویش پرورش یافت و روزگارش در تنهایی و انزوا سپری شد. در سال ۱۳۴۰ با "لطیفه" ازدواج کرد. مرگ او در سال ۱۳۷۹ بار دیگر تنهایی را به زندگی او بازآورد.
او تحصیل ابتدایی را در همدان و کرمانشاه و تهران و تحصیلات متوسطه را در دیبرستانهای "تربیت" و "شرف" و سپس "دانشسرای مقدماتی" تهران به پایان برد. پس از آن با بورسی که در نتیجه امتیاز در امتحانات دانشسرای مقدماتی به او تعلق گرفته بود به دانشگاه تهران وارد شد و در رشته زبان و ادبیات فارسی ادامه تحصیل داد. پس از فارغالتحصیل شدن، در دبیرستان "علمیه" تهران به تدریس پرداخت. در ضمن دبیری، تحصیل خود را ادامه داد و در سال ۱۳۲۶ رساله دکتری خود را با عنوان "شعر فارسی در نیمه دوم قرن نهم" ارائه داد. پس از آن با دریافت بورس تحصیلی یکساله به انگلستان رفت و در رشته زبان و ادبیات باستانی مشغول تحصیل شد.
در سال ۱۳۵۲ پس از بازگشت به ایران به سمت دانشیاری زبان و ادبیات فارسی و همچنین زبانهای باستانی ایران منصوب شد. در ضمن تدریس در دانشگاه تهران، در تاسیس و مدیریت "بنگاه ترجمه و نشر کتاب" نقش مهمی ایفا کرد. این بنگاه علاوه بر انتشار ادبیات خارجی، متون فارسی، ایرانشناسی و خواندنیهای کودکان و نوجوانان، اصول ویراستاری را در ترجمهها معمول کرد. از انتشاراتی که در بنگاه ترجمه و نشر کتاب انجام گرفت میتوان به "دانشنامه ایران و اسلام" و "فهرست کتابهای چاپی فارسی" اشاره نمود.
در سال ۱۹۶۱ از احسان یارشاطر برای تدریس در دانشگاه کلمبیا دعوت شد و در آنجا "مرکز تحقیقات ایرانشناسی" را بنیان گذاشت. پس از آن با دعوت تعدادی از ایرانشناسان به تالیف و انتشار دایرهالمعارف ایرانیکا پرداخت.
هرچند طرح و تاسیس و راهبرد دانشنامه ایرانیکا سترگترین کار فرهنگی احسان یارشاطر است، اما خدمات ایرانشناسی او تنها منحصر به تالیف این مرجع عظیم نمیشود. انبوه رسالات، مقالات، تالیفات و ویراستاریهای او در دیگر زمینههای ایرانشناسی از جمله دیگر کوششهای خستگی ناپذیر اوست.
استاد یارشاطر پس از انقلاب اسلامی تمام اوقات خود را در امریکا صرف تدریس در بخش ایرانشناسی دانشگاه کلمبیا و تالیف و تهذیب کتب و نگارش مقالههای تحقیقی به زبانهای انگلیسی و فارسی کرده است. حاصل این تلاش انتشار بیش از صد جلد کتاب در معرفی تاریخ و ادبیات قدیم و جدید ایران است.
در گزارش تصویری این صفحه استاد احسان یارشاطر از مهمترین فرازهای زندگیاش یاد میکند.
* این مطلب با استفاده از ویژهنامه "آینه جهان" که به مناسبت گرامیداشت استاد احسان یارشاطر منتشر شده، نگارش یافته است.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین ۲۴ می ۲۰۱۳ - ۳ خرداد ۱۳۹۲
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ می ۲۰۱۳ - ۱ خرداد ۱۳۹۲
رویا یعقوبیان
نام: علیرضا
نام خانوادگی: میراسدالله
تحصیلات: طراحی صنعتی
شغل: نویسنده داستانهای کوتاه، نقاش، عکاس، انیماتور، فیلمساز مستند، مربی هنرهای تجسمی کودکان، مترجم، روزنامهنگار، عروسکساز...
به اعتبار اطلاعات فوق علیرضا میراسدالله را میتوان هنرمندی شمرد پُرکار، تجربهگرا و البته عجیب.
میگویم هنرمند به این خاطر که در هرکدام از رشتههای فوق علیرضا رد پای خود را برجای گذاشته است. نقاشیهایش ممکن است پیچیده، باشکوه و آکادمیک نباشند، ولی چه از لحاظ محتوا و چه از لحاظ فرم و تکنیک، آنها اثر انگشت و امضای شخصی او را بر خود دارند. نقاشیهایش عموما شمایلهای تخت و از ریخت افتاده انسانهایی است که از پیرامونش الهام گرفته و با فرمهای ساده و رنگبندیهای درخشان و خالص و بدون پس زمینهای خاص ارائه شدهاند. آنها مانند نقاشیهای بدوی، سرهای بزرگ ولی چهرههای ملموس و بااحساس دارند. آدمهایی که کامل نیستند و یک کمبود و یا نقصانی در آنها به چشم میخورد. انگار برگرفته از انسانهای جوامع در حال توسعهاند. او نه با قلم مو که با انگشت میکشد، در دورههایی زنها شاخ دارند و و یا پس زمینهها سیاه هستند.
داستانهای میراسدالله عموما کوتاهاند. اغلب بازگوکننده خاطرات و یا برههای از زندگی شخصی او هستند و و یا بازگوکننده حکایتهای ساده و روزمره مردم معمولی کوچه و بازار که گاه در قالب ساختار حکایتهای کهن بیان میشوند. او هیچ ابایی ندارد که داستانش را تنها در چند خط بازگو کند. داستانها با زبان سادهای بیان شدهاند و شخصیتهای آن نقص ساختاری، که در نقاشیها هم هست، به همراه دارند. در انیمیشنهای او هم با داستانهای مردم معمولی سروکار داریم که عروسکهای دست ساخته او به آنها جان بخشیدهاند.
عکسهای او عموما تصاویر کج و معوجی از انسانها است که با دستگاه اسکنر گرفته و پرداخت شدهاند. تصاویری دوبعدی و از ریختافتاده از چهرههایی که نوع برخورد و پرداخت آنها یادآور عروسکها و نقاشیهای اوست.
علیرضا میر اسدالله پُرکار است. به این دلیل که او در دوره نسبتا کوتاه عمر هنری خود بیش از ده نمایشگاه انفرادی و گروهی برای نقاشیها و عروسکهایش داشته است. دهها مقاله درباره موسیقی در نشریات مختلف به چاپ رسانده و پیشینه جداگانه در ساخت انیمیشن دارد. بیش از پانزده مجموعه داستان کوتاه و ترجمه دارد که به عنوان کتاب مستقل از او منتشر شده و دهها فیلم تهیه کرده است.
علیرضا میراسدالله تجربهگرا است. چون او تحصیل بیدغدغه در یک رشته مقبول هنری در دانشگاه را به قصد سفر و کسب تجربه ترک کرده و در جوانیاش مانند یک کولی به نقاط مختلف دنیا سفر کرده و خودش را در معرض تجربههای متفاوت، عجیب و متضادی قرار داده است، از کار در کافه و مزرعه گرفته تا کار به عنوان مربی هنر کودکان در مدرسه، تا زندگی در جنگلهای متروک شمال انگلستان تا جبهههای جنگ و اسارتگاههای عراق.
نمایشگاه جدید علیرضا میراسدالله که آن را "پشتکوهیها" نام گذاشته از چهارشنبه بیست و دوم مه تا نهم ژوئن در گالری میوز (Muse Gallery) در مرکز لندن از ساعت ۱۲ ظهر تا شش عصر برپاست. در این نمایشگاه بیش از هفتاد عروسک دستساز به همراه نقاشیهای او به نمایش در میآیند. چیدهمان عروسکهایش جدا جدا و یا در گروههای دونفره است. نقاشیهایش اکنون کمی بعد دارند و داستان آنها نیز در کنارشان آمده است. به نظر میرسد این نمایشگاه نوع تکامل یافته داستانگویی مصور چند رسانهای است که علیرضا میراسدالله به آن دست یافته است.
در گزارش تصویری این صفحه علیرضا میراسدالله از ساخت عروسکهایی که الهامبخش داستانهایش بودهاند، میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب