بيرون تئاتر شهر
سام حسينى
ساعت ۴ بعد از ظهر بود. تا شروع نمايش نيم ساعتى مانده بود. روى يكى از نيمكت هاى سنگى نشستم و اطراف را برانداز كردم. دو سه پسر جوان، كمى دورتر لباسشان را در آورده، پشتک و وارو مى زدند و تماشاچيان تشويقشان مى كردند و برايشان سكه واسكناس مى انداختند.
آن سوتر، در انتهاى پارک، سه جوان، كه از ظاهرشان معلوم بود تهرانى نيستند، ايستاده بودند كنار درختى و مشغول صحبت. هر از گاهى يكى از آنها خم مى شد و كتابى را مرتب مى كرد كه باد صفحاتش را ورق زده بود.
فكر كردم:" خدا كنه يكى شون رحيم باشه. برم از نزديك ببينم "
اما افسوس...
بلند شدم و رفتم بليت را پس دادم. همين طور كه به سويشان مى رفتم، ياد روزهايى افتادم كه رحيم ساعت دو بعداز ظهر از در دبيرستان بيرون مى آمد تا به اتوبوس پيچ شميران برسد و برود چاپخانه تا كتاب هايش را بگيرد.
او شعر مى گفت. با هزار مشقت و سختى پولى فراهم كرد ( هيچ وقت نگفت از كجا فراهم شد) و هزار نسخه از دفتر شعرش "اميد را باور كنيم" را چاپ كرد.
جلوى تئاتر شهر و خيابان انقلاب بساط پهن مى كرد و با صداى نسبتاً بلندى مى گفت: "اميد رو باور كنيم. آقا تورو خدا اميد رو باور كنيد. خانم شما اين كار رو بكنيد."
با اين شگرد بعد از يک سال همه كتاب هايش را فروخت.
روزى كه در رستوران كنار موسسه ملىِ زبان جشنى براى موفقيتش گرفته بوديم با صدايى گرفته گفت: "بايد كار پيدا كنم. آخه هر ماه ۳۰ هزار تومن بهره پوليه كه قرض كردم."
رحيم رفت تا كار پيدا كند. اما خودش گم شد. هنگامى كه سوار موتورسيكلت يكى از دوستان پدرش بوده، تصادف كرد.
مقابل آن سه جوان ايستاده بودم و نام كتاب هايشان را مى خواندم كه بساط كرده بودند. اتوبوس ر. اعتمادى، گزيده اشعار ايرج ميرزا، شوهر آهو خانم.
پرسيدم:" دفتر شعرت كدومه؟"
يكى از آنها كه اهل مشهد بود و محمود نام و چهار شانه و ورزيده با انگشت كتابى را نشان داد كه روى آن نوشته شده بود: عشق شادى است. اثر محمود...
- اسم كتابت يكى از شعرهاى سايه س.
- نه، سايه همچين شعرى نگفته.
- چرا، همون كه مى گه، عشق شادى است/ عشق آزادى است/ عشق آغاز آدميزادى است.
- خب كه چى؟
- منظورم اينه كه منم با شعر بيگانه نيستم. راستى از چه سالى شعر مى گى؟
- از ۱۷-۱۶ سالگى. تو مشهد، نزديک حرم، آقايى بود به اسم خدايى. برام شعر مى خوند. فردوسى، حافظ، سعدى، گاهى شاملو، مشيرى وديگران. يه مدت كه گذشت شروع كردم به شعر گفتن. آقاى خدايى كمكم كرد تا اين كتاب را چاپ كردم.
- تيراژ كتابت چقدره؟
- دو هزار نسخه.
- چه قد هزينه كردى؟
- چند صد هزار تومنى شد.
- تا حالا چه قد فروختى؟
- دويست نسخه.
- چرا كتاباتو نمى برى بدى كتاب فروشى برات بفروشه؟
- تـو كتـابفـروشـى فـروش نمى ره. اين طور مى گن. كتابفروشا كتاباى آدماى اتو كشيده رو مى فروشن. تازه اگه ۳۰۰-۲۰۰ نسخه بفروشن پولشو نمى دن.
- كار ديگه اى دارى؟
- نه.
- پس چه طور با اين همه خرج ومخارج دوام ميارى؟
- درس مى دم. شعر گفتن ياد مى دم.
- چطورى؟
- شعر گفتن حسى، راه و رسم داره. اونو ياد مى دم.
چند قدم جلوتر، دو جوان كه كنار محمود ايستاده بودند، مشغول كمک به پيرمردى بودند كه كتاب هايش را روى زمين پهن مى كرد، آقاى تقى شصت و چند ساله، اهل رشت. گفت: ۳۰ ساله تهرونم. تو اين سالا ميدون بهارستان، جلو مسجد شاه، خيابون انقلاب و اين جا بودم، افتخار مى كنم همه كاراى كتابامو خودم انجام مى دم.
- تا حالا چند تا كتاب چاپ كردى؟
- ۵ تا، سه تا رو تو شهرستان فروختم. دوتاى آخرو تو تهرون كار كردم.
- اسم كتاب آخرت؟
- وداع آخرين كه صد و پنجاه صفحه داره.
- تيراژش چقدره؟
- پنج هزار نسخه.
- هزينه ش رو چه طور دادى؟
- قرض كردم. سرمايه گذار و ناشر دارم، خودم كتابا رو مى فروشم. هزينه كتابام حول وحوش ۵۰۰ هزار تومنه؛ زيراكسيه ديگه.
- مطمئنى؟
- آره آقا. معلومه كه مطمئنم.
- از اين پنج هزار نسخه تا به حال چقدر فروختى؟
- ۱۲۰۰نسخه.
- اين ۱۲۰۰ نسخه رو تو چه مدت فروختى؟
- شيش ماه، همين قد طول مى كشه بقيه شو بفروشم.
- چه سرمايه گذار و ناشر خوبى دارى. مى شه منم ...
- ببين در مورد اونا حرف نزن. مى خوام از كاراى بعديم ...
هنگامى كه آقا تقى مى خواست در مورد اشعار آينده اش صحبت كند، ناگهان ولوله اى در بساط ها افتاد؛ همه داشتند با شتاب بساطشان را جمع مى كردند و به سمت خيابان انقلاب مى دويدند. افسر نيروى انتظامى با صداى بلند مى گفت: "مگه نگفتم تو اين پارک حق ندارين بساط كنين. شما شاعر نيستين، مردم آزارين."
گفتم:" سركار ! ولى اون پيرمرده شاعره."
خنديد و گفت:" شاعر كه نمى آد تو پارك بساط كنه. از گرسنگيم بميره نمياد."
سركار انگار تحت تأثير فضا قرار گرفته بود كه گفت:" شاعرگفته ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم، با پادشاه بگو، روزى مقدر است."
محمود بود يا يكى ديگر از آنها كه كتاب هايشان را به كول گرفته بودند گفت:" ولى اون موقع كرايه خطى ۵۰ تومن نبود."
به ياد سهراب افتادم. پدرم وقتى مرد/ پاسبان ها همه شاعر بودند.