Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
کتابدار یگانه
نبی بهرامی

یک جاده خاکی صاف در میان انبوهی از درخت نخل گم می‌شود. انتهای این جاده باریک، روستای قصاب است، بادیه‌ای تک خانواری در دل شهرستان جم، استان بوشهر. راهش از کنار یک مزرعه که با خار سدر پرچین شده است می‌گذرد. پیرمرد ۷۰ ساله، با پیراهن سفید، داس به دست، مشغول چیدن علف است. از دور که می‌بینمش چند جمله در ذهنم آماده می‌کنم که ساکت از کنارش نگذرم. درختان کهنسال روستا و گندم‌زار، ناخوداگاه حرف‌هایم را به سمت زمان برداشت خرما و درو کردن گندم سوق می‌دهد. گرم گفتگو می‌شویم. از خرابی محصولاتش به خاطر سرمای زمستان گذشته حرف می‌زند و نگران تابستان است که گرد و غبار خرماهایش را خراب کند. حرفش که تمام می‌شود پشت بندش می‌گوید به قول فردوسی:

کشاورز و دهقان و مرد نژاد /  نباید که آزار یابد ز داد

یکه می‌خورم و از او می‌پرسم شاهنامه را چطوری می‌خوانی؟ داس را در دستش محکم‌تر می‌کند و لبخندی تلخ می‌زند و می‌گوید: "یک روزی رسول پرویزی در آن خانه که درش از بیرون باز می‌شود می‌نشست و من برایش شاهنامه می‌خواندم. روزگارانی بود..." ماجرا برایم جالب می‌شود. وقتی این آبادی تک خانواری را از دور می‌‌دیدم فکرش هم نمی‌کردم که کسی اینجا رسول پرویزی، نویسنده داستان‌های کوتاه، را بشناسد. رزم رستم و اشکبوس را از بر برایم بخواند و بگوید ماهی سیاه کوچولو را دوست دارد و از دخترای ننه دریای شاملو، قصه توپک قرمز پارسی‌پور، خورشید خانوم اعتمادزاده، عزاداران بیل غلامحسین ساعدی و حاجی آقای صادق هدایت برایم بگوید.

قصه کتابداری "حاج علی یگانه" از سال ۴۹ و آشنایی‌اش با رسول پرویزی آغاز می‌شود. به قول خودش "آن روزها تشنه خواندن و دانستن بودم و چه راهی بهتر از اینکه کتابدار کانون پرورش فکری کودکان شوم. هر ماه چند صندوق کتاب پشت الاغ می‌گذاشتم و راهی روستاهای اطراف می‌شدم. روستاهایی که گاه دورترین‌شان ۱۵۰کیلومتر فاصله دارد. اما شادی و شوق خواندن دانش‌آموزان روستایی بهانه طی کردن این مسیر می‌شد". نگاهش نجیب است و طوری حرف می‌زند که سختی‌های کار در پشت حرف‌هایش پنهان است و به قول خودش علاقه پشت این تصمیم بود و منتی بر سر کسی نیست. در یادداشت‌های روزانه اش نوشته:

"داستان ما را ندیده شنیده‌اید، زمستان‌هایمان تابستان و تابستان‌هایمان مَشک در دست، خرد و کلان، چاشت بند زندگی امروز را تا مرز فردا می‌بریم. از قهر طبیعت نومید نیستیم زیرا گندمزارها را با نیروی ایمان و دشت‌ها را به پاکی دل کودکان معصوم آبیاری می‌نماییم . خستگی راه را با نی‌لبک چوپان جم‌ و ‌ریز و شروه بازیار(کشاورز) دشتی و دشتستان تسلی می‌دهم".

قدم زنان وارد نخلستان می‌شویم. مسیر آب را عوض می‌کند و خاشاک‌هایی که جلوی سرعت آب را گرفته‌اند از جوی آب بیرون می‌ریزد. درختان لیمو و پرتقال گل داده‌اند. چه عطری دارند. نگاهم می‌کند و می‌گوید: "کارم را خیلی دوست داشتم. رونق گرفته بود. من فقط یه کتابدار نبودم و بچه‌ها را به کتابخوانی تشویق می‌کردم. به آنها می‌گفتم کتاب‌هایی که می‌خوانید را خلاصه نویسی کنید. یک بار هم داستانی که یکی بچه‌ها نوشته بود را به محمود دولت‌آبادی دادم. خیلی خوشش آمده بود و به من گفت باور نمی‌کنم که کار یک بچه دبستانی باشد. اما زمانه یا شاید هم آدم‌های این زمانه نگذاشتند که من این کار را ادامه بدهم. سال ۶۰ دو راهزن برادرم را بدون علت کشتند. دیگر نه دست و دلی داشتم و نه می‌توانستم کار کنم. با تهران مکاتبه کردم و اطلاع دادم که مایل به ادامه کار نیستم. سعی کردند من را برای ادامه کار متقاعد کنند اما هرچه فکر کردم، نمی‌شد. برادرم را کشته بودند و دشمن داشتم و من مجبور بودم هر روز توی راه‌ها و بیابان‌ها بروم و کتاب‌ها را بین بچه‌ها توزیع کنم. از طرفی هم کسی نبود به باغ و نخل‌ها رسیدگی کند. کار را رها کردم. ساختمانش هم که خانه خودم بود".

از او می‌پرسم چه کتاب‌هایی بیشتر خواهان داشت. بدون فکر کردن می‌گوید: "بیشتر کتاب‌های داستان، مثل بینوایان ویکتور هوگو، قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب و داستان‌های ملل. اما همه جور کتابی داشتیم؛ از کتاب‌های فقط تصویری برای بچه‌های خردسال تا کتاب‌های دانشگاهی".

همزمان با کارش با من هم حرف می‌زند: "یادش بخیر زمان ما کتاب خیلی کم بود. چند تا کتاب خطی هم داشتیم، کسی دست بچه نمی‌داد. با هزار مکافات می‌رفتم مکتب. اول قرآن خواندن را شروع کردم و بعد رفتم سراغ مرثیه محتشم و بعد از آن هم کتاب‌هایی مثل شاهنامه و دیوان حافظ. بعد که مکتب تمام شد از طریق مهمان‌های با سوادی که گه‌گداری به خانه ما می‌آمدند چند کلمه‌ای یاد می‌گرفتم".

ماجرای سوادآموزی علی یگانه ادامه دارد تا اینکه در روستای کنارشان مدرسه‌ای به نام "مدرسه کامران" تاسیس می‌شود اما آن هم به دلیل نداشتن معلم تعطیل می‌شود و نمی‌تواند به تحصیل ادامه دهد.

در فکر است و انگار خاطراتش را مرور می‌کند. خیره به من می‌گوید: "آن روزها کتابخانه ندیده بودم. فقط دلم یک خانه می‌خواست پر از کتاب. اما شرایط مهیا نبود و به ناچار شروع به کشاورزی کردم. تا اینکه سال ۴۹ آغاز کتابداریم شد و به آرزوی همیشگی‌ام رسیدم".

به نخل‌ها نگاه می‌کند که هر کدام یادآور روزهای دورند و دستان پینه بسته‌اش که هیچ شبیه به دستان کتابداری که با قلم و کاغذ سروکار دارد نیست. صدای پر از اطمینانش خستگی آن کار سخت و طاقت‌فرسا را هیچ نشان نمی‌دهد. انگار که خودش هم نمی‌داند چه خدمتی به سواد این دیار کرده است. حالا همه نخل‌ها آبیاری شده‌اند و وقت رفتن است. از زیر تعارف‌هایش برای ماندن شانه خالی می‌کنم و پیرمرد را با روستای تک خانواری‌اش و درختان کهن سالش تنها می‌گذارم.

در گزارش تصویری این صفحه علی یگانه از خاطرات گذشته و پخش کتاب در روستاها می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
- مهدی بکران، 2012/06/18
یگانه برای همیشه در تاریخ جم یگانه است. درود بر نبی.
- عطا یگانه، 2012/06/15
پسر کو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش مخوانش پسر خدا خیرتان بدهد جناب آقای بهرامی عزیز اتفاقی نیوز آنلاین دیدم ضمن مطالعه به عکس پدرم برخوردم آتش به نیستان خشکیده ام زدید گریه امانم برید زیرا به یاد قدخمیده پدرم افتام گو اینکه حافظ در جواب این خمیدگی فرموده است : قد خمیده ما سهلت نماید اما... بر چشم دشمنان تیر با این کمان توان زد. روزهای شیرینی در همین روستا گذشت اما به حکم اجبار برای تحصیل فرزندانم پدرم را تنها گذاشتم .اکنون از طرف پدرم دست تک تک عزیزانی که از بیرون مرزها تا درون خانه بنده نوازی کرده اند میبوسم و کمال تشکردارم .
- هوشمند - معلم روستاي قصاب، 2012/06/07
با سلام . خدمت كاربران عزيز. دوسال من بعنوان سرباز معلم در روستاي قصاب بودم. اتاقي كه به من داده شده بود براي استراحت همان كتابخانه آقاي يگانه بود. اتاقهاي زيادي داشتند و به من پيشنهاد دادند . اما من ترجيح دادم هم بشه اتاقم، هم بشه كتابخانه. خيلي كتاب بود و بيشتر واسه كودكان. البته اي كاش به فراموشي سپرده نمي شدند و مورد استفاده قرار مي گرفتند. ولي من دوسال با همان كتابها انس گرفتم. ياد روستا و مردم روستاي قصاب بخير.
- armin، 2012/05/17
مرسی هم به شما هم به آقای یگانه.
- فاطمه، 2012/05/16
گزارش تکان دهنده شما رو در کانادا خوندم. من بریدم و از سرزمینم رخت بربستم ولی هر وقت گزارش هایی این چنینی رو می خونم دلم می لرزه که چرا نتونستیم بیشتر مقاومت کنیم. آقای یگانه سرزمینم به همت انسان های شریف و بزرگواری چون شما هنوز نفس می کشه. نفستون مستدام. بوسه به دستهای پینه بسته و پراز عشق شما می زنم که از هر زیارتی شایسته تره. از شما هم که این گزارش رو تهیه کردید سپاسگزارم.
- همایون رسام، 2012/05/16
زبانم می ایستد و اشک به پهنای صورتم جاری می شود، با خود می گویم ایکاش کسی ما را از این خواب آشفته می رهانید.
- امیر فولادی، 2012/05/15
زندگی مدیون چنین گمنام هایی است و چه خوب است که جدید هر از گاهی سراغی از چنین بزرگوارانی می گیرد. زر شناسید دیگه. دست تان درد نکند. از آقای بهرامی هم خیلی ممنون گزارش تصویری اش خیلی قشنگ شده است.
- میرامیر، 2012/05/12
الان ساعت ۳ بعد از ظهر در آمریکا فریاد کردم، آخه چرا...؟ با تمام وجود دوست داشتم الان اونجا بودم و بوسه‌ بر دست و پیشانی این هموطنم می زدم.... در این زمانه که تیرگی در تلاش برتری بر نیکیست این سرمایه‌های نور تسلی‌ بخش زخم های تحجرند... سپاس از این گزارش بسیار خوب.
- یک کاربر، 2012/05/12
چه کرده این کانون در آن زمان برای فرهنگ ایران.
- کیوان، 2012/05/12
برام باور کردنی نیست اشکم در اومد تمام موهای بدنم سیخ شد درود به اون شرفش درود به اون شرفتون که این گزارش را تهیه کردید کاش می تونستم بهش کمک کنم
- پرتو، 2012/05/12
گزارش بسیار خوبی بود. مثل اغلب کارهایتان. کشف این آدم ها در روزگار حاضر مثل کشف گنج است. ممنون که گنج ها را با ما سهیم می شوید.
- یک کاربر، 2012/05/11
بسیار دلنشین و تامل برانگیز بود. سال 49 و کانون پرورشی و اون روستای دورافتاده و اینک... ممنون از سایتتان و گزارشگرتان.
- یک کاربر، 2012/05/11
این کلیپ قابل توجه کسانی بود که در عصر تکنولوژی با انجام یک کار کوچک فکر می کنند که چه ها کرده اند!؟
- یک کاربر، 2012/05/11
بسیار زیبا. ممنون.
- یک کاربر، 2012/05/11
پیروز باشی پیام آور نور.
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.