این روزها موجودات عجیبی در لندن متولد میشوند که گرچه در غرب پا به زندگی میگذارند، اما ریشه در شرق دارند. معلوم نیست نام اینها را چه می شود گذاشت؟ رؤیا؟ امید؟ مجسمه؟ سردیس؟ تندیس؟ پردیس؟ شاید هم همۀ اینها.
کوچک هستند و صمیمی. گاهی فاخرند و مغرور و گاهی مهربانند و همهشان پررمز و راز. گاهی صورت آدمی دارند و تنی پریوار. گاهی دلشان اینقدر شفاف است که همۀ آرزوها و امیدهای مجسمشده در آن پیداست.
هرچه هست، بیجان نیست. جسم هست، اما بیروح نیست. دست سازهای مهتاب شمس، این موجوادت دوستداشتنی مشرقی...
تکههایی از روح
مهتاب شمس در تهران تئاتر خوانده. رشتۀ تحصیلیاش مجسمهسازی نیست، اما آنچه را که تا به حال ساخته، ردی از تبحر داستانپردازی در آن گذاشتهاست. هر مجمسه داستانی دارد و نامی و آمالی و خیالی.
اینجا است که انگار سالها خواندن تئاتر و مطالعه در بارۀ آن کار خودش را کرده و هر مجسمه، نمایشی است طولانی.
یکی از آنها زنی است سرخپوش که شبیه سهتار است. میگوید این داستان زنی است که از فرط عشق به ساز، شکل سهتارش شده. یکی انارهای بسیاری در دامن دارد. مهتاب میگوید: "این بدهی من است به زنان کاشان که انگار انارها را دامنشان پرورش میدهند."
پسر خردسالش عاشق انارهاست. میخواهد آنها را بردارد و بگیرد و برود. او را بغل میکند تا مانع شود و در این لحظه پسرک سخت شبیه عروسکها میشود. چشمهایش برق میزند، انارها را در دامن زن شرقی میریزد و از بغل مادرش بیرون میرود و مثل باقی عروسکها برای خودش جایی مینشیند.
مینشیند پشت سر موجودی دیگر، انگار به چشم های شما خیره است و خودش را تکان نمیدهد، تا کبوتری که بر سرش لانه کرده، از جا تکان نخورد.
فرشتهای هم هست که دلش زندانی است و پرهایش بسته. یاد چیزی نمیاندازدتان؟
آرامبخشهای سخنگو
میگوید، زنی از دورهای آسیا که گرفتاریهای روزگار مبتلا و رنجورش کرده، دوستدار مجسمههایش شده و این موجوادت کوچک مایۀ آرامشش شدهاند.
"عروسکها را از لندن برایش پست میکنم. میگوید از دیدن اینها آرامش مییابد. انگار خودش را در بعضی از آنها میبیند."
در اینجا هستند عروسکهای کوچکی که در تنهایی آدمهای سن و سالدار میشوند همدم آنها. عروسکهای کوچک اسپانیایی که مردم ترسهایشان را به آنها میگویند و زیر بالششان میگذارند تا نگرانیهایشان را از دل ببرند. شاید این موجودات کوچک هم با دل آن زن ژاپنی چنین کردهاند.
مهتاب شمس روزها وقتی طرحی تازه در ذهن دارد، این موجودات کوچک را از ذهنش بیرون میکشد و میآورد و میگذاردشان جلو ِ چشم ما. اما گاهی هم رنگ و بوم بر میدارد و همین خیالات و رؤیاها را نقاشی میکند.
نتیجهاش میشود زنی که شهر شرقی زیر موهایش زندگی میکند یا انارهایی که انگار دانههای دل زن است؛ شفاف و رنگی و امیدوار.
تا اینجا تکلیف همه چیز روشن است. زندگی است و امید میطلبد و آرزو ها دارد. اینها را میشود در آثار مهتاب شمس دید. اما نام آن موجودات کوچک چیست؟ مهتاب خودش راه حل دارد:
"مجسمه نمیخوانمشان ،عروسک میناممشان. عروسهایی که نه پای رفتن دارند و نه جای ماندن، عروسهای کوچکی که ریشه میدوانند و بارور میشوند، آشیانه میشوند و آرزوی پرواز دارند، ساز میشوند و آواز میشوند. میشوند خود آرزوهایشان."
حکایت اینها، حکایت قصهگویی است که سر شوق در شرق دارد و پای اجبار در غرب. خودش میگوید همهاش فکر روزگار و زادگاهش است و نتیجهاش میشود همینی که ملاحظه میکنید:
"پای رفتن که نباشد، با خیالت که هی میبافی و میشکافی، میروی به هر جا که عشقت کشید. پر پریدن که نباشد، دلت را پر میدهی. برای خانه که دلتنگ میشوند، خود خانه میشوند، کاشانه می شوند، یاد میشوند، هر چه بادا باد می شوند."
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
Reza
شاید نگران اما امیدوار به آینده و بی حسرت گذشته
مثل مادرشان شفاف و ژرف
ممنون از شما آقای دبیر
ba arezoye movafaghiat baraye mahtabe aziz
به تاريكي شبها، تو بتاب...
کارهای مهتاب هم واقعأ بی نظیرند. کاش میشد از نزدیک آنها را دید.
این نوشته ها ... و این عروسکها ...
چه زیبا نوشتهای
پس از سالها نوشتهای خواندم که عمیقأ لذت بردم....
وبلاگ داری؟
بسیار زیبا، آدم به داشتن آثارش در خانه وسوسه می شود.