یکی از کوچه پس کوچههای پر شیب زعفرانیه به آسایشگاه بقیهالله ختم میشود. آسایشگاهی که از سال ۱۳۶۶ به جانبازان قطع نخاع اختصاص یافته است، خانه - باغی ۳۵هزار متری است که متعلق به محمود خیامی مدیر ایران خودرو بوده است و بعد از انقلاب مصادره شده است. روایت است که محمود خیامی وقتی برای پس گرفتن اموالش به ایران باز میگردد و متوجه میشود آسایشگاه در اختیار جانبازان است از باز پسگیری آن منصرف میشود.
حالا در آسایشگاه ۱۴ بیمار قطع نخاع زندگی میکنند. برخی از آنها مثل سعید همیشه در آسایشگاه هستند و برخی مثل احمد شبها به خانه میروند. گوشه گوشه آسایشگاه صندلیهای چرخداری به چشم میآیند که یا میزبان جانبازی هستند یا گوشهای به حال خود رها شدهاند. گویی نماد اینجا صندلیهای چرخدار رهاشده در گوشه و کنارش است. بعضی اتاقها شبیه بیمارستان هستند و بعضی با کاغذدیواری و کتابخانهای کوچک و دیگر وسایل کمی شکل و شمایل اتاق یک خانه پیدا کردهاند.
آسایشگاه از زمان مرخص کردن کارکنانش توسط نیروهای داوطلب مردمی اداره میشود. ایستادهام منتظر اجازه ورود که پسرک جینپوشی پس از سوال و جواب فراوان در را برایم باز میکند. ده قدم جلوتر مرد نابینایی که نقش نگهبان آسایشگاه را بازی میکند اسم و شماره من را میگیرد و وارد میشوم.
چند روزی بود که خبر تخریب و بازسازی مرکز را شنیده بودم. به محض ورودم زیرنویس اخبار تلویزیون شنیدههایم را تایید میکند. انگار این زیرنویس گرد غصه پاشید در فضای اینجا. جانبازها لام تاکام حرف نمیزنند. هوای حوصلهشان ابری شده است. بعضیها ۲۵ سال و ۲۸ سال و ۳۰ سال به این سقف و دیوارها دل بستهاند.
بالاخره آقاسعید از میان جانبازان قبول میکند مصاحبه کند. هنوز نگاهاش به زیرنویس است. آهی میکشد و میگوید من در خدمتم بفرمایید. میگوید: اول اینکه بنویسید من به عنوان جانباز که نه به عنوان یک معلول احساس سربلندی نمیکنم، در ۲۱ سالی جانباز یا حالا هرچه اسمش را بگذاری معلول شدم آن هم برای دفاع از شهرم آبادان... اسم آبادان را که میآورد انگار زیرنویس، ما و همه چیز را فراموش میکند. چهرهاش رنگ میگیرد و در یادش سفر میکند به خاطرات روزهای دور.
میگوید: قبل از جنگ آبادان با همۀ ایران فرق میکرد. فرهنگش فرهنگ آبادانی بود حتا موسیقیاش هم آبادانی بود اما با شروع جنگ آبادان انگار وارد سیاره دیگری شد. توپ و خمپاره و تیر بود که سر مردم آوار شد و جنگ مسیر زندگی همه را عوض کرد. من در ۲۱ سالگی معلول شدم و حالا ۳۰ سال گذشته است، در این ۳۰ سال مادرم پیر شد. مادری که وقتی شوهرش را از دست داد ۴۱ سالش بود، پدری که وقتی به خاطر شیمیایی شدن فوت شد ۴۹ سالش بود و تازه میخواست ثمره فرزندانش را ببیند.
۳۰ سالی است که روزهایش یک رنگ دارند، رنگ روزمرگی، به قول خودش میگوید تاریخنویس آسایشگاه شده است. حتا یادش است سال ۶۸ ساعت ۸ روز دوشنبه تابستان کدام تصمیم مهم را در آسایشگاه گرفتهاند.
آقا رسول یکی دیگر از جانبازان آسایشگاه است که تراشکاری و آهنگری انجام میدهد و در و پنجره میسازد. تخت و کمد ام دی اف اتاقش را هم خودش ساخته است. پانزده سالش بوده که جبهه رفته و شانزده سالش بوده که قطع نخاع شده است. کسی که برای خانههای دیگران پنجره میسازد دلش یک پنجره متعلق به خود میخواهد. میگوید حالا این آسایشگاه ۳۵ هزار متری به چه درد من میخورد وقتی حتا یک پنجره هم ندارد.
دلش برای خوردن یک نیمرو، یک سیخ جگر و قورمهسبزی تنگ شده. میگوید سلامتی بزرگترین نعمت است که از دست داده است. شانزده سالگی تنها مشکلش قطع نخاع بوده اما حالا کلیههایش هم کم کار شدهاند و ناراحتی قلبی دارد. میگوید: با خدا معامله کردهام و پشیمان هم نیستم، از کسی هم توقع ندارم.
به سراغ احمد پورپیرعلی میروم. جانبازی که یک گوشه آسایشگاه در زمینی بایر گلخانه احداث کرده، نفر سوم مسابقات شنای کشوری معلولان و جانبازان است و نقشهکشی دانشگاه خواجه نصیر خوانده است وهمۀ اینها پس از جانبازیاش اتفاق افتاده است. زندگی برای او هنوز جریان دارد.
بار دوم که به آسایشگاه میروم نگهبان دیگر در را برایم به راحتی باز میکند. جانبازها اینبار خوشحال هستند. نمایندگان بنیاد آمدهاند و دیگر خبری از انتقال جانبازها نیست. سری به اتاق آقا سعید میزنم کتاب "آپارتمان بیلی وایدر" را برایش آوردهام. یک ساعتی دربارۀ بیلی وایدر و فیلمهایش صحبت میکند. اطلاعات سینماییاش متحیر کننده است. اینبار انگار رنگی از امید در حرفهایش میبینم. از اینکه دو دیدار به ظاهر متفاوت از آسایشگاه داشتهام خوشحال میشوم.
در گزارش تصویری این صفحه سری به آسایشگاه بقیهالله زدهایم و به دیدار جانبازان ساکن در آنجا رفتهایم.