"اگرچه این نامه دردی را دوا نمیکند. چون الآن یک ماه است که از همدگیر دور هستیم. دوری یک ماه با این چند کلمه که ارزشی ندارد، آرامم نمیکنند. اگرچه یک ماه چیزی نیست، ولی برای من و تو خیلی زیاد است. هرگز باور نمیکردم که بتوانم یک ماه از تو جدا بشوم و تو را در خانه تنها بگذارم..."
نامههایت را یکی یکی با دقت میخوانم. به فعلهایش که سومشخص نیستند، فکر میکنم. به قیدهایش که همه از وصال هستند، نه از فراق. پدر به این فکر میکنم که نمیتوانم بدقول صدایت کنم. این نبودن دست تو هم نبود.
تو هم عاشق مادرم بودی. عاشق من، عاشق بودن و زندگی کردن. اما نبودنت آزارم میدهد. دلتنگم میکند. مادر هم دلتنگ نبودنت است. مادر هم به نبودنت عادت نکرده. گاهی سراغ صندوقچه میروم. همان صندوقچهای که پر است از نامههایی که از جزیرۀ مجنون نوشتی؛ از فاو و دوکوهه. همانهایی که برای "ایمان"ات نوشتی و الآن ایمان تو را "نبی" صدا میزنند.
گاهی به دور از چشم مادر چرخی بین نامهها میزنم. چشمم به نامهای که با بیسلیقگی عکس دوتا قلب بالای آن کشیدهای، میافتد:
"الآن پسرخالهات هم کنارم نشسته، وقتی بالای کاغذ قلب کشیدم خندهاش گرفت. نمیدانم چه بنویسم. چون هشت سال... خاطرات هشت سال را که نمیتوان درون دو صفحه کاغذ نوشت. این چندتا کلمه به خاطر این است که در فکرم نباشی... و بدانی عباست هنوز زنده است و انشالله تا آخر عمر با هم هستیم."
مادر میگفت: ما تشنۀ دیدن همدیگر بودیم. خانوادههایم رفتوآمد داشتند، اما از علاقۀ ما بیخبر بودند. وقتی پدربزرگ از عشق ما باخبر شد، دیگر نگذاشت به هر بهانهای بیایی خانۀ ما. میگفت: قرار گذاشتیم که هر روز با موتور گازی از کنار خانۀ ما بگذری، تا لااقل صدای موتورت را بشونم. گرد خاک موتورت کوچه را بردارد. آن زمان نه پيامک بود، نه تلفن. نمیدانم شاید همین نامههایی که برایمان مانده از سر نبودن این امکانات دیجیتالی باشد.
مادر میگفت: "اما سخت بود. بیشتر ملاقات ما کوچه نرسیده به خانهمان خلاصه میشد. به بهانۀ بستن بند کفش جلوم مکثی میکرد و با یک نگاه معنیدار از کنار هم میگذشتیم. به همین هم دلخوش بودیم و راضی."
مادر میگفت: "تابستان اولین سال ازدواجمان مسافرت شمال رفتیم. میخندیدم. خوش بودیم. گفته بودی که کاش این جنگ تمام شود تا بتوانم بیشتر کنارت باشم. گفتی که از کشتن آدمها متنفرم و تاب دیدن شهادت دوستانم را ندارم. کاش این جنگ تمام شود تا بدانی چرا هشت سال برای رسیدن به تو سماجت و پافشاری کردم. همانجا قرار گذاشتیم باز هم بیاییم شمال، هر طور که شده. اما تابستان سال دیگر بر خلاف آنچه میخواستیم شد. از آنچه میترسیدم، اتفاق افتاد. دیگر پدرت بر نگشت. و برای همیشه تنها شدم.از طرفی باید جوابگوی حرف پدربزرگ میبودم. از همان روز اول با ازدواج ما مخالف بود. میگفت: "عباس پاسدار است و همیشه درجنگ. زندگیات را خراب میکنی. جنگ شوخیبردار نیست". اما هنوز باور نکرده بودم که نیستی. مفقودالاثر بودی. حتا پلاکی هم برای قانع کردنم نبود. من مانده بودم و هزاران آروزی اتفاق نیافتاده. من مانده بودم و طفلی ششماهه که نمیدانم چه آیندهای در انتظار او نشستهاست".
نامههای نخنما را با احتیاط میخوانم، گوشهای جمع میکنم. از دست خط کج و کولۀ مادر خندهام میگیرد:
"عباس، همیشه به فکر این بودم کی جنگ تمام می شه تا ما هم طعم یه زندگی بدون استرس و نگرانی رو بچشم. تمام میشود. مگر نه؟ عباس، از دستت ناراحتم. ناراحتم، چون وقتی بودی در خانه، به من کمک میکردی، اما حالا جای خالیت در خانه معلوم است و وقتی تنها در خانه مینشینم و جای خالی تو را میبینم، گریه میکنم. چون ماه رمضان همۀ مردم خانه هستند و پیش هم زندگی میکنند. همینها رو که میبینم ناراحت میشوم".
خودت هم میدانی، کمتر سر خاک میآیم. میدانم که زیر این سنگ از تو خالی است. خیلی وقت است که خالیاش کردهای. و من خوب میدانم که چرا. درست از وقتی که درختچۀ بالای سرت اینقدر سبز و پر شد، فهمیدم که دیگر نیستی. حتا دیگر نیستی تا نگذاری کسی پرچم سبز یا ابوالفضلت را ببرد.
پدر! راستش نمیدانم این قصۀ چند نفر است؛ قصۀ چند عاشق شیدا. چند نفر چراغ خانههاشان خاموش شد و روزهایشان را با قاب عکس و لباسهای تاخورده و هزارن خاطره سپری میکنند. اما این را میدانم که اگر این جنگ خانمانسوز نبود، قبرستانهامان اینقدر وسعت نداشت. میدانم که این ملت هشت سال سخت و سیاه را به خود نمیدیدند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
روزي كه اين شهيد عزيز به خاك سبرده شد اينو از بلندگو مي شنيدم با اين كه هنوز مدرسه نمي رفتم ولي صداش كاملا واضحه برام.
به پای دارنده آتش ها
زندگانی دوشادوش مرگ
پیشاپیش مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام که زیسته بودند
که تباهی از درگاه بلند خاطرشان
شرمسار و سرافکنده می گذرد
به امید دنیایی بدون جنگ....تاثیر گذار بود نبی، اشک بر صفحه کلید حتی دوباره
نمیدانم این سطرها، این واژهها چه میکنند با من... آدم وقتی میخواندشان دهانش بوی مجنون میگیرد، دلش هوای کارون میکند، هوای غروبهای دلگیر کارون...
نمیدانم این پدر، چه غصهای داشته وقتی نگاهش گره میخورده با مهتاب لابهلای نیزارهای مجنون، وقتی نگاه میکرده فکر عزیزانش چه میکرده با او...
نمیدانم این عاشق دلخسته، این شهید شیدا گریههایش را کجای نامه، لای کدام سطرها مینگاشته، پنهانی و کمرنگ، مباد و مبادا که امید عزیزانش اندکی رنگ ببازد...
نمیدانم این نگاه دور و امیدوار چه دردی داشته وقت نا امیدی؛ ناامیدیاش از وصال دوباره
و دلش...
بسیار زیبا و عالی بود...مثل همیشه.
منتظر کارهای بعدیت هستم
در پناه حق.
روان پاک پدر بزرگوارتان شاد باد! همچنین درود بر مادر گرامی تان و فرزندان این دو مظاهر فداکاری که اگر امروز ایرانی هست ما آن را مدیون انسان هائی هستیم چون ایشان و فرزندانی که سهم هر یک در زندگی از وجود پدرشان محدود است به گفتار دیگران دربارۀ وی و چند برگی از نامه های دوستدارانه اش.
گفتار جنابعالی مرا یاد آور فیلم بسیار زیبای «عیسی می آید» (۱۳۷۹)، به کارگردانی آقای علی ژکان، شدند. داستان این فیلم دربارۀ «عیسی» یک سرباز اسیر ایرانی است که روزهای تلخ اسارت خود را با خواندن نامه های همسرش و تماشای نقاشی های دختر خردسالشان می گذراند. محور تمامی افکار او فرار از اسارت است و به انجام رساندن قولش به دخترش: بازگشتش از جنگ و بردن او به شهر بازی. او به گونه ای به هر دو آرزوی خود دست می یابد. داستان بسیار زیبای این فیلم لبریز است از احساسات و ارزش های پاک انسانی.
با درودهای قلبی به جنابعالی و خانوادۀ محترمتان،
ب.ف.
به امید روزهای شاد برای شما
:(
زیباترین گزارشی بود که تا الان در مورد جنگ دیده بود