"فرزندم را کجا نامنویسی کنم؟" این پرسش، دغدغه همه پدران و مادران کلاس اولیهاست. کودکان ایرانی از ۶ سالگی به مدرسه میروند و برای ۱۲ سال، بیشترین زمان از بهترین اوقات زندگی خود را در مدرسه سپری میکنند. هیچ پدر و مادری نمیتواند در برابر این موضوع بیتفاوت بماند. خصوصا در سال اول که سنگ بنای نظام آموزشی است؛ آن هم در فرهنگی که به ما آموخته: "خشت اول چون نهد معمار کج/ تا ثریا میرود دیوار کج".
برخلاف نظام آموزش عالی که در آن دانشگاههای دولتی از اعتبار بیشتری نسبت به سایر دانشگاهها برخوردارند، مدارس دولتی ایران اعتبار چندانی ندارند. کمبود فضا و امکانات آموزشی؛ جمعیت زیاد دانش آموزان در کلاسها؛ به کارگیری معلمانی که گاه از تبحر و تجربه کافی برخوردار نیستند و دلزدگی کادر آموزشی که ناشی از نارضایی شغلی و کمی دستمزدهاست، همه و همه دست به دست هم داده و موجب شدهاند تا مردم رغبت چندانی نسبت به مدارس دولتی نداشته باشند. ضمن این که انتخابی هم در کار نیست و بر اساس تقسیمبندی محلات، والدین برای نامنویسی فرزندان خود تنها یک مدرسه را پیش رو دارند. یا همان یا هیچ!
در این حال، بسیاری از مردم به مدارس "غیرانتفاعی" روی میآورند؛ مدارسی که به رغم نامشان (که معلوم نیست با چه ملاکی انتخاب شده) پول زیادی را از والدین طلب میکنند و وجودشان با بیعدالتی در نظام آموزشی توأم شده است.
برخی از پدران و مادران طبقه متوسط، خود را به آب و آتش میزنند تا هر طور شده پولی دست و پا و فرزندشان را در بهترین مدارس غیرانتفاعی نامنویسی کنند؛ غافل از این که نشست و برخاست فرزندشان با فرزندان خانوادههایی که در بالاترین سطوح اقتصادی هستند، چه تأثیری بر روان او خواهد داشت. دختر دوست روزنامهنگارم در یکی از این مدارس درس میخواند و از این که مادرش هر روز به دنبالش میرود، رنج میبَرَد؛ چرا که "مامانم با ماشین ال-۹۰ میاد ولی مامانای بقیه بچهها همشون با ماشینهای شاسی بلند کلاس بالا میان."
اما آیا مدارس غیرانتفاعی تفاوتهای اساسی با مدارس دولتی دارند؟ هم بله و هم خیر. روشن است که آنها در استخدام مدیران و معلمان از آزادی بیشتری برخوردارند و با دقت و وسواس بیشتری عمل میکنند. کلاسهایشان خلوتتر است و از امتیازاتی مانند کلاسهای فوق برنامه، اردوهای آموزشی یا تفریحی، سرویس رفت و آمد، میان وعده و ناهار برخوردارند.
با این حال، این مدارس نیز مشکلات خاص خود را دارند. فضای آموزشی آنها به علت گرانی و کمبود زمین در شهرهای بزرگ، غالبا محدود و غیراستاندارد است. در تهران که بیشترین و بهترین مدارس غیرانتفاعی کشور را دارد، اکثر مدارس در خانههای قدیمی و ویلایی دهه ۴۰ و ۵۰ برپا شدهاند و خود پیداست که وقتی قرار باشد اتاق خواب به کلاس و زیرزمین به سالن اجتماعات تبدیل شود، چه اتفاقی رخ میدهد.
حتا درباره امکانات و برنامههای جانبی در مدارس غیرانتفاعی، همواره این پرسش مطرح بوده که آیا واقعا برای دانشآموزان مفید هستند یا صرفا محلی برای دریافت پول بیشتر از والدین تلقی میشوند؟ همچنین، آیا سیستم ارزیابی آنها با توجه به وابستگی تام و تمام به پول والدین، به قدر کافی کارا و صادقانه است؟
من در سالهای نخست دانشجویی به صورت پاره وقت در دو سه مدرسه غیرانتفاعی تدریس میکردم که در زمره مدارس خوب و پرطرفدار بودند. گاه میشد که دانش آموزی نمره نامناسب (مثلا ۱۲ یا ۱۳) میگرفت، آن وقت مدیر مدرسه خواهش میکرد که این نمره به ۱۶ یا ۱۷ تبدیل شود با این استدلال که "پدرش نماینده مجلس است" یا "پدرش برای ماه آینده چک داده، اگر این نمره را ببیند، محال است وصول شود."
گاه هم مورد اعتراض قرار میگرفتم که چرا به بچهها "پلی کپی" نمیدهم و وقتی میگفتم که نیازی نمیبینم، چنین میشنیدم که "آقا، ما برای هر کدام از این بچهها خدا تومان پول گرفتهایم، بالأخره باید یک فرقی با مدرسه دولتی داشته باشیم!" در واقع، "فوق برنامهها" در برخی مدارس غیرانتفاعی آنقدر زیاد است که عملا کودکان را از خانوادهها جدا نگه میدارد و با برنامهریزی برای جزء جزء زندگی آنها، مانع از بروز خلاقیت در وجودشان میشود.
با این وصف و با وجود آگاهی خیلی از پدران و مادران نسبت به معایب یاد شده، مدارس غیرانتفاعی همچنان مشتریان بسیار دارند. با این استدلال که "اگر بهتر نشود، لااقل بدتر هم نمیشود" یا "حداقل با هر بچهای سر کلاس نمینشیند و مؤدب بار میآید."
مدارس ایران، چه دولتی و چه غیرانتفاعی، کتابهای یکسانی را تدریس میکنند که شاکله اصلی برنامههای آموزشی برپایه آنها استوار است. خود این برنامهها به شدت مورد انتقاد قرار گرفتهاند. خیلی از کتابها و سرفصلها غیر ضروری به نظر میآیند. مثلا هنوز پاسخ قانع کنندهای به این پرسش داده نشده که چه لزومی دارد، شاگردان دبیرستان در رشته ریاضی و علوم تجربی هر سال درس عربی بخوانند و در عوض دیپلم خود را با ضعیفترین سطح از فراگیری زبان انگلیسی بگیرند؟
مسأله دیگر، تعارض آموزش رسمی و ارزشهای خانوادگی و طبقاتی است که شخصیت دو گانهای را با همه عوارض روانشناختی و اجتماعیاش پرورش میدهد و اثرات آن را به وضوح میتوان در نسل متولدین دهه ۶۰ و ۷۰ دید. وقتی کتاب فارسی دبستان را ورق میزنیم، به نحو شگفتانگیزی با القای گزارههای سیاسی روبرو میشویم. از خود میپرسیم: جدا از درستی یا نادرستی این گزارهها، چه لزومی دارد که کودکان هفت سالهاز هم اکنون با موضوع عملکرد سلسله پهلوی و علل و عوامل بروز انقلاب یا دلیل تجاوز عراق به خاک ایران درگیر شوند؟ آن هم در کتاب فارسی!
همه اینها بخشی از پرسشها و دغدغههایی است که پرسش نخست این گفتار از درونش بیرون میآید: "فرزندم را کجا نامنویسی کنم؟" من اما، وقتی به مشکلات و پیچیدگیهای موجود فکر میکنم به این پرسش میرسم که "چه فرقی میکند فرزندم را کجا نامنویسی کنم؟"
بچهها اما، در حال و هوایی دیگرند. یکسر شوق رفتن به مدرسه را دارند: شوق خواندن و نوشتن؛ شوق یافتن دوستان تازه و شوق ورود به جمع "آدم بزرگها". با دغدغههای پدران و مادرانشان بیگانهاند. پس تا اطلاع ثانوی میتوانند در آرامش به سر برند و خوشحال باشند. گزارش مصور این صفحه، حال و هوای روز اول مدرسه را در همراهی با یک کلاس اولی نشان میدهد.
یاد خودم افتادم، یاد کیف مدرسه ام، یاد جوانی پدرم، یاد چکمه هایم، یا ان میکروفون فلزی گرد در دست ناظم، یاد ابخوری هایی که یکی در میان خراب بود، یاد زنگ آخر که بچه ها می گفتند زنگ آزادی... ممنونم.